عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵۹ - قوامی
قوامی همچنین بد ساز ماندی
اسیر خرزه یک تاز ماندی
در این یکماهه چندان ایر خوردی
که از دیگر غذاها باز ماندی
در حجره به روی دوستان بر
ببستی و در . . . ون باز ماندی
به هنگام جوانی دزد بودی
به پیری در غر و غماز ماندی
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - چون دزدان
کیست آن گرد شکم مردک رو به مانست
دره در روی کشیده بشکم در دره نی
بی خبر باشد و بی آگهی از صلح و ز جنگ
هیچ جنگی بجهان بی وی و صلحی سره نی
همچو دزدان بکتف بسته و یکسر دارد
در دلی چون خور و کاخ خوره و مسخره نی
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۴ - چون دزدان
کیست آن گرد شکم مردک رو به مانست
دره در روی کشیده بشکم در دره نی
بی خبر باشد و بی آگهی از صلح و ز جنگ
هیچ جنگی بجهان بی وی و صلحی سره نی
همچو دزدان بکتف بسته و یکسر دارد
در دلی چون خور و کاخ خوره و مسخره نی
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ای از خر دجال بسی یافته بهر
یک گوش بر دست او و یک گوش بنهر
خر زهره و هم بحنه تا از تو بقهر
خرمهره جدا کنم چو خر زهره ز زهر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ز پس افتادگان عرض نیازی پیشوایان را
که دشوارست قطع وادی این فرسوده پایان را
که می‌گوید نوابخشان این کو را که یک ساعت
به طرف دامنی گیرند دست این بینوایان را
چه خواهد شد نگاهی گر نباشد گوشة چشمی
بدین بیگانگی تا کی توان دید آشنایان را
غنای سلطنت کم‌مایه‌تر از مسکنت دیدم
مگر غالب شریکی هست با شاهان گدایان را
فریب رهبران شرع بیش از رهزنان باشد
نمی‌دانم که از ره برده باشد رهنمایان را؟
دماغ دوربینی‌های عقل از عاشقان ناید
دلیل دیگری می‌باید این آشفته‌رایان را
به من گفتی چرا فیّاض ترک زهدورزی کرد
چه دانم من به وی تقریر کن این بخت‌آیان را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
معاندان که سخن ناشنوده می‌گویند
نگفته می‌شنوند و نبوده می‌گویند
دروغْ لافیِ بیدار طالعان چه بلاست
که فارغند و ز بخت غنوده می‌گویند
ز لاف مهر خجل نیستند بلهوسان
نکشته تخم، حدیث دروده می‌گویند
به حرف اهل دل انگشت رد منه زنهار
که این گروه سخن آزموده می‌گویند
ببزم فخر ز عرض هنر تهی‌دستان
حدیث سلسله وحرف دوده می‌گویند
ببزم سینه‌ام این خوش تبسّمانِ نگاه
حدیث جوهرِالماسِ سوده می‌گویند
ز صاف آینگی طوطیان هندِ خطت
سخن ز زنگ تکلّف ز دوده می‌گویند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
از گل آوازه‌ای شنیدی تو
آنچه من دیده‌ام ندیدی تو
عالمی را ز نکته پر کردم
کاش یک نکته می‌شنیدی تو
مُردم از خسرت تو و شادم
که به این آرزو رسیدی تو
لوح بر کف چه می‌نهی ای ماه
تخته بر روی خور کشیدی تو
گفتمی شمّه‌ای ز درد دلم
گر به این درد می‌رسیدی تو
چند نالی به هرزه ای بلبل
پردة گوش گل دریدی تو
زاهدا هرزه من نمی‌شنوم
برو از سر مرا خریدی تو!
نرسیدی به مطلبی هر چند
در پی این و آن دویدی تو
هیچ بیرون نمی‌روی فیّاض
سخت در کنج غم خزیدی تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
در جامة خوبی چه بلا حور سرشتی
چون بند قبا باز کنی طرفه بهشتی
هر کس که کند عیب کسی عیب سرشت است
جز زشت به آیینه که گفتست که زشتی!
گفتی بهلم، روزی بوسی لب لعلم
این وعده مرا جان بلب آورد و نهشتی
مهری که نداری به کسی چشم چه داری
در مزرعه آن دانه طمع دار که کشتی
فیّاض دریغ از تو که خامی، چه توان کرد!
در آتش غم سوختی اما نبرشتی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در عبرت و تخلص به نام نامی ولی‌عصر(عج)
تا به کی غافل توان بودن ز مکر روزگار
الحذار ای خفتگان زین خصم بیدار الحذار
قسمت میراث‌خواران است آخر مالتان
ای خداوندان مال‌الاعتبار الاعتبار
قالتان حاصل ندارد جز نزاع و جز جدال
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
زین هواهای مخالفتان نشد دل هیچ تنگ؟
زین امل‌های مقابلتان نشد جان هیچ تار؟
جای دل‌گویی که دارد سنگتان در سینه جای
جای جان گویی به قالبتان دخانست و بخار
پر به دولتتان منازید ای که اهل دولتید
کامد این دولت شما را از دگرها در کنار
دولتی وامانده از چندین چو خود بی‌دولتان
لقمه‌ای پس مانده از صد همچو خود مردارخوار
ای عجب‌تان مر شما را زین نیاید هیچ ننگ؟
وی عجب‌تان مر شما را زین نباشد هیچ عار؟
از برای جیفه عوعو تا به کی همچون کلاب
بر سر مردار تا کی چون کلاغان قارقار
تا به کی خواهید بودن همچو گاوان خوش علف
تا به کی همچون خران خواهید بودن بی‌فسار
چند نبود فرقتان هیچ از بهایم در خورش!
چند نبود در روشتان هیچ فرق از مور و مار!
آخر آدم چند باشد همچو گاوان و خران!
آخر از تخم ملک تا چند دیو آید به بار!
نفس نطقی دانه‌ای دان از ملک در آدمی
تا شود حاصل ازین یک دانه خرمن صدهزار
در زمین افکنده‌اند این دانه و پس داده‌اند
آبش از سرچشمه‌ای کش هست شرعش جویبار
مزرع انسان که کشتش دانه قدسی بود
لابدش جز انبیا لایق نباشد آبیار
ای که بر دل حرص و شهوت را مسلط کرده‌ای
داده‌ای خوک و ملخ دانسته سر در کشتزار
در زمین سینه بیخ صد هوس در خاک و تو
می‌دهی آبش ز جوی کبر و ناز و افتخار
مزرعی داری زمینش از خس و خاشاک پر
چون کند یک دانه در آبشخور صد بوته خار؟
مزرع از خاشاک خالی کردن اول فرض دان
مرد دهقان را که تخمی می‌فشاند در شیار
این نهال قدس را پیوند کن از نخل دین
تا بچینی میوة فردوس ازو وقت شمار
خو به تلخی‌های دنیا کن ز مرگ آرزو
تا ز هر موی تو همچون نیشکر آید به بار
ای که دل در عز و جاه دهر فانی بسته‌ای
عز و جاه ترک عز و جاه را بهتر شمار
زانکه هرکس را که در سر مغز و عقل و هوش هست
کی کند بر عز باقی عز فانی اختیار
هرکه روحانی به جسمانی فرو شد نزد عقل
آنچنان باشد که بر شاهی گزیند ذل دار
جاه و عزت نیست غیر از ذل نفس و چاه عقل
ای عزیز من ازین چاه مذلت الفرار
این جهان دارالشرور و مر ترا دارالسرور
این جهان بئس المصیر و مر ترا نعم‌القرار
هر که از هستی ندارد غیر دنیا در نظر
آنچنان باشد که از دریا نبیند جز کنار
طمطراق نه فلک در جنب شهرستان عقل
خیمه صحرانشین و پای تخت شهریار
خود درون نه فلک این چار عنصر را چه‌قدر؟
در میان چار عنصر خاک را کو اعتبار؟
در چنین بی‌اعتباری بین که در دست تو چیست
وانچه در دست تو هم باشد چه داری اختیار؟
گه زبون آسمانی تا بتابد آفتاب
گه رهین جلوه ابری که گردد قطره بار
گر امیری در زحیری از وزیر و از وکیل
ور رعیت خاک بر سر هرچه داری رو بیار
