عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در صفت دل و اسرار توحید و حقایق فرماید
حقیقت ایدل اکنون چند گوئی
همی گوئی تو تا پیوند جوئی
ترا پیوند با جانست و جانان
توئی پیدا ولی در عشق پنهان
تو پیدائی و ناپیدای جانی
که میدانم تو راز خویش دانی
نمیداند کسی احوالت ای دل
تو میدانی دراینجا راز مشکل
تو میدانی که اندر عشق و هجران
چه بار غم کشیدستی ز جانان
مرا ای دل ابا تو جمله کار است
مرا با تو سخنها بیشمار است
مرا باتست اینجا گفت و گویم
که سرگردان تو مانند گویم
مرا عمریست ای دل تاتوانی
که تا من چند گفتم از معانی
ریاضت چند من از تو کشیدم
اگرچه با تو درگفت و شنیدم
بسی گفتم ترا ای دل ز جانان
که هم بنموده است اسرار پنهان
ز جوهر جوهرت دادم در اینجا
ترادر دانهها دادم در اینجا
دلا باتست هر راز نهانی
تو میگوئی دلا و هم تو خوانی
تو بینائی درون چشم مانده
کنون درجسم خود بی اسم مانده
منزه از دوعالم در وصالی
درین حضرت تجلی جمالی
درین عالم دو عالم از تو پیداست
همه شور و فغانها از تو برخاست
بسی شور از تو در روی جهان است
کسی سر تو جز تو کس ندانست
تو دانائی و جز تو کس نشاید
وگردانی کجا رازت گشاید
ز حل مشکل صدق و صفائی
تو بخشیدی جهانی را صفائی
نه در کون و مکان آیی پدیدار
که بیشک خواهی اینجا گاه دیدار
ترازآنحضرت اینجاگه خبر هست
ازین ذات تو اینجا باز پیوست
تو بیشک حضرتی و خانهٔ یار
ز دیداری توئی دیوانهٔ یار
از آن دیوانهٔ و بازمانده
که مستی دمبدم در راز مانده
ازین دیوانگی دربند ماندی
درآخر رخت در دریا فشاندی
دلا اینجا سخن بسیار و ده دور
گهی مستی ز عشق و گاه مخمور
زمانی مست عشقی در خرابات
زمانی مست شوقی در مناجات
زمانی گنج اندر پیش داری
زمانی عقل پیش اندیش داری
زمانی بر در خمّار مستی
زمانی سوی دیری بت پرستی
زمانی بر گذشته از دو عالم
زمانی شادی و دیگر تو در غم
دمی در گفتن اسرار واصل
دمی دیگر بماندستی تو غافل
دمی درکون ودیگر در مکانی
دمی در صورت و گه در نهانی
دمی در کافری زنّار بندی
دمی خود را بپای دار بندی
دمی واصل دمی عاشق درین راه
فزونی آخر از این هفت خرگاه
تو خواهی برد با خود جاودانی
که مرغ باغ عشق لامکانی
درین چندین عجایبهای اسرار
که تو دیدی کنون در عین پرگار
فزون از عقل و بیرون از ضمیر است
که جانانست و جانت دستگیر است
دلا چندانکه میگوئی ز ذاتش
کجا یابی تو اسرار صفاتش
در اینجادان که اینجا آشکار است
درون جان و دل پروردگار است
ازل را با ابد پیوند او ساخت
ترا در ذات خود از عشق بنواخت
در این صحن ز مرد رنگ افلاک
که گردانست اندر حقهٔ خاک
ازین چندین گل پر نور سوزان
که ایشانند در عالم فروزان
کمال صنع خود پرداخت از ذات
بهم پیوست اینجا دید ذرات
که داند حد آن بنگر در اینجا
تو بستی که گشاید این معما
ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم
جمال شاه جان پیداست گفتم
جمال شاه اندر تو پدید است
همه کون ومکان در تو پدیداست
دو عالم در تو ای دل ناپدیدار
تو اینجائی و آنجاناپدیدار
زهی دل این همه گفتار از تست
حقیقت روشنی عطار از تست
مرا اینجا ابا تو سوی دنیا
خوش آمد لاجرم در عین مولا
دلا عطار باتست و نه در تست
ترا اینجا و او و مر ترا جست
بیابد چون مر اوراکشته بینی
بخون و خاک وی آغشته بینی
مرا با تو وصال و هم فراقست
بسی دیدار شوق و اشتیاقست
مرا باتو حدیث از شوق افتاد
سخن هر لحظهٔ با ذوق افتاد
رها کن زهد خشک و نام وناموس
که دنیا جملگی ملکی است افسوس
همه دنیا نیرزد پرّ کاهی
بنزد عاقلان دنیاست راهی
همه دنیا مثال حقّهٔ دان
درون حقه در خورشید تابان
همه دنیا مثال یک چراغست
فتاده بر کنارش پر ز زاغ است
نظر کن سوی دنیا دمبدم تو
دگر بشتاب در عین عدم تو
نظر کن درجهان و جان همی بین
دگر یک لحظه هر جانان همی بین
چو جانان دمبدم رخ مینماید
ز وصل خویش پاسخ مینماید
ز ماهی تا بمه در صنع بیچون
که پیدا کرد در تو بیچه و چون
نظر میکن تواندر جمله ذرات
که گویانند در تسبیح و آیات
همه در زمزمه در ذکر الله
همه اینجایگه از راز آگاه
همه با او در اینجا در مناجات
طلب دارند از دیدار حاجات
همی خواهند تا او را به بینند
همه در سر او صاحب یقینند
همه بی او و با اویند در راه
حقیقت مرد معنی زوست آگاه
زمانی گوش کن هان تابدانی
که پنهان نیست اسرار عیانی
همه عالم پر از خورشید بنگر
حقیقت سایهٔ جاوید بنگر
نظر کن بامدادان سوی خورتو
دراین معنی که گویم در نگر تو
به بین آن لحظه اندر صنع باری
که نوری میدمد در صیح تاری
عجب نوریست از آن حضرت ذات
حقیقت تابد آن بر جمله ذرات
منور میکند آن نور عالم
فزاید روشنی اینجا دمادم
دمادم روشنی آید پدیدار
برآید بعد از آن خورشید انوار
شود عالم منور از حضورش
شود روشن جهان از عکس نورش
رود تاریکی ظلمت د اینجا
نماند سایه جز نور مصفا
چنان دان اندر آن پاکی تو ای دل
که نور خورشوی زین راز مشکل
برآیی تا جهان جان منور
کنی ماندن یکبارگی خور
جهان جان دمادم روشنائی
همی ده تا یقین عین خدائی
ترا پیدا شود در آخر کار
بگوئی سر خود اینجا بیکبار
بیکباره چو دل بر این نهادی
در معنی در اینجا برگشادی
تو صبحی ای دل آشفته مانده
چرا در صبح باشی خفته مانده
بوقت صبح اینجا بین یکی راز
که اندر تست کل انجام و آغاز
ترا انجام و آغاز است اینجا
تراکل دیدهها باز است اینجا
نظر کن در نگر آغاز و انجام
بنوش از دست جانان آنگهی جام
دمادم نوش کن از جرعهٔ یار
که تا مستت کند در عین پندار
تو خورشیدی و مست راه جانی
چرا چندین بسر خود را دوانی
گهی زردی و گاهی شرح هستی
دمی در عین بالا گاه پستی
گهی اینجا ز اول آخر روز
بود در شغل و خوش میباش و میسوز
بدانی اول و تا آخر کار
شوی آخر در اینجا ناپدیدار
چووقت شام میآید پدیدار
نمیگردد نموده نانمودار
همه عالم چو شب آیند بیهوش
شوند وجام حضرت راکند نوش
همه مست جمال جان فزایند
مثال اولین حیران نمایند
شوند از خود نماند عقل در تن
برون آیند کلی از ما و از من
عدم باشد در آن دم هرچه بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
یکی خوابست بیداری ایشان
ولی کی داند این مرد پریشان
هر آنجا کاشکار او نهانست
به بیداری نشین عین نشانست
همان در خواب باشد در ولایت
که ایشان راست در عین هدایت
ز بعد آن حیات و زندگانی
چو رفتی از صور بیشک بدانی
نه مرگی کوچک است اینجایگه خواب
رموزی دیگر است این نکته دریاب
مثال مردهٔ آن دم که خفتی
نه بیداری نظر کن خویش و رفتی
تو اندر خانهٔ خویشی بمانده
عجب با خویش در پیشی بمانده
توئی اما وصالت نیست حاصل
نمیدانی از آنی مانده غافل
در آن دم وصل آنکس باز بیند
که اندر خواب بیشک راز بیند
همی گوئی تو تا پیوند جوئی
ترا پیوند با جانست و جانان
توئی پیدا ولی در عشق پنهان
تو پیدائی و ناپیدای جانی
که میدانم تو راز خویش دانی
نمیداند کسی احوالت ای دل
تو میدانی دراینجا راز مشکل
تو میدانی که اندر عشق و هجران
چه بار غم کشیدستی ز جانان
مرا ای دل ابا تو جمله کار است
مرا با تو سخنها بیشمار است
مرا باتست اینجا گفت و گویم
که سرگردان تو مانند گویم
مرا عمریست ای دل تاتوانی
که تا من چند گفتم از معانی
ریاضت چند من از تو کشیدم
اگرچه با تو درگفت و شنیدم
بسی گفتم ترا ای دل ز جانان
که هم بنموده است اسرار پنهان
ز جوهر جوهرت دادم در اینجا
ترادر دانهها دادم در اینجا
دلا باتست هر راز نهانی
تو میگوئی دلا و هم تو خوانی
تو بینائی درون چشم مانده
کنون درجسم خود بی اسم مانده
منزه از دوعالم در وصالی
درین حضرت تجلی جمالی
درین عالم دو عالم از تو پیداست
همه شور و فغانها از تو برخاست
بسی شور از تو در روی جهان است
کسی سر تو جز تو کس ندانست
تو دانائی و جز تو کس نشاید
وگردانی کجا رازت گشاید
ز حل مشکل صدق و صفائی
تو بخشیدی جهانی را صفائی
نه در کون و مکان آیی پدیدار
که بیشک خواهی اینجا گاه دیدار
ترازآنحضرت اینجاگه خبر هست
ازین ذات تو اینجا باز پیوست
تو بیشک حضرتی و خانهٔ یار
ز دیداری توئی دیوانهٔ یار
از آن دیوانهٔ و بازمانده
که مستی دمبدم در راز مانده
ازین دیوانگی دربند ماندی
درآخر رخت در دریا فشاندی
دلا اینجا سخن بسیار و ده دور
گهی مستی ز عشق و گاه مخمور
زمانی مست عشقی در خرابات
زمانی مست شوقی در مناجات
زمانی گنج اندر پیش داری
زمانی عقل پیش اندیش داری
زمانی بر در خمّار مستی
زمانی سوی دیری بت پرستی
زمانی بر گذشته از دو عالم
زمانی شادی و دیگر تو در غم
دمی در گفتن اسرار واصل
دمی دیگر بماندستی تو غافل
دمی درکون ودیگر در مکانی
دمی در صورت و گه در نهانی
دمی در کافری زنّار بندی
دمی خود را بپای دار بندی
دمی واصل دمی عاشق درین راه
فزونی آخر از این هفت خرگاه
تو خواهی برد با خود جاودانی
که مرغ باغ عشق لامکانی
درین چندین عجایبهای اسرار
که تو دیدی کنون در عین پرگار
فزون از عقل و بیرون از ضمیر است
که جانانست و جانت دستگیر است
دلا چندانکه میگوئی ز ذاتش
کجا یابی تو اسرار صفاتش
در اینجادان که اینجا آشکار است
درون جان و دل پروردگار است
ازل را با ابد پیوند او ساخت
ترا در ذات خود از عشق بنواخت
در این صحن ز مرد رنگ افلاک
که گردانست اندر حقهٔ خاک
ازین چندین گل پر نور سوزان
که ایشانند در عالم فروزان
کمال صنع خود پرداخت از ذات
بهم پیوست اینجا دید ذرات
که داند حد آن بنگر در اینجا
تو بستی که گشاید این معما
ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم
جمال شاه جان پیداست گفتم
جمال شاه اندر تو پدید است
همه کون ومکان در تو پدیداست
دو عالم در تو ای دل ناپدیدار
تو اینجائی و آنجاناپدیدار
زهی دل این همه گفتار از تست
حقیقت روشنی عطار از تست
مرا اینجا ابا تو سوی دنیا
خوش آمد لاجرم در عین مولا
دلا عطار باتست و نه در تست
ترا اینجا و او و مر ترا جست
بیابد چون مر اوراکشته بینی
بخون و خاک وی آغشته بینی
مرا با تو وصال و هم فراقست
بسی دیدار شوق و اشتیاقست
مرا باتو حدیث از شوق افتاد
سخن هر لحظهٔ با ذوق افتاد
رها کن زهد خشک و نام وناموس
که دنیا جملگی ملکی است افسوس
همه دنیا نیرزد پرّ کاهی
بنزد عاقلان دنیاست راهی
همه دنیا مثال حقّهٔ دان
درون حقه در خورشید تابان
همه دنیا مثال یک چراغست
فتاده بر کنارش پر ز زاغ است
نظر کن سوی دنیا دمبدم تو
دگر بشتاب در عین عدم تو
نظر کن درجهان و جان همی بین
دگر یک لحظه هر جانان همی بین
چو جانان دمبدم رخ مینماید
ز وصل خویش پاسخ مینماید
ز ماهی تا بمه در صنع بیچون
که پیدا کرد در تو بیچه و چون
نظر میکن تواندر جمله ذرات
که گویانند در تسبیح و آیات
همه در زمزمه در ذکر الله
همه اینجایگه از راز آگاه
همه با او در اینجا در مناجات
طلب دارند از دیدار حاجات
همی خواهند تا او را به بینند
همه در سر او صاحب یقینند
همه بی او و با اویند در راه
حقیقت مرد معنی زوست آگاه
زمانی گوش کن هان تابدانی
که پنهان نیست اسرار عیانی
همه عالم پر از خورشید بنگر
حقیقت سایهٔ جاوید بنگر
نظر کن بامدادان سوی خورتو
دراین معنی که گویم در نگر تو
به بین آن لحظه اندر صنع باری
که نوری میدمد در صیح تاری
عجب نوریست از آن حضرت ذات
حقیقت تابد آن بر جمله ذرات
منور میکند آن نور عالم
فزاید روشنی اینجا دمادم
دمادم روشنی آید پدیدار
برآید بعد از آن خورشید انوار
شود عالم منور از حضورش
شود روشن جهان از عکس نورش
رود تاریکی ظلمت د اینجا
نماند سایه جز نور مصفا
چنان دان اندر آن پاکی تو ای دل
که نور خورشوی زین راز مشکل
برآیی تا جهان جان منور
کنی ماندن یکبارگی خور
جهان جان دمادم روشنائی
همی ده تا یقین عین خدائی
ترا پیدا شود در آخر کار
بگوئی سر خود اینجا بیکبار
بیکباره چو دل بر این نهادی
در معنی در اینجا برگشادی
تو صبحی ای دل آشفته مانده
چرا در صبح باشی خفته مانده
بوقت صبح اینجا بین یکی راز
که اندر تست کل انجام و آغاز
ترا انجام و آغاز است اینجا
تراکل دیدهها باز است اینجا
نظر کن در نگر آغاز و انجام
بنوش از دست جانان آنگهی جام
دمادم نوش کن از جرعهٔ یار
که تا مستت کند در عین پندار
تو خورشیدی و مست راه جانی
چرا چندین بسر خود را دوانی
گهی زردی و گاهی شرح هستی
دمی در عین بالا گاه پستی
گهی اینجا ز اول آخر روز
بود در شغل و خوش میباش و میسوز
بدانی اول و تا آخر کار
شوی آخر در اینجا ناپدیدار
چووقت شام میآید پدیدار
نمیگردد نموده نانمودار
همه عالم چو شب آیند بیهوش
شوند وجام حضرت راکند نوش
همه مست جمال جان فزایند
مثال اولین حیران نمایند
شوند از خود نماند عقل در تن
برون آیند کلی از ما و از من
عدم باشد در آن دم هرچه بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
یکی خوابست بیداری ایشان
ولی کی داند این مرد پریشان
هر آنجا کاشکار او نهانست
به بیداری نشین عین نشانست
همان در خواب باشد در ولایت
که ایشان راست در عین هدایت
ز بعد آن حیات و زندگانی
چو رفتی از صور بیشک بدانی
نه مرگی کوچک است اینجایگه خواب
رموزی دیگر است این نکته دریاب
مثال مردهٔ آن دم که خفتی
نه بیداری نظر کن خویش و رفتی
تو اندر خانهٔ خویشی بمانده
عجب با خویش در پیشی بمانده
توئی اما وصالت نیست حاصل
نمیدانی از آنی مانده غافل
در آن دم وصل آنکس باز بیند
که اندر خواب بیشک راز بیند
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در حقیقت سرّ منصورو دریافتن اعیان گوید
چنین فرمود سلطان حقیقت
سپهر جان و دل قطب شریعت
نمود ذات و سر لامکانی
بگویم کیست تا کلی بدانی
نهاده بر سر معنی خود تاج
نهان و آشکارا نیز حلاج
که من در خواب دیدم حق تعالی
مرا بنمود اینجاگاه دنیا
همه دنیا من اندر خواب دیدم
همه ذرات درغرقاب دیدم
بدیدم هر دو عالم در درونم
نمودم روی در جان رهنمونم
حقیقت جان جان را باز دیدم
بخواب از وی تمامت راز دیدم
همه من بودم و من بیخبر ز آن
حقیقت بود من جز جان جانان
من و او هر دو یکی گشت درخواب
مثال قطره اندر عین غرقاب
چو دیدم راز بنمودم حقیقت
یکی دیدم در این عین طبیعت
یکی بُد چونشدم بیدار و آن بود
نهانم در نهان کلی عیان بود
عیانی چون بدیدم جمله در خویش
حجابم آن زمان برخاست از پیش
بشد ظلمت چو نور آمد پدیدار
بجان و سر شدم سرش خریدار
تو در خوابی کنون درعین صورت
نمیدانی تو این یعنی ضرورت
اگر بنمایدت چون او به بینی
بیابی صورت از صاحب یقینی
حقیقت مینماید یار اینجا
دمادم میفزاید یار اینجا
تو میبینی و در خوابی بمانده
ز بیآبی و در آبی بمانده
چنان مغرور در دنیا بماندی
که در صورت ابی معنا بماندی
زمانی کاندرین خواب جهانی
چنین در حرص و غرقاب جهانی
نگاهی کن به بیداری و بنگر
که تا اینجا که میبینی تو ره بر
حقیقت مرگ هم مانند خوابست
چو برقی عمر تو اندر شتابست
چو مردی خواب مرگت میبرد باز
پس آنگاهیت با خویش آورد باز
چو با خویش آیی و بینی رخ او
دگر میبشنوی زو پاسخ او
ترا چون وقت مرگ آید بدانی
نمود سرّخود گر کاردانی
یقین خواب طبیعت خود بود خواب
ز من خواب حقیقت خود تو دریاب
حقیقت مرگ خواب آمد حقیقت
ولی خوش خفته در خواب طبیعت
چو مرگ آید شوی از خواب بیدار
برون آیی ز بیهوشی پندار
تو این دم شو ز خواب نفس بیدار
که دلدار است با تو بین رخ یار
زهی نادان گرش اینجا نیابی
کجا آنجاش بی آنجاش یابی
در اینجا راز آنجا دان و بنگر
نظر کن دل کتب برخوان و بنگر
تو با اوئی و او با تودر اینجا
ابا تو راز بگشاده در اینجا
درت بسته است و تو در بسته در خود
از آنی دایماً در بسته در خود
تو تا خودبینی او راکی به بینی
همه اویست وگر تو او به بینی
تو او میبین درون خویش زنهار
دمی بی او تو ضایع هیچ مگذار
تو با اویی چنین غافل بمانده
چو ملحد گفته لاواصل بمانده
چه دانی راه نابرده بمنزل
کجا باشی بآخر عین واصل
در این منزل که دنیا نام دارد
که را دیدی که اینجا کام دارد
نه بیند هیچکس کامی ز اسرار
که نی آخر فرو ماند گرفتار
همه دنیا چو شور و فتنه آمد
حقیقت راهروزو کام بستد
گذر کرد و به آنجا رفت او باز
برفت از فتنه دید او عز و اعزاز
خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است
حقیقت گوی او از پیش برده است
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که چون مردی حقیقت جان جانی
زوالت نیست اما در زوالی
وصالت نیست اما در وصالی
ترا خورشید جان تا بنده اینجاست
هزاران مهر و مه تابنده اینجاست
تو میدانی که اینجا کیستی تو
در این پرگار بهر چیستی تو
ترا در آفرینش هست بینش
تو هستی برتر از این آفرینش
کمالت برتر از حد کمال است
ترا اینجا بجانانت وصال است
بخواهد آفتابت هم فرو شد
نهان بیشک حقیقت نور او شد
دگر از برج غیبت سر برآرد
زوال آخر حقیقت می ندارد
زوالی نیست مر خورشید بنگر
که چون رفت او دگر باز آید از در
ترا خورشید جان چون رفت اینجا
بشیب مغرب اندر عین الّا
مقام تو بالّا میشود باز
برآید صبح کل الا شود باز
شود اندر وصال حال بیچون
یکی کرده همی از شست بیرون
حقیقت آفتاب این جهانی
تو در اینجا کجا خود را بدانی
توئی خورشید اندر عالم جان
شدستی در حقیقت جان جانان
توئی خورشید اما گردعالم
همی گردی برای کل دمادم
همه ذرات عالم از تو نورند
سراسر جمله در ذوق حضورند
دل عطار با تو آشنایست
ز نور تو پر از نور و ضیایست
ضیا ونور تو کون و مکانست
کسی نور تو کلی میندانست
کجا اعمی بیابد نورت اینجا
که پیدائی گهی در عشق دردا
مزین از توذرات دوعالم
زتو اینجایگه پر نور و خرم
هر آن وصفی که خواهم کرد از جان
حقیقت برتر از آنست میدان
مرا انباز عشقم رهنمونست
دلم اینجای بیصبر و سکونست
ندارم طاقت اسرار گفتن
نه سری نیز از کس میشنفتن
ندارم طاقت درد فراقش
همی سوزم دمادم ز اشتیاقش
ندارم طاقتی در پایداری
دمی در صبر یک دم بیقراری
مرا اینجا همان پیداست اسرار
که آن حلاج را آمد پدیدار
بجز حلاج چیزی می ندانم
که باوی گفتم و ازوی بخوانم
مرا چیزی به جز او ای دل اینجا
کزو گشتی بکل تو واصل اینجا
ز منصورم کنون واصل بمانده
چو او دست از دو عالم برفشانده
همان آتش که در حلاج افتاد
مرا در جان ودل آنست فریاد
زنم هر لحظه دم ازعشق منصور
اگرچه مینماید در دلم شور
چه سریّ بود این در آخر کار
که آمد در دل و در جان عطار
چه سری بود ای جان باز گویم
ز هر نوعی که خواهم راز گویم
چو میدانم که میدانم که اینست
دگر تقلید دین عین الیقین است
یقین اینست و دیگر نیست تقلید
مرا این راز میآید ز توحید
ز اول تا بآخر ختم این راز
که تا آخر بدیدم راز سرباز
مرا تا جان بود در دیر فانی
همه گویم ازو سر معانی
مرا تا جان بود زو راز گویم
ازو هر قصه هر دم بازگویم
مرا تا جان بود جز او نه بینم
کزو پیوسته در عین الیقینم
همه منصور میبیند درونم
همه خواهد بد آخر رهنمونم
همه منصور مییابم در آفاق
که منصور است اندر جزو و کل طاق
بجز او کیست تا من بنگرم کس
همه او دانم و میبنگرم کس
حقیقت اوست این دم سر گفتار
که میگوید درون جان عطار
ز دست عقل هر دم درشکیبم
که اینجا میدهد هر دم شکیبم
ز دست عقل من درماندهام من
مثال حلقه بردر ماندهام من
ولیکن عقل اینجا هم بکار است
که او را سر معنی بیشمار است
ز نور عشق در نور و ضیایم
که میبخشد همه نور و صفایم
مرا تا عشق گوید دمبدم راز
نخواهم ماند اندر عقل ممتاز
که باشد عقل پیری بر فضولی
ولی در عشق کی باشد اصولی
حقیقت عشق به از عقل میدان
ازو چیزی که میبینی تو میخوان
مرا تا عقل اول بود در کار
حکایتها بسی گفتم ز اسرار
ز عقلم بود اول گفت تقلید
ولیکن عشق دارم سر توحید
بنور عشق جانان یافتم باز
ز جان در سوی او بشتافتم باز
چه راز از عشق جویم تا بیابم
که از عشق است چندین فتح بابم
کمال عشق اگر در جان نماید
بیک ره جسم با جان در رباید
کمال عشق هر کس را نشاید
شگرفی چابک و پاکیزه باید
حقیقت عشق مشتق دان تو از ذات
که میگویم دمادم سر آیات
مرا چون عشق درجانست و در دل
نخواهم ماند من یک لحظه غافل
دمادم سرّدیگر مینماید
مرا ازجان و ازدل میرباید
سخنهای مرا میدان و میخوان
که گفتارم به کل عشق است و جانان
گذشتم من ز عقل آنگه ز تقلید
چودیدم عشق رازم گشت توحید
دل و جان واقفند اینجا زتقلید
ولیکن بیشمار آید بتوحید
یقین شد حاصلم کل بیگمانم
که از سرّ یقین شد کل عیانم
یقین در پیش دار ای مرد سالک
که در عین یقین گیری ممالک
یقین گر باشدت اینجانمودار
مرا جان بیگمان آید پدیدار
یقین چون جان پیامی در همه تو
در اندازی بعالم دیدهٔ تو
یقین وصل است و باقی بیگمانت
مراین معنی که اینجا کس ندانست
بجز منصور کاینجابی گمان شد
گمان برداشت تاکل جان جاشد
گمان برداشت تا عین الیقین دید
در اینجا ذات کل آن پیش بین دید
گمان برداشت اینجا کل مطلق
جمال دوست دید وزد اناالحق
جمال دوست در خود جاودان یافت
نمودار حقیقت جسم و جان یافت
وصالش گشت اینجاگاه حاصل
که تا شد در جمال عشق واصل
چو واصل شد فغان از جان پردرد
که او بُد درمیانه صاحب درد
چودرد عشق اینجا دید اول
از آن شد عقل و جان اینجا مبدل
همان صورت که اول داشت اینجا
بکلی جسم را بگماشت اینجا
رها کرد آن زمان هم جسم و هم جان
یقین پیوسته شد تا دید جانان
چنان از خود برون آمد که خود دید
خودی خود زخود الانکودید
ز خود بیرون شد و در اندرون یار
اناالحق زد شد آنگه سوی دیدار
چو در چشمش کمی شد آفرینش
یکی بد در یکی عین الیقینش
از آنسرداشت وز آن سر باز گفت او
ز خود بگذشت و کلی راز گفت او
چو بخشایش کسی را داد بیچون
بگوید راز بیچون بیچه و چون
اگر محرم شوی مانند منصور
سراپایت شود نور علی نور
اگر محرم شوی در جسم و جانت
گشاید سر بسر راز نهانت
اگر محرم شوی در دار دنیا
درون دل بیابی سر مولا
اگرمحرم شوی مانند مردان
یکی بینی درون خود جانان
اگر محرم شوی مانند عطار
نمائی سر کل آنگه بگفتار
اگر محرم شوی این راز یابی
در اینجا راز ما را باز یابی
چو مردان ره درون راز جستند
در آن گم کرده کی خود باز جستند
چواول راه گم شد اندرین راه
در آخر راه بردند سوی درگاه
در معنی گشاده است ار بدانی
بود در آخرت صاحبقرانی
چو راه اینجایگه بردند سویش
بمستی دم زدند در گفت و گویش
بگفتن راست ناید راست این راز
اگر از عاشقانی جان و سرباز
دگرگوئی ابا اهل دلان گوی
نه با کون خوان وابلهان گوی
کسی راگوی کوره برده باشد
بسوی دوست ره بسپرده باشد
ابا او گوی راز ار میتوانی
که او گوید ترا درد نهانی
مگو این درد جز با صاحب درد
که او باشد چو تو در عشق کل فرد
مرا این درد دل گفتن از آنست
که درمان من از صاحبدلانست
مرا با عشق راز است و نیاز است
که عشق از هر دو عالم بی نیاز است
مرا با عشق خواهد بودن این راز
که هم در عشق خواهم گشت جان باز
یقین صاحبدلان دانند در دم
که چون ایشان من اندر عشق فردم
منم امروز اندر درد جانان
بمانده در جهان من فرد جانان
از این دردم دوا آمد پدیدار
چنین در دردماندستم گرفتار
حقیقت دردم اینجا بی دوایست
که نور عشقم اینجا رهنمایست
تمامت اهل دل با من درونند
مرا هر لحظه اینجا رهنمونند
ندیدم هیچ جز ایشان در این دل
کز ایشانست هر مقصود حاصل
تمامت انبیا و اولیایم
همی بینم درون پر صفایم
همه با من منم در ذات ایشان
همی گویم به کل آیات ایشان
منم آدم منم نوح ستوده
منم دریار کل جولان نموده
منم موسی صفت کل رفته در طور
دم ارنی زده پس غرقه در نور
منم ماننداسمعیل جانباز
که تا دید ستم اینجا جان جانباز
منم اسحق اینجا سر ببازم
چو شمعی دیگر اینجا سرفرازم
منم یعقوب دیده یوسف خویش
مرا یوسف کنون بیش است در پیش
منم جرجیس اینجا پاره پاره
حقیقت جزو و کل در من نظاره
منم بر تخت معنی همچو داود
سلیمانم رسیده سوی مقصود
منم اینجا زکریا پاره گشته
بساط جزو و کلم در نوشته
منم یحیی و سوزان در فراقش
همی نالم ز سوز اشتیاقش
منم عیسی که اندر پای دارم
حقیقت عشق جانان پایدارم
منم احمد زده دم از رآنی
کزو دارم همه سر معانی
منم حیدر که دیدارم یقینست
دل و جانم برازش پیش بین است
چو در من جمله دیدارند کرده
ازینم صاحب اسرار کرده
همه در من پدیدارند اینجا
درون من بگفتارند اینجا
چو من در این یقین باشم سرافراز
از آن خواهم شدن در عشق سرباز
محمد جان جان تست بنگر
ز نور جان تو اینجاگاه برخور
علی در دل به بین ولُو کَشَفْ یاب
اگر مرد رهی مگذر ازین باب
علی نفس محمد دان حقیقت
علی بیرونست از دار طبیعت
علی بنمایدت راز نهانی
گشاید بر تو درهای معانی
دو دست خود زد امانش تو مگذار
که تا بنمایدت اینجایگه باز
از آن خوانندش اینجاگاه حیدر
که او بگشاد در اینجای صد در
در معنی علی بگشاد اینجا
مرا این گنج کل او داد اینجا
شبی دیدم جمال جانفزایش
شده افتاده اندر خاکپایش
ازو پرسیدم احوالم سراسر
مرا برگفت اندر خواب حیدر
بگفتم رازها در خواب آن شاه
مرا از کشتن او کردست آگاه
نمودم آنچه پنهان بود بر من
که تا اسرارهایم گشت روشن
مراگفتا که ای عطار مانده
ز سر عشق برخوردار مانده
بسی گفتی ز ما اینجا حقیقت
ببردی نزد ما راه شریعت
بسی اینجا ریاضت یافتستی
که تا عین سعادت یافتستی
بسی کردی تو تحصیل معانی
که تا دادیمت این صاحبقرانی
کنون از عشق برخوردار میباش
که کردی سر ما اینجایگه فاش
بگفتی آنچه ما اینجا بگفتیم
ز تو دیدیم اسرار و شنفتیم
حقیقت آنچه اینجا گه تو گفتی
در اسرار ما اینجا تو سفتی
حقیقت بر تو این در برگشادیم
ترا گنج یقین در دل نهادیم
ترا این لحظه چون دادیم این گنج
ز ما اینجا بکش از جان جان رنج
بکش رنج این زمان چون گنج داری
ز ما در عشق هان کن پایداری
ترا خواهند کشتن آخر کار
که کردی فاش اینجا گاه اسرار
کسی کوراز ماگوید حقیقت
نه بگذاریم اور ا در طبیعت
حقیقت گفت منصور آن خود دید
در اینجا گه جفای نیک و بد دید
تو آن گفتی که آن منصور گفتست
که دیگر چون تو این مشهور گفته است
تو گفتی سرّ ما اکنون ببر سر
که تا آیی و بینی بیشک آن سر
هر آنکو کرد گستاخی درین راز
نه بگذاریم او را در جهان باز
کنونت وقت کشتن آمد ای دوست
که مغزی و برون آریمت از پوست
همه خواهیم کشتن همچو تو باز
که تا اینجا نگوید این سخن باز
کنون این گفته عطار بینوش
بشو یک ذره از اسرار خاموش
بگوی و جان خود را باز اینجا
که بگشادستمت در باز اینجا
کنون وقتست ای دل تا بدانی
که حیدر گفت این راز نهانی
مشو خاموش و خوش بنویس و برخوان
دمادم لقمهٔ میخور ازین خوان
تو برخوان ای محمد با علی راز
چو بشنودی بگفتی عاقبت باز
بخور این لقمهٔ اسرار معنی
دمادم کن ز جان تکرار معنی
حقیقت آنکه با ایشانست در کار
چو من آید حقیقت صاحب اسرار
محمد با علی تو باز بینی
چو بینی سر بریدی راز بینی
محمد اول اندر خواب دیدم
ازو بسیار فتح الباب دیدم
شترنامه ازو گفتم حقیقت
سپردم مرد را راز شریعت
حقیقت صاحب دعوت مرا اوست
که بیرون آوریدم مغز از پوست
بجز او صاحب دعوت که بینم
که او اینجاست کل عین الیقینم
که او بنمود راهم تا بر شاه
از آن هستی ز سر شاه آگاه
کسی کو احمدش کل رهنماید
درش اینجا بکلی برگشاید
بجز احمد هر آنکو جست حیدر
کجا بگشایدش اینجایگه در
در علم محمد حیدر آمد
که جمله اولیا را سرور آمد
سرو سالا جمله اولیا اوست
مشایخ را تمامت پیشوا اوست
هر آن سالک که راه مرتضی یافت
سوی احمد شد و آنگه خدا یافت
هر آن سالک که اینجا رهنماید
در آخر در برویش برگشاید
بجز حیدر مبین بشنو تو این راز
تو حیدر مصطفی دان ای سرافراز
محمد با علی هر دو یکی است
ندانم تا ترا اینجا شکی است
محمد با علی سالار دیناند
که ایشان درحقیقت پیش بیناند
محمد با علی بشناس ای دل
که تا باشی درون کون واصل
محمد با علی ذات خدایند
که دمدم راز در جان مینمایند
محمد با علی فتحو فتوحست
محمد آدم و حیدر چو نوح است
حقیقت احمد و حیدر ز ذاتند
که بیشک رهنمای این صفاتند
چو از احمد بحیدر در رسیدی
حقیقت هر دو یکی ذات دیدی
یکی دانند ایشان از نمودار
ز سر حق حقیقت صاحب اسرار
یکی ذاتند ایشان همچو خورشید
به ایشانست مر ذرات امید
محمد رحمة للعالمین است
علی بیشک صفات اندر یقین است
ایاسالک اگر تو مرد راهی
حقیقت واصلی در عشق خواهی
ره احمد گزین و سرّ حیدر
که بگشاید ز وصلت ناگهی در
مبین چیزی مجو جز ذات ایشان
نظر میکن تو در آیات ایشان
ره ایشان گزین و گرد واصل
کز ایشانست خود مقصود حاصل
از ایشان هر که خود را اصل کل یافت
چو منصور از حقیقت وصل کل یافت
سپهر جان و دل قطب شریعت
نمود ذات و سر لامکانی
بگویم کیست تا کلی بدانی
نهاده بر سر معنی خود تاج
نهان و آشکارا نیز حلاج
که من در خواب دیدم حق تعالی
مرا بنمود اینجاگاه دنیا
همه دنیا من اندر خواب دیدم
همه ذرات درغرقاب دیدم
بدیدم هر دو عالم در درونم
نمودم روی در جان رهنمونم
حقیقت جان جان را باز دیدم
بخواب از وی تمامت راز دیدم
همه من بودم و من بیخبر ز آن
حقیقت بود من جز جان جانان
من و او هر دو یکی گشت درخواب
مثال قطره اندر عین غرقاب
چو دیدم راز بنمودم حقیقت
یکی دیدم در این عین طبیعت
یکی بُد چونشدم بیدار و آن بود
نهانم در نهان کلی عیان بود
عیانی چون بدیدم جمله در خویش
حجابم آن زمان برخاست از پیش
بشد ظلمت چو نور آمد پدیدار
بجان و سر شدم سرش خریدار
تو در خوابی کنون درعین صورت
نمیدانی تو این یعنی ضرورت
اگر بنمایدت چون او به بینی
بیابی صورت از صاحب یقینی
حقیقت مینماید یار اینجا
دمادم میفزاید یار اینجا
تو میبینی و در خوابی بمانده
ز بیآبی و در آبی بمانده
چنان مغرور در دنیا بماندی
که در صورت ابی معنا بماندی
زمانی کاندرین خواب جهانی
چنین در حرص و غرقاب جهانی
نگاهی کن به بیداری و بنگر
که تا اینجا که میبینی تو ره بر
حقیقت مرگ هم مانند خوابست
چو برقی عمر تو اندر شتابست
چو مردی خواب مرگت میبرد باز
پس آنگاهیت با خویش آورد باز
چو با خویش آیی و بینی رخ او
دگر میبشنوی زو پاسخ او
ترا چون وقت مرگ آید بدانی
نمود سرّخود گر کاردانی
یقین خواب طبیعت خود بود خواب
ز من خواب حقیقت خود تو دریاب
حقیقت مرگ خواب آمد حقیقت
ولی خوش خفته در خواب طبیعت
چو مرگ آید شوی از خواب بیدار
برون آیی ز بیهوشی پندار
تو این دم شو ز خواب نفس بیدار
که دلدار است با تو بین رخ یار
زهی نادان گرش اینجا نیابی
کجا آنجاش بی آنجاش یابی
در اینجا راز آنجا دان و بنگر
نظر کن دل کتب برخوان و بنگر
تو با اوئی و او با تودر اینجا
ابا تو راز بگشاده در اینجا
درت بسته است و تو در بسته در خود
از آنی دایماً در بسته در خود
تو تا خودبینی او راکی به بینی
همه اویست وگر تو او به بینی
تو او میبین درون خویش زنهار
دمی بی او تو ضایع هیچ مگذار
تو با اویی چنین غافل بمانده
چو ملحد گفته لاواصل بمانده
چه دانی راه نابرده بمنزل
کجا باشی بآخر عین واصل
در این منزل که دنیا نام دارد
که را دیدی که اینجا کام دارد
نه بیند هیچکس کامی ز اسرار
که نی آخر فرو ماند گرفتار
همه دنیا چو شور و فتنه آمد
حقیقت راهروزو کام بستد
گذر کرد و به آنجا رفت او باز
برفت از فتنه دید او عز و اعزاز
خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است
حقیقت گوی او از پیش برده است
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که چون مردی حقیقت جان جانی
زوالت نیست اما در زوالی
وصالت نیست اما در وصالی
ترا خورشید جان تا بنده اینجاست
هزاران مهر و مه تابنده اینجاست
تو میدانی که اینجا کیستی تو
در این پرگار بهر چیستی تو
ترا در آفرینش هست بینش
تو هستی برتر از این آفرینش
کمالت برتر از حد کمال است
ترا اینجا بجانانت وصال است
بخواهد آفتابت هم فرو شد
نهان بیشک حقیقت نور او شد
دگر از برج غیبت سر برآرد
زوال آخر حقیقت می ندارد
زوالی نیست مر خورشید بنگر
که چون رفت او دگر باز آید از در
ترا خورشید جان چون رفت اینجا
بشیب مغرب اندر عین الّا
مقام تو بالّا میشود باز
برآید صبح کل الا شود باز
شود اندر وصال حال بیچون
یکی کرده همی از شست بیرون
حقیقت آفتاب این جهانی
تو در اینجا کجا خود را بدانی
توئی خورشید اندر عالم جان
شدستی در حقیقت جان جانان
توئی خورشید اما گردعالم
همی گردی برای کل دمادم
همه ذرات عالم از تو نورند
سراسر جمله در ذوق حضورند
دل عطار با تو آشنایست
ز نور تو پر از نور و ضیایست
ضیا ونور تو کون و مکانست
کسی نور تو کلی میندانست
کجا اعمی بیابد نورت اینجا
که پیدائی گهی در عشق دردا
مزین از توذرات دوعالم
زتو اینجایگه پر نور و خرم
هر آن وصفی که خواهم کرد از جان
حقیقت برتر از آنست میدان
مرا انباز عشقم رهنمونست
دلم اینجای بیصبر و سکونست
ندارم طاقت اسرار گفتن
نه سری نیز از کس میشنفتن
ندارم طاقت درد فراقش
همی سوزم دمادم ز اشتیاقش
ندارم طاقتی در پایداری
دمی در صبر یک دم بیقراری
مرا اینجا همان پیداست اسرار
که آن حلاج را آمد پدیدار
بجز حلاج چیزی می ندانم
که باوی گفتم و ازوی بخوانم
مرا چیزی به جز او ای دل اینجا
کزو گشتی بکل تو واصل اینجا
ز منصورم کنون واصل بمانده
چو او دست از دو عالم برفشانده
همان آتش که در حلاج افتاد
مرا در جان ودل آنست فریاد
زنم هر لحظه دم ازعشق منصور
اگرچه مینماید در دلم شور
چه سریّ بود این در آخر کار
که آمد در دل و در جان عطار
چه سری بود ای جان باز گویم
ز هر نوعی که خواهم راز گویم
چو میدانم که میدانم که اینست
دگر تقلید دین عین الیقین است
یقین اینست و دیگر نیست تقلید
مرا این راز میآید ز توحید
ز اول تا بآخر ختم این راز
که تا آخر بدیدم راز سرباز
مرا تا جان بود در دیر فانی
همه گویم ازو سر معانی
مرا تا جان بود زو راز گویم
ازو هر قصه هر دم بازگویم
مرا تا جان بود جز او نه بینم
کزو پیوسته در عین الیقینم
همه منصور میبیند درونم
همه خواهد بد آخر رهنمونم
همه منصور مییابم در آفاق
که منصور است اندر جزو و کل طاق
بجز او کیست تا من بنگرم کس
همه او دانم و میبنگرم کس
حقیقت اوست این دم سر گفتار
که میگوید درون جان عطار
ز دست عقل هر دم درشکیبم
که اینجا میدهد هر دم شکیبم
ز دست عقل من درماندهام من
مثال حلقه بردر ماندهام من
ولیکن عقل اینجا هم بکار است
که او را سر معنی بیشمار است
ز نور عشق در نور و ضیایم
که میبخشد همه نور و صفایم
مرا تا عشق گوید دمبدم راز
نخواهم ماند اندر عقل ممتاز
که باشد عقل پیری بر فضولی
ولی در عشق کی باشد اصولی
حقیقت عشق به از عقل میدان
ازو چیزی که میبینی تو میخوان
مرا تا عقل اول بود در کار
حکایتها بسی گفتم ز اسرار
ز عقلم بود اول گفت تقلید
ولیکن عشق دارم سر توحید
بنور عشق جانان یافتم باز
ز جان در سوی او بشتافتم باز
چه راز از عشق جویم تا بیابم
که از عشق است چندین فتح بابم
کمال عشق اگر در جان نماید
بیک ره جسم با جان در رباید
کمال عشق هر کس را نشاید
شگرفی چابک و پاکیزه باید
حقیقت عشق مشتق دان تو از ذات
که میگویم دمادم سر آیات
مرا چون عشق درجانست و در دل
نخواهم ماند من یک لحظه غافل
دمادم سرّدیگر مینماید
مرا ازجان و ازدل میرباید
سخنهای مرا میدان و میخوان
که گفتارم به کل عشق است و جانان
گذشتم من ز عقل آنگه ز تقلید
چودیدم عشق رازم گشت توحید
دل و جان واقفند اینجا زتقلید
ولیکن بیشمار آید بتوحید
یقین شد حاصلم کل بیگمانم
که از سرّ یقین شد کل عیانم
یقین در پیش دار ای مرد سالک
که در عین یقین گیری ممالک
یقین گر باشدت اینجانمودار
مرا جان بیگمان آید پدیدار
یقین چون جان پیامی در همه تو
در اندازی بعالم دیدهٔ تو
یقین وصل است و باقی بیگمانت
مراین معنی که اینجا کس ندانست
بجز منصور کاینجابی گمان شد
گمان برداشت تاکل جان جاشد
گمان برداشت تا عین الیقین دید
در اینجا ذات کل آن پیش بین دید
گمان برداشت اینجا کل مطلق
جمال دوست دید وزد اناالحق
جمال دوست در خود جاودان یافت
نمودار حقیقت جسم و جان یافت
وصالش گشت اینجاگاه حاصل
که تا شد در جمال عشق واصل
چو واصل شد فغان از جان پردرد
که او بُد درمیانه صاحب درد
چودرد عشق اینجا دید اول
از آن شد عقل و جان اینجا مبدل
همان صورت که اول داشت اینجا
بکلی جسم را بگماشت اینجا
رها کرد آن زمان هم جسم و هم جان
یقین پیوسته شد تا دید جانان
چنان از خود برون آمد که خود دید
خودی خود زخود الانکودید
ز خود بیرون شد و در اندرون یار
اناالحق زد شد آنگه سوی دیدار
چو در چشمش کمی شد آفرینش
یکی بد در یکی عین الیقینش
از آنسرداشت وز آن سر باز گفت او
ز خود بگذشت و کلی راز گفت او
چو بخشایش کسی را داد بیچون
بگوید راز بیچون بیچه و چون
اگر محرم شوی مانند منصور
سراپایت شود نور علی نور
اگر محرم شوی در جسم و جانت
گشاید سر بسر راز نهانت
اگر محرم شوی در دار دنیا
درون دل بیابی سر مولا
اگرمحرم شوی مانند مردان
یکی بینی درون خود جانان
اگر محرم شوی مانند عطار
نمائی سر کل آنگه بگفتار
اگر محرم شوی این راز یابی
در اینجا راز ما را باز یابی
چو مردان ره درون راز جستند
در آن گم کرده کی خود باز جستند
چواول راه گم شد اندرین راه
در آخر راه بردند سوی درگاه
در معنی گشاده است ار بدانی
بود در آخرت صاحبقرانی
چو راه اینجایگه بردند سویش
بمستی دم زدند در گفت و گویش
بگفتن راست ناید راست این راز
اگر از عاشقانی جان و سرباز
دگرگوئی ابا اهل دلان گوی
نه با کون خوان وابلهان گوی
کسی راگوی کوره برده باشد
بسوی دوست ره بسپرده باشد
ابا او گوی راز ار میتوانی
که او گوید ترا درد نهانی
مگو این درد جز با صاحب درد
که او باشد چو تو در عشق کل فرد
مرا این درد دل گفتن از آنست
که درمان من از صاحبدلانست
مرا با عشق راز است و نیاز است
که عشق از هر دو عالم بی نیاز است
مرا با عشق خواهد بودن این راز
که هم در عشق خواهم گشت جان باز
یقین صاحبدلان دانند در دم
که چون ایشان من اندر عشق فردم
منم امروز اندر درد جانان
بمانده در جهان من فرد جانان
از این دردم دوا آمد پدیدار
چنین در دردماندستم گرفتار
حقیقت دردم اینجا بی دوایست
که نور عشقم اینجا رهنمایست
تمامت اهل دل با من درونند
مرا هر لحظه اینجا رهنمونند
ندیدم هیچ جز ایشان در این دل
کز ایشانست هر مقصود حاصل
تمامت انبیا و اولیایم
همی بینم درون پر صفایم
همه با من منم در ذات ایشان
همی گویم به کل آیات ایشان
منم آدم منم نوح ستوده
