عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۷ - ستایشگری
ای شیر رزم شیر شکاری شکار تو
بادا شکار شیران همواره کار تو
در بیشه نره شیر ژیان را قرار نیست
از ذوالفقار شیر کش بی قرار تو
کردند ذوالفقار تو را بی قرار نام
از بس که بی قرار بود ذوالفقار تو
روزی که بی حصار نباشند سرکشان
تیغ حصار گیر تو باشد حصار تو
در بیشه شیر ترسان از یوزبان تو
در که عقاب لرزان از بازدار تو
ای فخر دولت و شرف اندر سرای تو
ون ناز و نزهت و طرب اندر کنار تو
آرد به دولت تو به تاراج تاج خان
گر رخصه یابد از توش ها چتردار تو
در پای شاه چین بربندی نهد گران
گر یابد از تو فرمان سالار بار تو
قیصر به خواب دید تو را در میان جنگ
وان خنجر اندر آن کف خنجر گذار تو
بیدار شد ز خواب و ندیدش دیده دیر
از هول نقش خنجر خاره گذار تو
همواره باد دولت و تایید جفت تو
پیوسته باد نصرت و توفیق یار تو
از تو خجسته گشت همه روزگار من
بر تو خجسته باد همه روزگار تو
بادا شکار شیران همواره کار تو
در بیشه نره شیر ژیان را قرار نیست
از ذوالفقار شیر کش بی قرار تو
کردند ذوالفقار تو را بی قرار نام
از بس که بی قرار بود ذوالفقار تو
روزی که بی حصار نباشند سرکشان
تیغ حصار گیر تو باشد حصار تو
در بیشه شیر ترسان از یوزبان تو
در که عقاب لرزان از بازدار تو
ای فخر دولت و شرف اندر سرای تو
ون ناز و نزهت و طرب اندر کنار تو
آرد به دولت تو به تاراج تاج خان
گر رخصه یابد از توش ها چتردار تو
در پای شاه چین بربندی نهد گران
گر یابد از تو فرمان سالار بار تو
قیصر به خواب دید تو را در میان جنگ
وان خنجر اندر آن کف خنجر گذار تو
بیدار شد ز خواب و ندیدش دیده دیر
از هول نقش خنجر خاره گذار تو
همواره باد دولت و تایید جفت تو
پیوسته باد نصرت و توفیق یار تو
از تو خجسته گشت همه روزگار من
بر تو خجسته باد همه روزگار تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۸ - مدح یکی از شهان
ای خنجر بران تو روز وغا برهان تو
برهان که دید اندر جهان جز خنجر بران تو
خورشید روشن تخت تو ماه فروزان تاج تو
روی مجره فرش تو چرخ برین ایوان تو
بحری و جود کف تو روز سخاوت موج تو
چرخی و تیر و تیغ تو روز وغا کیوان تو
چشم فلک تیره شده از خنجر پر نور تو
گوش زمانه کر شده از مرکب غران تو
شیر عرین عاجز شده از شوکت یکران تو
باد وزان حیران شده از شولک پران تو
در هر سپاسی سهم تو در هر دیاری وهم تو
در هر زبانی شکر تو در هر دلی پیمان تو
فتح و ظفر بنهاده سر بر ناچخ و شمشیر تو
روح الامین پوشیده پر بر جوشن و خفتان تو
بس نیست چون رادی کنی زرهای کان با گنج تو
بس نیست چون جولان کنی روی زمین میدان تو
نه دفع باشد نه خطا در رزم پیکان تو را
بنشانده اند اندر قضا گویی مگر پیکان تو
رستم به گاه معرکه بسیار دستان ساختی
باشد قوی بازوی تو در معرکه دستان تو
دعوی شاهان زمین شاها بود معنی تو
از رزم و بزم آمد پدید اندر هنر برهان تو
بازوی تو چون رأی تو دیدار تو چون فعل تو
تیغ تو چون اوهام تو خوی تو چون ایمان تو
در جد و هزل آمد پدید اندر ادب معنی تو
دشوار پیران جهان شاها بود آسان تو
خالی نباشد یک زمان زایل نگردد یک نفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو
هنگام بزم تو شها پر زر و گوهر شد جهان
از لفظ گوهر بار تو وز دست زر افشان تو
فرزانگان در جود تو آزادگان در شکر تو
بر پادشاهان حکم تو بر خسروان فرمان تو
یک ذره نبود نیکویی روزی به شادی نگذرد
آن را که در دل بگذرد یک ذره از عصیان تو
شاها بگرد اندر جهان تا عالم آبادان شود
چرخی و آبادان شود این عالم از دوران تو
بس زود باشد خسروا از نصرت و تایید تو
تا هفت کشور مر تو را گردد چو هندستان تو
جان عدو از تیغ تو باشد همیشه در فنا
صدآفرین ایزدی هر ساعتی بر جان تو
گیتی همه خرم شده از دولت و اقبال تو
سلطان به تو شاد و جهان بر حشمت سلطان تو
عز و شرف در صدر تو لهو لعب در طبع تو
فتح و ظفر در پیش تو نزل بقا بر خوان تو
برهان که دید اندر جهان جز خنجر بران تو
خورشید روشن تخت تو ماه فروزان تاج تو
روی مجره فرش تو چرخ برین ایوان تو
بحری و جود کف تو روز سخاوت موج تو
چرخی و تیر و تیغ تو روز وغا کیوان تو
چشم فلک تیره شده از خنجر پر نور تو
گوش زمانه کر شده از مرکب غران تو
شیر عرین عاجز شده از شوکت یکران تو
باد وزان حیران شده از شولک پران تو
در هر سپاسی سهم تو در هر دیاری وهم تو
در هر زبانی شکر تو در هر دلی پیمان تو
فتح و ظفر بنهاده سر بر ناچخ و شمشیر تو
روح الامین پوشیده پر بر جوشن و خفتان تو
بس نیست چون رادی کنی زرهای کان با گنج تو
بس نیست چون جولان کنی روی زمین میدان تو
نه دفع باشد نه خطا در رزم پیکان تو را
بنشانده اند اندر قضا گویی مگر پیکان تو
رستم به گاه معرکه بسیار دستان ساختی
باشد قوی بازوی تو در معرکه دستان تو
دعوی شاهان زمین شاها بود معنی تو
از رزم و بزم آمد پدید اندر هنر برهان تو
بازوی تو چون رأی تو دیدار تو چون فعل تو
تیغ تو چون اوهام تو خوی تو چون ایمان تو
در جد و هزل آمد پدید اندر ادب معنی تو
دشوار پیران جهان شاها بود آسان تو
خالی نباشد یک زمان زایل نگردد یک نفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو
هنگام بزم تو شها پر زر و گوهر شد جهان
از لفظ گوهر بار تو وز دست زر افشان تو
فرزانگان در جود تو آزادگان در شکر تو
بر پادشاهان حکم تو بر خسروان فرمان تو
یک ذره نبود نیکویی روزی به شادی نگذرد
آن را که در دل بگذرد یک ذره از عصیان تو
شاها بگرد اندر جهان تا عالم آبادان شود
چرخی و آبادان شود این عالم از دوران تو
بس زود باشد خسروا از نصرت و تایید تو
تا هفت کشور مر تو را گردد چو هندستان تو
جان عدو از تیغ تو باشد همیشه در فنا
صدآفرین ایزدی هر ساعتی بر جان تو
گیتی همه خرم شده از دولت و اقبال تو
سلطان به تو شاد و جهان بر حشمت سلطان تو
عز و شرف در صدر تو لهو لعب در طبع تو
فتح و ظفر در پیش تو نزل بقا بر خوان تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۰ - مدحتگری
ای نصرت و فتح پیش بر کرده
تن پیش سپاه دین سپر کرده
بر دست نهاده عمر شیرین
جان گردمیان خود کمر کرده
از ملتان تا به حضرت غزنین
بر مایه نصرت و ظفر کرده
نه لشکر بیکران بهم خوانده
نه مردم بی عدد حشر کرده
از لشکر ترک و هند و افغانان
بر باره هزار شیر نر کرده
وز بهر شکار بد سگالان را
چون گرسنه شیر پر خطر کرده
بگرفته عنان دولت سلطان
توفیق خدای راهبر کرده
بر دشت زمرد جنگ سد بسته
در کوه به تیغ تیز در کرده
بر دامن کوه کوفته موکب
گوش ملک سپهر کر کرده
وین روشن دیده مهر تابان را
از گرد سپاه بی بصر کرده
صد ساله زمین خشک را از خون
تا ماهی و پشت گاو تر کرده
صحرای فراخ و غار بی بن را
از خون مخالفان شمر کرده
کفار ز بیم تیغ برانت
بر کوه چو رنگ مستقر کرده
بر کشور جنگوان زده ناگاه
هر زیر که یافته زبر کرده
افروخته تیغت آتش سوزان
مغز و دل کفر پر شرر کرده
انگیخته روز معرکه ابری
بارانش ز ناچخ و تبر کرده
بر دشمن کسوتی بپوشیده
وان کسوت تازه را عبر کرده
از خاک درشت ابره را داده
وز خون سیاهش آستر کرده
مر عالم روح را به یک ساعت
چون بتکده ها پر از صور کرده
این ساعت عالم دگر بوده
آن ساعت تیغ تو دگر کرده
کاری که به ده سفر نکردی کس
آسان آسان به یک سفر کرده
آنجا زده ای که اهل آن دلها
بودند ز کفر چون حجر کرده
نه بوی رسیده در وی از ایمان
نه باد هدی برو گذر کرده
هر پیر پدر که از جهان رفته
ده عهد به کفر با پسر کرده
خواهم دهن مبشرانت را
مانند صدف پر از درر کرده
ای همت و عادت تو را ایزد
فهرست بزرگی و هنر کرده
غزوی نکنی که ناردت ایزد
از نصرت و فتح بهره ور کرده
گیری پسران بی پدر بوده
آری پسران بی پدر کرده
آن چیست که خسروت بفرماید
کش ناری پیش همچو زر کرده
نو روز خدمتت همی آید
گیتی همه پر ز بار و بر کرده
بس رود و زمین و کوه را یابی