ور سپاهی گاه مرکب کن گرو گاهی براق
چون فتد کاری به دشمن جان بده عذری میار
قرب شاهان را چه گویم هان در آتش رو مسوز
دل به درد آید مگیر و سر به شور آید مخار
مقتدایی را چه گویم هان عصا و هان ردا
جبه بار صد جمل دستار بار صد حمار
بهر چه بهر شکار این سگان پر فساد
بهر چه بهر فریب این خران بی‌فسار
من گرفتم عالم از تو، کو خوشی و دلخوشی؟
با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار
منت فرمانبران و خدمت فرماندهان
وحشت بیگانگان و زحمت خویش و تبار
چیست دانی درنظر قدر تو و دنیای تو؟
قدر کرمی کافتد از پوسیدگی در سیب و نار
چون توان دانست کاندر سر نداری کرم سیب
انچه داری متصل در سر ز کبر و فخر و عار
کانچه داری در تصرف از جهان پرغرور
کرم هم از سیب دارد، غیر این باور مدار
پس تأمل کن ببین چون می‌خورد برگوش هوش
کرم اگر هر لحظه گوید لیس مثلی فی‌الدیار
مطلب از دنیا نباشد غیر زاد آخرت
در خزان بر میخوری از هرچه کاری در بهار
رنج دنیا از برای راحت عقبا خوش است
کس چه داند قدر نشئه تا نمی‌بیند خمار
ملک مصر از چاه و زندان گشت یوسف را نصیب
کی نهال تازه جز از تربیت شده میوه‌دار؟
پیر کنعان تا نبندد دیده از دیدار غیر
کی جمال یوسف گم گشته بیند در کنار؟
من ز خود گویم چه لازم شاهد آوردن ز غیر
مطلب از خود چون مبین گشت با برهان چه کار
هر دمم دریای زهری در گلو سر می‌دهد
جنبش این آسمان و گردش این روزگار
من بآن شیرینی‌اش در کام جان در می‌کشم
کز هوس کس بوسه گیرد از لب شیرین یار
کس چه داند آنچه من از چرخ و انجم می‌کشم
گلبنی دارم که جز خارش نمی‌آید به بار
مردمان را می‌سپارم زنده در خاک عدم
گردمی از دامن خاطر بیفشانم غبار
بسکه خوردم خون دل تا چشم برهم می‌زنم
ارغوان زاری ز مژگان می‌فشانم در کنار
آب ناخوردم ولیکن زهره‌ام از بیم، آب
گل نچیدم لیک دستم شاخ گل از زخم خار
لیک حاشا گر ز چرخ و گر ز انجم دانمش
کاندرین میدان نبینم چرخ و انجمن را مدار
من ز خود منت پذیرم هرچه می‌بینم ز چرخ
در سر کوی بلا شایستگی دارد غبار
صید دام شاخسار شوق نبود هر مگس
باب چنگال شکار عشق نبود هر شکار
کی گشاید پنجه شهباز بر صید جعل
کی نماید شیر نر روباه لاغر را شکار
کی زمین سخت را از هم شکافد پیرزن
کی برد بار جمل را گاه کین پیره حمار
کی تواند صعوه همبازی شود با شاهباز
کی تواند جغد نالیدن به بستان چون هزار
کی شود خفاش بیند چهره خورشید را
کی شود ماهی سمندرسان (نشیند در شرار)
کی تواند خس نشستن چون صدف در قعر بحر
کی بجوید راه را شب کور اندر شام تار
کی تواند گشت هادی اهل حق را گمرهی
گر بگردد جمله عالم را بهر لیل و نهار
قدر مرد آنگه شود پیدا که آرد تاب عشق
جوهر زر در گداز بوته گردد آشکار
گر نبینی هیچ با من هیچ از من کم مبین
عشق دایم از تهی‌دستی بود سرمایه‌دار
این تجارت در زیانکاری کند تحصیل سود
این عمارت از خرابی پایه سازد استوار
انچه را از من شکایت دیده‌ای جز شکر نیست
عادت بیمار باشد شکوه از بیماردار
در پریشانی دل جمعیت اندیشم بس است
در شکنج طره جانانه از من یادگار
در لباس شکوه شکر دوست می‌گویم مدام
تا نیفتند این تنک ظرفان به فکر عشق یار
حیف باشد عشق و این آلوده‌مغزان خسیس
ظلم باشد آتش سوزنده و این مشت خار
جای دارد گر زبان فرسایدم در شکر عشق
شکر صیقل می‌کند آیینه زنگاردار
عشق اگر داری ترا از رهزنان دین چه باک
عشق اگر داری ترا با رهبران دون چه کار
تا به کی دربند عار و ننگ باشی عشق‌ورز
تا رهاند مر ترا از عار ننگ و ننگ عار
عشق‌گوی و عشق‌جوی و عشق‌خوان و عشق‌دان
عشق‌نوش و عشق‌پوش و عشق‌پاش و عشق‌بار
تا سراپا عشق گردی و نماند از تو هیچ
چون نماند از تو باقی هیچ، گردی عین یار
راه عقل و عشق را از هم جدایی پر مدان
ظاهر و باطن بهم پیوسته دست پرده‌دار
عشق باشد باطن قرآن و اسرار نهان
عقل باشد ظاهر شرع و دلیل آشکار
یک قبا بر قامت مردان بود تشریف شرع
عشق او را البطانه عقل او را الظهار
این قبا را لیک برعکس قباها دوختند
خوش قماشش آستر شد به قماشش ابره‌وار
هردو یک جنسند لابل هر دو یک کارند لیک
عشق پشت کار باشد عقل باشد روی کار
عقل راهت می‌نماید تا به کوی لامکان
لیک عشقت لامکانی می‌کند مانند یار
این خران نه مرد عشقند و نه در فرمان عقل
من ندانم پس چه چیزند آخر از دین در شمار!
دین رها کن مرد دنیا هم نیند این ابلهان
زانکه دنیا هم چو دین گردید ازیشان تار و مار
کاش آبادی دنیا هم ازیشان آمدی
تا توانستی نشستن مرد دین در کنج غار
از عموم هرج و مرج آزادگان در فتنه‌اند
از وفور ظلم و جور آیینه‌ها اندر غبار
سر بود بر سروران آن کو نداند سر ز پای
بار بر مردان نهد آن کو نیرزد زیر بار
هرچه گویم عیب این دنیاپرستان با خود است
کار دنیا را نیرزد غیر مشت نابکار
داغ ازین دنشوران دین‌پرستانم که نیست
دین و دانش را از ایشان غیر ننگ و غیر عار
تخم دین کارند و حاصل غیر دنیا هیچ نه
دانه دانش نشانند و نه غیر جهل بار
نه بکار دین درند و نه بدنیا درخورند
مشتی این تن‌پرور و مردم درو مردارخوار
کار دنیا زان سفیهان خودآرا هرج و مرج
کار دانش زین تبه‌کاران رعنا خواروزار
امت دجال پر کرد این جهان را حیف حیف
جای مهدی خالی و پیداست جای ذوالفقار
مهدی هادی امام ظاهر و باطن که هست
قایم آل محمد حجت پروردگار
حجتی کز پرده چون برهان عقل آید برون
پرده‌های وهم را از هم بدرد تارومار
آن بصورت غایب و حاضر به معنی نزد عقل
آن بظاهر در نهان اما به باطن آشکار
کینه‌خواه عدل از ظلم ستمکاران دین
انتقام عام‌کش از جهل اهل روزگار
طالب خون شهیدان به ناحق ریخته
مرهم دلهای مجروحان از ماتم فگار
آفتاب دولتش چون پرده شب بردرد
تیرگی برخیزد از عالم چو از دریا بخار
ذوالفقار شاه مردان برکشد چون از نیام
خوش برآورد از نهاد دشمنان خود دمار
اختلاف جمله مذهب‌ها برافتد از میان
جمله کشتی‌ها به یک جا زین یم آید برکنار
برفتد رسمی دورنگی در میان خاص و عام
پرده‌ها را جملگی پیدا شود یک پرده‌دار
دانه‌های مختلف از یک زمین گردند سبز
نخل‌های مفترق در یک هوا گیرند بار
نغمه‌های ناملایم یک نوا آید به گوش
سازهای ناموافق را شود یک نغمه تار
هست با این دین‌فروشانش نخستین داروگیر
هست با این نافقیهانش نخستین کارزار
باد قهرش برکند از بیخ این مشت خسیس
موج تیغش در رباید همچو سیل این پشته خار
درنوردد از نظر طومار این وهم و خیال
پاک سازد صفحه هستی ازین نقش و نگار
تا برآید آفتاب دین ز ابر ارتیاب
تا شود در گرد کثرت عین وحدت اشکار
گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش
جمله عالم یکی شهر و در او یک شهریار
قامت آن سرو بالا کاش آید در خرام
تا قیامت را ببیند هر کسی بی‌انتظار
جلوه معشوق بر عاشق قیامت می‌کند
شیعه را قسمت بود در عهد او عمر دوبار
معنی رجعت همین باشد به پیش شیعیان
گر مخالف منکر رجعت بود با کی مدار
از تشیع غیر عشق و عاشقی باور مکن
کی توان بی‌عشق کردن اهل و مال و جان نثار
وعده دیدار جانان مرد را جان می‌دهد
چون حیات و مرگ عاشق نیست جز در دست یار
چون توان دیدن پس از مردن همان دیدار دوست
گردهم فیاض جان زین مژده من معذور دار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - شاید در مدح میرداماد باشد
عشق در کام من اول زهر سودا ریخته
بعد از آن ته‌جرعه بر مجنون شیدا ریخته
یک سر مو بر وجودم جای نوش عیش نیست
بس که زهر افعی غم بر سراپا ریخته
صد چمن غلطیده در خون خزان بی‌بهار
هرکجا رخسار زردم رنگ سیما ریخته
صاف حسرت گشته و دردی غم در ساغرم
جرعه‌ای بر خاک اگر زین سبز مینا ریخته
نیست در کوی امل آماده جز زهر اجل
حرص پندارد همه شهد مصفا ریخته
ارقم روز و شب آنجا از لعاب نیش مرگ
زهر قاتل بر سر خوان تمنا ریخته
هان به گورستان اقران بگذر از روی قیاس
تا ببینی دفتر هستی ز هم واریخته
عقل‌ها را برده دیو و مغزها را خورده مور
کاسه‌های سر به خاک افتاده، صهبا ریخته
گلستان دهر را فصل خزان آمد که شد
خار بن‌ها جمله برجا مانده گلها ریخته
گونه زردی که بر هر چهره می‌بینی عیان
بر رخ هر برگ بین رنگ مداوا ریخته
این جهان نبود به غیر رفته و آینده‌ای
در میان این یک نفس تخم تمنا ریخته
طرحی امروز ای که دیدی براساس دی عیان
درپی امروز و دی بین رنگ فردا ریخته
بر وجود آفرینش یک سر مو عیب نیست
قطره این ابر گوهر گشته هرجا ریخته
گلشن هستی ندارد غیر رنگ اتحاد
نقص خاشاک دویی در دیده ما ریخته
نشکند تا دل، سرای جلوه جانانه نیست
نور در ویرانه بینی بی‌محابا ریخته
نیست همدردی که باشد یک نفس غمخوار من
خاک حسرت بر سر من عشق تنها ریخته
باده عشرت ندارد نشئهٔی در طبع من
ساقیم در کاسه اسم بی‌مسما ریخته
می‌برم اسم وی و محو مسما می‌شوم
تا چه می لعل لبش در جام اسما ریخته
بس که در نظاره لعل لبش گردیده محو
ساغر خورشید از دست مسیحا ریخته
بس که عکسش داد پرتو از دل هر آبله
نقش پا در راه من عقد ثریا ریخته
گر به سیر لاله و گل سر فرود آید مرا
خاک حسرت باد در چشم تماشا ریخته
سینه آیینه صاف از پشتی خاکسترست
گرده‌خواری‌ها مباد از چهره ما ریخته
هان درآ در مجلس شوریدگان عشق و بین
کاسه‌ها درهم شکسته باده‌ها ناریخته
بر زمین آهسته‌تر نه پای کبر و افتخار
کاین همان خاکست کز رخسار زیبا ریخته
نقطه شک بر یقین تست یعنی کو یقین
این که می‌بینی به دل خال سویدا ریخته
قتل من پنهان چه حاصل کردن ای غمخوار من
غمزه او خون عالم آشکارا ریخته
با عتاب او تنزل از سپرداری گذشت
بس که دید از هر طرف خون مدارا ریخته
این چه مستی بود کزیک جرعه در جانم فتاد
ساقی امشب گوییا در قطره دریا ریخته
تا ابد رنگ گل رعنایی یوسف ازوست
قطره اشکی که از چشم زلیخا ریخته
کو دماغ آنکه پردازم به درمان کسی
من گرفته در همه عالم مداوا ریخته
هدهد ذوقم که دست‌آموز سلطان سباست
بال و پر در جستجوی کوی عنقا ریخته
این‌که می‌بینی به طرف کوه و هامون لاله‌ها
اشک چشم ماست در دامان صحرا ریخته
در فراق مجلس سلطان ملک علم و فضل
آنکه بینی ریزه خوانش به هرجا ریخته
پادشاه ملک دانش شهریار تخت فضل
آنکه علمش طرح این نه سقف مینا ریخته
آنکه از خم خانه عقل مجرد دست لطف
باده فضلش به ساغر بی‌محابا ریخته
آنکه با نور سیادت نور دانش کرده جمع
زین دو نور انوار بر فرق ثریا ریخته
علم‌ها در سینه پنهانست و حیرانم که چون
نور دانش ایزدش بر چهره پیدا ریخته
تا ابد آثار بخشش پهن در عالم ازوست
رشحه جودی که دست او به دریا ریخته
گرنه سعی فطرتش شیرازه بستی فضل را
بودی اجزای علوم از یکدگر واریخته
ذات عاقل عقل کامل، علم و دانش بر کمال
وه چه رنگین این بنا از دست بنا ریخته
هرکجا کلک بنانش حرف مطلب کرده نقش
جای نقطه بر ورق‌ها چشم بینا ریخته
فهم را کی فرصت برچیدن کام دلست
بس که تقریرش تمنا بر تمنا ریخته
دردمند جهل گو رو نه باین دارالشفا
کاندرین محفل مداوا بر مداوا ریخته
کس به زور نشئه طبعش درین میخانه نیست
ساقی این می جمله در یک کاسه تنها ریخته
هر میی کاندر خم افلاطون دانش داشته
جمله در مینای این خمخانه پیما ریخته
دامن ساقی گلستانی شد از گلهای می
هرکجا این باده رنگین ز مینا ریخته
بر سر کویش برم اسکندر لب تشنه را
تا ببیند آب خضر از دست سقا ریخته
خواهش دنیا کجا و طبع آن کامل کجا
کز یک انگشت تصرف طرح دنیا ریخته
آن‌چنان واقف ز وضع جزء و کل روزگار
کو به دست خویشتن این رنگ، گویا ریخته
این همه رنگینی عقلش ز علم وافرست
هم ازین پرگاردان این طرح هرجا ریخته
عقل رنگین‌تر به قدر آنکه علم آماده‌تر
جدول آب روان و عکس گل‌ها ریخته
گر به رنگین مجلس او بار یابد آفتاب
یابد اسباب بزرگی را مهیا ریخته
ور به خلوتگاه فکرش ره بیابد عقل کل
بیند اوراق کهن علم خود آنجا ریخته
حشمت جمشیدی و جاه سلیمانی ببین
گاهش آویزان به دامن گاه در پا ریخته
لیکن او را التفاتی نه بآن و نه باین
طرح عزلت خوش به خلوت‌گاه عنقا ریخته
آسمانا، آفتابا، نه، که عقل اولا
ای که مهرت تخم در آب و گل ما ریخته
گرچه من این دانه را از خون دل پرورده‌ام
لیکن الطاف توام این در به دریا ریخته
من کیم کز سجده آن آستان لافم که هست
نقش‌های سجده آنجا تا ثریا ریخته
در سجود درگه تو چرخ را بهر سجود
جبهه‌ها برروی هم تا عرش والا ریخته
بوسه لب‌ها را تمامی وقف درگاه تو شد
هرکجا این نخل بار آورده آنجا ریخته
گرچه من دورم ز درگاه تو زین شادم که هست
حسرتم آنجا تمنا بر تمنا ریخته
دوریم از مجلس فیض تو غافل روی داد
عقده‌ام بر عقده زین انداز بی‌جا ریخته
تکیه بر لطف تو کردم گام بی‌رخصت زدم
آب شرمم از حیا صحرا به صحرا ریخته
سایه‌پرورد ترا دوری و نزدیکی یکی است
هست هرجا نور مهر عالم‌آرا ریخته
رو به درگاه تو دارد آبرویم عاقبت
قطره هرجا می‌فتد باشد به دریا ریخته
تا بود اهل هنر را آبروی علم و فضل
بر در ارباب دنیا بی‌محابا ریخته
مرجع اهل هنر باشی و تا روز جزا
آبرویم جز بدان درگه مبادا ریخته
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
اکنون که شد از عید گلستان خندان
طفلان ز چه باشند به مکتب گریان
آزادی طفل باشد این فصل چنان
کازاد کنند یوسفی از زندان
فیاض لاهیجی : ملحقات
فراموش کرده‌اند
این غزل در گزیدهٔ غزلیات فیاض در دسترس از طریق وبگاه چکامه به همت مرکز تحقیقات رایانه‌ای حوزهٔ علمیه اصفهان وجود دارد.
