عبارات مورد جستجو در ۱۴۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
ما وصل تو با بوالهوسان دوست نداریم
نوش تو بجوش مگسان دوست نداریم
رفتیم ز گلزار تو از دست رقیبان
بر دامن گل دست خسان دوست نداریم
مردانه گذشتیم ز جان وز همه پیشیم
واماندگی بازپسان دوست نداریم
غیرت نگذارد که بگیریم کناری
معشوقه هم آغوش کسان دوست نداریم
فریاد مکن اهلی اگر میکشدت هجر
ما منت فریاد رسان دوست نداریم
نوش تو بجوش مگسان دوست نداریم
رفتیم ز گلزار تو از دست رقیبان
بر دامن گل دست خسان دوست نداریم
مردانه گذشتیم ز جان وز همه پیشیم
واماندگی بازپسان دوست نداریم
غیرت نگذارد که بگیریم کناری
معشوقه هم آغوش کسان دوست نداریم
فریاد مکن اهلی اگر میکشدت هجر
ما منت فریاد رسان دوست نداریم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ظهور بخشش حق را ذریعه بی سببی ست
وگر نه شرم گنه در شمار بی ادبی ست
ز گیر و دار چه غم چون به عالمی که منم
هنوز قصه حلاج حرف زیر لبی ست
رموز دین نشناسم درست و معذورم
نهاد من عجمی و طریق من عربی ست
نشاط جم طلب از آسمان نه شوکت جم
قدح مباش ز یاقوت باده گر عنبی ست
به التفات نیرزم در آرزو چه نزاع
نشاط خاطر مفلس ز کیمیا طلبی ست
بود به طالع ما آفتاب تحت الارض
فروغ صبح ازل در شراب نیم شبی ست
نه همپیالگی زاهدان بلای بود
خوش ست گر می بی غش خلاف شرع نبی ست
هر آنچه درنگری جز به جنس مایل نیست
عیار بی کسی ما شرافت نسبی ست
عبودیت نکند اقتضای خواهش کام
دعا به صیغه امرست و امر بی ادبی ست
کسی که از تو فریب وفا خورد داند
که بی وفایی گل در شمار بوالعجبی ست
میان غالب و واعظ نزاع شد ساقی
بیا به لابه که هیجان قوت غضبی ست
وگر نه شرم گنه در شمار بی ادبی ست
ز گیر و دار چه غم چون به عالمی که منم
هنوز قصه حلاج حرف زیر لبی ست
رموز دین نشناسم درست و معذورم
نهاد من عجمی و طریق من عربی ست
نشاط جم طلب از آسمان نه شوکت جم
قدح مباش ز یاقوت باده گر عنبی ست
به التفات نیرزم در آرزو چه نزاع
نشاط خاطر مفلس ز کیمیا طلبی ست
بود به طالع ما آفتاب تحت الارض
فروغ صبح ازل در شراب نیم شبی ست
نه همپیالگی زاهدان بلای بود
خوش ست گر می بی غش خلاف شرع نبی ست
هر آنچه درنگری جز به جنس مایل نیست
عیار بی کسی ما شرافت نسبی ست
عبودیت نکند اقتضای خواهش کام
دعا به صیغه امرست و امر بی ادبی ست
کسی که از تو فریب وفا خورد داند
که بی وفایی گل در شمار بوالعجبی ست
میان غالب و واعظ نزاع شد ساقی
بیا به لابه که هیجان قوت غضبی ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بی ساخته در اهل کرم رسم کرم نیست
ورنه سخن اهل کرم لا و نعم نیست
غیر از دل بی کینهٔ آیینه ضمیران
آن کیست که بر سینهٔ او داغ درم نیست؟
در قید هوا و هوس و لاف بزرگی
بگشای نظر مرد خدا شیر علم نیست
بسیار مگو با فلک از طالع ناساز
ز این دور همین طالع ناساز تو کم نیست
هر چیز که تقدیر بیان کرد قلم رفت
ورنه رقم صنع به فرمان قلم نیست
گم کرده پی از غم، دوم خویش نیاریم
جایی نرسیدیم که غم بر سر غم نیست
بی جان نتوان سیر جهان کرد سعیدا
آن را که در این بادیه دم نیست قدم نیست
ورنه سخن اهل کرم لا و نعم نیست
غیر از دل بی کینهٔ آیینه ضمیران
آن کیست که بر سینهٔ او داغ درم نیست؟
در قید هوا و هوس و لاف بزرگی
بگشای نظر مرد خدا شیر علم نیست
بسیار مگو با فلک از طالع ناساز
ز این دور همین طالع ناساز تو کم نیست
هر چیز که تقدیر بیان کرد قلم رفت
ورنه رقم صنع به فرمان قلم نیست
گم کرده پی از غم، دوم خویش نیاریم
جایی نرسیدیم که غم بر سر غم نیست
بی جان نتوان سیر جهان کرد سعیدا
آن را که در این بادیه دم نیست قدم نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
هر که غافل یک نفس شد صاحب دم کی شود؟
کج گذارد آن که پا در راه، اقدم کی شود؟
کی به حرف آید اگر داند معلم در قفاست