چون دیبه روم و شوشتر کرده
از کوه شکفته لاله ها بینی
سرها ز میان سنگ بر کرده
آیند به باغ بلبل و قمری
این قصه فتح تو زبر کرده
آواز به مدحت تو بگشاده
سرها ز نشاط پر بطر کرده
تو ساخته مجلسی و از خوبان
پر زهره روشن و قمر کرده
در صدر نشسته و می نصرت
در روی و دماغ تو اثر کرده
بر اول می که گیری اندر کف
یاد شه راد دادگر کرده
واندر دل مهربانت افتاده
در زاری کار من نظر کرده
امروز منم ثنا و شکر تو
داروی تن و دل و جگر کرده
روزان و شبان ز بهر مدح تو
دارم قلمی به دست سر کرده
بس زود کتابخانه را یابی
از گفته من پر از گهر کرده
کی باشی باز گشته زان جانب
نه راه به جانب دگر کرده
وین نصرت و فتح را من اندر خور
بسیار دعای ما حضر کرده
دزدیده ز دور دیده دیدارت
وز بیم پیادگان حذر کرده
تا مهر ز خاور فلک باشد
آهنگ به سوی باختر کرده
از خاور تا به باختر بادا
رای تو به هر هنر سمر کرده
هر ساعت عز و دولت عالی
باغ طرب تو تازه تر کرده
تن پیش سپاه دین سپر کرده
بر دست نهاده عمر شیرین
جان گردمیان خود کمر کرده
از ملتان تا به حضرت غزنین
بر مایه نصرت و ظفر کرده
نه لشکر بیکران بهم خوانده
نه مردم بی عدد حشر کرده
از لشکر ترک و هند و افغانان
بر باره هزار شیر نر کرده
وز بهر شکار بد سگالان را
چون گرسنه شیر پر خطر کرده
بگرفته عنان دولت سلطان
توفیق خدای راهبر کرده
بر دشت زمرد جنگ سد بسته
در کوه به تیغ تیز در کرده
بر دامن کوه کوفته موکب
گوش ملک سپهر کر کرده
وین روشن دیده مهر تابان را
از گرد سپاه بی بصر کرده
صد ساله زمین خشک را از خون
تا ماهی و پشت گاو تر کرده
صحرای فراخ و غار بی بن را
از خون مخالفان شمر کرده
کفار ز بیم تیغ برانت
بر کوه چو رنگ مستقر کرده
بر کشور جنگوان زده ناگاه
هر زیر که یافته زبر کرده
افروخته تیغت آتش سوزان
مغز و دل کفر پر شرر کرده
انگیخته روز معرکه ابری
بارانش ز ناچخ و تبر کرده
بر دشمن کسوتی بپوشیده
وان کسوت تازه را عبر کرده
از خاک درشت ابره را داده
وز خون سیاهش آستر کرده
مر عالم روح را به یک ساعت
چون بتکده ها پر از صور کرده
این ساعت عالم دگر بوده
آن ساعت تیغ تو دگر کرده
کاری که به ده سفر نکردی کس
آسان آسان به یک سفر کرده
آنجا زده ای که اهل آن دلها
بودند ز کفر چون حجر کرده
نه بوی رسیده در وی از ایمان
نه باد هدی برو گذر کرده
هر پیر پدر که از جهان رفته
ده عهد به کفر با پسر کرده
خواهم دهن مبشرانت را
مانند صدف پر از درر کرده
ای همت و عادت تو را ایزد
فهرست بزرگی و هنر کرده
غزوی نکنی که ناردت ایزد
از نصرت و فتح بهره ور کرده
گیری پسران بی پدر بوده
آری پسران بی پدر کرده
آن چیست که خسروت بفرماید
کش ناری پیش همچو زر کرده
نو روز خدمتت همی آید
گیتی همه پر ز بار و بر کرده
بس رود و زمین و کوه را یابی
چون دیبه روم و شوشتر کرده
از کوه شکفته لاله ها بینی
سرها ز میان سنگ بر کرده
آیند به باغ بلبل و قمری
این قصه فتح تو زبر کرده
آواز به مدحت تو بگشاده
سرها ز نشاط پر بطر کرده
تو ساخته مجلسی و از خوبان
پر زهره روشن و قمر کرده
در صدر نشسته و می نصرت
در روی و دماغ تو اثر کرده
بر اول می که گیری اندر کف
یاد شه راد دادگر کرده
واندر دل مهربانت افتاده
در زاری کار من نظر کرده
امروز منم ثنا و شکر تو
داروی تن و دل و جگر کرده
روزان و شبان ز بهر مدح تو
دارم قلمی به دست سر کرده
بس زود کتابخانه را یابی
از گفته من پر از گهر کرده
کی باشی باز گشته زان جانب
نه راه به جانب دگر کرده
وین نصرت و فتح را من اندر خور
بسیار دعای ما حضر کرده
دزدیده ز دور دیده دیدارت
وز بیم پیادگان حذر کرده
تا مهر ز خاور فلک باشد
آهنگ به سوی باختر کرده
از خاور تا به باختر بادا
رای تو به هر هنر سمر کرده
هر ساعت عز و دولت عالی
باغ طرب تو تازه تر کرده
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۵ - تهنیت فتح هندوستان
ای ذکر خنجر تو به عالم سمر شده
وز عدل تو به چین و به ماچین خبر شده
گردون به پیش همت تو گشته چون زمین
دریا به نزد دو کف تو چون شمر شده
زی حلم و طبع تو نسب آرند کوه و بحر
زآنند هر دو پر گهر و پر درر شده
اندر جهان سراسر از خاطر و گفت
دانش خطر گرفته و زر بی خطر شده
از جود تو سخاوت حاتم شده هبا
وز زور تو شجاعت رستم هدر شده
آن چیست نه ز دولت تو یافته نصیب
وآن کیست نه ز دولت تو بهره ور شده
از بیم گرز و تیغ تو خورشید گشته زرد
وز بانگ نای و کوس تو بهرام کر شده
تیغ تو آتشیست که تف و شرار آن
در تارک و دو دیده شیران نر شده
ای آنکه در دو موضع کلک و حسام تو
یاری ده قضا و دلیل قدر شده
اکنون که سوی غزو خرامی به خرمی
از فر تو جهانی بینی دگر شده
رایان هند را و امیران نغز را
لبها ز بیم خشک شده دیده تر شده
اکنون به هند بینند از سهم و هیبتت
صد خاندان شاهان زیر و زبر شده
بس قلعه بلند که بینند زین سپس
ویران شده ز بیم تو و رهگذر شده
در بیشه های هند کنون بی خلاف هست
شیر از نهیب تیغ تو بی خواب و خور شده
بینند خسروان را در چین و روم و زنگ
اخبار رزم های تو جمله زبر شده
شیران لشکر تو در آن قلب رزمگاه
با دشمنان دولت تو کینه ور شده
هر فوج از آن چو پروین گرد آمده به هم
هر یک بسان جوزا اندر کمر شده
اندر میان معرکه چون شیر مرغزار
اندر کنار مجلس چون سرو بر شده
چون تیغ ضیمران رنگ آهنجی از نیام
بینند کارزار تو چون معصفر شده
ای آنکه مدح گوی تو اندر مدیح تو
عاجز شده ز مدح و سخن مختصر شده
با تو کسی نکوشد و نستیزد از ملوک
جز آن کسی که باشد عمرش به سر شده
سالی شده به خشکی چون کف مفلسان
در باغ ها درختان بی برگ و بر شده
اکنون دلیل و نصرت و اقبال ایزدیست
کآمد به خدمت ابر هوا پر مطر شده
بادی همیشه شاها در نصرت خدای
اقبال پیش رایت تو راهبر شده
از نام تو به روم بترسیده شاه روم
وز تیغ تو به هند ظفر بر ظفر شده
بینند این دو غزو تو را گشته داستان
وان داستان به گرد جهان در سمر شده
چتر تو را همیشه شده سعد رهنمون
بر داعیان دولت خود کامگر شده
وز عدل تو به چین و به ماچین خبر شده
گردون به پیش همت تو گشته چون زمین
دریا به نزد دو کف تو چون شمر شده
زی حلم و طبع تو نسب آرند کوه و بحر
زآنند هر دو پر گهر و پر درر شده
اندر جهان سراسر از خاطر و گفت
دانش خطر گرفته و زر بی خطر شده
از جود تو سخاوت حاتم شده هبا
وز زور تو شجاعت رستم هدر شده
آن چیست نه ز دولت تو یافته نصیب
وآن کیست نه ز دولت تو بهره ور شده
از بیم گرز و تیغ تو خورشید گشته زرد
وز بانگ نای و کوس تو بهرام کر شده
تیغ تو آتشیست که تف و شرار آن
در تارک و دو دیده شیران نر شده
ای آنکه در دو موضع کلک و حسام تو
یاری ده قضا و دلیل قدر شده
اکنون که سوی غزو خرامی به خرمی
از فر تو جهانی بینی دگر شده
رایان هند را و امیران نغز را
لبها ز بیم خشک شده دیده تر شده
اکنون به هند بینند از سهم و هیبتت
صد خاندان شاهان زیر و زبر شده
بس قلعه بلند که بینند زین سپس
ویران شده ز بیم تو و رهگذر شده
در بیشه های هند کنون بی خلاف هست
شیر از نهیب تیغ تو بی خواب و خور شده
بینند خسروان را در چین و روم و زنگ
اخبار رزم های تو جمله زبر شده
شیران لشکر تو در آن قلب رزمگاه
با دشمنان دولت تو کینه ور شده
هر فوج از آن چو پروین گرد آمده به هم
هر یک بسان جوزا اندر کمر شده
اندر میان معرکه چون شیر مرغزار
اندر کنار مجلس چون سرو بر شده
چون تیغ ضیمران رنگ آهنجی از نیام
بینند کارزار تو چون معصفر شده
ای آنکه مدح گوی تو اندر مدیح تو
عاجز شده ز مدح و سخن مختصر شده
با تو کسی نکوشد و نستیزد از ملوک
جز آن کسی که باشد عمرش به سر شده
سالی شده به خشکی چون کف مفلسان
در باغ ها درختان بی برگ و بر شده
اکنون دلیل و نصرت و اقبال ایزدیست
کآمد به خدمت ابر هوا پر مطر شده
بادی همیشه شاها در نصرت خدای
اقبال پیش رایت تو راهبر شده
از نام تو به روم بترسیده شاه روم
وز تیغ تو به هند ظفر بر ظفر شده
