عبارات مورد جستجو در ۴۳۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰
ای خوانده کتاب زند و پازند
زین خواندن زند تا کی و چند؟
دل پر ز فضول و زند برلب
زردشت چنین نبشت در زند؟
از فعل منافقی و بی‌باک
وز قول حکیمی و خردمند
از فعل به فضل شو بیفزای
وز قول رو اندکی فرو رند
پندم چه دهی نخست خود را
محکم کمری ز پند بربند
چون خود نکنی چنانکه گوئی
پند تو بود دروغ و ترفند
پند از حکما پذیر، ازیراک
حکمت پدر است و پند فرزند
زی مرد حکیم در جهان نیست
خوش تر به مزه ز قند جز پند
پندی به مزه چو قند بشنو
بی عیب چو پارهٔ سمرقند
کاری که ز من پسند نایدت
با من مکن آن چنان و مپسند
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوگند
گنده است دروغ ازو حذر کن
تا پاک شود دهانت از گند
از نام بد ار همی بترسی
با یار بد از بنه مپیوند
آن گوی مرا که دوست داری
گر خلق تو را همان بگویند
زیرا که به تیر ماه جو خورد
هر کو به بهار جو پراگند
از خندهٔ یار خویش بندیش
آنگاه به یار خویش برخند
بر گردن یار خود منه طوق
گر یار تو خواندت خداوند
بزدای به عذر زنگ کینه
جز عذر درخت کین که بر کند؟
بر فعل چو زهر، نیست پازهر
جز قول چو نوش پخته با قند
در کار چو گشت بر تو مشکل
عاجز مشو و مباش خرسند
از مرد خرد بپرس، ازیرا
جز تو به جهان خردوران هند
تدبیر بکن، مباش عاجز
سر خیره مپیچ در قزاگند
بنگر که خدای چون به تدبیر
بی آلت چرخ را پی افکند
با پند چو در و شعر حجت
منگر به کتاب زند و پا زند
بندیش که بر چه‌سان به حکمت
این خوب قصیده را بیاگند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹
آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند
تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند
جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه
بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند
طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع
تا به طاعت چرخ وانجم‌شان همی حیوان کنند
چرخ را انجم به سان دست‌های چابک‌اند
کز لطافت خاک بی‌جان را همی با جان کنند
دست‌های آسمان‌اند این که با این بندگان
آن خداوندان همی احسان‌ها الوان کنند
چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک
بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند
این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار
خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند
این نشانی‌هاست مردم را که ایشان می‌دهند
سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند
گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را
تا به گردش بر چه‌سان همواره می‌جولان کنند
عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او
روز و شب جولان همی همواره هم زین‌سان کنند
پادشاهی یافته‌ستی بر نبات و بر ستور
هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند
بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود
پس همین کن تو ز طاعت‌ها که می ایشان کنند
این اشارت‌های خلقی را تامل کن به حق
این اشارت‌ها همی زی طاعت یزدان کنند
پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش
تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند
بندهٔ بد را خداوندان به تشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند
پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته‌ستی؟ ازانک
همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند
از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق
تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند
گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟
با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی
زانکه این جهال خود بی‌ابر می باران کنند
در مدینهٔ علم ایزد جغد کان را جای نیست
جغد کان از شارسان‌ها قصد زی ویران کنند
بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را
از بهشت و خوردنی حیران همی زین‌سان کنند
شو سخن گستر زحیدر گر نیندیشی ازان
همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند
بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد
چون حدیث جو کنی بی‌شک خران افغان کنند
ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند
مر تو را در حصن آل مصطفی باید شدن
تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند
حجتان دست رحمان آن امام روزگار
دست اگر خواهند در تاویل بر کیوان کنند
دینت را با علم جسمانی به‌میزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل و بی‌میزان کنند
دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل
عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند
تا ندانی، کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین تو را حیران کنند
مست بسیارند، خامش باش، هل تا می‌روند
مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳
مردم سفله به سان گرسنه گربه
گاه بنالد به زار و گاه بخرد
تاش همی خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانت نبرد
راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹
فرو مایه چون سیر خورده بباشد
همه عیب جوید همه شر کاود
فرومایه آن به که بد حال باشد
ازیرا سیه سار پی برنتاود
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳
چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،
به جای بدی بد به جای خوشی خوش
دو پهنیش چون آب نرم است و روشن
دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶
به فرش و اسپ و استام و خزینه
چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟
به خوی نیک و دانش فخر باید
بدین پر کن به سینه اندر خزینه
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟
چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه
اگر نبود دگر چیزی، نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزینه
چو ننوازی و ندهی گشت پیدا
که جز بادی نداری در قنینه
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا انگبینه
زمانه گند پیری سال خورده است
بپرهیز،ای برادر،زین لعینه
چو تو سیصد هزاران آزموده است
اگر نه بیش ،باری بر کمینه
نباشد جز قرین رنج واندوه
قرینی کش چنین باشد قرینه
بسی حنجر بریده است او به دنبه
شکسته است آهنینه بابگینه
به فردا چه امیدستت ؟که فردا
نه موجود است همچون روز دینه
نگه کن تا کجا بودی واینجا
که آوردت در این بی‌در مدینه
چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی
که دینه است این مدینه یا کهینه
یکی دریای ژرف است این، که هرگز
نرسته است از هلاکش یک سفینه
ز بهر این زن بدخوی بی‌مهر
چه باید بود با یاران به کینه؟
که از دستش نخواهد رست یک تن
اگر مردینه باشد یا زنینه
ز دانش نردبانی ساز و برشو
بر این پیروزه چرخ پر نگینه
وز این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی
ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟
هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی
همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی
کی شوی غره بدین رنگین مزور جامه‌هاش
چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟
کدخدائی کرد نتوانی بر این ناکس عروس
زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوی
تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را
راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی
اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان
باز با جهال پیشه‌ش گربگی و راسوی
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد
گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی
سایهٔ توست این جهان دایم دوان در پیش تو
در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟
بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند
بندهٔ خانی و خاک زیر پای یپغوی
ای کهن گیتی کهن کرده تو را، چون بیهشی
بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد
راه از اینجا گم شده‌است، ای عاقلان، بر مانوی
چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را
آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی
گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی
راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار
چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟
ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن
نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی
گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش‌دار
کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟
هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است
بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی
نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع
پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی
کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر
هرچه کشتی بی‌گمان، امروز، فردا بدروی
گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی
کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟
نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی
تو از اهل دین به نادانی شده‌ستی منزوی
از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی
از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی
طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند
کی خورد مردم تو را تا بی‌مزه چون مازوی؟
تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد،
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی
زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی
خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین
دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی
قصهٔ سلمان شنوده‌ستی و قول مصطفی
کو از اهل‌البیت چون شد با زبان پهلوی
گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش
گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی
سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان به نیرو گشتن از بی‌نیروی
داروت علم است، علم حق به سوی من، ولیک
تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی
هر که بوی داروی من یابد از تو بی‌گمان
گویدت تو بر طریق ناصربن خسروی
شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست
نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹ - در مدح خواجه طاهر
بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پر طوطی، روی چون فر همای
جعد پرده پرده در هم همچو چتر آبنوس
زلف حلقه حلقه، برهم، همچو مشک اندوده نای
دل، جراحت کردش آن زلفین و چون زلفینش را
بر جراحت برنهی راحت پدید آرد خدای
زانکه زلفش کژدمست و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای
ای بسا شورا که از آن زلفکان انگیختی
گر نترسیدی تو از منصور عادل کدخدای
طاهری، گوهر نژادی، از نژاد طاهری
عزم او: عزم و کمال او: کمال و رای: رای
کامکاری کو چو خشم خویشتن راند به روم
طوق زرین را کند بر گردن قیصر درای
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش همزانو و اقبال همروی سرای
گر پیمبر زنده بودی، بر زبان جبرئیل
آمدی در شان جودش آیت از عرش خدای
از فراز همت او آسمان را نیست راه
وز ورای ملکت او این زمین را نیست جای
نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش
نیست خالی رزم او از گیر گیر و های های
روز رزم او نگیرد عز عزرائیل جان
روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای
آفرین زان مرکب میمون که دیدم بر درش
مرکبی، زین کرده و خاره بر و جادو ربای
گور سم و گاو پشت و گرگ ساق و کرگ روی
ببر گوش و رنگ چشم و شیر دست و پیل پای
چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل
چون زنی نعلش، شکالش بس بود بند قبای
گر بگردانی بگردد، ور برانگیزی دود
بر طراز عنکبوت و حلقهٔ ناخن پرای
وان قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه‌ای
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای
مرکبی دریاکش و طیاره‌ای عنبرفشان
دایه‌ای درپرور و دوشیزه‌ای یاقوت‌زای
ای خداوندی که فرمان ترا یابد همی
تخت خان و طوق فور و تیغ قیصر تاج رای
همچنین لشکر کش و دشمن کش و دینار بخش
همچنین گیتی خور و میری کن و نیکی فزای
فر و روی خویشتن را بر فراز و برفروز
ناصح و بدخواه خود را بر نشان و در ربای
دوستان را بند بشکن، دوست پرور، خوان ببخش
دشمن و اعدا شکن، بردار کن کین آزمای
اسب تاز و گوی باز و زیرساز و بم نواز
جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای
گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن
پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای
جام گیر و جای دار و نام جوی و کام ران
بت فریب و کین گداز و دین پژوه و ره نمای
