عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
المقالة الخامسة عشر
سالک آمد پیش آتش سر زده
آتشی از دل بخرمن در زده
گفت ای مریخ طبع سر فراز
گرم سیر و زود سوز وتیز تاز
هم شهاب و برق از آثار تست
گرم رفتن گرم بودن کارتست
رجم شیطانی و شیطان هم زتو
ای عجب دردی و درمان هم ز تو
روح بخش روح حیوانی توئی
میزبان نفس انسانی توئی
از خطاب حق بهشت جان شدی
باغ ابراهیم را ریحان شدی
در درون سنگ و آهن ره تراست
پاکبازی در جهان باللّه تراست
هیزمی لعل بدخشانی کنی
آهنی یاقوت رمانی کنی
عنصر عالی تو میآئی و بس
با فلک پهلو تو میسائی و بس
از سبک روحی خفیف مطلقی
گر بسوزی گر بسازی بر حقی
از درخت سبز سر بیرون کنی
موسی مشتاق را مفتون کنی
موسی از تو یافت راه از دورجای
پس مرا در خورد من راهی نمای
زین سخن برخاست زاتش رستخیز
در دل او آتشی افتاد تیز
آب از چشمش روان شد همچو ابر
پای بر آتش نماندش هیچ صبر
گفت من پیوسته جان سوز آمدم
طالب این در شب و روز آمدم
دایماً در تاب و تب آتش فشان
زین حقیقت باز میپرسم نشان
چون بسوزم هرچه میآرم بدست
بر سر خاکسترم بینی نشست
من ازین غم بر سر خاکسترم
دیگری را سر براهی چون برم
کار من با تفت و با سوزست و بس
وین همه عمری نه امروزست و بس
من ز گرمی خشک و تر نگذاشتم
چون ندیدم هیچ دل برداشتم
تو ز من چیزی نیابی خیز رو
راه دیگر گیر و خیز ای تیز رو
سالک آمد پیش پیر رهنمای
قصهٔ خود گفتش از سر تا بپای
پیر گفتش هست آتش حرص وآز
کار کرده بر همه عالم دراز
جمله را در حرص زر انداختست
تا ز زرهر کس بتی برساختست
بس که ایمان بس که جان در باختند
تاجوی زر در میان انداختند
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت عیسی غرق نور
همرهیش افتاد نیک از راه دور
بود عیسی را سه گرده نان مگر
خورد یک گرده بدو داد آن دگر
پس ازان سه گرده یک گرده بماند
در میان هر دو ناخورده بماند
شد ز بهر آب عیسی سوی راه
همرهش گرده بخورد آنجایگاه
عسی مریم چو آمد سوی او
میندید آن گرده در پهلوی او
گفت آن گرده کجا شد ای پسر
گفت من هرگز ندارم زان خبر
میشدند آن هر دو تن زانجانگاه
تا یکی دریا پدید آمد براه
دست او بگرفت عیسی آن زمان
گشت با اوبر سر دریا روان
چون بران دریاش داد آخر گذر
گفت ای همره بحق دادگر
پادشاهی کاین چنین برهان نمود
کاین چنین برهان بخود نتوان نمود
کاین زمان با من بگو ای مرد راه
تا که خورد آن گرده را آنجایگاه
مرد گفتا نیست آگاهی مرا
چون نمیدانم چه میخواهی مرا
همچنان میرفت عیسی زو نفور
تا پدید آمد یکی آهو ز دور
خواند عیسی آهوی چالاک را
سرخ کرد از خون آهو خاک را
کرد بریانش اندکی هم خورد نیز
تا بگردن سیر شد آن مرد نیز
بعد ازان عیسی مریم استخوانش
جمع کرد و در دمید اندر میانش
آهو آن دم زندگی از سرگرفت
کرد خدمت راه صحرا برگرفت
هم دران ساعت مسیح رهنمای
گفت ای همره بحق آن خدای
کاین چنین حجت نمودت آن زمان
کاگهم کن تو ازان یک گرده نان
گفت سودا دارد ای همره ترا
چون ندانم چون کنم آگه ترا
همچنان آن مرد را با خویش برد
تا پدید آمد سه کوه خاک خرد
کرد آن ساعت دعا عیسی پاک
تا زر صامت شد آن سه پاره خاک
گفت یک پاره ترا ای مرد راست
وان دگر پاره که میبینی مراست
وان سیم پاره مرآنراست آن زمان
کو نهان خوردست آن یک گرده نان
مرد را چون نام زر آمد پدید
ای عجب حالی دگر آمد پدید
گفت پس آن گرده نان من خوردهام
گرسنه بودم نهان من خوردهام
چون ازو عیسی سخن بشنود راست
گفت من بیزارم این هر سه تراست
تو نمیشائی بهمراهی مرا
خود نخواهم من اگر خواهی مرا
این بگفت و زین سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وی دور شد
یک زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر دیدند دشمن آمدند
آن نخستین گفت جمله زرمراست
وین دو تن گفتند این زر آن ماست
گفت و گوی و جنگشان بسیار شد
هم زفان هم دستشان از کار شد
عاقبت راضی شدند آن هر سه خام
تا بسه حصه کنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه کس
بر نیامدشان ز گرسنگی نفس
آن یکی گفتا که جان به از زرم
رفتم اینک سوی شهر ونان خرم
هر دو تن گفتند اگر نان آوری
در تن رنجور ما جان آوری
تو بنان رو چون رسی از ره فراز
زر کنیم آن وقت از سه حصه باز
مرد حالی زر بیار خود سپرد
ره گرفت و دل بکار خود سپرد
شد بشهر و نان خرید و خورد نیز
پس بحیلت زهر در نان کرد نیز
تا بمیرند آن دو تن از نان او
واو بماند و آن همه زر زان او
وین دو تن کردند عهد اینجایگاه
کاین دو برگیرند آن یک را ز راه
پس کنند آن هر سه حصه از دوباز
چون قرار افتاد مرد آمد فراز
هر دو تن کشتند او را در زمان
بعد ازان مردند چون خوردند نان
عیسی مریم چو باز آنجا رسید
کشته و آن مرده را آنجا بدید
گفت اگر این زر بماند بر قرار
خلق ازین زر کشته گردد بیشمار
پس دعا کرد آن زمان از جان پاک
تا شد آن زر همچو اول باز خاک
گفت ای زرگر تو یابی روزگار
کشته گردانی بروزی صد هزار
چه اگر از خاک زر نیکوترست
آن نکوتر زر که خاکش برسرست
زر اگر چه سرخ رو و دلکشست
لیک تادر دست داری آتشست
چون ندارد نرگس تو چشم راه
سیم و زر میدارد ازکوری نگاه
زر که چندین خلق در سودای اوست
فرج استر یاسم خر جای اوست
چون چنین زر میبیندازد ز راه
این دو جا اولیتر او را جایگاه
گر ترا صد گنج زر متواریست
از همه مقصود برخورداریست
گه ببر گاهی بخور گاهی بدار
اینت برخورداریت از روزگار
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
المقالة السادسة عشره
سالک سلطان دل درویش زاد
با سری پر خاک آمد پیش باد
گفت ای جان پرور خلق آمده
همدم و پیوستهٔ حلق آمده
هرکه عمری کامران دارد زتست
زندگی هرکه جان دارد ز تست
ره بسوی جان بحرمت میبری
نور میآری و ظلمت میبری
رفت و روب صحن جانها هم ز تست
گفت و گوی در زبانها هم ز تست
آتش افروز جوانی هم توئی
مایه بخش زندگانی هم توئی
تو سلیمان را ببالا بردهٔ
تخت او شرقاً و غرباً بردهٔ
عادیان را تو ز بن برکندهٔ
سرنگون کرده بخاک افکندهٔ
هم ترا لطفست و هم قوت بسی
قوتم ده پس بلطفم کن کسی
تو بسی گردیدهٔ گرد جهان
بوی جانانم بجان من رسان
چون ز سالک باد این پاسخ شنید
زین دریغش باد سرد آمد پدید
گفت من خود بر سر پایم مدام
زین مصیبت باد پیمایم مدام
خاک بر سر دارم و بادی بدست
از غم این نیست یک جایم نشست
در بدر میگردم و میجویمش
روز تا شب این سخن میگویمش
من درین ره سخت حیران آمدم
همچو بادی سست پیمان آمدم
این زمان بر باد دادم خوب و زشت
من نه دوزخ خواهم اکنون نه بهشت
گر ازین مقصود یابم بوی من
از دو عالم در ربایم گوی من
ور نخواهم یافت بوئی یک نفس
باد سردم کار خواهد بود و بس
آتشم در دل فتاده زین غمست
خرمنم بر باد داده زین غمست
گر جهان صد باره پیمایم بسر
هم نخواهد بود ازین سرم خبر
تو بیفشان باری از من دامنت
زانکهکاری راست ناید از منت
سالک آمد پیش پیر مقتدا
کرد حال خویش پیش او ادا
پیر گفتش باد خدمتگار جانست
ریح از روحست روح او از آنست
راحت او انس و جان را شاملست
در دوعالم انس و جان زو کاملست
طیب افتادست و طیبی دارد او
وز دم رحمن نصیبی دارد او
هرکه اورا یوسفی گم کرده نیست
گرچه ایمان آورد آورده نیست
یوسفی در مصر جان داری مقیم
هر زمانت میرسد از وی نسیم
گر نسیم او نیابی یک نفس
آن نفس دانی که باشی هیچکس
گر دو عالم خصم تو افتد مقیم
بس بود از یوسف خویشت نسیم
گر همه عالم شود زیر و زبر
