عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۳
ای نگین جم و تاج کی و اورنگ قباد
ای در دولت و کاخ شرف و درگه داد
ای بهشتی که تو را کرده مه آباد آباد
همگان راز من امروز بشارتها باد
کاینک از تارک و انگشت شهنشاه عجم
شرف اندوزد دیهیم کی و خاتم جم
تاج کی زیب سر شاه جهان خواهد شد
فرق شه زینت دیهیم کیان خواهد شد
پرده بازی به پس پرده نهان خواهد شد
جنگ و ضدیت ملی ز میان خواهد شد
موقع وحدت مشروطه و استبداد است
جمع این هر دو مپندار که از اضدادست
زانکه در هر صف و هر ملک به هر عهد و زمان
مردم دهر بسوی دو طریقند روان
آن یکی راست نظر سوی بزرگان و مهان
دیگری راست عقیدت که بشر شد یکسان
کیش اشراف پرستی بود از رسطالیس
وین تساوی بود از فکرت دیمقراطیس
اهل ایران که ز نیرنگ و خدیعت بریند
هر متاعی را از ساده دلی مشتریند
سود و سرمایه نسنجیده بسوداگریند
صادق و صافی و بی غش چو زر جعفریند
نه دمکراسی داشته و نه سوسیالیست
دو گروهند ولی مقصدشان بس عالیست
فرقه ای راست عقیدت که در این عالم خاک
داد باید که از او رخت ستم گردد چاک
خسرو دادگر با هنر با ادراک
آیتی باشد از آن داور بخشنده پاک
شاه عادل بصف گیتی ظل الله است
دلش از پرتو الهام خدا آگاه است
فرقه دیگر گویند چه بیداد و چه داد
باید اندر خط شاهان سر تسلیم نهاد
ایزد پاک جهان راز شهان کرد آباد
هست ازین روی جهان بنده و شاهان آزاد
سرزمینی که در آن شاه نباشد خوار است
آسمانی که در آن ماه نباشد تار است
لله الحمد یکی شد سخن هر دو گروه
صلح کردند و بشستند غبار اندوه
زین شه با خرد دادگر داد پژوه
پرتو داد درافتاده بدریا و بکوه
شه پرستان را شاهی است فروزنده نژاد
داد جویان را باشد ملک کرسی داد
آفتابی است در این چرخ مبینش ماهی
فیلسوفی است بر این تخت مخوانش شاهی
عالم با هنری خسرو کار آگاهی
ملک با خردی شاه عدالت خواهی
پیش شاهان شه و نزد علما دانشمند
سیرش شرع شعار و سخنش عقل پسند
هله ای شاه پرستان به زمین بوس دهید
بوسه بر پای سریر جم و کاوس دهید
گوش بر غرش طبل و دهل و کوس دهید
عرض فخر و شرف و غیرت و ناموس دهید
کاین شهنشاه سزاوار پرستیدن ماست
شاه عادل را گر ما بپرستیم رواست
اولین شه که پی داد نهاد اندر ملک
مهرداد است که شد بانی داد اندر ملک
چون شد آن دادگر نیک نژاد اندر ملک
وارث تخت جم و تاج قباد اندر ملک
کاخ شوری و سنا کرد بنا در ایران
نام این هر دو گلستان شد و کنگاشستان
این بنا را ملک شرق بهم چشمی روم
هشت تا قدرت خود بر همه سازد معلوم
ساخت قصری چو بروج فلکی در آن بوم
اهل شوری را بنشاند در او همچو نجوم
برتری یافت از آن بر دول بیرونی
چیره شد بر ملک رومی و ماکادونی
خسرو ما سومین پادشه دادگر است
که از او دولت مشروطه بآیین و فراست
اولین شاه شه اشکانی والاگهر است
دومین شاه مظفر ملک نامور است
مهرداد سوم است این شه فرخنده نژاد
که رخش غیرت مهر است و دلش مخزن داد
روم و لاتین را زین پیش سناتو بوده است
سالها در سر این کار هیاهو بوده است
مردمان را بسوی پارلمان رو بوده است
آتن از فکر سلن غیرت مینو بوده است
شاکمونی بصف هند و به چین کنفسیوس
ملک را زیور بستند ز قانون چو عروس
شد موسی بشهی نامزد از خیل رسل
کوفت در گنبدسن حدره باعزاز دهل
زان سپس رست در این باغ ز هر گلبن گل
از عرب «حلف » بجا ماند و «قرلتی » ز مغول
تا کرمویل برافروخت ز مشروطه چراغ
مرغ آزادی شد نغمه سرا در صف باغ
شاه ایران پس قرنی ز عدالت دم زد
رایت عدل مظفر به فلک پرچم زد
خیمه داد در ایوان بنی آدم زد
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
جست از پرتو احمد فلک عدل ضیا
داد یزدان به نبیره کمر و تاج نیا
