عبارات مورد جستجو در ۱۷۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - و قال ایضا
زهی گرفته به تیغ زبان جهان سخن
وقوف یافته ذهن تو بر نهان سخن
زند عطارد، مسمار خامشی برلب
چو خامۀ دو زبانت کند بیان سخن
برای رجم شیاطین جهل ساخته اند
نجوم فکر ترا زیب آسمان سخن
مربّی سخن امروز طبع تست که هست
ز خوان دانش تو مغز استخوان سخن
رموز وحی تجلّی کجا کند بر دل
اگر نباشد لفظ تو ترجمان سخن ؟
خرد نتایج فکر ترا بگاه بیان
نخواند جز خلف الصّدق خاندان سخن
ز کلک تیره ی تو روشنست آب علوم
زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن
کنی بتیغ زبان جوی خون ز چشم روان
چوگاه وعظ دهی رونق سنان سخن
سخن دعای تو گوید همی، از آن هردم
زبان من ز گهر پر کند دهان سخن
چگونه مدح تو گویم من شکسته زبان؟
که می نگنجد مدح تو در زبان سخن
زهی بقوّت دانش، کشیده تا بن گوش
زبان تو بگه موعظت کمان سخن
ز عهد آنکه سخن را لب تو بار نداد
بلب رسید ز بس انتظار، جان سخن
ز پیرعقل که استاد کار داناییست
سؤال کردم من دوش در میان سخن
که از برای چه یک هفته رفت تا دانش
نچید یک گل معنی ز گلستان سخن ؟
چه موجبست که بر شاخسار منبر علم
نوای نطق نزد مرغ آشیان سخن؟
ز فرضۀ دهن او بجان مستمعان
چرا نمیرسد از غیب کاروان سخن؟
جواب داد که گیرم که خود زنالۀ من
بگوش تو نرسید این همه فغان سخن
خبر نداری آخر که ناتوان گشتست
کسی که خاطر او می دهد توان سخن
چگونه کار سخن برقرار خواهد بود
چو مضطرب بود از عارضه جهان سخن
چو این سخن بدلم می رسید از ره گوش
زجان برآمد مسکین دلم بسان سخن
زبان خجلت من گرد عذر برمیگشت
ولی نبود مرا آن زمان زبان سخن
بظاهر ارچه که تقصیرگونه یی رفتست
بتهمتی نکشد اندرین گمان سخن
ضمیر من همه شب با تو راز می گوید
وگرنه بازدهم یک بیک نشان سخن
زرنگ دعوی من بوی صدق می آید
خودآگهست ضمیرت ز سوزیان سخن
خرد لگام بسر باز می زند که چرا
فرو گذاشته ام پیش تو عنان سخن؟
زبس که پای ترا برمنست دست منن
بریده شد پی عذرم ز آستان سخن
شکایتی ز سخن با تو باز خواهم راند
که از عجایب دهرست داستان سخن
بزرگتر ز سخن محنتی نمی بینم
که نیست حاصل او جز که امتحان سخن
نگاه کردم و اندرمیان همه سخنست
ازین کران سخن تابدان کران سخن
زدود سینۀ اهل سحن سیاه شدست
دل دوات که آن هست دودمان سخن
بگاه خویش همه گفتنی شود گفته
گرم زمان بود از عمر جاودان سخن
سخن ز خامه و دفتر دگر نخواهم گفت
که روی خامه سیه با دوخان ومان سخن
وقوف یافته ذهن تو بر نهان سخن
زند عطارد، مسمار خامشی برلب
چو خامۀ دو زبانت کند بیان سخن
برای رجم شیاطین جهل ساخته اند
نجوم فکر ترا زیب آسمان سخن
مربّی سخن امروز طبع تست که هست
ز خوان دانش تو مغز استخوان سخن
رموز وحی تجلّی کجا کند بر دل
اگر نباشد لفظ تو ترجمان سخن ؟
خرد نتایج فکر ترا بگاه بیان
نخواند جز خلف الصّدق خاندان سخن
ز کلک تیره ی تو روشنست آب علوم
زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن
کنی بتیغ زبان جوی خون ز چشم روان
چوگاه وعظ دهی رونق سنان سخن
سخن دعای تو گوید همی، از آن هردم
زبان من ز گهر پر کند دهان سخن
چگونه مدح تو گویم من شکسته زبان؟
که می نگنجد مدح تو در زبان سخن
زهی بقوّت دانش، کشیده تا بن گوش
زبان تو بگه موعظت کمان سخن
ز عهد آنکه سخن را لب تو بار نداد
بلب رسید ز بس انتظار، جان سخن
ز پیرعقل که استاد کار داناییست
سؤال کردم من دوش در میان سخن
که از برای چه یک هفته رفت تا دانش
نچید یک گل معنی ز گلستان سخن ؟
چه موجبست که بر شاخسار منبر علم
نوای نطق نزد مرغ آشیان سخن؟
ز فرضۀ دهن او بجان مستمعان
چرا نمیرسد از غیب کاروان سخن؟
جواب داد که گیرم که خود زنالۀ من
بگوش تو نرسید این همه فغان سخن
خبر نداری آخر که ناتوان گشتست
کسی که خاطر او می دهد توان سخن
چگونه کار سخن برقرار خواهد بود
چو مضطرب بود از عارضه جهان سخن
چو این سخن بدلم می رسید از ره گوش
زجان برآمد مسکین دلم بسان سخن
زبان خجلت من گرد عذر برمیگشت
ولی نبود مرا آن زمان زبان سخن
بظاهر ارچه که تقصیرگونه یی رفتست
بتهمتی نکشد اندرین گمان سخن
ضمیر من همه شب با تو راز می گوید
وگرنه بازدهم یک بیک نشان سخن
زرنگ دعوی من بوی صدق می آید
خودآگهست ضمیرت ز سوزیان سخن
خرد لگام بسر باز می زند که چرا
فرو گذاشته ام پیش تو عنان سخن؟
زبس که پای ترا برمنست دست منن
بریده شد پی عذرم ز آستان سخن
شکایتی ز سخن با تو باز خواهم راند
که از عجایب دهرست داستان سخن
بزرگتر ز سخن محنتی نمی بینم
که نیست حاصل او جز که امتحان سخن
نگاه کردم و اندرمیان همه سخنست
ازین کران سخن تابدان کران سخن
زدود سینۀ اهل سحن سیاه شدست
دل دوات که آن هست دودمان سخن
بگاه خویش همه گفتنی شود گفته
گرم زمان بود از عمر جاودان سخن
سخن ز خامه و دفتر دگر نخواهم گفت
که روی خامه سیه با دوخان ومان سخن
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - وله ایضا
نور دین ای ذات تو کان هنر
کان چه باشد؟ خود سراسر گوهرست
زنده همچون شمع از نور دلست
هر کرا تا بی ز مهرت در سرت
از برای نوعروس خاطرت
حقّه های آسمان پر زیورست
عنبر اندر بحر باشد، پس چرا؟
بحر شعرت در میان عنبرست
تا بدید آن طبع گوهر زای تو
از خجالت دامن دریا ترست
شعر می خواهی و خادم مدّتیست
تا ز شعر و شاعری فارغ ترست
شعر را گر بود وقتی رونقی
این زمان باری عجب مستنکرست
هر کجا از فضل و دانش حلقه ییست
گوشها زان حلقه یکسر بر درست
بلبل طبعم نوا کم میزند
زانکه شاخ جود بی برگ و برست
کشتیاهل هنر بر خشک ماند
کابها را ره به جویی دیگرست
زان چو سوسن خامشم کاین قوم را
همچو نرگس چشم یکسر برزرست
در هران خانه که زاید دختری
خامشی آنجا بمرد درخورست
من چرا خامش نباشم کز سخن
در کنارم زاده چندین دخترست
تا برین صورت بود کار هنر
وای آن مسکین که معنی پرورست
هم فرستادم بخدمت چند بیت
تا بدانی کین رهی فرمان برست
نیستم در خدمتت محتاج عذر
لطف تو خود عذر خواه چاکرست
کان چه باشد؟ خود سراسر گوهرست
زنده همچون شمع از نور دلست
هر کرا تا بی ز مهرت در سرت
از برای نوعروس خاطرت
حقّه های آسمان پر زیورست
عنبر اندر بحر باشد، پس چرا؟
بحر شعرت در میان عنبرست
تا بدید آن طبع گوهر زای تو
از خجالت دامن دریا ترست
شعر می خواهی و خادم مدّتیست
تا ز شعر و شاعری فارغ ترست
شعر را گر بود وقتی رونقی
این زمان باری عجب مستنکرست
هر کجا از فضل و دانش حلقه ییست
گوشها زان حلقه یکسر بر درست
بلبل طبعم نوا کم میزند
زانکه شاخ جود بی برگ و برست
کشتیاهل هنر بر خشک ماند
کابها را ره به جویی دیگرست
زان چو سوسن خامشم کاین قوم را
همچو نرگس چشم یکسر برزرست
در هران خانه که زاید دختری
خامشی آنجا بمرد درخورست
من چرا خامش نباشم کز سخن
در کنارم زاده چندین دخترست
تا برین صورت بود کار هنر
وای آن مسکین که معنی پرورست
هم فرستادم بخدمت چند بیت
تا بدانی کین رهی فرمان برست
