عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۹۹
الهی تو آنی که نور تجلی بر دلهای دوستان تابان کردی و چشمه های مهر در سر ایشان روان کردی، تو پیدا و به پیدایی خود در هر دو گیتی نا پیدا کردی. ای نور دیدهٔ آشنایان و سُوز دل دوستان و سرور جان نزدیکان، همه تو بودی و تویی، تو نه دوری تا ترا جوینده نه غافل تا ترا پرسند، نه ترا جز بتو یابند. خداوندا یکبار این پردهٔ من از من بردار، و عیب هستی من از من وادار و مرا در دست کوشش مگُذار بار خدایا کردار از ما در میار و زبان ما از ما وادار.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۰۳
الهی ای یافته و یافتنی، از مست چه نشان دهند جُز بی خویشتنی همه خلق را محنت از دوری است و این بیچاره را از نزدیکی، همه را تشنگی از نایافت آب است و ما را از سیر آبی.
ای عاشق دل سوخته اندوه مدار
روزی به مُراد عاشقان گردد کار
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۳
الهی عارف تو را به نور تو میداند و از شعاع وجود عبارت نمیتواند در آتش مهر می سوزد و از نار باز نمی پردازد.
این جهان و آن جهان و هر چه هست
عاشقان را روی معشوق است و بس
گر نباشد قبلهٔ عالم مرا
قبلهٔ من کوی معشوقست و بس
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۳۴
الهی دانی که من به خود به این ورزم و نه به کفایت خود شمع هدایت افروزم از من چه آید ؟ و از کردار من چه گشاید طاعت من به توفیق تو خدمت به هدایت تو، توبهٔ من به رعایت تو، شکر من به انعام تو، ذکر من به الهام تو. همه تویی من کیم اگر فضل تو نباشد من چه ام.
هر که او را دلی و جانی بود
شد به میدان عاشقی گویش
کشته گشتند عاشقان و هنوز
نشنیده است هیچکس بویش
رحلت عاشقان ز هر سویی
هست از قصد دل مگر سویش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ایها العطشان فی الوادی الهوا
جوی جویبان جانب دریا بیا
آب را پیش لب هر تشنه ای
مالت الاکواب قل قل قولنا
از سقاهم ربهم ابریقهاست
ما به لب پیش لب ما و شما
گریه تا چند از عطش ای نور چشم
پیش چشمت آب چشمی برگشا
لو وجدت الخضر عینا فانتبه
کیف یحیی النون فی عین البقا
از نسیت الحوت اگر یادیت هست
همچو آن ماهی به خضری آشنا
گر طلبکاری مشو دور از کمال
لم تجد بعدی ولیا مرشدا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
عارف پنهان ز پیدا خوشتر است
گنج را گنجینه مأوا خوشتر است
عالم آزادگی خوش عالمی است
ای دل آنجا رو که آنجا خوشتر است
اندرین پستی دلت نگرفت هیچ
عزم بالا کن که بالا خوشتر است
عاشقان را دل به وحدت می کشد
مرغ آبی را به دریا خوشتر است
خواجه انکار قیامت سرو می کند
زانکه امروزش ز فردا خوشتر است
یک نظر قانع شو از عالم کمال
نخل مومین را تماشا خوشتر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
رخت گلبرگ خودرو مینماید
در او از ناز کی رو مینماید
ز خوبیها که در تست از هزاران
دهانت بکسر مو مینماید
خیال عارضت در چشم گریان
چو آب چشمه در جو مینماید
رخ خود دید گل در آب و گفتا
اگر نکنم غلط او مینماید
به روی دوست مانند ست خورشید
به چشم گرم آزان رو مینماید
چو مطرب خواند ابیات نو گویند
که این گوینده خوشگو می نماید
کمال از وصف آن به هرچه گونی
بوجهه عقل نیکو می نماید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
سرو اگر زآن قدر رفتار به بالاست زیاد
سایه گه گه چه عجب کز تو زیادت افتاد
سروی و سایه نوه سایه رحمت به زمین
سایه رحمت تو از سر ما دور مباد
راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو
که نجنبد به یقین هیچ درختی بی باد
راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو
جس آزاد ز جا سرو و به یک په استاد
سرو میخواست که پیش قد نو سر بنهد
داد بر باد سرو این هوس از سر بنهاد
تا قدرت دید که بر دیده نشاندیم دگر
باغبان سرو سهی را به چمن آب نداد
می کند از ستم سرو قدان ناله کمال
بلبل از نارون و سرو برآرد فریاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
عشق بر آتش بسوخت دفتر بود و نبود
اما آبت فتح قریب سر حقایق گشود
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
از نفخات بخور کون و مکان در گرفت
چون بهم آمیختند آتش و مجمر بعود
در پس آئینه چیست قائل این حرف کیست
کآینه با خود نداشت آنچه به طوطی نمود
هر که بدار فنا جبه هستی بسوخت
رمزه سوى الله بخواند سر اناالحق شنود
سر فنا گوش کن جام بقا نوش کن
حاجت تقریر نیست از عدم آمد وجود
جامه بده جان ستان روی مپیچ از میان
عاشق بی مابه را عین زیان است سود
وجه دو روئی نماند صورت دیباه را
باز برفت از میان واسطه تار و پود
خلق ز نقصان حال بیخبرند از کمال
کز همه بی قیل و قال گوی سعادت ربود
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷
حمیدک همی گفت با دوستان
که ماموش مه پیکر و دوست روست
چو ما گربه ایم ای عزیزان چه عیب
که ما موش را دوست داریم دوست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
چون علاالدین ما بوقوت سماع
در فغان و خروش میآید
گوییا از حرارت انگشت
دیگ طوسی بجوش می آید
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۴
موریئی کان علا دین سازد
گر کشد رود باشد امر محال
چاره آن ز پیر بنایی
رفت شرمنده و بکرد سوال
پیر گفتا منت دهم تعلیم
گر نگیرد طبیعت تو ملال
گفت موری همه کس را
بی گلو کار کرده ام همه سال
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
حسام کچل را یکی پیر راه
کلاهی به بخشید و گفت آه آه
فتاد از سر سیز ما این کلاه
بجایی که هرگز نروید براه
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
گفتم که چه ریزد ز لبت گفت قند
گفتم که چه خیزدت زموگفت کمند
گفتم که بفرما سخنی گفت خموش
گفتم بشکر خنده درا گفت مخند
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳ - رفتن حضرت اباعبدالله الحسین به دیدن امام حسن(ع)
روایت است که یک روز نور چشم نبی
حسین سلاله نسل محمد عربی
برای دیدن فخر انام و شاه ز من
چراغ دیده آن عبا امام حسن
علم نمود قد خود چو شاخه شمشاد
چو سرو سوی سرای حسن به راه افتاد
رسید چون بدر حجره برادر خویش
شنید صوت دلارای ماه انور خویش
که کرده ملک و ملک را ز لحن خود حیران
حسن ز صوت حسن در تلاوت قرآن
نوای روح فزای همان رفیع جناب
نموده آب روان را به جای خود در خواب
ستاده تافته پرها به هم تمام طیور
برون نموده سر از غرفه‌های جنت حور
به داد خسرو لب تشنه تکیه بر دیوار
ز دیده کرد روان گریه همچو ابر بهار
شد چو موسی عمران ز پای وی تا فرق
به مثل وادی سینا به آب حیرت غرق
حسن ز غنچه شاداب در شکر ریزی
حسین ز دیده غمناک در گهر ریزی
حسن فشانده در از بحر سینه مواج
حسین مستمع صوت عشق در معراج
یکی ز جمله خدام مجتبی ز وداد
گذار وی ببر شاه تشنه لب افتاد
خبر به نزد حسن برد کی رفیع جناب
حسین برادر گریان خویش را دریاب
که مدتی ست به بیرون حجره گریانست
به قرص ماه رخ خود ستاره افشانست
حسن ز حجره به سوی حسین شتاب نمود
تفحص الم قلب آن جناب نمود
