عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۰
دی در هوای صحبت یاران غمگسار
زی بوستان شدم بتماشای لاله زار
دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن
پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار
باد خزان بباغ شتابان و سهمگین
ابر سیه بدشت خروشان و اشگبار
آذر فتاده در دل بتهای آزری
دود سیه برآمده از مغز جویبار
عاری ز دیبه ساحت و اطراف بوستان
عریان ز جامه پیکر و اندام کوهسار
بسته زبان بلبل و بگشوده پای جغد
جوشیده آب روشن و خوشیده آبشار
در چنگ مطربان سخنگو شکسته چنگ
وز گوش شاهدان چمن رفته گوشوار
فرش زمین نوشته ز پهنا درازنا
رخت درخت کنده و بگسسته پود و تار
تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست
در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار
اخگر دمیده از دل رود و کنار دشت
آتش گرفته دامن صحرا و کوهسار
ماندم شگفت و خیره از این کار بوالعجب
کامد پدید از اثر چرخ کژمدار
یاران و همرهان و رفیقان راه نیز
چون من درین قضیه بحیرت شده دچار
کاین بوستان رشک بهشت از چه رو شده است
افروخته چو کوره دوزخ ز تف نار
وین مرغزار خرم و دلکش چرا بود
چون مرغزن خراب و نگونسار و خاکسار
ناگه بگوشم اندر از آن سو ندا رسید
کای بیخبر ز گردش اوضاع روزگار
حیرت من ز تیرگی باغ و بوستان
خیره مشو ز سوختن دشت و مرغزار
زیرا اساس نزهت باغ از بهار شد
چون مایه نشاط روان از وصال یار
از نوبهار شاخ درخت است پرگهر
از نوبهار باغ بهار است پر بهار
از نوبهار لاله برآید همی بدشت
از نوبهار نغمه سراید همی هزار
بی نوبهار سبزه نروید همی ز خاک
بی نوبهار غنچه نیاید همی ببار
آنجا که نوبهار نباشد همه خزان
آنجا که آب نیست جهد از زمین شرار
گفتم بنوبهار مگر آفتی رسید
یا خاطرش نژند شده پیکرش نزار
گفتا بنوبهار نه اما بنامه ای
کاین نام را بخویش همی کرده مستعار
بی مهر گشت شاه و بهار خجسته دید
همنام خویش دور ز الطاف شهریار
شد لاجرم ز انده همنام خویشتن
چون سنبل و شقایق پیچان و داغدار
ویژه که آن جریده چو باغ بهار بود
از رنگ و بوی و روشنی و رونق و نگار
اندر ورق معانی و الفاظ آن بدی
رخشنده همچو لؤلؤ و یاقوت شاهوار
شعرش خریده گوهر شعری بیک شعیر
نثرش ز نثره کرده بر اوج فلک نثار
خوانده زبان ملتش استاد حق نیوش
یعنی لسان صدق حریفان حق گذار
گفتم خدایگان ملوک از چه روبر او
بی مهر گشت و خواست مر او را نژند و خوار
گفتا گناه کرد و شهش از نظر فکند
خشم ملک نگیرد جز بر گناهکار
گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد
جرمی چنان که بسته شود راه اعتذار
گفتا گناهش آنکه بامضای خسته ای
سطری دو برنگاشت بهنجار ناگوار
مسئول بی خبر بد از این کار و آن حدیث
در نامه ثبت کرد نسنجیده پیشکار
نه وی اجازه داد و نه امضا نگاشت لیک
مسئولیت بگردن او گشته استوار
چون نامه گشت منتشر آگاه گشت و بس
افسوس خورد از پس توزیع و انتشار
اینک بجرم خویش مقر است و معترف
وز آنچه رفته سخت پشیمان و شرمسار
دیگر چنین خطا نرود ز آنکه بیگمان
از ریسمان پیشه گریزد گزیده مار
انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور
اندر جهان گزیده نخواهد شدن دوبار
گفتم در این قضیه مکافات آن چه شد
در پیشگاه اقدس شاه بزرگوار
گفتا تو دانی آنکه شهنشاه ما بطبع
بخشنده و کریم و حلیم است و بردبار
جان کسی نگشته ز خشمش دوچار رنج
قلب کسی نیافته از قهرش انکسار
محبوب ملت است و عزیز جهانیان
بحر کمال و کان کرم ظل کردگار
ما را بخاک رفتن از آن به که اندکی
بر خاطر خطیر همایون شه غبار
برخواند آن جریده و ابرو ترش نکرد
با آن همه جلالت و نیرو و اقتدار
اما به نام شاه به توقیف نوبهار
یکچند رأی داده شد از مجلس کبار
یعنی ز محضر وزرائی ز بار شه
این حکم رفت و بسته شد ابواب اختیار
هر چند حکم شاه نه چون شد بنام شه
با نام شاه کس نتوان کرد چارچار
گفتم گناه اگر چه بزرگ است و سخت لیک
باید بفضل شاه جهان شد امیدوار
این حکم اگر ز شاه جهان بود گفتمی
بیشک حکومتی است که لا یمکن الفرار
اما چو نیست امر همایون توان کشید
از فضل شهریار یکی آهنین حصار
حصنی چنان که بر نگشاید ورا بزور
افراسیاب و رستم و زال و سپندیار
مجرم اگر براستی آگه شود که چیست
میزان عفو و بخشش این شاه تاجدار
روزی هزار بار گنه برنهد بدوش
تا عفو شاه بیند روزی هزار بار
شاها بشکر آنکه خدا در همه جهان
از خسروان دهر ترا کرده اختیار
از جرم نوبهار گذر کن که آمده است
اندر پناه رحمت عامت بزینهار
گرچه نه زو گناه و نه بادافره از تو شد
سحری شگرف رفته درین ماجرا بکار
این سحر را بمعجزه بشکن که در کفت
باشد عصای سامری اوبار سحر خوار
زنهاریان درگه خود را که دیرگاه
دارند از تو عفو و خداوندی انتظار
مأیوس و ناامید ز الطاف خود مخواه
محروم و بی نصیب ز احسان خود مدار
بر دشمنان ملک حریف است این دلیر
و اندر کمند شاه ضعیف است این شکار
با صارم زبان بگشاید هزار حصن
با تیر خامه در شکند پشت صد سوار
تا روی شه بتابد چون بدر در ظلام
تا افسرش درخشد چون شمس در نهار
خویش چو در فضای چمن باد فروردین
رویش چو بر سپهر برین ماه ده چهار
فرداش به ز امروز امروز به ز دی
آینده به ز امسال امسال به ز پار
دولت غلام و عیش مدام و جهان بکام
گردونش رام و طالع پدرام و بخت یار
خصم ار باعتراض گشاید بمن زبان
کاندر خزان چرا سخن آری ز نوبهار
گویم بزیر سایه شه روزگار ماست
دایم چو باغ خلخ و بستان قندهار
دیماهان بگونه اردی بهشت سبز
اردیبهشتمان چو بهشت است مشکبار
زی بوستان شدم بتماشای لاله زار
دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن
پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار
باد خزان بباغ شتابان و سهمگین
ابر سیه بدشت خروشان و اشگبار
آذر فتاده در دل بتهای آزری
دود سیه برآمده از مغز جویبار
عاری ز دیبه ساحت و اطراف بوستان
عریان ز جامه پیکر و اندام کوهسار
بسته زبان بلبل و بگشوده پای جغد
جوشیده آب روشن و خوشیده آبشار
در چنگ مطربان سخنگو شکسته چنگ
وز گوش شاهدان چمن رفته گوشوار
فرش زمین نوشته ز پهنا درازنا
رخت درخت کنده و بگسسته پود و تار
تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست
در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار
اخگر دمیده از دل رود و کنار دشت
آتش گرفته دامن صحرا و کوهسار
ماندم شگفت و خیره از این کار بوالعجب
کامد پدید از اثر چرخ کژمدار
یاران و همرهان و رفیقان راه نیز
چون من درین قضیه بحیرت شده دچار
کاین بوستان رشک بهشت از چه رو شده است
افروخته چو کوره دوزخ ز تف نار
وین مرغزار خرم و دلکش چرا بود
چون مرغزن خراب و نگونسار و خاکسار
ناگه بگوشم اندر از آن سو ندا رسید
کای بیخبر ز گردش اوضاع روزگار
حیرت من ز تیرگی باغ و بوستان
خیره مشو ز سوختن دشت و مرغزار
زیرا اساس نزهت باغ از بهار شد
چون مایه نشاط روان از وصال یار
از نوبهار شاخ درخت است پرگهر
از نوبهار باغ بهار است پر بهار
از نوبهار لاله برآید همی بدشت
از نوبهار نغمه سراید همی هزار
بی نوبهار سبزه نروید همی ز خاک
بی نوبهار غنچه نیاید همی ببار
آنجا که نوبهار نباشد همه خزان
آنجا که آب نیست جهد از زمین شرار
گفتم بنوبهار مگر آفتی رسید
یا خاطرش نژند شده پیکرش نزار
گفتا بنوبهار نه اما بنامه ای
کاین نام را بخویش همی کرده مستعار
بی مهر گشت شاه و بهار خجسته دید
همنام خویش دور ز الطاف شهریار
شد لاجرم ز انده همنام خویشتن
چون سنبل و شقایق پیچان و داغدار
ویژه که آن جریده چو باغ بهار بود
از رنگ و بوی و روشنی و رونق و نگار
اندر ورق معانی و الفاظ آن بدی
رخشنده همچو لؤلؤ و یاقوت شاهوار
شعرش خریده گوهر شعری بیک شعیر
نثرش ز نثره کرده بر اوج فلک نثار
خوانده زبان ملتش استاد حق نیوش
یعنی لسان صدق حریفان حق گذار
گفتم خدایگان ملوک از چه روبر او
بی مهر گشت و خواست مر او را نژند و خوار
گفتا گناه کرد و شهش از نظر فکند
خشم ملک نگیرد جز بر گناهکار
گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد
جرمی چنان که بسته شود راه اعتذار
گفتا گناهش آنکه بامضای خسته ای
سطری دو برنگاشت بهنجار ناگوار
مسئول بی خبر بد از این کار و آن حدیث
در نامه ثبت کرد نسنجیده پیشکار
نه وی اجازه داد و نه امضا نگاشت لیک
مسئولیت بگردن او گشته استوار
چون نامه گشت منتشر آگاه گشت و بس
افسوس خورد از پس توزیع و انتشار
اینک بجرم خویش مقر است و معترف
وز آنچه رفته سخت پشیمان و شرمسار
دیگر چنین خطا نرود ز آنکه بیگمان
از ریسمان پیشه گریزد گزیده مار
انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور
اندر جهان گزیده نخواهد شدن دوبار
گفتم در این قضیه مکافات آن چه شد
در پیشگاه اقدس شاه بزرگوار
گفتا تو دانی آنکه شهنشاه ما بطبع
بخشنده و کریم و حلیم است و بردبار
جان کسی نگشته ز خشمش دوچار رنج
قلب کسی نیافته از قهرش انکسار
محبوب ملت است و عزیز جهانیان
بحر کمال و کان کرم ظل کردگار
ما را بخاک رفتن از آن به که اندکی
بر خاطر خطیر همایون شه غبار
برخواند آن جریده و ابرو ترش نکرد
با آن همه جلالت و نیرو و اقتدار
اما به نام شاه به توقیف نوبهار
یکچند رأی داده شد از مجلس کبار
یعنی ز محضر وزرائی ز بار شه
این حکم رفت و بسته شد ابواب اختیار
هر چند حکم شاه نه چون شد بنام شه
با نام شاه کس نتوان کرد چارچار
گفتم گناه اگر چه بزرگ است و سخت لیک
باید بفضل شاه جهان شد امیدوار
این حکم اگر ز شاه جهان بود گفتمی
بیشک حکومتی است که لا یمکن الفرار
اما چو نیست امر همایون توان کشید
از فضل شهریار یکی آهنین حصار
حصنی چنان که بر نگشاید ورا بزور
افراسیاب و رستم و زال و سپندیار
مجرم اگر براستی آگه شود که چیست
میزان عفو و بخشش این شاه تاجدار
روزی هزار بار گنه برنهد بدوش
تا عفو شاه بیند روزی هزار بار
شاها بشکر آنکه خدا در همه جهان
از خسروان دهر ترا کرده اختیار
از جرم نوبهار گذر کن که آمده است
اندر پناه رحمت عامت بزینهار
گرچه نه زو گناه و نه بادافره از تو شد
سحری شگرف رفته درین ماجرا بکار
این سحر را بمعجزه بشکن که در کفت
باشد عصای سامری اوبار سحر خوار
زنهاریان درگه خود را که دیرگاه
دارند از تو عفو و خداوندی انتظار
مأیوس و ناامید ز الطاف خود مخواه
محروم و بی نصیب ز احسان خود مدار
بر دشمنان ملک حریف است این دلیر
و اندر کمند شاه ضعیف است این شکار
با صارم زبان بگشاید هزار حصن
با تیر خامه در شکند پشت صد سوار
تا روی شه بتابد چون بدر در ظلام
تا افسرش درخشد چون شمس در نهار
خویش چو در فضای چمن باد فروردین
رویش چو بر سپهر برین ماه ده چهار
فرداش به ز امروز امروز به ز دی
آینده به ز امسال امسال به ز پار
دولت غلام و عیش مدام و جهان بکام
گردونش رام و طالع پدرام و بخت یار
خصم ار باعتراض گشاید بمن زبان
کاندر خزان چرا سخن آری ز نوبهار
گویم بزیر سایه شه روزگار ماست
دایم چو باغ خلخ و بستان قندهار
دیماهان بگونه اردی بهشت سبز
اردیبهشتمان چو بهشت است مشکبار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۴
کشور خاور شده است خسته و بیمار
خیز و برایش یکی طبیب بدست آر
باختر او را چو و سنی است بتحقیق
دارد با او همی رقابت بسیار
وسنی خواهد عدوی خویش کند پست
وسنی خواهد رقیب خویش کند خوار
تیغ عداوت کشد نهفته و پیدا
تیر شماتت زند نهان و پدیدار
درد و دریغا که این عروس جوانبخت
آه و فسوسا که این پریرخ دلدار
خسته چنان از هجوم نکبت و ذلت
بسته چنان در کمند محنت و آزار
کش نرهاند بجز عنایت داور
کش نجهاند بجز توجه دادار
ساحت مشرق شده ضمیمه مغرب
کشور اسلام گشته سخره کفار
دین خدا خوار گشت و مرد خدا ماند
خوار و زبون از جفای مردم خونخوار
کار گذشته است از علاج و مداوا
عافیت آن سو فتاده از بر بیمار
دین خدا را کجا نشانه توان یافت
شرع نبی از کجا بیابی آثار
از لب رامشگران بخلوت رندان
یا دم خنیاگران، بدکه خمار
از نظر آهوان شوخ رمیده
یا نگه لعبتان نغز پریوار
از حرکات منافقان ریائی
یا کلمات مرائیان رباخوار
یا زکلامی که کرده شعرفروشان
بهر تملق طراز دفتر و طومار
یا ز سرودی که مطربان بسرایند
نزد امیران بلحن بربط و مزمار
یا ز عتابی که خواجگان بغلامان
ساز کنند از طریق نخوت و پندار
یا ز در مرد جاهلی که فروشد
دین خدا را همی بدرهم و دینار
یا ز بر رند فاسقی که بپوشد
روی ریا را همی بخرقه و دستار
یا ز متاع فرنگ کز اثر وی
گشته تهی خانها و پر شده بازار
یا ز دروغی که با هزار قسم جفت
از پی فلسی کنند نزد خریدار
یا ز لباسی که شد مخرب پیکر
یا ز اساسی که شد مهیج پیکار
همتی ای حارسان ملت بیضا
غیرتی ای وارثان حیدر کرار
ای علمای بزرگوار هنرمند
ای فضلای خدا پرست نکوکار
بهر خدا فکرتی بداروی این درد
بهر خدا همتی بچاره این کار
خود نه شمائید راه ما بسوی حق؟
خود نه شمائید ماه ما بشب تار؟
گر نشتابید سوی چاره چه گوئید
روز قیامت جواب احمد مختار
اسلام اینک غریب مانده و مهجور
ایمان اینک نژند مانده و افکار
گشت مشوه جمال دین پیمبر
گشته مشوش خیال مردم دیندار
آینه شرع را نشسته برخ زنگ
صارم دین را بچهره بر شده زنگار
خاک بریتانیا بهند رسیده است
مملکت روس در گذشته ز تاتار
برمه و چین و سیام گشه مسخر
کاپ و اورنز و بوئر شده است نگونسار
عهد مسیح است و روز ملت ترسا
دور صلیب است و وقت بستن زنار
نور چلیپا دمد چو طلعت خورشید
طاق کلیسا رسد بگنبد دوار
تیره از آن طاق گشته یکسره دلها
خیره در آن نور مانده یکسره ابصار
چند شود مختفی دقایق احکام
چند بود منطوی حقایق اخبار
رسم مدارس کنید و نشر جراید
سوی معارف روید و در پی آثار
جام تدین شده است ممتلی از زهر
باغ تمدن شده است یکسره پرخار
زهر جفا را تهی کنید ز ساغر
خار ستم را برونکشید ز گلزار
گرگ ستمکار رفته بر سر گله
موش غله خوار خفته در بن انبار
در تله بندید پای موش دغل باز
وز گله برید دست گرگ ستمکار
ما همه سرمست و دشمنان همه باهوش
ما همه در خواب و حاسدان همه بیدار
ما همه مدهوش و سست و تنبل و کاهل
دشمن هشیار و چست و چابک و عیار
رخنه بدیوار ما فکنده بداندیش
ما نگران بر رخش چو صورت دیوار
شکر خدا را که شهریار جوان بخت
حمد خدا را که پادشاه جهاندار
قلب منیرش بود سپهر حقایق
خاطر پاکش بود خزانه اسرار
گشته خیالش بکار ملت مصروف
هست درونش ز راز بملک خبردار
هیچ نترسم از آنک مسکن ما را
خانه ماران کنند مردم سحار
زانکه بتأیید حق سنان شهنشه
گردد چون اژدها و بشکند آن مار
یارب این شه نگاهدار زمانه است
نیز توأش از بد زمانه نگهدار
خیز و برایش یکی طبیب بدست آر
باختر او را چو و سنی است بتحقیق
دارد با او همی رقابت بسیار
وسنی خواهد عدوی خویش کند پست
وسنی خواهد رقیب خویش کند خوار
تیغ عداوت کشد نهفته و پیدا
تیر شماتت زند نهان و پدیدار
درد و دریغا که این عروس جوانبخت
آه و فسوسا که این پریرخ دلدار
خسته چنان از هجوم نکبت و ذلت
بسته چنان در کمند محنت و آزار
کش نرهاند بجز عنایت داور
کش نجهاند بجز توجه دادار
ساحت مشرق شده ضمیمه مغرب
کشور اسلام گشته سخره کفار
دین خدا خوار گشت و مرد خدا ماند
خوار و زبون از جفای مردم خونخوار
کار گذشته است از علاج و مداوا
عافیت آن سو فتاده از بر بیمار
