عبارات مورد جستجو در ۲۰۳ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۲ - حکایت آن راستگوی که از ناراستی کج اندیشان به مسافرت بسیار سخن خود را راست کرد
شنیدم که شاهی به هندوستان
برافروخت بزم از رخ دوستان
چو طوطی به هر نکته گویا شدند
به نادر خبرها شکرخا شدند
یکی گفت کاندر دیار عرب
یکی جانور دیده ام بس عجب
شتر پیکری رسته زو بال و پر
ولیکن نه پرنده نی باربر
پی طعمه سوزنده اخگر خورد
چو عنقای مغرب که اختر خورد
بود در دهان وی آتش چو آب
نسوزد گلویش ازان تف و تاب
ز وی هر کس آن قصه را کرد گوش
بر او بانگ زد کای برادر خموش
شتر را به روی زمین پر که دید
و یا طعمه مرغ از اخگر که دید
به دل کی کند خانه مرغ مقال
چو آید فرو ز آشیان محال
چو گوینده انکار ایشان بدید
به سوگند بسیار افغان کشید
ولیکن چو برهان دیگر نداشت
کس آن را به سوگند باور نداشت
ازان جمع فرخنده شرمنده ماند
چو شمع از خجالت سرافکنده ماند
شد آتش ز اندوه و برخاست زود
برون رفت بر خویش پیچان چو دود
ز پا راحله وز جگر زاد کرد
نهان از همه رو به بغداد کرد
شتر مرغی آورد آنجا به دست
به عزم دیار خود احرام بست
پس از سالی آورد سوی شهش
بدان ساخت از صدق خویش آگهش
شه آن را چو دید آفرین کرد و گفت
که ای قول تو بوده با صدق جفت
بود صبح کاذب سخن بی فروغ
نیاید ز صادق زبانان دروغ
ولی کی سزد حرفی از نکته سنج
که باید در اثبات آن برد رنج
لب از دعویی به که داری نگاه
که آری دلیلش ز یکساله راه
بیا ساقیا در ده آن جام صاف
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگ ها رخت بندد دروغ
بیا مطربا زانکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست
که کج جز گرفتار خواری مباد
به جز راست را رستگاری مباد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۸ - حکایت پرویز با آن ماهیگیر که چون ماهی درم ریزش کرد و به نصیحت تلخ شیرین که آن درم ریزی مضاعف شد
یکی روز پرویز و شیرین به هم
نشسته چو خورشید و پروین به هم
ز ناگه به رسم هواخواهیی
برآورد دریایی ماهیی
نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم
نموداری از صنع دانا حکیم
تر و تازه چون ساعد نیکوان
ربوده دل از دست پیر و جوان
چو روز جزا ممسک بی کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
خوش آمد بسی طبع پرویز را
بیفشاند دست گهر ریز را
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم در کنارش شمرد
چو شیرین بدید آن کرم گستری
بدو گفت کای قبله سروری
به ماهی فروشی بدینسان عطا
بود پیش ارباب احسان خطا
به هر کس که بخشش کنی اینقدر
کجا آیدش اینقدر در نظر
بگوید که این نرخ یک ماهی است
چه لایق به جود شهنشاهی است
وگر کم از آنش دهی گوید آه
کم از نرخ یک ماهیم داده شاه
شهش گفت اکنون چه درمان کنم
که رد درمهاش فرمان کنم
بگفتا بپرسش که ای خودپرست
شکار تو ماده ست یا خود نر است
به هر یک که گوید ازین دو جواب
بگو نیست خوردن از آنم صواب
بیا فسخ این بیع را ساز ده
درم های سنجیده را باز ده
چو بشنید ماهی فروش این سؤال
بدانست از زیرکی سر حال
بگفتا برون زین دو معنی ست این
نه نر است و نی ماده خنثی ست این
بخندید پرویز و دادش مثال
که گردد مضاعف بر او آن نوال
یک انبان درم شد گرفتش به پشت
پی نرمی روزگار درشت
چو برداشت از بهر رفتن قدم
فتادش ز انبان فرو یک درم
فکند از سر دوش انبان و زود
نهاد آن درم را به جایی که بود
به شه گفت شیرین ببین کان لئیم
چها می کند بهر یک قطعه سیم
چو شد ظاهر این بخل پنهان ازو
سزد گر ستانیم انبان ازو
سوی خویش پرویز از ره بخواند
وز آن بخل ورزی بدو قصه راند
زمین را ببوسید کای شهریار
ز نام تو بود آن درم سکه دار
گرفتم که ناگه یکی تیره رای
نساید بر آن بی ادب وار پای
چو بشنید حسن ادب داریش
نکوکاری و نغز گفتاریش
دگر باره رسم کرم فاش کرد
ز گنج نوالش درم پاش کرد
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادی کنند این سخن در جهان
که باشد به فرموده زن عمل
زیان بر زیان و خلل بر خلل
ز گفتار ایشان ببندید گوش
مباشید از زن نصیحت نیوش
بیا ساقی و جام مردانه ده
بزن جام بر سنگ و پیمانه ده
زن آمد جهان سخره زن مباش
برای زن اینسان فروتن مباش
بیا مطرب و زیر و بم ساز جفت
بزن آشکار این نوای نهفت
که بر بخرد این نکته روشن بود
که مأمور زن کمتر از زن بود
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۲ - حکایت خصومت غلام و خاتون مرزبان مرو با یکدیگر و بهتان آموختن غلام مر طوطیان را و ظاهر شدن آن بهتان
یکی مرزبان بود در مرز مرو
زنی داشت عارض چو گل قد چو سرو
ز خیل غلامان سیاهیش بود
که پنهان به آن زن نگاهیش بود
بسی در میان شور و غوغا گذشت
که با وی یکی گردد اما نگشت
به کین شد بدل مهر مدبر غلام
کمر بست در معرض انتقام
دو طوطی ز بازار مرغان خرید
کزان گونه مرغان سلیمان ندید
به تعلیم هر یک زبان برگشاد
به رازی زبان نکته ای یاد داد
یکی را نرفتی جز این بر زبان
که شد یار حاجب زن مرزبان
دگر گفتی این حال بس روشن است
ولی گفتن آن نه کار من است
چو مرغان بدین نغمه دانا شدند
بر این نکته گفتن توانا شدند
به خلوتگه مرزبان بردشان
به محجوبه خاص بسپردشان
جز این نکته شان هیچ دستان نبود
ولی مرد مسکین زیان دان نبود
به عشرت همی خورد می صبح و شام
بدان نغمه خوش خاطر و شاد کام
ز ناگه ظریفی ز اعیان ری
در اثنای آن گشت مهمان وی
به مهمان نوازی طرب ساز کرد
می آورد و می خوردن آغاز کرد
چو شد گرمش از آتش می دماغ
برافروخت طبعش چو روشن چراغ
بگفت آن دو مرغ سخن ساز را
دو خنیاگر نغمه پرداز را
ز خلوتسرا سوی جمع آورند
که از صوتشان جمع جان پرورند
چو رازی مقالات ایشان شنید
سر خجلت اندر گریبان کشید
بدو مرزبان گفت حال تو چیست
وز این خوش نوایان ملال تو چیست
تعلل بسی کرد و زان تاب و پیچ
ندادش خلاصی به جز راست هیچ
چو شد مرزبان آگه از سر کار
برآورد غیرت ز جانش دمار
غلام سیه را سوی خویش خواند
وز آن قصه با وی سخن باز راند
بر آن جمله وی هم گواهی بداد
به کف تیغ رو جانب زن نهاد
که ای خیره سر این چه دل تیرگیست
که بر تیره گیت این همه چیرگیست
من اینجا تمنای هر کس که چه
به بستان گل آویزش خس که چه
به دامن زدش دست کای کامیاب
عنان ترحم ز حالم متاب
منه پا برون از ره عقل و هش
بپرس آنگه آزاد کن یا بکش
غلام تو را آرزوی محال
فتاد از من بی گنه در خیال
میسر ندید از لبم کام خویش
بگسترد در راه من دام خویش
کنون بسته پر مرغ دام ویم
گرفتار خشمت به کام ویم
مرا این دو طوطی که جان سوختند
ز وی حرف جانسوزی آموختند
درین حرفشان جز وی استاد نیست
جز این حرف خود هیچشان یاد نیست
بداند ازین خاطر هوشمند
که در کار من از وی افتاد بند
دل مرزبان ازین سخن نرم شد
دگرباره در مهر او گرم شد
به لب غیر شکرش نوایی نرفت
که بر وی ز تیغش خطایی نرفت
پی نکته دانان فرخ سرشت
به آب زر این طرفه پاسخ نوشت
که مجرم چو گردد سزای عقاب
خردمند را به درنگ از شتاب
بیا ساقیا رطل سنگین بیار
که سازد سبکسار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان درنگ آورد
بیا مطربا بر نی انگشت نه
ز کارش به انگشت بگشا گره
ز تو هر گشادش که خواهد افتاد
نباشد جز آن کار ما را گشاد
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۱ - حکایت لاک‌پشت و مرغابیان
بسته به صد مهر بر اطراف شط
عقد محبت کشفی با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعدهٔ صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی
گشت ز بی‌مهریشان کینه‌جوی
طبع بطان از لب دریا گرفت
رای سفر در دلشان جان گرفت
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!
وز الم فرقت من بی‌غمان!
خو به کرم‌های شما کرده‌ام
قوت ز غم‌های شما خورده‌ام
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازین بار، دلی لخت لخت
نی به شما قوت همپایی‌ام
نی ز شما طاقت تنهایی‌ام»
بود ز بیشه به لب آبگیر
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت
و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان
مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان،
بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!
یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زیر فتادن همان
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟
زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
تا که درین دایرهٔ هولناک
از سر افلاک نیفتی به خاک
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۵ - حکایت زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت
زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضه‌ده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزه‌فام
فاخته‌گون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچه‌ها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوش‌روش و خوش‌پرش و خوش‌خرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی می‌کشید
وز قلم او رقمی می‌کشید
در پی‌اش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامت‌زده از کار خویش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰ - حکایت آن مرید گرم رو و پیر
صادقی را غم شبگیر گرفت
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان می‌زد
گوی اسرار به چوگان می‌زد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش، برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرموده‌ات ای چشمهٔ نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
چند با ما کنی الحاح چنین؟
رو در آن آتش سوزان بنشین!»
باز، دریای صفا، پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به پایان چون رسید
یادش آمد ز مقالات مرید
گفت: «خیزید! که آن نادره فن
کرده در آتش سوزنده وطن
زآنکه عقد دل او نیست گزاف
با من آن سان، که کند قصد خلاف»
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتش‌اش شعله‌زنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
سعدالدین وراوینی : باب اول
حکایت هنبوی با ضحّاک
ملک زاده گفت: شنیدم که در عهد ضحّاک که دو مار از هر دو کتف او برآمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمهٔ آن دو مار ساختندی. زنی بود هنبوی نام، روزی قرعهٔ قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد. هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود برایشان برانند. زن بدرگاه ضحّاک رفت، خاک تظلّم بر سرکنان نوحهٔ دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانهٔ مردی بود، امروز بر خانهٔ من سه مرد متوجّه چگونه آمد؟ آواز فریاد او در ایوان ضحّاک افتاد، بشیند و از آنحال پرسید. واقعه چنانک بود آنها کردند. فرمود که او را مخیّر کنند تا یکی ازین سه‌گانه که او خواهد، معاف بگذراند و بدو باز دهند. هنبوی را بدر زندان سرای بردند. اول چشمش بر شوهر افتاد، مهر مؤالفت و موافقت درنهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد، خواست که او را اختیار کند؛ باز نظرش بر پسر افتاد، نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و بجای پسر جگر گوشهٔ خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را بسلامت بیرون برد؛ همی ناگاه برادر را دید در همان قیداسار گرفتار، سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان، با خود اندیشید که هر چند در ورطهٔ حیرت فرو مانده‌ام، نمیدانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل بی‌قرار را بر چه قرار دهم، اما چکنم که قطع پیوند برادری دل بهیچ تأویل رخصت نمیدهد، ع، بر بی‌بدل چگونه گزیند کسی بدل. زنی جوانم، شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی بآب وصال او بنشانم و زهر فوات این را بتریاک بقای او مداوات کنم، لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند، برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم. ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از فرزندان بدر آورد. این حکایت بسمع ضحاک رسید، فرمود که فرزند و شوهر را نیز بهنبوی بخشید. این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او بهیچ مرادی خرسند نباشم و می‌اندیشم ازو بال آن خرق که در خرقِ عادت پدران میرود که عیاذاً بِالله حَبلِ نسل بانتقاض رسد و عهد دولت بانقراض انجامد، کَما قالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ: فَقُطِعَ دابِرُ القَومِ الَّذینَ ظَلَمُوا. شاه گفت: نقش راستیِ این دعوی از لوح عقیدت خویش برمیخوانم و میدانم که آنچ می‌نمائی، رنگ تکلّف ندارد، امّا میخواهم که بطریق محاوله بی‌مجادله درین ابواب خطاب، دستور بشنوی و میان شما بتجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشهٔ شما، آنچ زبدهٔ کارست، بیرون افتد و من بر آن واقف شوم : ملک زاده گفت: شبهت نیست که اگر دستور بفصاحت زبان و حصافتِ رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصلست خواهد که هر نکتهٔ را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد، تواند، اما شفاعت بلجاج و نصیحت باحتجاج متمشّی نگردد و من بقدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهرهٔ حقیقت کار برانداختم. اگر میخواهی که گفتهٔ من در نصاب قبول قرار گیرد، قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ ، و اگر نمی‌خواهی که بر حسب آن کار کنی، لَا اِکراَهَ فِی الدّینِ.
سعدالدین وراوینی : باب اول
داستان گرگِ خنیاگر دوست با شبان
ملک زاده گفت : شنیدم که وقتی گرگی در بیشهٔ وطن داشت. روزی در حوالی شکارگاهی که حوالتگاه رزق او بود، بسیار بگشت و از هر سو کمند طلب می‌انداخت، تا باشد که صیدی در کمند افکند، میسر نگشت و آن روز شبانی بنزدیک موطن او گوسفند گله می‌چرانید. گرگ از دور نظّاره می‌کرد؛ چنانک گرگ گلوی گوسفند گیرد، غصّهٔ حمایت شبان گلوی گرگ گرفته بود و از گله بجز گرد نصیب دیدهٔ خود نمی‌یافت. دندان نیاز می‌افشرد و میگفت:
أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
زین نادره‌تر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
شبانگاه که شبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغاله باز پس ماند. گرگ را چشم بر برغاله افتاد، پنداشت که غزالهٔ مرغزارِ گردون بر فتراک مقصود خویش بست، آهنگ گرفتن او کرد. بزغاله چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست که وجه خلاص جز بلطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را بقدم تجاسر استقبال کرد و مُکرَها لَاَبطَلاً در پیش رفت و گفت: مرا شبان بنزدیک تو فرستاد و می‌گوید که امروز از تو بما هیچ رنجی نرسید و از گلهٔ ما عادت گرگ ربائی خود بجای بگذاشتی. اینک ثمرهٔ آن نیکو سیرتی و نیک‌سگالی و آزرمی که ما را داشتی، مرا کَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مهیّا و مهنّا پیش چشم مراد تو نهاد و فرمود که من ساز غنا برکشم و سماعی خوش آغاز نهم تا ترا از هزّت و نشاط آن بوقت خوردن من غذائی که بکار بری، ذوق را موافق‌تر آید و طبع را بهتر سازد. گرگ در جوالِ عشوهٔ بزغاله رفت و کفتاروار بستهٔ گفتار او شد؛ فرمود که چنان کند. بزغاله در پردهٔ درد واقعه و سوز حادثه نالهٔ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار بگوش شبان افتاد. چوب‌دستی محکم برگرفت، چون باد بسر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنّای او زد. گرگ از آنجایگه بگوشهٔ گریخت و‌خائباً‌خاسراً سربر زانوی تفکّر نهاد که این چه امهال جاهلانه و اهمال کاهلانه بود که من ورزیدم.
نای و چنگی که گربگان دارند
موش را خود برقص نگذارند
من چرا بگذاشتم که بزغاله مرا بز گیرد تا بدمدمهٔ چنین لافی و افسون چنین گزافی عنان نهمت از دست من فرو گرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه کرد. پدر من چون طعمهٔ بیافتی و بلهنهٔ فراز رسیدی، او را مطربان خوش زخمه و مغنّیان غزل سرای از کجا بودندی که پیش او الحان خوش سرالیدندی و بر سر خوان غزلهای خسروانه زدندی.
وَ عَاجِزُ الرَّایِ مِضیَاعٌ لِفُرصَتِهِ
حَتّی إِذَا فَاتَ أَمرٌ عاتَبَ القَدَرا
این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آئین اسلاف باز داشتن صفتیست ذمیم و عاقبت آن وخیم و ملک موروث را سیاستیست که ملک مکتسب را نیست، چه آنک پادشاهی بعون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال ملک از چشمهٔ شمشیر دهد، ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته، پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کارهمو شاید، امّا آنک بی‌معانات طلب و مقاسات تعب مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ وَ لا یَکتَسِبُ بپادشاهی رسد و ساخته و پرداختهٔ دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند، اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جادهٔ محدود ایشان بخطوهٔ تخطّی کند، خللها بمبانیِ ملک و دولت راه یابد و از قلتِ مبالاتِ او در آن تغافل و توانی کثرتِ خرابی در اساس مملکت لازم آید.
