عبارات مورد جستجو در ۱۴۹ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
چو دولت قدم کرده از سررسیدم
بعالی جناب تو مخدوم مفضل
مرا ازوحل پای در گل که درمان
نهاد از سر منع دستیم بر دل
بدینسان تو مداح نو را پسندی
همش دست بر دل همش پای در گل
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
یارب چه شور بود که اندر جهان فتاد
سود حسود صدر جهان را زیان فتاد
صدر جهانیان حسن احمد حسین
کش دست و دل به جود سوی بحر و کان افتاد
با کوه حزم ثابت او هم رکاب گشت
با باد عزم ثاقب او هم عنان فتاد
از رأی پیر و بخت جوان ملک طفل را
درد هر کهل دایه بس مهربان فتاد
خاک درش که آب حیات مرادهاست
از جان و دل خرند که بس رایگان فتاد
در بند بندگیش فتادند عالمی
در بند بندگی چنو می توان فتاد
سنگین دلی که هست بر آتش ز دشمنش
زان پس که روشنیش بر آب روان فتاد
زین سهمگین سراب که هرگز مباد آن
آتش نگر که در دل پیر و جوان فتاد
از وهم این خیال فلک در فلک شکست
وز سهم این محال جهان در جهان فتاد
دشمن دو روئی که نموده است همچو گل
از دل چو لاله آتشش اندر دهان فتاد
زود از قفا کشید زبانش بنفشه وار
چون سوسنش اگر چه زبان فتاد
او خود چو دیو بود که افسوس بهر او
چندین هزار لعنت ما بر زبان فتاد
مه نور می فشاند و سگ بانگ می کند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنان فتاد
موسی بدان کمال بیفتد بگوشه ای
کز بانگ گاو سامری اندر میان فتاد
چونانک طاس را رسد آسیب ناگهان
زین گفتگوی زلزله در آسمان فتاد
آوازه شان بسی است که دستی بر آن نهاد؟
چون حکم آن به شاه زمین و زمان فتاد
ای صاحبی که صورت و شکل مبارکت
مر سیرت بدیع ترا ترجمان فتاد
از خاص و عام کیست در این ملک پایدار
کز سعی تو بسر شد و بر جاه جان فتاد
کفران نعمت تو که کفر است نزد من
خواهد رسید در همه این آن نشان فتاد
شستی اگر گشاد عدو از کمین مکر
تیرش خطا پرید و ز دستش کمان فتاد
یا ذکر آن زود که یکی دون چهی بکند
ز انصاف روزگار هم اندر میان فتاد
سر سبز و سرخ روی چو سرو و چو گل بمان
کز هر بدی که هیچ مبادت امان فتاد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت صحت ملکزاده خسروشاه گوید
ای بخت بده مژده که برخاست به یکبار
از گوهر شمشیر خداوندی زنگار
ای خلق بنازید که بار دگر آمد
فرخنده نهال چمن دولت پربار
دلشاد بخندید که از مطلع امید
بنمود هلال فلک شاهی دیدار
شکر از تو خدایا که از این جان مبارک
شد مردمک چشم جهانداری بیدار
آرام دل و روشنی چشم شهنشاه
خسرو شه فرخنده که باداش فلک یار
از رنج برون آمد المنة لله
چونان که در از آب و زر از کان و گل از خار
آسوده شد آن جان که تن نازک پاکش
از سایه برگ گل تر گیرد آزار
نرگس چو سمن گفت که ای دیده صحت
بیماری تو من کشم از دیده بیدار
ایام برو خواند که ای جان گرامی
بی از تو مبادام حیات اندک و بسیار
شاها ز گل باغ جلال تو که بشکفت
شد گلشن نیلوفری از عطر چو گلزار
از یمن رضای تو شفا یافت و گرنه
عیسی به زمین آمدی از چرخ دگر بار
از بهر شفای تن او ثور و حمل را
هم نام تو خون کردی از خنجر خون خوار
بر پوست سبز فلک از کلک عطارد
تعویذ نوشتی پی او گنبد دوار
خود را چو سپند از جهت دفع گزندش
بر مجمر خورشید زدی کوکب سیار
یارب چه کم آید ز خداوندی و جاهش
کز بنده خود یاد کند شاه جهاندار
پرسد که مرا چاکر کی بود شکر باش
گوید که مرا بند گکی بود گهربار
خود ره در سایه مبر زانکه روان نیست؟
تا ذات چو خورشید تو بازم بدهد بار
آنرا که همی بردی از خاک بر افلاک
چون ابر میان ره رحمت کن و مگذار
بی صورت میمون تو آن دل که سبک شد
از روشنی دیده کنون هست گرانبار
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در جواب تاج الدین محمد سفری گفت بر بدیهه
ایکه از خاک پای همت خویش
چرخ را تاج سر فرستادی
حور پیرایه کرد و رضوان تاج
هر دعائی که برفرستادی
الحق آن بار از بضاعت فضل
سود کردی دگر فرستادی
قیمت اندکی ندانستم
زین شدی بیشتر فرستادی
بدره سیم را نکردم شکر
صره پر ز زر فرستادی
عقد لؤلؤت را نداده بها
حقه پر گهر فرستادی