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان و حاجبت را گو که پای
حاسدت را گو: گریز و ساقیت را گو: ریز
ناصحت را گو: نشین و مطربت را گو: سرای
چون بیابی مهر و کین: آن را ببین، این را ستر
چون ببینی بخل و جود : این را گزین، آن را گزای
نافه را و مشک را و سیم را و جام را
برنواز و برفتال و برفشان و برگرای
ملک ده، لشکر شکن، خنجر کش و مغفر شکاف
گنج نه، باره فکن، شمشیر زن، بخت آزمای
عشق و مهر وخال و زلف و روی و چشم و خط و لب
ور زو کار و بوی و مال و بوس و بین و خار و خای
اسب و اشتر، زر و سیم و جام و عود و مشک ناب
رام گیر و برفشان و برفراز و سوز وسای
هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی
هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای
جز بخیلان را مروب و جز لئیمان را مبند
جز معادی را مکوب و جز موالی را مپای
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
دیدی که هیچگونه مراعات من نکردی
در کار من قدم ننهادی به پای‌مردی
زنگار غم فشاندی بر جانم و ندیدی
کز چرخ لاجوردی دل هست لاجوردی
روز سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی
تا خون من چو آب نخوردی به نوک غمزه
در جستجوی کشتن من آب وانخوردی
گفتی که در نوردم یک‌باره فرش صحبت
فرش نگستریده ندانم که چون نوردی
پنداشتم که هستی درمان سینهٔ من
پندار من غلط شد درمان نه‌ای، که دردی
خاقانی آن توست مکن غارت دل او
کز خانه صید کردن دانی که نیست مردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری
انصاف ده که کار ز انصاف می‌بری
خود نیست نیم ذره محابای کس تو را
فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری
هر صبح و شام عادت گردون گرفته‌ای
هم پرده‌ای که دوزی هم خود همی دری
از دیده جام جام ببارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری و یکی را برآوری
از تو کجا گریزم کز بهر بند من
هر دم هزار دام به هر سو بگستری
خاقانی از هم به تو نالد ز بهر آنک
از تو گریز نیست که خصمی و داوری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مذمت مغرضان و حسودان
کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان
خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را
ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان
رهبان رهبرند در این عالم و در آن
نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان
همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان
جان‌شان گران چو خاک و سر باد سنجشان
بی‌سنگ چون ترازوی یوالحسابشان
چون قوم نوح خشک نهالان بی‌برند
باد از تنود پیرزنی فتح بابشان
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان
در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان
هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان
دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان
دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آن‌گهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی
سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان
این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان
زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز
رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان
چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند
ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان
بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد
اشعارشان چو دعوت نامستجابشان
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسرده‌تر ز برف دل چون سدابشان
از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر
نیلوفر آرزو که کند از سرابشان
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان
کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور
بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان
سرسام جهل دارند این خر جبلتان
وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان
جایم فرود خویش کنند و روا بود
نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان
چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من
چون مار در قفا همه زهر است نابشان
تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ
موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان
تیغ زبانشان نتواند ببرید موی
گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان
وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل
کرد است بی‌نیاز ز پر عقابشان
دلشان ز میوه‌دار حدیثم خورد غذا
انجیر خور غریب نباشد غرابشان
گر نان طلب کنند در من زنند از آنک
بی‌دانهٔ من آب زده است آسیابشان
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان
گر کرده‌اند بیژن جاه مرا به چاه
هم من به آه صبح بسوزم جنابشان
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان
خاقانیا ز غرش بیهوده‌شان مترس
جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان
بر چهرهٔ عروس معانی مشاطه‌وار
زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان
ای مالک سعیر بر این راندگان خلد
زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان
در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان
ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
خواهی شرفت هردمی اعلا باشد
باشد طلب فروتنی تا باشد
با خاک نشینان بنشین تا گویند
هر چیز سبک‌تر است بالا باشد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۹
خود را مپسند دل پسند همه باش
نقصان بپذیر و سودمند همه باش
فارغ ز لباس عافیت باش چو نخل
بر خاک نشین و سربلند همه باش
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۴
خاقانی اگر شیوهٔ عشق آغازی
یارانت خسند با خسان چون سازی
تو چشمی اگر در تو خسی آویزد
چندان مژه برزن که برون اندازی
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ای وای امیدهای بسیارم
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی‌زلت و بی‌گناه محبوسم
بی‌علت و بی‌سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغی‌ام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بی‌تربیت طبیب رنجورم
بی‌تقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامت است طبع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریهٔ سخت ونالهٔ زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!
