عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
عیسی مریم بمردی برگذشت
دید او را معبدی کرده بدشت
معبدی زیبا و محرابی درو
سبزه زاری چشمهٔ آبی درو
گفت هان ای زاهد یزدان پرست
درچه کاری کردهٔ اینجا نشست
گفت عمری برگذشت ای نامدار
تا بطاعت میگذارم روزگار
حاجتی دارم درین عمر دراز
بر نمیآرد خدای کارساز
گفت چه حاجت همی خواهی ز دوست
گفت یک ذره محبت کان اوست
عیسی آن حاجت برای او بخواست
پس برفت و حاجتش افتاد راست
بعد ازان عیسی رسید آنجایگاه
دید آن معبد نهان در خاک او
خشک بوده چشمهٔ آبش همه
پاره پاره گشته محرابش همه
گفت الهی روشنم گردان و راست
کو کجاشد وین خرابی از کجاست
گفت اینک بر سر کوهست او
پای تا سر کوه اندوهست او
رفت عیسی بر سر کوه ای عجب
دید او را زرد روی و خشک لب
در تحیر مانده و افسرده باز
میندانستش مسیح از مرده باز
بر تنش هر موی بر دردی دگر
هر زمان بر روی او گردی دگر
سرنگون درخون و خاک افتاده بود
هر دوچشمش در مغاک افتاده بود
کرد عیسی هم سلامش هم خطاب
نه علیک آمد ازو و نه جواب
حق تعالی گفت با عیسی براز
کان چنانی این چنین شد از نیاز
ذرهٔ از دوستی میخواست او
چون بدادم از همه برخاست او
از وجود خویش ناپروا بماند
محو گشت و بی سر و بی پا بماند
گر زیادت کردمی یک ذره من
ذره ذره گشتی این بی خویشتن
با محبّت درنگنجد ذرهٔ
نیست مرد دوستی هر غرهٔ
در محبت تا که غیری ماندست
در درون کعبه دیری ماندست
چون نماند در دل از اغیار نام
پرده از محبوب بر خیزد تمام
دید او را معبدی کرده بدشت
معبدی زیبا و محرابی درو
سبزه زاری چشمهٔ آبی درو
گفت هان ای زاهد یزدان پرست
درچه کاری کردهٔ اینجا نشست
گفت عمری برگذشت ای نامدار
تا بطاعت میگذارم روزگار
حاجتی دارم درین عمر دراز
بر نمیآرد خدای کارساز
گفت چه حاجت همی خواهی ز دوست
گفت یک ذره محبت کان اوست
عیسی آن حاجت برای او بخواست
پس برفت و حاجتش افتاد راست
بعد ازان عیسی رسید آنجایگاه
دید آن معبد نهان در خاک او
خشک بوده چشمهٔ آبش همه
پاره پاره گشته محرابش همه
گفت الهی روشنم گردان و راست
کو کجاشد وین خرابی از کجاست
گفت اینک بر سر کوهست او
پای تا سر کوه اندوهست او
رفت عیسی بر سر کوه ای عجب
دید او را زرد روی و خشک لب
در تحیر مانده و افسرده باز
میندانستش مسیح از مرده باز
بر تنش هر موی بر دردی دگر
هر زمان بر روی او گردی دگر
سرنگون درخون و خاک افتاده بود
هر دوچشمش در مغاک افتاده بود
کرد عیسی هم سلامش هم خطاب
نه علیک آمد ازو و نه جواب
حق تعالی گفت با عیسی براز
کان چنانی این چنین شد از نیاز
ذرهٔ از دوستی میخواست او
چون بدادم از همه برخاست او
از وجود خویش ناپروا بماند
محو گشت و بی سر و بی پا بماند
گر زیادت کردمی یک ذره من
ذره ذره گشتی این بی خویشتن
با محبّت درنگنجد ذرهٔ
نیست مرد دوستی هر غرهٔ
در محبت تا که غیری ماندست
در درون کعبه دیری ماندست
چون نماند در دل از اغیار نام
پرده از محبوب بر خیزد تمام
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ را طوطی چالاک بود
زهر با سر سبزیش تریاک بود
مدت یکسال میدادش شکر
تا بنطق آید شکر ریزد مگر
روز و شب در کار او دل بسته بود
ز اشتیاق نطق اودل خسته بود
گرچه میدادش شکر سالی تمام
او نگفت از هیچ وجهی یک کلام
عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد
در سرای آن خواجه را آتش فتاد
چون بگرد آن قفس آتش رسید
تفت آن در طوطی دلکش رسید
گفت هین ای خواجه زنهار الامان
ورنه در آتش بسوزم این زمان
خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد
آمدت از من چنین در وقت یاد
درکشیدی دم شبان روزی تمام
از کجا آوردی اکنون این کلام
چون ز بیم جان خود درماندی
از قصور عجز خویشم خواندی
از برای خویش پیشم خواندهٔ
دفع آتش را بخویشم خواندهٔ
گرنکردی آتشت جان بی قرار
با منت هرگز نبودی هیچ کار
یاد من پیوسته چون باد آمدت
این چنین وقتی ز من یاد آمدت
چون بکردی یاد من بیگانه وار
تن کنون در سوز ده پروانه وار
هرکه در آتش چو ابراهیم نیست
گر بسوزد همچو طوطی بیم نیست
تانیفتد کار در کار ای پسر
کی ز کار افتادگی یابی خبر
هست خلت عین کار افتادگی
گر خلیلی کم طلب آزادگی
راه تو زیر و زبر افتادنست
زانکه بهبودت بتر افتادنست
زهر با سر سبزیش تریاک بود
مدت یکسال میدادش شکر
تا بنطق آید شکر ریزد مگر
روز و شب در کار او دل بسته بود
ز اشتیاق نطق اودل خسته بود
گرچه میدادش شکر سالی تمام
او نگفت از هیچ وجهی یک کلام
عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد
در سرای آن خواجه را آتش فتاد
چون بگرد آن قفس آتش رسید
تفت آن در طوطی دلکش رسید
گفت هین ای خواجه زنهار الامان
ورنه در آتش بسوزم این زمان
خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد
آمدت از من چنین در وقت یاد
درکشیدی دم شبان روزی تمام
از کجا آوردی اکنون این کلام
چون ز بیم جان خود درماندی
از قصور عجز خویشم خواندی
از برای خویش پیشم خواندهٔ
دفع آتش را بخویشم خواندهٔ
گرنکردی آتشت جان بی قرار
با منت هرگز نبودی هیچ کار
یاد من پیوسته چون باد آمدت
این چنین وقتی ز من یاد آمدت
چون بکردی یاد من بیگانه وار
تن کنون در سوز ده پروانه وار
هرکه در آتش چو ابراهیم نیست
گر بسوزد همچو طوطی بیم نیست
تانیفتد کار در کار ای پسر
کی ز کار افتادگی یابی خبر
هست خلت عین کار افتادگی
گر خلیلی کم طلب آزادگی
راه تو زیر و زبر افتادنست
زانکه بهبودت بتر افتادنست
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
المقالة الثانیة و الثلثون
سالک آمد پیش موسی ناصبور
موسم موسی بدید از کوه طور
گفت ای نور دو عالم ذات تو
نه فلک ده یک زنه آیات تو
ای بشب گنج الهی یافته
از شبانی پادشاهی یافته
در شبانی گر رمه کردی بدست
بلکه در یک شب همه کردی بدست
تو چه دانستی که با چندین رمه
آن همه حاصل کنی با این همه
از گلیمی آمدی بیرون کلیم
در شبانی پادشا گشتی مقیم
در همه آفاق روزانو شبان
این چنین روزی نیابد یک شبان
روزیت چون در شبانی شد قوی
در شبانی ختم کردی شبروی
چون شنود انی انا اللّه گوش تو
هفت دریا خاست از یک جوش تو
آتش حضرت ز راهت در ربود
کهربای حق چو کاشت در ربود
بود تا آتش ز تو صد ساله راه
تو بیک جذبه شدی آنجایگاه
کرد آن آتش جهان بر تو فراخ
ای همه سر سبزی آن سبز شاخ
چون شدی بیخود ز کاس اصطناع
کرد جان تو کلام حق سماع
از حجب چون آن کلام آمد بدر
گشت یک یک ذره داودی دگر
صد جهان پرعقل بایستی و هوش
تا شدی آنجایگه جاوید گوش
این چنین دولت که جاویدان تراست
خاص سلطانی و خود سلطان تراست
گر کنی یک ذره دولت قسم من
در دو عالم با سر آید اسم من
موسی عمرانش گفت ای سوخته
تانگردی آتشی افروخته
جان نسوزی تن نفرسائی تمام
ره نیابی سوی جانان والسلام
اول از هستی خود بیزار شو
پس بعشق نیستی در کار شو
گر شوی در نیستی صاحب نظر
در جهان فقر گردی دیده ور
فقر کلی نقد خاص مصطفاست
بی قبول او نیاید کار راست
چون بدیدم فقر و صاحب همتیش
خواستم از حق تعالی امتیش
چون تو هستی امت او شاد باش
بندگی او کن و آزاد باش
راه او گیر و هوای او طلب
در رضای حق رضای او طلب
مرده دل مردی تو و راهیست دور
زنده کن جان از دم صاحب زبور