بشدم پیش شمع پروانه
که مدد از قمر فرستادی
من به سحر تو بگرویده چرا
معجزه بر اثر فرستادی
بس قویدل شدم به دولت تو
که از این گلشکر فرستادی
دیده مردمی به تو روشن
که به مه نور خور فرستادی
طوق برگردنم تمام نبود
به میانم کمر فرستادی
عیسی اول بشارتی بگذارد
بس محمد بدر فرستادی
تر و خشک حسن دل و جانست
که بدان پر هنر فرستادی
گردی از گرم و سرد چرخ ایمن
که بدو خشک و تر فرستادی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
شاها ملکی که دیر پاید داری
بختی که همه جهان گشاید داری
چشمی که به شب حلقه رباید داری
شکر ایزد را که هر چه باید داری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
شد بدیدار تو روشن دیده خونبار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دوستان گوهر مقصود بدست آوردم
آنچه مقصود دلم بود بدست آوردم
اثر پاکی عشق است که سیمین بدنی
زیر این طاق زر اندود بدست آوردم
شد دلم در وطن آشفته سودای بتی
بی بلایی سفری سود بدست آوردم
سرو نازی که دلم نقش خیالش می بست
طالعم کرد مدد زود بدست آوردم
رفته بود از کف من دامن خورشید وشی
باز با طالع مسعود بدست آوردم
شکرلله چو فضولی ز غم دل رستم
آنکه از وی دلم آسود بدست آوردم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تا خاتم فیروزه مرا یار فرستاد
فیروزیم از خاتمه کار فرستاد
زین پس مه و خورشید بزنهار من آیند
کان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فیروزه کزان روشنی دیده پدیده است
یارم ز پی کوری اغیار فرستاد
فیروزه فرستاد مرا دوست ندانم
یاقوتی از آن لعل گهربار فرستاد
یا خاتم دولت را یزدان به من از غیب
اندر عوض بخشش کرار فرستاد
یا طرفه نگینی است که از بهر سلیمان
با ملک جهان ایزد دادار فرستاد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست که فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
نشناس حقوق کرم دوست امیری
کاین گوهرت از مخزن اسرار فرستاد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۱
نیلوفر تازه داده بودی یارا
شرمنده ز لطف خود نمودی ما را
گر شکوه ات از سپهر نیلی رنگ است
خوش باش بکام تو کنم دنیا را
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۷
آن چای که داد همت والایت
بر یار خود از مهر فلک فرسایت
از مهر تو دم زدیم و دم کردیمش
در خوردن چای بود خالی جایت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
گر چه همه تن به ذکر شکرت گویاست
عذرت به چنین زبان نمی آید راست
شکر کرمت به لفظ جان باید گفت
عذر قدمت ز دیدگان باید خواست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۸ - این قصیده ایضا در استدعای صحت و بیان مدحت ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان گفته شده
مگر که صبح ز بالین آسمان برخاست
که او چو خاست غبار از دل جهان برخاست
محبتست که با درد شادکام نشست
اجابتست که با ضعف کامران برخاست
درین دو هفته به حق عطای صحت تو
گر آفتاب به کام دل از جهان برخاست
پی علاج تو عطار صبح را هر روز
درین ملالت و غم قفل از دکان برخاست
ز دیر یافتن صحت تنت خورشید
بر روی عیسی هر روز سر گران برخاست
صبا ز عارضه ات شمه ای به بستان گفت
چو کرد نامیه گوش از چمن فغان برخاست
بدیده نرگست از تن کشید بیماری
به جستجوی رخت رنگ از ارغوان برخاست
نسیم یافت سحر رتبت مسیحایی
از آنکه چون تو سبک روح و ناتوان برخاست
قضا تصدق بیماری تو می طلبد
پی نثار ز هر تن هزار جان برخاست
دعای صحت تو ذره ذره ام می کرد
ز جمله سوخته تر مغز استخوان برخاست
زبان ز شکر نبندم از اینکه عارض تو
چرا ز عارضه با کاهش و زیان برخاست
که در دو هفته مه از فربهی شود خورشید
ز بستر اول اگر زار و ناتوان برخاست
مگر مزور صحت دهند امروزت
که مرغ روح به پرواز از آشیان برخاست
فلک به سوی غذا خانه تو برد آتش
که شعله سحری عنبرین دخان برخاست
به ذوق آنکه مگس ران نعمت تو شود
صبا ز جیب چمن آستین فشان برخاست
حکیم دهر پی صحت تو از انجم
نهاده بر طبق شام ناردان برخاست