نیستم در خدمتت محتاج عذر
لطف تو خود عذر خواه چاکرست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۰ - ایضا له
ای بزرگی که بر علم تو ظاهر باشد
هر چه مدفون زوایای سرایر باشد
هر زمان کلک تو چون آب فرو می خواند
هر چه بر صفحة اسرار ضمایر باشد
گام بر تارک خورشید گزارد ز شرف
گر عطارد نفسی با تو مناظر باشد
در نفسهای تو هرگه که کنی نشر علوم
هست بویی که در انفاس مجاهر باشد
اقتضغی همه اسباب سعادات کند
هر تاره که بدان رای تو ناظر باشد
از پی فایده در حلقة درست برجیس
چون جواب تو بسی خواست که حاضر باشد
بنده را نیز خیالست که بی استحقاق
اندر آن حلقه هم از جمع اصاغر باشد
گرچه در خدمت صدر تو هنرمندانند
وین رهی باردل و زحمت خاطر باشد
لیک شرطست که برخوان ملوک از پی رسم
تره اول و حلوا آخر باشد
آهن ارچند ندارد خطری،بازرسرخ
در ترازو بگه وزن مجاور باشد
جنبش هفت فلک بر نهنج کام تو باد
تا که اجسام مرکّب ز عناصر باشد
هر چه مدفون زوایای سرایر باشد
هر زمان کلک تو چون آب فرو می خواند
هر چه بر صفحة اسرار ضمایر باشد
گام بر تارک خورشید گزارد ز شرف
گر عطارد نفسی با تو مناظر باشد
در نفسهای تو هرگه که کنی نشر علوم
هست بویی که در انفاس مجاهر باشد
اقتضغی همه اسباب سعادات کند
هر تاره که بدان رای تو ناظر باشد
از پی فایده در حلقة درست برجیس
چون جواب تو بسی خواست که حاضر باشد
بنده را نیز خیالست که بی استحقاق
اندر آن حلقه هم از جمع اصاغر باشد
گرچه در خدمت صدر تو هنرمندانند
وین رهی باردل و زحمت خاطر باشد
لیک شرطست که برخوان ملوک از پی رسم
تره اول و حلوا آخر باشد
آهن ارچند ندارد خطری،بازرسرخ
در ترازو بگه وزن مجاور باشد
جنبش هفت فلک بر نهنج کام تو باد
تا که اجسام مرکّب ز عناصر باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - وله ایضا
تو به علم نجوم فخر کنی
گویی این اصل علمها آمد
چیست علم نجوم جز ژاژی
کالت و ساز هر گدا آمد؟
گاه گویی که آن صواب آمد
گاه گویی مه این خطا آمد
علم شرعست علم و هر چه جزوست
به حقیقت همه هبا آمد
نیست خالی منجّم از ذلّت
ور چه مقبول پادشا آمد
بس عزیزست مرد دانشمند
ورچه درویش و بینوا آمد
گر چه سر بر فلک برد این علم
ور چه با طبع آشنا آمد
حاصلش چیست جز شمار دو قرص
کز کجا رفت وز کجا آمد؟
گویی این اصل علمها آمد
چیست علم نجوم جز ژاژی
کالت و ساز هر گدا آمد؟
گاه گویی که آن صواب آمد
گاه گویی مه این خطا آمد
علم شرعست علم و هر چه جزوست
به حقیقت همه هبا آمد
نیست خالی منجّم از ذلّت
ور چه مقبول پادشا آمد
بس عزیزست مرد دانشمند
ورچه درویش و بینوا آمد
گر چه سر بر فلک برد این علم
ور چه با طبع آشنا آمد
حاصلش چیست جز شمار دو قرص
کز کجا رفت وز کجا آمد؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۸ - وله ایضا
پناه زمرۀ دانش شکوه اهل هنر
که هست جان معانی به لفظ تو زنده
گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان
شود کواکب پروین ز هم پراگنده
فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار
کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
سپهر، کورا بر زیر پای دندانست
کند همیشه ازین در تراش چون رنده
ز لفظ پاک تو بی حشوتر سخن نبود
وگر چه هست به انواع نکته آگنده
چو صبح خنده زنان جان بداد گل ز طرب
خرد به لطف تو گل را چو کرد ماننده
گناه بخشا! کی میشود زوال پذیر؟
تغیّری که پذیرفت رای فرخنده
مدار عاطفت خود درغ از آن که بود
ز آستان تو بر پای نهمتش کنده
فلک به ابروی عیشش گره در آورده
جهان بدست جفایش ز بیخ برکنده
بدان سبب که ترا دید سرگران چو دوات
ز غصّه همچو قلم می رود سرافکنده
نظر بدین سخنان چو آب روشن دار
نگه مکن به سر و ریش و جامة ژنده
بدان خدای که دست دهنده داد ترا
چنان که داد رهی را زبان خواهنده
که از عتاب عنان سوی عفو فرمایی
کنون که رفت ز اندازه مالش بنده
که هست جان معانی به لفظ تو زنده
گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان
شود کواکب پروین ز هم پراگنده
فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار
کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
سپهر، کورا بر زیر پای دندانست
کند همیشه ازین در تراش چون رنده
ز لفظ پاک تو بی حشوتر سخن نبود
وگر چه هست به انواع نکته آگنده
چو صبح خنده زنان جان بداد گل ز طرب
خرد به لطف تو گل را چو کرد ماننده
گناه بخشا! کی میشود زوال پذیر؟
تغیّری که پذیرفت رای فرخنده
مدار عاطفت خود درغ از آن که بود
ز آستان تو بر پای نهمتش کنده
فلک به ابروی عیشش گره در آورده
جهان بدست جفایش ز بیخ برکنده
بدان سبب که ترا دید سرگران چو دوات
ز غصّه همچو قلم می رود سرافکنده
نظر بدین سخنان چو آب روشن دار
نگه مکن به سر و ریش و جامة ژنده
بدان خدای که دست دهنده داد ترا
چنان که داد رهی را زبان خواهنده
که از عتاب عنان سوی عفو فرمایی
کنون که رفت ز اندازه مالش بنده
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۳
شراری که شمعش ازان یافت تاب
بود سنگ چخماق آن آفتاب
طلبکار حاجات، دلبستهاش
بهار مناجات، گلدستهاش
ز بالایش اندیشه کوتهکمند
بود بیت معمور بختش بلند
بود خطبه شاه تا درخورش
ز بال ملایک سزد منبرش
چه والاست قدرش که بالای آن
بود خطبه بر نام شاه جهان
حرم زان سبب قبله شد، کز نخست
به این مسجد اخلاص بودش درست
ز وصفش به بیتالمقدس رهیست
که هر بیت، بنیاد بیتاللّهیست
اجابت زند بر عبادت نیاز
خوش آن کس که اینجا گزارد نماز
به ابروی محراب اشارت نمای
که وقت نمازست، از در درآی
توان کرد بر منبرش جان سپند
کزان نام شاه جهان شد بلند
ازان منبرش سر به گردون رساند
که جاوید در خطبه شاه ماند
ز آواز قرآن شده هوشها
ز تسبیح و تهلیل پر، گوشها
چنان خلق را سوی خود خوانده است
که محرابش ابرو نجنبانده است
چراغش گل باغ ایمن بود
که روشن ز دلهای روشن بود
به تکلیف مردم برای نماز
درش چون در توبه پیوسته باز
چو خواهد کند خامه وصفش بیان
ز تسنیم و کوثر بشوید زبان
لب حوضش از آب زمزم ترست
ز محراب، با کعبه در بر درست
ز عمّان حوضش ز بس آب و تاب
لآلی برآید به جای حباب
زلالش ز هر موجهای بیدریغ
به قطع تعلق کشیدهست تیغ
لب رستگاران ز آبش ترست
مگر منبعش چشمه کوثرست؟
شنیدم ز خاصان فرخنده فال
که پیش از جلوس ابد اتصال
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
پناه امم، صاحب تخت و تاج
که دارد شریعت به عهدش رواج
پس از فتح رانا، به صد عزّ و جاه
به دولت در اجمیر زد بارگاه
به طوف مزار حقایق شعار
معین جهان خواجه روزگار
حقایقپناه و معارفمآب
که دادش فلک، قطب عالم خطاب
کمر بست چست و قدم درنهاد
نه از راه رسم، از ره اعتقاد
چو عشاق، خود را به جانان رساند
طریق زیارت به پایان رساند
در آن روضه پاک، مسجد نبود
دلش را تمنای مسجد فزود
خداوند را با خدا شد قرار
که ماند ازو مسجدی یادگار
