عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
آن یکی درخواند مجنون را ز راه
گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه
گفت هرگز مینباید زن مرا
بس بود این زاری و شیون مرا
گفت او را چون نمیخواهی برت
این همه سودا برون کن از سرت
یاد خوشتر گفت از لیلی مرا
سرکشی او را و واویلی مرا
مغز عشق عاشقان یادی بود
هرچه بگذشتی ازین بادی بود
من نیم زان عاشقی شهوت پرست
تا کنم خالی زیاد دوست دست
تاکه باشد یاد غیری در حساب
ذکر مولی باشد از تو در حجاب
چون همه یاد تو از مولی بود
همچو مجنونت همه لیلی بود
گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه
گفت هرگز مینباید زن مرا
بس بود این زاری و شیون مرا
گفت او را چون نمیخواهی برت
این همه سودا برون کن از سرت
یاد خوشتر گفت از لیلی مرا
سرکشی او را و واویلی مرا
مغز عشق عاشقان یادی بود
هرچه بگذشتی ازین بادی بود
من نیم زان عاشقی شهوت پرست
تا کنم خالی زیاد دوست دست
تاکه باشد یاد غیری در حساب
ذکر مولی باشد از تو در حجاب
چون همه یاد تو از مولی بود
همچو مجنونت همه لیلی بود
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب در شهر میگردید خوار
گفت لیلی را کسی کان خیره مرد
جمله گرد شهر میگردد بدرد
گفت اگر در عشق باشد استوار
یک دمش با شهر گردیدن چکار
بعدازان شد سر بصحرا در نهاد
پای ناکامی بسودا در نهاد
گشت میکردی بصحرا ژاله بار
از سرشکش گشته صحرا لاله زار
گفت لیلی هست او در عشق سست
نیست صحرا گشتن از عاشق درست
بعدازان در ناتوانی اوفتاد
مردن او را زندگانی اوفتاد
بودش از بی طاقتی بیم هلاک
زار میخفتی میان خار و خاک
گفت لیلی نیست او در عشق زار
یک نفس با خواب عاشق را چه کار
بعدازان شد عشق لیلی غالبش
گم شد از مطلوب جان طالبش
یکدمش فریاد واویلی نماند
از قدم تا فرق جز لیلی نماند
تن فرو داد و چنان در کار شد
کز وجود خویشتن بیزار شد
دل ز دستش رفت و در خون محو گشت
جمله لیلی ماند مجنون محو گشت
گر همی بودیش میل صد طعام
خواندی آن جمله لیلی را بنام
از زفانش البته هرگز یکدمی
نامدی بیرون به جز لیلی همی
در نمازش ای عجب بی عمد او
ذکر لیلی آمدی الحمد او
در تشهد در رکوع و در سجود
نام لیلی بودی او را در وجود
گر نشستی هیچ و گر برخاستی
زو همه لیلی و لیلی خواستی
این خبر گفتند با لیلی مگر
گفت اکنون عشقش آمد کارگر
تا که در گنجید چیزی دیگرش
می نیامد عشق لیلی در خورش
چون کنون برخاست اوکلی ز دست
عشق من کلی بجای او نشست
گنجدی در عشق اگر درگنجدی
عاشق این جاسنجدی کم سنجدی
تا بود یک ذره از هستی بجای
کفر باشد گر نهی در عشق پای
عشق در خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوی عشق دست
هرکه انگشتی برد آنجایگاه
همچو انگشتی بسوزد پیش راه
عشق از فانی توان آموختن
فانی آنجا کی تواند سوختن
گر تو پیش عشق فانی میروی
غرق آب زندگانی میروی
ور ز هستی میبری یک ذره تو
تا ابد زان ذره مانی غره تو
تا بود یک ذره هستی در میان
برکناری از صفای صوفیان
صوفئی نتوان بکسب اندوختن
در ازل آن خرقه باید دوختن
روز و شب در شهر میگردید خوار
گفت لیلی را کسی کان خیره مرد
جمله گرد شهر میگردد بدرد
گفت اگر در عشق باشد استوار
یک دمش با شهر گردیدن چکار
بعدازان شد سر بصحرا در نهاد
پای ناکامی بسودا در نهاد
گشت میکردی بصحرا ژاله بار
از سرشکش گشته صحرا لاله زار
گفت لیلی هست او در عشق سست
نیست صحرا گشتن از عاشق درست
بعدازان در ناتوانی اوفتاد
مردن او را زندگانی اوفتاد
بودش از بی طاقتی بیم هلاک
زار میخفتی میان خار و خاک
گفت لیلی نیست او در عشق زار
یک نفس با خواب عاشق را چه کار
بعدازان شد عشق لیلی غالبش
گم شد از مطلوب جان طالبش
یکدمش فریاد واویلی نماند
از قدم تا فرق جز لیلی نماند
تن فرو داد و چنان در کار شد
کز وجود خویشتن بیزار شد
دل ز دستش رفت و در خون محو گشت
جمله لیلی ماند مجنون محو گشت
گر همی بودیش میل صد طعام
خواندی آن جمله لیلی را بنام
از زفانش البته هرگز یکدمی
نامدی بیرون به جز لیلی همی
در نمازش ای عجب بی عمد او
ذکر لیلی آمدی الحمد او
در تشهد در رکوع و در سجود
نام لیلی بودی او را در وجود
گر نشستی هیچ و گر برخاستی
زو همه لیلی و لیلی خواستی
این خبر گفتند با لیلی مگر
گفت اکنون عشقش آمد کارگر
تا که در گنجید چیزی دیگرش
می نیامد عشق لیلی در خورش
چون کنون برخاست اوکلی ز دست
عشق من کلی بجای او نشست
گنجدی در عشق اگر درگنجدی
عاشق این جاسنجدی کم سنجدی
تا بود یک ذره از هستی بجای
کفر باشد گر نهی در عشق پای
عشق در خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوی عشق دست
هرکه انگشتی برد آنجایگاه
همچو انگشتی بسوزد پیش راه
عشق از فانی توان آموختن
فانی آنجا کی تواند سوختن
گر تو پیش عشق فانی میروی
غرق آب زندگانی میروی
ور ز هستی میبری یک ذره تو
تا ابد زان ذره مانی غره تو
تا بود یک ذره هستی در میان
برکناری از صفای صوفیان
صوفئی نتوان بکسب اندوختن
در ازل آن خرقه باید دوختن
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
پیره زالی برد پیش بوسعید
کودکی را تا بود او را مرید
آن جوان در کار مرد آمد ولیک
زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک
برگ بی برگی و بی خویشی نداشت
طاقت خواری و درویشی نداشت
خاست مرد و شیخ را گفت این زمان
صوفیم ناکرده کردی ناتوان
خواستم تا صوفئی گردانیم
همچو خویش از خویشتن برهانیم
تو مرا در دام مرگ انداختی
کار من جمله ز برگ انداختی
گفت چون صوفی نشاند بوسعید
صوفی او چون تو باشد ای مرید
لیک چون صوفی نشاند کردگار
لاجرم چون بوسعید آید بکار
هرچه آن از من رود چون من بود
دوست از من گر رود دشمن بود
راست ناید صوفئی هرگز بکسب
خر کجاگردد بجد و جهد اسب
لیک اگر دولت رسد ازجای خویش
یک خر عیسی بود صد اسب بیش
جد وجهدت را چو رای دیگرست
صوفئی کردن ز جای دیگرست
جد وجهدت بی ثوابی کی بود
لیک گنجشگی عقابی کی بود
گر همه عالم ثواب تو بود
تا تو باشی تو عذاب تو بود
صوفئی سنگیست مبهوت آمده
سنگ رفته لعل و یاقوت آمده
تا بذات اندر تبدل نبودت
جزو باشی ذات تو کل نبودت
در حقیقت گرچه توکل آمدی
لیک این ساعت همه ذل آمدی
گر شود ذل تودر کل ناپدید
تو بکلی کل شوی ذل ناپدید
