عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۱ - بقیهٔ قصهٔ آهو و آخر خران
روزها آن آهوی خوش‌ناف نر
در شکنجه بود در اصطبل خر
مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک
در یکی حقه معذب پشک و مشک
یک خرش گفتی که‌ها این بوالوحوش
طبع شاهان دارد و میران خموش
وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد
گوهر آورده‌ست کی ارزان دهد؟
وآن خری گفتی که با این نازکی
بر سریر شاه شو گو متکی
آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
پس به رسم دعوت آهو را بخواند
سر چنین کرد او که نه رو ای فلان
اشتهایم نیست هستم ناتوان
گفت می‌دانم که نازی می‌کنی
یا ز ناموس احترازی می‌کنی
گفت او با خود که آن طعمه‌ی تو است
که ازان اجزای تو زنده و نو است
من الیف مرغزاری بوده‌ام
در زلال و روضه‌ها آسوده‌ام
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب؟
گر گدا گشتم گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد من نوام
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نفرت خورده‌ام
گفت آری لاف می‌زن لاف‌لاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف
گفت نافم خود گواهی می‌دهد
منتی بر عود و عنبر می‌نهد
لیک آن را که شنود؟ صاحب‌مشام
بر خر سرگین‌پرست آن شد حرام
خر کمیز خر ببوید بر طریق
مشک چون عرضه کنم با این فریق؟
بهر این گفت آن نبی مستجیب
رمز الاسلام فی‌الدنیا غریب
زان که خویشانش هم از وی می‌رمند
گرچه با ذاتش ملایک همدم اند
صورتش را جنس می‌بینند انام
لیک از وی می‌نیاید آن مشام
همچو شیری در میان نقش گاو
دور می‌بینش ولی او را مکاو
ور بکاوی ترک گاو تن بگو
که بدرد گاو را آن شیرخو
طبع گاوی از سرت بیرون کند
خوی حیوانی ز حیوان بر کند
گاو باشی شیر گردی نزد او
گر تو با گاوی خوشی شیری مجو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۹ - داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت می‌راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر می‌کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را ببهانه براه کرد جای دور و با خر جمع شد بی‌کدو و هلاک شد بفضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم‌اند ملعون نه‌اند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب
یک کنیزک یک خری بر خود فکند
از وفور شهوت و فرط گزند
آن خر نر را به گان خو کرده بود
خر جماع آدمی پی برده بود
یک کدویی بود حیلت‌سازه را
در نرش کردی پی اندازه را
در ذکر کردی کدو را آن عجوز
تا رود نیم ذکر وقت سپوز
گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رحم و آن روده‌ها ویران شود
خر همی‌شد لاغر و خاتون او
ماند عاجز کز چه شد این خر چو مو
نعلبندان را نمود آن خر که چیست
علت او که نتیجه‌ش لاغری‌ست؟
هیچ علت اندرو ظاهر نشد
هیچ کس از سر او مخبر نشد
در تفحص اندر افتاد او به جد
شد تفحص را دمادم مستعد
جد را باید که جان بنده بود
زان که جد جوینده یابنده بود
چون تفحص کرد از حال اشک
دید خفته زیر خر آن نرگسک
از شکاف در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن آن زال را
خر همی‌گاید کنیزک را چنان
که به عقل و رسم مردان با زنان
در حسد شد گفت چون این ممکن است
پس من اولی تر که خر ملک من است
خر مهذب گشته و آموخته
خوان نهاده‌ست و چراغ افروخته
کرد نادیده و در خانه بکوفت
کی کنیزک چند خواهی خانه روفت؟
از پی روپوش می‌گفت این سخن
کی کنیزک آمدم در باز کن
کرد خاموش و کنیزک را نگفت
راز را از بهر طمع خود نهفت
پس کنیزک جمله آلات فساد
کرد پنهان پیش شد در را گشاد
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فرو مالید یعنی صایمم
در کف او نرمه جاروبی که من
خانه را می‌روفتم بهر عطن
چون که با جاروب در را وا گشاد
گفت خاتون زیر لب کی اوستاد
رو ترش کردی و جاروبی به کف؟
چیست آن خر برگسسته از علف؟
نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر
ز انتظار تو دو چشمش سوی در
زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز
داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز
بعد از آن گفتش که چادر نه به سر
رو فلان خانه ز من پیغام بر
این چنین گو وین چنین کن وآن چنان
مختصر کردم من افسانه ی زنان
آنچه مقصود است مغز آن بگیر
چون به راهش کرد آن زال ستیر
بود از مستی شهوت شادمان
در فرو بست و همی‌گفت آن زمان
یافتم خلوت زنم از شکر بانگ
رسته‌ام از چار دانگ و از دو دانگ
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بی‌قرار
چه بزان؟ کان شهوت او را بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بنده‌ی خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند کان خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه
زشت‌ها را خوب بنماید شره
نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره
صد هزاران نام خوش را کرد ننگ
صد هزاران زیرکان را کرد دنگ
چون خری را یوسف مصری نمود
یوسفی را چون نماید آن جهود؟
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خود چون کند وقت نبرد؟