بسی برنیامد ز دور فلک
که آن قبلهگاه ملوک و ملک
برآمد بر اورنگ شاهنشهی
ز لطف الهی به فرماندهی
به توفیق حق شد چو کارش به کام
بنا کرد این مسجد و شد تمام
به فرموده سایه کردگار
چو کرد این بنا را قضا استوار
بنایی چو بنیاد عشق استوار
چو عهد وفاپیشگان پایدار
نوشتند تاریخش اهل یقین
بنای شهنشاه روی زمین
***
به ملک دگر، خاطرم شاد نیست
بهشتی به از اکبرآباد نیست
درین گلشن عیش و دار سرور
به هر گوشهای، جوش غلمان و حور
ز سبزان شیرینشمایل مپرس
لب پرنمک بین و از دل مپرس
چو سنبل همه مویشان پیچپیچ
کمر هیچ و دلها گرفتار هیچ
شکرخنده عام و دهن ناپدید
جهانی نمک، بینمکدان که دید؟
دهن هیچ و در هیچ هم صد سخن
همین در میان گفتگوی دهن
به مو رُفته از چشم امّید خواب
ز دلها به تاب کمر برده تاب
ندارم به جز حرف سبزان هوس
سخن سبز کردن همین است و بس
***
ندانم چه ترتیب کردند و فن
که فانوس را آب شد پیرهن
فروزان چراغ از پی آبشار
بود لوح سیمین که شد آشکار
ز عکس چراغان بود سطح آب
سپهری که باشد پر از آفتاب
ز عکس چراغان به دریا حباب
بلورینقدح بود و گلگونشراب
چراغان ز آب آتش انگیخته
زر و سیم با هم برآمیخته
نظر کن به فواره این حریم
اگر بید مجنون ندیدی ز سیم
بود بخت فوارهاش ارجمند
در افشاندن سیم، دستش بلند
بلندست فواره را دست ازان
که بخشد به سیاره سیم روان
ندانم چه نیرنگ فواره ساخت
که در آستین سیم ساعد گداخت
در افشاندن سیم، دستش کریم
وز آن، صفحه چرخ، افشان سیم
ز رخسار گردون فرو شست گرد
که بودش سر شستن لاجورد
بود سرو فوارهاش سیمتن
ببین تا چه باشد گل این چمن
چو خورشید، بر طرف جو پادشاه
سراسر رو کوچه صبحگاه
***
رفیقی که هرگز نورزد نفاق
کتاب است در زیر این نُه رواق
ز هر لفظم آید به گوش این خطاب
که باشد در گنج معنی، کتاب
غنیمت شمار اینچنین دوستی
که دید اینقدر مغز در پوستی؟
کتاب است سرمایه آدمی
کتاب است پیرایه خرمی
گرت کس نباشد مکن اضطراب
غم بیکسی شوید از دل، کتاب
ز لوح قدر نیست یک نقطه کم
قدم کرده سر تا به پایش قلم
حقیقتشناسی بود با کمال
که لفظش بود قال و معنیش حال
نگوید سخن با همه قال و قیل
خموشی بود بر کمالش دلیل
سطورش پی ربط هر داستان
به هم متفق چون صف راستان
دل نکتهسنجان بود دوستش
که مغز معانیست در پوستش
ز حرفش جهانی پر و خود خموش
همین است آثار ارباب هوش
ز سرلوح، تاج زرش بر سر است
به ملک سخن، خسرو دیگرست
چو در خدمتش خامه بندد کمر
شود چون سیاهی روان مشک تر
سخنور ز طرز کلامش خجل
قلم بسته بر حرفش از نقطه دل
نوای طرب میزند الفتش
کدورت ز دل میبرد صحبتش
ورقهاش چون دلبران چگل
به خال و خط از عالمی برده دل
پی ربطش اوراق، هر یک سری
نهاده به پای ز خود برتری
به رویش نظر کرد هر چند کار
چو پرگار بر خط فتادش گذار
پر از علم هر صفحهای سینهایست
ز هر سطر، مفتاح گنجینهایست
غیوری که سوی فلک دیده دیر
گه دیدنش افکند سر به زیر
سراپایش از لفظ و معنیست پر
صدفوار پهلوی هم چیده دُر
خرد راست هر صفحهاش در نظر
محیطی لبالب ز لولوی تر
کند سحرها آشکار از دو کف
جهانی گهر جمع در یک صدف
به هم لفظ و معنی چو شیر و شکر
غریبان و مربوط با یکدگر
چرا آسمانش نخواند کسی؟
که زیر و زبر کرده دارد بسی
کشیده بسی سرزنش از قلم
کزو واکشیدهست چندین رقم
نگاری بود پر ز نقش و نگار
به رغبت کشندش ازان در کنار
ندارد زبان، لیک هر حرف آن
کلیدی بود بهر قفل زبان
سخندوستی بین که در انجمن
سخن چیند اما نگوید سخن
ز نقد سخن داده وجه بیان
وفا کرده دخلش به خرج زبان
انیس خلایق به سرّ و علن
مددکار هر کس به وقت سخن
گهی در کنار سخنآگهان
گهی بر سر دست شاهنشهان
محیط سخن وز سخن بیخبر
صدفوار غافل ز قدر گهر
به جز خال و خط نیست اندیشهاش
مخطّطپرستی بود پیشهاش
به هر نوسوادی چو دیرینگان
خبر داده از حال پیشینگان
به ضبط سخن شهره در روزگار
برآورده حفظش ز نسیان دمار
سخن آنچنان در وی افشرده پای
که از نقلکردن نجنبد ز جای
ز افتادگی صفحهاش محترم
همه رو پر از نقش پای قلم
کند از زبان قلم گفتگوی
رود از رگ خامه آبش به جوی
چه نیرنگسازی بود کز فسون
ز کان شبه گوهر آرد برون
ورقهاش همچون زبان در دهن
کمالی ندارد به غیر از سخن
بود سنگ چخماق آن آفتاب
طلبکار حاجات، دلبستهاش
بهار مناجات، گلدستهاش
ز بالایش اندیشه کوتهکمند
بود بیت معمور بختش بلند
بود خطبه شاه تا درخورش
ز بال ملایک سزد منبرش
چه والاست قدرش که بالای آن
بود خطبه بر نام شاه جهان
حرم زان سبب قبله شد، کز نخست
به این مسجد اخلاص بودش درست
ز وصفش به بیتالمقدس رهیست
که هر بیت، بنیاد بیتاللّهیست
اجابت زند بر عبادت نیاز
خوش آن کس که اینجا گزارد نماز
به ابروی محراب اشارت نمای
که وقت نمازست، از در درآی
توان کرد بر منبرش جان سپند
کزان نام شاه جهان شد بلند
ازان منبرش سر به گردون رساند
که جاوید در خطبه شاه ماند
ز آواز قرآن شده هوشها
ز تسبیح و تهلیل پر، گوشها
چنان خلق را سوی خود خوانده است
که محرابش ابرو نجنبانده است
چراغش گل باغ ایمن بود
که روشن ز دلهای روشن بود
به تکلیف مردم برای نماز
درش چون در توبه پیوسته باز
چو خواهد کند خامه وصفش بیان
ز تسنیم و کوثر بشوید زبان
لب حوضش از آب زمزم ترست
ز محراب، با کعبه در بر درست
ز عمّان حوضش ز بس آب و تاب
لآلی برآید به جای حباب
زلالش ز هر موجهای بیدریغ
به قطع تعلق کشیدهست تیغ
لب رستگاران ز آبش ترست
مگر منبعش چشمه کوثرست؟
شنیدم ز خاصان فرخنده فال
که پیش از جلوس ابد اتصال
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
پناه امم، صاحب تخت و تاج
که دارد شریعت به عهدش رواج
پس از فتح رانا، به صد عزّ و جاه
به دولت در اجمیر زد بارگاه
به طوف مزار حقایق شعار
معین جهان خواجه روزگار
حقایقپناه و معارفمآب
که دادش فلک، قطب عالم خطاب
کمر بست چست و قدم درنهاد
نه از راه رسم، از ره اعتقاد
چو عشاق، خود را به جانان رساند
طریق زیارت به پایان رساند
در آن روضه پاک، مسجد نبود
دلش را تمنای مسجد فزود
خداوند را با خدا شد قرار
که ماند ازو مسجدی یادگار
بسی برنیامد ز دور فلک
که آن قبلهگاه ملوک و ملک
برآمد بر اورنگ شاهنشهی
ز لطف الهی به فرماندهی
به توفیق حق شد چو کارش به کام
بنا کرد این مسجد و شد تمام
به فرموده سایه کردگار
چو کرد این بنا را قضا استوار
بنایی چو بنیاد عشق استوار
چو عهد وفاپیشگان پایدار
نوشتند تاریخش اهل یقین
بنای شهنشاه روی زمین
***
به ملک دگر، خاطرم شاد نیست
بهشتی به از اکبرآباد نیست
درین گلشن عیش و دار سرور
به هر گوشهای، جوش غلمان و حور
ز سبزان شیرینشمایل مپرس
لب پرنمک بین و از دل مپرس
چو سنبل همه مویشان پیچپیچ
کمر هیچ و دلها گرفتار هیچ
شکرخنده عام و دهن ناپدید
جهانی نمک، بینمکدان که دید؟
دهن هیچ و در هیچ هم صد سخن
همین در میان گفتگوی دهن
به مو رُفته از چشم امّید خواب
ز دلها به تاب کمر برده تاب
ندارم به جز حرف سبزان هوس
سخن سبز کردن همین است و بس
