عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۸
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند
اهل نظرانند که چشمی به ارادت
با روی تو دارند و دگر بی بصرانند
هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا
بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند
ساقی بده آن کوزهٔ خمخانه به درویش
کانها که بمردند گل کوزه گرانند
چشمی که جمال تو ندیدهست چه دیدهست؟
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
تا رای کجا داری و پروای که داری؟
کز هر طرفت طایفهای منتظرانند
اینان که به دیدار تو در رقص میآیند
چون میروی اندر طلبت جامه درانند
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت
بر در بنشینم اگر از خانه برانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند
اهل نظرانند که چشمی به ارادت
با روی تو دارند و دگر بی بصرانند
هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا
بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند
ساقی بده آن کوزهٔ خمخانه به درویش
کانها که بمردند گل کوزه گرانند
چشمی که جمال تو ندیدهست چه دیدهست؟
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
تا رای کجا داری و پروای که داری؟
کز هر طرفت طایفهای منتظرانند
اینان که به دیدار تو در رقص میآیند
چون میروی اندر طلبت جامه درانند
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت
بر در بنشینم اگر از خانه برانند
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۲
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
ای که نیازمودهای صورت حال بیدلان
عشق حقیقت است اگر حمل مجاز میکنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز میکنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز میکنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز میکنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمینهی در به چه باز میکنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
ای که نیازمودهای صورت حال بیدلان
عشق حقیقت است اگر حمل مجاز میکنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز میکنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز میکنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز میکنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمینهی در به چه باز میکنی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۰
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۲
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر دفع دشمن به رای و تدبیر
میان دو بد خواه کوتاه دست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
که گر هر دو باهم سگالند راز
شود دست کوتاه ایشان دراز
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
به شمشیر تدبیر خونش بریز
برو دوستی گیر با دشمنش
که زندان شود پیرهن بر تنش
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف
چو گرگان پسندند بر هم گزند
بر آساید اندر میان گوسفند
چو دشمن به دشمن بود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
که گر هر دو باهم سگالند راز
شود دست کوتاه ایشان دراز
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
به شمشیر تدبیر خونش بریز
برو دوستی گیر با دشمنش
که زندان شود پیرهن بر تنش
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف
چو گرگان پسندند بر هم گزند
بر آساید اندر میان گوسفند
چو دشمن به دشمن بود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر پوشیدن راز خویش
به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس همکاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
درخیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افگند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست
کرم کن، نه پرخاش و کینآوری
که عالم به زیر نگین آوری
چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل درمندان برآور زبند
به بازو توانا نباشد سپاه
برو همت از ناتوانان بخواه
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن کاستعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
مصالح بیندیش و نیت بپوش
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس همکاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
درخیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افگند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست
کرم کن، نه پرخاش و کینآوری
که عالم به زیر نگین آوری
چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل درمندان برآور زبند
به بازو توانا نباشد سپاه
برو همت از ناتوانان بخواه
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن کاستعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
سعدی : باب دوم در احسان
گفتار اندر ثمره جوانمردی
ببخش ای پسر کآدمی زاده صید
به احسان توان کرد و، وحشی به قید
عدو را به الطاف گردن ببند
که نتوان بریدن به تیغ این کمند
چو دشمن کرم بیند و لطف و جود
نیاید دگر خبث از او در وجود
مکن بد که بد بینی از یار نیک
نیاید ز تخم بدی بار نیک
چو با دوست دشخوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ
وگر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی بر نیاید که گردند دوست
به احسان توان کرد و، وحشی به قید
عدو را به الطاف گردن ببند
که نتوان بریدن به تیغ این کمند
چو دشمن کرم بیند و لطف و جود
نیاید دگر خبث از او در وجود
مکن بد که بد بینی از یار نیک
نیاید ز تخم بدی بار نیک
چو با دوست دشخوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ
وگر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی بر نیاید که گردند دوست
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در صبر بر جفای آن که از او صبر نتوان کرد
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان
که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم بسر
کسانی که با ما در این منزلند
نبینم که چون من پریشان دلند
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغز و یکی پوستند
ندیدم در این مدت از شوی من
که باری بخندید در روی من
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است بارش بکش
دریغ است روی از کسی تافتن
که دیگر نشاید چنو یافتن
چرا سرکشی زان که گر سرکشد
به حرف وجودت قلم درکشد؟
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهش میفروخت
تو را بنده از من به افتد بسی
مرا چون تو دیگر نیفتد کسی
به پیری ز داماد نامهربان
که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم بسر
کسانی که با ما در این منزلند
نبینم که چون من پریشان دلند
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغز و یکی پوستند
ندیدم در این مدت از شوی من
که باری بخندید در روی من
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است بارش بکش
دریغ است روی از کسی تافتن
که دیگر نشاید چنو یافتن
چرا سرکشی زان که گر سرکشد
به حرف وجودت قلم درکشد؟
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهش میفروخت
تو را بنده از من به افتد بسی
مرا چون تو دیگر نیفتد کسی
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت لقمان حکیم
شنیدم که لقمان سیهفام بود
نه تنپرور و نازک اندام بود
یکی بندهٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بندهٔ رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد
گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
نه تنپرور و نازک اندام بود
یکی بندهٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بندهٔ رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد
گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و فساد ایشان
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت
چو یاری موافق بود در برت
همه روز اگر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست
خدا را به رحمت نظر سوی اوست
چو مستور باشد زن و خوبروی
به دیدار او در بهشت است شوی
کسی بر گرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نگه در نکویی و زشتی مکن
زن خوش منش دل نشان تر که خوب
که آمیزگاری بپوشد عیوب
ببرد از پری چهرهٔ زشت خوی
زن دیو سیمای خوش طبع، گوی
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیکن زن بد، خدایا پناه!
