عبارات مورد جستجو در ۲۲۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۴
گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
ای بسا نعمت که یادش به ز ادراکش بود
از وطن می ساختم ای کاش با یاد وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان است و بس
هر که را بر دل بود زخمی ز بیداد وطن
از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
آنچه یوسف دید از اخوان در غم آباد وطن
من که در غربت چو لعل از سیم دارم خانه ها
سنگ بر دل تا به کی بندم ز بیداد وطن؟
گر غبار دل نمی گردید سد راه اشک
می رسانیدم به آب از گریه بنیاد وطن
این زمان صائب دل از یاد غریبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی پیوسته از یاد وطن
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۲
تا به کام است فلک، خار گل پیرهن است
بخت تا سبز بود ساحت گلخن چمن است
یوسف از خواری اخوان سر کنعانش نیست
هر کجا بخت عزیزی دهد آنجا وطن است
جوی شیر از جگر سنگ بریدن سهل است
هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۳
غریب کوی تو در هر کجا وطن سازد
ز پاره های دل آن خاک را یمن سازد
وفا مجوی ز مصر وجود، هیهات است
که بوی پیرهن اینجا به پیرهن سازد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰ - مدح سیف الدوله محمود
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آنکه نشان منست پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در مانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن
نمی گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گوای منست و نجم پرن
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
جهانستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن
نموده اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت باد افراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن
چگونه باشد دستت به جود بی گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا
همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
بر چرخ فتاده نور ایران ملکست
واندر هر دل سرور ایران ملکست
شادی همه از حضور ایران ملکست
بفزا به طرب که سور ایران ملکست
رهی معیری : چند قطعه
عشق وطن
سیل آشوب، روان گشت به کاشانه ما
سوخت از آتش بیدادگری خانه ما
آه از آن سودپرستان که ز بی انصافی
طلب گنج نمایند ز ویرانه ما
نارفیقان، عوض مزد به ما زجر دهند
گرچه خم گشت ز بار رفقا! شانه ما
دوست خون دل ما خورد به جای می ناب
در عوض زهر بلا ریخت به پیمانه ما
در ره عشق وطن از سر و جان خاسته ایم
تا در این ره چه کند همت مردانه ما
شرف خانه خود گر تو و من حفظ کنیم
نشود خانه بیگانه شرف خانه ما
قد علم کن به سرافرازی و مردی چون شیر
ورنه عشرتکده خرس شود لانه ما
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۹
اگر چه نرگسدانها ز سیم وزر سازند
برای نرگس هم خاک نرگسستان به
بغربت اندر اگر سیم و زر فراوانست
هنوز هم وطن خویش و بیت احزان به
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۱ - وله ایضا
بغربت اندر اگر صد هزار سیم و زرست
هنوز از آن وطن خویش بیت احزان به
اگر چه نرگسدانها ز سیم و زر سازند
برای نرگس هم خاک نرگسشان به
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۷ - دل هوس سبزه و صحرا ندارد
به‌نوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، دل هوس سبزه و صحرا ندارد هنگامی ساخته شده که شاه مخلوع، محمدعلی‌شاه به‌تحریک روس‌ها وارد گموش‌تپه شده بوده است.