جمعی که یادبود فراموش کرده‌اند
سرمایهٔ وجود فراموش کرده‌اند
از یاد برده‌اند مرا بی حقیقتان
خود را ببین چه زود فراموش کرده‌اند
از کس شکایتم به جز از بخت تیره نیست
آتش به جرم دود فراموش کرده‌اند
هرگز لباس عافیت ما نشد تمام
گر تار داده، پود فراموش کرده‌اند
خوش باد وقت عیش فرورفتگان خاک
کاین گنبد کبود فراموش کرده‌اند
غفلت چنان گرفته فرو اهل هوش را
کز لذت شهود فراموش کرده‌اند
آسوده‌اند در بغل تیغ عاشقان
اندیشهٔ حسود فراموش کرده‌اند
از بس که محو لذت زخمند بیدلان
بر سر کلاهخود فراموش کرده‌اند
هرگز نوازشم به جفایی نمی‌کنند
این حاتمان که جود فراموش کرده‌اند
با ناله‌های زار من ارباب انتعاش
از نغمه‌های عود فراموش کرده‌اند
من خود نگویم این که وفا بود یا نبود
گر بود و گر نبود فراموش کرده‌اند
فیاض اضطراب تو جایی نمی رسد
این دست و پا، چه سود فراموش کرده‌اند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح کنزالامجاد و فخرالاوتاد مروج الادباء آقا علی آقا زید عزه
بسکه شیرین حرکات آن پسر سیمبر است
پای تا سر همه قند است و سراپا شکر است
گنجی از نقره نهان کرده به پیراهن خویش
بنگرید آن پسر از حسن عجب معتبر است
برکمر تازده آن موی میان دست غرور
هر کرا دست بود از غم او بر کمر است
تازه رخساره تر از لاله نباشد در باغ
گل رخسار وی از لاله بسی تازه تر است
بشکفد لاله و پژمرده شود دیگر روز
گل او تازه بهر روز ز روز دگر است
خطر عشق ورا بین که مرا در پی او
پای اندر گل وگل بر سر و سر در خطر است
از زبر تا که بریز آمده زلف کج او
خانه فکرتم از وی همه زیر و زبر است
بشر این گونه ندیدم بلباس ملکی
او همانا ملک اندر بلباس بشراست
تیر مژگان ورا دیده عشاق هدف
تیغ ابروی ورا سینه رندان سپر است
لیک صد حیف که آن خوب رخ از بدخوئی
در عیان همچو بهشت و بنهان چون سقر است
خاصه اکنون که رسد موکب نوروز از راه
وین کهن دهر پی رنگی و بوئی دگر است
طفلها بینی با جامه الوان و حریر
راست چون نغز معانی که به نیکو صور است
پیرها یابی اندر قصب تازه نورد
راست چون عقل که از جیب جنون جلوه گر است
گیرم ابنا زمان ازهم تقلید کنند
هر درختی نگری رخت نوش زیب براست
لعبت سرو قدم نیز زمن خواهد رخت
کادمی را نتوان گفت که کم از شجر است
هم دلش در طلب تخت مرصع پایه
هم سرش در هوس تاج مشعشع گهر است
کرته گر جوید زآن برد که اندر یمن است
جامه گر خواهد زآن دیبه که در شوشتر است
وعده ها داده ام او را بدروغ از پی آن
کز من ار پای کشد خاک جهانم بسراست
گاه گویم که در این سال نو و جشن کهن
مرقبایت را خور ابره و مه آستر است
گاه گویم که دراین جشن جم و عید عجم
کفش و دستار تو آراسته از سیم و زر است
ولی اینگونه مواعید من او را در عید
زاعتمادی است که بر خواجه نیکو سیر است
علی آقای فلک فر ملک العرش هنر
که جهان در نظر همت او مختصر است
دهر را پایه او منتی از ذوالمنن است
خلق را سایه او نعمتی از دادگر است
همچو برجیس در اصناف ملل مستعد است
همچو خورشید در اکناف دول مشتهر است
آنچه یکروزه کند خرج مساکین کف او
دخل صد سال سلاطین فلک فال و فر است
چون بنالد بفزونی برابناء ملوک
کش چو رکن الامرا ایده الله پدر است
حاجی اسماعیل آن پیر جوان بخت کز او
نخل آمال امم را بموائد ثمر است
یزد را مظهر سلمان بود آن زبده فارس
که زخیرش دل هر طایفه ایمن ز شر است
اندر آن ملک که دانائی او عقده گشاست
آنچه خیزد ز میان حکم قضا و قدر است
واندر آن مرز که آگاهی او کار نماست
آنچه آید بزبان مژده فتح وظفر است
صاحبا هیچ نپرسی که بجیحون چه رسد
اندر این بوم که هر مفتخوری مفتخر است
اهل فهمش دو سه مخمور سری (؟) از تلبیس
اهل ذوقش دو سه واپو کشی بی بصر است
مرمرا نیز ازین فرقه بی شور و شعور
شهد سم عیش ستم بلکه تبر زد تبر است
می انگور چو هست ازنی وافور چه سود
مرد تا کم نه ز تریاک کزو جان کدر است
هم مگر گنج نوالت بردم رنج ملال
ورنه هر مویم از این قوم بتن نیشتر است
تاکه پاینده زتاثیر نجوم است ارکان
تا که تابنده براطباق فلک ماه و خور است
قایم محفل تو هر که بدولت مشهور
زیور حضرت تو هر چه به نیکی سمر است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - وله
عید آمد و مارا زغم روزه رها کرد
این مرحمت از عید نیاید که خدا کرد
زین عید بهر جا که عزا بود طرب شد
گر روزه بهر جا که طرب بود عزا کرد
ازروزه بتر موذن گلدسته جامع
کو خویش به بلبل مثل از حسن صدا کرد
گه شد به نشا بور و فروخواند بکابل
گه رفت بمنصوری و آهنگ نوا کرد
زین قصه که جز غصه نزاید همه بگذر
این روزه ستم که بر دلبر ما کرد
آن ترک که بر جانب کس روی نیاورد
در صف جماعت بهمه خلق قفا کرد
هر ذکر که اندر رمضان باید وشعبان
این را به ادا خواند و مر آنرا به قضا کرد
یاقوت لبی را که به از خاتم جم بود
از روزه گرفتن بتر از کاهربا کرد
لیکن زشب غره چو شد غره دگر بار
بنیاد صفا ترک جفا درک وفا کرد
آن ترک که برهستی ما دست برا فشاند
بازآمد و از مستی خود فتنه بپا کرد
باری سخن از روزه خوران ماند عبث ماند
کاین طایفه را فعل بد اولی بهجا کرد
هرمسجدی از روزه خور آنقدر کدر بود
کز نسبت او کعبه زخود سلب صفا کرد
این گفت بطعنه که مرا جوع بقا برد
آن گفت به تسخر که مرا روزه فنا کرد
این بدره بدان شاهد بشکسته کله داد
آن خدعه بدین زاهد نابسته قبا کرد
این زد بسحر نی که حکیمیم چنین گفت
آن خورد بشب می که طبیبیم و دوا کرد
مردود طوایف من بد نام برندی
کافلاکم از این جمله جدا دید سوا کرد
نه شیخ دهد پندم و نه شوخ نهد بند
گویند که بایست حذر از شعرا کرد
زین مرحله دورند که شد با همه نزدیک
هرکس بشهنشاه دعا گفت و ثنا کرد
همپایه خلد است هر آن ملک که آراست
همسایه چرخ است هر آن دژ که بنا کرد
هر جا که جهان بیخ ستم داشت زجا کند
یعنی بجهان آنچه که او کرد بجا کرد
گرد ره او را فلکش سرمه خور ساخت
خاک دراو را ملکش قبله نما کرد
هم منت تیغش بگه رزم قدر برد
هم خدمت کلکش بگه بزم قضا کرد
گفتی دم عیسی وکف موسویش بود
با هر که سخن گفت و بهر جا که سخا کرد
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
حاجی که زساز عیش سوزی نخرد
تا مزرعه زری بروزی نخرد
صد ده دارد بیزد اندرهمه عمر
کش هیچکسش گزی بگوزی نخرد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۹ - در شکایت از عدم وصول حوالتی که برای او شده است
ای خواجه تا کی از تو بیداد و ظلم بر من
تا چندمان دوانی « . . . » به گرد خرمن
کردی مرا حواله با گنده ای و پیری
این عار شهر و روستا آن ننگ کوی و برزن
از عشوه ها نگفتم چون پسته کنندم
در دستشان می فکن در پای سیم افکن
آن گویدم بدین شو وین گویدم بدان شو
من در میانه حیران تو بر کناره برزن