بینند این دو غزو تو را گشته داستان
وان داستان به گرد جهان در سمر شده
چتر تو را همیشه شده سعد رهنمون
بر داعیان دولت خود کامگر شده
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۱ - مدح دیگر از آن پادشاه
اگر مملکت را زبان باشدی
ثنا گوی شاه جهان باشدی
ملک بوالمظفر که گر قدر او
عیان گرددی آسمان باشدی
شه کامرانی که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی
اگر شکل خلقش پدید آیدی
شکفته یکی بوستان باشدی
وگر آتش تیغ سوزانش را
چو سوزنده آتش دخان باشدی
یکی دوزخی باشدی سهمگین
که دوزخ در آسیب آن باشدی
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی
به پیش تو چون بندگان دگر
همیشه کمر بر میان باشدی
جهاندار شاها اگر پیش تو
چو بنده دو صد مدح خوان باشدی
یقین دان که افزون از آن نامدی
که در مجلس بار و خوان باشدی
رهی تو گر صد دهان داردی
که در هر دهان صد زبان باشدی
بدان هر زبان صد لغت داندی
که در هر لغت صد بیان باشدی
بنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هر بنان باشدی
پس آن کلکها و بنانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی
نبشته که با گفته گرد آمدی
وگر چند بس بیکران باشدی
ز صد داستان کان ثنای تو است
همانا که یک داستان باشدی
شها خواهدی رخش تو تا بتگ
عنانش ز باد وزان باشدی
روا داردی کو تنش را چو کرگ
هم از پوست گستوان باشدی
فلک خواهدی تا تو را روز و شب
چو شبدیز در زیر ران باشدی
بدان تا برو انجم و مهر و ماه
ستام و رکاب و عنان باشدی
سپهر برین گر زبان داردی
مثال تو را ترجمان باشدی
وگر قرص خورشید جان یابدی
به گنج تو بر قهرمان باشدی
اگر جویها را که در بیشه هاست
ز عزم تو آب روان باشدی
سر نیزه هایی که روید ز خاک
سراسر همه با سنان باشدی
گواهی ز عدل تو گر نیستی
یقین زمانه گمان باشدی
وگر مهر تو نیستی در جهان
فلک سخت نامهربان باشدی
وگر دست تو نیستی در سخا
همه سود عالم زیان باشدی
شهی کز تو ترسان شود خواهدی
که در تنگتر آشیان باشدی
ز بیم حسامت روا داردی
که در کام شیر ژیان باشدی
وگر نه چو شاهی که شطرنج راست
تن او همه استخوان باشدی
مگر زیر یک زخم شمشیر تو
زمانی تنش را توان باشدی
نداند که همی نیستی سودمند
گرش سنگ تن روی جان باشدی
سعود فلک را قران نیستی
اگر جز تو صاحبقران باشدی
اگر نیستندی حقیقت بدان
که ملکت همی جاودان باشدی
نه روی زمین خرمی داردی
نه طبع جهان شادمان باشدی
ثنا گوی شاه جهان باشدی
ملک بوالمظفر که گر قدر او
عیان گرددی آسمان باشدی
شه کامرانی که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی
اگر شکل خلقش پدید آیدی
شکفته یکی بوستان باشدی
وگر آتش تیغ سوزانش را
چو سوزنده آتش دخان باشدی
یکی دوزخی باشدی سهمگین
که دوزخ در آسیب آن باشدی
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی
به پیش تو چون بندگان دگر
همیشه کمر بر میان باشدی
جهاندار شاها اگر پیش تو
چو بنده دو صد مدح خوان باشدی
یقین دان که افزون از آن نامدی
که در مجلس بار و خوان باشدی
رهی تو گر صد دهان داردی
که در هر دهان صد زبان باشدی
بدان هر زبان صد لغت داندی
که در هر لغت صد بیان باشدی
بنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هر بنان باشدی
پس آن کلکها و بنانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی
نبشته که با گفته گرد آمدی
وگر چند بس بیکران باشدی
ز صد داستان کان ثنای تو است
همانا که یک داستان باشدی
شها خواهدی رخش تو تا بتگ
عنانش ز باد وزان باشدی
روا داردی کو تنش را چو کرگ
هم از پوست گستوان باشدی
فلک خواهدی تا تو را روز و شب
چو شبدیز در زیر ران باشدی
بدان تا برو انجم و مهر و ماه
ستام و رکاب و عنان باشدی
سپهر برین گر زبان داردی
مثال تو را ترجمان باشدی
وگر قرص خورشید جان یابدی
به گنج تو بر قهرمان باشدی
اگر جویها را که در بیشه هاست
ز عزم تو آب روان باشدی
سر نیزه هایی که روید ز خاک
سراسر همه با سنان باشدی
گواهی ز عدل تو گر نیستی
یقین زمانه گمان باشدی
وگر مهر تو نیستی در جهان
فلک سخت نامهربان باشدی
وگر دست تو نیستی در سخا
همه سود عالم زیان باشدی
شهی کز تو ترسان شود خواهدی
که در تنگتر آشیان باشدی
ز بیم حسامت روا داردی
که در کام شیر ژیان باشدی
وگر نه چو شاهی که شطرنج راست
تن او همه استخوان باشدی
مگر زیر یک زخم شمشیر تو
زمانی تنش را توان باشدی
نداند که همی نیستی سودمند
گرش سنگ تن روی جان باشدی
سعود فلک را قران نیستی
اگر جز تو صاحبقران باشدی
اگر نیستندی حقیقت بدان
که ملکت همی جاودان باشدی
نه روی زمین خرمی داردی
نه طبع جهان شادمان باشدی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲ - مدح یکی از آل شیبان
ای خداوند عید روزه گشای
بر تو فرخنده شد چو فر همای
مژده ها داردت ز نصرت و فتح
شاد باش و به عز و ناز گرای
ای بر اطراف مملکت برده
پاسبان خنجر عدو پیرای
به گه جود حاتمی تو به حق
به گه جنگ رستمی تو به جای
چون درآید دو فوج رویاروی
چون برآید به حمله ها یاهای
چرخ با رخش تو ندارد تاب
کوه با زخم تو ندارد پای
ای سخا کار راد بزم افروز
وی هما پیشه گرد رزم آرای
بده انصاف آنچه می بینی
من بگفتم تو را به قلعه نای
خواندمت شعرهای طبع آویز
گفتمت مدحهای گوش سرای
مژده ها دادمت به قوت دل
وعده ها کردمت به صحت رای
فال هایی که من زدم دیدی
که چگونه تمام کرد خدای
آنچه کردست وانچه خواهد کرد
ده یکی نیست یک دو ماه بپای
تا نبینی که بخت روز افزون
چه طرازد ز جاه گردون سای
هم بدین حشمت زمانه نورد
هم بدین همت فلک پیمای
هم بدین تیغ های آتشبار
هم بدین سرکشان آهن خای
رتبت بو حلیمیان برکش
افتخار زریریان بفزای
دولتی را ز بن دگر پی نه
عالمی را دگر ز سر بگشای
به حسام ز دوده روشن
تیره زنگار شرک را بزدای
خانه گمرهی به آتش ده
چهره کافری به خون اندای
طاغیان را به یک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله وای
تو بدین بیرهان غره شده
اثر فتح ایزدی بنمای
چون قلم پیشت ار بسر بروند
سرشان چون قلم ز تن بربای
مغزهاشان چو مغز مار بکوب
نیز افسایشان چو مار افسای
تیغ زهر آبداده پازهرست
بگزایدت زهر زود گزای
فال گیر این ستایشی کآرد
بر تو سید ملوک ستای
رو که نصرت تراست یاری گر
رو که ایزد تراست راهنمای
با مراد همه جهان بخرام
با فتوح همه جهان بازآی
بر تو فرخنده شد چو فر همای
مژده ها داردت ز نصرت و فتح
شاد باش و به عز و ناز گرای
ای بر اطراف مملکت برده
پاسبان خنجر عدو پیرای
به گه جود حاتمی تو به حق
به گه جنگ رستمی تو به جای
چون درآید دو فوج رویاروی
چون برآید به حمله ها یاهای
چرخ با رخش تو ندارد تاب
کوه با زخم تو ندارد پای
ای سخا کار راد بزم افروز
وی هما پیشه گرد رزم آرای
بده انصاف آنچه می بینی
من بگفتم تو را به قلعه نای
خواندمت شعرهای طبع آویز
گفتمت مدحهای گوش سرای
مژده ها دادمت به قوت دل
وعده ها کردمت به صحت رای
فال هایی که من زدم دیدی
که چگونه تمام کرد خدای
آنچه کردست وانچه خواهد کرد
ده یکی نیست یک دو ماه بپای
تا نبینی که بخت روز افزون
چه طرازد ز جاه گردون سای
هم بدین حشمت زمانه نورد
هم بدین همت فلک پیمای
هم بدین تیغ های آتشبار
هم بدین سرکشان آهن خای
رتبت بو حلیمیان برکش
افتخار زریریان بفزای
دولتی را ز بن دگر پی نه
عالمی را دگر ز سر بگشای
به حسام ز دوده روشن
تیره زنگار شرک را بزدای
خانه گمرهی به آتش ده
چهره کافری به خون اندای
طاغیان را به یک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله وای
تو بدین بیرهان غره شده
اثر فتح ایزدی بنمای
چون قلم پیشت ار بسر بروند
سرشان چون قلم ز تن بربای
مغزهاشان چو مغز مار بکوب
نیز افسایشان چو مار افسای
تیغ زهر آبداده پازهرست
بگزایدت زهر زود گزای
فال گیر این ستایشی کآرد
بر تو سید ملوک ستای
رو که نصرت تراست یاری گر