طوطی آگه چون بود ز آیینه همدم کی شود؟
کعبه را بگذار و طوف خانهٔ خمار کن
آنچه از خم می شود پیدا ز زمزم کی شود؟
سینهٔ ما بی خراش دل نمی یابد صفا
زخم ما بی ریزهٔ الماس مرهم کی شود؟
تا چو بد با بد بدی نیکی نخواهی دید از او
جز به احسان و مروت خصم ملزم کی شود؟
کوی از میدان سعیدا نامداران برده اند
جان اگر بخشد کسی بر مرده حاتم کی شود؟
کج گذارد آن که پا در راه، اقدم کی شود؟
کی به حرف آید اگر داند معلم در قفاست
طوطی آگه چون بود ز آیینه همدم کی شود؟
کعبه را بگذار و طوف خانهٔ خمار کن
آنچه از خم می شود پیدا ز زمزم کی شود؟
سینهٔ ما بی خراش دل نمی یابد صفا
زخم ما بی ریزهٔ الماس مرهم کی شود؟
تا چو بد با بد بدی نیکی نخواهی دید از او
جز به احسان و مروت خصم ملزم کی شود؟
کوی از میدان سعیدا نامداران برده اند
جان اگر بخشد کسی بر مرده حاتم کی شود؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
صفای وقت جهان چون به ما نمی خواهد
که زشت آینهٔ باصفا نمی خواهد
شکست توبه خوش آمد مرا که رو زردی
نمی کشد ز کس و مومیا نمی خواهد
بیا به کشتی بحر فنانشین و برو
ز خود که کشمکش ناخدا نمی خواهد
چنان سبک شده ام در ره وفا که چو کاه
کشیدنم مدد کهربا نمی خواهد
هر آنچه کس طلبد از کریم می یابد
خوش آن که او ز خدا جز خدا نمی خواهد
کسی است نیک که نیکی چو می کند امروز
در آن مقابله فردا جزا نمی خواهد
خوشم به طور سعیدا و بی نیازی او
که زخم، مرهم و دردش دوا نمی خواهد
که زشت آینهٔ باصفا نمی خواهد
شکست توبه خوش آمد مرا که رو زردی
نمی کشد ز کس و مومیا نمی خواهد
بیا به کشتی بحر فنانشین و برو
ز خود که کشمکش ناخدا نمی خواهد
چنان سبک شده ام در ره وفا که چو کاه
کشیدنم مدد کهربا نمی خواهد
هر آنچه کس طلبد از کریم می یابد
خوش آن که او ز خدا جز خدا نمی خواهد
کسی است نیک که نیکی چو می کند امروز
در آن مقابله فردا جزا نمی خواهد
خوشم به طور سعیدا و بی نیازی او
که زخم، مرهم و دردش دوا نمی خواهد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
چرخ با ما دل مصفا گر نباشد گو مباش
آینه زنگی مجلا گر نباشد گو مباش
شهسوار راه غم را دل به منزل می برد
در طریق دوستی پا گر نباشد گو مباش
چون بود همخانه دشمن خانه ویران بهتر است
چون نباشد دوست، دنیا گر نباشد گو مباش
گرد سر گردیدنش کافی است شمع بزم را
در چمن پروانه را جا گر نباشد گو مباش
کاکل مشکین برای بردن دل ها بس است
حلقهٔ زلف سمن سا گر نباشد گو مباش
از نظرها چون سعیدا کرد پنهان روزگار
صورت قبر تو پیدا گر نباشد گو مباش
آینه زنگی مجلا گر نباشد گو مباش
شهسوار راه غم را دل به منزل می برد
در طریق دوستی پا گر نباشد گو مباش
چون بود همخانه دشمن خانه ویران بهتر است
چون نباشد دوست، دنیا گر نباشد گو مباش
گرد سر گردیدنش کافی است شمع بزم را
در چمن پروانه را جا گر نباشد گو مباش
کاکل مشکین برای بردن دل ها بس است
حلقهٔ زلف سمن سا گر نباشد گو مباش
از نظرها چون سعیدا کرد پنهان روزگار
صورت قبر تو پیدا گر نباشد گو مباش
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
تا نئی از قید جان و تن خلاص
نیست ممکن وصل او در بزم خلاص
زنگ از آئینه ی دل بر زعشق
ز آتش آری زر زغش یابد خلاص
شامل است الطاف عامش بر عوام
کامل است اشفاق خاصش بر خواص
بهر قتلم ساعد او رنجه شد
بیش از این خون مرا نبود قصاص
ریخت خون من به دست خود که یافت
از شهیدانش به این فیض اختصاص
عاشقان ز اهل هوس دارند فرق
چون زرازارزیر، چون سیم از رصاص
گوش شیخ ای دل کجا و رمز عشق؟
پیش هر عامی مگو اسرار خاص
از برای دفع زهر غم (سحاب)
به ز تریاق است آن لب در خواص
نیست ممکن وصل او در بزم خلاص
زنگ از آئینه ی دل بر زعشق
ز آتش آری زر زغش یابد خلاص
شامل است الطاف عامش بر عوام
کامل است اشفاق خاصش بر خواص