ور بماند ذرهٔ از ذل تو
پس بود آن ذره ذلت غل تو
هست صوفی ذل در کل باخته
ذل و کل در کل کل انداخته
کل کل در کل کلات آمده
بی صفت بی فعل و بی ذات آمده
پای ناگاهی فرو رفتن بگنج
پیشهٔ نبود که آموزی برنج
هست صوفی مرد بی رنج آمده
پای او ناگاه در گنج آمده
صوفئی باید ترا اندیشه کن
تا که دانی گنج یابی پیشه کن
لیک جد و جهد میباید ترا
تادر این گنج بگشاید ترا
زانکه در راهی که سلطانان گنج
گنجها دیدند بی رنج و برنج
صد نشان دادند ازان ره پیش تو
تا بجنبد نفس کافر کیش تو
سر بدان راه آور و مردانه وار
گنج میجو با دلی پرانتظار
زانکه در راهی که گنج آنجا نهند
هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند
گر تو در راهی دگر پویندهٔ
گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ
در رهی رو کان نشانت دادهاند
جهد کن تا سر بدانت دادهاند
جهد میکن روز و شب در کوی رنج
بو که ناگاهی ببینی روی گنج
هان و هان گر گنج دین بینی تو مست
ظن مبر کز جهد تو آمد بدست
زانکه آنجا جهد را مقدار نیست
گنج را جز گنج کس بر کار نیست
هرکرا بنمود آن محض عطاست
وانکه را ننمود از حکم قضاست
کودکی را تا بود او را مرید
آن جوان در کار مرد آمد ولیک
زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک
برگ بی برگی و بی خویشی نداشت
طاقت خواری و درویشی نداشت
خاست مرد و شیخ را گفت این زمان
صوفیم ناکرده کردی ناتوان
خواستم تا صوفئی گردانیم
همچو خویش از خویشتن برهانیم
تو مرا در دام مرگ انداختی
کار من جمله ز برگ انداختی
گفت چون صوفی نشاند بوسعید
صوفی او چون تو باشد ای مرید
لیک چون صوفی نشاند کردگار
لاجرم چون بوسعید آید بکار
هرچه آن از من رود چون من بود
دوست از من گر رود دشمن بود
راست ناید صوفئی هرگز بکسب
خر کجاگردد بجد و جهد اسب
لیک اگر دولت رسد ازجای خویش
یک خر عیسی بود صد اسب بیش
جد وجهدت را چو رای دیگرست
صوفئی کردن ز جای دیگرست
جد وجهدت بی ثوابی کی بود
لیک گنجشگی عقابی کی بود
گر همه عالم ثواب تو بود
تا تو باشی تو عذاب تو بود
صوفئی سنگیست مبهوت آمده
سنگ رفته لعل و یاقوت آمده
تا بذات اندر تبدل نبودت
جزو باشی ذات تو کل نبودت
در حقیقت گرچه توکل آمدی
لیک این ساعت همه ذل آمدی
گر شود ذل تودر کل ناپدید
تو بکلی کل شوی ذل ناپدید
ور بماند ذرهٔ از ذل تو
پس بود آن ذره ذلت غل تو
هست صوفی ذل در کل باخته
ذل و کل در کل کل انداخته
کل کل در کل کلات آمده
بی صفت بی فعل و بی ذات آمده
پای ناگاهی فرو رفتن بگنج
پیشهٔ نبود که آموزی برنج
هست صوفی مرد بی رنج آمده
پای او ناگاه در گنج آمده
صوفئی باید ترا اندیشه کن
تا که دانی گنج یابی پیشه کن
لیک جد و جهد میباید ترا
تادر این گنج بگشاید ترا
زانکه در راهی که سلطانان گنج
گنجها دیدند بی رنج و برنج
صد نشان دادند ازان ره پیش تو
تا بجنبد نفس کافر کیش تو
سر بدان راه آور و مردانه وار
گنج میجو با دلی پرانتظار
زانکه در راهی که گنج آنجا نهند
هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند
گر تو در راهی دگر پویندهٔ
گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ
در رهی رو کان نشانت دادهاند
جهد کن تا سر بدانت دادهاند
جهد میکن روز و شب در کوی رنج
بو که ناگاهی ببینی روی گنج
هان و هان گر گنج دین بینی تو مست
ظن مبر کز جهد تو آمد بدست
زانکه آنجا جهد را مقدار نیست
گنج را جز گنج کس بر کار نیست
هرکرا بنمود آن محض عطاست
وانکه را ننمود از حکم قضاست
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
پادشاهی دختری دارد چو ماه
تو درون خانه باشی قعر چاه
کی توانی دید هرگز روی او
پس چه کن لازم شواندر کوی او
تو چو لازم باشی آن درگاه را
برتو افتد یک نظر آن ماه را
در دوعالم بس بود آن یک نظر
ور دگر خواهی دگر باشد دگر
آن نظر از جهد تو ناید بدست
لیک بر درگاه میباید نشست
تو نمازی دار دایم سوخته
تادرافتد آتشت افروخته
جد و جهد تو نمازی کردنست
آتش آوردن نه بازی کردنست
لیک آتش هر رکوعی را نخواست
کی بود بر هر رکوعی رنگ راست
ای رکوعی نانمازی چند ازین
نیست این کار مجازی چند ازین
آن رکوعی مستحاضه از توبه
نیم جو زر یک قراضه از تو به
رهروان رفتند پیش گنج باز
در مقامر خانه تو شش پنج باز
رهروان رفتند تو درماندهٔ
حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ
راه زد مشغولی عالم ترا
نیست پروای خدا یکدم ترا
چون نمیآئی بسر از خویش تو
چون توانی شد خدا اندیش تو
آخر از خواب امل بیدار شو
یکدم ای مست هوا هشیار شو
پس بدین وادی فرو رو مردوار
تا به بینی صد هزاران مرد کار
سر بسر سرگشتگان در کار او
تو چنین آزاد از اسرار او
چند گویم هرکه مرد دین بود
در دلش یک ذره درد این بود
لیک چون تو مرد درد دین نهٔ
دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ
دین ندارد کار با عنین بسی
هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی
تو درون خانه باشی قعر چاه
کی توانی دید هرگز روی او
پس چه کن لازم شواندر کوی او
تو چو لازم باشی آن درگاه را
برتو افتد یک نظر آن ماه را
در دوعالم بس بود آن یک نظر
ور دگر خواهی دگر باشد دگر
آن نظر از جهد تو ناید بدست
لیک بر درگاه میباید نشست
تو نمازی دار دایم سوخته
تادرافتد آتشت افروخته
جد و جهد تو نمازی کردنست
آتش آوردن نه بازی کردنست
لیک آتش هر رکوعی را نخواست
کی بود بر هر رکوعی رنگ راست
ای رکوعی نانمازی چند ازین
نیست این کار مجازی چند ازین
آن رکوعی مستحاضه از توبه
نیم جو زر یک قراضه از تو به
رهروان رفتند پیش گنج باز
در مقامر خانه تو شش پنج باز
رهروان رفتند تو درماندهٔ
حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ
راه زد مشغولی عالم ترا
نیست پروای خدا یکدم ترا
چون نمیآئی بسر از خویش تو
چون توانی شد خدا اندیش تو
آخر از خواب امل بیدار شو
یکدم ای مست هوا هشیار شو
پس بدین وادی فرو رو مردوار
تا به بینی صد هزاران مرد کار
سر بسر سرگشتگان در کار او
تو چنین آزاد از اسرار او
چند گویم هرکه مرد دین بود
در دلش یک ذره درد این بود
لیک چون تو مرد درد دین نهٔ
دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ
دین ندارد کار با عنین بسی
هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی
عطار نیشابوری : بخش دوم
المقالة الثانیه
سالک اسراف کرده در طلب
پیش اسرافیل آمد جان بلب
گفت ای در پرده همدم آمده
هم مکرم هم معظم آمده
ای بسر استاده قایم عرش را
عرش کرده خاک پایت فرش را
گه بمیرانی و گه زنده کنی
گاه برداری گه افکنده کنی
پرتو هفت آسمان از نور تست
زندگی جسم و جان از صور تست
صور اینست ازتو تنها نفخ نور
کز نفخت فیه من روحیست صور
چون دم رحمانست با صورت بهم
میتوانی زد خوشی را صور دم
چون در اول صبح صوری دردمی
دیگر از عالم نیاید عالمی
صعقهٔ در جان عالم افکنی
کل موجودات را بر هم زنی
کوه برگیری بدریا درکشی
گاو و ماهی را ببالا برکشی
مهر و مه را روی گردانی سیاه
اختران را افکنی در خاک راه
هر دو عالم را بدامن در نهی
در عدم افشانی و سر بر نهی
باز از صور دوم در هر دو کون
جامه پوشی یک بیک را لون لون
آنچه ازین صورت رود در کار وبار
میکند شرحش قیامت آشکار
ای بیک دم زنده کرده عالمی
پس مرا هم زنده گردان ازدمی
یا مرا از یکدم خود زنده کن
یا بمیران و بخاک افکنده کن
زین سخن تفتی بر اسرافیل زد
گفتی آن دم کرگدن بر پیل زد
گفت ای از خویشتن سیر آمده
همچو گربه در صف شیر آمده
این طلب کز پرده جان تو خاست
ای مخالف کی شود بر پرده راست
من که عالم خردلیم آید مقیم
هر نفس را خر دلی آیم ز بیم
تو که از عالم نباشی خردلی
چون رسی آخر تو در بی اولی
من که در پای دو کون افتادهام
صور بر لب منتظر استادهام
تا جهانی خلق را بی جان کنم
بیت معمور از نفس ویران کنم
این جهان و آن جهان با دم زنم
چون دو شیشه هر دو را برهم زنم
چون شوم فارغ ز چندان رستخیز
لرزه بر من افتد و من در گریز
تا چو چندین کار بر عالم گذشت
بر من عاجز چه خواهد هم گذشت
تو برو تا نوحهٔ فردا کنم
بهر جانها ماتم تنها کنم
سالک آمد پیش پیر پیشوا
باز گفتش آنچه بودش ماجرا
پیر گفتش هست اسرافیل پاک
پرتو ایجاد و اعلام هلاک
در عظیمی یک ملک همتاش نیست
از شگرفی پا و سر پیداش نیست
وی عجب هر روز از خوف اله
کمتر از مرغی شود در پیشگاه
ذرهٔ گر بیم او میبایدت
تا ابد تسلیم او میبایدت
پیش اسرافیل آمد جان بلب
گفت ای در پرده همدم آمده
هم مکرم هم معظم آمده
ای بسر استاده قایم عرش را
عرش کرده خاک پایت فرش را
گه بمیرانی و گه زنده کنی
گاه برداری گه افکنده کنی
پرتو هفت آسمان از نور تست
زندگی جسم و جان از صور تست
صور اینست ازتو تنها نفخ نور
کز نفخت فیه من روحیست صور
چون دم رحمانست با صورت بهم
میتوانی زد خوشی را صور دم
چون در اول صبح صوری دردمی
دیگر از عالم نیاید عالمی
صعقهٔ در جان عالم افکنی
کل موجودات را بر هم زنی
کوه برگیری بدریا درکشی
گاو و ماهی را ببالا برکشی
مهر و مه را روی گردانی سیاه
اختران را افکنی در خاک راه
هر دو عالم را بدامن در نهی
در عدم افشانی و سر بر نهی
باز از صور دوم در هر دو کون
جامه پوشی یک بیک را لون لون
آنچه ازین صورت رود در کار وبار
میکند شرحش قیامت آشکار
ای بیک دم زنده کرده عالمی
پس مرا هم زنده گردان ازدمی
یا مرا از یکدم خود زنده کن
یا بمیران و بخاک افکنده کن
زین سخن تفتی بر اسرافیل زد
گفتی آن دم کرگدن بر پیل زد
گفت ای از خویشتن سیر آمده
همچو گربه در صف شیر آمده
این طلب کز پرده جان تو خاست
ای مخالف کی شود بر پرده راست
من که عالم خردلیم آید مقیم
هر نفس را خر دلی آیم ز بیم
تو که از عالم نباشی خردلی
چون رسی آخر تو در بی اولی
من که در پای دو کون افتادهام
صور بر لب منتظر استادهام
تا جهانی خلق را بی جان کنم
بیت معمور از نفس ویران کنم
این جهان و آن جهان با دم زنم
چون دو شیشه هر دو را برهم زنم
چون شوم فارغ ز چندان رستخیز
لرزه بر من افتد و من در گریز
تا چو چندین کار بر عالم گذشت
بر من عاجز چه خواهد هم گذشت
تو برو تا نوحهٔ فردا کنم
بهر جانها ماتم تنها کنم
سالک آمد پیش پیر پیشوا
باز گفتش آنچه بودش ماجرا
پیر گفتش هست اسرافیل پاک
پرتو ایجاد و اعلام هلاک
در عظیمی یک ملک همتاش نیست
از شگرفی پا و سر پیداش نیست
وی عجب هر روز از خوف اله
کمتر از مرغی شود در پیشگاه
ذرهٔ گر بیم او میبایدت
تا ابد تسلیم او میبایدت
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
کشتئی آورد در دریا شکست
تختهٔ زان جمله بر بالا نشست
گربه و موشی بر آن تخته بماند
کارشان با یکدگر پخته بماند
نه ز گربه بیم بود آن موش را
نه بموش آهنگ آن مغشوش را
هر دو تن از هول دریا ای عجب
در تحیر باز مانده خشک لب
زهرهٔ جنبش نه و یارای سیر
هر دو بیخود گشته نه عین و نه غیر
در قیامت نیز این غوغا بود
یعنی آنجا نه تو و نه ما بود
هیبت این راه کار مشکلست
صد جهان زین سهم پرخون دلست
هرکه او نزدیک تر حیران ترست
کار دوران پارهٔ آسان ترست
تختهٔ زان جمله بر بالا نشست
گربه و موشی بر آن تخته بماند
کارشان با یکدگر پخته بماند
نه ز گربه بیم بود آن موش را
نه بموش آهنگ آن مغشوش را
هر دو تن از هول دریا ای عجب
در تحیر باز مانده خشک لب
زهرهٔ جنبش نه و یارای سیر
هر دو بیخود گشته نه عین و نه غیر
در قیامت نیز این غوغا بود
یعنی آنجا نه تو و نه ما بود
هیبت این راه کار مشکلست
صد جهان زین سهم پرخون دلست
هرکه او نزدیک تر حیران ترست
کار دوران پارهٔ آسان ترست
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
بود شاهی را غلامی سیمبر
هم ادب از پای تا سر هم هنر
چون بخندیدی لب گلرنگ او
گلشکر گشتی فراخ از تنگ او
ماه را خورشید رویش مایه داد
مهر را زلف سیاهش سایه داد
دام مشکینش چوشست انداختی
جان بهای و دل ز دست انداختی
راستی از بس کژی کان شست بود
صیدش از هفتاد فرقت شست بود
ابروی او در کژی طاق آمده
راستی محراب عشاق آمده
مردمی چشم او در جادوئی
ترک تازش در میان هندوئی
از میانش بود دل در هیچ و بس
وز دهانش روح در ضیق النفس
لعل او را وصف کردن راه نیست
زانکه کس از آب خضر آگاه نیست
این غلام دلربای جان فزای
پیش شاه خویش استادی بپای
از قضا روزی مگر در پیش شاه
کرد بسیاری همی در خود نگاه
شاه حالی دشنهٔ زد بر دلش
جان بداد و آن جهان شد منزلش
پس زفان در خشم او بگشاد شاه
گفت تا چندی کنی بر خود نگاه
گه علم میبینی و بازوی خویش
گه نظاره میکنی بر موی خویش
گه کنی در پا و در موزه نگاه
گه نهی از پیش و گاه از پس کلاه
گه شوی مشغول در انگشتری
