عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۵۴
ساقی گل بخت هر که پژمرده بود
با گرمی عیش و دل افسرده بود
چشمی که چو شمع زنده دور از رخ تست
چشمیست که زنده بر تن مرده بود
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۰
ساقی نظری که دردی از جام تو بس
ورمی نبود عارض گلفام تو بس
جان مست شود چو نام ساقی شنود
ایراحت جان مرا همی نام تو بس
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۷۲
ساقی قدحی که حلقه در گوش توایم
دل زنده بیاد چشمه نوش توایم
لطف تو خطا کاری مستان پوشد
شرمنده الطاف خطا پوش توایم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۷۷
ساقی سخن از توبه پنهان نکنیم
مستیم و نظر بباغ رضوان نکنیم
در کوی مغان خوشیم با مغبچکان
پروای بهشت و حور و غلمان نکنیم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۷۹
ساقی نظری بمن کن از لطف عمیم
جان من از این امید و بیم است دو نیم
خواهم قدحی از لب لعلت بچشم
زان پیش که جان کنم بپایت تسلیم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۱
ساقی قدحی که از غم دل پیرم
بی می چو چراغ صبحدم میمیرم
بازم بچراغ روغنی ریز ز می
تا بار دگر زندگی از سر میگیرم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۵
ساقی نظری که مستم و شیدا هم
دنیا بدو جو پیش من و عقباهم
مست تو بسوی جنت و کوثر و حور
امروز نظر نمیکند فردا هم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۷
ساقی قدحی ده و دل از غم برهان
جان را ز خیال هر دو عالم برهان
وارسته چو خضریم زهر قید که هست
در قید حیاتیم ازین هم برهان
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۹
ساقی قدحی که مست آگاهم من
بیگانه ز خویش و با تو همراهم من
گیرم که بدیگران دو عالم بخشی
خود زان منی دگر چه میخواهم من
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۶
ساقی چو خوش آن نفس که زارم بکشی
جان بخشی و باز شمع وارم بکشی
چون زندگی از تو یابم ای آب حیات
خواهم که دمی هزار بارم بکشی
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۸
ساقی قدحی که میکند غم ستمی
از دل بنشان بآب می گرد غمی
چون کار جهان بفکر کس راست نشد
ما را برهان ز فکر بیهوده دمی
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۰۰
ساقی نظری به بینوانیی باری
گر باده نمیدهی صلایی باری
درمان منست یک نگه چون نکنی
از نیم نگه نیم دوایی باری
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ دهم سه تاج است
ای لعل تو خورده خون دلها همه دم
از آب طرب نشان دمی آتش غم
می خور که سه کاسه در سر از باده لعل
بهتر که سه تاج زر نهی بر سر هم
اهلی شیرازی : صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
برگ دهم سه زر سفید
ای چشم تو ترسا بچه باده پرست
عاله همه نرگس صفت از چشم تو مست
در پای قدح نهد ز شوق تو چو گل
آنرا که سه تنگه چون سه برگسست بدست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در هجر طرب بیش کند تاب و تبم را
مهتاب، کف مار سیاه ست شبم را
آوخ که چمن جستم و گردون عوض گل
در دامن من ریخته پای طلبم را
ساز و قدح و نغمه و صهبا همه آتش
یابی ز سمندر ره بزم طربم را
در دل ز تمنای قدمبوس تو شوری ست
شوقت چه نمک داده مذاق ادبم را
از لذت بیداد تو فارغ نتوان زیست
دریاب عیار گله بی سببم را
ترسم که دهد ناله جگر را به دریدن
قطع نظر از جیب، بدوزید لبم را
از ناله به نبضم بنه ای دوست سرانگشت
مانند نی اندر ستخوان جوی تبم را
ساقی به نمی کز قدح باده چکانی
بر خلد بخندان لب کوثر طلبم را
در من هوس باده طبیعی ست که غالب
پیمانه به جمشید رساند نسبم را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
جز دفع غم ز باده نبوده ست کام ما
گویی چراغ روز سیاه ست جام ما
در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما
ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
تسکین ز بوی گل نپذیرد مشام ما
هر بار دانه بهر هما افگنیم و مور
آید به دام و دانه رباید ز دام ما
گفتی، چو حال دل شنود مهربان شود
مشکل که پیش دوست توان برد نام ما
از ما به ما پیام و هم از ما به ما سلام
رنج دلی مباد پیام و سلام ما
مقصود ما ز دهر هر آیینه نیستی ست
یا رب که هیچ دوست مبادا به کام ما
غالب به قول حضرت حافظ ز فیض عشق
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
هم وعده و هم منع ز بخشش چه حسابست
جان نیست، مکرر نتوان داد، شرابست
در مژده ز جوی عسل و کاخ زمرد
چیزی که به دلبستگی ارزد می نابست
لهراسپ کجا رفتی و پرویز کجایی
آتشکده ویرانه و میخانه خرابست
از جلوه به هنگامه شکیبا نتوان شد
لب تشنه دیدار ترا خلد سرابست
با این همه دشوار پسندی چه کند کس
تا پرده برانداخته در بند حجابست
دوشینه به مستی که مکیده ست لبش را
کامروز به پیمانه می در شکرآبست؟
آن قلزم داغیم که بر ما ز جهنم
چندان که فتد صاعقه باران در آبست
سرگرمی هنگامه طامات ندارم
فیضی که من از دل طلبم بوی کبابست
همچشمی آیینه فگند از نظر ما
ما را که ز بیداری دل دیده به خوابست
تا غالب مسکین چه تمتع برد از تو
برداشته ای آنچه خود از چهره نقاب است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نقابدار که آیین رهزنی دارد
جمال یوسفی و فر بهمنی دارد
وفای غیر گرش دلنشین شده ست چه غم
خوشم ز دوست که با دوست دشمنی دارد
چه ذوق رهروی آن را که خارخاری نیست
مرو به کعبه اگر راه ایمنی دارد
به دلفریبی من گرم بحث و سود منست
نگاه تو به زبان تو همفنی دارد
به باده گر بودم میل شاعرم نه فقیه
سخن چه ننگ ز آلوده دامنی دارد
خوشم به بزم ز اکرام خویش و زین غافل
که می نمانده و ساقی فروتنی دارد
نباشدش سخنی کش توان به کاغذ برد
برو که خواجه گهرهای معدنی دارد
بیاورید، گر اینجا بود زباندانی
غریب شهر سخن های گفتنی دارد
مبارکست رفیق ار چنین بود غالب
«ضیای نیر» ما چشم روشنی دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
صبح ست خوش بود قدحی بر شراب زد
یاقوت باده بر قوه آفتاب زد
نشتر به مغز پنبه مینا فرو برید
کافاق امتلا ز هجوم سحاب زد
ذوقی می مغانه ز کردار بازداشت
آه از فسون دیو که راهم به آب زد
تا خاک کشتگان فریب وفای کیست
کاندر هزار مرحله موج سراب زد
رنگی که در خیال خود اندوختم ز دوست
تا جلوه کرد چشمک برق عتاب زد
گفتم گره ز کار دل و دیده باز کن
از جبهه ناگشوده به بند نقاب زد
گر هوش ما بساط ادای خرام نیست
نقشی توان به صفحه دیبای خواب زد
تا در هجوم ناله نفس باختم به کوه
سنگ از گداز خویش به رویم گلاب زد
ای لاله بر دلی که سیه کرده ای مناز
داغ تو بر دماغ که بوی کباب زد؟
غم مشربان به چشمه حیوان نمی دهند
موجی که دشنه در جگر از پیچ و تاب زد
غالب کسان ز جهل حکیمش گرفته اند
بی دانشی که طعنه بر اهل کتاب زد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد
اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
بریده ام ره دوری که گر بیفشانم
به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم
مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
دهد به مجلسیان باده و به نوبت من
به من نماید و در انجمن فرو ریزد
مرا چه قدر به کویی که نازنینان را
غبار بادیه از پیرهن فرو ریزد
ز خارخار چنین کس چه نالمی که خسک
به رختخواب گل و یاسمن فرو ریزد
ترا که عالم نازی به غمزه بستاید
کسی که گل به کنار چمن فرو ریزد
مکن به پرسشم از شکوه منع کاین خونی ست
که خود ز زخم دم دوختن فرو ریزد
به من بساز و بدان غمزه می به جام مریز
که هوشم از سر و تابم ز تن فرو ریزد
بترس زانکه به محشر ز طره طرار
دل شکسته ام از هر شکن فرو ریزد
به ذوق باده ز بس آب در دهن گردد
می نخورده مرا از دهن فرو ریزد
رواست غالب اگر «در قائلش » گویی
که از لبش ز روانی سخن فرو ریزد