چون گویمش که دستار آن گویدم که اینک
بردار و ریشه می کن یعنی که ریش می کن
ای صدر دین که بادی با خیر و خرمیها
اندر میانه ما منداز شر و شیون
ما را حواله ای کن زین به که نیست پیدا
آن زن به مزد مسکین در هیچ جا و مسکن
تا کی دهم صداعت در دم این پلیدان
که آخر بهشت نتوان برساختن ز گلخن
گندم بدول بادا با تو مرا همیشه
شادانه باد جوجو مرجوی ارزن ارزن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۲ - در موعظت و نصیحت و دعوت به زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
ای شده عمر تو ضایع در تمنای محال
تا نگردانی نیت بر تو نگردانند حال
حال گردان ایزدست احوال دان ایزدپرست
کی جلالت یابد آن کو نیست مرد ذوالجلال
پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود
علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
عزش از تخت ازل تاج ابد آویخته
در سرای لم یزل بر بارگاه لایزال
عدل او در مصلحت بینی منزه ز انتقام
ذات او در مملکت داری مبرا ز انتقال
لوح علمش بی تغیر عرش عزش بی ستون
نور ذاتش بی فنا خورشید ملکش بی زوال
ای ز فرمانش گریزان نعمتش را ناشکور
چشم بند عقل بفکن تا نیابی گوشمال
روزها خدمت کنی در بارگاه ناکسان
یک شبی خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
مرد را دل برگشاید جستن توحید حق
شاخ را گل بشکفاند جستن باد شمال
دل به ایمان کن قوی در راه طاعت نه قدم
سغبه زهد و ورع شو دور باش از قیل و قال
دل چو ایمان خانه شد توحید باشد کدخدای
آسمان چون قلعه شد خورشید باشد کوتوال
دل مبند ای بی خرد در عالم پرشعبده
تا نباشی سرفرازان خرد را پایمال
شب چو هند و ساحری بینی همی گر شامگاه
از شبه گون پرده در چشم تو بنماید خیال
روز چون مشاطه چابک به گاه صبحدم
کش عروس از لاژوردین کله بنماید جمال
چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز
هیچ ننشانی همی در باغ باقی یک نهال
دانه عمر تو را منقارها بگشاده اند
زین معلق مرغزار آبگون مرغان لال
چون سگان به چه پرور چند خواهی ساخت جای
اندرین دلگیر ساخت گلخن بسیار سال
حور دیداری به صورت،غول کرداری به فعل
از برون بس با جمالی، وز درون بس بانکال
از شراب جهل مستی و از خمار آز پست
قرعه طاعت بگردان کت نیاید خوب فال
فال گیری می مخور باری که زشت آید ز عقل
قرعه گردان بر یمین و جرعه ریزان بر شمال
صحبت حورات باید دور بفکن سیم و زر
گر همی مهمان کنی بر چین زره سنگ و سفال
گرد جاه و مال کمتر گرد از آن معنی که هست
جاه در دنیا حسرت، مال در عقبی و بال
از عقوبتهای جاه و مال تو فردا ترا
چاه تیره به ز جاه و مار افعی به ز مال
با بدان پیوسته از نیکان گسسته ای عجب
با ملایک در فراقی با شیاطین در وصال
دیو اگر دیده نه ای من رایگان بنمایمت
یک زمان اندیشه کن زان نفس زشت بدفعال
دیو را خواهی ببین کردار مرد بدسرشت
ور فرشته خواهی اینک مردم نیکو خصال
ای به دنبال هوی شهوت پرست و آزورز
در ضلالت گشته غولان بیابان را همال
در هوس عمری بسر بردی چه مردی باشد این
روزگار خویشتن را خرج کردن بر محال
علم دین آموز و فضل اندوز تا مردم شوی
بیهده تا کی کنی چون دام و دد جنگ و جدال
مرد بس مسکین بود کورا نباشد علم و فضل
مرغ بس عاجز بود کورا نباشد پر و بال
چند پوئی بر در باطل به راه حق در آی
مانده ای بی ظل ایزد در بیابان ضلال
حق پرستی کن که معلوم است کاندر هیچ وقت
هیچ ناورد است بر سر مردم باطل سکال
مال با شبهت خوری گوئی حلال و طیب است
زانکه داری از ره تأویل در فتوی مجال
مال دنیا هست مردار و تو از بیچارگان
پس هم از بیچارگی مردار شد برتو حلال
بازماندستی ز طاعت از پی فرزند و زن
پس همی سوزی به غم تا از کجا سازی منال
این یکی من با توام گرچه نشاید این به عذر
شیر مردان جهان را بشکند رنج عیال
جان تو حمال غم زان شد که بهر هوی
خویشتن را هم به دست خویش کردی در جوال
برگ «و» ساز راه کن پیرا که وقت رفتن است
مرد عقبی شو مکن با اهل دنیا اتصال
گرچه پیری برگ مرگت نیست معذوری بلی
آدمی را ای شگفت از عمر کی خیزد ملال
این که هفتاد سالست هفتصد گیر ای عجب
عاقبت هم بفکنند این تازی اسبانت نعال
عمر بیهوده چه سود ای پیر بی حاصل بگوی
جز گنه حاصل چه کردستی درین هفتاد سال
هیچ شرمت نیست در دیده بگفت عمر و زید
هیچ دردت نیست اندر دل به مرگ عم و خال
کی شود خود سینه های تیره گون روشن ز پند
کی پذیرد رویهای زنگیان خوبی ز خال
پادشاه و پاسبان و شیرمرد و پیرزن
در در مرگند وقت عاجزی بر یک مثال
تیغ جان آهنج عزرائیل چون عکس افکند
پیش زخم او یکی دان پیر زال و پور زال
ترسکار از خشم حق باش و به عفوش دار امید
کرده در خوف و رجادل چون الف قامت چو دال
رحمت او باسیه رویان عصیان طرفه نیست
رانکه باشد چاه تاری منبع آب زلال
ای قوامی تاقیامت ماند نامت درجهان
زهد و توحید تو شد سرمایه جاه و جلال
شاعر نان پز توئی کرده خمیر از طبع خویش
قوت بهتر شاعر از دو کان تو نان رذال
چون تنور وآتش تو کی بود چرخ و نجوم
یا چونان و کلبتینت کی بود بدر و هلال
جرم خورشید از برای نان تو گشت است قرص
چون کنندش منکسف باشد تنورت را ز گال
آورند از بیشه اندیشه سیمرغان عقل
در تنور خاطرت هیزم به منقار مقال
ای که دانی قدر نان من به نزدیک من ای
بر دری دیگر چه حاجت باشدت کردن سؤال
از دکان عقل ما هر روز برنامی نه نان
تا نباشی در صف جهل از رجال لارجال
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۳ - در موعظت و نصیحت گوید
مکن دین در سر دنیا ز خودرائی و نادانی
که این اقطاع شیطانی است و آن املاک یزدانی
درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین
که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی
کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان
به عقل از جان نه آگاهی به شخص از جامه عریانی
چراغ عقل روشن کن که اندر جستن مقصد
رهی تاریک داری پیش و درتاریک ویرانی
از این خون خوار محبس سالخورده رخت بیرون بر
که برنامد به گیتی در به نیکی نام زندانی
برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل
که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی
ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین
تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی
چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته
چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی
ز هول مرگ نندیشی که من خود مرد سلطانم
شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی
اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد
سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی
چو ناوکهای ربانی روان گردد چه برخیزد