خودپرستی تو و یا خدمت گری
چون چنین تو عاشق خویش آمدی
بهر خدمت از چه در پیش آمدی
ترک خدمت گیر و خود را میپرست
بعدازین برخیز و با خود کن نشست
دعوی خدمت کنی با شهریار
خود ز عشق خویش باشی بی قرار
گرچه خود را سخت بخرد میکنی
در حقیقت خدمت خود میکنی
من ز تو بر مینگیرم یک نظر
تو زخود دیدن نمیآئی بسر
مردم دیده چو خود بینی نکرد
جای خود جز دیده میبینی نکرد
کار نزدیکان خطر دارد بسی
چون تواند جست نزدیکی کسی
هم ادب از پای تا سر هم هنر
چون بخندیدی لب گلرنگ او
گلشکر گشتی فراخ از تنگ او
ماه را خورشید رویش مایه داد
مهر را زلف سیاهش سایه داد
دام مشکینش چوشست انداختی
جان بهای و دل ز دست انداختی
راستی از بس کژی کان شست بود
صیدش از هفتاد فرقت شست بود
ابروی او در کژی طاق آمده
راستی محراب عشاق آمده
مردمی چشم او در جادوئی
ترک تازش در میان هندوئی
از میانش بود دل در هیچ و بس
وز دهانش روح در ضیق النفس
لعل او را وصف کردن راه نیست
زانکه کس از آب خضر آگاه نیست
این غلام دلربای جان فزای
پیش شاه خویش استادی بپای
از قضا روزی مگر در پیش شاه
کرد بسیاری همی در خود نگاه
شاه حالی دشنهٔ زد بر دلش
جان بداد و آن جهان شد منزلش
پس زفان در خشم او بگشاد شاه
گفت تا چندی کنی بر خود نگاه
گه علم میبینی و بازوی خویش
گه نظاره میکنی بر موی خویش
گه کنی در پا و در موزه نگاه
گه نهی از پیش و گاه از پس کلاه
گه شوی مشغول در انگشتری
خودپرستی تو و یا خدمت گری
چون چنین تو عاشق خویش آمدی
بهر خدمت از چه در پیش آمدی
ترک خدمت گیر و خود را میپرست
بعدازین برخیز و با خود کن نشست
دعوی خدمت کنی با شهریار
خود ز عشق خویش باشی بی قرار
گرچه خود را سخت بخرد میکنی
در حقیقت خدمت خود میکنی
من ز تو بر مینگیرم یک نظر
تو زخود دیدن نمیآئی بسر
مردم دیده چو خود بینی نکرد
جای خود جز دیده میبینی نکرد
کار نزدیکان خطر دارد بسی
چون تواند جست نزدیکی کسی
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
گفت روزی شبلی افتاده کار
در بردیوانگان شد سوکوار
دید آنجا پس جوان دیوانهٔ
آشنا با حق نه چون بیگانهٔ
گفت شبلی را که مردی روشنی
گر سحرگاهان مناجاتی کنی
از زفان من بگو با کردگار
کوفکندی در جهانم بی قرار
دور کردی از پدر وز مادرم
ژندهٔ بگذاشتی اندر برم
پردهٔ عصمت ز من برداشتی
در غریبی بی دلم بگذاشتی
کردی آواره ز خان و مان مرا
آتشی انداختی در جان مرا
آتش تو گرچه در جانم خوشست
برجگر بیآییم زان آتشست
بستی از زنجیر سر تا پای من
تا رهائی یابم ازتو وای من
گر ترا گویم چه میسازی مرا
در بلای دیگر اندازی مرا
نه مرا جامه نه نانی میدهی
نان چرا ندهی چو جانی میدهی
چند باشم گرسنه این جایگاه
گر نداری نان زجائی وام خواه
این بگفت وپارهٔ شد هوشیار
بعد از آن بگریست لختی زار زار
گفت ای شیخ آنچه گفتم بیشکی
گر بگوئی بو که درگیرد یکی
رفت شبلی از برش گریان شده
در تحیر مانده سرگردان شده
چونب رون رفت از در آن خانه زود
دادش آواز از پس آن دیوانه زود
گفت زنهار ای امام رهنمای
تانگوئی آنچه گفتم با خدای
زانکه گر با او بگوئی اینقدر
زآنچه میکرد او کند صد ره بتر
من نخواهم خواست از حق هیچ چیز
زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز
او همه با خویش میسازد مدام
هرچه گوئی هیچ باشد والسلام
دوستان را هر نفس جانی دهد
لیک جان سوزد اگر نانی دهد
هر بلا کین قوم راحق داده است
زیر آن گنج کرم بنهاده است
در بردیوانگان شد سوکوار
دید آنجا پس جوان دیوانهٔ
آشنا با حق نه چون بیگانهٔ
گفت شبلی را که مردی روشنی
گر سحرگاهان مناجاتی کنی
از زفان من بگو با کردگار
کوفکندی در جهانم بی قرار
دور کردی از پدر وز مادرم
ژندهٔ بگذاشتی اندر برم
پردهٔ عصمت ز من برداشتی
در غریبی بی دلم بگذاشتی
کردی آواره ز خان و مان مرا
آتشی انداختی در جان مرا
آتش تو گرچه در جانم خوشست
برجگر بیآییم زان آتشست
بستی از زنجیر سر تا پای من
تا رهائی یابم ازتو وای من
گر ترا گویم چه میسازی مرا
در بلای دیگر اندازی مرا
نه مرا جامه نه نانی میدهی
نان چرا ندهی چو جانی میدهی
چند باشم گرسنه این جایگاه
گر نداری نان زجائی وام خواه
این بگفت وپارهٔ شد هوشیار
بعد از آن بگریست لختی زار زار
گفت ای شیخ آنچه گفتم بیشکی
گر بگوئی بو که درگیرد یکی
رفت شبلی از برش گریان شده
در تحیر مانده سرگردان شده
چونب رون رفت از در آن خانه زود
دادش آواز از پس آن دیوانه زود
گفت زنهار ای امام رهنمای
تانگوئی آنچه گفتم با خدای
زانکه گر با او بگوئی اینقدر
زآنچه میکرد او کند صد ره بتر
من نخواهم خواست از حق هیچ چیز
زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز
او همه با خویش میسازد مدام
هرچه گوئی هیچ باشد والسلام
دوستان را هر نفس جانی دهد
لیک جان سوزد اگر نانی دهد
هر بلا کین قوم راحق داده است
زیر آن گنج کرم بنهاده است
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
سوی آن دیوانه شد مردی عزیز
گفت هستت آرزوی هیچ چیز
گفت ده روزست تا من گرسنه
ماندهام لوتیم باید ده تنه
گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت
از پی حلوا و بریانی و نانت
گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای
نرم گو تا نشنود یعنی خدای
گر نیم آهسته کن آواز را
زانکه گر حق بشنود این راز را
هیچ نگذارد که نانم آوری
لیک گوید تا بجانم آوری
دوست را زان گرسنه دارد مدام
تا ز جان خویش سیر آید تمام
چون زجان سیرآید او در درد کار
گرسنه گردد بجانان بی قرار
گفت هستت آرزوی هیچ چیز
گفت ده روزست تا من گرسنه
ماندهام لوتیم باید ده تنه
گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت
از پی حلوا و بریانی و نانت
گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای
نرم گو تا نشنود یعنی خدای
گر نیم آهسته کن آواز را
زانکه گر حق بشنود این راز را
هیچ نگذارد که نانم آوری
لیک گوید تا بجانم آوری
دوست را زان گرسنه دارد مدام
تا ز جان خویش سیر آید تمام
چون زجان سیرآید او در درد کار
گرسنه گردد بجانان بی قرار
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی بغایت گرسنه
سوی صحرا رفت سر پا برهنه
نانش میبایست چون نانش نبود
دردش افزون گشت درمانش نبود
گفت یا رب آشکارا و نهان
