عبارات مورد جستجو در ۵۳۹ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح خواجه مردانشاه
در همه ملک ندید از همهٔ مردان شاه
آنچه دید از هنر و ذات و خرد مردانشاه
آنکه گر تقویتی باید ابر از سیرش
ز نمی در وی از خاره دمد مهر گیاه
وآنکه گر تربیتی باید بحر از نکتش
در منظوم شود در دل او قطره میاه
از پی آنکه چو در شرق بود مطلع او
مطلع مهر ز شرق آید و افزایش ماه
آنکه از مکرمت و جود همی نام نیاز
خامهٔ او کند از تختهٔ تقدیر تباه
خانهای کو به یکی لحظه کمربند کند
عالمی را چو نهد بر سر او تیغ کلاه
گر نبودی به گه رنگ چنو کاه از ننگ
تا جهان بودی بیجاده بنربودی کاه
دیدهٔ خصم کند پایهٔ جاه تو سپید
مهرهٔ مهر کند نامهٔ کین تو سیاه
ای چو خورشید مهان را به سخای تو امید
وی چو ناهید طرب را به بقای تو پناه
آه در حنجر او خنجر گردد که کند
از سر دشمنی از بیم تو و کین تو آه
باشد ایمن ز خدنگ اجل و تیغ نیاز
هر که را تربیت بخشش تو داشت نگاه
چون همی مدح تو افواه گذارند به نطق
بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه
نتواند که کند با تو کسی پای دراز
تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه
اندر آن حال که در صدر تو سرهنگ عمید
مر ترا از هنر و طبع رهی کرد آگاه
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر
خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه
طبع آراست همی از پی مدحت چو بهشت
زان که هر لحظه همی فضل تو آورد سپاه
لاجرم کرد عروسی ز مدیحت جلوه
که به از حور بهشتست گه بادافراه
هر کجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود
ار بهشت آید ناچار عروس چو تو شاه
آن چو اخلاق نبی مر همه را نیکو گوی
و آن چو آیات نبی مر همه را نیکو خواه
سعی صد چرخ چو یک نکتهٔ او نیست به فعل
حسب این حال بر این جمله رهی هست گواه
زان چو افگند کسی را فلک از عجز همی
نتواند ز یکی حادثه آورد به راه
او چو من بیهنری را به چنان صدر رفیع
به یکی نکته رسانید بدین رتبت و جاه
گر همی پای نهم پیش تو آنجا که نهند
شهریاران ز پی جاه بر آن جای جباه
اینت بیحد کرم و لطف و بزرگی و شرف
در یکی شخص مرکب شده سبحان الاه
که برافزون شدم از یک سخنش در یک روز
همچو پنجی که دوم مرتبه گردد پنجاه
ای به صحرای سخای تو شب و روز چو من
زده امید همه از در آن لشگرگاه
تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار
شعر نیکو شنو اکنون که فراز آمدگاه
برگها زرد شد اکنون ز کف سبز خطی
تا سپیدی نبود زان گهر لعل بخواه
تا گه حمله قوی نبود روباه چو شیر
تا گه حیله فزون نبود شیر از روباه
گهر تاج ترا اوج فلک بادا کان
صورت قدر ترا عرش ملک بادا گاه
یاور بخت تو باد از پی تو دور فلک
حافظ جان تو باد از پی ما فضل الاه
آنچه دید از هنر و ذات و خرد مردانشاه
آنکه گر تقویتی باید ابر از سیرش
ز نمی در وی از خاره دمد مهر گیاه
وآنکه گر تربیتی باید بحر از نکتش
در منظوم شود در دل او قطره میاه
از پی آنکه چو در شرق بود مطلع او
مطلع مهر ز شرق آید و افزایش ماه
آنکه از مکرمت و جود همی نام نیاز
خامهٔ او کند از تختهٔ تقدیر تباه
خانهای کو به یکی لحظه کمربند کند
عالمی را چو نهد بر سر او تیغ کلاه
گر نبودی به گه رنگ چنو کاه از ننگ
تا جهان بودی بیجاده بنربودی کاه
دیدهٔ خصم کند پایهٔ جاه تو سپید
مهرهٔ مهر کند نامهٔ کین تو سیاه
ای چو خورشید مهان را به سخای تو امید
وی چو ناهید طرب را به بقای تو پناه
آه در حنجر او خنجر گردد که کند
از سر دشمنی از بیم تو و کین تو آه
باشد ایمن ز خدنگ اجل و تیغ نیاز
هر که را تربیت بخشش تو داشت نگاه
چون همی مدح تو افواه گذارند به نطق
بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه
نتواند که کند با تو کسی پای دراز
تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه
اندر آن حال که در صدر تو سرهنگ عمید
مر ترا از هنر و طبع رهی کرد آگاه
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر
خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه
طبع آراست همی از پی مدحت چو بهشت
زان که هر لحظه همی فضل تو آورد سپاه
لاجرم کرد عروسی ز مدیحت جلوه
که به از حور بهشتست گه بادافراه
هر کجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود
ار بهشت آید ناچار عروس چو تو شاه
آن چو اخلاق نبی مر همه را نیکو گوی
و آن چو آیات نبی مر همه را نیکو خواه
سعی صد چرخ چو یک نکتهٔ او نیست به فعل
حسب این حال بر این جمله رهی هست گواه
زان چو افگند کسی را فلک از عجز همی
نتواند ز یکی حادثه آورد به راه
او چو من بیهنری را به چنان صدر رفیع
به یکی نکته رسانید بدین رتبت و جاه
گر همی پای نهم پیش تو آنجا که نهند
شهریاران ز پی جاه بر آن جای جباه
اینت بیحد کرم و لطف و بزرگی و شرف
در یکی شخص مرکب شده سبحان الاه
که برافزون شدم از یک سخنش در یک روز
همچو پنجی که دوم مرتبه گردد پنجاه
ای به صحرای سخای تو شب و روز چو من
زده امید همه از در آن لشگرگاه
تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار
شعر نیکو شنو اکنون که فراز آمدگاه
برگها زرد شد اکنون ز کف سبز خطی
تا سپیدی نبود زان گهر لعل بخواه
تا گه حمله قوی نبود روباه چو شیر
تا گه حیله فزون نبود شیر از روباه
گهر تاج ترا اوج فلک بادا کان
صورت قدر ترا عرش ملک بادا گاه
یاور بخت تو باد از پی تو دور فلک
حافظ جان تو باد از پی ما فضل الاه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در مدح نظامی
ای که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم
صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب
کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع
وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب
در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک
صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب
شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست
تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب
خاطر و وهم تو چون از پرده بیرون خواندش
خازن رایت ز گنج معرفت آرد سلب
چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش
دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب
شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا
چون منظم کردهای هر پنج حس را از ادب
آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر
جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب
قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد
تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب
مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک
مر روان پاک را شد علت اولا سبب
مهترا کهتر که باشد چون تو آیی در خطاب
زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب
پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود
زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب
پردهدار عیب کار چاکرت کن خلق خوش
چون دهان را پردهدار عیب دندانست و لب
تا بود عقل از ره دانشپرستان اصل غم
تا بود جان از پی بیدانشان اصل طرب
شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا
روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب
صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب
کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع
وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب
در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک
صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب
شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست
تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب
خاطر و وهم تو چون از پرده بیرون خواندش
خازن رایت ز گنج معرفت آرد سلب
چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش
دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب
شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا
چون منظم کردهای هر پنج حس را از ادب
آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر
جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب
قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد
تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب
مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک
مر روان پاک را شد علت اولا سبب
مهترا کهتر که باشد چون تو آیی در خطاب
زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب
پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود
زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب
پردهدار عیب کار چاکرت کن خلق خوش
چون دهان را پردهدار عیب دندانست و لب
تا بود عقل از ره دانشپرستان اصل غم
تا بود جان از پی بیدانشان اصل طرب
شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا
روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴ - در رثای زکی الدین بلخی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۵
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۶
ای علایی ببین و نیک ببین
که زمانه ستمگریست عظیم
گه ز چوبی کند دمنده شنکج
گه ز گوسالهای خدای کریم
هر کرا فضل نیست نیم پشیز
به شتر وار ساو دارد و سیم
وانکه چون تیغ جان ربای از فضل
موی را چون قلم کند به دو نیم
به خدای ار خرانش بگذارند
بی دو دانگ سیه بر آخور تیم
اینهمه قصه و حکایت چیست
وینهمه عشوه و تغلب و بیم
به بهشت خدای نگذارند
بی زر و سیم طاعتی ز رحیم
شاعرانی که پیش ازین بودند
همه والا بدند و راد و حکیم
باز در روزگار دولت ما
همه مابون شدند و دون و لیم
به دو شعر رکیک ناموزون
که بخوانند ز گفتهای قدیم
کون فراخی حکیم و خواجه شود
چکند رنج بردن تعلیم
لاجرم حرمتی پدید آید
شاعران را به گرد هفت اقلیم
که به پنجاه مدحشان ممدوح
ندهد در دو سال نانی نیم
که زمانه ستمگریست عظیم
گه ز چوبی کند دمنده شنکج
گه ز گوسالهای خدای کریم
هر کرا فضل نیست نیم پشیز
به شتر وار ساو دارد و سیم
وانکه چون تیغ جان ربای از فضل
موی را چون قلم کند به دو نیم
به خدای ار خرانش بگذارند
بی دو دانگ سیه بر آخور تیم
اینهمه قصه و حکایت چیست
وینهمه عشوه و تغلب و بیم
به بهشت خدای نگذارند
بی زر و سیم طاعتی ز رحیم
شاعرانی که پیش ازین بودند
همه والا بدند و راد و حکیم
باز در روزگار دولت ما
همه مابون شدند و دون و لیم
به دو شعر رکیک ناموزون
که بخوانند ز گفتهای قدیم
کون فراخی حکیم و خواجه شود
چکند رنج بردن تعلیم
لاجرم حرمتی پدید آید
شاعران را به گرد هفت اقلیم
که به پنجاه مدحشان ممدوح
ندهد در دو سال نانی نیم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - وله ایضا
ای نمایان سهیل اوج وجود
کافتاب سپهر ایجادی
وی همایون نگین خاتم جود
که چو حاتم به بذل معتادی
دل ویران هرکه بود نهاد
ز التفات تو رو به آبادی
در ترازوی جود سنگ سبک
بهر هیچ آفریده ننهادی
لیک نوبت به دوستان چو رسید
تو به راه تغافل افتادی
وه چه گفتم تو حاتم ید جود
از کرام داد حاتمی دادی
آشکارا اگر چه بر رخ ما
در احسان خویش بگشادی
خدمت چند روزهٔ ما را
دستمزد نکو فرستادی
کافتاب سپهر ایجادی
وی همایون نگین خاتم جود
که چو حاتم به بذل معتادی
دل ویران هرکه بود نهاد
ز التفات تو رو به آبادی
در ترازوی جود سنگ سبک
بهر هیچ آفریده ننهادی
لیک نوبت به دوستان چو رسید