شهوت از خوردن بود کم کن ز خور
یا نکاحی کن گریزان شو ز شر
چون بخوردی می‌کشد سوی حرم
دخل را خرجی بباید لاجرم
پس نکاح آمد چو لاحول و لا
تا که دیوت نفکند اندر بلا
چون حریص خوردنی زن خواه زود
ورنه آمد گربه و دنبه ربود
بار سنگی بر خری که می‌جهد
زود بر نه پیش از آن کو بر نهد
فعل آتش را نمی‌دانی تو برد
گرد آتش با چنین دانش مگرد
علم دیگ و آتش ار نبود تورا
از شرر نه دیگ ماند نه ابا
آب حاضر باید و فرهنگ نیز
تا پزد آب دیگ سالم در ازیز
چون ندانی دانش آهنگری
ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری
در فرو بست آن زن و خر را کشید
شادمانه لاجرم کیفر چشید
در میان خانه آوردش کشان
خفت اندر زیر آن نر خر ستان
هم بر آن کرسی که دید او از کنیز
تا رسد در کام خود آن قحبه نیز
پا بر آورد و خر اندر وی سپوخت
آتشی از کیر خر در وی فروخت
خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
تا به خایه در زمان خاتون بمرد
بر درید از زخم کیر خر جگر
روده‌ها بسکسته شد از همدگر
دم نزد در حال آن زن جان بداد
کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد
صحن خانه پر ز خون شد زن نگون
مرد او و برد جان ریب المنون
مرگ بد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیده‌یی از کیر خر؟
تو عذاب الخزی بشنو از نبی
در چنین ننگی نکن جان را فدی
دان که این نفس بهیمی نر خراست
زیر او بودن از آن ننگین‌تراست
در ره نفس ار بمیری در منی
تو حقیقت دان که مثل او زنی
نفس ما را صورت خر بدهد او
زانک صورت‌ها کند بر وفق خو
این بود اظهار سر در رستخیز
الله الله از تن چون خر گریز
کافران را بیم کرد ایزد ز نار
کافران گفتند نار اولی ز عار
گفت نی آن نار اصل عارهاست
همچو این ناری که این زن را بکاست
لقمه اندازه نخورد از حرص خود
در گلو بگرفت لقمه ی مرگ بد
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص
حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سورهٔ رحمان بخوان
هین ز حرص خویش میزان را مهل
آز و حرص آمد تو را خصم مضل
حرص جوید کل بر آید او ز کل
حرص مپرست ای فجل ابن الفجل
آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه
کردی ای خاتون تو استا را به راه
کار بی‌استاد خواهی ساختن؟
جاهلانه جان بخواهی باختن
ای ز من دزدیده علمی ناتمام
ننگت آمد که بپرسی حال دام؟
هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش
هم نیفتادی رسن در گردنش
دانه کمتر خور مکن چندین رفو
چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا
تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم
چون در افتد در گلوشان حبل دام
دانه خوردن گشت بر جمله حرام
مرغ اندر دام دانه کی خورد؟
دانه چون زهراست در دام ار چرد
مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام
همچو اندر دام دنیا این عوام
باز مرغان خبیر هوشمند
کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند
کندرون دام دانه زهرباست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست
صاحب دام ابلهان را سر برید
وان ظریفان را به مجلس‌ها کشید
که از آن‌ها گوشت می‌آید به کار
وز ظریفان بانگ و ناله ی زیر و زار
پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را بمرده زیر خر
گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر تورا استاد خود نقشی نمود؟
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان؟
کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص
آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟
یا چو مستغرق شدی در عشق خر
آن کدو پنهان بماندت از نظر؟
ظاهر صنعت بدیدی زاوستاد
اوستادی برگرفتی شاد شاد؟
ای بسا زراق گول بی‌وقوف
از ره مردان ندیده غیر صوف
ای بسا شوخان ز اندک احتراف
از شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر یکی در کف عصا که موسی‌ام
می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام
آه از آن روزی که صدق صادقان
باز خواهد از تو سنگ امتحان
آخر از استاد باقی را بپرس
یا حریصان جمله کورانند و خرس؟
جمله جستی باز ماندی از همه
صید گرگانند این ابله رمه
صورتی بشینده گشتی ترجمان
بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۰ - تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حق‌الف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینه‌ای پیش مرید هم‌چو طوطی دارد و از پس آینه تلقین می‌کند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسلهٔ بی‌منتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش می‌خوانی بی‌اختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل
طوطی‌یی در آینه می‌بیند او
عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن استا نهان
حرف می‌گوید ادیب خوش‌زبان
طوطیک پنداشته کین گفت پست
گفتن طوطی‌ست کندر آینه‌ است
پس ز جنس خویش آموز سخن
بی‌خبر از مکر آن گرگ کهن
از پس آیینه می‌آموزدش
ورنه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت زان مرد هنر
لیک از معنی و سرش بی‌خبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه داند طوطیک؟