جهانیان گل و شکر کشند در آغوش
حکایتی مگرت از سر زبان برخاست
ز تب چو حسن تو افزود، شد عیان که چسان
به شعله رفت خلیل وز گلستان برخاست
سری به خرقه جهان برده بود در غم تو
که صبح دامن پر زر ز آستان برخاست
فغان ز خلق برآمد که خان خانانست
پی تصدق صحت درم فشان برخاست
عیار ناطقه عبدالرحیم خان که سخن
به نام او چو زر از سکه با نشان برخاست
ز فتح اوست چنان پر خروش خاطرها
که طفل را برحم بند از زبان برخاست
به جز سرای عطایش متاع خود نگشود
به هر دیار که آواز کاروان برخاست
اگر به مایده کاینات خوان آراست
هنوز منفعل از پیش میهمان برخاست
ایا مسیح مقالی که روز خدمت تو
ز شوق دل به عصای اجل توان برخاست
هنوز دولت تو شیرخواره بود که چرخ
به فکر کار تو چون دایه مهربان برخاست
به قصد مردمک چشم شیر شاخ گوزن
به دور عدل تو از سینه کمان برخاست
به یاد پاس تو سربرنداشت گر صد بار
قیامت از ته بالین پاسبان برخاست
سپهر جاه تو را طول و عرض می پیمود
ز هر طرف که ز جا خاست در میان برخاست
نسیم خشم تو بر هر که بی حجاب وزید
نقاب عصمتش از روی خاندان برخاست
ایا سپهر جنابی که اهل طاعت را
به درگه تو اجابت ز آستان برخاست
منم که پرورش روح می توانم داد
به شیر سینه که از مریم بیان برخاست
روایتست که شخصی در اشتیاق گهر
به خشگ ساختن بهر در جهان برخاست
ز بس که آب ز دریا به جهد برمی داشت
ز ساکنان وی از جهد او فغان برخاست
ز زیر آب گهر آن قدر برآوردند
که بر مراد دل خویش کامران برخاست
بدر نثاریت امروز من همان شخصم
که هرچه خواستم از بحر فکر آن برخاست
همیشه نخل قوی تا به تربیت گردد
چو با ضعیف نهالی ز بوستان برخاست
به خود ببال به صحت که نخلبند حیات
پی طراز تو با عمر جاودان برخاست
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۰ - پیدا کردن آن که کفران هر نعمتی آن باشد
بدان که صرف کردن نعمت خدای تعالی در محبوب خدای شکر است و در مکروه کفران است، و محبوب از مکروه به تفصیل تمام جز به شرط نتوان دانست، پس شرط آن است که نعمت در طاعت صرف کند چنان که فرمان است. اما اهل بصیرت را راهی است که در آن حکمت کارها به نظر و استدلال و بر سبیل الهام بشناسند. چه ممکن است که کسی بشناسد که حکمت در آفرینش میغ باران است و در آفرینش باران نبات است و در آفرینش نبات غذای جانوران است و حکمت در آفرینش آفتاب پدید آمدن شب و روز است تا شب سکون را بود و روز معیشت را.
این و امثال این روشن است که همه کس بشناسد، اما در آفتاب بسیار حکمتهاست بیرون این که هرکسی نشناسد، و بر آسمان ستاره بسیار است که هرکسی نداند که حکمت آفرینش آن چیست، چنان که هرکسی بداند از اعضای خویش که دست برای گرفتن است و پای برای رفتن و چشم برای دیدن. و باشد که نداند که جگر و سپرز برای چیست و نداند که چشم از ده طبقه آفریده اند. پس این حکمتها بعضی باریکتر بود که جز خواص آن را ندانند و شرح این دراز بود.
و اما این مقدار لابد است که بباید دانستن که آدمی را برای آخرت آفریده اند نه برای دنیا. و هر چه آدمی را از آن نصیب است در دنیا برای آن آفریده اند تا زاد وی باشد به آخرت. و گمان نباید برد که همه چیزی برای وی آفریده اند تا چون در چیزی خود را فایده ای نبیند گوید این چرا آفریده اند؟ تا گوید به مثل که مورچه و مگس را چرا آفریده اند؟ باید که مورچه نیز نعجب می کند تا تو را چرا آفریده اند تا به هر راه پای بر وی می نهی و می کشی و تعجب تو هم چون تعجب وی است؛ بلکه از کمال جود الهیت لازم است که هر چه ممکن است که در وجود آید بر نیکوترین وجهی در وجود آید از همه اجناس و انواع از حیوانات و نباتات و از معادن و غیر آن. و آنگاه هر یکی را در خور ضرورت وی و درجات وی از زینت و آراستگی وی در وجود آید که آنجا منع و بخل نیست و هر چه در وجود نیاید از کمال و زینت از آن بود که محل قابل آن نبود که به ضد آن صفت مشغول بود و باشد که آن ضد نیز مقصود بود برای کاری دیگر که آتش را ممکن نیست که سردی و لطافت آب قبول کند که گرم سردی نپذیرد که ضد وی است، و گرمی نیز مقصود است از وی ازالت کردن نقصانی بود.