دین خدا را کجا نشانه توان یافت
شرع نبی از کجا بیابی آثار
از لب رامشگران بخلوت رندان
یا دم خنیاگران، بدکه خمار
از نظر آهوان شوخ رمیده
یا نگه لعبتان نغز پریوار
از حرکات منافقان ریائی
یا کلمات مرائیان رباخوار
یا زکلامی که کرده شعرفروشان
بهر تملق طراز دفتر و طومار
یا ز سرودی که مطربان بسرایند
نزد امیران بلحن بربط و مزمار
یا ز عتابی که خواجگان بغلامان
ساز کنند از طریق نخوت و پندار
یا ز در مرد جاهلی که فروشد
دین خدا را همی بدرهم و دینار
یا ز بر رند فاسقی که بپوشد
روی ریا را همی بخرقه و دستار
یا ز متاع فرنگ کز اثر وی
گشته تهی خانها و پر شده بازار
یا ز دروغی که با هزار قسم جفت
از پی فلسی کنند نزد خریدار
یا ز لباسی که شد مخرب پیکر
یا ز اساسی که شد مهیج پیکار
همتی ای حارسان ملت بیضا
غیرتی ای وارثان حیدر کرار
ای علمای بزرگوار هنرمند
ای فضلای خدا پرست نکوکار
بهر خدا فکرتی بداروی این درد
بهر خدا همتی بچاره این کار
خود نه شمائید راه ما بسوی حق؟
خود نه شمائید ماه ما بشب تار؟
گر نشتابید سوی چاره چه گوئید
روز قیامت جواب احمد مختار
اسلام اینک غریب مانده و مهجور
ایمان اینک نژند مانده و افکار
گشت مشوه جمال دین پیمبر
گشته مشوش خیال مردم دیندار
آینه شرع را نشسته برخ زنگ
صارم دین را بچهره بر شده زنگار
خاک بریتانیا بهند رسیده است
مملکت روس در گذشته ز تاتار
برمه و چین و سیام گشه مسخر
کاپ و اورنز و بوئر شده است نگونسار
عهد مسیح است و روز ملت ترسا
دور صلیب است و وقت بستن زنار
نور چلیپا دمد چو طلعت خورشید
طاق کلیسا رسد بگنبد دوار
تیره از آن طاق گشته یکسره دلها
خیره در آن نور مانده یکسره ابصار
چند شود مختفی دقایق احکام
چند بود منطوی حقایق اخبار
رسم مدارس کنید و نشر جراید
سوی معارف روید و در پی آثار
جام تدین شده است ممتلی از زهر
باغ تمدن شده است یکسره پرخار
زهر جفا را تهی کنید ز ساغر
خار ستم را برونکشید ز گلزار
گرگ ستمکار رفته بر سر گله
موش غله خوار خفته در بن انبار
در تله بندید پای موش دغل باز
وز گله برید دست گرگ ستمکار
ما همه سرمست و دشمنان همه باهوش
ما همه در خواب و حاسدان همه بیدار
ما همه مدهوش و سست و تنبل و کاهل
دشمن هشیار و چست و چابک و عیار
رخنه بدیوار ما فکنده بداندیش
ما نگران بر رخش چو صورت دیوار
شکر خدا را که شهریار جوان بخت
حمد خدا را که پادشاه جهاندار
قلب منیرش بود سپهر حقایق
خاطر پاکش بود خزانه اسرار
گشته خیالش بکار ملت مصروف
هست درونش ز راز بملک خبردار
هیچ نترسم از آنک مسکن ما را
خانه ماران کنند مردم سحار
زانکه بتأیید حق سنان شهنشه
گردد چون اژدها و بشکند آن مار
یارب این شه نگاهدار زمانه است
نیز توأش از بد زمانه نگهدار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زلال خضر کزان تشنه ماند اسکندر
ببین که گشته روان در کنار بحر خزر
هر آنچه جست سکندر درون تاریکی
بروشنی شده ما را نصیب خوش بنگر
بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دین پیغمبر
بدستیاری پیر خرد که خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
یکی جریده ز باکو پدید گشته بطبع
بلند چون فلک و تابناک همچو قمر
جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب
صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر
هزار سحر کند از بیان شورانگیز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر
عروس زیبا از یاد برد حجله شوی
عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر
نبشه گوئی کلک خرد ز آیت فضل
خطی ز عنبر سارا بدیبه ششتر
و یا تو گوئی در بوستان شرع رسول
یکی درخت برومند بر فلک زده سر
درست کاری بیخش درست گوئی شاخ
وطن پرستی برگش خداشناسی بر
فشانده میوه بسکان هند از تاتار
فکنده سایه بصحرای غرب از خاور
ز میوه اش بدن مؤمنین شده فربه
ز سایه اش جسد مشرکین شده لاغر
بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی
که در بیانش لطف است و در کلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد باید زدن می کوثر
شراب کوثر علم است و جز بدولت علم
کسی نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان
که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر
بیا بنوش ز عین الحیوة ما قدحی
ببوی همچو گلاب و بطعم همچو شکر
از آن شراب که در رقص و در سرود آید
تن و روان تو بی پای کوپ و رامشگر
از آن شراب که گر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب که گر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم
همی ببارد سجیل و برزند آذر
از آن شراب که بر مصطفی شب معراج
بقاب قوسین نوشاند خالق اکبر
از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد
بمرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر
از آنشراب که صدیق نوش کرد وز سر صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر
از آنشراب که فاروق خورد و شیرین کرد
جهانیان را زهری که بود در ساغر
از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش
ز شور مستی زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم
بدست خویش بعمار یاسر و بوذر
از آنشراب که هشیار گشت از آن سلمان
از آنشراب که طیار گشت از آن جعفر
از آنشراب که ابلیس از آن شود مقهور
از آنشراب که جبریل از آن گشاید پر
از آنشراب که دیو ار کشد فرشته شود
از آنشراب که مور ار چشد شود اژدر
از آنشراب که آباد کرده خانه خیر
از آنشراب که بر باد داده خیمه شر
بود دو چیز بهر روزگار و در هر جای
ستون بیت سعادت قوام نسل بشر
نخست دین و دوم علم دان که این هر دو
شدند چون دو برادر ز یک پدر و مادر
میان این دو برادر جدا شود آنروز
که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر
بشرع، کار معیشت منظم است و درست
بعلم، پشت عمل محکم است و مستظهر
بشرع، شاید قانون گذاشت بی دستور
بعلم، شاید کشور گرفت بی لشکر
امام بی دین باشد فضیحت محراب
چنانکه مفتی بی علم ضحکه منبر
چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار
چو بسته شد در علم از کجا گشاید در
دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان
فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر
نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول
نه عارفیم بعلم علی و عدل عمر
رسیده ایم بدشتی که نیست روی نجات
فتاده ایم ببحری که نیست راه عبر
نشان ره ز که جویم که چشمها همه کور
حدیث دل بکه گویم که گوشها همه کر
هزار سال فزونتر بود که در گیتی
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر
نه حجله اش را اسباب خضاب کرده بخون
بجای غازه رخش سرخ از سرشک بصر
مرا بسی عجب آید که این عروس چرا
هزار سال بماند عقیم و بی شوهر
نه یک خردمند او را همی بپرسد حال
نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر
ز بسکه تخم مروت بر او فتاده ز بن
ز اقربایش یکتن نشد ورا همسر
مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد
ز چشم زخم رقیبان بروی این دلبر
وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع
بجای ماند پی روی پوش و بی معجر
درون خانه همسایه مرد بسیار است
ولیک یکسره نامرد و بیحمیت و غر
و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی
که این متاع نیفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر
در آب شستیم آن آبروی میراثی
بباد دادیم آن گنجهای بادآور
خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل
هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر
عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام
علی کجاست که بیند جهود در خیبر
عمر کجاست که بیند دراز دستان را
کشیده تا بکجا پای از گلیم بدر
علی کجاست که بیند بطاق کعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
کجاست حضرت فاروق و تازیانه سخت
برای خواندن معروف و راندن منکر
کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار
که کافران را دادی بامر حق کیفر
اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک
بخوان وصیت آن شه بمالک اشتر
کجاست حشمت صدیق و آنهمه شوکت
که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر
کجاست طاعت عمان و چهر نورانیش
که با نماز شب تیره برد تا بسحر
کجاست عمرعبدالعزیز آنکه بجد
همی ببست باصلاح کار خلق کمر
مگر دوباره بخواب اندرون کسی بینی
بعزم احمد سفاح و جزم بوجعفر
کجاست حشمت محمود عزنوی که شکست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی
امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر
کجاست پادشه پیلتن صلاح الدین
که تاخت بر سپه شیردل چو ضبغم نر
کجاست موکب سلطان محمد فاتح
که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر
کجاست نادر افشار شهریار بزرگ
که شد ز فارس سوی هند و ماورالنهر
کجا شدند دلیران کشور اسلام
یلان نامور و پهلوان گندآور
کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف
فحول ازد و دلیران جنگی حیمر
زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر
مجاهدان ربیعه مبارزان مضر
چو بو عبیده جراح و عمر و بن معدی
چو خالدبن ولید و ضراربن ازدر
چو طاهربن حسین و ابودلف قاسم
چو پور کاوس افشین که نام او خیذر
مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم
که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر
حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی
هم از نصوص تواریخ و از متون سیر
شگفت معجزه بینی که پور بابکیان
گهی بخاقان پیچید و گاه با قیصر
کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم
حدیث فضل علی بن موسی جعفر
بیا بگرییم ای دل بحال خود شب و روز
که نه بدرد علاج است و نه بناله اثر
سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی
خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر
فتاده کشتی اسلامیان بگردابی
کز آن نهنگ نیارد بحیله کرد گذر
هزار کشتی راندیم اندرین دریا
همی شکسته و بی بادبان و بی لنگر
هر آن سفینه که بر ساحل حیات رسید
رهید از خطر این محیط پهناور
حیات کشتی علم است و علم فلک نجات
نجات خواهی بفروش جان و دانش خر
بسان دانه که در آسیا شود شب و روز
همی بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
یکی بزیرو یکی بر زبر نشسته مدام
اساس هستی ما را کنند زیر و زبر
میان طالب بیدین و غالب بی داد
که کارشان همه میل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهی شبیه آدمیان
چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر
ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز
ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر
چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهای چون نشتر
چرا همی نستیزد بقهرمان اجل
چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر
مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید
مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر
که راه علم نپویند و روزگار عزیز
کنند صرف بچون چرا و بوک و مگر
از آن بخیره و غافل که جز بدامن علم
بهرچه دست فرازند ضایع است و هدر
محال باشد جز با کمند علم رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم یافتی آنگه باتحاد گرای
که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائید و سیل را نگرید
که هیچ نیست بجز قطره قطره های مطر
باتحاد گرائید و اتفاق کنید
که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر
اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان
یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر
شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عناد
یکی غلام علی شد یکی مرید عمر
قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج
زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر
میان شیعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام این گفتگو نبود ایدر
تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده ای
چو دایه ای که بود مهربان تر از مادر
بهار دین ز تو بی آب ماند و جهل تو داد
برای قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم
که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر
ایا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور
تو عالمی باحادیث و واقفی ز فنون
تو آگهی بتواریخ و عارفی بسیر
ز خامه تو باسلام تهنیت گویم
که جمع ملت اسلام را توئی یاور
چهار چیز بدست چهار تن بسپرد
برای حفظ صلاح جهانیان داور
تبر بدست خلیل و عصا بدست کلیم
قلم بدست تو و تیغ در کف حیدر
نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه
ز تنگنای مجال است و من نیم کافر
تو نه پیمبری و نه ولی ولی بیشک
مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر
از این رهست که باری ز خامه آب حیات
از این ره است که داری ز نامه گنج گهر
کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر
دم مسیح به لعلت همی بود مضمر
چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد
مکن دریغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را
که روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زیر ابر سیه در شو ای ستاره صبح
ببام عرش خروش افکن ای خروش سحر
ببین که گشته روان در کنار بحر خزر
هر آنچه جست سکندر درون تاریکی
بروشنی شده ما را نصیب خوش بنگر
بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دین پیغمبر
بدستیاری پیر خرد که خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
یکی جریده ز باکو پدید گشته بطبع
بلند چون فلک و تابناک همچو قمر
جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب
صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر
هزار سحر کند از بیان شورانگیز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر
عروس زیبا از یاد برد حجله شوی
عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر
نبشه گوئی کلک خرد ز آیت فضل
خطی ز عنبر سارا بدیبه ششتر
و یا تو گوئی در بوستان شرع رسول
یکی درخت برومند بر فلک زده سر
درست کاری بیخش درست گوئی شاخ
وطن پرستی برگش خداشناسی بر
فشانده میوه بسکان هند از تاتار
فکنده سایه بصحرای غرب از خاور
ز میوه اش بدن مؤمنین شده فربه
ز سایه اش جسد مشرکین شده لاغر
بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی
که در بیانش لطف است و در کلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد باید زدن می کوثر
شراب کوثر علم است و جز بدولت علم
کسی نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان
که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر
بیا بنوش ز عین الحیوة ما قدحی
ببوی همچو گلاب و بطعم همچو شکر
از آن شراب که در رقص و در سرود آید
تن و روان تو بی پای کوپ و رامشگر