رو که ایزد تراست راهنمای
با مراد همه جهان بخرام
با فتوح همه جهان بازآی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۳ - مدح سپهسالار محمد
جهان را نباشد چنین روزگاری
که آراید او را چنان نامداری
سر سر کشان زمانه محمد
که دولت ندارد چو او یادگاری
صف آرای پیلی کمربند شیری
جهانگیر گردی سپه کش سواری
ز عفو و ز خشمش ولی و عدو را
فروزنده نوری و سوزنده ناری
نه بی مادحش در جهان بزمگاهی
نه بی سایلش بر زمین رهگذاری
نه با فکرتش اختری را شعاعی
نه با هیبتش آتشی را شراری
نه آثار مردی او را کرانی
نه آیات رادی او را شماری
شب کین او را نیابی صباحی
می مهر او را ندانی خماری
شده شرک را هول او پای بندی
بده ملک را رای او دستیاری
شده بحر با طبع او چون سرابی
بود ابر با دست او چون غباری
شکسته سپاهی به هر رزمگاهی
دریده مصافی به هر کارزاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرورانده سیلی بهر ژرف غاری
چو از خون گردان بجوشد فراتی
چو از جان مردان برآید بخاری
زمین بر دلیران شود چون تنوری
هوا بر سواران شود چون حصاری
نباشدش ترس از چنان صعب حالی
نباشدش باک از چنان هول کاری
نوردد زمین و گذارد زمانه
به هامون نوردی و دریا گذاری
به زیر اندرش باره غرنده شیری
به دست اندرش نیزه پیچنده ماری
شگفتی از آن خنجر مرگ سطوت
که جز جان شیران نجوید شکاری
به خون هزبران خونخواره ویحک
چرا تشنه باشد چنان آبداری
زهی آنکه جز کوششت نیست رایی
زهی آنکه جز بخششت نیست کاری
چنین باشد و جز بدینسان نباشد
کرا بود چون دولت آموزگاری
فلک بافدت هر زمانی لباسی
ز تأیید پودی ز اقبال تاری
ازین پیش بی حرز مدح تو بودم
چو آسیمه هوشی و دیوانه ساری
کنون گشته ام در ثنا عندلیبی
چون من یافتم در پناهت بهاری
تو شاه یلانی و بنمایمت من
عروسی ز مدحت به زینت نگاری
همی تا برآید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری
ز هر تخم بیخی ز هر بیخ تردی
ز هر ترد شاخی ز هر شاخ باری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد نام تو بر هر دیاری
که آراید او را چنان نامداری
سر سر کشان زمانه محمد
که دولت ندارد چو او یادگاری
صف آرای پیلی کمربند شیری
جهانگیر گردی سپه کش سواری
ز عفو و ز خشمش ولی و عدو را
فروزنده نوری و سوزنده ناری
نه بی مادحش در جهان بزمگاهی
نه بی سایلش بر زمین رهگذاری
نه با فکرتش اختری را شعاعی
نه با هیبتش آتشی را شراری
نه آثار مردی او را کرانی
نه آیات رادی او را شماری
شب کین او را نیابی صباحی
می مهر او را ندانی خماری
شده شرک را هول او پای بندی
بده ملک را رای او دستیاری
شده بحر با طبع او چون سرابی
بود ابر با دست او چون غباری
شکسته سپاهی به هر رزمگاهی
دریده مصافی به هر کارزاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرورانده سیلی بهر ژرف غاری
چو از خون گردان بجوشد فراتی
چو از جان مردان برآید بخاری
زمین بر دلیران شود چون تنوری
هوا بر سواران شود چون حصاری
نباشدش ترس از چنان صعب حالی
نباشدش باک از چنان هول کاری
نوردد زمین و گذارد زمانه
به هامون نوردی و دریا گذاری
به زیر اندرش باره غرنده شیری
به دست اندرش نیزه پیچنده ماری
شگفتی از آن خنجر مرگ سطوت
که جز جان شیران نجوید شکاری
به خون هزبران خونخواره ویحک
چرا تشنه باشد چنان آبداری
زهی آنکه جز کوششت نیست رایی
زهی آنکه جز بخششت نیست کاری
چنین باشد و جز بدینسان نباشد
کرا بود چون دولت آموزگاری
فلک بافدت هر زمانی لباسی
ز تأیید پودی ز اقبال تاری
ازین پیش بی حرز مدح تو بودم
چو آسیمه هوشی و دیوانه ساری
کنون گشته ام در ثنا عندلیبی
چون من یافتم در پناهت بهاری
تو شاه یلانی و بنمایمت من
عروسی ز مدحت به زینت نگاری
همی تا برآید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری
ز هر تخم بیخی ز هر بیخ تردی
ز هر ترد شاخی ز هر شاخ باری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد نام تو بر هر دیاری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۴ - مدح ابوالفرج نصربن رستم
ایا آنکه بر دلبران پادشایی
جهان همچو بستان تو باد صبایی
اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت به صنع خدایی
بتان سرایی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرایی
دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهایی
ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرایی
تکبر مکن بر من بنده زینسان
کزین کبر کردن بتا در سرآیی
نباید که جور و جفایت بگویم
به رادی که او راست فرمانروایی
عمید ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشایی
ایا آنکه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلایی
زمین و زمان از تو نازند دایم
که بر هر دو داد ایزدت کدخدایی
هر آن بینوایی که پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوایی
به بزم اندرون کسری و کیقبادی
به رزم اندرون شیری و اژدهایی
هر آنگه برافراز باره نشینی
به میدان چون شیر ژیان اندرآیی
سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نیفتد قضای خدایی
هر آن جنگجویی که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسایی
تو پاکیزه ستی و پاکیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقایی
تو مر دشمنان را رسانی به انده
تو از دوستان رنج انده زدایی
تو ابر گهر پاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدرالد جایی
تو بنیاد فضلی و اصل سخایی
به فضل و سخا حیدر مرتضایی
شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنایی
کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ایزد مر او را تو نیکو عطایی
اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیایی
تو زو بی غمی او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزایی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفایی
همی شکر و مدح تو گویند دایم
به هند اندرون شهری و روستایی
الا تا هر آن چیز کاید ز بنده
بدو نیک باشد سراسر قضایی
همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رأی رفیعت روایی
جهان همچو بستان تو باد صبایی
اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت به صنع خدایی
بتان سرایی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرایی
دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهایی
ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرایی
تکبر مکن بر من بنده زینسان
کزین کبر کردن بتا در سرآیی
نباید که جور و جفایت بگویم
به رادی که او راست فرمانروایی
عمید ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشایی
ایا آنکه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلایی
زمین و زمان از تو نازند دایم
که بر هر دو داد ایزدت کدخدایی
هر آن بینوایی که پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوایی
به بزم اندرون کسری و کیقبادی
به رزم اندرون شیری و اژدهایی
هر آنگه برافراز باره نشینی
به میدان چون شیر ژیان اندرآیی
سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نیفتد قضای خدایی
هر آن جنگجویی که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسایی
تو پاکیزه ستی و پاکیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقایی
تو مر دشمنان را رسانی به انده
تو از دوستان رنج انده زدایی
تو ابر گهر پاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدرالد جایی
تو بنیاد فضلی و اصل سخایی
به فضل و سخا حیدر مرتضایی
شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنایی
کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ایزد مر او را تو نیکو عطایی
اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیایی
تو زو بی غمی او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزایی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفایی
همی شکر و مدح تو گویند دایم
به هند اندرون شهری و روستایی
الا تا هر آن چیز کاید ز بنده
بدو نیک باشد سراسر قضایی
همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رأی رفیعت روایی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۷ - هم در ثنای او
ای شاه شده ست از تو جهان تازه جوانی
کز شادی و از لهو جدا نیست زمانی
مسعود جهانگیر جهانداری و گردون
در ملک تو افزاید هر روز جهانی
از وصف تو عاجز شده هر پاک ضمیری
وز نعت تو خیره شده هر چیره زبانی
هم کوهی و هم بادی در حیله چو باشی
بر کوه رکابی که شود باد عنانی
شمشیر جهانگیر تو باشد به همه وقت
با صاعقه انگیزی و با فتنه نشانی
آن سخت کمانیست قوی رای تو در زخم
کین چرخ ندیدست چو او سخت کمانی
ای داد ده ملک ستانی که ندیدند
در دهر چو تو داد دهی ملک ستانی
پیرست و جوان رای تو و بخت تو و نیست
چون رای تو پیری و چو بخت تو جوانی
جود تو به هر مجلس و بذل تو به هر بزم
بر پا شد گنجی و براندازد کانی
رای تو و دست تو کند در همه احوال
بر دولت تو سودی و بر مال زیانی
داری تو یقینی به همه چیز که در طبع
هرگز نبرد ره سوی او هیچ گمانی
ای شاه همه شاهان امروز بهاریست
از نعمت گوناگون مانند خزانی
تو شاد همی زی که فلک تا ابدالدهر
کرده ست به ملک تو و عمر تو ضمانی
هر ساعت و هر لحظه بپیوندد بی شک
از جان جهانداران بر جان تو جانی
از خرمی مورد و برافروختن سرو
می خور ز کف سرو قدی مور میانی
این شعر در آن پرده خوش آمد که بگویند
ای دوست به صد گونه بگردی به زمانی
کز شادی و از لهو جدا نیست زمانی
مسعود جهانگیر جهانداری و گردون
در ملک تو افزاید هر روز جهانی
از وصف تو عاجز شده هر پاک ضمیری
وز نعت تو خیره شده هر چیره زبانی
هم کوهی و هم بادی در حیله چو باشی
بر کوه رکابی که شود باد عنانی
شمشیر جهانگیر تو باشد به همه وقت
با صاعقه انگیزی و با فتنه نشانی
آن سخت کمانیست قوی رای تو در زخم
کین چرخ ندیدست چو او سخت کمانی
ای داد ده ملک ستانی که ندیدند
در دهر چو تو داد دهی ملک ستانی
پیرست و جوان رای تو و بخت تو و نیست
چون رای تو پیری و چو بخت تو جوانی
جود تو به هر مجلس و بذل تو به هر بزم
بر پا شد گنجی و براندازد کانی
رای تو و دست تو کند در همه احوال
بر دولت تو سودی و بر مال زیانی
داری تو یقینی به همه چیز که در طبع
هرگز نبرد ره سوی او هیچ گمانی
ای شاه همه شاهان امروز بهاریست
از نعمت گوناگون مانند خزانی
تو شاد همی زی که فلک تا ابدالدهر
کرده ست به ملک تو و عمر تو ضمانی
هر ساعت و هر لحظه بپیوندد بی شک
از جان جهانداران بر جان تو جانی
از خرمی مورد و برافروختن سرو
می خور ز کف سرو قدی مور میانی
این شعر در آن پرده خوش آمد که بگویند
ای دوست به صد گونه بگردی به زمانی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱ - مدح ملک ارسلان
با نصرت و فتح و بختیاری
با دولت و عز و کامگاری
سلطان ملک ارسلان مسعود
بنشست به تخت شهریاری
دولت کردش به ملک نصرت
ایزد دادش به کار یاری
بر اسب ظفر سوار گشته
آموخته چرخ را سواری
در تاخت به مرغزار دولت
ماننده شیر مرغزاری
چون باد وزان به پیشدستی
چون کوه متین به استواری
با طبع مبارزان به رزمی
با جمله یلان کار زاری
پیچیده به گرد رایت او
یغمائی و قالی و تتاری
در طاعت بسته بر میانها
جانها ز برای جانسپاری
ای تیغ تو ملک را یمینی
ای رمح تو فتح را یساری
بی سعی شما به قوت خود
بی عون شما به فضل باری
نه گشته زمین به خون معصفر
نه مانده هوا ز گرد تاری
نه سطوت سرکشان جنگی
نه قوت حملهای کاری
در ملک نشسته شاه عالم
این نصرت بین و بختیاری
این نعمت نعمت خداییست
وین دولت دولت قراری
ای خسرو بردبار بی رنج
بدرودی و باز بردباری
مر شاهان را تو پیشوایی
مر ایشان را تو اختیاری
ای شاد ز روزگار دولت
تاج ملکان روزگاری
از جمله خسروان گزینی
در ملک ز ایزد اختیاری
در هر بزمی به مهر نوری
در هر رزمی به کینه ناری
از حزم زمین با سکونی
وز عزم سپهر در مداری
در عرصه کارزار دشمن
چون صاحب مرد ذوالفقاری
وز صاحب ذوالفقار والله
کامروز به عصر یادگاری
تو چشمه آفتاب ملکی
تو سایه فضل کردگاری
شاگرد تو ابر تندبارست
کز بخشش ابر تندباری
ماهیست که از برای تو ابر
لؤلؤ آرد همی نثاری
این دولت بین که جشن دولت
پیوست به جشن نوبهاری
قمری بگشاد لحن و نغمه
بر سرو بلند جویباری
بر کوه به قهقهه درآمد
از شادی کبک کوهساری
شاها ز خدای خواست هر کس
ملک تو به آب چشم و زاری
ای مایه زینهار هستند
ای خلق بر تو زینهاری
حق تو گزارد نصرت حق
زیرا که تو شاه حق گزاری
تو راحت هر ضعیف حالی
تو شادی هر امیدواری
بر باعث داد داد ورزی
بر طالب رزق رزق باری
بر خلق به جود مال پاشی
در دهر به فضل عدل کاری
زآنروی که رحمت خدایی
بر خلق خدای رحمت آری
در گیتی دیده بان انصاف
بر ساحت مملکت گماری
چون مهر فلک جهان فروزی
چون ابر هوا زمین نگاری
صد جشن به فرخی نشینی
صد سال به خرمی گذاری
با دولت و عز و کامگاری
سلطان ملک ارسلان مسعود
بنشست به تخت شهریاری
دولت کردش به ملک نصرت
ایزد دادش به کار یاری
بر اسب ظفر سوار گشته
آموخته چرخ را سواری
در تاخت به مرغزار دولت
ماننده شیر مرغزاری
چون باد وزان به پیشدستی
چون کوه متین به استواری
با طبع مبارزان به رزمی
با جمله یلان کار زاری
پیچیده به گرد رایت او
یغمائی و قالی و تتاری
در طاعت بسته بر میانها
جانها ز برای جانسپاری
ای تیغ تو ملک را یمینی
ای رمح تو فتح را یساری
بی سعی شما به قوت خود
بی عون شما به فضل باری
نه گشته زمین به خون معصفر
نه مانده هوا ز گرد تاری
نه سطوت سرکشان جنگی
نه قوت حملهای کاری
در ملک نشسته شاه عالم
این نصرت بین و بختیاری
این نعمت نعمت خداییست
وین دولت دولت قراری
ای خسرو بردبار بی رنج
بدرودی و باز بردباری
مر شاهان را تو پیشوایی
مر ایشان را تو اختیاری
ای شاد ز روزگار دولت
تاج ملکان روزگاری
از جمله خسروان گزینی
در ملک ز ایزد اختیاری
در هر بزمی به مهر نوری
در هر رزمی به کینه ناری
از حزم زمین با سکونی
وز عزم سپهر در مداری
در عرصه کارزار دشمن
چون صاحب مرد ذوالفقاری
وز صاحب ذوالفقار والله
کامروز به عصر یادگاری
تو چشمه آفتاب ملکی
تو سایه فضل کردگاری
شاگرد تو ابر تندبارست
کز بخشش ابر تندباری
ماهیست که از برای تو ابر
لؤلؤ آرد همی نثاری
این دولت بین که جشن دولت
پیوست به جشن نوبهاری
قمری بگشاد لحن و نغمه
بر سرو بلند جویباری
بر کوه به قهقهه درآمد
از شادی کبک کوهساری
شاها ز خدای خواست هر کس
ملک تو به آب چشم و زاری
ای مایه زینهار هستند
ای خلق بر تو زینهاری
حق تو گزارد نصرت حق
زیرا که تو شاه حق گزاری
تو راحت هر ضعیف حالی
تو شادی هر امیدواری
بر باعث داد داد ورزی
بر طالب رزق رزق باری
بر خلق به جود مال پاشی
در دهر به فضل عدل کاری
زآنروی که رحمت خدایی
بر خلق خدای رحمت آری
در گیتی دیده بان انصاف
بر ساحت مملکت گماری
چون مهر فلک جهان فروزی
چون ابر هوا زمین نگاری
صد جشن به فرخی نشینی
صد سال به خرمی گذاری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴ - قصیده
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - ستایش پادشاه
ملکا جهان ز عدل تو به نوبهار ماند
کف راد تو بدین ابر زمین نگار ماند
تو بزرگ شهریاری و که دید شهریاری
که ز جمع شهریاران به تو شهریار ماند
تو شکار شیر خواهی و بدان نشاط جویی
که شکار گه ز خون راست به کارزار ماند
چو به حمله باز دست تو به تیغ تیز یازد
همه رزمگه به چشم تو به مرغزار ماند
همه کار ملک مخصوص به کارکرد رایت
همه کارکرد رای تو به روزگار ماند
چو ز آتش شکوه تو جدا شود شراری
دل دشمن تو خواهم که بدان شرار ماند
کف راد تو بدین ابر زمین نگار ماند
تو بزرگ شهریاری و که دید شهریاری