سالک آمد پیش پیر پاک ذات
شرح دادش آنچه بود از مشکلات
پیر گفتش جان موسی کلیم
عالم عشق است و دریای عظیم
در جهان عشق او دارد سبق
عشق را او میسزد الحق بحق
عشق دولت خانهٔ هر دو جهانست
هرکه عاشق نیست داوش در میانست
روی میباید بخون خویش شست
تا بود در عشق مرغ جانت چست
عاشقی در عشق اگر نیکو بود
خویشتن کشتن طریق او بود
هر کرا با عشق دمسازی فتاد
کمترین چیزیش جانبازی فتاد
موسم موسی بدید از کوه طور
گفت ای نور دو عالم ذات تو
نه فلک ده یک زنه آیات تو
ای بشب گنج الهی یافته
از شبانی پادشاهی یافته
در شبانی گر رمه کردی بدست
بلکه در یک شب همه کردی بدست
تو چه دانستی که با چندین رمه
آن همه حاصل کنی با این همه
از گلیمی آمدی بیرون کلیم
در شبانی پادشا گشتی مقیم
در همه آفاق روزانو شبان
این چنین روزی نیابد یک شبان
روزیت چون در شبانی شد قوی
در شبانی ختم کردی شبروی
چون شنود انی انا اللّه گوش تو
هفت دریا خاست از یک جوش تو
آتش حضرت ز راهت در ربود
کهربای حق چو کاشت در ربود
بود تا آتش ز تو صد ساله راه
تو بیک جذبه شدی آنجایگاه
کرد آن آتش جهان بر تو فراخ
ای همه سر سبزی آن سبز شاخ
چون شدی بیخود ز کاس اصطناع
کرد جان تو کلام حق سماع
از حجب چون آن کلام آمد بدر
گشت یک یک ذره داودی دگر
صد جهان پرعقل بایستی و هوش
تا شدی آنجایگه جاوید گوش
این چنین دولت که جاویدان تراست
خاص سلطانی و خود سلطان تراست
گر کنی یک ذره دولت قسم من
در دو عالم با سر آید اسم من
موسی عمرانش گفت ای سوخته
تانگردی آتشی افروخته
جان نسوزی تن نفرسائی تمام
ره نیابی سوی جانان والسلام
اول از هستی خود بیزار شو
پس بعشق نیستی در کار شو
گر شوی در نیستی صاحب نظر
در جهان فقر گردی دیده ور
فقر کلی نقد خاص مصطفاست
بی قبول او نیاید کار راست
چون بدیدم فقر و صاحب همتیش
خواستم از حق تعالی امتیش
چون تو هستی امت او شاد باش
بندگی او کن و آزاد باش
راه او گیر و هوای او طلب
در رضای حق رضای او طلب
مرده دل مردی تو و راهیست دور
زنده کن جان از دم صاحب زبور
سالک آمد پیش پیر پاک ذات
شرح دادش آنچه بود از مشکلات
پیر گفتش جان موسی کلیم
عالم عشق است و دریای عظیم
در جهان عشق او دارد سبق
عشق را او میسزد الحق بحق
عشق دولت خانهٔ هر دو جهانست
هرکه عاشق نیست داوش در میانست
روی میباید بخون خویش شست
تا بود در عشق مرغ جانت چست
عاشقی در عشق اگر نیکو بود
خویشتن کشتن طریق او بود
هر کرا با عشق دمسازی فتاد
کمترین چیزیش جانبازی فتاد
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
یک شبی محمود شاه حق شناس
اشک میافشاند بر روی ایاس
جامه چون از اشک خود درخون کشید
موزهٔ او عاقبت بیرون کشید
طشت آورد و گلاب آن نیک نام
شست اندر طشت زر پای غلام
گرچه بسیاری گلابش پیش بود
صد ره اشکش از گلابش بیش بود
چون بدامن خشک کردی پای او
تر شدی از چشم خون پالای او
روی آخر بر کف پایش نهاد
پس ز دست عشق در پایش فتاد
تا بروز از پای او سر بر نداشت
پای او از دیدهٔ تر برنداشت
میگریست از آتش سودای او
بوسه میزد هر نفس بر پای او
شمع باشه نیز خوش خوش میگریست
همچو شه جانی پر آتش میگریست
شاهد و شب بود و شاه و شمع بود
هرچه باید جمله آن شب جمع بود
وی عجب شه در چنان عیشی تمام
روی میمالید در پای غلام
عشق چون جائی چنین زوری کند
شیر را دندان کنان موری کند
گر نبودی این چنین شب هرگزت
من نخوانم جز گدائی عاجزت
قدر این شب عاشقان دانند و بس
ذوق سیمرغی کجا داند مگس
عاقبت چون گشت هشیار آن غلام
گشته بد بیهش شاه نیک نام
چون نگه کرد آن غلام از سوی او
دید پای خویشتن بر روی او
پای از روی شهنشه برنداشت
زانکه او در خویش موئی سر نداشت
همچنان میبود تا شاه بلند
گشت از بیهوشی خود هوشمند
چون بهوش آمد شه عالی مقام
گفت چه بی حرمتیست این ای غلام
گفت این بی حرمتی در کل حال
هست شاه هفت کشور راکمال
زانکه شاهی بندگی میبایدت
سرکشی افکندگی میبایدت
داشتی از پادشاهی زندگی
آمدی اندر لباس بندگی
از خداوندی دلت بگرفته بود
لاجرم بر بندگی آشتفه بود
چون همه بودی همه میخواستی
شاه بودی بندگی را خاستی
بنده را کردی بمی بیخود تمام
تا شبی در بندگی کردی قیام
خیز کز تو بندگی زیبنده نیست
من بسم بنده که سلطان بنده نیست
بندگی چون نیست بر بالای تو
خیز با سر شو که نیست این جای تو
سرنشینی بس بود شه را مدام
پای بوسیدن رها کن با غلام
این بگفت و گفت شاها هر نفس
بر دل خود میدهی تو بوس و بس
چون دلت این خواست تو دانی و دل
من کیم تا در میان گردم خجل
بند بندم جمله در فرمان تست
بوسه بر هر جا که دادی زان تست
اشک میافشاند بر روی ایاس
جامه چون از اشک خود درخون کشید
موزهٔ او عاقبت بیرون کشید
طشت آورد و گلاب آن نیک نام
شست اندر طشت زر پای غلام
گرچه بسیاری گلابش پیش بود
صد ره اشکش از گلابش بیش بود
چون بدامن خشک کردی پای او
تر شدی از چشم خون پالای او
روی آخر بر کف پایش نهاد
پس ز دست عشق در پایش فتاد
تا بروز از پای او سر بر نداشت
پای او از دیدهٔ تر برنداشت
میگریست از آتش سودای او
بوسه میزد هر نفس بر پای او
شمع باشه نیز خوش خوش میگریست
همچو شه جانی پر آتش میگریست
شاهد و شب بود و شاه و شمع بود
هرچه باید جمله آن شب جمع بود
وی عجب شه در چنان عیشی تمام
روی میمالید در پای غلام
عشق چون جائی چنین زوری کند
شیر را دندان کنان موری کند
گر نبودی این چنین شب هرگزت
من نخوانم جز گدائی عاجزت
قدر این شب عاشقان دانند و بس
ذوق سیمرغی کجا داند مگس
عاقبت چون گشت هشیار آن غلام
گشته بد بیهش شاه نیک نام
چون نگه کرد آن غلام از سوی او
دید پای خویشتن بر روی او
پای از روی شهنشه برنداشت
زانکه او در خویش موئی سر نداشت
همچنان میبود تا شاه بلند
گشت از بیهوشی خود هوشمند
چون بهوش آمد شه عالی مقام
گفت چه بی حرمتیست این ای غلام
گفت این بی حرمتی در کل حال
هست شاه هفت کشور راکمال
زانکه شاهی بندگی میبایدت
سرکشی افکندگی میبایدت
داشتی از پادشاهی زندگی
آمدی اندر لباس بندگی
از خداوندی دلت بگرفته بود
لاجرم بر بندگی آشتفه بود
چون همه بودی همه میخواستی
شاه بودی بندگی را خاستی
بنده را کردی بمی بیخود تمام
تا شبی در بندگی کردی قیام
خیز کز تو بندگی زیبنده نیست
من بسم بنده که سلطان بنده نیست
بندگی چون نیست بر بالای تو
خیز با سر شو که نیست این جای تو
سرنشینی بس بود شه را مدام
پای بوسیدن رها کن با غلام
این بگفت و گفت شاها هر نفس
بر دل خود میدهی تو بوس و بس
چون دلت این خواست تو دانی و دل
من کیم تا در میان گردم خجل
بند بندم جمله در فرمان تست
بوسه بر هر جا که دادی زان تست
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
المقالة الثالثة و الثلثون
سالک جان بر لب دل پر نیاز
گفت با داود داء ود باز
کای به داودی جهان معرفت
از ودودت ود میبینم صفت
جمع شد سر محبت صد جهان
نام آن داود آمد در زفان
دی که روز عرض ذریات بود
ذرهٔ تو انور الذرات بود
نور عشقت از جهان قدس و راز
بود همره جانت را زان وقت باز
بود در جانت جهانی را ز نور
آن همه حق شرح دادت در زبور
لاجرم آن رازهای غمگسار
جمله در آوازت آمد آشکار
ای خوش آوازیت با جان ساخته
خلق از حلق تو جان در باخته
ای دل پاک تو دریای علوم
زآتش عشق تو آهن گشته موم