وَ ما لِعِضَادَاتِ العُرُوشِ بَقِیّهٌ
اِذَا استُلَّ مِن تَحتِ العُرُوشِ الدَّعائِمُ
سعدالدین وراوینی : باب اول
داستان شگالِ خرسوار
ملک‌زاده گفت: شنیدم که شگالی بکنار باغی خانهٔ داشت. هر روز از سوراخ دیوار در باغ رفتی و بسی از انگور و هر میوه بخوردی و تباه کردی تا باغبان ازو بستوه آمد. یکروز شگال را در خوابِ غفلت بگذاشت و سوراخِ دیوار را منفذ بگرفت و استوار گردانید و شگال را در دام بلا آورد و بزخمِ چوبش بیهوش گردانید، شگال خود را مرده ساخت، چندانک باغبانش بمرودکی برداشت و از باغ بیرون انداخت.
اِنَّ ابنَ آوی لَشَدِیدُ المُقتَنَص
وَ هُوَ اِذا مَا صیدَ رِیحٌ فی قَفَص
چون از آن کوفتگی پارهٔ با خویشتن آمد، از اندیشهٔ جور باغبان جوارِ باغ بگذاشت، پای‌کشان و لنگان می‌رفت؛ با گرگی در بیشهٔ آشنائی داشت، بنزدیک او شد. گرگ چون او را بدید، پرسید که موجب این بیماری و ضعف بدین زاری چیست. شگال گفت:
جَناحِیَ اِن رُمتُ النُّهُوضَ مَهِیضُ
وَ حَبَّهُ قَلبی لِلهُمُومِ مَغِیضُ
فَلَو اَنَّ مَا بِی بِالحَدِیدِ اَذابَهُ
وَ بِالصَّخرِ عَادَ الصَّخرُ وَ هُوَ رَضِیضُ
این پایمال حوادث را سرگذشت احوالیست که سمع دوستان طاقتِ شنیدن آن ندارد بلک اگر بر دل سنگین دشمنان خوانم، چون موم نرم گردد و بر من بسوزد، با این همه هیچ سختی مرا چون آرزوی ملاقاتِ دیدارِ تو نبود که اوقاتِ عمر در خیالِ مشاهدهٔ تو بر دل من منغصّ می‌گذشت تا داعیهٔ اشتیاق بعد از تحمّل داهیهٔ فراق مرا بخدمت آورد. گرگ گفت، ع، إِنَّ الحَبیبَ إِذَا لَم یُستَزَر زَارَا، ع، دوست را چیست به زدیدن دوست. شاد آمدی و شادیها آوردی و کدام تحفهٔ آسمانی و واردِ روحانی در مقابلهٔ این مسرت و موازنهٔ این مبرّت نشیند که ناگهان جمالِ مبارک نمودی وچین اندوه را از جبینِ مراد ما بگشودی.
أَحیاکُمُ اللهُ وَ حَیَّاکُمُ
وَ لَاَعَدَا الوَابِلُ مَغَناکُمُ
فَمَا رَاَینَا بَعدَکُم مَنظَراً
مُستَحسَنا إِلَّا ذَکَرناکُمُ
و همچنین او را بانواع ملاطفات می‌نواخت و تعاطفی که از تعارفِ ارواح در عالمِ اشباح خیزد از جانبین در میان آمد. گرگ گفت: من سه روزه شکار کرده‌ام و خورده. امروز چون تو مهمانِ عزیز رسیدی و ماحضری نیست که حاضر کنم، ناچار بصحرا بیرون شوم، باشد که صیدی در قیدِ مراد توانم آورد، ع، وَ شَبعُ اُلفَتَی ثَومٌ إِذَا جَاعَ ضَیفُهُ شگال گفت: مرا درین نزدیکی خری آشناست، بروم و او را بدامِ اختداع در چنگالِ قهر تو اندازم که چند روز طعمهٔ ما را بشاید. گرگ گفت: اگر این کفالت می‌نمائی و کلفتی نیست، بسم الله. شگال از آنجا برفت، بدرِدیهی رسید، خری را بر درِ آسیائی ایستاده دید. بارِ گران ازو بر گرفته و چهار حمّالِ قوایم از ثقلِ احمال کوفته و فرو مانده؛ نزدیک او شد و از رنجِ روزگارش بپرسید و گفت: ای برادر، تا کی مسخّرِ آدمی‌زاد بودن و جانِ خود را درین عذاب فرسودن؟ خر گفت: ازین محنت چاره نمیدانم. شگال گفت: مرا درین نواحی بمرغزاری وطنست که عکس خضرتِ آن بر گنبدِ خضراء فلک میزند، متنزّهی از عیش با فرح شیرین‌تر و صحرائی از قوس قزح رنگین‌تر، چون دوحهٔ طوبی و حلّهٔ حورا سبزوتر.
تَأَزَّرَ فِیهِ النَّبتُ حَتّی تَخایَلَت
رُباه وَ حَتّی مَا تَری الشّاءُ نُوَّمَا
و آنگه از آفت ددودام خالی الاطراف و از فساد و زحمت سباع و سوامّ فارغ‌الاکناف. اگر رای کنی، آنجا رویم و ما هر دو بمصاحبت و مصادقت یکدیگر بر غادتِ عیش و لذاذتِ عمر زندگانی بسر بریم. خر را این سخن بر مذاق وفاق افتاد و با شگال راهِ مشایعت و متابعت برگرفت. شگال گفت: من از راه دور آمده‌ام، اگر مرا ساعتی بر پشت گیری تا آسایشی یابم، همانا زودتر بمقصد رسیم. خر منقاد شد. شگال بر پشتِ او جست و میرفت تا بنزدیکی آن بیشه رسید. خر از دور نگاه کرد، گرگی را دید، با خود گفت: ع، تأتِی الخُطُوبَ وَ أَنتَ عَنهَا نَائِمٌ ؛ ای نفسِ حریص، بپایِ خود استقبالِ مرگ میکنی و بدستِ خویش در شباک هلاک می‌آویزی؟
گر دل ز تو اندیشهٔ بهبود کند
جان در سر اندیشهٔ خود زود کند
آنجا که رسید، اگر عنان باز کشد
خود راومر اهزار غم سود کند
تسویل و تخییلِ شگال مرا عقال و شکال بر دست و پایِ عقل نهاد و درین ورطهٔ خطر و خلاب اختلاب افکند؛ چارهٔ خود بجویم، بر جای خود بایستاد و گفت: ای شگال، اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور می‌بینم و شمومِ ازاهیر و ریاحین بمشامّ من میرسد و اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرّمی و تازگی داری، یکباره اینجا آمدمی؛ امروز باز گردم، فردا ساخته و از مهمّات پرداخته باختیارِ سعد و اخترِ فرخنده عزم اینجا کنم. شگال گفت: عجب دارم که کسی نقدِ وقت را بنسیهٔ متوهّم باز کند. خر گفت: راست میگوئی، امّا من از پدر پندنامهٔ مشحون بفوائد موروث دارم که دائماً با من باشد و شب بگاهِ خفتن زیر بالین خود نهم و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد بینم، آنرا بردارم و با خود بیاورم. شگال اندیشه کرد که اگر تنها رود باز نیاید و او را بر آمدن یُمکِن باعثی و محرّضی نباشد، لیکن درینچ میگوید بر مطابقت و موافقت او کار می‌باید کرد، من نیز باز گردم و عنان عزیمت او از راه باز گردانم؛ پس گفت: نیکو میگوئی، کار بر پند پدر و وصایت او نشان کفایتست و اگر از آن پندها چیزی یاد داری، فایدهٔ اسماع و ابلاغ از من دریغ مدار. خر گفت: چهار پندست، اول آنک هرگز بی آن پند‌نامه مباش، سهٔ دیگر بر خاطر ندارم که در حافظهٔ من خللی هست؛ چون آنجا رسم، از پند‌نامه بر تو خوانم. شگال گفت: اکنون باز گردیم و فردا بهمین قرار رجوع کنیم. خر روی براه آورد، بتعجیل تمام چون هیونِ زمان گسسته و مرغ دام دریده میرفت تا بدر دیه رسید. خر گفت: آن سه پند دیگر مرا یاد آمد خواهی که بشنوی. گفت: بفرمای. گفت: پند دوم آنست که چون بدی پیش آید، ازبتر بترس، سیوم آنک دوست نادان بر دشمن دانا مگزین، چهارم آنک از همسایگیِ گرگ و دوستی شگال همیشه بر حذر باش. شگال چون این بشنید، دانست که مقام توقّف نیست، از پشت خر بجست و روی بگریز نهاد. سگان دیه در دنبال او رفتند و خونِ آن بیچاره هدر گشت. این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دل بر اندیشهٔ باطل تمادی فرمودن و بتسویف و تأمیل از سبیل رشد تمایل نمودن و بر آن اصرار کردن از اضرار و اخلال خالی نماند و نشاید که پادشاه دستور را دستِ تصرّف و تمکّن کلّی در کار ملک گشاده دارد و یکباره او را از عهدهٔ مطالبات ایمن گرداند که از آن مشارکت در ملک لازم آید و آفتهایِ بزرگ تولد کند. چون ملک‌زاده کنانهٔ خاطر از مکنون سرّ و مکتوم دل بپرداخت و هر تیر که در جعبهٔ ضمیر داشت، بینداخت و عیبهٔ عیب دستور سر گشاده کرد، شهریار بالمعیّت ثاقب و رویّتِ صائب دریافت که هرچ ملک‌زاده گفت: صدق صراح بود و راه نجات و نجاح او طلبید و نقصان و قصورِ دستور در توفیتِ حق‌گزاری نعمت او محقّق شد و گفت: أَلآنَ حَصحَصَ الحَقُّ وَ عَسعَسَ الباطِلُ؛ پس بفرمود تا دستور را از دست و مسند وزارت بپای ما چان ذلّ و حقارت بردند و در حبس مجرمانی که حقوق منعم خویش مهمل گذراند، باز داشتند و برادر را بلطف اکرام و توقیر و احترام تمام بنواخت و گفت: اگرچ امروز صد هزار درّ و مرجان معنی رایگان و مجّان در جیب و دامن ما نهادی و داد دانائی و سخن گستری دادی و عیار اخلاصِ خویش از مغشوش و مغلول خصم پیدا کردی، اکنون میخواهم که قرعهٔ اختیار بگردانی و از رقعهٔ ممالک پدر ببقعهٔ که معمورتر و بلطف آب و هوا مشهورتر دانی، آنجا متوطّن گردی و آنرا مستقرِّ خویش سازی و این کتاب که خواستی نهادن، بنهی و بپردازی و آنچ در اندیشه داشتی، از طیّ امکان بحیّزِ وجودرسانی تا غلیلِ حکمت را شفائی باشد و علیلِ دانش را قانونی و من زمان زمان که زمانه سعادت مساعدت بخشد بمطالعهٔ آن مستأنس و مستفید میباشم و سیاستِ پادشاهی از آنجا استکمال میکنم و مزاج ملک بر حال اعتدال می‌دارم و در حفظِ صحت اندیشهٔ من دستور کار شود و کارنامهٔ اخلاق جهانیان گردد. هیچ توقّف مساز و بر هیچ مقدّمه موقوف مدار و چرم اندیشه خام مگذار که اِذَا کَوَیتَ فَاَنضِج. ملک زاده بحکم فرمان بخلوتخانهٔ حضورِ دل شتافت و این خریدهٔ عذرا را که بعد از چهار صد و اند سال که از پس پردهٔ خمول افتاده بود و ذبولِ بی‌نامی درو اثر فاحش کرده و بایّام دولت خداوند، خواجهٔ جهان از سر جوان میگردد و از پیرایهٔ قبول حضرتش جمالی تازه میگیرد و طراوتی نو می‌پذیرد، بیرون آورد. ایزد تعالی، این آستانِ عالی را که منشأ مکارم و معالیست بر اشادت معالم هنر و احیاءِ رمق آن و اعادتِ دوارسِ دانش و ابداء رونق ِ آن متوفّر داراد و حظوظِ سعاداتش موفّره و بر اعداء دین و دولت مظفر، بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِریِنَ.
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان شهریارِ بابل با شهریارزاده
ملک‌زاده گفت: شنیدم که بزمینِ بابل پادشاهی بود، فرزندی خرد داشت. بوقت آنکه متقاضیِ اجل دامن و گریبانِ امل او بگرفت، هنگام نزولِ قضا و نقلِ او از سرایِ فنا بدارِ بقا فراز رسید، برادر را بخواند و در اقامتِ کار پادشاهی قایم مقام خود بداشت و بترقیح و تمشیتِ حال ملک و ترشیح و تربیتِ فرزند خویش او را مولّی و موصّی گردانید و گفت: من زمامِ قبض و بسط و عنانِ تولّی و تملّک در مجاریِ امور ملک بتو سپردم، مربوط و مشروط بشرطی که چون فرزند من بمرتبهٔ بلوغ و درایت رسد و حکمِ تحکّم و قیدِ ولایت ازو برخیزد و بایناسِ رشد و تهدّی بادید آید، او را در صدرِ استقلال بنشانی و خویشتن را زیردست و فرمان پذیردانی و حکمِ او بر خود اجحاف نشمری و از طاعتِ او استنکاف ننمائی و اگر وقتی شیطان حرص ترا بوسوسهٔ خیانتی هتکِ پردهٔ دیانت فرماید، خطاب اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُم اَن تُؤَدُّوا الأَمَانَاتِ اِلَی اَهلِها ، پیش خاطر داری، برین نسق عهدی و پیمانی مستوسق بستند. پدر درگذشت، پسر بالیده گشت و بمقامِ مزاحمت و مطالبتِ ملک رسید. پادشاه را عشق ممکلکت با سیصد و شصت رگ جان پیوند گرفته بود و لذت آن دولت و فرمانروائی را با مذاقِ طبع آمیختگی تمام حاصل آمده، اندیشید که این پسر رتبتِ پدری گرفت و دربتِ کاردانی یافت، عن‌قریب باستردادِ حکم مملکت برخیزد و سودایِ استبداد در دماغش نشیند؛ اگر من برویِ ممانعت و مدافعت پیش آیم، سروران و گردنکشان ملک در اطراف و حواشی ولایت از من تحاشی نمایند و بهیچ دستان و نیرنگ ایشانرا همداستان و یکرنگ نتوانم کرد. چاره همانست که چنانک من بهلاک او متّهم نباشم زحمتِ وجودش از پیش برگیرم. روزی بعزمِ شکار بیرون رفت و شهریارزاده را نیز با خود ببرد و چون بشکارگاه رسیدند و لشکر از هر جانب بپراکند، در موضعی خالی افتادند؛ شاهزاده را از اسب فرود آورد و بدستِ خویش هردو چشمِ جهان‌بین او برکند و از آنجا بازگشت. بیچاره را اگرچ دیدهٔ ظاهر از مطالعهٔ عالم محسوسات دربستند، بدیدهٔ باطن صحایفِ اسرارِ قدر می‌خواند و شرحِ دستکاریِ قدم بردستِ اعجازِ عیسیِ مریم میدید و در پردهٔ ممکناتِ قدرت ندایِ وَ أُبرِیُ الأَئمَهَ وَ الأَبرَصَ وَ اُحیِی المَوتَی، بسمعِ خرد می‌شنید و میگفت:
وَ لَاتَیاَسنَ مِن صُنعِ رَبِّکَ اِنَّنیِ
ضَمِینٌ بِأَنَّ اللهَ سَوفَ یُدِیلُ
اَلَم تَرَ أَنَّ الشَّمسَ بَعدَ کُسُوفِهَا
لَهَا صَفحَهٌٔ تَغشَی العُیُونَ صَقِیلُ
القصّه چون زیورِ منوّرِ روز از اطرافِ جهان فرو گشودند و تتقِ ظلامِ شب بر رواقِ افق بستند، مادرِ روزگار از فتنه‌زائی سترون شد و شب بنتایجِ تقدیر آبستن گشت و چشم بندان‌ِ کواکب ازین پردهٔ آبگون بازیهایِ گوناگون بیرون آوردند، آن مسکین ببیغولهٔ مسکنی می‌پناهید تا دست او بر درختی آمد؛ از بیمِ درندگان بر آن درخت رفت و دست در شاخی آویخت و بر مرصدِ وارداتِ غیب بنشست ع، تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون، ناگاه مهترِ پریان که زیرِ آن درخت نشستگاه داشت و هر شب آن جایگاه مجمعِ پریان و مهجعِ ایشان بودی، بیامد و بر جایِ خود بنشست و پریانِ عالم گرد او در آمدند و بمسامرت و مساهرت با یکدیگر شب می‌گذاشتند و از متجدّداتِ وقایعِ روزگار خبرها می‌دادند و خبایایِ اسرارِ از قطار و زوایایِ گیتی‌کشف‌میکردند تا یکی از میانه گفت: امروز شهریار بابل با شهریار زاده کیدی کردست و چنین غدری روا داشته.
وَ رُبَّ اَخٍ نَادَیتُهُ لِمُلِمَّهٍٔ
فَاَلفَیتُهُ مِنهَا اَجَلَّ وَ اَعظَمَا
مهترِ پریان گفت: اگر آن پادشاه زاده بداند و از خاصّیّت برگِ این درخت آگاه شود، لختی از آن بر چشم مالد، بینا گردد و در فلان خارستان گز بنی بدین صفت رسته، مار اژدهائی درو آرامگاه دارد، تنّینی که چون برهم پیچد و حلقه شود، زهرِ نحوست از عقدهٔ رأس و ذنب بر مرّیخ و زحل بارد، ثعبانی که بجایِ افسون ودم از سحرهٔ فرعون عصایِ موسی خورد. طالعِ ولادت آن مار و آن شهریار هر دو یکیست و در یک نقطهٔ حرکت افتاده. چون کواکبِ قاطع بدرجهٔ طالع این رسد، هلاکِ او جایز باشد. اگر شهریارزاده آن مار را تواند کشتن، پس کشتن او و مردنِ شاه بابل یکی بود.