از آن شراب که گر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب که گر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم
همی ببارد سجیل و برزند آذر
از آن شراب که بر مصطفی شب معراج
بقاب قوسین نوشاند خالق اکبر
از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد
بمرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر
از آنشراب که صدیق نوش کرد وز سر صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر
از آنشراب که فاروق خورد و شیرین کرد
جهانیان را زهری که بود در ساغر
از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش
ز شور مستی زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم
بدست خویش بعمار یاسر و بوذر
از آنشراب که هشیار گشت از آن سلمان
از آنشراب که طیار گشت از آن جعفر
از آنشراب که ابلیس از آن شود مقهور
از آنشراب که جبریل از آن گشاید پر
از آنشراب که دیو ار کشد فرشته شود
از آنشراب که مور ار چشد شود اژدر
از آنشراب که آباد کرده خانه خیر
از آنشراب که بر باد داده خیمه شر
بود دو چیز بهر روزگار و در هر جای
ستون بیت سعادت قوام نسل بشر
نخست دین و دوم علم دان که این هر دو
شدند چون دو برادر ز یک پدر و مادر
میان این دو برادر جدا شود آنروز
که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر
بشرع، کار معیشت منظم است و درست
بعلم، پشت عمل محکم است و مستظهر
بشرع، شاید قانون گذاشت بی دستور
بعلم، شاید کشور گرفت بی لشکر
امام بی دین باشد فضیحت محراب
چنانکه مفتی بی علم ضحکه منبر
چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار
چو بسته شد در علم از کجا گشاید در
دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان
فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر
نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول
نه عارفیم بعلم علی و عدل عمر
رسیده ایم بدشتی که نیست روی نجات
فتاده ایم ببحری که نیست راه عبر
نشان ره ز که جویم که چشمها همه کور
حدیث دل بکه گویم که گوشها همه کر
هزار سال فزونتر بود که در گیتی
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر
نه حجله اش را اسباب خضاب کرده بخون
بجای غازه رخش سرخ از سرشک بصر
مرا بسی عجب آید که این عروس چرا
هزار سال بماند عقیم و بی شوهر
نه یک خردمند او را همی بپرسد حال
نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر
ز بسکه تخم مروت بر او فتاده ز بن
ز اقربایش یکتن نشد ورا همسر
مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد
ز چشم زخم رقیبان بروی این دلبر
وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع
بجای ماند پی روی پوش و بی معجر
درون خانه همسایه مرد بسیار است
ولیک یکسره نامرد و بیحمیت و غر
و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی
که این متاع نیفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر
در آب شستیم آن آبروی میراثی
بباد دادیم آن گنجهای بادآور
خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل
هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر
عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام
علی کجاست که بیند جهود در خیبر
عمر کجاست که بیند دراز دستان را
کشیده تا بکجا پای از گلیم بدر
علی کجاست که بیند بطاق کعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
کجاست حضرت فاروق و تازیانه سخت
برای خواندن معروف و راندن منکر
کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار
که کافران را دادی بامر حق کیفر
اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک
بخوان وصیت آن شه بمالک اشتر
کجاست حشمت صدیق و آنهمه شوکت
که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر
کجاست طاعت عمان و چهر نورانیش
که با نماز شب تیره برد تا بسحر
کجاست عمرعبدالعزیز آنکه بجد
همی ببست باصلاح کار خلق کمر
مگر دوباره بخواب اندرون کسی بینی
بعزم احمد سفاح و جزم بوجعفر
کجاست حشمت محمود عزنوی که شکست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی
امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر
کجاست پادشه پیلتن صلاح الدین
که تاخت بر سپه شیردل چو ضبغم نر
کجاست موکب سلطان محمد فاتح
که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر
کجاست نادر افشار شهریار بزرگ
که شد ز فارس سوی هند و ماورالنهر
کجا شدند دلیران کشور اسلام
یلان نامور و پهلوان گندآور
کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف
فحول ازد و دلیران جنگی حیمر
زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر
مجاهدان ربیعه مبارزان مضر
چو بو عبیده جراح و عمر و بن معدی
چو خالدبن ولید و ضراربن ازدر
چو طاهربن حسین و ابودلف قاسم
چو پور کاوس افشین که نام او خیذر
مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم
که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر
حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی
هم از نصوص تواریخ و از متون سیر
شگفت معجزه بینی که پور بابکیان
گهی بخاقان پیچید و گاه با قیصر
کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم
حدیث فضل علی بن موسی جعفر
بیا بگرییم ای دل بحال خود شب و روز
که نه بدرد علاج است و نه بناله اثر
سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی
خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر
فتاده کشتی اسلامیان بگردابی
کز آن نهنگ نیارد بحیله کرد گذر
هزار کشتی راندیم اندرین دریا
همی شکسته و بی بادبان و بی لنگر
هر آن سفینه که بر ساحل حیات رسید
رهید از خطر این محیط پهناور
حیات کشتی علم است و علم فلک نجات
نجات خواهی بفروش جان و دانش خر
بسان دانه که در آسیا شود شب و روز
همی بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
یکی بزیرو یکی بر زبر نشسته مدام
اساس هستی ما را کنند زیر و زبر
میان طالب بیدین و غالب بی داد
که کارشان همه میل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهی شبیه آدمیان
چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر
ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز
ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر
چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهای چون نشتر
چرا همی نستیزد بقهرمان اجل
چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر
مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید
مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر
که راه علم نپویند و روزگار عزیز
کنند صرف بچون چرا و بوک و مگر
از آن بخیره و غافل که جز بدامن علم
بهرچه دست فرازند ضایع است و هدر
محال باشد جز با کمند علم رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم یافتی آنگه باتحاد گرای
که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائید و سیل را نگرید
که هیچ نیست بجز قطره قطره های مطر
باتحاد گرائید و اتفاق کنید
که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر
اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان
یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر
شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عناد
یکی غلام علی شد یکی مرید عمر
قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج
زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر
میان شیعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام این گفتگو نبود ایدر
تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده ای
چو دایه ای که بود مهربان تر از مادر
بهار دین ز تو بی آب ماند و جهل تو داد
برای قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم
که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر
ایا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور
تو عالمی باحادیث و واقفی ز فنون
تو آگهی بتواریخ و عارفی بسیر
ز خامه تو باسلام تهنیت گویم
که جمع ملت اسلام را توئی یاور
چهار چیز بدست چهار تن بسپرد
برای حفظ صلاح جهانیان داور
تبر بدست خلیل و عصا بدست کلیم
قلم بدست تو و تیغ در کف حیدر
نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه
ز تنگنای مجال است و من نیم کافر
تو نه پیمبری و نه ولی ولی بیشک
مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر
از این رهست که باری ز خامه آب حیات
از این ره است که داری ز نامه گنج گهر
کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر
دم مسیح به لعلت همی بود مضمر
چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد
مکن دریغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را
که روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زیر ابر سیه در شو ای ستاره صبح
ببام عرش خروش افکن ای خروش سحر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در نکوهش محمدعلی میرزای مخلوع هنگام بستن و کشتن مشروطه خواهان در باغ شاه تهران
چو شه بدامن جادو و جنبل آرد چنک
همی گریزد از او مردمی بصد فرسنگ
کدام جنبل و جادو نماید آن آثار
که آید از قلم و رأی مرد با فرهنگ
دریده شد دل مرد آن شیر گیر و ز جهل
همی نگارد افسون بچرم گرگ و پلنگ
دلش مسخر دیو است و از تهی مغزی
همی کند پی تسخیر دیو و دد آهنگ
چو عزم نیست ملک را شود عزیمت خوان
چو رنگ نیست بکارش رود پی نیرنگ
میان این شه و اسکندر اینت بس توفیر
که او شتافت پی نام و شاه ما پی ننگ
وزیر بار سکندر بدی ارسطالیس
وزارت شه ما را کند بهادر جنگ
بباغ خویش بنازد شهنشه ایران
چنانکه، ما نی، از کارخانه ارژنگ
چگونه باغی کز هر طرف در او نگری
ز خون بیگنهان لاله رسته رنگارنگ
نغوذبالله از آن دیولاخ تیره که هست
شرر فروز چو دوزخ سیه چو دود آهنگ
همی تو گوئی آنجا حدیقة الموت است
بجای سرو در آن نیزه جای سبزه خدنگ
بجای نار دل بیدلان طپیده بخون
بجای تاک سر خستگان ز دار آونگ
ریاض آن همه آکنده از بلا و نقم
حیاض آن همه انباشته بزهر و شرنگ
درختهاش عقابین و تازیانه و دار
کدیورش همه دژخیم چهره پر آژنگ
ز سیر سبزه سبزش جگر چو لاله بداغ
ز دیدن گل سرخش چو غنچه دلها تنگ
ز سیل اشک یتیمان و خون مظلومان
بگل فرو رود اسب و سوار تا آرنگ
تفوبر آن قلم و دست و تیغ و طوق و نگین
تفو بر آن علم و کوس و افسر و اورنگ
تفو بر آنکه چنین شاه را همی شمرد
ز جهل وارث جم یا خلیفه هوشنگ
بدان مثابه که ایران از او خرابی یافت
نیافت از ستم بیور اسب و پور پشنگ
دلش ز ناله و فریاد عاجزان بنشاط
چنانکه قحبه مست از نوای بربط و چنگ
تنش ز جهل و طمع کرده اند پنداری
ز چشم و گوش و زبان تا سرین و اشتالنگ
ز چه برآید همواره چون مه نخشب
بکه بماند فغواره چون شه شترنگ
چو بست خیش خود از شاخ شیخ شوخ پلید
بیوغ گردن آن گاو گردن کردنگ
شیار کرد دل خلق را و تخم خلاف
در آن بکاشت بدستور آن سفیه دبنگ
چو روید از دل این خاک جز نفاق و حسد
چه زاید از زن بدکاره جز نکوهش و ننگ
ندیم شه چو بود شاهدان بازاری
بتان سعتری و لعبتان دلبر شنگ
سوارهاش ندارند در نبرد شتاب
پیادهاش نیارند در گریز درنگ
بروز رزم ز ابرو کمان کند سردار
بگاه حمله ز مژگان سپه کشد سرهنگ
چو بست تیغ شه از خون بیگنه زنگار
کجا ز آینه معدلت زداید زنگ
شها خدای ترا داده این جهان فراخ
چرا کنیش چو زندان گور بر ما تنگ
چرا تو عشوه آن خربغا خری کار است
چو روسپی رخ تزویر خود ببوی و برنگ
ز بوی و رنگش بی رنگ و بوی خواهی ماند
چو هوش از اثر می خرد ز نشاه بنگ
ترا از آن چه سعادت رسد که گویندت
که آفتاب بشیر است و ماه در خرچنگ
کجا بکام دل اندر رسی که مست و خراب
تو خفته در چهی و آرزو بکام نهنگ
همیشه در هذیانی مگر بخواب اندر
تنت بسان فرنجک فشرده دست فرنگ
تو سفله کی بمقام شهان رسی حاشا
کجا سبق برد از اسب بادپا خر لنگ
چگونه خسبد و ایمن ز جان خویش زید
شهی که با سپه خود همیشه دارد جنگ
بیاد دار و فرامش مکن که سنگی سخت
نواختی بسر داد و دانش و فرهنگ
برای آنکه بمغز تو ناگهان کوبد
ودیعت است در انبان روزگار آن سنگ
فغان خلق برآوردی و برآید زود
ز خانمان تو بر آسمان غریو و غرنگ
همی گریزد از او مردمی بصد فرسنگ
کدام جنبل و جادو نماید آن آثار
که آید از قلم و رأی مرد با فرهنگ
دریده شد دل مرد آن شیر گیر و ز جهل
همی نگارد افسون بچرم گرگ و پلنگ
دلش مسخر دیو است و از تهی مغزی
همی کند پی تسخیر دیو و دد آهنگ
چو عزم نیست ملک را شود عزیمت خوان
چو رنگ نیست بکارش رود پی نیرنگ
میان این شه و اسکندر اینت بس توفیر
که او شتافت پی نام و شاه ما پی ننگ
وزیر بار سکندر بدی ارسطالیس
وزارت شه ما را کند بهادر جنگ
بباغ خویش بنازد شهنشه ایران
چنانکه، ما نی، از کارخانه ارژنگ
چگونه باغی کز هر طرف در او نگری
ز خون بیگنهان لاله رسته رنگارنگ
نغوذبالله از آن دیولاخ تیره که هست
شرر فروز چو دوزخ سیه چو دود آهنگ
همی تو گوئی آنجا حدیقة الموت است
بجای سرو در آن نیزه جای سبزه خدنگ
بجای نار دل بیدلان طپیده بخون
بجای تاک سر خستگان ز دار آونگ
ریاض آن همه آکنده از بلا و نقم
حیاض آن همه انباشته بزهر و شرنگ
درختهاش عقابین و تازیانه و دار
کدیورش همه دژخیم چهره پر آژنگ
ز سیر سبزه سبزش جگر چو لاله بداغ
ز دیدن گل سرخش چو غنچه دلها تنگ
ز سیل اشک یتیمان و خون مظلومان
بگل فرو رود اسب و سوار تا آرنگ
تفوبر آن قلم و دست و تیغ و طوق و نگین
تفو بر آن علم و کوس و افسر و اورنگ
تفو بر آنکه چنین شاه را همی شمرد
ز جهل وارث جم یا خلیفه هوشنگ
بدان مثابه که ایران از او خرابی یافت
نیافت از ستم بیور اسب و پور پشنگ
دلش ز ناله و فریاد عاجزان بنشاط
چنانکه قحبه مست از نوای بربط و چنگ
تنش ز جهل و طمع کرده اند پنداری
ز چشم و گوش و زبان تا سرین و اشتالنگ
ز چه برآید همواره چون مه نخشب
بکه بماند فغواره چون شه شترنگ
چو بست خیش خود از شاخ شیخ شوخ پلید
بیوغ گردن آن گاو گردن کردنگ
شیار کرد دل خلق را و تخم خلاف
در آن بکاشت بدستور آن سفیه دبنگ
چو روید از دل این خاک جز نفاق و حسد
چه زاید از زن بدکاره جز نکوهش و ننگ
ندیم شه چو بود شاهدان بازاری
بتان سعتری و لعبتان دلبر شنگ
سوارهاش ندارند در نبرد شتاب
پیادهاش نیارند در گریز درنگ
بروز رزم ز ابرو کمان کند سردار
بگاه حمله ز مژگان سپه کشد سرهنگ
چو بست تیغ شه از خون بیگنه زنگار
کجا ز آینه معدلت زداید زنگ
شها خدای ترا داده این جهان فراخ
چرا کنیش چو زندان گور بر ما تنگ
چرا تو عشوه آن خربغا خری کار است
چو روسپی رخ تزویر خود ببوی و برنگ
ز بوی و رنگش بی رنگ و بوی خواهی ماند
چو هوش از اثر می خرد ز نشاه بنگ
ترا از آن چه سعادت رسد که گویندت
که آفتاب بشیر است و ماه در خرچنگ
کجا بکام دل اندر رسی که مست و خراب
تو خفته در چهی و آرزو بکام نهنگ
همیشه در هذیانی مگر بخواب اندر
تنت بسان فرنجک فشرده دست فرنگ
تو سفله کی بمقام شهان رسی حاشا
کجا سبق برد از اسب بادپا خر لنگ
چگونه خسبد و ایمن ز جان خویش زید
شهی که با سپه خود همیشه دارد جنگ
