عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
قدت بر ماهِ تابان سر کشیده ست
چنین سروِ خرامان کس ندیده ست
تعالی الله خداوندی که از خاک
چنین نازک وجودی آفریده ست
خنک دستی که از طوبایِ قدّت
به شفتالو گرفتن بر رسیده ست
دلی پرنارِ غیرت نارِ بُستان
زرشکِ نارِ پستانت کفیده ست
ز سودایِ خطِ سبزِ تو شب ها
قلم در دستِ من بر سر دویده ست
دهانت چشمۀ خضرست از آن روی
که گردش سبزۀ خط بر دمیده ست
کنارم عاقبت پر شد ز یاقوت
ز بس خوناب کز چشمم چکیده ست
نزاری را که بر تست از جهان چشم
غبارِ خاکِ کویت کحل دیده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
خواص باد بهشت است در نسیم ریاح
همین که بانگ برآید بخواه کاسه ی راح
صبوحیانِ مشوّق به های و هوی کنند
ندای صبح و موذّن به فالق الاصباح
همین فریضه ی وقت است سنّت حکما
دوگانه یی به فلاح و سه کاسه ای به صلاح
شب سیاه نقاب از رخ قدح بردار
چه حاجت است به مشعل مباش گو مصباح
چو آفتاب بر آید عجب مدار اگر
به زینهار درافتد به سایه اقداح
نمی خورند گروهی و می کنند انکار
جماعتی دگرش باز می نهند مباح
عجب مدار نخواندی تناکرِ اضداد
غریب نیست ندانی تعارف ارواح
ز جوهری چومی آخر چرا کنم پرهیز
که حاصل است ازو سد هزار استرواح
شراب خانه اگر محتسب کند مختوم
نیاز با در مولا برم هو الفتاح
زبحر خنب به کشتی کشم شراب گران
به رغم محتسب آن سهمگین تر از تمساح
پیام من که تواند به محتسب بردن
که از زیان نزاری ترا چه خیر و صلاح
زباده خوردن پنهان او ترا چه ضرر
چو گنج کنج گرفته ست بعد ازین سیاّح
به موج فتنه مبر کشتی مزلزل خویش
درین محیط فروشد چو تو بسی ملاّح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
چنین سروِ روان دیگر نباشد
بر و بالا ازین خوش تر نباشد
چو تو سروی اگر آید در آغوش
کسی را این هوس در سر نباشد
که را باشد چنین ماهی که چون او
خورم سوگند ماه و خور نباشد
بدین شکل و شمایل آدمی زاد
اگر باشد مرا باور نباشد
قراری می دهم که الّا به کویش
قرارم بعد ازین دیگر نباشد
مکن عیب ار نزاری بی قرارست
شکیبِ مزهر از ازهر نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
باد آمد و گشاد نقاب از رخانِ گل
ابر آمد و نهاد گهر در میانِ گل
آمد گهِ شکفتنِ گل در میانِ باغ
و آمد گهِ نشستنِ ما در میانِ گل
می با گل آشنا شد و مرغان به سویِ او
پیغام ها دهند همی از زبانِ گل
سوگندها خوردند به گلزارها کنون
مستان به جامِ باده و مرغان به جانِ گل
بی چاره عندلیب نخسبد یکی زمان
در بوستان شده ست کنون پاس بانِ گل
دستان ها رسد به نو از بلبلان همی
گویی که کرده اند ز بر داستانِ گل
گشتند مدح خوانِ نزاری به روز و شب
من مدح خوانِ شاهم و او مدح خوانِ گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
کرد آشکار بادِ بهاری نهانِ گل
وز گشتِ روزگار یقین شد گمانِ گل
اندوه و غم نهان شد و لهو و طرب یقین
تا گشت آشکار جمالِ نهانِ گل
تا باز شد دو دیدۀ ابر از گریستن
یک دم قرار نیست ز خنده دهانِ گل
چون گل ز کبر و ناز نگوید همی سخن
بلبل بود به وقتِ سخن ترجمانِ گل
گویی نسیم دعوتِ عیسی همی دهد
هر باد کان برون جهد از بادبانِ گل
شاخِ گل آسمان شد و از ابرِ نو بهار
پر مشتری و زهره شود آسمانِ گل
ای من غلامِ خالِ رخ ماه رویِ خویش
چون نقطه ای ز مشک زده بر میانِ گل
از لعل سیم دارد و از مشکِ ناب چشم
آن در میانِ یاسمن این در میانِ گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
تا بکف جام می توانم دید
زهد و سالوس کی توانم دید؟
نکنم یاد زهد و صومعه هیچ