تو به راه تغافل افتادی
وه چه گفتم تو حاتم ید جود
از کرام داد حاتمی دادی
آشکارا اگر چه بر رخ ما
در احسان خویش بگشادی
خدمت چند روزهٔ ما را
دستمزد نکو فرستادی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
مهتر قالیان و نور مرند
میلشان جز به سربلندی نیست
دو کریمند راست باید گفت
که مرا طبع کژ پسندی نیست
هر کجا دل شکستهای بینند
کارشان جز شکسته بندی نیست
لیک چون طالعم به صحبتشان
نیست، در دل مرا نژندی نیست
چون مهذب مراست وان دو نهاند
عافیت هست و دردمندی نیست
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست
میلشان جز به سربلندی نیست
دو کریمند راست باید گفت
که مرا طبع کژ پسندی نیست
هر کجا دل شکستهای بینند
کارشان جز شکسته بندی نیست
لیک چون طالعم به صحبتشان
نیست، در دل مرا نژندی نیست
چون مهذب مراست وان دو نهاند
عافیت هست و دردمندی نیست
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - در مدح رکن الدین محمدبن عبد الرحمن طغان یزک
میر کشور گشای رکن الدین
که درش دیو را شهاب کند
حرز امت محمد آنکه ز حلم
کنیتش دهر بوتراب کند
فخر آل طغان یزک که فلک
فلک الدولتش خطاب کند
خیمهٔ دولتش بر آن زد چرخ
که ز حبل اللهش طناب کند
آتش تیغ صرصر انگیزش
زهرهٔ بوقبیس آب کند
عکس رای سماک پیرایش
قلب را کیمیای ناب کند
بخت بیدار خواب دیدهٔ او
فتنه را شیر مست خواب کند
رنگ تیغش میان خون عدو
صوفیی دان که کار آب کند
گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد بر او صواب کند
که عجوز جهان سپید سری است
کز سر کلک او خضاب کند
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند
آفتاب از کفش به تب لرزه است
کانجم جود فتح باب کند
چون به تب لرزه آفتاب در است
عرق سرد چون سحاب کند
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند
به سخن در خراب گنج نهد
به سخا گنج را خراب کند
دهر چندان مناقبش داند
که به دست چپش حساب کند
گرچه وهنی رسید از ایامش
زودش ایام کامیاب کند
کوه چون سر سپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند
گنج اخلاص داشت خاقانی
زان گهر ریز آن جناب کند
هر سحر گویمش دعای به خیر
ایزد ارجو که مستجاب کند
در غربت اگر ز درد دل نالم
هم نالهٔ من پزشک من باشد
واندر تب اگر مزوری سازم
اشکم تر من تمشک من باشد
گویم همه روز مغز پالایم
و آن را که شنود رشک من باشد
وانگاه پی مغز خشک پالوده
پالودهٔ من سرشک من باشد
که درش دیو را شهاب کند
حرز امت محمد آنکه ز حلم
کنیتش دهر بوتراب کند
فخر آل طغان یزک که فلک
فلک الدولتش خطاب کند
خیمهٔ دولتش بر آن زد چرخ
که ز حبل اللهش طناب کند
آتش تیغ صرصر انگیزش
زهرهٔ بوقبیس آب کند
عکس رای سماک پیرایش
قلب را کیمیای ناب کند
بخت بیدار خواب دیدهٔ او
فتنه را شیر مست خواب کند
رنگ تیغش میان خون عدو
صوفیی دان که کار آب کند
گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد بر او صواب کند
که عجوز جهان سپید سری است
کز سر کلک او خضاب کند
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند
آفتاب از کفش به تب لرزه است
کانجم جود فتح باب کند
چون به تب لرزه آفتاب در است
عرق سرد چون سحاب کند
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند
به سخن در خراب گنج نهد
به سخا گنج را خراب کند
دهر چندان مناقبش داند
که به دست چپش حساب کند
گرچه وهنی رسید از ایامش
زودش ایام کامیاب کند
کوه چون سر سپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند
گنج اخلاص داشت خاقانی
زان گهر ریز آن جناب کند
هر سحر گویمش دعای به خیر
ایزد ارجو که مستجاب کند
در غربت اگر ز درد دل نالم
هم نالهٔ من پزشک من باشد
واندر تب اگر مزوری سازم
اشکم تر من تمشک من باشد
گویم همه روز مغز پالایم
و آن را که شنود رشک من باشد
وانگاه پی مغز خشک پالوده