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)
میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)
خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)
ای دل غافل، نقش تو باطل،
خون شوی ای دل، خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم
ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم
چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم
به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم
در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم
به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم
حب وطن در دل بدفطرتان نیست
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
ای دل غافل...الخ
دلی دیوانه کردی...الخ
چه ظلم ها...الخ
یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
ایضاً
چند ز پلتیک اجانب به خوابید
تا به کی از دست عدو در عذابید
دست برآرید که مالک رقابید
مرد به جز مرگ تمنا ندارد
ایضاً
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید
منتظر روزی ازین بد ترستید؟
صبر ازین بیش دگر جا ندارد
ایضاً
گر نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است دلا برنگردی
شمع صفت سوز که تا کشته گردی
عارف بی دل سر پروا ندارد
ایضاً
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۳
گو به ساقی، کز ایاغی، ترکن دماغی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۴
بهار نو رسید
گل ار بستان دمید
ای گلعذار! نه وقت خواب است
ای رویت صبح عید
در این عید سعید
باده حلال، بوسه ثواب است
خرابم کن ز می
ز بانگ چنگ و نی
که ملک جم یکسر خراب است
برای انتخاب
در این ملک خراب
وطن فروش مشغول کار است
وکیلان را بگو
بس است این تکاپو
دور از بهشت شیطان و مار است
ما و عشق رخ دوست
قبلۀ ما، ابروی اوست
ما ندهیم دل خود، جز به یار
ما نکنیم اعتماد بر اغیار
مطرب مجلس بکش این نغمه را
از پرده بیرون
ساقی مهوش بده جامی از آن
بادۀ گلگون
ای وطن من
تو لیلای منی
من بر تو مجنون
پاینده بادا درفش کاویان
تیغ فریدون
ای دل غافل
بر احوال وطن
خون گریه کن خون
من با تو مایل
بر احوال وطن
خون گریه کن خون
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
گذشت فصل گل و رغبت چمن باقی‌ست
وداع کرد شراب و خمار من باقی‌ست
برای جیب دریدن عزیز دارم دست
اگرچه پیرهنم پاره شد کفن باقی‌ست
ترا گمان که سخن شد تمام و نشنیدی
سخن نمی‌شنوی ورنه صد سخن باقی‌ست
کفایت است دلیل بقای ناز و نیاز
فسانه‌ای که ز شیرین و کوه‌کن باقی‌ست
شکست جام و حریفان شدند و مرد چراغ
ز سادگی دل من خوش که انجمن باقی‌ست
اگر روی به سفر غربت است و غم قدسی
وگر سفر نکنی محنت وطن باقی‌ست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۱
در غربتم استخوان چو نی نالیده
کاهیده نشاط و محنتم بالیده
محروم ز ارض طوس صحرای دلم
دشتی‌ست ز سیل غربتم مالیده
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۰
رنجورم و خسته‌دل، طبیبان مددی!
غربت شده دشمنم، حبیبان مددی!
حب‌الوطنم ز جای برداشته دل
وقت آمده، ای شام غریبان مددی!
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۳۰ - در وصف ناتوانی و بیماری