بیاد دار و فرامش مکن که سنگی سخت
نواختی بسر داد و دانش و فرهنگ
برای آنکه بمغز تو ناگهان کوبد
ودیعت است در انبان روزگار آن سنگ
فغان خلق برآوردی و برآید زود
ز خانمان تو بر آسمان غریو و غرنگ
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - چکامه
وقتی پسرم عیسی را که آنوقت دو سال و دو ماه از سنش گذشته بود از جانب کارگذاران حضرت اقدس ولینعمت روحی فدا خلعت استیفاء بدادند در پاداش چاکری من زیرا که کودک مهد که زبان پدر و مادر نیک نیاموخته استیفاء و دبیری هیچ نداند که چیست و بزرگان کار شگرف بنااهلان و خوردان ندهند مگر در جبلت وی استعدادی نگرند یا حقوق خدمت پدرانش را از ذمت عالی ادا کنند چون وزارت دیوان رسائل خاصه سرکاری و ریاست دارالانشاء در این وقت که بیست و پنجم صفر یکهزار و سیصد و هشت بود بر عهده جناب دبیرالسلطنه میرزا فضل الله خان طباطبائی مفوض میبود و آنجناب را با من محبتی فراوان مشاهده میشد باین ابیات او را ستایش کرده مطلع آنرا ترجمه این بیت تازی قرار دادم که گفته اندبیت
الرای قبل شجاعة الشجعان
هواول و هی المحل الثانی
و ابیات این است که نگارش یافته
چو رای باشد پیش از شجاعت شجعان
نخست رای شمر آنگهی شجاعت دان
ز فکر پیران موئین زره اگر بافند
درید نتوان با تیغ پهلوان جوان
سنان و تیغ بریده نه دوختن دانند
خلاف رای که آید از او هم این و هم آن
که را نباشد شمشیر عیب نتوان گفت
ولی چو رای ندارد ثنای او نتوان
خزینه ایست دل مردمان با تدبیر
که کس نیارد قفلش شکست با سندان
شجاع دایم پیکان خود نماید تیز
ربوده مرد خردمند تیر از پیکان
شنیده ام که تهمتن دو چشم روئین تن
به تیر رای همیدوخت نه به تیر کمان
اگر نبودی تدبیرهای سیمرغی
کسی ز رستم دستان بدیدی آن دستان
وگر شجاعت بی فکر و هش ستوده بدی
ز خلق مهتر بودی برتبه شیر ژیان
گرفتم آنکه ز شمشیر کژ و نیزه راست
درست و راست شود جمله کارهای جهان
ز فکر دانا تیغ ار کنی نگردد ایچ
نه کند از دم خارا نه تیز با سوهان
به رای شاید آن مملکت نمود آباد
که گشته است ز شمشیر تیغ زن ویران
مکر نبینی ایدر همی بگاه سخط
قلم بدست خردمند کرده کارستان
بصحفه یارد کلک دبیر سلطنه کرد
هنر که تیغ نیارد بصفحه میدان
چنان که نام عدو محو گردد از دم تیغ
نموده کلکش ثبات نامه سلطان
شعاع و تابی کارد عطارد قلمش
نه تیغ مریخ آرد نه افسر کیوان
اصالتش را رخسار مطلع الانوار
نجابتش را آثار ساطع البرهان
دهان ترکان بوسند زانکه ایشان را
ز نقطه قلمش ایزد آفریده دهان
کسان بسایه سرو چمن زیند از آنک
بشکل خامه او سرو بسته است میان
آیا خجسته و فرخ دبیر راد که تیر
برای بوسه کلک تو شد بشکل کمان
گماشت فکر تو در باطن کسان جاسوس
فراشت قدر تو بر بام چرخ شاد روان
چنان بتیر فراست نشان غیب دهی
که هیچ فارس تیری چنان نزد بنشان
چگونه سحر توان گفت منشئات ترا
که خامه ات نه کم از چوب موسی عمران
زند چو خصم شهنشه صلای فرعونی
مرآن خجسته بیوباردش چنان ثعبان
اگر ز قهر قلم درکشی همی گردد
صحیفه متملس حدیقه رضوان
وگر ز رحمت انگشت برنهی گردد
حدیث باقل خوشتر ز نامه سحبان
جراد تان تو یعنی جریده و قلمت
اگر کنند تغنی در این سرابستان
بدان مثابه که گردید از امت یونس
عذاب عاد بگردد بدعوت لقمان
دگر نه در پی باران رحمت از گیتی
بلا و صاعقه اندر زمین شود باران
جهان ز مهر تو آسوده گشت پنداری
برست کشتی نوح از تلاطم طوفان
چمن ز خشم تو فرسوده شد همی گوئی
حدیقه الموت آمد حدیقه الرحمان
اگر بگویم کاندر فراز سوره نون
خدا به کلک تو سوگند خورده در قرآن
شگفت نیست کز آن دودمان پاکی تو
که مصطفاشان تالی شمرده با فرقان
پسر عم تو که همچون سپر غم شاداب
دمیده است ابا خرمی در این بستان
ز ابر دست تو و مهر روی تابانت
همی بباید گردد بلند و سبز و جوان
وگرنه ترسم گردد نژند و پژمرده
چنانکه لاله تر در هوای تابستان
خدای را بکمالش همی دهم سوگند
که از تو سازد نام کمال جاویدان
همین قدر که ترا محرمیت است بشه
حسود را بود از نیل آرزو حرمان
عدوی جاهت مانند خامه ات بادا
سیاه روی و شکسته سر و بریده دهان
الرای قبل شجاعة الشجعان
هواول و هی المحل الثانی
و ابیات این است که نگارش یافته
چو رای باشد پیش از شجاعت شجعان
نخست رای شمر آنگهی شجاعت دان
ز فکر پیران موئین زره اگر بافند
درید نتوان با تیغ پهلوان جوان
سنان و تیغ بریده نه دوختن دانند
خلاف رای که آید از او هم این و هم آن
که را نباشد شمشیر عیب نتوان گفت
ولی چو رای ندارد ثنای او نتوان
خزینه ایست دل مردمان با تدبیر
که کس نیارد قفلش شکست با سندان
شجاع دایم پیکان خود نماید تیز
ربوده مرد خردمند تیر از پیکان
شنیده ام که تهمتن دو چشم روئین تن
به تیر رای همیدوخت نه به تیر کمان
اگر نبودی تدبیرهای سیمرغی
کسی ز رستم دستان بدیدی آن دستان
وگر شجاعت بی فکر و هش ستوده بدی
ز خلق مهتر بودی برتبه شیر ژیان
گرفتم آنکه ز شمشیر کژ و نیزه راست
درست و راست شود جمله کارهای جهان
ز فکر دانا تیغ ار کنی نگردد ایچ
نه کند از دم خارا نه تیز با سوهان
به رای شاید آن مملکت نمود آباد
که گشته است ز شمشیر تیغ زن ویران
مکر نبینی ایدر همی بگاه سخط
قلم بدست خردمند کرده کارستان
بصحفه یارد کلک دبیر سلطنه کرد
هنر که تیغ نیارد بصفحه میدان
چنان که نام عدو محو گردد از دم تیغ
نموده کلکش ثبات نامه سلطان
شعاع و تابی کارد عطارد قلمش
نه تیغ مریخ آرد نه افسر کیوان
اصالتش را رخسار مطلع الانوار
نجابتش را آثار ساطع البرهان
دهان ترکان بوسند زانکه ایشان را
ز نقطه قلمش ایزد آفریده دهان
کسان بسایه سرو چمن زیند از آنک
بشکل خامه او سرو بسته است میان
آیا خجسته و فرخ دبیر راد که تیر
برای بوسه کلک تو شد بشکل کمان
گماشت فکر تو در باطن کسان جاسوس
فراشت قدر تو بر بام چرخ شاد روان
چنان بتیر فراست نشان غیب دهی
که هیچ فارس تیری چنان نزد بنشان
چگونه سحر توان گفت منشئات ترا
که خامه ات نه کم از چوب موسی عمران
زند چو خصم شهنشه صلای فرعونی
مرآن خجسته بیوباردش چنان ثعبان
اگر ز قهر قلم درکشی همی گردد
صحیفه متملس حدیقه رضوان
وگر ز رحمت انگشت برنهی گردد
حدیث باقل خوشتر ز نامه سحبان
جراد تان تو یعنی جریده و قلمت
اگر کنند تغنی در این سرابستان
بدان مثابه که گردید از امت یونس
عذاب عاد بگردد بدعوت لقمان
دگر نه در پی باران رحمت از گیتی
بلا و صاعقه اندر زمین شود باران
جهان ز مهر تو آسوده گشت پنداری
برست کشتی نوح از تلاطم طوفان
چمن ز خشم تو فرسوده شد همی گوئی
حدیقه الموت آمد حدیقه الرحمان
اگر بگویم کاندر فراز سوره نون
خدا به کلک تو سوگند خورده در قرآن
شگفت نیست کز آن دودمان پاکی تو
که مصطفاشان تالی شمرده با فرقان
پسر عم تو که همچون سپر غم شاداب
دمیده است ابا خرمی در این بستان
ز ابر دست تو و مهر روی تابانت
همی بباید گردد بلند و سبز و جوان
وگرنه ترسم گردد نژند و پژمرده
چنانکه لاله تر در هوای تابستان
خدای را بکمالش همی دهم سوگند
که از تو سازد نام کمال جاویدان
همین قدر که ترا محرمیت است بشه
حسود را بود از نیل آرزو حرمان
عدوی جاهت مانند خامه ات بادا
سیاه روی و شکسته سر و بریده دهان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵
ببال ای تخت افریدون بناز ای تاج نوشروان
که آمد شه درون کاخ و تابد مه بشادروان
بگشت اندر شود دهقان و آرد آب اندر جو
بباغ اندر شود رزبان و کارد سرو در بستان
سپهر پیر بر شاه جوان زودا که بسپارد
نگین و رایت شاپور و تخت و افسر ساسان
سحر در نامه «شوری » چنین خواندم بتوقیعی
که والا حضرتش فرمود بر فرماندهان اعلان
که در سال هزار و سیصد و سی و دو از هجرت
سه شنبه دوم مرداد و بیست و هفتم شعبان
زحل در برج جوزا زهره و بهرام در خوشه
عطارد با مه و خورشید ماوی جسته در سرطان
بفالی نیک و سالی خوب و روزی سعد و ماهی خوش
که گل با شاخ هم پیوند و می با جام هم پیمان
خدیو شرق «احمدشاه » با اقبال روز افزون
گذارد تاج بر تارک فرازد تخت در ایوان
سپهرم گفت یا بشری کزین پس در همه گیتی
نبینی ملک بی صاحب نیابی گله بی چوپان
بگفتم لاتقل بشری و لکن بشریان زیرا
دو شادی دست برهم داد توأم گشت در یک آن
یکی تشریف تاج از تارک شه دوم آن باشد
که ملک آزاد از فتنه است و بحر آسوده از طوفان
بهار عمر شد شاداب و باغ دولتش ایمن
ز سرمای زمستان است و از گرمای تابستان
ز والا حضرت ایدون شکرها باید که در کشور
عنایت راند بر مردم نیابت کرد از سلطان
چو موسی روز و شب این گوسفندانرا چرانیدی
کنار چشمه صداء و گرد روضه سعدان
مرا باشد شگفت از معجزش زیرا محال آید
دو کار اندر یکی پنجه دو گوی اندر یکی چوگان
ولی این خواجه با یکدست هم گوی زمین در کف
گرفته هم ربوده گوی فضل و دانش از اقران
ز دست و پنجه مشگل گشا آن عقده بگشاید
بآسانی که کس نتواندش بگشود با دندان
بدستی کرد خامش فتنهای خارج از سوزش
بدستی کرد ساکن انقلاب داخل از طغیان
حسودش خویشتن را همچو او پنداشته است اما
کجا قاف تهجی هست همچون ق و القرآن
چنو بسیار دیدستم به صورت یا بنام اما
ندیدم همچو او یکتن بمعنی در همه کیهان
همی سنجد اشیا را بثقل و جثه و پیکر
خلاف مرد کورا دانش و حکمت بود میزان
دو دست ایزد بما داد است با هم جفت چون بینی
ز دست راست آنچ آید پدید از دست چپ نتوان
برادر بود با سلمان ابوذر لیک کی شاید
که گنجد در دل صد بوذر اندک راز یک سلمان
سفینه ملک کامد مضطرب ز امواج پی در پی
در این گرداب بی پایان و این دریای بی پایان
عنان این سفینه بود اندر دست او گفتی
عنان رخش خود را داشت در کف رستم دستان
هر آنکس دید این قدرت سرود از گفته سعدی
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان
سپردندش کلید مملکت پیش از ملک زیرا
نخست آرند کنیت آنگهی نامست در عنوان
بصورت کنیه پیش از نام باشد لیک در معنی
بقای شخص از نام است و زو شد زنده جاویدان
شنیدستم که اندر دور استبداد شیطانی
خطاب معشرالجن خواند اندر سوره رحمن
در آنجا کرد استدلال کاندر صفحه گیتی
نباید مملکت بی شه نشاید خلق بی سلطان
بدو گویم که ای ناخوانده از قرآن بجز حرفی
بریش خویشتن خندیدنت بایست ازین برهان
ندیدی خواجه چندین سال بی شه ملک و دولت را
بآیین شهی بخشید آب و رونق و سامان
خداوندا تن این ملک مجروح است و دل خسته
طبیبان عاجز از تدبیر و تب در آخرین بحران
نه خاصیت دهد معجون نه بهبودی رسد ز افسون
نه سود از عوذه خاتون و حرز مادر صبیان
تو غمخواری طبیبی کیمیا دانی روان بخشی
لبت چون عیسی مریم کفت چون موسی عمران
ببین اوضاع را درهم اساس ملک را برهم
بنه این زخم را مرهم ببار این درد را درمان
ببین بر میزبان تنگ است منزل بس فرود آید
بناهنگام و ناخوانده بخرگاه اندرش مهمان
بویژه اندرین خانه که از غوغای بیگانه
نیارد هشت خالیگر بغیر از خون دل برخوان
خدا را با کلید فکر بگشا قفل این مشکل
که رای مرد باشد چیره بر شمشیر و بر سوهان
که آمد شه درون کاخ و تابد مه بشادروان
بگشت اندر شود دهقان و آرد آب اندر جو
بباغ اندر شود رزبان و کارد سرو در بستان
سپهر پیر بر شاه جوان زودا که بسپارد
نگین و رایت شاپور و تخت و افسر ساسان
سحر در نامه «شوری » چنین خواندم بتوقیعی
که والا حضرتش فرمود بر فرماندهان اعلان
که در سال هزار و سیصد و سی و دو از هجرت
سه شنبه دوم مرداد و بیست و هفتم شعبان
زحل در برج جوزا زهره و بهرام در خوشه
عطارد با مه و خورشید ماوی جسته در سرطان
بفالی نیک و سالی خوب و روزی سعد و ماهی خوش
که گل با شاخ هم پیوند و می با جام هم پیمان
خدیو شرق «احمدشاه » با اقبال روز افزون
گذارد تاج بر تارک فرازد تخت در ایوان
سپهرم گفت یا بشری کزین پس در همه گیتی
نبینی ملک بی صاحب نیابی گله بی چوپان
بگفتم لاتقل بشری و لکن بشریان زیرا
دو شادی دست برهم داد توأم گشت در یک آن
یکی تشریف تاج از تارک شه دوم آن باشد
که ملک آزاد از فتنه است و بحر آسوده از طوفان
بهار عمر شد شاداب و باغ دولتش ایمن
ز سرمای زمستان است و از گرمای تابستان
ز والا حضرت ایدون شکرها باید که در کشور
عنایت راند بر مردم نیابت کرد از سلطان
چو موسی روز و شب این گوسفندانرا چرانیدی
کنار چشمه صداء و گرد روضه سعدان
مرا باشد شگفت از معجزش زیرا محال آید
دو کار اندر یکی پنجه دو گوی اندر یکی چوگان
ولی این خواجه با یکدست هم گوی زمین در کف
گرفته هم ربوده گوی فضل و دانش از اقران
ز دست و پنجه مشگل گشا آن عقده بگشاید
بآسانی که کس نتواندش بگشود با دندان
بدستی کرد خامش فتنهای خارج از سوزش
بدستی کرد ساکن انقلاب داخل از طغیان
حسودش خویشتن را همچو او پنداشته است اما
کجا قاف تهجی هست همچون ق و القرآن
چنو بسیار دیدستم به صورت یا بنام اما
ندیدم همچو او یکتن بمعنی در همه کیهان
همی سنجد اشیا را بثقل و جثه و پیکر
خلاف مرد کورا دانش و حکمت بود میزان
دو دست ایزد بما داد است با هم جفت چون بینی
ز دست راست آنچ آید پدید از دست چپ نتوان
برادر بود با سلمان ابوذر لیک کی شاید
که گنجد در دل صد بوذر اندک راز یک سلمان
سفینه ملک کامد مضطرب ز امواج پی در پی
در این گرداب بی پایان و این دریای بی پایان
عنان این سفینه بود اندر دست او گفتی
عنان رخش خود را داشت در کف رستم دستان
هر آنکس دید این قدرت سرود از گفته سعدی
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان
سپردندش کلید مملکت پیش از ملک زیرا
نخست آرند کنیت آنگهی نامست در عنوان
بصورت کنیه پیش از نام باشد لیک در معنی
بقای شخص از نام است و زو شد زنده جاویدان
شنیدستم که اندر دور استبداد شیطانی
خطاب معشرالجن خواند اندر سوره رحمن
در آنجا کرد استدلال کاندر صفحه گیتی
نباید مملکت بی شه نشاید خلق بی سلطان
بدو گویم که ای ناخوانده از قرآن بجز حرفی
بریش خویشتن خندیدنت بایست ازین برهان
ندیدی خواجه چندین سال بی شه ملک و دولت را
بآیین شهی بخشید آب و رونق و سامان
خداوندا تن این ملک مجروح است و دل خسته
طبیبان عاجز از تدبیر و تب در آخرین بحران
نه خاصیت دهد معجون نه بهبودی رسد ز افسون
نه سود از عوذه خاتون و حرز مادر صبیان
تو غمخواری طبیبی کیمیا دانی روان بخشی
لبت چون عیسی مریم کفت چون موسی عمران
ببین اوضاع را درهم اساس ملک را برهم
بنه این زخم را مرهم ببار این درد را درمان
ببین بر میزبان تنگ است منزل بس فرود آید
بناهنگام و ناخوانده بخرگاه اندرش مهمان
بویژه اندرین خانه که از غوغای بیگانه
نیارد هشت خالیگر بغیر از خون دل برخوان
خدا را با کلید فکر بگشا قفل این مشکل
که رای مرد باشد چیره بر شمشیر و بر سوهان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶
ای مانده دیر در سفر و دور از وطن
وز دوری تو گشته سته جان مرد و زن
ای همچو ماه گرد زمین گشته ره سپر
وی همچو مهر سوی فلک بوده کام زن
خاک عرب ز بوی تو با نکهت بهار
دشت ختا ز خوی تو پر نافه ختن
اندر فرنگ رانده ثنای تو هوشمند
در چین درود خوانده بروی تو برهمن
ای دیده چون کلیم ز فرعونیان عذاب
وی خسته چون سلیمان از کید اهرمن
ایوب وار سوخته در آتش بلا
یعقوب وار ساخته در کلبه حزن
از فضل جامه دوختی از معرفت ردا
از علم جبه کردی و از صبر پیرهن
رفتی از این دیار چو نوری که از بصر
باز آمدی دوباره چو روحی که در بدن
