عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۶
این پیش نیاز کرده از زر دیوار
خورشید حیات دشمنت بسر دیوار
از جود توام امید چیزیست که آن
چون روی حسود روی تو بود در دیوار
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۸
نرگس که صبا بروی درمی جهدش
یعنی ز لطافتست که دم می دهدش
کآن چشم که باز کرد در کوی بقا
چندان ندهد مهله که بر هم نهدش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۹
آن سرو که نیست در جهان همتایش
از قامت اوست باغ را آرایش
در راستی ارچه کس ندارد پایش
هم زیر آمد ز قدّ تو بالایش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
گل کرد ز باده لعل پیراهن خویش
بی باده و گل مدار پیرامن خویش
پیرانه سرا روند به بین کو یک دم
می نگسلد از دامن گل دامن خویش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۰
ای سعد فلک را ز رخ خوب تو فال
وی مرغ کرم را ز سخایت پروبال
چشم رهی از جمال تو دور مباد
هر چند ز تو دور شود عین کمال
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۰
هر صبحدمی زخواب برخیزد گل
رنگی ز دگر گونه برآمیزد گل
تا در دو سه خردۀ زر آویزد گل
صد وجه زخویشتن برانگیزد گل
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۵
تا کرد بروی تو نظر مردم چشم
عیشی دارد بس خوش وتر مردم چشم
هر شب ز غمت هزار میخیّ مژه
برخود بدرد تا به سحر مردم چشم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۱۹
آن قامت همچو سرو آزاد به بین
وان زلف پراگندۀ بر باد ببین
بر چهرۀ تو زلف و بر آن زلف گره
سبحان الله چه۹ بر چه افتاد ببین
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۹۳
زلف تو که چون او نبود خیره سری
مشکیست کز وسوخته شد هرجگری
چون گرد میان تو در اید گویی
ماریست که حلقه میشود بر کمری
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۲
دستی که بر او همی می ناب نهی
دل میدهدت که خیره در تاب نهی
انصاف بده چه چرب دست استادی
کز آتش ناب مهر بر آب نهی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۷
گل گر چه کند دعوی شهر آرایی
او چون رخ تو کجاست در زیبایی؟
این از پی آسایش بینی باشد
وان از پی روشنایی بینایی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وقال ایضاً و یذکر فیه مصالة الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود صاعد و صدر الدّین عمر الخجندی
دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد
زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه
که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه
سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته
تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد
غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد
وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد
بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را
زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد
سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه
کنون باری بحمدالله چو خرّم بوستان آمد
ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون
ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد
شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل
گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد
چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟
برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟
موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی
وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد
خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر
بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد
قران مشتری با زهره مسعودست در عالم
ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد
چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو
بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد
کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین
کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد
چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون
چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد
کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه
بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد
چو میخ آن کز خیانت نقب در دیوار و در می زد
بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد
بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر
زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد
قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی
کنونش پای می بوسد ، ربس کش مهربان آمد
برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل
زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد
بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره
به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد
نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد
چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد
بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره
که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد
خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش
و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد
نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت
اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد
پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه
خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد
همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا
زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد
بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس
که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد
همی نازد دل دولت همی خندد لب ملّت
که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد
دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا
که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد
بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او
بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد
خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت
نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد
ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند
امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد
شبستان عروس غیبت تجویف دوات این
نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد
معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو
سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد
عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب
ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد
کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل
هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد
چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند
بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد
بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!