و به حقیقت آن رطوبت که مگس از وی آفریدند مگس از آن رطوبت کامل تر است. و آن رطوبت قابل این کمال بود از وی بازنداشتند که آن منع، بخل باشد و از آن کاملتر است که در وی حیات و قدرت و حس و حرکت و اشکال اعضای غریب است که در آن رطوبت نیست.
و از آن آدمی از وی نیافریدند که بارگاه آفرینش آدمی نداشت و قابل آن نبود که در وی صفاتی بود که ضد آن صفات بود که شرط آفرینش آدمی است، اما هر چه بدان مگس را حاجت بود از وی بازنداشت از پر و بال دست و پای و چشم و دهان و سر وشکم و جایی که غذا در شود و جایی که غذا در وی قرار گیرد تا هضم افتد و جایی که باز بیرون آید و هر چه تن وی را ببایست از تنگی و لطیفی و سبکی از وی بازنداشت. و چون وی را به دیدار حاجت بود و سر وی خرد بود که چشمی که پلک دارد احتمال نکند، وی را دو نگینه آفرید بی پلک چون آینه تا صورتها در وی بنماید و بیند، چون پلک برای آن بود تا گردی که بر چشم نشیند از وی می سترد و چون مصقله آینه باشد و وی را پلک نبود بدل آن دو دست زیادت بیافریدند و وی را تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگینه را پاک می کند و آنگاه دو دست در هم می مالد تا گرد از دست وی بشود.
و مقصود از گفتن این آن است تا بدانی که رحمت و لطف و عنایت الهی عام است و به آدمی مخصوص نیست که هر کرمی و سارخکی را آنچه می بایست همه به کمال بداده اند تا بر پشه ای همان صورت بکرده اند که بر پیلی. و این نه برای آدمی آفریدند که وی را برای خود آفریده اند، چنان که تو را برای تو آفریده اند که نه پیش از آفرینش وسیلتی و قرابتی داشتی که بدان مستحق آفرینش بودی که دیگران نداشتند، ولکن بحر الهیت خود آن وقت محیط بود که در وی همه چیزی بود و یکی از چیزها تویی و یکی مورچه است و یکی مگس و یکی پیل و یکی مرغ و همچنین.
و اگر چه از این جمله آنچه ناقص است فدای کامل کرده اند و آدمی کاملترین است، لاجرم چیزها فدای وی است، اما در زیرزمین و قعر دریا بسیاری چیزهاست که آدمی را در وی هیچ نصیب نیست و با وی همان لطف کرده اند در آخر پیش ظاهر و باطن وی و باشد که چندان نقش و نگار بر ظاهر وی کرده باشند که آدمیان از آن عاجز آیند و اکنون این به دریاهای علوم تعلق دارد که علما از آن عاجز باشند و شرح آن دراز بود.
و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست. و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست، اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست، چنان که مگس را برای تو نیافریدند، اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود. و قصاب را برای مگس نیافریدند، اگرچه مگس را در وی نصیب است. و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد، اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است. آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد، اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید. پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید، و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت. مثالی چند بگوییم: یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار. یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی. چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی، بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی.
و از این است که در خبر است که هرکه معصیت کند زمین و آسمان بر وی لعنت کند. و تو را دست برای آن داده اند تا کار خویشتن بدان راست کنی، طعام خوری و خویشتن بشویی و مثل این. چون تو بدان معصیت کنی کفران نعمت کردی، بلکه مثلا اگر به دست راست استنجا کنی و به دست چپ مصحف فراستانی کفران آوردی که از محبوب حق تعالی بیرون شدی. که محبوب وی عدل است و عدل آن است که شریف شریف را بود و حقیر حقیر را بود و از دو دست تو یکی قوی تر آفرید، در غالب آن شریفتر است. و کارهای تو دو قسمت است. بعضی حقیر و بعضی شریف. باید که آنچه شریف است به راست کنی و آنچه حقیر است به چپ تا عدل به جای آورده باشی، اگر نه بهیمه وار حکمت و عدل از میان برگرفته باشی. و اگر آب دهان از سوی قبله اندازی نعمت جهان را و نعمت قبله را کفران آوردی که جهات همه برابر بود و حق تعالی برای صلاح تو یکی را شریف کرد تا در عبادت روی به وی آری تا سبب ثبات و سکون تو بود و خانه ای که در این جهت بنهاد به خود اضافت کرد.
