عبارات مورد جستجو در ۱۱۱ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نه او روزی دو، ترک بد سری کرد
نه یک شب طالعم نیک اختری کرد
نه روی دولتم دیدار بگشود
نه یکبارم سعادت رهبری کرد
نه مرگم از غم هجران رهانید
نه مردی بر مرادم یاوری کرد
نه یارم از تعدی دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوری کرد
پس از عمری به قتلم رانده تهدید
مرا جانان عجب یادآوری کرد
جز او در کسوت اسلام کشنید
مسلمانی که چندین کافری کرد
به جورش بردباری های من بود
که او را بر جفاجویی جری کرد
بدین سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که این استمگری کرد
توهم گیری جهانی با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتری کرد
صفایی رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن های دری کرد
برید اول زیان خامه و آنگاه
از این غم پاره ای را دفتری کرد
نه یک شب طالعم نیک اختری کرد
نه روی دولتم دیدار بگشود
نه یکبارم سعادت رهبری کرد
نه مرگم از غم هجران رهانید
نه مردی بر مرادم یاوری کرد
نه یارم از تعدی دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوری کرد
پس از عمری به قتلم رانده تهدید
مرا جانان عجب یادآوری کرد
جز او در کسوت اسلام کشنید
مسلمانی که چندین کافری کرد
به جورش بردباری های من بود
که او را بر جفاجویی جری کرد
بدین سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که این استمگری کرد
توهم گیری جهانی با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتری کرد
صفایی رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن های دری کرد
برید اول زیان خامه و آنگاه
از این غم پاره ای را دفتری کرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۰
کای میر نامور پدر مهر پرورم
ای مایه ی غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خویش این سفر مرا
با خود نبردی ای شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بی کس و مضطر گذاشتی
در کاوش و کشاکش این قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببین خوارتر ز خاک
در چنگ این جماعت بی داد گسترم
نگذاشت جای غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
این شام تیره را چه شبی بودکز قفا
صبحی دمید از دل کافر سیه ترم
این برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختی دل پولاد پیکرم
خوش داشتم به کوی تو عمری گریست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نیلوفری فسوس
گلنار لعل گشته ازین داغ گل پرم
تا شد شبه عقیق لبت جاودان بجاست
گر ریزد از دو جزع ز بیجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زین پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موی در تن از آن خط خاک سود
کاری تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرویت که به جانم گرفته جای
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالی که ناگزیر رفتم از برتو دور
امید آنکه محو نخواهی ز خاطرم
بر سر زنان زبیده به بالینش اشک بار
بنشست کای خلاصه ی این خیل داغ دار
ای مایه ی غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خویش این سفر مرا
با خود نبردی ای شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بی کس و مضطر گذاشتی
در کاوش و کشاکش این قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببین خوارتر ز خاک
در چنگ این جماعت بی داد گسترم
نگذاشت جای غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
این شام تیره را چه شبی بودکز قفا
صبحی دمید از دل کافر سیه ترم
این برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختی دل پولاد پیکرم
خوش داشتم به کوی تو عمری گریست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نیلوفری فسوس
گلنار لعل گشته ازین داغ گل پرم
تا شد شبه عقیق لبت جاودان بجاست
گر ریزد از دو جزع ز بیجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زین پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موی در تن از آن خط خاک سود
کاری تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرویت که به جانم گرفته جای
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالی که ناگزیر رفتم از برتو دور
امید آنکه محو نخواهی ز خاطرم
بر سر زنان زبیده به بالینش اشک بار
بنشست کای خلاصه ی این خیل داغ دار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دردا که هیچکس نبود دادرس مرا
آوخ که یاوری نکند هیچکس مرا
دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر
جا داده اند از چه به کنج قفس مرا
خون شددلم که جای هوس بود اندر او
جای هوس نمانده چه جای هوس مرا
چشمم ز خون دل چو لب یار گشته سرخ
تهمت مزن به مستی ومی ای عسس مرا
بس کن که خویش خسته تر از من شدی بسی
ای روزگار جور تو گر نیست بس مرا
هستم بلند اقبال اما چو بنگری
گردون نموده پست تر از خار وخس مرا
من شعر ز این سپس نتوانم رقم زدن
زحمت رسد ز بسکه همی از مگس مرا
آوخ که یاوری نکند هیچکس مرا
دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر
جا داده اند از چه به کنج قفس مرا
خون شددلم که جای هوس بود اندر او
جای هوس نمانده چه جای هوس مرا
چشمم ز خون دل چو لب یار گشته سرخ
تهمت مزن به مستی ومی ای عسس مرا
بس کن که خویش خسته تر از من شدی بسی
ای روزگار جور تو گر نیست بس مرا
هستم بلند اقبال اما چو بنگری
گردون نموده پست تر از خار وخس مرا
من شعر ز این سپس نتوانم رقم زدن
زحمت رسد ز بسکه همی از مگس مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نمیدانم چه آیین است کافر کجکلاهان را
که شیر دایه پندارند خون بیگناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمیدانی که میباید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخیهای انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن میدهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بیطالع گمان دارم
که تسخیر سیهبختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدنهای عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّتپروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه میداند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگیها دل همان در چاره میبندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
که شیر دایه پندارند خون بیگناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمیدانی که میباید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخیهای انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن میدهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بیطالع گمان دارم
که تسخیر سیهبختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدنهای عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّتپروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه میداند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگیها دل همان در چاره میبندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیری و شکایت باو از عدم وصول حوالتی و درخواست ابطال آن
ایا نایب شهریار جهان
که یزدانت از آفرین آفرید
توآن آفتابی که بر آسمان
ز رای تو صبح سیاست دمید
جمال جهان خواجه مملکت
که دست تو ناموس عالم درید
خدایت معین است و یزدان پناه
که از پیش تو باز یارد چخید
خدایا نگه دار این صدر باش
که باغ کرم زاب دین پرورید
بزرگا نگوئی قوامیت را
منقص چرا گشت عیش لذیذ
بدان گه که قرقو مرا خط نبشت
برین کرکح زن بغی پلید
چنو شد بقای خداوند باد
مرا زرد و پژمرده شد تازه خوید
چتو صدر در شهر و ما بینوا
از آن سیم اومید نتوان برید
بفرمای تا سیم بدهد مرا
که قواد قفل است و من بی کلید
وگرنه به جانت که گویم ورا
هجائی که از فحش نتوان شنید
جز از تو ز بعد خدای جهان
رهی را که فریاد خواهد رسید
ز تقصیر او این خداوند را
سر و ریش این بنده بایست دید
علی الجمله گر زر نفرمائیم
تو را این غرامت بباید کشید
که یزدانت از آفرین آفرید
