عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
خطبهٔ در نعت و توحید خدای
کرده بود انشا بزرگی رهنمای
سجع بود آن خطبه رنجی برده بود
پیش شیخ کرکان آورده بود
چون بخواند آن خطبه را در پیش او
خواست تحسین طبع دوراندیش او
شیخ گفتا بر دلم صد غم نهاد
آن دل بیکارکاین برهم نهاد
هر که دل زندهست در سودای دین
نبودش بی هیچ شک پروای این
یک نشان مرد بیکار این بود
شغل مشغولان پندار این بود
مرد را آن خطبه بر دل سرد شد
خجلتش آورد و رویش زرد شد
حال من با این کتاب اینست و بس
حجت بیکاری دینست و بس
چند گوی آخر ای دل تن بزن
نفس را خاموش کن گردن بزن
چند شعر چون شکر گوئی تو خوش
همچو بادامی زفان در کام کش
پنبه را یکبارگی برکش ز گوش
در دهن نه محکم و بنشین خموش
کرده بود انشا بزرگی رهنمای
سجع بود آن خطبه رنجی برده بود
پیش شیخ کرکان آورده بود
چون بخواند آن خطبه را در پیش او
خواست تحسین طبع دوراندیش او
شیخ گفتا بر دلم صد غم نهاد
آن دل بیکارکاین برهم نهاد
هر که دل زندهست در سودای دین
نبودش بی هیچ شک پروای این
یک نشان مرد بیکار این بود
شغل مشغولان پندار این بود
مرد را آن خطبه بر دل سرد شد
خجلتش آورد و رویش زرد شد
حال من با این کتاب اینست و بس
حجت بیکاری دینست و بس
چند گوی آخر ای دل تن بزن
نفس را خاموش کن گردن بزن
چند شعر چون شکر گوئی تو خوش
همچو بادامی زفان در کام کش
پنبه را یکبارگی برکش ز گوش
در دهن نه محکم و بنشین خموش
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
این سخن نقلست از نوشین روان
گفت اگر خواهی که رازت در جهان
دشمنت نشناسد از زشتی که اوست
توبه نیکوئی مگو در پیش دوست
گردرین پرده نگهداری نفس
هم نفس باشی و گرنه هیچکس
صبح اگر کشتی نفس را در دهان
کی رسیدی این بشولش در جهان
تا زفان سرخ دارد ساکنی
تو بسرسبزی نشسته ایمنی
چون زفان جنبان شود کام سیاه
برتو سر سبزی کند حالی تباه
هیچ عضوی بنده را روز شمار
مهر نکند جز دهن را کردگار
گفت اگر خواهی که رازت در جهان
دشمنت نشناسد از زشتی که اوست
توبه نیکوئی مگو در پیش دوست
گردرین پرده نگهداری نفس
هم نفس باشی و گرنه هیچکس
صبح اگر کشتی نفس را در دهان
کی رسیدی این بشولش در جهان
تا زفان سرخ دارد ساکنی
تو بسرسبزی نشسته ایمنی
چون زفان جنبان شود کام سیاه
برتو سر سبزی کند حالی تباه
هیچ عضوی بنده را روز شمار
مهر نکند جز دهن را کردگار
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
از ارسطالیس پرسیدند راز
کان چه میدانی که در عمر دراز
بی گنه در خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
آنچه او محبوس میباید مدام
آن زفان تست در زندان کام
دو در از دندان و دو در از لبش
بسته میدارند هر روز و شبش
تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار
وانگهش جز بیقراری نیست کار
هرکه خاموشست ثابت آمدست
عزت زر بین که صامت آمدست
با که گویم درد دل چون کس نماند
تن زنم کز عمر من هم بس نماند
چون خموشی این همه مقدار داشت
لیک دو داعیم بر گفتارداشت
جان من چون بودمست و بیقرار
بر نمیزد یک نفس از درد کار