***
ندانم چه ترتیب کردند و فن
که فانوس را آب شد پیرهن
فروزان چراغ از پی آبشار
بود لوح سیمین که شد آشکار
ز عکس چراغان بود سطح آب
سپهری که باشد پر از آفتاب
ز عکس چراغان به دریا حباب
بلورینقدح بود و گلگونشراب
چراغان ز آب آتش انگیخته
زر و سیم با هم برآمیخته
نظر کن به فواره این حریم
اگر بید مجنون ندیدی ز سیم
بود بخت فوارهاش ارجمند
در افشاندن سیم، دستش بلند
بلندست فواره را دست ازان
که بخشد به سیاره سیم روان
ندانم چه نیرنگ فواره ساخت
که در آستین سیم ساعد گداخت
در افشاندن سیم، دستش کریم
وز آن، صفحه چرخ، افشان سیم
ز رخسار گردون فرو شست گرد
که بودش سر شستن لاجورد
بود سرو فوارهاش سیمتن
ببین تا چه باشد گل این چمن
چو خورشید، بر طرف جو پادشاه
سراسر رو کوچه صبحگاه
***
رفیقی که هرگز نورزد نفاق
کتاب است در زیر این نُه رواق
ز هر لفظم آید به گوش این خطاب
که باشد در گنج معنی، کتاب
غنیمت شمار اینچنین دوستی
که دید اینقدر مغز در پوستی؟
کتاب است سرمایه آدمی
کتاب است پیرایه خرمی
گرت کس نباشد مکن اضطراب
غم بیکسی شوید از دل، کتاب
ز لوح قدر نیست یک نقطه کم
قدم کرده سر تا به پایش قلم
حقیقتشناسی بود با کمال
که لفظش بود قال و معنیش حال
نگوید سخن با همه قال و قیل
خموشی بود بر کمالش دلیل
سطورش پی ربط هر داستان
به هم متفق چون صف راستان
دل نکتهسنجان بود دوستش
که مغز معانیست در پوستش
ز حرفش جهانی پر و خود خموش
همین است آثار ارباب هوش
ز سرلوح، تاج زرش بر سر است
به ملک سخن، خسرو دیگرست
چو در خدمتش خامه بندد کمر
شود چون سیاهی روان مشک تر
سخنور ز طرز کلامش خجل
قلم بسته بر حرفش از نقطه دل
نوای طرب میزند الفتش
کدورت ز دل میبرد صحبتش
ورقهاش چون دلبران چگل
به خال و خط از عالمی برده دل
پی ربطش اوراق، هر یک سری
نهاده به پای ز خود برتری
به رویش نظر کرد هر چند کار
چو پرگار بر خط فتادش گذار
پر از علم هر صفحهای سینهایست
ز هر سطر، مفتاح گنجینهایست
غیوری که سوی فلک دیده دیر
گه دیدنش افکند سر به زیر
سراپایش از لفظ و معنیست پر
صدفوار پهلوی هم چیده دُر
خرد راست هر صفحهاش در نظر
محیطی لبالب ز لولوی تر
کند سحرها آشکار از دو کف
جهانی گهر جمع در یک صدف
به هم لفظ و معنی چو شیر و شکر
غریبان و مربوط با یکدگر
چرا آسمانش نخواند کسی؟
که زیر و زبر کرده دارد بسی
کشیده بسی سرزنش از قلم
کزو واکشیدهست چندین رقم
نگاری بود پر ز نقش و نگار
به رغبت کشندش ازان در کنار
ندارد زبان، لیک هر حرف آن
کلیدی بود بهر قفل زبان
سخندوستی بین که در انجمن
سخن چیند اما نگوید سخن
ز نقد سخن داده وجه بیان
وفا کرده دخلش به خرج زبان
انیس خلایق به سرّ و علن
مددکار هر کس به وقت سخن
گهی در کنار سخنآگهان
گهی بر سر دست شاهنشهان
محیط سخن وز سخن بیخبر
صدفوار غافل ز قدر گهر
به جز خال و خط نیست اندیشهاش
مخطّطپرستی بود پیشهاش
به هر نوسوادی چو دیرینگان
خبر داده از حال پیشینگان
به ضبط سخن شهره در روزگار
برآورده حفظش ز نسیان دمار
سخن آنچنان در وی افشرده پای
که از نقلکردن نجنبد ز جای
ز افتادگی صفحهاش محترم
همه رو پر از نقش پای قلم
کند از زبان قلم گفتگوی
رود از رگ خامه آبش به جوی
چه نیرنگسازی بود کز فسون
ز کان شبه گوهر آرد برون
ورقهاش همچون زبان در دهن
کمالی ندارد به غیر از سخن
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - در ستایش علمی که بدان مستفیذ می توان شد
علم باید که ره نمای بود
نه فضولی شره فزای بود
جهل در داست علم درمان است
علم آب درخت ایمان است
زاب گردد درخت تازه و تر
خلق را منتفع کند ز ثمر
میوه آن درخت طوبی وش
ورع وطاعت است و خلقی خوش
علما شمع مجلس افروزند
خلق را علم و حکمت آموزند
گرچه در صورت مساکینند
ملک اسلام را سلاطینند
هست انفاس عالم عامل
همچو باد بهار با حاصل
هردو مشکین و جان فزاینده
از ره لطف حق نماینده
از یکی گل به نعمت آبستن
وز دگر دل به حکمت آبستن
خورده هریک چوخضر آب حیات
از حلاوت حدیثشان چو نبات
جان که ره بر سر معانی یافت
همچو خضر آب زندگانی یافت
علم جان دگر به جان بخشید
کز فنا جاودان امان بخشید
هر که از عین علم شد سیراب
جان او را اجل ندید به خواب
چون شود منقطع نفس زنفس
برهد مرغ جان ز بند قفس
گر ز علم و عمل نیابد پر
باشد او را ز خاک تیره مقر
اور دو بالش بود به علم و عمل
وقت پرواز بگذرد ززحل
حضرتش ارجعی همی گوید
خنک آن جان که دوست می جوید
هر که یزدان دو گام علم و عمل
داد وی را به خطوتین و صل
از خداوند علم نافع خواه
که دل غافلت کند آگاه
نشود حاصل آن علوم مگر
از کلام خدا و پیغمبر
بعد از آن از حدیث یارانش
همنشینان و دوستارانش
سخن اولیای دین نبی
نایبان محمد عربی
ره نمایی کند دل و جان را
تازه دارد درخت ایمان را
علم از وحی و کسب مقتبس است
هذیان مجادلان هوس است
سخن خوب و لهجه شیرین
گر نداری تو با کسی منشین
سخنی گو که شرع فرماید
تا از آن مستمع بیاساید
هم به اندازه گوی آن را نیز
که ز کم گفتن است مرد عزیز
سخن خوب چون شود بسیار
خوار گردد نیاورند به کار
تشنگان را مده تو چندان آب
کاب را در نظر نماند آب
خیر گویان چو در حدیث آیند
مستمع را حیات افزایند
نفس نیک نفس خوش گفتار
روح بخش است چون نسیم بهار
بوی جان زان دهن همی آید
که زبان جز به خیر نگشاید
از دهانی که شد روان هذیان
مبرز دیو خوانمش نه دهان
آن سخن نیست گوز شیطان است
زحمتش بر دماغ انسان است
سخن بد چو گند مردار است
جای بدگوی بر سر دار است
چون زبان حکیم گویا شد
مظهر سر عقل دانا شد
آن زمانی که عقل را قلم است
در بیانش فواید و حکم است
می نویسد علوم را به دهان
می کند تازه آدمی را جان
از ره سمع سوی دل ز اسرار
می رساند فواید بسیار
سیرت نطق بین که زو انسان
یافته ست امتیاز از حیوان
منبع آب زندگی ست زبان
چون از وعلم و حکمت است روان
از سخن تا سخن بسی فرق است
سخنی وحی و دیگری زرق است
سخنی ره نمای مرد و زن است
سخنی دام دیو راه زن است
سخنی هست چون نسیم بهار
که سحرگاه آید از گلزار
راحت روح و عطر بخش مشام
عاشقان را از و نصیب تمام
سخنی چون سموم آتش بار
که کند نفس آدمی افکار
هر که دارد به بند عقل زبان
باشد اندر پناه امن و امان
به سخنهای سخت دل مشکن
سنگ خارا بر آبگینه مزن
با لطیفان سخن مگوی درشت
صورت خوب نیست لایق زشت
ای دماغت مسخر سودا
به سخن مایلی چنان که تو را
به زبان کار بر نمی آید
قلمی دیگرت همی باید
تا زبان تو را دهد یاری
حبابی در خزینه نگذاری
هم زبان هم قلم نگه دارند
هر دو در جای خود به کار آرند
کافریننده در جهان صور
دو قلم ساخت از وجود بشر
در معانی یکی به کار آید
وان دگر خود صور نگار آید
قلمی بر صحایف اذهان
می نویسد فواید دو جهان
قلمی دیگر از درون بطون
می نماید نقوش گوناگون
کاتب هردو عقل و دین باید
تا کتابت کرامت افزاید
به زبان کار بر نمی آید
عضوها هم به کار می باید
هست هر عضوی آلت کاری
روح را گشته هریکی یاری
تن چوشهری وحاکمش جان است