مسلمانان فغان زین ناتوانی
که دارد در گمانم زندگانی
بود مشکل، ستادن بر من زار
چو برگ کاه بی امداد دیوار
وگر بهر ستادن دست گیرم
چو برگ لاله گیرد پا به قیرم
سرم چندان عصا را متّکا کرد
که خود را همچو گو جزو عصا کرد
ازان با شعله‌ام چون شمع همراه
که نتوانم کشیدن بی مدد آه
بود دستم به دست ناتوانی
سرم را تکیه بر دوش گرانی
چنان از تربیت جسمم جدا ماند
که موی و ناخن از نشو و نما ماند
چو مژگان را گران بر دیده دیدم
چو مویش از کنار داغ چیدم
ز بس کز استخوان شد پوست مایوس
جدا شد استخوان چون شمع فانوس
رسانیده به جایی ضعف حالم
که گیرد پشّه‌ای در زیر بالم
نظر در دیده‌ام از ضعف شد پیر
تنم از سایه مژگان به زنجیر
حباب‌آسا مرا پروای تن نیست
به غیر از یک نفس در پیرهن نیست
به چیزی دیگرم دل نیست خرسند
به تار آه خویشم چون گره، بند
ازان مویی که صد ره بر شکافی
برای پوششم تاری‌ست کافی
چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست
به ذات خویش قایم جز خدا کیست
اگر ملک سلیمانم دهد کس
به قدر نقش پای مور، جا بس
درین ضعف از توانایی چه لافم؟
که باشد ارزنی صد کوه قافم
چو ذوق رفتن آید در ضمیرم
ز طفلان راه رفتن یاد گیرم
نیارم بی عصا یک گام رفتن
دو گامی با عصا تا شام رفتن
ز بس ضعف تنم افکنده از کار
کنم خود را غلط با نقش دیوار
چو قوت، بی‌وفایی در جهان نیست
چو صحّت، زودرنجی در میان نیست
مناز از قوت پنجاه‌ساله
که یک شب بهر تب باشد نواله
نباشد رعشه من اختیاری
چو برگ بید از باد بهاری
اگر بر سایه مورم فتد راه
شوم از ظلمت جاوید آگاه
چنان کم شد توانایی و تابم
که طوفانی کند موج سرابم
نمی‌چسبد لباسم بر تن زار
مگر بر جامه‌ام دوزند چون تار
بود بر من یکی از ضعف پیکر
صدای پای مور و شور محشر
ازان دستم ز خاتم می‌گریزد
که از آب نگین طوفان نخیزد
به عرض مو، رهی گر آیدم پیش
مقام از گام در راهم بود بیش
چو مشت ارزن آرد بر رهم باد
ز کوهستان قافم می‌دهد یاد
ز ضعفم می‌کند هر دم عصا گم
بچسبم بر عصا گر چون سریشم
اگر موج سراب آید به خوابم
چو طوفان افکند در اضطرابم
فتد صد ساله راهم گر به گردن
ز نقش پای نتوانم گذشتن
گر اندازد حبابم سایه بر سر
بود ز افتادن گردون گران‌تر
دیار قحط شد گویی تن من
که در وی گوشت عنقا شد چو روغن
نسیمی از قضا گر آیدم پیش
چو گل، اجزای من گیرد سر خویش
ازان مویم که بر ساعد زند تاب
فتاده ماهی دستم به قلاب
تن زار مرا از هم‌نشینان
نبیند کس به جز باریک‌بینان
نبینم آفت از کس بی خلافی
مگر افتم به دست موشکافی
ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟
که بایست اندکی باریک‌تر شد
توانم گر گذشت از خود من زار
گذشتن از صراطم نیست دشوار
کشیده آنچنان ضعفم در آغوش
که دستم راست دست دیگران دوش
ز دست من چه کار آید ازین بیش
که آورده‌ست تاب پنجه خویش
ندارم تاب تعظیم از نحیفی
به کبرم متهم دارد ضعیفی
نمانده قوت رفتن ز خویشم
ضعیفی چند گام آورده پیشم
نیابم بر تن ضعف آنقدر دست
که بینم ساعدم در آستین هست
ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار
ستیز دیگرانم نیست در کار
ندارم بر شکست نفس خود دست
گرفتارم به دست نفس، پیوست
دلم از ضعف نتواند تپیدن
نفس دارد معافم درکشیدن