پالودهٔ من سرشک من باشد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در مدح موئتمن سرخسی
رتبت و تمیکن صدر موئتمن
همچو قدر و همتش بیمنتهاست
آفتابش در سخاوت مقتدیست
واسمان را در کفایت مقتداست
طبع شد بیگانه با آز و نیاز
تا کفش با جود و بخشش آشناست
دست او را خواستم گفتن سخیست
باز گفتم نه غلط کردم سخاست
ای جوادی کز پی مدح و ثنات
بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست
عالمی از کبریایی سر به سر
گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست
زحمتی آوردهام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در یاد ماست
کار شاعر زحمت آوردن بود
وانکه رحمت آورد کار شماست
هست مستغنی ز شرح از بهر آنک
شرح کردن زانچه میدانی خطاست
بادت اندر دولت باقی بقا
تا بقا از ایزد باقی بقاست
همچو قدر و همتش بیمنتهاست
آفتابش در سخاوت مقتدیست
واسمان را در کفایت مقتداست
طبع شد بیگانه با آز و نیاز
تا کفش با جود و بخشش آشناست
دست او را خواستم گفتن سخیست
باز گفتم نه غلط کردم سخاست
ای جوادی کز پی مدح و ثنات
بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست
عالمی از کبریایی سر به سر
گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست
زحمتی آوردهام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در یاد ماست
کار شاعر زحمت آوردن بود
وانکه رحمت آورد کار شماست
هست مستغنی ز شرح از بهر آنک
شرح کردن زانچه میدانی خطاست
بادت اندر دولت باقی بقا
تا بقا از ایزد باقی بقاست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۷ - در منع توزیع با جمالالدین مسعود گوید
ای به طالع چو نام خود مسعود
وی به همت چو رای خویش رفیع
آسمان آن مطاع عالم کون
امر و نهی ترا به طوع مطیع
تیره ماه امید را داده
به صبای وفا مزاج ربیع
دو طلایه است حزم و عزم ترا
سیرشان جاودان بطیء و سریع
مدتی شد که در مصالح من
بودهای هم تو خصم و هم تو شفیع
عاطفتهای خاص تو دادست
صد رهم بینیازی از توزیع
بدعتی تو منه در این مدت
که بود از خصایص تو بدیع
به خدایی که جز بدو سوگند
هست شرک خفی و فحش شنیع
که به ترویج این خطم هرگز
این توقع نبود از آن توقیع
وی به همت چو رای خویش رفیع
آسمان آن مطاع عالم کون
امر و نهی ترا به طوع مطیع
تیره ماه امید را داده
به صبای وفا مزاج ربیع
دو طلایه است حزم و عزم ترا
سیرشان جاودان بطیء و سریع
مدتی شد که در مصالح من
بودهای هم تو خصم و هم تو شفیع
عاطفتهای خاص تو دادست
صد رهم بینیازی از توزیع
بدعتی تو منه در این مدت
که بود از خصایص تو بدیع
به خدایی که جز بدو سوگند
هست شرک خفی و فحش شنیع
که به ترویج این خطم هرگز
این توقع نبود از آن توقیع
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۹ - طلب وظیفه کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۷ - در تقاضا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۰
وزیر ملکپرور صدر دنیی
زهی احسان تو دنیی گرفته
وفا در طبع تو تسکین گزیده
سخا در دست تو ماوی گرفته
جهان در آفتاب دولت تو
وطن در سایهٔ طوبی گرفته
ز دارالملک اقبال تو ترمد
جلال گنبد اعلی گرفته
ز اقبال تو درج گوهر کون
فروغ گوهر معنی گرفته
فلک در پیش عالی درگه تو
ز حیرتها کم دعوی گرفته
حسام فتح تو دنیی گشاده
کمند خیر تو عقبی گرفته
زهی احسان تو دنیی گرفته
وفا در طبع تو تسکین گزیده
سخا در دست تو ماوی گرفته
جهان در آفتاب دولت تو
وطن در سایهٔ طوبی گرفته
ز دارالملک اقبال تو ترمد
جلال گنبد اعلی گرفته
ز اقبال تو درج گوهر کون
فروغ گوهر معنی گرفته
فلک در پیش عالی درگه تو
ز حیرتها کم دعوی گرفته
حسام فتح تو دنیی گشاده
کمند خیر تو عقبی گرفته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۸ - از لالابک تقاضایی کند