توآن آفتابی که بر آسمان
ز رای تو صبح سیاست دمید
جمال جهان خواجه مملکت
که دست تو ناموس عالم درید
خدایت معین است و یزدان پناه
که از پیش تو باز یارد چخید
خدایا نگه دار این صدر باش
که باغ کرم زاب دین پرورید
بزرگا نگوئی قوامیت را
منقص چرا گشت عیش لذیذ
بدان گه که قرقو مرا خط نبشت
برین کرکح زن بغی پلید
چنو شد بقای خداوند باد
مرا زرد و پژمرده شد تازه خوید
چتو صدر در شهر و ما بینوا
از آن سیم اومید نتوان برید
بفرمای تا سیم بدهد مرا
که قواد قفل است و من بی کلید
وگرنه به جانت که گویم ورا
هجائی که از فحش نتوان شنید
جز از تو ز بعد خدای جهان
رهی را که فریاد خواهد رسید
ز تقصیر او این خداوند را
سر و ریش این بنده بایست دید
علی الجمله گر زر نفرمائیم
تو را این غرامت بباید کشید
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۶۵ - خراسبان
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چون صبا راه به خاک من غمناک انداخت
بوی گلبرگ کسی در کفن چاک انداخت
سر خون ریختن بیگنهی داشت مگر؟
که مرا کار به آن غمزه بیباک انداخت
هر گه آن شمع بتان، خنجر بیداد کشید
آتش تفرقه در جمع هوسناک انداخت
مژده باد ای دل آزرده که صیّادوشی
آمد و در سرم اندیشه فتراک انداخت
آه میلی سبب گرمی بیدردان شد
آتشی باز به مشت خس و خاشاک انداخت
بوی گلبرگ کسی در کفن چاک انداخت
سر خون ریختن بیگنهی داشت مگر؟
که مرا کار به آن غمزه بیباک انداخت
هر گه آن شمع بتان، خنجر بیداد کشید
آتش تفرقه در جمع هوسناک انداخت
مژده باد ای دل آزرده که صیّادوشی
آمد و در سرم اندیشه فتراک انداخت
آه میلی سبب گرمی بیدردان شد
آتشی باز به مشت خس و خاشاک انداخت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
ایرج میرزا : قطعه ها
در هجو نصرت الدوله
شاه زاده ضیافَتی کردی
کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا
کارهایت معرِّفی کردند
سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا
به همه کفش دادی و مَلِکی
زان که کوچک بُدند پایِ ترا
هیچ بر من ندادی و گفتی
رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا
چَشم ! اگر روزگار بُگذارَد
در کفِ تو نِهَم سَزایِ ترا
لیک حالا جز این نخواهم گفت
که برَد مرده شو سَرایِ ترا
نه سرایِ ترا به تنهایی
هم عطایِ تو هم لَقایِ ترا
خوب شد بر مَنَت نَرَسید
بنده گاییدم آن عَطایِ ترا
کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا
کارهایت معرِّفی کردند
سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا
به همه کفش دادی و مَلِکی
زان که کوچک بُدند پایِ ترا
هیچ بر من ندادی و گفتی
رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا
چَشم ! اگر روزگار بُگذارَد
در کفِ تو نِهَم سَزایِ ترا
لیک حالا جز این نخواهم گفت
که برَد مرده شو سَرایِ ترا
نه سرایِ ترا به تنهایی
هم عطایِ تو هم لَقایِ ترا
خوب شد بر مَنَت نَرَسید
بنده گاییدم آن عَطایِ ترا
ایرج میرزا : قطعه ها
شمارۀ ۳۵
ایرج میرزا : قطعه ها
قطعه
نصرت السلطنه دیوان عدالت را میر
صله شعر من از چیست به تأخیر کشید
از چه شه زاده حاکم صله شعر مرا
جزو اشرار قراداغ به زنجیر کشید
وعده وصل بد آیا که به تأخیر افتاد
یا شب هجر بد آیا که چنین دیر کشید
یا مگر آیه قرآن بد و تأویلی داشت
یا معما و لغز بود و به تفسیر کشید
یا مگر امر خطیری بد ما بین دول
کز پی مصلحتی کار به تدبیر کشید
یا بنای سخنم صورت ویرانی داشت
که زوجه صله اش کار به تعمیر کشید
ایرج این پرگویی بس کن ترسم بینی
که ز تطویل سخن کار به تقصیر کشید
صله شعر من از چیست به تأخیر کشید
از چه شه زاده حاکم صله شعر مرا
جزو اشرار قراداغ به زنجیر کشید
وعده وصل بد آیا که به تأخیر افتاد
یا شب هجر بد آیا که چنین دیر کشید
یا مگر آیه قرآن بد و تأویلی داشت
یا معما و لغز بود و به تفسیر کشید
یا مگر امر خطیری بد ما بین دول
کز پی مصلحتی کار به تدبیر کشید
یا بنای سخنم صورت ویرانی داشت
که زوجه صله اش کار به تعمیر کشید
ایرج این پرگویی بس کن ترسم بینی
که ز تطویل سخن کار به تقصیر کشید