گر دمی تن میزدم از جان پاک
می برآمد از خموشی صد هلاک
از ازل چون عشق با جان خوی کرد
شور عشقم این چنین پرگوی کرد
از شراب عشق چون لایعقلم
کی تواند شد خموشی حاصلم
کاشکی جان مرا بودی قرار
تا همیشه تن زدن بودیم کار
آنچه در جان من آگاه هست
می ندانم تا بدانجا راه هست
چون نمیبینم بعالم مرد خویش
می فرو گویم بدانجا دردخویش
داعی دیگر مرا آن بود و بس
کاین حدیثم شد بحجت هر نفس
کان چه میدانی که در عمر دراز
بی گنه در خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
آنچه او محبوس میباید مدام
آن زفان تست در زندان کام
دو در از دندان و دو در از لبش
بسته میدارند هر روز و شبش
تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار
وانگهش جز بیقراری نیست کار
هرکه خاموشست ثابت آمدست
عزت زر بین که صامت آمدست
با که گویم درد دل چون کس نماند
تن زنم کز عمر من هم بس نماند
چون خموشی این همه مقدار داشت
لیک دو داعیم بر گفتارداشت
جان من چون بودمست و بیقرار
بر نمیزد یک نفس از درد کار
گر دمی تن میزدم از جان پاک
می برآمد از خموشی صد هلاک
از ازل چون عشق با جان خوی کرد
شور عشقم این چنین پرگوی کرد
از شراب عشق چون لایعقلم
کی تواند شد خموشی حاصلم
کاشکی جان مرا بودی قرار
تا همیشه تن زدن بودیم کار
آنچه در جان من آگاه هست
می ندانم تا بدانجا راه هست
چون نمیبینم بعالم مرد خویش
می فرو گویم بدانجا دردخویش
داعی دیگر مرا آن بود و بس
کاین حدیثم شد بحجت هر نفس
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
مصطفی گفتست جمعی از ملک
می فرو آیند هر روز از فلک
گرد میگردند بر روی زمین
تا کجا بینند جمعی اهل دین
کز خدای خویش میگویند باز
صف زنند آن قوم گرد اهل راز
خویشتن را وقف آن منزل کنند
زان سخن مقصود خود حاصل کنند
گرچه در معنی نیم از اهل راز
گفتهام باری ز اهل راز باز
جمله از حق گویم و از کار او
تا ملایک بشنوند اسرار او
چون درین اسرار بینندم مدام
قصه گوی حق نهندم بوکه نام
می فرو آیند هر روز از فلک
گرد میگردند بر روی زمین
تا کجا بینند جمعی اهل دین
کز خدای خویش میگویند باز
صف زنند آن قوم گرد اهل راز
خویشتن را وقف آن منزل کنند
زان سخن مقصود خود حاصل کنند
گرچه در معنی نیم از اهل راز
گفتهام باری ز اهل راز باز
جمله از حق گویم و از کار او
تا ملایک بشنوند اسرار او
چون درین اسرار بینندم مدام
قصه گوی حق نهندم بوکه نام
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
خاشه روبی بود سرگردان راه
خاشه میرفتی همه در کوی شاه
سایلی پرسید ازو کای پرهوس
خاشه چون در کوی شه روبی و بس
گفت تا خلقان بدانندم همه
خاشه روب شاه خوانندم همه
تا ابد نقد من این انعام بس
خاشه روب کوی شاهم نام بس
آنکه او داعی من آمد برین
یاد داریدش دعا از صدق دین
این دم از گفتن نیندیشم بسی
چون خموشی هست در پیشم بسی
زود خواهد بود کاین جان و دلم
فرقتی جویند از آب و گلم
شیر مرداگر دلت خواهد همی
عزم کن برگورم و بگری دمی
برسر عطار چون زاری گری
اندکی بنشین و بسیاری گری
باز پرس از حال من حالی براز