تو مکن از سایهٔ‌ یوسف گذر
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
گفت یک روزی همایی میپرید
لشکر محمود هرکورا بدید
سر بسر در سایهٔ او تاختند
خویش را بر یکدیگر انداختند
تا ایاز آمد بر مقصود شد
در پناه سایهٔ محمود شد
پس دران سایه میان خاک راه
هر زمان در سر بگشتی پیش شاه
آن یکی گفتش که ای شوریده رای
نیست آنجا سایهٔ پرهمای
گفت سلطانم همای من بسست
سایهٔ او رهنمای من بسست
چون بدانستم که کار اینست و بس
در دو عالم روزگار اینست و بس
سر نپیچم هرگز از درگاه او
میروم بی پاو سر در راه او
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
بوددزدی دولتی در وقت خفت
در وثاق احمد خضروبه رفت
گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در
شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد
دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر
شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست
زربدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب
در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی
شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم
یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز
گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای
توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم
این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت
تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان
چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی
روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر
گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی
ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود
کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
خونئی را زار میبردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش ز دار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وان چه جای خنده بود
سایلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا
گفت چون عمر از قضاماند این قدر
کی توان برد این قدر در غم بسر
تا که این میگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حیات
هرچه برهم مینهی بر هم منه
هیچ کس را هیچ بیش و کم منه
هرچه داری جمله آنجا میفرست
کم بود از نیم خرما میفرست
زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست
وانچه میداری نگه تاوان تراست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
از نیاز بندگی آن پادشاه
پیش مردی رفت از مردان راه
گفت پندی ده که رهبر باشدم
زین چنین صد ملک بهتر باشدم
گفت بنگر تا ترا ای شهریار
کار دنیا چند میآید بکار
کار دنیا آنچه باشد ناگزیر
آن قدر چون کرده شد آرام گیر
کار عقبی نیز بنگر این زمان
تا بعقبی چند محتاجی بدان
آنچه در عقبی ترا آن درخورست
کار آن کردن ترا لایق ترست
کار دین و کار دنیا روز وشب
تو بقدر احتیاج خود طلب
آنچت اینجا احتیاجست آن بکن
وانچه آنجا بایدت درمان بکن
گر بموئی بستگی باشد ترا
هم بموئی خستگی باشد ترا
ور بکوهی بستگی پیش آیدت
هم بکوهی خستگی بیش آیدت
بر تو هر پیوند تو بندی بود
تا ترا پیوند خود چندی بود
باز بر پیوند سر تا پای تو
تا توانی مرد ور نه وای تو
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست دانی مرد کیست
نیست مرد انک او تواند شاد زیست
مرد آن باشد که جانی شادمان
خوش تواند برد آزاد از جهان
ای درین چنبر همه تاب آمده
همچو شاگرد رسن تاب آمده
چون گذر بر چنبر آمد جاودان
چند در گیری رسن گرد جهان