وَ اِنَّ جَسِیمَاتِ الاُمُورِ مَنُوطَهٌٔ
بِمَستَودَعَاتٍ فِی بُطُونِ الأَسَاَوِدِ
شهریارزاده چون این ماجرا بشنید، برگی از آن درخت برگرفت و برچشم مالید و هر دو دیدهٔ او چون دو چراغِ افروخته روشن شد و صورتِ قدرتِ الهی بچشمِ سر روشن بدید و گفت:
سپاس آفرینندهٔ پاک را
که گویا و بینا کند خاک را
و آنگه بگوشِ عقل میگفت: مَن یُحیِ العِظَامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ ، و هر ساعت فرو میخواند: قُل یُحیِیهاَ الَّذِی اَنشَاَهَا اَوَّلَ مَرَّهٍٔ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلقٍ عَلِیمٌ ، چون ظفر بدین سعادتِ نقدِ وقت یافت، بتحصیلِ قرینهٔ سعادت دیگر شتافت. بامداد که سیاه مارشب مهرهٔ خرشید از دهانِ مشرق برانداخت، از درخت فرود آمد و بوطن گاهِ مار رفت و دمار از وجود مار برآورد، در حال شهریار بابل جان بقابضِ ارواح و ملک بقبضِ ملک‌زاده تسلیم کرد و آن سلیمِ زخمِ حوادث بسلامت بمرکز ملک و منشأِ دولت رسید و بپادشاهی بنشست. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر دوستیِ تو با او از قبیلِ دوستی چنین قبایلست، مرا بدو نسپاری. ملک گفت: دوستی ما ازین معانی دورست. ملکزاده گفت: نوعی دیگر از دوستان آن‌ها اند که چون بلائی نازل شود، مرد بابتلاءِ دوستان آزادیِ خویش طلبد، چنانک آن مردِ آهنگر کرد با مسافر. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان آهنگر با مسافر
ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی مسافری بود بسیطِ جهان پیموده و بساطِ خافقین بقدمِ سیاحت طی کرده؛
اَخُو سَفَرٍ جَوَّابُ اَرضٍ تَقَاذَفَت
بِهِ فَلَواتٌ فَهوَ اَشعَثُ اَغبَرُ
روزی پای در رکابِ سیر آورده بود و عنانِ عزیمت بمقصدی از مقاصد بر تافته، بکنار دیهی رسید؛ آنجایگاه چاهی دید عمیقِ مظلم چون شبِ محنت زایِ مدلهم، مغاکی ژرف پایانِ قعیر سیاه‌تر از دود آهنگِ درکاتِ سعیر، گفتی هر شبه که آسیایِ پیروزهٔ چرخ آس کرد، درو بیخته بودند و هر انگشت که آتشکدهٔ جهنّم را بود، درو ریخته، چون رایِ بی‌خردان تیره و چون رویِ سفیهان بی‌آب، دیوی درو افتاده و کودکی چند گردلب چاه برآمده، چون کواکب که رجمِ شیاطین کنند، سنگ بارانی در سرِ او گرفته. بیچاره دیو در قعر آن مغازه چون پری در شیشهٔ معزّمان بدستِ اطفال گرفتار آمده. مرد مسافر با خود گفت: اگرچ دیو از اشرارِ خلقِ خداست و او صد هزار سالکِ راهِ حقیقت را در چاهِ ظلام و غارِ خیال افکنده باشد و بدستِ غولِ اغتیال باز داده امّا بر گنه‌کاری که در حقِّ تو گناهی مخصوص نکرده باشد، بخشودن و بربدکرداری که بدیِ او بتولاحق نگشته، رحمت نمودن پسندیدهٔ عقل و ستودهٔ عرفست. پس آنگه چون فرشتهٔ رحمت بسرِ چاه آمد و او را از آن حفرهٔ عذاب برکشید و خلاص داد. دیو را از مباینتِ طینت و منافاتِ طبیعت که در میانِ دیو و آدمی‌زاد باشد، آن مؤاسات عجب آمد.
لَقَد رَقَّ لِی حَتَّی النَّسیِمُ عَلَی السُّرَی
وَ سَاعَدَنِی بِالشَّجوِ وُرقٌ تَنَغَّمُ
فَمِن غَیرِ مَألُوفٍ تَعَاطُفُ مُسعِدٍ
وَ مِن غَیرِ جِنسٍ رِقّهٌٔ وَ تَرَحُّمُ
گفت: ای برادر، چون این دست بردِ کرم نمودی و برویِ این مروّت و فتوّت پیش آمدی و آشنائی دیو با مردم که بنزدِ عقلا ممتنعست و آمیختنِ آب و آتش که در عقل ناممکنست، مصوّر گردانیدی، اکنون من نیز بشرط وفا پیش آیم و جزایِ این احسان بر خود فریضه دانم باید که اگر روزی خود را در دامِ چنین داهیهٔ گرفتار بینی، نام من بر زبان برانی تا من در حال حاضر آیم و ترا از ورطهٔ آن آفت برهانم؛ دیو از آنجا بگذشت. مرد مسافر روی براه آورد تا بشهرِ زامهران رسید. آهنگری در آن شهر دوست او بود؛ بحکم دالّت قدیم و صحبت سابق بخانهٔ او نزول کرد. رسم آن شهر چنان بود که هر سال در روزی معیّن غریبی نورسیده را قربان کردندی و اگر غریب نیافتندی، از اهلِ آن شهر هر که قرعه برو آمدی، متعیّن گشتی. آنروز آهنگر نشانهٔ تیرِ بلا آمده بود؛ او چون مهمان را دید، بدرِ سرایِ شحنه شد و از رسیدنِ او صاحب خبران را آگاهی داد. آمدند و مهمان را بسیاستگاه بردند. بیچاره خود را تا گردن در خلابِ محنت متورّط یافت؛ آخر از مواعدتِ دیو و معاهدتِ بیاد کردن او یاد آورد، نام دیو بر زبان راند. دیو از حجابِ تواری روی بنمود حاضر آمد، مزاجِ حال بشناخت و بدانست که وجهِ علاج چیست. مگر پادشاه شهر پسری داشت که چشم و چراغِ جهانیان بود و پدر جهان بچشمِ او دیدی. فی‌الحال بتنِ او در شد و در مجاریِ عروق و اعصابِ او روان گشت و سرِّ حدیثِ اِنَّ الشَّیطَانَ لِیَجرِی مِنِ اُبنِ آدَمَ مَجرَی الدَّمِ آشکارا شد؛ پسر ناگاه دیوانه‌وار از پردهٔ عافیت بدر افتاد و کَمَن بَتَخَبَّطُهُ الشَّیطَانُ مِنَ المَسِّ ، حرکاتِ ناخوش و هذیاناتِ مشوّش از گفتار و کردارِ او با دید آمد و دیوِ خنّاس همچو کنّاسی در تجاویفِ کاریزِ اعضا و منافذِ جوارحِ او تردّد میکرد، گاه چون وسواس در سینه نشستی و راه بر صعداءِ انفاس ببستی، گاه چون خیال در سر افتادی و مصباحِ بصیرت را در زجاجهٔ فطرت مظلم گردانیدی تا دیدبان بصر از مشبکّهٔ زجاجی همه تمویهاتِ باطل دیدی، گاه براجم و اناملش را در خامِ تشنّج دوختی، گاه فصوص و مفاصلش را شکنجهٔ درد برنهادی، چنانک بیم بودی که رشتهٔ اوتار و رباطات را بتابِ تقلّص بگسلد و بجای فضلاتِ عرق، خونِ عضلات از فوّارهٔ مسامّ و فوّهاتِ عروقش بچکاند. رعیت و سپاه جمله جمع آمدند و در ماتمِ اندوه نشستند تا خود حدوثِ این حالت را موجب چه بودست و چنین فرشته صورتی دیوصفت چرا شد. پدر را در غمِ جگرگوشهٔ خویش جگر کباب گشته و از بابزنِ اهداب خوناب ریخته، در چارهٔ کارِ فرزند فرو ماند. طبیبانِ حاذق و مداویانِ محقّق را بخواند و هر یک باندازهٔ علمِ خویش علاجی می‌فرمودند، مفید نمی‌آمد. چون کار بحدِّ صعوبت کشید و رنجِ دلها بنهایت انجامید، دیو از درونِ او آواز داد که شفایِ این معلول بخلاص آن مردِ غریب معلّلست که بیموجبی او را از بهر گشتن باز داشته‌اند. پادشاه بفرمود تا او را از حبس رها کردند. دیو از تنِ او بیرون آمد و غریبِ مسافر را گفت: این بار ترا بکار آمدم و اِنَّ الکَذُوبَ قَد یَصدُقُ ، لیکن از من دیگر اومید خیرمدار و بدانک اگرچ من برسنِ اعتماد و اعتصامِ تو از چاه برآمدم، آدمی را برسنِ دیو فرا چاه نباید رفت، وَ مَا کُنتُ مُتَّخِذَ المُضِلّیِنَ عَضُدا این فسانه از بهر آن گفتم تا تو دانی که اگر صحبتِ تو با آن مردِ خراسانی ازین جنسست، در توصیتِ او از جهتِ من احتیاط کنی. ملک گفت: شنیدم. آنچ تقریر کردی و تحریرِ آن در اعاجیبِ اسمار اعتبار را شاید که ثبت کنند، اما موالاتی که میانِ ماست، بدین علل آلودگی ندارد. ملک‌زاده گفت: دوستیِ دیگر آنست که از هوایِ طبیعت و تقاضایِ شهوت خیزد و این باندک سببی فتور پذیرد و یمکن که بقطعِ کلی انجامد، چنانک بط را با روباه افتاد. ملک گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان بازرگان با دوست دانا
ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچ مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنک روزگار حاجتی فراز آرد، بکار آید، دوست اولیتر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص بدست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر بمشتری سیرتی رسی که بنظرِ مودت‌ترا سعادتی بخشد که‌آنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.
اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفته‌اند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوخته‌ام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: می‌ترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
در ملک اردشیر و دانایِ مهران به
ملک‌زاده گفت: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدماءِ ملوک و عظماءِ سلاطین بخصایصِ عدل و احسان متقدّم بود و مادرِ روزگار بفرزانگی او فرزندی نزاد، دختری داشت چنان پاکیزه پیکر که هرک در بشرهٔ او نگاه کردی، مَا هَذَا بَشَراً، بر زبان راندی و هرک لحظهٔکرشمهٔ الحاظِ او بدیدی، اَفَسِحرٌ هذَا، برخواندی. صورتی که مثلِ آن بر تختهٔ مخیّله نقش نتوان کرد، جمالی که نظر در آینهٔ تصوّر نظیر آن نبیند.
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گوئی که بهره ندارد ز خاک
رخش همچو باغی در اردیبهشت
ببالایِ او سرو دهقان نکشت
ماه روئی که آفتاب از روزنِ ایوانش دزدیده بنظّارهٔ او آمدی و زحل پاسبانیِ سراپردهٔ عصمتِ او کردی، جز دستِ شانه بزلفش نرسیده بود و جز چشمِ آینه جمالش ندیده. هنوز درجِ بلورینش مهرِ عذرت داشت و عذارِ سیمینش نقابِ صیانت.
غَزَالٌ لَهُ مَرعیً مِنَ القَلبِ مَخصِبٌ
وَ ظِلٌّ صَفیقُ الجَانِبَینِ ظَلِیلُ
فَکَالشَّمسِ تَغشَی النَّاظِرینَ بِنُورِهَا
وَ لَیسَ إِلَیهَا لِلأَکَفِّ سَبیلُ
چون بمرتبهٔ بلوغ رسید، اشرافِ ملوک را از اطرافِ جهان بخطبتِ او جواذبِ رغبت در کار آمد و گوشهٔ مقنعهٔ او سایه بر هیچ کله‌داری نمی انداخت، تا روزگاری دراز برآمدع ، وَالبَیضُ قَد عَنِسَت وَ طَالَ جِرَاؤُهَا. روزی شاه گفت: ای دختر، دانی که شوی آرایشِ زنانست و صوانِ حال و پیرایهٔ روزگار ایشان و اگرچ تو فخرِ امّهات و آبائی از شوهر ابا کردن و تأنّق و تأبّی زیادت نمودن درین باب از صواب دور می‌نماید و طول المکثِ دختران در خانهٔ پدران بدان آبِ زلال مشبّهست که در آبگیر زیاده از عادت بماند، ناچار رایحهٔ آن از نتنی خالی نباشد و صاحب شریعت که در مغبّهٔ حال آفتِ آن بشناخت، مرک را بحال ایشان لایق‌تر از زندگانی شمرد و گفت: صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ: نِعمَ الخَتَنُ القَبرُ ، و نغز گفت آنک گفت:
کرا در پسِ پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولیتر آنست که رضا دهی تا ترا بفلان پادشاه‌زاده دهم که کفاءَت حسب و نسب دارد و خاطر از اندیشهٔ تو فارغ گردانم. دختر گفت: اَلبَنَاتُ مِحَنٌ وَ البَنُونَ نِعَمٌ فَالمِحَنُ مُثابٌ عَلَیهَا وَالنِّعَمُ مُسئُولٌ عَنهَا ، پسران نعمت‌اند و نعمت این جهانی سببِ حساب و بازخواست باشد و دختران محنت‌اند و محنت این جهانی مظنّهٔ مغفرت و ثواب، و پدران را بر آن صبر کردن و با سختیِ آن ساختن مِن حَیثُ العَقلِ وَالشَّرعِ لازمست و امعانِ نظر در دادن دختر بشوهر و گزیدنِ داماد شرط؛ و حقِّ ولایت و اجبار که پدران را اثبات فرمود هم بجهتِ کمال شفقت پدری و فرزندی دان که بر احتیاط و استقصا در طلبِ مصالح دختران باعث بود و شوهر که نه در خوردِ زن باشد، ناکرده اولیتر و فرزند نه روزبه زاید، نابوده بهتر. اگر کفاءَت بملک و مال میجوئی، از کفایت دورست؛ بهم کفویِ من کسی شاید که آنچ او دارد، در جهان زوال نبیند و نقصان نپذیرد که مال اگرچ بسیار باشد، اینجا در معرضِ تلفست و بر گذارِ سیلِ حادث و وارث و آنجا از ثمرهٔ منفعت خالی و نسب اینجا بی ضمیمهٔ حسب خود در حسابِ عقل نیاید و آنجا از فایدهٔ اعتبار معطّل ، فَلَا اَنسَابَ بَینَهُم یَومَئِذٍ. شهریار گفت: تو ملک‌زادهٔ، جفت تو از فرزندانِ ملوک شاید ع، وَ حُسنُ اللَّآلِی فِی النِّظَامِ ازدِوَاجُها. دختر گفت: پادشاه کسی بود که بر خود و غیرِ خود فرمان دهد. ملک گفت: آنک این صفت دارد کیست؟ دختر گفت: آنک آزو خشم را زیر پایِ عقل مالیده دارد، بر خود فرمان دهست و آنک از عیب جستنِ دیگران اعراض کند تا عیبِ او نجویند، بر خود و بر غیرِ خود فرمان دهست. پس ملک در طلبِ چنین مردی روزگار دراز متفحّص میبود تا نشان دادند که شخصی مستجمع این خصال و متحلّی بدین خصایص از زخارفِ دنیا اعراض کرده و عرضِ خود را از رذایلِ اوصافی که در نظرِ حکمت تا خوب نماید. صیانت داده و بضاعتِ دانش را سرمایهٔ سعادت ساخته، نام او دانایِ مهران‌به، بفلان شهر مقیمست. رایِ ملک و دختر بر آن قرار گرفت که او را بدان شخص دهند. کس بدو فرستاد و این تراضی از جانبین حاصل آمد. خطبهٔ کاوین بخواندند و دختر را از حجرهٔ صون و عفاف بحجلهٔ زفافِ شوهر فرستادند. چون روزی چند برآمد، ملک از حالِ دختر و داماد بحث کرد و از محاسنِ و مقابحِ خلق و خلقِ شوهر یک بیک پرسید؛ بحقیقت بدانست که مقارنهٔ ایشان از تثلیثِ سعدین مسعودتر بود و از اتّصالِ نیّرین باوج و شرف محمودتر و طعمِ وفاق هر دو عِندَ ذَوَاقِ العُسَیلَهِٔ بر مذاقِ یکدیگر افتادست و روزگار از آن موافقت و مطابقت وَافَقَ شَنٌّ طَبَقَهَٔ برایشان خوانده. روزی اردشیر بحکم تقاضایِ مهرِ فرزندی و پیوندِ پدری برخاست و بخانهٔ دختر شد و ازو بپرسید که با شوهر چگونه میسازی و طریقِ تعیّش در میانه برضای یکدیگر مقرون هست یا نی؟ دختر گفت: من بهر آنچ از اخلاق و عاداتِ او مشاهدت میکنم، راضی‌ام، هیچ نفرتی و نَبوَتی ازونیست، الّا از آنچ خوردنی و پوشیدنی و گستردنی همه در یکجای می‌نهد و آن از ترتیب و صواب دور می‌نماید. شاه گفت: اگر من از وی التماس کنم که این رسمِ نامعهود بگذارد، شاید. دختر گفت: بلی.
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ مردِ مهمان با خانه خدای
دستور گفت: شنیدم که برزیگری بود، شبی از شبهایِ زمستان که مزاجِ هوا افسرده بود و مفاصلِ زمین درهم افشرده، سیلان
از مدامعِ سبلان منقطع شده و سیل از اطرافِ عیون بر طبقاتِ زجاجی افتاده و مسامِّ جلدِ زمین بمسامیرِ جلیدی درهم دوخته، آبِ جامد چون دستِ ممسکان از افاضتِ خیر بسته، هوایِ بارد از دمِ سفلگان فقّاع گشوده.