آتشی کاهن تواند نرم کرد
هردو عالم را تواند گرم کرد
آن چه آتش بود کامد آشکار
تا زبانگش گشت بی دل چل هزار
راه گم کردم مرا آگاه کن
ذرهٔ زان آتشم همراه کن
تا میان پیچ پیچی جهان
راه یابم سوی آن گنج نهان
گفت داودش که یک کار ملوک
راست نامد در ره حق بی سلوک
پادشاهانی که در دین آمدند
جمله در کار از پی این آمدند
گر برین درگاه باری بایدت
عزم راهی قصد کاری بایدت
گر باخلاصی فرو آئی براه
مصطفی راهت دهد تا پیشگاه
در ره او باز اگر هستیت هست
دامن او گیر اگر دستیت هست
گر گدای او شوی شاهت کند
ورنهٔ آگاه آگاهت کند
چون گذشتی در حقیقت از احد
احمد آید مرجع تو تا ابد
راهرو را سوی او باید شدن
معتکف در کوی او باید شدن
چون تو گشتی بر در او معتکف
مختلف بینی بوحدت متصف
مرده دل آنجا مرو ناتن درست
زندگی حاصل کن از عیسی نخست
سالک آمد پیش پیر دل فروز
بازگفتش حال خود از درد و سوز
پیر گفتش جان داود نبی
هست دریای مودت مذهبی
در مودت درد دایم خاص اوست
موم گشته آهن از اخلاص اوست
گفت با داود داء ود باز
کای به داودی جهان معرفت
از ودودت ود میبینم صفت
جمع شد سر محبت صد جهان
نام آن داود آمد در زفان
دی که روز عرض ذریات بود
ذرهٔ تو انور الذرات بود
نور عشقت از جهان قدس و راز
بود همره جانت را زان وقت باز
بود در جانت جهانی را ز نور
آن همه حق شرح دادت در زبور
لاجرم آن رازهای غمگسار
جمله در آوازت آمد آشکار
ای خوش آوازیت با جان ساخته
خلق از حلق تو جان در باخته
ای دل پاک تو دریای علوم
زآتش عشق تو آهن گشته موم
آتشی کاهن تواند نرم کرد
هردو عالم را تواند گرم کرد
آن چه آتش بود کامد آشکار
تا زبانگش گشت بی دل چل هزار
راه گم کردم مرا آگاه کن
ذرهٔ زان آتشم همراه کن
تا میان پیچ پیچی جهان
راه یابم سوی آن گنج نهان
گفت داودش که یک کار ملوک
راست نامد در ره حق بی سلوک
پادشاهانی که در دین آمدند
جمله در کار از پی این آمدند
گر برین درگاه باری بایدت
عزم راهی قصد کاری بایدت
گر باخلاصی فرو آئی براه
مصطفی راهت دهد تا پیشگاه
در ره او باز اگر هستیت هست
دامن او گیر اگر دستیت هست
گر گدای او شوی شاهت کند
ورنهٔ آگاه آگاهت کند
چون گذشتی در حقیقت از احد
احمد آید مرجع تو تا ابد
راهرو را سوی او باید شدن
معتکف در کوی او باید شدن
چون تو گشتی بر در او معتکف
مختلف بینی بوحدت متصف
مرده دل آنجا مرو ناتن درست
زندگی حاصل کن از عیسی نخست
سالک آمد پیش پیر دل فروز
بازگفتش حال خود از درد و سوز
پیر گفتش جان داود نبی
هست دریای مودت مذهبی
در مودت درد دایم خاص اوست
موم گشته آهن از اخلاص اوست
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
فی الحكایة
خواند داود پیامبر شست سال
بر سر خلقان زبور ذوالجلال
ای عجب آواز چون برداشتی
عقل رابر جای خود نگذاشتی
باد از رفتن باستادی خموش
برگهای شاخ گشتی جمله گوش
آب فارغ از دویدن آمدی
مرغ معزول از پریدند آمدی
گرچه خوش آوازیش بسیار بود
لیک از ماتم نبود از کار بود
لاجرم یک آدمی نگریستی
میشنودی خلق و خوش میزیستی
عاقبت چون ضربتی خورد از قدر
شد دل و جانش همه زیر و زبر
نوحهٔ خود را بصحرا شد برون
شد روان ازنوحهٔ او جوی خون
چون شد آواز خوش او دردناک
ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک
هرکه آن آواز بشنیدی ز دور
گشتی اندر جان فشاندن ناصبور
تا خطاب آمد که ای داود پاک
آدمی شد چل هزار از تو هلاک
پیش ازین کس رانمیشد دیده تر
این زمان بنگر که چون شد کارگر
لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد
آتشی در روزگارت اوفتاد
نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار
بر سر تو جان فشاندم چل هزار
بود آواز خوشت زین بیشتر
نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر
هرچه از دردی هویدا آید آن
خلق کشتن را بصحرا آید آن
ما ز آدم درد دین میخواستیم
تا جهانی را بدو آراستیم
او چو مرد درد آمد در سرشت
پاک شد از رنگ و از بوی بهشت
زن کند رنگی و بوئی اختیار
مرد را با رنگ و با بوئی چکار
لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب
پای تا سر درد آمد و اضطراب
هرکرا دل در مودت زنده شد
در خصوصیت خدا را بنده شد
سر نه پیچید از ادب تا زنده بود
لاجرم پیوسته سر افکنده بود
بر سر خلقان زبور ذوالجلال
ای عجب آواز چون برداشتی
عقل رابر جای خود نگذاشتی
باد از رفتن باستادی خموش
برگهای شاخ گشتی جمله گوش
آب فارغ از دویدن آمدی
مرغ معزول از پریدند آمدی
گرچه خوش آوازیش بسیار بود
لیک از ماتم نبود از کار بود
لاجرم یک آدمی نگریستی
میشنودی خلق و خوش میزیستی
عاقبت چون ضربتی خورد از قدر
شد دل و جانش همه زیر و زبر
نوحهٔ خود را بصحرا شد برون
شد روان ازنوحهٔ او جوی خون
چون شد آواز خوش او دردناک
ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک
هرکه آن آواز بشنیدی ز دور
گشتی اندر جان فشاندن ناصبور
تا خطاب آمد که ای داود پاک
آدمی شد چل هزار از تو هلاک
پیش ازین کس رانمیشد دیده تر
این زمان بنگر که چون شد کارگر
لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد
آتشی در روزگارت اوفتاد
نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار
بر سر تو جان فشاندم چل هزار
بود آواز خوشت زین بیشتر
نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر
هرچه از دردی هویدا آید آن
خلق کشتن را بصحرا آید آن
ما ز آدم درد دین میخواستیم
تا جهانی را بدو آراستیم
او چو مرد درد آمد در سرشت
پاک شد از رنگ و از بوی بهشت
زن کند رنگی و بوئی اختیار
مرد را با رنگ و با بوئی چکار
لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب
پای تا سر درد آمد و اضطراب
هرکرا دل در مودت زنده شد
در خصوصیت خدا را بنده شد
سر نه پیچید از ادب تا زنده بود
لاجرم پیوسته سر افکنده بود
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة و التمثیل
گفت محمود آن خدیو کامگار
میخرید از بهر خود برده هزار
پس ایاز پاک دل را آن زمان
در مکاس جمله بستد رایگان
آن غلامان میشدند از دور پیش
عرضه میکردند خصلتهای خویش
گفت آن یک من کمانکش آمدم
گفت این در تیر آرش آمدم
گفت آن یک نیزهٔ گردان مراست
گفت این یک خنجر بران مراست
گفت این یک من بدرم صد مصاف
گفت آن یک بشکنم من کوه قاف
گفت مردی از سر طعنه مگر
کای ایاز اینجا چه داری تو هنر
گفت ای سائل هنر دارم یکی
کزدوعالم بهتر ارزد بیشکی
بود جاسوسی مگر بشنود راز
رفت و گفت آن راز با محمود باز
شه بخواند او را و گفتش ای غلام
چه هنر داری بگو با من تمام
گفت اگر تاج خودم بر سر نهی
جایگه سازی مرا تخت شهی
هفت کشور زیر فرمانم کنی
بر همه آفاق سلطانم کنی
من نیفتم در غلط تا زندهام
زانکه من دانم که دایم بندهام
در زمین و آسمان خاص و عام
نیست از فرمان بری برتر مقام
میخرید از بهر خود برده هزار
پس ایاز پاک دل را آن زمان
در مکاس جمله بستد رایگان
آن غلامان میشدند از دور پیش
عرضه میکردند خصلتهای خویش
گفت آن یک من کمانکش آمدم
گفت این در تیر آرش آمدم
گفت آن یک نیزهٔ گردان مراست
گفت این یک خنجر بران مراست
گفت این یک من بدرم صد مصاف
گفت آن یک بشکنم من کوه قاف
گفت مردی از سر طعنه مگر
کای ایاز اینجا چه داری تو هنر