منم دریار کل جولان نموده
منم موسی صفت کل رفته در طور
دم ارنی زده پس غرقه در نور
منم ماننداسمعیل جانباز
که تا دید ستم اینجا جان جانباز
منم اسحق اینجا سر ببازم
چو شمعی دیگر اینجا سرفرازم
منم یعقوب دیده یوسف خویش
مرا یوسف کنون بیش است در پیش
منم جرجیس اینجا پاره پاره
حقیقت جزو و کل در من نظاره
منم بر تخت معنی همچو داود
سلیمانم رسیده سوی مقصود
منم اینجا زکریا پاره گشته
بساط جزو و کلم در نوشته
منم یحیی و سوزان در فراقش
همی نالم ز سوز اشتیاقش
منم عیسی که اندر پای دارم
حقیقت عشق جانان پایدارم
منم احمد زده دم از رآنی
کزو دارم همه سر معانی
منم حیدر که دیدارم یقینست
دل و جانم برازش پیش بین است
چو در من جمله دیدارند کرده
ازینم صاحب اسرار کرده
همه در من پدیدارند اینجا
درون من بگفتارند اینجا
چو من در این یقین باشم سرافراز
از آن خواهم شدن در عشق سرباز
محمد جان جان تست بنگر
ز نور جان تو اینجاگاه برخور
علی در دل به بین ولُو کَشَفْ یاب
اگر مرد رهی مگذر ازین باب
علی نفس محمد دان حقیقت
علی بیرونست از دار طبیعت
علی بنمایدت راز نهانی
گشاید بر تو درهای معانی
دو دست خود زد امانش تو مگذار
که تا بنمایدت اینجایگه باز
از آن خوانندش اینجاگاه حیدر
که او بگشاد در اینجای صد در
در معنی علی بگشاد اینجا
مرا این گنج کل او داد اینجا
شبی دیدم جمال جانفزایش
شده افتاده اندر خاکپایش
ازو پرسیدم احوالم سراسر
مرا برگفت اندر خواب حیدر
بگفتم رازها در خواب آن شاه
مرا از کشتن او کردست آگاه
نمودم آنچه پنهان بود بر من
که تا اسرارهایم گشت روشن
مراگفتا که ای عطار مانده
ز سر عشق برخوردار مانده
بسی گفتی ز ما اینجا حقیقت
ببردی نزد ما راه شریعت
بسی اینجا ریاضت یافتستی
که تا عین سعادت یافتستی
بسی کردی تو تحصیل معانی
که تا دادیمت این صاحبقرانی
کنون از عشق برخوردار میباش
که کردی سر ما اینجایگه فاش
بگفتی آنچه ما اینجا بگفتیم
ز تو دیدیم اسرار و شنفتیم
حقیقت آنچه اینجا گه تو گفتی
در اسرار ما اینجا تو سفتی
حقیقت بر تو این در برگشادیم
ترا گنج یقین در دل نهادیم
ترا این لحظه چون دادیم این گنج
ز ما اینجا بکش از جان جان رنج
بکش رنج این زمان چون گنج داری
ز ما در عشق هان کن پایداری
ترا خواهند کشتن آخر کار
که کردی فاش اینجا گاه اسرار
کسی کوراز ماگوید حقیقت
نه بگذاریم اور ا در طبیعت
حقیقت گفت منصور آن خود دید
در اینجا گه جفای نیک و بد دید
تو آن گفتی که آن منصور گفتست
که دیگر چون تو این مشهور گفته است
تو گفتی سرّ ما اکنون ببر سر
که تا آیی و بینی بیشک آن سر
هر آنکو کرد گستاخی درین راز
نه بگذاریم او را در جهان باز
کنونت وقت کشتن آمد ای دوست
که مغزی و برون آریمت از پوست
همه خواهیم کشتن همچو تو باز
که تا اینجا نگوید این سخن باز
کنون این گفته عطار بینوش
بشو یک ذره از اسرار خاموش
بگوی و جان خود را باز اینجا
که بگشادستمت در باز اینجا
کنون وقتست ای دل تا بدانی
که حیدر گفت این راز نهانی
مشو خاموش و خوش بنویس و برخوان
دمادم لقمهٔ میخور ازین خوان
تو برخوان ای محمد با علی راز
چو بشنودی بگفتی عاقبت باز
بخور این لقمهٔ اسرار معنی
دمادم کن ز جان تکرار معنی
حقیقت آنکه با ایشانست در کار
چو من آید حقیقت صاحب اسرار
محمد با علی تو باز بینی
چو بینی سر بریدی راز بینی
محمد اول اندر خواب دیدم
ازو بسیار فتح الباب دیدم
شترنامه ازو گفتم حقیقت
سپردم مرد را راز شریعت
حقیقت صاحب دعوت مرا اوست
که بیرون آوریدم مغز از پوست
بجز او صاحب دعوت که بینم
که او اینجاست کل عین الیقینم
که او بنمود راهم تا بر شاه
از آن هستی ز سر شاه آگاه
کسی کو احمدش کل رهنماید
درش اینجا بکلی برگشاید
بجز احمد هر آنکو جست حیدر
کجا بگشایدش اینجایگه در
در علم محمد حیدر آمد
که جمله اولیا را سرور آمد
سرو سالا جمله اولیا اوست
مشایخ را تمامت پیشوا اوست
هر آن سالک که راه مرتضی یافت
سوی احمد شد و آنگه خدا یافت
هر آن سالک که اینجا رهنماید
در آخر در برویش برگشاید
بجز حیدر مبین بشنو تو این راز
تو حیدر مصطفی دان ای سرافراز
محمد با علی هر دو یکی است
ندانم تا ترا اینجا شکی است
محمد با علی سالار دیناند
که ایشان درحقیقت پیش بیناند
محمد با علی بشناس ای دل
که تا باشی درون کون واصل
محمد با علی ذات خدایند
که دمدم راز در جان مینمایند
محمد با علی فتحو فتوحست
محمد آدم و حیدر چو نوح است
حقیقت احمد و حیدر ز ذاتند
که بیشک رهنمای این صفاتند
چو از احمد بحیدر در رسیدی
حقیقت هر دو یکی ذات دیدی
یکی دانند ایشان از نمودار
ز سر حق حقیقت صاحب اسرار
یکی ذاتند ایشان همچو خورشید
به ایشانست مر ذرات امید
محمد رحمة للعالمین است
علی بیشک صفات اندر یقین است
ایاسالک اگر تو مرد راهی
حقیقت واصلی در عشق خواهی
ره احمد گزین و سرّ حیدر
که بگشاید ز وصلت ناگهی در
مبین چیزی مجو جز ذات ایشان
نظر میکن تو در آیات ایشان
ره ایشان گزین و گرد واصل
کز ایشانست خود مقصود حاصل
از ایشان هر که خود را اصل کل یافت
چو منصور از حقیقت وصل کل یافت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال کردن شبلی از منصور
چو شد منصور بردار آن سرافراز
ازو پرسید شبلی آن زمان باز
که ای دانای اسرار حقیقت
جوابی ده مرا زود از شریعت
که از سر اناالحق باز گویم
که از که دیدهٔ این باز گویم
بگو اسرار اکنون تا بدانم
حقیقت چیست تا روشن بدانم
که گفت اینجا اناالحق در نمودم
که نو میگوئی اینجا بر سردار
زشرع این راز دور است ای شه دل
از آن گفتم که هستی آگه دل
چرا میگوئی اینجا گه اناالحق
مرا برگوی اکنون راز مطلق
نه شرعست اینکه میگوئی در اینجا
ازین گفتن چه میجوئی در اینجا
ازو پرسید شبلی آن زمان باز
که ای دانای اسرار حقیقت
جوابی ده مرا زود از شریعت
که از سر اناالحق باز گویم
که از که دیدهٔ این باز گویم
بگو اسرار اکنون تا بدانم
حقیقت چیست تا روشن بدانم
که گفت اینجا اناالحق در نمودم
که نو میگوئی اینجا بر سردار
زشرع این راز دور است ای شه دل
از آن گفتم که هستی آگه دل
چرا میگوئی اینجا گه اناالحق
مرا برگوی اکنون راز مطلق
نه شرعست اینکه میگوئی در اینجا
ازین گفتن چه میجوئی در اینجا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شبلی را
جوابی داد او را آن زمان دوست
که من مغزم همه شبلی توئی پوست
منم مغز و تو اینجا پوست هستی
که از بهر خود اینجا بت پرستی
کجا دانی تو این راز مرا هان
که از تقلید داری نص قرآن
تو در تقلید و من در سر توحید
کجاگنجد یقین توحید و تقلید
اگر ره بردهٔ شبلی درین سر
کجا دانی تو باطن راز ظاهر
من از اسرار جوهر مرتضی راز
بگفتستم اناالحق با همه باز
من از سرحقیقت شاه دینم
نه چون تو در گمان عین الیقینم
تو شبلی این زمان بر صورت خود
بماندستی و بینی نیک یا بد
کجا بینی یکی چون دردومستی
منم با حق تو با خود بت پرستی
من از حیدر یقین گفتم عیانم
اناالحق هست در شرح و بیانم
دگر از مصطفی بشنیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
ز احمد دیدهام سر معانی
بدان اسرار سرّ من رآنی
حقیقت لو کشف برخوان زحیدر
کز آن بگشایدت شبلی یقین در
من از احمد یقین این راز گفتم
اناالحق از رآنی بازگفتم
دگر از حیدر کرار این راز
بگفتم لو کشف در این یقین باز
من از این هر دو واصل گشتم از ذات
نه مانند تو من سرگشتهام مات
حقیقت دم ز احمد میزنم من
چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
از این معنی که من دارم در اینجا
حقیقت پایدارم من در اینجا
تو این معنی کجا دانی نکوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
کسی داند که همچون من شود یار
برآید عاشقانه بر سر دار
کسی داند که چون من کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
کسی داند که همچون من شود حق
بگوید در اناالحق راز مطلق
کسی داند که دست از جان بشوید
یقین حق یابد و کل حق بگوید
کسی داند که اندر آفرینش
یکی گوید یکی بیند ز بینش
چو من واصل شود این راز گوید
اناالحق با همه کس بازگوید
چو من واصل شود جان برفشاند
بجان اندر ره جانان نماند
چو من واصل شود اندر عیان او
اناالحق گوید و راز نهان او
چو من واصل شود شبلی درین راه
نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
چو من واصل شود در جزو و کل او
کشد چون من بکلی عین ذل او
هر آنکس کو شود واصل چو من باز
بیابد در درون انجام و آغاز
منم انجام با آغاز دیدی
در اینجا روی جانان باز دیدی
منم اینجا بدیده اصل فطرت
رسیده در مکان قرب و عزت
منم اینجا یکی دیده درونم
همه ذرات از خود رهنمونم
منم اینجا تمامت عین اشیا
بنور من شده هر چیز پیدا
منم اینجا حقیقت نور خورشید
که خواهم بود تابان تا بجاوید
منم اینجا حقیقت چون قمر گم
شده خورشید را در عین قلزم
منم اینجا سما و مر ستاره
بنورم جمله ذره در نظاره
منم اینجا فلک گردان نموده
همه کوکب در او حیران نموده
منم اینجا نموده آتش یار
میان عاشقانم سرکش یار
منم اینجا نمود آباد کرده
جهان از روح خود آباد کرده
منم اینجا حقیقت آب روشن
نموده صنعها در هفت گلشن
منم اینجا نموده خاک را راز
ابا او راز دایم گفته سرباز
منم اینجا نموده کوه معنی
مرکب کرده در انبوه معنی
منم اینجا حقیقت در و دریا
نموده هر نفس صد شور و غوغا
منم اینجا حقیقت جوهر عشق
تمامت سالکان را رهبر عشق
منم اینجا یکی جوهر پدیدار
همه از من بکل شد ناپدیدار
منم اینجا همان جوهر که بودم
به هر کسوت که هستم رخ نمودم
حقیقت آنچه من دارم از اسرار
کجا دانی تو ای شبلی نگهدار
تو ای شبلی حقیقت رازداری
ستاده این زمان در پایداری
کجائی در کجائی من که باشم
اگر از وصل آیی من که باشم
محمد دان که میگوید محمد
درون جان منصورم مؤید
حقیقت من رآنی دان در این راز
حقیقت پرده همچون من برانداز
ندانی ور بدانی هم ندانی
که دانای خود و سرنهانی
توئی من من توام اینجا حقیقت
کنم خود را در اینجا با شریعت
تو گر مانند من آیی پدیدار
ز عشق رویم آیی بر سر دار
ترا گرچه من اینجا باز دیدم
چه از سر کمالت راز دیدم
منم اینجا بعشق خویش دیده
نهاده سر ز کفر و کیش دیده
چو در ذاتم یقین توحید پیداست
مرا چندین هزاران شورو غوغاست
از آنجاکامدم اینجا بدیدم
یکی بد در کمال خود رسیدم
یکی دیدم از اینجا تابدانجا
یکیام در یکی برجمله پیدا
منم امامنی من عیان است
منم من در منم اینجا بیان است
حقیقت جز که من چیز دگر نیست
از آن مانده از انجامت خبر نیست
اگر اینجا بیابی مر خبر تو
یکی بینی یکی داری نظر تو
اگر اینجا بیابی اصل جانان
چو من بردار یابی وصل جانان
اگر اینجا تو اصل کار بینی
یکی اندر یکی دلدار بینی
بجز من نیست دانائی حقیقت
که دانستم که مردم در طبیعت
ز یک اصلم توهم از اصل مائی
بیانی کن چو من گر قرب دانی
چو من واصل شوی ورازگوئی
اناالحق همچو من کل بازگوئی
من آن اصلم که اصل جمله از ماست
من اویم بشنو ای شیخ از من این راز
منم در نطق جمله گشته گویا
منم در ذات خود در جمله گویا
نشانم هست نی نام و نشانم
بود صورت در اینجاگه نشانم
فنا خواهم شدن بیصورت اینجا
منم بیشک ترا مر صورت اینجا
حقیقت وقت کار آید پدیدار
که بردار است یار آید پدیدار
همه یار است اینجا نیست جز دوست
منم این جمله میدانی که من اوست
بجز من نیست چیزی در حقیقت
نمودستم ازو راه شریعت
اگر گفتم اناالحق آشکاره
کنم اینجایگه خود پاره پاره
چو اصلم این چنین بدخواست کردم
از آن در عشق دارم راست کردم
از آنم دار جای راستانست
هر آنکو جان ببازد مرد آنست
اگر کردم در اینجا کر خود راست
که دیدم در ازل من کار خود راست
بکن شبلی چو من این پایداری
چرا اینجا تو اندر پایداری
سؤالی کردی و گفتم جوابت
گشادم بر تمامت فتح بابت
ترا گر فتح اینجا رخ نماید
چو من هر لحظه این پاسخ نماید
اناالحق گوید اینجا گاه جانان
نماید بر تو اینجا راز پنهان
اناالحق باز گوید تو بدانی
که سیّد گفت آن را من رآنی
دمی او را در اینجا رخ نمودش
از آن دم خود بخود پاسخ نمودش
از آن حالت که آن از جان من خاست
ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
نه وقت لی مع الله را عیان بود
که او پیوسته در کون و مکان بود
مر او راذات اینجا بود پیدا
درون جان او معبود پیدا
به اول او به آخر بیشکی دید
ز ذات خود همیشه بیشکی دید
ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد
علی را هم ز ذات خود خبر کرد
علی را لو کشف بد در معانی
محمد گفت دیگر من رآنی
از آن مر هر دو صاحب راز بودند
که ایشان بیشکی ممتاز بودند
از آن شه باز دیدند اندر اینجا
که ایشان راز دیدند اندر اینجا
از ایشان منشدم اینجا خبردار
تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار
بگو گر میتوانی سر من باز
که تا باشی چو من در عشق ممتاز
اگر شهباز عشقی باز جوئی
که وصلش همچو من گر باز جوئی
وصال حال را اینجا بجو تو
چو دیدی دید از آن اسرار جو تو
چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان
بگوئی راز او در عشق پنهان
اگر دیدی یکی اینجا طبیعت
دراندازی در آخر مر طبیعت
طبیعت چیست مان بر روی داراست
ابا ما یار ما در پای دار است
ابا ما پایداری کرد اینجا
ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
در اینجا فرد شد اندر سردار
ابا ما شد در اینجاگه نمودار
نمودار است اینجا سرّ مطلق
در اینجا میزند با ما اناالحق
ابا ما زد اناالحق آشکاره
بخواهد سوخت با ما در نظاره
بخواهد سوخت تا کل راز بیند
فنا را در بقایم باز بیند
فنا خواهد شدن صورت در اینجا
نخواهد سوخت منصورت در اینجا
در اینجا بازماند جمله منصور
حقیقت قرص خور نور علی نور
نخواهم ماند اینجا جاودانه
همی خواهم شدن من در میانه
همی خواهم شدن تا من بوم پاک
چه باد و آتش و چه آب با خاک
فنا گردانم و یابم بقا نیز
وجود خویشتن بهر فنا نیز
چو من باشم نماند هیچ جز من
چنین خواهد بدن اسرار روشن
چو روشن شد مرا خورشید تابان
از آن روشن همیگویم شتابان
حقیقت صورت است اندر نمودار
برون خواهم شدن ازپنج و از چار
برون خواهم شدن تادر درونم
شو هر ذرهٔ را رهنمونم
حققت رهنمای جمله باشم
یقین صبر و سکون جمله باشم
نمایم هر کسی را راز سرباز
بگویم راز خود با هر کسی باز
حقیقت هرچه من گویم همان هم
کجا خواهی تو آخر جان جان هم
چو جان جان مرا نقد است حاصل
از آنم بر سر این راز واصل
از آنم بر سر این دار جانان
که برداریم برخوردار از جانان
چه به زین یابم ای شاه دو عالم
که دم اینجا زدم از قرب آن دم
دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز
نمودم در حقیقت نیک و بد باز
دو عالم در من است اینجا دو عالم
فرو پیچم دو عالم را بیکدم
دو عالم را بیکدم در نمودم
در آخر اولم بینم که بودم
در آخر فرد خواهم شد به آخر
دو عالم در یکی بینم بظاهر
دو عالم در درون خویش دیدم
صفات خویش را در پیش دیدم
صفات خود از آن دیدم حقیقت
که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت
طبیعت ظاهر هر دو جهان بود
درو بیشک حقیقت جانجان بود
چو جان جان زجان آمد پدیدار
اناالحق زد برآمد بر سر دار
تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس
مرا بین راز پنهانم تو بشناس
از آن پیدا چنین پنهان نمودم
که پنهانست پیدا بود بودم
چو پنهانست جان مانند جانان
از آن صورت نشان دارد در اعیان
که صورت از صفاتم در مکانست
درو جانم حقیقت لامکانست
مکان صورتم عین صفاتست
ولی جان در حضور نور ذاتست
حضور ذات دارد جان نهانی
یقین صورت حضورش در معانی
کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات
اناالحق میزنم در جمله ذرات
کنون هر دو یکی شد اصل اول
یقین صورت پدید از وصل اول
مرا وصلت دراینجا گاه مطلق
از آن جانم زند هر دم اناالحق
مرا وصلست اینجا زانکه اویم
از انوار ویست این گفتگویم
بچشم من نظر کن سوی دلدار
یکی را بین تو از هر سوی دلدار
همه دیدار صورت هست حیران
چو واصل شد یکی دید است جانان
یکی دیده است جانان را در اینجا
یکی پیدا و پنهان را در اینجا
چو پیدا و نهان اینجا یکی بود
چو صورت یار دیدش اندکی بود
برخورشید دائم در حقیقت
نهادم اسم او را مر طبیعت
طبیعت نامش اینجا گه نهادم
درون او دل آگه نهادم
دل خود را بدان گر یار خواهی
بجان بنگر اگر دلدار خواهی
ز دل در سوی جان اینجا قدم زن
دل و جان هر دو در عین عدم زن
عدم را نیستی دان همچو منصور
یکی در نیستی هان یاب در دور
مشو از خود اگر صاحب یقینی
که اندر نیستی کلی به بینی
اگر از نیستی یابی رخ یار
هم از وی باز گوئی پاسخ یار
ندانم جز که لا در عشق اینجا
که ازلا شد دلم بینا در اینجا
همه در لاست پیدا تا بدانی
تولا شو تا عیان الّا بدانی
ز یکتائی خود در لا نهان شو
برافکن صورت هر دو جهان شو
دو عالم صورتست اینجا برانداز
که تا در لا همه بینی یکی باز
حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر
صفات لابهم بنگر سراسر
اگر تو لا شوی الّا بیابی
قدم در لازنی یکتا بیابی
چرا در خود بماندستی تو مهجور
از آنی از کمال وصل او دور
تو خود بینی چو از نقش زمانه
نیابی هیچ وصل جاودانه
اگر مرد رهی خودبین تو دلدار
که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
وصال یارنی بازیست میدان
حقیقت وصل جانبازیست میدان
وصال یار اگر خواهی تو ای دوست
ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
اگرچه پوست اینجا دوست داری
تو بیمغزی بمانده پوست داری
دمی زین پوست بیرون آی چون من
که مغز جان جان یابی تو روشن
هر آنکو اندرین عالم یقین باز
رخ جانان بیابد شد سرافراز
سرافرازی زسربازی پدید است
ترا این سر کل بازی پدیداست
اگر جان وسرت اینجا ببازی
چو ما یابی در اینجا سرفرازی
نه جان و تن اگر سیصد هزار است
که اینجا گه نه اندر خورد یار است
اگر از عاشقانی بگذر از خود
یکی بین در حقیقت نیک یا بد
چه میخواهی چه میجویی همه اوست
درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست
ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت
ز ذات خود عیانی را بپرداخت
دم خود سوی این صورت دمیده است
صور پیدا از آن دم ناپدید است
اگر آن دم شود از تو پدیدار
دو عالم بر تو گردد ناپدیدار
از آن وصل و وز آن اعیان نمائی
تو جانان گردی و بیجان نمائی
تو بیجان گردی و جانان بماند
که راز خویشتن هم خویش داند
در این اسرار هر کس ره نیابد
پیامم جز دل آگه نیاید
دلی آگه بباید راز اینجا
یکی بیند چو من سرباز اینجا
دل و جانست آگاه حقیقت
که هر دو کردهاند راه حقیقت
در اینجا وصل کل دیدند با یار
نه در صورت اگرچه زو پدیدار
یقن یار است و دایم یار باشد
ز دید خویش برخوردار باشد
هم اوداند وصال خویش در خویش
هم او بگشاید اینجا گه درخویش
درم بگشاد جانانم نموده است
رخ اینجا چون نمودم را نموداست
ز وصل یار اینجا بیقرارم
کنون آویخته بر روی دارم
اناالحق میزنم من جاودانه
که بشناسندم این خلق زمانه
اناالحق میزنم بر راز جمله
نمایم جمله را شهباز جمله
اناالحق زن شدم کم گشت پیدا
منم سروقد هر شور وغوغا
ز خود بنمودهام تا درجهان من
نمایم فاش بیشک جان جان من
نمودم فاش جانان را به هرکس
مرا این شیوه میزیبد دگر بس
مرا این شیوه زیبد تا بگویم
که در میدان خدمت همچو گویم
درین میدان زدم گوی حقیقت
منم در عشق دلجوی حقیقت
بجز من کس نداند شیوهٔ دوست
که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست
بجز من کس نگوید سر این راز
که دیدستم یقین انجام وآغاز
بجز من کس نمیگوید اناالحق
که دیدستم حقیقت راز مطلق
بجز من کس نداند دید نقاش
نمودم روی او با رند و اوباش
منم نقاش و از نقش زمانه
منم در جمله پیدا و یگانه
یکی دانم که در جمله نمودم
نظر کن در زمانه بود بودم
هر آنکو اندر این عالم نیاید
دم من در جهان این دم نماید
کجا اینجا بکام دل رسد باز
نماید جاودان در نیک و بد باز
اگر در صورت آن اصل دیدی
یقین در هر دو عالم وصل دیدی
اگر واصل در اینجا گردی از ذات
تو واصل گردی اندر کل ذرات
ز ذات اروصل یابی در اناالحق
شوی و بازگوئی سر مطلق
وصال یار اینست ار بدانی
بنوعی دیگر است از من رآنی
اگر از مصطفی ره برگشاید
ترا این هر دو عالم یک نماید
یکی بینی دوئی برداری از بر
طلب کن این معانی را ز رهبر
بجز احمد مدان مر رهنما را
توهم رهبر شناس و هم خدا را
بجز احمد مبین گر واصلی تو
وگرنه در زمانه غافلی تو
بجز احمد مبین در هیچ حالی
که تا هر ساعتی یابی کمالی
هر آنکو از محمد وصل دریافت
وجودخویشتن از وصل دریافت
که من مغزم همه شبلی توئی پوست
منم مغز و تو اینجا پوست هستی
که از بهر خود اینجا بت پرستی
کجا دانی تو این راز مرا هان
که از تقلید داری نص قرآن
تو در تقلید و من در سر توحید
کجاگنجد یقین توحید و تقلید
اگر ره بردهٔ شبلی درین سر
کجا دانی تو باطن راز ظاهر
من از اسرار جوهر مرتضی راز
بگفتستم اناالحق با همه باز
من از سرحقیقت شاه دینم
نه چون تو در گمان عین الیقینم
تو شبلی این زمان بر صورت خود
بماندستی و بینی نیک یا بد
کجا بینی یکی چون دردومستی
منم با حق تو با خود بت پرستی
من از حیدر یقین گفتم عیانم
اناالحق هست در شرح و بیانم
دگر از مصطفی بشنیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
ز احمد دیدهام سر معانی
بدان اسرار سرّ من رآنی
حقیقت لو کشف برخوان زحیدر
کز آن بگشایدت شبلی یقین در
من از احمد یقین این راز گفتم
اناالحق از رآنی بازگفتم
دگر از حیدر کرار این راز
بگفتم لو کشف در این یقین باز
من از این هر دو واصل گشتم از ذات
نه مانند تو من سرگشتهام مات
حقیقت دم ز احمد میزنم من
چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
از این معنی که من دارم در اینجا
حقیقت پایدارم من در اینجا
تو این معنی کجا دانی نکوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
کسی داند که همچون من شود یار
برآید عاشقانه بر سر دار
کسی داند که چون من کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
کسی داند که همچون من شود حق
بگوید در اناالحق راز مطلق
کسی داند که دست از جان بشوید
یقین حق یابد و کل حق بگوید
کسی داند که اندر آفرینش
یکی گوید یکی بیند ز بینش
چو من واصل شود این راز گوید
اناالحق با همه کس بازگوید
چو من واصل شود جان برفشاند
بجان اندر ره جانان نماند
چو من واصل شود اندر عیان او
اناالحق گوید و راز نهان او
چو من واصل شود شبلی درین راه
نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
چو من واصل شود در جزو و کل او
کشد چون من بکلی عین ذل او
هر آنکس کو شود واصل چو من باز
بیابد در درون انجام و آغاز
منم انجام با آغاز دیدی
در اینجا روی جانان باز دیدی
منم اینجا بدیده اصل فطرت
رسیده در مکان قرب و عزت
منم اینجا یکی دیده درونم
همه ذرات از خود رهنمونم
منم اینجا تمامت عین اشیا
بنور من شده هر چیز پیدا
منم اینجا حقیقت نور خورشید
که خواهم بود تابان تا بجاوید
منم اینجا حقیقت چون قمر گم
شده خورشید را در عین قلزم
منم اینجا سما و مر ستاره
بنورم جمله ذره در نظاره
منم اینجا فلک گردان نموده
همه کوکب در او حیران نموده
منم اینجا نموده آتش یار
میان عاشقانم سرکش یار
منم اینجا نمود آباد کرده
جهان از روح خود آباد کرده
منم اینجا حقیقت آب روشن
نموده صنعها در هفت گلشن
منم اینجا نموده خاک را راز
ابا او راز دایم گفته سرباز
منم اینجا نموده کوه معنی
مرکب کرده در انبوه معنی
منم اینجا حقیقت در و دریا
نموده هر نفس صد شور و غوغا
منم اینجا حقیقت جوهر عشق
تمامت سالکان را رهبر عشق
منم اینجا یکی جوهر پدیدار
همه از من بکل شد ناپدیدار
منم اینجا همان جوهر که بودم
به هر کسوت که هستم رخ نمودم
حقیقت آنچه من دارم از اسرار
کجا دانی تو ای شبلی نگهدار
تو ای شبلی حقیقت رازداری
ستاده این زمان در پایداری
کجائی در کجائی من که باشم
اگر از وصل آیی من که باشم
محمد دان که میگوید محمد
درون جان منصورم مؤید
حقیقت من رآنی دان در این راز
حقیقت پرده همچون من برانداز
ندانی ور بدانی هم ندانی
که دانای خود و سرنهانی
توئی من من توام اینجا حقیقت
کنم خود را در اینجا با شریعت
تو گر مانند من آیی پدیدار
ز عشق رویم آیی بر سر دار
ترا گرچه من اینجا باز دیدم
چه از سر کمالت راز دیدم
منم اینجا بعشق خویش دیده
نهاده سر ز کفر و کیش دیده
چو در ذاتم یقین توحید پیداست
مرا چندین هزاران شورو غوغاست
از آنجاکامدم اینجا بدیدم
یکی بد در کمال خود رسیدم
یکی دیدم از اینجا تابدانجا
یکیام در یکی برجمله پیدا
منم امامنی من عیان است
منم من در منم اینجا بیان است
حقیقت جز که من چیز دگر نیست
از آن مانده از انجامت خبر نیست
اگر اینجا بیابی مر خبر تو
یکی بینی یکی داری نظر تو
اگر اینجا بیابی اصل جانان
چو من بردار یابی وصل جانان
اگر اینجا تو اصل کار بینی
یکی اندر یکی دلدار بینی
بجز من نیست دانائی حقیقت
که دانستم که مردم در طبیعت
ز یک اصلم توهم از اصل مائی
بیانی کن چو من گر قرب دانی
چو من واصل شوی ورازگوئی
اناالحق همچو من کل بازگوئی
من آن اصلم که اصل جمله از ماست
من اویم بشنو ای شیخ از من این راز
منم در نطق جمله گشته گویا
منم در ذات خود در جمله گویا
نشانم هست نی نام و نشانم
بود صورت در اینجاگه نشانم
فنا خواهم شدن بیصورت اینجا
منم بیشک ترا مر صورت اینجا
حقیقت وقت کار آید پدیدار
که بردار است یار آید پدیدار
همه یار است اینجا نیست جز دوست
منم این جمله میدانی که من اوست
بجز من نیست چیزی در حقیقت
نمودستم ازو راه شریعت
اگر گفتم اناالحق آشکاره
کنم اینجایگه خود پاره پاره
چو اصلم این چنین بدخواست کردم
از آن در عشق دارم راست کردم
از آنم دار جای راستانست
هر آنکو جان ببازد مرد آنست
اگر کردم در اینجا کر خود راست
که دیدم در ازل من کار خود راست
بکن شبلی چو من این پایداری
چرا اینجا تو اندر پایداری
سؤالی کردی و گفتم جوابت
گشادم بر تمامت فتح بابت
ترا گر فتح اینجا رخ نماید
چو من هر لحظه این پاسخ نماید
اناالحق گوید اینجا گاه جانان
نماید بر تو اینجا راز پنهان
اناالحق باز گوید تو بدانی
که سیّد گفت آن را من رآنی
دمی او را در اینجا رخ نمودش
از آن دم خود بخود پاسخ نمودش
از آن حالت که آن از جان من خاست
ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
نه وقت لی مع الله را عیان بود
که او پیوسته در کون و مکان بود
مر او راذات اینجا بود پیدا
درون جان او معبود پیدا
به اول او به آخر بیشکی دید
ز ذات خود همیشه بیشکی دید
ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد
علی را هم ز ذات خود خبر کرد
علی را لو کشف بد در معانی
محمد گفت دیگر من رآنی
از آن مر هر دو صاحب راز بودند
که ایشان بیشکی ممتاز بودند
از آن شه باز دیدند اندر اینجا
که ایشان راز دیدند اندر اینجا
از ایشان منشدم اینجا خبردار
تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار
بگو گر میتوانی سر من باز
که تا باشی چو من در عشق ممتاز
اگر شهباز عشقی باز جوئی
که وصلش همچو من گر باز جوئی
وصال حال را اینجا بجو تو
چو دیدی دید از آن اسرار جو تو
چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان
بگوئی راز او در عشق پنهان
اگر دیدی یکی اینجا طبیعت
دراندازی در آخر مر طبیعت
طبیعت چیست مان بر روی داراست
ابا ما یار ما در پای دار است
ابا ما پایداری کرد اینجا
ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
در اینجا فرد شد اندر سردار
ابا ما شد در اینجاگه نمودار
نمودار است اینجا سرّ مطلق
در اینجا میزند با ما اناالحق
ابا ما زد اناالحق آشکاره
بخواهد سوخت با ما در نظاره
بخواهد سوخت تا کل راز بیند
فنا را در بقایم باز بیند
فنا خواهد شدن صورت در اینجا
نخواهد سوخت منصورت در اینجا
در اینجا بازماند جمله منصور
حقیقت قرص خور نور علی نور
نخواهم ماند اینجا جاودانه
همی خواهم شدن من در میانه
همی خواهم شدن تا من بوم پاک
چه باد و آتش و چه آب با خاک
فنا گردانم و یابم بقا نیز
وجود خویشتن بهر فنا نیز
چو من باشم نماند هیچ جز من
چنین خواهد بدن اسرار روشن
چو روشن شد مرا خورشید تابان
از آن روشن همیگویم شتابان
حقیقت صورت است اندر نمودار
برون خواهم شدن ازپنج و از چار
برون خواهم شدن تادر درونم
شو هر ذرهٔ را رهنمونم
حققت رهنمای جمله باشم
یقین صبر و سکون جمله باشم
نمایم هر کسی را راز سرباز
بگویم راز خود با هر کسی باز
حقیقت هرچه من گویم همان هم
کجا خواهی تو آخر جان جان هم
چو جان جان مرا نقد است حاصل
از آنم بر سر این راز واصل
از آنم بر سر این دار جانان
که برداریم برخوردار از جانان
چه به زین یابم ای شاه دو عالم
که دم اینجا زدم از قرب آن دم
دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز
نمودم در حقیقت نیک و بد باز
دو عالم در من است اینجا دو عالم
فرو پیچم دو عالم را بیکدم
دو عالم را بیکدم در نمودم
در آخر اولم بینم که بودم
در آخر فرد خواهم شد به آخر
دو عالم در یکی بینم بظاهر
دو عالم در درون خویش دیدم
صفات خویش را در پیش دیدم
صفات خود از آن دیدم حقیقت
که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت
طبیعت ظاهر هر دو جهان بود
درو بیشک حقیقت جانجان بود
چو جان جان زجان آمد پدیدار
اناالحق زد برآمد بر سر دار
تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس
مرا بین راز پنهانم تو بشناس
از آن پیدا چنین پنهان نمودم
که پنهانست پیدا بود بودم
چو پنهانست جان مانند جانان
از آن صورت نشان دارد در اعیان
که صورت از صفاتم در مکانست
درو جانم حقیقت لامکانست
مکان صورتم عین صفاتست
ولی جان در حضور نور ذاتست
حضور ذات دارد جان نهانی
یقین صورت حضورش در معانی
کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات
اناالحق میزنم در جمله ذرات
کنون هر دو یکی شد اصل اول
یقین صورت پدید از وصل اول
مرا وصلت دراینجا گاه مطلق
از آن جانم زند هر دم اناالحق
مرا وصلست اینجا زانکه اویم
از انوار ویست این گفتگویم
بچشم من نظر کن سوی دلدار
یکی را بین تو از هر سوی دلدار
همه دیدار صورت هست حیران
چو واصل شد یکی دید است جانان
یکی دیده است جانان را در اینجا
یکی پیدا و پنهان را در اینجا
چو پیدا و نهان اینجا یکی بود
چو صورت یار دیدش اندکی بود
برخورشید دائم در حقیقت
نهادم اسم او را مر طبیعت
طبیعت نامش اینجا گه نهادم
درون او دل آگه نهادم
دل خود را بدان گر یار خواهی
بجان بنگر اگر دلدار خواهی
ز دل در سوی جان اینجا قدم زن
دل و جان هر دو در عین عدم زن
عدم را نیستی دان همچو منصور
یکی در نیستی هان یاب در دور
مشو از خود اگر صاحب یقینی
که اندر نیستی کلی به بینی
اگر از نیستی یابی رخ یار
هم از وی باز گوئی پاسخ یار
ندانم جز که لا در عشق اینجا
که ازلا شد دلم بینا در اینجا
همه در لاست پیدا تا بدانی
تولا شو تا عیان الّا بدانی
ز یکتائی خود در لا نهان شو
برافکن صورت هر دو جهان شو
دو عالم صورتست اینجا برانداز
که تا در لا همه بینی یکی باز
حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر
صفات لابهم بنگر سراسر
اگر تو لا شوی الّا بیابی
قدم در لازنی یکتا بیابی
چرا در خود بماندستی تو مهجور
از آنی از کمال وصل او دور
تو خود بینی چو از نقش زمانه
نیابی هیچ وصل جاودانه
اگر مرد رهی خودبین تو دلدار
که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
وصال یارنی بازیست میدان
حقیقت وصل جانبازیست میدان
وصال یار اگر خواهی تو ای دوست
ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
اگرچه پوست اینجا دوست داری
تو بیمغزی بمانده پوست داری
دمی زین پوست بیرون آی چون من
که مغز جان جان یابی تو روشن
هر آنکو اندرین عالم یقین باز
رخ جانان بیابد شد سرافراز
سرافرازی زسربازی پدید است
ترا این سر کل بازی پدیداست
اگر جان وسرت اینجا ببازی
چو ما یابی در اینجا سرفرازی
نه جان و تن اگر سیصد هزار است
که اینجا گه نه اندر خورد یار است
اگر از عاشقانی بگذر از خود
یکی بین در حقیقت نیک یا بد
چه میخواهی چه میجویی همه اوست
درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست
ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت
ز ذات خود عیانی را بپرداخت
دم خود سوی این صورت دمیده است
صور پیدا از آن دم ناپدید است
اگر آن دم شود از تو پدیدار
دو عالم بر تو گردد ناپدیدار
از آن وصل و وز آن اعیان نمائی
تو جانان گردی و بیجان نمائی
تو بیجان گردی و جانان بماند
که راز خویشتن هم خویش داند
در این اسرار هر کس ره نیابد
پیامم جز دل آگه نیاید
دلی آگه بباید راز اینجا
یکی بیند چو من سرباز اینجا
دل و جانست آگاه حقیقت
که هر دو کردهاند راه حقیقت
در اینجا وصل کل دیدند با یار
نه در صورت اگرچه زو پدیدار
یقن یار است و دایم یار باشد
ز دید خویش برخوردار باشد
هم اوداند وصال خویش در خویش
هم او بگشاید اینجا گه درخویش
درم بگشاد جانانم نموده است
رخ اینجا چون نمودم را نموداست
ز وصل یار اینجا بیقرارم
کنون آویخته بر روی دارم
اناالحق میزنم من جاودانه
که بشناسندم این خلق زمانه
اناالحق میزنم بر راز جمله
نمایم جمله را شهباز جمله
اناالحق زن شدم کم گشت پیدا
منم سروقد هر شور وغوغا
ز خود بنمودهام تا درجهان من
نمایم فاش بیشک جان جان من
نمودم فاش جانان را به هرکس
مرا این شیوه میزیبد دگر بس
مرا این شیوه زیبد تا بگویم
که در میدان خدمت همچو گویم
درین میدان زدم گوی حقیقت
منم در عشق دلجوی حقیقت
بجز من کس نداند شیوهٔ دوست
که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست
بجز من کس نگوید سر این راز
که دیدستم یقین انجام وآغاز
بجز من کس نمیگوید اناالحق
که دیدستم حقیقت راز مطلق
بجز من کس نداند دید نقاش
نمودم روی او با رند و اوباش
منم نقاش و از نقش زمانه
منم در جمله پیدا و یگانه
یکی دانم که در جمله نمودم
نظر کن در زمانه بود بودم
هر آنکو اندر این عالم نیاید
دم من در جهان این دم نماید
کجا اینجا بکام دل رسد باز
نماید جاودان در نیک و بد باز
اگر در صورت آن اصل دیدی
یقین در هر دو عالم وصل دیدی
اگر واصل در اینجا گردی از ذات
تو واصل گردی اندر کل ذرات
ز ذات اروصل یابی در اناالحق
شوی و بازگوئی سر مطلق
وصال یار اینست ار بدانی
بنوعی دیگر است از من رآنی
اگر از مصطفی ره برگشاید
ترا این هر دو عالم یک نماید
یکی بینی دوئی برداری از بر
طلب کن این معانی را ز رهبر
بجز احمد مدان مر رهنما را
توهم رهبر شناس و هم خدا را
بجز احمد مبین گر واصلی تو
وگرنه در زمانه غافلی تو
بجز احمد مبین در هیچ حالی
که تا هر ساعتی یابی کمالی
هر آنکو از محمد وصل دریافت
وجودخویشتن از وصل دریافت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال دیگر شبلی از منصور
محمددان وصال حق در اینجا
محمد اوست خلق مطلق اینجا
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
حقیقت این چنین است اندر اینجا
که را همچو تو بگشاید در اینجا
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جزدیدار شه نیست
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
نباید گفت این با هر کس ای دوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
تو مغزی وهمه چون پوست باشند
کجامانند او ای دوست باشند
تو اصلی این همه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
ترا گفتست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشان را وصال آور پدیدار
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذرات امید
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی برنگفتم عین گفتار
تو بیش از جملهٔ از جملگی گم
همانا قطرهٔ تو بود قلزم
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توئی جوهر یقین در جمله اسرار
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الّا
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یک ذره پیروز
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ای دل نیک دانی
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در را ز اینجا
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربّانی است اینجا
ببخشا راز تا جانی است ای جان
کنم در راه تو امروز قربان
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نبودی این عیانم جمله بریار
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بردار اینجا
حقیقت سالکان راست ای دل
بگو امروز اینجا راز مشکل
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون درخاک آمد پایدارت
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
تو خورشیدی و من ذره درین راه
منم بنده توئی بر جان ودل شاه
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجادانم یقین از دید دیدت
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
بماندم این چنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که دردم هیچ بهبودی ندارد
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا این دم مصفا
ز دست خلق مانده در ز حیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
کجا همچون تودارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
ببخشا این زمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
بمقصودی رسیدی این زمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
در آخر باز گویم شرح این راز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
درین اندیشهام ای جان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت
محمد اوست خلق مطلق اینجا
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
حقیقت این چنین است اندر اینجا
که را همچو تو بگشاید در اینجا
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جزدیدار شه نیست