گرسنه تر هست از من در جهان
هاتفی گفتش که میآیم ترا
گرسنه تر از تو بنمایم ترا
همچنان در دشت میشد یک تنه
پیشش آمد پیر گرگی گرسنه
گرگ کو را دید غریدن گرفت
جامهٔ دیوانه دریدن گرفت
لرزه بر اندام مجنون اوفتاد
در میان خاک در خون اوفتاد
گفت یارب لطف کن زارم مکش
جان عزیزست این چنین خوارم مکش
گرسنه تر دیدم از خود این بسم
وین زمان من سیر تر از هر کسم
سیر شد امشب شکم بی نان مرا
نیست نان در خورد ترازجان مرا
بعد ازین جز جان نخواهم از تو من
تا توانم نان نخواهم از تو من
گرگ را تو بر سرم بگماشتی
گر بفرمائی کند گرگ آشتی
در چنین صحرا گرفتار بلا
این چنین گرگیم باید آشنا
این دمم با گرگ کردی در جوال
هین رهائی ده مرا زین بد فعال
این سخنها چون بگفت آن سرنگون
گرگ از پیشش بصحرا شد برون
گر تو خواهی تا بسر گرداندت
چون فلک زیر و زبر گرداندت
سرنگون نه پای در دریای او
در شکن با شیوهٔ و سودای او
سوی صحرا رفت سر پا برهنه
نانش میبایست چون نانش نبود
دردش افزون گشت درمانش نبود
گفت یا رب آشکارا و نهان
گرسنه تر هست از من در جهان
هاتفی گفتش که میآیم ترا
گرسنه تر از تو بنمایم ترا
همچنان در دشت میشد یک تنه
پیشش آمد پیر گرگی گرسنه
گرگ کو را دید غریدن گرفت
جامهٔ دیوانه دریدن گرفت
لرزه بر اندام مجنون اوفتاد
در میان خاک در خون اوفتاد
گفت یارب لطف کن زارم مکش
جان عزیزست این چنین خوارم مکش
گرسنه تر دیدم از خود این بسم
وین زمان من سیر تر از هر کسم
سیر شد امشب شکم بی نان مرا
نیست نان در خورد ترازجان مرا
بعد ازین جز جان نخواهم از تو من
تا توانم نان نخواهم از تو من
گرگ را تو بر سرم بگماشتی
گر بفرمائی کند گرگ آشتی
در چنین صحرا گرفتار بلا
این چنین گرگیم باید آشنا
این دمم با گرگ کردی در جوال
هین رهائی ده مرا زین بد فعال
این سخنها چون بگفت آن سرنگون
گرگ از پیشش بصحرا شد برون
گر تو خواهی تا بسر گرداندت
چون فلک زیر و زبر گرداندت
سرنگون نه پای در دریای او
در شکن با شیوهٔ و سودای او
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
خواجهای در شهر ما دیوانه شد
وز خرد یکبارگی بیگانه شد
نه لباسی بودش و نه طعمهٔ
کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ
بود پنجه سال تادیوانه بود
در زفان کودکان افسانه بود
سیم رفته روی چون زر مانده
در بدر در خاک هر درمانده
دیده پرخون دل پر آتش آمده
لب فرو بسته بلاکش آمده
دید یک روزی جوانی تازه را
خویشتن آراسته آوازه را
پای در مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز
پیر دیوانه بدو گفت ای پسر
در رو ودر رو هلا زین زودتر
زانکه من دررفتهام بسیار هم
کردهام چون تو بسی این کار هم
هم نمازی بودم وهم حق پرست
تاثریدی این چنینم درشکست
گر چو من شوریده دین میبایدت
ور ثریدی این چنین میبایدت
پای در نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتی که پیوستت دهند
وز خرد یکبارگی بیگانه شد
نه لباسی بودش و نه طعمهٔ
کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ
بود پنجه سال تادیوانه بود
در زفان کودکان افسانه بود
سیم رفته روی چون زر مانده
در بدر در خاک هر درمانده
دیده پرخون دل پر آتش آمده
لب فرو بسته بلاکش آمده
دید یک روزی جوانی تازه را
خویشتن آراسته آوازه را
پای در مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز
پیر دیوانه بدو گفت ای پسر
در رو ودر رو هلا زین زودتر
زانکه من دررفتهام بسیار هم
کردهام چون تو بسی این کار هم
هم نمازی بودم وهم حق پرست
تاثریدی این چنینم درشکست
گر چو من شوریده دین میبایدت
ور ثریدی این چنین میبایدت
پای در نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتی که پیوستت دهند
عطار نیشابوری : بخش سوم
المقالة الثالثه
سالک همچون موکل بر سری
پیش میکائیل شد چون مضطری
گفت ای فرمانده هر مخزنی
بی تو نتوان خورد هرگز ارزنی
ای مفاتیح جهان در دست تو
حامل عرشی و کرسی پست تو
ابر و باران قطرهٔ عمان تست
رزق و روزی ریزه از خوان تست
هر شبی ازتودل افروزی رسد
باز هر روزی ز نو روزی رسد
گر ترا نبود بروزی هیچ برگ
کی نشیند شبنمی بر هیچ برگ
ور عنان باد پیچی یک دمی
کی نسیم خوش جهد در عالمی
تا ابد سرسبزی خلقان ز تست
رعد و برق و برف و هم باران ز تست
طفل بستان را چو از پستان میغ
تازه گردانی ز شیری بیدریغ
بر رخ بستانش از بهر فرح
برکشی آن طفل را قوس قزح
تا چو با این قوس بتواند نشست
قاب قوسینش مگر آید بدست
طفل عشقم تربیت کن هم مرا
تا برون آری ازین ماتم مرا
چون شنود القصه میکائیل راز
گفت ای بیچاره بر راهی دراز
من که میکائیلم اینجا برچه ام
شوق حق را عشق دین را خود که ام
گه بباران بازمانده گه ببرق
روز و شب مشغول کار غرب و شرق
رعد بانگیست از دل پر درد من
باد یک شمه ز باد سرد من
برف و باران اشک بسیار منست
برق از جان شرر بار منست
گه ز آهم میغ پرده میشود
گه زنومیدی فسرده میشود
سوز و جوش و اشک بسیارم نگر
سر برار آخر سر و کارم نگر
من چو خود سرگشتهٔ کار خودم
روز و شب در درد و تیمار خودم
تو برو کاین در ز من نگشایدت
جز درون خویشتن نگشایدت
سالک آمد پیش پیرو راز گفت
حال خود با پیر یک یک بازگفت
پیر گفتش آنکه میکائیل اوست
لطف را و رزق را دادن نکوست
هر دو عالم را مدد زو میرسد
رزق دادن تا ابد زو میرسد
رزق را از پادشاه دادگر
جان میکائیل میبینم ممر
هر که رزاقی ندید از پیشگاه
هست او در شرک نیست او مرد راه
پیش میکائیل شد چون مضطری
گفت ای فرمانده هر مخزنی
بی تو نتوان خورد هرگز ارزنی
ای مفاتیح جهان در دست تو
حامل عرشی و کرسی پست تو
ابر و باران قطرهٔ عمان تست
رزق و روزی ریزه از خوان تست
هر شبی ازتودل افروزی رسد
باز هر روزی ز نو روزی رسد
گر ترا نبود بروزی هیچ برگ
کی نشیند شبنمی بر هیچ برگ
ور عنان باد پیچی یک دمی
کی نسیم خوش جهد در عالمی
تا ابد سرسبزی خلقان ز تست
رعد و برق و برف و هم باران ز تست
طفل بستان را چو از پستان میغ
تازه گردانی ز شیری بیدریغ
بر رخ بستانش از بهر فرح
برکشی آن طفل را قوس قزح
تا چو با این قوس بتواند نشست
قاب قوسینش مگر آید بدست
طفل عشقم تربیت کن هم مرا
تا برون آری ازین ماتم مرا
چون شنود القصه میکائیل راز
گفت ای بیچاره بر راهی دراز
من که میکائیلم اینجا برچه ام
شوق حق را عشق دین را خود که ام
گه بباران بازمانده گه ببرق
روز و شب مشغول کار غرب و شرق
رعد بانگیست از دل پر درد من
باد یک شمه ز باد سرد من
برف و باران اشک بسیار منست
برق از جان شرر بار منست
گه ز آهم میغ پرده میشود
گه زنومیدی فسرده میشود
سوز و جوش و اشک بسیارم نگر
سر برار آخر سر و کارم نگر
من چو خود سرگشتهٔ کار خودم
روز و شب در درد و تیمار خودم
تو برو کاین در ز من نگشایدت
جز درون خویشتن نگشایدت
سالک آمد پیش پیرو راز گفت
حال خود با پیر یک یک بازگفت
پیر گفتش آنکه میکائیل اوست
لطف را و رزق را دادن نکوست
هر دو عالم را مدد زو میرسد
رزق دادن تا ابد زو میرسد
رزق را از پادشاه دادگر
جان میکائیل میبینم ممر
هر که رزاقی ندید از پیشگاه
هست او در شرک نیست او مرد راه
عطار نیشابوری : بخش سوم
الحكایة و التمثیل
بود اندر عهد موسی کلیم
برخ اسود بیدلی با دل دو نیم
آنچنان سر سبزئی در برخ بود
کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود
شد تبه بر آل اسرائیل کار
زانکه آمد خشک سالی آشکار
سایه میافکند قحطی سهمناک
خواستند افتاد خلقی در هلاک
خلقی آمد پیش موسی سر بسر
تا باستسقا برون آید مگر
رفت موسی سوی صحرا بی قرار
خواست باران ازخدای کامکار
هم باستسقا نماز آغاز کرد
هم ید بیضا دعا را باز کرد
گرچه بسیاری دعا گفت آن زمان
هیچ اثر پیدا نیامد در جهان
رفت موسی بعد ازان یکبار نیز
برنیامد کار دیگر بار نیز
خواست شد خلقی در آن تنگی هلاک
رفت موسی گفت ای دانای پاک
چیست دارو تا شود درمان پدید
چیست فرمانتا شود باران پدید
حق تعالی گفت با موسی براز
گر ببارانست قومت را نیاز
بندهٔ دارم که او گوید دعا
از دعای او شود حاجت روا
موسی آمد باز جست آن بنده را
برخ دید آن بندهٔ فرخنده را
برخ را گفت ای لطیف نامدار
چون جهان را قحطی آمد آشکار
سوی صحرا رنجه شو فرداپگاه
وز خدا از بهر باران ابر خواه
زانکه گر زین سان بماند خشک سال
عمر بر خلق جهان آید زوال
روز دیگر برخ آمد سوی دشت
پسجهانی خلق بروی گرد گشت
گفت یا رب خلق را در خون مکش
هر زماندر رنج دیگر گون مکش
خلق را از خاک چون برداشتی
گرسنه آخر چرا بگذاشتی
یا نبایست آفریدن خلق را
یا نه بیشک لقمه باید حلق را
لطف کم شد یا کرم گوئی نماند
وان همه انعام و نیکوئی نماند
آن همه دریای بخشش کان تراست
می نبخشی می نریزی آن کجاست
گر تو زان میآوری این قحط سال
تا دهی خلقان خود را گوشمال
بعد ازین ترسی که نتوانی همی
بل توانی کرد بآسانی همی
لطف کن این خلق حیران را بدار
جان چو دادی نان ده و جان را بدار
تا بگفت این فصل را برخ سیاه
مرد بالا گشت از باران گیاه
جملهٔ عالم ز باران تازه شد
دل خوشی خلق بی اندازه شد
روز دیگر موسی عمران مگر
دید ناگه برخ را بر رهگذر
گفت ای موسی بدیدی آن زمان
با خدای تو چه گفتم آن چنان
گرمی من دیدی و گفتار من
مردی من دیدی و هنجار من
زین سخن موسی چنان در تاب شد
کاتش خشم آمدش وز آب شد
جوش میزد خشم او چون بحر ژرف
خواست تا او را برنجاند شگرف
تا چنین شوریدهٔ نه سر نه بن
این چنین گستاخ چون گوید سخن
جبرئیل آمد که ای موسی متاب
پس مرنجان برخ را از هیچ باب
زانکه حق میگوید این برخ سیاه
هست ما را بندهٔ از دیرگاه
لطف ما را او بهر روزی سه بار
می بخنداند چو گلبرگ بهار
لطف ما را خنده از گفتار اوست
کار تو نیست این و لیکن کار اوست
هر کسی خاصیتی یافت از اله
بود این خاصیت برخ سیاه
تو چه دانی سر عشق ای بی خبر
چون نمیآئی ز خواب و خور بسر
می نیاسائی ز خورد و خفت تو
خود نداری کار جز برگفت تو
شام خورد و بامدادان خفتنت
هست پیشین تادگر بد گفتنت
چون خلیل آن یک دمی خفت ای عجب
در پسر کشتن فتاد او زین سبب
روز و شب میخسبی و خوش میخوری
این خری باشد نه مردم پروری
طبع خر داری نگویم مردمت
جو خور ای خر ای دریغا گندمت
مردم آخر خر چگونه اوفتاد
قصهٔ پس پاشگونه اوفتاد
تا ببازار جهانت خواندهاند
پاشگونه برخرت بنشاندهاند
تا کی از کوری و تا چند از کری
ای خر آخر پاشگونه بر خری
ماندهٔ دایم اسیر ننگ و نام
وانگهی گوئی که شد دوری تمام
سال و مه خون میخوری در حرص و آز
مینهی این را لقب عمری دراز
روز و شب جان میکنی بی زاد و برگ
زیستن میخوانی این را تو نه مرگ
ای خضابت را جوانی کرده نام
مرگ دل را زندگانی کرده نام
وی ورم را نام کرده فربهی
راست چونآزادی سر و سهی
زرد را کرده ز گلگونه عزیز
سرخ رویش خوانده و سر سبز نیز
مشک را از باد رستی میدهی
حیز را تعلیم کستی میدهی
برخ اسود بیدلی با دل دو نیم
آنچنان سر سبزئی در برخ بود
کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود
شد تبه بر آل اسرائیل کار
زانکه آمد خشک سالی آشکار
سایه میافکند قحطی سهمناک
خواستند افتاد خلقی در هلاک
خلقی آمد پیش موسی سر بسر
تا باستسقا برون آید مگر
رفت موسی سوی صحرا بی قرار
خواست باران ازخدای کامکار
هم باستسقا نماز آغاز کرد
هم ید بیضا دعا را باز کرد
گرچه بسیاری دعا گفت آن زمان
هیچ اثر پیدا نیامد در جهان
رفت موسی بعد ازان یکبار نیز
برنیامد کار دیگر بار نیز
خواست شد خلقی در آن تنگی هلاک
رفت موسی گفت ای دانای پاک
چیست دارو تا شود درمان پدید
چیست فرمانتا شود باران پدید
حق تعالی گفت با موسی براز
گر ببارانست قومت را نیاز
بندهٔ دارم که او گوید دعا
از دعای او شود حاجت روا
موسی آمد باز جست آن بنده را
برخ دید آن بندهٔ فرخنده را
برخ را گفت ای لطیف نامدار
چون جهان را قحطی آمد آشکار
سوی صحرا رنجه شو فرداپگاه
وز خدا از بهر باران ابر خواه
زانکه گر زین سان بماند خشک سال
عمر بر خلق جهان آید زوال
روز دیگر برخ آمد سوی دشت
پسجهانی خلق بروی گرد گشت
گفت یا رب خلق را در خون مکش
هر زماندر رنج دیگر گون مکش
خلق را از خاک چون برداشتی
گرسنه آخر چرا بگذاشتی
یا نبایست آفریدن خلق را
یا نه بیشک لقمه باید حلق را
لطف کم شد یا کرم گوئی نماند
وان همه انعام و نیکوئی نماند
آن همه دریای بخشش کان تراست
می نبخشی می نریزی آن کجاست
گر تو زان میآوری این قحط سال
تا دهی خلقان خود را گوشمال
بعد ازین ترسی که نتوانی همی
بل توانی کرد بآسانی همی
لطف کن این خلق حیران را بدار
جان چو دادی نان ده و جان را بدار
تا بگفت این فصل را برخ سیاه
مرد بالا گشت از باران گیاه