گفت ای سائل هنر دارم یکی
کزدوعالم بهتر ارزد بیشکی
بود جاسوسی مگر بشنود راز
رفت و گفت آن راز با محمود باز
شه بخواند او را و گفتش ای غلام
چه هنر داری بگو با من تمام
گفت اگر تاج خودم بر سر نهی
جایگه سازی مرا تخت شهی
هفت کشور زیر فرمانم کنی
بر همه آفاق سلطانم کنی
من نیفتم در غلط تا زندهام
زانکه من دانم که دایم بندهام
در زمین و آسمان خاص و عام
نیست از فرمان بری برتر مقام
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة و التمثیل
بود آن دیوانهٔ از عشق مست
کرد بر بالای خاکستر نشست
هر زمانی باز میخندید خوش
استخوانی باز میرندید خوش
سایلی گفتش که هین برگوی حال
گفت درخون گشتهام هفتاد سال
تا مرا بر روی خاکستر نشاند
چون سگم با استخوان بردر نشاند
گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم
خوشدلم چون هم سگ کوی ویم
یک اضافت گر ازو حاصل کنی
جان خود را تا ابد کامل کنی
کرد بر بالای خاکستر نشست
هر زمانی باز میخندید خوش
استخوانی باز میرندید خوش
سایلی گفتش که هین برگوی حال
گفت درخون گشتهام هفتاد سال
تا مرا بر روی خاکستر نشاند
چون سگم با استخوان بردر نشاند
گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم
خوشدلم چون هم سگ کوی ویم
یک اضافت گر ازو حاصل کنی
جان خود را تا ابد کامل کنی
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة و التمثیل
عاشقی میرفت سوی حج مگر
شد بر معشوق بر عزم سفر
گفت اینک در سفر افتادهام
هرچه فرمائی بجان استادهام
در زمان معشوق آن مرد نژند
نیم خشتی سخت در عاشق فکند
همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد
بوسه بر داد و درو سوراخ کرد
پس بگردن درفکند آن را بناز
مینکرد از خویشتن یک لحظه باز
هرکه زو پرسید کاین چیست ای عزیز
گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز
در همه عالم بدین گیرم قرار
کاینم از معشوق آمد یادگار
هرکرا بوئی رسد از سوی او
هر دو عالم چیست خاک کوی او
گر ازو راهی بود سوی تو باز
تو ازین دولت توانی کرد ناز
گرترا آن راه گردد آشکار
هرچه توگوئی بود از عین کار
شد بر معشوق بر عزم سفر
گفت اینک در سفر افتادهام
هرچه فرمائی بجان استادهام
در زمان معشوق آن مرد نژند
نیم خشتی سخت در عاشق فکند
همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد
بوسه بر داد و درو سوراخ کرد
پس بگردن درفکند آن را بناز
مینکرد از خویشتن یک لحظه باز
هرکه زو پرسید کاین چیست ای عزیز
گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز
در همه عالم بدین گیرم قرار
کاینم از معشوق آمد یادگار
هرکرا بوئی رسد از سوی او
هر دو عالم چیست خاک کوی او
گر ازو راهی بود سوی تو باز
تو ازین دولت توانی کرد ناز
گرترا آن راه گردد آشکار
هرچه توگوئی بود از عین کار
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة و التمثیل
موسی عمران همی شد سوی طور
زاهدی را دید در ره غرق نور
گفت ای موسی بگو با کردگار
کانچه گفتی کرده شد رحمت بیار
بعد از آن چون شد از آنجا دورتر
عاشقی را دید ازو مخمور تر
گفت با حق گوی کاین بی مغز و پوست
دوستدار تست توداریش دوست
عاقبت موسی چو شد آنجایگاه
دید دیوانه دلی را پیش راه
برهنه پای و سر و گستاخ وار
گفت این ساعت بگو با کردگار
چند سودائیم داری بیش ازین
من ندارم برگ خواری بیش ازین
جان من از غصه بر لب آمدست
روز شادی مرا شب آمدست
من بترک تو بگفتم ای عزیز
تو بترک من توانی گفت نیز
چون سخن دیوانه را نیکو نبود
هیچ موسی را جواب او نبود
چون بطور آمد کلیم کار ساز
گفت وبشنید و چو میگردید باز
قصهٔ آن عابد و عاشق بگفت
حق جواب هر دو تن لایق بگفت
گفت آن عابد برای رحمتست
مرد عاشق را محبت قسمتست
هر دو را مقصود اینجا حاصل است
هرچه میخواهند از ما حاصل است
کرد موسی سجده و گردید باز
حق تعالی گفت دیگر چیست راز
قصهٔ دیوانه پنهان کردهٔ
تو درین پیغام تاوان کردهٔ
گفت یا رب آن سخن بنهفته به
گرچه میدانی تو آن ناگفته به
چون گشایم من دران پیغام لب
زانکه هست اینجایگه ترک ادب
حق بدو گفتا جوابش بازده
سوی او از سوی ما آواز ده
گو خدا میگویدت ای بی قرار
گر بگوئی تو بترک کردگار
من بترک تو نخواهم گفت هیچ
خواه سر پیچ از من و خواهی مپیچ
قصهٔ دیوانگان آزادگیست
جمله گستاخی و کار افتادگیست
آنچه فارغ میبگوید بیدلی
کی تواند گفت هرگز عاقلی
زاهدی را دید در ره غرق نور
گفت ای موسی بگو با کردگار
کانچه گفتی کرده شد رحمت بیار
بعد از آن چون شد از آنجا دورتر
عاشقی را دید ازو مخمور تر
گفت با حق گوی کاین بی مغز و پوست
دوستدار تست توداریش دوست
عاقبت موسی چو شد آنجایگاه
دید دیوانه دلی را پیش راه
برهنه پای و سر و گستاخ وار
گفت این ساعت بگو با کردگار
چند سودائیم داری بیش ازین
من ندارم برگ خواری بیش ازین
جان من از غصه بر لب آمدست
روز شادی مرا شب آمدست
من بترک تو بگفتم ای عزیز
تو بترک من توانی گفت نیز
چون سخن دیوانه را نیکو نبود
هیچ موسی را جواب او نبود
چون بطور آمد کلیم کار ساز
گفت وبشنید و چو میگردید باز
قصهٔ آن عابد و عاشق بگفت
حق جواب هر دو تن لایق بگفت
گفت آن عابد برای رحمتست
مرد عاشق را محبت قسمتست
هر دو را مقصود اینجا حاصل است
هرچه میخواهند از ما حاصل است
کرد موسی سجده و گردید باز
حق تعالی گفت دیگر چیست راز
قصهٔ دیوانه پنهان کردهٔ
تو درین پیغام تاوان کردهٔ
گفت یا رب آن سخن بنهفته به
گرچه میدانی تو آن ناگفته به
چون گشایم من دران پیغام لب
زانکه هست اینجایگه ترک ادب
حق بدو گفتا جوابش بازده
سوی او از سوی ما آواز ده
گو خدا میگویدت ای بی قرار
گر بگوئی تو بترک کردگار
من بترک تو نخواهم گفت هیچ
خواه سر پیچ از من و خواهی مپیچ
قصهٔ دیوانگان آزادگیست
جمله گستاخی و کار افتادگیست
آنچه فارغ میبگوید بیدلی
کی تواند گفت هرگز عاقلی
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة و التمثیل
عشق لقمان سرخسی زور کرد
سوی صحرا بردش و در شور کرد
شد چو طفلی خرد بر چوبی سوار
کرد چوبی نیز در دست استوار
گفت خواهم شد بجنگ امروز من
بو که یکباری شوم پیروز من
با دلی پر شور میشد همچنان
عاقبت ترکیش بگرفت آن زمان
ترک زود آن چوب از دستش بکند
پس بزخم چوب در بستش فکند
جامه و رویش همه درخون گرفت
بعد ازان رفت و ره هامون گرفت
عاقبت برخاست لقمان شرمسار
جامه و رویش ز خون چون لاله زار
سوی شهر آمد بخون غرقه شده
خلق گرداگرد او حلقه شده
سایلی گفتش که جنگت چون برفت
گفت بد یا نیک باری خون برفت
گفت تو به آمدی یا او بحرب
گفت هم رویم ببین هم خرقه ضرب
چون من اندر جنگ بودم مرد مرد
زین چنین گلگونه رویم سرخ کرد
غرقهٔ خونم همی بنگر مپرس
جامه و رویم ببین دیگر مپرس
مینیارست او بخود این کار کرد
آمد و ترکیم با خود یار کرد
سوی صحرا بردش و در شور کرد
شد چو طفلی خرد بر چوبی سوار
کرد چوبی نیز در دست استوار
گفت خواهم شد بجنگ امروز من
بو که یکباری شوم پیروز من
با دلی پر شور میشد همچنان
عاقبت ترکیش بگرفت آن زمان
ترک زود آن چوب از دستش بکند
پس بزخم چوب در بستش فکند
جامه و رویش همه درخون گرفت
بعد ازان رفت و ره هامون گرفت
عاقبت برخاست لقمان شرمسار
جامه و رویش ز خون چون لاله زار
سوی شهر آمد بخون غرقه شده
خلق گرداگرد او حلقه شده
سایلی گفتش که جنگت چون برفت
گفت بد یا نیک باری خون برفت
گفت تو به آمدی یا او بحرب
گفت هم رویم ببین هم خرقه ضرب
چون من اندر جنگ بودم مرد مرد
زین چنین گلگونه رویم سرخ کرد
غرقهٔ خونم همی بنگر مپرس
جامه و رویم ببین دیگر مپرس
مینیارست او بخود این کار کرد
آمد و ترکیم با خود یار کرد
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
المقالة الرابعة و الثلثون
سالک دل مردهٔ درمان طلب
پیش روح اللّه آمد جان بلب
گفت ای روح مجرد ذات تو
زندگی در زندگی آیات تو
تا ابد فتح و فتوح مطلقی
از قدم تا فرق روح مطلقی
پرتو خورشید عکس جان تست
آب حیوان دست شوئی زان تست
ای ورای جسم وجوهر جای تو
در طهارت نیست کس بالای تو
چون دم رحمن مسلم آمدت
مهر همبر صبح همدم آمدت
صبغةاللّه از درون میآوری
وز خم وحدت برون میآوری
صبغةاللّه را بخود ره دادهای
زانکه ابرص نور اکمه دادهای
گرچه رنگت را رکوعی بایدم
برنخواهم گشت بوئی بایدم
عالم جانی تو جانی ده مرا
گر سگیام استخوانی ده مرا
من بسوزم ز آرزوی زندگی
چون توداری زندگی وبندگی
آمدم تا بندهٔ خاصم کنی
زندهٔ یک ذره اخلاصم کنی
عیسی مریم دمی بر کار کرد
مست ره را از دمی هشیار کرد
گفت از هستی طهارت بایدت
ور خرابی صد عمارت بایدت
پاک گرد از هستی ذات و صفات
تا بیابی هم طهارت هم نجات
زانکه گر یک ذره هستی در رهست
در حقیقت بت پرستی در رهست
گر ز جان خود فنا باید ترا
نور جان مصطفی باید ترا
تا زنور جان او سلطان شوی
تا ابد شایستهٔ عرفان شوی
من که او را یک مبشر آمدم
در بشارت هم مقصر آمدم
بر در او رو بشارت این بَسَت
خاک او گشتی طهارت این بَسَت
سالک آمد پیش پیر کاینات
قصهٔ برگفت سر تا سر حیات
پیر گفتش هست عیسی را بحق
در کرم در لطف ودرپاکی سبق
زهر را از صدق خود تریاک دید
هرچه دید از پاکی خود پاک دید
پیش روح اللّه آمد جان بلب
گفت ای روح مجرد ذات تو
زندگی در زندگی آیات تو
تا ابد فتح و فتوح مطلقی
از قدم تا فرق روح مطلقی
پرتو خورشید عکس جان تست
آب حیوان دست شوئی زان تست
ای ورای جسم وجوهر جای تو
در طهارت نیست کس بالای تو
چون دم رحمن مسلم آمدت
مهر همبر صبح همدم آمدت
صبغةاللّه از درون میآوری
وز خم وحدت برون میآوری
صبغةاللّه را بخود ره دادهای
زانکه ابرص نور اکمه دادهای
گرچه رنگت را رکوعی بایدم
برنخواهم گشت بوئی بایدم
عالم جانی تو جانی ده مرا
گر سگیام استخوانی ده مرا
من بسوزم ز آرزوی زندگی
چون توداری زندگی وبندگی
آمدم تا بندهٔ خاصم کنی
زندهٔ یک ذره اخلاصم کنی
عیسی مریم دمی بر کار کرد
مست ره را از دمی هشیار کرد
گفت از هستی طهارت بایدت
ور خرابی صد عمارت بایدت
پاک گرد از هستی ذات و صفات
تا بیابی هم طهارت هم نجات
زانکه گر یک ذره هستی در رهست
در حقیقت بت پرستی در رهست
گر ز جان خود فنا باید ترا
نور جان مصطفی باید ترا
تا زنور جان او سلطان شوی
تا ابد شایستهٔ عرفان شوی
من که او را یک مبشر آمدم
در بشارت هم مقصر آمدم
بر در او رو بشارت این بَسَت
خاک او گشتی طهارت این بَسَت
سالک آمد پیش پیر کاینات
قصهٔ برگفت سر تا سر حیات
پیر گفتش هست عیسی را بحق
در کرم در لطف ودرپاکی سبق
زهر را از صدق خود تریاک دید
هرچه دید از پاکی خود پاک دید
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
با رفیقی شب روی فرزانهٔ
شد بدزدی نیم شب درخانهٔ
ناگهی آن یار خود راگفت زود
پای بیرون نه ازین خانه چو دود
یار ازو پرسید کاخر حال چیست
نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست
گفت میکردم طلب تا هیچ هست
پارهٔ نانم مگر آمد بدست
بر فراموشی نهادم در دهان
چون بخوردم یادم آمد در زمان
کاخر اینجا خورده شد نان و نمک
گر بداندیشی شوی رد فلک
کاملان در راه خود خون خوردهاند
بندگی و حق گزاری کردهاند
لاجرم در بندگی سلطان شدند
بهتر خلق جهان ایشان شدند
بندگی و چاه باید حبس نیز
تا شوی در مصر چون یوسف عزیز
گرچو جعفر آمدی صادق بباش
ور چو معشوق آمدی عاشق بباش
چون حسن شو هم بعلم و هم بکار
تا حسن آئی تونیز اندر شمار
لعب کم کن چند بازی کعب را
تا چو کعب آئی تو کار صعب را
نیست ازتو چون ربیع آئی بدیع
چون خریف نفس رفت اینک ربیع
اعجمی شو چون حبیب از غیر دور
تا حبیبت نام آید از غیور
گرچو معروف از خداواقف شوی
زود هم معروف و هم عارف شوی
گرچو ابراهیم ادهم بایدت
اشهب تقوی مسلم بایدت
گرچو ثوری بایدت در دل چراغ
طالع ثوری برون کن ازدماغ
گرچو طاووس یمانی بایدت
پر طاووس معانی بایدت
گر ترا چون فتح میباید مقام
کار کن تا فتح بینی والسلام
گر تو خود را سهل خواهی اهل باش
دین چو سهل افتاد هم چون سهل باش
گر تو در دین چون سری داری سری
این سری را ترک کن چون آن سری
ور ترا همچون شه کرمانست سوز
پس شه کرمان توئی و نیمروز
ور عطا دانی تو نه کسب و جزا
پس ابوالفضلی تو و ابن عطا
ور کمال و صفو نوری بایدت
از زر تاریک دوری بایدت
هرکه او مالک بوددینار را
مالک دینار نبود کار را
چون نمانی و بمانی این همه
گر نمیدانی بدانی این همه
چون بدانی هیچ نادانی مکن
تاتوانی هرچه بتوانی مکن
لطف و شفقت مهربانی پیش گیر
راه از بهر صلاح خویش گیر
ذرهٔگر شفقت جانت دهند
پایگاه آل عمرانت دهند
شد بدزدی نیم شب درخانهٔ
ناگهی آن یار خود راگفت زود
پای بیرون نه ازین خانه چو دود
یار ازو پرسید کاخر حال چیست
نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست
گفت میکردم طلب تا هیچ هست
پارهٔ نانم مگر آمد بدست
بر فراموشی نهادم در دهان
چون بخوردم یادم آمد در زمان
کاخر اینجا خورده شد نان و نمک
گر بداندیشی شوی رد فلک
کاملان در راه خود خون خوردهاند
بندگی و حق گزاری کردهاند
لاجرم در بندگی سلطان شدند
بهتر خلق جهان ایشان شدند
بندگی و چاه باید حبس نیز
تا شوی در مصر چون یوسف عزیز
گرچو جعفر آمدی صادق بباش
ور چو معشوق آمدی عاشق بباش
چون حسن شو هم بعلم و هم بکار
تا حسن آئی تونیز اندر شمار
لعب کم کن چند بازی کعب را
تا چو کعب آئی تو کار صعب را
نیست ازتو چون ربیع آئی بدیع
چون خریف نفس رفت اینک ربیع
اعجمی شو چون حبیب از غیر دور
تا حبیبت نام آید از غیور
گرچو معروف از خداواقف شوی
زود هم معروف و هم عارف شوی
گرچو ابراهیم ادهم بایدت
اشهب تقوی مسلم بایدت
گرچو ثوری بایدت در دل چراغ
طالع ثوری برون کن ازدماغ
گرچو طاووس یمانی بایدت
پر طاووس معانی بایدت
گر ترا چون فتح میباید مقام
کار کن تا فتح بینی والسلام
گر تو خود را سهل خواهی اهل باش
دین چو سهل افتاد هم چون سهل باش
گر تو در دین چون سری داری سری
این سری را ترک کن چون آن سری
ور ترا همچون شه کرمانست سوز
پس شه کرمان توئی و نیمروز
ور عطا دانی تو نه کسب و جزا
پس ابوالفضلی تو و ابن عطا
ور کمال و صفو نوری بایدت
از زر تاریک دوری بایدت
هرکه او مالک بوددینار را
مالک دینار نبود کار را
چون نمانی و بمانی این همه
گر نمیدانی بدانی این همه
چون بدانی هیچ نادانی مکن
تاتوانی هرچه بتوانی مکن
لطف و شفقت مهربانی پیش گیر
راه از بهر صلاح خویش گیر
ذرهٔگر شفقت جانت دهند
پایگاه آل عمرانت دهند
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
گشت پیدا یک کبوتر نازنین
رفت موسی را همی در آستین
از پسش بازی درآمد سرفراز