که ز جمع شهریاران به تو شهریار ماند
تو شکار شیر خواهی و بدان نشاط جویی
که شکار گه ز خون راست به کارزار ماند
چو به حمله باز دست تو به تیغ تیز یازد
همه رزمگه به چشم تو به مرغزار ماند
همه کار ملک مخصوص به کارکرد رایت
همه کارکرد رای تو به روزگار ماند
چو ز آتش شکوه تو جدا شود شراری
دل دشمن تو خواهم که بدان شرار ماند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۶ - تهنیت جشن مهرگان
خسروا شبهای عمرت روز باد
مهرگان ملک تو نوروز باد
رای نورانی تو خورشیدوار
در جهان عدل ملک افروز باد
تو قدر بأسی و قادر بأس تو
چون قضا بر دشمنان پیروز باد
از بداندیشان تو کین تو ختن
بر سر آن خنجر کین توز باد
آتش پیکار گیتی گیر تو
ضربت شمشیر دشمن سوزباد
وز تف سهم و نهیب کین تو
مغز دشمن چون در آتش کوز باد
روز ملک تو مبیناد انتها
و ابتدای ملک تو هر روز باد
تا همی از چرخ باشد عون و بخت
چرخ و بختت یار نیک آموز باد
مهرگان ملک تو نوروز باد
رای نورانی تو خورشیدوار
در جهان عدل ملک افروز باد
تو قدر بأسی و قادر بأس تو
چون قضا بر دشمنان پیروز باد
از بداندیشان تو کین تو ختن
بر سر آن خنجر کین توز باد
آتش پیکار گیتی گیر تو
ضربت شمشیر دشمن سوزباد
وز تف سهم و نهیب کین تو
مغز دشمن چون در آتش کوز باد
روز ملک تو مبیناد انتها
و ابتدای ملک تو هر روز باد
تا همی از چرخ باشد عون و بخت
چرخ و بختت یار نیک آموز باد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - ستایش و تشجیع خویش
تو ای تن برامش میا و مرو
تو ای سر به شادی مخسب و مخیز
تو ای دل دژم باش و هموار باش
تو ای دیده خون ریز و پیوسته ریز
نبینید پیری که جان مرا
نشسته ست چون شیری اندر نخیز
بناگوش من پر ز شمشیر کرد
ز موی سپید اینت کین و ستیز
عجب می کند زان بناگوش من
که هرگز ندیده ست شمشیر تیز
از آن رو که با تیغ تیز آشنا
مر او را نبوده ست در رستخیز
شناسد مرا تیغ بران که کس
ندیده ست پشت مرا در گریز
چو نیزه روم در اجل بند بند
اگر همچو جوشن شوم ریز ریز
تو ای سر به شادی مخسب و مخیز
تو ای دل دژم باش و هموار باش
تو ای دیده خون ریز و پیوسته ریز
نبینید پیری که جان مرا
نشسته ست چون شیری اندر نخیز
بناگوش من پر ز شمشیر کرد
ز موی سپید اینت کین و ستیز
عجب می کند زان بناگوش من
که هرگز ندیده ست شمشیر تیز
از آن رو که با تیغ تیز آشنا
مر او را نبوده ست در رستخیز
شناسد مرا تیغ بران که کس
ندیده ست پشت مرا در گریز
چو نیزه روم در اجل بند بند
اگر همچو جوشن شوم ریز ریز
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۳ - توصیف پیل
عجب از دیو پیکری کاو را
دولت آورد نام کرد سروش
خاره خو جثه ایست خاره بدن
خیره کش هیکلی است خیری پوش
قالبی باد خیز خاک آرام
پیکری آب گرد آتش کوش
که تن و پشته پشت و غار دهن
ابر تک برق جوش و رعد خروش
در دهانش دو تا ستون بخرط
در دماغش دو چشمه قیر به جوش
گاه بادش گرفته بر گردن
گاه گردش کشیده در آغوش
بر فکنده جلیل فتح به پشت
بر نهاده سریر ملک به دوش
راست گویی که باد رفتارش
خاستست از دو باد بیزن گوش
اژدهای دهانش بر دشمن
زهر مانند کرده عیش چو نوش
جلف طبعست و تند خو گر چند
هست می خواره و سماع نیوش
نه بساود سرین و گردن او
هیچ جانباز و هیچ عمر فروش
صفت او درست نتوان گفت
کز نهیبش همی نماند هوش
دولت آورد نام کرد سروش
خاره خو جثه ایست خاره بدن
خیره کش هیکلی است خیری پوش
قالبی باد خیز خاک آرام
پیکری آب گرد آتش کوش
که تن و پشته پشت و غار دهن
ابر تک برق جوش و رعد خروش
در دهانش دو تا ستون بخرط
در دماغش دو چشمه قیر به جوش
گاه بادش گرفته بر گردن
گاه گردش کشیده در آغوش
بر فکنده جلیل فتح به پشت
بر نهاده سریر ملک به دوش
راست گویی که باد رفتارش
خاستست از دو باد بیزن گوش
اژدهای دهانش بر دشمن
زهر مانند کرده عیش چو نوش
جلف طبعست و تند خو گر چند
هست می خواره و سماع نیوش
نه بساود سرین و گردن او
هیچ جانباز و هیچ عمر فروش
صفت او درست نتوان گفت
کز نهیبش همی نماند هوش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - ستایش
ای گشته ملک ساکن ز امر روان تو
کرده جوان جهان را بخت جوان تو
نام تو و خطاب تو از سعد و از علوست
با سعد و با علوست همیشه قران تو
گردنده آسمانی و عدل آفتاب تو
تابنده آفتابی و تخت آسمان تو
خنجر درخش گردد در کف دست تو
چون باره ابر گردد در زیر ران تو
بوسد چو بر نشینی دولت رکاب تو
گیرد چو حمله آری نصرت عنان تو
بر شخص بت پرستی و بر مغز کافری
زخم سبک گذارد گرز گران تو
از شخص جانفزای تو در شخص ملک جان
باد آفرین ایزد بر شخص و جان تو
تا بر میان جوزا بسته بود کمر
از ملک باد بسته کمر بر میان تو
تا بوستان بود گل دولت شکفته باد
از روی دوستان تو در بوستان تو
کرده جوان جهان را بخت جوان تو
نام تو و خطاب تو از سعد و از علوست
با سعد و با علوست همیشه قران تو
گردنده آسمانی و عدل آفتاب تو
تابنده آفتابی و تخت آسمان تو
خنجر درخش گردد در کف دست تو
چون باره ابر گردد در زیر ران تو
بوسد چو بر نشینی دولت رکاب تو
گیرد چو حمله آری نصرت عنان تو
بر شخص بت پرستی و بر مغز کافری
زخم سبک گذارد گرز گران تو
از شخص جانفزای تو در شخص ملک جان
باد آفرین ایزد بر شخص و جان تو
تا بر میان جوزا بسته بود کمر
از ملک باد بسته کمر بر میان تو
تا بوستان بود گل دولت شکفته باد
از روی دوستان تو در بوستان تو
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۵ - مدح خواجه ابونصر
خواجه بونصر پارسی که جهان
هیچ همتا نداردش ز مهان
آن دبیری که تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت
و آن سواری که تا سوار شدست
زو دل کفر بی قرار شدست
شاه را بوده نایب کاری
کرده شغل سپاهسالاری
سرکشان را نموده در پیکار
که چگونه کنند مردان کار
هر سخن کو بگوید از هر در
چون گهر بایدش نشاند به زر
مجلس شاه را چنان باشد
که بدن را لطیف جان باشد
چون ز می دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد
طیبتی طرفه در میان افکند
ثلث شهنامه در زبان افکند
ساتگینی گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاک یزدان خواست
مرکز حشمت و سیادت باد
دولتش هر زمان زیادت باد
سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شیرزاد بدو
هیچ همتا نداردش ز مهان
آن دبیری که تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت
و آن سواری که تا سوار شدست
زو دل کفر بی قرار شدست
شاه را بوده نایب کاری
کرده شغل سپاهسالاری
سرکشان را نموده در پیکار
که چگونه کنند مردان کار
هر سخن کو بگوید از هر در
چون گهر بایدش نشاند به زر
مجلس شاه را چنان باشد
که بدن را لطیف جان باشد
چون ز می دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد
طیبتی طرفه در میان افکند
ثلث شهنامه در زبان افکند
ساتگینی گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاک یزدان خواست
مرکز حشمت و سیادت باد
دولتش هر زمان زیادت باد
سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شیرزاد بدو
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - از زبان پادشاه
ای لعبت و بت و صنم و حور و شاه من
وی سوسن و گل و سمن و مهر و ماه من
ای جان دل عزیزتر از هر دویی و هست
ایزد بر این که دعوی کردم گواه من
ای دوست بی گناه مرا متهم کنی
جز دوستی خویش چه دانی گناه من
گفتی چرا گرفتی جعد دراز من
وآن گه چرا کشیدی زلف دو تاه من
ای مهر و ماه چند کشم در غم تو آه
ترسم که مهر و ماه بسوزد ز آه من
ما هر دو پادشاهیم ار نیک بنگریم
من پادشاه گیتی تو پادشاه من
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان منم
کامروز عدل و مردی و رأیست راه من
پر کلاه من که برون آید از حجاب
نجم پرن بسوزد پر کلاه من
آباد شد زمانه ز جاه من و که دید
اندر زمانه هرگز جاهی چو جاه من