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
نباید گفت این با هر کس ای دوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
تو مغزی وهمه چون پوست باشند
کجامانند او ای دوست باشند
تو اصلی این همه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
ترا گفتست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشان را وصال آور پدیدار
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذرات امید
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی برنگفتم عین گفتار
تو بیش از جملهٔ از جملگی گم
همانا قطرهٔ تو بود قلزم
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توئی جوهر یقین در جمله اسرار
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الّا
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یک ذره پیروز
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ای دل نیک دانی
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در را ز اینجا
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربّانی است اینجا
ببخشا راز تا جانی است ای جان
کنم در راه تو امروز قربان
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نبودی این عیانم جمله بریار
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بردار اینجا
حقیقت سالکان راست ای دل
بگو امروز اینجا راز مشکل
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون درخاک آمد پایدارت
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
تو خورشیدی و من ذره درین راه
منم بنده توئی بر جان ودل شاه
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجادانم یقین از دید دیدت
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
بماندم این چنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که دردم هیچ بهبودی ندارد
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا این دم مصفا
ز دست خلق مانده در ز حیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
کجا همچون تودارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
ببخشا این زمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
بمقصودی رسیدی این زمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
در آخر باز گویم شرح این راز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
درین اندیشهام ای جان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شبلی را
جوابش داد آنگه شاه عشاق
که پنهان نیست اینجا راه عشاق
همه پیداست راهم تا سوی ذات
دمادم میرسانم جمله ذرات
از اول سر عشقت باز گویم
پس آنگه از فنایت راز گویم
تو سر عشق میخواهی که دانی
ز من بشنو تو ای پیر این معانی
بسی با سالکان بودی درین راه
بسی ز ایشان تو بشنودی بسی راه
بسی گفتی و دیگر باز گفتی
ابا ایشان تو از هر راز گفتی
بسی گویند سر عشق اینجا
که تا بگشاید این راز معما
حقیقت عشق زیبد بر من ای پیر
گراندر عشق نبود هیچ تدبیر
نه عشق اینجا یکی چیز است بنگر
همه عشق است اینجا سر باسر
همی ورزند کل عشق مجازی
از ایشان میدهد در عشق بازی
حقیقت عشق کل عشق من آمد
ره تاریک هر کس روشن آمد
ز عشق کل ترا بنمایم اسرار
مگر راهی شود اینجا پدیدار
ترا در عشق من اینجا حقیقت
بدانی صاحب شرع و طریقت
ترا بخشیدهام من سرفرازی
مدان عشق مرا اینجا ببازی
طلب از عشق کردی عشق اینست
که ما را جان جان اینجا یقین است
مرا عشق است اینجا گاه بنگر
که خواهم باختن از عشق خود سر
مرا عشق است با اینجا ز گوهر
رهانم من جهان از گفتن بر
مرا عشق است با جان و سر و دل
بجو آن ره مگر گردی تو واصل
منم در عشق خود در دار دنیا
که دیدستم ز خود دیدار مولا
بسوزانم وجود خود در اینجا
یقین کردم سجود خود در اینجا
حقیقت سر عشقم نیست بسیار
بتو میگویم اینجا گاه ای یار
فدایم من در اینجا گاه بنگر
همه ما را غلام و شاه بنگر
خدایم شبلی اندر پاکبازی
تو چون مائی و چون من پاکبازی
ندانم من که در کون و مکانم
حقیقت جسمم و هم نور جانم
خدایم من که هستم در نمودار
ز شوق این یقینم بر سر دار
خدایم من که اینجا رهنمایم
هر آنکس را که خواهم ره نمایم
خدایم من که اینجا گه بدیدم
ابا خود گویم و از خود شنیدم
خدایم در حقیقت پایدارم
ترا من داشته در پایدارم
خدایم من درون جان و در دل
کنم هر کس که خواهم نیز واصل
خدایم من نمودار دو عالم
که پیدا کردم آدم را درین دم
نه من میگویم این سر راز مطلق
حقست اینجا که میگوید اناالحق
اناالحق میزنم در بود جمله
منم بیشک یقین معبود جمله
اناالحق میزنم در من رآنی
درون جمله رازم در نهانی
درون جمله اسرار نهانم
یقین من حاجت هرکس بدانم
نه من میگویم این سر را مطلق
حقست میدان که میگوید یقین حق
درون جملهام در بینیازی
کنم با جمله اینجا عشق بازی
بصورت میکنم تقریر معنی
که صورت دارم اندر دار معنی
بمعنی کردم اینجا رازها فاش
همه نقشند و من دیدار نقاش
منم نقاش اینجا نقش بستم
چو بستم هم بدست خود شکستم
منم نقاش و اینجا نقش بندم
به هر نقشی که خواهم نقش بندم
ز دید من همه در شور و افغان
منم دانا یقین اندر دل و جان
هر آن چیزی که خواهم میکنم من
همه ذرات را تابان کنم من
به هر کسوت که اینجا رخ نمودم
همه در عشق خود پاسخ نمودم
بدانستند و با ایشان بگفتم
در اسرار با ایشان بسفتم
درون جمله گویایم بآواز
نمودستم همه انجام و آغاز
ز انجام و ز آغازم خبر نه
منم بینا ولی سمع و بصر نه
درون جمله از من روشن آمد
نمود عشقم از این گلشن آمد
مرا بد عشق اینجا راز خود باز
نمایم تا بداند صاحب راز
اگرچه جمله من هستم پدیدار
تمام از من کسی خود نیست بیدار
منم آگاه کاینجا راز گویم
نمود خود به هر آواز گویم
زهر آواز دیگر گونه اسرار
همی گویم در اینجا گه بگفتار
منم با جمله و جمله ندانند
وگردانند زمن حیران بمانند
منم رخ سوی من آورده اینجا
بمانده در درون پرده اینجا
درون پرده اینجا پرده بازم
ولی آخر کنم این پرده بازم
چو بگشایم ز رخ این پرده را باز
نمایم جملگی گم کرده را باز
نمایم آنچه اینجا گم نمودم
که تا کلی بیابد بود بودم
دم آخر رسانم جمله در خاک
بخون گردانم اینجا جملگی پاک
بگردانم میان خاک درخون
تمامت آنکه آرم جمله بیرون
حقیقت در صفات نقش ذرات
رسانم جملگی را در سوی ذات
حقیقت وصل صورت آخرین است
ولی جان در صفاتم پیش بین است
چوجان در آخر آید سوی حضرت
رساند مر مرا در سوی قربت
وصالش در فراق آمد پدیدار
چو گردد او ز صورت ناپدیدار
رسانم سوی ذات اول صفاتم
کنم محو و رسانم سوی ذاتم
چوخواهی گشت سوی حضرتم باز
نظر میکن تو درانجام و آغاز
چو سوی حضرت ما بازگردی
یقین آن لحظه صاحب راز گردی
چنان باید که باشد اشتیاقت
بما تا نبود اینجا گه فراقت
فراقت صورتست از دار دنیا
ولی در آخرت دیدار مولا
در آن لحظه که جان درتن نماند
نماند ما و من جز من نماند
نماند ما و من جز من در آفاق
تو باشی در یکی شبلی بکل طاق
یکی ذاتست این دم تا بدانی
یکی جزء است آدم تا بدانی
ترا پیداست ذات ما بدین حرف
ولی روغن کجا گنجد در این ظرف
یکی ذاتست جمله آشکاره
کنی اینجا توذات ما نظاره
یکی ذاتست بیرون از مکانم
ز بالای صفات جاودانم
تمامت انبیا رفتند ودیدند
در اینجا گه بکام خود رسیدند
یکیاند این زمان درآشنائی
رسیده در بقا و در خدائی
یکی اند این زمان در جملگی گم
همه چون قطره ایشانند قلزم
وصالم انبیا دیدند و عشاق
نمایم آنکه وصل ماست مشتاق
بوصل ما مران کو دارد امید
ورا دیدار خود بخشیم جاوید
بوصلم هر که اینجا راه یابد
ابی صورت سوی ذاتم شتابد
هر آنکو عاشق ما شد در اینجا
ز ذاتم بود یکتا شد در اینجا
نمایم آخر کارش حقیقت
نمود خود چو رفت از این طبیعت
وصالم دید دید جاودانست
مر این را صد کتب شرح و بیانست
ولی میگویمت اینجایگه راز
که پیش از مرگ بنمایم ترا باز
ز پیش از رفتن دنیا مرا بین
نمود ما درین صورت لقا بین
بیانی اندر اینجا من نمایم
ولی عشاق را روشن نمایم
نگفتی عشق چبود عشق اینست
که میداند که در ما پیش بین است
حقیقت عشق پیش از مرگ دریاب
مرا بین و همه کن ترک و دریاب
بجز من منگر اینجا در وجودت
که تا کون و مکان آرد سجودت
تو بردار این زمان از جای پرده
بسوزان پردههای سال خورده
پس پرده جمال ما عیان است
تماشای همه خلق جهانست
پس پرده جمال ماست دیدار
مرا در پرده بنگر ناپدیدار
پس پرده مرا نور جلالست
زبانها جمله در ما گنگ و لال است
زبان عقل اگرچه گفت او برد
در اسرار ما راهست او برد
ولیکن آخر کار اندر اینجا
فرو مانده نهاده سر در اینجا
حقیقت عشق ما از ماست آگاه
بسوی ما یقین آورده او راه
مرا عشق است اینجا راز دانم
که میداند همه راز نهانم
یقین این صورت اینجا عقل پرداخت
ولیکن عشق بنیادش برانداخت
حقیقت عقل اینجا خانهٔ کرد
دگر مر عشق آن ویرانهٔ کرد
یقین چون گنج یابی در خرابه
چه خواهی کرد آنجا گه قرابه
تو اینجا کیمیا جوی ار توانی
که باشد کیمیا گنج نهانی
حقیقت کیمیا دیدار جانست
که نور روحها از عکس آنست
تو اصل کیمیای گنج یاری
که نقد هر چه میخواهی تو داری
تو همچون کیمیائی در دل و جان
بزن بر صورت و سکه بگردان
تو قلب خویشتن بارز کن اینجا
حقیقت جسم ما جان کن مصفا
حقیقت این به جز ایندیگری نیست
که قلب از کیمیا کم از زری نیست
حقیقت چون شود نقدت پدیدار
شود قلب توکلی ناپدیدار
ببوی عشق جانم نیست او شد
تنم شد نیست تا کل هست او شد
نه مستی جلال یار پیداست
که اینجا گه جمال یار پیداست
نگردد نیست هرگز یار از ما
ولی بنماید این اسرار از ما
که من بودم درون جان منصور
اناالحق خود زده در عشق منصور
شده با کل همه جزء جهانم
نموداریست این عضو عیانم
نمودار است اینجا صورتم خاک
ولیکن من توام در هستی پاک
که باشد خرمنی در صورت من
نمودار است اعیان صورت من
ضرورت بود اینجا نقش بیچون
نمودن دروصالت هفت گردون
چو ما در عشق خود پیدا نمائیم
حقیقت این همه زیبا نمائیم
جمال ماست آدم در نهانی
نمیدانند این خلق نهانی
چو نادانند و ما دانای حالیم
ز وصل خویشتن عین وصالیم
حقیقت عشق تا ما دیده باشیم
مکان لامکان گردیده باشیم
چو ما این پرده برداریم از رخ
دهیم آن را که میخواهیم پاسخ
نمایم با همه کس پاسخ اینجا
نمایم بازش اینجا من رخ اینجا
نمایم پاسخ اینجا با همه کس
منم جمله نداند ذات من کس
حقیقت عشق ما اینست دیدی
بنور این بیان اینجا رسیدی
چو من در پردهٔ صورت عیانم
یقین عشق است در شرح و بیانم
یکی باشد بیان مختلف راز
از اینجاهم یکی بد سوی آغاز
ز عشق خود شدم پیدا در اینجا
ز عشق خود شدم یکتا در اینجا
حقیقت صورت عشقم چنین بود
یقین منصور در ما پیش بین بود
چو اندر خود حقیقت پیش بینم
اناالحق میزنیم و پیش بینم
اناالحق میزنم از سرّ مستی
نه همچون دیگران در بت پرستی
بت ما صورتست و در فنایست
دل ما جان شد و اندر بقایست
بت ما صورتست و گفت و گویست
یکی بود و یکی در جستجوی است
چنین افتاد اندر اصل اول
که اینجا گه شود ناگه مبدل
همان کردم طلب در آخر کار
که آیم سوی ایشان من در این کار
چو عشقم بیعدد در پرده آورد
برون در سوی خود گم کرده آورد
نگردم هیچ کم عین العیانست
مرا از آن عیان عین العیان است
اگر خواهم نمودن جمله ذرات
کنم من محو و بنمایم همه ذات
ولیکن چون قلم راندم حقیقت
نوشتم خویش و خود خواندم حقیقت
چو نقد خود نمودم بهر جانم
صور افتاد کل راز نهانم
منم عشق و منم اینجایگه حق
ترا شیخا بگفتم سر مطلق
از این معنی منم اینجا به تحقیق
یقین شبلی چو از وی یافت توفیق
زبانش لال شد اینجا بگفتار
چو او را دید اینجا صاحب اسرار
چو او را صاحب شرع و بیان دید
زبانش لال شد خود بیزبان دید
یکی شد در وصال جان و دل گم
میان قطره اندر بحر قلزم
درین معنی عجب افتاد آن پیر
نمیگنجد در این اسرار تدبیر
از اول گرچه بود او صاحب راز
گمانش باالیقین آمد باعزاز
چنان منصور در شرح و بیان بود
کزو عشاق در شور و فغان بود
توئی منصور و با تو جمله باز است
در معنی بر عطار باز است
تو منصوری ابرداری ندانی
تو هم شبلی صفت حیران بمانی
همه ذرات اندر گفت و گویند
ابا جان ودل اندر جستجویند
که پنهان نیست اینجا راه عشاق
همه پیداست راهم تا سوی ذات
دمادم میرسانم جمله ذرات
از اول سر عشقت باز گویم
پس آنگه از فنایت راز گویم
تو سر عشق میخواهی که دانی
ز من بشنو تو ای پیر این معانی
بسی با سالکان بودی درین راه
بسی ز ایشان تو بشنودی بسی راه
بسی گفتی و دیگر باز گفتی
ابا ایشان تو از هر راز گفتی
بسی گویند سر عشق اینجا
که تا بگشاید این راز معما
حقیقت عشق زیبد بر من ای پیر
گراندر عشق نبود هیچ تدبیر
نه عشق اینجا یکی چیز است بنگر
همه عشق است اینجا سر باسر
همی ورزند کل عشق مجازی
از ایشان میدهد در عشق بازی
حقیقت عشق کل عشق من آمد
ره تاریک هر کس روشن آمد
ز عشق کل ترا بنمایم اسرار
مگر راهی شود اینجا پدیدار
ترا در عشق من اینجا حقیقت
بدانی صاحب شرع و طریقت
ترا بخشیدهام من سرفرازی
مدان عشق مرا اینجا ببازی
طلب از عشق کردی عشق اینست
که ما را جان جان اینجا یقین است
مرا عشق است اینجا گاه بنگر
که خواهم باختن از عشق خود سر
مرا عشق است با اینجا ز گوهر
رهانم من جهان از گفتن بر
مرا عشق است با جان و سر و دل
بجو آن ره مگر گردی تو واصل
منم در عشق خود در دار دنیا
که دیدستم ز خود دیدار مولا
بسوزانم وجود خود در اینجا
یقین کردم سجود خود در اینجا
حقیقت سر عشقم نیست بسیار
بتو میگویم اینجا گاه ای یار
فدایم من در اینجا گاه بنگر
همه ما را غلام و شاه بنگر
خدایم شبلی اندر پاکبازی
تو چون مائی و چون من پاکبازی
ندانم من که در کون و مکانم
حقیقت جسمم و هم نور جانم
خدایم من که هستم در نمودار
ز شوق این یقینم بر سر دار
خدایم من که اینجا رهنمایم
هر آنکس را که خواهم ره نمایم
خدایم من که اینجا گه بدیدم
ابا خود گویم و از خود شنیدم
خدایم در حقیقت پایدارم
ترا من داشته در پایدارم
خدایم من درون جان و در دل
کنم هر کس که خواهم نیز واصل
خدایم من نمودار دو عالم
که پیدا کردم آدم را درین دم
نه من میگویم این سر راز مطلق
حقست اینجا که میگوید اناالحق
اناالحق میزنم در بود جمله
منم بیشک یقین معبود جمله
اناالحق میزنم در من رآنی
درون جمله رازم در نهانی
درون جمله اسرار نهانم
یقین من حاجت هرکس بدانم
نه من میگویم این سر را مطلق
حقست میدان که میگوید یقین حق
درون جملهام در بینیازی
کنم با جمله اینجا عشق بازی
بصورت میکنم تقریر معنی
که صورت دارم اندر دار معنی
بمعنی کردم اینجا رازها فاش
همه نقشند و من دیدار نقاش
منم نقاش اینجا نقش بستم
چو بستم هم بدست خود شکستم
منم نقاش و اینجا نقش بندم
به هر نقشی که خواهم نقش بندم
ز دید من همه در شور و افغان
منم دانا یقین اندر دل و جان
هر آن چیزی که خواهم میکنم من
همه ذرات را تابان کنم من
به هر کسوت که اینجا رخ نمودم
همه در عشق خود پاسخ نمودم
بدانستند و با ایشان بگفتم
در اسرار با ایشان بسفتم
درون جمله گویایم بآواز
نمودستم همه انجام و آغاز
ز انجام و ز آغازم خبر نه
منم بینا ولی سمع و بصر نه
درون جمله از من روشن آمد
نمود عشقم از این گلشن آمد
مرا بد عشق اینجا راز خود باز
نمایم تا بداند صاحب راز
اگرچه جمله من هستم پدیدار
تمام از من کسی خود نیست بیدار
منم آگاه کاینجا راز گویم
نمود خود به هر آواز گویم
زهر آواز دیگر گونه اسرار
همی گویم در اینجا گه بگفتار
منم با جمله و جمله ندانند
وگردانند زمن حیران بمانند
منم رخ سوی من آورده اینجا
بمانده در درون پرده اینجا
درون پرده اینجا پرده بازم
ولی آخر کنم این پرده بازم
چو بگشایم ز رخ این پرده را باز
نمایم جملگی گم کرده را باز
نمایم آنچه اینجا گم نمودم
که تا کلی بیابد بود بودم
دم آخر رسانم جمله در خاک
بخون گردانم اینجا جملگی پاک
بگردانم میان خاک درخون
تمامت آنکه آرم جمله بیرون
حقیقت در صفات نقش ذرات
رسانم جملگی را در سوی ذات
حقیقت وصل صورت آخرین است
ولی جان در صفاتم پیش بین است
چوجان در آخر آید سوی حضرت
رساند مر مرا در سوی قربت
وصالش در فراق آمد پدیدار
چو گردد او ز صورت ناپدیدار
رسانم سوی ذات اول صفاتم
کنم محو و رسانم سوی ذاتم
چوخواهی گشت سوی حضرتم باز
نظر میکن تو درانجام و آغاز
چو سوی حضرت ما بازگردی
یقین آن لحظه صاحب راز گردی
چنان باید که باشد اشتیاقت
بما تا نبود اینجا گه فراقت
فراقت صورتست از دار دنیا
ولی در آخرت دیدار مولا
در آن لحظه که جان درتن نماند
نماند ما و من جز من نماند
نماند ما و من جز من در آفاق
تو باشی در یکی شبلی بکل طاق
یکی ذاتست این دم تا بدانی
یکی جزء است آدم تا بدانی
ترا پیداست ذات ما بدین حرف
ولی روغن کجا گنجد در این ظرف
یکی ذاتست جمله آشکاره
کنی اینجا توذات ما نظاره
یکی ذاتست بیرون از مکانم
ز بالای صفات جاودانم
تمامت انبیا رفتند ودیدند
در اینجا گه بکام خود رسیدند
یکیاند این زمان درآشنائی
رسیده در بقا و در خدائی
یکی اند این زمان در جملگی گم
همه چون قطره ایشانند قلزم
وصالم انبیا دیدند و عشاق
نمایم آنکه وصل ماست مشتاق
بوصل ما مران کو دارد امید
ورا دیدار خود بخشیم جاوید
بوصلم هر که اینجا راه یابد
ابی صورت سوی ذاتم شتابد
هر آنکو عاشق ما شد در اینجا
ز ذاتم بود یکتا شد در اینجا
نمایم آخر کارش حقیقت
نمود خود چو رفت از این طبیعت
وصالم دید دید جاودانست
مر این را صد کتب شرح و بیانست
ولی میگویمت اینجایگه راز
که پیش از مرگ بنمایم ترا باز
ز پیش از رفتن دنیا مرا بین
نمود ما درین صورت لقا بین
بیانی اندر اینجا من نمایم
ولی عشاق را روشن نمایم
نگفتی عشق چبود عشق اینست
که میداند که در ما پیش بین است
حقیقت عشق پیش از مرگ دریاب
مرا بین و همه کن ترک و دریاب
بجز من منگر اینجا در وجودت
که تا کون و مکان آرد سجودت
تو بردار این زمان از جای پرده
بسوزان پردههای سال خورده
پس پرده جمال ما عیان است
تماشای همه خلق جهانست
پس پرده جمال ماست دیدار
مرا در پرده بنگر ناپدیدار
پس پرده مرا نور جلالست
زبانها جمله در ما گنگ و لال است
زبان عقل اگرچه گفت او برد
در اسرار ما راهست او برد
ولیکن آخر کار اندر اینجا
فرو مانده نهاده سر در اینجا
حقیقت عشق ما از ماست آگاه
بسوی ما یقین آورده او راه
مرا عشق است اینجا راز دانم
که میداند همه راز نهانم
یقین این صورت اینجا عقل پرداخت
ولیکن عشق بنیادش برانداخت
حقیقت عقل اینجا خانهٔ کرد
دگر مر عشق آن ویرانهٔ کرد
یقین چون گنج یابی در خرابه
چه خواهی کرد آنجا گه قرابه
تو اینجا کیمیا جوی ار توانی
که باشد کیمیا گنج نهانی
حقیقت کیمیا دیدار جانست
که نور روحها از عکس آنست
تو اصل کیمیای گنج یاری
که نقد هر چه میخواهی تو داری
تو همچون کیمیائی در دل و جان
بزن بر صورت و سکه بگردان
تو قلب خویشتن بارز کن اینجا
حقیقت جسم ما جان کن مصفا
حقیقت این به جز ایندیگری نیست
که قلب از کیمیا کم از زری نیست
حقیقت چون شود نقدت پدیدار
شود قلب توکلی ناپدیدار
ببوی عشق جانم نیست او شد
تنم شد نیست تا کل هست او شد
نه مستی جلال یار پیداست
که اینجا گه جمال یار پیداست
نگردد نیست هرگز یار از ما
ولی بنماید این اسرار از ما
که من بودم درون جان منصور
اناالحق خود زده در عشق منصور
شده با کل همه جزء جهانم
نموداریست این عضو عیانم
نمودار است اینجا صورتم خاک
ولیکن من توام در هستی پاک
که باشد خرمنی در صورت من
نمودار است اعیان صورت من
ضرورت بود اینجا نقش بیچون
نمودن دروصالت هفت گردون
چو ما در عشق خود پیدا نمائیم
حقیقت این همه زیبا نمائیم
جمال ماست آدم در نهانی
نمیدانند این خلق نهانی
چو نادانند و ما دانای حالیم
ز وصل خویشتن عین وصالیم
حقیقت عشق تا ما دیده باشیم
مکان لامکان گردیده باشیم
چو ما این پرده برداریم از رخ
دهیم آن را که میخواهیم پاسخ
نمایم با همه کس پاسخ اینجا
نمایم بازش اینجا من رخ اینجا
نمایم پاسخ اینجا با همه کس
منم جمله نداند ذات من کس
حقیقت عشق ما اینست دیدی
بنور این بیان اینجا رسیدی
چو من در پردهٔ صورت عیانم
یقین عشق است در شرح و بیانم
یکی باشد بیان مختلف راز
از اینجاهم یکی بد سوی آغاز
ز عشق خود شدم پیدا در اینجا
ز عشق خود شدم یکتا در اینجا
حقیقت صورت عشقم چنین بود
یقین منصور در ما پیش بین بود
چو اندر خود حقیقت پیش بینم
اناالحق میزنیم و پیش بینم
اناالحق میزنم از سرّ مستی
نه همچون دیگران در بت پرستی
بت ما صورتست و در فنایست
دل ما جان شد و اندر بقایست
بت ما صورتست و گفت و گویست
یکی بود و یکی در جستجوی است
چنین افتاد اندر اصل اول
که اینجا گه شود ناگه مبدل
همان کردم طلب در آخر کار
که آیم سوی ایشان من در این کار
چو عشقم بیعدد در پرده آورد
برون در سوی خود گم کرده آورد
نگردم هیچ کم عین العیانست
مرا از آن عیان عین العیان است
اگر خواهم نمودن جمله ذرات
کنم من محو و بنمایم همه ذات
ولیکن چون قلم راندم حقیقت
نوشتم خویش و خود خواندم حقیقت
چو نقد خود نمودم بهر جانم
صور افتاد کل راز نهانم
منم عشق و منم اینجایگه حق
ترا شیخا بگفتم سر مطلق
از این معنی منم اینجا به تحقیق
یقین شبلی چو از وی یافت توفیق
زبانش لال شد اینجا بگفتار
چو او را دید اینجا صاحب اسرار
چو او را صاحب شرع و بیان دید
زبانش لال شد خود بیزبان دید
یکی شد در وصال جان و دل گم
میان قطره اندر بحر قلزم
درین معنی عجب افتاد آن پیر
نمیگنجد در این اسرار تدبیر
از اول گرچه بود او صاحب راز
گمانش باالیقین آمد باعزاز
چنان منصور در شرح و بیان بود
کزو عشاق در شور و فغان بود
توئی منصور و با تو جمله باز است
در معنی بر عطار باز است
تو منصوری ابرداری ندانی
تو هم شبلی صفت حیران بمانی
همه ذرات اندر گفت و گویند
ابا جان ودل اندر جستجویند
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در کشف اسرار و توحید کل گوید
نمودستی وصال خویش امروز
ابر چشمت وصال خویش امروز
بخواهی ریخت خون جمله ذرات
کمال تست کلی سوی آن ذات
چنان در شور و افغانی در اینجا
که صنع خود تو میدانی در اینجا
اگر دانی در اینجا راز خود باز
تو باشی و توئی هم عز و عزاز
در اشترنامه گفتم سرمنصور
بنوعی دیگر است این گفته مشهور
ولیکن ایندگر اسرار حال است
کسی داند که در عین وصال است
وصال اینجاست کآن در پرده گفتم
در اسرار اندر پرده سفتم
در اینجا پرده آمد پاره پاره
حقیقت ذات شد بر خود نظاره
توئی منصور بردار حقیقت
در اینجا گه نمودار حقیقت
نموداری تو در خود باز مانده
عجائب در کمان راز مانده
گمان از پیش خود اینجای بردار
که منصوری کنون آونگ بردار
عجب آونگی اندر دار صورت
چنین افتاد عشق تو ضرورت
چو نقش اندر نمود صورت افتاد
ولیکن پرده در اینجا افتاد
کنون چون پرده بگشاده است دریاب
ز عشق پرده و غیبت خبریاب
خبریاب از نمود عشق اینجا
که خود کردی سجود خویش اینجا
تو عشق خویش کی اینجا شناسی
که دانائی و را از ناشناسی
در این معنی دمادم سیرها کن
پس آنگه صورتت در حق فنا کن
یقین دار از یقین یک لحظه بیرون
مرو تا رازیابی بیچه و چون
یقین دار از یقین بردار اسرار
که از سر یقین یابی رخ یار
اگر از هستی یاری نموده
مکن باور سخنهای شنوده
تو برهان جوی از آنچ اینجای پیداست
وگرنه آنچه نبودنیست پیداست
تو اینجائی خبردارو خبر نه
شده آونگ برداری اثر نه
اگر بگشاده عشقت این معما
برآئی از صفت اینجا مسمی
نماند چونشوی از ذات آغاز
بیابی رفعت این از بیان باز
چو رفعت یافتی اندر مکانت
حقیقت فاش گردد لامکانت
چو عین لامکان آید پدیدار
شود اینجا مکانت ناپدیدار
چو آنجانیز اینجا در یکی شد
یکی باشد ترا کلی یکی شد
یکی بد اوّلت در بینشانی
کنون چون با نشانی را بدانی
چو اصل خویش یابی در جهان باز
بیابی وصل خوداندر مکان باز
تو اصلی لیک ازذات حقیقی
در این صورت تو ذرات حقیقی
درین صورت بماندستی تو غافل
چرا غافل شدی هان گرد واصل
اگر واصل شوی منصور رازی
یقین دانم که جان و سر ببازی
سر و جان چیست چون اسرار دیدی
تو باشی بیشکی گریار دیدی
بجز یار آنچه یابی هیچ باشد
همه نقشی حقیقت هیچ باشد
یقین دلدار باقی هست فانی
اگر فانی شوی این سر بدانی
بشرع این صورت اسرار عالم
همه ذاتست بیشک سوی این دم
همه فانی شمر جز دید جانان
طلب میکن درون توحید جانان
چو توحیدت شود در بود جان فاش
تو بشناسی در اینجا بود نقاش
در اینجا چون شناسای خود آئی
بنور عشق بی نیک وبد آیی
چونیک و بد کنی در پیش جانت
بگو با خود نکو راز نهانت
وگر خواهی بگفتن پیش هر کس
بگیرد راه صورت پیش و از پس
ترا باید نمودن راز اینجا
که کردی در یقین سرباز اینجا
اگر درعشق کردی جان فشانی
تو با جانان ابد باقی بمانی
تو باشی او حقیقت در حقیقت
نمود ذات او اندر شریعت
طبیعت نبود اینجا با تو دریاب
درین سرها که میگوئی تو دریاب
چهارت اصل عنصر سوی دنیا
شود فانی وگردی ذات مولا
شود آتش یقین نور عیانی
شود اینجا نشانش بی نشانی
حقیقت باز گردد سوی خود باز
که خواهد بود آخر صاحب راز
حقیقت آب سوی آب گردد
عیان در سوی او غرقاب گردد
دگر جان خاک یابی اصل در خاک
شود محو و بیابی بیشکی پاک
همه اینجای در غرقاب پیداست
درین صورت وی از ترکیب پیداست
چو اینجا عشق نقش خود نمودهست
ابا خود بیشکی گفت و شنودهست
تو گراو خواهی اینجاگه چنین کن
چومردان ذات خود را پیش بین کن
چنین کن تا بیابی وصل جانان
فنا شو تا بیابی وصل جانان
چه خواهی کرد صورت چون فنایست
در آخر مرو را عین بقایست
بقا هرگز نیابی سوی صورت
مگر وقتی که این دانی ضرورت
تو خواهی شد فنا در آخر کار
براندازی مراین صورت بیکبار
چو صورت رفت جانانت بیابی
حقیقت راز پنهانت بیابی
تو باشی لیک بیصورت در اینجا
چو او خود کیست مشهورت در اینجا
مرا خود با وصال یار کار است
که دلدارم کنون در عین دار است
وصال یار بر ما گشت اظهار
از آن بردار عشق افتاد عطار
چنان منصور رازم در حقیقت
که در عشقم نمودار حقیقت
چو بر دار است ما را پایداری
از آن با عشق کردم پایداری
مرا چون راز کل با عشق افتاد
از آنم عشق خواهد داد بر باد
که دارد تاب این نعمت که خاید
اگر چون ما خورد خود تا چه آید
بقدر خود خور اینجا لقمه را باز
چو مادر آخر اینجا باز سرباز
چو خوان عشق سرباز است اینجا
از آن عطار سرباز است اینجا
بخور این لقمه چون از دست شاهست
اگر جانت حقیقت هست شاه است
اگر جانت شود آگه ز اسرار
تو این خوان راخوری آخر بیکبار
تو میگوئی که تو بنویس و میخوان
کنون عطار چون خوردی توآن خوان
که دارد تاب این لقمه که دارد
که همچون تو حقیقت پای دارد
هر آنکو همچو تو آید در این سر
ز سر بیرون شود بر سر نهد سر
چو منصور است بردار حقیقی
درون تو نمودار حقیقی
ازو گوی و ازو جوی آنچه خواهی
چه راز دل چه اسرار آلهی
عجایب جوهری منصور آید
که جان اوحقیقت نور آید
چو جان ذاتست در عشق تو منصور
از آن خواهیم گفتن راز منصور
نظر درجای من اینجا ترا هست
از آنم از وصالت این چنین مست
چنانم مست کردستی که هشیار
نخواهم گفت از این حالت دگر بار
کجا جان مست و کی هشیار گردد
که همچون تو حقیقت یار گردد
توئی ای جان و دل اینجا درونم
حقیقت کرده درخود رهنمونم
که داندراز من بیشک تو دانی
که تو راز دل و جان جهانی
همه اینجا توئی و هم تو بینم
که با تو من یقین عین الیقینم
یقین من نیست اینجا گه باظهار
دمادم مینمایم سر اسرار
چو در فقرت نمائی لطف با من
کنی اسرار با من جمله روشن
مرا قهر تو لطف جاودانست
مرین اسرارها روشن از آنست
مرا کاینجا مرا با تست این راز
که خواهم گشت از عشق تو سرباز
چو لطف تست یاری ده درین راه
مرا زانم ز عشق دوست آگاه
منت منصور ای دانای بیچون
که خواهم گشت اندر خاک و در خون
منت منصورم اینجا راز گفته
نهان سرّت به هر کس بازگفته
منت منصورم ای جان جهانم
که اسرار توهم بر تو بخوانم
منت منصورم اندر راه عشاق
ولیکن در رهی آگاه عشاق
توئی جانان و هم تو من چگویم
توئی جمله که گفتی با که گویم
نمود عشق میگوئی و میخوان
که بیشک هم تودانی سرّ جانان
توراز خود همی گوئی درونم
بخواهی ریخت ای دلدار خونم
منم آگاه عشق آیا بصورت
ترا مییابم اینجا گه ضرورت
ضرورت نیست لیکن هست اینجا
وصالت کی دهم از دست اینجا
تو تا در جان شوی اسرار گویان
کمال عشق خود در شوق جویان
که باشم من تو باشی گاه و بیگاه
گدایم مینمایم خویش بر شاه
تو در جانی و هم شاه منی تو
درون خورشیدی و کل روشنی تو
اگر بنشینم اندر راهت ای جان
تو هم هستی ز خویش آگاه ای جان
توآگاهی نیم من همچو عشاق
توانی میدهم در جمله آفاق
بگویم تابدانندت همه سر
کنم اسرارت ای جان جمله ظاهر
بگو عطار این دم جملگی فاش
چو دیدی در درون خویش نقاش
بگو عطار هم از جان بیندیش
حجاب خویشتن بردار از پیش
بگو عطار هیلاجت دمادم
که حلاجت بود دردم دمادم
منم اسرار او گفته ترا باز
توئی اینجا که با ما گشته دمساز
بوصل اکنون چو جانت میفشانی
بگو اسرار ما کل در معانی
ز ما میگوی چون مائیم منصور
که تا اینجا نمائیمت همه نور
ز ما میگوی چون مائیم اینجا
که ما اینجات بنمائیم پیدا
ز ما میگوی و جز ما خود مبین تو
که کل اینست اینجا گه یقین تو
مده از دست اینجاگه یقینت
که در یکی نمودارست اینت
چو در یکی خود هستیم وصلت
هم از یکی نمودستیم اصلت
چو اصل وصل ما اینجاست با تو
دوئی ما همی یکتاست با تو
توئی برداشتی جان منی تو
چو پیدائیم و پنهانیم بنگر
حقیقت نیست جز من تا بدانی
یقین از ماست کل روشن نهانی
همه روشن بما اینجاست میبین
ز دید و بود ما پیداست میبین
همه چیزی حقیقت جمله مائیم
که ذات تو به هر کسوت نمائیم
زهی اسرار تو در جان عطار
گرفته جان و دل پنهان عطار
توئی با من حقیقت با تو باشم
مرا کن محو تا من هم تو باشم
تو گفتی من شنفتم هم تو خوانم
دمادم سر تو دیدم بخوانم
زهی وصل تو جان و دل ربوده
که با ما خود بگفته خود شنوده
وصالت آتشی کرده است پیدا
بخواهد سوخت اینجا جمله جانها
بخواهد سوخت هر چیزی که باید
چو نبود هیچ سوی تو شتابد
عجب از عقل بیرونم بمانده
عجب در خاک و در خونم بمانده
میان خاک وخونم آشنائی است
میان خاک و خون عین جدائی است
میان خاک و خونم هست آن ذات
بحمدالله کنون در عین آیات
دمادم مینمایم راه توحید
دمادم می برون آیم ز تقلید
دم من از جهان از تست زنده
حقیقت این دمم اینجا بسنده
دم من اصل کل از آن دم تست
حقیقت عین بودم از دم تست
کجائی این زمان عطار اینجا
یقین شو بر سر اسرار اینجا
ز حلّاج این زمان مانده است باقی
عجایب من که کردت دست ساقی
تو گر مست لقائی همچو منصور
مشو هان ازوجود خویشتن دور
درین صورت بگو اسرار اینجا
که برخورداری از دلدار اینجا
در این صورت دمادم عین جانست
دمادم با تو در شرح و بیانست
چه حاجت نیز گفتن هر زمانت
ولیکن راز بهر داستانت
شود پیدا دمادم کشف دلدار
همی خوان و همی گوهان تو بردار
سخن با جانست تا تو هم بدانی
مراد خویشتن حاصل توانی
سخن با جانست اینجا گه بتحقیق
که جان اینجا زجانان یافت توفیق
سخن اینجا چو با جان اوفتادهست
از آن این شور و افغان در نهاد است
مرا بحریست اندر شور و افغان
که جمله اوست اندر وصل جانان
دل اینجا تا بیابد درّخود باز
کجاباز آید او از نیک و بد باز
دل اینجا تا بیابد راز بیچون
کجا بیرون شود از خاک و از خون
دل اینجاتا نیابد آنچه گم کرد
کجا بیرون شود در عشق کل فرد
دل اینجادید در ما روشنائی
از آن پیداست در سرّ خدائی
دل اینجا یافت سالک محرم راز
حقیقت پرده از پیشت بر انداز
در اینجا پردهٔ در پیش دارد
از آن غم دایماً دل ریش دارد
در اینجا پرده برداری یقین باز
در اینجاکی بود در پیش بین باز
در اینجا پرده را گرمی ندانند
بجز یکی نبینند و ندانند
در اینجا وصل او آید پدیدار
بداند اصل گردد مست هشیار
ز جانان مست خود هشیار باشد
ز بود جسم خود بیزار باشد
مرا چون کار با دل اوفتاده است
از آنم راز مشکل اوفتاده است
دلم چون واصلست از یار اینجا
یقین او بیشکی دیدار اینجا
ز جانان دارد و در جان بدیدهست
که جان در یار و در گفت و شنید است
چو دل با جانست دل دیداردانم
حقیقت جان در اینجا یار دانم
دلم جز جان نه بیند هیچ غیری
که بیجان کی زید اینجا بسیری
که چون در جان و دل اینجاست واصل
ز جانانش همه مقصود حاصل
چو جان داردوصال دوست اینجا
یقین دانم که کلّی اوست اینجا
جمال دوست اندر جانست بنگر
حقیقت جان جانانست بنگر
چو جان منصور راز آمد پدیدار
وی از سرّ اناالحق گشت بیدار
چو درجانست وی مانند عطار
مبین چیزی حقیقت جز که دیدار
چو درجانت روی مانند حلاج
همه در ذات جان مییاب محتاج
چو در جانست اینجا سر جانان
ز جان دریاب راز خویش از جان
ز جان دریاب آنگه شو پدیدار
که جان در جان شده ناید پدیدار
چنان مست جمال جان شدستم
که من از بود خود پنهان شدستم
چنان مست جمال جانم امروز
که هم پیدا و هم پنهانم امروز
چنان مست جمال جانم از شاه
که جانم هست گوئی جملگی شاه
چنان مست جمال ذوالجلالم
که میگردد زبان از عشق لالم
همی خواهم که گویم راز جان باز
مرا میگوی اینجا جان جان باز
که راز ما مکن فاش اربگوئی
در این میدانت اندازم چو گوئی
بخواهم گفت من از جان گذشتم
چه باشد جان از آن آسان گذشتم
ز جان آسان گذشتم همچو حلاج
کنم از بهر تیر عشق آماج
دلم تا جمله مردان باز داند
نمود عشق از من باز داند
چو من از جان گذشتم در نهان من
ز جان گفتم یقین از جان جان من
چنین افتاد اینجاگاه اسرار
نمیداند کسی جز غیر عطار
چنین افتاد با عشق آشنائی
مرا با دیدن ذات خدائی
خدا در ذات جانست ار نهان تو
درون جان نظر کن جان جان تو
خدا با تست ای دل در یقین باش
تو منصوری و درعین یقین باش
در این عین یقین ای جان تو بشنو
درین گفتارها از جان تو بگرو
تمامت وصل داری در عیانست
همی گویم یقین شرح و بیانست
بیانست از تجلی بازگویم
ز منصورت حقیقت راز گویم
چو شاه دین یقین منصور از الله
که در آفاق شد مشهور الله
حقیقت راز برگفت از سردار
ایا پیر جهان ای شیخ اسرار
چو شبلی آن شنید و گفت خاموش
دل پیر دگر آمد فراجوش
ابر چشمت وصال خویش امروز
بخواهی ریخت خون جمله ذرات
کمال تست کلی سوی آن ذات
چنان در شور و افغانی در اینجا
که صنع خود تو میدانی در اینجا
اگر دانی در اینجا راز خود باز
تو باشی و توئی هم عز و عزاز
در اشترنامه گفتم سرمنصور
بنوعی دیگر است این گفته مشهور
ولیکن ایندگر اسرار حال است
کسی داند که در عین وصال است
وصال اینجاست کآن در پرده گفتم
در اسرار اندر پرده سفتم
در اینجا پرده آمد پاره پاره
حقیقت ذات شد بر خود نظاره
توئی منصور بردار حقیقت
در اینجا گه نمودار حقیقت
نموداری تو در خود باز مانده
عجائب در کمان راز مانده
گمان از پیش خود اینجای بردار
که منصوری کنون آونگ بردار
عجب آونگی اندر دار صورت
چنین افتاد عشق تو ضرورت
چو نقش اندر نمود صورت افتاد
ولیکن پرده در اینجا افتاد
کنون چون پرده بگشاده است دریاب
ز عشق پرده و غیبت خبریاب
خبریاب از نمود عشق اینجا
که خود کردی سجود خویش اینجا
تو عشق خویش کی اینجا شناسی
که دانائی و را از ناشناسی
در این معنی دمادم سیرها کن
پس آنگه صورتت در حق فنا کن
یقین دار از یقین یک لحظه بیرون
مرو تا رازیابی بیچه و چون
یقین دار از یقین بردار اسرار
که از سر یقین یابی رخ یار
اگر از هستی یاری نموده
مکن باور سخنهای شنوده
تو برهان جوی از آنچ اینجای پیداست
وگرنه آنچه نبودنیست پیداست
تو اینجائی خبردارو خبر نه
شده آونگ برداری اثر نه
اگر بگشاده عشقت این معما
برآئی از صفت اینجا مسمی
نماند چونشوی از ذات آغاز
بیابی رفعت این از بیان باز
چو رفعت یافتی اندر مکانت
حقیقت فاش گردد لامکانت
چو عین لامکان آید پدیدار
شود اینجا مکانت ناپدیدار
چو آنجانیز اینجا در یکی شد
یکی باشد ترا کلی یکی شد
یکی بد اوّلت در بینشانی
کنون چون با نشانی را بدانی
چو اصل خویش یابی در جهان باز
بیابی وصل خوداندر مکان باز
تو اصلی لیک ازذات حقیقی
در این صورت تو ذرات حقیقی
درین صورت بماندستی تو غافل
چرا غافل شدی هان گرد واصل
اگر واصل شوی منصور رازی
یقین دانم که جان و سر ببازی
سر و جان چیست چون اسرار دیدی
تو باشی بیشکی گریار دیدی
بجز یار آنچه یابی هیچ باشد
همه نقشی حقیقت هیچ باشد
یقین دلدار باقی هست فانی
اگر فانی شوی این سر بدانی
بشرع این صورت اسرار عالم
همه ذاتست بیشک سوی این دم
همه فانی شمر جز دید جانان
طلب میکن درون توحید جانان
چو توحیدت شود در بود جان فاش
تو بشناسی در اینجا بود نقاش
در اینجا چون شناسای خود آئی
بنور عشق بی نیک وبد آیی
چونیک و بد کنی در پیش جانت
بگو با خود نکو راز نهانت
وگر خواهی بگفتن پیش هر کس
بگیرد راه صورت پیش و از پس
ترا باید نمودن راز اینجا
که کردی در یقین سرباز اینجا
اگر درعشق کردی جان فشانی
تو با جانان ابد باقی بمانی
تو باشی او حقیقت در حقیقت
نمود ذات او اندر شریعت
طبیعت نبود اینجا با تو دریاب
درین سرها که میگوئی تو دریاب
چهارت اصل عنصر سوی دنیا
شود فانی وگردی ذات مولا
شود آتش یقین نور عیانی
شود اینجا نشانش بی نشانی
حقیقت باز گردد سوی خود باز
که خواهد بود آخر صاحب راز
حقیقت آب سوی آب گردد
عیان در سوی او غرقاب گردد
دگر جان خاک یابی اصل در خاک
شود محو و بیابی بیشکی پاک
همه اینجای در غرقاب پیداست
درین صورت وی از ترکیب پیداست
چو اینجا عشق نقش خود نمودهست
ابا خود بیشکی گفت و شنودهست
تو گراو خواهی اینجاگه چنین کن
چومردان ذات خود را پیش بین کن
چنین کن تا بیابی وصل جانان
فنا شو تا بیابی وصل جانان
چه خواهی کرد صورت چون فنایست
در آخر مرو را عین بقایست
بقا هرگز نیابی سوی صورت
مگر وقتی که این دانی ضرورت
تو خواهی شد فنا در آخر کار
براندازی مراین صورت بیکبار
چو صورت رفت جانانت بیابی
حقیقت راز پنهانت بیابی
تو باشی لیک بیصورت در اینجا
چو او خود کیست مشهورت در اینجا
مرا خود با وصال یار کار است
که دلدارم کنون در عین دار است
وصال یار بر ما گشت اظهار
از آن بردار عشق افتاد عطار
چنان منصور رازم در حقیقت
که در عشقم نمودار حقیقت
چو بر دار است ما را پایداری
از آن با عشق کردم پایداری
مرا چون راز کل با عشق افتاد
از آنم عشق خواهد داد بر باد
که دارد تاب این نعمت که خاید
اگر چون ما خورد خود تا چه آید
بقدر خود خور اینجا لقمه را باز
چو مادر آخر اینجا باز سرباز
چو خوان عشق سرباز است اینجا
از آن عطار سرباز است اینجا
بخور این لقمه چون از دست شاهست
اگر جانت حقیقت هست شاه است
اگر جانت شود آگه ز اسرار
تو این خوان راخوری آخر بیکبار
تو میگوئی که تو بنویس و میخوان
کنون عطار چون خوردی توآن خوان
که دارد تاب این لقمه که دارد
که همچون تو حقیقت پای دارد
هر آنکو همچو تو آید در این سر
ز سر بیرون شود بر سر نهد سر
چو منصور است بردار حقیقی
درون تو نمودار حقیقی
ازو گوی و ازو جوی آنچه خواهی
چه راز دل چه اسرار آلهی
عجایب جوهری منصور آید
که جان اوحقیقت نور آید
چو جان ذاتست در عشق تو منصور
از آن خواهیم گفتن راز منصور
نظر درجای من اینجا ترا هست
از آنم از وصالت این چنین مست
چنانم مست کردستی که هشیار
نخواهم گفت از این حالت دگر بار
کجا جان مست و کی هشیار گردد
که همچون تو حقیقت یار گردد
توئی ای جان و دل اینجا درونم
حقیقت کرده درخود رهنمونم
که داندراز من بیشک تو دانی
که تو راز دل و جان جهانی
همه اینجا توئی و هم تو بینم
که با تو من یقین عین الیقینم
یقین من نیست اینجا گه باظهار
دمادم مینمایم سر اسرار
چو در فقرت نمائی لطف با من
کنی اسرار با من جمله روشن
مرا قهر تو لطف جاودانست
مرین اسرارها روشن از آنست
مرا کاینجا مرا با تست این راز
که خواهم گشت از عشق تو سرباز
چو لطف تست یاری ده درین راه
مرا زانم ز عشق دوست آگاه
منت منصور ای دانای بیچون
که خواهم گشت اندر خاک و در خون
منت منصورم اینجا راز گفته
نهان سرّت به هر کس بازگفته
منت منصورم ای جان جهانم
که اسرار توهم بر تو بخوانم
منت منصورم اندر راه عشاق
ولیکن در رهی آگاه عشاق
توئی جانان و هم تو من چگویم
توئی جمله که گفتی با که گویم
نمود عشق میگوئی و میخوان
که بیشک هم تودانی سرّ جانان
توراز خود همی گوئی درونم
بخواهی ریخت ای دلدار خونم
منم آگاه عشق آیا بصورت
ترا مییابم اینجا گه ضرورت
ضرورت نیست لیکن هست اینجا
وصالت کی دهم از دست اینجا
تو تا در جان شوی اسرار گویان
کمال عشق خود در شوق جویان
که باشم من تو باشی گاه و بیگاه
گدایم مینمایم خویش بر شاه
تو در جانی و هم شاه منی تو
درون خورشیدی و کل روشنی تو
اگر بنشینم اندر راهت ای جان
تو هم هستی ز خویش آگاه ای جان
توآگاهی نیم من همچو عشاق
توانی میدهم در جمله آفاق
بگویم تابدانندت همه سر
کنم اسرارت ای جان جمله ظاهر
بگو عطار این دم جملگی فاش
چو دیدی در درون خویش نقاش
بگو عطار هم از جان بیندیش
حجاب خویشتن بردار از پیش
بگو عطار هیلاجت دمادم
که حلاجت بود دردم دمادم
منم اسرار او گفته ترا باز
توئی اینجا که با ما گشته دمساز
بوصل اکنون چو جانت میفشانی
بگو اسرار ما کل در معانی
ز ما میگوی چون مائیم منصور
که تا اینجا نمائیمت همه نور
ز ما میگوی چون مائیم اینجا
که ما اینجات بنمائیم پیدا
ز ما میگوی و جز ما خود مبین تو
که کل اینست اینجا گه یقین تو
مده از دست اینجاگه یقینت
که در یکی نمودارست اینت
چو در یکی خود هستیم وصلت
هم از یکی نمودستیم اصلت
چو اصل وصل ما اینجاست با تو
دوئی ما همی یکتاست با تو
توئی برداشتی جان منی تو
چو پیدائیم و پنهانیم بنگر
حقیقت نیست جز من تا بدانی
یقین از ماست کل روشن نهانی
همه روشن بما اینجاست میبین
ز دید و بود ما پیداست میبین
همه چیزی حقیقت جمله مائیم
که ذات تو به هر کسوت نمائیم
زهی اسرار تو در جان عطار
گرفته جان و دل پنهان عطار
توئی با من حقیقت با تو باشم
مرا کن محو تا من هم تو باشم
تو گفتی من شنفتم هم تو خوانم
دمادم سر تو دیدم بخوانم
زهی وصل تو جان و دل ربوده
که با ما خود بگفته خود شنوده
وصالت آتشی کرده است پیدا
بخواهد سوخت اینجا جمله جانها
بخواهد سوخت هر چیزی که باید
چو نبود هیچ سوی تو شتابد
عجب از عقل بیرونم بمانده
عجب در خاک و در خونم بمانده
میان خاک وخونم آشنائی است
میان خاک و خون عین جدائی است
میان خاک و خونم هست آن ذات
بحمدالله کنون در عین آیات
دمادم مینمایم راه توحید
دمادم می برون آیم ز تقلید
دم من از جهان از تست زنده
حقیقت این دمم اینجا بسنده
دم من اصل کل از آن دم تست
حقیقت عین بودم از دم تست
کجائی این زمان عطار اینجا
یقین شو بر سر اسرار اینجا
ز حلّاج این زمان مانده است باقی
عجایب من که کردت دست ساقی
تو گر مست لقائی همچو منصور
مشو هان ازوجود خویشتن دور
درین صورت بگو اسرار اینجا
که برخورداری از دلدار اینجا
در این صورت دمادم عین جانست
دمادم با تو در شرح و بیانست
چه حاجت نیز گفتن هر زمانت
ولیکن راز بهر داستانت
شود پیدا دمادم کشف دلدار
همی خوان و همی گوهان تو بردار
سخن با جانست تا تو هم بدانی
مراد خویشتن حاصل توانی
سخن با جانست اینجا گه بتحقیق
که جان اینجا زجانان یافت توفیق
سخن اینجا چو با جان اوفتادهست
از آن این شور و افغان در نهاد است
مرا بحریست اندر شور و افغان
که جمله اوست اندر وصل جانان
دل اینجا تا بیابد درّخود باز
کجاباز آید او از نیک و بد باز
دل اینجا تا بیابد راز بیچون
کجا بیرون شود از خاک و از خون
دل اینجاتا نیابد آنچه گم کرد
کجا بیرون شود در عشق کل فرد
دل اینجادید در ما روشنائی
از آن پیداست در سرّ خدائی
دل اینجا یافت سالک محرم راز
حقیقت پرده از پیشت بر انداز
در اینجا پردهٔ در پیش دارد
از آن غم دایماً دل ریش دارد
در اینجا پرده برداری یقین باز
در اینجاکی بود در پیش بین باز
در اینجا پرده را گرمی ندانند
بجز یکی نبینند و ندانند
در اینجا وصل او آید پدیدار
بداند اصل گردد مست هشیار
ز جانان مست خود هشیار باشد
ز بود جسم خود بیزار باشد
مرا چون کار با دل اوفتاده است
از آنم راز مشکل اوفتاده است
دلم چون واصلست از یار اینجا
یقین او بیشکی دیدار اینجا
ز جانان دارد و در جان بدیدهست
که جان در یار و در گفت و شنید است
چو دل با جانست دل دیداردانم
حقیقت جان در اینجا یار دانم
دلم جز جان نه بیند هیچ غیری
که بیجان کی زید اینجا بسیری
که چون در جان و دل اینجاست واصل
ز جانانش همه مقصود حاصل
چو جان داردوصال دوست اینجا
یقین دانم که کلّی اوست اینجا
جمال دوست اندر جانست بنگر
حقیقت جان جانانست بنگر
چو جان منصور راز آمد پدیدار
وی از سرّ اناالحق گشت بیدار
چو درجانست وی مانند عطار
مبین چیزی حقیقت جز که دیدار
چو درجانت روی مانند حلاج
همه در ذات جان مییاب محتاج
چو در جانست اینجا سر جانان
ز جان دریاب راز خویش از جان
ز جان دریاب آنگه شو پدیدار
که جان در جان شده ناید پدیدار
چنان مست جمال جان شدستم
که من از بود خود پنهان شدستم
چنان مست جمال جانم امروز
که هم پیدا و هم پنهانم امروز
چنان مست جمال جانم از شاه
که جانم هست گوئی جملگی شاه
چنان مست جمال ذوالجلالم
که میگردد زبان از عشق لالم
همی خواهم که گویم راز جان باز
مرا میگوی اینجا جان جان باز
که راز ما مکن فاش اربگوئی
در این میدانت اندازم چو گوئی
بخواهم گفت من از جان گذشتم
چه باشد جان از آن آسان گذشتم
ز جان آسان گذشتم همچو حلاج
کنم از بهر تیر عشق آماج
دلم تا جمله مردان باز داند
نمود عشق از من باز داند
چو من از جان گذشتم در نهان من
ز جان گفتم یقین از جان جان من
چنین افتاد اینجاگاه اسرار
نمیداند کسی جز غیر عطار
چنین افتاد با عشق آشنائی
مرا با دیدن ذات خدائی
خدا در ذات جانست ار نهان تو
درون جان نظر کن جان جان تو
خدا با تست ای دل در یقین باش
تو منصوری و درعین یقین باش
در این عین یقین ای جان تو بشنو
درین گفتارها از جان تو بگرو
تمامت وصل داری در عیانست
همی گویم یقین شرح و بیانست
بیانست از تجلی بازگویم
ز منصورت حقیقت راز گویم
چو شاه دین یقین منصور از الله
که در آفاق شد مشهور الله
حقیقت راز برگفت از سردار
ایا پیر جهان ای شیخ اسرار
چو شبلی آن شنید و گفت خاموش
دل پیر دگر آمد فراجوش
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال کردن سلطان بایزید از منصور از جان و جانان
حقیقت با یزید آن پیر عشاق
که بیشک اوست در جان و جهان طاق
زبان بگشاد زیر دار منصور
که بد از جان ارادت دار منصور
بدو گفت ای جهان و جان معنی
که هستی بیشکی قربان معنی
تو شاهی بر سر دار حقیقت
ز بهر جان نمودار حقیقت
توشاهی اینهمه چاکر درین راه
فغان دارند ای خورشید درگاه
زدست تو کنون بر سر زنانند
که تو مرد رهی ایشان زنانند
همه از دست تو دارند فریاد
ز وصل تو همی دارند فریاد
ز عشقت جان جمله سوخت شاها
ترا دیدند اینجا جان پناها
همه درماندگان بودند اینجا
چونامت جمله بشنودند اینجا
همه دیوانهاند امروز میدان
تمامت جانها در سوز میدان
ز عشق روی تو دیوانه هستند
عجب دیوانگان نیم مستند
که از امر تراهم واصل اینجا
که عشق تست ازوی حاصل اینجا
اگرچه پیر راه رهبرانی
تو سر جمله اینجا نیک دانی
ترا زیبد که گوئی سرّ اسرار
برآئی از وصال خود تو بردار
ترا زیبد که پیر راه باشی
که امروز از اعیان آگاه باشی
اناالحق میزنی بر کل عشاق
که تا سوزان کنی اینجای مشتاق
جهانی خلق دیدار تودارند
درین بازار آزار تو دارند
تو اینجا میکنی راز عیان فاش
تو داری جان جان اینجای درباش
تو رازی خود چو کردی فاش عالم
تو دانی چون بوی نقاش عالم
بجز تو هیچ نقاش دگر نیست
کسی را از تو اینجاگه خبر نیست
کنونت بایزید اینجا غلام است
ورا دیدار تو اینجا تمام است
غلامت از دل و جانم حقیقت
یقین دیدار تو عین شریعت
چنان از شوقت اینجا بینیازم
که میخواهم که با تو عشق بازم
در این معنی خبردارم من اینجا
که گوئی چون تو من بردارم اینجا
توئی بردار گوئی بایزید است
ز تو پیوسته گویا بایزید است
توئی بامن بجان جانا در اینجا
توئی با ما یقین جانا در اینجا
مرا مقصود آنست ای سرافراز
که پرسم از تو ای جان یک سخن باز
مرا مقصود گردان حاصل ای جان
که تاگردم ز تو من و اصل ای جان
بگود با من حقیقت زود ای دوست
برون آور چو شبلی زود ای دوست
بگو اینجایگه ای جان ودلدار
که باتو جانم اینجاهست بردار
من و تو هر دو اینجا در یکی گم
تو همچون قطرهٔ ما عین قلزم
و یا ما قطرهایم و عین دریا
وگرنه از همیم اینجای پیدا
تو یاری در حققت مات یاریم
تو برداری و مایت پایداریم
سؤال این است جانان بازگویم
که تا جان چیست اینجا راز گویم
چه باشد جان بگو تا باز دانم
که از دل خوار و سرگردان چوجانم
بلای جان کشیدستم در اینجا
زدل غوغا بدیدستم در اینجا
گهی چون قطرهام پیدا نموده
گهی چون بحرم وغوغا نموده
ز جان اندر بلای دل فتادم
چو تو این راز من مشکل فتادم
مرا این راز در جانست منصور
نمییارم در اینجا کرد مشهور
ز دست این عوام الناس اینجا
که در شورند و در وسواس اینجا
در این شور و شعب چون راز گویم
که سر عشق با تو باز گویم
عوام الناس ما را دوست دارند
حقیقت جمله مغز و پوست دارند
تو مغزی در میان جان ایشان
توئی پیدا و هم پنهان ایشان
حقیقت چون حقیقت اصل آمد
ترا این شور عشق از وصل آمد
کجا بتوانم این پاسخ نمودن
بجز در حضرتت خاموش بودن
تو میدانی ندانی بایزید است
ولی میگویم این هل من مزید است
تو دیدی آنچه اینجا کس ندیده است
غلامی از غلامان بایزید است
جنید راهبر هم پیر معنی است
ز تو امروز با تدبیر معنی است
ولیکن کی چو من باشند با تو
اگرچه جان و تن باشند با تو
همه خلق جهان را راز دارم
ولیکن عشق تو شهباز دارم
منم با عشق جانی مانده بر تو
کتاب مجرمم برخوانده بر تو
سؤال من ز دریا بود جانا
که عقلم باز شیدا بود جانا
سؤال قطره بود از راز جانم
بگو تا کل شود عین روانم
بگو تا کل شود جانم ز اسرار
ز بود تو شود اینجا خبردار
اگرچه در خبر هم راه دارد
ز تو جانا بتو همراه دارد
ره او در تو مکشوف و عیانست
کنون با تو درین شرح و بیانست
بگو تاجان فشانم در ره تو
بکل جان گرددم ز آن آگه تو
اگر جانم کنی در عشق آگاه
فشانم جان و خون خود درین راه
بده جامی بگو با بایزیدت
چودید اینجایگه این دید دیدت
بده جامی بدین شوریدهٔ تو
که او اینجاست صاحب دیدهٔ تو
بده جامی بدین مسکین درویش
که تا مرهم نهد او بر دل ریش
بده جامی تو از جام هدایت
کزو پیداست کل راز هدایت
بده جامی کنون تا جان فشانیم
غباری بر سر میدان فشانیم
بده جامی چو در جام حقیقت
هم آغازی و انجام حقیقت
بده جامی که وصلت در نمود است
که جانم با تو اینجا بود بود است
اگر واصل کنی جان من امروز
ز بخت من شود دل نیز پیروز
دل وجان هر دو مر داغ تو دارند
دو چاکر نزد حکمت پایدارند
چه باشد جان بگو تا سر اسرار
کنی با بایزید خود پدیدار
مرا چون سرجان مشکل فتاده است
حقیقت خواستم در دل فتاده است
مرا از جان کن اینجا گاه واصل
بکن مقصود این درویش حاصل
که بیشک اوست در جان و جهان طاق
زبان بگشاد زیر دار منصور
که بد از جان ارادت دار منصور
بدو گفت ای جهان و جان معنی
که هستی بیشکی قربان معنی
تو شاهی بر سر دار حقیقت
ز بهر جان نمودار حقیقت
توشاهی اینهمه چاکر درین راه
فغان دارند ای خورشید درگاه
زدست تو کنون بر سر زنانند
که تو مرد رهی ایشان زنانند
همه از دست تو دارند فریاد
ز وصل تو همی دارند فریاد
ز عشقت جان جمله سوخت شاها
ترا دیدند اینجا جان پناها
همه درماندگان بودند اینجا
چونامت جمله بشنودند اینجا
همه دیوانهاند امروز میدان
تمامت جانها در سوز میدان
ز عشق روی تو دیوانه هستند
عجب دیوانگان نیم مستند
که از امر تراهم واصل اینجا
که عشق تست ازوی حاصل اینجا
اگرچه پیر راه رهبرانی
تو سر جمله اینجا نیک دانی
ترا زیبد که گوئی سرّ اسرار
برآئی از وصال خود تو بردار
ترا زیبد که پیر راه باشی
که امروز از اعیان آگاه باشی
اناالحق میزنی بر کل عشاق
که تا سوزان کنی اینجای مشتاق
جهانی خلق دیدار تودارند
درین بازار آزار تو دارند
تو اینجا میکنی راز عیان فاش
تو داری جان جان اینجای درباش
تو رازی خود چو کردی فاش عالم
تو دانی چون بوی نقاش عالم
بجز تو هیچ نقاش دگر نیست
کسی را از تو اینجاگه خبر نیست
کنونت بایزید اینجا غلام است
ورا دیدار تو اینجا تمام است
غلامت از دل و جانم حقیقت
یقین دیدار تو عین شریعت
چنان از شوقت اینجا بینیازم
که میخواهم که با تو عشق بازم
در این معنی خبردارم من اینجا
که گوئی چون تو من بردارم اینجا
توئی بردار گوئی بایزید است
ز تو پیوسته گویا بایزید است
توئی بامن بجان جانا در اینجا
توئی با ما یقین جانا در اینجا
مرا مقصود آنست ای سرافراز
که پرسم از تو ای جان یک سخن باز
مرا مقصود گردان حاصل ای جان
که تاگردم ز تو من و اصل ای جان
بگود با من حقیقت زود ای دوست
برون آور چو شبلی زود ای دوست
بگو اینجایگه ای جان ودلدار
که باتو جانم اینجاهست بردار
من و تو هر دو اینجا در یکی گم
تو همچون قطرهٔ ما عین قلزم
و یا ما قطرهایم و عین دریا
وگرنه از همیم اینجای پیدا
تو یاری در حققت مات یاریم
تو برداری و مایت پایداریم
سؤال این است جانان بازگویم
که تا جان چیست اینجا راز گویم
چه باشد جان بگو تا باز دانم
که از دل خوار و سرگردان چوجانم
بلای جان کشیدستم در اینجا
زدل غوغا بدیدستم در اینجا
گهی چون قطرهام پیدا نموده
گهی چون بحرم وغوغا نموده
ز جان اندر بلای دل فتادم
چو تو این راز من مشکل فتادم
مرا این راز در جانست منصور
نمییارم در اینجا کرد مشهور
ز دست این عوام الناس اینجا
که در شورند و در وسواس اینجا
در این شور و شعب چون راز گویم
که سر عشق با تو باز گویم
عوام الناس ما را دوست دارند
حقیقت جمله مغز و پوست دارند
تو مغزی در میان جان ایشان
توئی پیدا و هم پنهان ایشان
حقیقت چون حقیقت اصل آمد
ترا این شور عشق از وصل آمد
کجا بتوانم این پاسخ نمودن
بجز در حضرتت خاموش بودن
تو میدانی ندانی بایزید است
ولی میگویم این هل من مزید است
تو دیدی آنچه اینجا کس ندیده است
غلامی از غلامان بایزید است
جنید راهبر هم پیر معنی است
ز تو امروز با تدبیر معنی است
ولیکن کی چو من باشند با تو
اگرچه جان و تن باشند با تو
همه خلق جهان را راز دارم
ولیکن عشق تو شهباز دارم
منم با عشق جانی مانده بر تو
کتاب مجرمم برخوانده بر تو
سؤال من ز دریا بود جانا
که عقلم باز شیدا بود جانا
سؤال قطره بود از راز جانم
بگو تا کل شود عین روانم
بگو تا کل شود جانم ز اسرار
ز بود تو شود اینجا خبردار
اگرچه در خبر هم راه دارد
ز تو جانا بتو همراه دارد
ره او در تو مکشوف و عیانست
کنون با تو درین شرح و بیانست
بگو تاجان فشانم در ره تو
بکل جان گرددم ز آن آگه تو
اگر جانم کنی در عشق آگاه
فشانم جان و خون خود درین راه
بده جامی بگو با بایزیدت
چودید اینجایگه این دید دیدت
بده جامی بدین شوریدهٔ تو
که او اینجاست صاحب دیدهٔ تو
بده جامی بدین مسکین درویش
که تا مرهم نهد او بر دل ریش
بده جامی تو از جام هدایت
کزو پیداست کل راز هدایت
بده جامی کنون تا جان فشانیم
غباری بر سر میدان فشانیم
بده جامی چو در جام حقیقت
هم آغازی و انجام حقیقت
بده جامی که وصلت در نمود است
که جانم با تو اینجا بود بود است
اگر واصل کنی جان من امروز
ز بخت من شود دل نیز پیروز
دل وجان هر دو مر داغ تو دارند
دو چاکر نزد حکمت پایدارند
چه باشد جان بگو تا سر اسرار
کنی با بایزید خود پدیدار
مرا چون سرجان مشکل فتاده است
حقیقت خواستم در دل فتاده است
مرا از جان کن اینجا گاه واصل
بکن مقصود این درویش حاصل
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب گفتن منصور سلطان بایزید را قدس سره
جوابش داد شاه آفرینش
که بگشاد این زمانت عین بینش
کنون ای بایزیدا دیده بگشای
که تاواصل شوی از من در اینجای
سؤالم کردی از جان نی ز جانان
بگویم با تو اکنون راز پنهان
حقیقت جان توامروز مائیم
که بود خود در این صورت نمائیم
توئی صورت منم جان تو اینجا
یقین پیدا و پنهان تو اینجا
ز پیدائی درین صورت نظر کن
ز پنهانی تو از جانت خبر کن
خبر کن جان و بنگر در درونت
همی گویم که هستم رهنمونت
قل الرّوحست امر من نهانی
در آتاسرّم اینجاباز دانی
قل الروحست جان نقشی ندارد
ابا ما اندر اینجا پای دارد
قل الروحست جان با تو سخنگوی
ز بهر دیدما در جست و در جوی
قل الروحست جان با تن حقیقت
چنین باشد که اینجا دید دیدت
قل الروحست چون آگاه ماهست
فتاده با تو اندر راه ما هست
قل الروحست از ما از عیانت
مر او را دادهام عین عیانت
قل الروحست از ما بینشانست
نمود او ابا ما جاودانست
قل الروح است از ما بردر تو
حقیقت بایزید از رهبر تو
قل الروح است از رازم خبردار
حجاب صورتت از پیش بردار
تو ازمائی به جز ما خود چه چیز است
در اینجا دید غیری یک پشیز است
ندارد از صور جانت نشانی
ز من گر بشنود شرح و بیانی
دلت چون خانهٔ راز است ما را
دو چشم جان تو باز است ما را
چنان ای بایزید اینجا گرفتار
نماندستی تو اندر پنج و در چار
تو صورت داری و گویی که معنی
همی بینی تو در پندار دعوی
مبین اینجا چنین ما را حقیقت
همی گویم دمادم از شریعت
بجز من هیچ منگر در درون را
که باشم من ترا مر رهنمون را
تو ای نادیده از من هیچ اسرار
وگرنه همچو من بودی خبردار
تو ای از من ندیده هیچ بوئی
عجایب کردی اینجاگفت و گوئی
ز دریا گرخبر داری در اینجا
توی دریا و من درّی بدریا
وجودت قطره اندر بحر بوده است
درو پیدا عجب درّی نموده است
تو اینجاجوهری از قطرهٔ آب
ولی از دُرنهٔ یکدم خبر یاب
خبردار از عیان بحر و جواهر
که جانت جوهر است او را تو بنگر
که اینجا قدر این قطره بدانی
شود پیدا بتو راز نهانی
همیشه قطره استسقاست او را
که بود او هم از دریاست او را
چو قطره عین دریای حقیقت
که این دریا بود دایم رفیقت
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
مرا تو باز دانستی که چونست
نمود من ترا این رهنمونست
در این آتش که سودای جهانست
یکی لمعه درینجا گه عیان است
منم تو تو منی ای شبلی پاک
اگر بیرون شوی از آب و از خاک
مرا تو باز دانستی که چون است
نمود من ترا این رهنمون است
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
رها کن بایزیدا این چهارت
که تا بیرون شوی با این چه کارت
ازین صورت اگر فانی شوی باز
بیابی در درون ذاتم عیان باز
تو کام خود زجان اینجا نیابی
یقین میدان که جان پیدا نیابی
نیابی جان تو پیدا سوی صورت
که صورت دارد اینجا گه کدورت
نیابی جان تو با صورت در اینجا
همی بشنو زمنصورت در این جا
حقیقت جان ذاتم بیگمانست
یقین خود را در این صورت ندان است
چو جان تو از این صورت جدایست
که در ذات حقیقت جان خدایست
کنون ای بایزید ارازدان تو
ز من این نکته دیگر بازدان تو
که او در دل بود پیوسته پیدا
ز دل بنگر سوی جانان در اینجا
درون دل منور دار دایم
که دل از جان بود پیوسته قائم
چو دل با تو شود هر دو یکی باز
یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز
نموداری کنم در جان نهانت
کنم بیوسته بی نام و نشانت
چوجان اینجا است از دیدار ما گم
شده در نقطهٔ پرگار ما گم
تو تا با جان بوی ما را نیابی
نمود ما کجا پیدا بیابی
تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی
چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی
بما پیداست عرش و فرش اینجا
که تا پیدا کنم سر دو عالم
بما پیداست آنجا آنچه بینند
کسانی کاندرین عین الیقیناند
مرادانند جان اینجا برد راه
نموده تا ز ما هستند آگاه
حقیقت صورتت از جانست با قدر
بودجانت مثال ماه یا بدر
مثال بدر آمد جان درین راه
نموده تا زما هستند آگاه
چو جان را بنگری اینش مثال است
که بعد پانزده او را زوالست
چو جان باشد حقیقت بدراین راه
شود بیشک قبول حضرت شاه
قبول حضرت بیچون بیابد
تمامت قبهٔ گردون بیابد
شود سالکُ منازل در منازل
بقدر خود شود در عشق واصل
ز بعد آن گذر آرد به اسرار
شود یک جزء از وی ناپدیدار
چو یک جزء از جمالش محو گردد
بساط عشق دیگر در نوردد
به هر روزی که آید گم شود باز
بآخر تا بآخر گم شود باز
چو دور افتد زجرم آسمانی
شود نزدیک شاه ار می بدانی
چو مه در جرم گردد ناپدیدار
که تواندر خود نظر میکن پدیدار
همه خورشید گردد صورت ماه
نماند نور حقیقت گردد آگاه
چو جان اینجاست ماه رویم اینجا
دو روزی رخ نموده سویم اینجا
نمودی روی با من در صور باز
نخواهد ماند در این رهگذر باز
شوم محو فنا از سرّ بیچون
دگر خورشید گردد بیچه و چون
چو من خورشید جمله عاشقانم
گهی پیداست جان گاهی نهانم
نمانم ازنهان شد راز مطلق
که پیدا دیدم و گفتم اناالحق
از اول ماه بودم اندرین راه
شدم خورشید اندر هفت خرگاه
بگشتم گرد گردونها سراسر
نمودم جرم خود در هفت اختر
سراسر سیر گردم در وصالم
شده گم عاقبت اندر جلالم
چو با خورشید عزت کل رسیدم
بجز خورشید من چیزی ندیدم
چو ذات ما بنور او فنا شد
حقیقت بود شد عین خدا شد
چنان خورشید اینجا آشکار است
که در آتش بنور اندر نظاره است
همه ذرات ازخورشید پیداست
ز خورشید این تمامت شور و غوغاست
ز نور ذات او روشن شده کل
ز نور ذات او گلشن شده کل
یقین ای بایزید این را بدان باز
که میگویم ز سر جان جان باز
یقین خورشید منصور است و ذاتست
ترا امروز در عین صفات است
درون من منوّر شد حقیقت
نهاد او مصور شد حقیقت
فرستادم ترا در عین مستی
که چون ماهی شدی و خودپرستی
چنانت رخ نمودستم درین راز
نمییابی مرا اینجایگه باز
مگر ما را بچشم ما ببینی
نهانی و عیان پیدا ببینی
منم خورشید و تو ماهی درین راه
ترا محو آورم آخر در این راه
چنانت محو گردانم به آخر
که خورشیدم به بینی جان بظاهر
چو آخر محو گردانم نهانت
در این پیدا بیابی سر جانت
دم آخر طلب کن سر جانان
که پیداست اینجابی صور جان
حقیقت جان چو محو این جهان شد
نمانده جان بکلی جان جان شد
منست او و منم ای شیخ جانم
در او گم گشت جان او شد جهانم
چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق
نباشد جز که او پیوسته مطلق
مرا معبود اینجا آشکار است
حقیقت در دل و جانم نظاره است
چو من جزوم در اینجا جمله جزوند
چو من جانم در اینجاجمله عضوند
چو من دیدار بنمایم در اینجا
نظر کردم همه من بودم اینجا
چو دیدار من اینجا باز دیدم
جمالم در جمال او بدیدم
جلالم در تو پیدا شد نه بینی
مرا بشناس اگر صاحب یقینی
یقین پیش آر و بگذر از گمان تو
مرا بین در درون جان جان تو
عیان اینست کاگاهی بدیدم
ترا اینجایگه شاهی بدیدم
عیان اینست کاکنون گردی آگاه
بمعنی و بصورت خود توئی شاه
تو شاهی بایزید از قرب اعلی
حقیقت غرقه در نور تجلا
تو شاهی بایزیدا اصل بنگر
مرا بین در درون و وصل بنگر
تو شاهی بایزید اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
تو شاهی بایزید از سرّ ما باز
نظر کن این زمان انجام و آغاز
چنان دان بایزید اینجا حقیقت
تو شاهی و الهی در حقیقت
چنین دان بایزید اینجا به تحقیق
که بخشیدم ترا اسرار توفیق
ترا توفیق دادم تا بیابی
ترا تحقیق دادم تا بیابی
که من جان توام اینجا یقین دان
چو جانت در درونت بیش بین دان
ترا بخشیدهام جان و جهان من
نمود خود نمودستم نهان من
درون جان ما میبین رخ یار
حقیقت باز میدان پاسخ یار
ترا جانم در این جان و تن و دل
ترا آخر کنم ای شیخ واصل
کنم واصل ترا بیشک حقیقت
نمایم مر ترا اسرار دیدت
ز جان اینجا نظر کن در دل خود
حقیقت عرش بنگر حاصل خود
بجان بنگر که من خورشید هستم
درون سایهات جاوید هستم
نباشد جز رخ من هیچ خورشید
که خواهد بود اینجاگاه جاوید
نباشد جز رخ تو جاودانی
مراد جانم از جان و جوانی
بمانم جاودانی در بر تو
درون جمله باشم رهبر تو
منم راه و منم رهبر در اینجا
حقیقت او دمی رهبر در اینجا
چو ره بردی کنون در جسم و جانت
منم هم آشکارا و نهانت
نهان و آشکاراام همیشه
ترا اینجای بنمائیم همیشه
نهانی بس هویداام درونت
منم در عشق کل صبر و سکونت
درون جان تو جانات مستم
که پیدائی و پنهانیت هستم
سلوک اولت در صورت افتاد
از آن در راه ما معذورت افتاد
سلوک آخرت اینجا وصالست
ترا اکنون بهت شد عید سال است
چو سال آمد مبارک دان تو نوروز
که دیدستی حقیقت عید نوروز
بروز تو کنون تو در رسیدی
بهار وسال نو را باز دیدی
گلت بشکفت و نرگس بار آورد
وصالت در درون این بار آورد
یقین جانان منم امروز پیدا
به بخت و طالع اینجائی هویدا
همه ذرات صورت باز گردان
ز خورشیدت رخم تابنده گردان
حقیقت زنده کن ذرات عالم
نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم
تو ذرات عالمی اینجای بشناس
توئی پنهان شده پیدا و بشناس
چو پنهان یافتی پیدا بدانی
چو پیدا یافتی یکتا بدانی
دمی بخشیدمت از خود بیکبار
که تا اینجا شدی از ما پدیدار
دمی بخشیدمت از لامکان من
ز ذات خویشتن اندر جهان من
دمی بخشیدمت تا زنده باشی
ز خورشید رخم تابنده باشی
ترا این دم که داری آن زمان دان
هر آن چیزی که میخواهی بمادان
ترا اینجا چو دادم آشنائی
حقیقت دادمت هم روشنائی
ز نور ذات من خود آشکاره
ترا کردم همی میکن نظاره
نفخت فیه من روحست جانت
نمود مادرین عین عیانت
نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار
تو کلّی ذات مائی دم نگهدار
ز ذات مایکی لمعه رسیده است
ترا یک سلسله از آن رسیده است
از آن یک لمعه در جمله جهان بین
از آن صد شور وآشوب و فغان بین
منم هر کسوتی را من خبردار
نمودارم کنون بنگر بر این دار
همه مائیم چه دارو چه زنجیر
ولی در عشق کردستیم تأخیر
که بنمائیم اینجا راز بیچون
بگویم آنچه هستم بیچه و چون
بگویم آنچه ما را آشکاره است
صفات ما بما اکنون نظاره است
وصال ما کسی یابد که جان دید
مرا اندر عیان جا و جهان دید
وصال او یافت از ما کو فنا شد
ز بود خود کنون آگاه ماشد
وصال او یافت از ما در یقین باز
که ما را دید و از ما شد سرافراز
وصال او یافت از ما در دل ریش
که ما را دید اینجا حاصل خویش
وصالم هر که یابد جان فشاند
بجان و سر ز وصل ما نماند
کنون ای بایزید ار عاشقی تو
فنای عشق ما را لایقی تو
اگر از عاشقانی جان برافشان
تو جان جان طلب می بگذر از آن
وصال اینجاست میبینم دو روزی
همی آورد میسازی و سوزی
وصال ظاهر صورت چو جانست
ترا امروز از او عین عیان است
وصال باطنت مائیم بیشک
دم آخر چو بنمائیم بیشک
بدانی وصل کل در آخر کار
چو بردارم حقیقت پرده یکبار
چو بردارم ز رخ پرده حقیقت
بیابی باز گم کرده حقیقت
چو این پرده حقیقت بردرانم
بدانی این زمان از بی نشانم
در آن ساعت نشانی بی نشانی
بیابی عین لا آن دم بدانی
چو در عین فنا یابی بقایت
یکی باشد ز دید ما لقایت
بقای آخرین مائیم بنگر
حقیقت در همه جائیم بنگر
همه جا جان را پاینده باشد
کسی داند که از جان زنده باشد
ز حال این حقیقت نیست آگاه
کسی تا همچون ما گردد یقین شاه
من از اول حقیقت بنده بودم
ببوی وصل جانان زنده بودم
شدم از بندگی در قرب شاهی
کنونم این زمان دید الهی
بصیرت لیک معنی جان جهانم
تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم
کنون آنم که جویانند جمله
بدو از عشق گویانند جمله
چو من آنم کنون در وصف ذاتم
کجاگویم که من عین صفاتم
ز وصف ذات خود هم خویش دانم
حقیقت نکتهٔ با تو بخوانم
منم کون و مکان ار باز بینی
ز من اینجا حقیقت راز بینی
منم اینجا حقیقت چوهر ذات
فکنده عکس خود بر جمله ذرات
منم اینجا نموده نقش آدم
هزاران آدم آرم من دمادم
بما آدم در اینجا گشت پیدا
تو اوئی باز بین او را هویدا
تو و او هر دو نور ذات مائید
حقیقت صفحه و آیات مائید
یکی نورید هر دو در هویدا
حقیقت دان مرا امروز اینجا
حقیقت بر سر دارم تو بنگر
ز بود تو خبر دارم تو بنگر
منم بردار اینجا بر تو بردار
منم آیینه بیشک تو خبردار
که بگشاد این زمانت عین بینش
کنون ای بایزیدا دیده بگشای
که تاواصل شوی از من در اینجای
سؤالم کردی از جان نی ز جانان
بگویم با تو اکنون راز پنهان
حقیقت جان توامروز مائیم
که بود خود در این صورت نمائیم
توئی صورت منم جان تو اینجا
یقین پیدا و پنهان تو اینجا
ز پیدائی درین صورت نظر کن
ز پنهانی تو از جانت خبر کن
خبر کن جان و بنگر در درونت
همی گویم که هستم رهنمونت
قل الرّوحست امر من نهانی
در آتاسرّم اینجاباز دانی
قل الروحست جان نقشی ندارد
ابا ما اندر اینجا پای دارد
قل الروحست جان با تو سخنگوی
ز بهر دیدما در جست و در جوی
قل الروحست جان با تن حقیقت
چنین باشد که اینجا دید دیدت
قل الروحست چون آگاه ماهست
فتاده با تو اندر راه ما هست
قل الروحست از ما از عیانت
مر او را دادهام عین عیانت
قل الروحست از ما بینشانست
نمود او ابا ما جاودانست
قل الروح است از ما بردر تو
حقیقت بایزید از رهبر تو
قل الروح است از رازم خبردار
حجاب صورتت از پیش بردار
تو ازمائی به جز ما خود چه چیز است
در اینجا دید غیری یک پشیز است
ندارد از صور جانت نشانی
ز من گر بشنود شرح و بیانی
دلت چون خانهٔ راز است ما را
دو چشم جان تو باز است ما را
چنان ای بایزید اینجا گرفتار
نماندستی تو اندر پنج و در چار
تو صورت داری و گویی که معنی
همی بینی تو در پندار دعوی
مبین اینجا چنین ما را حقیقت
همی گویم دمادم از شریعت
بجز من هیچ منگر در درون را
که باشم من ترا مر رهنمون را
تو ای نادیده از من هیچ اسرار
وگرنه همچو من بودی خبردار
تو ای از من ندیده هیچ بوئی
عجایب کردی اینجاگفت و گوئی
ز دریا گرخبر داری در اینجا
توی دریا و من درّی بدریا
وجودت قطره اندر بحر بوده است
درو پیدا عجب درّی نموده است
تو اینجاجوهری از قطرهٔ آب
ولی از دُرنهٔ یکدم خبر یاب
خبردار از عیان بحر و جواهر
که جانت جوهر است او را تو بنگر
که اینجا قدر این قطره بدانی
شود پیدا بتو راز نهانی
همیشه قطره استسقاست او را
که بود او هم از دریاست او را
چو قطره عین دریای حقیقت
که این دریا بود دایم رفیقت
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
مرا تو باز دانستی که چونست
نمود من ترا این رهنمونست
در این آتش که سودای جهانست
یکی لمعه درینجا گه عیان است
منم تو تو منی ای شبلی پاک
اگر بیرون شوی از آب و از خاک
مرا تو باز دانستی که چون است
نمود من ترا این رهنمون است
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
رها کن بایزیدا این چهارت
که تا بیرون شوی با این چه کارت
ازین صورت اگر فانی شوی باز
بیابی در درون ذاتم عیان باز
تو کام خود زجان اینجا نیابی
یقین میدان که جان پیدا نیابی
نیابی جان تو پیدا سوی صورت
که صورت دارد اینجا گه کدورت
نیابی جان تو با صورت در اینجا
همی بشنو زمنصورت در این جا
حقیقت جان ذاتم بیگمانست
یقین خود را در این صورت ندان است
چو جان تو از این صورت جدایست
که در ذات حقیقت جان خدایست
کنون ای بایزید ارازدان تو
ز من این نکته دیگر بازدان تو
که او در دل بود پیوسته پیدا
ز دل بنگر سوی جانان در اینجا
درون دل منور دار دایم
که دل از جان بود پیوسته قائم
چو دل با تو شود هر دو یکی باز
یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز
نموداری کنم در جان نهانت
کنم بیوسته بی نام و نشانت
چوجان اینجا است از دیدار ما گم
شده در نقطهٔ پرگار ما گم
تو تا با جان بوی ما را نیابی
نمود ما کجا پیدا بیابی
تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی
چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی
بما پیداست عرش و فرش اینجا
که تا پیدا کنم سر دو عالم
بما پیداست آنجا آنچه بینند
کسانی کاندرین عین الیقیناند
مرادانند جان اینجا برد راه
نموده تا ز ما هستند آگاه
حقیقت صورتت از جانست با قدر
بودجانت مثال ماه یا بدر
مثال بدر آمد جان درین راه
نموده تا زما هستند آگاه
چو جان را بنگری اینش مثال است
که بعد پانزده او را زوالست
چو جان باشد حقیقت بدراین راه
شود بیشک قبول حضرت شاه
قبول حضرت بیچون بیابد
تمامت قبهٔ گردون بیابد
شود سالکُ منازل در منازل
بقدر خود شود در عشق واصل
ز بعد آن گذر آرد به اسرار
شود یک جزء از وی ناپدیدار
چو یک جزء از جمالش محو گردد
بساط عشق دیگر در نوردد
به هر روزی که آید گم شود باز
بآخر تا بآخر گم شود باز
چو دور افتد زجرم آسمانی
شود نزدیک شاه ار می بدانی
چو مه در جرم گردد ناپدیدار
که تواندر خود نظر میکن پدیدار
همه خورشید گردد صورت ماه
نماند نور حقیقت گردد آگاه
چو جان اینجاست ماه رویم اینجا
دو روزی رخ نموده سویم اینجا
نمودی روی با من در صور باز
نخواهد ماند در این رهگذر باز
شوم محو فنا از سرّ بیچون
دگر خورشید گردد بیچه و چون
چو من خورشید جمله عاشقانم
گهی پیداست جان گاهی نهانم
نمانم ازنهان شد راز مطلق
که پیدا دیدم و گفتم اناالحق
از اول ماه بودم اندرین راه
شدم خورشید اندر هفت خرگاه
بگشتم گرد گردونها سراسر
نمودم جرم خود در هفت اختر
سراسر سیر گردم در وصالم
شده گم عاقبت اندر جلالم
چو با خورشید عزت کل رسیدم
بجز خورشید من چیزی ندیدم
چو ذات ما بنور او فنا شد
حقیقت بود شد عین خدا شد
چنان خورشید اینجا آشکار است
که در آتش بنور اندر نظاره است
همه ذرات ازخورشید پیداست
ز خورشید این تمامت شور و غوغاست
ز نور ذات او روشن شده کل
ز نور ذات او گلشن شده کل
یقین ای بایزید این را بدان باز
که میگویم ز سر جان جان باز
یقین خورشید منصور است و ذاتست
ترا امروز در عین صفات است
درون من منوّر شد حقیقت
نهاد او مصور شد حقیقت
فرستادم ترا در عین مستی
که چون ماهی شدی و خودپرستی
چنانت رخ نمودستم درین راز
نمییابی مرا اینجایگه باز
مگر ما را بچشم ما ببینی
نهانی و عیان پیدا ببینی
منم خورشید و تو ماهی درین راه
ترا محو آورم آخر در این راه
چنانت محو گردانم به آخر
که خورشیدم به بینی جان بظاهر
چو آخر محو گردانم نهانت
در این پیدا بیابی سر جانت
دم آخر طلب کن سر جانان
که پیداست اینجابی صور جان
حقیقت جان چو محو این جهان شد
نمانده جان بکلی جان جان شد
منست او و منم ای شیخ جانم
در او گم گشت جان او شد جهانم
چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق
نباشد جز که او پیوسته مطلق
مرا معبود اینجا آشکار است
حقیقت در دل و جانم نظاره است
چو من جزوم در اینجا جمله جزوند
چو من جانم در اینجاجمله عضوند
چو من دیدار بنمایم در اینجا
نظر کردم همه من بودم اینجا
چو دیدار من اینجا باز دیدم
جمالم در جمال او بدیدم
جلالم در تو پیدا شد نه بینی
مرا بشناس اگر صاحب یقینی
یقین پیش آر و بگذر از گمان تو
مرا بین در درون جان جان تو
عیان اینست کاگاهی بدیدم
ترا اینجایگه شاهی بدیدم
عیان اینست کاکنون گردی آگاه
بمعنی و بصورت خود توئی شاه
تو شاهی بایزید از قرب اعلی
حقیقت غرقه در نور تجلا
تو شاهی بایزیدا اصل بنگر
مرا بین در درون و وصل بنگر
تو شاهی بایزید اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
تو شاهی بایزید از سرّ ما باز
نظر کن این زمان انجام و آغاز
چنان دان بایزید اینجا حقیقت
تو شاهی و الهی در حقیقت
چنین دان بایزید اینجا به تحقیق
که بخشیدم ترا اسرار توفیق
ترا توفیق دادم تا بیابی
ترا تحقیق دادم تا بیابی
که من جان توام اینجا یقین دان
چو جانت در درونت بیش بین دان
ترا بخشیدهام جان و جهان من
نمود خود نمودستم نهان من
درون جان ما میبین رخ یار
حقیقت باز میدان پاسخ یار
ترا جانم در این جان و تن و دل
ترا آخر کنم ای شیخ واصل
کنم واصل ترا بیشک حقیقت
نمایم مر ترا اسرار دیدت
ز جان اینجا نظر کن در دل خود
حقیقت عرش بنگر حاصل خود
بجان بنگر که من خورشید هستم
درون سایهات جاوید هستم
نباشد جز رخ من هیچ خورشید
که خواهد بود اینجاگاه جاوید
نباشد جز رخ تو جاودانی
مراد جانم از جان و جوانی
بمانم جاودانی در بر تو
درون جمله باشم رهبر تو
منم راه و منم رهبر در اینجا
حقیقت او دمی رهبر در اینجا
چو ره بردی کنون در جسم و جانت
منم هم آشکارا و نهانت
نهان و آشکاراام همیشه
ترا اینجای بنمائیم همیشه
نهانی بس هویداام درونت
منم در عشق کل صبر و سکونت
درون جان تو جانات مستم
که پیدائی و پنهانیت هستم
سلوک اولت در صورت افتاد
از آن در راه ما معذورت افتاد
سلوک آخرت اینجا وصالست
ترا اکنون بهت شد عید سال است
چو سال آمد مبارک دان تو نوروز
که دیدستی حقیقت عید نوروز