و تو را کارهای حقیر است چون قضای حاجت و آب دهان انداختن و کارهای شریف چون طهارت و نماز. چون همه برابر داری، بهیمه وار زندگانی کرده باشی و حق نعمت عقل که عدل و حکت در وی پیدا آید و حق نعمت قبله باطل کرده باشی. و اگر به مثل از درختی شاخی بشکنی بی حاجتی یا شکوفه ای بستانی، نعمت دست را و نعمت درخت را باطل کردی که آن شاخ را بیافریدند و در وی عروق ساختند تا غذای خویش می کشد و در وی قوت غذا خوردن و قوتهای دیگر که آفریدند باری کاری است که چون به کمال رسد بدان کار به کمال رسد، چون آن بر وی قطع کنی کفران بود، مگر که بدان حاجت بود تو را در کمال کار خویش، آنگاه کمال وی فدای تو باشد که عدل آن بود که ناقص فدای کامل بود.
و اگر از ملک دیگری بشکنی کفران بود اگرچه تو را حاجت بود که حاجت مالک از حاجت تو فراتر است و اولیتر. و هرچند که بنده را ملک به حقیقت نیست، لیکن دنیا چون خوانی است نهاده و نعمت دنیا چون طعامها بر وی و بندگان خدای تعالی مهمانان بر آن خوان. که هیچ کس ملک ندارد، ولکن چون هر لقمه ای به همه وفا نکند، هرچه یک مهمان به دست فراگرفت یا در دهان نهاد مهمان دیگر را نشاید که از وی بستاند. ملک بندگان بیش از این نیست و چنان که مهمان را نباشد که طعام می برگیرد و جایی می نهد که دست کس بدان نرسد، هیچ کس را نیست که از دنیا بیش از حاجت خویش نگاهدارد و در خزانه نهد و به محتاجان ندهد، لکن این در فتوی ظاهر نیاید که حاجت هرکسی معلوم نباشد.
و اگر این راه گشاده کنیم هر کسی کالای دیگری می ستاند و می گوید وی را حاجت نیست، پس به حکم ضرورت این بگذاشته ایم، ولکن برخلاف حکمت است و نهی از جمع مال بدین آمده است، خاصه در جمع طعام که قوام خلق است که هرکه جمع کند تا گران بفروشد در لعنت خدای تعالی باشد، بلکه هرکه در وی بازرگانی کند که طعام به طعام بفروشد بر سبیل ربا در لعنت خدای بود که آن قوام خلق است، چون از آن تجارت سازد در بند افتد و زود به محتاجان نرسد و این نیز در زر و سیم حرام است، برای آن که خدای تعالی زر و سیم برای دو حکمت آفریده است: یکی قیمت کالا به وی پدید آید که کس نداند که اسبی چند غلام ارزد و غلامی چند جام ارزد و این به یکدیگر بباید فروخت پس به چیزی حاجت بود که همه به قیاس وی بدانند و زر و سیم برای آن بیافریدند تا چون حاکمی باشد که مقدار هرچیزی پیدا می کند. هرکه وی را در گنج نهد چنان بود که حاکم مسلمانان را در حبس کند و هرچه از آن کوزه و آفتابه کند چنان بود که حاکم مسلمان را حمالی و جولاهکی فرماید که آفتابه برای آن است تا آب نگاه دارد. و این خود از سفال و مس بتوان کرد.
دیگر حکمت آن که دو گوهر عزیزند که به ایشان همه کس در ایشان رغبت کند که هرکه زر دارد چیزی دارد و باشد که کسی جامه ای دارد و به طعام حاجتمند است و آن کس که طعام دارد و به جامه حاجتمند است. پس خدای تعالی زر و سیم بیافرید و عزیز کرد تا معاملتها بدان روان باشد تا به ایشان که هیچ حاجت نیست هرچه بدان حاجت است به دست آورند، چون زر به زر و سیم به سیم فروختن گیرند این هردو به یکدیگر مشغول شوند و در بند یکدیگر بمانند وسیلت دیگر کارها نباشند.
پس گمان مبر که در شرع چیزی است که از حکمت و عدل بیرون است، بلکه هرچه هست چنان می باید که هست، لکن بعضی از آن حکمتها باریک بود که جز پیغامبران ندانند و بعضی جز علمای بزرگ ندانند و هر عالم که کارها را به تقلید و به صورت فراگرفتن بود ناقص بود و به عوام نزدیک بود. و چون این حکمتها بشناخت، این که فقها آن را مکروه شناسند ایشان حرام شناسند.