چند خواهی بیش ازین بر هم نهاد
چون همه از هم فرو خواهد فتاد
گر نخواهی کرد قارونی مدام
خورد و پوشی تا لب گورت تمام
انبیا چون این چنین کردند کار
تو دکان بالای استادان مدار
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
کرد پیغامبر مگر روزی گذر
ناودانی گل همی در زد عمر
در گذشت ازوی نکرد او را سلام
از پسش حالی عمر برداشت گام
گفت آخر یا رسول اللّه چه بود
کز عمر می بر شکستی زود زود
گفت گشتی از عمارت غرهٔ
تو بمرگ ایماننداری ذرهٔ
تو بلاشک بیخ جانت میزنی
گر گلی بر ناودانت میزنی
هرکرا در گور باید گشت خاک
گل کند آخر نترسد از هلاک
از جهان بیرون همی باید شدن
زیر خاک و خون همی باید شدن
تانگردی پایمال خاک و خون
کی رود سرگشتگیت از سر برون
گر درختی گردد این هر ذره خاک
بر دهد هر ذرهٔ صد جان پاک
کس چه داند تا چه جانهای شگرف
غوطه خوردست اندرین دریای ژرف
کس چه داند تا چه دلهای عزیز
خون شدست و خون شود آن تو نیز
کس چه داند تا چه قالبهای پاک
در میان خون فرو شد زیر خاک
در دوعالم نیست حاصل جز دریغ
هیچکس را نیست در دل جز دریغ
در سرائی چون توان بنشست راست
کز سر آن زود برخواهیم خاست
کار عالم جز طلسم و پیچ نیست
جز خرابی در خرابی هیچ نیست
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
المقالة السابعة عشره
سالک آمد پیش آب پاک رو
گفت ای پاکیزهٔ چالاک رو
در جهان از تست یک یک هر چه هست
وز تو بگشاید بلاشک هرچه هست
هرکجا سر سبزئی آثار تست
تازگی کردن طریق کار تست
سلسبیل وکوثر و رضوان تراست
زندگی چشمهٔ حیوان تراست
در ره جانان خوش و تر میروی
لاجرم هر لحظه خوشتر میروی
از کمال عشق جانان چون قلم
سر نهی اول براه آنکه قدم
هم طهور دایم و هم طاهری
جسم و جانی باطنی و ظاهری
در همه چیزی روانی همچو روح
در دو عالم با سرافتاد از تو نوح
هر کرا آبیست آنکس پست تست
کآبروی هرکه هست از دست تست
سخت تر زاهن نباشد تشنهٔ
از تو گردد آب داده دشنهٔ
آنکه آهن را چنین سیراب کرد
هم تواند جان من بیتاب کرد
از در او آگهی ده یکدمم
تا بود آن یکدمم صد عالمم
آب ازین چون آتشی در تاب شد
آتشی برخاست زو وز آب شد
گفت آخر من کیم تر دامنی
از تر اندامی نه مردی نه زنی
دست شسته جملهٔ عالم ز من
تر مزاجی بنی آدم ز من
میروم سر پا برهنه روز و شب
میکنم پیوسته این معنی طلب
گه ز نومیدی چو نرمی میروم
گاه از پندار گرمی میروم
گاه در صد گونه جوشم زین سبب
گاه در بانگ و خروشم زین سبب
من که سر تا بن همه اشکم ازین
بی سر و بن زاتش رشکم ازین
مدتی رفتم بر امید بهی
برنیامد کارم از آبی تهی
گوئیا دیدست مقصودم مرا
لیک یکباری براه آسیا
گر چو آتش گرم آیم در طلب
گویدم بر ریگ رو ای بی ادب
با چنین دردی ندیدم بوی او
دیگری را چون برم ره سوی او
سالک آمد پیش پیر دستگیر
عرضه دادش گوهر درج ضمیر
پیر گفتش آب پاک افتاده است
کار او دایم طهارت دادنست
آب چون از اصل پاکی زاد بود
عرش را بر آب ازان بنیاد بود
هرکه او در پاکی این ره بود
جانش از پاکی حق آگه بود
تو زنفس سگ پلید افتادهٔ
در نجاست ناپدید افتادهٔ
نیست یک ساعت چو فرعونت شکست
گر نداری مصر فرعونیت هست
تو بفرعونی چو مصر جامعی
یار فرعونی که هامان طالعی
عبد بطن و فرجیای مردار خوار
جیفة اللیلی و بطال النهار
آن سگ دوزخ که تو بشنودهٔ
در تو خفتست و تو خوش آسودهٔ
این سگ دوزخ که آتش میخورد
هرچه او را میدهی خوش میخورد
باش تا فردا سگ نفس و منیت
سر ز دوزخ برکند در دشمنیت
دشمن تست این سگ و از سگ بتر
چند سگ را پروری ای بیخبر
نفس را قوت از پی دل ده مدام
تا نگردد قوت تو بر تو حرام
قوت کی باشد حرامی گر خوری
همچو مردان خور طعامی گر خوری
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