سئوال کرد که ای از محن شرشته گلت
چه محنتست برادر که کرده رو به دلت
جواب داد که ای شمع جمع انجمنم
شه ممالک اندوه ابتلا حسنم
از آن زمان که رسید از لب درافشانت
به گوش من ز در حجره صوت قرآنت
بلند گشت ز جانم فغان غم فرسود
که از چه عاقبت این لب شود ز زهر کبود
چگونه این رخ رنگین ز لاله حمرا
شود به رنگ ز مرد ز کینه اعدا
چرا زحدت سم ریزد از گلو ببرت
به طشت یکصدوهفتاد پاره جگرت
از این سخن حسن از دل فغان و ناله کشید
به گفت کای لب عطشان به نزد آب شهید
بلای من چوبلاهای غم فروز تو نیست
ز ابتلای جهان روز کس چو رو زتو نیست
به کربلا پی قتل تو سی هزار نفر
کشند سنگ و نی و چوب و ناوک خنجر
به سوی عرش رسانند آه جان کاهت
کشند سنگ‌دلان قربه الی اللهت
هر آنچه یاد نمائی تو از خدا و رسول
کسی نمی‌کند آن روز حجت تو قبول
کسی به حالت بی‌یاریت نظر نکند
گلوی خشک تو ز آب فرات تر نکند
بنای عمر ترا رخنه افکند به اساس
غم عروسی قاسم شهادت عباس
ترا به کرببلا می‌نماید از جان سیر
فراق اکبر و اندوه اصغر بی‌شیر
تو زیر خاک به عزت کنی نهان تن من
تن تو بر سر خاک اوفتد بدون کفن
اگر به پرده نهان است عزت منزار
سر برهنه رود خواهر تو در بازار
مرا به دامن تو وقت مرگ باشد سر
شود نهان سر تو در تنور خاکستر
ز سوز زهر گر افتد به طشت من ببرم
ز بی‌کسی صد و هفتاد پاره جگرم
زند یزید لعین پیش چشم زینب تو
میان طشت طلا چوب ظلم بر لب تو
بپوش (صامت) از این شرح جانگداز نظر
که نیست مستمعان را توان و تاب دگر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۰ - در وضوء گرفتن فخر امم(ص)
روایتی به نظر آمد از حیات قلوب
که هست راوی این قول ابن شهر آشوب
که شد به یادیه روزی رسول فخر انام
به سایه شجری لحظه‌ای گرفت آرام
ز بعد سنت قیلو برای او و فراغت خواب
طلب نمود برای وضوی سنت آب
چو آب مضمضه را کرد از دهان جاری
نمود آب سرایت ببوته خاری
علی الصباح همان خارگشت بار آور
بسی بلند و تناور به قدرت داور
چنان‌که گشت ز طوبی و خلد ضرب مثل
به بوی میوه او عنبر وز طعم عسل
گرسنه سیر نمودی و تشنه را سیراب
شفای جمله امراض سخت از هر باب
زیمن میوه او منتفع صغیر و کبیر
ز برگ او شده پستان هر غنم پر شیر
قبیله‌ای که در اطراف او معین بود
زهر بلیه در آن روزگار ایمن بود
ز اهل بادیه هر کس که بود در هر جا
ز برگ وی همه بردند از برای شفا
جهان ز پرتو او جمله غرق در نعمت
زمانه را شده اسباب رحمت و برکت
ز بعد مدت چندی شد آن درخت نزار
چنانکه از غم معشوق عاشقی بیمار
شدند اهل قبیله از آن سبب حیران
که شد بهار درخت از چه روبه فصل خزان
خبر رسید به ناگه که سید لولاک
کشید رخت محن از جهان به دامن خاک
از این قضیه بسر رفت مدت سی سال
که بود حال درخت آن زمان بدین منوال
دوباره زینت و حسن و طراوتش کم شد
اساس خرمی وی شکسته درهم شد
تمام رشته بار و برش گسیخته شد
چو اشک غمزده‌گان میوه‌هایش ریخته شد
خبر مقارن این حال باز شد مسموع
که قتل شوهر زهرا به کوفه یافت وقوع
ازآن به بعد دگر آن درخت میوه نداد
در شکفتی اصلاً به روی کس نگشاد
به غیر برگ دگر کس از او ندید ثمر
از این مقدمه بگذشت روزگار دگر
که خشک گشت به یکباره آن درخت تمام
قدش معاینه خم شد ز محنت ایام
چو کاینات لباس عزا به تن پوشید
ز برگ و ریشه وی خون تازه می‌جوشید
فتاد زلزله بر ساکنان ارض و سما
که کشته شد شه لب‌تشنگان به کرببلا
عجب شبیه بود این درخت را مطلب
به داستان وداع حسین با زینب
چه دید بی‌کس و افسرده شاه مظلومان