باک از سپاه دشمن کی باشدم چو هست
گردون و مهر و ماه و ستاره سپاه من
افکنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در رزمگاه من بود و بزمگاه من
حق دستیار من شد و من دستیار عدل
من در پناه ایزد و دین در پناه من
من شادمان ز بخت و ز من ملک شادمان
من نیکخواه خلق و فلک نیکخواه من
وی سوسن و گل و سمن و مهر و ماه من
ای جان دل عزیزتر از هر دویی و هست
ایزد بر این که دعوی کردم گواه من
ای دوست بی گناه مرا متهم کنی
جز دوستی خویش چه دانی گناه من
گفتی چرا گرفتی جعد دراز من
وآن گه چرا کشیدی زلف دو تاه من
ای مهر و ماه چند کشم در غم تو آه
ترسم که مهر و ماه بسوزد ز آه من
ما هر دو پادشاهیم ار نیک بنگریم
من پادشاه گیتی تو پادشاه من
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان منم
کامروز عدل و مردی و رأیست راه من
پر کلاه من که برون آید از حجاب
نجم پرن بسوزد پر کلاه من
آباد شد زمانه ز جاه من و که دید
اندر زمانه هرگز جاهی چو جاه من
باک از سپاه دشمن کی باشدم چو هست
گردون و مهر و ماه و ستاره سپاه من
افکنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در رزمگاه من بود و بزمگاه من
حق دستیار من شد و من دستیار عدل
من در پناه ایزد و دین در پناه من
من شادمان ز بخت و ز من ملک شادمان
من نیکخواه خلق و فلک نیکخواه من
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح ملک ارسلان
گشتند با نشاط همه دوستان گل
بس نادر آمد ای عجبی داستان گل
بی ابر گل نخندد و بی باد نشکفد
ابرست و باد گویی جان و روان گل
گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید
گشت آشکاره از دل راز نهان گل
بنگر که هر سپیده دم از حرص بزم شاه
تازه رسد همی به چمن کاروان گل
گویی که هست مادح سلطان زرفشان
گل در میان باغ و زر اندر میان گل
ساقی نبید پیرده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته به عمر جوان گل
گل مدح شاه خواند و پر در همی کند
این ابر درفشان به سحرگه دهان گل
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
باغ ملک ز گل چو بهشت برین شدست
گلبن درو به خوبی چون حورعین شدست
شادی و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین شدست
صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
با طالع سعادت گلی قرین شدست
مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز
با همنشین او به جهان همنشین شدست
او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زین نگین شدست
شادان شده زمانه و خرم شده زمین
کو خسرو زمانه و شاه زمین شدست
دانم یقین که او را در دل گمان نماند
کاندر جهان گمانش عین الیقین شدست
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاه جهان به تیغ چو ملک جهان گرفت
دولت رکاب دادش و نصرت عنان گرفت
فالی گرفت چرخ و همی گرفت مملکت
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
شاهی که ملک هرگز چون او ملک ندید
خصمش چو دید مملکت او را جهان گرفت
بختش چو روی داد به نیکی همان زمان
دولت به کارهای بزرگش ضمان گرفت
تأثیر حل و عقدش در قبض و بسط ملک
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت
این سعی بنده وار که بخت جوان نمود
امروز ملک عالم شاه جوان گرفت
ساقی بیار باده ای چون گل به رنگ و بوی
کامروز باغ و راغ همه گلستان گرفت
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها به شادکامی گلشن کنی همی
چون آسمان زمین را روشن کنی همی
چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
کامروز در سعادت گلشن کنی همی
رام است بخت تو که به هر وقت حاصلست
حکمی که بر زمانه توسن کنی همی
هر جا همی ز بخشش تخمی پراکنی
وز شکر و مدح هر جا خرمن کنی همی
در دو جهان همی دهدت ایزد کریم
پاداش مکرمات که بر من کنی همی
در سور ملک بادی با دوستان که تو
مر سور دشمنم را شیون کنی همی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد
روزی که ملک جستی چرخ فلک تو را
از فتح تیغ کرد وز اقبال باره کرد
چون روز بزم خواری زد دید پیش تو
یاقوت سرخ معدن در سنگ خاره کرد
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد
ملک تو را فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد
خورشید خسروانی و بزم چو چرخ تو
این گلشن تو از گل زیر است پاره کرد
گویی که مست شد گل لعل از نشاط تو
رازی که داشت در دل از آن آشکاره کرد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها بهانه جویی تا زرفشان کنی
وز سیم و زر زمین چو ره کهکشان کنی
از دوستی بخشش گلشن کنی همی
کز زر و گل زمین را چون گلستان کنی
زین سیم و زر که بخشی شاها شگفت نیست
کز سیم و زر به گیتی جیحون روان کنی
تا بوستان چنین است از گل سزد که تو
گر عشرتی کنی همه در بوستان کنی
بختت جوان و ملک جوانست و تو جوان
ممکن بود که پیر جهان را جوان کنی
ای شاه گل به تهنیت ملکت آمده ست
زیبد که تو کنون همه رامش بر آن کنی
جان را و مغز را ز گل و باده قوتست
شاید کنون که تقویت مغز و جان کنی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد
تا دور چرخ بر تو سعادت کند همی
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
هر تازه گل که بشکفدت در بهار ملک
در دیده مخالف تو تیز خار باد
تا هست شهریاری و شاهی تو را به عز
بر تخت شهریاری و شاهی قرار باد
تا چرخ و کوه باشد ملک و بقای تو
چون چرخ پایدار و چو کوه استوار باد
از روزگار توست همه فخر روزگار
تا هست روزگار همین روزگار باد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
بس نادر آمد ای عجبی داستان گل
بی ابر گل نخندد و بی باد نشکفد
ابرست و باد گویی جان و روان گل
گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید
گشت آشکاره از دل راز نهان گل
بنگر که هر سپیده دم از حرص بزم شاه
تازه رسد همی به چمن کاروان گل
گویی که هست مادح سلطان زرفشان
گل در میان باغ و زر اندر میان گل
ساقی نبید پیرده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته به عمر جوان گل
گل مدح شاه خواند و پر در همی کند
این ابر درفشان به سحرگه دهان گل
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
باغ ملک ز گل چو بهشت برین شدست
گلبن درو به خوبی چون حورعین شدست
شادی و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین شدست
صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
با طالع سعادت گلی قرین شدست
مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز
با همنشین او به جهان همنشین شدست
او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زین نگین شدست
شادان شده زمانه و خرم شده زمین
کو خسرو زمانه و شاه زمین شدست
دانم یقین که او را در دل گمان نماند
کاندر جهان گمانش عین الیقین شدست
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاه جهان به تیغ چو ملک جهان گرفت
دولت رکاب دادش و نصرت عنان گرفت
فالی گرفت چرخ و همی گرفت مملکت
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
شاهی که ملک هرگز چون او ملک ندید
خصمش چو دید مملکت او را جهان گرفت
بختش چو روی داد به نیکی همان زمان
دولت به کارهای بزرگش ضمان گرفت
تأثیر حل و عقدش در قبض و بسط ملک
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت
این سعی بنده وار که بخت جوان نمود
امروز ملک عالم شاه جوان گرفت
ساقی بیار باده ای چون گل به رنگ و بوی
کامروز باغ و راغ همه گلستان گرفت
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها به شادکامی گلشن کنی همی
چون آسمان زمین را روشن کنی همی
چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
کامروز در سعادت گلشن کنی همی
رام است بخت تو که به هر وقت حاصلست
حکمی که بر زمانه توسن کنی همی