بروز تو کنون تو در رسیدی
بهار وسال نو را باز دیدی
گلت بشکفت و نرگس بار آورد
وصالت در درون این بار آورد
یقین جانان منم امروز پیدا
به بخت و طالع اینجائی هویدا
همه ذرات صورت باز گردان
ز خورشیدت رخم تابنده گردان
حقیقت زنده کن ذرات عالم
نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم
تو ذرات عالمی اینجای بشناس
توئی پنهان شده پیدا و بشناس
چو پنهان یافتی پیدا بدانی
چو پیدا یافتی یکتا بدانی
دمی بخشیدمت از خود بیکبار
که تا اینجا شدی از ما پدیدار
دمی بخشیدمت از لامکان من
ز ذات خویشتن اندر جهان من
دمی بخشیدمت تا زنده باشی
ز خورشید رخم تابنده باشی
ترا این دم که داری آن زمان دان
هر آن چیزی که میخواهی بمادان
ترا اینجا چو دادم آشنائی
حقیقت دادمت هم روشنائی
ز نور ذات من خود آشکاره
ترا کردم همی میکن نظاره
نفخت فیه من روحست جانت
نمود مادرین عین عیانت
نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار
تو کلّی ذات مائی دم نگهدار
ز ذات مایکی لمعه رسیده است
ترا یک سلسله از آن رسیده است
از آن یک لمعه در جمله جهان بین
از آن صد شور وآشوب و فغان بین
منم هر کسوتی را من خبردار
نمودارم کنون بنگر بر این دار
همه مائیم چه دارو چه زنجیر
ولی در عشق کردستیم تأخیر
که بنمائیم اینجا راز بیچون
بگویم آنچه هستم بیچه و چون
بگویم آنچه ما را آشکاره است
صفات ما بما اکنون نظاره است
وصال ما کسی یابد که جان دید
مرا اندر عیان جا و جهان دید
وصال او یافت از ما کو فنا شد
ز بود خود کنون آگاه ماشد
وصال او یافت از ما در یقین باز
که ما را دید و از ما شد سرافراز
وصال او یافت از ما در دل ریش
که ما را دید اینجا حاصل خویش
وصالم هر که یابد جان فشاند
بجان و سر ز وصل ما نماند
کنون ای بایزید ار عاشقی تو
فنای عشق ما را لایقی تو
اگر از عاشقانی جان برافشان
تو جان جان طلب می بگذر از آن
وصال اینجاست میبینم دو روزی
همی آورد میسازی و سوزی
وصال ظاهر صورت چو جانست
ترا امروز از او عین عیان است
وصال باطنت مائیم بیشک
دم آخر چو بنمائیم بیشک
بدانی وصل کل در آخر کار
چو بردارم حقیقت پرده یکبار
چو بردارم ز رخ پرده حقیقت
بیابی باز گم کرده حقیقت
چو این پرده حقیقت بردرانم
بدانی این زمان از بی نشانم
در آن ساعت نشانی بی نشانی
بیابی عین لا آن دم بدانی
چو در عین فنا یابی بقایت
یکی باشد ز دید ما لقایت
بقای آخرین مائیم بنگر
حقیقت در همه جائیم بنگر
همه جا جان را پاینده باشد
کسی داند که از جان زنده باشد
ز حال این حقیقت نیست آگاه
کسی تا همچون ما گردد یقین شاه
من از اول حقیقت بنده بودم
ببوی وصل جانان زنده بودم
شدم از بندگی در قرب شاهی
کنونم این زمان دید الهی
بصیرت لیک معنی جان جهانم
تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم
کنون آنم که جویانند جمله
بدو از عشق گویانند جمله
چو من آنم کنون در وصف ذاتم
کجاگویم که من عین صفاتم
ز وصف ذات خود هم خویش دانم
حقیقت نکتهٔ با تو بخوانم
منم کون و مکان ار باز بینی
ز من اینجا حقیقت راز بینی
منم اینجا حقیقت چوهر ذات
فکنده عکس خود بر جمله ذرات
منم اینجا نموده نقش آدم
هزاران آدم آرم من دمادم
بما آدم در اینجا گشت پیدا
تو اوئی باز بین او را هویدا
تو و او هر دو نور ذات مائید
حقیقت صفحه و آیات مائید
یکی نورید هر دو در هویدا
حقیقت دان مرا امروز اینجا
حقیقت بر سر دارم تو بنگر
ز بود تو خبر دارم تو بنگر
منم بردار اینجا بر تو بردار
منم آیینه بیشک تو خبردار
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری سر توحید به هر نوع
تعالی الله منم منصور حلّاج
همه بر رحمت من گشته محتاج
تعالی الله منم خورشید و اختر
مرا گویند کل الله اکبر
تعالی الله منم اینجا خداوند
وجود خویش ازمن جمله پیوند
تعالی الله منم سرّ عیانی
ز من گویند هر شرح و بیانی
تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات
همی آیم درون جمله ذرات
تعالی الله منم اسرار لائی
نموده درنمود خود خدائی
تعالی الله روح از ماست پیدا
بما پیوسته و یکتاست پیدا
زهی دیدارما با جان و دل حق
منم اینجا حقیقت واصل حق
نداند ذات ما جز ما کسی باز
صفات ماست هم انجام و آغاز
هم انجامم بآغازم سلامت
الست بربکم ما را پیامت
الست بربّکم گفتم بذرّات
دمیدم در تمامت نفخهٔ ذات
الست اندر ازل گفتم ابد را
نمایم چون نمودم نیک و بد را
هر آنکس را که خواهم من برانم
هر آنکس را که میخواهم بخوانم
نداند هیچ کس چون خواندهام من
حدیث عشق کلی راندهام من
خداوندی مرا زیبد که دانم
تمامت در یقین راز نهانم
خداوندی مرا زیبد به اسرار
که هستم آفرینش رانگهدار
ز صنعم آفرینش جمله پیداست
ز نور ذاتم اینجاگه هویداست
مه و خورشید و چرخم با ستاره
صفاتم جمله ذراتم نظاره
یکی ذانم منزه در همه من
فکنده در تمامت دمدمه من
بمن آمد تمامت آفرینش
منم در جملگی آثار بینش
ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست
بجز از جان جان بر من نشان نیست
نشان دارم صور گر باز دانند
مرا بینند و از من راز دانند
دوئی نبود مرا کاینجا یکیام
حقیقت جزو با کل بیشکیام
صفاتم کس ندیده کس نه بیند
اگرچه عقل بسیاری نشیند
در اینجا بهر دیدن بر سر راه
کجا گردد دوی ز اسرار آگاه
منم اسرار خود اینجا نموده
درون جانها پیدا نموده
منم اسرار خود بنموده اینجا
ابا خود گفته و بشنوده اینجا
منم ذرات در خورشید عالم
دمیده از دم خود در همه دم
زهی فرد حضور نورذاتم
که آدم بود در عین صفاتم
حقیقت آدم آمد ذات ماراست
دراینجا علم الاسماء ما راست
حقیقت بایزید اینجا خبردار
تو بردار من و از من خبردار
اناالحق میزنم اینجای دیگر
مرا در مأمن و مأوای بنگر
اناالحق میزنم از جان گذشته
بساط جزو و کل را در نوشته
اناالحق میزنم در کایناتم
حقیقت ذاتم و عین صفاتم
اناالحق میزنم بیچون منم هان
که بنمودم حقیقت نص و برهان
چو حق در جان من گوید اناالحق
ترا میگوید اینجاراز مطلق
چو درجانست جانان بنگر اکنون
فکنده نور خود در هفت گردون
درون تو چو جانانست بنگر
وجوداوست آسانست بنگر
چه آسان تر ازین که جمله جانان
که تو اوئی که چه اسرار پنهان
در آن دم روی دریا باز بینی
که پرده از رخ جان باز بینی
چو پرده برگرفت از رخ بیکبار
جمال بینشان آید پدیدار
جمال بینشان اینست بنگر
درون جان هویدا است بنگر
از اول تا بآخر لا گرفته است
حقیقت لا همه الّا گرفته است
ز اول تا بآخر ذات بیچون
نمودی از صفاتش هفت گردون
از اول تا بآخر در یکی باز
نظر میکن بیاب انجام و آغاز
از اول تا بآخر در یکی بین
همه جانست اینجا بیشکی بین
ز اول تا بآخر یک دم آمد
کمال این حقیقت آدم آمد
از آن دم یافت آدم روشنائی
از اینجا دید زاندم آشنائی
از آن دم یافت آدم لام اینجا
از آن دم آدم آمد جام اینجا
چو جام معرفت را داد دادم
حقیقت بازدید اینجای آن دم
حقیقت باز بین اینجای ذاتم
که من مجموعهٔ ذات و صفاتم
حقیقت بایزید آن دم مرا بین
تو بیشک آن زمان آدم مرا بین
دمادم بازگشتم سوی آدم
دم من بد دراینجا نام آن دم
هزاران طور گشتم در زمانی
بمردم یافتم عین مکانی
از اول تا بآخر باز گشتم
در اینجا گاه صاحب راز گشتم
چودیدم باز آن دم در یقین من
شدم جمله در اشیا پیش بین من
چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار
ز سر خود شدم اینجا خبردار
فراقم در وصال اینجا عیان بود
اگرچه نقشم اندر بی نشان بود
نشان را محو کردم بینشانی
حقیقت ماند جانم در نهانی
چوذات خویشتن کردم تماشا
حقیقت جزؤم و کلی هویدا
زجز واینجایگه اکنون شدم کل
بکردم اختیار خویشتن ذُلّ
چو ذاتم اختیار افتاد اینجا
از آن ای دوست یار افتاد اینجا
هر آنکو اختیار آمد درین راه
حقیقت دید یار آمد درین راه
چه به زین تا ترا جانان بود دوست
توئی تو درین ره بیشکی اوست
چو کل کردم دراینجا اختیارم
نه بیند هیچ جز دیدار یارم
همه مائیم اینجابا یزیدم
درونم با برون گفت وشنیدم
تو اکنون قطره شو در دید جانم
که من در ظاهر و باطن عیانم
تو اکنون قطره شو در دید دریا
تو جزوی کل شو از من هان هویدا
تو کل شو بایزید و جزو بگذار
تو جان بایزید وعضو بگذار
چو کل گردی چو من میگوی مطلق
در درون جان ما با ما اناالحق
اناالحق چون زدی بر راستی تو
همه بازار ما آراستی تو
درین بازار اگر زاری تو ما را
برون خویش بازاری تو ما را
اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو
یکی میبین در این عین فنا تو
چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق
همین باشد حقیقت راژ مطلق
فنا باش و بقا میجوی اینجا
همی سرّ لقا میگوی اینجا
چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش
تو در نقشی و ما باشیم نقاش
چو نقش خویش اینجا در فکندی
شوی آزاد از این مستمندی
تو حق باشی و من درحق یکی باز
ز من دریاب این عین الیقین باز
سرافرازی کن و سر را ببر تو
که هستی جوهر و هم بحرُ در تو
چو جانست این زمان جوهر درین راز
ز من دریاب این حق الیقین باز
چو جانت جوهر است و بحرمائیم
گه این جوهر درونت مینمائیم
درین بحری تو اکنون بازمانده
چو جوهر در صدفها باز مانده
صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی
که بیشک بهره زو یابند و شاهی
چو بشکستی صدف جوهر ببینی
چنین کن هان اگر صاحب یقینی
بسی مردند وین جوهر ندیدند
چنین کن هان اگر صاحب یقینی
بسی مردند وین جوهر ندیدند
درون بحر مرده آرمیدند
هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد
حقیقت جوهر اسرار لا شد
بصد قرن این چنین جوهر نیابند
بسی جویند خشک و تر نیابند
نه آنست این بیان که کس بداند
یقین منصور دیگر کس نداند
اگرچه من کنون منصور عشقم
حقیقت غرقه اندر نو رعشقم
حقیقت جوهر خودباز دیدم
چو جوهر بود خود را باز دیدم
چوجانت جوهر است اینجا حقیقت
نگر این بحر درغوغا حقیقت
چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق
ز جان جان بدیده سر توفیق
رسیده سوی یار و او شده فاش
ز جسم و جان حقیقت دید نقاش
حقیقت دید جان دیدار یار است
در اینجا دیدن جانان بکار است
حقیقت دید جان دیدار جانست
در اینجا دید جانان باز دانست
در اینجا بازدید و یار شد او
ز بود خویشتن بیزار شد او
در اینجا یار دید و آشنا شد
عیانی محو کرد و کل خدا شد
خدا شد جان ابا منصور اینجا
خدا منصور را مهجور اینجا
خدا شد کرد او اسرار آفاق
که تا افتاد همچون بود او طاق
خدا شد این زمان منصور در عشق
درون جزو و کل مشهور در عشق
خدا شد این زمان تا بار دیده است
حقیقت خویش برخوردار دیده است
خدا شد در خدائی زد اناالحق
ابا ذرات گفت او راز مطلق
خدا شد تا مکان را بیمکان دید
همه جان بود و خود از جان جان دید
خدا شد تا یکی آمد پدیدار
خدای بیشکی آمد پدیدار
چودرعین خدائی پاکبازیم
حقیقت ما در اینجا پاک بازیم
ز عشق خویشتن خود آفریدیم
جمال خود هر آیینه بدیدیم
بعشق خود زهر آیینه دم دم
نمودم سر عشق خود بآدم
بعشق خویش اینجا درنمودم
نمودم سر عشق خود بآدم
بعشق خویش اینجا در نمودم
درون جمله خود گفت و شنودم
چو در صنعم کنون پیدا در اینجا
یقین کردم چنین غوغا در اینجا
ره عشقم چنین است ار به بینی
همه تلخست اگر صاحب یقینی
فراقم دروصال آمد پدیدار
وصالم عاشق اینجا شد خبردار
حقیقت شرح جان گفتم ترا من
که تا شد سر جان ز اسرار روشن
ندارد نقش جان نقاش بشناس
جمال ماست اینجا فاش بشناس
از این ظلمت که تن خوانند بگریز
بنور ذات حق خود را در آویز
ازین ظلمت که تن خوانند برون آی
همه ذرات ما را رهنمون آی
از این ظلمت اگر آئی برون تو
ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو
چو تن دیدی وجان بشناختی باز
تنت در سوی جان انداختی باز
تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست
نفور است این تن وجان کل حضور است
حضور جان طلب نی ظلمت تن
که جان آمد حقیقت نور روشن
چو نور افروزد اینجا صبحگاهان
نظر میکن تو در خورشید تابان
نه چندانی که چونخور میبرآید
کجا ظلمت در اینجاگه نماید
نماید هیچ ظلمت نزد خورشید
حقیقت محو گردد سایه جاوید
چو خورشید عیان آید پدیدار
حقیقت سایه گردد ناپدیدار
حقیقت سایهٔ صورت برافتد
نقاب از روی منصورت برافتد
تو از جانان بیابی راز منصور
یکی گردی بکل نور علی نور
اگر این سر بدانی بایزیدی
از این اسرارها هل من مزیدی
حقیقت در خدائی رهبری تو
هم از کون و مکانت بگذری تو
مرا پایت یکی گردد باسرار
ترا اسرار ما آید پدیدار
سراپایت یکی گردد چو فرموک
چو مردان ترک گیری پنبهٔ دوک
سراپایت یکی گردد چو خورشید
بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید
سراپایت یکی گردد چو ماهی
زنی بر هفت گردون پایگاهی
سراپایت یکی گردد ز بینش
تو باشی مغز کل آفرینش
سراپایت یکی گردد چو من پاک
نماند هیچ نار و آب با خاک
سراپایت یکی باشد به هر چار
بوصل خود بوند ایشان گرفتار
سراپایت یکی باشد نهانی
تو باشی بود خود اما چه دانی
چو در یکی جمال خود بدیدی
چو ما اینجا وصال خود بدیدی
چو در یکی تو باشی خود یقین دان
تو بود خویش از ما بیشکی دان
یکی دانست بود ما همه را
نهاده در درونه دمدمه را
چو شور است آنکه خود را راست کردم
بدار عشق خود را راست کردم
چه شور است اینکه درجانها فکندیم
که در هر قطره طوفانها فکندیم
چه شور است آن که این فانیست بنگر
بجز ما جسم و جانت نیست بنگر
بعشق خویش شور انگیز خویشم
حیققت نیک و بد یکیست پیشم
چو یکسانست پیشم نیک یا بد
هر آنچیزی که کردم کردهام خود
یکی جانم گهی جسم و گهی دل
مرا مقصود هر چیز است حاصل
چو مقصود من اینجا ذات آمد
یکی ذاتم که این آیات آمد
بیان این معانی کرد آگاه
صفات ذات پاکم قل هوالله
منم در قل هو الله راز دیده
در اینجا گه هوالله باز دیده
منم در قل هوالله راز گفته
اناالحق در عیانم باز گفته
چو ذاتم قل هوالله است بنگر
نمود من هوالله است بنگر
نموم از هوالله است پیدا
عیانم قل هوالله است پیدا
یکی ذاتست کاین راز است بیچون
که من گفتم ابا تو بیچه و چون
چو جان از نور من در روشنائی است
درآ در عاقبت دیدخدائی است
چو جان از نور من در قربت آمد
از آن درحضرت و در غربت آمد
گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه
گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه
گهی نور است و گاهی عین ظلمت
گهی دریاست گاهی عز و قربت
گهی جان و دل آید گه بود جان
دل وجان شد یقین امروز جانان
منم جانان یقین اینست رازم
ز هر نوعی یقینت گفته بازم
منم جانان تو کاینجا بدیدم
ترا اسمای اعظم بایزیدم
منم جانان تو از جان آگاه
بکردستم ز جان و دل مرا خواه
دمی زد بعد از آن خاموش گشته
ز عشق ذات خود بیهوش گشته
چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت
که بیشک در صور کون و مکان داشت
چنان در قربت او راه دیده
دراینجاگه جمال شاه دیده
در اینجا در برون و دردرون راز
که اینجا آمده در عشق شهباز
دمی دیگر بزد پس گفت الله
اناالحق گفت و دیگر قل هوالله
بخواند و کرد خوداندر دمیدش
جوابی داد بیشک بایزیدش
بدو گفتا چرا خاموش گشتی
چو من اینجا عجب مدهوش گشتی
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت بازگوئی
بپرس آنچه ندانی تا بگویم
دوای دردت اینجاگه بجویم
دمی کین جایگه از عمر مانده است
بصورت لیک دایم جان بمانده است
سؤالی کن ز وحدت گر توانی
تو منگر سوی کثرت گر توانی
همه ذرات خود را دان تو کثرت
ز کثرت در گذر شو سوی وحدت
که در حضرت بیابی آنچه خواهی
ترا بخشد کمال پادشاهی
هر آنکو سوی دنیا باز ماند
ز کثرت هر کجا اوراز داند
همه دنیا پر از کثرت نمودم
درین کثرت یقین وحدت نمودم
کسانی چند کثرت راز وحدت
یکی دانند در اسرار قربت
ولیکن صاحب شرع اندر اینجا
توئی گفتست اصل و فرع اینجا
حقیقت اصل اینجا بهتر آمد
حقیقت شرع اینجا برتر آمد
از آن گفتم که فرع صورت خود
چو مردان دیدهام در راه جان بد
بد از خود دور کردم تا بدانند
کنون در عشق فردم تا بدانند
بد و نیکم کنون یکسانست در عشق
کنون اسرار مادرجانست در عشق
ز کثرت درگذر وحدت نظر کن
نظر اینجا سوی صاحب خبر کن
همه دنیا بیک جو زر نیرزد
چو یک جوزر که خاکستر نیرزد
چو دنیا نزد من چون برگ کاهست
مرا دنیا حقیقت عذر خواه است
درین دنیا نمانم تا بدانی
که من بودم همه راز نهانی
درین دنیاست بیشک عاشقان را
که بیشک صورتی بیند آن را
در این دنیاست دیدار خدائی
اگر نبود چو منصورت جدائی
در این دنیاست بیشک شور و غوغا
حقیقت گفتن بیهوده پیدا
ز پر گفتست اندر دار دنیا
نیرزد نزد عاشق یار دنیا
بیک ارزن که دنیا ارزنی هست
بنزد عقل کین دنیا زنی هست
تو این دنیا زنی دان ای برادر
یقین چون ارزنی دان ای برادر
همه دنیا کف خاکست بنگر
چه غم چون حضرت پاکست بنگر
حقیقت درگه پروردگار است
مرین دنیا اگرچه رهگذار است
چو مردان زن قدم در آشنائی
که باشد آشنائی روشنائی
چو گشتی آشنای یار اینجا
تو منگر برجفای یار اینجا
حقیقت برجفای او وفایست
وفای تو یقین عین لقایست
اگر می واصلی خواهی در اینجا
که بگشاید ترا بیشک در اینجا
دمی اینجا قدم بی او مزن تو
وگر بی او زنی باشی چو زن تو
زنی باشد که او خود دم زند باز
کجا گردد چو مردان او سرافراز
سرافرازی عالم مرد دارد
عیان عشق صاحب درد دارد
هر آنکو درد دارد اندرین دار
درونت درد او گیرد بیکبار
چو در دردت یقین در ما نماید
از اول جان و دل شیدا نماید
ز درد عشق اگر جانت خبر یافت
همه در یک حقیقت در نظر یافت
همه مردان ز درد اوست دایم
برون جسته چو مغز از پوست دایم
ز درد اینجا شوند از خویش بیزار
نماند تن بماند جان و دیدار
حقیقت بایزیدا دردداری
ترا گویم که جان خرد داری
نکو بشنو تو و باطن سخنگوی
که بودم بیشکی اندر سخن گوی
همه بر رحمت من گشته محتاج
تعالی الله منم خورشید و اختر
مرا گویند کل الله اکبر
تعالی الله منم اینجا خداوند
وجود خویش ازمن جمله پیوند
تعالی الله منم سرّ عیانی
ز من گویند هر شرح و بیانی
تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات
همی آیم درون جمله ذرات
تعالی الله منم اسرار لائی
نموده درنمود خود خدائی
تعالی الله روح از ماست پیدا
بما پیوسته و یکتاست پیدا
زهی دیدارما با جان و دل حق
منم اینجا حقیقت واصل حق
نداند ذات ما جز ما کسی باز
صفات ماست هم انجام و آغاز
هم انجامم بآغازم سلامت
الست بربکم ما را پیامت
الست بربّکم گفتم بذرّات
دمیدم در تمامت نفخهٔ ذات
الست اندر ازل گفتم ابد را
نمایم چون نمودم نیک و بد را
هر آنکس را که خواهم من برانم
هر آنکس را که میخواهم بخوانم
نداند هیچ کس چون خواندهام من
حدیث عشق کلی راندهام من
خداوندی مرا زیبد که دانم
تمامت در یقین راز نهانم
خداوندی مرا زیبد به اسرار
که هستم آفرینش رانگهدار
ز صنعم آفرینش جمله پیداست
ز نور ذاتم اینجاگه هویداست
مه و خورشید و چرخم با ستاره
صفاتم جمله ذراتم نظاره
یکی ذانم منزه در همه من
فکنده در تمامت دمدمه من
بمن آمد تمامت آفرینش
منم در جملگی آثار بینش
ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست
بجز از جان جان بر من نشان نیست
نشان دارم صور گر باز دانند
مرا بینند و از من راز دانند
دوئی نبود مرا کاینجا یکیام
حقیقت جزو با کل بیشکیام
صفاتم کس ندیده کس نه بیند
اگرچه عقل بسیاری نشیند
در اینجا بهر دیدن بر سر راه
کجا گردد دوی ز اسرار آگاه
منم اسرار خود اینجا نموده
درون جانها پیدا نموده
منم اسرار خود بنموده اینجا
ابا خود گفته و بشنوده اینجا
منم ذرات در خورشید عالم
دمیده از دم خود در همه دم
زهی فرد حضور نورذاتم
که آدم بود در عین صفاتم
حقیقت آدم آمد ذات ماراست
دراینجا علم الاسماء ما راست
حقیقت بایزید اینجا خبردار
تو بردار من و از من خبردار
اناالحق میزنم اینجای دیگر
مرا در مأمن و مأوای بنگر
اناالحق میزنم از جان گذشته
بساط جزو و کل را در نوشته
اناالحق میزنم در کایناتم
حقیقت ذاتم و عین صفاتم
اناالحق میزنم بیچون منم هان
که بنمودم حقیقت نص و برهان
چو حق در جان من گوید اناالحق
ترا میگوید اینجاراز مطلق
چو درجانست جانان بنگر اکنون
فکنده نور خود در هفت گردون
درون تو چو جانانست بنگر
وجوداوست آسانست بنگر
چه آسان تر ازین که جمله جانان
که تو اوئی که چه اسرار پنهان
در آن دم روی دریا باز بینی
که پرده از رخ جان باز بینی
چو پرده برگرفت از رخ بیکبار
جمال بینشان آید پدیدار
جمال بینشان اینست بنگر
درون جان هویدا است بنگر
از اول تا بآخر لا گرفته است
حقیقت لا همه الّا گرفته است
ز اول تا بآخر ذات بیچون
نمودی از صفاتش هفت گردون
از اول تا بآخر در یکی باز
نظر میکن بیاب انجام و آغاز
از اول تا بآخر در یکی بین
همه جانست اینجا بیشکی بین
ز اول تا بآخر یک دم آمد
کمال این حقیقت آدم آمد
از آن دم یافت آدم روشنائی
از اینجا دید زاندم آشنائی
از آن دم یافت آدم لام اینجا
از آن دم آدم آمد جام اینجا
چو جام معرفت را داد دادم
حقیقت بازدید اینجای آن دم
حقیقت باز بین اینجای ذاتم
که من مجموعهٔ ذات و صفاتم
حقیقت بایزید آن دم مرا بین
تو بیشک آن زمان آدم مرا بین
دمادم بازگشتم سوی آدم
دم من بد دراینجا نام آن دم
هزاران طور گشتم در زمانی
بمردم یافتم عین مکانی
از اول تا بآخر باز گشتم
در اینجا گاه صاحب راز گشتم
چودیدم باز آن دم در یقین من
شدم جمله در اشیا پیش بین من
چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار
ز سر خود شدم اینجا خبردار
فراقم در وصال اینجا عیان بود
اگرچه نقشم اندر بی نشان بود
نشان را محو کردم بینشانی
حقیقت ماند جانم در نهانی
چوذات خویشتن کردم تماشا
حقیقت جزؤم و کلی هویدا
زجز واینجایگه اکنون شدم کل
بکردم اختیار خویشتن ذُلّ
چو ذاتم اختیار افتاد اینجا
از آن ای دوست یار افتاد اینجا
هر آنکو اختیار آمد درین راه
حقیقت دید یار آمد درین راه
چه به زین تا ترا جانان بود دوست
توئی تو درین ره بیشکی اوست
چو کل کردم دراینجا اختیارم
نه بیند هیچ جز دیدار یارم
همه مائیم اینجابا یزیدم
درونم با برون گفت وشنیدم
تو اکنون قطره شو در دید جانم
که من در ظاهر و باطن عیانم
تو اکنون قطره شو در دید دریا
تو جزوی کل شو از من هان هویدا
تو کل شو بایزید و جزو بگذار
تو جان بایزید وعضو بگذار
چو کل گردی چو من میگوی مطلق
در درون جان ما با ما اناالحق
اناالحق چون زدی بر راستی تو
همه بازار ما آراستی تو
درین بازار اگر زاری تو ما را
برون خویش بازاری تو ما را
اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو
یکی میبین در این عین فنا تو
چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق
همین باشد حقیقت راژ مطلق
فنا باش و بقا میجوی اینجا
همی سرّ لقا میگوی اینجا
چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش
تو در نقشی و ما باشیم نقاش
چو نقش خویش اینجا در فکندی
شوی آزاد از این مستمندی
تو حق باشی و من درحق یکی باز
ز من دریاب این عین الیقین باز
سرافرازی کن و سر را ببر تو
که هستی جوهر و هم بحرُ در تو
چو جانست این زمان جوهر درین راز
ز من دریاب این حق الیقین باز
چو جانت جوهر است و بحرمائیم
گه این جوهر درونت مینمائیم
درین بحری تو اکنون بازمانده
چو جوهر در صدفها باز مانده
صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی
که بیشک بهره زو یابند و شاهی
چو بشکستی صدف جوهر ببینی
چنین کن هان اگر صاحب یقینی
بسی مردند وین جوهر ندیدند
چنین کن هان اگر صاحب یقینی
بسی مردند وین جوهر ندیدند
درون بحر مرده آرمیدند
هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد
حقیقت جوهر اسرار لا شد
بصد قرن این چنین جوهر نیابند
بسی جویند خشک و تر نیابند
نه آنست این بیان که کس بداند
یقین منصور دیگر کس نداند
اگرچه من کنون منصور عشقم
حقیقت غرقه اندر نو رعشقم
حقیقت جوهر خودباز دیدم
چو جوهر بود خود را باز دیدم
چوجانت جوهر است اینجا حقیقت
نگر این بحر درغوغا حقیقت
چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق
ز جان جان بدیده سر توفیق
رسیده سوی یار و او شده فاش
ز جسم و جان حقیقت دید نقاش
حقیقت دید جان دیدار یار است
در اینجا دیدن جانان بکار است
حقیقت دید جان دیدار جانست
در اینجا دید جانان باز دانست
در اینجا بازدید و یار شد او
ز بود خویشتن بیزار شد او
در اینجا یار دید و آشنا شد
عیانی محو کرد و کل خدا شد
خدا شد جان ابا منصور اینجا
خدا منصور را مهجور اینجا
خدا شد کرد او اسرار آفاق
که تا افتاد همچون بود او طاق
خدا شد این زمان منصور در عشق
درون جزو و کل مشهور در عشق
خدا شد این زمان تا بار دیده است
حقیقت خویش برخوردار دیده است
خدا شد در خدائی زد اناالحق
ابا ذرات گفت او راز مطلق
خدا شد تا مکان را بیمکان دید
همه جان بود و خود از جان جان دید
خدا شد تا یکی آمد پدیدار
خدای بیشکی آمد پدیدار
چودرعین خدائی پاکبازیم
حقیقت ما در اینجا پاک بازیم
ز عشق خویشتن خود آفریدیم
جمال خود هر آیینه بدیدیم
بعشق خود زهر آیینه دم دم
نمودم سر عشق خود بآدم
بعشق خویش اینجا درنمودم
نمودم سر عشق خود بآدم
بعشق خویش اینجا در نمودم
درون جمله خود گفت و شنودم
چو در صنعم کنون پیدا در اینجا
یقین کردم چنین غوغا در اینجا
ره عشقم چنین است ار به بینی
همه تلخست اگر صاحب یقینی
فراقم دروصال آمد پدیدار
وصالم عاشق اینجا شد خبردار
حقیقت شرح جان گفتم ترا من
که تا شد سر جان ز اسرار روشن
ندارد نقش جان نقاش بشناس
جمال ماست اینجا فاش بشناس
از این ظلمت که تن خوانند بگریز
بنور ذات حق خود را در آویز
ازین ظلمت که تن خوانند برون آی
همه ذرات ما را رهنمون آی
از این ظلمت اگر آئی برون تو
ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو
چو تن دیدی وجان بشناختی باز
تنت در سوی جان انداختی باز
تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست
نفور است این تن وجان کل حضور است
حضور جان طلب نی ظلمت تن
که جان آمد حقیقت نور روشن
چو نور افروزد اینجا صبحگاهان
نظر میکن تو در خورشید تابان
نه چندانی که چونخور میبرآید
کجا ظلمت در اینجاگه نماید
نماید هیچ ظلمت نزد خورشید
حقیقت محو گردد سایه جاوید
چو خورشید عیان آید پدیدار
حقیقت سایه گردد ناپدیدار
حقیقت سایهٔ صورت برافتد
نقاب از روی منصورت برافتد
تو از جانان بیابی راز منصور
یکی گردی بکل نور علی نور
اگر این سر بدانی بایزیدی
از این اسرارها هل من مزیدی
حقیقت در خدائی رهبری تو
هم از کون و مکانت بگذری تو
مرا پایت یکی گردد باسرار
ترا اسرار ما آید پدیدار
سراپایت یکی گردد چو فرموک
چو مردان ترک گیری پنبهٔ دوک
سراپایت یکی گردد چو خورشید
بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید
سراپایت یکی گردد چو ماهی
زنی بر هفت گردون پایگاهی
سراپایت یکی گردد ز بینش
تو باشی مغز کل آفرینش
سراپایت یکی گردد چو من پاک
نماند هیچ نار و آب با خاک
سراپایت یکی باشد به هر چار
بوصل خود بوند ایشان گرفتار
سراپایت یکی باشد نهانی
تو باشی بود خود اما چه دانی
چو در یکی جمال خود بدیدی
چو ما اینجا وصال خود بدیدی
چو در یکی تو باشی خود یقین دان
تو بود خویش از ما بیشکی دان
یکی دانست بود ما همه را
نهاده در درونه دمدمه را
چو شور است آنکه خود را راست کردم
بدار عشق خود را راست کردم
چه شور است اینکه درجانها فکندیم
که در هر قطره طوفانها فکندیم
چه شور است آن که این فانیست بنگر
بجز ما جسم و جانت نیست بنگر
بعشق خویش شور انگیز خویشم
حیققت نیک و بد یکیست پیشم
چو یکسانست پیشم نیک یا بد
هر آنچیزی که کردم کردهام خود
یکی جانم گهی جسم و گهی دل
مرا مقصود هر چیز است حاصل
چو مقصود من اینجا ذات آمد
یکی ذاتم که این آیات آمد
بیان این معانی کرد آگاه
صفات ذات پاکم قل هوالله
منم در قل هو الله راز دیده
در اینجا گه هوالله باز دیده
منم در قل هوالله راز گفته
اناالحق در عیانم باز گفته
چو ذاتم قل هوالله است بنگر
نمود من هوالله است بنگر
نموم از هوالله است پیدا
عیانم قل هوالله است پیدا
یکی ذاتست کاین راز است بیچون
که من گفتم ابا تو بیچه و چون
چو جان از نور من در روشنائی است
درآ در عاقبت دیدخدائی است
چو جان از نور من در قربت آمد
از آن درحضرت و در غربت آمد
گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه
گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه
گهی نور است و گاهی عین ظلمت
گهی دریاست گاهی عز و قربت
گهی جان و دل آید گه بود جان
دل وجان شد یقین امروز جانان
منم جانان یقین اینست رازم
ز هر نوعی یقینت گفته بازم
منم جانان تو کاینجا بدیدم
ترا اسمای اعظم بایزیدم
منم جانان تو از جان آگاه
بکردستم ز جان و دل مرا خواه
دمی زد بعد از آن خاموش گشته
ز عشق ذات خود بیهوش گشته
چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت
که بیشک در صور کون و مکان داشت
چنان در قربت او راه دیده
دراینجاگه جمال شاه دیده
در اینجا در برون و دردرون راز
که اینجا آمده در عشق شهباز
دمی دیگر بزد پس گفت الله
اناالحق گفت و دیگر قل هوالله
بخواند و کرد خوداندر دمیدش
جوابی داد بیشک بایزیدش
بدو گفتا چرا خاموش گشتی
چو من اینجا عجب مدهوش گشتی
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت بازگوئی
بپرس آنچه ندانی تا بگویم
دوای دردت اینجاگه بجویم
دمی کین جایگه از عمر مانده است
بصورت لیک دایم جان بمانده است
سؤالی کن ز وحدت گر توانی
تو منگر سوی کثرت گر توانی
همه ذرات خود را دان تو کثرت
ز کثرت در گذر شو سوی وحدت
که در حضرت بیابی آنچه خواهی
ترا بخشد کمال پادشاهی
هر آنکو سوی دنیا باز ماند
ز کثرت هر کجا اوراز داند
همه دنیا پر از کثرت نمودم
درین کثرت یقین وحدت نمودم
کسانی چند کثرت راز وحدت
یکی دانند در اسرار قربت
ولیکن صاحب شرع اندر اینجا
توئی گفتست اصل و فرع اینجا
حقیقت اصل اینجا بهتر آمد
حقیقت شرع اینجا برتر آمد
از آن گفتم که فرع صورت خود
چو مردان دیدهام در راه جان بد
بد از خود دور کردم تا بدانند
کنون در عشق فردم تا بدانند
بد و نیکم کنون یکسانست در عشق
کنون اسرار مادرجانست در عشق
ز کثرت درگذر وحدت نظر کن
نظر اینجا سوی صاحب خبر کن
همه دنیا بیک جو زر نیرزد
چو یک جوزر که خاکستر نیرزد
چو دنیا نزد من چون برگ کاهست
مرا دنیا حقیقت عذر خواه است
درین دنیا نمانم تا بدانی
که من بودم همه راز نهانی
درین دنیاست بیشک عاشقان را
که بیشک صورتی بیند آن را
در این دنیاست دیدار خدائی
اگر نبود چو منصورت جدائی
در این دنیاست بیشک شور و غوغا
حقیقت گفتن بیهوده پیدا
ز پر گفتست اندر دار دنیا
نیرزد نزد عاشق یار دنیا
بیک ارزن که دنیا ارزنی هست
بنزد عقل کین دنیا زنی هست
تو این دنیا زنی دان ای برادر
یقین چون ارزنی دان ای برادر
همه دنیا کف خاکست بنگر
چه غم چون حضرت پاکست بنگر
حقیقت درگه پروردگار است
مرین دنیا اگرچه رهگذار است
چو مردان زن قدم در آشنائی
که باشد آشنائی روشنائی
چو گشتی آشنای یار اینجا
تو منگر برجفای یار اینجا
حقیقت برجفای او وفایست
وفای تو یقین عین لقایست
اگر می واصلی خواهی در اینجا
که بگشاید ترا بیشک در اینجا
دمی اینجا قدم بی او مزن تو
وگر بی او زنی باشی چو زن تو
زنی باشد که او خود دم زند باز
کجا گردد چو مردان او سرافراز
سرافرازی عالم مرد دارد
عیان عشق صاحب درد دارد
هر آنکو درد دارد اندرین دار
درونت درد او گیرد بیکبار
چو در دردت یقین در ما نماید
از اول جان و دل شیدا نماید
ز درد عشق اگر جانت خبر یافت
همه در یک حقیقت در نظر یافت
همه مردان ز درد اوست دایم
برون جسته چو مغز از پوست دایم
ز درد اینجا شوند از خویش بیزار
نماند تن بماند جان و دیدار
حقیقت بایزیدا دردداری
ترا گویم که جان خرد داری
نکو بشنو تو و باطن سخنگوی
که بودم بیشکی اندر سخن گوی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری سر توحید حقیقت
حقیقت بایزید آن لحظه بگریست
بدو گفتا چو تو ای جان و دل کیست؟
بجز تو کیست اینجا تا به بینم
بجز تو کس نه بد صاحب یقینم
بجز تو نیست اینجا در خیالم
زهی جان دلم اندر وصالم
بجز تو نیست اینجا رهبر من
توئی چرخ فلک ساز ره من
تودارم این زمان و کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
کسی کو جز تو بینم دیده دوزم
ز سر تا پای در آتش بسوزم
اگر جز تو به بینم اندرین راه
مرا انداز جانا در بن چاه
بجز تو کس نبینم من بعالم
توئی در جسم من اینجا دمادم
ترادارم درون در آشنائی
مرا جان و دلی بین خدائی
ترا دارم دل و جانم ز تو شاد
نیارم جز تو من چیز دگر یاد
توئی جان و جهان جان عالم
که میگوئی مرا سرّ دمادم
دمادم راز من گوئی بخود باز
منم گنجشک و تو هستی چو شهباز
حقیقت بود من بود تو باشد
بجز تو دیدم من از چه باشد
همه جانا توئی دگر هبا شد
ز دیدارت ز دید خود فنا شد
خبر یافت آنکه ازخود باز پرداخت
وجودجان خود بهر تو پرداخت
خبر آن یافت کاینجا باز دیده است
بدید اینجا رخ شهباز دیده است
همه جویای وصل تو در این راه
همه گویای وصل تو درین راه
همه چون ذره و تو عین خورشید
وصالت را همی جویند جاوید
وصالت را همی جویند جانا
نه با تو راز میگویند جانا
تو خورشیدی همه اعما بمانده
بصر رفته سوی دنیا بمانده
کجا اعمی به بیند نور خود باز
کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز
تو خورشیدی به جز نورم نه بینی
بجز دیدار منصورم نه بینی
تو خورشیدی بگرد چرخ گردان
کواکب در تومحو و مانده حیران
چو خورشید رخت پیداست امروز
از آن این شور و این غوغاست امروز
از آن ذرات اینجا پای کوبانست
که خورشید رخت امروز تابانست
از آن شور است امروز اندر اینجا
که در نه چرخ هم شور است و غوغا
فلک از شور عشقت گشته گردان
دلش از تف تو مانده است گریان
همه مردان اسرار حقیقت
ترا صاحب گرفتند و رفیقت
شد از جان و بجان اینجا نمانند
ابا تو جز بتو چیزی ندانند
کنون استاده نزد صاحب راز
اگر گوئی کنون گردند جانباز
مریدانم همه از جان غلامت
ترا ناپختگان و مانده خامت
همه خامند نزد پختهٔ عشق
زموری کو نشان از تختهٔ عشق
ز موری گوید اینجا هر کسی باز
مگر یابند از تو رشتهٔ باز
توئی سر رشته و ایشان طلبکار
همی سررشتهشان آور پدیدار
چه باشد گر تو این مشتی گدا را
کنی ازوصلت اینجا آشنا را
مر ایشان را ده اینجا روشنائی
ز ظلمت ده رهی در روشنائی
مرا دانی که ازجانت مریدم
غلام ذاتت ار چه بایزیدم
هر آن چیزی که گفتی مر مرا باز
بدانستم یقین ای صاحب راز
مرادیگر سؤالی ماند از تو
که جان و دل یقین شدمست با تو
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت باز گوئی
چو من با شرع تو در نار وسوزم
ز نور شرع اینجا برفروزم
مرا ازتو همه نور و حضور است
مرا از تو کنون عین حضور است
حقیقت ازتودیدم مستی یار
حقیقت آئی اندر من پدیدار
حقیقت نیست جز تو صاحب شرع
که میدانی حقیقت شرع از فرع
دل اول چون بگفتی مرمرا باز
ز اصل و فرع اینجا صاحب راز
که جان اصلست اینجا راهبر اوست
حقیقت جان جانت هست پردوست
ز جان کردم حقیقت سیردر خویش
حقیقت جان بود از جشم درویش
بنور جانست زنده هرچه دیدم
من از جان اندرین گفت و شنیدم
یقین جانست دیدارت در اینجا
یقین شد کفر وایمانم در اینجا
درین معنی گه گفتی از عیانم
یکی بوده است اینجا جمله دانم
مرا این لحظه وصل دلگشایت
در اینجا شد حقیقت کلکسایت
حقیقت بایزدت اندر اسرار
ترا داند ترا بیند همه یار
توئی هم اصل و هم فرعی همیشه
حقیقت در یقین شرعی همیشه
ترا شرعست اصل شادکامی
که میخواهی در اینجا نیک نامی
حقیقت شرع میگوید بگویم
یکی نکته بود در گفتگویم
مرا ده از برای خود حقیقت
جوابی خوب در راه شریعت
گرامی انبیا همچون تو بردار
در اینجا آمد از بهرت نمودار
دگر گویم جوابی بهر بیچون
که چون پیداست اینجا هفت گردون
حقیقت آسمان و چرخ و افلاک
ز چه پیداست اندر حقّهٔ خاک
دراین معنی بگو تا چیست خورشید
مرا اینست اینجا گاه امید
چو جانان این همه پیدا نموده است
درون این همه غوغا نموده است
بگو تا سرّ رازت باز دانم
نهانی گفته رازت باز دانم
بدو گفتا چو تو ای جان و دل کیست؟
بجز تو کیست اینجا تا به بینم
بجز تو کس نه بد صاحب یقینم
بجز تو نیست اینجا در خیالم
زهی جان دلم اندر وصالم
بجز تو نیست اینجا رهبر من
توئی چرخ فلک ساز ره من
تودارم این زمان و کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
کسی کو جز تو بینم دیده دوزم
ز سر تا پای در آتش بسوزم
اگر جز تو به بینم اندرین راه
مرا انداز جانا در بن چاه
بجز تو کس نبینم من بعالم
توئی در جسم من اینجا دمادم
ترادارم درون در آشنائی
مرا جان و دلی بین خدائی
ترا دارم دل و جانم ز تو شاد
نیارم جز تو من چیز دگر یاد
توئی جان و جهان جان عالم
که میگوئی مرا سرّ دمادم
دمادم راز من گوئی بخود باز
منم گنجشک و تو هستی چو شهباز
حقیقت بود من بود تو باشد
بجز تو دیدم من از چه باشد
همه جانا توئی دگر هبا شد
ز دیدارت ز دید خود فنا شد
خبر یافت آنکه ازخود باز پرداخت
وجودجان خود بهر تو پرداخت
خبر آن یافت کاینجا باز دیده است
بدید اینجا رخ شهباز دیده است
همه جویای وصل تو در این راه
همه گویای وصل تو درین راه
همه چون ذره و تو عین خورشید
وصالت را همی جویند جاوید
وصالت را همی جویند جانا
نه با تو راز میگویند جانا
تو خورشیدی همه اعما بمانده
بصر رفته سوی دنیا بمانده
کجا اعمی به بیند نور خود باز
کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز
تو خورشیدی به جز نورم نه بینی
بجز دیدار منصورم نه بینی
تو خورشیدی بگرد چرخ گردان
کواکب در تومحو و مانده حیران
چو خورشید رخت پیداست امروز
از آن این شور و این غوغاست امروز
از آن ذرات اینجا پای کوبانست
که خورشید رخت امروز تابانست
از آن شور است امروز اندر اینجا
که در نه چرخ هم شور است و غوغا
فلک از شور عشقت گشته گردان
دلش از تف تو مانده است گریان
همه مردان اسرار حقیقت
ترا صاحب گرفتند و رفیقت
شد از جان و بجان اینجا نمانند
ابا تو جز بتو چیزی ندانند
کنون استاده نزد صاحب راز
اگر گوئی کنون گردند جانباز
مریدانم همه از جان غلامت
ترا ناپختگان و مانده خامت
همه خامند نزد پختهٔ عشق
زموری کو نشان از تختهٔ عشق
ز موری گوید اینجا هر کسی باز
مگر یابند از تو رشتهٔ باز
توئی سر رشته و ایشان طلبکار
همی سررشتهشان آور پدیدار
چه باشد گر تو این مشتی گدا را
کنی ازوصلت اینجا آشنا را
مر ایشان را ده اینجا روشنائی
ز ظلمت ده رهی در روشنائی
مرا دانی که ازجانت مریدم
غلام ذاتت ار چه بایزیدم
هر آن چیزی که گفتی مر مرا باز
بدانستم یقین ای صاحب راز
مرادیگر سؤالی ماند از تو
که جان و دل یقین شدمست با تو
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت باز گوئی
چو من با شرع تو در نار وسوزم
ز نور شرع اینجا برفروزم
مرا ازتو همه نور و حضور است
مرا از تو کنون عین حضور است
حقیقت ازتودیدم مستی یار
حقیقت آئی اندر من پدیدار
حقیقت نیست جز تو صاحب شرع
که میدانی حقیقت شرع از فرع
دل اول چون بگفتی مرمرا باز
ز اصل و فرع اینجا صاحب راز
که جان اصلست اینجا راهبر اوست
حقیقت جان جانت هست پردوست
ز جان کردم حقیقت سیردر خویش
حقیقت جان بود از جشم درویش
بنور جانست زنده هرچه دیدم
من از جان اندرین گفت و شنیدم
یقین جانست دیدارت در اینجا
یقین شد کفر وایمانم در اینجا
درین معنی گه گفتی از عیانم
یکی بوده است اینجا جمله دانم
مرا این لحظه وصل دلگشایت
در اینجا شد حقیقت کلکسایت
حقیقت بایزدت اندر اسرار
ترا داند ترا بیند همه یار
توئی هم اصل و هم فرعی همیشه
حقیقت در یقین شرعی همیشه
ترا شرعست اصل شادکامی
که میخواهی در اینجا نیک نامی
حقیقت شرع میگوید بگویم
یکی نکته بود در گفتگویم
مرا ده از برای خود حقیقت
جوابی خوب در راه شریعت
گرامی انبیا همچون تو بردار
در اینجا آمد از بهرت نمودار
دگر گویم جوابی بهر بیچون
که چون پیداست اینجا هفت گردون
حقیقت آسمان و چرخ و افلاک
ز چه پیداست اندر حقّهٔ خاک
دراین معنی بگو تا چیست خورشید
مرا اینست اینجا گاه امید
چو جانان این همه پیدا نموده است
درون این همه غوغا نموده است
بگو تا سرّ رازت باز دانم
نهانی گفته رازت باز دانم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور بایزید را
بدو منصور گفت ای راز دیده
کنون بگشای ای شهباز دیده
ز شرعست این بیان اینجا بگویم
ترا راز نهان اینجا بگویم
حقیقت انبیا این کوست بردار
در اینجا رفت بیشک تا بریار
حقیقت بود عیسی سرافراز
که شد بردارو آنگه شددگر باز
بسوی حضرت بیچون ماهان
بسی اینجا نمودم سرّ و برهان
چو عیسی پایداری کرد با ما
در اینجا گاه آمد فرد با ما
ملامت یافت عیسی از یهودان
که تا شد باز ز اینجا پیش جانان
تو میپرسی که من بدبودم اینجا
ابا او زانکه معبودم در اینجا
نمودی مینمودم در درونش
در اینجا گاه کردم رهنمونش
چو عیسی از وصال ما خبر یافت
بنزد خویش دنیا مختصر یافت
چنان بگذشت عیسی روح کل شد
از آن اینجای با ما عین دل شد
ز جان بگذشت تا دیدار آمد
ابا ما همچنین بردار آمد
چو از دارش فرستادیم جبریل
مر او را بود با ما سرّ انجیل
بسوی حضرت خود راه دادم
مراو را قرب و عزو جاه دادم
حقیقت چون یقین بشناخت ما را
خود اندر راه کل دریافت ما را
کنون عیسی ابر چرخ است چارم
ز شیبش تا به بالا هست طارم
ز شیبش عین بالا هست جنّات
مر او را دادهایم از نفخهٔ ذات
تمامت عین جانانست اینجا
حقیقت در عیان جانست اینجا
ندانی سر این معنی تو بشنو
حقیقت اینست از مولا و حق شو
یقین جانست عیسی شیخ معظم
سوی دنیا رسیده اندر این دم
تو از عیسی و جان اینجاخبر یاب
توئی در چرخ چارم در نظر یاب
چهارت چرخ سوی شیب و بالا
تو اینجا باز مانده در سوی ما
چو عیسی صاحب اسرار ماشد
حقیقت اول اندر دار ما شد
اگرچه بود اینجا پاکباز او
یقین در عشق آمد بی نیاز او
چنانش پاکبازی بود اینجا
که پیشش پاکبازی بود اینجا
چو اندر پاکبازی گشت آگاه
وصال ما در اینجا یافت آن شاه
وصال ما در اینجا یافت تحقیق
ز سوی حضرت ما یافت توفیق
حقیقت بود عیسی صاحب راز
که شد بردار و گفتم با شما باز
چوجان عیسی بیکدم درفکند او
گشاده بیشکی از بند بند او
حقیقت گشت چون من جوهر پاک
بسوی ذات شد از آب و ازخاک
چو در چارم بیک سوزن باستاد
حقیقت بازماند از آتش و باد
درین ره گر بموئی بازمانی
حقیقت ره بذات ما ندانی
کنون عیسی حقیقت بایزید است
که در وی پایدار کل پدید است
تو عیسی سیرتی ای شیخ عالم
نظر کن عین روح الله این دم
تو در چارم بمانی باز مانده
در این عین فنائی باز مانده
تراتا سوزن عیسی فرو بست
از آن ذات تو با آلانه پیوست
اگرچون من برون آیی تو روشن
تو بندی دل در این معنی بسوزن
نمائی هیچ جائی در افق باز
شوی ذات من آنگاهی سرافراز
درین سوزن بماندی شیخ اکنون
کجا بتوان گذشت از هفت گردون
حقیقت من ز عیسی درگذشتم
بساط نیستی اندر گذشتم
در آن عالم که عیسی آن پدید است
در آنجا هفت گردون ناپدید است
در آنجا هیچ نیست وجملگی هست
ولیکن تا شوی اینجایگه پست
در آن عالم قدم زد همچو منصور
از آن از دار کل افتاد او دور
قدم زد آنگهی کون و مکان دید
نمود خود همه پیغمبران دید
در آن حضرت چو دیدم باز اینجا
درون من یکی شد باز اینجا
حقیقت دامگاه لامکان داشت
بمنقار او نمود جان جان داشت
از آن شهباز را پرواز دیدم
نمودخود بجانان باز دیدم
یکی دیدم در آن حضرت طرایق
یقین من بودمش عین حقایق
همه در چنگل شهباز مانده
همه در عشق صاحب راز مانده
چو راز خود مرا شد فاش اینجا
حقیقت من بُدم نقاش اینجا
منم نقاش مر ذاتی که پیداست
حقیقت عین ذراتی که پیداست
همه در دست من گریان و زارند
همه از شوقم اینجا بیقرارند
همه با من سخن گویند اینجا
ز من هم راز من جویند اینجا
نمودم آنچه بنمودم یقینش
از اینجا گه ربودم من یقینش
چو از صورت برونش آوریدم
شود من من در او اینجا پدیدم
حقیقت جهد باید کرد زین راز
که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز
بمانی بایزید اینک تو بشناس
منم عیسی تو این مینوش و خوش باش
اگرمانی بیک سوزن بمانده
تو باشی کمتر از یک زن بمانده
حقیقت وزن صاحب شرع آنست
که عین هستی حق جاودانست
حقیقت عین هستی خداوند
نگه میکن که تا چند است در چند
حقیقت آنچه بینی آفرینش
همه پیدا نگر در عین بینش
از اول آسمان بنگر تو درخویش
حقیقت پردهٔ آورده در پیش
دگر عرش و فلک با مهرو با ماه
درون تست و تو خورشید این راه
تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت
بما چشمت بود اندر حقیقت
دگر عرشت دل است و دل در اسرار
از این معنی بود اینجا خبردار
توئی چرخ فلک گردان نموده
ز سرّ ذات تو حیران نموده
فلک اینجا توئی تا چند گردی
فلک شاید که گردی در نوردی
ز عرش دل در اینجا گه نظر کن
درون خویش روح الله خبر کن
اگر چه عرش دل آمده درین راه
حقیقت فرش کل آمد درین راه
اگر از عرش اعظم راز جوئی
که عیسی از چهارم باز جوئی
چو عیسی در درون عرش پیداست
حقیقت عکس او بر فرش پیداست
تو عیسی جوی اینجا بازره گرد
که چون عیسی شوی اندر جهان فرد
همه گفتم سخن ای شیخ دانی
توئی چرخ و فلک عرش نهانی
درون تست پیدا گرچه مایم
ترا این رازها بوده است دایم
در این ره همچو عیسی باش آزاد
ز عشق دوست ده هان جمله بر باد
چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک
که تا چون خر نمانی در گل و خاک
چو عیسی گر شوی از خویش بیزار
بمانی زنده دل در حضرت یار
بنور عشق گر عیسی به بینی
ز دید او یقین مولا به بینی
ز عیسی گر خبرداری خبردار
ترا چون او بباید رفت ناچار
خریدار جواهر بایزید است
که اسرار خدائی را بدیده است
خریدار است اینجا جوهر ذات
بدو نازان حقیقت جمله ذرات
حقیقت بایزیدم بازمانده
عجایب مانده اندر راز مانده
سؤال کودکانه کردی از من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگر عیسی صفت آئی تو بردار
کنم بردارت اینجا از نمودار
اگر بردار ما آیی زمانی
ترا بردار بنمایم عیانی
اگر بردار آیی از دل پاک
چو عیسی جان شود در جسم تو پاک
چو عیسی جان شوی در عالم کل
تو باشی در یقین روح الله کل
منم امروز اندر پایداری
چو عیسی زمان در بیقراری
وصال اندر فراقم دست داده
مرا دلدار جام مست داده
چنان از جام معنی مست گشتم
که در ذات خدا پیوست گشتم
مرا دلدار جامی داد امروز
ز دستش خوردم آن جام دلفروز
حقیقت انبیا و اولیایم
ابا روح الله اینجا آشنایم
خدائی دارم اینجا در یقین من
از آنم در دو عالم پیش بین من
از آنم در حقیقت پیشوائی
که دارم در همه عین خدائی
خدائی یافتم اینجا نهانی
دگر اسرار و انوار معانی
اناالحق یافتم از راز خود باز
منم اینجا حقیقت هم سرافراز
سرافرازم میان عاشقان من
خبر دارم حقیقت واصلان من
ز جانان برخورید امروز اینجا
حقیقت رهبرند امروز اینجا
وصال امروز عین الناس دارند
همه در سوی نور ما شتابند
کنون بگشای ای شهباز دیده
ز شرعست این بیان اینجا بگویم
ترا راز نهان اینجا بگویم
حقیقت انبیا این کوست بردار
در اینجا رفت بیشک تا بریار
حقیقت بود عیسی سرافراز
که شد بردارو آنگه شددگر باز
بسوی حضرت بیچون ماهان
بسی اینجا نمودم سرّ و برهان
چو عیسی پایداری کرد با ما
در اینجا گاه آمد فرد با ما
ملامت یافت عیسی از یهودان
که تا شد باز ز اینجا پیش جانان
تو میپرسی که من بدبودم اینجا
ابا او زانکه معبودم در اینجا
نمودی مینمودم در درونش
در اینجا گاه کردم رهنمونش
چو عیسی از وصال ما خبر یافت
بنزد خویش دنیا مختصر یافت
چنان بگذشت عیسی روح کل شد
از آن اینجای با ما عین دل شد
ز جان بگذشت تا دیدار آمد
ابا ما همچنین بردار آمد
چو از دارش فرستادیم جبریل
مر او را بود با ما سرّ انجیل
بسوی حضرت خود راه دادم
مراو را قرب و عزو جاه دادم
حقیقت چون یقین بشناخت ما را
خود اندر راه کل دریافت ما را
کنون عیسی ابر چرخ است چارم
ز شیبش تا به بالا هست طارم
ز شیبش عین بالا هست جنّات
مر او را دادهایم از نفخهٔ ذات
تمامت عین جانانست اینجا
حقیقت در عیان جانست اینجا
ندانی سر این معنی تو بشنو
حقیقت اینست از مولا و حق شو
یقین جانست عیسی شیخ معظم
سوی دنیا رسیده اندر این دم
تو از عیسی و جان اینجاخبر یاب
توئی در چرخ چارم در نظر یاب
چهارت چرخ سوی شیب و بالا
تو اینجا باز مانده در سوی ما
چو عیسی صاحب اسرار ماشد
حقیقت اول اندر دار ما شد
اگرچه بود اینجا پاکباز او
یقین در عشق آمد بی نیاز او
چنانش پاکبازی بود اینجا
که پیشش پاکبازی بود اینجا
چو اندر پاکبازی گشت آگاه
وصال ما در اینجا یافت آن شاه
وصال ما در اینجا یافت تحقیق
ز سوی حضرت ما یافت توفیق
حقیقت بود عیسی صاحب راز
که شد بردار و گفتم با شما باز
چوجان عیسی بیکدم درفکند او
گشاده بیشکی از بند بند او
حقیقت گشت چون من جوهر پاک
بسوی ذات شد از آب و ازخاک
چو در چارم بیک سوزن باستاد
حقیقت بازماند از آتش و باد
درین ره گر بموئی بازمانی
حقیقت ره بذات ما ندانی
کنون عیسی حقیقت بایزید است
که در وی پایدار کل پدید است
تو عیسی سیرتی ای شیخ عالم
نظر کن عین روح الله این دم
تو در چارم بمانی باز مانده
در این عین فنائی باز مانده
تراتا سوزن عیسی فرو بست
از آن ذات تو با آلانه پیوست
اگرچون من برون آیی تو روشن
تو بندی دل در این معنی بسوزن
نمائی هیچ جائی در افق باز
شوی ذات من آنگاهی سرافراز
درین سوزن بماندی شیخ اکنون
کجا بتوان گذشت از هفت گردون
حقیقت من ز عیسی درگذشتم
بساط نیستی اندر گذشتم
در آن عالم که عیسی آن پدید است
در آنجا هفت گردون ناپدید است
در آنجا هیچ نیست وجملگی هست
ولیکن تا شوی اینجایگه پست
در آن عالم قدم زد همچو منصور
از آن از دار کل افتاد او دور
قدم زد آنگهی کون و مکان دید
نمود خود همه پیغمبران دید
در آن حضرت چو دیدم باز اینجا
درون من یکی شد باز اینجا
حقیقت دامگاه لامکان داشت
بمنقار او نمود جان جان داشت
از آن شهباز را پرواز دیدم
نمودخود بجانان باز دیدم
یکی دیدم در آن حضرت طرایق
یقین من بودمش عین حقایق
همه در چنگل شهباز مانده
همه در عشق صاحب راز مانده
چو راز خود مرا شد فاش اینجا
حقیقت من بُدم نقاش اینجا
منم نقاش مر ذاتی که پیداست
حقیقت عین ذراتی که پیداست
همه در دست من گریان و زارند
همه از شوقم اینجا بیقرارند
همه با من سخن گویند اینجا
ز من هم راز من جویند اینجا
نمودم آنچه بنمودم یقینش
از اینجا گه ربودم من یقینش
چو از صورت برونش آوریدم
شود من من در او اینجا پدیدم
حقیقت جهد باید کرد زین راز
که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز
بمانی بایزید اینک تو بشناس
منم عیسی تو این مینوش و خوش باش
اگرمانی بیک سوزن بمانده
تو باشی کمتر از یک زن بمانده
حقیقت وزن صاحب شرع آنست
که عین هستی حق جاودانست
حقیقت عین هستی خداوند
نگه میکن که تا چند است در چند
حقیقت آنچه بینی آفرینش
همه پیدا نگر در عین بینش
از اول آسمان بنگر تو درخویش
حقیقت پردهٔ آورده در پیش
دگر عرش و فلک با مهرو با ماه
درون تست و تو خورشید این راه
تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت
بما چشمت بود اندر حقیقت
دگر عرشت دل است و دل در اسرار
از این معنی بود اینجا خبردار
توئی چرخ فلک گردان نموده
ز سرّ ذات تو حیران نموده
فلک اینجا توئی تا چند گردی
فلک شاید که گردی در نوردی
ز عرش دل در اینجا گه نظر کن
درون خویش روح الله خبر کن
اگر چه عرش دل آمده درین راه
حقیقت فرش کل آمد درین راه
اگر از عرش اعظم راز جوئی
که عیسی از چهارم باز جوئی
چو عیسی در درون عرش پیداست
حقیقت عکس او بر فرش پیداست
تو عیسی جوی اینجا بازره گرد
که چون عیسی شوی اندر جهان فرد
همه گفتم سخن ای شیخ دانی
توئی چرخ و فلک عرش نهانی
درون تست پیدا گرچه مایم
ترا این رازها بوده است دایم
در این ره همچو عیسی باش آزاد
ز عشق دوست ده هان جمله بر باد
چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک
که تا چون خر نمانی در گل و خاک
چو عیسی گر شوی از خویش بیزار
بمانی زنده دل در حضرت یار
بنور عشق گر عیسی به بینی
ز دید او یقین مولا به بینی
ز عیسی گر خبرداری خبردار
ترا چون او بباید رفت ناچار
خریدار جواهر بایزید است
که اسرار خدائی را بدیده است
خریدار است اینجا جوهر ذات
بدو نازان حقیقت جمله ذرات
حقیقت بایزیدم بازمانده
عجایب مانده اندر راز مانده
سؤال کودکانه کردی از من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگر عیسی صفت آئی تو بردار
کنم بردارت اینجا از نمودار
اگر بردار ما آیی زمانی
ترا بردار بنمایم عیانی
اگر بردار آیی از دل پاک
چو عیسی جان شود در جسم تو پاک
چو عیسی جان شوی در عالم کل
تو باشی در یقین روح الله کل
منم امروز اندر پایداری
چو عیسی زمان در بیقراری
وصال اندر فراقم دست داده
مرا دلدار جام مست داده
چنان از جام معنی مست گشتم
که در ذات خدا پیوست گشتم
مرا دلدار جامی داد امروز
ز دستش خوردم آن جام دلفروز
حقیقت انبیا و اولیایم
ابا روح الله اینجا آشنایم
خدائی دارم اینجا در یقین من
از آنم در دو عالم پیش بین من
از آنم در حقیقت پیشوائی
که دارم در همه عین خدائی
خدائی یافتم اینجا نهانی
دگر اسرار و انوار معانی
اناالحق یافتم از راز خود باز
منم اینجا حقیقت هم سرافراز
سرافرازم میان عاشقان من
خبر دارم حقیقت واصلان من
ز جانان برخورید امروز اینجا
حقیقت رهبرند امروز اینجا
وصال امروز عین الناس دارند
همه در سوی نور ما شتابند
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اسرار گفتن منصور بر سر دار
چو منصورم حقیقت عین نورم
در اینجا جملگی من نار و نورم
چو منصورم حقیقت عین روحم
در اینجا جملگی فتح و فتوحم
منم منصور اینجا جان جمله
ز چرخ عرش من تابان جمله
منم منصور کاینجا جان دمیدم
درون جملگی من پروریدم
بمیرانم همه از عشق و از راز
وگر زنده کنم من جمله را باز
نداند کس که بیچون و چگونم
همه اینجا بذاتم رهنمونم
حقیقت لامکان اندر صفاتم
خدایم در حقیقت کل ذاتم
صفات ذاتم آمد قل هوالله
حقیقت بایزیدا کو سوی الله
ز سبحانی حقیقت دم ز دستی
بترس ازخوف این دم دم ز دستی
مترس ار مرد راه عاشقانی
همین دم زن ز اسرار و معانی
یقین منصور دان بیشک خداوند
که با ذاتست اینجا گاه پیوند
کسی دیگر تو این اسرار منمای
همین دم میون ازوصلم بیاسای
خدایم این زمان درعین صورت
شده ازمن همه عین کدورت
همه اینجا حقیقت هست الله
منم پیدا کدام از راز آگاه
چنین دان بایزید امروز اینجا
منم با جان جان پیروز اینجا
کنون وقت گذشتن آمد اینجا
که گردانی فنا ما را تو شیخا
فنای خویش میبینم بقایم
بقایم هست کل عین لقایم
منم منصور و جانم گشت جانان
نموده ازحقیقت راه با جانان
منم منصور کل از خویش بیزار
نخواهم هیچ چیزی جز رخ یار
منم منصور با جانان سخنگوی
همه با من شده در کل سخنگوی
یقین ای شیخ جمله ذات بینم
بذات او همه ذرات بینم
فنا خواهد شدن صورت درین راه
که خود جانست بیشک خود یقین شاه
کنون ای شیخ وین اسرار خواندم
ترا درهای معنی برفشاندم
خلایق جمله حیرانند و گویان
همه وصل منند اینجای جویان
چو وصلم هر کسی کاینجا نخواهد
حقیقت زود در نزد من آمد
همه ای دوستان اکنون درآیید
نمود خویشتن بر ما نمائید
درآئید آنگه از جانی خبردار
حقیقت دید دیدار است هم یار
کجا پیدا که دم اینجا زدستید
جمال ما پیاپی هان ز دستید
در اینجا جملگی من نار و نورم
چو منصورم حقیقت عین روحم
در اینجا جملگی فتح و فتوحم
منم منصور اینجا جان جمله
ز چرخ عرش من تابان جمله
منم منصور کاینجا جان دمیدم
درون جملگی من پروریدم
بمیرانم همه از عشق و از راز
وگر زنده کنم من جمله را باز
نداند کس که بیچون و چگونم
همه اینجا بذاتم رهنمونم
حقیقت لامکان اندر صفاتم
خدایم در حقیقت کل ذاتم
صفات ذاتم آمد قل هوالله
حقیقت بایزیدا کو سوی الله
ز سبحانی حقیقت دم ز دستی
بترس ازخوف این دم دم ز دستی
مترس ار مرد راه عاشقانی
همین دم زن ز اسرار و معانی
یقین منصور دان بیشک خداوند
که با ذاتست اینجا گاه پیوند
کسی دیگر تو این اسرار منمای
همین دم میون ازوصلم بیاسای
خدایم این زمان درعین صورت
شده ازمن همه عین کدورت
همه اینجا حقیقت هست الله
منم پیدا کدام از راز آگاه
چنین دان بایزید امروز اینجا
منم با جان جان پیروز اینجا
کنون وقت گذشتن آمد اینجا
که گردانی فنا ما را تو شیخا
فنای خویش میبینم بقایم
بقایم هست کل عین لقایم
منم منصور و جانم گشت جانان
نموده ازحقیقت راه با جانان
منم منصور کل از خویش بیزار
نخواهم هیچ چیزی جز رخ یار
منم منصور با جانان سخنگوی
همه با من شده در کل سخنگوی
یقین ای شیخ جمله ذات بینم
بذات او همه ذرات بینم
فنا خواهد شدن صورت درین راه
که خود جانست بیشک خود یقین شاه
کنون ای شیخ وین اسرار خواندم
ترا درهای معنی برفشاندم
خلایق جمله حیرانند و گویان
همه وصل منند اینجای جویان
چو وصلم هر کسی کاینجا نخواهد
حقیقت زود در نزد من آمد
همه ای دوستان اکنون درآیید
نمود خویشتن بر ما نمائید
درآئید آنگه از جانی خبردار
حقیقت دید دیدار است هم یار
کجا پیدا که دم اینجا زدستید
جمال ما پیاپی هان ز دستید
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سخن گفتن شیخ جنید و شیخ کبیر در کار منصور
جنید راهبر سلطان عشاق
که آمد در حقیقت بیشکی طاق
بر شیخ کبیر استاده بُد او
همه دیده بر اوبنهاده بود او
چنان در ذوق بود از سر جانان
ولی استاده بد در عشق پنهان
از اول تا بآخر بر سردار
جنید پاک از بودش خبردار
خبر بودش ازو در حضرت شاه
وی استاده پیش خورشید درگاه
یقین چون شیخ معنی دید اینجا
که کل میگفت از توحید اینجا
بپرسیدش ز سرّ و راز منصور
سوی شیخ کبیر آن شاه مشهور
چنین گفتا که ای شیخ جهان بین
درین حالت کنون صاحبقران بین
عجب مردی که چون او من ندیدم
چنین مردی و نه ازکس شنیدم
عجب رازیست امروز آشکارا
بگو تا چیست با من سر تو یارا
چگونه بینی اور ا بر سر دار
اناالحق میزند هر دم ز گفتار
ز زندان تا بدینجا آوردیم
بسوی دار او را برکشیدم
قصاص شرع راندیمش حقیقت
که تا یک دم زند اندر شریعت
چنان آویخته اینجای مطلق
دم کل میزند اندر اناالحق
دم کل میزند اینجا چو ما او
حقیقت بس بلند این گفت دین گو
اناالحق میزند با پیر معنی
چگونه این زمان تدبیر معنی
حقیقت آنچه گوئی آن کنم من
مرا ای شیخ دین بی گوی روشن
شریعت عالیست اینجا حقیقت
نگنجد هیچ در عین شریعت
شریعت غالب آمد نزد عشاق
فکنده دمدمه در کل آفاق
قدم از شرع این بیرون نهاده است
ندانم سر این تا چون فتاده است
برون از شرع میگوید سخن باز
بچشم جان نموده است این یقین باز
سخن اینجا بلند آورد دمدم
که من دمدم یقین هستم زآدم
سخن کین گفت این دم در ره شرع
حقیقت دانم اینجا ز آن سخن فرع
حقیقت کافر است این مرد اینجا
که پیدا شد حقیقت شور و غوغا
دگر کردیم اینجا گاه بردار
مگر باشد ز سرّ ما خبردار
دو دست او در اینجا گه ببریم
که او خر مهره است و ما چو درّیم
بباید دست او اینجا بریدن
نباید این سخن از وی شنیدن
زبانش هم بباید کرد بیرون
که تا خامش شود چون مانده درخون
چه میگوئی حقیقت شیخ عالم
بگو تا چون کنیم از شرع این دم
که آمد در حقیقت بیشکی طاق
بر شیخ کبیر استاده بُد او
همه دیده بر اوبنهاده بود او
چنان در ذوق بود از سر جانان
ولی استاده بد در عشق پنهان
از اول تا بآخر بر سردار
جنید پاک از بودش خبردار
خبر بودش ازو در حضرت شاه
وی استاده پیش خورشید درگاه
یقین چون شیخ معنی دید اینجا
که کل میگفت از توحید اینجا
بپرسیدش ز سرّ و راز منصور
سوی شیخ کبیر آن شاه مشهور
چنین گفتا که ای شیخ جهان بین
درین حالت کنون صاحبقران بین
عجب مردی که چون او من ندیدم
چنین مردی و نه ازکس شنیدم
عجب رازیست امروز آشکارا
بگو تا چیست با من سر تو یارا
چگونه بینی اور ا بر سر دار
اناالحق میزند هر دم ز گفتار
ز زندان تا بدینجا آوردیم
بسوی دار او را برکشیدم
قصاص شرع راندیمش حقیقت
که تا یک دم زند اندر شریعت
چنان آویخته اینجای مطلق
دم کل میزند اندر اناالحق
دم کل میزند اینجا چو ما او
حقیقت بس بلند این گفت دین گو
اناالحق میزند با پیر معنی
چگونه این زمان تدبیر معنی
حقیقت آنچه گوئی آن کنم من
مرا ای شیخ دین بی گوی روشن
شریعت عالیست اینجا حقیقت
نگنجد هیچ در عین شریعت
شریعت غالب آمد نزد عشاق
فکنده دمدمه در کل آفاق
قدم از شرع این بیرون نهاده است
ندانم سر این تا چون فتاده است
برون از شرع میگوید سخن باز
بچشم جان نموده است این یقین باز
سخن اینجا بلند آورد دمدم
که من دمدم یقین هستم زآدم
سخن کین گفت این دم در ره شرع
حقیقت دانم اینجا ز آن سخن فرع
حقیقت کافر است این مرد اینجا
که پیدا شد حقیقت شور و غوغا
دگر کردیم اینجا گاه بردار
مگر باشد ز سرّ ما خبردار
دو دست او در اینجا گه ببریم
که او خر مهره است و ما چو درّیم
بباید دست او اینجا بریدن
نباید این سخن از وی شنیدن
زبانش هم بباید کرد بیرون
که تا خامش شود چون مانده درخون
چه میگوئی حقیقت شیخ عالم
بگو تا چون کنیم از شرع این دم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن شیخ کبیر مر شیخ جنید (قس) را
جوابش داد شیخ جمله عشاق
که همچون او نه بینی گرد آفاق
وجود او کجا در دهر باشد
که مثل ذات او دیگر نباشد
چو این دیگر نیاید در جهان باز
که این نامی است در عالم سرافراز
من او رادانم اینجا کس نداند
نمود اوبجز من کس نداند
من اورا دانم اینجا سرّ بیچون
که بنموده است رخ در بیچه و چون
کمال وصل دارد در دل و جان
حقیقت جان او بوده است جانان
نمود بود خود را مینماید
در عشاق اینجا میگشاید
در عشاق او خواهد گشودن
وصال عشق او خواهد نمودن
بگفت وهم بگوید او بسی راز
درآخر او بود در عشق سرباز
ورا اینجا جمال دوست پیدا
چنان کاینجا جلال اوست پیدا
حقیقت آمده است او بر سردار
که مستان را کند از خواب بیدار
جنید راهبر می پیر را هم
معایینه یقین دیدار شاهم
نهانی در همه آفاق مشهور
منم امروز و ذاتم سر منصور
سفرها کردهام با او بسی من
ازو اسرار دیدم جمله روشن
بسی اسرار ازو دیدستم اینجا
وصال او خریدستم من اینجا
من از وی دیدهام کل پایداری
که او بوده است اینجا پایداری
اگر من قصهها گویم ازو باز
سخن بسیار باشد ای سرافراز
حقیقت دان تو مر منصور واصل
در او مقصودها کلی بحاصل
همه مقصود خود دیده است اینجا
یقین معبود خود دیده است اینجا
همه مقصود او بود اینکه امروز
کند مر یادگاری این دل افروز
درین گفتار میبینم کنونش
خدا دانم خدا را رهنمونش
خدا دانم خدائی صورت او را
یقین اویست میبین صورت او را
جنیدا این زمان تو پیر راهی
بمعنی برتر از مائی و ماهی
منت گفتم رموزی تا بدانی
کنون تو صاحب شرع و بیانی
اگر خواهی قصاص شرع ران تو
که میخواهی چنین شاه جهان تو
مرا از پیش گفت او راز خود باز
مرا بنمود او انجام وآغاز
ریاضت یافته این شرع دیده
حقیقت اصل نیز و فرع دیده
وصول شرع دیده در نهانی
ولی میخواهد او صاحبقرانی
چه شبها اندرین بحر شریعت
بکرده نوش این رمز حقیقت
بچشم خویش دیدم سوی دریا
که یک شب در یقین این شاه بینا
بهندستان من و او یار بودیم
من و او صاحب اسرار بودیم
که همچون او نه بینی گرد آفاق
وجود او کجا در دهر باشد
که مثل ذات او دیگر نباشد
چو این دیگر نیاید در جهان باز
که این نامی است در عالم سرافراز
من او رادانم اینجا کس نداند
نمود اوبجز من کس نداند
من اورا دانم اینجا سرّ بیچون
که بنموده است رخ در بیچه و چون
کمال وصل دارد در دل و جان
حقیقت جان او بوده است جانان
نمود بود خود را مینماید
در عشاق اینجا میگشاید
در عشاق او خواهد گشودن
وصال عشق او خواهد نمودن
بگفت وهم بگوید او بسی راز
درآخر او بود در عشق سرباز
ورا اینجا جمال دوست پیدا
چنان کاینجا جلال اوست پیدا
حقیقت آمده است او بر سردار
که مستان را کند از خواب بیدار
جنید راهبر می پیر را هم
معایینه یقین دیدار شاهم
نهانی در همه آفاق مشهور
منم امروز و ذاتم سر منصور
سفرها کردهام با او بسی من
ازو اسرار دیدم جمله روشن
بسی اسرار ازو دیدستم اینجا
وصال او خریدستم من اینجا
من از وی دیدهام کل پایداری
که او بوده است اینجا پایداری
اگر من قصهها گویم ازو باز
سخن بسیار باشد ای سرافراز
حقیقت دان تو مر منصور واصل
در او مقصودها کلی بحاصل
همه مقصود خود دیده است اینجا
یقین معبود خود دیده است اینجا
همه مقصود او بود اینکه امروز
کند مر یادگاری این دل افروز
درین گفتار میبینم کنونش
خدا دانم خدا را رهنمونش
خدا دانم خدائی صورت او را
یقین اویست میبین صورت او را
جنیدا این زمان تو پیر راهی
بمعنی برتر از مائی و ماهی
منت گفتم رموزی تا بدانی
کنون تو صاحب شرع و بیانی
اگر خواهی قصاص شرع ران تو
که میخواهی چنین شاه جهان تو
مرا از پیش گفت او راز خود باز
مرا بنمود او انجام وآغاز
ریاضت یافته این شرع دیده
حقیقت اصل نیز و فرع دیده
وصول شرع دیده در نهانی
ولی میخواهد او صاحبقرانی
چه شبها اندرین بحر شریعت
بکرده نوش این رمز حقیقت
بچشم خویش دیدم سوی دریا
که یک شب در یقین این شاه بینا
بهندستان من و او یار بودیم
من و او صاحب اسرار بودیم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
راز گفتن شیخ کبیر پاسخ جنید از کار منصور
حقیقت از شب اندر کشتی این راز
مرا میگفت نزد آن کسان باز
من ای شیخا حقیقت چون خدایم
یقین گشتی جهان را رهنمایم
خدایم من که در کون و مکانم
بدان شیخا که برتر ز آسمانم
خدایم من نشسته سوی کشتی
در این اسرار شیخا چون گذشتی
فلک را با ملک در سوی دریا
من امشب دیدهام در خویش پیدا
همه از من پدیدارند امشب
ز من بیشک خریدارند امشب
همه در من من اندر خود نشسته
مهار عشق را بر جمله بسته
بدستم آسمانها و زمین است
مرا خورشید در مهر نگین است
مرا پیوسته اینجا آشنائی است
ابا ذراتم اینجاگه خدائی است
به بین شیخا درون بحر هستی
مرا اینجا خدایم در پرستی
حقیقت کافرم هم بت پرستم
حقیقت جوهری در بحر هستم
من اینجا بر سر کشتی اسرار
درون بحر هستم درّ شهوار
تودانی شیخ بنگر در بُن بحر
نظر کن درّ مابین اندر این قعر
نظر کن در من و بنگر در اینجا
حققت در ما را جوهر اینجا
همه ذراتاند از من پدیدار
منم در وصل خود خود را خریدار
خدای برّ و بحر جمله گانم
محیط جملهٔ کون و مکانم
چه باشد نزد من دیدار عقبی
منم اسرار وآن بر جمله مولا
درون جمله اینجا راز بینم
کجا در دار خود را باز بینم
کجا یابم حقیقت دار خود باز
که تا بردار خود گردم سرافراز
عجب ماندم در آن شب کو چنین گفت
در اسرار آن شب این چنین سفت
که بنگر هان چو تو شیخ کبیری
بمانده در کف صورت اسیری
مرا هم صورتست وذات و معنی
منم پیوسته در آیات و معنی
جلالم در جلالم بحر مانده
بسی دربحر خود کشتی برانده
کنون از بحر خواهم رفت بیرون
نمایم راز اینجا بیچه و چون
درین بحر فنا بودم گرفتار
دو روزی با تو در دریای اسرار
کنون شیخا چو وقت رفتن آمد
مرا اسرار با تو گفتن آمد
برون خواهم شدن دراندرونم
تمات بحریان راه نمونم
تو شیخا دل ابا ماراست میدار
که ما را باز بینی بر سر دار
در آن روزی که در بغداد آیی
ابا ما یک دمی دل شاد آیی
مرا آن روز بینی خوار و خسته
طناب ذُل اندر دست بسته
مرا آن روز یابی شاه عالم
مرا آن لحظه یاب آگاه عالم
چنین خواهد بدن گر باز بینی
مرادر عشق صاحب راز بینی
تو شیخا این زمان از ما نهانی
که مادانیم راز و تو ندانی
درین ره گرچه بیشک واصلانند
نه هر کس اصل کل اینجا بدانند
همانکس وصل یابد همچو من باز
که گردد سوی دریای فنا باز
بدریای فنا خواهم شدن من
بجوهر کل خدا خواهم بدن من
بدریای فنا خواهم شدن کل
که تا یابی چو ما در عین آن ذل
در این دریا کنون رفتیم و گفتیم
حقیقت را ز رخ را در نهفتیم
خدایم چند گویم من خدایم
حقیقت بیزوال و در بقایم
مگو ای ابله دیوانه این راز
وگرنه لایقی بر نفت و براز
مرا میگفت نزد آن کسان باز
من ای شیخا حقیقت چون خدایم
یقین گشتی جهان را رهنمایم
خدایم من که در کون و مکانم
بدان شیخا که برتر ز آسمانم
خدایم من نشسته سوی کشتی
در این اسرار شیخا چون گذشتی
فلک را با ملک در سوی دریا
من امشب دیدهام در خویش پیدا
همه از من پدیدارند امشب
ز من بیشک خریدارند امشب
همه در من من اندر خود نشسته
مهار عشق را بر جمله بسته
بدستم آسمانها و زمین است
مرا خورشید در مهر نگین است
مرا پیوسته اینجا آشنائی است
ابا ذراتم اینجاگه خدائی است
به بین شیخا درون بحر هستی
مرا اینجا خدایم در پرستی
حقیقت کافرم هم بت پرستم
حقیقت جوهری در بحر هستم
من اینجا بر سر کشتی اسرار
درون بحر هستم درّ شهوار
تودانی شیخ بنگر در بُن بحر
نظر کن درّ مابین اندر این قعر
نظر کن در من و بنگر در اینجا
حققت در ما را جوهر اینجا
همه ذراتاند از من پدیدار
منم در وصل خود خود را خریدار
خدای برّ و بحر جمله گانم
محیط جملهٔ کون و مکانم
چه باشد نزد من دیدار عقبی
منم اسرار وآن بر جمله مولا
درون جمله اینجا راز بینم
کجا در دار خود را باز بینم
کجا یابم حقیقت دار خود باز
که تا بردار خود گردم سرافراز
عجب ماندم در آن شب کو چنین گفت
در اسرار آن شب این چنین سفت
که بنگر هان چو تو شیخ کبیری
بمانده در کف صورت اسیری
مرا هم صورتست وذات و معنی
منم پیوسته در آیات و معنی
جلالم در جلالم بحر مانده
بسی دربحر خود کشتی برانده
کنون از بحر خواهم رفت بیرون
نمایم راز اینجا بیچه و چون
درین بحر فنا بودم گرفتار
دو روزی با تو در دریای اسرار
کنون شیخا چو وقت رفتن آمد
مرا اسرار با تو گفتن آمد
برون خواهم شدن دراندرونم
تمات بحریان راه نمونم
تو شیخا دل ابا ماراست میدار
که ما را باز بینی بر سر دار
در آن روزی که در بغداد آیی
ابا ما یک دمی دل شاد آیی
مرا آن روز بینی خوار و خسته
طناب ذُل اندر دست بسته
مرا آن روز یابی شاه عالم
مرا آن لحظه یاب آگاه عالم
چنین خواهد بدن گر باز بینی
مرادر عشق صاحب راز بینی
تو شیخا این زمان از ما نهانی
که مادانیم راز و تو ندانی
درین ره گرچه بیشک واصلانند
نه هر کس اصل کل اینجا بدانند
همانکس وصل یابد همچو من باز
که گردد سوی دریای فنا باز
بدریای فنا خواهم شدن من
بجوهر کل خدا خواهم بدن من
بدریای فنا خواهم شدن کل
که تا یابی چو ما در عین آن ذل
در این دریا کنون رفتیم و گفتیم
حقیقت را ز رخ را در نهفتیم
خدایم چند گویم من خدایم
حقیقت بیزوال و در بقایم
مگو ای ابله دیوانه این راز
وگرنه لایقی بر نفت و براز
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
نکوهش کردن جاهل منصور را
یکی ز آن جمع نادان بوددر حال
بنادانی زبان بگشاد در قال
که کم گو ای فضول هرزه گو تو
حقیقت این دگر اینجا مگو تو
مگو این کفر ای بیدین کافر
که هم کوری تو اینجاگاه و هم کر
ترا کی زیبد این گفتاروین راز
که گبران مینگویند این سخن باز
تو بیشک کمترین کافرانی
که چیزی گفته او میندانی
کنون باید ترا کشتن در اینجا
ز همراهی تو برگشتن در اینجا
نباید گفتنت این راز گفتن
دگر این کفر اینجا بازگفتن
توئی اینجا حقیقت همچو بردار
کجا از سرّ او باشی خبردار
دمادم گوئی اینجا گه خدایم
اگر هستی خدا رازی نمایم
اگر هستی خدا امشب در اینجا
فرو شو این زمان در سوی دریا
وگرنه تن زن و خاموش بنشین
تو اکنون از کجا گفتن این
تمامت انبیا این سر نگفتند
چنین کفر از یقین ظاهر نگفتند
تو میگوئی و بیشرمی نداری
که هم دیوانه و هم بیقراری
مگر دیوانهٔ امشب حقیقت
که آشفتست اینجاگه طبیعت
اگر دیوانهٔ زنجیر دارم
برای به شدن تدبیر دارم
کنم اینجا شفایت من تو بی ذل
که از بیگانگی گردی تو غافل
دگر هرگز نگوئی کفر مطلق
که اینجا گه خدایم من اناالحق
اناالحق می مگو ای شاه آخر
هوالحق گوی واز این کفر بگذر
تو مرد نفسی و مرد هوائی
کجا این جایگه مرد خدائی
تو زخم این خوری آخر حقیقت
که گفتی این سخنهای طبیعت
بنادانی زبان بگشاد در قال
که کم گو ای فضول هرزه گو تو
حقیقت این دگر اینجا مگو تو
مگو این کفر ای بیدین کافر
که هم کوری تو اینجاگاه و هم کر
ترا کی زیبد این گفتاروین راز
که گبران مینگویند این سخن باز
تو بیشک کمترین کافرانی
که چیزی گفته او میندانی
کنون باید ترا کشتن در اینجا
ز همراهی تو برگشتن در اینجا
نباید گفتنت این راز گفتن
دگر این کفر اینجا بازگفتن
توئی اینجا حقیقت همچو بردار
کجا از سرّ او باشی خبردار
دمادم گوئی اینجا گه خدایم
اگر هستی خدا رازی نمایم
اگر هستی خدا امشب در اینجا
فرو شو این زمان در سوی دریا
وگرنه تن زن و خاموش بنشین
تو اکنون از کجا گفتن این
تمامت انبیا این سر نگفتند
چنین کفر از یقین ظاهر نگفتند
تو میگوئی و بیشرمی نداری
که هم دیوانه و هم بیقراری
مگر دیوانهٔ امشب حقیقت
که آشفتست اینجاگه طبیعت
اگر دیوانهٔ زنجیر دارم
برای به شدن تدبیر دارم
کنم اینجا شفایت من تو بی ذل
که از بیگانگی گردی تو غافل
دگر هرگز نگوئی کفر مطلق
که اینجا گه خدایم من اناالحق
اناالحق می مگو ای شاه آخر
هوالحق گوی واز این کفر بگذر
تو مرد نفسی و مرد هوائی
کجا این جایگه مرد خدائی
تو زخم این خوری آخر حقیقت
که گفتی این سخنهای طبیعت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور مدعی را
بخندید آن زمان منصور و این گفت
که نتوانی به کُل خورشید بنهفت
منم خورشید و توذرات مائی
کجادرعین این آیات مائی
مرا زیبد که درکشتی و دریا
کنم اسرار خود این لحظه پیدا
مرا زیبد که اکنون اندر این بحر
روم نزد شما من اندرین بحر
بسی بیهوده گفتی اندر اینجا
بحل کردم ترا ای جام شیدا
توانم امشب اینجاگاه جانت
کنم محو و بمانم در نهانت
اگر نه شیخ اینجا گاه بودی
یقین منصور تو با او نمودی
یقین شیخا که من ازواصلانم
نه همچون این خزان و جاهلانم
کنون بد رود باش ای شیخ باداد
که تا با هم رسیم از سوی بغداد
مرا وصلی است شیخا باز دانی
به بغداد آنگه آن راز نهانی
بچشم خویش بینی شیخ آن دم
که تو منصور بینی اندر آن دم
بپا برخاست آن شوریدهٔ مست
میان خویشتن محکم فرو بست
بشد او تا لب کشتی و گفتا
مرا ای شیخ اعیانست پیدا
مرا اعیانست پیدا تا بدانی
نمود ما کنون یکتا بمانی
کنون خواهم شدن تا دید جانان
درون قعر در توحید جانان
در این بحر معانی غوطه آرم
نهان خواهم شد آن کو پایدارم
تو شیخ این نکته از ما بشنو اکنون
که تا من بازگویم بیچه و چون
در آن روزی که من خواهم ز شیراز
ترا در نزد خود ای صاحب راز
چو آئی و به بینی راز داری
کنی با ما زمانی پایداری
کنون ای شیخ اینجا غافلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
کنون ای شیخ اینان عاقلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
ز بهر عزت تو ای سر افراز
بماندم من در این گفتارها باز
ولیکن صبر دارم در حضورم
ز اسم من به بین اسم صبورم
صبوری پیشهٔ منصور آمد
از آن پیوسته غرق نور آمد
صبورم در همه آفاق گفته
میان سالکانم طاق گفته
صبورم بیزمان در کایناتم
بصورت ز آنکه معنی جمله ذاتم
کنون ذاتم که جانم یار گشته
ز سرّ عشق برخوردار گشته
کنون ذاتم که آگاهم ز اسرار
مرا جایست دمدم بر سردار
کنون یارم که آگاهم ز خورشید
که ذات ماست روشن مانده جاوید
کنون چون یار در جانست ما را
چو خورشید است جانانست ما را
کنون چون یار میگوید مراراز
یکی معنی بگویم هان بتو باز
در امشب سرّ ما بنگر یقین تو
درون جان و دل شو پیش بین تو
در امشب آنچه گویم گیر در یاد
که معلومت کنم در ملک بغداد
حقیقت دار و شرع فرع بگذار
بجز حق اصل و فرع شرع بگذار
چو از صورت گذشتی نیست تاوان
که خورشید یقین یکیست تابان
ریاضتها بسی اینجا کشیدی
چو من هم صحبت دیگر ندیدی
ابا تودم زدم کل از شریعت
ز هر رازی نمودم دید دیدت
در این معنی که میگوم بسنجی
ازین نقد گهر باید نرنجی
تو شیخا کل ز من واصل شد و جان
تو خود زین معنی اینجاگه مرنجان
تو اکنون واصل منصور هستی
که همچون دیگران بت می پرستی
نه همچون دیگران ای شیخ اکبر
توئی هم پیشوای دین و مهتر
تو اکنون پیشوای سالکانی
حقیقت هم خدای سالکانی
وصول واصلانی راز گوئی
وطن در مسکن شیراز جوئی
کنون دانی که کل منصور باشد
در این گفتارها معذور باشد
چو منصور است در جانت نظر کن