هم‌چنان در آینه‌ی جسم ولی
خویش را بیند مرید ممتلی
از پس آیینه عقل کل را
کی ببیند وقت گفت و ماجرا؟
او گمان دارد که می‌گوید بشر
وان دگر سر است و او زان بی‌خبر
حرف آموزد ولی سر قدیم
او نداند طوطی است او نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق
کین سخن کار دهان افتاد و حلق
لیک از معنی مرغان بی‌خبر
جز سلیمان قرانی خوش‌نظر
حرف درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدان افروختند
یا به جز آن حرفشان روزی نبود
یا در آخر رحمت آمد ره نمود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۱ - آمدن آن امیر نمام با سرهنگان نیم‌شب بگشادن آن حجرهٔ ایاز و پوستین و چارق دیدن آویخته و گمان بردن کی آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشه‌ای کی گمان آمد چاه کنان آوردن و دیوارها را سوراخ کردن و چیزی نایافتن و خجل و نومید شدن چنانک بدگمانان و خیال‌اندیشان در کار انبیا و اولیا کی می‌گفتند کی ساحرند و خویشتن ساخته‌اند و تصدر می‌جویند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد
آن امینان بر در حجره شدند
طالب گنج و زر و خمره بدند
قفل را برمی‌گشادند از هوس
با دو صد فرهنگ و دانش چند کس
زان که قفل صعب و پر پیچیده بود
از میان قفل‌ها بگزیده بود
نه ز بخل سیم و مال و زر خام
از برای کتم آن سر از عوام
که گروهی بر خیال بد تنند
قوم دیگر نام سالوسم کنند
پیش با همت بود اسرار جان
از خسان محفوظ ‌تر از لعل کان
زر به از جان است پیش ابلهان
زر نثار جان بود نزد شهان
حرص تازد بیهده سوی سراب
عقل گوید نیک بین که آن نیست آب
حرص غالب بود و زر چون جان شده
نعرهٔ عقل آن زمان پنهان شده
گشته صدتو حرص و غوغاهای او
گشته پنهان حکمت و ایمای او
تا که در چاه غرور اندر فتد
آن گه از حکمت ملامت بشنود
چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه برو یابید دست
تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
کودکان را حرص گوزینه و شکر
از نصیحت‌ها کند دو گوش کر
چون که درد دنبلش آغاز شد
در نصیحت هر دو گوشش باز شد
حجره را با حرص و صدگونه هوس
باز کردند آن زمان آن چند کس
اندر افتادند از در ز ازدحام
همچو اندر دوغ گندیده هوام
عاشقانه درفتد با کر و فر
خورد امکان نی و بسته هر دو پر
بنگریدند از یسار و از یمین
چارقی بدریده بود و پوستین
باز گفتند این مکان بی‌نوش نیست
چارق این جا جز پی روپوش نیست
هین بیاور سیخ‌های تیز را
امتحان کن حفره و کاریز را
هر طرف کندند و جستند آن فریق
حفره‌ها کندند و گوهای عمیق
حفره‌هاشان بانگ می‌داد آن زمان
کنده‌های خالی ایم ای کندگان
زان سگالش شرم هم می‌داشتند
کنده‌ها را باز می‌انباشتند
بی‌عدد لا حول در هر سینه‌یی
مانده مرغ حرصشان بی‌چینه‌یی
زان ضلالت‌های یاوه‌تازشان
حفرهٔ دیوار و در غمازشان
ممکن اندای آن دیوار نی
با ایاز امکان هیچ انکار نی
گر خداع بی‌گناهی می‌دهند
حایط و عرصه گواهی می‌دهند
باز می‌گشتند سوی شهریار
پر ز گرد و روی زرد و شرمسار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۴ - تشبیه کردن قطب کی عارف واصلست در اجری دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبی کی حقش الهام دهد و تمثیل بشیر که دد اجری خوار و باقی خوار ویند بر مراتب قرب ایشان بشیر نه قرب مکانی بلک قرب صفتی و تفاصیل این بسیارست والله الهادی
قطب شیر و صید کردن کار او
باقیان این خلق باقی‌خوار او
تا توانی در رضای قطب کوش
تا قوی گردد کند صید وحوش
چو برنجد بی‌نوا مانند خلق
کز کف عقل است جمله رزق حلق
زان که وجد خلق باقی خورد اوست
این نگه دار ار دل تو صیدجوست
او چو عقل و خلق چون اعضا و تن
بستهٔ عقل است تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی
قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود
یاریی ده در مرمه ی کشتی‌اش
گر غلام خاص و بنده گشتی‌اش
یاری‌ات در تو فزاید نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
همچو روبه صید گیر و کن فداش
تا عوض گیری هزاران صید بیش
روبهانه باشد آن صید مرید
مرده گیرد صید کفتار مرید
مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود
گفت روبه شیر را خدمت کنم
حیله‌ها سازم زعقلش بر کنم
حیله و افسون گری کار من است
کار من دستان و از ره بردن است
از سر که جانب جو می‌شتافت
آن خر مسکین لاغر را بیافت
پس سلام گرم کرد و پیش رفت
پیش آن ساده دل درویش رفت
گفت چونی اندرین صحرای خشک
در میان سنگلاخ و جای خشک
گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم
شکر گویم دوست را در خیر و شر
زان که هست اندر قضا از بد بتر
چون که قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله
غیر حق جمله عدوند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست؟
تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۵ - حکایت دیدن خر هیزم‌فروش با نوایی اسپان تازی را بر آخر خاص و تمنا بردن آن دولت را در موعظهٔ آنک تمنا نباید بردن الا مغفرت و عنایت و هدایت کی اگر در صد لون رنجی چون لذت مغفرت بود همه شیرین شود باقی هر دولتی کی آن را ناآزموده تمنی می‌بری با آن رنجی قرینست کی آن را نمی‌بینی چنانک از هر دامی دانه پیدا بود و فخ پنهان تو درین یک دام مانده‌ای تمنی می‌بری کی کاشکی با آن دانه‌ها رفتمی پنداری کی آن دانه‌ها بی‌دامست