رفتی چو شاهباز شهان سوی صیدگه
باز آمدی چو ابر بهاران سوی چمن
ای میهمان تازه ملت که آمدی
با کاروان داد سوی خان خویشتن
خوب آمدی و داد قدومت بدیده نور
شاد آمدی و برد ورودت ز دل محن
بنهفته نیست فضل تو بر مرد هوشیار
پوشیده نیست قدر تو بر مردم وطن
در درگه ملوک توئی صدر بارگاه
در مجلس کرام توئی شمع انجمن
دولت بهمت تو کند کارهای نو
ملت بحضرت تو سراید غم کهن
تنها نه شهریار کند بر تو اعتماد
کافاق را بود بجناب تو حسن ظن
میرا، خدایگانا، حرفی ز روی جد
گویم بحضرت تو اگر بشنوی ز من
در محضر تو راست سرایم سخن از آنک
شایسته نیست از چو منی حیله در سخن
جز صدق از زبان من ای خواجه نشنوی
ور حاسدم ز کینه زند مشت بر دهن
از این دورو، برون نبود، کار مملکت
یا مرغزار روشن یا تیره مرغزن
یا عمر جاودانه و یا انقراض عمر
یا بخت ما مساعد و یا رخت ما کفن
گر نیکخواه دولت و غمخوار ملتی
این راز را بحضرت شه گوی بر علن
کامروز مر ترا پس اصلاح مملکت
عدل عمر بباید و فرهنگ بوالحسن
جلاب رای پیران رنجور ملک را
دارو کند نه ضربت شمشیر تهمتن
دانا بدست کن نه توانا که بهتر است
یکی کهل رأی زن، زد و صد فحل تیغزن
یاسای ملک را نتوان کرد اعتماد
بر کودکی که نو ز نشسته، لب، از لبن
پیر فسرده را نسزد با عروس بکر
در خوابگاه پیری در بستر عنن
گر بلبل از درخت کند آشیان تهی
مأوای او نماند بر کرکس و زغن
ور آهوی ختن شود از دشت ناپدید
کس جای او نبخشد بر پیل و کرگدن
شاها بکار کوش و تن آسان مباش از آنک
پرویز رفت و ماند بجا کار کوهکن
دانی تو خود که زور نیابد بکار مرد
تا ملک خویش را برهانی ز هر فتن
سامان ساو و باژ منظم کن ای ملک
تا ملک خویش را به رهانی ز هر متن
تا کی شکسته در جگر معدلت سنان
تا چند بسته در گلوی عافیت رسن
از بزم اتحاد بر آن مرد شوخ چشم
وز پیکر و داد بکن رخت شوخگن
ای خواجه مؤید و دستور کاردان
ای مستشار عادل و دانای مؤتمن
بگشای قفل بسته به مفتاح اتحاد
بشکن طلسم بسته به تأیید ذوالمنن
تخم وفاق را تو درین بوستان بکار
میخ نفاق را تو ازین سرزمین بکن
وز دوری تو گشته سته جان مرد و زن
ای همچو ماه گرد زمین گشته ره سپر
وی همچو مهر سوی فلک بوده کام زن
خاک عرب ز بوی تو با نکهت بهار
دشت ختا ز خوی تو پر نافه ختن
اندر فرنگ رانده ثنای تو هوشمند
در چین درود خوانده بروی تو برهمن
ای دیده چون کلیم ز فرعونیان عذاب
وی خسته چون سلیمان از کید اهرمن
ایوب وار سوخته در آتش بلا
یعقوب وار ساخته در کلبه حزن
از فضل جامه دوختی از معرفت ردا
از علم جبه کردی و از صبر پیرهن
رفتی از این دیار چو نوری که از بصر
باز آمدی دوباره چو روحی که در بدن
رفتی چو شاهباز شهان سوی صیدگه
باز آمدی چو ابر بهاران سوی چمن
ای میهمان تازه ملت که آمدی
با کاروان داد سوی خان خویشتن
خوب آمدی و داد قدومت بدیده نور
شاد آمدی و برد ورودت ز دل محن
بنهفته نیست فضل تو بر مرد هوشیار
پوشیده نیست قدر تو بر مردم وطن
در درگه ملوک توئی صدر بارگاه
در مجلس کرام توئی شمع انجمن
دولت بهمت تو کند کارهای نو
ملت بحضرت تو سراید غم کهن
تنها نه شهریار کند بر تو اعتماد
کافاق را بود بجناب تو حسن ظن
میرا، خدایگانا، حرفی ز روی جد
گویم بحضرت تو اگر بشنوی ز من
در محضر تو راست سرایم سخن از آنک
شایسته نیست از چو منی حیله در سخن
جز صدق از زبان من ای خواجه نشنوی
ور حاسدم ز کینه زند مشت بر دهن
از این دورو، برون نبود، کار مملکت
یا مرغزار روشن یا تیره مرغزن
یا عمر جاودانه و یا انقراض عمر
یا بخت ما مساعد و یا رخت ما کفن
گر نیکخواه دولت و غمخوار ملتی
این راز را بحضرت شه گوی بر علن
کامروز مر ترا پس اصلاح مملکت
عدل عمر بباید و فرهنگ بوالحسن
جلاب رای پیران رنجور ملک را
دارو کند نه ضربت شمشیر تهمتن
دانا بدست کن نه توانا که بهتر است
یکی کهل رأی زن، زد و صد فحل تیغزن
یاسای ملک را نتوان کرد اعتماد
بر کودکی که نو ز نشسته، لب، از لبن
پیر فسرده را نسزد با عروس بکر
در خوابگاه پیری در بستر عنن
گر بلبل از درخت کند آشیان تهی
مأوای او نماند بر کرکس و زغن
ور آهوی ختن شود از دشت ناپدید
کس جای او نبخشد بر پیل و کرگدن
شاها بکار کوش و تن آسان مباش از آنک
پرویز رفت و ماند بجا کار کوهکن
دانی تو خود که زور نیابد بکار مرد
تا ملک خویش را برهانی ز هر فتن
سامان ساو و باژ منظم کن ای ملک
تا ملک خویش را به رهانی ز هر متن
تا کی شکسته در جگر معدلت سنان
تا چند بسته در گلوی عافیت رسن
از بزم اتحاد بر آن مرد شوخ چشم
وز پیکر و داد بکن رخت شوخگن
ای خواجه مؤید و دستور کاردان
ای مستشار عادل و دانای مؤتمن
بگشای قفل بسته به مفتاح اتحاد
بشکن طلسم بسته به تأیید ذوالمنن
تخم وفاق را تو درین بوستان بکار
میخ نفاق را تو ازین سرزمین بکن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - در نکوهش بعضی از وزرای وزرانگیز آغاز مشروطیت
به ایران از اروپا گشت روشن
چراغ تربیت شمع تمدن
غزالان بیختند از ناف نافه
پلنگان ریخته خونها ز ناخن
دبیران چون غزالان با تبختر
وزیران چون پلنگان با تفرعن
یکی دل میبرد بهر تمتع
یکی سر میبرد بهر تفنن
تو گوئی صف زده در دشت و کهسار
بتان چین و سرداران ژاپن
به ماچین و به ژاپن شد فسانه
بت ایرانی از پاچین و ژوپن
شب آدینه تابد تا سحرگاه
ثریا در ترن جوزا به واگن
فرو ماندند اشخاص از تشخص
سته گشتند اعیان از تعین
خردمندان پریشان از تفکر
وطنخواهان پشیمان از توطن
چو بوقلمون شده است اوضاع گیتی
ز تغییر و ز تردید و تلون
چرا فرسوده ما را دند و دندان
اگر دند است، بوقلمون و دندن
مشیر جمع شوری شور و شوره
امیر این و آن آن است و آنن
وزیرا وقت آن آمد که امروز
بیاموزی ره و رسم تدین
تو از کنبیه ایشان از مترجم
مترجم از کتاب سان پتی کن
نشینی با هزاران جلوه و ناز
به دارالدوله چون در باغ گلبن
برانگیزی چو پیلان یال و خرطوم
برافرازی چو شیران ناب و برثن
بجوشانی هوا را از حرارت
بگندانی جهان را از تعفن
براری ریشه انصاف از بیخ
بر اندازی اساس عدل از بن
کنی خامش چراغ دین اسلام
بسوزی هم تشیع هم تسنن
به جای بقعه بطحا و یثرب
طرازی کعبه در پاریس و لندن
مصاحب خستگی یابد ز صحبت
معاون عاجز آید از تعاون
مترجم همچو سقراط و تو هستی
ارسطو مستشارت چون فلاطن
کنون بر تخت دارا جام جم گیر
فلاطون را زخم کن در فلاکن
وزارت بی شرارت شد مرارت
یواسن سان پواسن آن پوآژن
ز چپ بر راست زن از راست بر چپ
که نشناسی تیاسر از تیامن
ز شاگردان خاص یوسف اسمیت
طلب کن نشرده آیین مرمن
چو استاد عروض اندر دوائر
مفاعیلن تراش از فاعلاتن
تو را از بهر گردن آفریدند
چرا آویزی اندر سینه گردن
زر سرخ و زن زیبا به دست آر
که زر در خانه طاق است و زن استن
بیا اندرز من بشنو وزیرا
ز تیر آه مظلومان حذر کن
به دیوان ده مر این دیوانگی را
که از افسوس جن باشد تجنن
بترس از آنکه مظلومی درین روز
به حصن حول حق یابد تحصن
فروزد شعله قهر ایزدی را
ز آه خود به تسبیح و تحنن
زند سیلی به گوشت امر فاخرج
به جای نغمه یا آدم اسکن
بمانی از وزارت هم ز او زار
بیفتی از مکانت وز تمکن
ازین سودا بیابی غبن فاحش
بماند مستشارت در تغابن
تو چون قبطی کنار نیل و خصمت
چو روحالله کنار نهر اردن
چنان کاسکندر رومی بسر هشت
کلاه مشتری در دیر آمن
به سر بادت کلاه قلتبانی
کزان یابی تبرک هم تیمن
وزیرا همچو من ناگفته مدحت
کس از آغاز تکوین و تکون
چراغ تربیت شمع تمدن
غزالان بیختند از ناف نافه
پلنگان ریخته خونها ز ناخن
دبیران چون غزالان با تبختر
وزیران چون پلنگان با تفرعن
یکی دل میبرد بهر تمتع
یکی سر میبرد بهر تفنن
تو گوئی صف زده در دشت و کهسار
بتان چین و سرداران ژاپن
به ماچین و به ژاپن شد فسانه
بت ایرانی از پاچین و ژوپن
شب آدینه تابد تا سحرگاه
ثریا در ترن جوزا به واگن
فرو ماندند اشخاص از تشخص
سته گشتند اعیان از تعین
خردمندان پریشان از تفکر
وطنخواهان پشیمان از توطن
چو بوقلمون شده است اوضاع گیتی
ز تغییر و ز تردید و تلون
چرا فرسوده ما را دند و دندان
اگر دند است، بوقلمون و دندن
مشیر جمع شوری شور و شوره
امیر این و آن آن است و آنن
وزیرا وقت آن آمد که امروز
بیاموزی ره و رسم تدین
تو از کنبیه ایشان از مترجم
مترجم از کتاب سان پتی کن
نشینی با هزاران جلوه و ناز
به دارالدوله چون در باغ گلبن
برانگیزی چو پیلان یال و خرطوم
برافرازی چو شیران ناب و برثن
بجوشانی هوا را از حرارت
بگندانی جهان را از تعفن
براری ریشه انصاف از بیخ
بر اندازی اساس عدل از بن
کنی خامش چراغ دین اسلام
بسوزی هم تشیع هم تسنن
به جای بقعه بطحا و یثرب
طرازی کعبه در پاریس و لندن
مصاحب خستگی یابد ز صحبت
معاون عاجز آید از تعاون
مترجم همچو سقراط و تو هستی
ارسطو مستشارت چون فلاطن
کنون بر تخت دارا جام جم گیر
فلاطون را زخم کن در فلاکن
وزارت بی شرارت شد مرارت
یواسن سان پواسن آن پوآژن
ز چپ بر راست زن از راست بر چپ
که نشناسی تیاسر از تیامن
ز شاگردان خاص یوسف اسمیت
طلب کن نشرده آیین مرمن
چو استاد عروض اندر دوائر
مفاعیلن تراش از فاعلاتن
تو را از بهر گردن آفریدند
چرا آویزی اندر سینه گردن
زر سرخ و زن زیبا به دست آر
که زر در خانه طاق است و زن استن
بیا اندرز من بشنو وزیرا
ز تیر آه مظلومان حذر کن
به دیوان ده مر این دیوانگی را
که از افسوس جن باشد تجنن
بترس از آنکه مظلومی درین روز
به حصن حول حق یابد تحصن
فروزد شعله قهر ایزدی را
ز آه خود به تسبیح و تحنن
زند سیلی به گوشت امر فاخرج
به جای نغمه یا آدم اسکن
بمانی از وزارت هم ز او زار
بیفتی از مکانت وز تمکن
ازین سودا بیابی غبن فاحش
بماند مستشارت در تغابن
تو چون قبطی کنار نیل و خصمت
چو روحالله کنار نهر اردن
چنان کاسکندر رومی بسر هشت
کلاه مشتری در دیر آمن
به سر بادت کلاه قلتبانی
کزان یابی تبرک هم تیمن
وزیرا همچو من ناگفته مدحت
کس از آغاز تکوین و تکون
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - قطعه
از دو چشمم آب یکسر گشته جاری خون ز یکسو
دست و پایم بسته دین از یکطرف قانون ز یکسو
قامتم را کوژ دارد خون دل از دیده بارد
آن قد موزون ز سوئی و آن رخ گلگون ز یکسو
بسته عهد اتفاق اندر پی تاراج دلها
غمزه جانان ز سوئی گردش گردون ز یکسو
دست و پیمان داده با هم بر سر ویرانی ما
اختر کجرو ز سوئی طالع وارون ز یکسو
هر زمان نقشی عجب بر چهره ما برنگارد
دهر بازیگر ز سوئی چرخ بوقلمون ز یکسو
کارمان افتاده با بیمار مهجوری که جانش
خسته دارد تب ز سوئی تلخی معجون ز یکسو
درد او را چاره نتوان کرد با جلاب و دارو
گر ارسطو کوشد از سوئی و افلاطون ز یکسو
حاصل از رنج طبیبان نیست کو را کشته دارد
دردهای اندرون سوئی غم بیرون ز یکسو
آن مریضی را که عزرائیل فرماید عیادت
حال دیگر شد ز سوئی کار دیگرگون ز یکسو
کی تواند زیست بیماری که جانش را بکاهد
طعنه طاعن ز سوئی حمله طاعون ز یکسو
چون توان رستم ازین سیلاب بنیان کن که دایم
دیده بارد اشک سوئی دل فشاند خون ز یکسو
کشتی ما غرقه در دریا و تن محبوس هامون
باد در دریا ز سوئی سیل در هامون ز یکسو
آفتابا در مدار خویش گردش کن که ترسم
مرکزت از یکطرف ویران شود کانون ز یکسو
از پی تخریب ناموس تو ای خورشید روشن
مشتری از یک طرف طغیان کند نپتون ز یکسو
آبی ام ابر کرم افشان بر این آتش که سوزد
خیمه لیلی ز سوئی پیکر مجنون ز یکسو
ای رسول هاشمی بردار سر اسلام را بین
نالد از عیسی ز سوئی وز حواریون ز یکسو
بر هلاک شیعه آل محمد گشته جازم
لشکر لوقا ز سوئی امت شمعون ز یکسو
وز پی نسخ کتاب ما فراز آرد کتائب
سفر یوحنا ز سوئی صحف انگلیون ز یکسو
دوست از راهی بکین ما و دشمن از طریقی
پطر یکسو در کمین ما و ناپلیون ز یکسو
باد از جائی خرابم می کند باران ز جائی
کنت از سوئی کبابم می کند بارون ز یکسو
هر چه در جیب عجائز بود و در کیس ارامل
راه آهن از طریقی می برد واگون ز یکسو
سرمه یکجا برده هوشم غمزه مشاطه یکجا
غازه از یکسو فریبم می دهد صابون ز یکسو
پاسبان یکجا دل از کف داده و دربان ز جائی
خواجه سوئی مست خواب افتاده و خاتون ز یکسو
سامری گوساله را بر تخت بنشاند چو بیند
غیبت موسی ز سوئی غفلت هارون ز یکسو
وای بر داود از آن ساعت که دید از لشکر خود
باغ دین ویران ز سوئی داغ ایسالون ز یکسو
ای دریغا رفت آن قصری که بود اندر کنارش
دامن قلزم ز سوئی ساحل جیحون ز یکسو
ای دریغا رفت آن گنجی که بروی رشک بردی
دست موسی یکطرف گنجینه قارون ز یکسو
آنچه کالای شرف بد یا متاع آدمیت
چرخ دون پرور ز سوئی برد و خصم دون ز یکسو
زین تجارت آتشم در دل فروزد چونکه بینم
سود سوداگر ز سوئی حسرت مغبون ز یکسو
ای دریغا کرد غارت آنچه بود اندر عمارت
غاصب مردود یکسو صاحب ملعون ز یکسو
مغزهامان را پریشان کرده دلهامان مکدر
سبزه روشن ز سوئی شیره افیون ز یکسو
چشمها گه مست افیونند و گاهی مست باده
گوشها ز افسانه سوئی گرم و از افسون ز یکسو
گر فشانم زنده رود از دیده جا دارد که دارم
غصه اهواز از سوئی غم کارون ز یکسو
گردمان دیواری از بدبختی و غفلت کشیده
فقر بی پایان ز سوئی قرض سی ملیون ز یکسو
ترسم ای ایرانیان تورانیان را قسمت افتد
تخت کیخسرو ز سوئی تاج افریدون ز یکسو
بیستون از یکطرف نالد دل فرهاد یکجا
تخت شیرین یکطرف غلطد سم گلگون ز یکسو
نوعروس ملک را کابین کنند از بهر خصمان
اعتدالیون ز سوئی انقلابیون ز یکسو
ای امیری بر دو چیز امیدواری منحصر شد
همت ملت ز سوئی رحمت بیچون ز یکسو
دست و پایم بسته دین از یکطرف قانون ز یکسو
قامتم را کوژ دارد خون دل از دیده بارد
آن قد موزون ز سوئی و آن رخ گلگون ز یکسو
بسته عهد اتفاق اندر پی تاراج دلها
غمزه جانان ز سوئی گردش گردون ز یکسو
دست و پیمان داده با هم بر سر ویرانی ما
اختر کجرو ز سوئی طالع وارون ز یکسو
هر زمان نقشی عجب بر چهره ما برنگارد
دهر بازیگر ز سوئی چرخ بوقلمون ز یکسو
کارمان افتاده با بیمار مهجوری که جانش
خسته دارد تب ز سوئی تلخی معجون ز یکسو
درد او را چاره نتوان کرد با جلاب و دارو
گر ارسطو کوشد از سوئی و افلاطون ز یکسو
حاصل از رنج طبیبان نیست کو را کشته دارد
دردهای اندرون سوئی غم بیرون ز یکسو
آن مریضی را که عزرائیل فرماید عیادت
حال دیگر شد ز سوئی کار دیگرگون ز یکسو
کی تواند زیست بیماری که جانش را بکاهد
طعنه طاعن ز سوئی حمله طاعون ز یکسو
چون توان رستم ازین سیلاب بنیان کن که دایم
دیده بارد اشک سوئی دل فشاند خون ز یکسو
کشتی ما غرقه در دریا و تن محبوس هامون
باد در دریا ز سوئی سیل در هامون ز یکسو
آفتابا در مدار خویش گردش کن که ترسم
مرکزت از یکطرف ویران شود کانون ز یکسو
از پی تخریب ناموس تو ای خورشید روشن
مشتری از یک طرف طغیان کند نپتون ز یکسو
آبی ام ابر کرم افشان بر این آتش که سوزد
خیمه لیلی ز سوئی پیکر مجنون ز یکسو
ای رسول هاشمی بردار سر اسلام را بین
نالد از عیسی ز سوئی وز حواریون ز یکسو
بر هلاک شیعه آل محمد گشته جازم
لشکر لوقا ز سوئی امت شمعون ز یکسو
وز پی نسخ کتاب ما فراز آرد کتائب
سفر یوحنا ز سوئی صحف انگلیون ز یکسو
دوست از راهی بکین ما و دشمن از طریقی
پطر یکسو در کمین ما و ناپلیون ز یکسو
باد از جائی خرابم می کند باران ز جائی
کنت از سوئی کبابم می کند بارون ز یکسو
هر چه در جیب عجائز بود و در کیس ارامل
