عبارات مورد جستجو در ۱۶۹ گوهر پیدا شد:
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۷
ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ،
کاو در غمِ ایّام نشیند دلتنگ؛
می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ،
ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ!
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۳
می نوش که عمرِ جاودانی این است،
خود حاصِلَت از دوْرِ جوانی این است.
هنگامِ گُل و مُل است و یاران سرمست،
خوش باش دمی، که زندگانی این است.
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
وقت آنست که بر سبزه مقامی بکنیم
بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر
ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
مفتی شهر خراب از می نابست بیا
کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام
نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
شحنه ‌با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو
اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم
موسم عربده و رقص و نشاط است ولی
چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم
نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب
گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم
حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر
هرکرا صورت خوبی‌است سلامی بکنیم
افسر ماه مکلل شود از شعر بهار
گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
از چشم نیم مست تو با یک جهان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
هر طرف می نگری آینه سیمای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است
در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است
اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است
دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است
تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است
اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است
بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است
خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است
دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است
می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است
حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است
ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است
گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۵
گردش سال است، می در ساغر عشرت کنید
گوش مینا را تهی از پنبه غفلت کنید
سوره یاسین چه می خوانید چل نوبت به نار؟
نارپستانی به دست آرید و صد عشرت کنید
آفتاب امروز در برج شرف پا می نهد
دست پیش آرید و با جام و سبو بیعت کنید
شب نشین با مه جبینان چشم روشن می کند
همچو شمع قدردان سر در سر صحبت کنید
آسمان از سنگ انجم سنگلاخ تفرقه است
تا میسر هست ای احباب جمعیت کنید
بر مدارید از نگاهش چشم، اگر افتد به دست
گوشه چشمی کز او ادراک کیفیت کنید
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
این غزل را تازه صائب در قلم آورده است
در نوشتن دوستان بر یکدگر سبقت کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۵
رسید موسم گل ترک کار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۱
چندان که خواب صبح بود بر جوان لذیذ
بیداری شب است به صاحبدلان لذیذ
پیکان آبدار تو چون میوه بهشت
گردیده است زخم مرا در دهان لذیذ
هست از طعام لذت اطعام بیشتر
بر میزبان خورش شود از میهمان لذیذ
از باده جنون سر هر کس که گرم شد
سنگ ملامت است چو رطل گران لذیذ
آن تیغ آبدار در آغوش زخم من
در کام تشنه است چو آب روان لذیذ
اندیشه از عتاب ندارم که می شود
دشنام تلخ ازان لب شکر فشان لذیذ
در پای نخل میوه دهد لذت دگر
دشنام روبرو بود از دلستان لذیذ
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
باشد شراب تلخ به میخوارگان لذیذ
این چاشنی که دست ترا هست می شود
چون نیشکر خدنگ تو در کام جان لذیذ
هر کس به کیمیای قناعت رسیده است
در کام او بود چو هما استخوان لذیذ
در کام قانع آب حیات است نان خشک
بی نان خورش به منعم اگر نیست نان لذیذ
آن مست ناز سوخت دلم را ز انتظار
غافل که این کباب بود خونچکان لذیذ
صائب ز فیض چاشنی عشق گشته است
اشعار آبدار تو در هر دهان لذیذ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۳
جانا، گذری به بوستان کن
باده خور و رخ چو ارغوان کن
جان ها که گرانست نرخ ایشان
یک بار بخند و رایگان کن
از غمزه روانه کن خدنگی
یک جان مرا هزار جان کن
گر می کشیم ز کس چه پرسی؟
چیزی که ترا خوش آید، آن کن
زن در دل خسرو آتش، اما
خود را ز میانه بر کران کن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
جهان و هر چه درو هست پایدار نماند
بیار باده، که عالم بیک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگ ریز خزان آید و بهار نماند
تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند
بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند
برو ز هجر، هلالی، ز روزگار چه نالی؟
معینست که: این روز و روزگار نماند
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هرکجا نعمتی به چنگ آری
چرخ در بردنش شتاب کند
گر تو در خوردنش درنگ آری
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
راحت روح شاهدست و شراب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
مکن ملامتم ای شیخ اگر چه نیست ادب
صلاح و زهد و ورع لطف کن ز من مطلب
حلال خواره چو من نیست دیگری در عصر
به روی دوست از آن می خورم شراب عنب
عجب نباشد اگر بر من اعتراض کنند
که عاقلان جهان منکر من اند اغلب
حریف پای خم و یار دست جام می ام
مرا به سر نشود از نشاط و عیش و طرب
زمین به پای فرو کردم و زمانه به دست
شبی به کام نبردم به روز و روز به شب
مگر شبی که دل آرام داشتم در بر
مگر دمی که لب جام داشتم بر لب
اگر چه از می وصل و شراب هجر و خمار
به واجب از همه اسباب می شوند سبب
ولیکن ار نرود بر مراد ما کاری
ز آفرینش اضداد نیست هیچ عجب
حسود عیب کند بر من و عجب نبود
مریض محترق ار یاوه گوید اندر شب
بسوخت جان نزاری کرشمه ی ترکی
کز آفتاب عجم دست برد و ماه عرب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
بیار باده و ما را ثلاثه ای در بند
که عزم توبه نداریم بعد از این یک چند
بساز مطرب مجلس اساس خوش عملی
که من نمی شنوم قول هزل دانشمند
حریف اهل تکلف نی ام که ایشان را
حجاب عقل نماید به ذوق چون گل و قند
ز زاهدان مقلد ببر گرت باید
که عمر خوش گذرانی به لولیان پیوند
غلام مجلس بربط زنان شنگولم
که همچو چنگم در گردن افکنند کمند
مرا حریف مخالف ز پرده عشاق
چنان بساخت که در پرده عراق افکند
چو چشم بد بکنیدم ز روی نیکو دور
گرم بر آتش سوزان نهند همچو سپند
هنوز ترک نصیحت نمی کند پدرم
چه می کند پدر مشفق از چنین فرزند
مرا غرض دف و چنگ است و رقص بذله و نای
ز لولیان دگرم هیچ نامده ست پسند
نه مرد صحبت اهل دلست گر زاهد
به دیدنی چو نزاری نمی شود خرسند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
باغ چو دیباوشی‌ست در قدم نوبهار
نالۀ مرغان خوش است بر رخِ گُل زار‌ زار
چون ز نسیمِ صبا گشت معطّر هوا
فاخته شد با نوا بر سرِ هر کوه‌سار
خیز و دو سه باده‌خور پردۀ خود را بدر
پس کن ای خوش پسر راز نهان آشکار
از طربِ بلبلی خفته به زیرِ گلی
مست چو لایعقلی خرمنِ گل در کنار
عیش همین یک نفس باش نزاری و بس
در رهِ دیگر هوس خاصه به فصلِ بهار
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
در باغ بین زگونه گون برگ و نوا
زان برگ و نوا آرزوی طبع روا
برخیز و بیا و میوه از شاخ بخور
گر خورده نیی ز دیگ چوبین حلوا
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۱
با عشق تو خوشدلی در ایّام نماند
تو شاد بزی که رامش و کام نماند
شادیّ گریز پای از دست غمت
بگریخت چنان کزو بجز نام نماند
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۰
تا هست گل سعادت ای دوست ببار
دست از طرب و نشاط و می باز مدار
این باقی عمر را بشادی گذران
کس باز نبیند این جهان دیگر بار
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۱
من تختة نام و ننگ بستردم باز
در راه طرب پای بیفشردم باز
آن سرکه بسالوس برآوردم دی
امروز بجام می فرو بردم باز