دل و جانت ز راز ما خبر کن
کنون تا این دمت من یار بودم
ترامن صاحب اسرار بودم
ترا معلوم کردم از ریاضت
ببخشیدم ترا عین هدایت
کنون چون از سلوک راه معنی
ترا کردم یقین آگاه معنی
ترا بخشیدم اینجا کل کرامات
رسانیدم ترا سوی مقامات
مقاماتی که توداری در امروز
کجا بیند بخود چرخ دلفروز
چو تو شاهی دگر بر تخت اسرار
که هستی در جهان جان نمودار
نه بیند چشم عالم تا بآخر
چو تو دیگر یقین ای قطب ظاهر
تو قطب عالمی و شاه عشاق
فکنده زمزمه در کل آفاق
تو قطب جملهٔ کون و مکانی
ز کون این لحظه در کون و مکانی
تو میدانی که یار تو که باشد
حقیقت غمگسار تو که باشد
چو بودم غمگسارت تا باکنون
کنون از پرده خواهم رفت بیرون
کنون از پرده خواهم رفت بر در
تو در پرده نشین اکنون و برخور
من از پرده کنون بیزارم اینجا
که بیشک صاحب اسرارم اینجا
مرا این پرده اکنون گشت پاره
چنین تقدیر بد بهر نظاره
کنون ای شیخ در عین الیقین باش
چو مردان هر زماین پیش بین باش
دمی بی یاد ما اینجامزن تو
حقیقت مرد باش اینجا نه زن تو
که ما از اصل فطرت دوستانیم
بصورت هر دو اندر بوستانیم
چو ما در اصل کل هستیم ما ذات
کنون ذاتیم مادر عین ذرات
در اینجان آن ما بوده است پیدا
تو میدانی حقیقت شیخ دانا
توئی اکنون و من من هم تو باشم
به هرجائی که باشی با تو باشم
وفاداری کن آن روزی که دانی
مرا مگذار ضایع تا توانی
قدم رنجه کن اندر سوی بغداد
مرا بنگر تو اندر کوی بغداد
که قدرت دوستی صورت اینست
وگرنه کل ترا عین الیقین است
کنون عین الیقین داری در اینجا
مرا مگذار ضایع شیخ دانا
از آن تکرار میگویم دمادم
که تو داری حقیقت کل در آدم
چه گویم وصف تو تو بیش از آنی
که چون من توحقیقت جان جانی
حقیقت فرع ما اینست ای یار
که من خواهم شدن اندر سردار
تو صورت گوشدار و عین تقوی
که در وی نام قطبی سوی دنیا
حقیقت آخرت زان تو باشد
که این منصور قربان تو باشد
منت قربان را هم شیخ بیچون
که میریزم بپای دارتو خون
بریزم خون خود قربان راهت
نیندیشم ز جان عذر خواهت
منم اکنون شده در سوی بغداد
کنون بدرود باش و دار بریاد
بگفت این و فرو رفت او بدریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
عجب آشوب اندر موجها زد
عجب کشتی ما بر فوجها زد
همه نزدیک ما اینجا دویدند
حقیقت جملگی عذر آوریدند
که ای شیخ جهان آخر دعائی
که جز تو نیست ما را پیشوائی
چه سر بود این چنین اسرار امشب
که اینخاکست بردیدار امشب
چنین شوری که اندر بحر افتاد
تو گوئی کشتی اندر قعر افتاد
کدامست این بزرگ و از کجا بود
ورا اینعزم بر سوی کجا بود
من این لحظه چو دیدم آنچنان راز
خدا راگفتم ای دانای هر راز
تو راز جملگی پیوسته دانی
که از غرقاب ما را وارهانی
رهانیدن کسی دیگر نداند
کسی دیگر بذات تو نداند
تو بیچونی و میدانی یقین راز
بدار این قوم بنده را زبان باز
تو ای منصور اکنون یاریی ده
مرا از راز برخورداریی ده
نگفته بودم ای جان این سخن من
که شد آن شب مثال روز روشن
تو گوئی بود آن شب صبحگاهی
همه عالم پر ازنور آلهی
چنین ز این مرد دیدم راز اینجا
دگر امروز دیگر باز اینجا
حقیقت این بزرگ پاکباز است
ز معنی و ز صورت بینیاز است
در این معنی که اودیده است گفتم
بچشم سر ازو اکنون شنفتم
همان دم کاندر آن دریای اعظم
همی زد میزند اینجا همان دم
هماندم میزند در پاکبازی
که دارد قرب ذات بینیازی
دم کل میزند آگاه گشته
سراپایش همه الله گشته
سراپایش همه ذرات گشته
همیشه در میان آیات گشته
سراپایش همه ذرات باشد
همه سر رشتهٔ هر ذات باشد
چو میداند زبان جمله این را
زبان اوست در عین الیقین را
یقین صرف دارد در معانی
که بیچونست در صاحبقرانی
من این دید دگر بسیار دیدم
ولیکن در یکی دلدار دیدم
جنید اینست بیشک عین دلدار
دگر او را در این معنی مپندار
که دارد هیچ آرامی دراینعام
وصال دوست دارد در سر انجام
مرانجامش چنین حرفست بردار
ز کون و ازمکان خود خبردار
رسیده است این زمان در اصل جانان
یقین داری یقین ازوصل جانان
چو وصل او را در اینجا منکشف شد
دل و جانش بجان متصف شد
چو جانش متصف شد گشت جانان
وز آن پیدائی آمد راز پنهان
بصورت لیک جانست او در اسرار
ز اسرار است او اینجا خبردار
کنون اینجاجنید پاک دین تو
درین رویت جمال او به بین تو
که روی او یقین فر الهی است
ورا در کل کمال پادشاهی است
کمال پادشاهی پر جبینش
گواهی میدهد عین الیقینش
گواهی میدهد بروی دل وجان
مرا بیشک که او رازاست و جانان
گواهی میدهد جانم باقرار
که این سرّ خدایست و نمودار
گواهی میدهد جانم ز معنی
که هست این مرد کل دیدار مولا
که نتوانی به کُل خورشید بنهفت
منم خورشید و توذرات مائی
کجادرعین این آیات مائی
مرا زیبد که درکشتی و دریا
کنم اسرار خود این لحظه پیدا
مرا زیبد که اکنون اندر این بحر
روم نزد شما من اندرین بحر
بسی بیهوده گفتی اندر اینجا
بحل کردم ترا ای جام شیدا
توانم امشب اینجاگاه جانت
کنم محو و بمانم در نهانت
اگر نه شیخ اینجا گاه بودی
یقین منصور تو با او نمودی
یقین شیخا که من ازواصلانم
نه همچون این خزان و جاهلانم
کنون بد رود باش ای شیخ باداد
که تا با هم رسیم از سوی بغداد
مرا وصلی است شیخا باز دانی
به بغداد آنگه آن راز نهانی
بچشم خویش بینی شیخ آن دم
که تو منصور بینی اندر آن دم
بپا برخاست آن شوریدهٔ مست
میان خویشتن محکم فرو بست
بشد او تا لب کشتی و گفتا
مرا ای شیخ اعیانست پیدا
مرا اعیانست پیدا تا بدانی
نمود ما کنون یکتا بمانی
کنون خواهم شدن تا دید جانان
درون قعر در توحید جانان
در این بحر معانی غوطه آرم
نهان خواهم شد آن کو پایدارم
تو شیخ این نکته از ما بشنو اکنون
که تا من بازگویم بیچه و چون
در آن روزی که من خواهم ز شیراز
ترا در نزد خود ای صاحب راز
چو آئی و به بینی راز داری
کنی با ما زمانی پایداری
کنون ای شیخ اینجا غافلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
کنون ای شیخ اینان عاقلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
ز بهر عزت تو ای سر افراز
بماندم من در این گفتارها باز
ولیکن صبر دارم در حضورم
ز اسم من به بین اسم صبورم
صبوری پیشهٔ منصور آمد
از آن پیوسته غرق نور آمد
صبورم در همه آفاق گفته
میان سالکانم طاق گفته
صبورم بیزمان در کایناتم
بصورت ز آنکه معنی جمله ذاتم
کنون ذاتم که جانم یار گشته
ز سرّ عشق برخوردار گشته
کنون ذاتم که آگاهم ز اسرار
مرا جایست دمدم بر سردار
کنون یارم که آگاهم ز خورشید
که ذات ماست روشن مانده جاوید
کنون چون یار در جانست ما را
چو خورشید است جانانست ما را
کنون چون یار میگوید مراراز
یکی معنی بگویم هان بتو باز
در امشب سرّ ما بنگر یقین تو
درون جان و دل شو پیش بین تو
در امشب آنچه گویم گیر در یاد
که معلومت کنم در ملک بغداد
حقیقت دار و شرع فرع بگذار
بجز حق اصل و فرع شرع بگذار
چو از صورت گذشتی نیست تاوان
که خورشید یقین یکیست تابان
ریاضتها بسی اینجا کشیدی
چو من هم صحبت دیگر ندیدی
ابا تودم زدم کل از شریعت
ز هر رازی نمودم دید دیدت
در این معنی که میگوم بسنجی
ازین نقد گهر باید نرنجی
تو شیخا کل ز من واصل شد و جان
تو خود زین معنی اینجاگه مرنجان
تو اکنون واصل منصور هستی
که همچون دیگران بت می پرستی
نه همچون دیگران ای شیخ اکبر
توئی هم پیشوای دین و مهتر
تو اکنون پیشوای سالکانی
حقیقت هم خدای سالکانی
وصول واصلانی راز گوئی
وطن در مسکن شیراز جوئی
کنون دانی که کل منصور باشد
در این گفتارها معذور باشد
چو منصور است در جانت نظر کن
دل و جانت ز راز ما خبر کن
کنون تا این دمت من یار بودم
ترامن صاحب اسرار بودم
ترا معلوم کردم از ریاضت
ببخشیدم ترا عین هدایت
کنون چون از سلوک راه معنی
ترا کردم یقین آگاه معنی
ترا بخشیدم اینجا کل کرامات
رسانیدم ترا سوی مقامات
مقاماتی که توداری در امروز
کجا بیند بخود چرخ دلفروز
چو تو شاهی دگر بر تخت اسرار
که هستی در جهان جان نمودار
نه بیند چشم عالم تا بآخر
چو تو دیگر یقین ای قطب ظاهر
تو قطب عالمی و شاه عشاق
فکنده زمزمه در کل آفاق
تو قطب جملهٔ کون و مکانی
ز کون این لحظه در کون و مکانی
تو میدانی که یار تو که باشد
حقیقت غمگسار تو که باشد
چو بودم غمگسارت تا باکنون
کنون از پرده خواهم رفت بیرون
کنون از پرده خواهم رفت بر در
تو در پرده نشین اکنون و برخور
من از پرده کنون بیزارم اینجا
که بیشک صاحب اسرارم اینجا
مرا این پرده اکنون گشت پاره
چنین تقدیر بد بهر نظاره
کنون ای شیخ در عین الیقین باش
چو مردان هر زماین پیش بین باش
دمی بی یاد ما اینجامزن تو
حقیقت مرد باش اینجا نه زن تو
که ما از اصل فطرت دوستانیم
بصورت هر دو اندر بوستانیم
چو ما در اصل کل هستیم ما ذات
کنون ذاتیم مادر عین ذرات
در اینجان آن ما بوده است پیدا
تو میدانی حقیقت شیخ دانا
توئی اکنون و من من هم تو باشم
به هرجائی که باشی با تو باشم
وفاداری کن آن روزی که دانی
مرا مگذار ضایع تا توانی
قدم رنجه کن اندر سوی بغداد
مرا بنگر تو اندر کوی بغداد
که قدرت دوستی صورت اینست
وگرنه کل ترا عین الیقین است
کنون عین الیقین داری در اینجا
مرا مگذار ضایع شیخ دانا
از آن تکرار میگویم دمادم
که تو داری حقیقت کل در آدم
چه گویم وصف تو تو بیش از آنی
که چون من توحقیقت جان جانی
حقیقت فرع ما اینست ای یار
که من خواهم شدن اندر سردار
تو صورت گوشدار و عین تقوی
که در وی نام قطبی سوی دنیا
حقیقت آخرت زان تو باشد
که این منصور قربان تو باشد
منت قربان را هم شیخ بیچون
که میریزم بپای دارتو خون
بریزم خون خود قربان راهت
نیندیشم ز جان عذر خواهت
منم اکنون شده در سوی بغداد
کنون بدرود باش و دار بریاد
بگفت این و فرو رفت او بدریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
عجب آشوب اندر موجها زد
عجب کشتی ما بر فوجها زد
همه نزدیک ما اینجا دویدند
حقیقت جملگی عذر آوریدند
که ای شیخ جهان آخر دعائی
که جز تو نیست ما را پیشوائی
چه سر بود این چنین اسرار امشب
که اینخاکست بردیدار امشب
چنین شوری که اندر بحر افتاد
تو گوئی کشتی اندر قعر افتاد
کدامست این بزرگ و از کجا بود
ورا اینعزم بر سوی کجا بود
من این لحظه چو دیدم آنچنان راز
خدا راگفتم ای دانای هر راز
تو راز جملگی پیوسته دانی
که از غرقاب ما را وارهانی
رهانیدن کسی دیگر نداند
کسی دیگر بذات تو نداند
تو بیچونی و میدانی یقین راز
بدار این قوم بنده را زبان باز
تو ای منصور اکنون یاریی ده
مرا از راز برخورداریی ده
نگفته بودم ای جان این سخن من
که شد آن شب مثال روز روشن
تو گوئی بود آن شب صبحگاهی
همه عالم پر ازنور آلهی
چنین ز این مرد دیدم راز اینجا
دگر امروز دیگر باز اینجا
حقیقت این بزرگ پاکباز است
ز معنی و ز صورت بینیاز است
در این معنی که اودیده است گفتم
بچشم سر ازو اکنون شنفتم
همان دم کاندر آن دریای اعظم
همی زد میزند اینجا همان دم
هماندم میزند در پاکبازی
که دارد قرب ذات بینیازی
دم کل میزند آگاه گشته
سراپایش همه الله گشته
سراپایش همه ذرات گشته
همیشه در میان آیات گشته
سراپایش همه ذرات باشد
همه سر رشتهٔ هر ذات باشد
چو میداند زبان جمله این را
زبان اوست در عین الیقین را
یقین صرف دارد در معانی
که بیچونست در صاحبقرانی
من این دید دگر بسیار دیدم
ولیکن در یکی دلدار دیدم
جنید اینست بیشک عین دلدار
دگر او را در این معنی مپندار
که دارد هیچ آرامی دراینعام
وصال دوست دارد در سر انجام
مرانجامش چنین حرفست بردار
ز کون و ازمکان خود خبردار
رسیده است این زمان در اصل جانان
یقین داری یقین ازوصل جانان
چو وصل او را در اینجا منکشف شد
دل و جانش بجان متصف شد
چو جانش متصف شد گشت جانان
وز آن پیدائی آمد راز پنهان
بصورت لیک جانست او در اسرار
ز اسرار است او اینجا خبردار
کنون اینجاجنید پاک دین تو
درین رویت جمال او به بین تو
که روی او یقین فر الهی است
ورا در کل کمال پادشاهی است
کمال پادشاهی پر جبینش
گواهی میدهد عین الیقینش
گواهی میدهد بروی دل وجان
مرا بیشک که او رازاست و جانان
گواهی میدهد جانم باقرار
که این سرّ خدایست و نمودار
گواهی میدهد جانم ز معنی
که هست این مرد کل دیدار مولا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن شیخ جنید شیخ کبیر را
جنید راهبر گفت ای جهان بین
توئی در عصر ماراز عیان بین
جهان جان و دریای معانی
حقیقت جوهر دریای کانی
تو دادن آنچه ما اینجا نداریم
نهادی همچو تو پیدا نداریم
تو هستی قطب عالم اندر آفاق
حقیقت اوفتادستی تو خود طاق
بدین معنی که دیدستی ز منصور
بیانی گویمت میدار معذور
کنون در ملک عالم کن نظر باز
مشایخ چند هستند ای سرافراز
حقیقت انبیا بسیار بودند
حقیقت مؤمن دیدار بودند
همه واصل بُدند و کار دیده
در اینجا گه جمال یار دیده
همه در وصل خود صورت نگهدار
ز بهر دعوت ایشان نمودار
در اینجا آمدند از کارسازی
خدا بخشید هر یک سرفرازی
چو ایشان سرفراز راه بودند
ز بهر دعوتت آگاه بودند
نگفته هیچکس اینجا اناالحق
حقیقت جمله حق گفتند مطلق
همی دانیم ما ز اسرار اینجا
که نور اوست کل مشهور اینجا
همه دیدار جانانست دانیم
یقین خورشید تابانست دانیم
چو خورشید است او در نور اینجا
که نور اوست کل مشهور اینجا
محمد آفتاب و ما ستاره
یقین دعوتش عالم نظاره
کجا چون او دگر آید حقیقت
که مانندش بود اندر طریقت
که او سرخیل ما و پادشاهست
گدایانیم ما او پادشاه است
چو او شاهیست اندر لامکانی
ورا بُد جمله اسرار و معانی
نگفت این سرّ ودعوت کرد اینجا
از آنکه بود صاحبدرد اینجا
بدعوت یافت اینجا نعمت و ناز
میان انبیا آمد سرافراز
بدعوت شرع کرد اینجای بنیاد
که تا ناید ابر ذرات بیداد
سعادت مرورا بخشیده بد حق
در اینجا او بگفتهٔ بد اناالحق
اگر حق است حق در جمله راز است
حقیقت را همیشه چشمم باز است
ز بهر امر معروفست اینجا
که منکر نهی معروفست اینجا
هر آنکویی ادب آمد درین راه
سزای او دهد اینجایگه شاه
ادب داران ما اینجا بسی بین
به پیوسته همه با صاحب دین
شریعت بهر این بنهاد احمد
که تا پیدا نماید نیک از بد
چو نیکی همچوروز و شب بدآمد
مثل گوئی از این معنی تب آمد
چو میدانم که در شرع جهاندار
حقیقت گفت بد کردیم بردار
ورا زیرا که تا اهل جهان کل
ورا اینجا همی بینند و از دل
دگر کس مینگوید آنچه او گفت
که او بیشک درون خاک و خون خفت
حقیقت این چنین خواهد بدن راز
که این صورت نخواهد ماند کل باز
ازین ارکانها خارج شود او
حقیقت گفت ما خود بشنود او
نخواهد ماند صورت پایدارش
نباشد وصل اینجا در کنارش
طبایع محو خواهد شد وراهم
نخواهد رفت ازو ناگاه این دم
نخواهد بود اینجا با ادب او
ز روی شرع بد گفتست بد او
در این ساعت که بردار است اینجا
کجا از ما خبر دارست اینجا
حقیقت این زمان چون بیزمانست
نزولش نیز دایم جان جانست
ز اول صورت آخر سرآید
حقیقت پنج روز اینجا برآید
خدادان ملک ملکش مالک آمد
حقیقت کل شئی هالک آمد
خدا پاک و مبرّا از کف خاک
چه نسبت داردآخر خاک باپاک
خدا پاک و منزه در حقیقت
کجا گنجد درین عین طبیعت
منزه آمد از گردون عالم
ولیکن صنع بنماید دمادم
نشاید این حقیقت پیشوائی
کجا او را بود دید خدائی
خدا جان دارد و دیگر ستاند
چو آسان دادم آسان ستاند
تمامت پادشاهان بندهٔ اوست
اگر نه اینچنین دانی نه نیکوست
تو شیخ از اعتقاد پاک مگذر
حقیقت زین بیان امروز برخور
چنان کاول مگو این راز هرگز
بقول مصطفی دین العجایز
نگه میدار گفتش در دل وجان
که عالم صورتت دادست جانان
اگر جانان حقیقت اوست تحقیق
که او دارد یقین در شرع توفیق
کسی کوپای بر بالا نهاده است
ز بالا ناگهی در سر فتاده است
محمد دان و جز ذات محمد
مخوان جز ذات و آیات محمد
محمد حق شناس اینجای منصور
مشو ای شیخ عالم زین سخن دور
محمد دان یقین ذات خداوند
که او آمد حقیقت ذات و پیوند
ز بهر دعوت کل امم بود
به معنی و بصورت محترم بود
نگفت این راز چون منصور سرباز
از آن دانم ورا من صاحب راز
حقیقت هر که آگاهست بروی
بنور شرع چون ماه است از وی
چو او بیشک نماید راه جمله
حقیقت او بود مر شاه جمله
خدا او را چنین عزّ جهان داد
ورا تمکین بر هر دو جهان داد
ابا حق گفت جمله لیک معراج
نهاده بر سر خود آن شب آن تاج
چو او را برگزید و آشنا کرد
میان انبیایش پیشوا کرد
بجز او پیشوادیگر نگیرم
یقین اینست ای شیخ کبیرم
محمد دانم و الله خدا من
محمد را شناسم پیشوا من
مرا او پیشوا و کس نخوانم
بجز او هیچکس دیگر نخواهم
ره حق یافتستم من ازو باز
حقیقت اوبود مر شاه را باز
خبردارم که ما را حق چه داده است
درون جان ما هرچه نهاد است
حقیقت گفت و گنجش یافتستم
بسوی گنج خود بشتافتستم
مرا گنج معانی آشکار است
مرا گفتار او ناپایدار است
حقیقت ذات ذاتم در صفاتم
حقیقت شد یقین چون نور ذاتم
اگر از ذات من ذاتم در اینجا
سراسر عین ذراتم در اینجا
چو او واصل شدست و کارسازم
از آن از گفتن او بینیازم
ره شرع محمد بسپریدم
بحمدالله که همچون بایزیدم
که چون او دید گفتار اناالحق
زند مانند او هر دم اناالحق
بگفت او چنان مغرور افتاد
چراغ وصل او شد کشته در باد
چنان دور است این ساعت زجانان
که ابر آید بر خورشید تابان
ضیا زو رفت ودرتاریکی افتاد
که از اعیان شرع او دور افتاد
ازین گفتارها اوغمزه آمد
ز خورشیدی بسوی ذره آمد
کنون شیخ کبیر و قطب اسرار
رهم شرعست میدان تو ز گفتار
هر آنکو مرد راه و آشنایست
همیشه راز دار مصطفایست
حقیقت سالهابر درگه او
نشستم تاشدستم آگه او
چو من آگاه گشتم از شریعت
حقیقت بود کل عین طریقت
حقیقت در شریعت دان یقین تو
شریعت دان یقین عین الیقین تو
بشرع احمد آور فخر زنهار
که اندر شرع کل یابی تو دلدار
هر آنکو پای در بیرون نهادست
قدم در خاک و او در خون نهاده است
ادب داری چو مردان بایدت کرد
شراب وصل آن دم بایدت خورد
ادب پیش آور اینجا همچو مردان
که دارد دوست اینجاگاه جانان
ادب داران راه او در اینجا
همیشه بودهاند نیکو در اینجا
اگرچه راز جانان بودشان بیش
نگفتند و برفتند با دل ریش
ادب اینجایگه میدار جانا
وگرنه جای بین بردار جانان
بحکم شرع آمد بی ادب او
بدارش کردم از بهر سبب او
سبب اینست بشنو شیخ تحقیق
که تا پیدا بود صدیق و زندیق
اگرچه جمله در تحقیق اویست
بدی بددان و نیکی خود نکویست
ازآن اصلی و فرعی کرده است دوست
که این مغز است بهتر بیشک از پوست
حقیقت اصل شرع احمد آمد
که در اسرار او نیک و بد آمد
وگر کافر بود همچو مسلمان
لکم دین گفت حق در سرّ قرآن
کسانی کاندرین معنی ندانند
ز خود تفسیرها بیهوده خوانند
که این جمله یکی گفتست بیچون
منت گویم بیانی نی دگرگون
همه از کارگاه کردگاریم
همه از سرّ صنعش آشکاریم
همه از او شده پیدا در اینجا
همه از اوست گویا اندر اینجا
کمال قدرت او بیشمار است
همیشه جمله را پروردگاراست
همه از ذات اوست اینجای پیدا
چه پیدا و نهان چه زشت و زیبا
همه از اوست اندر شرع نی او
چنین دان تا بود اسرار نیکو
حقیقت دان تو حق نه آن دیگر
وگر باطل ز قرآن خوان و بنگر
یکی را گفت کافر دیگری دوست
مسلمان خواند و گفت این راه نیکوست
حقیقت فرقها اینجاست بسیار
بود عاقل از این معنی خبردار
از آن یک شمه گفتم شیخ عالم
نیارم زد بنزدیک تو این دم
که میدانم که تو اسرار شاهی
مراسم شاهی و هم جان پناهی
که منصور است مرد رازدیده
نمودی از حقیقت باز دیده
نمودند سروران اینجا نمودند
بیکره بود جانش در ربودند
که دارد ذات کل ورنه نگفتی
دُرِ اسرار اینجاگه نسفتی
اگر بودی حقیقت ذات اینجا
نگفتی نیز با هر ذات اینجا
چو چیزی مرد را اینجا نمودند
بیک ره بود جانش در ربودند
سخن از عشق میگوید نه از عقل
کجا گنجد بنزد عشق از نقل
سخن بیعقل میگوید ز اسرار
شنفتم گفتن او بر سر دار
حقیقت گفت اندر سوی زندان
سخنها او بسی از سرجانان
ولیکن چون نه او درخانه باشد
بنزدم بیشکی دیوانه باشد
سراسر گفت او درعشق پیداست
ولیکن این سخن نی گفتهٔ ماست
نگوئیم این سخن ما نزد هر کس
ترا میگویم این اسرارها بس
عوام الناس یک سر همچو دیوند
ابا بانگ و خروش و باغریوند
وصول ما کجا هرگز بدانند
وگر می ره برند عاجز بمانند
ره وصلست نی راه مجازیست
نیفتادست این راه مجازیست
ره عشقست و دروی رازهاهست
در آن اندیشهٔ او رازها هست
ببازی راست ناید راز گفتن
بر هر کس اناالحق باز گفتن
اگر این مرد راه این کرده باشد
نه همچون دیگران در پرده باشد
حقیقت در رسیده سوی منزل
بود مقصود خود پیوسته حاصل
وصالش جزو و کلی هست داده
بود اینجا نباشد دوست و ساده
نه از دیوانگی میگوید این راز
که منصور از برابر داد آواز
که ای شیخ کبیر وعالم کل
ترا دانم حقیقت آدم کل
کجائی ای جُنید آخر دمی پیش
درآی و بهتر از آنم بیندیش
سخنها را مگو اینجا و پیش آی
چو نوشی این زمان بی عین پیش آی
سخن از شرع گفتی این زمانت
ایا شیخ جهان راز نهانت
همین بد جملگی من میستودم
که در عین ازل ذات تو بودم
بخاصه این زمان چون راز دارم
ترا زین گفت اکنون باز دارم
تو ای شیخ جهان و پیر آفاق
ز بهر دیدنت بودیم مشتاق
کنونت باز دیدم اندر اینجا
نظر کن بایزیدم اندر اینجا
رسیده در وصال ما بمعنی
بسیرت یافته دیدارمولی
حقیقت رازدار ماست اینجا
حقیقت آمد اینجا رهبر اینجا
ولیکن این جنید از ماست بر دور
ورا میدار قطب ذات معذور
که میداند ولیکن می نداند
کتاب هجر بر او چون بخواند
کتاب هجر میخواند ترا باز
خبردارد هم از انجام و آغاز
ولیکن پخته و بس نارسیده است
اگرچه شیخ و پیر بایزید است
تو گفتی راز بهر او در اینجا
شنفتم قصهٔ آن لیل و دریا
چه باشد آن عجایبهای دیگر
نمودستم بسی در بحر و در بر
تو گفتی راز بهر او در اینجا
بیا ای دلبر و ای یار زیبا
دوسال و نیم با هم یار بودیم
ز دید خویش در اسرار بودیم
نمود من تو چندین دیدهٔ باز
دگر چندی چنین بشنیدهٔ باز
بچشم خود در آن شب راز دیدی
دگر امروز ما را باز دیدی
هر آنچ آن رفت آن دیگر مجو تو
هر آنچه گم کنی دیگر مجو تو
سخن از نقد گوی و وصل جانان
هر آنجائی که گوئی وصل جانان
تو شیخا مر جنیدا رهبر کوی
که داری اندر انیجا چشم در کوی
تو گوئی عشق سرگردان بدیدی
ولیکن شاه در میدان ندیدی
ندیدی شاه در میدان ستاده
از آنی چشم در کویش نهاده
تو روی شاه بنگر تا بدانی
وگرنه قصهٔ هرزه چه رانی
توچندین رازها دیدی ز من باز
بماندستی کنون مانند زن باز
حقیقت شیخ دین و بینظیری
تو آن قطبی از آن شیخ کبیری
که میدانی از رازی که ما راست
در اینجاگه نمودستم من آنراست
تودانی این سخن از بحر گویان
سخنها با جنید و شاه میدان
ز تو پرسید و اوّل باز گفتی
ابا او از حقیقت راست گفتی
جوابت داد او از شرع و از فرع
مرا دیوانه میخوانید و در صرع
کسی کو من نه بیند اندر اسرار
ز ذات من نباشد او خبردار
تمامت انبیا و اولیائیم
ستادستند و درعین بقائیم
رسیدستم بعین منزل خویش
حجابی رفته اینجا گاه از پیش
حقیقت پردهام شد پاره پاره
تمامت اهل دل در من نظاره
ز هر جانب دو صد اینجا جنید است
ستاده مرغ دام ما و قید است
نمیگویند اینجا گه سخندان
که هستند صاحب تفسیر و برهان
سخندانان ما اینجا ستاده
دل وجان سوی مااینجا نهاده
چرا اینجا جنید اندر حقیقت
سخن میراند از عین طبیعت
نگویند کودکان زینگونه اسرار
که گفت ار نیز با تو نکته هشیار
چو من اینجا نمودار خدایم
حقیقت انبیا و اولیایم
درون جان من پیداست ایشان
نباشم یک دلی باشم پریشان
بحق گوئیم و با حق جمله گوئیم
حقیقت حق بود چون جمله اوئیم
خدا با من سخن میگوید اینجا
رضای ذات خود میجوید اینجا
حقیقت مینماید بود بودش
اگرچه جملگی کرده سجودش
حقیقت خود شناسایست خود را
برش یکسانست اینجا نیک و بد را
چو عشق خویشتن آورد با خویش
حقیقت نوش خواهد کرد مرنیش
حقیقت حق ز خود آمد خبردار
ز عشق خویش این لحظه است بردار
منزه از وجود و از طبایع
که پیدا است او ز هر صنع و صنایع
خدا بود و بود پیوسته هر جا
کنون در ذات با امروز پیدا
نه دیوانه بود او مر مرا او
کند اینجا بگفتاری جفا او
چو او در جان ماهمخانه باشد
کجامنصور کل دیوانه باشد
بود دیوانه او کاینجا نداند
نمود عشق ما دیوانه خواند
جنید اینجا محمّد داند و بس
بجز او مینداند نیز هر کس
تمامت کودکان دانند احمد
حقیقت رهنمای نیک یا بد
همه ذرات عالم ناسپاساند
محمد را زجان و دل شناسند
ولی کنه محمد آن بدانند
که با او گویندو با او بخوانند
محمد در درون ماست اینجا
حقیقت رهنمون ماست اینجا
محمّد در عیان ماست بینش
ازو پیدا خدای آفرینش
محمد میزند در ما اناالحق
همی گوید دمادم سر مطلق
محمد رهنمود اینجای حلاج
نهادم عاقبت بر سر از این تاج
چو من واصل ز ذات مصطفایم
یقین با انبیا و اولیایم
مرا هم رهبر و هم رهنمایست
حقیقت در درونم او خدایست
مرا او کرد واصل نزد عشاق
فکندم در نهاد جملگی طاق
ز وصل احمدم بردارمانده
ز عشق او چنین در کار مانده
وصال مصطفی در جان منصور
چو خورشید است کل نور علی نور
وصال مصطفی بخشید جانم
کنون بنمود کل عین عیانم
چو از او واصلم اینجا حقیقت
سپردم بیشکی راه شریعت
ره شرعش بجان اینجا سپردم
از آن گوی اناالحق بین که بردم
از آن گوی اناالحق بردهام من
که نی چون دیگری پی بردهام من
ره او کردم و منزل ندیدم
اگرچه هست منزل ناپدیدم
چو او دیدم چه خواهم کرد منزل
چو جان دیدم چه خواهم کرد بادل
چو او دیدم چه کارم با جنید است
مرا سیمرغ قدرت جمله صید است
ز حق اندرز حق گویم همیشه
ز حق دانم همه اسرار و پیشه
ز حق گویم که چون احمد حق آمد
ز سرّ من رآنی مطلق آمد
ورا این راز اینجا درعیانست
از این معنی به کل صاحب قرانست
از آن اینجا بگفت او همچو من راز
که دعوت خواست کرد آن سرافراز
چو دعوت مرورا بد در شریعت
از آن مخفی نمود اینجا حقیقت
ز بهر دعوت خود او نهان کرد
حقیقت راه شرع اینجا بیان کرد
بیان شرع کرد و راه بنمود
حقیقت مر علی را شاه بنمود
سخن بسیار از شیخ کبیر است
محمد در میانه بی نظیر است
هر آنکو راه او کرده است اینجا
حقیقت در پس پرده است اینجا
اگر اینجا جنید پاک دینم
بیابد یک زمان عین الیقینم
نمایم مصطفی او را درین دم
تمامت انبیا بادید آدم
اگر آید دمی او بر سر دار
کنم او را در این اعیان نمودار
ولیکن او بخود می باز ماندست
چو گنجشکی بدست بازمانده است
ندانست این دگر دم بر سردار
بدین شکرانه گردانم خبردار
دگر از سر ذاتم در حقیقت
که حق بیند ز ذرّاتم حقیقت
مرا او در درون جانانست پیدا
نمیداند ورا با تست پیدا
که هر انصاف ما اینجا دهد او
بجان خویشتن منت نهد او
که گفتارش ز نادانی بد از دوست
سخن بیمغز اینجا گفت از پوست
توئی در عصر ماراز عیان بین
جهان جان و دریای معانی
حقیقت جوهر دریای کانی
تو دادن آنچه ما اینجا نداریم
نهادی همچو تو پیدا نداریم
تو هستی قطب عالم اندر آفاق
حقیقت اوفتادستی تو خود طاق
بدین معنی که دیدستی ز منصور
بیانی گویمت میدار معذور
کنون در ملک عالم کن نظر باز
مشایخ چند هستند ای سرافراز
حقیقت انبیا بسیار بودند
حقیقت مؤمن دیدار بودند
همه واصل بُدند و کار دیده
در اینجا گه جمال یار دیده
همه در وصل خود صورت نگهدار
ز بهر دعوت ایشان نمودار
در اینجا آمدند از کارسازی
خدا بخشید هر یک سرفرازی
چو ایشان سرفراز راه بودند
ز بهر دعوتت آگاه بودند
نگفته هیچکس اینجا اناالحق
حقیقت جمله حق گفتند مطلق
همی دانیم ما ز اسرار اینجا
که نور اوست کل مشهور اینجا
همه دیدار جانانست دانیم
یقین خورشید تابانست دانیم
چو خورشید است او در نور اینجا
که نور اوست کل مشهور اینجا
محمد آفتاب و ما ستاره
یقین دعوتش عالم نظاره
کجا چون او دگر آید حقیقت
که مانندش بود اندر طریقت
که او سرخیل ما و پادشاهست
گدایانیم ما او پادشاه است
چو او شاهیست اندر لامکانی
ورا بُد جمله اسرار و معانی
نگفت این سرّ ودعوت کرد اینجا
از آنکه بود صاحبدرد اینجا
بدعوت یافت اینجا نعمت و ناز
میان انبیا آمد سرافراز
بدعوت شرع کرد اینجای بنیاد
که تا ناید ابر ذرات بیداد
سعادت مرورا بخشیده بد حق
در اینجا او بگفتهٔ بد اناالحق
اگر حق است حق در جمله راز است
حقیقت را همیشه چشمم باز است
ز بهر امر معروفست اینجا
که منکر نهی معروفست اینجا
هر آنکویی ادب آمد درین راه
سزای او دهد اینجایگه شاه
ادب داران ما اینجا بسی بین
به پیوسته همه با صاحب دین
شریعت بهر این بنهاد احمد
که تا پیدا نماید نیک از بد
چو نیکی همچوروز و شب بدآمد
مثل گوئی از این معنی تب آمد
چو میدانم که در شرع جهاندار
حقیقت گفت بد کردیم بردار
ورا زیرا که تا اهل جهان کل
ورا اینجا همی بینند و از دل
دگر کس مینگوید آنچه او گفت
که او بیشک درون خاک و خون خفت
حقیقت این چنین خواهد بدن راز
که این صورت نخواهد ماند کل باز
ازین ارکانها خارج شود او
حقیقت گفت ما خود بشنود او
نخواهد ماند صورت پایدارش
نباشد وصل اینجا در کنارش
طبایع محو خواهد شد وراهم
نخواهد رفت ازو ناگاه این دم
نخواهد بود اینجا با ادب او
ز روی شرع بد گفتست بد او
در این ساعت که بردار است اینجا
کجا از ما خبر دارست اینجا
حقیقت این زمان چون بیزمانست
نزولش نیز دایم جان جانست
ز اول صورت آخر سرآید
حقیقت پنج روز اینجا برآید
خدادان ملک ملکش مالک آمد
حقیقت کل شئی هالک آمد
خدا پاک و مبرّا از کف خاک
چه نسبت داردآخر خاک باپاک
خدا پاک و منزه در حقیقت
کجا گنجد درین عین طبیعت
منزه آمد از گردون عالم
ولیکن صنع بنماید دمادم
نشاید این حقیقت پیشوائی
کجا او را بود دید خدائی
خدا جان دارد و دیگر ستاند
چو آسان دادم آسان ستاند
تمامت پادشاهان بندهٔ اوست
اگر نه اینچنین دانی نه نیکوست
تو شیخ از اعتقاد پاک مگذر
حقیقت زین بیان امروز برخور
چنان کاول مگو این راز هرگز
بقول مصطفی دین العجایز
نگه میدار گفتش در دل وجان
که عالم صورتت دادست جانان
اگر جانان حقیقت اوست تحقیق
که او دارد یقین در شرع توفیق
کسی کوپای بر بالا نهاده است
ز بالا ناگهی در سر فتاده است
محمد دان و جز ذات محمد
مخوان جز ذات و آیات محمد
محمد حق شناس اینجای منصور
مشو ای شیخ عالم زین سخن دور
محمد دان یقین ذات خداوند
که او آمد حقیقت ذات و پیوند
ز بهر دعوت کل امم بود
به معنی و بصورت محترم بود
نگفت این راز چون منصور سرباز
از آن دانم ورا من صاحب راز
حقیقت هر که آگاهست بروی
بنور شرع چون ماه است از وی
چو او بیشک نماید راه جمله
حقیقت او بود مر شاه جمله
خدا او را چنین عزّ جهان داد
ورا تمکین بر هر دو جهان داد
ابا حق گفت جمله لیک معراج
نهاده بر سر خود آن شب آن تاج
چو او را برگزید و آشنا کرد
میان انبیایش پیشوا کرد
بجز او پیشوادیگر نگیرم
یقین اینست ای شیخ کبیرم
محمد دانم و الله خدا من
محمد را شناسم پیشوا من
مرا او پیشوا و کس نخوانم
بجز او هیچکس دیگر نخواهم
ره حق یافتستم من ازو باز
حقیقت اوبود مر شاه را باز
خبردارم که ما را حق چه داده است
درون جان ما هرچه نهاد است
حقیقت گفت و گنجش یافتستم
بسوی گنج خود بشتافتستم
مرا گنج معانی آشکار است
مرا گفتار او ناپایدار است
حقیقت ذات ذاتم در صفاتم
حقیقت شد یقین چون نور ذاتم
اگر از ذات من ذاتم در اینجا
سراسر عین ذراتم در اینجا
چو او واصل شدست و کارسازم
از آن از گفتن او بینیازم
ره شرع محمد بسپریدم
بحمدالله که همچون بایزیدم
که چون او دید گفتار اناالحق
زند مانند او هر دم اناالحق
بگفت او چنان مغرور افتاد
چراغ وصل او شد کشته در باد
چنان دور است این ساعت زجانان
که ابر آید بر خورشید تابان
ضیا زو رفت ودرتاریکی افتاد
که از اعیان شرع او دور افتاد
ازین گفتارها اوغمزه آمد
ز خورشیدی بسوی ذره آمد
کنون شیخ کبیر و قطب اسرار
رهم شرعست میدان تو ز گفتار
هر آنکو مرد راه و آشنایست
همیشه راز دار مصطفایست
حقیقت سالهابر درگه او
نشستم تاشدستم آگه او
چو من آگاه گشتم از شریعت
حقیقت بود کل عین طریقت
حقیقت در شریعت دان یقین تو
شریعت دان یقین عین الیقین تو
بشرع احمد آور فخر زنهار
که اندر شرع کل یابی تو دلدار
هر آنکو پای در بیرون نهادست
قدم در خاک و او در خون نهاده است
ادب داری چو مردان بایدت کرد
شراب وصل آن دم بایدت خورد
ادب پیش آور اینجا همچو مردان
که دارد دوست اینجاگاه جانان
ادب داران راه او در اینجا
همیشه بودهاند نیکو در اینجا
اگرچه راز جانان بودشان بیش
نگفتند و برفتند با دل ریش
ادب اینجایگه میدار جانا
وگرنه جای بین بردار جانان
بحکم شرع آمد بی ادب او
بدارش کردم از بهر سبب او
سبب اینست بشنو شیخ تحقیق
که تا پیدا بود صدیق و زندیق
اگرچه جمله در تحقیق اویست
بدی بددان و نیکی خود نکویست
ازآن اصلی و فرعی کرده است دوست
که این مغز است بهتر بیشک از پوست
حقیقت اصل شرع احمد آمد
که در اسرار او نیک و بد آمد
وگر کافر بود همچو مسلمان
لکم دین گفت حق در سرّ قرآن
کسانی کاندرین معنی ندانند
ز خود تفسیرها بیهوده خوانند
که این جمله یکی گفتست بیچون
منت گویم بیانی نی دگرگون
همه از کارگاه کردگاریم
همه از سرّ صنعش آشکاریم
همه از او شده پیدا در اینجا
همه از اوست گویا اندر اینجا
کمال قدرت او بیشمار است
همیشه جمله را پروردگاراست
همه از ذات اوست اینجای پیدا
چه پیدا و نهان چه زشت و زیبا
همه از اوست اندر شرع نی او
چنین دان تا بود اسرار نیکو
حقیقت دان تو حق نه آن دیگر
وگر باطل ز قرآن خوان و بنگر
یکی را گفت کافر دیگری دوست
مسلمان خواند و گفت این راه نیکوست
حقیقت فرقها اینجاست بسیار
بود عاقل از این معنی خبردار
از آن یک شمه گفتم شیخ عالم
نیارم زد بنزدیک تو این دم
که میدانم که تو اسرار شاهی
مراسم شاهی و هم جان پناهی
که منصور است مرد رازدیده
نمودی از حقیقت باز دیده
نمودند سروران اینجا نمودند
بیکره بود جانش در ربودند
که دارد ذات کل ورنه نگفتی
دُرِ اسرار اینجاگه نسفتی
اگر بودی حقیقت ذات اینجا
نگفتی نیز با هر ذات اینجا
چو چیزی مرد را اینجا نمودند
بیک ره بود جانش در ربودند
سخن از عشق میگوید نه از عقل
کجا گنجد بنزد عشق از نقل
سخن بیعقل میگوید ز اسرار
شنفتم گفتن او بر سر دار
حقیقت گفت اندر سوی زندان
سخنها او بسی از سرجانان
ولیکن چون نه او درخانه باشد
بنزدم بیشکی دیوانه باشد
سراسر گفت او درعشق پیداست
ولیکن این سخن نی گفتهٔ ماست
نگوئیم این سخن ما نزد هر کس
ترا میگویم این اسرارها بس
عوام الناس یک سر همچو دیوند
ابا بانگ و خروش و باغریوند
وصول ما کجا هرگز بدانند
وگر می ره برند عاجز بمانند
ره وصلست نی راه مجازیست
نیفتادست این راه مجازیست
ره عشقست و دروی رازهاهست
در آن اندیشهٔ او رازها هست
ببازی راست ناید راز گفتن
بر هر کس اناالحق باز گفتن
اگر این مرد راه این کرده باشد
نه همچون دیگران در پرده باشد
حقیقت در رسیده سوی منزل
بود مقصود خود پیوسته حاصل
وصالش جزو و کلی هست داده
بود اینجا نباشد دوست و ساده
نه از دیوانگی میگوید این راز
که منصور از برابر داد آواز
که ای شیخ کبیر وعالم کل
ترا دانم حقیقت آدم کل
کجائی ای جُنید آخر دمی پیش
درآی و بهتر از آنم بیندیش
سخنها را مگو اینجا و پیش آی
چو نوشی این زمان بی عین پیش آی
سخن از شرع گفتی این زمانت
ایا شیخ جهان راز نهانت
همین بد جملگی من میستودم
که در عین ازل ذات تو بودم
بخاصه این زمان چون راز دارم
ترا زین گفت اکنون باز دارم
تو ای شیخ جهان و پیر آفاق
ز بهر دیدنت بودیم مشتاق
کنونت باز دیدم اندر اینجا
نظر کن بایزیدم اندر اینجا
رسیده در وصال ما بمعنی
بسیرت یافته دیدارمولی
حقیقت رازدار ماست اینجا
حقیقت آمد اینجا رهبر اینجا
ولیکن این جنید از ماست بر دور
ورا میدار قطب ذات معذور
که میداند ولیکن می نداند
کتاب هجر بر او چون بخواند
کتاب هجر میخواند ترا باز
خبردارد هم از انجام و آغاز
ولیکن پخته و بس نارسیده است
اگرچه شیخ و پیر بایزید است
تو گفتی راز بهر او در اینجا
شنفتم قصهٔ آن لیل و دریا
چه باشد آن عجایبهای دیگر
نمودستم بسی در بحر و در بر
تو گفتی راز بهر او در اینجا
بیا ای دلبر و ای یار زیبا
دوسال و نیم با هم یار بودیم
ز دید خویش در اسرار بودیم
نمود من تو چندین دیدهٔ باز
دگر چندی چنین بشنیدهٔ باز
بچشم خود در آن شب راز دیدی
دگر امروز ما را باز دیدی
هر آنچ آن رفت آن دیگر مجو تو
هر آنچه گم کنی دیگر مجو تو
سخن از نقد گوی و وصل جانان
هر آنجائی که گوئی وصل جانان
تو شیخا مر جنیدا رهبر کوی
که داری اندر انیجا چشم در کوی
تو گوئی عشق سرگردان بدیدی
ولیکن شاه در میدان ندیدی
ندیدی شاه در میدان ستاده
از آنی چشم در کویش نهاده
تو روی شاه بنگر تا بدانی
وگرنه قصهٔ هرزه چه رانی
توچندین رازها دیدی ز من باز
بماندستی کنون مانند زن باز
حقیقت شیخ دین و بینظیری
تو آن قطبی از آن شیخ کبیری
که میدانی از رازی که ما راست
در اینجاگه نمودستم من آنراست
تودانی این سخن از بحر گویان
سخنها با جنید و شاه میدان
ز تو پرسید و اوّل باز گفتی
ابا او از حقیقت راست گفتی
جوابت داد او از شرع و از فرع
مرا دیوانه میخوانید و در صرع
کسی کو من نه بیند اندر اسرار
ز ذات من نباشد او خبردار
تمامت انبیا و اولیائیم
ستادستند و درعین بقائیم
رسیدستم بعین منزل خویش
حجابی رفته اینجا گاه از پیش
حقیقت پردهام شد پاره پاره
تمامت اهل دل در من نظاره
ز هر جانب دو صد اینجا جنید است
ستاده مرغ دام ما و قید است
نمیگویند اینجا گه سخندان
که هستند صاحب تفسیر و برهان
سخندانان ما اینجا ستاده
دل وجان سوی مااینجا نهاده
چرا اینجا جنید اندر حقیقت
سخن میراند از عین طبیعت
نگویند کودکان زینگونه اسرار
که گفت ار نیز با تو نکته هشیار
چو من اینجا نمودار خدایم
حقیقت انبیا و اولیایم
درون جان من پیداست ایشان
نباشم یک دلی باشم پریشان
بحق گوئیم و با حق جمله گوئیم
حقیقت حق بود چون جمله اوئیم
خدا با من سخن میگوید اینجا
رضای ذات خود میجوید اینجا
حقیقت مینماید بود بودش
اگرچه جملگی کرده سجودش
حقیقت خود شناسایست خود را
برش یکسانست اینجا نیک و بد را
چو عشق خویشتن آورد با خویش
حقیقت نوش خواهد کرد مرنیش
حقیقت حق ز خود آمد خبردار
ز عشق خویش این لحظه است بردار
منزه از وجود و از طبایع
که پیدا است او ز هر صنع و صنایع
خدا بود و بود پیوسته هر جا
کنون در ذات با امروز پیدا
نه دیوانه بود او مر مرا او
کند اینجا بگفتاری جفا او