راه آهن از طریقی می برد واگون ز یکسو
سرمه یکجا برده هوشم غمزه مشاطه یکجا
غازه از یکسو فریبم می دهد صابون ز یکسو
پاسبان یکجا دل از کف داده و دربان ز جائی
خواجه سوئی مست خواب افتاده و خاتون ز یکسو
سامری گوساله را بر تخت بنشاند چو بیند
غیبت موسی ز سوئی غفلت هارون ز یکسو
وای بر داود از آن ساعت که دید از لشکر خود
باغ دین ویران ز سوئی داغ ایسالون ز یکسو
ای دریغا رفت آن قصری که بود اندر کنارش
دامن قلزم ز سوئی ساحل جیحون ز یکسو
ای دریغا رفت آن گنجی که بروی رشک بردی
دست موسی یکطرف گنجینه قارون ز یکسو
آنچه کالای شرف بد یا متاع آدمیت
چرخ دون پرور ز سوئی برد و خصم دون ز یکسو
زین تجارت آتشم در دل فروزد چونکه بینم
سود سوداگر ز سوئی حسرت مغبون ز یکسو
ای دریغا کرد غارت آنچه بود اندر عمارت
غاصب مردود یکسو صاحب ملعون ز یکسو
مغزهامان را پریشان کرده دلهامان مکدر
سبزه روشن ز سوئی شیره افیون ز یکسو
چشمها گه مست افیونند و گاهی مست باده
گوشها ز افسانه سوئی گرم و از افسون ز یکسو
گر فشانم زنده رود از دیده جا دارد که دارم
غصه اهواز از سوئی غم کارون ز یکسو
گردمان دیواری از بدبختی و غفلت کشیده
فقر بی پایان ز سوئی قرض سی ملیون ز یکسو
ترسم ای ایرانیان تورانیان را قسمت افتد
تخت کیخسرو ز سوئی تاج افریدون ز یکسو
بیستون از یکطرف نالد دل فرهاد یکجا
تخت شیرین یکطرف غلطد سم گلگون ز یکسو
نوعروس ملک را کابین کنند از بهر خصمان
اعتدالیون ز سوئی انقلابیون ز یکسو
ای امیری بر دو چیز امیدواری منحصر شد
همت ملت ز سوئی رحمت بیچون ز یکسو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵
ز اصل پاک و نژاد بلند و طبع نکو
بدی نزاید چونانکه نیکی از بدخو
هزار مرتبه گر قند را بجوشانی
لطیف گردد و افزون شود حلاوت او
ولی درخت مغیلان ترنجبین ندهد
گرش چشانی از کوثر آب در مینو
کراگهر نبود خاصیت نمی بخشد
گر آستینش آکنده سازی از لؤلو
نه ماهتاب کند رنگ هندوئی رومی
نه آفتاب کند شکل رومیئی هندو
اگر عجوزی چون شاهدان مشکین خط
بر وی غازه نهد یا که وسمه، بر ابرو
همی بگوید روی کژ و قد کوژش
کزین دو شاهد عادل طریق صدق مجو
وگر عروسی رعنا برای مصلحتی
پلاس پوشد و اندر زند نقاب به رو
بود دو شاهد دانای راستگو او را
نخست راستی قد، دویم خم گیسو
پس از شکستن دندان و رنجه کردن کام
شود هویدا کان نقل بود و این پینو
تن لطیف چه در خزچه در عبا چه گلیم
شراب ناب چه در بط چه در قدح چه سبو
من این مقدمه زان چیدمی که این سخنان
نمایم اثبات اندر گه جدل به عدو
که شاهزاده فرخ منش امامقلی
بسوی رستاق از شهر اگر نماید رو
عجب مدار که شاهین در آشیانه خویش
همی نگردد صیاد کبک یا تیهو
از آن بساحل دریا مکان گزیده که هیچ
نهنگ تر نکند کام خویش اندر جو
بلند مرتبه شهزاده که همت وی
ز ارتفاع بگردون همی زند پهلو
نشانده مهرش از آفتاب تکمه زر
از آن سپس که گریبان چرخ کرده رفو
خدایگانا گویند کاندر این دریا
جزیره است ترا همچو روضه مینو
دران جزیره یکی کوه و اندران کهسار
با من و عیش چرد شیر بیشه با آهو
شنیده ام من و باور ندارم این گفتار
مگر کنایه شمارم حدیث این هر دو
همی بگویم کهی ز عفو و حلم تراست
محیط گشته بر آن کوه رشحه کف تو
تمام جانوران در پناه مرحمتت
همی شوند پرستش گرو ستایش گو
شنیده ام که هلاکو مراغه را بگزید
در آن بساخت سرای و عمارت و مشکو
کنون مراغه اسبان و استران توشد
مراغه ای که بدی تختگاه هولاکو
امیدوارم کاندر زمانه شاد زیئی
ابا صلابت چنگیز و حشمت منکو
سر خیامت اندر فراز چرخ فرا
بن سنانت اندر فرود خاک فرو
خدای عز و جل دولتت کند جاوید
بحق اشهد ان لا اله الا هو
بدی نزاید چونانکه نیکی از بدخو
هزار مرتبه گر قند را بجوشانی
لطیف گردد و افزون شود حلاوت او
ولی درخت مغیلان ترنجبین ندهد
گرش چشانی از کوثر آب در مینو
کراگهر نبود خاصیت نمی بخشد
گر آستینش آکنده سازی از لؤلو
نه ماهتاب کند رنگ هندوئی رومی
نه آفتاب کند شکل رومیئی هندو
اگر عجوزی چون شاهدان مشکین خط
بر وی غازه نهد یا که وسمه، بر ابرو
همی بگوید روی کژ و قد کوژش
کزین دو شاهد عادل طریق صدق مجو
وگر عروسی رعنا برای مصلحتی
پلاس پوشد و اندر زند نقاب به رو
بود دو شاهد دانای راستگو او را
نخست راستی قد، دویم خم گیسو
پس از شکستن دندان و رنجه کردن کام
شود هویدا کان نقل بود و این پینو
تن لطیف چه در خزچه در عبا چه گلیم
شراب ناب چه در بط چه در قدح چه سبو
من این مقدمه زان چیدمی که این سخنان
نمایم اثبات اندر گه جدل به عدو
که شاهزاده فرخ منش امامقلی
بسوی رستاق از شهر اگر نماید رو
عجب مدار که شاهین در آشیانه خویش
همی نگردد صیاد کبک یا تیهو
از آن بساحل دریا مکان گزیده که هیچ
نهنگ تر نکند کام خویش اندر جو
بلند مرتبه شهزاده که همت وی
ز ارتفاع بگردون همی زند پهلو
نشانده مهرش از آفتاب تکمه زر
از آن سپس که گریبان چرخ کرده رفو
خدایگانا گویند کاندر این دریا
جزیره است ترا همچو روضه مینو
دران جزیره یکی کوه و اندران کهسار
با من و عیش چرد شیر بیشه با آهو
شنیده ام من و باور ندارم این گفتار
مگر کنایه شمارم حدیث این هر دو
همی بگویم کهی ز عفو و حلم تراست
محیط گشته بر آن کوه رشحه کف تو
تمام جانوران در پناه مرحمتت
همی شوند پرستش گرو ستایش گو
شنیده ام که هلاکو مراغه را بگزید
در آن بساخت سرای و عمارت و مشکو
کنون مراغه اسبان و استران توشد
مراغه ای که بدی تختگاه هولاکو
امیدوارم کاندر زمانه شاد زیئی
ابا صلابت چنگیز و حشمت منکو
سر خیامت اندر فراز چرخ فرا
بن سنانت اندر فرود خاک فرو
خدای عز و جل دولتت کند جاوید
بحق اشهد ان لا اله الا هو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷
آفتاب آمد سریر آسمان را پادشاه
اختران همچون سپاهند و سپهسالار ماه
ماه اگر در شب نتابد کس ز نور اختران
کی تواند ساخت محفل کی تواند جست راه
گفت تهمورث که باشد شه شاهینی قوی
شهپرش میدان سپهسالار و چنگالش سپاه
نیز باشد ملک چون کشتی سپاهش بادبان
ناخدا آمد در این کشتی سپهسالار شاه
تکیه گاه کشتی اندر بحر شد بر بادبان
لیک هوشی ناخدا بر بادبان شد تکیه گاه
گر نباشد بادبان کشتی فرو ماند ز سیر
ور نباشد ناخدا در آب نتواند شناه
این مثلها را بدان آوردمت کاری پدید
حجتی قاطع که در اثباتش ایزد شد گواه
مرد باید بهر کار ایدون نه کار از بهرمرد
هم کله باید برای سر نه سر بهر کلاه
کاروان را پیشوا باید کسی کاندر طریق
صادق از سارق شناسد طرف راه از ژرف چاه
ورنه در بیغوله غول آن کاروان یغما کند
یا شود در رود غرقه یا بچاه اندر تباه
در سپه باید سپهسالار کارآگاه خواست
هم بدین سان ملک را باید وزیری نیکخواه
بی سپهسالار نتوان کار لشکر راست کرد
بی وزیر ایدون نشاید داشت کشور را نگاه
زین سبب ایزد زمام لشکر و کشور سپرد
بر امیری کاردان بر آصفی با فر و جاه
صدر دستوران سپهسالار اعظم کو دمید
در تن این مملکت روحی ز نو روحی فداه
ای خداوندی که بر مسکین و عاصی از کرم
هم ببخشی زر و گوهر هم ببخشائی گناه
هم توئی سالار سالاران شه در کارزار
هم توئی دستور دستوران شه در بارگاه
هر که خواند مر ترا همسنگ این نامردمان
ناروا قولی فرا آورد افضی الله فاه
تو مهی آنان ستاره تو زری آنان نحاس
تو دری آنان خزف تو لاله آنان گیاه
تو چه سیمرغی که نخجیرت همه پیل است و شیر
لیک می بینم رقیبان ترا بی اشتباه
همچو غازانند از دشت آمده در آبگیر
خلق را ز آغاز غاز افکنده اندر قاه قاه
خوانده خود را از عظام اما عظامی بس رمیم
گشته با شوکت ز شوک قنفذو خار عضاه
آنک نشنیده است گوشش بانک کوس اندر نبرد
وآنکه ناورده است تیغش جوی خون ز آوردگاه
چون دهد سامان بکار لشکر و کشور که نیست
نه ز زشتی انفعالش نز تباهی انتباه
شخص آنکه چون کند آیینه را کش نیست چشم
مرد عنین کی برد دوشیزه را کش نیست باه
طبل پنهان چون زنم کز گر سیاره بود
کشتی این مملکت بی ناخدا از دیرگاه
تالی جزار و سلاخ است نی شمشیر زن
کز سنانش در بنان بینی شفا و اندر شفاه
پیکر این ملک عور وگنج خالی از درم
پایها مانده تهی از موزه سرها از کلاه
چون تو گشتی باغبان در باغ ما فی الفور گشت
باغ سرسبز از ریاضی نهر سرشار از میاه
از نظام ملک و سامان سپاه و دفع خصم
کس نیارد در سه قرن آنرا که کردی در دو ماه
پارها ار دوختی با سوزن تدبیر و رای
خصم را کردی بسان رشته در سوزن دو تاه
اندرین کشتی بسان نوح گشتی ناخدا
چون ترا فضل خدا شد یار و تایید آله
کار دولت راست فرمودی بدین حال نژند
درد ملت ساختی درمان بدین روز سیاه
کشوری را امنیت دادی و ملکت را نظام
لشکری را برگ آوردی رعیت را رفاه
زین عجبتر کانچه با شمشیر بستانی ز خصم
هم بتدبیرش برای دوستان داری نگاه
این وزیرانی که فرمودی ز حکمت انتخاب
هر یکی را برتر از خورشید و مه شد پایگاه
ویژه در عدلیه کز داد علاء الملک راد
وارهید از بند بیداد محاکم دادخواه
فرخا سردار منصور آنکه از انوار فضل
او چو خورشید است و ایوان وزارت صبحگاه
کو سپهداری بگیتی همچو سردار کبیر
هم نگهدار سپه هم پاسبان بر تخت و گاه
وان وزیران دگر هر یک ز فکر افروختند
در شب تاری چراغ روشن اندر شاهراه
دولت و اقبال را پیوسته اندر اکتناف
دانش و فرهنگ را همواره اندر اکتناه
تو ز عالم برتری زان رو که اعیان و وجوه
بر درت سایند از طاعت نواحل یا جباه
داورا دانی که من هرگز نگفتم مدح کس
کز مدیح خلق گردد پیل مور و کوه کاه
لیک از مدح تو دارم حرزها بیحد و مر
وز دعایت بسته ام تعویذها بیگاه و گاه
این توئی در مرز رستمدار صد رستم بیار
وین منم اندر فراهان همچو بونصر از فراه
تو بدو معنی ولی من با دو معنی صادقم
یا ولی الصادقین ما را توئی پشت و پناه
گر نگاهی گاه و بیگاه افکنی بر بنده ات
عمر جاویدان دهی مر بنده را از یک نگاه
اعظم ارکان ایران خوانمت چونان که هست
اعظم ارکان ایمان در بر یزدان صلوه
تا نوای بلبل آید در بهار از چار فصل
تا سرود زایل آید از نوا در چارگاه
طره مشکین ببوی و بذله شیرین بگوی
دلبر سیمین بجوی و ساغر زرین بخواه
راهبت در دیر شاکر زاهد اندر صومعه
حاجی اندر کعبه داعی عارف اندر خانقاه
اختران همچون سپاهند و سپهسالار ماه
ماه اگر در شب نتابد کس ز نور اختران
کی تواند ساخت محفل کی تواند جست راه
گفت تهمورث که باشد شه شاهینی قوی
شهپرش میدان سپهسالار و چنگالش سپاه
نیز باشد ملک چون کشتی سپاهش بادبان
ناخدا آمد در این کشتی سپهسالار شاه
تکیه گاه کشتی اندر بحر شد بر بادبان
لیک هوشی ناخدا بر بادبان شد تکیه گاه
گر نباشد بادبان کشتی فرو ماند ز سیر
ور نباشد ناخدا در آب نتواند شناه
این مثلها را بدان آوردمت کاری پدید
حجتی قاطع که در اثباتش ایزد شد گواه
مرد باید بهر کار ایدون نه کار از بهرمرد
هم کله باید برای سر نه سر بهر کلاه
کاروان را پیشوا باید کسی کاندر طریق
صادق از سارق شناسد طرف راه از ژرف چاه
ورنه در بیغوله غول آن کاروان یغما کند
یا شود در رود غرقه یا بچاه اندر تباه
در سپه باید سپهسالار کارآگاه خواست
هم بدین سان ملک را باید وزیری نیکخواه
بی سپهسالار نتوان کار لشکر راست کرد
بی وزیر ایدون نشاید داشت کشور را نگاه
زین سبب ایزد زمام لشکر و کشور سپرد
بر امیری کاردان بر آصفی با فر و جاه
صدر دستوران سپهسالار اعظم کو دمید
در تن این مملکت روحی ز نو روحی فداه
ای خداوندی که بر مسکین و عاصی از کرم
هم ببخشی زر و گوهر هم ببخشائی گناه
هم توئی سالار سالاران شه در کارزار
هم توئی دستور دستوران شه در بارگاه
هر که خواند مر ترا همسنگ این نامردمان
ناروا قولی فرا آورد افضی الله فاه
تو مهی آنان ستاره تو زری آنان نحاس
تو دری آنان خزف تو لاله آنان گیاه
تو چه سیمرغی که نخجیرت همه پیل است و شیر
لیک می بینم رقیبان ترا بی اشتباه
همچو غازانند از دشت آمده در آبگیر
خلق را ز آغاز غاز افکنده اندر قاه قاه
خوانده خود را از عظام اما عظامی بس رمیم
گشته با شوکت ز شوک قنفذو خار عضاه
آنک نشنیده است گوشش بانک کوس اندر نبرد
وآنکه ناورده است تیغش جوی خون ز آوردگاه
چون دهد سامان بکار لشکر و کشور که نیست
نه ز زشتی انفعالش نز تباهی انتباه
شخص آنکه چون کند آیینه را کش نیست چشم
مرد عنین کی برد دوشیزه را کش نیست باه
طبل پنهان چون زنم کز گر سیاره بود
کشتی این مملکت بی ناخدا از دیرگاه
تالی جزار و سلاخ است نی شمشیر زن
کز سنانش در بنان بینی شفا و اندر شفاه
پیکر این ملک عور وگنج خالی از درم
پایها مانده تهی از موزه سرها از کلاه
چون تو گشتی باغبان در باغ ما فی الفور گشت
باغ سرسبز از ریاضی نهر سرشار از میاه
از نظام ملک و سامان سپاه و دفع خصم
کس نیارد در سه قرن آنرا که کردی در دو ماه
پارها ار دوختی با سوزن تدبیر و رای
خصم را کردی بسان رشته در سوزن دو تاه
اندرین کشتی بسان نوح گشتی ناخدا
چون ترا فضل خدا شد یار و تایید آله
کار دولت راست فرمودی بدین حال نژند
درد ملت ساختی درمان بدین روز سیاه
کشوری را امنیت دادی و ملکت را نظام
لشکری را برگ آوردی رعیت را رفاه
زین عجبتر کانچه با شمشیر بستانی ز خصم
هم بتدبیرش برای دوستان داری نگاه
این وزیرانی که فرمودی ز حکمت انتخاب
هر یکی را برتر از خورشید و مه شد پایگاه
ویژه در عدلیه کز داد علاء الملک راد
وارهید از بند بیداد محاکم دادخواه
فرخا سردار منصور آنکه از انوار فضل
او چو خورشید است و ایوان وزارت صبحگاه
کو سپهداری بگیتی همچو سردار کبیر
هم نگهدار سپه هم پاسبان بر تخت و گاه
وان وزیران دگر هر یک ز فکر افروختند
در شب تاری چراغ روشن اندر شاهراه
دولت و اقبال را پیوسته اندر اکتناف
دانش و فرهنگ را همواره اندر اکتناه
تو ز عالم برتری زان رو که اعیان و وجوه
بر درت سایند از طاعت نواحل یا جباه
داورا دانی که من هرگز نگفتم مدح کس
کز مدیح خلق گردد پیل مور و کوه کاه
لیک از مدح تو دارم حرزها بیحد و مر
وز دعایت بسته ام تعویذها بیگاه و گاه
این توئی در مرز رستمدار صد رستم بیار
وین منم اندر فراهان همچو بونصر از فراه
تو بدو معنی ولی من با دو معنی صادقم
یا ولی الصادقین ما را توئی پشت و پناه
گر نگاهی گاه و بیگاه افکنی بر بنده ات
عمر جاویدان دهی مر بنده را از یک نگاه
اعظم ارکان ایران خوانمت چونان که هست
اعظم ارکان ایمان در بر یزدان صلوه
تا نوای بلبل آید در بهار از چار فصل
تا سرود زایل آید از نوا در چارگاه
طره مشکین ببوی و بذله شیرین بگوی
دلبر سیمین بجوی و ساغر زرین بخواه
راهبت در دیر شاکر زاهد اندر صومعه
حاجی اندر کعبه داعی عارف اندر خانقاه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - نکوهش نجدالسلطنه
در خراسان میرزا صدرای نجدالسلطنه
کرده بیدادی که اندر گله گرگ گرسنه
گر خراسان جان برد از دست روس و انگلیس
جان نخواهد برد از بیداد نجدالسلطنه
چارتن در چار موقع بی محابا بیدرنگ
طرفة العینی زند یک کاروان را یک تنه
نجدی اندر دفتر و زرگر بدشت شهریار
طالش اندر جنگل و کرد خزل در گردنه
رستم دستان اگر با جوشن و خفتان و خود
نزدش آید بازگردد روت و عور و برهنه
میرود در خوان دعوت همچو سیل از کوهسار
میگریزد از بر مهمان چو باد از روزنه
همچو او یغما نه قشقائی کند نه شهسون
همچنو غارت نه سنجابی کند نه زنگنه
خامه اش مانند تیر بوالحنوق اندر طفوف
اشتها چون تیغ سیف الدوله اندر خر شنه