بهر قتلم ساعد او رنجه شد
بیش از این خون مرا نبود قصاص
ریخت خون من به دست خود که یافت
از شهیدانش به این فیض اختصاص
عاشقان ز اهل هوس دارند فرق
چون زرازارزیر، چون سیم از رصاص
گوش شیخ ای دل کجا و رمز عشق؟
پیش هر عامی مگو اسرار خاص
از برای دفع زهر غم (سحاب)
به ز تریاق است آن لب در خواص
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - ایضا در مدح بهرام شاه گفته است
خه بنا میزد این جهان نگرید
خوشی باغ و بوستان نگرید
تاج یاقوت ارغوان بینید
تخت مینای گلستان نگرید
خاک را زنده کرد باد از لطف
ای عجب این دم روان نگرید
زنده زو شد جهان و او بیمار
این توانای ناتوان نگرید
چه گله است از شکوفه و سبزه
که به پروین آسمان نگرید
شکر ایزد همی کند سوسن
آن یکی گوی ده زبان نگرید
قدح لاله سرنگون بینید
قمع یاسمین ستان نگرید
جام بر کف گل جوان خندید
ای جوانان در این جوان نگرید
طبع گل نازکست رنگ آرد
هان و هان سوی او نهان نگرید
تا بدانید قدر فصل بهار
در گران جانی خزان نگرید
اعتدال بهار در گذر است
عدل شه دایم است آن نگرید
شاه بهرامشه که دولت گفت
کای رعایا خدایگان نگرید
گر همی عمر جاودان طلبید
در شهنشاه جاودان نگرید
گفتهای حسن جهان بگرفت
فر مدح شه جهان نگرید
خوشی باغ و بوستان نگرید
تاج یاقوت ارغوان بینید
تخت مینای گلستان نگرید
خاک را زنده کرد باد از لطف
ای عجب این دم روان نگرید
زنده زو شد جهان و او بیمار
این توانای ناتوان نگرید
چه گله است از شکوفه و سبزه
که به پروین آسمان نگرید
شکر ایزد همی کند سوسن
آن یکی گوی ده زبان نگرید
قدح لاله سرنگون بینید
قمع یاسمین ستان نگرید
جام بر کف گل جوان خندید
ای جوانان در این جوان نگرید
طبع گل نازکست رنگ آرد
هان و هان سوی او نهان نگرید
تا بدانید قدر فصل بهار
در گران جانی خزان نگرید
اعتدال بهار در گذر است
عدل شه دایم است آن نگرید
شاه بهرامشه که دولت گفت
کای رعایا خدایگان نگرید
گر همی عمر جاودان طلبید
در شهنشاه جاودان نگرید
گفتهای حسن جهان بگرفت
فر مدح شه جهان نگرید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۴
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۲
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳
کشاورزی از هر طرف دشت کاو
عیان گنج گاوانش از پای گاو
پی دانه کشتن زمین می شکافت
که گنجوری از خاک امین تر نیافت
بآن کشته دادی از آن رود آب
بزنگار تو ریختن سیم ناب
بر آن سبزه کامد زبر جد نشان
تو گفتی که شد خضر دامن کشان
نگشته همان دانه از کاه دور
نبرده ز خرمن همان دانه مور
خداوند خرمن ز بخل ای شگفت
مگر خوشه از خوشه چین وا گرفت؟!
کشید از جگر خوشه چین آه گرم
دل آهنین فلک کرد نرم
بناگاه برق آتشی بر فروخت
که این کشته را، از تر و خشک، سوخت
هم از خاک جوشید آبی سیاه
هم از کشته بر کهکشان رفت کاه
شد ابروی داس فلک پر ز چین
نه خوشه بجا ماند و نه خوشه چین
از آن دانه کز خرمن سوخته
بجا ماند چون گنج اندوخته
رهیدند بیمایه موران ز رنج
چو محتاج کش پا فرو شد بگنج!
عیان گنج گاوانش از پای گاو
پی دانه کشتن زمین می شکافت
که گنجوری از خاک امین تر نیافت
بآن کشته دادی از آن رود آب
بزنگار تو ریختن سیم ناب
بر آن سبزه کامد زبر جد نشان
تو گفتی که شد خضر دامن کشان
نگشته همان دانه از کاه دور
نبرده ز خرمن همان دانه مور
خداوند خرمن ز بخل ای شگفت
مگر خوشه از خوشه چین وا گرفت؟!
کشید از جگر خوشه چین آه گرم
دل آهنین فلک کرد نرم
بناگاه برق آتشی بر فروخت
که این کشته را، از تر و خشک، سوخت
هم از خاک جوشید آبی سیاه
هم از کشته بر کهکشان رفت کاه
شد ابروی داس فلک پر ز چین
نه خوشه بجا ماند و نه خوشه چین
از آن دانه کز خرمن سوخته
بجا ماند چون گنج اندوخته
رهیدند بیمایه موران ز رنج
چو محتاج کش پا فرو شد بگنج!
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۶