احمد خضرویه گفت آن دیده ور
دیدهام خلق جهان را سر بسر
جمله بر یک آخورند از خاص و عام
جمله را یک قوت میبینم مدام
سائلی گفتش که ای شیخ کبار
تو بر آن آخور نبودی هیچ بار
گفت بودم گفت پس ای دیده ور
چیست از تو فرق تا خلق دگر
گفت فرقست آنکه خلقان دیگرند
جمله شادی میکنند و میخورند
می سکیزند ونمیدانند حال
می بر افرازند سر از جاه و مال
جمله میخندند و مینازند خوش
جمله میمانند و میتازند خوش
لیک من کم میخورم وز بهر زیست
نیستم غافل که دانم حال چیست
خون چو باران میفشانم هر زمان
مینخندم میننازم از جهان
فرق از من تا بدیشان این بسست
توشهٔ راه مسلمان این بسست
نعمت دنیا مهلل آمدست
بعد صد حکمت بحاصل آمدست
پاکی و تهلیل وصف خاص اوست
گر بتسبیحش رسانی بس نکوست
ور برای سگ خوری نعمت مدام
در حقیقت گردد آن نعمت حرام
نعمتی در پاکی و در طاعتی
باتو گر صحبت کند یک ساعتی
از پلیدی ننگ عالم میشود
نامش از عالم بیک دم میشود
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
دید روزی بوسعید دیده ور
مبرزی پرداخته در رهگذر
پس عصا در سینه زد آنجایگاه
همچنان میبود و میکرد آن نگاه
هرکه آن میدید انکاریش بود
خاصه منکر بود و بسیاریش بود
کرد آخر یک مرید از وی سئوال
خواست از سلطان حالت کشف حال
شیخ گفتش چون نجاست دیده شد
پس عجب رمزی ازو بشنیده شد
گفت من صد گونه نعمت بودهام
هم بقوت هم بهمت بودهام
هم رسیده بودم از درگاه حق
هم مهلل آمدم در راه حق
بود رنگ و لذت و بویم بسی
خواستندی صحبت من هر کسی
یک زمان چون با تو صحبت داشتم
آن همه سلطان سری بگذاشتم
باز افتادم ز صد طاعت ز تو
این چنین گشتم بیک ساعت ز تو
صحبت تو این چنین زیبام کرد
هم نجس هم شوم هم رسوام کرد
گر چنینی مرد نعمت خواره تو
آن من خود رفت ای بیچاره تو
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
بود درویشی یکی خانه تهی
دزد در شد یافت درویش آگهی
کرد بسیاری طلب تا هیچ هست
هیچ جز بادش نمیآمد بدست
کرد صد لاحول کار خویش را
خنده آمد زان سبب درویش را
دزد گفتش با چنین خانه تهی
خنده چون میآیدت بس ابلهی
با چنین خانه که در عالم کمست
نیست جای خنده جای ماتمست
خویش را از جهل میخوانی دلیر
زانکه برگرمابه دیدستی توشیر
چون ز بیشه بانگ شیر آید پدید
حیز از مرد دلیر آید پدید
در قدیمی راه محدث کی بود
رستمی کار مخنث کی بود
چون بتابد آفتاب آن جمال
تو چه سنجی خوی کرده در خیال
چون کند جلوه جمال بی نشان
اولین و آخرین را جاودان
سر به بحر بینهایت در نهد
آنگهی آن بحر را سر بر نهد
در میان این کف و این دود تو
چون نخواهی بد که خواهی بود تو
می بباید رفت آخر عاقبت
بیخبر از خاتمت وز سابقت
نه ز اول لحظهٔ پیشان پدید
نه ز آخر ذرهٔ پایان پدید
من میان این و آن نه این نه آن
بیخبر از جسم و جان نه این نه آن
کفر در بنیاد و ایمانی ضعیف
نفس غالب تن قوی جانی ضعیف
چون کنم من چون کنم بسیار گشت
بود حیرت عشق با او یار گشت
این زمان در حیرت ودر حسرتم
میکند از پرموری غیرتم
می ندانم کین ندانم از کجاست
زهد عقل و عشق جانم از کجاست
می ندانم هیچ تا دانستهام
ور همه دانم کجا دانستهام
عین دانائی مرا نادانی است
کل نادانی من حیرانی است
جملهٔ‌حیرانیم افسردگیست
جملهٔ افسردگی از مردگیست
مرده را گر زندگی دین دهند
دختر جمشید بی کابین دهند
آب خوردن زهر مستسقی بود
خاصه کاستسقای اودقی بود
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
المقالة الثامنة عشر
سالک آمد پیش خاک بارکش
گفت ای افکندهٔ تیمارکش
هر کجا سریست در هر دو جهان
گر برون آری درون داری نهان
توخمیر دست قدرت بودهٔ
حامل اسرار فطرت بودهٔ