تاجواب تو دهم از گور باز
خالم آن دم از زفان حال پرس
کر شو و حال از زفان لال پرس
تشنگی من ببین در زیر خاک
یک دمم آبی فرست از اشک پاک
کاشکی هرگز نبودی نام من
تا نبودی جنبش و آرام من
هرکرا در پیش این مشکل بود
خون تواند کرد اگر صددل بود
صد جهان جان مبارز آمده
هست سرگردان و عاجز آمده
زین چنین کاری که در پیش آمدست
علم مفلس عقل درویش آمدست
خاشه میرفتی همه در کوی شاه
سایلی پرسید ازو کای پرهوس
خاشه چون در کوی شه روبی و بس
گفت تا خلقان بدانندم همه
خاشه روب شاه خوانندم همه
تا ابد نقد من این انعام بس
خاشه روب کوی شاهم نام بس
آنکه او داعی من آمد برین
یاد داریدش دعا از صدق دین
این دم از گفتن نیندیشم بسی
چون خموشی هست در پیشم بسی
زود خواهد بود کاین جان و دلم
فرقتی جویند از آب و گلم
شیر مرداگر دلت خواهد همی
عزم کن برگورم و بگری دمی
برسر عطار چون زاری گری
اندکی بنشین و بسیاری گری
باز پرس از حال من حالی براز
تاجواب تو دهم از گور باز
خالم آن دم از زفان حال پرس
کر شو و حال از زفان لال پرس
تشنگی من ببین در زیر خاک
یک دمم آبی فرست از اشک پاک
کاشکی هرگز نبودی نام من
تا نبودی جنبش و آرام من
هرکرا در پیش این مشکل بود
خون تواند کرد اگر صددل بود
صد جهان جان مبارز آمده
هست سرگردان و عاجز آمده
زین چنین کاری که در پیش آمدست
علم مفلس عقل درویش آمدست
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
فاضل عالم فضیل آن ابر اشک
گفت از پیغامبرانم نیست رشک
زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیز
جمله با کوتاه دستی و نیاز
کرده در نفسی زفان جان دراز
وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست
زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست
لیک ازان کس رشکم آید جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهان
بازگردد خوش هم از پشت پدر
تاشکم مادر نیارد بر زبر
کاشکی هرگز نزادی مادرم
تانکردی کشته نفس کافرم
بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باد
از توانگر بودن و درویشیم
هیچ خوشتر نیست از بیخویشیم
چون مرا از ترس این صد درس هست
هرکرا جانست جای ترس هست
گفت از پیغامبرانم نیست رشک
زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیز
جمله با کوتاه دستی و نیاز
کرده در نفسی زفان جان دراز
وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست
زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست
لیک ازان کس رشکم آید جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهان
بازگردد خوش هم از پشت پدر
تاشکم مادر نیارد بر زبر
کاشکی هرگز نزادی مادرم
تانکردی کشته نفس کافرم
بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باد
از توانگر بودن و درویشیم
هیچ خوشتر نیست از بیخویشیم
چون مرا از ترس این صد درس هست
هرکرا جانست جای ترس هست
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
رهروی را چون درآمد وقت مرگ
لرزهٔ افتاد بر وی همچو برگ
اشک میبارید همچون ابر زار
پس چو آتش دست میزد بیقرار