هرکه در ایران با فخر و شرف باشد جفت
نایب السلطنه را شکر و ثنا خواهد گفت
که بسی سال پی خدمت این خلق نخفت
گرد غم با مژه از چهره این ملک برفت
تاج شاهی را برداشت هشیوار و دلیر
همچو بهرام ز چنگال و ز دندان دو شیر
بسر دست نگهداشت که اندر سر شاه
نهد آن تاج چو بر فرق فلک افسر ماه
هر که بر همت و بر غیرت او کرد نگاه
گفت لاحول ولا قوة الا بالله
یک تن و اینهمه فن یکسرو و این مایه خرد
قدرتی کرده در این خلقت شایان ایزد
شاه میخواست نهد تاج و زند تکیه به تخت
باد می خواست که بیرون کشد از ریشه درخت
حجت بالغه کند از تن هر باطل رخت
سست عهدان را مالید بسر پنجه سخت
کنیت احمدی آمد بهوا خواهی اسم
«نایب السلطنه » شد جان شهنشه را جسم
لله الحمد بود فال شهنشه فیروز
که بسر تاج فریدونی ننهاده هنوز
فتنه داخله را نایره افتاد ز سوز
مژده عیش بگوش آیدمان روز بروز
نشنیدیم جز این شه به جهان شاه دگر
که بود نزد رعیت چو دل و جان و جگر
عنقریب است که این شاه بر اورنگ نیا
تکیه سازد فتد بر همه آفاق ضیاء
وارث تاج کیان گردد و سالار و کیا
پست گردند درختان بر سروش چو گیا
نایب السلطنه فارغ شود از زحمت و رنج
بسپارد بخداوند جهان دولت و گنج
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴
اف بر این دیوان سرا، لعنت بر این دیوان که برد
ظلمشان در ظلمت از مه، نور و از شارق ضیا
مردمی بیرون ز راه مردمی دور از خرد
فرد و طاق از دین پرستی جفت نیرنگ و ریا
راستی گویم سعاتمند و خوش بخت آنکس است
کاندرین گیتی، ببیند چهره این اشقیا
هر که رخشان دید گوید تا ابد یالیتنی
مت قبل الیوم حتی صرت نسیا منسیا
همچو انگورش بزیر پای بفشارند رگ
نرم سایند استخوانش با لگد چون توتیا
مدعی به هرچه قاضی بگوش مدعی
گویدی ربع لنا نصف لنا کل لیا
در جزا مردی رئیس آمد که نشناسد ز جهل
تاک از تریاک و سیب از سنبه گیپا از گیا
عارض و معروض از او بینند در کار آنچه دید
معده مرد سقیم از خوردن سقمونیا
پیکرش را گوئیا ایزد تعالی آفرید
ز آهک و زرنیخ و گوگرد و کنین و کاسیا
مولدش تبریز و اصلش از صفاهان است لیک
فرق نهاده است اسپاهانی از اسپانیا
آن یکی گفتش که آلمانی مسلمانی گرفت
گفت باشد امپراطورش ز نسل قانیا
قانیا اندر محرم داشت بر پا تعزیه
این نبیره در عمل دارد تأسی بر نیا
دیگری گفتش که شاهان اروپا از چه رو
هر طرف تازند بهر حمله اندر آسیا
گفت شاهان نان جو خواهند از بهر ثواب
«آرپا» در ترکی شعیر است و «دگرمان » آسیا
دیدم آنجا خسته را بسته اند اندر کمند
گفتم این مسکین که باشد چیست جرمش ای کیا
گفت در راپورت کمیساریا بنوشته اند
کاین جوان گفته است مستم ساغری ده ساقیا
گفتمش ای کاش بودی ابن جوزی در حیات
تا که نامت ثبت کردی در کتاب الاذکیا
شاعری با ذوق شعری گفت و او را وی شدش
شعر خواندن در کجا ممنوع کردند اولیا؟
گیرم او کرده است تقصیری خلاف عقل و دین
جور ار حدی است بر بیچارگان از اقویا
سی و یک روز از چه میزان سی و یک تومان ز چیست
از فرانسه آمدست این حکم یا از روسیا؟
حد عرفی کس ندید از حد شرعی سخت تر
این چه حکم است ای سرا پا بدعت و شرک و ریا
آنقدر بستان که تانی دادنش تاوان و جرم
آنچنان بشکن که یاری بستنش با مومیا
دور عقل از تو چو مرد پارسا از پارگین
هم تو دور از دین چو پیر برهمن از پاریا
از جزای حق نیندیشی مگر نشینده ای
داستان حضرت داود و قتل اوریا؟
گفت این حکم آمد از شورای عالی پیش از این
من نمیدانم بخوان راپورت کمیساریا
گفتمش شورای عالی چیست؟ و اعضایش که؟ جز
محفلی بی دعوت اندر وی گروهی ز ادعیا
وضع قانون با وکیلان است و اجرا با ملوک
حکم عرف است از حکیمان حکم شرع از انبیا
کیستند این خرسران در مرغزار معدلت!
چیستند این خربطان در آبشار اتقیا!
نایب فرعون و هامان را کجا شاید شناخت
چون سلیمان یا وزیرش آصف بن برخیا
نایب فرعون و هامان را کجا شاید شناخت
چون سلیمان یا وزیرش آصف بن برخیا
زین شش اندازان چه بینی غیر تاراج و شتل
از زکام ایدر چه زاید غیر مالیخولیا
من بخواندم نامه پیغمبران راستین
آدم و نوح و خلیل الله کلیم و زکریا
یوشع بن نون و یونس پور متی دانیال
صالح و هود و مسیحا و عزیز و ایلیا
نامه اسحق و اسمعیل و حزقیل و شعیب
صحف داود و سلیمان نحمیا و برمیا
نامه ساسان و زرتشت و جی افرام مهین
نامه پولس به سوی مردم ایتالیا
هم کتاب خاتم پیغمبران خواندم که هست
واپس اندر عهد و پیش اندر حریم کبریا
این چنین حکمی ندیدم در کتاب هیچیک
ز انبیا و اتقیا و اولیا و اصفیا
گفت خامش باش کاینان هر یکی در صفه ای
پیشوایانند چون در چال ورزش پوریا
مجلس ملی نیارد حکمشان را نسخ کرد
چون کلام انبیا اندر مقام اوصیا
گفتم آری پیشوایانند این شش تازنان
بهر داو نرد در چال قمار و منگیا
پیشوایان تواند این قوم جبار عنید
کل جبار عنید فی جهنم القیا
هر یکی چون قاشق ناشسته در آشند لیک
آش ها را گه نخود باشند و گاهی لوبیا
همچو غولانند در بیغولها مردم شکار
با سیاهانند آدم خواره در افریقیا
گونیا را جمله تصحیفند زیرا هر شبی
در بر چندین عمود آورده شکل گونیا
بسکه الرحمن و یاسین در مساجد خوانده اند
نقش حامیم است بر پهلویشان از بوریا
مادرانشان را حیا اندر محیا هیچ نیست
لیک بفروشند بهر زرق در احیا حیا
چرم بلغارند و کفش صوفیان گر چه ز ناز
پیش ما خاتون بلغارند و ترک صوفیا
شرمی از باری تعالی کن از این دزدان مترس
بی ریا گویم که بی دینند یکسر باریا
ای که ناموس شریعت را دری با حربیان
ای که اموال فقیران را خوری با اغنیا
گر کنی عمامه را مانند تاج داریوش
ور بیاری از طراز خامه مشک داریا
گر نمائی از در نیرنگ صد رنگ و فسون
ور پدید آری به جادو صد هزاران کیمیا
گر ز ستواری مکانت چون بیوت عادیان
ور ز بالائی مقامت همچو حصن عادیا
در دل مامت فرستم باز با این ریش و پشم
تا به زهدانش بپوشی طیلسان از سابیا
فرق نگذارم میان زشت و زیبا شیخ و شاب
زانکه ننهادند فرق از مجرمین با ابریا
ای رئیس این چامه من چون کباب برمیا است
در زمان شه «یهو یا قیم پور یوشیا»
آنکه آیین سلامت جست در دارالسلام
شاه اسرائیل شد از صدق بعد از صدقیا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵
دولت جاوید خواهم از در یزدان
«دانش » دانش پژوه صلح طلب را
آنکه نمود است وصف ذات جمیلش
غیرت ارژنگ کارگاه ادب را
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - خطاب به میرزا احمدخان اشتری
الحذر ای مدعی العموم که دزدی
شرط قضا شد چو در نماز طهارت
خاصه به عدلیه کز قضا نبرد کام
هر که ندارد به صید و کید مهارت
قاضی عدلیه آنکس است که باشد
شهره به اخذ و عمل دلیل بغارت
رشوه ز ظالم گرفته خانه مظلوم
رو بدو کوبد همی به اسم خسارت
قاضی اگر دزد و دزد شده قاضی
نیست ترا حد اعتراض و جسارت
گر در دزدی در این زمانه نباشد
یک دو قدم بیش تا مقدم صدارت
دزد بگیری مکن که عاقبت الامر
برخورد این نکته بر مقام وزارت
غافلی از آنکه بر امور تو دارد
آنکه تو خوانیش دزد حق نظارت
آنکه تو خوانیش دزد نفس وزیر است
همچو وزارت که هست نفس سفارت
کس نتواند درون عدلیه دزدی
تا نرسد بر وی از وزیر اشارت
از وزراء گر خط جواز نیابد
