عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۷
یا رب در دل به غیر خود جا مگذار
در دیدهٔ من گرد تمنا مگذار
گفتم گفتم ز من نمی‌آید هیچ
رحمی رحمی مرا به من وامگذار
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۵
الله، به فریاد من بی کس رس
فضل و کرمت یار من بی کس بس
هر کس به کسی و حضرتی مینازد
جز حضرت تو ندارد این بی کس کس
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۶
ای جملهٔ بی کسان عالم را کس
یک جو کرمت تمام عالم را بس
من بی کسم و تو بی کسان را یاری
یا رب تو به فریاد من بی کس رس
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۹
یا من بک حاجتی و روحی بیدیک
عن غیرک اعرضت و اقبلت علیک
مالی عمل صالح استظهر به
الجات علیک واثقا خذ بیدیک
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷۰
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر در ایشان نشوم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۷
افتاده منم به گوشهٔ بیت حزن
غمهای جهان مونس غمخانهٔ من
یا رب تو به فضل خویش دندانم را
بخشای به روح حضرت ویس قرن
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۶
بر گوش دلم ز غیب آواز رسان
مرغ دل خسته را به پرواز رسان
یا رب که به دوستی مردان رهت
این گمشدهٔ مرا به من باز رسان
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸۳
ای خالق ذوالجلال و ای رحمان تو
سامان ده کار بی سر و سامان تو
خصمان مرا مطیع من می‌گردان
بی رحمان را ز چشم من گردان تو
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲۴
ای خالق ذوالجلال و ای بار خدای
تا چند روم دربدر و جای به جای
یا خانه ی امید مرا در، دربند
یا قفل مهمات مرا دربگشای
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۴
غمم بی‌حد و دردم بی شماره
فغان کاین درد مو درمان نداره
خداوندا ندونه ناصح مو
که فریاد دلم بی‌اختیاره
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۹ - فی مرثیه محمد قلی میرزا غفرالله ذنوبه
باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید
کاثار کلفتش به زمین و زمان رسید
باز آتشی فتاد به عالم که دود آن
از شش جهت گذشت و به هفت آسمان رسید
از دشت غصه خاست غباری کزین مکان
طوفان آن به منظرهٔ لامکان رسید
ابری بهم رسید و ز بارش بهم رساند
سیلی سبک عنان که کران تا کران رسید
بالا گرفت نوحه‌پر وحشتی کز آن
غوغا به سقف غرفهٔ بالائیان رسید
هر ناله‌ای که نوحه گر از دل به لب رساند
در بحر و بر بگوش انس و جان رسید
در چار رکن و شش جهت و هفت بارگاه
کار عزا و شغل مصیبت به آن رسید
کافاق روی روز کند همچو شب سیاه
وز غم نه افتاب برآید دگر نه ماه
افغان که بهترین گل این بوستان نماند
رخشان چراغ دیدهٔ خلق جهان نماند
شمعی که رشگ داشت بر او شمع آفتاب
از تند باد مرگ درین دودمان نماند
نخلی که در حدیقهٔ جنت به دل نداشت
از دوستان برید و درین بوستان نماند
گنجی که بود پر گوهر از وی بسیط خاک
در زیر خاک رفت و درین خاکدان نماند
روئی که کارنامهٔ نقاش صنع بود
پردر نظاره گاه تماشائیان نماند
حسنی که حسن یوسف ازو بد نشانه‌ای
گم شد چنان که تا ابد ازوی نشان نماند
جسمی که بار پیرهن از ناز می‌کشید
بروی چه بارها که ز خاک گران نماند
دردا که آن رخ از کفن آخر نقاب کرد
خشت لحد مقابله با آفتاب کرد
افسوس کاختر فلک عزت و جلال
زود از افق رسید به منزلگه زوال
ماهی که مهر دیده به پا سودیش نه رخ
شخص اجل به صد ستمش کرد پایمال
سروی که در حدیقهٔ جان بود متصل
با خاک در مغاک لحد یافت اتصال
گل جامه می‌درد که چه نخلی ز ظلم کند
بی‌اعتدالی اجل باغ اعتدال
مه سینه می‌کند که چه پاینده اختری
از دستبرد حادثه افتاد در وبال
از بس که در بسیط زمین بود بی‌عدیل
وز بس که در بساط زمان بود بی‌همال
بر پیش طاق چرخ نوشتند نام او
سلطان ملک حسن و شخ خطه جمال
افغان که شد به مرثیه ذکر زبان و لب
القاب میرزای محمد قلی لقب
آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین
می‌شود بر نشان کف پای او جبین
ماهی که کلک صنع به تصویر روی او
در هم شکست رونق صورتگران چین
غالب شریک حسن که می‌کرد دم به دم
جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین
وقت خرام او که ملک گفتیش دعا
دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین
واحسرتا که گنج گران مایه‌ای چنان
با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین
چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند
خاک لحد به آن تن و اندام نازنین
افسوس کز ستیزه گریهای جور دور
افغان کز انتقام کشیهای شخص کین
زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد
کام نهنگ را تن یونس نواله شد
روز حیات او چو رسید از اجل به شام
بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام
در قصد او که جان جهانش طفیل بود
تیغ اجل چگونه برون آید از نیام
با شخص فتنه بس که قضا بود متفق
در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام
خورشید عمر بر لب بام اجل رسید
آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام
چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ
صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام
با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد
وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام
ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت
در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام
ای نطق لال شو که زبانت بریده باد
مرغ خیالت از قفس دل پریده باد
کس نام مرگ او به کدامین زبان برد
عقل این متاع را به کدامین دکان برد
باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش
هرکس کزین خبر شود آگاه و جان برد
احرام بسته هر که اسباب این عزا
بردارد از زمین و به هفت آسمان برد
در قتل خود کند فلک غافل اهتمام
روزی اگر به این عمل خود گمان برد
خون بارد از سحاب اگر در عزای او
آب از محیط چشم مصیبت کشان برد
صیاد مرگ را که بدین سان گشاد چشم
کوره به شاهباز بلند آشیان برد
انصاف نیست ورنه چرا باغبان دهر
گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد
صد حیف کافتاب جهان از جهان برفت
رعنا سوار عرصهٔ حسن از میان برفت
یارب تو دل نوازی آن دل نواز کن
درهای مغفرت به رخش جمله باز کن
بر شاخسار سدره و طوبی هر آشیان
کاحسن بود نشیمن آن شاهباز کن
کوتاه شد چو رشتهٔ عمرش ز تاب مرگ
از طول لطف مدت عیشش دراز کن
تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود
قانون عفو بهر وی از رحم ساز کن
از فیض‌های اخرویش کامیاب ساز
وز آرزوی دنیویش بی‌نیاز کن
اینجا اگر به سروری افراختی سرش
آنجا به تاج خسرویش سرفراز کن
زین بیش محتشم لب دعوت بجنبش آر
واسباب قدر او طلب از کار ساز کن
یارب به عزت تو که این نخل نوجوان
از سدره بیشتر فکند سایه بر جنان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
یارب که خواند آیت عجر و نیاز من
بر شاه بنده پرور مسکین نواز من
یارب که گوید از من مسکین خاکسار
با شهسوار سر کش گردون فراز من
کای نوربخش چشم جهان بین مردمان
ای روشنائی نظر پاکباز من
چشمت که خوش بمن به فکندی خدنگ ناز
اکنون چرا نمی‌نگرددر نیاز من
گوش مبارکت که ز من می‌شنید راز
بهر چه گوشه‌گیر شد آخر ز راز من
زلفت مگر ز من کجی دید کز جفا
کوتاه ساخت رشتهٔ عمر دراز من
چون محتشم ز درد تو بیچاره‌ام چه باک
گر چاره ساز من شوی ای چاره‌ساز من
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله ایضا من بدایع افکاره
سرورا ادعیه‌ات تا برسانم به نصاب
از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب
سپه ادعیه‌ام روی فلک می‌گیرد
تا تو را می‌رسد از روی زمین پا به رکاب
آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم
که فلک از نفسم می‌شنود بوی کباب
می‌کنم هر سو مویت به دعائی پیوند
من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب
کرده‌ای داعیهٔ حرب و حصارت شده است
آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب
از که از گوشه‌نشینی که به بیداری کرد
چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب
بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد
عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب
ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن
شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب
بادی از جنبش شهبال تو می‌باید و بس
که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب
بال بگشای که از گلشن روم آمده‌اند
فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب
این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست
هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب
کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف
چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب
تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول
در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب
ذره ذره مگر از آتش غم افروزی
ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب
موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو
عنقریب است که آورده فرو همچو حباب
محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز
خانهٔ دشمن خان پیشتر از حرب خراب
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
بر پیکر آن سرور خورشید علم
کز عارضه‌ای گشته مزاجش درهم
چندان به دمم دعا که برباد رود
از آینهٔ وجود او گرد الم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است
مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است
خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است
فرخی صبح عید با تو صفا کردن است
هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر
منزلش اول قدم رو به قفا کردن است
چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان
زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است
عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا
زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است
وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف
زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است
شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا
شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است
بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده
زان که شعار لبت کامروا کردن است
من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک
زان که خواص دعا دفع بلا کردن است
روشنی چشم من روی نکو دیدن است
مصلحت کار من کار به جا کردن است
بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است
خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است
وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است
دولت بی‌منتها یاد خداکردن است
قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید
جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است
شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است
کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است
ناصردین شاه را دان که به هر بامداد
بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶ - در شکایت از قرض گوید
مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض
هریک به کار و باری و من مبتلای قرض
قرض خدا و قرض خلایق به گردنم
آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض
خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد
فکر از برای خرج کنم یا برای قرض
از هیچ خط نتابم غیر از سجل دین
وز هیچکس ننالم غیر از گوای قرض
در شهر قرض دارم واندر محله قرض
در کوچه قرض دارم واندر سرای قرض
از صبح تا به شام در اندیشه مانده‌ام
تا خود کجا بیابم ناگه رجای قرض
مردم ز دست قرض گریزان و من به صدق
خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض
عرضم چو آبروی گدایان به باد رفت
از بس که خواستم ز در هر گدای قرض
گر خواجه تربیت نکند نزد پادشا
مسکین عبید چون کند آخر دوای قرض
خواجه علاء دولت و دین آن که جز کفش
هرگز کسی ندید به گیتی سزای قرض
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
ای آنکه به جز تو نیست فریادرسی
غیر از کرمت نداد کس داد کسی
کار من مستمند بیچاره بساز
کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۶ - نیازمندی در حضرت بی نیازی که دماغ مختل بندگان را از گلشن یحبهم و یحبونه بوی بخشیده
خداوندا چو جان دادی دلم بخش
دل عاشق، نه جان عاقلم بخش
درونی ده که بیرون نبود از درد
به بیرون و درون نبود ز تو فرد
چنان دارم که تا پاینده باشم
نه از جان بلکه از دل زنده باشم
چنان شو جانب خود رهنمایم
که از خود بگسلم سوی تو آیم
چنان کن خانهٔ طینت خرابم
که از هر سو در آید آفتابم
چنان نه یاد خود اندر ضمیرم
که با یاد تو میرم، چون بمیرم
چنان بنیاد عشق افگن درین دل
که روید جاودانی سبزه زین گل
چنانم خوان سوی خویش از همه سو
که رویم در تو باشد از همه روی
چنانم ده می پی در پی عشق
که فردا مست خیزم از می عشق
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
به نور دل چنان کن زنده جانم
که بعد از مردگی هم زنده مانم
ز نفس تیره کیشم، کش به یک بار
پس آنگه سوی خویشم کش به یک بار
گدائی را چنان ده بار درگاه
کزان درگه نداند سوی خود راه
مرا در شعله‌های شوق خود نه
چو خاکستر شوم بر باد در ده
نسیمی نام زد فرما ز سویت
که بیهوش ابد گردم به بویت
بدان زنده دلان کاندر تف و تاب
نخفتند از غمت، تا آخرین خواب
که چون آید زمان خفتنم تنگ
به بیداری در دم تو کن آهنگ
پس از خوابی که بیداری نیابم
چو بیداری دهی فردا ز خوابم
گشاده کن چنان چشم امیدم
که بخت آرد ز دیدارت نویدم
حیاتی ده مرا در جستجویت
که میرم، تا زیم، در آرزویت
بدان مقصود خواهش بخش راهم
که از تو جز تو مقصودی نخواهم
ز همت نردبانی نه درین خاک
که بتوانم شدن بر بام افلاک
امیدی ده که ره سویت نماید
کلیدی ده که در سویت گشاید
چو دادی از پی طاعت وجودم
به طاعت بخش توفیق سجودم
به کاری رهنمونی کن دلم را
که نسپارد به شیطان حاصلم را
مرا با زندگانی بخش یاری
که تا جان دادنم دل زنده داری
بده با آشنائی آب خوردم
که من زان آشنائی زنده گردم
مبر نزدیک شانم در غم و سور
که دور از من بوند چون توئی دور
نماز من، کزو رویم به پستی است
برون طاعت، درون صورت پرستی است
نیازی ده ز ملک بی نیازی
کزان گردد نماز من نمازی
بهر چه آید درونم دار خرسند
برون هم، زیور خرسندیم بند
چو راه دور نزدیک است پیشم
چنان دار از کرم نزدیک خویشم
که از خود دور صد فرسنگ باشم
به یادت بی دل و بی سنگ باشم
چوره پیش است، زاد منزلم ده
چو جان خواهی ستد، باری دلم ده
چو خواهد خفت، لابد، نفس باطل
پس از بیداریش خسپان تهٔ گل
چو خاکم بر سر افتد در ته خاک
تو کن، بر خاکساری، رحمت ای پاک
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۱ - مناجات شیرین در شب فراق
شبی تاریک چون دریائی از قیر
به دریا در چکید چشمهٔ شیر
ز جنبیدن فلک بی کار گشته
ستاره در رهش مسمار گشته
ز ظلمت گشته پنهان خانهٔ خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک
سواد تیره چون سودای جانان
به دامان قیامت بسته دامان
جهان چون اژدهای پیچ در پیچ
به جز دود سیه گردش دگر هیچ
شبی این گونه تاریک و جگر سوز
ز غم بی خواب شیرین سیه روز
به آب دیده با شب راز می‌گفت
ز روز بد حکایت باز می‌گفت
همی نالید کای شب چند ازین داغ
همائی را مکش در چنگل زاغ
به پایان شو که من زین بی قراری
به خواهم مردن از شب زنده داری
چو خسبی آخر ای صبح سیه روی
به آب چشم من رخ را فرو شوی
چه شد یارب پگه خیزان شب را
که در تسبیح نگشایند لب را
مگر بشکست نای مطرب پیر
که بر می نارد امشب نالهٔ زیر
مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگی در نمی‌آرد به هنگام
مگر دود دلم عالم سیه کرد
دم من شمع گردون را تبه کرد
وگر نه کی شبی را این درنگ است
که گردون بسته و سیاره لنگ است
مرا زین شب سیه شد روی هستی
سیه روئیست این نی شب پرستی
گهی باشد که این شب روز گردد
دل پر سوز من بی سوز گردد
ازین ظلمات غم یابم رهائی
به چشم خویش بینم روشنائی
بسی می کرد زینسان نا امیدی
که ناگه از افق بر زد سپیدی
چو لاله گر چه بودش در جگر داغ
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ
چه خوش بادیست باد صبح گاهی
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی
چو شیرین یافت نور صبح دم را
به روشن خاطری بر زد علم را
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز دل پیش خدای پاک نالید
که ای در هر دلی دانندهٔ راز
به بخشایش درت بر همگنان باز
ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست
تو میدانی که کام چون منی چیست
چو تو امید هر امیدواری
امیدم هست کامیدم بر آری
جز این در دل ندارم آرزوئی
که یابم از وصال دوست بوئی
ز حرمت داشتی چون بی وبالم
بشارت ده به کابین حلالم
درونم سوخت این حاجت نهانی
گرم حاجت بر آری می‌توانی
وجودم گشت ازین درماندگی پست
تو گیری از کرم درمانده را دست
نشاطی ده کزین غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبریا در پردهٔ غیب
به وحی انبیاء در حرف لاریب
به نور مخلصان در رو سپندی
به صبر مفلسان در ناامیدی
به ایمان تو اندر جان بد کیش
به پیوند کهن بر پشت درویش
بدان اشکی که شوید نامه را پاک
بدان حسرت که گردد همره خاک
بدان زندان تاریک مغاکی
به بالین فراموشان خاکی
به خون غازیان در قطع پیوند
بسوز مادران مرگ فرزند
به آهی کز سر شوری براید
به خاری کز سر گوری براید
به مهر اندوده دلهای کریمان
به گرد آلوده سرهای یتیمان
بدان غرقه که بر ناید ز آبی
بدان تشنه که باشد در سرابی
به شبهای سیاه تنگ دستان
به دلهای سپید حق پرستان
به بادی کاول اندر تن در آید
بدان دم کآخر از مردم بر آید
به عشق نو در آغاز جوانی
به غمهای کهن در دل نهانی
بدان بی دل که هستی نایدش یاد
بدان دل کو بود با نیستی شاد
بدان سینه که دارد عشق جاوید
به هجرانی که هست از وصل نومید
که برداری غم از پیراهن من
نهی مقصود من در دامن من
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
بر آور آرزویی را که دارم
کلید آرزو نه در کنارم
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
توانی کز تو نتوان داشت مستور
نخستم در لباس آرزو پوش
پس این جرمم بستاری فرو پوش
چو شیرین از سر صدق این دعا کرد
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد