عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
چو پیر شدی لذت دوران هیچست
کو هر چه خوردی بی در دندان هیچست
دندان دو صف لشگر سلطان تن است
لشگر چو شکست کار سلطان هیچست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۶
آدم ز ادب فرشته اطوار بود
با خلق خدا بخلق در کار بود
هر کس که ز کبر پشت بر دیوارست
آدم نبود صورت دیوار بود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۲
مرد آن نبود که چشمش آلوده بود
یا در پی قول و فعل بیهوده بود
آن مرد بود که مال و عرض همه کس
از دست و زبان و چشمش آسوده بود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
با صاحب حسن دیده حس باشد
قطع نظرش ز اهل مجلس باشد
تا از گل رخ بنفشه اش بر ندمد
چشمش بزمین چو چشم نرگس باشد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۳
گاهی ز اسیران جگر ریش بپرس
احوال مرا از همه کس بیش بپرس
آسوده چو گل ز زخم خارش چه غمست
این را ز برهنه پای درویش بپرس
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۸
ما را همه دم هوای یاریست ز نو
سرمستی عشق گلعذاریست ز نو
با موی سفید دل جوانیم زعشق
ای موی سفید تو بهاریست ز نو
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۶
ما میوه این چمن چشیدیم همه
ور بار دلی بود کشیدیم همه
دیدیم هر آنچه دیدنی بود دلا
نادیده همان گیر که دیدیم همه
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۹
گرد در پی قول و فعل سنجیده شوی
در دیده خلق مردم دیده شوی
با خلق چنان مزی که گر فعل ترا
هم با تو عمل کنند رنجیده شوی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۰
ایخاک چرا چو آتش از جا شده‌ای
گویا که نه از آدم و حوا شده‌ای
زادی ز پدر به وضع حمل از مادر
بنگر که خود از چه وضع پیدا شده‌ای
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۹
خوش آنکه گشاد چشم و دل سوی کسی
آشفته دل است از غم موی کسی
چون نیست گزیرش ز غمی هر که بود
باری غم دل به شادی روی کسی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۰
با یوسف خویش گرگ در پوست تویی
زیرا نه چنان که خاطر اوست تویی
با دشمن دوست گر ترا دوستی است
میدان بیقین که دشمن دوست تویی
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۴ - مدح خواجه معین الدین محمد صاعدی
ساقی از اقبال تو ما سر خوشیم
وز می الطاف تو یکسر خوشیم
بر غم ما چون دل رحمت بود
رحم تو هم داخل رحمت بود
بخت تو کز پنجه شیر آب خورد
جرعه او غنچه سیراب خورد
شکر تو دل کردنش آزاد گیست
از حق تو گردنش آزاد کیست
دل بود از نعمت او کام بخش
دارد از او خلقی از انعام بخش
کام دل از نعمتش انعام شد
خاصه که از همتش آن عام شد
با همه کس خلق وی آنسان بود
بهتر از آن ذات کی انسان بود
ای بتو از رحمت حق صد کرم
سامعه بی وصف تو گوید کرم
بر فلک از همت خود صاعدی
صاعد و در ظل تو صد صاعدی
نام تو از غایت حرمت معین
با همه از غایت همت معین
قاضی اسلامی و قاضی نشان
میدهی از آتی و ماضی نشان
ظاهر از اطوار تو انوار دین
کم نشد احسان تو از واردین
رحمت حق وارد عدلت بود
قوت دین شاه عدلت بود
خشم تو چون صاعقه سوزان بود
آتش قهرت همه سوز آن بود
هیبت تو چون همه جا شاهدست
کم کسی از بیم تو با شاهدست
ضد تو گر آگه حکمت بود
گردن او در ته حکمت بود
سایلت از در طلب ار چین کند
روی تو مقبل عجب ار چین کند
نظم تو از مدحت شعری فزون
صفوتش از صفوت شعری فزون
نثر تو طوفان کند از منشیات
پیش تو سحبان بود از منسیات
خط تو سردفتر یاقوت شد
صفوت او جوهر یاقوت شد
در ره مسجد و دیر از تو خیر
بانی خیری تو و غیر از تو خیر
کی حق تو می برم الحق زیاد
عمر تو می بایدم از حق زیاد
تا بود این خانه محکم بپای
بر سر ما و عالم بپای
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۷
ایساقی جان و سرو آزاد کسی
چونست که هرگز نکنی یاد کسی
دست که بدامن تو ایسرو رسد؟
هم برسد که میدهد داد کسی؟
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۰۱
ساقی قدحی که بیکسان را تو کسی
گر درد بسی بود دوا هم تو بسی
فریاد رس اهلی مسکین که شود
فریاد رسش که هم تو فریاد رسی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر بیایی مست ناگاه از در گلزار ما
گل ز بالیدن رسد تا گوشه دستار ما
وحشتی در طالع کاشانه ما دیده است
می پرد چون رنگ از رخ، سایه از دیوار ما
گوشه گیرانیم و محو پاس ناموس خودیم
آبروی ما گداز جوهر رفتار ما
خسته عجزیم و از ما جز گنه مقبول نیست
تکیه دارد بر شکست توبه استغفار ما
سخت جانیم و قماش خاطر ما نازکست
کارگاه شیشه پنداری بود کهسار ما
می فزاید در سخن رنجی که بر دل می رسد
طوطی آیینه ما می شود، زنگار ما
از گداز یک جهان هستی صبوحی کرده ایم
آفتاب صبح محشر ساغر سرشار ما
سرگرانیم از وفا و شرمساریم از جفا
آه از ناکامی سعی تو در آزار ما
چاک «لا» اندر گریبان جهات افگنده ایم
بی جهت بیرون خرام از پرده پندار ما
ذره جز در روزن دیوار نگشوده ست بار
جنس بی تابی به دزدی برده از بازار ما
از نم باران نشاط گل بدآموز تو شد
گریه ابر بهاری کرده آبی کار ما
غالب از صهبای اخلاق ظهوری سر خوشیم
پاره ای بیش است از گفتار ما کردار ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
گرسنه به که برآید ز فاقه جانش و لرزد
از آن که دررسد از راه میهمانش و لرزد
نفس به گرد دل از مهر می تپد به فراقت
چو طایری که بسوزانی آشیانش و لرزد
منم به وصل به گنجینه راه یافته دزدی
که در ضمیر بود بیم پاسبانش و لرزد
دگر به کام خود ای دل چه بهره برد توانی
ز ساده ای که زنی بوسه بر دهانش و لرزد
نترسد ار ز گسستن خدا نخواسته باشد
چرا رسد سر آن طره بر میانش و لرزد؟
ز شور ناله دل دارد اضطراب روانم
چو رایضی که ز کف در رود عنانش و لرزد
ز جنبش مژه مانی دم نگاه به مستی
که بی اراده جهد تیر از کمانش و لرزد
ز شیخ وجد به ذوق نشاط نغمه نیابی
مگر به دل گذرد مرگ ناگهانش و لرزد
فغان ز خجلت صراف کم عیار که ناگه
برآورند زر قلب از دکانش و لرزد
گر از فشاندن جان شور نیست در سر غالب
چرا به سجده نهد سر بر آستانش و لرزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
حق که حقست سمیع ست فلانی بشنو
بشنو گر تو خداوند جهانی بشنو
لن ترانی به جواب ارنی چند و چرا؟
من نه اینم بشناس و تو نه آنی بشنو
سوی خود خوان و به خلوتگه خاضم جا ده
آنچه دانی بشمار آنچه ندانی بشنو
پرده ای چند به آهنگ نکیسا بسرای
غزلی چند به هنجار فغانی بشنو
لختی آیینه برابر نه و صورت بنگر
پاره ای گوش به من دار و معانی بشنو
هر چه سنجم به تو ز اندیشه پیری بپذیر
هر چه گویم به تو از عیش جوانی بشنو
داستان من و بیداری شبهای فراق
تا نخسبی و به پاسم ننشانی بشنو
چاره جو نیستم و نیز فضولی نکنم
من و اندوه تو چندان که توانی بشنو
زین که دیدی به جحیمم طلب رحم خطاست
سخنی چند ز غمهای نهانی بشنو
نامه در نیمه ره بود که غالب جان داد
ورق از هم در و این مژده زبانی بشنو
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
غالب غم روزگار ناکامم کشت
از تنگی دل به حلقه دامم کشت
هم غیرت سربزرگی خاصم سوخت
هم رشک نشاطمندی عامم کشت
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
آن مرد که زن گرفت دانا نبود
از غصه فراغتش همانا نبود
دارد به جهان خانه و زن نیست درو
نازم به خدا چرا توانا نبود؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
هر چند شبی که میهمانش کردم
بر خویش به لابه مهربانش کردم
آه از دل هیچگه میاسای که من
در وصل ز خویش بدگمانش کردم