کس نشود مصدر خلاف و شرارت
محرم راز و شریک دخل وزیر است
دزد دغل منگرش به چشم حقارت
قسمت حلوای خود بگیر و خمش زی
بیهده خود را چه افکنی به مرارت
دولت مشروطه نیست تا که نباشد
عدل الهی رهین عدل تجارت
بلکه بود دور هرج و مرج و تن خلق
گشته گرفتار بند ذل و اسارت
خستگی آید ز جد و سعی و تکاپو
سردی زاید ز تاب و جوش و حرارت
زین وزراء رسم عدل و داد چه جوئی
هیچ شنیدی ز سیل طرح عمارت
مرد نیند این مخنثان و عجب ز آنک
بکر حیا را سترده اند بکارت
خانه حجاج دان سرای عدالت
درگه شداد شد سرای زیارت
هر که فتد در کمند آز وزیران
قتل بر او راحت است و مرگ بشارت
زین وزراء کس ندیده است بجز زور
هست وزارت مگر ز زور عبارت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - ماده تاریخ جلوس محمد علی شاه
تا محمد علی شه قاجار
صاحب تاج گشت و غاصب تخت
سیل کین کند از عمارت داد
پایه استوار و ریشه سخت
نه سرا ماند در جهان نه وثاق
نه گیا هشت بر زمین نه درخت
بسکه بدبخت بود اهل هنر
همه بستند از پناهش رخت
گشت سال جلوس او به سریر
بی کم و کاست «ای شه بدبخت »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
مروان بن محمد مروان بن حکم
در سال یکصد و سی و دو ارتحال یافت
در بام ملک نوبت عباسیان زدند
وز خاندان حرب شهی انتقال یافت
ز آن پس بسال ششصد و پنجاه و ششهمی
مستعصم از قضای الهی مثال یافت
بیچاره خاتم الخلفا بود و ناگهان
از خاتم الخلافه کفش انفصال یافت
یا للعجب که دوره عباس را ز چرخ
دولت «بقلب » آمد در «خون » زوال یافت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
بیگانه چو شد رئیس قومی
نه جای تعجب است و حیرت
کان قوم ذلیل را رگ و پوست
خالی ز تعصب است و غیرت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت وزارت دربار امیر بهادر جنگ ۱۳۲۲
ایا امیر جوان بخت شاد زی که کنون
امارت تو همی گشته با وزارت جفت
سروش غیب بهر بامداد مژده دهد
ترا که دیده روشن به شام تیره نخفت
نوید این کرم خسروانه هر که شنید
چو غنچه شد به تبسم چو برگ گل بشگفت
بآشکار و نهان لطف شاه با تو بود
که چاکر در شاهی باشکار و نهفت
هماره کلک تو از شکر شاه شکر ریخت
همیشه لعل تو در مدح شاه گوهر سفت
نه خاطر تو به غیر از هوای شه اندوخت
نه از زبان تو کس غیر مدح شاه شنفت
بدان امارت شایان ملک اشارت کرد
در این وزارت لایق فلک بشارت گفت
سپهر کیست که با دشمنت کند سازش
ستاره کیست که با چاکرت توان آشفت
فلک به نار وفا نان دوستانت پخت
قضا به باد اجل خان دشمنانت رفت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۶
تا که سردار اسعد اندر ری
زد علم چون بر آسمان مریخ
نعره توپ و بانگ صاعقه زد
بر رخ ظلم سیلی توبیخ
دهن جور دوخت با مسمار
گوش نیرنگ و حیله کوفت به میخ
شاخ بیداد را بنیروی داد
کند از ریشه و فکند از بیخ
بی تامل نگاشت کلک ادیب
«بختیاری مجاهدان » تاریخ
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۸ - ادیب الممالک
در سفر دوم که بآذربایجان آمده بودم این قطعه را از تبریز به کردستان خدمت خداوندزاده آقای عبدالحسین خان امیر تومان که به سالارالملک ملقب است و ایالت کردستان به وی مفوض می باشد فرستادم و در آن بر سبیل مطایبه اشعاری است بر اینکه میرزاعلی اکبر وقایع نگار که خود را در این دولت بقلب صادق الملکی ملقب کرده اسم مرا که صادق است به تقلب فرا گرفته.