تا یکی از بزرگان به سهو پای چپ اول در کفش کرد کفارت آن را چندین خروار گندم بداد. و آن که اگر عامی شاخی درخت بشکند یا آب دهان از سوی قبله اندازد یا به دست چپ مصحف بستاند، بر وی چندان اعتراض نکنیم. که آن نقصان عامی است و عامی به بهایم نزدیک است و طاقت این کارها ندارد، چه احوال وی خود چنان دور باشد از حکمت که چنین دقایق در وی هیچ چیز ننماید.
چه اگر کسی آزاد بفروشد روز آدینه به وقت بانگ نماز، با وی عتاب نکنند که در این وقت بیع مکروه است، که جنایت آزاد فروختن این کراهیت را فرو پوشد. و اگر کسی در محراب مسجد قضای حاجت کند پشت با قبله، این عتاب راکه پشت با قبله قضای حاجت کردی جای نماند که جنایت وی خود چنان زشت است که این دقیقه در آن پیدا نیاید و آسان گرفتن کار عوام از این است. فتوای ظاهر برای عوام است، اما سالک راه آخرت باید که به فتوای ظاهر ننگرد و این همه دقایق نگاه دارد تا به ملایکه نزدیک شود در عدل و حکمت و اگر نه همچون عامی به بهیمه نزدیک بود در گذاشتگی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۶ - پیدا کردن سبب تقصیر خلق در شکر
بدان که تقصیر خلق در شکر از دو سبب است: یکی جهل است به بسیاری نعمت که نعمتهای خدای تعالی را کس حد و اندازه و شمار نداند، چنان که گفت، «و ان تعدوا نعمه الله لاتحصوها» و ما در کتاب احیا بعضی از آن نعمتها که حق تعالی راست بگفته ایم تا به قیاس آن بدانند که ممکن نیست که همه نعمتها تواند شناختن و این کتاب آن احتمال نکند.
و سبب دیگر آن است که آدمی هر نعمت که عام باشد به نعمت نشناسد و هرگز شکر نکند که این هوای لطیف که به نفس می کشد و روح را که در دل است مدد می دهد و حرارت دل را معتدل می گرداند و اگر یک نفس منقطع شود هلاک گردد، بلکه این خود نعمتی نشناسد، و چنین صدهزار است که نداند مگر که یک ساعت در چاهی شود که هوای آن غلیظ بود و دم فرو گیرد یا در گرمابه ای گرم وی را حبس کنند که هوای آن گرم بود. چون دست بازگیرند باشد که آن ساعت قدر این نعمت بشناسد.
بلکه خود شکر چشم بینا نکند تا درد چشم بیابد یا نابینا شود. و هم چون بنده ای بود که تا وی را نزنند قدر نعمت نداند و چون نزنند بطر و غفلت پدید آید، پس تدبیر آن بود که نعمتهای حق تعالی بر دل خویش تازه می دارد، چنان که تفصیل بعضی در کتاب احیا گفته ایم و این مرد کامل را نشاید.
و اما تدبیر ناقص آن بود که هر روز به بیمارستان رود و به زندان سلطان و به گورستان تا بلاها بیند و سلامت خویش، باشد که به شکر مشغول شود: چون به گورستان شود بداند که آن همه مردگان در آرزوی یک روز عمرند تا تقصیرها را بدان تدارک کننند و نمی یابند. و روزهای دراز فراپیش وی نهاده اند و وی قدر نمی داند. و اما آن که در نعمتهای عام شکر نمی کند چون هوا و آفتاب و چشم بینا و همه نعمت مال داند و آنچه به وی مخصوص بود، باید که بداند که این جهل است که نعمت که عام بود از نعمت بنشود، پس اگر اندیشه کند نعمت خاص بر وی بسیار است که هیچ کس نیست که گمان برد که چون عقل وی هیچ عقل نیست و چون خلق وی هیچ خلق نیست و از این بود که دیگران را ابله و بدخوی گوید که خویشتن را چنان نمی پندارد، پس باید که به شکر این مشغول باشد نه به عیب مردمان، بلکه هیچ کس نیست که وی را فضایح و عیبهاست که آن وی داند و کس نداند که خدای تعالی پرده بدان نگاه داشته است، بلکه اگر آن که بر خاطر و اندیشه گذر کند مردمان بدانند جای بسیار تشویر و اندیشه بود. و این در حق هریکی خیری خاص بود، باید که شکر آن بکند و همیشه اندیشه باز آن ندارد که از آن محروم است تا از شکر محروم نماند، بل باید که در آن نگرد که به وی داده اند بی استحقاق.