که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد
گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد
از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد
هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان
صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد
چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری
که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد
باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی
جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد
چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم
که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد
گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد
زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد
بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر
که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد
نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن
نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد
ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره
که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد
نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه
جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد
درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟
کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد
رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی
چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد
سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم
همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد
زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند
بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد
دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا
زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد
فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد
که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد
قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین
قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد
باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد
که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد
فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت
منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد
قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید
که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد
مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده
که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد
تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه
که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - وله ایضا
نظم و نثر سخن برابر نیست
گر چه هر یک چو دّر مکنونست
سخن نثر اگر چه بس نغزست
کار منظوم خود دگر گونست
آن نبینی که آهن بی قدر
همبر زر بود چو موزونست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - وله ایضا
بهاء الدّین که تا دور جهان بود
نپندارم که چون تو یک جوان بود
سخن کاندر دهانش صد زبانست
همیشه در ثنایت یک زبان بود
بدان خلق و لطافت کز تو دیدم
دعاگوی تو از جان می توان بود
فضولی دی سوالی کرد از من
که سر خیل فضولان جهان بود
که آن صندوقچه کز لطف صنعت
تماشا گاه اهل اصفهان بود
خرد زو می گزید انگشت حیرت
ز بس کش خرده کاری بیکران بود
ز نقش دلربایش جان مانی
خجل می گشت و الحق جای آن بود
نگاریده به سیم آن شعر چون زر
برو یا رب که تا چون دلستان بود
بنزد خواجه یی گفتند بردی
که دستش طیرۀ دریا و کان بود
چه فرموده اندر آن معرض چه دادت؟
بهایش بستدی یا رایگان بود؟
از آن سیمی که بروی خرج کردی
به آخر سود دیدی یا زیان بود؟
وفا شد هیچ و حاصل گشت آخر
توقّعها کز آنت در گمان بود؟
جواب او ندانستم چه گویم
که بندی استوارم بر دهان بود
بگفتم این قدر آخر که آری
چنان کم آرزو آمد چنان بود
مرا چیزی نفرمودند امّا
بهایی نیک دانم در میان بود
کرم فرمای و حل کن مشکل من
در این کار لطفت هم ضمان بود
چه من لایق نمی دانم که گویم
بنزد خواجه بردیم و همان بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۷ - ایضا له
ای شده ذات تو مستجمع انواع کمال
نو عروسان سخن راز ثنای تو جمال
هم صریر قلمت ترجمۀ لفظ کرم
هم صدای سخنت طیره ده سحر حلال
در ره فهم معانی تو ارباب سخن
بس که کرده اند سقط یاوگی وهم و خیال
نیشکر را ز حسد طعم دهان تلخ شدست
تا به باغ سخن از کلک تو بر رست نهال
آبدارست ز رشح کرمت تیغ هنر
در عرق غرق ز شرم سخنت آب زلال
گر تو با صورت دیوار در آیی بسخن
جانور گردد از لطف حدیثت در حال
چرخ گفتا من و قدرت، خردش گفت خموش
که ز پیران نبود خوب سخنهای محال
شد دهان سخن از شکر گفت گوشا گوش
تا کنار طمع از جود تو شد مالامال
از پی جلوه گه مدح آراسته اند
خوب رویان سخن راخم زلف و خط و خال
تا که شد طبع کریم تو خریدار سخن
تیر گردون را بررست ز شادی پر و بال
ای ز الفاظ تو تنگ آمده بر شکّر جای
در ثنای تو سخن را چه فراخست مجال؟
با بزرگیّ تو هم جای سخن باشد نیز
گر فرستیم بجای سخنت عقد لآل
از طلبکاری تو سر به فلک باز نهد
سخن بنده که باریک تر امد ز هلال
تو سخن خواسته یی از من و من خود همه عمر
خواستم تا سخن خویش رسانم بکمال
لیک معذور همی دار که از دهشت تو
شد زبان سخن اندر دهن ناطقه لال
باد پایان سخن را قلمم زان پی کرد
تا از ایشان به بساطت نرسد گرد هلال
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۳
خیز ای نگار جشن خزان را بسازکار
ما را بس است صورت روی تو نو بهار
در پیش لاله و گل رخسار عارضت
منسوخ شد حدیث گلستان و لاله زار
داری بنفشه بر طرف چشمه حیات
سهل است اگر بنفشه بروید به جویبار
عهد شکوفه گرچه فراموش کم شود
ما را از او بود رخ زیبات یادگار
گر خواب نرگس از دم دی بسته شد رواست
بگشای آن دو نرگس پر خواب پرخمار
پر کن قدح ز باده رنگین که رنگ کرد
مشاطه وار دست طبیعت کف چنار
شد زرد روی سبزه ز رشک خطت ولیک
سرسبز گشت سرو به اقبال شهریار
شاه جهان اتابک اعظم که در نبرد
گرزش برآورد ز سر بدسگال گرد
ای عید نیکوان بده آن می به یاد عید
بنمای نیم شب رخ چون بامداد عید
دادیم داد می ز پی عید چندگاه
اکنون نمی دهیم یکی لحظه داد عید
از جان سرشته اند تو گویی سرشت می
بر می نهاده اند تو گویی نهاد عید
روی تو را به عید صفت کرد عقل و باز
چو نیمک بنگرید خجل شد ز یاد عید
از آتش هوای تو برخاست سنگ عقل
وز آب حسن روی تو بنشست باد عید
دانی که عید موسم عیش است از این قبل
آفاق شد مسخر حکم نفاذ عید
چشم بد زمانه به اقبال شه بدوخت
هر تیر خرمی بجست از گشاد عید
قطب ملوک نصرة دین شاه تاج بخش
کز لطف حق رسید به درگاه و تاج بخش
ای شمع به نشین که بپای ایستاده ای
باما نه در موافقت جام باده ای
تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور
ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای
رازی که بر صحیفه دل می نگاشتی
امشب ز راه دیده به صحرا نهاده ای
هر دم ز شعله بر دل شب نیش می زنی
عیبت نمی کنم که ز زنبور زاده ای
بر سر نهاده افسر و در قیر مانده پای
دیدم که سخت نرم دل و صعب ساده ای
نه نه ملامتت نکنم جای آنت هست
کز روی وصل در شب هجر اوفتاده ای
ای بوسه ها که بر لب مقراض می زنی
دی برنگین خسرو آفاق داده ای
بوبکربن محمدبن الدگز که هست
در زیر پای همت او فرق سدره پست
ای در بقای ذات تو بسته بقای ملک
بر قامت تو دوخته دولت قبای ملک
از کام اژدها بدر آورده ملک را
هرگز که کرد اینچ تو کردی بجای ملک
ملک از سیاست تو چنان شد که هیچ مرغ
گستاخ پر نمی زند اندر هوای ملک
ملک جهان تو را به دعا خواست از خدا
وین یافت نصرت از برکات دعای ملک
تیغ تو خاک ملک همه زر پخته کرد
جز تیغ در جهان چه بود کیمیای ملک؟
پختند همگنان هوس ملک و عاقبت
روزی نبودشان که تو بودی سزای ملک
آیند خسروان همه در سایه همای
اینک به سایه تو در آمد همای ملک
ای همچ جان خلاصه ارکان روزگار
سر دفتر و سر آمد دوران روزگار
شاها چو عکس تیغ تو بر دشمن اوفتاد
مه را ز بیم صاعقه در خرمن اوفتاد
خصم تو ناگهان نفس سرد بر کشید
زان لرزه بر عظام دی و بهمن اوفتاد
چاکی که کرد صبح گریبان چرخ را
در کسوت جلال تو بر دامن اوفتاد
ای خسروی که از صفت خلق و خلق تو
اندیشه در میان گل و گلشن اوفتاد
من شکر نعمتت به کدامین زبان کنم؟
کز شرح آن زبان خرد الکن اوفتاد
خورشید و مه ز سایه من نور می برند
تا سایه مبارک تو بر من اوفتاد
بفراز سر به افسر شاهی که دشمنت
در زیر پای حادثه بر گردن اوفتاد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
بر کرده چو مه سر از گریبان می رفت
در دامن خورشید خرامان می رفت
گه گه به سخن درآمده لعل لبش
گویی عرق از چشمه حیوان می رفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
زهی از عنبر سارا نغوله
کمندست آن که داری یا نغوله
ظریفت گفتن و چالاک رفتن
لطیفت گردن و زیبا نغوله
چرا دربندِ زنجیرش فکندی
مگر دارد چو من سودا نغوله
برای صید دل‌ها گاه گاهی
گره وا می‌کند عمدا نغوله
به دعوی کاکلت از سرفرازی
به پیشانی درآمد با نغوله
به دادش لاجرم سروا بریدند
چو خامش کرد کاکل را نغوله
ازین جا با دو شاخش بسته دارند
که بیرون آمد از یاسا نغوله
نزاری را بناگوشت بزد راه
که نه دل می‌برد تنها نغوله
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دلی که عشق نکردش چو لاله داغ کجاست
خبر دهید که فانوس بی‌چراغ کجاست
به دیده خون ز دلم دیردیر می‌آید
کسی که زود کند باده در ایاغ کجاست
هزار داغ به دل دارم و نمی‌دانم
ز بی‌خودی که مرا دل کجا و داغ کجاست
نظاره گل و فریاد عندلیب خوش است
دلم گرفته ز مجلس، بهار و باغ کجاست
نسیم عافیت از ملک ما نمی‌خیزد
به کشوری که غمت ره برد، فراغ کجاست
طریق عشق تو بی خون دیده نتوان رفت
چو روز من شده تاریک ره چراغ کجاست
به کوی تیره‌دلان جا نکرده‌ام قدسی
درین چمن که منم آشیان زاغ کجاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نظر بر آینه خوبان چو بی‌نقاب کنند
ز شوق، آینه را مضطرب چو آب کنند
مراد خلق ز یک دیدن تو حاصل شد
دگر نماند دعایی که مستجاب کنند
چه طالع است ندانم که صبح عاشق را
چو شام، پرده رخسار آفتاب کنند
به روز حشر نماند سیاه‌نامه کسی
اگر سیاهی بخت مرا حساب کنند
ز تیرگی نشمارند در حساب شبش
ز عمر، روز خوشم را گر انتخاب کنند