وَ تَرَی طُیُورَ المَاءِ فِی وُکُنَاتِهَا
تَختَارُ حَرَّ النَّارِ وَالسَّفُودَا
وَ اِذَا رَمَیتَ بِفَضلِ کَأسِکَ فِی الهَوَا
عَادَت اِلَیکَ مِن العَقِیقِ عُقُودَا
در چنین حالتی دوستی بخانهٔ او نزول کرد، آنچ رسم گرامی داشتِ اضیافست بجای آورد و ماحضری که بود پیش بنهاد؛ بکار بردند و آتشی خوش برافروختند و از لطفِ محاورات و مفاکهات فواکهِ روحانی با ریحانیِ زمستانی برهم آمیختند و صیرفیِ طبع در رغبتِ قلب الشّتاء هر ساعت این ابیات میخواند:
بی صرفه در تنور کن آن زرِّ صرف را
کو شعلها بصرفه و عوّا برافکند
طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاو رس ریزهایِ منقّی برافکند
پس بحکمِ مباسطت و مخالطتی که در سابق رفته بود، مهمان و برزیگر و کدبانو هرسه بر سرِ تنور نشستند. کدبانو را در محاذاتِ عورت شکافی از سراویل پدید آمد، مهمان دزدیده نگاه میکرد و خاموش می‌بود. شوهر وقوف یافت، اندیشه کرد که اگر بگذارم، مهمان می‌بیند و پردهٔ صیانت دریده شود؛ چوبکی برداشت و آهسته می‌برد تا بر اندامِ او نهد مگر انتباهی یابد. مهمان میدانست، در اثنا حکایت هر وقت ببهانهٔ این عبارت تلقین میکرد که نباید که بترکنی ع، اِیَّاکَ اَعنِی فَاسمَعِی یَا جَارَهٔ ، و شوهر از نکتهٔ سخن غافل. ناگاه سرِ چوب بر موضعِ مخصوص آمد، زن در لرزید و بادی از مخرج رها کرد؛ خجالت حاصل آمد و ندامت بر آن حرکت سود نداشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا چارهٔ این کار همه از یک طرف نیندیشی و حکمِ اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. گاوپای گفت: شنیدم آنچ گفتی و در نصاب حق قرار گرفت لیکن بمهارتِ هنر و غزارتِ دانش و یاری خرد و حصافت بر خصم چیرگی توان یافت، چنانک موش بر مار یافت. دستور پرسید که چگونه بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ خسرو با ملک دانا
دادمه گفت : شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوکِ وقت خصومت افتاد و داعیهٔ طبع بانتزاعِ ملک از طباعِ یکدیگر پدید آمد تا بمناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردّد نمیکرد و جز بزبانِ سنان جواب و سؤال نمیرفت . صفهایِ معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند ، آخر‌الامر خسرو مظفّر آمد ، صبایِ نصرت بر زلفِ پرچم و گوشوارِ ماهچهٔ علم او وزید و دیوارِ ادبار خاکِ خسار در کاسهٔ خصم کرد . منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند. خسرو از آنجا که همّتِ ملکانه و سیرتِ پادشاهانهٔ او بود ، اِذَا مَلَکتَ فَأَسجِع بر خواند و گفت : از شکستهٔ خود مومیائی دریغ نمی‌باید داشت و افکندهٔ خود را برباید داشت که این رسم سنّتِ کرامست و برایشان زینهار خوردن عادتِ لئام . دست بی‌مسامحتی بهرک برسد ، رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردنِ هرک توان نهادن جز کارِ مردم سبک سایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود . پس بفرمود تا بوجهِ اعظام و احترام با ساز وعدّت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سرِ خانه و اهالی گردد. ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منّت داری کرد و گفت : غایت فتوّت و علوِّ همّت همین باشد ، لیکن مرا یک توقّعست ، اگر قبول بدان پیوندد نشانِ اقبال خود دانم . خسرو گفت : هرچ پیشِ خاطر می‌آید ، می‌باید خواست که از اجابتِ آن چاره نیست. ملک گفت : درین بستان سرای که مرا آنجا فرود آورده‌اند، خرما بنی هست . میخواهم که آن را بمن بخشی و یک سال همچنین در سایهٔ جوار تو می‌باشم. خسرو ازین سخن اعجابِ تمام کرد و متعجّب بماند که مگر از هولِ این واقعه و ترسِ این حادثه که او را افتاد دماغِ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست میکند والّا مَا لِلمُلُوکِ وَ المَطَامِعَ الدَّنِِیَّهِ ، با این همه حاجتِ او مبذول داشتن و رایِ او را مبتذل نگذاشتن اولیتر. آن بستان‌سرای و آن درخت بدو بخشید. ملک هر هفته میدید که برگ و بارِ آن درخت می‌ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می‌یافت تا درو هیچ امید به بود نماند. روزی بقاعدهٔ گذشته آنجا شد ، درخت را دید چون بختِ صاحب دولتان از سر جوان شده و چون پیشانیِ تازه رویان گرهِ تغضّن از اغصان و بندِ تشنج از عروق گشوده و چون غنچهٔ شکفته و نافهٔ شکافته رنگ و بویِ عروسان چمن درو گرفته و در حلهٔ سبز و حریرِ زرد چناروار بهزار دستِ رعنائی برآمده .
مجمرِ او از درون طبع از برون سوعود سوز
نقشِ او بیرون و قدرت از درون سوخامه‌زن
ملک از آنجا بخدمتِ خسرو رفت و از مشاهدهٔ حال درخت او را خبر داد و گفت : من درین مدت قرعهٔ تفاّل بنامِ این درخت می‌گردانیدم و تمثالِ حالِ خویش در خوابِ امانی بحالِ او میدیدم. امروز دانستم که کارِ من از حضیضِ تراجع بذروهٔ ترفّع روی نهادست و همچنانک درخت را بعد از تغیّرِ حال که بود ، این طراوت و رونق روی نمود ، کار من بنسقِ پادشاهی باز خواهد آمد. اگر امروز مرا باز جای خود فرستی و اندیشهٔ که بعنایت دربارهٔ من کردی با عمل متوافق شود ، وقتِ آنست. خسرو او را با ساز و اهبت و جلال و ابّهت در ملابسِ تمکین و معارضِ تزیین با خانه فرستاد و ملک با کامِ دل بمملکت و پادشاهیِ خویش رسید . این فسانه از بهر آن گفتم تا تو حالا دست از اصلاحِ من بداری ، چندانک دورِ محنت من بپایان رسد تا سعیی که کنی ، مؤثّر باشد و تخمی که افکنی ، مثمر آید .
بر من این رنج بگذرد که گذشت
ملکِ خاقان و دولتِ قیصر
داستان گفت : بهر بدی که روزگار بروی دوستان آرد ، از دوست بریدن و پشت بر کار او کردن از قضیّتِ مکارم و سجیّتِ اکارم دور افتد ؛ بلک در حالتِ شدّت ورخا و خیبت ورجا باید که یکی باشد . من همین ساعت بخدمتِ ملک روم و بلطایفِ تدبیر خلاصِ تو بجویم و کار بمخلصِ خیر رسانم و فرجهٔ فرجی از مضیقِ این حبس پدید آرم پس از آنجا بخدمتِ ملک رفت ، اتّفاقاً خرس حاضر بود ؛ اندیشه کرد که اگر سخنِ دادمه بحضور او گویم ، ناچار باعثهٔ عداوت از نهادِ او سر برآرد و زبانِ اعتراض بگشاید و قوادحِ عرض آغاز نهد و نگذارد که سخنِ من در نصابِ قبول افتد و اگر بغیبتِ او گویم ، شاید که چون خبردار شود ، بعد از آن فرصتی طلبد ئ باختلاسِ وقت اساسِ گفتهٔ من جمله منهدم کند و قواعدِ سعیِ مرا منخرم گرداند و بابطالِ غرضِ من میانِ جهد ببندد و هر آنچ مقرّر کرده باشم بتزییف رساند و گفته‌اند : مکیدتِ دشمنان و سگالشِ خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیرکاهِ حیلت پوشانند ، خصم را بغوطهٔ هلاک زودتر رساند و مَا حِیلَهُ الرِّیحِ اِذَا هَبَّت مِن دَاخِلٍ ؟ باز اندیشید که با حضورِ او اولیترست ، چه اگر خرسِ ظاهراً بمدافعتِ من قدم در پیش نهد و آنچ در باطنِ او از حقدِ دادمه متمکّنست ، بعبارت آرد ، لاشکّ شهریار بداند که سخن او بغایلهٔ غرض منسوبست و بشایبهٔ حسد مشوب . اگر ناوکی از شستِ تعنّت رها کند، بر نشانهٔ غرض نیاید پس داستان افتتاحِ سخن بدعایِ شهریار کرد و گفت : از کرایمِ عاداتِ شاهان و محاسنِ شیمِ ایشان یکی عطا بخشیست و یکی خطا بخشائی ، چه استغناءِ مردم از مال ممکنست ، اما عصمتِ کلی از گناه هیچکس را مسلّم نیست و محقّقانِ شرع را خلافست تا صد و بیست چهار هزار نقطهٔ نبوّت با کمالِ حالِ خویش ازین دایره بیرون‌اند یا نی اگرچ دادمه مجرمست اما اعترافِ او بجریمهٔ خویش ضمیمهٔ شفاعتِ من میشود . اگر شاهِ ذیلِ عفو بر عثراتِ او بپوشاند ، از کمالِ اَریَحیّت و کرمِ سجیّتِ او دور نیفتد وَ الکَرِیمُ مَن عَفَا عَن قُدرَهٍٔ ملک چون این سخن استماع کرد ، دانست که داستان را ازین کلمات و تقریرِ این مقدمات غرضِ کلّی و مقصودِ جملی جز نیکونامی خداوندگار و اشاعتِ ذکر او بحسنِ سیرت نیست و حمایتِ جانبِ دادمه فرع آن اصل می‌شناسد . آخر جموحِ طبیعتش رام شد و زمامِ اهتمام بجانبِ او کشیده آمد ، سر در پیش افکند و در موقفِ تردّد و تحیّر ساعتی بماند . خرس اندیشید که خاموشیِ ملک دلیلِ رضای اوست بخلاصِ دادمه و دشمن که افتاد ، در لگدکوبِ قهر باید گرفت تا برنخیزد. پس گفت : ملک نیک داند که مردمِ بد گوهر بمارِ گزاینده ماند و مار که آزرده شد ، سر کوفتن واجب آید و الّا از زخمِ دندانِ زهر افسایِ او ایمن نتوان بود .
وَ کَم مِن قَائِلٍ اِنِّی نَصِیحٌ
وَ تَأبَاهُ الخَلَائِقُ وَ الرُّوَاءُ
وای داستان هرک گناهِ گنه‌کاران بر خداوندگار پوشیده دارد و خواهد که رویِ حال او را بتزویرِ باطل در پردهٔ تقریرِ حق نیکو فرا نماید و مقابحِ او را در لباسِ محاسن جلوهٔ تمویه دهد ، خاین وغادرست و بر نبذِ حقوقِ منعمِ خود مبادر داستان گفت : نه هرک در کارِ گناه‌کاری سخن گوید ، گناهِ او را خوار داشته باشد ، چه عاقل از فعلِ جمیل عذر نخواهد و از نیکوکاری کس خجالت نبرد و عقلا گفته‌اند : هر گناه که از مردم صادر شود و منقسمست بر چهار قسم ، یکی از آن زلّتست، دوم تقصیر ، سیوم خیانت، چهارم مکروه و هر یکی را عقوبتی در خور و مکافاتی سزاوار معیّن ، عقوبتِ زلّت عتاب باشد ، عقوبتِ تقصیر ملامت، عقوبتِ خیانت بند و زندان، عقوبتِ مکروه رسانیدنِ مکروه بمکافات ، کَمَا نُزِّلَ فِی مُحکَمِ تَنزِیلِهِ تَعَالی ، وَ کَتَبنَا عَلَیهِم فِیهَا اَنَّ النَّفسِ اَلآیه . و آنگه عفو و تجاوز پیرایهٔ قواعدِ سیاست گردانید و حدودِ شرعی را بلباسِ این مجاملت جمال داد که گفت : فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ کَفَّارَهٌ لَهُ گناهِ دادمه ازین اقسام جز زلّتی نیست که کس از آن معصوم نتواند بود ، چنانک یاد کردیم. اگر ملک برین گوشمال اقتصار کند و گوشهٔ خاطر از غبارِ کراهیت پاک گرداند، بر سنّتِ کرامِ ملوک رفته باشد .
وَ العُلیَ مَحظُورَهٌ اِلّا عَلَی
مَن بَنَی فَوقَ بِناءِ السَّلفِ
خرس گفت : در شرعِ رسوم پادشاهی واجبست بر پادشاه از چند گونه مردم تحرّز و توقّی نمودن و توقّعِ بدسگالی داشتن، یکی آنک بی‌گناهی از کارش معزول کند ، دیگر آنک با دشمنِ او دوستی ورزد ، دیگر آنک در زبانِ پادشاه سودِ خویش بیند ، دیگر آنک بسیار خدمتها بر اومیدِ مجازات کرده باشد و جزا نیافته باشد ، دیگر آنک رازِ پادشاه با نامحرم در میان نهد.
اکنون که او بچنین جرمی مؤاخذ گشت ، ازو اعتماد برخاست و استعطافِ او سودمند نیاید .
اِذَا اَنتَ اَکرَمتَ الکَرِیمَ مَلَکتَهُ
وَ اِن اَنتَ اَکرَمتَ اللَّئِیمَ تَمَرَّدَا
داستان گفت : دادمه بندهٔ بسزا و خادمی مخدوم پرست و ندیمی قدیم خدمت و جلیسی به‌نشین و انیسی محرم و امینست. اگر ازو بسهو سیّئهٔ صادر آمد ، چندان حسناتِ اعمال بر صحیفهٔ روزنامهٔ بندگی ثبت کردست که بچنین صغایر او را در پای ماچان ذلّ و صغار نشاید افکندن و قلم در مرضیّاتِ خدمت و مقتضیاتِ طاعت او کشیدن .
فَاِن یَکُنِ الفِعلُ الَّذِی شَاءَ وَاحِداً
فَأَفعَالُهُ اللَّائِی سَرَرنَ اُلُوفُ
اگر ملک ازین هفوات در گذرد و بچشمِ کرم اغماض فرماید ، لاشکّ حق‌شناسیِ بندگان باشد و ملک را فایدهٔ ثنا بر کمالِ رأفتِ خویش حاصل گردد. پس روی بخرس آورد و گفت که من نامِ خود در جریدهٔ شفعا اثبات میکنم ، مَن یَشفَع شَفَاعَهً حَسَنهً یَکُن لَهُ نَصِیبٌ مِنهَا تو نیز با من که داستانم هم‌داستان باش و صاحب واقعه را بفرصتِ وقیعت متعرّض مشو و تیمارِ شفاعتِ خویش بگفتارِ من مشفوع گردان تا از انصباءِ این سعادت بی‌بهره نمانی که صفقهٔ نیکوکاران هرگز خاسر نبودست و طمعِ کم‌آزاران البتّه خایب نماند، اِنَّ اللهَ لَا یُضِیعُ اَجرَمَن اَحسَنَ عَملاً چون سخن ایشان بدین مقام رسید ، ملک گفت : شما امروز باز گردید تا من درین حال بنظرِ امعان وایقان نگه کنم که از وجوهِ مصلحت آنچ مباشرت را شاید کدامست ورای بر چه جملت قرار گیرد. ایشان بیرون آمدند و داستان بدرِ زندان سرای رفت و این ماجری کَمَا جَرَی بسمعِ دادمه رسانید و گفت : اکنون غم مخور که لمعانِ صباحِ نجاح روی می‌نماید و تباشیرِ بشر از اساریرِ جبینِ ملک مشعر می‌آید بحصولِ غرض و اگر عقدهٔ تأخیری بر کار افتاد و عقبهٔ عایقی در پیش آمد و رویِ مراد بعذری در پردهٔ تعذّر بما ندهم، دل‌تنگ نباید کرد.