ای جهان را دفین به دست تو در
چون معادن هزار سرمایه
دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه
گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه
جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه
ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه
آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه
چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه
چون معادن هزار سرمایه
دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه
گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه
جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه
ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه
آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه
چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۵ - در مدیح
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۳۳
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و اله و سلم ضربة علی علیه السلام یوم الخندق افضل من عبادة امتی الی یوم القیمة
چون نبی آن شاه دین را دید شاد
مهر او را در میان جان نهاد
روی او را پاک کرد از گرد جنگ
گفت در دین از تو دارم نام وننگ
چون عمر آن ضرب دید از مرتضی
پیش او افتاد اندر دست و پا
گفت جان ما شده گلشن ز تو
شمع ایمان نیز هم روشن ز تو
گر نبودی ضرب تیغت در جهان
بیشکی بودی شریعت خود نهان
جملهٔ اصحاب هم شادان شدند
زان خرابی جمله آبادان شدند
با علی گفتند کی شاه ازنخست
فتح در دین نبی ازتیغ تست
ضرب تیغش را چو دیدند آن بدان
منهزم رفتند تا مکه دوان
گفت حیدر کای شه هر دو سرا
میروم این قوم بد را از قفا
چون اجازت یافت از احمد ولی
بود انوار ولایت زو جلی
برکشید آن شاه مردان ذوالفقار
کرد ارض از خون اعدا لاله زار
کشت بسیاری از آن بدسیرتان
در مدینه گشت سیل خون روان
لشکر اسلام قوّت یافتند
جملگی مال و غنیمت یافتند
لیک حیدر میل دنیائی نکرد
مهر دنیا در دل او بود سرد
رو گذر تو زین جهان کن میل حق
تا دهندت در معانی خود سبق
تا بگیرد مهر شه بر دل قرار
روی از دنیا بگردان مردوار
هر که او دل از جهان خود برگرفت
همچو شاه ما ز دشمن سرگرفت
هر که او آلودهٔ دنیا بود
در دو عالم او یقین رسوا بود
هر که او از هستی خود دور شد
بیشکی میدان که چون منصور شد
هر که او از غیر حق بیزار شد
در میان جان و دل انوار شد
رو تو از خواب امل بیدار شو
و آنگهی در وادی کرّار شو
تو زخواب غفلتت بیدار باش
همچو جمع اولیادر کار باش
تا بیابی آنچه مطلوبت بود
وز معانی آنچه محبوبت بود
هست مقصودم در این گفتن کسی
آنکه او با اولیا باشد بسی
تو چه دانی اولیا را در یقین
زآنکه خودبین گشتهٔ در راه دین
تو همین نامی بگیری بر زبان
اولیا را تو ببین از چشم جان
دنیئی داری و عقبی هیچ نه
صورتی داری و معنی هیچ نه
من ز روی یار خود در حیرتم
اندرین حسرت بسی در حسرتم
اوّلین منزل ز سر باید گذشت
ورنه زین بابت بدرباید گذشت
رو ز سربگذر که شاه از سرگذشت
تا که گردد زندگیات سرگذشت
هیچ میدانی در آن سر سرّ کیست
تو چه میدانی که آن اسرار چیست
سرّ آن معنی طلب کن همچو من
تا که گردد حاصلت اصل وطن
رو طلب کن تا بیابی یار او
ز آنکه یابند از طلب اسرار او
در طلب من یافتم اسرارها
بعد از آن گفتا بیا عطّار ما
گر نیابی در جهان او را عیان
رو تو جوهر ذات خود عطّار خوان
تانماید او بتو آن یار را
بعد از آنی بینی او را بی لقا
از لقا مقصود مامعنی بود
وندر آنجا دنیی و عقبی بود
هرچه میگویم ببین و گوش کن
جامها از خمّ وحدت نوش کن
آن چنان می خور که ازدل بردغم
نه از آن می خور که گردی متّهم
می چنان خور که امامان خوردهاند
چون پیمبر ره بمعنی بردهاند
هم شریعت را بحکمت گفتهاند
راه معنی را بعزّت رفتهاند
او حقیقت دان اسرار حق است
نور رحمان وجه حق مطلق است
