عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۳
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٢ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴٨ - ترجمه
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح رکن الدین مسعود نورالله قبره
بس خرم و فرخست این اضحی
بر حاکم شرع و خواجه دنیی
صدر همه شرق رکن دین مسعود
آن بحر سخا و عالم معنی
حری که سخا ببحر می گوید
پیش دل او تو کیستی باری
صدری که بمنصب شرف گشتتست
بر جمله موالی جهان مولی
حق پرور و حق شناس و حق گستر
خود کیست جز او بدین هنر اولی
زانگونه که اوست عاشق بخشش
مجنون نبدست عاشق لیلی
با درگه او سپهر هفتم را
پیوسته خطاب مجلس اعلی
محکم ز بیان فضل او ملت
روشن ز زبان کلک او فتوی
هر گه که ز عدل او بر اندیشد
از کرده خود خجل شود کسری
در سایه عدل او بحمدالله
گشتتست جهان چو جنة المأوی
ایخدمت تو سعادت جاوید
وی طاعت تو ذخیره عقبی
رشح قلم تو چشمه کوثر
عکس کرم تو سایه طوبی
در حکم تو میل و در سخا منت
در طبع تو هزل و در سخن نی نی
نزد تو چهار طبع گوئی هست
فضل و کرم و مروت و تقوی
عفو تو دلیل چشمه حیوان
خشم تو نشان طامة الکبری
از عدل تو درگه رفیع تو
شد منبع شکر و موضع شکوی
احسنت زند بخلد در داود
روزی که رود بحضرتت دعوی
لطف تو بر آب کرده استخفاف
جود تو بر ابر کرده استهزی
در لفظ تو هست سلوت جانها
چون سلوت قوم موسی از سلوی
سر سبزی تست کوری دشمن
چون ز مرد سبز کوری افعی
هر روز که صبح دم زند گوید
در گوش ولی تو لک البشری
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی
بر مسند شرع دیده گردون
مثل تو ندید والذی اسری
تازه بکف تو سنت حاتم
زنده بدم تو معجز عیسی
قدر تو مقدم است بر اشیا
چون نزد حکیم علت اولی
هرچ آن بر عقل و شرع شد مشکل
با رای رزین تو کنند انهی
گر رای تو مشعله زند بیند
ذره شب تیره دیده اعمی
هر روز سعادتی و اقبالی
زاید ز برای تو شب حبلی
تا زاده هنوز خصمت از مادر
از سهم تو در رحم شود خنثی
بر لوح نبشت گر چه رزق ایزد
لیک از قلم تو میخوریم اجری
خصمان تو گر سلامتی خواهند
یابند هم از سلام بو یحیی
بر مسند هر که جز تو بنشیند
باشد چو بصدر کعبه در عزی
تا هست جواب سائلت بخشش
معزول شدست از من و اذی
هر کو کند التجا بدرگاهت
مستمسک شد بعروة الوثقی
گویند که نابغه کند تلقین
شعر چو قصیده کند انشی
من بنده چو از مدیحت اندیشم
روح القدسم همی کند املی
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود ازو شعری
شاید که کنند پیش من سجده
هر لحظه روان اخطل و اعشی
بر روی ورق نگاشتم نقشی
کز رشکش خامه بشکند مانی
تا خانه از فلک بود جوزا
تا سورتی از نبی بود طی هی
از عمر بگیر اطول الاعمار
وز کام بیاب غایة القصوی
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندرین اضحی
زان رزق عدوی تو دهد ایزد
تا وقت فدای تو بود فربی
بر حاکم شرع و خواجه دنیی
صدر همه شرق رکن دین مسعود
آن بحر سخا و عالم معنی
حری که سخا ببحر می گوید
پیش دل او تو کیستی باری
صدری که بمنصب شرف گشتتست
بر جمله موالی جهان مولی
حق پرور و حق شناس و حق گستر
خود کیست جز او بدین هنر اولی
زانگونه که اوست عاشق بخشش
مجنون نبدست عاشق لیلی
با درگه او سپهر هفتم را
پیوسته خطاب مجلس اعلی
محکم ز بیان فضل او ملت
روشن ز زبان کلک او فتوی
هر گه که ز عدل او بر اندیشد
از کرده خود خجل شود کسری
در سایه عدل او بحمدالله
گشتتست جهان چو جنة المأوی
ایخدمت تو سعادت جاوید
وی طاعت تو ذخیره عقبی
رشح قلم تو چشمه کوثر
عکس کرم تو سایه طوبی
در حکم تو میل و در سخا منت
در طبع تو هزل و در سخن نی نی
نزد تو چهار طبع گوئی هست
فضل و کرم و مروت و تقوی
عفو تو دلیل چشمه حیوان
خشم تو نشان طامة الکبری
از عدل تو درگه رفیع تو
شد منبع شکر و موضع شکوی
احسنت زند بخلد در داود
روزی که رود بحضرتت دعوی
لطف تو بر آب کرده استخفاف
جود تو بر ابر کرده استهزی
در لفظ تو هست سلوت جانها
چون سلوت قوم موسی از سلوی
