عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
چو دیوان کمال افتد بدستت
نویس از شعر او چندانکه خواهی
خیالات غریب و لفظ و حرفش
اگر خواهی که دریایی کماهی
زهر لطفش روان مگذر چو خامه
بهر حرفی فرو رو چون سیاهی
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
گفتم که چه ریزد ز لبت گفت قند
گفتم که چه خیزدت زموگفت کمند
گفتم که بفرما سخنی گفت خموش
گفتم بشکر خنده درا گفت مخند
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳ - رفتن حضرت اباعبدالله الحسین به دیدن امام حسن(ع)
روایت است که یک روز نور چشم نبی
حسین سلاله نسل محمد عربی
برای دیدن فخر انام و شاه ز من
چراغ دیده آن عبا امام حسن
علم نمود قد خود چو شاخه شمشاد
چو سرو سوی سرای حسن به راه افتاد
رسید چون بدر حجره برادر خویش
شنید صوت دلارای ماه انور خویش
که کرده ملک و ملک را ز لحن خود حیران
حسن ز صوت حسن در تلاوت قرآن
نوای روح فزای همان رفیع جناب
نموده آب روان را به جای خود در خواب
ستاده تافته پرها به هم تمام طیور
برون نموده سر از غرفه‌های جنت حور
به داد خسرو لب تشنه تکیه بر دیوار
ز دیده کرد روان گریه همچو ابر بهار
شد چو موسی عمران ز پای وی تا فرق
به مثل وادی سینا به آب حیرت غرق
حسن ز غنچه شاداب در شکر ریزی
حسین ز دیده غمناک در گهر ریزی
حسن فشانده در از بحر سینه مواج
حسین مستمع صوت عشق در معراج
یکی ز جمله خدام مجتبی ز وداد
گذار وی ببر شاه تشنه لب افتاد
خبر به نزد حسن برد کی رفیع جناب
حسین برادر گریان خویش را دریاب
که مدتی ست به بیرون حجره گریانست
به قرص ماه رخ خود ستاره افشانست
حسن ز حجره به سوی حسین شتاب نمود
تفحص الم قلب آن جناب نمود
سئوال کرد که ای از محن شرشته گلت
چه محنتست برادر که کرده رو به دلت
جواب داد که ای شمع جمع انجمنم
شه ممالک اندوه ابتلا حسنم
از آن زمان که رسید از لب درافشانت
به گوش من ز در حجره صوت قرآنت
بلند گشت ز جانم فغان غم فرسود
که از چه عاقبت این لب شود ز زهر کبود
چگونه این رخ رنگین ز لاله حمرا
شود به رنگ ز مرد ز کینه اعدا
چرا زحدت سم ریزد از گلو ببرت
به طشت یکصدوهفتاد پاره جگرت
از این سخن حسن از دل فغان و ناله کشید
به گفت کای لب عطشان به نزد آب شهید
بلای من چوبلاهای غم فروز تو نیست
ز ابتلای جهان روز کس چو رو زتو نیست
به کربلا پی قتل تو سی هزار نفر
کشند سنگ و نی و چوب و ناوک خنجر
به سوی عرش رسانند آه جان کاهت
کشند سنگ‌دلان قربه الی اللهت
هر آنچه یاد نمائی تو از خدا و رسول
کسی نمی‌کند آن روز حجت تو قبول
کسی به حالت بی‌یاریت نظر نکند
گلوی خشک تو ز آب فرات تر نکند
بنای عمر ترا رخنه افکند به اساس
غم عروسی قاسم شهادت عباس
ترا به کرببلا می‌نماید از جان سیر
فراق اکبر و اندوه اصغر بی‌شیر
تو زیر خاک به عزت کنی نهان تن من
تن تو بر سر خاک اوفتد بدون کفن
اگر به پرده نهان است عزت منزار
سر برهنه رود خواهر تو در بازار
مرا به دامن تو وقت مرگ باشد سر
شود نهان سر تو در تنور خاکستر
ز سوز زهر گر افتد به طشت من ببرم
ز بی‌کسی صد و هفتاد پاره جگرم
زند یزید لعین پیش چشم زینب تو
میان طشت طلا چوب ظلم بر لب تو
بپوش (صامت) از این شرح جانگداز نظر
که نیست مستمعان را توان و تاب دگر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۰ - در وضوء گرفتن فخر امم(ص)
روایتی به نظر آمد از حیات قلوب
که هست راوی این قول ابن شهر آشوب
که شد به یادیه روزی رسول فخر انام