حرص از طبعش دمد چون برق از باران تیز
آز از کلکش جهد چون آتش از آتش زنه
فرع بیش از اصل می بندد رسوم افزون ز جمع
مالیات سال آتی خواهد از هذی السنه
رسم گیرد در دهات از کنگر و ریواس و قارچ
باج خواهد در بلوک از یوشن و از درمنه
چون بلوچ آید سوی ییلاق و کوه از گرمسیر
در هوای ماست می چسبد بتخمش چون کنه
ور مگس در دوغش افتد روغنش را بالتمام
از برای شوربای خود کشد با منگنه
کاشکی این گرگ پیش از خوردن اغنام خلق
طعمه شیران نر گشتی بدشت ارژنه
غیر خود را دید نتواند ز رشک اما ببخل
مثل خود را هم نخواهد دید جز در آینه
بوالعجب کاین پهلوان زیر نگاری چون فتد
بر نمی خیزد ز جا با گرزهای دهمنه
روز و شب اندر خمار خمر و افیونست لیک
وقت دزدی دیده اش آسوده از نوم و سنه
گرچه باشد کودن و گیج و زبان نافهم و گول
چار گفتار مرادف یاد دارد ز السنه
از فرانسه دن موا از لفظ تازی اعطنی
ز انگلیسی گیومی از گفت ترکی ورمنه
صدر یا گم کرده پا تابه و پالان خویش
بلکه خود را نیز گم کردی ز دور ازمنه
روزگار زن جلب پرور ترا از یاد برد
فحش بی بی، قرقر بابا، و دشنام ننه
دخترت دارد یل و چادر نماز و قندره
خانمت پوشید پاچین و شلیته و نیمتنه
ملکیت پوتین شد و پا تابه ات شلوار گشت
فقر و ذلت شد بدل بر احتشام و هیمنه
رو بجلگه دلگشا کن لعب سور و قنطرک
میگو و مهیاده خور با کالجوش و اشکنه
عارت اندر رگ نه، روی تخته افتد این جسد
ننگت اندر تن نه، زیر گل بماند این تنه
تو قبایت اطلس و بابات مانده بی کفن
تو بهشتت مسکن و مامات مرد از مسکنه
رو شب آدینه صد من ترب خالص خیر کن
بر سر صندوقه آن مؤمن و آن مؤمنه
شعر من زهر است و باشد در مزاجت سودمند
سودمند آری بود مرکوفت را داراشکنه
تا ز قول پارسایان در کلام پارسی
شوی خواهر یزنه باشد خواهر زن خوازنه
لعنت حق بر تو بادا جاودان چندانکه هست
کرسی حق راسعه عرش الهی را زنه
زهرت اندر آب جاری آبت اندر دیدگان
نی بناخن باد و اندر پلک چشمت ناخنه
تن بدارالخزیت اندر روح در دارالبوار
سر بدارالدوله و پیکر بدارالسلطنه
این قصیدت را بدان بحر روی گفتم که گفت
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
کرده بیدادی که اندر گله گرگ گرسنه
گر خراسان جان برد از دست روس و انگلیس
جان نخواهد برد از بیداد نجدالسلطنه
چارتن در چار موقع بی محابا بیدرنگ
طرفة العینی زند یک کاروان را یک تنه
نجدی اندر دفتر و زرگر بدشت شهریار
طالش اندر جنگل و کرد خزل در گردنه
رستم دستان اگر با جوشن و خفتان و خود
نزدش آید بازگردد روت و عور و برهنه
میرود در خوان دعوت همچو سیل از کوهسار
میگریزد از بر مهمان چو باد از روزنه
همچو او یغما نه قشقائی کند نه شهسون
همچنو غارت نه سنجابی کند نه زنگنه
خامه اش مانند تیر بوالحنوق اندر طفوف
اشتها چون تیغ سیف الدوله اندر خر شنه
حرص از طبعش دمد چون برق از باران تیز
آز از کلکش جهد چون آتش از آتش زنه
فرع بیش از اصل می بندد رسوم افزون ز جمع
مالیات سال آتی خواهد از هذی السنه
رسم گیرد در دهات از کنگر و ریواس و قارچ
باج خواهد در بلوک از یوشن و از درمنه
چون بلوچ آید سوی ییلاق و کوه از گرمسیر
در هوای ماست می چسبد بتخمش چون کنه
ور مگس در دوغش افتد روغنش را بالتمام
از برای شوربای خود کشد با منگنه
کاشکی این گرگ پیش از خوردن اغنام خلق
طعمه شیران نر گشتی بدشت ارژنه
غیر خود را دید نتواند ز رشک اما ببخل
مثل خود را هم نخواهد دید جز در آینه
بوالعجب کاین پهلوان زیر نگاری چون فتد
بر نمی خیزد ز جا با گرزهای دهمنه
روز و شب اندر خمار خمر و افیونست لیک
وقت دزدی دیده اش آسوده از نوم و سنه
گرچه باشد کودن و گیج و زبان نافهم و گول
چار گفتار مرادف یاد دارد ز السنه
از فرانسه دن موا از لفظ تازی اعطنی
ز انگلیسی گیومی از گفت ترکی ورمنه
صدر یا گم کرده پا تابه و پالان خویش
بلکه خود را نیز گم کردی ز دور ازمنه
روزگار زن جلب پرور ترا از یاد برد
فحش بی بی، قرقر بابا، و دشنام ننه
دخترت دارد یل و چادر نماز و قندره
خانمت پوشید پاچین و شلیته و نیمتنه
ملکیت پوتین شد و پا تابه ات شلوار گشت
فقر و ذلت شد بدل بر احتشام و هیمنه
رو بجلگه دلگشا کن لعب سور و قنطرک
میگو و مهیاده خور با کالجوش و اشکنه
عارت اندر رگ نه، روی تخته افتد این جسد
ننگت اندر تن نه، زیر گل بماند این تنه
تو قبایت اطلس و بابات مانده بی کفن
تو بهشتت مسکن و مامات مرد از مسکنه
رو شب آدینه صد من ترب خالص خیر کن
بر سر صندوقه آن مؤمن و آن مؤمنه
شعر من زهر است و باشد در مزاجت سودمند
سودمند آری بود مرکوفت را داراشکنه
تا ز قول پارسایان در کلام پارسی
شوی خواهر یزنه باشد خواهر زن خوازنه
لعنت حق بر تو بادا جاودان چندانکه هست
کرسی حق راسعه عرش الهی را زنه
زهرت اندر آب جاری آبت اندر دیدگان
نی بناخن باد و اندر پلک چشمت ناخنه
تن بدارالخزیت اندر روح در دارالبوار
سر بدارالدوله و پیکر بدارالسلطنه
این قصیدت را بدان بحر روی گفتم که گفت
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در ذم وزیر داخله
هر که می بینی تو برگرد وزیر داخله
دستک دزد است و در ظاهر شریک قافله
تا نباید قائم آل محمد بر سریر
کس نداند چاره این دزد و دفع این دله
حوزه مالیه باشد و ادیی پر خوف و بیم
جسته دیوان اندر آن از دام و گرگان از تله
بسکه جا تنگ است بر اهل قلم بالا زده است
غرفه مستوفیان از آشیان چلچله
گر شنیدستی که اندر ملک ایران شد معاش
منشیان را از رسوم و شاعران را از صله
شاعر بیچاره شد مرحوم و منشی مانده است
زنده با یک داستان دعوا و یکدفتر گله
دست هر یکشان بگاه قطع مرسوم و حقوق
کرده با نیش قلم کاری ک تیر حرمله
شد مواجب سقط در زهدان ولی حق القلم
در شکم مانده است محتاج دوای قابله
وز پی حق العمل معدوم و مستهلک شده است
قوه معموله در تخت قوای عامله
مرکز عدلیه حمامی بود بی سقف و بام
جای دلاکان در آن مشتی زنان حامله
اندرین حمام جمعی لات و لوت و خوار و زار
دستها آماس کرده پایها پر آبله
جانشان در دست دلاکان آبستن چنانک
جان مجنون زلف لیلی را اسیر سلسله
وجه در صندوق و اجزا را حوالت میشود
قسط جدی و دلو و حوت اندر اسد یا سنبله
هرکه در مالیه شد مالیه اش تاراج رفت
هرکه در عدلیه آمد خورد داغ باطله
هست در مالیه هر چیزی بجز اعطای حق
هست در عدلیه هر چیزی بغیر از معدله
چون وزیر جنگ آید در سخن گوئی بود
حکمرانی با رعایا پادشاهی با لله
در حضور وی گرت عرضی بود آهسته گوی
زآنکه آقا خسته شد دیگر ندارد حوصله
مشق قنبل فنگ را نیکو همیداند از آنک
معنی خمپاره در تعریب باشد قنبله
استراق سمع اگر سازد وزیر تلگراف
جای حیرت نیست هرگز ای رفیق یکدله
زانکه شیطان وحی را بر اولیای خویشتن
فرض داند گرچه باشد سیم مد بسمله
خارجی منصف تر است از این وزیر خارجه
ای پسر در عزل او هم رقص کن هم هلهله
زانکه در هر مسئله چون خر فرو ماند بگل
یا بدست اجنبی کوشد بحل مسئله
بر معارف رقص کن زیرا که اعضایش بود
فاطمه بی دندان ربابه کوره شاباجی شله
این وزیران کرده اندر مملکت کاری که کرد
برق با خرمن، شرر با پنبه، گرگ اندر گله
نی عجم را آب باقی ماند اندر مشربه
نه عرب را ماست برجا مانده اندر سومله
ملک را باید مهاجر کرد آزاد از ستم
پست را باید مسافر داد زاد و راحله
اعتقاد بنده بر این است کاندر روزگار
از وزارت یا وکالت نیست بهتر مشغله
گر وزارت را نیابی سعی کن شاید شوی
منشی کابینه فعال یا بن الفاعله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
دستشان چون نیش عقرب غرق زهر آبدار
کامشان چون ناب افعی پر سموم قاتله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
بی کتابان با کتاب اندر سر هم میزند
چون سگان بر لاشه خر مرده اندر مزبله
عیب دارالشرع را تشریح ننمایم از آنک
نوع ضایع می شود بر می خورد بر سلسله
اینقدر گویم که از بس خارج از ره میروند
در جهنم هم نشاید رفت با این قافله
جنگ با قرآن کند خصمی بحیدر چون رود
بر سر نی خرقه عثمان و دست نایله
مجلس شورای ملی جنگلی شد کاندر آن
روبهان آزاد و خرگوشان خرسان یله
فرق بی دستار و همچون می کشان و عربده
پای بی جوراب و همچون حاجیان در هروله
چون بنطق آیند مردم کر شوند از همهمه
چون ز جا خیزند اندر گیتی افتد زلزله
بهر تقطیع فعولن فاعلن مستفعلن
آن یکی گشته و تد آن نفوس عاطله
دائما در مبحث الفاظ بی معنی شوند
باعث تعطیل مقصود این نفوس عاطله
گر نباشند آن وزیران میشود کوته فساد
ور بمیرند این وکیلان میشود ارزان غله
جمله چون انگشتری در دست دیوان اندرند
تابکی جان برادر پرتی از این مرحله
گردش ایشان به تحریکات غیر است ای پسر
بر مثال مهره شطرنج و نرد و طاوله
هرچه بینی از وکیلان لعن بر ابلیس کن
ز آنکه میباشد صغیران رادیت بر عاقله
در صف نظمیه رو کن تا ببینی فوج فوج
صدهزاران دزد ماهرتر از مختار و دله
بر سر اموال سرقت رفته و خوان قمار
گشته حاضر چون گدایان بر سر دیگ شله
بینی اندر هر بلد جوق پلیسان را چنانک
مور در خرمن شپش در تن ملخ در سنبله
همچنین امنیه را بینی بهر منزل گهی
نیش بر تخم مسافر بند سازد چون مله
ای فکل در گردن و کت در تن و پوتین بپای
با خرام کبک در بر کرده رخت چلچله
تا بکی بوزینه سان بر عرشه منبر جهی
نطق چون بلبل کنی با گردنی چون بلبله
از تو و نطق و ز پوتین و کراوات و فکل
جمله بیزاریم خواهی نطق کن خواهی گله
ای جهودان خاکتان بر سر که شد از قهر حق
من و سلوی تان مبدل بر جراد و قمله
آبی و امرودتان ازگیل و سنجد داد بار
سیب و شفتالودتان شد زنجبیل و آمله
یاد باد آن ریش عنبربار و تنبان قصب
یاد باد آن حبه زرتار و شلوار سله
یاد آن ار خالق رارا و چوخای برک
یاد آن چاک قبا و آن تکمهای انگله
یاد دیگی دیگی و اسب قبل منقل ز پس
یاد آن فراش و شاطر با چماق و مشعله
صحبت کابینه و کمیسیون را موقوف دار
ز آنکه ما را زین سخنها تنگ گردد حوصله
من عدوی میلیمترم دشمن میلیگرم
خواستار شفع و وترم دوستار نافله
از کدو مدلب مجنبان پیش من خامش نشین
یار من زادالمعاد است و صحیفه کامله
بارالها حرمت اسحق و اشموئیل وعیص
حق یوحنا و ذوالکفل و شعیب و حنظله
این عدول المؤمنین را از سر ما دفع کن
تا فروشد هر کسی جنسش بنرخ عادله
دستک دزد است و در ظاهر شریک قافله
تا نباید قائم آل محمد بر سریر
کس نداند چاره این دزد و دفع این دله
حوزه مالیه باشد و ادیی پر خوف و بیم
جسته دیوان اندر آن از دام و گرگان از تله
بسکه جا تنگ است بر اهل قلم بالا زده است
غرفه مستوفیان از آشیان چلچله
گر شنیدستی که اندر ملک ایران شد معاش
منشیان را از رسوم و شاعران را از صله
شاعر بیچاره شد مرحوم و منشی مانده است
زنده با یک داستان دعوا و یکدفتر گله
دست هر یکشان بگاه قطع مرسوم و حقوق
کرده با نیش قلم کاری ک تیر حرمله
شد مواجب سقط در زهدان ولی حق القلم
در شکم مانده است محتاج دوای قابله
وز پی حق العمل معدوم و مستهلک شده است
قوه معموله در تخت قوای عامله
مرکز عدلیه حمامی بود بی سقف و بام
جای دلاکان در آن مشتی زنان حامله
اندرین حمام جمعی لات و لوت و خوار و زار
دستها آماس کرده پایها پر آبله
جانشان در دست دلاکان آبستن چنانک
جان مجنون زلف لیلی را اسیر سلسله
وجه در صندوق و اجزا را حوالت میشود
قسط جدی و دلو و حوت اندر اسد یا سنبله
هرکه در مالیه شد مالیه اش تاراج رفت
هرکه در عدلیه آمد خورد داغ باطله
هست در مالیه هر چیزی بجز اعطای حق
هست در عدلیه هر چیزی بغیر از معدله
چون وزیر جنگ آید در سخن گوئی بود
حکمرانی با رعایا پادشاهی با لله
در حضور وی گرت عرضی بود آهسته گوی
زآنکه آقا خسته شد دیگر ندارد حوصله
مشق قنبل فنگ را نیکو همیداند از آنک
معنی خمپاره در تعریب باشد قنبله
استراق سمع اگر سازد وزیر تلگراف
جای حیرت نیست هرگز ای رفیق یکدله
زانکه شیطان وحی را بر اولیای خویشتن
فرض داند گرچه باشد سیم مد بسمله
خارجی منصف تر است از این وزیر خارجه
ای پسر در عزل او هم رقص کن هم هلهله
زانکه در هر مسئله چون خر فرو ماند بگل
یا بدست اجنبی کوشد بحل مسئله
بر معارف رقص کن زیرا که اعضایش بود
فاطمه بی دندان ربابه کوره شاباجی شله
این وزیران کرده اندر مملکت کاری که کرد
برق با خرمن، شرر با پنبه، گرگ اندر گله
نی عجم را آب باقی ماند اندر مشربه
نه عرب را ماست برجا مانده اندر سومله
ملک را باید مهاجر کرد آزاد از ستم
پست را باید مسافر داد زاد و راحله
اعتقاد بنده بر این است کاندر روزگار
از وزارت یا وکالت نیست بهتر مشغله
گر وزارت را نیابی سعی کن شاید شوی
منشی کابینه فعال یا بن الفاعله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
دستشان چون نیش عقرب غرق زهر آبدار
کامشان چون ناب افعی پر سموم قاتله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
بی کتابان با کتاب اندر سر هم میزند
چون سگان بر لاشه خر مرده اندر مزبله
عیب دارالشرع را تشریح ننمایم از آنک
نوع ضایع می شود بر می خورد بر سلسله
اینقدر گویم که از بس خارج از ره میروند
در جهنم هم نشاید رفت با این قافله
جنگ با قرآن کند خصمی بحیدر چون رود
بر سر نی خرقه عثمان و دست نایله
مجلس شورای ملی جنگلی شد کاندر آن
روبهان آزاد و خرگوشان خرسان یله
فرق بی دستار و همچون می کشان و عربده
پای بی جوراب و همچون حاجیان در هروله
چون بنطق آیند مردم کر شوند از همهمه
چون ز جا خیزند اندر گیتی افتد زلزله
بهر تقطیع فعولن فاعلن مستفعلن
آن یکی گشته و تد آن نفوس عاطله
دائما در مبحث الفاظ بی معنی شوند
باعث تعطیل مقصود این نفوس عاطله
گر نباشند آن وزیران میشود کوته فساد
ور بمیرند این وکیلان میشود ارزان غله
جمله چون انگشتری در دست دیوان اندرند
تابکی جان برادر پرتی از این مرحله
گردش ایشان به تحریکات غیر است ای پسر
بر مثال مهره شطرنج و نرد و طاوله
هرچه بینی از وکیلان لعن بر ابلیس کن
ز آنکه میباشد صغیران رادیت بر عاقله
در صف نظمیه رو کن تا ببینی فوج فوج
صدهزاران دزد ماهرتر از مختار و دله
بر سر اموال سرقت رفته و خوان قمار
گشته حاضر چون گدایان بر سر دیگ شله
بینی اندر هر بلد جوق پلیسان را چنانک
مور در خرمن شپش در تن ملخ در سنبله
همچنین امنیه را بینی بهر منزل گهی
نیش بر تخم مسافر بند سازد چون مله
ای فکل در گردن و کت در تن و پوتین بپای
با خرام کبک در بر کرده رخت چلچله
تا بکی بوزینه سان بر عرشه منبر جهی
نطق چون بلبل کنی با گردنی چون بلبله
از تو و نطق و ز پوتین و کراوات و فکل
جمله بیزاریم خواهی نطق کن خواهی گله
ای جهودان خاکتان بر سر که شد از قهر حق
من و سلوی تان مبدل بر جراد و قمله
آبی و امرودتان ازگیل و سنجد داد بار
سیب و شفتالودتان شد زنجبیل و آمله
یاد باد آن ریش عنبربار و تنبان قصب
یاد باد آن حبه زرتار و شلوار سله
یاد آن ار خالق رارا و چوخای برک
یاد آن چاک قبا و آن تکمهای انگله
یاد دیگی دیگی و اسب قبل منقل ز پس
یاد آن فراش و شاطر با چماق و مشعله
صحبت کابینه و کمیسیون را موقوف دار
ز آنکه ما را زین سخنها تنگ گردد حوصله
من عدوی میلیمترم دشمن میلیگرم
خواستار شفع و وترم دوستار نافله
از کدو مدلب مجنبان پیش من خامش نشین
یار من زادالمعاد است و صحیفه کامله
بارالها حرمت اسحق و اشموئیل وعیص
حق یوحنا و ذوالکفل و شعیب و حنظله