سر سبزی تست کوری دشمن
چون ز مرد سبز کوری افعی
هر روز که صبح دم زند گوید
در گوش ولی تو لک البشری
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی
بر مسند شرع دیده گردون
مثل تو ندید والذی اسری
تازه بکف تو سنت حاتم
زنده بدم تو معجز عیسی
قدر تو مقدم است بر اشیا
چون نزد حکیم علت اولی
هرچ آن بر عقل و شرع شد مشکل
با رای رزین تو کنند انهی
گر رای تو مشعله زند بیند
ذره شب تیره دیده اعمی
هر روز سعادتی و اقبالی
زاید ز برای تو شب حبلی
تا زاده هنوز خصمت از مادر
از سهم تو در رحم شود خنثی
بر لوح نبشت گر چه رزق ایزد
لیک از قلم تو میخوریم اجری
خصمان تو گر سلامتی خواهند
یابند هم از سلام بو یحیی
بر مسند هر که جز تو بنشیند
باشد چو بصدر کعبه در عزی
تا هست جواب سائلت بخشش
معزول شدست از من و اذی
هر کو کند التجا بدرگاهت
مستمسک شد بعروة الوثقی
گویند که نابغه کند تلقین
شعر چو قصیده کند انشی
من بنده چو از مدیحت اندیشم
روح القدسم همی کند املی
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود ازو شعری
شاید که کنند پیش من سجده
هر لحظه روان اخطل و اعشی
بر روی ورق نگاشتم نقشی
کز رشکش خامه بشکند مانی
تا خانه از فلک بود جوزا
تا سورتی از نبی بود طی هی
از عمر بگیر اطول الاعمار
وز کام بیاب غایة القصوی
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندرین اضحی
زان رزق عدوی تو دهد ایزد
تا وقت فدای تو بود فربی
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵ - کمال الدین محمود
دوستی دی سخنی خوش میگفت
دوستی کو بسخن استادست
که کمال الدین محمود الحق
پسری سخت کریم ورادست
در وی انصاف بسی معنی هاست
که خدا در دگران ننهادست
چیست آخر سبب حرمانش
که ازین قوم بدستش بادست
در وی و سیرت او عیبی نیست
یا بر او خود ز فلک بیدادست
گفتم ای خواجه خبر نیست ترا؟
کاین خلل خود ز کجا افتادست
اندر آن شخص دو عیبست بزرگ
هنری دارد و مردم زادست
دوستی کو بسخن استادست
که کمال الدین محمود الحق
پسری سخت کریم ورادست
در وی انصاف بسی معنی هاست
که خدا در دگران ننهادست
چیست آخر سبب حرمانش
که ازین قوم بدستش بادست
در وی و سیرت او عیبی نیست
یا بر او خود ز فلک بیدادست
گفتم ای خواجه خبر نیست ترا؟
کاین خلل خود ز کجا افتادست
اندر آن شخص دو عیبست بزرگ
هنری دارد و مردم زادست
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - پوزش و سپاس
دوش عقلم که نیست گفت ای آن
کت خرد عمر بی وفا گوید
تو که در وجود تاشه فضل
از کرم مدح تو گدا گوید
دولتست ار نه ریشخند که او
شعر گویدت وز ابتدا گوید
آنکه گر قدر او برآرد سر
قاب قوسینش مرحبا گوید
وانکه وقت رویت و فکرت
با دلش غیب ماجری گوید
وانکه در پرده چون سخن راند
شیوه رمز انبیا گوید
کلک او وقت معجز الفاظ
سخن از موسی و عصا گوید
قدرش از برتری سخن با چرخ
همچو با چاه مرتضی گوید
هر کجا لفظ عذب اوست کسی
زاب حیوان و کیمیا گوید؟
هر کجا بوی خلق او آید
کس حدیث گل و صبا گوید؟
قاف با قدرتست نقطه قاف
قافیه بهر تو چرا گوید
بحر چون خطبه شمر خواند
شمس کی مدحت سها گوید
رو دعای نکو بخدمت بر
بل کت احسنت برملا گوید
گفتم الحق صواب فرمودی
مثل تو خود کجا خطا گوید
لیک با لفظ گوهر افشانش
خاطر ما سخن کجا گوید
او همی طبع را دهد جلوه
نه همه از برای ما گوید
از سر فضل و از تفضل خویش
نه بپاداش ماجرا گوید
سخن اندر مقابل این شعر
جان گویا کجاست تا گوید
مگر آن گفته باز گوید هم
همچنان کز هوا صبا گوید
بلبلی زاغ را نوائی گفت
زاغ چون صوت آن نوا گوید
شمس لعلی بخاره بخشید
بکدامش بیان ثنا گوید
ماه از آفتاب گیرد نور
بچه دل شرح آن ضیا گوید
پادشاهی بسگ دهد طوقی
سگ کجا شکر پادشا گوید
آنکه از نکته اش بیابد روح
از خرافات ما چه وا گوید
بر دعا اقتصار باید کرد
که دعا به چو بی ریا گوید
کت خرد عمر بی وفا گوید
تو که در وجود تاشه فضل
از کرم مدح تو گدا گوید
دولتست ار نه ریشخند که او
شعر گویدت وز ابتدا گوید
آنکه گر قدر او برآرد سر
قاب قوسینش مرحبا گوید
وانکه وقت رویت و فکرت
با دلش غیب ماجری گوید
وانکه در پرده چون سخن راند
شیوه رمز انبیا گوید
کلک او وقت معجز الفاظ
سخن از موسی و عصا گوید
قدرش از برتری سخن با چرخ
همچو با چاه مرتضی گوید
هر کجا لفظ عذب اوست کسی
زاب حیوان و کیمیا گوید؟
هر کجا بوی خلق او آید
کس حدیث گل و صبا گوید؟
قاف با قدرتست نقطه قاف
قافیه بهر تو چرا گوید
بحر چون خطبه شمر خواند
شمس کی مدحت سها گوید
رو دعای نکو بخدمت بر
بل کت احسنت برملا گوید
گفتم الحق صواب فرمودی
مثل تو خود کجا خطا گوید
لیک با لفظ گوهر افشانش
خاطر ما سخن کجا گوید
او همی طبع را دهد جلوه
نه همه از برای ما گوید
از سر فضل و از تفضل خویش
نه بپاداش ماجرا گوید
سخن اندر مقابل این شعر
جان گویا کجاست تا گوید
مگر آن گفته باز گوید هم
همچنان کز هوا صبا گوید
بلبلی زاغ را نوائی گفت
زاغ چون صوت آن نوا گوید
شمس لعلی بخاره بخشید
بکدامش بیان ثنا گوید
ماه از آفتاب گیرد نور
بچه دل شرح آن ضیا گوید
پادشاهی بسگ دهد طوقی
سگ کجا شکر پادشا گوید
آنکه از نکته اش بیابد روح
از خرافات ما چه وا گوید
بر دعا اقتصار باید کرد
که دعا به چو بی ریا گوید
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - پیری
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - شکر تشریف
دوستی دی بر من آمده بود
دوستی بس ظریف و بس موزون
پیش بنهاد دفتر شعرم
کرد ازو نقدها همه بیرون
گفت آراستست دیوانت
بهمه نوع شعر گوناگون
بغزلهای همچو آب روان
بمدیح چو لؤلؤ مکنون
بمراثی و قطعه و تشبیب
وان دوبیتی که خود چگویم چون
شکر تشریف چون نمی بینم
باز گو شرح آن مرا اکنون
گفتم احسنت نیک فرمودی
زیر آهن هست نکته مضمون
من چو از کس نیافتم تشریف
شکر چون گویم ای ... نت ... بون
دوستی بس ظریف و بس موزون
پیش بنهاد دفتر شعرم
کرد ازو نقدها همه بیرون
گفت آراستست دیوانت
بهمه نوع شعر گوناگون
بغزلهای همچو آب روان
بمدیح چو لؤلؤ مکنون
بمراثی و قطعه و تشبیب
وان دوبیتی که خود چگویم چون
شکر تشریف چون نمی بینم
باز گو شرح آن مرا اکنون
گفتم احسنت نیک فرمودی
زیر آهن هست نکته مضمون
من چو از کس نیافتم تشریف
شکر چون گویم ای ... نت ... بون
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - خواهش کارد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - دل گشا
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
وه که دگرباره عشق دست برآورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
تو گر سرد چندین بگوئی نشاید
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
ترتیب ملک و قاعده حلم و رسم داد
عبدالحمید احمد عبدالصمد نهاد
رایش به مشرق اندر جرمی منور است
خورشید از او برآید هر روز بامداد
بی حلم او بطبع بپرد چو باد خاک
بی امر او ز جای نجنبد چو خاک باد
عقل اوستاد اوست ولیکن کفایتش
بگذشت از آنچه حاجتش آید به اوستاد
زو بختیارتر به فلک بر فلک نبود
زو نامدارتر به جهان در جهان نزاد
برخاست بخل و خواست که با جود برزند
چون دست او بدید ز پای اندر اوفتاد
بنمود خاصیت به هوا کف راد او
ابر از هوا درآمد و باران در ایستاد
یارب گشاد دار همه ساله کار او
چونان که کار غزو به شاه جهان گشاد
این عز و این بزرگی و این جاه وین جمال
تا چرخ پایدار بود پایدار باد
عبدالحمید احمد عبدالصمد نهاد
رایش به مشرق اندر جرمی منور است
خورشید از او برآید هر روز بامداد
بی حلم او بطبع بپرد چو باد خاک
بی امر او ز جای نجنبد چو خاک باد
عقل اوستاد اوست ولیکن کفایتش
بگذشت از آنچه حاجتش آید به اوستاد
زو بختیارتر به فلک بر فلک نبود
زو نامدارتر به جهان در جهان نزاد
برخاست بخل و خواست که با جود برزند
چون دست او بدید ز پای اندر اوفتاد
بنمود خاصیت به هوا کف راد او
ابر از هوا درآمد و باران در ایستاد
یارب گشاد دار همه ساله کار او
چونان که کار غزو به شاه جهان گشاد
این عز و این بزرگی و این جاه وین جمال
تا چرخ پایدار بود پایدار باد