ز جوشنهای سلطانی و خفتانهای خاقانی
هزیمت رفتگان لشکر مرگند از این عالم
جهانداران و جباران تورانی و ایرانی
به رسم و فعل فرعونان چرا گشتستی ای نادان
اگر در لشکر ایمان کنی موسی عمرانی
کنی موسی عمرانی به لشکرگاه ایمان در
ولی همراه موسی نیستی همکار ثعبانی
به ظاهر آیت خیری به باطن آلت شری
به رخ موسی و هارونی به دل فرعون و هامانی
تو را تا سرسپید آمد سیه دل گشتی از غفلت
بسان دیو ظلمانی شدی ای پیر نورانی
نماند مرد شادان دل به روز آفت پیری
نباشد باغ آبادان به وقت باد ابانی
نفیر از دست ما پیران که مردم را بریم از ره
رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی
به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم
چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی
ز بهر تیرگی دادند ما را خلعت پیری
به دست زاغ بفرستند منشور زمستانی
ز راه ریشخند و روی استهزا سخن گوئی
اگر بینی یکی زین سهل جانب مرد سلمانی
مسلمانی مسلم نیستت زیرا که در دنیا
که با پرهیز سلمانی که با ملک سلیمانی
به امر دیو آز اندر مجو ملک سلیمان را
اگر مرد سلیمانی چرا پس دیو فرمانی
مسلمانی ز تو رنجور کی گشتی به گیتی در
ولیکن خواجه را رنجه نمی دارد مسلمانی
ز هر مردم فزون دارد هنرها مردم دینی
ز هر یاقوت به گیرد بها یاقوت رمانی
قناعت چون جهانبانیست او را حرص چون درمان
مده گر نیستی نادان جهانبانی به دربانی
نیفشانند بر تو جان به عقبی در نکورویان
اگر تو دست چون مردان به دنیا برنیفشانی
ز نادانی خورد اندوه دنیا مرد دنیائی
ز بدبختی کشد پالان محنت اسب پالانی
به بدسختن ترازووار داری خاطر و دل را
چرا میزان طاعت نیستی معیار عصیانی
سرای حرص و شهوت کردی آبادان عجب خلقی
که هم معیار عصیانی و هم معمار شیطانی
نکردی شرع را فرمان و دیوان را سیه کردی
از آن کار گزاف توست نه شرعی نه دیوانی
به حشر اندر سر از تاج سرافرازی برافرازد
کرا تابان بود داغ پشیمانی ز پیشانی
اگر خواهی که کم بینی خمار درد جاویدان
مخور در خوردن سیکی به نقل الا پشیمانی
به طاعت کردن یزدان ز دوزخ بازخر خود را
درین معنی تأمل کن حقیقت دان که ارزانی
اگر تو قیمت طاعت ندانی بس عجب ناید
چه دانی قیمت طاعت که قدر خود نمی دانی
به طاعت رنج بر خود نه گرت ناز ابد باید
میسر کی شود هرگز تن آسانی به آسانی
شدستی بر گنه چیره که جبارم بیامرزد
بکن درمان از این بهتر که فردا صعب درمانی
مکن با ایزد بی چون چنین یکباره گستاخی
که آنگاهی عتابش را تحمل کرد نتوانی
گرت جنت همی باید زکوة از مال بیرون کن
توانی خواستن مهمان ندانی کرد مهمانی
ربا دادن زنا کردن چه معنی دارد ای ویحک
به سامانتر بزی باری نه تو مردی به سامانی؟
ربا دادن چرا باید ندانی در جهان کاری
که ایزد را بیازاری و خلقان را برنجانی
به آزار خدای و خلق و رنج نفس و درد دل
بسی گرد آری از هر سو فذلک رایگان مانی
نه پیغمبر نه اهل البیت نه اصحاب کردند این
عجب کاری است کار تو ندانم تا کرا مانی
به هنگام گنه کردن چو خورشید به پیدائی
به وقت توبه آوردن چو سیمرغی به پنهانی
نداند مفسد بدبخت چون مصلح نکو گوئی
ندانی باشه بدخوی چون بلبل خوش الحانی
ندانی علمها خواندن توانی عیبها جستن
نه از مردان برهانی ز نامردان بهتانی
به سال و ماه در هرگز نخوانی سبعی از قرآن
ولیکن هر شب و هر روز نقش مردمان خوانی
به سیرت غدر و تلبیسی به خصلت فسق و تزویری
به فکرت حیلت و زرقی به خاطر مکر و دستانی
ریاورز و نفاق اندوز و پرتزویر و بی حاصل
رباخوار و خدای آزار ومؤمن سوز و کسلانی
اگر ایمان قوی داری میندیش از گنه کاری
چه گر نااهل کرداری هم آخر ز اهل ایمانی
همی ترس از گنه لیکن امید از فضل او مگسل
که بس باشد تو را شحنه درین ره فضل یزدانی
دلی گرترسد ازدوزخ به دوزخ کی شود خسته
کسی گر بد نیندیشد به بد کی باشد ارزانی
قوامی قوت دین را به زهد اندر قیامت کن
که تا روز قیامت جان ز قوم نار برهانی
تو را آراست است امروز مهمانخانه خاطر
که بر خوان عبارتها به طبع خوش نمکدانی
در اصل از نانبا زادی ولیکن زاد نام از تو
به حکمت پایه نامی به نسبت مایه نانی
شگفتا نانبائی را که هست اندر ضمیر تو
ز استادان گردونی و مزدوران ارکانی
ز طبع آبی فرو ریزی خمیر از دل برانگیزی
به فکرت آرد دربیزی به خاطر گنده گردانی
چو آرد اجرام گردون را ببیز اندر ضمیر دل
که با پرویزن پروین برین پیروزه دوکانی
ز بیاعان اندیشه همی خر گندم معنی
درین دوکان جسمانی همی پز نان روحانی
مگردان چون سنائی رخ ز گفتار بداندیشان
که ایشان جمله ناجنس اند و تو نز جنس ایشانی
خراسان و عراق امروز اقطاع دو شاعر شد
قوامی را عراقی دان سنائی را خراسانی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۲ - در موعظت و نصیحت و حقانیت مذهب اثنا عشری گوید
تا کی از هزل و هوس دنبال شیطان داشتن
اعتقاد اهرمن در حق یزدان داشتن
در وفای فتنه گوش عافیت برپیختن
در هوای نفس چشم عقل حیران داشتن
از عمارت کردن بیهوده در کوی هوس
خانه شهوت به شه دیوار شیطان داشتن
خویشتن را با می و معشوق در ایوان باغ
چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن
تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار
این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن
مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این
خشم در دل چون سگ اندر کنج کهدان داشتن
از پی آزار خلق اندر ره آز و نیاز
چون سباع از خشم و کینه چنگ و دندان داشتن
مهر دنیا برکن از دل گر تو را دین آرزوست
خود دو ضد در یک قفس دانی که نتوان داشتن
دنیی و عقبی همی خواهی که اقطاعت شود
ناید از شاهی چو تو توران و ایران داشتن
ای که گوئی با وجود من به میدان نبرد
شهسواران را مسلم نیست چوگان داشتن
بس که بر دشت قیامت خواهدت کردار بد
راست همچون گوی سرگردان به میدان داشتن
گر بری فرمان یزدان کی بود حاجت تو را
هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن
اندران ساعت که سلطان از تو عاجزتر بود
سودکی دارد تو را فرمان سلطان داشتن
چه به دنیا بر غرور کردن اعتماد
چه به گلخن تکیه بر دیوار ویران داشتن
جاودان اندر جهنم رنجها باید کشید
زین دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن
گر بگشتی زنده خواجه ایمن استی از عذاب
گر بمردی باز رستی خر ز پالان داشتن
هم ز کردار بد تو است اینکه مالک را به حشر
در سقر باید شرار نار رخشان داشتن
گر نبودی آن همه بی رسمی فرعون شوم
کف موسی را نبودی رسم ثعبان داشتن
زان به نیکی نیستت میلی که مایل بوده ای
سامری در طاعت موسی عمران داشتن
از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار
از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن
از تلطف سنت موسی و هارون به بود
کز تکبر مذهب فرعون و هامان داشتن
آن مکن کز چاه دنیا چون برآئی بایدت
خویشتن را جاودان زندان نیران داشتن
پند دانا گیر زیرا کار نادانا بود
یوسف ازچه برگشیدن پس به زندان داشتن
گر مسلمانی مسلم کی شود هرگز تو را
عزم و قصد جان و مال هر مسلمان داشتن
در گنه کردن خرد خصم و هوی یار تو شد
تا چه بینی عاقبت زین درد و درمان داشتن
با خرد باش ارچه خصم توست زیرا گفته اند
«خصم دانا بهتر است از یار نادان داشتن »
جان اسیر عشق جانان کردن از تاریکی است
دل براومید وصال و بیم هجران داشتن
گربمردی می روی دانی که از روی خرد
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
ای بسا از بیم لرزان گشته چون بید اندر آب
روز حشر از یار چون سرو خرامان داشتن
رفته ای در گلخن شهوت چو سگ تا بایدت
از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن
گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ
کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن
راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار
که گل سوری به از خار مغیلان داشتن
هرکه ادنی مایه عقلی دارد او از ابلهی است
در زیادت کردن زر دین به نقصان داشتن
تا کی ای بازارگان هرزه رو با خویشتن
برگ و ساز راه عمان و بدخشان داشتن
چون نداند کرد دفع مرگ تو آخر چه نفع
جان رنجور تو را زین در و مرجان داشتن
با ملک بازارگانی کن که خواهی در بهشت
هر یکی را تا ابد ده باره چندان داشتن
از سرشک دیده بر عذر گناهان درفشان
تا نباید منت از دریای عمان داشتن
از رفیقان بدآموزت همی باید برید
وانگهی کار دو گیتی را به سامان داشتن
از رفیقان به دار بینی جهنم طرفه نیست
زانکه یوسف چاه دید از بهر اخوان داشتن
زیر ایوان فلک باشی ضرورت باشدت
هر زمان از دست کیوان بانگ و افغان داشتن
در سرای باقی افکن رخت جان کانجا توان
نور کیوان آب حیوان خاک ایوان داشتن
میزبانیهای رضوانی به خلد اندر تو را
گر چو ابراهیم خو داری به مهمان داشتن
آوری عید بزرگ از قربت ایزد به دست
گرچو اسماعیل خواهی پای قربان داشتن
چون سلیمان گر نداری خاتم اندر ملک دین
خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن
بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن
باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن
پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر
چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن
آرزومند است مرگ اندر جهان جان تو را
چند خواهی پشه ای را در بیابان داشتن
ازپس هفتاد سال ای پیر تدبیر تو چیست
جز به تقصیر گذشته دل پشیمان داشتن
پای در مسجد نهادن دست در طاعت زدن
لب پر از تسبیح کردن دل به فرمان داشتن
روی زرد و آه سرد و دل پر «از» اندوه و درد
جان غریوان سینه بریان دیده گریان داشتن
آشکارا بودی ار بودی تو را زهد و ورع
کی توان ای د«و»ست عشق و مشک پنهان داشتن
از دل پاکیزه شاید علم دین آموختن
در سبوی خضر باید آب حیوان داشتن
قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار
نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن
نیزه و تیغت همی باید زد اندر راه دین
تو عصاور گوه خواهی چون لت انبان داشتن
با سلیحی در قیامت شو که ره ناایمن است
شخص عریان چون توان در تیرباران داشتن
باگشاد ناوک اندازان روز رستخیز
از عمل باید زره وز علم و خفتان داشتن
بی عمل رفتن به محشر آنچنان دان کز قیاس
عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن
هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای
با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن
با گناهان از نهیب خشم او ایمن مباش
کز دعای نوح باید چشم طوفان داشتن
گرد بهمان و فلان کم گرد چون باید تو را
وقت حاجت قصه برحنان و منان داشتن
چند باایزد تعالی مکر و دستان ساختن
چند با ابلیس ملعون عهد و پیمان داشتن
دست برخاطر نه اکنون چون نداری پای او
طاقت سندان کجا خواهد سپندان داشتن
ملت احمد طلب بی شرع او عالم مخواه
زانکه کار هرزه باشد بی گهر کان داشتن
بی محمد شغل امت نیست دین آراستن
بی سلیمان کار دیوان نیست دیوان داشتن
بعد از احمد دامن مهر علی در پای کش
زانکه بس ناخوش بود بی سرگریبان داشتن
وز پس او یازده سید که ما را واجب است
اعتماد عقبی و دنیا بر ایشان داشتن
حب اهل البیت اصحاب آن چنان دارم به طبع
کم به تیغ از دوستیشان باز نتوان داشتن
مهر جان و عقل چون مهر ابوبکر و عمر
لیک نتوانم علی را بعد عثمان داشتن
ای قوامی زین سخنها کان گوهر گشته ای
گرچه کارت پیش از این بودست دکان داشتن
نانبائی که این چنین نانها پزد او را سزد
در ده هفتم فلک کیوان دهقان داشتن
خاطر تیز تو را باشد سپهر و آفتاب
فارغ است از آسیای و آسیابان داشتن
از خمیر فکرت توست این که داند روزگار
ماه را چون چرخ همچون گرده بر خوان داشتن
بخ بخ آن کو مشتری باشد چو تو خباز را
کز تو خواهد جاودان هم نام و هم نان داشتن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۷ - از ترکیب بندی است در توحید و مناجات و پند و موعظت و منقبت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
بدان خدای که جان آفرید و روزی داد
که در نبست دری تا دری دگر نگشاد
ز امر او به تن مرده جان زنده رسید
ز صنع او ز شب تیره روز روشن زاد
خدای ساخت دو عالم به امر کن فیکون
نه چرخ کرد و نه طبع و نه اتفاق افتاد
جهان ز بهر خلایق سرای مهمان ساخت
در سرای کرم باز کرد و خوان بنهاد
ز بهر مصلحت بندگان چه حاجتهاست
که بر زبان پیمبر پیام نفرستاد
بیافرید و بپرورید و ره نمود و بداشت
چه نیکوئی که نکرد وچه آرزو که نداد
چو پادشاهی چندین کرم بفرماید
کسی که بود و که باشد کزو نیارد یاد
چو زان اوئی او را شناس و او را خوان
که هر کجا که تو درمانی او رسد فریاد
اگر به داغ جهان آفرین بود جانت
هزار جان گرامی فدای جان تو باد
در خدای جهان گیر و آرزوها کن
که کس نگوید ازین در تو را خدای دهاد
قوامیا کمر بندگی همی بندی
خدای ز آتش دوزخ ترا کناد آزاد
به شاعری توئی آن نیک بخت شاگردی
که کس نبوده به جز آفریدگار استاد
ز آب خاطر تو آتش هوی بنشست
ز پیش خدمتت استاد روزگار استاد
ز عاجزی به تو برداشتیم دست نیاز
نیازمان بخر ای بی نیاز بنده نواز
تو راست در دو جهان صنعهای رنگارنگ
به آسمان و زمین داده ای شتاب و درنگ
ز امر تو که ز سرما چو سنگ باشد آب
ز صنع تو که ز گرما چو آب گردد سنگ
به تیر ماه دهی میوه های گوناگون
بهارگاه کنی شاخهای رنگارنگ
نگار حکمت تو خطهای سینه باز
دلیل قدرت تو نقطه های پشت پلنگ
ز هیبت تو همه سرزبان شده است آتش
ز حکمت تو همه تن دهان شدست نهنگ