حال اگر ز آنچه بود تیره‌ترست
عاقبت دل فروز خواهد بود
شب نبینی که تیره‌تر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود
دادمه گفت : نخواستم که در ایّامِ برگشتگی حال و بی‌سامانیِ کار و نفاقِ بازار نفاقِ خصم حدیثِ من گوئی و او را بمجاهرت بر کارِ من دلیر کنی که سخنِ بد در حقِّ مردِ کار افتاده همچنان مؤثّر آید که تعبیرِ خوابهایِ بد در احوالِ خداوندانِ محنت و مردِ دانا بوقتِ ابتلا تا انجلاءِ ستارهٔ سعادت از ظلمتِ کسوفِ ادبار پاک نبیند ، باید که چون قطب بر جای ساکن بنشیند و حرکتِ این آسیایِ مردم سای را می‌نگرد تا از دور نامرادی ، کی فرو آساید ، چنانک بزورجمهر کرد با خسرو . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ بزورجمهر با خسرو
دادمه گفت : شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستان سرائی خرامید ، بر کنارِ حوضی بتماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر میکردند یکی ملّاح‌وار بمجدفهُ پنجهٔ پای کشتیِ قالب را بکنار افکندی، یکی چون بازی گران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون بآب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق می‌شستی ، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی . گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین بقرصهٔ صابونِ حباب می‌زدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره می‌انداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر میکردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمان‌گون ماندی، نقش‌بندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی ، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار بنوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت ، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت ار دستش درافتاد ، بطی بمنقار در گرفت و فرو خورد . بورجمهر مشاهدت می‌کرد و پوشیده می‌داشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا بجدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل می‌بینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر بحکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را بنظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت بیکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، می‌ترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند ، خسرو خشم گیرد و مرا بجهل منسوب کند یا بخیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ،
زهر در کامِ او شکر گشتی
سنگ در دستِ او گهر گشتی
پس بخدمتِ خسرو شتافت و گفت : پیوسته گوهرِ شمشیرِ ملک شب افروزِ حوادثِ ایّام باد ، امروز بپرتو فرِّ پادشاهی در آیینهٔ فراستِ خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غوّاصانِ گوهر طلب گردِ پایهٔ حوض می‌گشتند. اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند ، آن گوهر بخون بهایِ ایشان از روزگار بازتوان ستد. بحکمِ فرمان اوّلین بط را که سر بریدند و بسرِ کارد مهر از درجِ حوصلهٔ او برداشتند ، پس از قطرهٔ چند لعلِ سیّال و یاقوتِ مذاب آن گوهر چون یکقطره آب از میان بیرون افتاد . خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی ؟ گفت : سعادتِ طالع را بر سبیلِ مساعدت نمیدیدم ؛ اندیشه کردم که اگر بگویم ، مشعبذِ این هفت حقّهٔ پیروزه این گوهر را با یشمِ روز و شبهٔ شب چنان برآمیزد و از دیدهایِ اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردستِ تصرّف بیرون دهد که هرگز عقلِ چابک‌اندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد. امروز که دولتِ شاه را معاون یافتم و ایّام را موافق، بگفتم و همچنان آمد ع ، وَ قَد یُوَافِقُ بَعضُ المُنیَهِ القَدَرَا . این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده دربارهٔ من سعی ننمائی که هر سخن در خدمتِ ملوک بوقتی خاصّ توان تقریر کردن . داستان گفت : تأثیرِ سخن در نفوسِ انسانی بحسبِ اعتقاد بود . اگر دردلِ شهریار نگرم و بینم که قصدِ او با عنایتِ من برابری میکند ، تَعَارَضَا فَتَسَاقَطَا از میزان تجربت کفّهٔ مقصودِ من نه راجح بود نه مرجوح ع ، وَ کَانَ کَفَافاً لَا عَلَیَّ وَلَالِیَا ، و اگر هنوز بر صلابتِ حالِ اوّلست ، بسخنهایِ ملیّن و گفتارهایِ چربِ مبیّن اگر نرم نشود ، باری در درشتی نیفزاید . روزِ دیگر که این یوسف چهرهٔ علوی نژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباسِ نورِ خویش در سجدهٔ تقرّب بیند ، گاه بهایِ جمالش با نخفاض در میزان شود ، گاه درجهٔ کمالش بارتفاع در دلو پدید آید، سر از چاهِ زندان خانهٔ ظلمت برآورد. داستان از درِ زندان باستخلاصِ دادمه بخدمتِ درگاهِ شهریار رفت و زمینِ خدمت بوسه داد و دستِ دعا بر آسمان داشت و گفت : اَلصَّادِقُ یُرَامُ اِذَا وَعَدَ وَ البَارِقُ یُشَامُ اِذَا رَعَدَ . دیروز که من بنده حدیثِ آن بندهٔ قدیم در خدمت تازه کردم، تازه‌روئی ملک بر عفوِ او دلیلِ واضح یافتم. اگر امروز آن اومید بوفا رساند و حقِّ بندگی او از ذمّت کرمِ خویش موفّی گرداند ، سنّت کرامِ اسلاف را احیا فرموده باشد وصیّتِ کرمِ اعراق و لطفِ اخلاق باطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را بنشرِ محامدِ اوصاف مطیّب گردانیده و اگر واسطه نه گناهِ مجرمان باشد ، فضیلتِ عفو کجا پدید آید ؟
لَولَا اشتِعَالُ النَّارِ فِیمَا جَاوَرَت
مَا کَانَ یُعرَفُ طِیبُ عَرفِ العُودِ
و شاد باد روانِ آنکس که گفت :
روغنِ مصریّ و مشکِ تبّتی را در دو وقت
هم مزکّی سیر باشد هم معرّف گندنا
خرس چون این بشنید، نایرهٔ بغض از درونِ او شعله برآورد و قارورهٔ قدح در گفتارِ داستان انداختن گرفت و گفت : هرک گناهِ رعیّت را خرد داند ، عفوِ پادشاه را بزرگ نداند و هرک گناه‌کار را بریء السّاحه شمرد ، حقِّ تجاوز پادشاه نشناسد. ملک را این وقاحت ازو سخت منکر آمد و گفت : لَیسَ بِأَوَّلِ قَارُورَهٍ کُسِرت، تقصیر و غرامت و گناه و ندامت همه در راهِ فرودستان آمدست و قبول و اجابت همیشه از بزرگان مستقبلِ آن شده . اصرار شرط نیست، حدیثِ شما در نزاع و دفاع بتطویل انجامید و مجالِ تطوّل تنگ گردانید و مادام که سخن نه در پردهٔ شرم و آزرم رود ، رویِ حقیقت کارها بغرض پوشیده ماند و آتشِ حسد از بواطنِ شما بخرمنِ ملک و دولت سرایت کند و از تعادی و تناصیِ شما بغرضِ خاصّ زود باشد که فتنهٔ عامّ بادانی و اقاصیِ ولایت رسد. داستان اگرچ در این فصول حفظِ جانبِ دوستان میکند و آن پسندیده‌ترینِ خصال و شریفترینِ خلال مردمست ، لیکن ازین معانی اقتناءِ ذخایرِ نیکونامی و اجتناءِ ثمراتِ حسنِ حفاظِ ما می‌جوید، چه اگر بهر خطیئتی که در راهِ خدمتگاران آید ، مطالب و معاقب شوند، رسمِ خادم مخدومی از جهان برخیزد.
فَلَو اَخَذَاللهُ العِبَادَ بِذَنبِهِم
اَعَدَّ لَهُم فِی کُلِّ یَومٍ جَهَنَّمَا
وشبهت نیست که ترا از موحشاتِ این کلمات در بابِ دادمه غرض آنست تا دیگر طوایفِ خدم در راهِ گستاخی جز بحسنِ ادب قدم ننهند و بر ارتکابِ جرایم جرأت ننمایند و از جستنِ معایب که نفسِ آدمی منبع و منشأ آنست ، زبان کشیده دارند. اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور می‌باید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیب‌جوئی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دورِ افلاک و سیرِ انجم را باختلافِ رجوع و استقامت که دارند ، اتّفاقی دیگر نبودی و طبایعِ ارکان با همه مضادّت نه بسازگاریِ ترکیب و تداخلِ اجزا بامیان آمدندی ، قلمِ مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغِ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردنِ موافقت نیاوردی و هوا فتراکِ مجاورتِ آتش نگرفتی ، صنعتِ آفرینش بتمامی نرسیدی و سلکِ این نظام درهم نیفتادی، صحنِ این رباطِ سفلی و سقفِ این ساباطِ علوی عمارت نپذیرفتی، چنانک در نفیِ شرک و اثباتِ و حدانیّت آمدست ، لَو کَانَ فِیهمَا آلِهَهٌ اِلَّا اللهُ لَفَسَدَتَا و خرس چون عنایتِ ملک را با دادمه برین عیار دید ، از هرچ گفته بود ، پشیمان شد. گوشِ غرامتِ طبع مالیدن و انگشتِ ندامت عقل خائیدن گرفت، گفتارِ شهریار را تسلیم گونهٔ بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیبِ سخن مشغول گشت و در پردهٔ لَعبُ الخَجِل از پیش شهریار برخاست و بخانه رفت ، متفکّر و غمناک بنشست، هم از خلاصِ دادمه و هم از تجاسری که در قصدِ او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده ؛ دانست که سرِّ ضمیر خویش از پردهٔ کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمهٔ ناساز بود و آن تیر از قبضهٔ کفایت خطا رفت؛ با خود گفت: اگر از پسِ این مکاشحت درِ مصالحت زنم، اضطراری باشد در لباسِ اختیار پوشیده و تمحّلی در طبع بتکلّف آورده و تکحّلی از عین الرّضا نموده ، تدارکِ این واقعه بچه طریق توان کرد؟ در مضطربِ این حال خرگوشی، فرّخ‌زاد نام ، دوست و برادر خوانده داشت بفطانتِ ذهن ورزانتِ رای مشهور و بکاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوایِ دوستان و یارانِ کار افتاده ، از ابناءِ جنسِ خویش این بجدهٔ رشد و کیاست نهادی ، همه حدس و فراست ناگاه از درِ او باز آمد ، او را بدان صفت مضطرب و در آتشِ اندوه ملتهب یافت ؛ پرسید که این توحّش و پریشانی و گرهِ تعبّس بر پیشانی چیست ؟ خرس کیفیّتِ حال در میان نهاد و نفثهُ المصدُوری که از ودایعِ صدورِ احرار باشد، از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود ، حکایت باز راند. فرّخ‌زاد گفت : هرک در جامِ گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلعِ اندیشه از مخلص یاد نکند ، همیشه پراکنده دل و آسیمه‌سر و بیسامان کار باشد . نیک نیفتاد ، تو پنداشتی که رأیِ ملک با دادمه چنان تغیّر پذیرفت که وقیعتِ تو در موقعِ قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد ، هَیهات، اِستَسمَنتَ الوَرَمَ وَ نَفَختَ فِی غِیرِ ضَرَمٍ ، و هیچ حسرت ورایِ آن نیست که از کردهٔ خود بمردم رسد ، مردِ نیکو رایِ پاکیزه فکرتِ زیرکِ دلِ سلیم فطرت تا اشتمالِ سخن بر منفعتی محض نبیند ، از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند، از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد ، خود را در تحمّلِ اعباءِ آن سخن نیفکند ، مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَا لَاَیعِنیهِ ، و عاقل تا تواند، دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنائی ترجیح ننهد و گفته‌اند : دشمن را چنان باید داشت که آن گویِ بلورین که در حقّه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیز‌داشتِ آن گنجد ، بجای آرند تا روزی که جائی سنگ خارهٔ سخت بینند ، بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند ، چنانک ترکیب و تألیفِ اجزاءِ آن بیش در امکان نیاید و هرک عنانِ مرکوبِ هوی کشیده دارد و پای در رکابِ صبر استوار کند، عاقبت خرّمی و نشاط همعنانِ او آید ، چنانک آن مردِ بازرگان را افتاد با زنِ خویش. خرس گفت : چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ رایِ هند با ندیم
شهریار گفت: شنیدم که رایِ هند را ندیمی بود هنرپرور و دانش‌پرست و سخن‌گزار که هنگامِ محاوره درّ در دامنِ روزگار پیمودی و هر دو ظرفِ زمان و مکان بظرافتِ طبع او پر بودی و از سبک روحی و محبوبی چون حبّهٔ‌القلب در پردهٔ همه دلها گنجیدی و از مقبولی و به‌نشینی چون انسان‌العین در همه دیدهاش جای کردندی. روزی در میانِ حکایات از نوادر و اعاجیب بر زبانِ او گذشت که من مرغی دیده‌ام آتش‌خوار که سنگ تافته و آهن گداخته فرو خوردی. ندماءِ مجلس و جلساءِ حضرت جمله برین حدیث انکار کردند و همه بتکذیبِ او زبان بگشودند و هر چند ببراهینِ عقل و دلایلِ علم جوازِ این معنی می‌نمود، سود نمیداشت و چون حوالت بخاصّیّت می‌کرد که آنچ از سرِّ خواصّ و طبایع در جواهر و حیوانات مستودع آفریدگارست، جز واهبِ صور و خالقِ موادّکس نداند و هرک ممکن از محال شناخته باشد، اگرچ وهم او از تصوّرِ این معنی عاجز آید، عقلش بر لوحِ وجود بنگارد، این تقریرات هیچ مفید نمی‌آمد. با خود اندیشه کرد که حجابِ این شبهت از پیشِ دیدهٔ افهامِ این قوم جز بمشاهدهٔ حسّ بر نتوان گرفت، همان زمان از مجلسِ شاه بیرون آمد و روی بصوبِ بغداد نهاد و مدّتی دراز منازل و مراحل می‌نوشت و مخاوف و مهالک می‌سپرد تا آن جایگه رسید که شترمرغی چند بدست آورد و در کشتی مستصحبِ خویش گردانید و سویِ کشور هندوستان منصرف و توفیقِ سعادت راه او آمد تا در ضمانِ سلامت بنزدیکِ درگاه شاه آمد. شاه از آمدنِ او خبر یافت، فرمود تا حاضر آمد. چون بخدمت پیوست، رسمِ دعا و ثنا را اقامت کرد. رای پرسید که چندین گاه سببِ غیبت چه بودست؟ گفت: فلان روز در حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتش‌خوار دیده‌ام، مصدّق نداشتند و از آن استبداعی بلیغ رفت، نخواستم که من مهذارِ گزاف‌گوی و مکثارِ بادپیمای باشم و دامنِ احوالِ من بقذرِ‌هذر آلوده شود و نامِ من در جملهٔ یاوه‌گویانِ دروغ باف‌ِ ترفند‌تراش برآید که گفته‌اند : اِیَّاکَ وَ اَن تَکُونَ لِلکَذِبِ وَاعیِاً وَ رَاوِیا فَأِنَّهُ یَضُرُّکَ حِینَ تَرَی اَن یَنفَعُکَ ؛ برخاستم و ببغداد رفتم تا ببدرقهٔ اقبالِ شاه و مددِهممِ او بقصد رسیدم و با مقصود باز آمدم و اینک مرغی چند آتش‌خوار آوردم تا آنچ از من بخبر شنیدند، بعیان بینند و نقشی که در آیینهٔ عقل ایشان مرتسم نمی‌شد، از تختهٔ حسِّ بصر برخوانند. رای گفت: مرد که بپیرایهٔ خرد و سرمایهٔ دانش آراسته بود، جز راست نگوید، لیکن سخنی که در اثباتِ آن عمرِ یکساله صرف باید کرد، ناگفته اولیتر. این فسانه از بهر آن گفتم تا همگنان خاصّه خواصِّ مجلسِ ملوک بردأبِ آدابِ خدمت متوفّر باشند و از تعثّر در اذیالِ هفوات متیقّظ. تمام گشت بابِ دادمه و داستان. بعد ازین یاد کنیم بابِ زیرک و زروی و درو باز نمائیم که چون کسی را علوِّ همت از مغاکِ سفالت بافلاکِ بزرگی و جلالت رساند و زمامِ فرماندهی بدستِ کفایت و سیاستِ او دهد و کلاهِ‌سری و سروری بر تارکِ اقبالِ او نهد، وجهِ ترقّی او در کارِ خویش و توقّی از موانع پیش‌بردِ آن چیست و طریقِ تمشیت و سبیلِ تسویت کدام. وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِلرَّشَادِ فِی المَعَاشِ وَ المَعَادِ. ایزد، عَزَّاسمُهُ وَ تَعَالَی : همه اقدامِ جاه و جلالِ خداوند ، خواجهٔ جهانرا در مراقیِ منزلت (راقی) داراد و طرازِ مفاخر و مآثرش بر آستینِ دین و دولت باقی ، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَطیَبِینَ الاَکرَمِینَ .
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ زن دیبا فروش و کفشگر
زروی گفت : وقتی دیبافروشی ببازار رفت، مردی مرغی می‌فروخت ، ازو پرسید که این چه مرغست و بچه‌کار آید ؟گفت : این زغنیست که هرچ در خانه بیند با کدخدای بگوید. دیبافروش زنی داشت که از دیباچهٔ رخسارش نقش بندِ چین نسخهٔ زیبائی بردی و صورتگرِ خامه مثلِ او در هیچ کارنامه ننگاشتی و چنانک محصناتِ نابکار را باشد ، پیوسته برجم الظّنِّ شوهر سرزده بودی. دیبافروش چون بشنید که زغن آن خاصّیّت دارد ، در خریدن او رغبتش صادق شد، اندیشه کرد که من او را بر احوالِ خانه گمارم و زن را باشرافِ او تخویف کنم تا در غیبتِ من خود را نگاه دارد و از رقبتِ مرغ برحذر باشد و مرا در جزایِ افعال او چیزی نباید کرد که موجب رسوائی و هتکِ پردهٔ حرمت باشد. مرغرا بخرید و بخانه برد و زن را گفت: این مرغ را نیکو مراعات کن و عزیزدار که این مرغیست بحدس و دانائی از همه مرغان ممیّز. اگرچ چون کبوتر نامه‌بر نیست. امّا نامها سربسته خواند و از ماه نمّام‌تر و از مشک غمازترست. طلیعهٔ غواربِ غیبست، جاسوسِ شوارق نظرست.