به سایه شجری لحظه‌ای گرفت آرام
ز بعد سنت قیلو برای او و فراغت خواب
طلب نمود برای وضوی سنت آب
چو آب مضمضه را کرد از دهان جاری
نمود آب سرایت ببوته خاری
علی الصباح همان خارگشت بار آور
بسی بلند و تناور به قدرت داور
چنان‌که گشت ز طوبی و خلد ضرب مثل
به بوی میوه او عنبر وز طعم عسل
گرسنه سیر نمودی و تشنه را سیراب
شفای جمله امراض سخت از هر باب
زیمن میوه او منتفع صغیر و کبیر
ز برگ او شده پستان هر غنم پر شیر
قبیله‌ای که در اطراف او معین بود
زهر بلیه در آن روزگار ایمن بود
ز اهل بادیه هر کس که بود در هر جا
ز برگ وی همه بردند از برای شفا
جهان ز پرتو او جمله غرق در نعمت
زمانه را شده اسباب رحمت و برکت
ز بعد مدت چندی شد آن درخت نزار
چنانکه از غم معشوق عاشقی بیمار
شدند اهل قبیله از آن سبب حیران
که شد بهار درخت از چه روبه فصل خزان
خبر رسید به ناگه که سید لولاک
کشید رخت محن از جهان به دامن خاک
از این قضیه بسر رفت مدت سی سال
که بود حال درخت آن زمان بدین منوال
دوباره زینت و حسن و طراوتش کم شد
اساس خرمی وی شکسته درهم شد
تمام رشته بار و برش گسیخته شد
چو اشک غمزده‌گان میوه‌هایش ریخته شد
خبر مقارن این حال باز شد مسموع
که قتل شوهر زهرا به کوفه یافت وقوع
ازآن به بعد دگر آن درخت میوه نداد
در شکفتی اصلاً به روی کس نگشاد
به غیر برگ دگر کس از او ندید ثمر
از این مقدمه بگذشت روزگار دگر
که خشک گشت به یکباره آن درخت تمام
قدش معاینه خم شد ز محنت ایام
چو کاینات لباس عزا به تن پوشید
ز برگ و ریشه وی خون تازه می‌جوشید
فتاد زلزله بر ساکنان ارض و سما
که کشته شد شه لب‌تشنگان به کرببلا
عجب شبیه بود این درخت را مطلب
به داستان وداع حسین با زینب
چه دید بی‌کس و افسرده شاه مظلومان
نمود روی شهادت ز خیمه در میدان
فغان کشید ز دل آه بی کسی سر کرد
به گریه روی تضرع سوی برادر کرد
که ای زجد و پدر یادگار دیرینم
مباد آنکه دمی بی‌رخ تو بنشینم
چو از جهان به جنان رفت جد اطهر من
تو بودی و پدر و مادر و برادر من
هنوز بود ز جدم ببر لباس عزا
که خون‌جگر شدم از داغ مادر زهرا
دلم ز محنت بی‌مادری به تاب آمد
پی تسلی وی درد و داغ باب آمد
ز بعد باب گرامی فزوده شد محنم
که شد ز سوده الماس خون جگر حسنم
به هر بلیه و هر داغ صبر می‌کردم
فغان بی‌کسی از دل برون نیاوردم
به خویش گفتمی از بعد مادر و پدرم
خدای کم نکند سایه حسین ز سرم
ز رفتن تو من زار دل دو نیم شدم
کنم خیال که امروز من یتیم شدم
کنم خیال که امروز رفته مادر من
شهید زهر شده از جفا برادر من
به غیر آنکه گریبان صبر پاره کنم
ز رفتن تو من ینوا چه چاره کنم
ز خود گذشته به اطفالبی کست چه کنم
در این زمین به یتیمان نورست چه کنم
شهید کرببلا در تسلی زینب
به گریه گفت که دختر امیر عرب
جهان نکرده وفایی به مادر و پدرم
مگر ز جدا گرام تو من عزیزترم؟
تمام ساغر صهبای مرگ نوشیدند
زد هر دیده حق بین خویش پوشیدند
چسان به راه خدا جان و سر فدا نکنم
به وعده‌ای که به حق کرده‌ام، وفا نکنم؟
شهید گر نشوم پس به دوستان چه کنم؟
به عاصیان و محبان و شیعیان چه کنم؟
تو نخل ماتم باغ فراغ را ثمری نیست
ز بعد من به یتیمان بی‌پدر پدری
به جان من نگذاری که اشکبار شوند
ز بی‌کسی ببر خلق خوار و زار شوند
سوی سکینه من کس به بد نگاه کند
کز آن نگاه دل زار وی تباه کند
به گوی ظالم از این دربه در چه می‌خواهی
از این ستمزده خون جگر چه می‌خواهی
بزرگوار خدایا به حق آل عبا