تا رخ ترک فی توانم دید
هر دم از باد پیچش افتاده
در تهی گاه نمی توانم دید
از قدح باده چون فروغ زند
در عدم نقش شی توانم دید
ز اندرون قدح بچشم صفا
راز پنهان می توانم دید
بر گل عارض نکو رویان
شبنم از رشح خوی توانم دید
در سر زلفشان دل شده را
نیم شب نقش پی توانم دید
نه نه، کز زهد چنگ بدرک را
رگ گسته ز پی توانم دید
شیشۀ بد مزاج نازک را
زامثلا کرده قی توانم دید
ورصراحی نه در رکوع بود
ریخته خون وی توانم بود
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
چه جفا بود کز آن ترک ختن نشنیدم
چه محالات کز آن عهد شکن نشنیدم
هر کسی را گوید کو را دهنی هست، و لیک
من بسی جستم و جز نام دهن نشنیدم
تا بدیدم که سمن رنگ رخش بر خود زد
پس از آن پیش چمن بوی سمن نشنیدم
راز زلف تو اگر چه ز صبا فاش شدست
من حکایت بجز از مشک ختن نشنیدم
راستی راسخن قدّ تو هر جا که برفت
بجز آزادی از سر و چمن نشنیدم
دوش بگذشتم و دشنام همی داد مرا
خدمتش کردم و پنداشت که من نشنیدم
گر چه لعلش ز سر ناخوشیی آن می گفت
من از او خوش تر از آن هیچ سخن نشنیدم
عقل آن روز که من بر پی دل می رفتم
گفت: کانجا نه صوابست شدن،نشنیدم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
از بس که رخ لاله خوش و خندانست
چشم تر نرگس اندر و حیرانست
رویی که بچشم می در آید اینست
چشمی که بروی می در آید انست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
تا ظن نبری که در نکوئیت شکیست
یا چون رخ تو ستاره یی بر فلکیست
در بی آبیّ و شوخی و تیغ زدن
خورشید سپهر و چشم تو هر دو یکیست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
چشم تو که کار او بازی نیست
در مملکت جمالش انبازی نیست
گفتند یکیست چشم تیر اندازش
باری دوم او بیک اندازی نیست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۸
گر حلقۀ زلف تو کسی زبشمارد
در حال دلش بکفر ایمان آرد
زین سر که سر زلف درازت دارد
کس را بوصال روی تو نگذارد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹
آن ماه که چرخ بر رخش مهر آرد
نقاش ازل مثل رخش ننگارد
دی گفت زقامتم خجل گردد سرو
ای سرو ، مگو هیچ ، که قدش دارد؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۵
آن شاخ سمن که روی خندان دراد
می نتواند که سیم پنهان دارد
وان غنچۀ تنگ خولب آورده بهم
زر تعبیه در جامۀ خلقان دارد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۸
آن ماه و شی که طعنه اندر خور زد
وز تودۀ مشک بر سمن چنبر زد
در دارالضرب عشق ضراب غمش
از چهرۀ ممن دوش بنامش زر زد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۷
گل خواست که چون روی تو زیبا باشد
وین خود چه خیالست و چه سودا باشد؟
حسنی باید چو حسن تو روز افزون
یک روز نکویی همه کس را باشد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۶
نام کف تو چو پیش دشمن بردند
گوهر ز دو چشم او بخرمن بردند
روز طرب از بزمگهت زر و درم
نرگس بکلاه و گل بدامن بردند
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۷
هر کس که رخ و قد نگارم بیند
بروی گل و سرو و شمع را نگزیند
نه سرو بایستد بجای قد او
نه شمع بجای روی او بنشیند
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۱
زلف تو اگر جعد بغایت نبود
جز راستیی ازو حکایت نبود
چون نیست درو کژیّ و ناهمواری
شکرار نکنم جای شکایت نبود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۷
چشمم جو بران روی نکو می آید
خونابه بجای آب ازو می اید
هر کجا که سیه گلیمی، آشفته سریست
در حلقۀ زلف تو فرو می اید