چون ز چارارکان بحق رکنی تراست
نقد رکنی گر ز تو جویم رواست
گرچه بار و رنج داری از برون
لیک بار گنج داری از درون
در کنارت گنج بینم صد هزار
با میان آر آنچه داری در کنار
هر کرا گنجی بود خاصه غریب
دیگران را کی گذارد بی نصیب
چون تو میدانی که هستم راز جوی
سر گنج خویش با من باز گوی
بر دل مستم دری بگشای تو
سوی مقصودم رهی بنمای تو
زین سخن چون خاک راه آگاه شد
باد در کف همچو خاک راه شد
گفت آخر من که باشم در جهان
تا بود رازیم پیدا ونهان
من ندارم هیچ جز افسردگی
نیست بر من وقف الا مردگی
بر نهاد من قضا بگشاد دست
پس لبادم آمد و برگاو بست
اولم از خاک ره برداشتند
پس چو خاکم خاکسار انگاشتند
من زنومیدی چنین افسردهام
خفته درخاکی وخاکی خوردهام
گاو را چون دشمن من میکنند
جمله را درخرمن من میکنند
بر تن خود بار دارم همچو کوه
باگروهی هر زمان گیرم گروه
گرچه گشتم ذره ذره زیر پای
ذرهٔگردش ندیدم هیچ جای
روز و شب از درد این افسردهام
می ندانم زندهام یا مردهام
آنچه بر من رفت از ظلم و فساد
در بدل خواهند از ننگم معاد
در مضیقی بس خطرناکم ازین
خاک بر سر بر سر خاکم ازین
مردگان را جمله در من مینهند
مرگ را زرین نهنبن مینهند
من میان مردگانم بیخبر
کی مرا از زندگی باشد اثر
زندگی کی یابی از مرده دلی
ترک من کن چون ندارم حاصلی
سالک آمد پیش پیر پاک زاد
شرح حال خویش پیش پیر داد
پیر گفتش هست خاک بارکش
عالم حلم و جهان خلق خوش
گر تحمل میکنی چون خاک تو
در دو عالم همچو آبی پاک تو
ذرهٔ گر تو تحمل میکنی
همچو خورشیدی تجمل میکنی
هرکه او موئی تحمل خوی کرد
مشک خلقش عالمی پر بوی کرد
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
نصر احمد اندر ایام بهار
داشت عزم باغ و قصد سبزه زار
مطربان از پیش بفرستاده بود
همره ایشان سماع و باده بود
محتسب بود آن یکی الیاس نام
سخت در تقوی و در معنی تمام
پیش آمد قوم را دره بدست
وانچه دید او هم بریخت و هم شکست
نصر را زان حال حالی شد خبر
کرد نصر الیاس را حاضر مگر
گفت ای الیاسک شوریده دین
گفت ای نصرک چه افتادست هین
گفت این حسبت که فرمودت بگو
گفت این شاهی ز که بودت بگو
گفت از امر امیرالمؤمنین
گفت آن من ز رب العالمین
گفت گوئی مینترسی ذرهٔ
گفت از عالم منم وین درهٔ
نه طمع دارم بکس هرگز دمی
نه مرا در چشمآید عالمی
نه ز کشتن باشدم یک ذره بیم
نه بترسم از بلا چون تو سلیم
گر کسی خون ریزد و خون راندم
خوش بود کان خون بحق برساندم
خون ترا چون سوی حق رهبر بود
در جهان چیزی ازین بهتر بود
مشک هم خوش هم نکو آید ترا
زانکه بوی خون ازو آید ترا
نصر را الحق خوش آمد گفتنش
محو شد از گفت او آشفتنش
گفت شادم کردی اکنون شاد باش
حاجتی خواه از من و آزاد باش
گفت من حاجت ندارم بیش و کم
گفت البته بباید خواست هم
بر کنار حضرت شاه شریف
بود استاده غلامی بس ضعیف
کرد شیخ الیاس سوی او نگاه
گفت حاجت زوست نه از پادشاه
نصر گفتا پیشچون من شهریار
زوچه خواهی حاجت آخر شرم دار
گفت پس من شرم دارم این زمان
کز تو خواهم با خداوند جهان
کرد الحاحش که البته بخواه
گفت میباید که این دم پادشاه
بدهدم هژده کری گندم تمام
زانکه اینم در سمرقندست وام
نصر گفتا گندم به بنگرید
پس باشتر با سمرقندش برید
بعد ازان الیاس گفت ای پادشاه
من چنان خواهم که این گندم براه
خود بگردن بر نهی بی سرکشی
در سمرقندش بری با دلخوشی
نصر گفتش تو ز من آگه نئی
زانکه با من در رهی همره نئی
گر روم در باغ خود افزون دو گام
آبله گیرد همه پایم تمام
چون توانم شد ز نیشابور من
بار بر سر تا بجای دور من
بعد از آن الیاس گفت این روشنست
کاین قدر بارت اگر بر گردنست
عاجزی گر تا سمرقندش بری
ور بری دانم که تا چندش بری