به حق خون شهیدان دشت کربلا بلا
به اشک و آه ل و چشم زینب غمگین
به بی‌کسی و اسیری عترت یاسین
به آفتاب قیامت شفیعه کبری
به دل شکسته غمگین حضرت زهرا
به حق حجت کبرای شاه تشنه جگر
شهید تیر خدنک جفا علی اصغر
به آبروی تمام مقربان درت
که بسته‌اند کمر بهر بندگی ببرت
که امتان نبی را غریق رحمت کن
به شاه راه طریق هدی هدایت کن
برای توشه راه سعادت ازلی
زیاده ساز ولای علی و آل علی
ز خوف مرگ دل شیخ و شاب ایمن کن
به روی شاه نجف چشم جمله روشن کن
ره مخوف قیامت که هست پر تشویش
عنایتی که به منزل رسیم بی‌تشویش
نگویمت که نظر بر اطاعت ما کن
به ما ز مرحمت خویشتن مدارا کن
به غیر اینکه ز عصیان هلاک می‌آید
دگر چه کاری از این مشت خاک می‌آید
و فور رحمت تو کرده عاصیان مغرور
که گشته از ره توفیق نیکنامی دور
مبین به ما که بدیم ای مهیمن علام
به لطف خویش نگه کن به عاصی گمنام
شده است (صامت) دلخسته همچو نی به نوا
که هست در دل وی آرزوی کرب و بلا
بر آر حاجت او را تو ای خدای غفور
رضا مباش که این آرزو برد در گور
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۲ - در بیان روایت ام حبیبه
روایت است چنین از شفیعه دو سرا
جناب فاطمه ام‌الائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفته‌ام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام‌حبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش می‌تافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم می‌باخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پای‌بوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانه‌ای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریده‌ای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کرده‌ایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل ام‌حبیبه بی‌حد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بی‌بی‌ام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که ام‌حبیبه دیده بمال
ببین برای که آورده‌ای تصدق نسان
به آتش دل من از چه می‌زنی دامان؟
چون نیک ام‌حبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بی‌بی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بی‌نقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیده‌ات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به ام‌حبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخون‌ست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۰ - زبان حال حاضر حضرت امام حسین(ع)
کمتر از ناقه صالح نبود اصغر من
هستی آگاه ز حال دلم ای داور من
کوفیان تیر دهندم عوض قطره آب
قیمت آب بگیرند ز چشم تر من
قاتل از کشتن من این همه تاخیر چرا
خنجر ویش بکش زود جدا کن سر من
تا نبینم به زمین جسم عزیز قاسم
تا نبینم شده مقول علی اکبر من
تا نبینم که زند شمر ستمگر سیلی
سر نعمش به رخ دختر غم پرور من
تا نبینم که شود که بسته به زنجیر جفا
به اسیری به سوی شام رود خواهر من
تا نبینم که کشد رو سیهی از بستر
چون اجل سید سجاد الم پرور من
همه امشب به سوی کوفه روانند ولیک
به جدل اینجاست پی بردن انگشتر من
تنم اینجا نه همین بی‌کفن افتد به زمین
می‌رود رو به سوی مطبخ خولی سر من
برو ای باد صبا از بر من سوی بقیع
عرض حالی ببر از مهر سوی مادر من
گو که ای مادر افسرده به تعجیل بیا
به کناری ببر از لجه خون پیکر من
آب عالم مگر ای غمزده کابین تو نیست
شمر پس تر نکند از چه دمی حنجر من
تشنه جان دادم و آبی به گلویم نرسید
وین فراتست رود موج زنان از بر من
(صامتا) شمر لب تشنه سرش ارچه برید
باز می‌گفت بود جد تو پیغمبر من
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۶ - همچنین مرثیه
تنی که داد به آغوش جا رسول امینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو می‌گذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر می‌نمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بی‌کسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۵ - و برای او همچنین
هیچکس ایمن ز کید دهر دون‌پرور نشد
هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
خلق می‌گفتند بهتر می‌شود کاندر جهان
وین عجیب کز راستی بدتر شد و بهتر نشد
ساغر عیش جهان سرشار اما هیچوقت
هیچ کس را زین می‌راحت گلویی تر نشد
کو سری یا سر فرازی را که در پایان کار
خاک قبرستان وطن خشت لحد بستر نشد
اعتبارات جهان بی‌اعتبار است و دریغ
با وجود دیدن وی دیده را باور نشد
گر وفایی بود در کار سپهر کج مدار
پس چرا در یاری اولاد پیغمبر نشد
ماند یک دختر بجا بعد رسول هاشمی
یکزمان نگذشت کز یک غم دو چشمش تر نشد
هیچ زن مانند زهرا از زنان روزگار
صورتش نیلی ز سیلی در بر شوهر نشد
آتش بیداد دارالعصمت او را نسوخت
یا شکسته پهلوی پاکش ز ضرب درنشد
محسن شش‌ماهه‌اش ساقط نگردید از لگد
با طناب ظلم طوق گردن جیدر نشد
سر برهنه دختر احمد سوی مسجد نرفت
یا به جای باب وی بیگانه در منبر نشد
کس تسلی دل پر حسرت زهرا نداد
هیچ کس غمخوارآن دلخون بی‌یاور نشد
بعد احمد شکر حق نعمت وی کس نکرد
مایه تسکین غم اولاد وی دیگر نشد
در به روی حضرت زهرا کسی ننمود باز
باخبر بعد از پدر از حالت دختر نشد
هیچگه (صامت) عزادار غم زهرا نبود
کز شراره آه وی دفتر پر از اخگر نشد
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۰ - در مصیبت غریب الغربا(ع)
قبله هفتم رضا چون ار مدینه در بدر شد
عازم ملک خراسان خسرو جن و بشرشد
حضرت روح‌الامین در عرش اعلی نوحه‌گر شد
احمد مرسل به جهت دل غمین و دیده‌تر شد
آسمان گفتا تقی از جور مامون بی‌پدر شد
در تجلی شد به شهر طوس انوار الهی
منجلی از پرتو آن نور شد مه تا به ماهی
زیب و زینت یافت تاج سروری اورنک شاهی
جنت‌الفردوس شد آفاق از رفع مناهی
عاقبت مامون پی اطفاء نور دادگر شد
آن سیه دل زهر قاتل ساخت در انگور پنهان
شعله زد از پدت آن زهر اندر خلق امکان
حجت حق را به زهر کینه در ملک خراسان
درغریبی کشت تا روز جزا گبر و مسلمان
از غم مظلومی سبط نبی خونین جگر شد
حدت آن زهر چون افکند درت ن اضطرابش
سوخت قلب ماسوا بر حالت قلب کبابش
روی خاک بی‌کسی با پیکبر پرپیچ و تابش
جانب باد صبا با سوز دل بود این خطابش
کی صبا گر در مدینه از خراسانت گذر شد
گو به فرزندم تقی کی قوت قلب غمینم
بیشتر از این مکن با فرقت خود همنشینم
موسم رفتن بود مگذار بی‌کس بیش ازینم
آخر عمر است و خواهی روی نیکویت ببینم
زودتر خود را رسان جانا که هنگام سفر شد
نور چشما زهر قاتل او فکند آخر ز کارم
در غریبی چون غریبان عاقبت جان می‌سپارم
گرچه شاهم چون نغریم در نظرها خوار و زارم
غیر خشت و خاک اندر زیر سر بستر ندارم
ای پسر خاک یتیمی از غم بابت بسر شد
هیچ کس نبود که در بالین بابت پا گذارد
یا کفن پوشیده بعد از مرگ در خاکم سپارد
در عزایم ناله‌مات الغریب از دل برآرد
هر که درغربت بمیرد نزد کس حرمت ندارد
خاصه چون من هر که تیر ظلم مامون را اسپر شد
از مدینه شد تقی حاضر پی تکفین رضا را
کرد درغربت نهان در اک باب باوفا را
یاد کن مظلومی نور دل خیر النسا را
خامس آل عبا مظلوم دشت کربلا را
وانچه با وی اندر آن صحرای پرخوف و خطر شد
داد جا ظلم سنان چون بر زمین ار صدر زینش
شمر بی‌دین از بدن ببرد راس نازنیش
ابن‌سعد آمد پی غمخواری قلب غمینش
تا ز سم اسب سازد توتیا جسم حزینش
زینب بی‌خانمان چون زین حکایت باخبر شد
بر کنیز مادر خود فضه داد اینگونه فرمان
کز پی تسکین قلب من برو سوی نیستان
گو بشیر ای شیر اندر نینوا نبود مسلمان
یاری پیغمبر خود کن بیا کز آل‌سفیان
ظلم بر فرزندان زهرا هر چه گویم بیشتر شد
آه از آن ساعت که شیر آمد به بالین شه دین
با زبان حال گفت ای زاده ختم‌النبیین
این چه حالتس ای عزیز کبریا دلبند یاسین
قدر تو نشاختند این کوفیان زشت آئین
(صامتا) ملک و ملک زین داستان زیر و زبر شد
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۴ - مرثیه در خرابه شام
باز از غم رقیه دل پر ز آه کردم
چون یاد گفتگویش با نعش شاه کردم
گفت ای سر از فراغت جان را تباه کردم
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی من اشتباه کردم
بابا بگیر دستم دیگر ز پا فتادم
از بس که وصل رویت بر خویش وعده دادم
شکر خدا که گردید آخر روا مرادم
دوشینه پیش رویت آئینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
اینگونه بی‌وفیی از تو گمان نبودم
پیش از جدایی تو ای کاش مرده بودم
تا طعنه یتیمی از کس نمی‌شنودم
هر صبح فکر رویت تا شامگه نمودم
هر شام یود مویت تا صبحگاه کردم
می‌خواستی ز اول از من جدا نگردی
تا من نمی‌کشیدم ز اطفال رنگ زردی
دردی به سینه دارم اما چگونه دردی
تو آنچه دوش کردی از تیر غمزه کردی
امشب من آنچه کردم از برق آه کردم
آن شب که در ره شام راست به نیزه دیدم
با آن نگاه حسرت آه از جگر کشیدم
پنهان ز خوف اعدا سوی تو می‌دویدیم
صد گوشمال خوردم تا یک سخن شنیدم
صدره به خون طپیدم تا یک نگاه کردم
برگو یزید کافر دیگر به ما ببخشد
سجاد را به غربت زین ابتلا ببخشد
برماستم کند بس گوید خدا ببخشد
خواجه به روز محشر جرم مرا ببخشد
کز وعده عطایش عمری گناه کردم
شاها به ماتم تو شب تا سحر نخفتم
درد دلم تو دانی دیگر به کس نگفتم
چون (صامت) در عزایت در مقال سفتم
در عاشقی فروغی من هر غزل که گفتم
یک جا گریز او را بر نام شاه کردم
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱ - کتاب القطعات و النصایح
شنیدم شد ز مغروری و مستی
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بی‌کسی از دل برآورد
که ای بی‌رحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بی‌باکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بی‌تابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کرده‌های خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا می‌توانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بی‌خبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۹ - صحبت غنی در وقت فوت با ملک الموت
مالداری بود در عهد قدیم
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بی‌خبر و دنی
ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر
کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راه‌جو
حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون می‌نیاید باز شو
خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون
رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز
باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر
گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت
خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید
چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر
گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز
پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه
دیگری را کرده گویا طلب
می‌کنی بر ما به جای وی غضب
خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام
گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است
پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام
خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب
برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر
چاکران می‌ریختند از بیش و کم
آن طلا و نقره‌ها بر روی هم
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
می‌کشیدی از دل پردرد آه
پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان
کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من
روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو
مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار
لعن حق بر تو که کج می‌باختی
قدر نعمتهای حق نشناختی
تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بی‌اعتبار
کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد
تا ز استغنا شدی ای بی‌تمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز
می‌نمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک
در مجالس از جلال و شان و قدر
می‌نشاندندی تو را بر خویش صدر
از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری
جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور
با چنین عزت چرا ای بی‌هنر
بستی از هنگامه محشر نظر
زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش
از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهی‌دستان نگاه
گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور می‌کردی ز خشم
نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق
این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر
(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۱ - حکایت شخص مسافر
بود مسافر یکی اندر به راه
توشه کم و راه فزون بی‌پناه
سی حُضر داشت شتاب از سفر
ایمن و وارسته زخفو و خطر
نه نگهش جانب طی طریق
نی بلدی تا شود او را رفیق
تا به بیابان ز قضا شد دچار
در کف دزدان برون از شمار
هر چه که بودش زر و سیم و لباس
پای کش و توسه و نقد و اساس
داد بدان راهزنان رایگان
تا ببرد سالم از آن ورطه جان
فارغ از آن سو چه شد اندیشه‌اش
بخت کشانید به یک بیشه‌اش
خیل و حوش از همه سو تاختند
از پی آن طعمه طمع آختند
گرگ و گراز آمد و شیر و پلنگ
تیز به خونش همه دندان و چنگ
گشته بدان مرد ز هر سو دلیر
گرگ ز دندان و به چنگال شیر
مرد مسافر ز همه بی‌خبر
نی خبر از پای بدش نی ز سر
غصه جان برده ر سر هوش او
زخم بدن گشته فراموش او
عاقبت الامر به رنج فزون
برد از آن مهلکه هم جان برون
خسته و رنجو برنج و محن