چو طوطی کلاغش بود هم نفس
غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگی
وگرنه بنه دل به بیچارگی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ
به زندان قاضی گرفتار به
که در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش
سراویل کحلیش در مرد پوش
زنی را که جهل است و ناراستی
بلا بر سر خود نه زن خواستی
چو در کیله یک جو امانت شکست
از انبار گندم فرو شوی دست
بر آن بنده حق نیکویی خواسته است
که با او دل و دست زن راست است
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد
برو گو بنه پنجه بر روی مرد
چو بینی که زن پای بر جای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ
که مردن به از زندگانی به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روی
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی
زن خوب خوش طبع رنج است و بار
رها کن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن
که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار
که تقویم پاری نیاید بکار
کسی را که بینی گرفتار زن
مکن سعدیا طعنه بر وی مزن
تو هم جور بینی و بارش کشی
اگر یک سحر در کنارش کشی
کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت
چو یاری موافق بود در برت
همه روز اگر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست
خدا را به رحمت نظر سوی اوست
چو مستور باشد زن و خوبروی
به دیدار او در بهشت است شوی
کسی بر گرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نگه در نکویی و زشتی مکن
زن خوش منش دل نشان تر که خوب
که آمیزگاری بپوشد عیوب
ببرد از پری چهرهٔ زشت خوی
زن دیو سیمای خوش طبع، گوی
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیکن زن بد، خدایا پناه!
چو طوطی کلاغش بود هم نفس
غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگی
وگرنه بنه دل به بیچارگی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ
به زندان قاضی گرفتار به
که در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش
سراویل کحلیش در مرد پوش
زنی را که جهل است و ناراستی
بلا بر سر خود نه زن خواستی
چو در کیله یک جو امانت شکست
از انبار گندم فرو شوی دست
بر آن بنده حق نیکویی خواسته است
که با او دل و دست زن راست است
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد
برو گو بنه پنجه بر روی مرد
چو بینی که زن پای بر جای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ
که مردن به از زندگانی به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روی
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی
زن خوب خوش طبع رنج است و بار
رها کن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن
که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار
که تقویم پاری نیاید بکار
کسی را که بینی گرفتار زن
مکن سعدیا طعنه بر وی مزن
تو هم جور بینی و بارش کشی
اگر یک سحر در کنارش کشی
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
یکی برد با پادشاهی ستیز
به دشمن سپردش که خونش بریز
گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت هر دم به زاری و سوز
اگر دوست بر خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی؟
بتا جور دشمن به دردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن
نپندارم این زشت نامی نکوست
به خشنودی دشمن آزار دوست
به دشمن سپردش که خونش بریز
گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت هر دم به زاری و سوز
اگر دوست بر خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی؟
بتا جور دشمن به دردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن
نپندارم این زشت نامی نکوست
به خشنودی دشمن آزار دوست
سعدی : غزلیات
غزل ۵
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
دو دوست یک نفس از عمر برنیاسودند
که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت
چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید
خنک تنی که دل اول نبست و مهر نباخت
جماعتی که بپرداختند از ما دل
دل از محبت ایشان نمیتوان پرداخت
به روی همنفسان برگ عیش ساخته بود
بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت
نگشت سعدی از آن روز گرد صحبت خلق
که بیوفایی دوران آسمان بشناخت
گرت چو چنگ به بر درکشد زمانهٔ دون
بس اعتماد مکن کنگهت زند که نواخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
دو دوست یک نفس از عمر برنیاسودند
که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت
چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید
خنک تنی که دل اول نبست و مهر نباخت
جماعتی که بپرداختند از ما دل
دل از محبت ایشان نمیتوان پرداخت
به روی همنفسان برگ عیش ساخته بود
بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت
نگشت سعدی از آن روز گرد صحبت خلق
که بیوفایی دوران آسمان بشناخت
گرت چو چنگ به بر درکشد زمانهٔ دون
بس اعتماد مکن کنگهت زند که نواخت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵
هر که هر بامداد پیش کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
دل منه بر وفای صحبت او
کانچنان را حریف چون تو بسیست
مهربانی و دوستی ورزد
تا تو را مکنتی و دسترسیست
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرا مونسی و همنفسیست
باز با دیگری همین گوید
کاین جهان بیتو بر دلم قفسیست
همچو زنبور در به در پویان
هر کجا طعمهای بود مگسیست
همه دعوی و فارغ از معنی
راستگویی میان تهی جرسیست
پیش آن ذم این کند که خریست
نزد این عیب آن کند که خسیست
هر کجا بینی این چنین کس را
التفاتش مکن که هیچ کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
دل منه بر وفای صحبت او
کانچنان را حریف چون تو بسیست
مهربانی و دوستی ورزد
تا تو را مکنتی و دسترسیست
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرا مونسی و همنفسیست
باز با دیگری همین گوید
کاین جهان بیتو بر دلم قفسیست
همچو زنبور در به در پویان
هر کجا طعمهای بود مگسیست
همه دعوی و فارغ از معنی
راستگویی میان تهی جرسیست
پیش آن ذم این کند که خریست
نزد این عیب آن کند که خسیست
هر کجا بینی این چنین کس را
التفاتش مکن که هیچ کسیست