جملهٔ بار خراسان روز و شب
تا ابد بر گردن تست ای عجب
چون قیامت باز اندازد بساط
باچنین باری چه سازی بر صراط
بار بینم عالمی بر گردنت
تا بود یک گردهٔ نان خوردنت
با چنین باری چو دم نتوان زدن
بر صراط حق قدم نتوان زدن
نصر حالی توبه کرد و بازگشت
ترک شاهی گفت و اهل راز گشت
در تحمل هرکه او پاکی بود
گر بود بر آسمان خاکی بود
حلم او بار جهانی میکشد
میکند سود و زیانی میکشد
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
خانهٔ داشت ای عجب خالی جنید
دزد در شد مینیافت او هیچ صید
عاقبت پیراهنی یافت وببرد
روز دیگر را بدلالی سپرد
پیرهن را چون خریداری رسید
آشنا میخواست در وقت خرید
میگذشت آنجا جنید راهبر
گفت این را آشناام من بخر
در تحمل بازگفتم حال خاک
خاک شو تا درنماند جان پاک
همچو بادی عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهی گشت زود
گر ز بی آبی تیمم ساختی
خاک خود مردیست تو خم ساختی
از تیمم گر ترا گردی رسید
بیشک از فرق جوانمردی رسید
هیچ گردی نیست کان خاکی نبود
هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود
هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت
هیچ جانی نیست تا جانان نداشت
این ببین تاتوقدم چون مینهی
نیستی آگاه و در خون مینهی
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بیختند
تا همه با خون دل آمیختند
از زمین هرچ آن برون میآیدت
از میان خاک و خون میآیدت
هرچه یابی همچو آتش میخوری
وز میان خاک و خون خوش میخوری
خفتگان در خاک و خون چون میکنند
خاک وخون گوئی که معجون میکنند
کاشکی یک تن بر آوردی سری
یک سخن گفتی وبگشادی دری
هست این سر هر زمان پوشیده تر
خون جانها زین سبب جوشیده تر
نیست از خون یک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پای خاک
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
میشد ابراهیم ادهم در رهی
پیش او آمد سواری ناگهی
گفت آبادانی ای رهرو کجاست
او به گورستان اشارت کرد راست
شد سوار از قول او در خشم سخت
تازیانه کرد بر وی لخت لخت
خون روان شد از سر و از روی او
تا ز خون گل گشت خاک کوی او
چون به نزد شهر آمد آن سوار
دید خلقی را دوان و بیقرار
گفت این تعجیل چیست ای مردمان
گفت ابراهیم ادهم این زمان
میرود در پیش آگاهی رسید
اسب داری گر درو خواهی رسید
هرکه او را دید پیدا و نهان
گشت ایمن از عذاب آن جهان
زو صفت پرسید آن مرد سوار
چون صفت گفتند او بگریست زار
حال خود برگفت کو را چون زدم
جامه و دستم ازو در خون زدم
شد خجل آن مرد و زانجا گشت باز
دید او را جامه شستن کرده ساز
خون ز خود میشست پیشش شد سوار
گشت در خاک و بسی بگریست زار
عفو خواست او عفو دادش در زمان
گفت آخر آن چرا گفتی چنان
گفت آبادانی ای مرد تمام
نیست جز در کوی گورستان مدام
گورها هر روز آبادان ترست
لیک هر دم شهرها ویران ترست
گر همه آفاق آبادان کنند
عاقبت می دان که گورستان کنند
پس من آنچت گفتم ای نیکو سوار
راست گفتم تو خیال کژ مدار
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
المقالة التاسعة عشره
سالک آمد پیش کوه گوهری
گفت ای مشغول گوهر پروری
ای مرصع کره از گوهر کمر
تیغ داری هم ز آهن هم ز زر
پای بر جائی نهٔ جائی بدست
زانکه داری بر سر گوهر نشست
نی بگنجی در زمین ودر زمان
بردهٔ از کبر سر در آسمان
از تو میبینم زمین را استوار
زانکه تو میخ زمینی از وقار
لیک از عشق آن وقار تو برفت
صبر جان بی قرار تو برفت
لاجرم ساکن نهٔ در هیچ باب
در مروری روز و شب مرالسحاب
چون توداری در همه عالم صفا
ملک گوهر میشود صافی ترا
کوه رحمت در همه دنیا تراست
قاف و القرآن پرمعنی تراست
گر لبی نان نیست در انبان ترا
قطب عالم بس بود مهمان تو را
گر کنم یک ذره وصف طور تو
همچو خورشیدی شوم ازنور تو
چون تو چندینی گهرداری بدست
دست قوت و قوت جودیت هست
روی عالم سر بسر طوفان گرفت
کلبهٔ بی جودئی نتوان گرفت
جودئی داری بیک جودم رسان
جان ترا بخشم بمقصودم رسان
کوه کاین بشنود گفت ای بی وفا
نالهٔ من مینبینی در صدا
زلزله زین درد در دیوان کیست
یا جبال اوبی در شان کیست
پای بسته آمدم تا رستخیز
مبتلای سنگسار و سنگ ریز
صد هزاران عقبه دارم سرفراز
پای بسته چون روم راهی دراز
هم فسرده هم خجل افتادهام
زانکه دایم سنگدل افتادهام
هر زمان چون نیستم دلریش او
تیغ بنهم با کمردر پیش او
نی که دل گر سنگ وآهن داشتم
خون شد ولعل و عقیق انگاشتم
گه کشم سختی ز پای ناکسان
گه خورم میتین من از دست خسان
میزنم چون پیر زن سنگی بدست
فال میگیرم ز مقصودی که هست
پس ز لاله سنگ میآرم بخون
لیک باز از سنگ میآرم برون
چون دلم ازناله خون میآورد
سنگ را از لاله چون میآورد
از طلب هرگه که دل تنگ آیدم
از صدا بانگ سر و سنگ آیدم
از چو من سنگی چه میباید ترا
زانکه هیچ از سنگ نگشاید ترا
سالک آمد پیش پیر دلپسند
داد شرححالش از جان نژند
پیر گفتش هست کوه وکوهسار
از قدم تا فرق آرام و وقار
گرچه در صورت ثباتی دارد او
در صفت جنبنده ذاتی دارد او
گرچه بر فرقش نهادستند تیغ
میرود بسته کمر دایم چو میغ
در طلب از بس که ره پیموده کرد
لاجرم نعلین آهن سوده کرد
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
طالبی مطلوب را گم کرده بود
روز و شب سر در جهان آورده بود
از غم جان وجهان بفریفته
در جهان میرفت جانی شیفته
پای از سر در طلب نشناخت او
خویش را نعلین آهن ساخت او
پس جهان صدباره چون پیموده کرد
ای عجب نعلین آهن سوده کرد
ذره ذره گشت در راهی دراز
آهن نعلین او بی دلنواز
گر چه بسیاری بگشت از درد او
هم نیافت از هیچ راهی گرد او
عاقبت در پیش او آمد سه راه
بر سر هر راه او خطی سیاه
بر سر یک ره نوشته کای غلام
گر فرو آئی بدین ره تو تمام
گرچه این راهیست دشوار و دراز
هم برآئی عاقبت زین راه باز
بر ره دیگر نبشته کای سلیم
گر فرو آئی بدین راه عظیم
یا برآئی زین ره آخر ناگهان
یا ازین جابرنیائی جاودان
بر سیم بنبشته بدکای مرد پاک
گر فرود آئی بدین راه هلاک
برنیائی تا ابد هرگز دگر
نه نشان از تو بماند نه خبر
محو گردی گم شوی ناچیز هم
زین چه فانی تر بود آننیز هم
گفت چون در وصال اومید نیست
کار جز نومیدی جاوید نیست
این سیم راهست راه من مدام
این بگفت و شد در آن ره والسلام
راه اول در شریعت رفتن است
در عبادت بی طبیعت رفتن است
پس دوم راهت طریقت آمدست
ور سیم خواهی حقیقت آمدست
در حقیقت گر قدم خواهی زدن
محو گردی تا که دم خواهی زدن
هر که در راه حقیقت زد دو گام
تا ابد نابود گردد والسلام
گام اول را زخود مطلق شود
پس بدیگر گام محو حق شود
هر کرا زانجایگه بوئی بود
در نگنجد گر همه موئی بود


عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
صوفئی رادید یک روزی نظام
در وفا و عهد و در صفوت تمام
گفت از من هرچه میخواهی بخواه
زانکه تو محتاجی و منپادشاه
گفت چون از حق نخواهم هیچ چیز
از تو هم الحق نخواهم هیچ نیز
گفت اگر چیزی نمیباید ترا
حاجتی کن آن من باری روا
آن نفس خالص که با حق باشدت
کان نفس ملکی محقق باشدت
آن نفس گر یاد آری از نظام
آن نفس جاوید او را میتمام
صوفیش گفت اینت مرد بی خبر
آن نفس گر با خدای دادگر
نقد من گردد مرا بیرون کند
آنکه نبود هیچ یادت چون کند
چون من آنجا در نگنجم بیشکی
چون توانم رفت آنجا اندکی
گنج موئی نیست کس را آن زمان
گر همه موئی نگنجی در میان
من چو برخیزم در آن ساعت ز راه
دیگری را چون برم آنجایگاه