مرا منزل نه غرجستان نه غورست
سواد اعظم من، چشم مور است
چو گیرد در زرم از پای تا سر
ز گل نقصان شود یک خرده زر
چو کلکم بر ورق حرفی نگارد
قلم، موی سر خویشم شمارد
نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت
به بند جامه‌بندم بند انگشت
اگر بیند چو خس در بوستانم
کشد بلبل به سوی آشیانم
نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت
به بازو رفته انگشتر ز انگشت
درین بستان‌سرا یا رب کجا ماند
که با خویشم صبا همره نگرداند
عجب نبود گرم پنهان بود راز
که نتوانم ز دل حرفی کشم باز
نشستم آنقدر از ضعف خاموش
که شد چون غنچه گفتارم فراموش
ز بس ضعف نفس در سینه بینم
نفس چون صبح در آیینه بینم
به فرض ار پشّه‌ای بر من نشیند
تنم را نقش پای خویش بیند
ز بس ضعف بدن موری تواند
که سوی خرمن ماهم کشاند
نمی‌دانم که ضعف از من چه کم کرد
تواند موی را تیغم قلم کرد
فتاد از ضعف این ننگم به گردن
که نتوانم دل خود را شکستن
بده انصاف، با این ضعف و سستی
کشم تا کی خمار تندرستی؟
بحمدالله که شد اعضای من سست
که دست از ضعف نتوانم ز جان شست
چنان از ناتوانی رفت هوشم
که تا امروز، دی دارد به دوشم
بدین صورت که بینی ناتوانم
به نوعی ناامید از دوستانم
که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش
ندارم تکیه الّا بر دل خویش
مرا بر رفتن گامی دریغ است
مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟
بود سطح نگینم گر گذرگاه
به جان آیم ز ناهمواری راه
چو نتوانم زدن با همرهان بال
چو طفلان پای برچینم ز دنبال
ندارم زور پای از پی کشیدن
به همراهان بود مشکل رسیدن
کنم دایم حدیث ضعف اظهار
ندارم دست‌پیچی جز تن زار
نیابد از عصا دستم خراشی
اگر مو را توان دادن تراشی
ندارم بر شکست آستین دست
که بین ساعدم در آستین هست
درین ضعفم اگر سوزند، شاید
که دود از آتش من برنیاید
مرا گر سایه موری کند زیر
کند عاجزترم از ناخن شیر
به غیر از نسبت اینجا نیست منظور
گرفت از بال سیمرغم پر مور
ز پیری شاکرم چندان که گویی
که زورم شد دو چندان از دو مویی
بود رشک مه نو جسم زارم
کز آسیب اشارت در حصارم
نمی‌جنبانمش چون باد، گستاخ
عصا آسوده در دستم به از شاخ
اگر رنگ حنا دستم نیفشرد
چو مرجان خون چرا در پنجه‌ام مرد؟
ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست
به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست
فلک یک جو به حال من نپرداخت
ز ضعفم در شکاف گندم انداخت
رگم کز ضعف آرامش‌پذیرست
به روی پوست، موجی بر حریر است
مده گو، زحمت پیراهنم کس
حریر پوست، پیراهن مرا بس
چنان زد ناتوانی در تنم چنگ
که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ
چو دیدم ناتوانی کرده سستم
ز لطف شاه، استمداد جستم
به یک دم لطف شاهم قوتی داد
که قوت‌های پیشم رفت از یاد
مسیحایی مرا بر سر فرستاد
که یمن مقدمش جان نوم داد
شهنشاهی که از تاریخ عالم
رساند پادشاهی تا به آدم
زری در کیسه کون و مکان نیست
که بر سکه شاه جهان نیست
زبان خامه‌ام چون گوهر افشاند
شهاب‌الدین محمد بر زبان راند
فلک در جنب قدر او خیالی
ز ملک او زمین هند، خالی
جهان گر داشتی وسعت ازین بیش
نهادی همتش گامی دگر پیش
فلک قدرا! سلیمان بارگاها!
ملایک سیرتا! انجم سپاها!