بود سقایی مرورا یک خری
گشته از محنت دو تا چون چنبری
پشتش از بار گران صد جای ریش
عاشق و جویان روز مرگ خویش
جو کجا‌؟از کاه خشک او سیر نی
در عقب زخمی و سیخی آهنی
میر آخر دید او را رحم کرد
کاشنای صاحب خر بود مرد
پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر گشت دوتا همچو دال؟
گفت از درویشی و تقصیر من
که نمی‌یابد خود این بسته‌دهن
گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند
خر بدو بسپرد و آن رحمت‌پرست
در میان آخر سلطانش بست
خر ز هر سو مرکب تازی بدید
با نوا و فربه و خوب و جدید
زیر پاشان روفته آبی زده
که به وقت وجو به هنگام آمده
خارش و مالش مر اسپان را بدید
پوز بالا کرد کی رب مجید
نه که مخلوق توام گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم
شب ز درد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن دم به دم
حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا؟
ناگهان آوازهٔ پیکار شد
تازیان را وقت زین و کار شد
زخم‌های تیر خوردند از عدو
رفت پیکان‌ها درایشان سو به سو
از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان
پای هاشان بسته محکم با نوار
نعل بندان ایستاده بر قطار
می‌شکافیدند تن‌هاشان به نیش
تا برون آرند پیکان‌ها ز ریش
آن خر آن را دید و می‌گفت ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا
زان نوا بیزارم و زان زخم زشت
هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می‌آیی ای اقبال پی‌؟
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست در زانوی تو
مار موسیٰ دید فرعون عنود
مهلتی می‌خواست نرمی می‌نمود
زیرکان گفتند بایستی که این
تندتر گشتی چو هست او رب دین
معجزه‌گر اژدها گر مار بد
نخوت و خشم خدایی‌اش چه شد‌؟
رب اعلیٰ گر وی است اندر جلوس
بهر یک کرمی چی است این چاپلوس‌؟
نفس تو تا مست نقل است و نبید
دان که روحت خوشهٔ غیبی ندید
که علامات است زان دیدار نور
التجافی منک عن دار الغرور
مرغ چون بر آب شوری می‌تند
آب شیرین را ندیده‌ست او مدد
بلکه تقلید است آن ایمان او
روی ایمان را ندیده جان او
پس خطر باشد مقلد را عظیم
از ره و ره‌زن ز شیطان رجیم
چون ببیند نور حق ایمن شود
زاضطرابات شک او ساکن شود
تا کف دریا نیاید سوی خاک
کاصل او آمد بود در اصطکاک
خاکی است آن کف غریب است اندر آب
در غریبی چاره نبود ز اضطراب
چون که چشمش باز شد وان نقش خواند
دیو را بر وی دگر دستی نماند
گرچه با روباه خر اسرار گفت
سرسری گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تایق نبود
رخ درید و جامه او عاشق نبود
از منافق عذر رد آمد نه خوب
زان که در لب بود آن نه در قلوب
بوی سیبش هست جزو سیب نیست
بو درو جز از پی آسیب نیست
حملهٔ زن در میان کارزار
نشکند صف بلکه گردد کارزار
گرچه می‌بینی چو شیر اندر صفش
تیغ بگرفته همی‌لرزد کفش
وای آن که عقل او ماده بود
نفس زشتش نر و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او
جز سوی خسران نباشد نقل او
ای خنک آن کس که عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزوی‌اش نر و غالب بود
نفس انثیٰ را خرد سالب بود
حملهٔ ماده به صورت هم جری‌ست
آفت او همچو آن خر از خری‌ست
وصف حیوانی بود بر زن فزون
زان که سوی رنگ و بو دارد رکون
رنگ و بوی سبزه‌زار آن خر شنید
جمله حجت‌ها ز طبع او رمید
تشنه محتاج مطر شد وابر نه
نفس را جوع البقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر ای پدر
حق نبشته بر سپر جاء الظفر
صد دلیل آرد مقلد در بیان
از قیاسی گوید آن را نز عیان
مشک‌آلوده‌ست الٰا مشک نیست
بوی مشکستش ولی جز پشک نیست
تا که پشکی مشک گردد ای مرید
سال‌ها باید در آن روضه چرید
که نباید خورد و جو همچون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل یا سمن یا گل مچر
رو به صحرای ختن با آن نفر
معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت و قوت رسل
خوی معده زین که و جو باز کن
خوردن ریحان و گل آغاز کن
معدهٔ تن سوی کهدان می‌کشد
معدهٔ دل سوی ریحان می‌کشد
هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود
نیم تو مشک است و نیمی پشک هین
هین میفزا پشک افزا مشک چین
آن مقلد صد دلیل و صد بیان
در زبان آرد ندارد هیچ جان
چون که گوینده ندارد جان و فر
گفت او را کی بود برگ و ثمر‌؟
می‌کند گستاخ مردم را به راه
او به جان لرزان‌تر است از برگ کاه
پس حدیثش گرچه بس با فر بود
در حدیثش لرزه هم مضمر بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۰ - دوم بار آمدن روبه بر این خر گریخته تا باز بفریبدش
پس بیامد زود روبه سوی خر
گفت خر از چون تو یاری الحذر
ناجوانمردا چه کردم من تورا
که به پیش اژدها بردی مرا‌؟
موجب کین تو با جانم چه بود
غیر خبث جوهر تو ای عنود‌؟
همچو گزدم کو گزد پای فتی
نارسیده از وی او را زحمتی