بندی است گران به دست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمی‌دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نواله‌ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم؟
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آن است خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او
در مرسله‌های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب
بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بی‌یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بی‌شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح سیدالسادات جعفر علوی
ای به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ری
ره‌نشین سر کوی کرمت حاتم طی
اختران در هوس پایهٔ اعلای سپهر
سوی ایوان تو آورده به علیین پی
و آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجوم
روی در رای تو آورده که وی شاهد وی
فلک جاه ترا خارج عالم داخل
قطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدی
جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی
چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی
باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی
صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست
عقل داند که به جان زنده بود قالب حی
ملک را رای تو معمور چنان می‌دارد
که به تدبیر برون برد خرابی از می
صبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدرد
نیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوی
نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی
اندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضا
عالم عافیت از دست حوادث شد طی
چرخ می‌گفت که برکیست تلافی وجود
همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی
خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان
آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی
التفات تو عنان چست از آن کرد که بود
در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئی
به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود
به وزارت که کند رای ترا قانع کی
وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند
عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای
بر حواشی کمالات تو آید پیدا
گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی
بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب
بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی
قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد
زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی
دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال
کفن خود تند این را به دهان آن از قی
تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود
تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی
سرو وش در چمن باغ معالی می‌بال
تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی
در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
داروی بازپسین باد برو یعنی کی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست بر سر کویی
با کسی دست در کمر دارد
یار آن کس شود، که مینوشد
دست آن کس کشد، که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاش‌تر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد
در خرابات ما شود عاشق
هر که سودای درد سر دارد
یار ترسای ما، مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد
مزن، ای اوحدی، به جز در دوست
کان دگر خانها دو در دارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد
دگر چو روی به پیچم به من در آویزد
اگر برابرش آیم به خشم برگردد
وگر برش بنشینم به طیره برخیزد
به رغم من برود هر زمان، که در نظرم
کسی بجوید و با مهر او در آمیزد
شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد
رقیب او ز جفا خاک بر سرم بیزد
و گر به چشم نیازش نگه کنم روزی
به خشم درشود و فتنه‌ای برانگیزد
در آتشم من و جز دیده کس نمی‌بینم
که بی‌مضایقه آبی بر آتشم ریزد
نه کار ماست چنین دوستی، ولی چه کنم؟
که اوحدی ز چنین کارها نپرهیزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
یار آن کسی بود که به کارت نگه کند
باری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند
گاه دعا به نالهٔ زیرت چو گوش کرد
روز بلا به گریهٔ زارت نگه کند
روزی اگر ترا به میان در کشد غمی
دستی بگیرد و ز کنارت نگه کند
بار کسی بکش، که ز پای ار بیوفتی
باری به اوفتادن بارت نگه کند
چون مست شد ز بادهٔ اندوه او سرت
جامی دو کم دهد، به خمارت نگه کند
از مهر دوستی چه کنی فخر؟ کو ز کبر
هر ساعتی به دیدهٔ عارت نگه کند
اغیارات ار نگه نکند هیچ باک نیست
چون اوحدی بکوش، که یارت نگه کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
گر کسی در عشق آهی می‌کند
تا نپنداری گناهی می‌کند
بیدلی گر می‌کند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی می‌کند
با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی می‌کند
آنکه سنگی می‌نهد در راه ما
از برای خویش چاهی می‌کند
گر بنالد خسته‌ای معذور دار
زحمتی دارد، که آهی می‌کند
عشق را آن کو سپه سازد به عقل
دفع کوهی را به کاهی می‌کند
گر کند رندی نظر بازی، رواست
محتسب هم گاه‌گاهی می‌کند
یک دم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یادم هر به ماهی می‌کند
چند نالیدم و آن بت خود نگفت:
کین تضرع دادخواهی می‌کند
اوحدی را گر چه از غم بیمهاست
هم به امیدش پناهی می‌کند
اشتر حاجی نمی‌داند که چیست؟
بار بر پشتست و راهی می‌کند