خود محمّد بود و احمد نام او
در میان جان ودل انعام او
هست روشن همچو نور اندر مبین
آنکه با مظهر شده او همنشین
رو ز جوهر معنی او را طلب
تا خبریابی ز معنی بی سبب
هر که او در راه معنی رفت رست
پرتو نورش همه در جان نشست
هر که در دین نبی بندد کمر
شرع او گردد مر او را راهبر
دارم از دریای شرعش جوهری
مثل مظهر خود نیابی گوهری
ز آنکه اسرار محمّد دیدهام
راه شرع ازگفتهاش بگزیدهام
من بگفتم جمله اسرارت تمام
لیک این مظهر نهان باشد ز عام
معجزی دارد بمعنی مظهرم
پیش هر مفلس نباشد جوهرم
مهر او را در میان جان نهاد
روی او را پاک کرد از گرد جنگ
گفت در دین از تو دارم نام وننگ
چون عمر آن ضرب دید از مرتضی
پیش او افتاد اندر دست و پا
گفت جان ما شده گلشن ز تو
شمع ایمان نیز هم روشن ز تو
گر نبودی ضرب تیغت در جهان
بیشکی بودی شریعت خود نهان
جملهٔ اصحاب هم شادان شدند
زان خرابی جمله آبادان شدند
با علی گفتند کی شاه ازنخست
فتح در دین نبی ازتیغ تست
ضرب تیغش را چو دیدند آن بدان
منهزم رفتند تا مکه دوان
گفت حیدر کای شه هر دو سرا
میروم این قوم بد را از قفا
چون اجازت یافت از احمد ولی
بود انوار ولایت زو جلی
برکشید آن شاه مردان ذوالفقار
کرد ارض از خون اعدا لاله زار
کشت بسیاری از آن بدسیرتان
در مدینه گشت سیل خون روان
لشکر اسلام قوّت یافتند
جملگی مال و غنیمت یافتند
لیک حیدر میل دنیائی نکرد
مهر دنیا در دل او بود سرد
رو گذر تو زین جهان کن میل حق
تا دهندت در معانی خود سبق
تا بگیرد مهر شه بر دل قرار
روی از دنیا بگردان مردوار
هر که او دل از جهان خود برگرفت
همچو شاه ما ز دشمن سرگرفت
هر که او آلودهٔ دنیا بود
در دو عالم او یقین رسوا بود
هر که او از هستی خود دور شد
بیشکی میدان که چون منصور شد
هر که او از غیر حق بیزار شد
در میان جان و دل انوار شد
رو تو از خواب امل بیدار شو
و آنگهی در وادی کرّار شو
تو زخواب غفلتت بیدار باش
همچو جمع اولیادر کار باش
تا بیابی آنچه مطلوبت بود
وز معانی آنچه محبوبت بود
هست مقصودم در این گفتن کسی
آنکه او با اولیا باشد بسی
تو چه دانی اولیا را در یقین
زآنکه خودبین گشتهٔ در راه دین
تو همین نامی بگیری بر زبان
اولیا را تو ببین از چشم جان
دنیئی داری و عقبی هیچ نه
صورتی داری و معنی هیچ نه
من ز روی یار خود در حیرتم
اندرین حسرت بسی در حسرتم
اوّلین منزل ز سر باید گذشت
ورنه زین بابت بدرباید گذشت
رو ز سربگذر که شاه از سرگذشت
تا که گردد زندگیات سرگذشت
هیچ میدانی در آن سر سرّ کیست
تو چه میدانی که آن اسرار چیست
سرّ آن معنی طلب کن همچو من
تا که گردد حاصلت اصل وطن
رو طلب کن تا بیابی یار او
ز آنکه یابند از طلب اسرار او
در طلب من یافتم اسرارها
بعد از آن گفتا بیا عطّار ما
گر نیابی در جهان او را عیان
رو تو جوهر ذات خود عطّار خوان
تانماید او بتو آن یار را
بعد از آنی بینی او را بی لقا
از لقا مقصود مامعنی بود
وندر آنجا دنیی و عقبی بود
هرچه میگویم ببین و گوش کن
جامها از خمّ وحدت نوش کن
آن چنان می خور که ازدل بردغم
نه از آن می خور که گردی متّهم
می چنان خور که امامان خوردهاند
چون پیمبر ره بمعنی بردهاند
هم شریعت را بحکمت گفتهاند
راه معنی را بعزّت رفتهاند
او حقیقت دان اسرار حق است
نور رحمان وجه حق مطلق است
خود محمّد بود و احمد نام او
در میان جان ودل انعام او
هست روشن همچو نور اندر مبین
آنکه با مظهر شده او همنشین
رو ز جوهر معنی او را طلب
تا خبریابی ز معنی بی سبب
هر که او در راه معنی رفت رست
پرتو نورش همه در جان نشست
هر که در دین نبی بندد کمر
شرع او گردد مر او را راهبر
دارم از دریای شرعش جوهری
مثل مظهر خود نیابی گوهری
ز آنکه اسرار محمّد دیدهام
راه شرع ازگفتهاش بگزیدهام
من بگفتم جمله اسرارت تمام
لیک این مظهر نهان باشد ز عام
معجزی دارد بمعنی مظهرم
پیش هر مفلس نباشد جوهرم