مدد جان ز عقل و ایمان است
جان زبان را می کند گویا
تا نماید به خلق راه خدا
ره چو بنمود راه باید رفت
بنده را پیش شاه باید رفت
تا به کی ساکن جهان بودن
بی خبر از جهان جان بودن
سفری کن ز گلخن دنیی
گذری کن به گلشن معنی
عشق با شاهدان علوی باز
شاهبازی به آشیان رو باز
حیف باشد زمان تلف کردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
عمر ضایع مکن به گل کاری
کاردانی که چیست دلداری
تا تو از کار گل بپردازی
کرده باشد زمانه صد بازی
جان بپرور به عقل و دانش و دین
تا رسی از زمین به علیین
تا تو در بند چار ارکانی
حال روحانیان کجا دانی
از خود این قید را چو برداری
با تو جویند قدسیان یاری
تو چو در خانه یی ودر نگری
سقف بینی ز چرخ بیخبری
قدم از خانه چون نهی بر بام
ماه و خورشید بینی و بهرام
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
بار دیوان مباش چون او باش
طالب صحبت سلیمان باش
سر یزدان مگوی با اغیار
جوهرینه بگنج باز گذار
گوهری گر تو را به دست آید
به شهان ده که گنج را شاید
خرج کن نقدهای بازاری
تا متاعی به خانه باز آری
نه فضولی شره فزای بود
جهل در داست علم درمان است
علم آب درخت ایمان است
زاب گردد درخت تازه و تر
خلق را منتفع کند ز ثمر
میوه آن درخت طوبی وش
ورع وطاعت است و خلقی خوش
علما شمع مجلس افروزند
خلق را علم و حکمت آموزند
گرچه در صورت مساکینند
ملک اسلام را سلاطینند
هست انفاس عالم عامل
همچو باد بهار با حاصل
هردو مشکین و جان فزاینده
از ره لطف حق نماینده
از یکی گل به نعمت آبستن
وز دگر دل به حکمت آبستن
خورده هریک چوخضر آب حیات
از حلاوت حدیثشان چو نبات
جان که ره بر سر معانی یافت
همچو خضر آب زندگانی یافت
علم جان دگر به جان بخشید
کز فنا جاودان امان بخشید
هر که از عین علم شد سیراب
جان او را اجل ندید به خواب
چون شود منقطع نفس زنفس
برهد مرغ جان ز بند قفس
گر ز علم و عمل نیابد پر
باشد او را ز خاک تیره مقر
اور دو بالش بود به علم و عمل
وقت پرواز بگذرد ززحل
حضرتش ارجعی همی گوید
خنک آن جان که دوست می جوید
هر که یزدان دو گام علم و عمل
داد وی را به خطوتین و صل
از خداوند علم نافع خواه
که دل غافلت کند آگاه
نشود حاصل آن علوم مگر
از کلام خدا و پیغمبر
بعد از آن از حدیث یارانش
همنشینان و دوستارانش
سخن اولیای دین نبی
نایبان محمد عربی
ره نمایی کند دل و جان را
تازه دارد درخت ایمان را
علم از وحی و کسب مقتبس است
هذیان مجادلان هوس است
سخن خوب و لهجه شیرین
گر نداری تو با کسی منشین
سخنی گو که شرع فرماید
تا از آن مستمع بیاساید
هم به اندازه گوی آن را نیز
که ز کم گفتن است مرد عزیز
سخن خوب چون شود بسیار
خوار گردد نیاورند به کار
تشنگان را مده تو چندان آب
کاب را در نظر نماند آب
خیر گویان چو در حدیث آیند
مستمع را حیات افزایند
نفس نیک نفس خوش گفتار
روح بخش است چون نسیم بهار
بوی جان زان دهن همی آید
که زبان جز به خیر نگشاید
از دهانی که شد روان هذیان
مبرز دیو خوانمش نه دهان
آن سخن نیست گوز شیطان است
زحمتش بر دماغ انسان است
سخن بد چو گند مردار است
جای بدگوی بر سر دار است
چون زبان حکیم گویا شد
مظهر سر عقل دانا شد
آن زمانی که عقل را قلم است
در بیانش فواید و حکم است
می نویسد علوم را به دهان
می کند تازه آدمی را جان
از ره سمع سوی دل ز اسرار
می رساند فواید بسیار
سیرت نطق بین که زو انسان
یافته ست امتیاز از حیوان
منبع آب زندگی ست زبان
چون از وعلم و حکمت است روان
از سخن تا سخن بسی فرق است
سخنی وحی و دیگری زرق است
سخنی ره نمای مرد و زن است
سخنی دام دیو راه زن است
سخنی هست چون نسیم بهار
که سحرگاه آید از گلزار
راحت روح و عطر بخش مشام
عاشقان را از و نصیب تمام
سخنی چون سموم آتش بار
که کند نفس آدمی افکار
هر که دارد به بند عقل زبان
باشد اندر پناه امن و امان
به سخنهای سخت دل مشکن
سنگ خارا بر آبگینه مزن
با لطیفان سخن مگوی درشت
صورت خوب نیست لایق زشت
ای دماغت مسخر سودا
به سخن مایلی چنان که تو را
به زبان کار بر نمی آید
قلمی دیگرت همی باید
تا زبان تو را دهد یاری
حبابی در خزینه نگذاری
هم زبان هم قلم نگه دارند
هر دو در جای خود به کار آرند
کافریننده در جهان صور
دو قلم ساخت از وجود بشر
در معانی یکی به کار آید
وان دگر خود صور نگار آید
قلمی بر صحایف اذهان
می نویسد فواید دو جهان
قلمی دیگر از درون بطون
می نماید نقوش گوناگون
کاتب هردو عقل و دین باید
تا کتابت کرامت افزاید
به زبان کار بر نمی آید
عضوها هم به کار می باید
هست هر عضوی آلت کاری
روح را گشته هریکی یاری
تن چوشهری وحاکمش جان است
مدد جان ز عقل و ایمان است
جان زبان را می کند گویا
تا نماید به خلق راه خدا
ره چو بنمود راه باید رفت
بنده را پیش شاه باید رفت
تا به کی ساکن جهان بودن
بی خبر از جهان جان بودن
سفری کن ز گلخن دنیی
گذری کن به گلشن معنی
عشق با شاهدان علوی باز
شاهبازی به آشیان رو باز
حیف باشد زمان تلف کردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
عمر ضایع مکن به گل کاری
کاردانی که چیست دلداری
تا تو از کار گل بپردازی
کرده باشد زمانه صد بازی
جان بپرور به عقل و دانش و دین
تا رسی از زمین به علیین
تا تو در بند چار ارکانی
حال روحانیان کجا دانی
از خود این قید را چو برداری
با تو جویند قدسیان یاری
تو چو در خانه یی ودر نگری
سقف بینی ز چرخ بیخبری
قدم از خانه چون نهی بر بام
ماه و خورشید بینی و بهرام
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
بار دیوان مباش چون او باش
طالب صحبت سلیمان باش
سر یزدان مگوی با اغیار
جوهرینه بگنج باز گذار
گوهری گر تو را به دست آید
به شهان ده که گنج را شاید
خرج کن نقدهای بازاری
تا متاعی به خانه باز آری
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۱ - صفت نامه
بفرمود دانای روشن ضمیر
که فرهنگ را، نسخه بندد دبیر
نگارندهٔ نامه، بگرفت کلک
کشید آن گهرهای غلتان به سلک
سوادش سویدای هشیار مغز
ز هر جنس در وی سخنهای نغز
ز معنی چو گفتار من مایه دار
به گوش خرد پروران، گوشوار
پس اندرز، از نام و ناموس کرد
بیاض از رقم، بال طاووس کرد
پس آذر، ز گفتارهای بلند
به خار و خسِ پست رایان فکند
رقم زد قلم، حجّت خویش را
بخست از سنان، سینه بدکیش را
که فرهنگ را، نسخه بندد دبیر
نگارندهٔ نامه، بگرفت کلک
کشید آن گهرهای غلتان به سلک
سوادش سویدای هشیار مغز
ز هر جنس در وی سخنهای نغز
ز معنی چو گفتار من مایه دار
به گوش خرد پروران، گوشوار
پس اندرز، از نام و ناموس کرد
بیاض از رقم، بال طاووس کرد
پس آذر، ز گفتارهای بلند
به خار و خسِ پست رایان فکند
رقم زد قلم، حجّت خویش را
بخست از سنان، سینه بدکیش را
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۹ - در نبوت و امامت
اما چون در دهور طوال و مرور ایام لطف مزاج زیادت شد و نوبت بفرجهٔ رسید که میان عناصر و افلاک بود انسان در وجود آمد.