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست
بلکه طبعا خصم جان آدمی‌ست
از هلاک آدمی در خرمی‌ست
از پی هر آدمی او نسکلد
خو و طبع زشت خود او کی هلد‌؟
زان که خبث ذات او بی‌موجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی
هر زمان خواند تورا تا خرگهی
که در اندازد تورا اندر چهی
که فلان جا حوض آب است و عیون
که در اندازد به حوضت سرنگون
آدمی را با همه وحی و نظر
اندر افکند آن لعین در شور و شر
بی‌گناهی بی‌گزند سابقی
که رسد او را ز آدم ناحقی
گفت روبه آن طلسم سحر بود
که تورا در چشم آن شیری نمود
ورنه من از تو به تن مسکین‌ترم
که شب و روز اندر آن جا می‌چرم
گرنه زان گونه طلسمی ساختی
هر شکم‌خواری بدان جا تاختی
یک جهان بی‌نوا پر پیل و ارج
بی‌طلسمی کی بماندی سبز مرج‌؟
من تورا خود خواستم گفتن به درس
که چنان هولی اگر بینی مترس
لیک رفت از یاد علم آموزی‌ات
که بدم مستغرق دلسوزی‌ات
دیدمت در جوع کلب و بی‌نوا
می‌شتابیدم که آیی تا دوا
ورنه با تو گفتمی شرح طلسم
کان خیالی می‌نماید نیست جسم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۱ - غالب شدن مکر روبه بر استعصام خر
خر بسی کوشید و او را دفع گفت
لیک جوع الکلب با خر بود جفت
غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف
بس گلوها که برد عشق رغیف
زان رسولی کش حقایق داد دست
کاد فقر ان یکون کفر آمده‌ست
گشته بود آن خر مجاعت را اسیر
گفت اگر مکر است یک ره مرده گیر
زین عذاب جوع باری وا رهم
گر حیات این است من مرده به ام
گر خر اول توبه و سوگند خورد
عاقبت هم از خری خبطی بکرد
حرص کور و احمق و نادان کند
مرگ را بر احمقان آسان کند
نیست آسان مرگ بر جان خران
که ندارند آب جان جاودان
چون ندارد جان جاوید او شقی‌ست
جرات او بر اجل از احمقی‌ست
جهد کن تا جان مخلد گرددت
تا به روز مرگ برگی باشدت
اعتمادش نیز بر رازق نبود
که بر افشاند برو از غیب جود
تاکنونش فضل بی‌روزی نداشت
گرچه گه‌گه بر تنش جوعی گماشت
گر نباشد جوع صد رنج دگر
از پی هیضه بر آرد از تو سر
رنج جوع اولیٰ بود خود زان علل
هم به لطف و هم به خفت هم عمل
رنج جوع از رنج‌ها پاکیزه‌تر
خاصه در جوع است صد نفع و هنر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۵ - حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پاره‌ای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود هم‌چون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند
یک جزیره‌ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی‌ست تنها خوش‌دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم‌؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سال‌ها این است کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزی ام
چیست این ترس و غم و دلسوزی ام‌؟
باز چون شب می‌شود آن گاو زفت
می‌شود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاو است و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب‌؟
لوت فردا از کجا سازم طلب‌؟
سال‌ها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۶ - صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدن شیر جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کی لطیفترست شیر طلب کرد دل و جگر نیافت از روبه پرسید کی کو دل و جگر روبه گفت اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان برده کی بر تو باز آمدی لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر
برد خر را روبهک تا پیش شیر
پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر
تشنه شد از کوشش آن سلطان دد
رفت سوی چشمه تا آبی خورد
روبهک خورد آن جگربند و دلش
آن زمان چون فرصتی شد حاصلش
شیر چون وا گشت از چشمه به خور
جست در خر دل نه دل بد نه جگر
گفت روبه را جگر کو‌؟ دل چه شد‌؟
که نباشد جانور را زین دو بد
گفت گر بودی ورا دل یا جگر
کی بدین جا آمدی بار دگر‌؟
آن قیامت دیده بود و رستخیز
وان ز کوه افتادن و هول و گریز
گر جگر بودی ورا یا دل بدی
بار دیگر کی بر تو آمدی‌؟
چون نباشد نور دل دل نیست آن
چون نباشد روح جز گل نیست آن
آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول و قاروره‌ست قندیلش مخوان
نور مصباح است داد ذوالجلال
صنعت خلق است آن شیشه و سفال
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهب‌ها نبود الا اتحاد
نور شش قندیل چون آمیختند
نیست اندر نورشان اعداد و چند
آن جهود از ظرف‌ها مشرک شده‌ست
نور دید آن مؤمن و مدرک شده‌ست
چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بیند شیث را و نوح را
جو که آبش هست جو خود آن بود
آدمی آن است کو را جان بود
این نه مردانند این‌ها صورتند
مردهٔ نانند و کشته‌ی شهوتند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۳ - دادن شاه گوهر را میان دیوان و مجمع به دست وزیر کی این چند ارزد و مبالغه کردن وزیر در قیمت او و فرمودن شاه او را کی اکنون این را بشکن و گفت وزیر کی این را چون بشکنم الی آخر القصه
شاه روزی جانب دیوان شتافت
جمله ارکان را در آن دیوان بیافت
گوهری بیرون کشید او مستنیر
پس نهادش زود در کف وزیر