سایلی گفتش چرائی منقلب
در چنین وقتی چه باشی مضطرب
دل بخود باز آور و آرام گیر
جمع کن خود را بشولید ممیر
گفت ممکن نیست آرامم بسی
زانکه این دم میروم پیش کسی
کاین جهان و آن جهان و هست و نیست
کفر و اسلام و بد و نیکش یکیست
آنکسی را کاین همه یکسان بود
پیش او رفتن نه بس آسان بود
میروم پیش چنین کس بس رواست
گر بترسم ترس اینجا خود سزاست
میروم پیش چنین کس چون بود
گرهزاران دل بود پرخون بود
چنداندیشم که جان من بسوخت
وز تف جانم زفان من بسوخت
در نخواهد داد کس آواز را
تا که خواهد برد پی این راز را
شد ز بیم خاک سنگ و هنگ من
خاک خود نپذیردم از ننگ من
برد غفلت روزگارم چون کنم
برنیامد هیچ کارم چون کنم
برده در بازی دنیا روزگار
چون توانم رفت پیش کردگار
لرزهٔ افتاد بر وی همچو برگ
اشک میبارید همچون ابر زار
پس چو آتش دست میزد بیقرار
سایلی گفتش چرائی منقلب
در چنین وقتی چه باشی مضطرب
دل بخود باز آور و آرام گیر
جمع کن خود را بشولید ممیر
گفت ممکن نیست آرامم بسی
زانکه این دم میروم پیش کسی
کاین جهان و آن جهان و هست و نیست
کفر و اسلام و بد و نیکش یکیست
آنکسی را کاین همه یکسان بود
پیش او رفتن نه بس آسان بود
میروم پیش چنین کس بس رواست
گر بترسم ترس اینجا خود سزاست
میروم پیش چنین کس چون بود
گرهزاران دل بود پرخون بود
چنداندیشم که جان من بسوخت
وز تف جانم زفان من بسوخت
در نخواهد داد کس آواز را
تا که خواهد برد پی این راز را
شد ز بیم خاک سنگ و هنگ من
خاک خود نپذیردم از ننگ من
برد غفلت روزگارم چون کنم
برنیامد هیچ کارم چون کنم
برده در بازی دنیا روزگار
چون توانم رفت پیش کردگار
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
کودکی میرفت و در ره میگریست
کاملی گفتش که این گریه ز چیست
گفت بر استاد باید خواند درس
چون ندارم یاد میگریم ز ترس
هرچه در یک هفته گفت استاد باز
این زمانم جمله باید داد باز
زین غمم شاید اگر دل خون کنم
چوب سخت و نیست نرم چون کنم
زین سخن آن پیر کامل شد ز دست
پشت امیدش از آن کودک شکست
گفت حال و کار من یک یک همه
هست همچون حال این کودک همه
خوش بخفته نرم ناکرده سبق
می بباید رفت فردا پیش حق
نیست درسم نرم سختم اوفتاد
زانکه در پیش است چوب اوستاد
پادشاها آمد این درویش تو
با جهانی درد دل در پیش تو
گر جهانی طاعتم حاصل بود
گر نخواهی تو همه باطل بود
گر نخواهی دولت غمخوارهٔ
کی بود ناخواستن را چارهٔ
گر همه توفیق و گر خذلان بود
آنچه آن باید ترا اصل آن بود
چون حواله باتو آمد هرچه هست
درگذر از نیک و از بدهرچه هست
کاملی گفتش که این گریه ز چیست
گفت بر استاد باید خواند درس
چون ندارم یاد میگریم ز ترس
هرچه در یک هفته گفت استاد باز
این زمانم جمله باید داد باز
زین غمم شاید اگر دل خون کنم
چوب سخت و نیست نرم چون کنم
زین سخن آن پیر کامل شد ز دست
پشت امیدش از آن کودک شکست
گفت حال و کار من یک یک همه
هست همچون حال این کودک همه
خوش بخفته نرم ناکرده سبق
می بباید رفت فردا پیش حق
نیست درسم نرم سختم اوفتاد
زانکه در پیش است چوب اوستاد
پادشاها آمد این درویش تو