گفت ای موسی بمن ده صید باز
رزق من اوست ازمنش پنهان مدار
لطف کن روزی من با من گذار
گشت حیران موسی عمران ازین
میتوان شد ای عجب حیران ازین
گفت این یک را امانم حاصل است
واندگر یک گرسنست این مشکلست
زینهاری پیش دشمن چون کنم
هست دشمن گرسنه من چون کنم
گفت اکنون هیچ دیگر بایدت
گوشتت یا این کبوتر بایدت
باز گفتا گوشتی گر باشدم
راضیم به از کبوتر باشدم
کز لکی خواست از پی مهمان خویش
تا ببرد پارهٔ از ران خویش
بازچون گشت ای عجب واقف زراز
شد فرشته صورت و گم گشت باز
گفت ما هر دو فرشته بودهایم
تا ابد از خورد و خفت آسودهایم
لیک ما را حق فرستاد این زمان
تا کند معلوم اهل آسمان
شفقت تو درامانت داشتن
رحمت تو در دیانت داشتن
هرکرا چشمی بشفقت باز شد
در حریم قرب صاحب راز شد
عفو آمد مذهبش تا بود او
بی کرم یک دم نمیآسود او
رفت موسی را همی در آستین
از پسش بازی درآمد سرفراز
گفت ای موسی بمن ده صید باز
رزق من اوست ازمنش پنهان مدار
لطف کن روزی من با من گذار
گشت حیران موسی عمران ازین
میتوان شد ای عجب حیران ازین
گفت این یک را امانم حاصل است
واندگر یک گرسنست این مشکلست
زینهاری پیش دشمن چون کنم
هست دشمن گرسنه من چون کنم
گفت اکنون هیچ دیگر بایدت
گوشتت یا این کبوتر بایدت
باز گفتا گوشتی گر باشدم
راضیم به از کبوتر باشدم
کز لکی خواست از پی مهمان خویش
تا ببرد پارهٔ از ران خویش
بازچون گشت ای عجب واقف زراز
شد فرشته صورت و گم گشت باز
گفت ما هر دو فرشته بودهایم
تا ابد از خورد و خفت آسودهایم
لیک ما را حق فرستاد این زمان
تا کند معلوم اهل آسمان
شفقت تو درامانت داشتن
رحمت تو در دیانت داشتن
هرکرا چشمی بشفقت باز شد
در حریم قرب صاحب راز شد
عفو آمد مذهبش تا بود او
بی کرم یک دم نمیآسود او
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
گفت ذوالنون است کان دانای راز
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
المقالة الخامسة الثلثون
سالک آمد موج زن جان از وفا
پیش صدر و بدر عالم مصطفی
حال او اینجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت ای سلطان دارالملک دین
وی رسول خاص رب العالمین
ای دل افروز همه دین گستران
وی سپیدار همه پیغامبران
ای ملک را بوده استاد ادب
وی فلک را کرده ارشاد طلب
ای مه و خورشید عکس روی تو
عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو
آفرینش را توئی مقصود بس
چون تو اصلی پس توئی موجود بس
بهترین جملهٔ وز حرمتت
بهترین امتان شد امتت
بهترین شهرها هم شهر تست
بهترین قرنها از بهر تست
بهترین هر کتاب از حق تراست
بهترین هر زفان مطلق تراست
بهترین خانها بیت اللّه است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهینی در بهینی یا بهین
پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین
گرچه ننگیام ولی زان توام
عاشق دیرینه حیران توام
گرچه دارم بیعدد بیحرمتی
تو منه بیرون مرا از امتی
ازدرت گر هیچ درماند یکی
هیچ در دیگر نماند بی شکی
از درت آن را که نگشاید دری
تا ابد نگشایدش در دیگری
گرچه راهت پای تا سر نور بود
لیکراهی سخت دورادور بود
من بهر در میشدم در راه تو
تا رسیدم من بدین درگاه تو
زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ
تادهندم در ره تو توشهٔ
زان همه درها که آن در راه تست
تا ابد مقصود من درگاهتست
چون بعون توبدین درآمدم
وز در تو خاک بر سر آمدم
گر دهی یک ذره جانم را عیان
از میان جان نهم جان بر میان
چون دو عالم سایه پرورد تواند
هم زمین هم آسمان گرد تواند
از در تو من کجا دیگر شوم
گر شوم بی امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر این کوی نیست
از چنین در ناامیدی روی نیست
از هدایت کسر من پیوند کن
هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن
مصطفای مجتبی سلطان دین
چون شنود این سر ز سرگردان دین
دید کان سالک تظلم مینمود
رحمتش آمد تبسم مینمود
گفت تا با تو توئی ره نبودت
عقل عاشق جان آگه نبودت
یکسر موی از تو تا باقی بود
کار تو مستی و مشتاقی بود
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
نیست در هست خدا میبایدت
سایهٔ شو گم شده در آفتاب
هیچ شو واللّه اعلم بالصواب
لیک راه تو درین منزل شدن
نیست الا در درون دل شدن
گرچو مردان حال مردان بایدت
قرب وصل حال گردان بایدت
اول از حس بگذر آنگه از خیال
آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال
حال حاصل در میان جان شود
در مقام جانت کار آسان شود
پنج منزل درنهاد تو تراست
راستی تو بر تو است از چپ و راست
اولش حس و دوم از وی خیال
پس سیم عقلست جای قیل وقال
منزل چارم ازو جای دلست
پنجمین جانست راه مشکلست
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حق شناسی باختی
چون تو زین هر پنج بیرون آمدی
خرقه بخش هفت گردون آمدی
خویشتن بی خویشتن بینی مدام
عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام
جمله میبینی بچشم دیگری
جمله میشنوی و تو باشی کری
هم سخن گوئی زفان آن تو نه
هم بمانی زنده جان آن تو نه
گر بدانی کاین کدامین منبع است
قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است
چون تو باشی در تجلی گم شده
تونباشی مردم ای مردم شده
موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اینجا مرو گر ره روی
در تجلی رو تو تا آگه روی
چون بدین منزل رسیدی پاکباز
گر همه بر گویمت گردد دراز
چون ره جان بی نهایت اوفتاد
شرح آن بی حد و غایت اوفتاد
آنچه آنجا بینی از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اینجا رسی بینی همه
حل شود دنیائی و دینی همه
پس برو اکنون و راه خویش گیر
پنج وادی در درون در پیش گیر
چون شدت آیات آفاقی عیان
زود بند آیات انفس را میان
داد یک یک عضو خود نیکو بده
ظلم کن بر نفس و داد اوبده
زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو
باز پرسد بل ز یک یک جزو تو
چون دل سالک قرین راز گشت
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
سالک آمد پیش پیر محترم
بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم
پیر گفتش مصطفی دایم بحق
در جهان مسکنت دارد سبق
نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست
در دوکونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بی سرمایگیست
باخدای خویشتن همسایگیست
این چه بی سرمایگی باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زیر دست
چون بچیزی سر فرو نارد فقیر
پس ز بی سرمایگی نبود گزیر
سر بسر هستند خلقان جهان
جملهٔ مردان حق را میهمان
هرچه از گردون گردان میرسد
از برای جان مردان میرسد
خلق عالم را برای اهل راز
خوان کشیدستند شرق و غرب باز
وی عجب ایشان برای گردهٔ
روز و شب از نفس خود آزردهٔ
پیش صدر و بدر عالم مصطفی
حال او اینجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت ای سلطان دارالملک دین
وی رسول خاص رب العالمین
ای دل افروز همه دین گستران
وی سپیدار همه پیغامبران
ای ملک را بوده استاد ادب
وی فلک را کرده ارشاد طلب
ای مه و خورشید عکس روی تو
عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو
آفرینش را توئی مقصود بس