نمود روی شهادت ز خیمه در میدان
فغان کشید ز دل آه بی کسی سر کرد
به گریه روی تضرع سوی برادر کرد
که ای زجد و پدر یادگار دیرینم
مباد آنکه دمی بی‌رخ تو بنشینم
چو از جهان به جنان رفت جد اطهر من
تو بودی و پدر و مادر و برادر من
هنوز بود ز جدم ببر لباس عزا
که خون‌جگر شدم از داغ مادر زهرا
دلم ز محنت بی‌مادری به تاب آمد
پی تسلی وی درد و داغ باب آمد
ز بعد باب گرامی فزوده شد محنم
که شد ز سوده الماس خون جگر حسنم
به هر بلیه و هر داغ صبر می‌کردم
فغان بی‌کسی از دل برون نیاوردم
به خویش گفتمی از بعد مادر و پدرم
خدای کم نکند سایه حسین ز سرم
ز رفتن تو من زار دل دو نیم شدم
کنم خیال که امروز من یتیم شدم
کنم خیال که امروز رفته مادر من
شهید زهر شده از جفا برادر من
به غیر آنکه گریبان صبر پاره کنم
ز رفتن تو من ینوا چه چاره کنم
ز خود گذشته به اطفالبی کست چه کنم
در این زمین به یتیمان نورست چه کنم
شهید کرببلا در تسلی زینب
به گریه گفت که دختر امیر عرب
جهان نکرده وفایی به مادر و پدرم
مگر ز جدا گرام تو من عزیزترم؟
تمام ساغر صهبای مرگ نوشیدند
زد هر دیده حق بین خویش پوشیدند
چسان به راه خدا جان و سر فدا نکنم
به وعده‌ای که به حق کرده‌ام، وفا نکنم؟
شهید گر نشوم پس به دوستان چه کنم؟
به عاصیان و محبان و شیعیان چه کنم؟
تو نخل ماتم باغ فراغ را ثمری نیست
ز بعد من به یتیمان بی‌پدر پدری
به جان من نگذاری که اشکبار شوند
ز بی‌کسی ببر خلق خوار و زار شوند
سوی سکینه من کس به بد نگاه کند
کز آن نگاه دل زار وی تباه کند
به گوی ظالم از این دربه در چه می‌خواهی
از این ستمزده خون جگر چه می‌خواهی
بزرگوار خدایا به حق آل عبا
به حق خون شهیدان دشت کربلا بلا
به اشک و آه ل و چشم زینب غمگین
به بی‌کسی و اسیری عترت یاسین
به آفتاب قیامت شفیعه کبری
به دل شکسته غمگین حضرت زهرا
به حق حجت کبرای شاه تشنه جگر
شهید تیر خدنک جفا علی اصغر
به آبروی تمام مقربان درت
که بسته‌اند کمر بهر بندگی ببرت
که امتان نبی را غریق رحمت کن
به شاه راه طریق هدی هدایت کن
برای توشه راه سعادت ازلی
زیاده ساز ولای علی و آل علی
ز خوف مرگ دل شیخ و شاب ایمن کن
به روی شاه نجف چشم جمله روشن کن
ره مخوف قیامت که هست پر تشویش
عنایتی که به منزل رسیم بی‌تشویش
نگویمت که نظر بر اطاعت ما کن
به ما ز مرحمت خویشتن مدارا کن
به غیر اینکه ز عصیان هلاک می‌آید
دگر چه کاری از این مشت خاک می‌آید
و فور رحمت تو کرده عاصیان مغرور
که گشته از ره توفیق نیکنامی دور
مبین به ما که بدیم ای مهیمن علام
به لطف خویش نگه کن به عاصی گمنام
شده است (صامت) دلخسته همچو نی به نوا
که هست در دل وی آرزوی کرب و بلا
بر آر حاجت او را تو ای خدای غفور
رضا مباش که این آرزو برد در گور
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۲ - در بیان روایت ام حبیبه
روایت است چنین از شفیعه دو سرا
جناب فاطمه ام‌الائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفته‌ام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام‌حبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش می‌تافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم می‌باخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پای‌بوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانه‌ای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریده‌ای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کرده‌ایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل ام‌حبیبه بی‌حد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بی‌بی‌ام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که ام‌حبیبه دیده بمال