خدا یگانا از دستبرد چرخ دغل
سه سال نام من از نامه ی جهان گم شد
چو از صحیفه ایام محو شد نامم
دلم چو دیده ز اندیشه در تلاطم شد
برای یافتن وی بدست باد صبا
کتابتم به خراسان و ساوه و قم شد
نشان نیافتم از وی به هیچ شهر و دیار
شرار آهم ازین رو به چرخ هشتم شد
سپس شنیدم کس برده خواجه افسر کرد
بدان مثابه که خود نیز در توهم شد
گرفته نام مرا از برای خویش لقب
وزین شرف به همه خلق در تقدم شد
دلم بسوخت از این درد و دود ازو برخاست
چنانکه دیدی آتش بخشک هیزم شد
غمین شدم که چرا کرم پیله افعی گشت
سته بدم که چرا عنکبوت کژدم شد
چگونه خود را صادق کند خطاب کسی
که او مکذب نصب امیر در خم شد
هر آنکه بشندی این قصه در تحیر ماند
هر آنکه برخواند این نکته در تبسم شد
نبشتمش که خدا را بخویش نام مرا
مبند زانکه نخواهد شعیر گندم شد
پلنگ باید سیاح کوه سهلان گشت
نهنگ باید مساح بحر قلزم شد
ز نام نیکان کس نیکنام می نشود
ببایدت پی نیکان گرفت و مردم شد
به عجز و لابه ام آن سنگدل نبخشود ایچ
بلی به بره کجا گرگ را ترحم شد
جواب من همه از خامه اش سکوت آمد
سلام من همه در حضرتش علیکم شد
چو بود جایش در آستان میر اجل
کمینه نیز در آنجا پی تظلم شد
وصول بنده و آهنگ وی به رسم فرار
قرینه گشت و سر گاو رفته در خم شد
بسوی خانه خود شد ز آستان امیر
ز خوان نعمت در بسترم تنعم شد
خدایگانا بهر خدا اگر روزی
به چرخ کاخ تو هم سلک عقد انجم شد
بگیر نام رهی را از او و باز فرست
که مر ترا به هزاران چو وی تحکم شد
وگر به محضر شرعم روان کنی گویم
ز کره گی خرک لنگ بنده بی دم شد
و گر به من ندهد گوش هوش خواهد دید
که عنقریب دو گوشش جریمه دم شد
پی مطایبه این طرفه چامه بربستم
اگر چه بر صفت تسخر و تهکم شد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۹
چو سالار دولت پی جنگ ملت
به دزدان و بی دولتان معتصم شد
چنان تاخت در کین که بر اهل غیرت
قتالش همی فرض و دفعش مهم شد
در قرمسین تا بن ساوه یکسر
به دزدان بیدادگر منقسم شد
همی خواست خامش کند نور حق را
نیارست چون کردگارش متم شد
بامید دوشیزه ملک لختی
فرو خفت و در خواب خوش محتلم شد
ز بس کرد بیداد و نامردمیها
تو گفتی که داد از جهان منعدم شد
پی کیفرش بختیاری دلیران
به فرمان آن داور منقسم شد
میان ری و ساوه بنیاد عزمش
ز گرز دلیران ما منهدم شد
چو بادی که در معده ملک پیچد
اهم بود آقا در آخر اهم شد
که هم رشته دولتش منفصل شد
که هم عروه شوکتش منفصم شد
«امیری » بسال فرارش رقم زد
«ابوالفتح سالار چین منهزم شد»
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۰
مردم ایران دو فرقه اند که هر یک
تخم امل را درون مزرعه دارند
قومی مشروطه خواه گشته و بر دوش
چتر ظفر با شعاع و شعشعه دارند
فرقه دیگر ز ارتجاع جهان را
گاه به تضییق و گه به توسعه دارند
هر دو پی عادت جراید ملی
شور بنی عامربن صعصعه دارند
کوری آبای سبعه بین که سه مولود
خشم بر آن مهارت اربعه دارند
مرتجعین مبتلای خیفره! هستند
مردم مشروطه خواه جبلعه دارند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - به وزیر اوقاف وقت نگاشته است
کارهای مملکت از قاف تا قاف ای وزیر
جملگی اصلاح شد جز کار اوقاف ای وزیر
این چه تحقیق است کاندر وی همی باشد سبیل
نان مسکینان بسان باده صاف ای وزیر
قاتل فخر است و سلاخ شرف جلاد حق
عضو تحقیق تو یعنی فخرالاشراف ای وزیر
این چه دینست و چه آئین و چه قانون ای خدا
این چه عدلست و چه حکمست و چه انصاف ای وزیر
هر چه خواهم شکوه خود را سرایم برملا
فرصتم ندهد به گفتن آن دو سر قاف ای وزیر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۱
اگر از جفای محمدعلی شه
بر افتاد بنیاد و بنیان مجلس
شگفتی نباشد که در بوستانها
ز یک باد پژمرده صد شاخ نرگس
حمای سلاطین و شیپور شب را
بهم برزند بوق تون تاب مفلس
محمدعلی بوق و تیز است ازیرا
ز باد است ناطق بگند است مونس
دلش پر ز نفخ امیربهادر
دمش گنده از بوی شیخ مدلس
یکی از برون خلقتش را مشوه
یکی از درون خاطرش را موسوس
منافق چو یربوع و فاسق چو فاره
کشنده چو بیش و مهوع چو کرمس
شها گوئی ایزد بننهاده هرگز
نه اندر سرت هش نه اندر تنت حس
که بر باد دادی سرائی که بودی
خداوند معمار و عدلش مهندس
بنائی که ایزد بر آن گشته بانی
اساسی که پیغمبر آن را مؤسس
شهنشاه باید بهر کار باشد
خردمند و کربز هشیوار و کیس
تو بازیچه کودکانی وزودا
که خاکت بباد اندر آید چو تونس
نیاموختی دین و دانش ازیرا
که دیوت ادیب است و غولت مدرس
تو را با شهی کار نبود که هستی
بخرمن مترس و بخرگاه مترس
چو مس را نتانی زر ناب کردن
خنک زی که کردی زر ناب را مس
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - قطعه در خرابی مجلس ملی و نکوهش محمدعلی میرزا
آلوده شاه دامن خود با خون
اندود زر به چهره تابان مس
با گرگ یار شد به گله چوپان
با دزد دوست شد به سرا حارس
در گوش ما هنوز همی غرد
آواز توپ شاه که در مجلس
غرنده شد چو ابری کاندر باغ
بارد تگرگ بر سمن و نرگس
مجلس تهی شد از وکلا چو نانک
دیدی تهی ز سیم کف مفلس
زان نقرسی به ناله درآمد ملک
چون خسته ای که نالد از نقرس
شه خواست کند ریشه داد از بن
و ایزد نخواست رسم خرد دارس
آمد سپاه عدل خدای از راه
از فارس شد سوار فرس قارس
گردان کار دیده روشن رای
مردان راد با خرد با حس
گردند آنچه خواندی در تاریخ
از کار جنگ ««غیر اباداحس »»
تا عاقبت بخیل مجاهد شد
لطف خدای عزوجل مونس
مجلس گشوده گشت و جهان خندید
بر کار خصم بد گهر عابس
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - مطایبه
دریغ آن ناصرالدین شاه و استبداد دورانش
عزیز حضرت سلطان امین بزم خاقانش
ز فراشان قرمزپوش و دژخیمان بدهیبت
چماق شاطر و چوب قرقچی در بیابانش
گهی در دشت دوشان تپه گه در مشکوی مشکین
شکار آهو و صید گوزن و ناز جیرانش
شدن نخجیر را پویان به دام عنبرین مویان
غزال چشم مهرویان پلنگ و ساری اصلانش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۵
دهد جای وزارت قاضی چرخ
قضای کشور ساوجبلاغم
فرود آرد بخشم از پشت پیلان
نهند رخت شرافت بر الاغم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷
شنیدم گفته روزی ناصرالملک
که من کهنه سوار فارس باشم
خرابی می کنم در کار ایران
چه در پاریس و چه در پارس باشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳
شنیدم از پی یک لمحه خواب مؤمن را
ثواب طاعت چل ساله آید از یزدان
بر این قیاس وزیر است اولین مؤمن
مسلم است سخن با دلیل و با برهان
که هم وزیر بخواب از نفاق و شر دورست
هم از بلای وی آسوده اند خلق جهان
چو او بخواب رود چشم فتنه در خوابست
زید زمانه تن آسان به مهد امن و امان
چو مزد خفتنش از کردگار این باشد
ثواب مردنش اندرچگونه است و چسان
بلی به مردن این خواجه کردگار بزرگ
سزد ز نو کند ایجاد حور و طرح جنان
هزار باغ بهشت آورد ز لطف پدید
هزار کوثر سازد به هر بهشت روان
هزار طوبی روید کنار هر کوثر
هزار حور کند زیر هر درخت مکان
قبا ز لعل بر از سیم و پیرهن ز حریر
کله ز مشک و رخ از لاله و لب از مرجان
بدست هر یک از آنان هزار جام و برو
صلا زنند که هان بوسه گیر و باده ستان
خدای عزوجل از سحاب همت وجود
برو فرستد باران رحمت و احسان
دهد قباله این باغ دست جبرائیل
نهد مفاتح آن روضه در کف رضوان
که زی وزیر شتابند و می بگویندش
همی ز گفته دادار داور سبحان
که پیکر تو سزوار دوزخ است و سزد
که می بسوزی تا روز حشر با شیطان
توئی که خانه بیداد کرده ای آباد
چنانکه از ستمت باغ داد شد ویران
ز بس چنین و چنان کرده ای به خلق بدی
ترا بباید کردن بسی چنین و چنان
گناه تو ز حیات تو بد کنون که رسید
ز مردن تو جهان را حیات جاویدان
بدوزخت نفرستم که اهل دوزخ را
کفایت است عذاب و شکنجه نیران
چو بندگان من از مردن تو آسودند
بود به چون تو گران جانی این بهشت ارزان
ایا وزیر موافق که زنده ات ثقلیست
به روده ثقلین و به معده ایران
جهانیان سزد ار قدر عافیت دانند
تو بر خلاف جهان قدر مرگ خویش بدان
که هم ز مرگ تهی گردد و بیاساید
سرت ز باد غرور و تنت ز بار گران
ز مردنت ملک الموت در فلک نازد
چنانکه عیسی از احیای زنده در کنعان
من ار لطیفه بگفتم ز روی دانش و فکر
ولیک نکته دیگر همی کنم عنوان
وزیر مؤمن خاصست لیک مسلم نیست
اگر چه عامست اسلام و خاص شد ایمان
بود مسلمان در شرع و آنکه مسلم را
گزند ناید از آزار او و بدست و زبان
بر این قیاس وزیر ارچه مؤمن است ولی
نه مسلم است که اسلام ازو رسیده به جان
کجا ز مسلم دین راست خار در دیده
کجا ز مسلم حق راست نار در شریان
کجا مسلمان گوید گزاف بر داور
کجا مسلمان جوید خلاف با قرآن
کجا مسلمان با مؤمنان کند حیلت
کجا مسلمان بر مسلمان زند بهتان
گر این مسلمان فاجر همی بود بوذر
گر این مسلمان کافر همی بود سلمان
گر این طریق مسلمانی است و این ره دین
سلام باد بر آن دواثیم و سه خوان
چنان ز آل مکرم ذلیل گشته کرام
که خاندان نبی از نژاد بوسفیان
چو تازیان صف ممتازیان همی تازند
به قصد صید گوزنان به جای شیر ژیان
ایا وزیر ستمگر که کردگار بزرگ
دهد سزایت یک بر هزار در دو جهان
ترا بتاری ایمان نه ای بلفظ فرانس
تمام پردگیان تواند بی ایمان
مرا ز پنجه جورت ز بعد پنجه سال
سرا چو خانه گور است و باغ چون زندان
به کنج غم ز جفای تو خون خورم گوئی
که من جنینم و گیتی همی بود زهدان
مرا زرشک بیغوله ای مکان دادی
چنانکه ناصرخسرو بغار در یمگان
عروس بخت ترا منشی قدر کابین
نبشته گاه به کابینه گه به پارلمان
معاشران و رفیقان و دوستانت را
که ایمنند به دهر از طوارق حدثان
درم به کیسه و می در پیاله یار ببر
جهان مسخر و گیتی به کام و حکم روان
مرا ز بعد دو سال انتظار خدمت و کار
به جای رنج نشابور و زحمت سمنان
کنی روانه به ساوجبلاغ و خود باشی
وزیر عدلیه نائب مناب نوشروان
چرا نصیب تو از ملک نوش بی نیشست
چراست بهره من از تو درد بی درمان
ترا چه پایه هنر بنده را چه عیب بود
ترا زیاده کجا باشد و مرا نقصان
بگو دلیل که تا ده بعذر پردازم
بگو گناه که تا ده بیارمش تاوان
بران امید بدم کز پی درستی و عدل
عنایت تو بکارم دهد سر و سامان
همی علاوه کنم افتخار و حشمت و جاه
همی زیاده کنم اعتبار و شوکت و شان
خلاص گردم از آن رنجهای پی درپی
نجات یابم از آن ورطه های بی پایان
به عکس آنچه همی داشتم ز بخت یقین
خلاف آنچه همی بر دمی بخویش گمان
مرا ترقی معکوس شد نصیب و نصیر
مرا ستاره منحوس شد قرین و قران
بجای آنکه ستانم نشان قدر و شرف
بکاست قدرم و کم شد شرف برفت نشان
ز آه سینه و طوفان دیده هر شب و روز
در آتشم چو سمندر در آب چون سرطان
ز ماه و کیوان وز بخت خود چرا نالم
گنه تراست نه از بخت و نزمه و کیوان
وزارت تو و ادبار من همی ماند
بکار آنکه به سگ جو دهد به خر ستخوان
رسید بر تن زار من از تو بس بیداد
که دادم از تو ستاند خدای دادستان
من از جفای تو آن دیدم ای وزیر که دید
خلیل از پدر خویش و یوسف از اخوان
وزارت تو همی گفت عدل را بدرود
بلی کجا رمه ماند چو گرگ شد چوپان
چه نالم آه عفاک الله آفرین به تو باد
چه گویم اصلحک الله خانه آبادان
مرا بکردان دادی قضا و خود گشتی
ندیم ترکان در گلشن بهارستان
به کوه و صحرا کردی رها و پرتابم
گهی چو سنگ فلاخن گهی چو تیر کمان
مگر بگورم از آن جایگه روان سازی
که نیست قریه آن سو ترک ز عبادان
که دور راشی و ایام مرتشی باشد
نه دور راستی و عدل و رأفت و احسان
شریح قاضی و فرزند بوشوارب را
بود بنزد تو قدر و مقام و جاه و مکان
نه مر مرا که ندارم بکژ روی پیوند
نه مر مرا که نبرم ز راستی پیمان
نه مر مرا که نظیرم نزاده مادر دهر
به صدق لهجه و لطف کلام و حسن بیان
ز رشک کلکم حسرت همی خورد و طواط
ز شرم نطقم خجلت همی برد سحبان
شود به نثر ثنا گسترم ابواسحق
ز من ریاضی تحصیل کرده بوریحان
شکسته خط سنبل به گل کند تعلیق
رقاع نسخم نیلوفر آرد از ریحان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷
دوش گفتم بدوستی که بود
حفظ این آب و خاک بر همه دین
راز حب الوطن من الایمان
هست دستور سید ثقلین
وز برای رواج این بازار
به غزا رفت شاه بدر و حنین
پی این کار شد علی مقتول
بهر این امر کشته گشت حسین
گفت آری ولیک گفته جحی
کش ابوالغصن کنیه نام دجین
نجس العین گشته دولت ما
تا بساقین و ساعدین و یدین
گر نسازی ازاله عینش را
نرود این نجاست از ما بین
لیک امیدوارم آنکه شود
پاک و طاهر پس از ازاله عین