اَنَّم مِنَ النُّصُولِ عَلَی خِضَابٍ
مَ مِن صَافِی الزُّجَاجِ عَلَی عُقَارِ
هرچ از اندرون بیند، از بیرون خبر باز دهد. زن از آن سخن بشگفتی عجب افتاد ، سخت بترسید. چون دیبافروش بیرون رفت، کفشگری نوجوان خوب روی که گردِ کفشِ او حورانِ خلد بجای سرمه در چشم کشیدندی، همسایهٔ او بود و زنرا با او دیرینه سودائی در سر؛ بر عادتِ گذشته فرصتِ غیبت شوهر نگاه داشت و او را بحجرهٔ وصال دعوت کرد. چون اتّفاق ملاقات افتاد ، زن گفت: بنگر تا بحضورِ این مرغ دست بمن نیازی و حرکتی نکنی که او بر کارِ ما واقف شود و با شوهر رساند. مرد از آن سخن بخندید و گفت: زهی سخافتِ عقل زنان و قصورِ معرفت ایشان! پس سوگند یاد کرد که با او گرد آید و سرِ قضیب بر منقار زغن مالد تا از آن چه خبر باز خواهد داد ؟ زن پس از امتناعی بسیار که نمود، بالتماسِ او تن درداد.... راست که از کار فارغ شد، سرِ قضیب را برابرِ منقار زغن بداشت . زغن آن ساعت از غایتِ گرسنگی زاغ زده بود، پنداشت که آن گوشت پاره‌ایست، در جست و مخلب و منقار درو استوار کرد، چنانک مرد از درد بیهوش گشت. زن را گفت: تو اندامِ خویش بنمایش، باشد که مرا رها کند. زن اندام خویش نزدیکِ زغن برهنه کرد. زغن بچنگالِ دیگر در اندامِ او آویخت و محکم بیفشرد. درین میانه دیبافروش برسید و بریشان زد و دست‌بردی لایق بجای آورد و آن آوازه در شهر مشهور گشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که هر سخنی سزای اصغا نبود و بگزاف در کاری شروع نباید کرد. زیرک گفت : هرچ گفتی شنیدم و از گفتار بکردار مقرون خواهد بود. بسم‌الله آغاز کن و از نیک و بدِ انجام بیش میندیش و در مقامِ اجتهاد که موقفِ مردانست، چنان مستحضر و متیفّظ باش که گفته‌اند :
اِذا هَمَّ اَلقَی بَینَ عَینَیهِ عَزمَهُ
وَ نَکَّبَ عَن ذِکرِ العَوَاقِبِ جَانِبَا
چون سخن اینجا رسید و تحاور و تشاورِ ایشان تا این منزل کشید، کبوتری بر بالایِ درختی که ایشان زیر آن بودند، آشیان داشت؛ مخاطبات و مجاوباتِ هر دو تمام بشیند، با خود اندیشه کرد که این دو حیوان اگرچ بجنسیت متباین اند، چون متعاون شوند، بدالّتِ آلتِ کیاست و اداتِ فراست در دوراندیشی و خرده‌دانی که ایشانراست، زود بمطلوبِ خود برسند و چون مهتری و پادشاهی یابند و درگاه و دیوان بازدحامِ خدم و رعایا مستغرق شود، اگر باختیارِ طبع یا بالجاءِ حاجت خواهم که در آن جمله آیم و درعدادِ ایشان منحصر شوم، دشوار دست دهد و چنان شود که گفته‌اند :
ز انبوهیِ جان و دل در کوکبهٔ عشقت
آهِ من مسکین را ره نیست بسوی تو
وجهِ اوفی و طریقِ اولی آنست که پیش از آنک درختِ دولت او بالا کشد و ثمرهٔ امانی بدر آرد، من شکوفه‌وار دست بشاخِ حمایت او زنم، ازین درخت فروپرم و تقرّبی که متضمّنِ قربت باشد ، بنمایم و پیش از آنک مزاحمان دیگر بسرِ این مشربِ خوش‌گوار باغتراف آیند، من حظِّ خویش اقتراف کنم، چه کمتر حق خدمتی که امروز ثابت شود، آنروز که از امثالِ من دیگران بداغِ اختصاص موسوم شوند، اثری تمام داشته باشد، در حال فرو آمد و زبان بفوایحِ ثنا و فواتحِ دعا بگشاد و گفت:
بود رسمِ سلام از بامدادان
اگر چه اتّفاق امشب فتادست
و لیکن چون توئی روزِ زمانه
ترا هرگه که بینم بامدادست
شب بروزِ اقبال مقرون باد و روزِ اعدا همیشه شبگون. باعثِ این زحمت بیگاهی آوردن بخدمتِ این جناب که موئل و مآبِ محتاجان روزگار باد و از وصولِ مکاره و نزولِ نوایب تا ابد آسوده، آنست که مرا خانه بر سر این درختست، سالها شد که تا اینجا متوطّنم، امشب که نورِ حضور تو پرتوِ سعادت برین موضع افکند و با این خدمتگارِ دانا و پیش اندیش در اندیشهٔ این مهمات که پیش گرفتهٔ، خرده کاریهایِ کفایت و کیاست در مفاوضت شما پیدا می‌شد، من جمله استراق می‌کردم و اعتماد و ارتفاق من بواسطهٔ آن می‌افزود و در پردهٔ اغارید و زمزمهٔ اناشیدِ خویش ترنمی. از غایتِ ترنّح با فرطِ اهتزاز و تبجّح میکردم و میگفتم :
یَکَادُ غُرَابُ البَینِ عِندِ حَدِیثِکُم
یَطِیرُ ارتِیَاحا وَهوَ فِی الوَکرِ وَاقِعُ
تا جواذبِ آرزو و نوازعِ نیاز مرا برانگیخت، اینک آمدم طوق بندگی در گردن و نطاقِ خدمتگاری بر میان و نطقِ دعا و ثنا بر زبان.
خواهی که بیازمائی این دوست مرا
جان خواستن تو بین و جان دادنِ من
اگرچ بحمدالله دستوری دستیار که گنجور خزاینِ اسرارست، در پیش کارست، بعلوِّ همّت و سُمُوِّ رتبت و اصابتِ نظر و اصالتِ رأی بر همه سابق
تَجَلَّی غَیَابَاتِ الاُمُورِ بِرَایِهِ
کَمَا صَدَعَ الصُّبحُ الدُّجَی بِشُعَاعِهِ
امّا بیرون از پیشکاران و کارگذاران که از قوایمِ سریر مملکت و دعایمِ قصور دولت باشند، نام و ناموس ملک را مگس همچو طاوس بکار آید. اشارت فرمای تا آنچ در تحتِ استطاعت و در طیِّ امکان آید، بجای آرم و بمظهرِ فعل رسانم. زروی را ازین حال پیشانی گشاده شد و بر گلویِ او ساخته آمد و بمظاهرتِ او پشت قوی کرد و روی بزیرک آورد و گفت: اینک مبشّرِ قدومِ اقبال که ناگاه در وهلتِ اول و مفتتحِ کار چنین خدمتگاری که مفتاحِ بابهای سعادت و مصباحِ شبهای شبهت را شاید، بی‌احضار حاضر آمد و بی‌انتظار از وجهِ ترهّب و ترغب اسفار کرد و چون دولتِ نامحسوب از ورای پردهٔ پردهٔ غیب روی نمود.
اَهلاً بِهَذَا القَمَرِ القَادِمِ
وَ مَرحَبا بِالمَطَرِ السّاجِمِ
فَرَأیُهُ بَینَ الوَرَی حَارِسٌ
وُکِّلَ بِالیَقظَانِ وَالنَّائِمِ
زیرک نیر برو آفرین خواند و بنویدِ عواطف و اعلاء جاه و منزلت و اغلاءِ قدر و قسمت استظهار بسیار داد. زیرک وزروی رارای بر آن قرار گرفت که کبوتر را بسفارت پیشِ مرغان فرستند و پیغامهایِ لطف‌آمیزِ دل‌آویز دهند و هم از آنجا بنزدیک دیگران رود و بنظرِ امعان و ایقان احوالِ ایشان باز داند و رسالت بگزارد و بازآید و از کیفیّتِ کارها آگهی دهد. زیرک کبوتر را پیش خواند و بتقریب و نواختِ تمام حسنِ التفات ارزانی داشت. پس گفت: ترا می‌باید رفتن و طوایفِ طیور را که بر قولِ تو استواری زیادت دارند و از کارِ تو ایمن باشند و با خودت بیگانه ندانند، از زبانِ من تحمیلات رسانیدن که چون ایزد، تَعالی مرا از عادتِ خون‌ریزی و حرام‌خوری توفیقِ تو به رفیقِ راه گردانید و انابت از شرّ و اصابت بخیر کرامت کرد و از جنسِ سباع بخلعتِ اختصاص مشرّف گردانید و داعیهٔ طلبِ پادشاهی و فرماندهی بر شما و دیگر انواع از باطنِ من پدید آمد و تحرّض و تعرّض من (بر) مهتری و سروریِ شما بیفزود و این معنی حمل بر نظرِ رحمت آفریدگار، تَعالی، می‌شاید کرد که سوی شما می‌فرماید و اضافتِ این بافاضتِ کرمِ بی‌نهایت الهیست که بر شما فیضان میکند، اکنون همچنانک بر من واجبست رعایت و حمایت شما کردن، شما را هم لازمست طاعت و متابعتِ من ورزیدن تا من جناحِ رأفت و مهربانی بر شما گسترانم و نجاح و سلامت قرینِ حال شما گردانم و هر یک را در خانه و آشیانهٔ خویش بحضانهٔ حفظ نگاه دارم و نگذارم که هیچ‌غاشمِ ظالم دستِ اطالت بیکی دراز کند تا هرکرا از کواسرِ طیور کسری رسیده باشد، بجبرِ آن قیام نمایم و هر کجا از جوارحِ وحوش جراحتِ وحشتی نشسته بمرهمِ لطف التیام فرمایم ، چنانک گنجشک در دیدهٔ باز آشیان نهد و عقاب بر خانهٔ صعود پاسبانی کند، چرغ را مقراضِ منقار بدامنِ مرقّع کبک نرسد و شاهین سوزنِ چنگل در گریبانِ ملوّنِ تذرو پنهان نکند و اگر شما را ، وَالعِیاذُ بِالله، استهواءِ هوایِ شیطانی از طریقِ متابعتِ ما بگرداند و بادِ استکبار در آتش عصبت و عصبیّتِ شما دمد تا از فرمانِ ما ابا کنید، حقیقت باید دانست که بصواعقِ خشم و زلازلِ قهر بنیادِ شما برافکنیم و بدستِ نهب و تاراج و و اجلا و ازعاج نشیمنِ شما را مأوایِ بوم شوم گردانیم تا جهانِ فراخ بر شما از حوصلهٔ شما تنگ‌تر گردد و در حسرتِ آب و دانه چون دانه برتابه مضطرب می‌باشید و جایِ نشست شما الّا بر شاهقاتِ اعالیِ درختان و باسقاتِ اغصان ممکن نگردد و وحشیان از تماشاگاهِ دشت و هامون و متنزّهاتِ رنگین چون کارگاهِ بوقلمون از بیم مخالبِ سطوت و جواذبِ صولت ما بر سر کوهها گریزند و بجائی روند که آنجا بجای گل بر خارچمند و عوض سنبل درمنه چرند و خاکِ سیاه چون نباتِ سبز باید خوردن و سنگِ صبور بر دل بستن و کار بجائی رسد که صیّادِ اوهام در بلندی و پستی آکام و آجام یکی را بتیرِ تصوّر نتواند زد. اینک عنانِ تخییر در تقدیم و تأخیرِ اوامر بدستِ شما دادیم تا مقامِ سخط و رضایِ ما بدانید و سعادتِ طاعت بشقاوتِ عصیان و طغیان ندهید .
فَاوُوا اِلَیهِ وَ لَا تَبغُوا بِه بَدَلاً
مَن ضَرَّهُ اللَّیثُ لَم یَنفَعهُ سِرحَانُ
کبوتر چون این فصل بحسنِ اصغا بشنود و حلقهٔ قبول و استرضا در گوش کرد، بامداد که سپیدبازِ مشرق بیک پرواز کبوترانِ بروجِ فلک را در پای انداخت، از جای برخاست، پای در رکابِ صبا آورد و دست در عنانِ شمال زد، دو اسبه بر گریوهٔ علوّ دوانید، از محملِ ضباب برگذشت، هودجِ دبور از پسِ پشت انداخت و از آنجا بپانشیبِ هوا فرو رفت و بیک میدان تنگِ عزیمت برسر حدِّ نشیمنگاهِ مرغان کشید. چون خبر یافتند، همه پیش آمدند بحکم معرفتهایِ سابق در اعزازِ قدومِ او بر یکدیگر متسابق شدند، بادش بمروحهٔ شهپرِ طاوس میزدند و گردش بدستارچهٔ بالِ سمندر می‌فشاندند، گرمش‌باز پرسیدند و از گرم و سردِ ایّام تعرّفِ احوالِ او کردند و تکلّفی که وظیفهٔ وقت بود از ساختنِ اسبابِ استراحت بجای آوردند. کبوتر گفت: من خود غلباتِ اشتیاق دیرینهٔ شما در دل داشتم و اتّفاقِ ملاقات در خوبتر اوقات ببهترین سببی توقّع میکردم و کامِ جان بذوقِ این حالت که میسّر شد، خوش میداشتم ع ، وَرُبَّ اُمنِیَّهٍٔ اَحلی مِنَ الظَّفَرِ، تا اکنون که سگی، زیرک‌نام که بفرط شجاعت و علوِّ همّت باشیرانِ عالم از سرپنجه میگوید و در قناعت و خویشتن‌داری از سایهٔ همای ننگ می‌دارد، پادشاهی را متصدّی شدست و دستِ تعدّی با همه قدرت از ضعفاءِ حیوانات کشیده داشته و خلقِ خلق‌آزاری بجای بگذاشته، بثقابتِ عزم و صلابتِ حزم و سماحتِ طبع و رجاحتِ عقل از همه متقدّمان و متأخّران گوی تقدّم ربوده، مرا بنزدیک شما فرستادست؛ پس زبان بأدایِ رسالت بگشاد و اعجاز و ایجاز در بلاغت و ابلاغ بنمود. چون از تحمیل بپرداخت و اعباءِ رسالت از سفتِ امانت بینداخت و از وعیدِ قهر و مواعیدِ لطف و نیک و بداحوال و نرم و درشتِ مقال هر آنچ شنیده بود، باز گفت. بی‌توقّف و تبرّم و تردّد و تلعثم دعوت قبول کردند و بر بیعت اقبال نمودند و بنیّتی صادق و طویّتی صافی همه متّفق شدند که ما را بخدمت باید آمدن و بسعادت وصول و شرفِ مثولِ آن جناب مستسعد گشتن و بجایِ درم و دینار جانها نثار کردن و شکرِ این موهبت از واهب بر کمال گزاردن و بتشریفِ مشافهه و تکریمِ مواجهه اختصاص یافتن. پس کبوتر را در پیش افکندند و باتّفاق بخدمتِ زیرک شتافتند؛ چون آنجا رسیدند، زروی باستقبال و اجلال باز آمد و همه را بخدمت رسانید و فرمود تا هر یک فراخورِ مقام و منزلتِ خویش بنشستند و چون مجمعِ غاصّ بعوامّ و خواصّ آراسته گشت، زیرک زبانِ فصاحت و ابرویِ صباحت بگشاد و طوایفِ طیور را بلطایفِ چاکر‌نوازی و غرایبِ دلجوئی بنواخت و فصلی مشبع و مستوفی در بابِ کرم و وفا بپرداخت و غررِ کلمات و دررِ عبارات از حقّهٔ خاطر و درجِ ضمیر فرو ریخت، اِلَی اَن غَرَّتهُم مَحَاسِنُهُ الغُرُّ وَ صَغَّرَ الخَبَرَ الخُبرُ . چون هرچ کبوتر تقریر کرده بود، عنوانِ صدق بر صفحاتِ آن بدیدند و ثقتِ ایشان بمخایلِ رحمت و عاطفتِ او بیفزود، همه بجودِ خدمت درآمدند و شرایطِ شکر و ثنا باقامت رسانیدند. پس زیرک کبوتر را بهمان رسالت سویِ شکاریان استنهاض فرمود. بحکمِ فرمان مرکبِ عزیمت را تنگ برکشید و بیک میدان صحنِ هوا را بقوادم و خوافی درنوشت و بدشتی فرو آمد که آرام جایِ ایشان بود و پیش از آمدنِ او آوازهٔ پادشاهی زیرک و دعوتِ حیوانات و استتباعِ وحوش و سباع و افتتاح کردن بمراسلت با مرغان و امتثال و انقیادِ ایشان بأسماعِ همگنان رسیده بود و آن خبر شایع و مستفیض گشته. در حال بقدمِ صدق پیش رفتند و استعلام کردند که موجب آمدن چیست. کبوتر پیغامها که داشت بگزارد و بشرحِ احوال سینها مشروح گردانید و چندان بادِ افسونِ دعوت بر ایشان دمید که چون آتش در حراقه گرفت تا همه را داعیهٔ فرمان برداری در باطن بجنبید و آثار و لاو هوی بر همه ظاهر گشت و گفتند: شک نیست که سگان بر وفاداری و حق‌شناسی و مهربانی و حفاظ‌جوئی مجبولند و اگر جبلّت زیرک مثلا برخلافِ این باشد، آخر حفظِ مصلحتِ پادشاهی را که بنیاد آن بر رعایت رعیّتست، جور دیگران از ما باز دارد، مَا یَضُرُّ الطِّحَالَ یَنفَعُ الکَبِدَ و شکوه انتماءِ ما بأحتماءِ او مارا از شرِّ اشرار صیانت کند و هر چند وقت وقتی بما اضراری اندیشد، چون از ضررِ دیگران در حوزهٔ حمایت او باشیم. اثر آن تضرّر بر ما پدید نیاید و آن قدر رنج عینِ راحت نماید. مگر خرگوشی که بدها وذکا چون پرتوِ ابنِ‌ذکا از میانِ انجم می‌تافت، آنجا حاضر بود، اعتراض آغاز نهاد و گفت: عجب از شما ابلهان میدارم که بی‌اندیشه بر چنین کاری اجماع و اتّفاق روا می‌دارید و نمیدانید که مردم هنگام مداجات چون بمهاجاتِ یکدیگر را بنکوهند، بسگ ماننده کنند و بخساست و فرومایگیِ او مثل زنند و او در گوهرِ خویش چنان ناقص افتادست که صاحبِ شریعت، عَلَیهِ الصَّلوهُٔ وَ السَّلَامُ ، دهان زدهٔ او را از رویِ استنکاف بهفت آب و خاک شستن می‌فرماید و جلدِ او بهیچ دباغت حکمِ طهارت نگیرد و نتنِ رذیلتی که در آب و گلِ او سرشته شدست، بهیچ خصلتی و فضیلتی زائل نشود.