مگو، زور طبیعت شد ز دستم
ز زخم صید پرس احوال شستم
مرا زور طبیعت برقرار است
درین دریا گهر بیش از شمارست
به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش
که نشماری جهان را یک صدف بیش
مرا سرگرم کن در مدح‌خوانی
نداند شمع پیری از جوانی
نشد کام خزان حاصل ز باغم
دهد گل تا دم آخر چراغم
چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی
چو داغ از اخترم افتد سیاهی
***
خراسان نیست آن کشور که آسان
توان برداشتن دل از خراسان
به فردوسم مبر گو قسمت از طوس
من و حرمان طوس، افسوس افسوس
نمی‌گویم خراسان این و آن است
اگر نیک است اگر بد آشیان است
جوانی را در ایران صرف کردم
به پیری هند گردید آبخوردم
خدا داند که از هر جستجویی
به جز مشهد ندارم آرزویی
ندارم بر همای جنت افسوس
خوشم چون جغد با ویرانه طوس
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۴
به مغرب ازان مهر شد زردچهر
که از خاک مشرق زمین زاد مهر
ز دریا چو شد قطره‌ای بی‌نصیب
نپاید بسی، بس که باشد غریب
ازان شمع افراخت بالای خود
که پا برنمی‌دارد از جای خود
مرنجان غریب دل‌افسرده را
که مردی نباشد لگد مرده را
مرا بود در ملک خود جای گرم
به مهرم دل نیک و بد بود نرم
نبودم دل‌آزرده از هیچ‌کس
به کام دلم بخت می‌زد نفس
همه کار و بارم سرانجام داشت
دلم طایر عیش در دام داشت
به دل تخم غربت نمی‌کاشتم
صدف‌وار، جا در گهر داشتم
نمی‌کرد طبعم هوای سفر
نبودم هوایی برای سفر
زهی طالع و بخت ناارجمند
که قسمت ز ایران به هندم فکند
مرا آنچنان بخت در آب راند
که آخر به خاک سیاهم نشاند
شکایت ندارم ز هندوستان
به جانم ز بی‌مهری دوستان
مرا بارالها به ایران رسان
به درگاه شاه خراسان رسان
به جایی ازان آستانم مبر
که باشد صدف، جای امن گهر
ندانسته‌ام قدر کالای خویش
پشیمانم از عزم بی‌جای خویش
وطن هم ز حرمان من گشته داغ
مبادا ز بلبل تهی، صحن باغ
نیابی به گلشن گل و لاله‌ای
که گوشی ندارند بر ناله‌ای
ز گلشن چو بیرون رود عندلیب
شود گوش گل از نوا بی‌نصیب
پریشان بود بی‌شکن زلف یار
چمن بی‌طراوت بود بی بهار
برازنده گوشوارست گوش
خم از باده آید به جوش و خروش
وطن را دل از غربتم گشت داغ
ز روغن دهد روشنایی چراغ
به سامان نماند تهی گشته کاخ
ثمرگر نباشد، چه حاصل ز شاخ
چراغ تن از نور جان روشن است
ز آیینه آیینه‌‌دان روشن است
نگه‌دار در خانه خویش، جای
نگین در نگین‌دان بود خوش‌نمای
من ناتوان را مبین خوار و زار
به مژگان بود دیده را اعتبار
به روی خراشیده من مبین
که زیب نگین‌خانه باشد نگین
اگر بیش اگر کم، رضایم رضا
مرا شکر نعمت نگردد قضا
ز ایران به هندوستان آمدم
به امّید گوهر به کان آمدم
به دست آمد از بخت، آن گوهرم
که در هند، حسرت به ایران خورم!
قفس زآهن و مرغ بی بال و پر
به گلشن که از ما رساند خبر؟
دریغا که عنقاست یک آشنا
که از من به ایران رساند دعا
الهی تو دردم به درمان رسان
مرا بار دیگر به ایران رسان
به وصل خراسان دلم شاد کن
ز هند جگرخوارم آزاد کن
سزاوار بخت‌ارجمندی نیم
همین عیب من بس، که هندی نیم
درین ملکم اعزاز و اکرام هست
مرا هم به قدر هنر، نام هست
چنان بر خود از ذوق بالیده‌ام
که چون نغمه در تار گنجیده‌ام!