هر جا همی ز بخشش تخمی پراکنی
وز شکر و مدح هر جا خرمن کنی همی
در دو جهان همی دهدت ایزد کریم
پاداش مکرمات که بر من کنی همی
در سور ملک بادی با دوستان که تو
مر سور دشمنم را شیون کنی همی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد
روزی که ملک جستی چرخ فلک تو را
از فتح تیغ کرد وز اقبال باره کرد
چون روز بزم خواری زد دید پیش تو
یاقوت سرخ معدن در سنگ خاره کرد
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد
ملک تو را فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد
خورشید خسروانی و بزم چو چرخ تو
این گلشن تو از گل زیر است پاره کرد
گویی که مست شد گل لعل از نشاط تو
رازی که داشت در دل از آن آشکاره کرد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها بهانه جویی تا زرفشان کنی
وز سیم و زر زمین چو ره کهکشان کنی
از دوستی بخشش گلشن کنی همی
کز زر و گل زمین را چون گلستان کنی
زین سیم و زر که بخشی شاها شگفت نیست
کز سیم و زر به گیتی جیحون روان کنی
تا بوستان چنین است از گل سزد که تو
گر عشرتی کنی همه در بوستان کنی
بختت جوان و ملک جوانست و تو جوان
ممکن بود که پیر جهان را جوان کنی
ای شاه گل به تهنیت ملکت آمده ست
زیبد که تو کنون همه رامش بر آن کنی
جان را و مغز را ز گل و باده قوتست
شاید کنون که تقویت مغز و جان کنی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد
تا دور چرخ بر تو سعادت کند همی
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
هر تازه گل که بشکفدت در بهار ملک
در دیده مخالف تو تیز خار باد
تا هست شهریاری و شاهی تو را به عز
بر تخت شهریاری و شاهی قرار باد
تا چرخ و کوه باشد ملک و بقای تو
چون چرخ پایدار و چو کوه استوار باد
از روزگار توست همه فخر روزگار
تا هست روزگار همین روزگار باد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
مسعود سعد سلمان : مسمطات
شمارهٔ ۳ - مدح ملک ارسلان
روی بهار تازه همه پرنگار بین
خیز ای نگار و می ده و روی نگار بین
در مرغزار خوبی هر لاله زار بین
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین
بالیدن و نویدن سرو و چنار بین
کاین پیر کشته گیتی طبع جوان گرفت
بگریست ابر و باز بخندید بوستان
چون نالهای بلبل بشنید بوستان
کز می لباس خود را بخرید بوستان
بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان
زد کله های دیبا چون دید بوستان
کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت
بر گل مل آر خیز که وقت گل و مل است
گل عاشق مل است که مل قصه گل است
اکنون چرای آهو در دشت سنبل است
بر شاخ ها ز بلبل پیوسته غلغل است
کو بلبله که وقت نواهای بلبل است
بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت
بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را
وآهنگ باغها کن بگذار خانه را
کامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را
خندید باغ ملک به خندان چمانه را
و آراست مهر شاه زمانه زمانه را
تا این زمانه حسن بت مهربان گرفت
آمد فراهم از همه جانب سپاه ملک
واندر سرای عدل گشاده ست راه ملک
چرخ کمال برد به عیوق جاه ملک
شد شادمان ز ملک دل نیکخواه ملک
شد قدر ملک عالی چون پیشگاه ملک
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
ای شاه جان دهد به نکوخواه بزم تو
چونان که جان برد ز بداندیش رزم تو
وقت ثبات ثابت کوهست حزم تو
گاه مراد قادر بادست عزم تو
بگذشت ز آب و آتش فرمان جزم تو
بر آب نقش ماند وز آتش نشان گرفت
روزی که چرخ برد همی سر بر آسمان
می ساخت از برای تو را افسر آسمان
روح الامین دعای تو گویان بر آسمان
گفتی همی که پاره شود از سر آسمان
می گفت راز ملک تو بر اختر آسمان
تا تو جهان گرفتی دشمن جهان گرفت
ترکان چو بانگ حمله شنیدند پیش تو
بر دست جان نهاده رسیدند پیش تو
چون بارگیر فتح کشیدند پیش تو
چون آن مصاف هایل دیدند پیش تو
بسته کمر چو شیر دویدند پیش تو
دولت رکاب دادت و نصرت عنان گرفت
بزدود فتح خنجر شیر اوژن تو را
عیبه نهاد دست ظفر جوشن تو را
می خواست چرخ گردان پاداشن تو را
تعلیم کرد ملک دل روشن تو را
یک لشکر تو بود ولیکن تن تو را
ده لشکر از فریشتگان در میان گرفت
این سرکشان که شیر شکارند روز جنگ
با چرخ در وفای تو یارند روز جنگ
آن عزم و آن عزیمت دارند روز جنگ
تا حق نعمت تو گزارند روز جنگ
وز دشمنان دمار برآرند روز جنگ
از مرگ هیچ مرد نخواهد کران گرفت
گردون ز دولت تو زند داستان همه
وز نعمت تو گردد گیتی جوان همه
شاهان برند بندگی تو به جان همه
دارند شاد و خرم جانها بدان همه
مردی و داد زود بگیرد جهان همه
آری جهان به داد و به مردی توان گرفت
ای رای روشن تو شده داستان به عدل
هرگز نبود مثل تو صاحبقران به عدل
ملک تو کرد پیر جهان را جوان به عدل
آراسته شد از تو زمین و زمان به عدل
ای شاه عدل ورز بگیری جهان به عدل
کاین طالع مبارک تو آسمان گرفت
خیز ای نگار و می ده و روی نگار بین
در مرغزار خوبی هر لاله زار بین
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین
بالیدن و نویدن سرو و چنار بین
کاین پیر کشته گیتی طبع جوان گرفت
بگریست ابر و باز بخندید بوستان
چون نالهای بلبل بشنید بوستان
کز می لباس خود را بخرید بوستان
بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان
زد کله های دیبا چون دید بوستان
کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت
بر گل مل آر خیز که وقت گل و مل است
گل عاشق مل است که مل قصه گل است
اکنون چرای آهو در دشت سنبل است
بر شاخ ها ز بلبل پیوسته غلغل است
کو بلبله که وقت نواهای بلبل است
بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت
بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را
وآهنگ باغها کن بگذار خانه را
کامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را
خندید باغ ملک به خندان چمانه را
و آراست مهر شاه زمانه زمانه را
تا این زمانه حسن بت مهربان گرفت
آمد فراهم از همه جانب سپاه ملک
واندر سرای عدل گشاده ست راه ملک
چرخ کمال برد به عیوق جاه ملک
شد شادمان ز ملک دل نیکخواه ملک
شد قدر ملک عالی چون پیشگاه ملک
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
ای شاه جان دهد به نکوخواه بزم تو
چونان که جان برد ز بداندیش رزم تو
وقت ثبات ثابت کوهست حزم تو
گاه مراد قادر بادست عزم تو
بگذشت ز آب و آتش فرمان جزم تو
بر آب نقش ماند وز آتش نشان گرفت
روزی که چرخ برد همی سر بر آسمان
می ساخت از برای تو را افسر آسمان
روح الامین دعای تو گویان بر آسمان
گفتی همی که پاره شود از سر آسمان
می گفت راز ملک تو بر اختر آسمان
تا تو جهان گرفتی دشمن جهان گرفت
ترکان چو بانگ حمله شنیدند پیش تو
بر دست جان نهاده رسیدند پیش تو
چون بارگیر فتح کشیدند پیش تو
چون آن مصاف هایل دیدند پیش تو
بسته کمر چو شیر دویدند پیش تو
دولت رکاب دادت و نصرت عنان گرفت
بزدود فتح خنجر شیر اوژن تو را
عیبه نهاد دست ظفر جوشن تو را
می خواست چرخ گردان پاداشن تو را
تعلیم کرد ملک دل روشن تو را
یک لشکر تو بود ولیکن تن تو را
ده لشکر از فریشتگان در میان گرفت
این سرکشان که شیر شکارند روز جنگ
با چرخ در وفای تو یارند روز جنگ
آن عزم و آن عزیمت دارند روز جنگ
تا حق نعمت تو گزارند روز جنگ
وز دشمنان دمار برآرند روز جنگ
از مرگ هیچ مرد نخواهد کران گرفت
گردون ز دولت تو زند داستان همه
وز نعمت تو گردد گیتی جوان همه
شاهان برند بندگی تو به جان همه
دارند شاد و خرم جانها بدان همه
مردی و داد زود بگیرد جهان همه
آری جهان به داد و به مردی توان گرفت
ای رای روشن تو شده داستان به عدل
هرگز نبود مثل تو صاحبقران به عدل
ملک تو کرد پیر جهان را جوان به عدل
آراسته شد از تو زمین و زمان به عدل
ای شاه عدل ورز بگیری جهان به عدل
کاین طالع مبارک تو آسمان گرفت