گفت چون است و چه ارزد این گهر‌؟
گفت به ارزد ز صد خروار زر
گفت بشکن گفت چونش بشکنم‌؟
نیک‌خواه مخزن و مالت منم
چون روا دارم که مثل این گهر
که نیاید در بها گردد هدر‌؟
گفت شاباش و بدادش خلعتی
گوهر از وی بستد آن شاه و فتی
کرد ایثار وزیر آن شاه جود
هر لباس و حله کو پوشیده بود
ساعتی شان کرد مشغول سخن
از قضیه ی تازه و راز کهن
بعد از آن دادش به دست حاجبی
که چه ارزد این به پیش طالبی‌؟
گفت ارزد این به نیمه ی مملکت
کش نگهدارا خدا از مهلکت
گفت بشکن گفت ای خورشیدتیغ
بس دریغ است این شکستن را دریغ
قیمتش بگذار بین تاب و لمع
که شده‌ست این نور روز او را تبع
دست کی جنبد مرا در کسر او‌؟
کی خزینه ی شاه را باشم عدو‌؟
شاه خلعت داد ادرارش فزود
پس دهان در مدح عقل او گشود
بعد یک ساعت به دست میر داد
در را آن امتحان کن باز داد
او همین گفت و همه میران همین
هر یکی را خلعتی داد او ثمین
جامگی هاشان همی‌افزود شاه
آن خسیسان را ببرد از ره به جاه
این چنین گفتند پنجه شصت امیر
جمله یک یک هم به تقلید وزیر
گرچه تقلید است استون جهان
هست رسوا هر مقلد ز امتحان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲ - حکایت آن صیادی کی خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کله‌وار به سر فرو کشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی برد اندکی کی این آدمیست کی برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد به افسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لا سیما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا
رفت مرغی در میان مرغزار
بود آن جا دام از بهر شکار
دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وان صیاد آن جا نشسته درکمین
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا درافتد صید بیچاره ز راه
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت
گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش؟
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم این جا مقتنع
زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زان که می‌دیدم اجل را پیش خویش
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای به زربفت و کمر آموخته
آخرستت جامه‌یی نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رسته‌ایم
دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم؟
جد و خویشان مان قدیمی چارطبع
ما به خویشی عاریت بستیم طبع
سال‌ها هم‌صحبتی و همدمی
با عناصر داشت جسم آدمی
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه می‌آید به جان کی بی‌وفا
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن برتافتی
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه می‌کشند
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازی او شد بی‌مدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
پیش از آن که شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام
خلق را من دزد جامه دیده‌ام
نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصه‌های دشمنان
جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب بسک لاتعد
هین سوار توبه شود در دزد رس
جامه‌ها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجایب مرکب است
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مرکب را نگه می‌دار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۵ - حکایت پاسبان کی خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی می‌کرد
پاسبانی خفت و دزد اسباب برد
رخت‌ها را زیر هر خاکی فشرد
روز شد بیدار شد آن کاروان
دید رفته رخت و سیم و اشتران
پس بدو گفتند ای حارس بگو
که چه شد این رخت و این اسباب کو؟
گفت دزدان آمدند اندر نقاب
رخت‌ها بردند از پیشم شتاب
قوم گفتندش که ای چون تل ریگ
پس چه می‌کردی؟ که‌یی ای مرده ریگ؟
گفت من یک کس بدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت با شکوه
گفت اگر در جنگ کم بودت امید
نعره‌یی زن کی کریمان برجهید
گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ
که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ
آن زمان از ترس بستم من دهان
این زمان هیهای و فریاد و فغان
آن زمان بست آن دمم که دم زنم
این زمان چندان که خواهی هی کنم
چون که عمرت برد دیو فاضحه
بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه
گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین
هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین
هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز
که ذلیلان را نظر کن ای عزیز
قادری بی‌گاه باشد یا به گاه
از تو چیزی فوت کی شد ای اله؟
شاه لا تاسوا علی ما فاتکم
کی شود از قدرتش مطلوب گم؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۲ - قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بی‌تقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست
چون شنیدی بعضی اوصاف بلال
بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال
از بلال او بیش بود اندر روش
خوی بد را بیش کرده بد کشش
نه چو تو پس‌رو که هر دم پس تری
سوی سنگی می‌روی از گوهری
آن‌چنان کان خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام و سالش بر رسید
گفت عمرت چند سال است ای پسر؟
بازگو و درمدزد و بر شمر
گفت هجده هفده یا خود شانزده
یا که پانزده ای برادرخوانده
گفت واپس واپس ای خیره سرت
باز می‌رو تا به کس مادرت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۴ - مثل
آن‌چنان که کاروانی می‌رسید
در دهی آمد دری را باز دید
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
تا بیندازیم این جا چند روز
بانگ آمد نه بینداز از برون
وان گهانی اندر آ تو اندرون
هم برون افکن هر آنچ افکندنی‌ست
در میا با آن که این مجلس سنی‌ست
بد هلال استاددل جان‌روشنی
سایس و بنده‌ی امیری مؤمنی
سایسی کردی در آخر آن غلام
لیک سلطان سلاطین بنده نام
آن امیر از حال بنده بی‌خبر
که نبودش جز بلیسانه نظر
آب و گل می‌دید و در وی گنج نه
پنج و شش می‌دید و اصل پنج نه
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
هر پیمبر این چنین بد در جهان
آن مناره دید و در وی مرغ نی
بر مناره شاه‌بازی پرفنی
وان دوم می‌دید مرغی پرزنی
لیک موی اندر دهان مرغ نی
وان که او ینظر بنور الله بود
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوی موی نه
تا نبینی مو بنگشاید گره
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
وان دگر گل دید پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ
خواه سیصد مرغ‌گیر و یا دو مرغ
مرد اوسط مرغ‌بین است او و بس
غیر مرغی می‌نبیند پیش و پس
موی آن نوری‌ست پنهان آن مرغ
که بدان پاینده باشد جان مرغ
مرغ کان موی است در منقار او
هیچ عاریت نباشد کار او
علم او از جان او جوشد مدام
پیش او نه مستعار آمد نه وام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۹ - داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد
گفت یک روزی به خواجه‌ی گیلی‌یی
نان پرستی نر گدا زنبیلیی
چون ستد زو نان بگفت ای مستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان
گفت خان ار آن‌ست که من دیده‌ام
حق تورا آن جا رساند ای دژم
هر محدث را خسان با ذل کنند
حرفش ار عالی بود نازل کنند
زان که قدر مستمع آید نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو
رحمة الله علیه گفته است
ذکر شه محمود غازی سفته است
کز غزای هند پیش آن همام
در غنیمت اوفتادش یک غلام
پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند
بر سپه بگزیدش و فرزند خواند
طول و عرض و وصف قصه تو به تو
در کلام آن بزرگ دین بجو
حاصل آن کودک برین تخت نضار
شسته پهلوی قباد شهریار
گریه کردی اشک می‌راندی به سوز
گفت شه او را کای پیروز روز
از چه گریی؟ دولتت شد ناگوار؟
فوق املاکی قرین شهریار
تو برین تخت و وزیران و سپاه
پیش تختت صف زده چون نجم و ماه
گفت کودک گریه‌ام زان است زار
که مرا مادر در آن شهر و دیار
از توام تهدید کردی هر زمان
بینمت در دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را در جواب
جنگ کردی کین چه خشم است و عذاب
می‌نیابی هیچ نفرینی دگر؟
زین چنین نفرین مهلک سهل تر؟
سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی
که به صد شمشیر او را قاتلی
من ز گفت هر دو حیران گشتمی
در دل افتادی مرا بیم و غمی
تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب
که مثل گشته‌ست در ویل و کرب
من همی‌لرزیدمی از بیم تو
غافل از اکرام و از تعظیم تو
مادرم کو تا ببیند این زمان
مر مرا بر تخت؟ ای شاه جهان
فقر آن محمود توست ای بی‌سعت
طبع ازو دایم همی ترساندت
گر بدانی رحم این محمود راد
خوش بگویی عاقبت محمود باد
فقر آن محمود توست ای بیم‌دل
کم شنو زین مادر طبع مضل
چون شکار فقر گردی تو یقین
همچوکودک اشک باری یوم دین
گرچه اندر پرورش تن مادراست
لیک از صد دشمنت دشمن‌تراست
تن چو شد بیمار داروجوت کرد
ور قوی شد مر تورا طاغوت کرد
چون زره دان این تن پر حیف را
نی شتا را شاید و نه صیف را
یار بد نیکوست بهر صبر را
که گشاید صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش
صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شیر اندر میان فرث و خون
کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جمله‌ی انبیا با منکران
کردشان خاص حق و صاحب‌قران
هر که را بینی یکی جامه‌ی درست
دان که او آن را به صبر و کسب جست
هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا
هست بر بی‌صبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا
ار فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق نساختی چون انگبین
با لبن که لا احب الافلین
لاجرم تنها نماندی هم‌چنان
کآتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بی‌صبری قرین غیر شد
در فراقش پرغم و بی‌خیر شد
صحبتت چون هست زر ده‌دهی
پیش خاین چون امانت می‌نهی؟
خوی با او کن کامانت‌های تو
ایمن آید از افول و ازعتو
خوی با او کن که خو را آفرید
خوی‌های انبیا را پرورید
بره‌یی بدهی رمه بازت دهد
پرورنده‌ی هر صفت خود رب بود
بره پیش گرگ امانت می‌نهی؟
گرگ و یوسف را مفرما همرهی
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که ناید زو بهی
جاهل ار با تو نماید هم‌دلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
او دو آلت دارد و خنثی بود
فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود
او ذکر را از زنان پنهان کند
تا که خود را خواهر ایشان کند
شله از مردان به کف پنهان کند
تا که خود را جنس آن مردان کند
گفت یزدان زان کس مکتوم او
شله‌ای سازیم بر خرطوم او
تا که بینایان ما زان ذو دلال
در نیایند از فن او در جوال
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری
دوستی جاهل شیرین‌سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
جان مادر چشم روشن گویدت
جزغم و حسرت از آن نفزویدت
مر پدر را گوید آن مادر جهار
که ز مکتب بچه ‌ام شد بس نزار
از زن دیگر گرش آوردی یی
بر وی این جور و جفا کم کردی یی
از جز تو گر بدی این بچه ‌ام
این فشار آن زن بگفتی نیز هم
هین بجه زن مادر و تیبای او
سیلی بابا به از حلوای او
هست مادر نفس و بابا عقل راد
اولش تنگی و آخر صد گشاد
ای دهنده‌ی عقل‌ها فریادرس
تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
هم طلب از توست و هم آن نیکویی
ما کی ایم؟ اول توی آخر تویی
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش
زین حواله رغبت افزا در سجود
کاهلی جبر مفرست و خمود
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
همچو آب نیل دان این جبر را
آب مؤمن را و خون مرگبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهراست و پنداریش سم
همچو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس کاکنون در ویی
آن خیالت لاشی و تو لا شیی
لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده ست
چون برون شد این خیالات از میان
گشت نامعقول تو بر تو عیان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۵ - قصهٔ آن گنج‌نامه کی پهلوی قبه‌ای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست
دید در خواب او شبی و خواب کو؟
واقعه‌ی بی‌خواب صوفی‌راست خو
هاتفی گفتش که ای دیده تعب
رقعه‌یی در مشق وراقان طلب
خفیه زان وراق کت همسایه است
سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست
رقعه‌یی شکلش چنین رنگش چنین
پس بخوان آن را به خلوت ای حزین
چون بدزدی آن ز وراق ای پسر
پس برون رو ز انبهی و شور و شر
تو بخوان آن را به خود در خلوتی
هین مجو در خواندن آن شرکتی
ور شود آن فاش هم غمگین مشو
که نیابد غیر تو زان نیم جو
ور کشد آن دیر هان زنهار تو
ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا
این بگفت و دست خود آن مژده‌ور
بر دل او زد که رو زحمت ببر
چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان
می‌نگنجید از فرح اندر جهان
زهرهٔ او بر دریدی از قلق
گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق
یک فرح آن کز پس شصد حجاب
گوش او بشنید از حضرت جواب
از حجب چون حس سمعش در گذشت
شد سرافراز و ز گردون بر گذشت
که بود کان حس چشمش ز اعتبار
زان حجاب غیب هم یابد گذار
چون گذاره شد حواسش از حجاب
پس پیاپی گرددش دید و خطاب
جانب دکان وراق آمد او
دست می‌برد او به مشقش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود
با علاماتی که هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خیر باد
این زمان وا می‌رسم ای اوستاد
رفت کنج خلوتی وان را بخواند
وز تحیر واله و حیران بماند
که بدین سان گنج‌نامه‌ی بی‌بها
چون فتاده ماند اندر مشق‌ها؟
باز اندر خاطرش این فکر جست
کز پی هر چیز یزدان حافظ است
کی گذارد حافظ اندر اکتناف
که کسی چیزی رباید از گزاف؟
گر بیابان پر شود زر و نقود
بی رضای حق جوی نتوان ربود
ور بخوانی صد صحف بی‌سکته‌یی
بی قدر یادت نماند نکته‌یی
ور کنی خدمت نخوانی یک کتاب
علم‌های نادره یابی ز جیب
شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان
کان فزون آمد ز ماه آسمان
کان که می‌جستی ز چرخ با نهیب
سر بر آوردستت ای موسی ز جیب
تا بدانی کاسمان‌های سمی
هست عکس مدرکات آدمی
نی که اول دست یزدان مجید
از دو عالم پیش‌ترعقل آفرید
این سخن پیدا و پنهان است بس
که نباشد محرم عنقا مگس
باز سوی قصه باز آ ای پسر
قصهٔ گنج و فقیر آور به سر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۶ - تمامی قصهٔ آن فقیر و نشان جای آن گنج
اندر آن رقعه نبشته بود این
که برون شهر گنجی دان دفین
آن فلان قبه که در وی مشهد است
پشت او در شهر و در در فدفد است
پشت با وی کن تو رو در قبله آر
وان گهان از قوس تیری در گذار
چون فکندی تیر از قوس ای سعاد
بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد
پس کمان سخت آورد آن فتی
تیر پرانید در صحن فضا
زو تبر آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که تیرش اوفتاد
کند شد هم او و هم بیل و تبر
خود ندید از گنج پنهانی اثر
هم‌چنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی
چون که این را پیشه کرد او بر دوام
فجفجی در شهر افتاد و عوام