ببین برای که آورده‌ای تصدق نسان
به آتش دل من از چه می‌زنی دامان؟
چون نیک ام‌حبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بی‌بی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بی‌نقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیده‌ات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به ام‌حبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخون‌ست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۰ - زبان حال حاضر حضرت امام حسین(ع)
کمتر از ناقه صالح نبود اصغر من
هستی آگاه ز حال دلم ای داور من
کوفیان تیر دهندم عوض قطره آب
قیمت آب بگیرند ز چشم تر من
قاتل از کشتن من این همه تاخیر چرا
خنجر ویش بکش زود جدا کن سر من
تا نبینم به زمین جسم عزیز قاسم
تا نبینم شده مقول علی اکبر من
تا نبینم که زند شمر ستمگر سیلی
سر نعمش به رخ دختر غم پرور من
تا نبینم که شود که بسته به زنجیر جفا
به اسیری به سوی شام رود خواهر من
تا نبینم که کشد رو سیهی از بستر
چون اجل سید سجاد الم پرور من
همه امشب به سوی کوفه روانند ولیک
به جدل اینجاست پی بردن انگشتر من
تنم اینجا نه همین بی‌کفن افتد به زمین
می‌رود رو به سوی مطبخ خولی سر من
برو ای باد صبا از بر من سوی بقیع
عرض حالی ببر از مهر سوی مادر من
گو که ای مادر افسرده به تعجیل بیا
به کناری ببر از لجه خون پیکر من
آب عالم مگر ای غمزده کابین تو نیست
شمر پس تر نکند از چه دمی حنجر من
تشنه جان دادم و آبی به گلویم نرسید
وین فراتست رود موج زنان از بر من
(صامتا) شمر لب تشنه سرش ارچه برید
باز می‌گفت بود جد تو پیغمبر من
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۶ - همچنین مرثیه
تنی که داد به آغوش جا رسول امینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو می‌گذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر می‌نمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بی‌کسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۵ - و برای او همچنین
هیچکس ایمن ز کید دهر دون‌پرور نشد
هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
خلق می‌گفتند بهتر می‌شود کاندر جهان
وین عجیب کز راستی بدتر شد و بهتر نشد
ساغر عیش جهان سرشار اما هیچوقت
هیچ کس را زین می‌راحت گلویی تر نشد
کو سری یا سر فرازی را که در پایان کار
خاک قبرستان وطن خشت لحد بستر نشد
اعتبارات جهان بی‌اعتبار است و دریغ
با وجود دیدن وی دیده را باور نشد
گر وفایی بود در کار سپهر کج مدار
پس چرا در یاری اولاد پیغمبر نشد
ماند یک دختر بجا بعد رسول هاشمی
یکزمان نگذشت کز یک غم دو چشمش تر نشد
هیچ زن مانند زهرا از زنان روزگار
صورتش نیلی ز سیلی در بر شوهر نشد
آتش بیداد دارالعصمت او را نسوخت
یا شکسته پهلوی پاکش ز ضرب درنشد
محسن شش‌ماهه‌اش ساقط نگردید از لگد
با طناب ظلم طوق گردن جیدر نشد
سر برهنه دختر احمد سوی مسجد نرفت
یا به جای باب وی بیگانه در منبر نشد
کس تسلی دل پر حسرت زهرا نداد
هیچ کس غمخوارآن دلخون بی‌یاور نشد
بعد احمد شکر حق نعمت وی کس نکرد
مایه تسکین غم اولاد وی دیگر نشد
در به روی حضرت زهرا کسی ننمود باز
باخبر بعد از پدر از حالت دختر نشد
هیچگه (صامت) عزادار غم زهرا نبود
کز شراره آه وی دفتر پر از اخگر نشد