یکی پیش بزرگی از درویشی گله کرد. گفت، «خواهی که چشم نداری و دوازده هزار درم داری؟» گفت، «نه»، گفت، «عقل؟» گفت، «نه»، گفت، «گوش؟» گفت، «نه»، گفت، «دست و پای؟» گفت، «نه»، گفت، «وی را نزدیک تو پنجاه هزار درم عوض است. چرا گله می کنی؟» بلکه بیشتر خلق را اگر گویی حال خویش با حال فلان عوض کنی نکند و به حال بیشترین خلق رضا ندهد، پس چون آنچه وی را داده اند بیشتر خلق را نداده اند جای شکر باشد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۱ - به یکی از دوستان نگاشته
شنیدم جهان دانش و مردمی حاجی ابوالقاسم فر خجسته دیدار ارزانی داشته اند، و گردن و دوش من بنده و سرکار را از فرخ رسید خود که دل های خسته را نوید است و درهای بسته را کلید، سپاسی سهلان سنگ گذاشته اند. بامدادان دریافت همایون دیدارش را گام گذار و پویه شمار بودم. از آن پیش که رخش به درگاه و رخت به فرگاه رسد،فرستاده بندگان خان فراز آمد و نوشته ای که بی هیچ درنگم خواسته بود باز سپرد، پهنه پوزش تنگ دیدم و باره سرکشی لنگ، بی سخن پذیرش فرمان را راه اندیش آن فرخ انجمن گشتم و تماشا سگال آن خرم چمن، شعر:
فرشته ای است بر این بام لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
هر هنگامم از بزم مینو آئین سرکارش فرمان بازگشت افتاد، نماز اندیش و نیازانگیز کوی امید که بهشت جاوید است خواهم شد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۷ - به یکی از دوستان نوشته
سپاس بار خدای را آن کودک خسته که دل ها از عارضه خویش به غم ها بسته داشت عرق کرد و رمق یافت. خاطرهای پراکنده فراهم آمد و غلبات رامش مزیل اندوه و غم گشت. نسبت به روزهای دیگر خیلی آسوده ام و تازه تازه با بی به انجمن و لبی به سخن گشوده. پاک یزدان را از شفای این نادره فرزند براین بنده دریا دریا سپاس است و منت عنایات غیبیه عالم عالم بر ذمت حق شناس. قطع نظر از اینکه داغ فرزند دشوار است و بدرود پاره دل شیرینی زهرگوار، این طفل را از روی فطرت گوهر و جوهری است که در عمرها حرمان او تسکین دل نتوان کرد و موئی از فرق او را با صد هزار زاده گل چهر سنبل موی مقابل، بیت:
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
چون میدانم تو نیز به مهر او دربندی و از نوید سلامتش خرسند از در اعلام به نگارش این دو حرف اقدام رفت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۰ - به یکی از دوستان نوشته
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
در صحن امام زاده مخدومی میرزا عبدالله را ملاقات کردم. از سلامتی حالات شما مقالات رفت. معلومات و مشهودات آنچه داشت و امکان اعادت بود بی کم و زیادت بر سرود، بر بخت بخندیدم و بر خود بگریستم. از هر جهتم ملالت افزود مگر اینکه در پس زانوی اقامت نشسته و کمری به تحریر استوار بسته، زاید الاوصاف خوشوقت شدم، و پاک خداوند را بر همت بی ضنت آن معنی مردمی و اخلاق ستایش راندم. دلم می خواهد نفس بی هوس را درباره خود شهید نخواهی و به قدر امکان در تکمیل خط ربط نکاهی. در صورت امکان بیگاه و گاه مودت خود را نیز به من فرستی، که از باب مفاخرت مطرح انظار دوستان سازم و جیب و دامان خود را ضبط آن شرم بوستان.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۹ - به حاجی محمد ابراهیم استرآبادی نگاشته
فدایت شوم، مدتی است خطابی از سرکار فروغ افزای چشم و سرور بخشای دل نگشته. همواره دیده در راه بود و روز خاطر به دل نگرانی سیاه، که آیا در این قضیه عام که عموم بلاد را پای فرسود گزند کرد، و جان پست و بلند و خوار و ارجمند را سر در کمند نیستی و هلاک بست، بر سر کار و بستگان چه دست داد؟ بر هر بوم و بر پوینده بودم و از هر بام و در جوینده، تا دو روز پیش از این سواری دراز ریش کوتاه چانه، فراخ دوش پهن شانه، زود جنگ عربده جوی، چشم تنگ آبله روی، دیر پای دور علالا، چرند درای بلند بالا، پر عبوس هیچ خنده، دماغ گنده مغز کنده، از در صورت همی گفتی زال سیستان است یا پوردستان، وارد سمنان شد و آرامگه در سرای میدان جست.
دوستداران به حدس و قیاس و نه علم و شناس، گفتند سواری بدین سیاق و شمایل با یراق و حمایل نه از مرز خراسان و عراق است، همانا از پهنه خوارزم و قبچاق است. لرزلرزان و ترس ترسان با صد اعوذ و ان یکاد پیش رفتم و به تشویش هر چه تمام تر گفتم خیر باد، از کجائی و از چه جا آئی؟ گفت از روستای گرگان. گفتم از دوستان چه خبر؟ گفت از خردان یا بزرگان؟ گفتم مقصود سلامت و صحت حاجی است، گفت سالم و ناجی است. گفتم بستگانش؟ گفت رستگانند. گفتم پیوستگان؟ گفت از بلاجستگان. گفتم ایشان را خود به چشم دیدی؟ به خشم گفت دیدم. گفتم به زبان خود حال جستی؟ گفت دراز مکش، از دگران پرسیدم.گفتم بر صدق مقالت چه نشان است؟ گفت کوتاه کن وثاقش در سرای محمد تقی خان است. گفتم تمنای بیش از این بیان است. گفت خاموش زی پسر عمش در دامغان است. گفتم گفته زیاده کن و شنفته اعاده، باد به حنجر افکند و دست به خنجر برد. عقد کلام گسیختم و دو پای دیگر وام کرده چارگامه گریختم و گفتم هیهات هیات شیطان داری و کلام رحمن، آثار عزرائیل و اخبار جبرئیل.
بالجمله از رنج دلنگرانی پالوده شدم و به نشاط سلامت و انبساط حضرت و بستگان از خستگی آسوده بر کامرانی سپاس نهادم، و پاک یزدان را به نوید این شادمانی سجده و سپاس، اگر شطری به خط شریف مشعر بر حقایق احوال در رسد و جان اندوه کش را به کلی از گرد ملال پاک و پرداخته سازد، کار شادی تمام است و روزگار آزادی به کام. خدمات را نیز فرمایش که موجب آسایش دیگر خواهد بود. نور چشمی آقا علی نقی را به جان آرزومندم و از وی به وصول نامه دست نگار که عیار مشق و خط معلوم آید خرم و خرسند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۵
عالیجاها، گرامی جلیلا، خلیلا، انشاء الله تعالی نخل برومند عزت و جلال و دوحه رفعت و اقبالت از دم سردی خزان افسردگی به یمن تراوش سحاب رحمت ایزدی مخضر و مثمرثمر توفیقات جمیل باد. بعد از طی مراسم دعوات و افیات بر لوحه اظهار می نگارد که در این اوان سعادت توامان که عالیشان آقا کوچک خدمات محوله به خود را به طور خوش و حسن سلوک صورت انجام داده روانه خدمت بود...
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۴
قلمی برداشته و عزمی گماشته ام که بر آن حضرت مختصر عریضه ای نگارم و به دست آویز مقالی شرح حالی در میان آرم ولی به مقتضای... نشاط از تمادی ایام مهاجرتم مجال حکایت نیست و از تذکار شکر تصاعد اختر مسعود ملازمان و پستی طالع غیر محمود معاندان فرصت شکایت نه، همان اولی که به مصداق، مصرع: چو قرب کعبه حاصل شد منال از دوری منزل.
در نگارش حالات زمان ماضی خویش را به سکوت راضی کرده به سپاس حصول این موهبت عظمی اقدام نمایم. منت خدای را که اگر چند صباحی آبای سبعه نامهربان و امهات اربعه سرگران شده در دیر شش در گیتی ترک وطن مالوف را مصلحت وقت دیدند، عاقبت لطف کامله حضرت باری مددکاری نموده وجودی را که شکست به هزار طبل و نفیر مقدور نبود، از یمن کله گوشه تاج ملازمان مودی به شکستی که تا نفخ صور درستی نپذیرد شد آری آری، فرد:
گنج قارون که فرو می رود از خشم هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
زهی ثبات قدم و مردانگی که صد هزار نفس را از احتمال رحمت چند روزه عمری از قید زحمت خلاص و شهر شهر پریشان را بی غایله جمعیت و سپاه به شرف جمعیت اختصاص دادی، فرد:
نپرورد این دایه مهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
مراتب ارادت و اخلاص حقیر چون از شرح و بیان استغنا داشت درک آنرا به مرآت ضمیر ملازمان که آئینه صور حقایق است محفل داشته، زیاده گستاخی نکرد، مصرع: صورت نیک در آئینه صافی خوشتر. امید که پیوسته به صدور رقیمه جات و ارجاع خدمات بین الامثالم رهین مسرات دارند.