چون تو اصلی پس توئی موجود بس
بهترین جملهٔ وز حرمتت
بهترین امتان شد امتت
بهترین شهرها هم شهر تست
بهترین قرنها از بهر تست
بهترین هر کتاب از حق تراست
بهترین هر زفان مطلق تراست
بهترین خانها بیت اللّه است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهینی در بهینی یا بهین
پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین
گرچه ننگیام ولی زان توام
عاشق دیرینه حیران توام
گرچه دارم بیعدد بیحرمتی
تو منه بیرون مرا از امتی
ازدرت گر هیچ درماند یکی
هیچ در دیگر نماند بی شکی
از درت آن را که نگشاید دری
تا ابد نگشایدش در دیگری
گرچه راهت پای تا سر نور بود
لیکراهی سخت دورادور بود
من بهر در میشدم در راه تو
تا رسیدم من بدین درگاه تو
زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ
تادهندم در ره تو توشهٔ
زان همه درها که آن در راه تست
تا ابد مقصود من درگاهتست
چون بعون توبدین درآمدم
وز در تو خاک بر سر آمدم
گر دهی یک ذره جانم را عیان
از میان جان نهم جان بر میان
چون دو عالم سایه پرورد تواند
هم زمین هم آسمان گرد تواند
از در تو من کجا دیگر شوم
گر شوم بی امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر این کوی نیست
از چنین در ناامیدی روی نیست
از هدایت کسر من پیوند کن
هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن
مصطفای مجتبی سلطان دین
چون شنود این سر ز سرگردان دین
دید کان سالک تظلم مینمود
رحمتش آمد تبسم مینمود
گفت تا با تو توئی ره نبودت
عقل عاشق جان آگه نبودت
یکسر موی از تو تا باقی بود
کار تو مستی و مشتاقی بود
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
نیست در هست خدا میبایدت
سایهٔ شو گم شده در آفتاب
هیچ شو واللّه اعلم بالصواب
لیک راه تو درین منزل شدن
نیست الا در درون دل شدن
گرچو مردان حال مردان بایدت
قرب وصل حال گردان بایدت
اول از حس بگذر آنگه از خیال
آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال
حال حاصل در میان جان شود
در مقام جانت کار آسان شود
پنج منزل درنهاد تو تراست
راستی تو بر تو است از چپ و راست
اولش حس و دوم از وی خیال
پس سیم عقلست جای قیل وقال
منزل چارم ازو جای دلست
پنجمین جانست راه مشکلست
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حق شناسی باختی
چون تو زین هر پنج بیرون آمدی
خرقه بخش هفت گردون آمدی
خویشتن بی خویشتن بینی مدام
عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام
جمله میبینی بچشم دیگری
جمله میشنوی و تو باشی کری
هم سخن گوئی زفان آن تو نه
هم بمانی زنده جان آن تو نه
گر بدانی کاین کدامین منبع است
قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است
چون تو باشی در تجلی گم شده
تونباشی مردم ای مردم شده
موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اینجا مرو گر ره روی
در تجلی رو تو تا آگه روی
چون بدین منزل رسیدی پاکباز
گر همه بر گویمت گردد دراز
چون ره جان بی نهایت اوفتاد
شرح آن بی حد و غایت اوفتاد
آنچه آنجا بینی از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اینجا رسی بینی همه
حل شود دنیائی و دینی همه
پس برو اکنون و راه خویش گیر
پنج وادی در درون در پیش گیر
چون شدت آیات آفاقی عیان
زود بند آیات انفس را میان
داد یک یک عضو خود نیکو بده
ظلم کن بر نفس و داد اوبده
زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو
باز پرسد بل ز یک یک جزو تو
چون دل سالک قرین راز گشت
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
سالک آمد پیش پیر محترم
بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم
پیر گفتش مصطفی دایم بحق
در جهان مسکنت دارد سبق
نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست
در دوکونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بی سرمایگیست
باخدای خویشتن همسایگیست
این چه بی سرمایگی باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زیر دست
چون بچیزی سر فرو نارد فقیر
پس ز بی سرمایگی نبود گزیر
سر بسر هستند خلقان جهان
جملهٔ مردان حق را میهمان
هرچه از گردون گردان میرسد
از برای جان مردان میرسد
خلق عالم را برای اهل راز
خوان کشیدستند شرق و غرب باز
وی عجب ایشان برای گردهٔ
روز و شب از نفس خود آزردهٔ
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
مصطفی چون آمد از معراج در
وام میخواست از جهودی جومگر
از برای قوت جو میخواستش
وان جهود سگ گرو میخواستش
هر دو عالم دید آن شب ارزنی
روز دیگر جو نبودش یک منی
لاجرم چون این و آن یکسانش بود
هر دو عالم زیر یک فرمانش بود
ضعف ایمان باشدت ای ناتوان
تو چه دانی سر فقر شب روان
جان آدم نیز سر فقر سوخت
هشت جنت را بیک گندم فروخت
وام میخواست از جهودی جومگر
از برای قوت جو میخواستش
وان جهود سگ گرو میخواستش
هر دو عالم دید آن شب ارزنی
روز دیگر جو نبودش یک منی
لاجرم چون این و آن یکسانش بود
هر دو عالم زیر یک فرمانش بود
ضعف ایمان باشدت ای ناتوان
تو چه دانی سر فقر شب روان
جان آدم نیز سر فقر سوخت
هشت جنت را بیک گندم فروخت
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
از اکابر بود شیخی نامدار
دید در خواب آن بزرگ کامگار
کو براهی میشدی روشن چو ماه
یک فرشته آمدی پیشش براه
پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست
گفت عزم من بدرگاه خداست
آن فرشته گفتش آخر شرم دار
تو شده مشغول چندین کار و بار
این همه اسباب و املاکت بود
پس هوای حضرت پاکت بود
کار و بار خویش میداری عزیز
قرب حق باید بسر باریت نیز
این همه لنگر ز تو آویخته
چون شوی با نور حق آمیخته
روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک
هرچه بودش سر بسر در باخت پاک
یک نمد پاره که از وی جامه ساخت
آن نگه داشت و دگر جمله بباخت
چون شب دیگر بخفت آن پاکباز
آن فرشته در رهش افتاد باز
گفت هان قصد کجا داری چنین
گفت قصد قرب رب العالمین
گفت آخر بی خرد آنجا روی
با چنین ژنده نمد آنجا روی
با نمود آنجا مرو ای حق شناس
با خداوند جهان آخر پلاس
شد حجاب راه عیسی سوزنی
از نمدسازی تو خود را جوشنی
روز دیگر مرد آتش بر فروخت
وان نمود پاره بیاورد و بسوخت
دید القصه شب دیگر بخواب
کان فرشته کرد سوی او شتاب
گفت عزم تو کجاست ای نامدار
گفت نزدیک خدای کامگار
آن فرشته گفت ای بس پاکباز
چون تو کردی هرچه بود از خویش باز
تو کنون بنشین مرو زین جایگاه
چون تو بنشستی بیاید پادشاه
چون همه سوی حق آمد پوی تو
حق خود آید بیشک اکنون سوی تو
پاک شو از هرچه داری و بباز
تا حقت در پاکی آید پیش باز
تا نتابد نقطهٔدرویشیت
نبود از قربخدا بی خویشیت
نقطهٔ فقرست پیشان همه
فقر جانسوزست درمان همه
گر بفقرت نیست فخری چون رسول
هست دینت شرک و فضل تو فضول
فقر همچون کعبه چار ارکان نمود
پنجمش جز ذات حق نتوان نمود
در زمان مصطفی این هر چهار
بر صحابه بود دایم آشکار
جوع و جان بازی و ذل و غربتست
چون گذشت این چار پنجم قربتست
جمله را بی جوع آرامی نبود
هیچ کس در نان و در نامی نبود
جملهٔ اصحاب جانباز آمدند
عاشق و مرد و سرانداز آمدند
جمله را عزی که بود ازذل بود
لاجرم هر جزو ایشان کل بود