مَن وَسَّخَتهُ غَدرَهٌٔ اَو فَجرهٌٔ
لَم یُنقِهِ بِالرَّحضِ مَاءُالقُلزُمِ
و از لوازمِ استعدادِ پادشاهی اول نسبی طاهر ست که اگر ندارد ، هرچ ازو آید ، بنوعی از نقصان آلوده باشد، چه هرگز از منبتِ سیر و راسن سرو و یاسمن نروید و از مغرسِ خیزران خیری و ضمیران برنیاید، وَالَّذِی خَبُثَ لَا یَخرُجُ اِلَّا نَکِدا ، کبوتر گفت: ازین خیالاتِ محال در گذر.
لاَ بِقَومِی شَرُفتُ بَل شَرُفُوابِی
وَ بِنَفسِی فَخَرتُ لَا بِجُدُودِی
پادشاهی کاری بزرگست و باوجِ معالی آن ببالِ همّت عالی توان پرید لاغیر، چه نسب پیرایهٔ رویِ حسبست و اگر نسب نباشد، حسب خودمایه‌ایست که همه مغنی و پایهٔ از همه مستغنی و از اینجاست که مردم را اول از محامدِ صفات ذاتی چون فضل و فتوّت و منقبت و مروّت پرسند، آنگاه از نسبتِ اُبُوّت سخن رانند که نه هرچ آهو اندازد، مشکِ بویا بود یا هرچ از نحل آید، عسلِ مصفّی یا هرچ صدف پرورد، لؤلؤِلالا، نه هرک از شیر زاید، دلیر بود یا هرچ از آهن کنند، شمشیر بود.
مرد که فردوس دید، کی نگرد خاکدان
و آنک بدریا رسید ، کی طلبد پارگین
مهره نگر، گو مباش افعیِ مردم‌گزای
نافه طلب، گومباش آهویِ صحرانشین
و آن فضلهٔ پلید که از معدنِ پاک‌زاد ، این داغِ نامقبولی بر ناصیهٔ او نهادند ، اِنَّهُ لَیسَ مِن اَهلِکَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صَالِحٍ . پس بدانستیم که مجرّدِ نسب علّتِ بزرگی و پادشاهی نیست والّا حسبِ ذاتی وجوداً و عدماً مکمّل و منقّص آن نتواند بود و فرع چنان آید که مفخرِ اصل را شاید.
کَم مِن اَبٍ قَدعَلَا بِابنٍ ذُرَی شَرَفٍ
کَمَاعَلَا بِرَسُولِ اللهِ عَدنَانُ
و آنچ میگوئی که سگ بخسّتِ طبع منسوبست، بدانک مردمِ دانا همیشه بچراغِ عقل عیبِ خویش جوید تا اگر عادتی نکوهیده و صفتی نفریده در نفسِ خود باز یابد ، آنرا بجهد و تکلّف دور کند، چنانک آن دزد دانا کرد. خرگوش پرسید : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستانِ دیوانه با خسرو
هنج گفت : شنیدم که خسرو را فرزندی دلبندِ جان و پیوندِ دل بود، ناگاهش از کنارِ او درر بودند و تندبادِ اجل آن شکوفهٔ شاخ امانی را پیش از موسمِ جوانی در خاک ریخت. خسرو چون کسی که از جانِ شیرین طمع بر گرفته باشد ، در قلق و جزع افتاد، نزدیک بود که بجایِ اشک دیدگان فرو بارد و جهان را بدودِ اندوه سیاه گرداند ، مگر دیوانه شکلی عاقل، مست نمائی هشیار‌دل از مجانینِ عقلاءِ وقت که هر وقت بخدمتِ خسرو رسیدی و خسرو از غرائبِ کلمات و نکتِ فوایدِ او متّعظ شدی، فراز آمد. پرسید که خسرو را چه رسیدست و چه افتاده که برین صفت آشفته حال شدست؟ خسرو گفت: چنین چراغی از پیشِ چشمِ من برگرفتند که جهان بر چشمِ من تاریک شد و بداغِ فراقِ چنین جگر گوشهٔ مبتلی گشتم که می‌بینی.
صُبَّت عَلَیَّ مَصَائِبٌ لَو اَنَّهَا
صُبَّت عَلَی الأَیَّامِ صِرنَ لَیَالِیَا
دیوانه گفت : ای پادشاه، عیسی عَلَیهِ السَّلَام ، بمصیبت رسیدهٔ تعزیت کرد و گفت :
کُن لِرَبِّکَ کَالحَمَامِ الآلِفِ یَذبَحُونَ فِرَاخَهُ وَ لَا یَطِیرُ عَنهُم، امّا از تو سؤالی دارم ، جواب بصواب گوی، چنان میخواستی که این پسر هرگز نمیرد . گفت : نی، ولیکن میخواستم که بهره از لذّاتِ این جهانی بردارد و عمرِ دراز بیابد . دیوانه گفت : از بعضی لذّت که یافته بود، هیچ با او دیدی؟ گفت نی . گفت از آن لذّت که نیافته بود، هیچ با او بود ؟ گفت : نی. گفت پس درست شد که لذّتِ یافته با لذّتِ نایافته برابرست. اکنون چنان پندار که آنچ نیافت، بیافت و آنچ نخورد ، بخورد و بسیار بزیست و پس بمرد.
نَفسٍ بَاَعقَابِ الخُطُوبِ بَصِیرهٍٔ
لَهَا مِن طِلَاعِ الغَیبِ حَادٍ وَ قَائِدُ
اِذَا مَیَّزَت بَینَ الاُمُورِ وَابصَرَت
مَصَایِرَهَا هَانَت عَلَیهَا الشَّدَائِدُ
این فسانه از بهر آن گفتم تا اساسِ این تمنّی که دیوِ آز و نیاز می‌افکند، دردل ننهی و بدانی که :
پرستندهٔ آز و جویای کین
بگیتی زکس نشنود آفرین
زنج گفت : سه کارست که در مباشرتِ آن اندیشه نباید کرد و جز بتبادر و تجاسر بجائی نرسد والّا بشرطِ مثابرت و مصابرت در پیش نتوان گرفت یکی تجارتِ دریا وَ التَّاجِرُ الجَبَانُ مَحرُومٌ ، دوم با دشمن آویختن بوقتِ کار،
اَلجِدُّ اَنهَضُ بِالفَتَی مِن جَدِّهِ
فَانهَض بِجِدٍّ فِی الحَوَادِثِ اَو دَعِ
سیوم طلب مهتری و سروری کردن.
وَ اِذَا کَانَتِ النُّفُوسُ کِبَاراً
تَعِبَت فِی مُرَادِهَا الأَجسَامُ
چه درین هر سه ارتکابِ خطر کردن واجب دانسته‌اند. شاه را اندیشه جزم می‌باید گردانیدن و رایتِ عزم را نصب کردن و نصرت و فتح را پیرایهٔ فاتحت و خاتمتِ کار دانستن و چون مطلق گفته‌اند : اَللَّیلُ حُبلَی ، از نتیجهٔ بد که تولّد کند، تفکّر و تردّد بخاطر راه ندادن. هنج گفت : تَحسَبُونَهُ هَیِّناً وَ هُوَ عِندَاللهِ عَظِیمٌ ؛ آنها که همه وجوه آفت و مخافت تقدیم و تأخیرِ اندیشها شناخته‌اند و عواقب و فواتحِ امور آزموده و احوالِ روزگار و اهوال و مخاطرهٔ کارِ پیگار بتجربت صایب دانسته، چنین گفته‌اند و این راه از بهرِ مسترشدان طریقِ راستی چنین رفته که روباه بدر خانهٔ خویش چندان قوت دارد که شیر بدرِ خانهٔ کسان ندارد و روشنست که لشکر و انبوهیِ حشر بدرخانهٔ بیگانه کشیدن متضمّنِ ضررهاست که بدنامیِ دنیا و ناکامیِ آخرت آرد ، چه بسی عمارتهایِ خوب که از ساحتِ آن بویِ راحت بخلقِ خدای رسیده باشد ، روی بخرابی نهد و بسی خونِ بیگناهان که در شیشهٔ صیانت نگاه داشته باشند ، بر زمین ریخته شود.
اسیرِ طبعِ مخالف مدار جان و خرد
زبونِ چار زبانی مکن دو حور لقا
که پوست پارهٔ آمد هلاکِ دولتِ آن
که مغزِ بیگنهان را دهد باژدرها
در عرضگاهِ یوم‌الحساب چنانک لفظِ نبوّت از آن عبارت کردست، داغِ این خسارت بر ناصیهٔ تو نهند که آیِسٌ مِن رَحمَهِٔ اللهِ؛ و چون بر خصم ظفر یافتی، این خود نقدِ حال باشد و چون نیافتی و روزگارِ مشعبذنمای بقلب المِجَنّ اندیشهٔ ترا مقلوب گردانید و قرعهٔ شکست بر قلبِ لشکرت افتاد و طایرِ اقبالِ تو مکسورالقلب، مقصوص‌الجناح از اوجِ مطامحِ همّت در نشیبِ نایافتِ مراد گردید و تقدیر که مفرّق جماعتست، جمعِ لشکرت را بتکسیر رسانید، لابدّ بسلامتِ سر راضی باشی که از میان بیرون بری تا اگر اسباب و اموال بتاراج شود، باری نجاتِ سر را ربحِ رأس‌المال عافیت گردانی ع ، وَ مَن نَجَابِرَأسِهِ فَقَد ربِحَ برخوان، لیکن چون فراهم آمدهٔ عمرها از مال و خواستهٔ وافر از دست رفته باشد و دامنِ استظهار افشانده شده و از یمین و یسار جز دستِ تهی در آستین نمانده، فیما بعد مناهجِ احکامِ دولت و مناظمِ دوامِ ملک بروفقِ مراد چون توان داشت؟
چه کارهای مملکت بمردانِ کار و لشکر و لشکردار راست آید و چون لشکر پادشاه را بی‌یسار بینند، نه ازو خوف دارند و نه طمع و هرچند بجهد و کوشش در ارعا و ارضاءِ ایشان افزاید ، سودمند نباشد و هر وعدهٔ نیکو که دهد چون اختلابِ برقِ بی‌باران دانند و چندانک بخشد و بخشاید، ازو منّت نپذیرند و مرد مقلّ حال را بوقتِ گفتار، اگر خود درّ چکاند، بسیار گوی شمرند و فضایل و رذایلِ او را منکر دانند و اگر وقتی مروّتی بکار دارد ، باد دستش خوانند و اگر امتناعی نماید، بخیل و اگر مراعاتی نماید ، سپاس ندارند و اگر مواساتی ورزد، مقبول نیفتد. اگر حلیم بود، ببددلی منسوب شود و اگر تجاسر کند، بدیوانگی موسوم گردد و باز مردِ توانگر را چون اندک هنری بود، آنرا بزرگ دارند و اگر اندک دهشی ازو بینند، شکر و ثنای بسیار گویند و اگر بخیل باشد ، کدخداسر و دانا گویند و اگر سخنی نه بروجه گوید ، بصد تأویل و تعلیل آنرا نیکو و شایسته گردانند.
اِن ضَرَطَ المُوسِرُ فِی مَجلِسٍ
فِیلَ لَهُ یَرحَمُکَ اللهُ
اَو عَطَسَ المُعسِرُ فِی مَجمَعٍ
سَبُّوا وَ قَالُوا فِیهِ مَا سَاه
فَمَضرِطُ المُوسِرِ عِرنِینُهُ
وَ مَعطِسُ المُفلِسِ مَفسَاهُ
و در احاسنِ کلماتِ حکیمان یافتم که درویشی پیری جوانانست و بیماری تن‌درستان، مَضَی هَذَا ، امّا ترادر حاصل و فَذلِکِ این کار بهتر باید نگریست و تکیهٔ اعتماد همه بر حول و قوّت وصول و شوکتِ خویش نباید کرد که شیران شجاع و مقدام و دلیر و خصم‌افکن و زهره شکاف باشند و در افواهِ جهانیان باوصافِ سورت و استیلا مثل شده و اتباع و حشمی که تراست، اگرچ شهر کن و دیوار افکن و آتش‌دم‌اند، چون رزمِ شیران و زخمِ پنجهٔ مصارعت و مقارعتِ ایشان نیازموده‌اند، مبادا که از ارتقاءِ قصرِ آن مملکت قاصر آیند و ابرویِ طاقِ این دولت را چشم زخمی از حوادث و زلازل در رسد که مرمّت و اصلاحِ آن بعمرها نتوان کرد و نشانهٔ مذمّت جهانیان شویم.
تَبنِی بِاَنقَاضِ دُورِالنَّاسِ مُجتَهِدا
داراً سَتُنقَضُ یَوماً بَعدَ اَیَّامِ
شاه بزنج اشارت کرد که تو چه میگوئی ؟ زنج گفت : شبهتی نیست که این فصول سراسر محضِ پیش‌بینی و عاقبت ‌اندیشیست و هرچ میگوید از سر و فورِدانش و عثور برکنه کارِ روزگار می‌آید، لیکن تا جهان و جهانیان بوده‌اند، همیشه پادشاهان در طلبِ ملک بر مجرایِ این عادت رفته‌اند و مرمایِ نظر بر دورترین مسافتِ ادراک نهاده‌اند و از یکدیگر بمغالبت و مناهبت فرا گرفته و هرگز چگونه شاید که پادشاه بهمّت از بازرگان سافل‌تر و نازل‌تر بود و در تحصیلِ مطالبِ خویش بددل‌تر ازو باشد ، چه او هرچ دارد بکلّ در کشتی نهد و خود درنشیند و آنگه صورت رسیدن بساحل یا افتادن در غرقاب هردو با هم برابرِ دیدهٔ دل و آینهٔ خاطر بدارد .
یا پای رسانَدَم بمقصود و مراد
یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا
و آنچ میگوید (که) لشکر ما در ولایتِ بیگانه سر گشته و چشم دوخته و حال نیازموده باشند و بر مدارج و مکامنِ راهها وقوف ندارند و از مخاوف و مآمنِ آن بی‌خبر. شاید که خصم بدامِ مکر و استدراج و مراوغت ما را در مضیقی کشد که دستِ قدرت از تدارک آن کوتاه گردد و کار بر ما دراز شود ، نکو می‌گوید، امّا این اندیشه معارضست آنرا که شیر پادشاه جفاپیشه و خون‌خوار و رعیت‌شکار و پر آزارست. لشکر او بعضی هراسان و ناایمن باشند و نفور شده و بعضی توانگرانِ با ثروت که عمارات و عقارات بسیار دارند و همه از برای استرعاءِ خویش با ما گروند، طایفهٔ سلامت جویانِ سر و قومی حمایت‌طلبانِ مال و بعضی دیگر که از دولتِ او ثمر نیافته باشند و سایهٔ تولیتِ او بر ایشان نیفتاده و آفتابِ تربیت او بریشان نیفتاده، چشم بگردشِ روزگار دارند و دولتی تازه و پادشاهی نو خواهند تا مگر در ضمنِ آن مداولت ایشان نیز بنصیبهٔ در رسند.