مرا شعر تر از وطن رخت بست
گهر زآب خود شوید از بحر، دست
به من بی‌کسی راست ربط قدیم
ز بطن صدف گوهر آمد یتیم
توطّن کسی را که در طوس نیست
بر اوقات خویشش جز افسوس نیست
گر از خار، گل را به خنجر زنند
ازان به که چینند و بر سر زنند
جدایی ز پروردگان است سخت
بود کنده پای دهقان، درخت
دو چشم امیدم به ره گشته چار
که قاصد کی آید ز یار و دیار
کسی کز می انتظارست مست
به آواز پایی دهد دل ز دست
درین تنگنا، رستن از قید به
چو آواز نی می‌جهم از گره
به صورت غریبم، به معنی غریب
به شاه غریبان رسم عنقریب
فلک زود آسود از مهر، زود
چه افسرده بوده‌ست این مشت دود
به عزت، بنای که را برفراخت؟
که آخر به خواری خرابش نساخت
که را برد طالع به چرخ برین؟
که آخر نینداختش بر زمین
کسی را که بالا برد روزگار
رساند به گردونش از راه دار
ز گردون تهی دار پهلو، تهی
که پهلو ندارد به این فربهی
مدار فلک را رها کن، رها
که بی دانه ننشسته این آسیا
نکرد آسمان خانه‌ای را بنا
که آخر ندادش به سیل فنا
چه رنگین بنا این چمن راست یاد
که چون برگ گل رفته حسنش به باد
عمارت مکن خانه زرنگار
درین خاک، تخم خرابی مکار
چه عالی بناهای نیکوسرشت
که شد خاک و دهقان در آن دانه کشت
بسی خانه باید ز بنیاد کند
که تا گردد ایوان قصری بلند
ز حرص افکنی بر بنایی شکست
که گردی ازان بر تو خواهد نشست
نمود فلک را نباشد قرار
بود رنگ فیروزه ناپایدار
جهانت بود گر به زیر نگین
بود عاقبت از جهان‌آفرین
بسی نام کاین گنبد لاجورد
به سنگ مزار از نگین نقل کرد
بسی عالم‌آرا به چرخ کبود
چو خورشید بررفت و آمد فرود
نبینی درین بوستان یک گیاه
که ننشسته باشد به خاک سیاه
چنان بی‌ثبات است این بوستان
که سبقت کند بر بهارش خزان
درختی نبینی ز نو یا کهن
که از باد صرصر نیفتد ز بُن
کسی میوه کام ازین بوستان
نچیده به کام دل دوستان
اگر پخته این میوه، گر نارس است
ز برچیدنی‌هاش، دامن بس است
درین بوستان برگ سبزی نخاست
که باد خزانش به زردی نکاست
درین بزم، شمعی نشد سرفراز
که در سرفرازی نبودش گذاز
برو تکیه بر جاه دنیا مکن
که آن برکند نخلت آخر ز بُن
درین بوستان، لاله گر نیست داغ
چرا برنکرد از ته دل، چراغ
تو را کرده گلبن پر از گل کنار
به نیک و بد بوستانت چه کار
چه کارت به نخل بلندست و پست
مکن ارّه شاخی که خواهد شکست
درین بوستان، دل مده جز به خار
خریداری گل به بلبل گذار
به زرق و ریا، لاله این چمن
عصا و ردا کرده جزو بدن
به گلشن نماند ازان پایدار
که بخشیده گل عمر خود را به خار
سر زلف سنبل به جز پیچ نیست
به جز تاب در روی گل هیچ نیست
کجا لاله را برفروزد چراغ؟
نباشد اگر در میان، پای داغ
دماغی ندارد بنفشه مگر؟
که با گل کند بی‌دماغانه سر
به سنبل درین بوستان هم‌فنیم
پریشان‌دماغان این گلشنیم
گل از هفته‌ای بیش بر بار نیست
ولی شاخ یک روز بی خار نیست
چمن با بهار و خزان کرده خو
که این شستشو داده، آن رُفت‌ورو
درین گلستان، جای آرام نیست
سحر گر شکفتش گلی، شام نیست
ز گلشن همینم خوش افتاده است
که از راستی، سرو آزاده است
تو را راستی از کجی وارهاند
نگویی که از رستگاری چه ماند
اگر راستی، جز پی دل مرو
که پیکان بود تیر را پیشرو
بود راست، ره، مرد آگاه را
گر افعی نه‌ای، کج مرو راه را
مکش از ره راست پا، کان خوش است
کجی در سر زلف خوبان خوش است
به طبعم کجا فکر کج آشناست
بود راست‌رو آب در جوی راست
ز فانوس بر شمع گردد عیان
که محفل بود تنگ بر راستان
به مقصد مکن راست‌رو گو شتاب
دهد بوسه پای چپ اول رکاب
به دنیا مزن دست زاندازه بیش
مکن طوق گردن قوی بهر خویش
فزون عمرت از ترک دنیا شود
کشد رشته قد، چون گره وا شود
تردد مکن بهر میراث‌خوار
تویی ضامن رزق، یا کردگار؟
کنی عمر صرف و نداری الم
غمینی چو دانگی شد از کیسه کم
پی ناخوشی تا کی این خودکشی؟
همانا که در زحمتی از خوشی
ز دست تهی نالی و کیسه پر
اگر مستحقی، زکاتش بخور
به زر، بت‌پرستیت ازان نقش بست
که هر زرپرستی بود بت‌پرست
برای جدل چاره‌ای کن نکو
که چاک گریبان گذشت از رفو
بسی جامه از چرم در بر کنی
که یک چرم صندوق، پر زر کنی
عبث پاسبان را میفکن به رنج
به از اژدهایی تو در پاس گنج


خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۴۷
الهی غریب تو را غربت وطن است، کی هرگز به خانه رسد کسی که غربت او را وطن است.
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
خاک پایت دوست دارد روی من
نیست عیب ای دوستان حب الوطن
خاک گشتم این سخن چندان رقیب
در دهن داری که خاکت در دهن
آرزوی ماست زلفت بشکنش
در جهان یک آرزوی ما شکن
گفته دیگر نسوزم جان تو
جان من دیگر چه باشد سوختن
کاری برای من خسم تو آنشی چند انتظار
در دل من ز انتظار آتش مزن
ای رفیب ار چشمم از سر بر کنی
چشم ازو گر بر کنم چشمم بکن
عقل و دل گفتم که دزدید از کمال
زیر لب خندان چه دانم گفت من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مزار فیض بخش ماست گلگشت چمن ما را
رگ ابر بهاران است هر تار کفن ما را
به خاک آستانی آشنا گردید پیشانی
اگر غربت جدا افکند از خاک وطن ما را
مپرس از دل، کباب در نمک خوابانده ای دارم
جگر خون گشتگان بینند در شور سخن ما را
به انس شاهدان غیب، حاصل شد دل آسایی
چو وحشت برد بیرون زین پریشانی انجمن ما را
حزین امّید می باشد به این عجزی که می بینی
نگاهی از سیه چشمان صحرای ختن ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
امشب که از فروغ رخش، لاله داغ بود
شبنم، سپند مجمر گلهای باغ بود
از بس نگاه از آن گل رو آب و تاب داشت
اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود
رفت الفت وطن به خرابات از دلم
ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود
شد خون گرم مرهم کافور زخم ما
در شور عشق پنبه نمکدان داغ بود
هرجا که بوی یوسفی از پیرهن دمید
چشم سفید گشتهٔ من در سراغ بود
مستی نگر، که ذوق صفیرم ز دل نرفت
در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود
نگذاشت جوش ناله غبار غمی به دل
از فیض نغمه، مطرب ما تر دماغ بود
صیّاد عشق را سر دام و قفس کجاست؟
پروانه پرشکستهٔ پای چراغ بود
چون غنچه سر به جیب چو بردم به بوی تو
از جوش رنگ، دیده به گلگشت باغ بود
در بیضه عندلیب شود خوش نوا حزین
طفلان عشق را ز دبستان فراغ بود