جمله در غربت وطن بگذاشتند
دل ز زاد و بود خود برداشتند
لاجرم در فقر سلطان آمدند
بهترین خلق دو جهان آمدند
در بیابانی که صعلوکان راه
در رکاب آرند پای آن جایگاه
خواجگان از عشق دستار آن زمان
جمله در خانه گریزند از میان
گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه
ازدر حق صد هزاران دیده خواه
تا بدان هردیده عمری بنگری
خویشتن بینی مخنث گوهری
هر زمانت تازه انکاری دگر
در بن هر موی زناری دگر
پس بچندان چشم چون کردی نگاه
بار دیگر صد هزاران گوش خواه
تا بدان هر گوش در لیل ونهار
بشنوی از درگه حق آشکار
کای مخنث گوهر اینجا بار نیست
عشق حق را با مخنث کار نیست
مرد میباید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته درو او در خدای
گر بود یک ذره در فقرت منی
نبودت جاوید روی ایمنی
دید در خواب آن بزرگ کامگار
کو براهی میشدی روشن چو ماه
یک فرشته آمدی پیشش براه
پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست
گفت عزم من بدرگاه خداست
آن فرشته گفتش آخر شرم دار
تو شده مشغول چندین کار و بار
این همه اسباب و املاکت بود
پس هوای حضرت پاکت بود
کار و بار خویش میداری عزیز
قرب حق باید بسر باریت نیز
این همه لنگر ز تو آویخته
چون شوی با نور حق آمیخته
روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک
هرچه بودش سر بسر در باخت پاک
یک نمد پاره که از وی جامه ساخت
آن نگه داشت و دگر جمله بباخت
چون شب دیگر بخفت آن پاکباز
آن فرشته در رهش افتاد باز
گفت هان قصد کجا داری چنین
گفت قصد قرب رب العالمین
گفت آخر بی خرد آنجا روی
با چنین ژنده نمد آنجا روی
با نمود آنجا مرو ای حق شناس
با خداوند جهان آخر پلاس
شد حجاب راه عیسی سوزنی
از نمدسازی تو خود را جوشنی
روز دیگر مرد آتش بر فروخت
وان نمود پاره بیاورد و بسوخت
دید القصه شب دیگر بخواب
کان فرشته کرد سوی او شتاب
گفت عزم تو کجاست ای نامدار
گفت نزدیک خدای کامگار
آن فرشته گفت ای بس پاکباز
چون تو کردی هرچه بود از خویش باز
تو کنون بنشین مرو زین جایگاه
چون تو بنشستی بیاید پادشاه
چون همه سوی حق آمد پوی تو
حق خود آید بیشک اکنون سوی تو
پاک شو از هرچه داری و بباز
تا حقت در پاکی آید پیش باز
تا نتابد نقطهٔدرویشیت
نبود از قربخدا بی خویشیت
نقطهٔ فقرست پیشان همه
فقر جانسوزست درمان همه
گر بفقرت نیست فخری چون رسول
هست دینت شرک و فضل تو فضول
فقر همچون کعبه چار ارکان نمود
پنجمش جز ذات حق نتوان نمود
در زمان مصطفی این هر چهار
بر صحابه بود دایم آشکار
جوع و جان بازی و ذل و غربتست
چون گذشت این چار پنجم قربتست
جمله را بی جوع آرامی نبود
هیچ کس در نان و در نامی نبود
جملهٔ اصحاب جانباز آمدند
عاشق و مرد و سرانداز آمدند
جمله را عزی که بود ازذل بود
لاجرم هر جزو ایشان کل بود
جمله در غربت وطن بگذاشتند
دل ز زاد و بود خود برداشتند
لاجرم در فقر سلطان آمدند
بهترین خلق دو جهان آمدند
در بیابانی که صعلوکان راه
در رکاب آرند پای آن جایگاه
خواجگان از عشق دستار آن زمان
جمله در خانه گریزند از میان
گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه
ازدر حق صد هزاران دیده خواه
تا بدان هردیده عمری بنگری
خویشتن بینی مخنث گوهری
هر زمانت تازه انکاری دگر
در بن هر موی زناری دگر
پس بچندان چشم چون کردی نگاه
بار دیگر صد هزاران گوش خواه
تا بدان هر گوش در لیل ونهار
بشنوی از درگه حق آشکار
کای مخنث گوهر اینجا بار نیست
عشق حق را با مخنث کار نیست
مرد میباید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته درو او در خدای
گر بود یک ذره در فقرت منی
نبودت جاوید روی ایمنی
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
بایزید از خانه میآمد پگاه
اوفتاد آنجا سگی با او براه
شیخ حالی جامه را در هم گرفت
زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
سگ زفان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشکم مکش از من عنان
ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم
صلح اندازد میان ما مقیم
گر تو را سهل است با من زان چه باک
کار تو با تست کاری خوفناک
گر بخود دامن زنی یک ذره باز
پس ز صد دریا کنی غسل نماز
زان جنابت هم نگردی هیچ پاک
پاک میگردی ز من از آب و خاک
اینکه تو دامن ز من داری نگاه
جهد کن کز خویشتن داری نگاه
شیخ گفتش ظاهری داری پلید
هست آن در باطن من ناپدید
عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم
بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم
گر دوجا آب نجس بر هم شود
چون بدو قله رسد محرم شود
همرهی کن ای بظاهر باطنم
تا شود از پاکی دل ایمنم
سگ بدو گفت ای امام راهبر
من نشایم همرهی را در گذر
زانکه من رد جهانم این زمان
وانگهی هستی تو مقبول جهان
هرکرا بینم مرا کوبی رسد
با لگد یا سنگ یا چوبی رسد
هرکرا بینی تو گردد خاک تو
شکر گوید ز اعتقاد پاک تو
از پی فردای خود تا زادهام
استخوانی خویش را ننهادهام
تو مگر شکاک راه افتادهٔ
لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ
تا بود گندم مگر فردات را
سر نمیگردد چنین سودات را
شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد
روی و ره نه روی سوی راه کرد
گفت چون من مینشایم زابلهی
تا کنم با یک سگ او همرهی
همرهی لایزال و لم یزل
چون توانم کرد با چندین خلل
تا که میماند من ومائی ترا
روی نبود ایمنی جائی ترا
چون ز ما و من برون آئی تمام
هر دو عالم کل تو باشی والسلام
اوفتاد آنجا سگی با او براه
شیخ حالی جامه را در هم گرفت
زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
سگ زفان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشکم مکش از من عنان
ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم
صلح اندازد میان ما مقیم
گر تو را سهل است با من زان چه باک
کار تو با تست کاری خوفناک
گر بخود دامن زنی یک ذره باز
پس ز صد دریا کنی غسل نماز
زان جنابت هم نگردی هیچ پاک
پاک میگردی ز من از آب و خاک
اینکه تو دامن ز من داری نگاه
جهد کن کز خویشتن داری نگاه
شیخ گفتش ظاهری داری پلید
هست آن در باطن من ناپدید
عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم
بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم
گر دوجا آب نجس بر هم شود
چون بدو قله رسد محرم شود
همرهی کن ای بظاهر باطنم
تا شود از پاکی دل ایمنم
سگ بدو گفت ای امام راهبر
من نشایم همرهی را در گذر
زانکه من رد جهانم این زمان
وانگهی هستی تو مقبول جهان
هرکرا بینم مرا کوبی رسد
با لگد یا سنگ یا چوبی رسد
هرکرا بینی تو گردد خاک تو
شکر گوید ز اعتقاد پاک تو
از پی فردای خود تا زادهام
استخوانی خویش را ننهادهام
تو مگر شکاک راه افتادهٔ
لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ
تا بود گندم مگر فردات را
سر نمیگردد چنین سودات را
شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد
روی و ره نه روی سوی راه کرد
گفت چون من مینشایم زابلهی
تا کنم با یک سگ او همرهی
همرهی لایزال و لم یزل
چون توانم کرد با چندین خلل
تا که میماند من ومائی ترا
روی نبود ایمنی جائی ترا
چون ز ما و من برون آئی تمام
هر دو عالم کل تو باشی والسلام