هرچه در عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد و قبول معقولات بر آن زیادت کرد و بعقل بر همه حیوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد و از آهن و روی و مس و سرب و ارزیز اوانی و عوامل خویش ساخت و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت و از عالم حیوان مرکب و حمال کرد و از هرسه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد.
این همه تفوق اورا بچه رسید؟ بدانکه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خدای را بشناخت و خدای را بچه شناخت؟ بدانکه خود را بشناخت:
من عرف نفسه فقد عرف ربه
پس این عالم بسه قسم آمد:
یک قسم آن است که نزدیک است بعالم حیوان چون بیابانیان و کوهیان که خود همت ایشان بیش از آن نرسد که تدبیر معاش کنند بجذب منفعت ودفع مضرت.
باز یک قسم اهل بلاد ومدائن اند که ایشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند.
باز یک قسم آنند که ازین همه فراغتی دارند لیلا و نهارا سرا و جهارا کار ایشان آن باشد که ما که ایم و از چه در وجود آمده ایم و پدید آرندهٔ ما کیست یعنی که از حقائق اشیاء بحث کنند و در آمدن خویش تأمل و از رفتن تفکر که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن.
و باز این قسم دو نوع اند:
یکی نوع آنند که باستاد و تلقف و تکلف و خواندن و نبشتن بکنه این مأمول رسند و این نوع را حکما خوانند.
و باز نوعی آنند که بی استاد و نبشتن بمنتهای این فکرت برسند و این نوع را انبیا خوانند.
و خاصیت نبی سه چیز است:
یکی آنکه علوم داند نا آموخته و دوم آنکه از دی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال وقیاس و سوم آنکه نفس او را چندان قوت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببرد و صورت دیگر آرد.
این نتواند الآ آنکه او را با عالم ملائکه مشابهتی بود. پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود که هر چه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند یعنی پیوستن بعالم ملائکه و آن زیادتی را بمجمل نبوت خوانند و بتفصیل چنانکه شرح کردیم و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همینماید بفرمان باری عز اسمه
و بواسطهٔ ملائکه و چون بانحلال طبیعت روی بدان عالم آرد از اشارات باری عزاسمه و از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش [و ویرا] نائبی باید هر آینه تا شرع و سنت او بر پای دارد و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سنت را امضا نماید و اورا امام خواند.
و این امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسید تا اثر حفظ او بقاصی و دانی رسد و امر و نهی او بعاقل و جاهل لابد اورا نائبان بایند که باطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوت نباشد که این جمله بعنف تقریر کند.
لابد سائسی باید و قاهرى لازم آید آن سائس و قاهر را ملک خوانند اعنی پادشاه
و این نیابت را پادشاهی پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پیغامبر و پیغامبر نائب خدای عز وجل و خوش گفته در این معنی فردوسی:
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
و خود سید ولد آدم می فرماید:
الدین والملک توامان دین و ملک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند.
پس بحکم این قضیت بعد از پیغامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قوی تر از ملک نیست.
پس نزدیکان او کسانی بایند که حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدای بمشورت و رای و تدبیر ایشان باز بسته بود و باید که هر یکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند.
اما دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب
و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی.
پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:
اول، در ماهیت علم دبیری و کیفیت دبیر بلیغ کامل
دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
سوم ، در ماهیت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
چهارم ، در ماهیت علم طب و هدایت طبیب و کیفیت او
پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لائق بود آورده شد و بعد از آن ده حکایت طرفه از نوادر آن باب و از بدائع آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری نه خرد کاریست و شاعری نه اندک شغلى و نجوم علمی ضروری است و طب صنعتى ناگزیر و پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص دبیر و شاعر و منجم و طبیب.
هرچه در عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد و قبول معقولات بر آن زیادت کرد و بعقل بر همه حیوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد و از آهن و روی و مس و سرب و ارزیز اوانی و عوامل خویش ساخت و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت و از عالم حیوان مرکب و حمال کرد و از هرسه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد.
این همه تفوق اورا بچه رسید؟ بدانکه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خدای را بشناخت و خدای را بچه شناخت؟ بدانکه خود را بشناخت:
من عرف نفسه فقد عرف ربه
پس این عالم بسه قسم آمد:
یک قسم آن است که نزدیک است بعالم حیوان چون بیابانیان و کوهیان که خود همت ایشان بیش از آن نرسد که تدبیر معاش کنند بجذب منفعت ودفع مضرت.
باز یک قسم اهل بلاد ومدائن اند که ایشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند.
باز یک قسم آنند که ازین همه فراغتی دارند لیلا و نهارا سرا و جهارا کار ایشان آن باشد که ما که ایم و از چه در وجود آمده ایم و پدید آرندهٔ ما کیست یعنی که از حقائق اشیاء بحث کنند و در آمدن خویش تأمل و از رفتن تفکر که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن.
و باز این قسم دو نوع اند:
یکی نوع آنند که باستاد و تلقف و تکلف و خواندن و نبشتن بکنه این مأمول رسند و این نوع را حکما خوانند.
و باز نوعی آنند که بی استاد و نبشتن بمنتهای این فکرت برسند و این نوع را انبیا خوانند.
و خاصیت نبی سه چیز است:
یکی آنکه علوم داند نا آموخته و دوم آنکه از دی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال وقیاس و سوم آنکه نفس او را چندان قوت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببرد و صورت دیگر آرد.
این نتواند الآ آنکه او را با عالم ملائکه مشابهتی بود. پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود که هر چه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند یعنی پیوستن بعالم ملائکه و آن زیادتی را بمجمل نبوت خوانند و بتفصیل چنانکه شرح کردیم و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همینماید بفرمان باری عز اسمه
و بواسطهٔ ملائکه و چون بانحلال طبیعت روی بدان عالم آرد از اشارات باری عزاسمه و از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش [و ویرا] نائبی باید هر آینه تا شرع و سنت او بر پای دارد و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سنت را امضا نماید و اورا امام خواند.
و این امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسید تا اثر حفظ او بقاصی و دانی رسد و امر و نهی او بعاقل و جاهل لابد اورا نائبان بایند که باطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوت نباشد که این جمله بعنف تقریر کند.
لابد سائسی باید و قاهرى لازم آید آن سائس و قاهر را ملک خوانند اعنی پادشاه
و این نیابت را پادشاهی پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پیغامبر و پیغامبر نائب خدای عز وجل و خوش گفته در این معنی فردوسی:
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
و خود سید ولد آدم می فرماید:
الدین والملک توامان دین و ملک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند.
پس بحکم این قضیت بعد از پیغامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قوی تر از ملک نیست.
پس نزدیکان او کسانی بایند که حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدای بمشورت و رای و تدبیر ایشان باز بسته بود و باید که هر یکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند.
اما دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب
و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی.
پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:
اول، در ماهیت علم دبیری و کیفیت دبیر بلیغ کامل
دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
سوم ، در ماهیت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
چهارم ، در ماهیت علم طب و هدایت طبیب و کیفیت او
پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لائق بود آورده شد و بعد از آن ده حکایت طرفه از نوادر آن باب و از بدائع آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری نه خرد کاریست و شاعری نه اندک شغلى و نجوم علمی ضروری است و طب صنعتى ناگزیر و پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص دبیر و شاعر و منجم و طبیب.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶٧
آنکه کارش ز ابتدا تا انتها
یاوگی و هرزه گوئی بود و بس
وانکه از عهد شبابش تا بشیب
میل سوی فتنه جوئی بود و بس
در جهان زد آتشی از طلم و زان
حاصلش بی آبروئی بود و بس
خواست تا گردد وزیر اما نشد
ز آنکه کارش زشتخوئی بود و بس
گر باستحقاق بودی کارها
کار آن دون مرده شوئی بود و بس
با عقل کار دیده بخلوت حکایتی
میکردم از شکایت گردون پر فسوس
گفتم ز جور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر یئوس
از قرص آفتاب نهد خوان جاهلان
و ارباب علم را ندهد ذره ئی سبوس
زالیست سالخورده بدستان گشاده دست
و او بر مثال رستم و دانا چو اشکبوس
دانا فرود وار درین سر گرفته حصن
بیجرم و چرخ در طلبش کینه ور چو طوس
گفت از برای عزت ارباب جهل نیست
کاورنگشان نهد فلک از عاج و آبنوس
بر پای باز بند نه بهر مذلتست
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس
مردان که از علائق دنیا مجردند
هرگز نظر کنند بزینت چو نو عروس
این فخر بس که چهره دانا گه جدال
باشد چو لعل و گونه نادان چو سندروس
عقلم چو پای بر سر افلاک مینهد
گو جاهلش مکن بهمه عمر دستبوس
چون همت تو نوبت شاهی همیزند
گو از درت مرو بفلک بر غریو کوس
یاوگی و هرزه گوئی بود و بس
وانکه از عهد شبابش تا بشیب
میل سوی فتنه جوئی بود و بس
در جهان زد آتشی از طلم و زان
حاصلش بی آبروئی بود و بس
خواست تا گردد وزیر اما نشد
ز آنکه کارش زشتخوئی بود و بس
گر باستحقاق بودی کارها
کار آن دون مرده شوئی بود و بس
با عقل کار دیده بخلوت حکایتی
میکردم از شکایت گردون پر فسوس
گفتم ز جور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر یئوس
از قرص آفتاب نهد خوان جاهلان
و ارباب علم را ندهد ذره ئی سبوس
زالیست سالخورده بدستان گشاده دست
و او بر مثال رستم و دانا چو اشکبوس
دانا فرود وار درین سر گرفته حصن
بیجرم و چرخ در طلبش کینه ور چو طوس
گفت از برای عزت ارباب جهل نیست
کاورنگشان نهد فلک از عاج و آبنوس
بر پای باز بند نه بهر مذلتست
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس
مردان که از علائق دنیا مجردند
هرگز نظر کنند بزینت چو نو عروس
این فخر بس که چهره دانا گه جدال
باشد چو لعل و گونه نادان چو سندروس
عقلم چو پای بر سر افلاک مینهد
گو جاهلش مکن بهمه عمر دستبوس
چون همت تو نوبت شاهی همیزند
گو از درت مرو بفلک بر غریو کوس
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠٩
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۵
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - اثیرالدین ابهری در مدح جمالدین گوید
از طبع تو جزگهر چه خیزد
بالفظ تو جز شکر چه خیزد
استاد جمال الدین در جواب فرماید
با کلک تو از گهر چه خیزد
بالفظ تو از شکر چه خیزد
با پرتو خاطر شریفت
از عکس شعاع خور چه خیزد
بی نام تو از سخن چه آید
بی نامیه ازشجر چه خیزد
در عالم جان و خطه عقل
از نظم تو پاک تر چه خیزد
در معرض لفظ روشن تو
از اختر باختر چه خیزد
چون بحر علوم تو زند موج
از صد صدف دررچه خیزد
وقتی که زشعر دم زنی تو
از سرد ذم سحر دم سحر چه خیزد
چون کوزه زشعر تو گشایند
از نغمه کاسه گر چه خیزد
لفظ خوش تست قوت دلها
از شربت گلشکر چه خیزد
میر سخنی سخن غلامت
به زین زجهان حشر چه خیزد
کان هنری اگر چه گویند
زر باید از هنر چه خیزد
بی زر ز هنر هنر چه آید
بی نم زشجر ثمر چه خیزد
از مردم بی درم چه آید
وز دیلم بی تبر چه خیزد
آنرا که نداد چرخ دولت
از دانش بحر وبر چه خیزد
نادانی و دولت ای برادر
زین دانش بی خطر چه خیزد
زر باید خاک بر سر شعر
زوگرد نخیزد ار چه خیزد
چون شعر در اصل معتبر نیست
زین گفته پر عبر چه خیزد
چون نیست سخن شناس دردهر
پس زین در روغررچه خیزد
در جلوه بنات فکر ما را
زین مشتی کور و کرچه خیزد
آنکسکه شناسد او خود از ماست
ور همچو خودی نگر چه خیزد
وانکس که نداند ارچه خواهد
از جاهل مدح خر چه خیزد
نقدی رایج شناس تحسین
زاحسنت و زماقصر چه خیزد
گیرم که سری شوم زعالم
از عالم سر بسر چه خیزد
از دایره کو همه سر آمد
جز گشتن گرد سر چه خیزد
چون کشتی مانشست بر خشک
زین بحر لطیف تر چه خیزد
چون پی سپر همه جهانیم
زین شعر فلک سپر چه خیزد
بر دوخته چشم باز او را
از قوت بال و پر چه خیزد
بافر چو هماست و استخوانست
خوردش چو سگان ز فرچه خیزد
سرو آمده سایه دار لیکن
از وی چو نداشت بر چه خیزد
صد دست چنار دارد اما
از دست تهی نظر چه خیزد
این چه سخنست هم سخن به
در روی زمین زهر چه خیزد
معشوقه ذلگشا سخن دان
از دلبر سیم بر چه خیزد
دانش طلب از درم چه آید
معنی نگر از صور چه خیزد
بهتر خلف از جهان سخن خاست
از ذختر و از پسر چه خیزد
مرداز هنر آدمیست ور نه
از نسبت بو البشر چه خیزد
فضل و هنر است زینت مرد
از حلقه و از کمر چه خیزد
تن را چو برهنه ماند از علم
از کسوت شوشتر چه خیزد
دل زنده بعلم باید ار نی
از جنبش جانور چه خیزد
جان را بعلوم پرورش ده
ایمرد زخواب وخور چه خیزد
حاصل ز طعام چرب و شیرین
جز ضربت نیشتر چه خیزد
با تازه سخن زر کهن چیست
این رو حست از حجر چه خیزد
وقتی که همی نفس زندصبح
زاختر بسپهر بر چه خیزد
جانی که سخن سزاست طوطی
از همه هدهد تاجور چه خیزد
نرگس که بیافت شش درم سیم
زانش بجز از سهر چه خیزد
از گل که زریست در میاننش
جز خنده دلشکر چه خیزد
جز سوزش و جز گداز و کریه
از شمع و زتاج زر چه خیزد
ایدل دل از ینمقام بگسل
بر خیز کزین مقر چه خیزد
زین منزل پر خطر چه آید
زین گنبد پرگذر چه خیزد
در دهر دو رنگ دل چه بندی
زان صفوت وزین کدر چه خیزد
چرب آخور تست عالم جان
زین شورستان شر چه خیزد
از گردش چرخ و سیر اختر
خیرو شر و نفع وضر چه خیزد
زان دیده دیده دوز بندیش
زین پرده پرده در چه خیزد
از بند چهار و هفت بر خیز
زین مادر و زان پدر چه خیزد
زین خانه چار حد چه آید
زین حجره هفت در چه خیزد
از چاه برآر یوسف جان
زین شاه بچاه در چه خیزد
بر بام فلک خرام یکره
زین گشتن در بدر چه خیزد
دعوی نکنم که این بدیهه است
در شعر زما حضر چه خیزد
خود مبلغ علم و غایت جهد
این بود وزین قدر چه خیزد
گفتم مگرم سخن دهد دست
دانستم کز مگر چه خیزد
بهتر نیکی بدست پیشت
با آنکه زبد بتر چه خیزد
در عهد تو از تعرض شعر
جز سوز جگر دگر چه خیزد
جایی که همی نفس زند مشک
از سوخته جگر چه خیزد
خورشید چو گشت سایه گستر
از ذره مختصر چه خیزد
چون ابر کشید خنجر برق
از ناوک یک شرر چه خیزد
جائی که زره گر است داود
از سلسله شمر چه خیزد
چون مهر کند فلک سوار ی
از چالش لاشه خر چه خیزد
چون اختر جمله دیده آمد
ا زنرگس بی بصر چه خیزد
گر چه زتوأم چنانکه گفتی
کز طبع تو جز گهر چه خیزد
مه یافت نظر زجرم خورشید
بنگر کش از ان نظر چه خیزد
لیکن چو رسد بجرم خورشید
از دایره قمر چه خیزد
گفتم با شارت تو این شعر
وز گفتن این بدر چه خیزد
هم رخصت تست تا بگویی
زین شاعر بی خبر چه خیزد
بالفظ تو جز شکر چه خیزد
استاد جمال الدین در جواب فرماید
با کلک تو از گهر چه خیزد
بالفظ تو از شکر چه خیزد
با پرتو خاطر شریفت
از عکس شعاع خور چه خیزد
بی نام تو از سخن چه آید
بی نامیه ازشجر چه خیزد
در عالم جان و خطه عقل
از نظم تو پاک تر چه خیزد
در معرض لفظ روشن تو
از اختر باختر چه خیزد
چون بحر علوم تو زند موج
از صد صدف دررچه خیزد
وقتی که زشعر دم زنی تو
از سرد ذم سحر دم سحر چه خیزد
چون کوزه زشعر تو گشایند
از نغمه کاسه گر چه خیزد
لفظ خوش تست قوت دلها
از شربت گلشکر چه خیزد
میر سخنی سخن غلامت
به زین زجهان حشر چه خیزد
کان هنری اگر چه گویند
زر باید از هنر چه خیزد
بی زر ز هنر هنر چه آید
بی نم زشجر ثمر چه خیزد
از مردم بی درم چه آید
وز دیلم بی تبر چه خیزد
آنرا که نداد چرخ دولت
از دانش بحر وبر چه خیزد
نادانی و دولت ای برادر
زین دانش بی خطر چه خیزد
زر باید خاک بر سر شعر
زوگرد نخیزد ار چه خیزد
چون شعر در اصل معتبر نیست
زین گفته پر عبر چه خیزد
چون نیست سخن شناس دردهر
پس زین در روغررچه خیزد
در جلوه بنات فکر ما را
زین مشتی کور و کرچه خیزد
آنکسکه شناسد او خود از ماست
ور همچو خودی نگر چه خیزد
وانکس که نداند ارچه خواهد
از جاهل مدح خر چه خیزد
نقدی رایج شناس تحسین
زاحسنت و زماقصر چه خیزد
گیرم که سری شوم زعالم
از عالم سر بسر چه خیزد
از دایره کو همه سر آمد
جز گشتن گرد سر چه خیزد
چون کشتی مانشست بر خشک
زین بحر لطیف تر چه خیزد
چون پی سپر همه جهانیم
زین شعر فلک سپر چه خیزد
بر دوخته چشم باز او را
از قوت بال و پر چه خیزد
بافر چو هماست و استخوانست
خوردش چو سگان ز فرچه خیزد
سرو آمده سایه دار لیکن
از وی چو نداشت بر چه خیزد
صد دست چنار دارد اما
از دست تهی نظر چه خیزد
این چه سخنست هم سخن به
در روی زمین زهر چه خیزد
معشوقه ذلگشا سخن دان
از دلبر سیم بر چه خیزد
دانش طلب از درم چه آید
معنی نگر از صور چه خیزد
بهتر خلف از جهان سخن خاست
از ذختر و از پسر چه خیزد
مرداز هنر آدمیست ور نه
از نسبت بو البشر چه خیزد
فضل و هنر است زینت مرد
از حلقه و از کمر چه خیزد
تن را چو برهنه ماند از علم
از کسوت شوشتر چه خیزد
دل زنده بعلم باید ار نی
از جنبش جانور چه خیزد
جان را بعلوم پرورش ده
ایمرد زخواب وخور چه خیزد
حاصل ز طعام چرب و شیرین
جز ضربت نیشتر چه خیزد
با تازه سخن زر کهن چیست
این رو حست از حجر چه خیزد
وقتی که همی نفس زندصبح
زاختر بسپهر بر چه خیزد
جانی که سخن سزاست طوطی
از همه هدهد تاجور چه خیزد
نرگس که بیافت شش درم سیم
زانش بجز از سهر چه خیزد
از گل که زریست در میاننش
جز خنده دلشکر چه خیزد
جز سوزش و جز گداز و کریه
از شمع و زتاج زر چه خیزد
ایدل دل از ینمقام بگسل
بر خیز کزین مقر چه خیزد
زین منزل پر خطر چه آید
زین گنبد پرگذر چه خیزد
در دهر دو رنگ دل چه بندی
زان صفوت وزین کدر چه خیزد
چرب آخور تست عالم جان
زین شورستان شر چه خیزد
از گردش چرخ و سیر اختر
خیرو شر و نفع وضر چه خیزد
زان دیده دیده دوز بندیش
زین پرده پرده در چه خیزد
از بند چهار و هفت بر خیز
زین مادر و زان پدر چه خیزد
زین خانه چار حد چه آید
زین حجره هفت در چه خیزد
از چاه برآر یوسف جان
زین شاه بچاه در چه خیزد
بر بام فلک خرام یکره
زین گشتن در بدر چه خیزد
دعوی نکنم که این بدیهه است
در شعر زما حضر چه خیزد
خود مبلغ علم و غایت جهد
این بود وزین قدر چه خیزد
گفتم مگرم سخن دهد دست
دانستم کز مگر چه خیزد
بهتر نیکی بدست پیشت
با آنکه زبد بتر چه خیزد
در عهد تو از تعرض شعر
جز سوز جگر دگر چه خیزد
جایی که همی نفس زند مشک
از سوخته جگر چه خیزد
خورشید چو گشت سایه گستر
از ذره مختصر چه خیزد
چون ابر کشید خنجر برق
از ناوک یک شرر چه خیزد
جائی که زره گر است داود
از سلسله شمر چه خیزد
چون مهر کند فلک سوار ی
از چالش لاشه خر چه خیزد
چون اختر جمله دیده آمد
ا زنرگس بی بصر چه خیزد
گر چه زتوأم چنانکه گفتی
کز طبع تو جز گهر چه خیزد
مه یافت نظر زجرم خورشید
بنگر کش از ان نظر چه خیزد
لیکن چو رسد بجرم خورشید
از دایره قمر چه خیزد
گفتم با شارت تو این شعر
وز گفتن این بدر چه خیزد
هم رخصت تست تا بگویی
زین شاعر بی خبر چه خیزد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - بحث علمی
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۸
ای غایت اندیشه ی دانش سخنت را
می بوسم و می دارم چون دیده گرامی
شاید که ببندد کمر از لطف سخنهات
آب سخن جان سخنگو بغلامی
تو خضری و لطف سخنت آب حیاتست
معلوم شد این حریف دلم را بتمامی
ختمست سخن بر تو و یارای سخن نیست
در دور تو کسرا که تو سلطان کلامی
نام تو امامی است بلی زیبدت این نام
بر لفظ و معانی چو امیری و امامی
می بوسم و می دارم چون دیده گرامی
شاید که ببندد کمر از لطف سخنهات
آب سخن جان سخنگو بغلامی
تو خضری و لطف سخنت آب حیاتست
معلوم شد این حریف دلم را بتمامی
ختمست سخن بر تو و یارای سخن نیست
در دور تو کسرا که تو سلطان کلامی
نام تو امامی است بلی زیبدت این نام
بر لفظ و معانی چو امیری و امامی
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۱۶
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۳۱
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷ - فرستادن مانوش نه پاره کتاب پیش کوش
ز کردار شه گشت مانوش شاد
به دستور خویش این سخن برگشاد
فرستاد نُه پاره دفتر به شاه
که هر یک سوی دانشی برد راه
چو دریای دانش مر آن هر یکی
فزون آمدی هر یکی بر یکی
از آن نُه، دو اندر پزشکی نمود
که اندر جهان آن پزشکی نبود
یکی انکست عرش را بود نام
که دانا ز خواندن شود شادکام
دگر علم بقراط اندر فصول
که مردم ز خواندن نگردد ملول
چهارم کتابی که خوانی علل
که آن را نیابی به گیتی بدل
بَلیناس گفته ست و گفتار اوی
همی جان فزاید به دیدار اوی
وز اخبار شاهان فرستاد پنج
که هر کس ز گیتی چه دیده ست رنج
همه داستانهای شاهان روم
ز کردارشان اندر این مرز و بوم
به دستور خویش این سخن برگشاد
فرستاد نُه پاره دفتر به شاه
که هر یک سوی دانشی برد راه
چو دریای دانش مر آن هر یکی
فزون آمدی هر یکی بر یکی
از آن نُه، دو اندر پزشکی نمود
که اندر جهان آن پزشکی نبود
یکی انکست عرش را بود نام
که دانا ز خواندن شود شادکام
دگر علم بقراط اندر فصول
که مردم ز خواندن نگردد ملول
چهارم کتابی که خوانی علل
که آن را نیابی به گیتی بدل
بَلیناس گفته ست و گفتار اوی
همی جان فزاید به دیدار اوی
وز اخبار شاهان فرستاد پنج
که هر کس ز گیتی چه دیده ست رنج
همه داستانهای شاهان روم
ز کردارشان اندر این مرز و بوم