لَهُم فِی تَضَاعِیفِ الرَّجَاءِ مَخَاوِفٌ
وَلِی فِی تَصَارِیفِ الزَّمَانِ مَوَاعِدُ
لاشکّ با ما پیوندند و امدادِ نصرت از جوانب متوالی گردد. شاه هنج را فرمود که جوابِ این سخن چیست ؟ هنج گفت : اگرچ وجوهِ این احتمالات از محالات نیست و آنچ او تصوّر میکند، عقل بکلّی از تصدیق آن دورنه، لیکن تباین طبیعت و تنافی رسوم معشیت میانِ ما و شیر معلومست و تناسب و تجانس در آیین و رسوم میانِ ما و ایشان بهیچ وجه صورت پذیر نه، مجانبتِ شیر چون گزینند و بجانبِ ماکی گرایند و رغبتِ رعیّتی و فرمان‌برداریِ ما چگونه نمایند ؟ و این مثل مشهورست که سگ سگ را گزد، لیکن چون گرگ را بینند ، هم‌پشت شوند و روی بکارزار او نهند و چون اندیشه بر التحاقِ ضررهای زیادت گمارند ، در مخالفتِ او نکوشند و بمواساتِ ما رضاندهند، ع کَمُلتَمِسٍ اِطفَاءَ نَارٍ بِنَافِخٍ ، و شیر اگرچ ستمگار و خون‌خواره و گردن‌کش و صاحب نخوتست، آن سپاه و زیردستان هنوز بسلطنت و بالادستیِ او راضی‌تر باشند و مهتری و سروریِ او را گردن نرم‌تر دارند و تبعیّت او از روی گوهر سبعیّت که میان همه مشترکست، بیشترک نمایند و آن سباع اگرچ باختلافِ طباع متعدّدند ، باتّفاق در آن هنگام که شخصی نه از جنسِ ایشان قصدی اندیشد، متّحد گردند و بدانک آن لشکر در کازار مختلف الافعال‌اند و هر یک شیوهٔ دیگر گونه دارند، بعضی بمجاهرت رویاروی جنگ کنند چون یوز، بعضی بر خصم کین گشایند چون پلنگ، بعضی برزانت و آهستگی و فرصت چون خرس، بعضی بحیلت و مخادعت چون روباه بعضی بمبادرت و مسارعت چون گراز؛ و سپاه ما را یک راه و رسم بیش نیست که بوقتِ مصاولت و مجاولت روی بیک جانب آرند، اگر بهم پشتی و یکدلی کاری برآید ، فَبِهَا وَ نِعمَت ، وَ اِلَّا نَعُوذُ بِاللهِ مَن تِلکَ الحَالهِٔ . شاه را سخن زنج در زمینِ دل بیخ برده بود و شاخ زده و ثمرات آن در زهراتِ تمنّی پیشِ خاطر داشته و مذاقِ طبع بحلاوتِ ادراکِ آن خوش کرده، چنانک البتّه از تلخیِ وخامت و ندامتِ کار احساس کردن ممکن نمی‌شد، از آن مجلس برخاست و گفت : ع ، وَ لِلحَربِ نَابٌ لَا تُفَلُّ وَ مِخلَبٌ . پس برفتن و آن ولایت را گرفتن ساختگی کردن گرفت و بجمعِ حشر و اجناد مشغول شد و باستمداد و استنجاد از طرف‌داران مملکت روی آورد و انصارِ دولت و اعوانِ روزِ حاجت را ارزنده پیلان رزم آزمای و نرّه دیوانِ آتش‌خای که با حملهٔ بأس وحدّتِ سطوتِ ایشان شیرِ شادروان فلک پشمین و تیغِ بهرام و خرشید چوبین نمودی، همه راحشر کرد و جنگ را ساخته و مستعد و آتشِ غضب متوقّد، بسرکهٔ پیشانیشان قارورهٔ اثیر فرو مرده و از وقدهٔ برقِ نفسشان کرهٔ زمهریر بگداخته ، گاو ماهی از حملِ قوایمشان چون گردون در ناله آمده ، دودِ خیشوم بخرمنِ ماه رسانیده، عقدهٔ خرطوم بر تنّینِ آسمان افکنده، چنانک در شرحِ کمال و صورتِ اشکال ایشان آمده است :
یُقَلِّبنَ اَسَاطِینَ
وَ یَلعَبنَ بِثُعبَانِ
عَلَیهِنَّ تَجَافِیفُ
بُشَهَّرنَ بِأَلوَانِ
مگر غرابی بحکمِ اغتراب در آن نواحی افتاده بود که نشیمن بولایتِ شیر داشتی ، از اندیشهٔ شاه پیلان و سگالشِ ایشان خبر یافت. اندیشید که من این جایگه مقیمم و طایفهٔ از خویشان و یارانِ ما آنجا مقام دارند و بعضی خود در سلک اختصاص بخدمت شیر منتظم‌اند ، شاید که وبالِ این نکال لامحاله در حالِ ایشان سرایت کند
هُوَ الجَبَلُ الَّذِی هَوَتِ المَعَالِی
بِهَدَّتِهِ وَ رِیعَ الآمِنُونَا
پیش از آنک این دوزخ دمان زبانیه کردار و مردهٔ مردم‌خوار بمغافصت و مناهزت ناگاه در آن ولایت تازند و هجو می‌کنند و رجومِ آفتِ این شیاطین فتنه بارکان و اساطینِ آن دولت رسد و کار از ضبطِ تدارک وحدِّ اصلاح بیرون رود ، من بخدمت شیر روم و ازین حالش اعلام دهم مگر بتقریبی از این تقرّب در پیشگاهِ آن حضرت مخصوص شوم و چون شرِّ این حادثه اِن شَاءَ‌اللهُ مکفّی شود، مرا وسیلتی مرضیّ و ذریعتی شگرف پیشِ روزگار مدّخر گردد که بواسطهٔ آن اختصاصِ خدمتگاری یابم و رقمِ حق‌گزاری بر من کشند، پس از جای برخاست و چون تیرِ جهان از گشادِ عزیمت بیرون رفت، درعِ سحاب بدرید و از جوشنِ هوا گذر کرد، قَبلَ اَن یَرتَدَّ اَلَیکَ طَرفُکَ بپیشگاهِ مقصد رسید و بنزدیکِ یکی از نزدیکانِ شیر رفت و گفت من از راهِ دور آمده‌ام، مراحل و منازل نوشته و بر مخاوف و مهالک گذشته و اینجا شتافته ، گردِ گام سرعتِ مرا اوهام نشکافته و خبر حالی از احوال آورده که ملک را از شنیدنِ آن چاره نیست. اگر اجازت فرماید، بسمعِ شریف رسانم. شیر مثال داد که غراب حاضر آید و از آنچ میداند ، بیاگاهاند. غراب را بیاوردند ، بساطِ حضرت بوسه داد و از انبساطِ ملک و تبجّحی که بورودِ او نمود ، نشاط افزود ، چندانک حجابِ دهشت برافتاد؛ بعد از تقدیمِ دعا و ثنا حکایت کرد که پیشِ شاه پیلان از مقرِّ میمون تو که مفرّ و مهربِ آوارگانِ حوادث باد، افسانها گفته‌اند و صفتِ رغادت این عیش و تنعّم که وصمتِ زوال و تصرّم مبیناد ، بگوشِ او رسانیده و بواعثِ رغبات و نواهضِ عزمات او را برانگیخته که قصد آمدن و گرفتنِ این ولایت کند و هرچ باعدادِ اسباب جنگ و امدادِ ساختگی آن کار تعلّق دارد، فراهم آوردست و حشری انبوه که کوه از مصادمتِ آن بر حذر باشد و گرد از دریا بوطاتِ آن برآید ، ساخته و استنهاضِ معاونان از همه جوانب کرده و استعراضِ جمع ایشان رفته ، یمکن که نزدیک آمده باشند و خواهند که بشبگیر تاختنی آرند و همگنان را در شکر خوابِ غفلت بگیرند. حال برین گونه است که گفتم و از عهدهٔ بندگی و خدمت و لوازمِ حق گزاریِ نعمتِ ملک که ما همه مشغول و مغمورِ آنیم، بیرون آمدم تا رایِ مبارک بتدارکِ این کار چگونه گراید و باجالتِ فکر صایب ازالتِ این غایلهٔ هایلهٔ بر چه وجه فرماید وثوقِ ما باصول و عروقِ این دولت هرچ بیشترست که قلعِ آن از دستِ ایشان برنخیزد و تبرِ این کید هم بر پایِ خود زنند و قطعِ جرائیم آن بجدعِ خراطیمِ ایشان باز گردد وَ لَا یَحِیقُ المَکرُ السَّیِّیءُ اِلَّا بَاَهلِهِ . ملک را از هراس و بأسِ این حکایت دل از جای برخاست و از توهّمِ این خطب عظیم در اندیشهٔ مقعد و مقیم افتاد ، پس آنگه پیش‌کارانی که معتمدان و مؤتمنانِ ملک بودند و در عوارضِ مهمّات و پیش‌آمدِ وقایع محلِّ استشارت داشتند ، همه را بخواند و حدیثِ غراب و آن شکل غریب که چون نعیب او منذر و محذّر بود، با ایشان در میان نهاد و گفت : چارهٔ این حادثه چیست و وجهِ تدبیرِ ما بتدمیرِ خصم از کدام جهت تواند بود ؟ هر یک باندازهٔ دانش و کفایتِ خود در دفعِ آن هرچ بنفع و ضرّ باز گردد ، خوضی کردند تا بعد از تمحیصِ اندیشهایِ ژرف و استعمالِ رایهایِ شگرف که زدند ، خلاصهٔ آراءِ همه بدین باز آمد که جملهٔ اصناف لشکر را از انجاد و اشراف حشم بدرگاه حاضر کنند و شیری قوی‌دل، تمام زهره و پلنگی جنگجویِ نهنگ آزمای و گرگی صف‌شکنِ خصم ربای و روباهی پر خداعِ آب‌زیرکاه، این هرچها را بگزینند و زمامِ تدبیر و ترتیبِ کار هر گروهی از اصنافِ ایشان بدستِ تصرّف آن سرور سپارند. همچنان کردند و طایفهٔ شیران را در جملهٔ شیری آوردند که او را شهریار گفتندی. ملک از دیگران که مقدّمان و مقدامانِ لشکر بودند، بتقدیم و تمکین او را ممیّز گردانید و با او گفت : چه می‌بینی درین کار و وجهِ خلاص و مناصِ ما ازین ورطهٔ مهلک چیست ؟ شهریار گفت :
اندرین کار عقلِ راه نمای
هرچ دربست ، زود بگشاید
با خردهم رجوع باید کرد
تا خرد خود بما چه فرماید
چون دشمن آهنگ ما کرد ، از دو بیرون نخواهد بود یا با او برویِ مساورت و مقاومت پیش آمدن یا از پیشِ صدمات قهرِ او برخاستن و ما که بِحَمدِ اللهِ وَ فَضلِهِ بمناجزت و مبارزت نام بردار جهانیم و در افواهِ جهانیان بدلاوری و خصم‌افگنی و دشمن‌شکنی مذکور و مشهوریم ، هرگز شادخهٔ این عار برغرهٔ روزگارِ تو ننشانیم و کلفِ این عوار بر ناصیهٔ احوالِ تو نپسندیم، چه اگر هم پشت شویم و یَداً وَاحِدَهًٔ روی بکارزار نهیم یمکن که دستِ استحواذ و استعلا ما را باشد، چه ایشان بادی‌اند و بر باطل مصرّ و متمادی ، هر آینه ظلمِ بدایت در ابداءِ مساورت در ایشان رسد و رُبَّ رَمیٍ عَادَ اِلَی النَّزَعَهِٔ و اگر عَوذاً بِاللهِ کار دگرگون شود و روزگار غدر پیشه غشِّ عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم ، آخر درجهٔ شهادت بسر باریِ نامِ نیک بیابیم وَ مَن قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِیدٌ و امّا گریختن و اجلاءِ زن و فرزند و اخلاءِ خان و مان دیرینه کردن و قطعِ علایق چندین خلایق را متحمّل شدن و نام و ننگ جهانی از دستِ حمایت خویش بیرون افکندن و باستهلاکِ قومی که استمساکِ ایشان بعروهٔ سلطنت ما بودست، مبالات ننمودن ، از ابیّتی که در جوهر ابوّت تو مرکوزست و حمیّتی که با مروّتِ ذاتِ تو مرکب، این معنی دور افتد و بشعارِ این عار متظاهر نتوان شد و مردم اَبّیُ النفس حَمُّی الانف چندانک حیاتِ او باقیست، خواهد که کامیاب و بختیار در عزّت و مسرّت بسر برد و چون ازین سرایِ فانی مفارقت کند، ذکرِ حمید و نامِ بلند را خود بقائی دیگر مستأنف داند و مرگ را بر آن زندگانی که نه چنین باشد ، فضیلت شمرد ، چنانک آن پادشاه گفت با منجّم، شیر گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل
پس شیر مثال داد تا در دامنِ کوهی که پشتیوانِ شیران بود، جویهایِ متشابک در یکدیگر کندند و چند میل زمینِ هامونرا شکستگیها درافکنده، آب در بستند تا نم فرو خورد و زمین چون گلِ آغشته شد و ایشان همه هم‌پشت و یکروی بپیشهٔ منیع پناهیدند و بدان حصنِ همچون محصنی با عفت از رجمِ حوادث در پناهِ عافیت رفتند و شیر پای در رکابِ ثبات بیفشرد و عنانِ اتقانِ رای با دست گرفت، فَسَاَلَ اللهَ تَعَالَی قُوَّتَهُ و حَولَهُ وَ لَم یُعجِبهُ الخَصمُ وَ کَثرَهُٔ المَلَإِ حَولَهُ . همه مراقب احوالِ یکدیگر و مترقّبِ احکامِ قضا و قدر بودند تا خود از کارگاهِ غیب چه نقش بیرون آید و در ضربخانهٔ قسمت سکّهٔ قبول کدام طایفه نهند و از نصیبهٔ نصرت و خذلان قرعهٔ ارادت بریشان چه خواهد افکند. پس شجاعانِ ابطال و مبارزانِ قتال را رأی بر آن قرار گرفت که اوساطِ حشم و آحادِ جمعِ لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثالِ ایشان در بیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می‌تاختند و پیلان را از فرطِ حرکت و دویدن بهر سوی خستگیِ تمام حاصل آمد تا حبوهٔ قوّت و نشاطشان واهی گشت و صولتِ اشواط بتناهی انجامید. لشکرِ شیر استدراج را باز پس نشستند و خود را مغلوب شکل متفادی‌وار بخصم نمودند و در صورتِ تخاذل از معرضِ تقابل برگشتند و روی بگریز نهادند. شاهِ پیلان فرعون‌وار بفرِّ خویش وعونِ بازویِ بخت استظهار کرد و جمعی را از فیلهٔ آن قوم که جثّهٔ هر یک بر همت ارکانِ اعضا چنان مبتنی بود و پیکر هر یک بر دعایم چهار قوایم چنان ثابت و ساکن که تحریکِ ایشان جز بکسری که از تأییدِ الهی خیزد ممکن نشدی، بگزید و جمله را در پیش داشت و جهتِ نتایجِ فتح و فیروزی مقدّمهٔ کبری انگاشت و دفع صدمهٔ اولی را صبر بر دل گماشت. میمنه و میسره راست کردند و ندانست که یمن و یسر از اعقابِ ایشان گسست و بنواصی و اعقابِ خصمان پیوست. قلب و جناح بیاراست و از آن غافل که آن قلب روز بازارِ فتح بر کار نرود و آن جناح بخفضِ مذلّت در اقدامِ مقدّمانِ لشکر پی‌سپر خواهد شد، صف در صف تنیده و قلب در قلب کشیده و از آن بی‌خبر که چون شبِ اشتباهِ حال بسحرِ عاقبت انجامد، کوکبِ سعادت از قلب‌الاسد طلوع خواهد کرد. آخر در پیش آمد و بنابر خیالی که لشکر خصم را مهره در گشادِ انهزام افتادست و سلک انتظام از هم رفته ، با جملهٔ حشم حمله کرد و ببادِ آن حمله، جمله چون برگِ خزانی که از شاخ بارد در آن جویهایِ کنده بر یکدیگر می‌باریدند و خاک در کاسهٔ تمنّی کرده، در آن مغاکها سرنگون می‌افتادند تا فریاد اَلدَّمُ الدَّمُ اَلهَدَمُ الهَدَمُ از ایشان برآمد و نظّارِ گیان قدر که از پی یکدیگر تهافتِ آن قوم مطالعه میکردند و محصولِ فدلکِ فضولِ ایشان می‌دیدند میگفتند که حفرهایِ بغی و طغیانست که بمعاولِ اکتسابِ شما کنده آمد، مَن حَفَرَ بِئراً لِاَخِیهِ وَقَعَ فِیهِ
قَالُوا اِذَا جَمَلٌ حَانَت مَنِیَّتُهُ
اَطَاف بِالبِئرِ حَتَّی یَهلِکَ الجَمَلُ
پس سپاه شیر از جوانب درآمدند و زخمها پیاپی میزدند تا لباسِ وجود بر پیلان چنان مخرّق و ممزّق کردند که بزرگتر پارهٔ از پیلان گوش بود و از آن‌گاو طبعان حماقت‌پیمای که تا بگردن در اوحالِ تبدّلِ احوال متورّط شدند ، حدیقهٔ معرکه چندان شکوفهٔ احداق بتیر بارانِ حوادث بیرون آورد که بر زبانِ مغنّیانِ بزم ظفر و پیروزی ومنهیان آن بهارِ نوروزی همه این می‌گذشت:
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
چون همه را بپایِ قهر بمالیدند و لشکری را که فلک و سمک از رکضات و نهضاتِ ایشان طبیعتِ جنبش و آرام بگذاشتی، در پای آوردند و وهنی که روزگار جبرِ مکاسرِ آن بدست جبّارانِ کامگار و اکاسرهٔ روزگار نتواند کرد، بر ایشان افکندند و همه را علفِ شمشیرِ اظافر و انیاب و طمهٔ حواصلِ نسر و عقاب و لقمهٔ مشافرِ کلاب و ذئاب گردانیدند. شهریار در بارگاهِ دولت خرامید، مشارعِ پادشاهی از شوایبِ نزاعِ منازعان پاک دیده و دامنِ اقبال از دست تشبّتِ طامعان بیرون کرده و خاکِ خزی و خسار و خاشاکِ خیبت و دمار که نصیبِ نگونساران باشد، در دیدهٔ امیدشان پاشیده، شکرِ تأیید ربّانی و توفیقِ آسمانی را سر بر زمین خضوع نهاد. اکنافِ عرصهٔ مملکت را بنشرِ رایتِ عدل و طیِّ بساطِ ظلم آذینی دگرگون بست و اطرافِ عروسِ دولت را بزیوری نو از رأفت و احسان بر رعایا و زیردستان جلوهٔ دیگر داد.
تَبَلَّجَتِ الأَیَّامُ عَن غُرَّهِٔ الدَّهرِ
وَ حَلَّت بِاَهلِ البَغیِ قَاصِمَهُٔ الظَّهرِ
فَیَالَکَ مِن فَتحٍ غَدَا زِینَهَٔ العُلَی
وَ وَاسِطَهَٔ الدُّنیَا و فَائِدَهَٔ العُمرِ
اِذَا ذُکِرَت فَاحَ النَّدِیُّ بِذِکرِهَا
کَمَا فَاحَ اَذکَی النَّدِمِن وَهَجِ الجَمرِ
پس از آنجا جهانیان را روشن شد که متابعتِ نفسِ خویش کردن و بخوش آمدِ طبع برآمدن هر آینه شرابی ناخوش مذاق بزهرِ ناکامی و بی‌فرجامی آمیخته بر دست نهد و بهلاک رساند.
گر از پیِ شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بی‌نوا خواهی رفت
بنگر که کهٔ و از کجا آمدهٔ
میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت
تمام شد بابِ پیل و شیر، بعد ازین یاد کنیم باب شتر و شیر پارسا و درو باز نمائیم که ثمرهٔ سعایت و شایت چیست و عاقبت کید و بدسگالی سیّما بر طریقِ بدایت چه باشد و بهرهٔ خویشتن‌دارانِ نیک کردار و حق شناسانِ نعمتِ خداوندگار از روزگار چه آید، ع، وَ لَرُبَّمَا عَدَلَ الزَّمَانُ الجَائِرُ . ایزد تعالی گلبن اقبال خداوند، خواجهٔ جهان را از خارِ خدیعت و وقیعت آسوده داراد و سروِ آمالش از برگ‌ریزِ انقلابِ احوال آزاد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیارِ .