عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۲
رفت آن شوخ از نظر بر روی افگنده نقاب
مانده خالش در دلم چون لاله داغ انتخاب
چون نسازد آتش من زهره پروانه آب
همچو شمعم هست شبها بر رخ آن آفتاب
سینه بریان دیده گریان تن گدازان دل کباب
هر کجا رفتم به یاد زلف او خوردم شکست
در تمنای رخ او رفت کار من ز دست
کی شود بر من میسر صحبت آن شوخ مست
بسته اند از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلا جان در عذاب
آنکه رخسارش منور چون مه نخشب که بود
قصه مهر و وفا می خواند در مکتب که بود
ساغر عیشم به او تا صبح لب بر لب که بود
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
زاهدان را برده از جا زلف چون قلاب او
گشته عالم زیر دست تیغ چون محراب او
نیست تنها گل خجل از چهره سیراب او
بر زمین و آسمان دارند آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
دوش دیدم آن پری رو در پی گفت و شنود
همچو گل می رفت خندان سوی اغیار حسود
جستم از بی طاقتی همچون سپند از جای زود
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
سینه ام چون لاله داغ از سیر گلشن می شود
گل اگر بر سر زنم گلمیخ آهن می شود
سنبل از نظاره من دود گلخن می شود
تیره بختم کانچنان از طالع من می شود
نور ظلمت روز شب گوهر صدف دریا سراب
سیدا داغ دلمرا آرزوی نیش اوست
شوخ چشمی را که دایم لاله و گل ریش اوست
همچو مژگان خنجر عاشق کشی در پیش اوست
محتشم دارد بت بی رحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
مانده خالش در دلم چون لاله داغ انتخاب
چون نسازد آتش من زهره پروانه آب
همچو شمعم هست شبها بر رخ آن آفتاب
سینه بریان دیده گریان تن گدازان دل کباب
هر کجا رفتم به یاد زلف او خوردم شکست
در تمنای رخ او رفت کار من ز دست
کی شود بر من میسر صحبت آن شوخ مست
بسته اند از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلا جان در عذاب
آنکه رخسارش منور چون مه نخشب که بود
قصه مهر و وفا می خواند در مکتب که بود
ساغر عیشم به او تا صبح لب بر لب که بود
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
زاهدان را برده از جا زلف چون قلاب او
گشته عالم زیر دست تیغ چون محراب او
نیست تنها گل خجل از چهره سیراب او
بر زمین و آسمان دارند آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
دوش دیدم آن پری رو در پی گفت و شنود
همچو گل می رفت خندان سوی اغیار حسود
جستم از بی طاقتی همچون سپند از جای زود
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
سینه ام چون لاله داغ از سیر گلشن می شود
گل اگر بر سر زنم گلمیخ آهن می شود
سنبل از نظاره من دود گلخن می شود
تیره بختم کانچنان از طالع من می شود
نور ظلمت روز شب گوهر صدف دریا سراب
سیدا داغ دلمرا آرزوی نیش اوست
شوخ چشمی را که دایم لاله و گل ریش اوست
همچو مژگان خنجر عاشق کشی در پیش اوست
محتشم دارد بت بی رحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۴
رخ چو برگ گل و قد دلربا داری
به چشم هر که نهی پای خویش جا داری
به غیر ما به همه کس سر وفا داری
چه حالتست که با ما سر جفا داری
چه موجب است که خود را ز ما جدا داری
قسم به ذات تو ای نونهال باغ حیا
مراست کوی تو بهتر ز جنت المأوا
نمی کنی نظری سوی ما به استغنا
چه کرده ام چه شنیدی چه دیده ای از ما
که جان من هدف ناوک بلا داری
شکفته غنچه داغم به یاد مرهم تو
نشسته در ته تیغم ز ابروی خم تو
به حال مرگ فتادم ز پرسش کم تو
رو مدار جوانی بمیرد از غم تو
تو هم جوانی و از خود امیدها داری
خمیده قامتم از بار غصه چون مه نو
به خان و مان من آتش فگنده شد مرو
دمی ز روی مروت حدیث من بشنو
ز یک سخن که رقیبم بگفت رنجه مشو
که این ز شرط کرم باشد و وفاداری
تو را همیشه بود قتل سیدا مقصود
نهاده غمزه به دست تو تیغ زهرآلود
اگر چه می شوی این دم ز مرگ ناخشنود
چنین مکن که پشیمان شوی ندارد سود
که با عراقی مسکین سر جفا داری
به چشم هر که نهی پای خویش جا داری
به غیر ما به همه کس سر وفا داری
چه حالتست که با ما سر جفا داری
چه موجب است که خود را ز ما جدا داری
قسم به ذات تو ای نونهال باغ حیا
مراست کوی تو بهتر ز جنت المأوا
نمی کنی نظری سوی ما به استغنا
چه کرده ام چه شنیدی چه دیده ای از ما
که جان من هدف ناوک بلا داری
شکفته غنچه داغم به یاد مرهم تو
نشسته در ته تیغم ز ابروی خم تو
به حال مرگ فتادم ز پرسش کم تو
رو مدار جوانی بمیرد از غم تو
تو هم جوانی و از خود امیدها داری
خمیده قامتم از بار غصه چون مه نو
به خان و مان من آتش فگنده شد مرو
دمی ز روی مروت حدیث من بشنو
ز یک سخن که رقیبم بگفت رنجه مشو
که این ز شرط کرم باشد و وفاداری
تو را همیشه بود قتل سیدا مقصود
نهاده غمزه به دست تو تیغ زهرآلود
اگر چه می شوی این دم ز مرگ ناخشنود
چنین مکن که پشیمان شوی ندارد سود
که با عراقی مسکین سر جفا داری
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۹
به دل تا در سخن آورده بودم لعل نابش را
به خود پیوسته می خوردم چو می زهر عتابش را
نهان می داشتم از چشم شبنم آفتابش را
گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را
چه سان بینم که آخر دیگری گیرد گلابش را
به یاد سرو قد او فنا شد رسم و آئینم
تمنای نگاه او برون آورد از دینم
چو نرگس به که سر در پای او افگنده بنشینم
در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم
گل رویی که من واکرده ام بند نقابش را
نهال قامتش در خانه زین کرده مأوایی
پی پابوس او اهل هوس دارند غوغایی
به حال من کنید ای همدمان امروز پروایی
به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی
که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را
نمی آید برون از صفحه آشوب تا هستش
به مشق فتنه کرده کاتب ایام پابستش
برای قتلم انشا کرد خطی نرگس مستش
به خونم زد رقم تا با قلم شد آشنا دستش
پری رویی که می بردم به مکتب من کتابش را
چرا ایستاده یی ای سیدا چون سرو پا در گل
درین گلزار نتوان ساختن یک ساعتی منزل
کرا افتاده در باغ جهان این قصه مشکل
نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل
چه سان بینم به کام دیگران صایب شرابش را
به خود پیوسته می خوردم چو می زهر عتابش را
نهان می داشتم از چشم شبنم آفتابش را
گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را
چه سان بینم که آخر دیگری گیرد گلابش را
به یاد سرو قد او فنا شد رسم و آئینم
تمنای نگاه او برون آورد از دینم
چو نرگس به که سر در پای او افگنده بنشینم
در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم
گل رویی که من واکرده ام بند نقابش را
نهال قامتش در خانه زین کرده مأوایی
پی پابوس او اهل هوس دارند غوغایی
به حال من کنید ای همدمان امروز پروایی
به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی
که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را
نمی آید برون از صفحه آشوب تا هستش
به مشق فتنه کرده کاتب ایام پابستش
برای قتلم انشا کرد خطی نرگس مستش
به خونم زد رقم تا با قلم شد آشنا دستش
پری رویی که می بردم به مکتب من کتابش را
چرا ایستاده یی ای سیدا چون سرو پا در گل
درین گلزار نتوان ساختن یک ساعتی منزل
کرا افتاده در باغ جهان این قصه مشکل
نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل
چه سان بینم به کام دیگران صایب شرابش را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۰
اگر چو غنچه کف زر نگار داشتمی
به هر طرف ز ثناگو هزار داشتمی
به باغ دهر چو بو اعتبار داشتمی
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
نمی توان به کف آورد وقت خوش با جهد
به زهر پرورشم داده دایه ام در مهد
به ضرب نیش من تلخکام در این عهد
هزار خانه چو زنبور کردی پر شهد
اگر گزیدن مردم شعار داشتمی
چو شمع بزم به سر برده ام بسی شب را
ندیده دیده من هیچ روی مطلب را
گرفتی به سر انگشت مهر منصب را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
چه گنج ها به یمین و یسار داشتمی
در این زمانه اگر خاک پا نمی گشتم
به چشم اهل نظر توتیا نمی گشتم
به گرد کوی بتان چون صبا نمی گشتم
به درد عشق اگر مبتلا نمی گشتم
چه دلخوشی من از این روزگار داشتمی
چو سیدا به جهان پافشردمی صایب
رساله را به حریفان سپردمی صایب
ز پشت آئینه خود را شمردی صایب
به عیب خویش اگر راه بردمی صایب
به عیب جویی مردم چه کار داشتمی!
به هر طرف ز ثناگو هزار داشتمی
به باغ دهر چو بو اعتبار داشتمی
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
نمی توان به کف آورد وقت خوش با جهد
به زهر پرورشم داده دایه ام در مهد
به ضرب نیش من تلخکام در این عهد
هزار خانه چو زنبور کردی پر شهد
اگر گزیدن مردم شعار داشتمی
چو شمع بزم به سر برده ام بسی شب را
ندیده دیده من هیچ روی مطلب را
گرفتی به سر انگشت مهر منصب را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
چه گنج ها به یمین و یسار داشتمی
در این زمانه اگر خاک پا نمی گشتم
به چشم اهل نظر توتیا نمی گشتم
به گرد کوی بتان چون صبا نمی گشتم
به درد عشق اگر مبتلا نمی گشتم
چه دلخوشی من از این روزگار داشتمی
چو سیدا به جهان پافشردمی صایب
رساله را به حریفان سپردمی صایب
ز پشت آئینه خود را شمردی صایب
به عیب خویش اگر راه بردمی صایب
به عیب جویی مردم چه کار داشتمی!
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۲
تا سبزه به گلزار جمال تو دمیده
آراسته حسن تو به اوصاف حمیده
گویم به شب و روز من پشت خمیده
ای خال و خط زلف تو آرایش دیده
این دیده بسی دیده و مثل تو ندیده
ای دامن تو پاکتر است از دل معصوم
منشین به رقیبان سیه روی نفسی شوم
احوال خود امروز کنم پیش تو معلوم
در عشق تو مشهورم و از وصل تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
شوخی که منم فاخته سرو قد او
پیوسته چو طوطیست ادا فهم و سخنگو
هر لحظه مرا با نگه گرم ز هر سو
دنبال خودش می کشد آن نرگس جادو
فریاد از آن نرگس دنباله کشیده
بیرون چو رود شمع من از خانه فانوس
آیند چو پروانه حریفان پی پابوس
گیرم سر راه وی و گویم به صد افسوس
رفتن به چه ماند بر خرامیدن طاووس
دیدن به نگه کردن آهوی رمیده
شادم که چو سید فلک باز بخواند
مانند قدح بر در میخانه نشاند
بردن دلم از جا به صد افسون نتواند
واعظ سخن بوالعجبی می شنواند
خسرو به همین عمر نصیحت نشنیده
آراسته حسن تو به اوصاف حمیده
گویم به شب و روز من پشت خمیده
ای خال و خط زلف تو آرایش دیده
این دیده بسی دیده و مثل تو ندیده
ای دامن تو پاکتر است از دل معصوم
منشین به رقیبان سیه روی نفسی شوم
احوال خود امروز کنم پیش تو معلوم
در عشق تو مشهورم و از وصل تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
شوخی که منم فاخته سرو قد او
پیوسته چو طوطیست ادا فهم و سخنگو
هر لحظه مرا با نگه گرم ز هر سو
دنبال خودش می کشد آن نرگس جادو
فریاد از آن نرگس دنباله کشیده
بیرون چو رود شمع من از خانه فانوس
آیند چو پروانه حریفان پی پابوس
گیرم سر راه وی و گویم به صد افسوس
رفتن به چه ماند بر خرامیدن طاووس
دیدن به نگه کردن آهوی رمیده
شادم که چو سید فلک باز بخواند
مانند قدح بر در میخانه نشاند
بردن دلم از جا به صد افسون نتواند
واعظ سخن بوالعجبی می شنواند
خسرو به همین عمر نصیحت نشنیده
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۵
اشک حسرت تا کی ای گل در کنارم می کنی
از خدای خود نمی ترسی و زارم می کنی
گوش بر قول رقیب بدشعارم می کنی
از برای خاطر اغیار خوارم می کنی
من چه کردم کین چنین بی اعتبارم می کنی
بس که دارد آتش شوق تو جانم بی قرار
شمع سان دارم دل سوزان و چشم اشکبار
می خورم خون جگر چون گل ز دست روزگار
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع از گریه بی اختیارم می کنی
خان و مان بر باد دادم بر سر سودای تو
توتیا کردم به چشم خویش خاک پای تو
گوش نه یک یک بیان سازم من از غمهای تو
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه ها بر روزگارم می کنی
شب که در پیمانه می می ریختم از بهر زیست
بی لب لعلت صراحی وار چشمم خون گریست
باعث نارفتن کویت نمی پرسی که چیست
گر نمی آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش مردم شرمسارم می کنی
سیدا خون می خورم عمریست از بزم وصال
ناتوان گردیده است اعضای من همچون هلال
مدتی بگذشت معلومم نشد ای نونهال
گفته یی تدبیر کارت می کنم وحشی منال
رفت کار از دست و کی تدبیر کارم می کنی
از خدای خود نمی ترسی و زارم می کنی
گوش بر قول رقیب بدشعارم می کنی
از برای خاطر اغیار خوارم می کنی
من چه کردم کین چنین بی اعتبارم می کنی
بس که دارد آتش شوق تو جانم بی قرار
شمع سان دارم دل سوزان و چشم اشکبار
می خورم خون جگر چون گل ز دست روزگار
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع از گریه بی اختیارم می کنی
خان و مان بر باد دادم بر سر سودای تو
توتیا کردم به چشم خویش خاک پای تو
گوش نه یک یک بیان سازم من از غمهای تو
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه ها بر روزگارم می کنی
شب که در پیمانه می می ریختم از بهر زیست
بی لب لعلت صراحی وار چشمم خون گریست
باعث نارفتن کویت نمی پرسی که چیست
گر نمی آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش مردم شرمسارم می کنی
سیدا خون می خورم عمریست از بزم وصال
ناتوان گردیده است اعضای من همچون هلال
مدتی بگذشت معلومم نشد ای نونهال
گفته یی تدبیر کارت می کنم وحشی منال
رفت کار از دست و کی تدبیر کارم می کنی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۴
تندخویی آمد و چون لاله داغم کرد و رفت
آتش هجران او تاراج باغم کرد و رفت
بوی نومیدی فراقش در دماغم کرد و رفت
آنکه لبریز از وصالم داشت داغم کرد و رفت
شربت تلخ جدایی درایا غم کرد و رفت
بود فردوس برین از مقدم جانانه ام
خضر میاید پی درویزه در کاشانه ام
هر زمان می کرد بال افشانی ها پروانه ام
آنکه روشن بود از وصلش چراغ خانه ام
تند باد هجر در کار چراغم کرد و رفت
صفحه دل از خط مشکین او شیرازه داشت
التفات غمزه اش جان را بلند آوازه داشت
دم به دم با من نگاهش لطف بی اندازه داشت
آنکه بادام ترش دایم دماغم تازه داشت
خشکسال ناامیدی در دماغم کرد و رفت
با دل محزون فتاده روزگار مشکلم
دست حسرت بر سر و پای سراغ اندر گلم
از هجوم اشک طوفان خیز باشد منزلم
تا نهال قامت او رفت از باغ دلم
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
سیدا از خاکساری ها در آن کو شهره شد
زلف مشکین از شکست خود سمن بوشهره شد
عندلیب این چمن از بس که خوشگو شهره شد
در جهان عنقا به کمنامی از آن رو شهره شد
بس که اعرابی در این وادی سراغم کرد و رفت
آتش هجران او تاراج باغم کرد و رفت
بوی نومیدی فراقش در دماغم کرد و رفت
آنکه لبریز از وصالم داشت داغم کرد و رفت
شربت تلخ جدایی درایا غم کرد و رفت
بود فردوس برین از مقدم جانانه ام
خضر میاید پی درویزه در کاشانه ام
هر زمان می کرد بال افشانی ها پروانه ام
آنکه روشن بود از وصلش چراغ خانه ام
تند باد هجر در کار چراغم کرد و رفت
صفحه دل از خط مشکین او شیرازه داشت
التفات غمزه اش جان را بلند آوازه داشت
دم به دم با من نگاهش لطف بی اندازه داشت
آنکه بادام ترش دایم دماغم تازه داشت
خشکسال ناامیدی در دماغم کرد و رفت
با دل محزون فتاده روزگار مشکلم
دست حسرت بر سر و پای سراغ اندر گلم
از هجوم اشک طوفان خیز باشد منزلم
تا نهال قامت او رفت از باغ دلم
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
سیدا از خاکساری ها در آن کو شهره شد
زلف مشکین از شکست خود سمن بوشهره شد
عندلیب این چمن از بس که خوشگو شهره شد
در جهان عنقا به کمنامی از آن رو شهره شد
بس که اعرابی در این وادی سراغم کرد و رفت
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۶
از شوق تو افتادم در بادیه پیمایی
دارد من مجنون را سودای تو سودایی
رفتی و مرا ماندی در کنج شکیبایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقتیست که بازآیی
افتاده ام از چشمت در کشور گمنامی
می گریم و می سوزم چون شمع من از خامی
درد تو مرا آورد بالین سرانجامی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
روزی که تو را ایام از دیده نهانم کرد
صد شعله بیدادی قصه دل و جانم کرد
گردون نه مرا آن نوع رسوای جهانم کرد
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست نخواهد شد دامان شکیبایی
رخسار تو را از بت آن تاب نمی ماند
چشم سیهت از ناز در خواب نمی ماند
باغ رخ تو تا حشر سیراب نمی ماند
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
تا بر سرت ای سید آن شوخ سوار آمد
افروخته سر تا پا همچون گل نار آمد
فصل غم و محنت رفت ایام بهار آمد
حافظ شب هجران شد بوی خوش یار آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
دارد من مجنون را سودای تو سودایی
رفتی و مرا ماندی در کنج شکیبایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقتیست که بازآیی
افتاده ام از چشمت در کشور گمنامی
می گریم و می سوزم چون شمع من از خامی
درد تو مرا آورد بالین سرانجامی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
روزی که تو را ایام از دیده نهانم کرد
صد شعله بیدادی قصه دل و جانم کرد
گردون نه مرا آن نوع رسوای جهانم کرد
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست نخواهد شد دامان شکیبایی
رخسار تو را از بت آن تاب نمی ماند
چشم سیهت از ناز در خواب نمی ماند
باغ رخ تو تا حشر سیراب نمی ماند
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
تا بر سرت ای سید آن شوخ سوار آمد
افروخته سر تا پا همچون گل نار آمد
فصل غم و محنت رفت ایام بهار آمد
حافظ شب هجران شد بوی خوش یار آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۷
امروز به عالم نبود اهل وفا را غیر از تو پناهی
گیرند برای تو شب و روز دعا را از هر سر راهی
تا چند به زلف تو بگویم نگارا با ناله و آهی
ای ریخته سودای تو خون دل ما را بی هیچ گناهی
بنواز دمی کشته شمشیر جفا را باری به نگاهی
عمریست چو من فاخته سرو غلامت با آن قد دلجو
هر حلقه یی از زلف دلاویز تو دامیست بر گردن آهو
از بس که شب و روز تو را باغ مقامست گویند ز هر سو
در خرمن گل مار سیه خفته کدام است با روی تو گیسو
حیف است که همخوابه بود ترک خطا را هندوی سیاهی
شبنم به تمنای تو عمری به سر آورد با دیده بیدار
پیراهن آغشته به خون جگر آورد گل در نظر خار
بلبل به چمن ناله جانسوز برآورد از سینه افگار
باد سحر از روضه رضوان خبر آورد امروز به گلزار
ای سرو روان نیست مگر باد صبا را در کوی تو راهی
از خون جگر نیست تهی شیشه عاشق چون دیده یعقوب
پیوسته به درد است رگ و ریشه عاشق همچون تن ایوب
گویم به تو امروز اندیشه عاشق از طره محبوب
زاری و زرو زور بود پیشه عاشق یا رحم ز مطلوب
نی زور مرانی از رو نمی رحم شما را بس حال تباهی
عمریست تو را بر سرسید گذری نیست افتاده بزنجیر
با یاد تو از زندگی او اثری نیست چون کودک تصویر
آهوی تو را سوی ایران نظری نیست از ماست چه تقصیر
از حال پریشان کمالت خبری نیست هیهات چه تدبیر
کس نیست که تقریر کند حال گدا را در حضرت شاهی
گیرند برای تو شب و روز دعا را از هر سر راهی
تا چند به زلف تو بگویم نگارا با ناله و آهی
ای ریخته سودای تو خون دل ما را بی هیچ گناهی
بنواز دمی کشته شمشیر جفا را باری به نگاهی
عمریست چو من فاخته سرو غلامت با آن قد دلجو
هر حلقه یی از زلف دلاویز تو دامیست بر گردن آهو
از بس که شب و روز تو را باغ مقامست گویند ز هر سو
در خرمن گل مار سیه خفته کدام است با روی تو گیسو
حیف است که همخوابه بود ترک خطا را هندوی سیاهی
شبنم به تمنای تو عمری به سر آورد با دیده بیدار
پیراهن آغشته به خون جگر آورد گل در نظر خار
بلبل به چمن ناله جانسوز برآورد از سینه افگار
باد سحر از روضه رضوان خبر آورد امروز به گلزار
ای سرو روان نیست مگر باد صبا را در کوی تو راهی
از خون جگر نیست تهی شیشه عاشق چون دیده یعقوب
پیوسته به درد است رگ و ریشه عاشق همچون تن ایوب
گویم به تو امروز اندیشه عاشق از طره محبوب
زاری و زرو زور بود پیشه عاشق یا رحم ز مطلوب
نی زور مرانی از رو نمی رحم شما را بس حال تباهی
عمریست تو را بر سرسید گذری نیست افتاده بزنجیر
با یاد تو از زندگی او اثری نیست چون کودک تصویر
آهوی تو را سوی ایران نظری نیست از ماست چه تقصیر
از حال پریشان کمالت خبری نیست هیهات چه تدبیر
کس نیست که تقریر کند حال گدا را در حضرت شاهی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۹
مه من علم به عالم شده ای به دلربایی
همه دم چو سرمه دارم ز تو چشم آشنایی
به فسون غیر گردی ز من ای پسر جدایی
پس ازین بهر سر ره من و عرض بینوایی
بکنم دعای جانت به بهانه گدایی
تو که همچو شمع داری رخ انجمن فروزی
ز غم تو عمرها شد به دلم فتاده سوزی
بنشین دمی که ظاهر بکنم به تو رموزی
همه شب در این خیالم که رسم به وصل روزی
همه روز بر امیدی که شبی به خوابم آیی
به جهان ز خوبرویان غم بی عدد کشیدم
ز می جفای هر یک پی امتحان چشیدم
همه جا چو مهر گردون من خسته دل رسیدم
ز وفا به غیر نامی نشنیدم و ندیدم
ز بتان من آنچه دیدم همه عمر بی وفایی
به لبم ز بزم وصلش نرسیده است جامی
دل تلخ مشرب من نرسیده زو به کامی
نه ازو به من حدیثی نه به او مرا سلامی
نه در آن حریم دارم به مراد دل مقامی
نه در این دیار با او ره و رسم آشنایی
به زمانه سیدا را نبود هوای ساغر
سر خود به جیب برده به هوای وصل دلبر
به زبان خامه هر دم رسد این سخن مکرر
به کمند زلف خوبان نه چنان فتاد حیدر
که به عمر خویش یابد ز کمندشان رهایی
همه دم چو سرمه دارم ز تو چشم آشنایی
به فسون غیر گردی ز من ای پسر جدایی
پس ازین بهر سر ره من و عرض بینوایی
بکنم دعای جانت به بهانه گدایی
تو که همچو شمع داری رخ انجمن فروزی
ز غم تو عمرها شد به دلم فتاده سوزی
بنشین دمی که ظاهر بکنم به تو رموزی
همه شب در این خیالم که رسم به وصل روزی
همه روز بر امیدی که شبی به خوابم آیی
به جهان ز خوبرویان غم بی عدد کشیدم
ز می جفای هر یک پی امتحان چشیدم
همه جا چو مهر گردون من خسته دل رسیدم
ز وفا به غیر نامی نشنیدم و ندیدم
ز بتان من آنچه دیدم همه عمر بی وفایی
به لبم ز بزم وصلش نرسیده است جامی
دل تلخ مشرب من نرسیده زو به کامی
نه ازو به من حدیثی نه به او مرا سلامی
نه در آن حریم دارم به مراد دل مقامی
نه در این دیار با او ره و رسم آشنایی
به زمانه سیدا را نبود هوای ساغر
سر خود به جیب برده به هوای وصل دلبر
به زبان خامه هر دم رسد این سخن مکرر
به کمند زلف خوبان نه چنان فتاد حیدر
که به عمر خویش یابد ز کمندشان رهایی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۳
چون تاب به کلبه ام ای سیمتن درای
داغم شکفته است به سیر چمن درای
ای شمع بزم سوختگان در سخن درای
یک بار بی طلب به شبستان من درای
چون بوی گل نهفته در این انجمن درای
امروز هوش از من بیمار رفته است
رنگ از رخم پریده به یکبار رفته است
جان خرابم از تن افگار رفته است
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشاده در آغوش من درای
در کنج خانه جا چو اسیران گرفته ایم
خو را به گوشه یی ز حریفان گرفته ایم
چون شانه جا به زلف پریشان گرفته ایم
از دوریی تو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن درای
پروانه ها ز شمع جفای تو سوختند
در باغ بلبلان به هوای تو سوختند
گلها و لاله ها ز برای تو سوختند
خونین دلان ز شوق بقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن درای
چون سیدا به کوی تو دیگر اسیر نیست
چشم تو را نظر به سوی این فقیر نیست
پرهیز کردن تو ازو دلپذیر نیست
آئینه را ز صحبت طوطی گریز نیست
ای سنگدل به صایب شیرین سخن درای
داغم شکفته است به سیر چمن درای
ای شمع بزم سوختگان در سخن درای
یک بار بی طلب به شبستان من درای
چون بوی گل نهفته در این انجمن درای
امروز هوش از من بیمار رفته است
رنگ از رخم پریده به یکبار رفته است
جان خرابم از تن افگار رفته است
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشاده در آغوش من درای
در کنج خانه جا چو اسیران گرفته ایم
خو را به گوشه یی ز حریفان گرفته ایم
چون شانه جا به زلف پریشان گرفته ایم
از دوریی تو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن درای
پروانه ها ز شمع جفای تو سوختند
در باغ بلبلان به هوای تو سوختند
گلها و لاله ها ز برای تو سوختند
خونین دلان ز شوق بقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن درای
چون سیدا به کوی تو دیگر اسیر نیست
چشم تو را نظر به سوی این فقیر نیست
پرهیز کردن تو ازو دلپذیر نیست
آئینه را ز صحبت طوطی گریز نیست
ای سنگدل به صایب شیرین سخن درای
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۴
به بزم غیر تا سرو تو خود را جلوه گر کرده
نگاه خیره از هر سو تو را مد نظر کرده
به کوه و دشت می گشتم به یادت دیده تر کرده
شنیدم آه سردی با تو گستاخانه سر کرده
به چشم نازکت بیماریی چشمت اثر کرده
چمن از خواب شب هر صبحدم چشمی که وا سازد
تو را از یک طرف بلبل ز یکسو گل دعا سازد
چو شبنم از برای دیدنت از دیده پا سازد
به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده
سر زلف کجت از تار ایمان است نازکتر
تو را رنگ از رخ گلهای بستان است نازکتر
بتان را دست اگر از شاخ مرجان است نازکتر
رگ دست تو صد بار از رگ جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیش تر کرده
تنت ای سرو تا بر بستر گل همنشین گشته
مرا بهر رعایت دست بیرون زآستین گشته
تو را رنگ از حرارت همچو رنگ یاسمین گشته
گل رخسارت از دل سوزیی تب آتشین گشته
ملاقات لبت بتخاله را تنگ شکر کرده
می نابی که شب تا روز در میخانه می خوردی
برغم آشنا با مردم بیگانه می خوردی
دل عشاق را چون چشم خود مستانه می خوردی
خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی
سر بی مهریت را آشنایی درد سر کرده
کسی را سیدا بخت و سعادت هست خوش باشد
به هر جا گر بود کارش عبادت هست خوش باشد
به چشم یار اگر ذوق ارادت هست خوش باشد
تو را صایب اگر پای عیادت هست خوش باشد
که ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده
نگاه خیره از هر سو تو را مد نظر کرده
به کوه و دشت می گشتم به یادت دیده تر کرده
شنیدم آه سردی با تو گستاخانه سر کرده
به چشم نازکت بیماریی چشمت اثر کرده
چمن از خواب شب هر صبحدم چشمی که وا سازد
تو را از یک طرف بلبل ز یکسو گل دعا سازد
چو شبنم از برای دیدنت از دیده پا سازد
به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده
سر زلف کجت از تار ایمان است نازکتر
تو را رنگ از رخ گلهای بستان است نازکتر
بتان را دست اگر از شاخ مرجان است نازکتر
رگ دست تو صد بار از رگ جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیش تر کرده
تنت ای سرو تا بر بستر گل همنشین گشته
مرا بهر رعایت دست بیرون زآستین گشته
تو را رنگ از حرارت همچو رنگ یاسمین گشته
گل رخسارت از دل سوزیی تب آتشین گشته
ملاقات لبت بتخاله را تنگ شکر کرده
می نابی که شب تا روز در میخانه می خوردی
برغم آشنا با مردم بیگانه می خوردی
دل عشاق را چون چشم خود مستانه می خوردی
خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی
سر بی مهریت را آشنایی درد سر کرده
کسی را سیدا بخت و سعادت هست خوش باشد
به هر جا گر بود کارش عبادت هست خوش باشد
به چشم یار اگر ذوق ارادت هست خوش باشد
تو را صایب اگر پای عیادت هست خوش باشد
که ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۹
شبی ای رشک یوسف بی تو از بیت الحزن رفتم
گریبان چاک هر جانب چو بوی پیرهن رفتم
به چشم گوهرافشان همچو شبنم از وطن رفتم
به بویت صبحدم گریان به گلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
مرا رسم وفاداری تو را باشد جفا آئین
ز من مهر است و دلسوزی نباشد از تو غیر از کین
ز شب تا روز باشد این سخن ورد من مسکین
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
ز موج گریه غم آستینم گشت دریایی
شد از چاک گریبان سینه ام دامان صحرایی
به کوی عاشقی امروز چون من نیست رسوایی
نه در سر شور مجنونی نه سامان زلیخایی
ازین هنگامه آخر شرمسار مرد و زن رفتم
حدیث روی آتشناک او گفتند در گلشن
کبود از سیلی باد صبا شد چهره سوسن
شتاب آلوده و چون سرو چیده از زمین دامن
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش همچون نسیم از پی به بوی پیرهن رفتم
زبان غنچه را ای سیدا پیچیده گفتارش
ز پا افگنده سرو باغ را مستانه رفتارش
شود نظاره آب از پرتو خورشید رخسارش
ولی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
گریبان چاک هر جانب چو بوی پیرهن رفتم
به چشم گوهرافشان همچو شبنم از وطن رفتم
به بویت صبحدم گریان به گلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
مرا رسم وفاداری تو را باشد جفا آئین
ز من مهر است و دلسوزی نباشد از تو غیر از کین
ز شب تا روز باشد این سخن ورد من مسکین
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
ز موج گریه غم آستینم گشت دریایی
شد از چاک گریبان سینه ام دامان صحرایی
به کوی عاشقی امروز چون من نیست رسوایی
نه در سر شور مجنونی نه سامان زلیخایی
ازین هنگامه آخر شرمسار مرد و زن رفتم
حدیث روی آتشناک او گفتند در گلشن
کبود از سیلی باد صبا شد چهره سوسن
شتاب آلوده و چون سرو چیده از زمین دامن
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش همچون نسیم از پی به بوی پیرهن رفتم
زبان غنچه را ای سیدا پیچیده گفتارش
ز پا افگنده سرو باغ را مستانه رفتارش
شود نظاره آب از پرتو خورشید رخسارش
ولی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۰
آب و تاب دوستی در سنبل موی تو نیست
رنگ و بوی آشنایی بر گل روی تو نیست
شیوه عهد و وفا در چشم جادوی تو نیست
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
از وصال خویش با من هر زمان دم می زنی
دم به دم بر آتشم آبی چو شبنم می زنی
چشم می پوشی و عالم را به عالم می زنی
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
آخر از دست تو پا بر دین و ایمان می نهم
دل به طاق کوچه آتش پرستان می نهم
از غم زلف تو سر در کوی گبران می نهم
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
بر سرم می آیی و افگنده در خون می روی
همره اغیار با رخسار گلگون می روی
هر طرف مانند شاخ بید مجنون می روی
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
می روی با غیر و می سوزی من دیوانه را
می کنی با آشنا ترجیح هر بیگانه را
مست میایی و آتش می زنی کاشانه را
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندیی خوی تو نیست
تا یکی باشد تو ای پیمان شکن ناآشنا
آستانت کرده ام عمریست با خود متکا
ای مه من گوش کن امروز حرف سیدا
آفتاب من عزیزش دار تا روز جزا
غیر صایب خاکساری بر سر کوی تو نیست
رنگ و بوی آشنایی بر گل روی تو نیست
شیوه عهد و وفا در چشم جادوی تو نیست
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
از وصال خویش با من هر زمان دم می زنی
دم به دم بر آتشم آبی چو شبنم می زنی
چشم می پوشی و عالم را به عالم می زنی
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
آخر از دست تو پا بر دین و ایمان می نهم
دل به طاق کوچه آتش پرستان می نهم
از غم زلف تو سر در کوی گبران می نهم
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
بر سرم می آیی و افگنده در خون می روی
همره اغیار با رخسار گلگون می روی
هر طرف مانند شاخ بید مجنون می روی
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
می روی با غیر و می سوزی من دیوانه را
می کنی با آشنا ترجیح هر بیگانه را
مست میایی و آتش می زنی کاشانه را
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندیی خوی تو نیست
تا یکی باشد تو ای پیمان شکن ناآشنا
آستانت کرده ام عمریست با خود متکا
ای مه من گوش کن امروز حرف سیدا
آفتاب من عزیزش دار تا روز جزا
غیر صایب خاکساری بر سر کوی تو نیست
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۱
شبی ز خانه برون با صد آرزو رفتم
فگنده سبحه و سجاده کو به کو رفتم
شکسته توبه و زنار در گلو رفتم
سحرگه در طلب ساغر و سبو رفتم
به کار خانه زاهد به جستجو رفتم
به خاطر تو چو شبنم به بوستان بودم
شکسته رنگ تر از چهره خزان بودم
ز جوش ناله هم آغوش بلبلان بودم
در آستانه گل با تو همزبان بودم
تو همچو رنگ نشستی و من چو بو رفتم
تو را شکفته چو گل چهره از می گلنار
مباش در پی آزار بلبلان زنهار
به حرف من نفسی گوش و هوش را بگذار
به هیچ دل ننشستم اگر چه ناخن وار
ز دست شوق تو در سینه ها فرو رفتم
به یاد آتش روی تو تاب و تب دارم
ز خویش رفته ام و حالت عجب دارم
اگر چه چون خط تو نسبتی به شب دارم
به عهد زلف تو باریک رو لقب دارم
که در شکافتن مو درون مو رفتم
چو سیدا نظر از روی غیر پوشیدم
به کوی یار ز شب تا به روز گردیدم
گل مراد خود از شاخ آرزو چیدم
بدیع تازه گلستان روی او دیدم
میان برگ گل و لاله تا گلو رفتم
فگنده سبحه و سجاده کو به کو رفتم
شکسته توبه و زنار در گلو رفتم
سحرگه در طلب ساغر و سبو رفتم
به کار خانه زاهد به جستجو رفتم
به خاطر تو چو شبنم به بوستان بودم
شکسته رنگ تر از چهره خزان بودم
ز جوش ناله هم آغوش بلبلان بودم
در آستانه گل با تو همزبان بودم
تو همچو رنگ نشستی و من چو بو رفتم
تو را شکفته چو گل چهره از می گلنار
مباش در پی آزار بلبلان زنهار
به حرف من نفسی گوش و هوش را بگذار
به هیچ دل ننشستم اگر چه ناخن وار
ز دست شوق تو در سینه ها فرو رفتم
به یاد آتش روی تو تاب و تب دارم
ز خویش رفته ام و حالت عجب دارم
اگر چه چون خط تو نسبتی به شب دارم
به عهد زلف تو باریک رو لقب دارم
که در شکافتن مو درون مو رفتم
چو سیدا نظر از روی غیر پوشیدم
به کوی یار ز شب تا به روز گردیدم
گل مراد خود از شاخ آرزو چیدم
بدیع تازه گلستان روی او دیدم
میان برگ گل و لاله تا گلو رفتم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۸
ای ستمگر ز کجا تازه و تر می آیی
دامن آلوده به خوناب جگر می آیی
در بغل شیشه و خنجر به کمر می آیی
چهره افروخته چون می به نظر می آیی
از شکار دل گرمی که به در می آیی
سبزه در صحن گلستان خط ریحان گردید
نخل شمشاد به هر سوی خرامان گردید
در چمن برگ خزان رونق بستان گردید
ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید
کی تو ای سرو گل اندام به بر می آیی
نیست ممکن که به زلف تو نظر بند شود
دست امید به شمشاد تو پیوند شود
دل من از تو محال است که خرسند شود
به چه تدبیر کسی از تو برومند شود
نه به زاری نه به زور و نه به زر می آیی
پرتو روی مهتاب شبستان حیاست
سایه زلف تو را خاصیت بال هماست
شمع و پروانه گرفتار تواند از چپ و راست
پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست
می روی شام چو خورشید و سحر می آیی
سیدا دید به احوال عجب صایب را
نیست از دوریی تو عیش و طرب صایب را
سوخت هجر تو در آتش همه شب صایب را
جان رسیدست ز شوق تو به لب صایب را
هیچ وقتی به از این نیست اگر می آیی
دامن آلوده به خوناب جگر می آیی
در بغل شیشه و خنجر به کمر می آیی
چهره افروخته چون می به نظر می آیی
از شکار دل گرمی که به در می آیی
سبزه در صحن گلستان خط ریحان گردید
نخل شمشاد به هر سوی خرامان گردید
در چمن برگ خزان رونق بستان گردید
ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید
کی تو ای سرو گل اندام به بر می آیی
نیست ممکن که به زلف تو نظر بند شود
دست امید به شمشاد تو پیوند شود
دل من از تو محال است که خرسند شود
به چه تدبیر کسی از تو برومند شود
نه به زاری نه به زور و نه به زر می آیی
پرتو روی مهتاب شبستان حیاست
سایه زلف تو را خاصیت بال هماست
شمع و پروانه گرفتار تواند از چپ و راست
پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست
می روی شام چو خورشید و سحر می آیی
سیدا دید به احوال عجب صایب را
نیست از دوریی تو عیش و طرب صایب را
سوخت هجر تو در آتش همه شب صایب را
جان رسیدست ز شوق تو به لب صایب را
هیچ وقتی به از این نیست اگر می آیی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۰
ای سرو ناز بنده ره رفتنت شوم
قربان نرم نرم سخن کردنت شوم
پامال نرگس سیه رهزنت شوم
مفتون چشم کم نگه پر فنت شوم
مجنون آهوانه نگه کردنت شوم
جان مرا فگار چو ایوب می کنی
چشم ز انتظار چو یعقوب می کنی
گاهی نظر تو با من محجوب می کنی
کم می کنی نگاه ولی خوب می کنی
قربان طرح و طرز نگه کردنت شوم
ای شهریار حسن بکن داد و عدل من
معلوم طبع تو نشده جنس و فضل من
می نوش کرده یی به رقیبان سهل من
دامن به ناز برزده یی بهر قتل من
ای من اسیر برزدن دامنت شوم
دیشب چو شمع غمکده بگداختی مرا
با دیگران نشستی و نشناختی مرا
یعنی نشان تیر بلا ساختی مرا
از صد قدم به ناوک انداختی مرا
قربان دست و بازوی صید افگنت شوم
از خنجر عتاب مرا می کنی هلاک
رحمی نمی کنی به من زار و دردناک
مست آمدی به گلشن و گل را زدی به خاک
کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک
شیدای چاک کردن پیراهنت شوم
چون سیدا گرفته ام از همدمان کنار
اعضای من ز داغ شده رشک لاله زار
بهر خدا بناله ام ای غنچه گوش دار
من بلبل ندیده بهارم رو مدار
کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم
قربان نرم نرم سخن کردنت شوم
پامال نرگس سیه رهزنت شوم
مفتون چشم کم نگه پر فنت شوم
مجنون آهوانه نگه کردنت شوم
جان مرا فگار چو ایوب می کنی
چشم ز انتظار چو یعقوب می کنی
گاهی نظر تو با من محجوب می کنی
کم می کنی نگاه ولی خوب می کنی
قربان طرح و طرز نگه کردنت شوم
ای شهریار حسن بکن داد و عدل من
معلوم طبع تو نشده جنس و فضل من
می نوش کرده یی به رقیبان سهل من
دامن به ناز برزده یی بهر قتل من
ای من اسیر برزدن دامنت شوم
دیشب چو شمع غمکده بگداختی مرا
با دیگران نشستی و نشناختی مرا
یعنی نشان تیر بلا ساختی مرا
از صد قدم به ناوک انداختی مرا
قربان دست و بازوی صید افگنت شوم
از خنجر عتاب مرا می کنی هلاک
رحمی نمی کنی به من زار و دردناک
مست آمدی به گلشن و گل را زدی به خاک
کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک
شیدای چاک کردن پیراهنت شوم
چون سیدا گرفته ام از همدمان کنار
اعضای من ز داغ شده رشک لاله زار
بهر خدا بناله ام ای غنچه گوش دار
من بلبل ندیده بهارم رو مدار
کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۴ - واسوخت
ای پری چهره لبی چون گل خندان داری
قد چون سرو رخ چون مه تابان داری
بر سر خود هوس گشت گلستان داری
جانب غیر ز خط سلسله جنبان داری
خاطر جمع مرا چند پریشان داری
مدتی شد که مرا بی سر و سامان داری
وقت آنست که لطفی به من زار کنی
نظری جانب این مرغ گرفتار کنی
چند چون گل ز غمت جامه جان چاک زنم
چند آتش به سرا پرده افلاک زنم
پا به دامن کشم و بر سر خود خاک زنم
سنگ بر دارم و بر سینه غمناک زنم
تیغ از دست تو بر جان هوسناک زنم
آتش افروزم و بر دیده نمناک زنم
از غمت من به چنین حال و تو یار دگران
کار من رفته ز دست تو به کار دگران
بس که سودا زده زلف دو تای تو منم
با قد خم شده در دام بلای تو منم
همچو خورشید فلک کاسه گدای تو منم
چون شفق کشته شمشیر جفای تو منم
دست برداشته از بهر دعای تو منم
راست گویم سبب نشو نمای تو منم
آنکه هرگز به سر عهد و وفا نیست تویی
آنکه اندیشه اش از روز جزا نیست تویی
ناله اهل غرض ای مه من گوش مکن
سایه خویش به این قوم هماغوش مکن
باده خیره نگاهان هوس نوش مکن
با چنین طایفه چون شیشه می جوش مکن
نرگس خویش تو از سرمه سیه پوش مکن
غیر را دیده مرا باز فراموش مکن
هیچ کس همچو منت عاشق صادق نبود
از تو معشوق شدن با همه لایق نبود
مروی بر تافتن و ناز تو را بنده شوم
جلوه سرو سرافراز تو را بنده شوم
شیوه نرگس غماز تو را بنده شوم
نگه چپ غلط انداز تو را بنده شوم
ناخن چنگل شهباز تو را بنده شوم
چهره آئینه پرداز تو را بنده شوم
یک شب ای ماه جبین سوی من آیی چه شود
بر رخ من دری از غیب کشایی چه شود
غیر را شمع شبستان شدهای حیف از تو
یار این جمع پریشان شدهای حیف از تو
سرو بیرون گلستان شدهای حیف از تو
با خزان دست گریبان شدهای حیف از تو
خط برآورده و حیران شدهای حیف از تو
این زمان بیسر و سامان شدهای حیف از تو
آنچنان باش که کس را به تو حجت نشود
دامن پاک تو آلوده تهمت نشود
روشن از روی تو گردیده چراغ دگران
شده یی مرهم کافوریی داغ دگران
از رخت رنگ گرفته گل باغ دگران
نکهت زلف تو پیوسته دماغ دگران
مست و سرخوش شده چشمت ز ایاغ دگران
هست پیوسته نگاهت به سراغ دگران
از من ای برق جهان سوز چه می پرهیزی
سوختم سوختم امروز چه می پرهیزی
پیش از آن دم که ز خط حسن تو زایل گردد
غمزه ات هر طرفی در طلب دل گردد
لشکر شام به صبح تو مقابل گردد
کار با سلسله زلف تو مشکل گردد
لب شکر شکنت زهر هلاهل گردد
پایت از آبله سد ره منزل گردد
آن دم ای سیم بدن یار تو من خواهم بود
رحم کن رحم که غمخوار تو من خواهم بود
از سر کوی تو امروز سفر خواهم کرد
سود خود صرف به سودای دگر خواهم کرد
ابروی سیمبری مد نظر خواهم کرد
شکوه از زلف پریشان تو سر خواهم کرد
دامن خویش پر از خون جگر خواهم کرد
از گلستان تو چون آب گذر خواهم کرد
در پی سرو تو چون سایه دویدن تا کی
وز لب لعل تو حرفی نشنیدن تا کی
از پریشان نظری پا نکشیدی هرگز
سر از این شعله سودا نکشیدی هرگز
گردن از بزم چو مینا نکشیدی هرگز
دامن از خار تمنا نکشیدی هرگز
یوسفی درد زلیخا نکشیدی هرگز
غم بیداریی شبها نکشیدی هرگز
از اسیران تو چه دانی که چهها میگذرد
کوه بیتاب شود آنچه به ما میگذرد
از من ای شوخ مکدر شدهای دانستم
یار با مردم دیگر شدهای دانستم
شوخ و بیباک و ستمگر شدهای دانستم
شعله جان سمندر شدهای دانستم
مایل باده و ساغر شدهای دانستم
طالب کیسه پر زر شدهای دانستم
کاش چون غنچه مرا مشت زری می بودی
تا تو را با من دیوانه سری می بودی
ای خوش آن روز که هر سو نگرانت بینم
خار در پا و چو گل جامه درانت بینم
زیر مشق نظر کج نظرانت بینم
روی گردان شده یی بی بصرانت بینم
چون گل افتاده به چشم دگرانت بینم
آخر دولت حسن گذرانت بینم
خویش را زود تو بی برگ و نوا خواهی کرد
آن زمان یاد من بی سر و پا خواهی کرد
مدتی بر سر کوی تو دویدیم بس است
خاک پایت به سر و دیده کشیدیم بس است
چون گل از دست غمت جامه دریدیم بس است
گفتگوها ز برای تو شنیدیم بس است
قطره ای از می وصل تو چشیدیم بس است
چند روزی به وصال تو رسیدیم بس است
بعد از این ما و دل و دامن یار دگری
تو و جام می اندیشه کار دگری
چند چون زلف خود ای شوخ پریشان باشی
شعله جان من بی سر و سامان باشی
بهر خون ریختم تیر چو مژگان باشی
تیغ خون ریز به کف بر زده دامان باشی
همره غیر تو همچون گل خندان باشی
چیست باعث که به من دست و گریبان باشی
سیدا بهر خود امروز زری پیدا کن
یا نشین کنج غم و گوش کری پیدا کن
قد چون سرو رخ چون مه تابان داری
بر سر خود هوس گشت گلستان داری
جانب غیر ز خط سلسله جنبان داری
خاطر جمع مرا چند پریشان داری
مدتی شد که مرا بی سر و سامان داری
وقت آنست که لطفی به من زار کنی
نظری جانب این مرغ گرفتار کنی
چند چون گل ز غمت جامه جان چاک زنم
چند آتش به سرا پرده افلاک زنم
پا به دامن کشم و بر سر خود خاک زنم
سنگ بر دارم و بر سینه غمناک زنم
تیغ از دست تو بر جان هوسناک زنم
آتش افروزم و بر دیده نمناک زنم
از غمت من به چنین حال و تو یار دگران
کار من رفته ز دست تو به کار دگران
بس که سودا زده زلف دو تای تو منم
با قد خم شده در دام بلای تو منم
همچو خورشید فلک کاسه گدای تو منم
چون شفق کشته شمشیر جفای تو منم
دست برداشته از بهر دعای تو منم
راست گویم سبب نشو نمای تو منم
آنکه هرگز به سر عهد و وفا نیست تویی
آنکه اندیشه اش از روز جزا نیست تویی
ناله اهل غرض ای مه من گوش مکن
سایه خویش به این قوم هماغوش مکن
باده خیره نگاهان هوس نوش مکن
با چنین طایفه چون شیشه می جوش مکن
نرگس خویش تو از سرمه سیه پوش مکن
غیر را دیده مرا باز فراموش مکن
هیچ کس همچو منت عاشق صادق نبود
از تو معشوق شدن با همه لایق نبود
مروی بر تافتن و ناز تو را بنده شوم
جلوه سرو سرافراز تو را بنده شوم
شیوه نرگس غماز تو را بنده شوم
نگه چپ غلط انداز تو را بنده شوم
ناخن چنگل شهباز تو را بنده شوم
چهره آئینه پرداز تو را بنده شوم
یک شب ای ماه جبین سوی من آیی چه شود
بر رخ من دری از غیب کشایی چه شود
غیر را شمع شبستان شدهای حیف از تو
یار این جمع پریشان شدهای حیف از تو
سرو بیرون گلستان شدهای حیف از تو
با خزان دست گریبان شدهای حیف از تو
خط برآورده و حیران شدهای حیف از تو
این زمان بیسر و سامان شدهای حیف از تو
آنچنان باش که کس را به تو حجت نشود
دامن پاک تو آلوده تهمت نشود
روشن از روی تو گردیده چراغ دگران
شده یی مرهم کافوریی داغ دگران
از رخت رنگ گرفته گل باغ دگران
نکهت زلف تو پیوسته دماغ دگران
مست و سرخوش شده چشمت ز ایاغ دگران
هست پیوسته نگاهت به سراغ دگران
از من ای برق جهان سوز چه می پرهیزی
سوختم سوختم امروز چه می پرهیزی
پیش از آن دم که ز خط حسن تو زایل گردد
غمزه ات هر طرفی در طلب دل گردد
لشکر شام به صبح تو مقابل گردد
کار با سلسله زلف تو مشکل گردد
لب شکر شکنت زهر هلاهل گردد
پایت از آبله سد ره منزل گردد
آن دم ای سیم بدن یار تو من خواهم بود
رحم کن رحم که غمخوار تو من خواهم بود
از سر کوی تو امروز سفر خواهم کرد
سود خود صرف به سودای دگر خواهم کرد
ابروی سیمبری مد نظر خواهم کرد
شکوه از زلف پریشان تو سر خواهم کرد
دامن خویش پر از خون جگر خواهم کرد
از گلستان تو چون آب گذر خواهم کرد
در پی سرو تو چون سایه دویدن تا کی
وز لب لعل تو حرفی نشنیدن تا کی
از پریشان نظری پا نکشیدی هرگز
سر از این شعله سودا نکشیدی هرگز
گردن از بزم چو مینا نکشیدی هرگز
دامن از خار تمنا نکشیدی هرگز
یوسفی درد زلیخا نکشیدی هرگز
غم بیداریی شبها نکشیدی هرگز
از اسیران تو چه دانی که چهها میگذرد
کوه بیتاب شود آنچه به ما میگذرد
از من ای شوخ مکدر شدهای دانستم
یار با مردم دیگر شدهای دانستم
شوخ و بیباک و ستمگر شدهای دانستم
شعله جان سمندر شدهای دانستم
مایل باده و ساغر شدهای دانستم
طالب کیسه پر زر شدهای دانستم
کاش چون غنچه مرا مشت زری می بودی
تا تو را با من دیوانه سری می بودی
ای خوش آن روز که هر سو نگرانت بینم
خار در پا و چو گل جامه درانت بینم
زیر مشق نظر کج نظرانت بینم
روی گردان شده یی بی بصرانت بینم
چون گل افتاده به چشم دگرانت بینم
آخر دولت حسن گذرانت بینم
خویش را زود تو بی برگ و نوا خواهی کرد
آن زمان یاد من بی سر و پا خواهی کرد
مدتی بر سر کوی تو دویدیم بس است
خاک پایت به سر و دیده کشیدیم بس است
چون گل از دست غمت جامه دریدیم بس است
گفتگوها ز برای تو شنیدیم بس است
قطره ای از می وصل تو چشیدیم بس است
چند روزی به وصال تو رسیدیم بس است
بعد از این ما و دل و دامن یار دگری
تو و جام می اندیشه کار دگری
چند چون زلف خود ای شوخ پریشان باشی
شعله جان من بی سر و سامان باشی
بهر خون ریختم تیر چو مژگان باشی
تیغ خون ریز به کف بر زده دامان باشی
همره غیر تو همچون گل خندان باشی
چیست باعث که به من دست و گریبان باشی
سیدا بهر خود امروز زری پیدا کن
یا نشین کنج غم و گوش کری پیدا کن
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲ - چرچین فروش
به کف چقماق چون برگیرد آن چرچین فروش من
رسد چون سنگ آواز خریداران به گوش من
ز عکس او دکان از بس که چون آئینه روشن شد
ندارد طاقت نظاره او چشم و هوش من
روم در پیش او هر روز پرسم نقد هر جنسی
بود افزونتر از سوداگران جوش و خروش من
به دستش سیدا چون شانه را با صد زبان بینم
در آید در سخن از رشک لبهای خموش من
رسد چون سنگ آواز خریداران به گوش من
ز عکس او دکان از بس که چون آئینه روشن شد
ندارد طاقت نظاره او چشم و هوش من
روم در پیش او هر روز پرسم نقد هر جنسی
بود افزونتر از سوداگران جوش و خروش من
به دستش سیدا چون شانه را با صد زبان بینم
در آید در سخن از رشک لبهای خموش من