ز روح ملک بدن را گماشتی خسرو
ز عقل درگه دل را به ساختی سرهنگ
ز آفرینش تو زشت خوی و نیکوخوی
یکی است مایه صلح و یکی است آلت جنگ
عجایب است همه کار تو خداوندا
درین چه طعنه زند فیلسوف بی فرهنگ
چو صنع دید به صانع چرا مقر نامد
چو راه یافت به خدمت چرا نکرد آهنگ
ترا ز بهر چه خوانده است علت اولی
پلید نفسی دارد ز نام پاک تو ننگ
خدای و علت اولی چو هر دو یک معنی است
خرد نباشد کردن بتمر و خرما جنگ
دل قوامی روشن به زهد و توحیدست
از آنکه آینه خاطرش ندارد زنگ
رسیده ای ز در شاعری به جایگهی
که دوستان همه شادند و دشمنان دلتنگ
توئی که رحمت تو هر سوئی که ره یابد
چو آفتاب همی بر همه جهان تابد
کریم بار خدایا به ما توبه شائی
غریب نیست اگر بر همه ببخشائی
اسیر و عاجز و بیچاره و گنهکاریم
نهاده گوش به امر تو تا چه فرمائی
به درگه تو چه خیزد ز ما و طاعت ما
به جز خجالت و درماندگی و رسوائی
در وجود تو بر ما گشادی اول حال
کرم کنی و در فضل هم تو بگشائی
ز ملک تو چه کمابیش کز خزانه جود
به خلعت و کرم و فضلمان بیارائی
سپاه را نه ای آن پادشا معاذالله
که خدمتی نبود جامگی نیفزائی
به خدمت تو اگر نیستیم پابرجای
به عزت تو که هم نیستیم هرجائی
اگر تو را چو قوامی است یک جهان بنده
کند کفایتشان رحمتت به تنهائی
بتابد و بنوازد چو آفتاب مرا
نگویدم چه کسی وز کجا همی آئی
نیازمندی و بیچارگی و نادانی
به درگه آورم ای سیدی و مولائی
به کبریا و جلال تو چون رسد برسد
همه بزرگی و دانائی و توانائی
ز فضل داشته آدمی و آدم را
ز صنع ساخته هشده هزار عالم را
کسی نرست ز دنیا مگر خدای پرست
در این زمانه هر آن کس که او به مرد برست
جهان بی خبر آن است و جای بی ادبان
سریر کفر بلند و سرای ایمان پست
رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد
که او به حیله تو را دست و پای خواهد بست
هر آنکه بر سر چرخ بلند پای نهد
چو بنگرید به آخر نداشت هیچ به دست
ز روزگار بدان رنجهات پیش آمد
که روزگارپرستی نه کردگارپرست
همی چه بندی با روزگار عهد که او
عروس عمر ترا تاج برد و عقد گسست
گرفت لشکر پیری بناگهت پس وپیش
ز گرد لشکر بر فرق تو غبار نشست
بخاست بادی در باغ بر درختانت
که بیخها همه برکند و شاخها بشکست
غم جهان چه خوری این زمان که عمر نماند
در قفص بچه بندی کنون که مرغ بجست
به توبه عذر گناهان ز کردگار بخواه
که روزگار به پایان رسید و سال بشست
به روزگار جوانی نبوده ای هشیار
مخور به پیری سیکی که تا نمیری مست
پذیر پند، بهشتی به توبه بستان
که در خزینه جبار درد و درمان هست
نشاط کن چو قوامی سوی سرای بقا
که در جهان فنا درد دل بری پیوست
اگر چه نیستت از چشم دوستان آزرم
چرا نیاید ازین شیبت سپیدت شرم
به عافیت بنشین زیر چرخ گرداگرد
که کنج عافیتی به بود زبردابرد
به هرزه کاری عمرت به آخر آوردی
ز جهل تا کی خواهی خدای را آزرد
بسا کسا که ز ایام آبروئی داشت
که هم ز محنت ایام خاک بر سر کرد
بود به اول با هر کسیش دلگرمی
به عاقبت نخرد هیچ را به آبی سرد
جهان پیر به لعنت به دایه ای ماند
که زارتر کشد آنرا که خوبتر پرورد
چو مادری است که حمل تو کرد و مرگ تو خواست
چو دایه ای است که شیر تو داد و خون تو خورد
عروس دنیا چون حفاظ و شرمی نیست
مکن مخنثی و مردوار ازو برگرد
طلاق پاک ده آن گنده پیر رعنا را
ز پیش آن که کشد مر ترا به حسرت و درد
همی چه بازی جان کاین جهان پیر دغا
به کعبتین شب و روز نیک بازد نرد
ز دام شهوت و ز بند حرص بیرون آی
که شخص و روی تو این هر دو کرد لاغر و زرد
ز ابلهی مکن ای مرد و مردی ار بجای
که چون تو مرد بسی رفت در سرای نبرد
چو نیک درنگرم سر به سر جهان گردیست
برین حدیث که گیرد کجا نشیند گرد
دل قوامی ازین شعرهاست جفت طرب
به سعی خاطر تیز و بفر ایزد فرد
نشین ز بهر قناعت به کنج عافیتی
که کنج عافیتی به ز گنج عاریتی
به هرزه بر سر دنیا مشو به نادانی
که چون توئی بچنین کار نیست ارزانی
چو عمر ضایع کردی بر آن پشیمان باش
اگرچه سود ندارد کنون پشیمانی
غم جهانی بر جان خویشتن چه نهی
به دست جهل تو خود را به جان چه رنجانی
به خدمت دگرانی بنان و جامه خویش
به کار دنیا مزدور دیو را مانی
به دوستی که بتر دشمنی رضا ندهد
تو را بدانچه تو اندر میانه آنی
مرا بگوی کز اینها که شان توئی غمخوار
که چاره تو کند آن زمان که درمانی
غم جهان چه خوری هرزه خویشتن را باش
به جای خود کن هر نیکوئی که بتوانی
جهان سرای خرابست رخت ازو بردار
که کس ندید و نبیند درو تن آسانی
مباش سغبه این خانه خراب و یباب
اگر نه دیوی رغبت مکن بویرانی
جهان چو حور بهشتی است نزد دیده تو
چو باز بینی غولی بود بیابانی
اگرچه پادشه وقتی اندرین عالم
بدان جهان کندت آرزوی دربانی
به شکل و صورت مردم نگه مکن کان گه
دراوفتی چو قوامی بدام نادانی
به چشم عقل در احوال روزگار نگر
که مایه ظلمات است پیر نورانی
ز پیش تیغ اجل میشو و سپر بفکن
به زخم گرز خرد مغز آرزو بشکن
حبیب ایزد بی چون رسول بارخدای
محمد قرشی آفتاب هردو سرای
چراغ عالم و خورشید شرع و بدر هدی
وزیر عقل و ندیم فرشته خاص خدای
رسول بازپسین مصطفای نیکو خلق
که بود خلقت او خلق را بهشت نمای
به نفس آیت رحمت به شرع رایت حق
امین راه نمای و کریم کارگشای
رسیده در صفت کبریا به قوت و قدر
گذشته از درج انبیا به همت و رای
بهشت در بر او گفته آرزوئی کن
فرشته بر در او گفته خدمتی فرمای
فزوده پایه اش از هر نبی به چند صفت
ستوده ایزدش اندر نبی به چندین جای
به برده روز شرف در جهان ز هریک دست
نهاده در شب معراج بر دو عالم پای
برون عرش مجیدش فرشته گفت بدوی
درون پرده غیبش خدای گفت در آی
خجسته رسم و مبارک پئی که از تشریف
بر آستانه او آشیانه کرده همای
به بوستان فصاحت گه گزارش وحی
زبان او صفت طوطیان شکر خای
بگرد عالم شرع بلند روشن او
چو آفتاب روان پرور و جهان آرای
درخت طوبی در باغ شرع او شاخی است
قوامی از بر او عندلیب مدح سرای
مطیع ملت او نیک بخت مسعودست
مقیم خدمت او بر مقام محمودست
ز طبع پاک قوامی حدیث خوش خیزد
از این بود که ز هر ناخوشی بپرهیزد
اگرچه جنس نباشد گریزد از ناجنس
چو عندلیب که با عنکبوت نامیزد
خدایگانا دانی که تیغ اندیشه
هزار بار به هیبت چو خون من ریزد
چو حق شناس ندارم چگونه گویم شعر
چو دل قوی نبود چون معانی انگیزد
بنانبائی بودستم و کنون هستم
نه مرد باشد کز کار خویش بگریزد
به دست و هم به پرویزن سپهر صفت
به جای آرد ضمیرم ستاره می بیزد
چو شعرهای من امروز زهد و توحیدست
چه باک دارم با حق کسی بنستیزد
اگر ز کعبه بیاویختند سبعیات
فرشته شعر من از عرش می درآویزد
ز بانگ و نام مرا در زمانه گردی خاست
گر آن تمام نشیند قیامه برخیزد
عنایت ازلی هیچ باقئی نگذاشت
مرا به شکر سر از سجده بر نباید داشت