این عدول المؤمنین را از سر ما دفع کن
تا فروشد هر کسی جنسش بنرخ عادله
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح محمد ولیخان نصرالسلطنه
تا که روز از هفته و هفته ز مه ماه از سنه
نگذرد فیروز و فرخ باد نصرالسلطنه
صاحب فرخنده سردار معظم آنکه هست
طلعتش چون آفتاب و فکرتش چون آینه
خانزاد حیدر است و چاکر شه زین سبب
شد دعایش فرض بر هر مؤمن و هر مؤمنه
تا پرستار معارف گشت و پشتیبان علم
بر سر گردون زدند این هر دو خرگاه و بنه
حزم او کوهی ز آسیب تزلزل بیهراس
عزم او سیلی که از کوه آید اندر دامنه
شام تاریک وطن را فکرش افروزد چراغ
همچنان کاندر فروزد آتش از آتش زنه
در سیاست آن چنان غالب که بندد فکرتش
در قلوب خلق بر اندیشه بد روزنه
قدر وی در کشور ما آنچنان باشد عزیز
کاب اندر کام عطشان نان به چشم گرسنه
در سپاه فضل و جیش عدل و اقلیم هنر
اوست سالار نخستین با شکوه و طنطنه
چون شود بر قلب بدخواهان دولت حمله ور
یسرش اندر میسره پیداست یمن از میمنه
با دل بیدار و مغز روشن و رأی درست
ملک را ایمن کند از چشمهای خائنه
شاد زی در سایه ملک اندرین خرم بهار
ایدرخت ملک بارت عز و بیداری تنه
نگذرد فیروز و فرخ باد نصرالسلطنه
صاحب فرخنده سردار معظم آنکه هست
طلعتش چون آفتاب و فکرتش چون آینه
خانزاد حیدر است و چاکر شه زین سبب
شد دعایش فرض بر هر مؤمن و هر مؤمنه
تا پرستار معارف گشت و پشتیبان علم
بر سر گردون زدند این هر دو خرگاه و بنه
حزم او کوهی ز آسیب تزلزل بیهراس
عزم او سیلی که از کوه آید اندر دامنه
شام تاریک وطن را فکرش افروزد چراغ
همچنان کاندر فروزد آتش از آتش زنه
در سیاست آن چنان غالب که بندد فکرتش
در قلوب خلق بر اندیشه بد روزنه
قدر وی در کشور ما آنچنان باشد عزیز
کاب اندر کام عطشان نان به چشم گرسنه
در سپاه فضل و جیش عدل و اقلیم هنر
اوست سالار نخستین با شکوه و طنطنه
چون شود بر قلب بدخواهان دولت حمله ور
یسرش اندر میسره پیداست یمن از میمنه
با دل بیدار و مغز روشن و رأی درست
ملک را ایمن کند از چشمهای خائنه
شاد زی در سایه ملک اندرین خرم بهار
ایدرخت ملک بارت عز و بیداری تنه
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای نگهبانان آیین ای دلیران در حروب
ای مدیران جراید ای خطیبان در خطوب
ای حواریون احمد ای هوا خواهان حق
ای بزرگان قبایل ای رئیسان شعوب
ای علمداران امت ای نوامیس خرد
ای خداوندان فکرت ای جواسیس قلوب
قدرت ما را چرا کاهیده قلاب القدر
پرده ما را چرا دریده ستارالعیوب
آسمان در شهر ما پتیاره بارد بر زمین
آفتاب از شرق ما آورده روی اندر غروب
پای ما لنگ است و ره باریک و وادی هولناک
ابر تاریک از شمال و موج طوفان از جنوب
سیلی اخوان و دشنام پدر بینی که گشت
این تن نالان هدف بر توپهای خاره کوب
راعی ما گله ما را بدست گرگ داد
ساقی ما باده ما را به سم دارد مشوب
پاسبان ما ره دزدان بخان ما گشاد
نوش بر ما نیش شد یار طروب آمد غضوب
ای که خاک خویش را چون ریش خود دادی بیاد
بر در دشمن شدی بانوک مژگان خاکروب
خون فرزندان خود کردی بجام دشمنان
این گنه را کی ببخشد فضل غفارالذنوب
غمخورت خوارت کند بنشین و تن بر مرگ ده
بنده ات بندت نهد برخیز و سر بر سنگ کوب
ای بزرگان در پس این ابرهای تیره چیست
کس نیارد درک آن جز علم علام الغیوب
ای که داری درد دین را جفت با عشق وطن
دست از شادی بشوی و خانه ز آزادی بروب
جان فدا کن بی تحاشی کز شرف یابی نوال
سر به کف نه بی محابا تا ز حق گردی مثوب
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
یا امان الخائفین ایفرد کشاف الکروب
ناله اخوان میثاق فراهان را نمای
با اثر در گوش این جمع از قشور و از لبوب
ای مدیران جراید ای خطیبان در خطوب
ای حواریون احمد ای هوا خواهان حق
ای بزرگان قبایل ای رئیسان شعوب
ای علمداران امت ای نوامیس خرد
ای خداوندان فکرت ای جواسیس قلوب
قدرت ما را چرا کاهیده قلاب القدر
پرده ما را چرا دریده ستارالعیوب
آسمان در شهر ما پتیاره بارد بر زمین
آفتاب از شرق ما آورده روی اندر غروب
پای ما لنگ است و ره باریک و وادی هولناک
ابر تاریک از شمال و موج طوفان از جنوب
سیلی اخوان و دشنام پدر بینی که گشت
این تن نالان هدف بر توپهای خاره کوب
راعی ما گله ما را بدست گرگ داد
ساقی ما باده ما را به سم دارد مشوب
پاسبان ما ره دزدان بخان ما گشاد
نوش بر ما نیش شد یار طروب آمد غضوب
ای که خاک خویش را چون ریش خود دادی بیاد
بر در دشمن شدی بانوک مژگان خاکروب
خون فرزندان خود کردی بجام دشمنان
این گنه را کی ببخشد فضل غفارالذنوب
غمخورت خوارت کند بنشین و تن بر مرگ ده
بنده ات بندت نهد برخیز و سر بر سنگ کوب
ای بزرگان در پس این ابرهای تیره چیست
کس نیارد درک آن جز علم علام الغیوب
ای که داری درد دین را جفت با عشق وطن
دست از شادی بشوی و خانه ز آزادی بروب
جان فدا کن بی تحاشی کز شرف یابی نوال
سر به کف نه بی محابا تا ز حق گردی مثوب
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
یا امان الخائفین ایفرد کشاف الکروب
ناله اخوان میثاق فراهان را نمای
با اثر در گوش این جمع از قشور و از لبوب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷ - در نکوهش امجدالسلطان نامی که در عدلیه معاونت داشته فرماید
به نخواهد گشت هرگز کار دیوان عدالت
تا که دارد امجدالسلطان در آن مسند دخالت
امجدالسلطان مگو دریاچه حرص و شقاوت
امجدالسلطان مگو دیباچه کید و جهالت
جهل را تفسیر و عنوان حرص را مقیاس و میزان
جور را بنیاد و بنیان ظلم را افزار و آلت
مسلکش ظلم و طریقش فتنه و رسمش تطاول
مذهبش بیداد وآیینش طمع دینش ظلالت
پیکرش مانند اسفر شد ز زخم چوب ملتر
نز شناعت در تنفر نز ملامت در ملالت
از نویدش کس نبیند جز قباحت یا فضاحت
بر امیدش کس نیابد جز ملالت یا کسالت
بر ویست این شغل چون بر یوسف سراج شاهی
با وی است این کار چون با مشهدی باقر وکالت
عدل از او مهجور و از ضحاک علوانی ترحم
دانش از وی دور و از حجاج بن یوسف عدالت
عاجزان را بشکند کوپال، بخ بخ زین رشادت
زیردستان را کند پامال، آوخ زین بسالت
حق مردم را کند ضایع، زهی مجد و شرافت
ظلم و بیداد است از وشایع، زهی قدر و جلالت
هرکجا عدلیه ای دایر شود زان باج خواهد
خواه باشد در ولایت خواه باشد در ایالت
عجز با دشمن بخبث طینتش آرد گواهی
دشمنی با من بسؤ فطرتش دارد دلالت
با نجیبان، بر نتابیدی گرش بودی نجابت
با اصیلان در نیفتادی گرش بودی اصالت
از ضعیفان وقت حاجت، مال خواهد با سماجت
کینه توزد با لجاجت رشوه گیرد با رذالت
چون نقود رشوت از معروض و عارض گشت حاصل
بسته دارد هر دو را در بند تعطیل و بطالت
ای بزرگان این چه راهست این چه رسمست این چه آیین
ای وزیران این چه شکلست این چه وضعست این چه حالت
بوالعجب مردی کفیل کار دیوانخانه باشد
کایچ نشناسد ره و رسم و کفالت از سفالت
سقط گشتی عیسی از زهدان مادر گر بدینسان
کرد زکریا به بیت المقدس از مریم کفالت
ور بدیدی کاین چنین کس خویش را خواند ز آلش
مهر ذی القربی نگفتی مصطفی مزد رسالت
همچو دیو است از شرارت همچو نار است از حرارت
حنظل است اندر مرارت آهن است اندر ثقالت
گر بهشت از وی بدوزخ کس خریداری نماید
زن طلاق است آنکه راضی نیست بر فسخ و اقالت
ساغر خود را ز شهد و شیر پردازد ولیکن
رزق یاران را همی بر آب یخ سازد حوالت
ناله بسیار است و دارد خامه پرهیز از فزونی
شکوه افزون است و دارد طبع اکراه از اطالت
ورنه چندان گفتمی کایدر نیاید در عبارت
ورنه چندان گفتمی کایدر نگنجد در مقالت
ای وزیر از بهر یزدان بیکسان را استعانت
وز برای حق گروهی خستگان را استمالت
این خبث را زین عدالتخانه باری شست و شو کن
یا طهارت ده مر او را ز انقلاب و استحالت
سخت اگر شد لته برگیر و از این میز او را
یا به گازانبر جدا کن یا به انبر کن ازالت
تا که دارد امجدالسلطان در آن مسند دخالت
امجدالسلطان مگو دریاچه حرص و شقاوت
امجدالسلطان مگو دیباچه کید و جهالت
جهل را تفسیر و عنوان حرص را مقیاس و میزان
جور را بنیاد و بنیان ظلم را افزار و آلت
مسلکش ظلم و طریقش فتنه و رسمش تطاول
مذهبش بیداد وآیینش طمع دینش ظلالت
پیکرش مانند اسفر شد ز زخم چوب ملتر
نز شناعت در تنفر نز ملامت در ملالت
از نویدش کس نبیند جز قباحت یا فضاحت
بر امیدش کس نیابد جز ملالت یا کسالت
بر ویست این شغل چون بر یوسف سراج شاهی
با وی است این کار چون با مشهدی باقر وکالت
عدل از او مهجور و از ضحاک علوانی ترحم
دانش از وی دور و از حجاج بن یوسف عدالت
عاجزان را بشکند کوپال، بخ بخ زین رشادت
زیردستان را کند پامال، آوخ زین بسالت
حق مردم را کند ضایع، زهی مجد و شرافت
ظلم و بیداد است از وشایع، زهی قدر و جلالت
هرکجا عدلیه ای دایر شود زان باج خواهد
خواه باشد در ولایت خواه باشد در ایالت
عجز با دشمن بخبث طینتش آرد گواهی
دشمنی با من بسؤ فطرتش دارد دلالت
با نجیبان، بر نتابیدی گرش بودی نجابت
با اصیلان در نیفتادی گرش بودی اصالت
از ضعیفان وقت حاجت، مال خواهد با سماجت
کینه توزد با لجاجت رشوه گیرد با رذالت
چون نقود رشوت از معروض و عارض گشت حاصل
بسته دارد هر دو را در بند تعطیل و بطالت
ای بزرگان این چه راهست این چه رسمست این چه آیین
ای وزیران این چه شکلست این چه وضعست این چه حالت
بوالعجب مردی کفیل کار دیوانخانه باشد
کایچ نشناسد ره و رسم و کفالت از سفالت
سقط گشتی عیسی از زهدان مادر گر بدینسان
کرد زکریا به بیت المقدس از مریم کفالت
ور بدیدی کاین چنین کس خویش را خواند ز آلش
مهر ذی القربی نگفتی مصطفی مزد رسالت
همچو دیو است از شرارت همچو نار است از حرارت
حنظل است اندر مرارت آهن است اندر ثقالت
گر بهشت از وی بدوزخ کس خریداری نماید
زن طلاق است آنکه راضی نیست بر فسخ و اقالت
ساغر خود را ز شهد و شیر پردازد ولیکن
رزق یاران را همی بر آب یخ سازد حوالت
ناله بسیار است و دارد خامه پرهیز از فزونی
شکوه افزون است و دارد طبع اکراه از اطالت
ورنه چندان گفتمی کایدر نیاید در عبارت
ورنه چندان گفتمی کایدر نگنجد در مقالت
ای وزیر از بهر یزدان بیکسان را استعانت
وز برای حق گروهی خستگان را استمالت
این خبث را زین عدالتخانه باری شست و شو کن
یا طهارت ده مر او را ز انقلاب و استحالت
سخت اگر شد لته برگیر و از این میز او را
یا به گازانبر جدا کن یا به انبر کن ازالت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
همی بنازد ملک و هی ببالد بخت
بزیر سایه دارای تاج و داور تخت
ملک مظفر دین شهریار ملک آرای
که تخم داد پراکنده و جان کین پرهخت
هم از اتابک اعظم که دست فکرت وی
بهر دقیقه گشاید هزار عقده سخت
مهام مملکت آراسته بزور خرد
درخت دولت پیراسته به نیروی بخت
ز همتش تن فقراست ناتوان و دژم
ز فکرتش تن جهلست بیروان و کرخت
هم از سفیر کبیرش که نک به قسطنطین
به امر خسرو پیروزگر کشاند رخت
پرنس ارفع دولت که باغ دولت را
رخش چو تازه گلستی قدش چو سبز درخت
همی بتازد در عرصه هنر یکران
همی بکوبد بر تارک عدو یکلخت
ستیزه را ز حد مملکت ببرد پای
زمانه را بتن خود سری، بدر درخت
همیشه باد بداندیش شاه و صدر و سفیر
سیاه روی و تبه روزگار و وارون بخت
بزیر سایه دارای تاج و داور تخت
ملک مظفر دین شهریار ملک آرای
که تخم داد پراکنده و جان کین پرهخت
هم از اتابک اعظم که دست فکرت وی
بهر دقیقه گشاید هزار عقده سخت
مهام مملکت آراسته بزور خرد
درخت دولت پیراسته به نیروی بخت
ز همتش تن فقراست ناتوان و دژم
ز فکرتش تن جهلست بیروان و کرخت
هم از سفیر کبیرش که نک به قسطنطین
به امر خسرو پیروزگر کشاند رخت
پرنس ارفع دولت که باغ دولت را
رخش چو تازه گلستی قدش چو سبز درخت
همی بتازد در عرصه هنر یکران
همی بکوبد بر تارک عدو یکلخت
ستیزه را ز حد مملکت ببرد پای
زمانه را بتن خود سری، بدر درخت
همیشه باد بداندیش شاه و صدر و سفیر
سیاه روی و تبه روزگار و وارون بخت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - ایضا از زبان چین
چینیان باک مدارید و دل آسوده شوید
هم به پیروزیتان باد و اقبال نوید
چین بسی لشکری بری و بحری دارد
که بدیشان بتوان داشت دو صد گونه امید
سپه خشکی و دریائی ما هر شب و روز
افکند لرزه باندام همه زرد و سپید
لیک افسوس که این سرو خرامان در باغ
تنش از جنبش این باد بلرزد چون بید
دیرگاهی است که بر کشته ما میتابد
هر سحرگه که ز خاور بدرخشد خورشید
روزگاریست که در ماتم ما مینالد
هر شبانگه که زند زخمه به بربط ناهید
تا که باشد بکف روس ولادیوستک
آنکه دروازه چین است و بشرق است کلید
کره را گوی بدریا فکند رخت شکیب
ژاپنی توپ چو تندر برخروشد جاوید
هم به پیروزیتان باد و اقبال نوید
چین بسی لشکری بری و بحری دارد
که بدیشان بتوان داشت دو صد گونه امید
سپه خشکی و دریائی ما هر شب و روز
افکند لرزه باندام همه زرد و سپید
لیک افسوس که این سرو خرامان در باغ
تنش از جنبش این باد بلرزد چون بید
دیرگاهی است که بر کشته ما میتابد
هر سحرگه که ز خاور بدرخشد خورشید
روزگاریست که در ماتم ما مینالد
هر شبانگه که زند زخمه به بربط ناهید
تا که باشد بکف روس ولادیوستک
آنکه دروازه چین است و بشرق است کلید
کره را گوی بدریا فکند رخت شکیب
ژاپنی توپ چو تندر برخروشد جاوید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - چینیان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
مژده ایدل که ز ره موکب شه بازآمد
موکب شاه جوانبخت ز ره بازآمد
خسروان جمله نهادند کله بر در شاه
وین ملک با سپه و چتر و کله بازآمد
ای گنهکاران خیزید و شتابید که شه
پی بخشایش هرگونه گنه بازآمد
در رکاب ملک آن داور فرخنده که هست
حامی کشور سالار سپه بازآمد
نایب و صهر و پسر عم شه آن صدر کبیر
که نگهدارد ملکی بنگه بازآمد
آن خداوند جوانبخت که در حضرت وی
آسمان همچو زمین کوه چو که بازآمد
حاسد از غصه بمیرد که اتابک شده صدر
ظلمت از خاک کند رخت که مه باز آمد
همچو پاداش الهی بقبال حسنات
اجر یک خیرش بیواسطه ده بازآمد
بیژن ملک بچه در شد و او رستم وار
از پی آنکه برآردش ز چه بازآمد
خسروا بنده چو پروانه سوی شمع امید
نقد جان هشته بکف گه شد و گه بازآمد
بر در خرگه خورشید شب افروز ملوک
شاکی از طول شبی همچو شبه بازآمد
ای خوش آنروز که ببینند رقیبان که رهی
با کف و دامن پر از در شه بازآمد
موکب شاه جوانبخت ز ره بازآمد
خسروان جمله نهادند کله بر در شاه
وین ملک با سپه و چتر و کله بازآمد
ای گنهکاران خیزید و شتابید که شه
پی بخشایش هرگونه گنه بازآمد
در رکاب ملک آن داور فرخنده که هست
حامی کشور سالار سپه بازآمد
نایب و صهر و پسر عم شه آن صدر کبیر
که نگهدارد ملکی بنگه بازآمد
آن خداوند جوانبخت که در حضرت وی
آسمان همچو زمین کوه چو که بازآمد
حاسد از غصه بمیرد که اتابک شده صدر
ظلمت از خاک کند رخت که مه باز آمد
همچو پاداش الهی بقبال حسنات
اجر یک خیرش بیواسطه ده بازآمد
بیژن ملک بچه در شد و او رستم وار
از پی آنکه برآردش ز چه بازآمد
خسروا بنده چو پروانه سوی شمع امید
نقد جان هشته بکف گه شد و گه بازآمد
بر در خرگه خورشید شب افروز ملوک
شاکی از طول شبی همچو شبه بازآمد
ای خوش آنروز که ببینند رقیبان که رهی
با کف و دامن پر از در شه بازآمد