نیمه جان برد به سوی وطن
دیده چه از زحمت ره باز کرد
زخم بدن سرکشی آغاز کرد
دیده چو برپا و سر خویشتن
غرقه به خون یافت تمام بدن
عائده و فائده و نقد و سود
تحفه و سوغات ز بود و نبود
رفته و عریان تن گریان ز درد
داغ به دل پای به گل آه سرد
نیک مثالی است همین داستان
سر به سر از حالت اهل جهان
جای چه در دار بنا می‌کند
ترک ره دین هدا می‌کند
عقل که در ملک بدن کدخداست
راه روان به خدا رهنما است
کس نکند گوش به گفتار او
یک نفس از نفس نگیرند رو
فی‌المثل از خضر گریزان شوند
بارکش غول بیابان شوند
مانده عزاریلبره در کمین
منتظر بردن کالای دین
حرص زر و مال شود پیشرو
طول امل جلوه کند نو به نو
لهو و لعب طرح نفاق افکند
دل ز حجازت به عراق افکند
دیو طمع با تو محبت کند
گرم دمادم به تو الفت کند
شهوت بیدادگر آید به بیش
تا بردت از ره آئین و کیش
کبر در آویخته بر دامنت
عجب کمندی شده در گردنت
بسته دو صد سد زالوف و کرور
در ره تو لشگر فخر و غرور
جور و جفا ناظر و منظور تو
ظلم و ستم آمده دستور تو
شیر شرارت کندت تیز چنگ
تا که شوی چیره به میدان جنگ
حب جهان دست درازی کند
با تو به وجد آمده بازی کند
از ره وسواس ر راهت برد
وز گذر جاه به چاهت برد
بخل تو را سینه به جوش آورد
همچو حسد تا به خروش آورد
صبر چو دید آن سپه بی‌شمار
می‌کند از جنگ به یک سو فرار
یک و تنها چو شدی در مصاف
تیغ تلاش تو رود در غلاف
این همه دشمن که تو را بود دوست
زنده درآند برونت ز پوست
جمله درآیند به فرمان تو
در طمع گوهر ایمان تو
لشکر طغیان چو گرفتند زور
تن شود از کسوت توفیق دور
کز طرف پیشه ملک فنا
گرگ اجل راست شود از قفا
کرد به حسرت چو تنت چاک چاک
می‌کندت طعمه موران خاک
جای تو چون خوابگه گور شد
شمع امیدت ز اجل کور شد
دیده عبرت سوی خود وا کنی
عاقبت خویش تماشا کنی
(صامت) اگر جانب خود بنگری
خود ز همه اهل هوس بدتری
بهر نصیحت همه تن گوش باش
دم ز سخن در کشو خاموش باش
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۲ - در تعمیر مسجد سرداب معروف به مسجد زنگیه
در زمان دولت فرمانروای کشور جم
شه مظفر خسرو فرخنده ظل الله اعظم
جامع علم و عمل مجموعه توفیق و تقوی
حافظ دین حامی شرع رسولالله خاتم
آیت الله مقتدای خلق عبدالله که یزدان
کرده حافظ بیضه اسلام را بروی مسلم
جامع المعقول والمنقول کز درک معارف
ساخت از هر باب کشف معضلات ماتقدم
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۴ - و برای او همچنین
ای کشته غلطان بخوان ای علمدارم
بردی ز دل صبر و سکون ای علمدارم
ای زاده حیدر چه شد زور و بازویت
از چه ز زین گشتی نگون ای علمدارم
جان برادر حال من بی‌تو درهم شد
از بی‌کسی شکست پشتم قامتم خم شد
صبر از کفم بر باد رفت و طاقتم کم شد
داد از سپهر وایگون ای علمدارم
جان برادر بعد تو شد حسین بی‌یار
کردند دستت را قلم فرقه اشرار
چون بازوی شیرافکنت اوفتاد از کار
شد کوکب به ختم زبون ای علمدارم
چشم سکینه در حرم ماند اندر راه
از بعد تو دست من از چاره شد کوتاه
غیر از خدا نبود کسی از دلم آگاه
بی‌تو روم در خیمه چون ای علمدارم
بعد ار تو شد اندر جهان در بدر زینب
در دست دشمن دستگیر خونجگر زینب
با شمر دون شد سویشام همسر زینب
در بود ایمن تاکنون ای علمدارم
بهر شبیخون روز و شب لشگر ماتم
شد سوی (صامت) رهنمون ای علمدارم
تنها نه من گردیده‌ام با غمت همدم
زد تا قیامت ماتمت شعله در عالم
بهر شبیخون روز و شب لشگر ماتم