چو او در جان ماهمخانه باشد
کجامنصور کل دیوانه باشد
بود دیوانه او کاینجا نداند
نمود عشق ما دیوانه خواند
جنید اینجا محمّد داند و بس
بجز او مینداند نیز هر کس
تمامت کودکان دانند احمد
حقیقت رهنمای نیک یا بد
همه ذرات عالم ناسپاساند
محمد را زجان و دل شناسند
ولی کنه محمد آن بدانند
که با او گویندو با او بخوانند
محمد در درون ماست اینجا
حقیقت رهنمون ماست اینجا
محمّد در عیان ماست بینش
ازو پیدا خدای آفرینش
محمد میزند در ما اناالحق
همی گوید دمادم سر مطلق
محمد رهنمود اینجای حلاج
نهادم عاقبت بر سر از این تاج
چو من واصل ز ذات مصطفایم
یقین با انبیا و اولیایم
مرا هم رهبر و هم رهنمایست
حقیقت در درونم او خدایست
مرا او کرد واصل نزد عشاق
فکندم در نهاد جملگی طاق
ز وصل احمدم بردارمانده
ز عشق او چنین در کار مانده
وصال مصطفی در جان منصور
چو خورشید است کل نور علی نور
وصال مصطفی بخشید جانم
کنون بنمود کل عین عیانم
چو از او واصلم اینجا حقیقت
سپردم بیشکی راه شریعت
ره شرعش بجان اینجا سپردم
از آن گوی اناالحق بین که بردم
از آن گوی اناالحق بردهام من
که نی چون دیگری پی بردهام من
ره او کردم و منزل ندیدم
اگرچه هست منزل ناپدیدم
چو او دیدم چه خواهم کرد منزل
چو جان دیدم چه خواهم کرد بادل
چو او دیدم چه کارم با جنید است
مرا سیمرغ قدرت جمله صید است
ز حق اندرز حق گویم همیشه
ز حق دانم همه اسرار و پیشه
ز حق گویم که چون احمد حق آمد
ز سرّ من رآنی مطلق آمد
ورا این راز اینجا درعیانست
از این معنی به کل صاحب قرانست
از آن اینجا بگفت او همچو من راز
که دعوت خواست کرد آن سرافراز
چو دعوت مرورا بد در شریعت
از آن مخفی نمود اینجا حقیقت
ز بهر دعوت خود او نهان کرد
حقیقت راه شرع اینجا بیان کرد
بیان شرع کرد و راه بنمود
حقیقت مر علی را شاه بنمود
سخن بسیار از شیخ کبیر است
محمد در میانه بی نظیر است
هر آنکو راه او کرده است اینجا
حقیقت در پس پرده است اینجا
اگر اینجا جنید پاک دینم
بیابد یک زمان عین الیقینم
نمایم مصطفی او را درین دم
تمامت انبیا بادید آدم
اگر آید دمی او بر سر دار
کنم او را در این اعیان نمودار
ولیکن او بخود می باز ماندست
چو گنجشکی بدست بازمانده است
ندانست این دگر دم بر سردار
بدین شکرانه گردانم خبردار
دگر از سر ذاتم در حقیقت
که حق بیند ز ذرّاتم حقیقت
مرا او در درون جانانست پیدا
نمیداند ورا با تست پیدا
که هر انصاف ما اینجا دهد او
بجان خویشتن منت نهد او
که گفتارش ز نادانی بد از دوست
سخن بیمغز اینجا گفت از پوست
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در عین العیان توحید گوید
تو ای شیخ کبیر و قطب عالم
مرا دانی و میبینی در آن دم
چنان راهست سپردم تا بمنزل
که ما را دوست امروز است حاصل
مرا حاصل وصال جان جانست
چه جای این همه شرح و بیانست
جنید پاک با تو گفتم اسرار
ابا تو او بشرع آمد خبردار
بفرماید بحکم شرع جانان
که هر چیزی که باشد بدتر از آن
مرا امروز بنموده است اینجا
در من زین قفس بگشوده اینجا
حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم
بجز صورت در اینجاگاه این دم
حجابم صورتست و آفرینش
وگرنه جملگی ذات از تو بینش
حجابم صورتست و جان جانست
ولیکن مرد را در ترجمانست
حقیقت دم ز دستم از خدائی
نخواهد بود با اویم جدایی
در او واصل کنم در خویش اینجا
حجابم برگرفت از پیش اینجا
اگرچه سالکست و دروصالست
ولی از دیدن خود در وبالست
همه رنج من است از بیم صورت
وگرنه نیست اینجا گه کدورت
همه خواهد مرا این صورت به اعزاز
که گردد بی نشان از بی نشان باز
چنان کاول نهادش بی نشان بود
ورا این آرزو اندر جهان بود
که تا منصور آید واصل کل
ورا دیدار باشد حاصل کل
کنون دو دست ما اینجا بینداز
زبان و پایم اینجا ای سرافراز
اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا
بجان تو که با ما کن تو این را
بفرما تا دو دست و پایم اینجا
ببرند با زبانم شیخ دانا
قصاص شرع دان تا یار باشم
ز سرّ عشق برخوردار باشم
نمیخواهم من این دست و زبانم
کزین دست و زبان عین جهانم
نمیخواهم من این هر دو قدم را
قدم میخواهم امادر عدم را
نمیخواهم به جز دیدار جانان
چنین خواهد بدن اسرار جانان
درین دنیا ز صورت مبتلایم
فتاده در کف و چنگ قضایم
اگرچه خود قلم راندم بتحقیق
مرا از عین آمد عین توفیق
قلم راندیم و آنگه در کشیدیم
قلم بر نقش ذات خود کشیدیم
قلم راندیم ما در اصل اینجا
که بیصورت بیابم وصل اینجا
قلم راندیم و دیگر می چه ماندست
اناالحق میزنم دیگر چه مانده است
مرا جانست و جانان در خیالم
نموده این زمان عین وصالم
سخن کز وصل گوئی جمله سوز است
بآخر چون سخن از دلفروز است
چو جانان این چنین مر خویشتن راست
در این بغداد جان ما بیاراست
سرافراز است ودارد همچون جانم
همی داند یقین راز نهانم
تو ای دار این زمان میدار معذور
که یار تست اینجاگاه منصور
تو ای دار از حقیقت پایداری
ابا با یک نفس دیدار یاری
وصال عاشقان آمد سردار
که تا مر سالکان دارد خبردار
وصال عاشقان سربازی آمد
که منصور از یقین برداری آمد
وصال عاشقان درجان فشانی است
که عاشق در ازل راز نهانی است
وصال عاشقان خواهی ببر سر
که تا یابی مقام خویش آن سر
همه عشاق حیرانند و منصور
سخن از وصل راند نور علی نور
وصال ما فراق ماست ما را
که وصل کل فنای ماست ما را
وصال ما حقیقت در فنایست
وصال اینست و باقی کل هبایست
کنون شیخ جهان تا چند گویم
تو پیوندی چرا پیوند جویم
من این پیوند میخواهم خدائی
که تا یابم بکل سر خدائی
من این پیوند میسوزم در اینجا
چنی گو نه دل افروزم در اینجا
که با پیوند ما در سوی ما تو
بیابی راه خود در کوی ما تو
اگر در کوی خود خواهی قدم زد
قدم را اندر آن کو در عدم زد
نمود خویشتن بیدست و بیپا
که داری در درون خلوتم جا
زبان بردار اینجا بی زبان شو
چو گردی بیزبان در ما نهان شو
نهان شو تا عیان گردی چو منصور
بمانی جاودان نور علی نور
نهان شو همچو ما در بینشانی
بگو آخر که قصه چندخوانی
چنین میگویدم دلدار اینجا
خبر کردم ز هر اسرار اینجا
اناالحق میزند منصور بی دوست
که منصورم فنا گفتن هم از اوست
اناالحق کی زند منصور بردار
اناالحق حق زند اینجا بگفتار
اناالحق در زبانم اوست جمله
در اسرار اینجا اوست جمله
اناالحق میزند اینجای مطلق
نفس گفتار او حقّست الحق
چو حق گوید یقین هم حق بداند
نمود خویشتن مطلق بداند
بجز حق می نداند حق توان دید
که چشم جان تواند جان جان دید
خدا خود دید در دیدار منصور
نمود خویشتن راکرد مشهور
خدا دیدم در این آیینه اینجا
اناالحق زد به هر آیینه اینجا
هر آیینه در اینجا جایگه ساخت
که بود ذات خود منصور پرداخت
حقیقت جسم منصور است و جان حق
از آن جانان بهرجا زد اناالحق
چو منصور است حق حق جمله داند
بجز حق حق یقین اینجا که داند
از آن جام است خورده در ازل او
که هرگز می نه بیند بی خلل او
از آن جامی است خورده بر سر دار
که خود باشد نمود خود نگهدار
از آن جام است خورده در حقیقت
که جز حق می نه بیند در شریعت
از اول میزدم اینجا دم کل
که تا پیدا کنم من آدم کل
همه پیدا که بیشک هست منصور
شرابی خورده است ومست منصور
از آن مستم که روی شاه دیدم
من اندر نزد رویش ماه دیدم
از آن مستم که دارم جام اینجا
نمود آغاز با انجام اینجا
از آن مستم که در عین خرابات
نمیگنجد همی طاوس و طامات
از آن مستم که دانم در وصالم
وصال امروز در عین وبالم
از آن مستم که خواهد بود ما را
یکی ذات عیان معبود ما را
یقین میدان که من امروز مستم
بحمدالله که من نی بت پرستم
بت خود میبسوزانم در این نار
که تا بت در فنا گردد خبردار
بت خود گر بسوزم پاک گردد
نمود صانع افلاک گردد
بت خود می بسوزم اندر اینجا
به بیند خویشتن در جمله پیدا
بت خود چون بسوزم طاق گردد
نمود جمله عشاق گردد
بت خود چون بسوزم جان شود کل
ز بعد جان یقین جانان شود کل
بت خود چون بسوزانم حقیقت
خدا باشد حقیقت در طبیعت
دو روزی سیر با ما کرد اینجا
یقین خواهم بُدن نی فرد اینجا
بت من بافتیست این جان جانان
حقیقت میکند او خویش پنهان
نه کافر باشد این منصور شیخا
که بت سوز آمده است این شیخ دانا
حقیقت چون چنین افتادم ای شیخ
زبود خویشتن آزادم ای شیخ
سخن در صورت ومعنیست اینجا
یقین ای شیخ بی دعویست اینجا
بمعنی آمدستم نه بدعوی
که در معنی نگنجد هیچ دعوی
یقین دعوی و معنی آن بود شب
که در دردریا نمود آن شب ترا رب
دگر دعوی که دیدی بر سر دار
که غیری نیست جز دیدارمولا
چو دعوی باطل آمد اندرین راه
ز معنی باش و از اسرار آگه
همه مردان زدعوی بازگشتند
در این اسرار صاحب راز گشتند
حقیقت راز ما معنی است جانی
نمودستیم این راز نهانی
اگر دعوی بدی در ملک بغداد
فنا آورد می بیشک بیک باد
مرا معنی در اینجا پای بند است
در این اسرار عشقم اوفکند است
مرا معنی نخواهد سوخت در نار
حقیقت خرقه با تسبیح و زنّار
مرا معنی بجان جان رسانید
ز پیدائی سوی پنهان رسانید
مرا معنی در اینجا دید باز است
تنم در عشق در سوز وگداز است
مرا معنی چنین در دار آویخت
حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت
همه مردان بلای یار دیدند
همی چندی خود اندر دار دیدند
همه مردان بلاکش در فراقند
ببوی وصل او در اشتیاقند
همه مردان بزیر خون چو درخاک
گناهی زین ندارد چرخ افلاک
همه مردان در اینجا در بلایند
چنین افتاده در دام قضایند
قضا را با بلا دیدند اینجا
بجان و سر بگردیدند اینجا
هر آن از جان خود ترسد درین راه
کجا گردد ز عشق دوست آگاه
هر آنکو لرزد او برجان خویشش
کجا بنماید اودیدار پیشش
سر و جان در فدای راه دلدار
کنم امروز بیشک بر سردار
سر و جان در فدای یار کردیم
حقیقت جام مالامال خوردیم
چو ما مستیم اینجا بر سر دار
همه مستند آخر کیست هشیار
که هشیار است اینجا تا بدانیم
کتاب وصل خود با اوبخوانیم
که هشیار است اینجا در خرابات
که با او راز بنمایم بطامات
همه مستندو اندر خواب رفته
عجایب بیخود اندر خواب خفته
همه مستند و هشیاری ندیدم
درین موضع وفاداری ندیدم
همه مستند و اندر حیرت اینجا
ندارندی ز مردی غیرت اینجا
همه مستند و اندر بند باقی
بده جام می اینجا زود ساقی
بده جامی دگر در حلق منصور
که تا از جان شود و از خویشتن دور
بده جامی دگر ما را در این دم
که برریشم بود یک جام مرهم
بده جامی دگر ز آن جام مطلق
که از مستی زنم دیگر اناالحق
بده جامی دگر از آن خرابات
که اینجا در نگنجد عین طامات
بده جامی دگر این جام بستان
که بی رویت نخواهم باغ و بستان
بده جامی دگر تا عین زنار
بسوزانم در اینجا گاه زنار
بده جامی دگر چون راز گفتم
اناالحق با همه سرباز گفتم
بده جامی و بربایم حقیقت
که تا پنهان شود عین طبیعت
چو جامت خوردهام اینجا دمادم
از آن اینجا زنم از ذات او دم
دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی
حقیقت جمله منصورت تو بودی
دم از ذاتت زدم در جان نمانی
تو سرجان و جسم و دل بدانی
دم از ذاتت زدم از سر اسرار
اگر ما را تو سوزانی ابر نار
دم از ذاتت زنم در عین توحید
نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید
دم از ذاتت زدم چون انبیا من
اناالحق اندرین قرب بلا من
همی گویم یقین و گفت خواهم
همی جوهر حقیقت سفت خواهم
اگر من یادگاری یادگاری
که همچو تو نخواهم یافت یاری
نمیداند کسی جانا نمودت
اگرچه کردهاند اینجا سجودت
سجودت میکنم اندر سردار
که تا عشاق گردد ز آن خبردار
سجودت میکنم اینجا به تحقیق
که دارم از تو جان و سرّ توفیق
سجودت میکنم در پاکبازی
چنان خواهم که بود پاکبازی
سجودت میکنم اندر مکان باز
بشکر آنکه دیدم جان جان باز
سجودت میکنم مانند مردان
سجود ما کنون بر قدر مردان
سجودت میکنم زیرا که ذاتی
حقیقت هم حیات و هم مماتی
در اینجا سجده خواهم کرد با تو
چه در عین فنا در پرده با تو
دمادم سجدهٔ دلدار باید
بگردن خاصه بر این دار باید
هر آنکو کرد چون ما سجده بردار
چو مادلدار بر اوشد نمودار
نمودار است دلدارم حقیقت
یقین اندر سر دارم حقیقت
نمودار است و میگوید بخود راز
که دیدستم دگر این راز خود باز
دگرباره مرا داراست ذرات
رسیده در چنین معنی سوی ذات
همه بیما و با ما ما ببینند
ابا ما در سوی خلوت نشینند
بخلوت بعد از این ما را به بین باز
همه ما بین تو درعین یقین باز
اگر عین یقین اینجا نباشد
دراین ره مرد دل دانا نباشد
دل دانا در این ره یار یابد
ره آخر سوی جان دلدار یابد
دل دانا کشد اینجا بلا او
که تا آید بکلی پیشو او
درین ره دل چه خون گردد حقیقت
برون آید بکلی از طبیعت
در این اسرار مردی باید و پاک
که خون گردد حقیقت در دل خاک
چو خون شد دل حقیقت خاک جوید
دگرباره صفات پاک جوید
چو در خون رفت دل مانند منصور
میان خون خود یابد یکی نور
از آن نور حقیقت بیطبیعت
بیابد با زنی نقش طبیعت
کند ازجزء و ره اندر سوی کل
بیابد او چو مردان آنگهی ذل
کشد خواری چو واصل شد درین راه
حقیقت همچو من اندر بر شاه
مرا خواری است در نزدیک بیچون
دلم یکبارگی افتاد در خون
دلم غرقست در خون تا بدانی
چو مادر خون فنا شو گر توانی
فنا در خون و در بیچون نظر کن
همه ذرات در خود بی بشر کن
بشر بردار تا یابی بشارت
بشارت باشدت دیدار یارت
چو اول در فنا باشی حقیقت
نشیب خاک و خون گردد طبیعت
از آن خون بعد از آن نور است پیدا
حقیقت دید منصور است پیدا
تو بردار آ اگرچه خودشناسی
وجود خود نه نیک و بد شناسی
توبرداری دمادم عقل با تو
کند اینجایگه هم نقل با تو
از آن هر عقل و هر راهی صفاتی
در آن عین صفت کلی تو ذاتی
از آن ذاتی که اصل تو وجود است
که اینجا با عیان دیدار بوده است
دمی در پوست میآیی عیان تو
دمی با دوست میآیی نهان تو
یکی با پوست دیگر در عیانت
ابی صورت بود آن جان نهانت
نهان تو بود پیدا درین باب
درین معنی ز پنهانی تو دریاب
هر آنکو شد ز خود پنهان جانان
همه جانان بود در عین پنهان
هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور
یکی گردد ز سر تا پای پر نور
چو پنهان نیست او را جمله پیدا
تودر پنهان و پیدا باش یکتا
چو در یکتائی جانان رسیدی
ز پیدائی ورا پنهان بدیدی
در آن دم چون شوی پنهان در اینجا
همه پیدائی و پنهان در اینجا
سخن بسیار ای شیخ حقیقت
ولی پنهان منصور از طبیعت
کنون پنهان شد و پیدا به بینش
در این دم شورش و غوغا به بینش
از آن پنهان شدم در پاکبازی
که در پنهانی آمد سرفرازی
از این پنهانی منصور بنگر
درون جملگی در نور بنگر
سراسر نور منصور است اینجا
که اندر جمله مشهور است اینجا
چو نورم در همه اینجا پدید است
از آن پنهانیم پیدا پدید است
همه نور منست و مینمایم
درون جملگی روشن نمایم
همه نور من است و من یقین جان
بودم هم جملگی هم نور جانان
همه نورمن است و هیچ نبود
حقیقت نقش بیجا هیچ نبود
چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ
که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ
چنان نقشی نهادم در بر خود
که تا آن نقش آمد رهبر خود
چنان نقشی نهادم خوب و زیبا
که دیدارم درین نقشست پیدا
چنان نقشی نهادم در صفاتم
که تا پیداشود زو عکس ذاتم
چنان زین نقش ذات من هویداست
که در کون و مکان این نقش پیداست
چنان زین نقش مردان راز بینند
کزین نقشم حقیقت باز بینند
چنان زین نقش اینجادرنمودم
که گوئی اندر اینجا خود نبودم
طلبکارند نقشم جملگی راز
همی جویند ذاتم جملگی باز
منم با جمله لیکن میندانند
همه در نقش ایمن می ندانند
کجا هرگز بلا بینند و بر ما
که یک لحظه نه بنشستند با ما
جهانی در غم غمخوار مانده
میان خاک و خونم زار مانده
جهانی در غم جانها بداده
جهانی در پی شادی فتاده
جهانی منتظر تا کی نمایند
در پرده در اینجاکی گشایند
جهانی منتظر در دید دیدم
فتاده در پی گفت و شنیدم
جهانی منتظر در بیم و امید
شده تا بنده بر مانند خورشید
جهانی منتظر اندر دل خاک
که تاکیشان بود آن خاک ناپاک
جهانی منتظر بر رحمت من
که تا کی باز یابند قربت من
جهانی منتظر در عقل و گفتار
جهانی دیگر اندر کل طلبکار
جهانی دیگرم در جست و جویند
همی بینند ودیگر باز جویند
جهانی دیگرند اندر سر دار
همی بینند و ازماهان خبردار
خبرداران ما ها را بیابند
بکل در سوی ما اینجا شتابند
خبرداران ما یابند رازم
که در بود شما کل سرفرازم
جنید اگر خبر داری ز بودم
دمادم کن حقیقت مر سجودم
جنیدا روز امروز است پیروز
مرا در آتش عشقت بکل سوز
جنیدا سر بگفتارم بنه تو
منت منّت نهم منّت منه تو
جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری
که ما را نیست هان زنهار خاری
جنیدا حکم شرع ما بران هان
که حاجت نیستم در نص وبرهان
جنیدا میزنم دم در حقیقت
نمودت مینیابم در شریعت
اناالحق میزنم درنزد عشاق
که من اندر خدای کل شدم طاق
جنید پاک دین پاک رهبر
چو من کن پاکبازی پاک و رهبر
که چندین سر که گفتم پاکبازم
از آن در پاکبازی بی نیازم
اگرچه من در اینجا پاکبازی
حقیقت پاکباز بی نیازی
هر آنکو پاکباز آمد درین راه
رسید از پاکبازی تا بر شاه
نشان مردعاشق پاکبازیست
که منصور اندر اینجا گه ببازیست
نشان عاشقان اینست بنگر
که اندر دار بیند مرد بی سر
نه سر دارم نه پای و پایدارم
بلای قرب خود را پایدارم
حقیقت من سریر سرورم من
از آن بر هر دو عالم سرورم من
شمارا سرورو هم پیشوایم
که اصل کل شما را مینمایم
شما را مینمایم تا بدانید
که بودم ذات حق است و بدانید
که من بود شمایم در حقیقت
که بنمودستم این راز شریعت
اگرچه رهبر دینی در اینجا
کجا بود یقین یابی در اینجا
تو بود من نه بینی زانکه اینجا
نه بینی سرّ بودم جمله در ما
مگر آنکه ندانی این خبر باز
که هم از ما کنی در ره نظر باز
نظر از ما هم اندر سوی ما کن
چو ما سرگشته خوددر کوی ماکن
چو ذره باش سرگردان بر ما
که تا کلی شوی اندر بر ما
تو اینجا گه اگرچه سوی مائی
ستاده این زمان در کوی مائی
منم با تو تو با من بیقراری
منم بر دار و تو بر پایداری
دلت شیخادر اینجا رازدار است
ز ما لیکن عجایب بیقرار است
دلت شیخا دراینجا راز ما باز
همی گردد که باشد زود سرباز
اگر با ما دمی بیدار آید
چو بیمار سرسزای دار آید
شود واصل چو مادر لامکانه
نشان عین گردد در نشانه
شود واصل چو ما اینجا یقین باز
چو ما آید یقین در عزت راز
برو اینجا نباشد هیچ پوشش
که این را هست اینجا گاه کوشش
نه عاشق باشد اینجاگه نه ازدوست
که معشوقست بیشک دید خود اوست
گه این سر مینماید بر سر دار
که با عشاق گرداند سردار
هر آن عاشق که اینجا آشنا شد
ز لیلی همچو مجنون در بلا شد
هر آن عاشق که اینجا دید دیدار
بجان شد دید جانان را خریدار
هر آن عاشق که چون من عاشق آمد
قبای دار بر وی لایق آمد
بلای قرب مردان راست اینجا
که چون عشّاق باشد راست اینجا
قبای قرب از دیدار برخاست
از آن منصور سوی دار برخواست
بلای قرب چون دیدار بنمود
مرا اینجایگه بردار بنمود
طریق عشق جانان بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
بلای دوست را به دان در اینجا
یقین عین سعادت دان در اینجا
بلای یارکش همچون صبوران
اگر نزدیک باشی نه ز دوران
تو از نزدیکیان بارگاهی
حقیقت این زمان نزدیک شاهی
جنیدا در بلایم سر برافراز
مرا امروز سر از تن بینداز
چو نتوانی تو اینجا گه فنایم
کشیدن کی توانی این بلایم
اگرچه من در این معنی حقیقت
کنم با تو درین دعوی حقیقت
بدان گفتم که میدانی تو رازم
کجا یابی درین معنی تو بازم
کجا یابی دگر یار اینچنین یار
که بردارت کند اینجا خبردار
خبردارت دمادم میکنم من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگرچه سالکی هم گرد واصل
که از وصلم کنی مقصود حاصل
اگر از وصل من نابود گردی
از آن نابود کل معبود گردی
اگر از وصل من یابی فنا تو
از آن عین فنا گردی بقا تو
اگر وصل من اینجاگه بدانی
ترا روشن شود راز نهانی
ز وصلم برخور و هجران رهاکن
پس آنگه روی در درگاه ما کن
ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو
یکی میبین وجودت با عدم تو
ز وصلم برخور اینجا در حقیقت
یکی گردانم از کفر طریقت
تو وصلم در حقیقت داری اینجا
ولی از نقش برخورداری اینجا
به هر نوعی است گفتم راز اینجا
مرا بین صاحب هر راز اینجا
منم اصل ومنم وصل و منم یار
که اینک با تو میگویم در این دار
مرا دان هیچ دیگر را مبین تو
حقیقت اینست می بین شیخ دین تو
هر آنکو دید دیداری یقین شد
نمود اولین و آخرین شد
مرا دانی و میبینی در آن دم
چنان راهست سپردم تا بمنزل
که ما را دوست امروز است حاصل
مرا حاصل وصال جان جانست
چه جای این همه شرح و بیانست
جنید پاک با تو گفتم اسرار
ابا تو او بشرع آمد خبردار
بفرماید بحکم شرع جانان
که هر چیزی که باشد بدتر از آن
مرا امروز بنموده است اینجا
در من زین قفس بگشوده اینجا
حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم
بجز صورت در اینجاگاه این دم
حجابم صورتست و آفرینش
وگرنه جملگی ذات از تو بینش
حجابم صورتست و جان جانست
ولیکن مرد را در ترجمانست
حقیقت دم ز دستم از خدائی
نخواهد بود با اویم جدایی
در او واصل کنم در خویش اینجا
حجابم برگرفت از پیش اینجا
اگرچه سالکست و دروصالست
ولی از دیدن خود در وبالست
همه رنج من است از بیم صورت
وگرنه نیست اینجا گه کدورت
همه خواهد مرا این صورت به اعزاز
که گردد بی نشان از بی نشان باز
چنان کاول نهادش بی نشان بود
ورا این آرزو اندر جهان بود
که تا منصور آید واصل کل
ورا دیدار باشد حاصل کل
کنون دو دست ما اینجا بینداز
زبان و پایم اینجا ای سرافراز
اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا
بجان تو که با ما کن تو این را
بفرما تا دو دست و پایم اینجا
ببرند با زبانم شیخ دانا
قصاص شرع دان تا یار باشم
ز سرّ عشق برخوردار باشم
نمیخواهم من این دست و زبانم
کزین دست و زبان عین جهانم
نمیخواهم من این هر دو قدم را
قدم میخواهم امادر عدم را
نمیخواهم به جز دیدار جانان
چنین خواهد بدن اسرار جانان
درین دنیا ز صورت مبتلایم
فتاده در کف و چنگ قضایم
اگرچه خود قلم راندم بتحقیق
مرا از عین آمد عین توفیق
قلم راندیم و آنگه در کشیدیم
قلم بر نقش ذات خود کشیدیم
قلم راندیم ما در اصل اینجا
که بیصورت بیابم وصل اینجا
قلم راندیم و دیگر می چه ماندست
اناالحق میزنم دیگر چه مانده است
مرا جانست و جانان در خیالم
نموده این زمان عین وصالم
سخن کز وصل گوئی جمله سوز است
بآخر چون سخن از دلفروز است
چو جانان این چنین مر خویشتن راست
در این بغداد جان ما بیاراست
سرافراز است ودارد همچون جانم
همی داند یقین راز نهانم
تو ای دار این زمان میدار معذور
که یار تست اینجاگاه منصور
تو ای دار از حقیقت پایداری
ابا با یک نفس دیدار یاری
وصال عاشقان آمد سردار
که تا مر سالکان دارد خبردار
وصال عاشقان سربازی آمد
که منصور از یقین برداری آمد
وصال عاشقان درجان فشانی است
که عاشق در ازل راز نهانی است
وصال عاشقان خواهی ببر سر
که تا یابی مقام خویش آن سر
همه عشاق حیرانند و منصور
سخن از وصل راند نور علی نور
وصال ما فراق ماست ما را
که وصل کل فنای ماست ما را
وصال ما حقیقت در فنایست
وصال اینست و باقی کل هبایست
کنون شیخ جهان تا چند گویم
تو پیوندی چرا پیوند جویم
من این پیوند میخواهم خدائی
که تا یابم بکل سر خدائی
من این پیوند میسوزم در اینجا
چنی گو نه دل افروزم در اینجا
که با پیوند ما در سوی ما تو
بیابی راه خود در کوی ما تو
اگر در کوی خود خواهی قدم زد
قدم را اندر آن کو در عدم زد
نمود خویشتن بیدست و بیپا
که داری در درون خلوتم جا
زبان بردار اینجا بی زبان شو
چو گردی بیزبان در ما نهان شو
نهان شو تا عیان گردی چو منصور
بمانی جاودان نور علی نور
نهان شو همچو ما در بینشانی
بگو آخر که قصه چندخوانی
چنین میگویدم دلدار اینجا
خبر کردم ز هر اسرار اینجا
اناالحق میزند منصور بی دوست
که منصورم فنا گفتن هم از اوست
اناالحق کی زند منصور بردار
اناالحق حق زند اینجا بگفتار
اناالحق در زبانم اوست جمله
در اسرار اینجا اوست جمله
اناالحق میزند اینجای مطلق
نفس گفتار او حقّست الحق
چو حق گوید یقین هم حق بداند
نمود خویشتن مطلق بداند
بجز حق می نداند حق توان دید
که چشم جان تواند جان جان دید
خدا خود دید در دیدار منصور
نمود خویشتن راکرد مشهور
خدا دیدم در این آیینه اینجا
اناالحق زد به هر آیینه اینجا
هر آیینه در اینجا جایگه ساخت
که بود ذات خود منصور پرداخت
حقیقت جسم منصور است و جان حق
از آن جانان بهرجا زد اناالحق
چو منصور است حق حق جمله داند
بجز حق حق یقین اینجا که داند
از آن جام است خورده در ازل او
که هرگز می نه بیند بی خلل او
از آن جامی است خورده بر سر دار
که خود باشد نمود خود نگهدار
از آن جام است خورده در حقیقت
که جز حق می نه بیند در شریعت
از اول میزدم اینجا دم کل
که تا پیدا کنم من آدم کل
همه پیدا که بیشک هست منصور
شرابی خورده است ومست منصور
از آن مستم که روی شاه دیدم
من اندر نزد رویش ماه دیدم
از آن مستم که دارم جام اینجا
نمود آغاز با انجام اینجا
از آن مستم که در عین خرابات
نمیگنجد همی طاوس و طامات
از آن مستم که دانم در وصالم
وصال امروز در عین وبالم
از آن مستم که خواهد بود ما را
یکی ذات عیان معبود ما را
یقین میدان که من امروز مستم
بحمدالله که من نی بت پرستم
بت خود میبسوزانم در این نار
که تا بت در فنا گردد خبردار
بت خود گر بسوزم پاک گردد
نمود صانع افلاک گردد
بت خود می بسوزم اندر اینجا
به بیند خویشتن در جمله پیدا
بت خود چون بسوزم طاق گردد
نمود جمله عشاق گردد
بت خود چون بسوزم جان شود کل
ز بعد جان یقین جانان شود کل
بت خود چون بسوزانم حقیقت
خدا باشد حقیقت در طبیعت
دو روزی سیر با ما کرد اینجا
یقین خواهم بُدن نی فرد اینجا
بت من بافتیست این جان جانان
حقیقت میکند او خویش پنهان
نه کافر باشد این منصور شیخا
که بت سوز آمده است این شیخ دانا
حقیقت چون چنین افتادم ای شیخ
زبود خویشتن آزادم ای شیخ
سخن در صورت ومعنیست اینجا
یقین ای شیخ بی دعویست اینجا
بمعنی آمدستم نه بدعوی
که در معنی نگنجد هیچ دعوی
یقین دعوی و معنی آن بود شب
که در دردریا نمود آن شب ترا رب
دگر دعوی که دیدی بر سر دار
که غیری نیست جز دیدارمولا
چو دعوی باطل آمد اندرین راه
ز معنی باش و از اسرار آگه
همه مردان زدعوی بازگشتند
در این اسرار صاحب راز گشتند
حقیقت راز ما معنی است جانی
نمودستیم این راز نهانی
اگر دعوی بدی در ملک بغداد
فنا آورد می بیشک بیک باد
مرا معنی در اینجا پای بند است
در این اسرار عشقم اوفکند است
مرا معنی نخواهد سوخت در نار
حقیقت خرقه با تسبیح و زنّار
مرا معنی بجان جان رسانید
ز پیدائی سوی پنهان رسانید
مرا معنی در اینجا دید باز است
تنم در عشق در سوز وگداز است
مرا معنی چنین در دار آویخت
حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت
همه مردان بلای یار دیدند
همی چندی خود اندر دار دیدند
همه مردان بلاکش در فراقند
ببوی وصل او در اشتیاقند
همه مردان بزیر خون چو درخاک
گناهی زین ندارد چرخ افلاک
همه مردان در اینجا در بلایند
چنین افتاده در دام قضایند
قضا را با بلا دیدند اینجا
بجان و سر بگردیدند اینجا
هر آن از جان خود ترسد درین راه
کجا گردد ز عشق دوست آگاه
هر آنکو لرزد او برجان خویشش
کجا بنماید اودیدار پیشش
سر و جان در فدای راه دلدار
کنم امروز بیشک بر سردار
سر و جان در فدای یار کردیم
حقیقت جام مالامال خوردیم
چو ما مستیم اینجا بر سر دار
همه مستند آخر کیست هشیار
که هشیار است اینجا تا بدانیم
کتاب وصل خود با اوبخوانیم
که هشیار است اینجا در خرابات
که با او راز بنمایم بطامات
همه مستندو اندر خواب رفته
عجایب بیخود اندر خواب خفته
همه مستند و هشیاری ندیدم
درین موضع وفاداری ندیدم
همه مستند و اندر حیرت اینجا
ندارندی ز مردی غیرت اینجا
همه مستند و اندر بند باقی
بده جام می اینجا زود ساقی
بده جامی دگر در حلق منصور
که تا از جان شود و از خویشتن دور
بده جامی دگر ما را در این دم
که برریشم بود یک جام مرهم
بده جامی دگر ز آن جام مطلق
که از مستی زنم دیگر اناالحق
بده جامی دگر از آن خرابات
که اینجا در نگنجد عین طامات
بده جامی دگر این جام بستان
که بی رویت نخواهم باغ و بستان
بده جامی دگر تا عین زنار
بسوزانم در اینجا گاه زنار
بده جامی دگر چون راز گفتم
اناالحق با همه سرباز گفتم
بده جامی و بربایم حقیقت
که تا پنهان شود عین طبیعت
چو جامت خوردهام اینجا دمادم
از آن اینجا زنم از ذات او دم
دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی
حقیقت جمله منصورت تو بودی
دم از ذاتت زدم در جان نمانی
تو سرجان و جسم و دل بدانی
دم از ذاتت زدم از سر اسرار
اگر ما را تو سوزانی ابر نار
دم از ذاتت زنم در عین توحید
نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید
دم از ذاتت زدم چون انبیا من
اناالحق اندرین قرب بلا من
همی گویم یقین و گفت خواهم
همی جوهر حقیقت سفت خواهم
اگر من یادگاری یادگاری
که همچو تو نخواهم یافت یاری
نمیداند کسی جانا نمودت
اگرچه کردهاند اینجا سجودت
سجودت میکنم اندر سردار
که تا عشاق گردد ز آن خبردار
سجودت میکنم اینجا به تحقیق
که دارم از تو جان و سرّ توفیق
سجودت میکنم در پاکبازی
چنان خواهم که بود پاکبازی
سجودت میکنم اندر مکان باز
بشکر آنکه دیدم جان جان باز
سجودت میکنم مانند مردان
سجود ما کنون بر قدر مردان
سجودت میکنم زیرا که ذاتی
حقیقت هم حیات و هم مماتی
در اینجا سجده خواهم کرد با تو
چه در عین فنا در پرده با تو
دمادم سجدهٔ دلدار باید
بگردن خاصه بر این دار باید
هر آنکو کرد چون ما سجده بردار
چو مادلدار بر اوشد نمودار
نمودار است دلدارم حقیقت
یقین اندر سر دارم حقیقت
نمودار است و میگوید بخود راز
که دیدستم دگر این راز خود باز
دگرباره مرا داراست ذرات
رسیده در چنین معنی سوی ذات
همه بیما و با ما ما ببینند
ابا ما در سوی خلوت نشینند
بخلوت بعد از این ما را به بین باز
همه ما بین تو درعین یقین باز
اگر عین یقین اینجا نباشد
دراین ره مرد دل دانا نباشد
دل دانا در این ره یار یابد
ره آخر سوی جان دلدار یابد
دل دانا کشد اینجا بلا او
که تا آید بکلی پیشو او
درین ره دل چه خون گردد حقیقت
برون آید بکلی از طبیعت
در این اسرار مردی باید و پاک
که خون گردد حقیقت در دل خاک
چو خون شد دل حقیقت خاک جوید
دگرباره صفات پاک جوید
چو در خون رفت دل مانند منصور
میان خون خود یابد یکی نور
از آن نور حقیقت بیطبیعت
بیابد با زنی نقش طبیعت
کند ازجزء و ره اندر سوی کل
بیابد او چو مردان آنگهی ذل
کشد خواری چو واصل شد درین راه
حقیقت همچو من اندر بر شاه
مرا خواری است در نزدیک بیچون
دلم یکبارگی افتاد در خون
دلم غرقست در خون تا بدانی
چو مادر خون فنا شو گر توانی
فنا در خون و در بیچون نظر کن
همه ذرات در خود بی بشر کن
بشر بردار تا یابی بشارت
بشارت باشدت دیدار یارت
چو اول در فنا باشی حقیقت
نشیب خاک و خون گردد طبیعت
از آن خون بعد از آن نور است پیدا
حقیقت دید منصور است پیدا
تو بردار آ اگرچه خودشناسی
وجود خود نه نیک و بد شناسی
توبرداری دمادم عقل با تو
کند اینجایگه هم نقل با تو
از آن هر عقل و هر راهی صفاتی
در آن عین صفت کلی تو ذاتی
از آن ذاتی که اصل تو وجود است
که اینجا با عیان دیدار بوده است
دمی در پوست میآیی عیان تو
دمی با دوست میآیی نهان تو
یکی با پوست دیگر در عیانت
ابی صورت بود آن جان نهانت
نهان تو بود پیدا درین باب
درین معنی ز پنهانی تو دریاب
هر آنکو شد ز خود پنهان جانان
همه جانان بود در عین پنهان
هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور
یکی گردد ز سر تا پای پر نور
چو پنهان نیست او را جمله پیدا
تودر پنهان و پیدا باش یکتا
چو در یکتائی جانان رسیدی
ز پیدائی ورا پنهان بدیدی
در آن دم چون شوی پنهان در اینجا
همه پیدائی و پنهان در اینجا
سخن بسیار ای شیخ حقیقت
ولی پنهان منصور از طبیعت
کنون پنهان شد و پیدا به بینش
در این دم شورش و غوغا به بینش
از آن پنهان شدم در پاکبازی
که در پنهانی آمد سرفرازی
از این پنهانی منصور بنگر
درون جملگی در نور بنگر
سراسر نور منصور است اینجا
که اندر جمله مشهور است اینجا
چو نورم در همه اینجا پدید است
از آن پنهانیم پیدا پدید است
همه نور منست و مینمایم
درون جملگی روشن نمایم
همه نور من است و من یقین جان
بودم هم جملگی هم نور جانان
همه نورمن است و هیچ نبود
حقیقت نقش بیجا هیچ نبود
چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ
که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ
چنان نقشی نهادم در بر خود
که تا آن نقش آمد رهبر خود
چنان نقشی نهادم خوب و زیبا
که دیدارم درین نقشست پیدا
چنان نقشی نهادم در صفاتم
که تا پیداشود زو عکس ذاتم
چنان زین نقش ذات من هویداست
که در کون و مکان این نقش پیداست
چنان زین نقش مردان راز بینند
کزین نقشم حقیقت باز بینند
چنان زین نقش اینجادرنمودم
که گوئی اندر اینجا خود نبودم
طلبکارند نقشم جملگی راز
همی جویند ذاتم جملگی باز
منم با جمله لیکن میندانند
همه در نقش ایمن می ندانند
کجا هرگز بلا بینند و بر ما
که یک لحظه نه بنشستند با ما
جهانی در غم غمخوار مانده
میان خاک و خونم زار مانده
جهانی در غم جانها بداده
جهانی در پی شادی فتاده
جهانی منتظر تا کی نمایند
در پرده در اینجاکی گشایند
جهانی منتظر در دید دیدم
فتاده در پی گفت و شنیدم
جهانی منتظر در بیم و امید
شده تا بنده بر مانند خورشید
جهانی منتظر اندر دل خاک
که تاکیشان بود آن خاک ناپاک
جهانی منتظر بر رحمت من
که تا کی باز یابند قربت من
جهانی منتظر در عقل و گفتار
جهانی دیگر اندر کل طلبکار
جهانی دیگرم در جست و جویند
همی بینند ودیگر باز جویند
جهانی دیگرند اندر سر دار
همی بینند و ازماهان خبردار
خبرداران ما ها را بیابند
بکل در سوی ما اینجا شتابند
خبرداران ما یابند رازم
که در بود شما کل سرفرازم
جنید اگر خبر داری ز بودم
دمادم کن حقیقت مر سجودم
جنیدا روز امروز است پیروز
مرا در آتش عشقت بکل سوز
جنیدا سر بگفتارم بنه تو
منت منّت نهم منّت منه تو
جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری
که ما را نیست هان زنهار خاری
جنیدا حکم شرع ما بران هان
که حاجت نیستم در نص وبرهان
جنیدا میزنم دم در حقیقت
نمودت مینیابم در شریعت
اناالحق میزنم درنزد عشاق
که من اندر خدای کل شدم طاق
جنید پاک دین پاک رهبر
چو من کن پاکبازی پاک و رهبر
که چندین سر که گفتم پاکبازم
از آن در پاکبازی بی نیازم
اگرچه من در اینجا پاکبازی
حقیقت پاکباز بی نیازی
هر آنکو پاکباز آمد درین راه
رسید از پاکبازی تا بر شاه
نشان مردعاشق پاکبازیست
که منصور اندر اینجا گه ببازیست
نشان عاشقان اینست بنگر
که اندر دار بیند مرد بی سر
نه سر دارم نه پای و پایدارم
بلای قرب خود را پایدارم
حقیقت من سریر سرورم من
از آن بر هر دو عالم سرورم من
شمارا سرورو هم پیشوایم
که اصل کل شما را مینمایم
شما را مینمایم تا بدانید
که بودم ذات حق است و بدانید
که من بود شمایم در حقیقت
که بنمودستم این راز شریعت
اگرچه رهبر دینی در اینجا
کجا بود یقین یابی در اینجا
تو بود من نه بینی زانکه اینجا
نه بینی سرّ بودم جمله در ما
مگر آنکه ندانی این خبر باز
که هم از ما کنی در ره نظر باز
نظر از ما هم اندر سوی ما کن
چو ما سرگشته خوددر کوی ماکن
چو ذره باش سرگردان بر ما
که تا کلی شوی اندر بر ما
تو اینجا گه اگرچه سوی مائی
ستاده این زمان در کوی مائی
منم با تو تو با من بیقراری
منم بر دار و تو بر پایداری
دلت شیخادر اینجا رازدار است
ز ما لیکن عجایب بیقرار است
دلت شیخا دراینجا راز ما باز
همی گردد که باشد زود سرباز
اگر با ما دمی بیدار آید
چو بیمار سرسزای دار آید
شود واصل چو مادر لامکانه
نشان عین گردد در نشانه
شود واصل چو ما اینجا یقین باز
چو ما آید یقین در عزت راز
برو اینجا نباشد هیچ پوشش
که این را هست اینجا گاه کوشش
نه عاشق باشد اینجاگه نه ازدوست
که معشوقست بیشک دید خود اوست
گه این سر مینماید بر سر دار
که با عشاق گرداند سردار
هر آن عاشق که اینجا آشنا شد
ز لیلی همچو مجنون در بلا شد
هر آن عاشق که اینجا دید دیدار
بجان شد دید جانان را خریدار
هر آن عاشق که چون من عاشق آمد
قبای دار بر وی لایق آمد
بلای قرب مردان راست اینجا
که چون عشّاق باشد راست اینجا
قبای قرب از دیدار برخاست
از آن منصور سوی دار برخواست
بلای قرب چون دیدار بنمود
مرا اینجایگه بردار بنمود
طریق عشق جانان بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
بلای دوست را به دان در اینجا
یقین عین سعادت دان در اینجا
بلای یارکش همچون صبوران
اگر نزدیک باشی نه ز دوران
تو از نزدیکیان بارگاهی
حقیقت این زمان نزدیک شاهی
جنیدا در بلایم سر برافراز
مرا امروز سر از تن بینداز
چو نتوانی تو اینجا گه فنایم
کشیدن کی توانی این بلایم
اگرچه من در این معنی حقیقت
کنم با تو درین دعوی حقیقت
بدان گفتم که میدانی تو رازم
کجا یابی درین معنی تو بازم
کجا یابی دگر یار اینچنین یار
که بردارت کند اینجا خبردار
خبردارت دمادم میکنم من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگرچه سالکی هم گرد واصل
که از وصلم کنی مقصود حاصل
اگر از وصل من نابود گردی
از آن نابود کل معبود گردی
اگر از وصل من یابی فنا تو
از آن عین فنا گردی بقا تو
اگر وصل من اینجاگه بدانی
ترا روشن شود راز نهانی
ز وصلم برخور و هجران رهاکن
پس آنگه روی در درگاه ما کن
ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو
یکی میبین وجودت با عدم تو
ز وصلم برخور اینجا در حقیقت
یکی گردانم از کفر طریقت
تو وصلم در حقیقت داری اینجا
ولی از نقش برخورداری اینجا
به هر نوعی است گفتم راز اینجا
مرا بین صاحب هر راز اینجا
منم اصل ومنم وصل و منم یار
که اینک با تو میگویم در این دار
مرا دان هیچ دیگر را مبین تو
حقیقت اینست می بین شیخ دین تو
هر آنکو دید دیداری یقین شد
نمود اولین و آخرین شد