جملهٔ عالم ز باران تازه شد
دل خوشی خلق بی اندازه شد
روز دیگر موسی عمران مگر
دید ناگه برخ را بر رهگذر
گفت ای موسی بدیدی آن زمان
با خدای تو چه گفتم آن چنان
گرمی من دیدی و گفتار من
مردی من دیدی و هنجار من
زین سخن موسی چنان در تاب شد
کاتش خشم آمدش وز آب شد
جوش میزد خشم او چون بحر ژرف
خواست تا او را برنجاند شگرف
تا چنین شوریدهٔ نه سر نه بن
این چنین گستاخ چون گوید سخن
جبرئیل آمد که ای موسی متاب
پس مرنجان برخ را از هیچ باب
زانکه حق میگوید این برخ سیاه
هست ما را بندهٔ از دیرگاه
لطف ما را او بهر روزی سه بار
می بخنداند چو گلبرگ بهار
لطف ما را خنده از گفتار اوست
کار تو نیست این و لیکن کار اوست
هر کسی خاصیتی یافت از اله
بود این خاصیت برخ سیاه
تو چه دانی سر عشق ای بی خبر
چون نمیآئی ز خواب و خور بسر
می نیاسائی ز خورد و خفت تو
خود نداری کار جز برگفت تو
شام خورد و بامدادان خفتنت
هست پیشین تادگر بد گفتنت
چون خلیل آن یک دمی خفت ای عجب
در پسر کشتن فتاد او زین سبب
روز و شب میخسبی و خوش میخوری
این خری باشد نه مردم پروری
طبع خر داری نگویم مردمت
جو خور ای خر ای دریغا گندمت
مردم آخر خر چگونه اوفتاد
قصهٔ پس پاشگونه اوفتاد
تا ببازار جهانت خواندهاند
پاشگونه برخرت بنشاندهاند
تا کی از کوری و تا چند از کری
ای خر آخر پاشگونه بر خری
ماندهٔ دایم اسیر ننگ و نام
وانگهی گوئی که شد دوری تمام
سال و مه خون میخوری در حرص و آز
مینهی این را لقب عمری دراز
روز و شب جان میکنی بی زاد و برگ
زیستن میخوانی این را تو نه مرگ
ای خضابت را جوانی کرده نام
مرگ دل را زندگانی کرده نام
وی ورم را نام کرده فربهی
راست چونآزادی سر و سهی
زرد را کرده ز گلگونه عزیز
سرخ رویش خوانده و سر سبز نیز
مشک را از باد رستی میدهی
حیز را تعلیم کستی میدهی
عطار نیشابوری : بخش سوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش چهارم
المقالة الرابعه
سالک سرکش سر گردن کشان
پیش عزرائیل آمد جان فشان
گفت ای جان تشنهٔ دیدار تو
نفس گو سر میزن اندر کار تو
طاقت هجران نداری اینت خوش
جان بجانان میسپاری اینت خوش
فالق الاصباح فی الاشباح تو
باسط الید قابض الارواح تو
اول نام تو از نام عزیز
یافته عزت چه خواهد بود نیز
چون جمالت ذرهٔدید آفتاب
گشت سرگردان نمیآورد تاب
خلق عالم چون ببینند آن جمال
جان برافشانند جمله کرده حال
هرکه رویت دید جان افشاند و رفت
دامن از هر دو جهان افتشاند و رفت
خلق گوید مرد زو گم شد نشان
زنده است او بر تو کرده جان فشان
میسزد گر جان بر افشانیش تو
تا بجانان زنده گردانیش تو
زندگی کردن بجان زیبنده نیست
جز بجانان زنده بودن زنده نیست
چون بدست تست جان را زندگی
ماندهام دل مرده در افکندگی
جان بگیر و زنده دل گردان مرا
زانکه بی جانان نباید جان مرا
تا که عزرائیل این پاسخ شنید
راست گفتی روی عزرائیل دید
گفت اگر از درد من آگاهئی
این چنین چیزی ز من کی خواهئی
صد هزاران قرن شد تا روز و شب
جان یک یک میستانم در تعب
من بهر جانی که بستانم ز تن
می بریزم خون جان خویشتن
دم بدم از بسکه جان برداشتم
دل بکلی از جهان برداشتم
با که کردند آنچه با من کردهاند
صد جهان خونم بگردن کردهاند
گر بگویم خوف خود از صد یکی
ذره ذره گردی اینجا بیشکی
چون نمیآیم ز خوف خود بسر
کی توان کردن طلب چیزی دگر
تو برو کز خوف کار آگه نهٔ
در عزا بنشین که مرد ره نهٔ
سالک آمد پیش پیر کاردان
داد شرح حال با بسیار دان
پیر گفتش هست عزرائیل پاک
راه قهر و معدن مرگ و هلاک
مرگ نه احمق نه بخرد را گذاشت
نه یکی نیک و یکی بد را گذاشت
گر تو زین قومی و گر زان دیگری
همچو ایشان بگذری تا بنگری
هرکه مرد و گشت زیر خاک پست
هر کسش گوید بیاسود و برست
مرگ را زرین نهنبن مینهند
مردنت آسایش تن مینهند
الحقت دنیا چه پر برگ اوفتاد
کاولین آسایشش مرگ اوفتاد
چون ترازرین نهنبن هست مرگ
دیگ را سر برگرفتن نیست برگ
خیز تا گامی بگردون بر نهیم
پس سر این دیگ پرخون برنهیم
پیش عزرائیل آمد جان فشان
گفت ای جان تشنهٔ دیدار تو
نفس گو سر میزن اندر کار تو
طاقت هجران نداری اینت خوش
جان بجانان میسپاری اینت خوش
فالق الاصباح فی الاشباح تو
باسط الید قابض الارواح تو
اول نام تو از نام عزیز
یافته عزت چه خواهد بود نیز
چون جمالت ذرهٔدید آفتاب
گشت سرگردان نمیآورد تاب
خلق عالم چون ببینند آن جمال
جان برافشانند جمله کرده حال
هرکه رویت دید جان افشاند و رفت
دامن از هر دو جهان افتشاند و رفت
خلق گوید مرد زو گم شد نشان
زنده است او بر تو کرده جان فشان
میسزد گر جان بر افشانیش تو
تا بجانان زنده گردانیش تو
زندگی کردن بجان زیبنده نیست
جز بجانان زنده بودن زنده نیست
چون بدست تست جان را زندگی
ماندهام دل مرده در افکندگی
جان بگیر و زنده دل گردان مرا
زانکه بی جانان نباید جان مرا
تا که عزرائیل این پاسخ شنید
راست گفتی روی عزرائیل دید
گفت اگر از درد من آگاهئی
این چنین چیزی ز من کی خواهئی
صد هزاران قرن شد تا روز و شب
جان یک یک میستانم در تعب
من بهر جانی که بستانم ز تن
می بریزم خون جان خویشتن
دم بدم از بسکه جان برداشتم
دل بکلی از جهان برداشتم
با که کردند آنچه با من کردهاند
صد جهان خونم بگردن کردهاند
گر بگویم خوف خود از صد یکی
ذره ذره گردی اینجا بیشکی
چون نمیآیم ز خوف خود بسر
کی توان کردن طلب چیزی دگر
تو برو کز خوف کار آگه نهٔ
در عزا بنشین که مرد ره نهٔ
سالک آمد پیش پیر کاردان
داد شرح حال با بسیار دان
پیر گفتش هست عزرائیل پاک
راه قهر و معدن مرگ و هلاک
مرگ نه احمق نه بخرد را گذاشت
نه یکی نیک و یکی بد را گذاشت
گر تو زین قومی و گر زان دیگری
همچو ایشان بگذری تا بنگری
هرکه مرد و گشت زیر خاک پست
هر کسش گوید بیاسود و برست
مرگ را زرین نهنبن مینهند
مردنت آسایش تن مینهند
الحقت دنیا چه پر برگ اوفتاد
کاولین آسایشش مرگ اوفتاد
چون ترازرین نهنبن هست مرگ
دیگ را سر برگرفتن نیست برگ
خیز تا گامی بگردون بر نهیم
پس سر این دیگ پرخون برنهیم
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
دفن میکردند مردی را بخاک
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
بر سر گوری مگر بهلول خفت
همچنان خفته از آنجا مینرفت
آن یکی گفتش که برخیز ای پسر
چند خواهی خفت اینجا بی خبر
گفت بهلولش که من آنگه روم
کاین همه سوگند از وی بشنوم
گفت چه سوگند با من باز گوی
گفت شد این مرده با من راز گوی
میخورد سوگند و میگوید براز
من نخواهم کرد خاک از خویش باز
تا همه خلق جهان را تن به تن
در نخوابانم بخون چون خویشتن
همچنان خفته از آنجا مینرفت
آن یکی گفتش که برخیز ای پسر
چند خواهی خفت اینجا بی خبر
گفت بهلولش که من آنگه روم
کاین همه سوگند از وی بشنوم
گفت چه سوگند با من باز گوی
گفت شد این مرده با من راز گوی
میخورد سوگند و میگوید براز
من نخواهم کرد خاک از خویش باز
تا همه خلق جهان را تن به تن
در نخوابانم بخون چون خویشتن
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
در زمستان یک شبی بهلول مست
پای در گل میشد و کفشی بدست
سائلی گفتش که سر داری براه
تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
گفت دارم سوی گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب
میروم چون گور او پر آتش است
گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است
آن یکی را این چنین مرگی بود
وان دگر را مرگ او برگی بود
ظلم آتش در درونت افکند
در میان خاک و خونت افکند
گر چه راه ظلم از پیشان رود
هرکه آن ره رفت سرگردان رود
پای در گل میشد و کفشی بدست
سائلی گفتش که سر داری براه
تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
گفت دارم سوی گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب
میروم چون گور او پر آتش است
گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است
آن یکی را این چنین مرگی بود
وان دگر را مرگ او برگی بود
ظلم آتش در درونت افکند
در میان خاک و خونت افکند
گر چه راه ظلم از پیشان رود
هرکه آن ره رفت سرگردان رود
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
بر سر خاکی زنی خوش میگریست
گفت مجنونیش کاین گریه زچیست
گفت چشمم تر دلم غمناک ماند
زین جوان من که زیر خاک ماند
گفت تو در خاکی او در خاک نیست
کو کنون جز نور جان پاک نیست
تا که در تن بود جایش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نیست قدری پیش دوست
یوسف جان در حریم خاص اوست
چون بغایت بود رتبت روح را
کردتنبیه از پی او نوح را
گفت مجنونیش کاین گریه زچیست
گفت چشمم تر دلم غمناک ماند
زین جوان من که زیر خاک ماند
گفت تو در خاکی او در خاک نیست
کو کنون جز نور جان پاک نیست
تا که در تن بود جایش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نیست قدری پیش دوست
یوسف جان در حریم خاص اوست
چون بغایت بود رتبت روح را
کردتنبیه از پی او نوح را
عطار نیشابوری : بخش پنجم
المقالة الخامسه
سالک آمد پشت بر فرش آورید
حملهٔ بر حملهٔ عرش آورید
گفت ای عرش خدا بر دوش تو
عرش روشن ازدل پرجوش تو
زیر بار عرش اعظم آمدی
بارکش تر از دو عالم آمدی
عرش بر تو در تو پیچاپیچ نیست
وی عجب در زیر پایت هیچ نیست
گر بخواهد گشت طی این هفت فرش
برنخواهی داشت رو از ساق عرش
تو بتن ساکن تری از کوه قاف
لیک از دل همچو بحری در طواف
تن ستاده دل رونده چون تو کیست
بال و پر بسته پرنده چون تو کیست
در ظهوری عرش را ظاهر شده
در بطون ذوالعرش را حاضر شده
هم مقیم و هم مسافر هردوی
غایبی از خویش و حاضر هر دوی
چون تو بار عرش اکبر میکشی
هم توانی بار من گر میکشی
روز عمر من نگر بیگه شده
رفته همراهان و من گمره شده
چون کنم گمره بیک کس بازگشت
پیش نتوان رفت و ز پس بازگشت
حملهٔ عرش این سخن چون گوش کرد
عرش را از دوش خود پرجوش کرد
گفت من در زیر بارم ماندهٔ
همچو تو در درد کارم ماندهٔ
عرش بر دوش است و پایم بر هواست
طاقت این در همه عالم کراست
بیم لرزش باشدم از نور عرش
ور بلرزم میفرو افتم بفرش
آنچنان باری زبردر زیر هیچ
چون توان استاد خوش بی پیچ پیچ
زیر بارم گر نه چالاک اوفتم
بیم آن باشد که بر خاک اوفتم
در چنین معرض که هستم من بپا
کژنشین و راست گو کو کیمیا
زیر بار عرش در جان باختن
کیمیای عشق نتوان ساختن
چون ملایک در زمین و آسمان
بسته دارند از پی مردم میان
جمله دل در خدمت او باختند
خویشتن را خادم او ساختند
عشق چون خاصیت انسان بود
گر ملک عاشق شود انس آن بود
انس انسان را بود از ما مخواه
آنچه اینجانیست زین جاوا مخواه
سالک آمد پیش پیر نامدار
قصهٔ خود کرد بروی آشکار
پیر گفتش حملهٔ و خیل ملک
عالم کارند وطاعت یک بیک
دایماً در طاعت حق حاضرند
بادلی پرخون و جانی ناظرند
چون شوند از شوق حضرت بیقرار
جان کنند آخر بران حضرت نثار
حملهٔ بر حملهٔ عرش آورید
گفت ای عرش خدا بر دوش تو
عرش روشن ازدل پرجوش تو
زیر بار عرش اعظم آمدی
بارکش تر از دو عالم آمدی
عرش بر تو در تو پیچاپیچ نیست
وی عجب در زیر پایت هیچ نیست
گر بخواهد گشت طی این هفت فرش
برنخواهی داشت رو از ساق عرش
تو بتن ساکن تری از کوه قاف
لیک از دل همچو بحری در طواف
تن ستاده دل رونده چون تو کیست
بال و پر بسته پرنده چون تو کیست
در ظهوری عرش را ظاهر شده
در بطون ذوالعرش را حاضر شده
هم مقیم و هم مسافر هردوی
غایبی از خویش و حاضر هر دوی
چون تو بار عرش اکبر میکشی
هم توانی بار من گر میکشی
روز عمر من نگر بیگه شده
رفته همراهان و من گمره شده
چون کنم گمره بیک کس بازگشت
پیش نتوان رفت و ز پس بازگشت
حملهٔ عرش این سخن چون گوش کرد
عرش را از دوش خود پرجوش کرد
گفت من در زیر بارم ماندهٔ
همچو تو در درد کارم ماندهٔ
عرش بر دوش است و پایم بر هواست
طاقت این در همه عالم کراست
بیم لرزش باشدم از نور عرش
ور بلرزم میفرو افتم بفرش
آنچنان باری زبردر زیر هیچ
چون توان استاد خوش بی پیچ پیچ
زیر بارم گر نه چالاک اوفتم
بیم آن باشد که بر خاک اوفتم
در چنین معرض که هستم من بپا
کژنشین و راست گو کو کیمیا
زیر بار عرش در جان باختن
کیمیای عشق نتوان ساختن
چون ملایک در زمین و آسمان
بسته دارند از پی مردم میان
جمله دل در خدمت او باختند
خویشتن را خادم او ساختند
عشق چون خاصیت انسان بود
گر ملک عاشق شود انس آن بود
انس انسان را بود از ما مخواه
آنچه اینجانیست زین جاوا مخواه
سالک آمد پیش پیر نامدار
قصهٔ خود کرد بروی آشکار
پیر گفتش حملهٔ و خیل ملک
عالم کارند وطاعت یک بیک
دایماً در طاعت حق حاضرند
بادلی پرخون و جانی ناظرند
چون شوند از شوق حضرت بیقرار
جان کنند آخر بران حضرت نثار