شد سوی (صامت) رهنمون ای علمدارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
هر که در راه تو اول قدم از خویش برید
هم به اول قدم آنجا که می خواست رسید
هیچکس بانو نیاویخت که از خود نگریخت
میچکس باهنر نپیوست که از خود نبرید
به طلب کس خبری هم اثری از تو نیافت
بی طلب نیز نشانت به شنید و نه بدید
همه با ناله و آهند چه هشیار چه مست
همه با حسرت و دردند چه پیر و چه مرید
زاهد از صومعه گر رخت بکوی تو کشید
ما نخواهیم در آن کوی به جز درد کشید
آنکه آسان شمرد این همه خون خوردن ما
دور از آن روی مگر شربت هجری نچشید
تا دل ریش پر از درد طلب بافت کمال
بافت هر گونه دوائی که ازو میطلبید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
لاابالی را اگر سامان نباشد گو مباش
بت پرستی را اگر ایمان نباشد گر مباش
دیگری گر بر سر جان میکشد خود را رواست
من بجانان زنده ام گر جان نباشد گو مباش
کار وصل او اگر آسان برآید دولتی ست
ورنه گر کار دگر آسان نباشد گو مباش
چون نمیخواهم که باشم یکزمان بی درد او
با چنین دردی گرم درمان نباشد گو میاش
عاشقان را چون بدردی ذوق عالم حاصل است
در جهان گر چشمه حیوان نباشد گو مباش
اگر بظاهر دشمنی با ما و در دل دوستی
من بدین راضی شدم گر آن نباشد گو مباش
بر گدا و پادشا چون رنج و راحت بگذرد
گر گدا را نعمت سلطان نباشد گو مباش
گر کمال از عشق رویش بی سروسامان شده ست
عاشقان را گر سر و سامان نباشد گو مباش
بر سر میدان عشق این نفس کافر کیش را
می کشم گر لایق قربان نباشد گو مباش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
عشق حالیست که جبریل بر آن نیست امین
صاحب حال شناسد سخن اهل یقین
جرعه بر سر خاک از می عشق افشاندند
عرش و کرسی همه بر خاک نهادند جهین
مرغ فردوس درین پرده نوازد دستان
طوطی قدس ازین آینه گیرد تلقین
اهل فتوی که فرو رفته کلک و ورقند
مشرکانند که اقرار ندارند بدین
مفلسی عشق ندارد هوس منصب و جاه
خاک این راه به از مملکت روی زمین
شب قرب است مرو ای دل غمدیده به خواب
که سر زنده دلان حیف بود در بالین
ای که روشن نشدن حال دل سوختگان
همچو شمع از سر جان خیز و بر آتش بنشین
باد روشن به تماشای رخت چشم کمال
این دعا را ز همه خلق جهان باد آمین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
بر سر راه طلب بافت گدانی گهری
یعنی از اهل دلی بیسرو پائی نظری
دی رسید از حرم وصل خطابیم بگوش
حلقه ای گر بزنی بر تو گشایند دری
دل که بر وی گذری می کند اندیشه غیر
نه دل است آه به حقیقت که بود رهگذری
دیده و دل دو حریمند که در هر دو حریم
جز خیال رخ او بار نیابد دگری
بی عنایت بسوی دوست قدم تا ننهی
که بجانی نرسی جز به چنین راهبری
یارب آن جان که جهان گمشده اوست کجاست
که ازو نی خبری بافت کسی نی اثری
با خبر نیست ازو میچکس الآ چو کمال
بیخودی دل شده ای از دو جهان بیخبری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
گر گم شوی از خود خبر بار بیایی
چون بافتی آن گم شده بسیار بیایی
با موسی دیدار طلب وعده همین بود
گر محو شوی دولت دیدار بیابی
چون سر به گریبان بری و غیر نبینی
در خرف نگو جوی که زنار بیایی
گم شد سر و دستار تو از زحمت اغیار
گر بار بیابی سر و دستار بیابی
دل جانب دلدار چنان دار که از دل
هر بار که جونی بر دلدار بیابی
گر طالب دردی که ز سوز نفس او
ناجسته علاج دل بیمار بیابی
آن عاشق دلسوخته امروز کمال است
کز گفته او گرمی عطار بیابی