با جهانی درد دل در پیش تو
گر جهانی طاعتم حاصل بود
گر نخواهی تو همه باطل بود
گر نخواهی دولت غمخوارهٔ
کی بود ناخواستن را چارهٔ
گر همه توفیق و گر خذلان بود
آنچه آن باید ترا اصل آن بود
چون حواله باتو آمد هرچه هست
درگذر از نیک و از بدهرچه هست
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
آن یکی اعرابئی از عشق مست
حلقهٔ کعبه درآورده بدست
زار میگفت ای خدای ذوالعلو
کردم آن خویش من آن تو کو
گر بحج فرمودیم حج کرده شد
آنچه فرمودی بجای آورده شد
ور مرا در عرفه بایست ایستاد
ایستادم دادم از احرام داد
سعی آوردم بقربان آمدم
رمی را حای بفرمان آمدم
ور طواف و عمره گوئی شد تمام
خود دگر از من چه آید والسلام
از در خود بی نصیبم می مدار
آن من بگذشت آن خود بیار
خالقا آنچ از من آمد کرده شد
عمر رفت و نیک یابد کرده شد
چند مشتی خاک را دلریش تو
خون دود از رگ که آرد پیش تو
گر جهانی طاعت آرم پیش باز
تو زجمله بی نیازی بی نیاز
ور بود نقدم جهانی پرگناه
تو از آن مستغنئی ای پادشاه
چون بعلت نیست نیکوئی ز تو
بد نبیند هیچ بدگوئی زتو
آنچه توفیق توام از بحر جود
شد مدد گر آمد از من در وجود
این دم اکنون منتظر بنشستهام
دل ندارم زانکه در تو بستهام
بادرت افتاد کارم این زمان
هیچ در دیگر ندارم این زمان
تو چنین انگار کاین دم آمدم
گرچه بس دیر آمدم هم آمدم
چون بعلت نیست از تو هیچ کار
عفو کن بیعلتی ای کردگار
گرچه کفر من گناه من بسست
عین عفوت عذرخواه من بسست
گر مرا یک ذره دولت میدهی
پس بده چون نه بعلت میدهی
خشک شد یارب ز یاربهای من
در غم تر دامنی لبهای من
میروم گمراه ره نایافته
دل چو دیوان جز سیه نایافته
ره نمایم باش و دیوانم بشوی
وز دو عالم تختهٔجانم بشوی
بی نهایت درد دل دارم ز تو
جان اگر دارم خجل دارم ز تو
عمر در اندوه تو بردم بسر
کاشکی بودیم صد عمر دگر
تادر اندوهت بسر میبردمی
هر زمان دردی دگر میبردمی
ماندهام از دست خود در صد زحیر
دست من ای دستگیر من تو گیر
حلقهٔ کعبه درآورده بدست
زار میگفت ای خدای ذوالعلو
کردم آن خویش من آن تو کو
گر بحج فرمودیم حج کرده شد
آنچه فرمودی بجای آورده شد
ور مرا در عرفه بایست ایستاد
ایستادم دادم از احرام داد
سعی آوردم بقربان آمدم
رمی را حای بفرمان آمدم
ور طواف و عمره گوئی شد تمام
خود دگر از من چه آید والسلام
از در خود بی نصیبم می مدار
آن من بگذشت آن خود بیار
خالقا آنچ از من آمد کرده شد
عمر رفت و نیک یابد کرده شد
چند مشتی خاک را دلریش تو
خون دود از رگ که آرد پیش تو
گر جهانی طاعت آرم پیش باز
تو زجمله بی نیازی بی نیاز
ور بود نقدم جهانی پرگناه
تو از آن مستغنئی ای پادشاه
چون بعلت نیست نیکوئی ز تو
بد نبیند هیچ بدگوئی زتو
آنچه توفیق توام از بحر جود
شد مدد گر آمد از من در وجود
این دم اکنون منتظر بنشستهام
دل ندارم زانکه در تو بستهام
بادرت افتاد کارم این زمان
هیچ در دیگر ندارم این زمان
تو چنین انگار کاین دم آمدم
گرچه بس دیر آمدم هم آمدم
چون بعلت نیست از تو هیچ کار
عفو کن بیعلتی ای کردگار
گرچه کفر من گناه من بسست
عین عفوت عذرخواه من بسست
گر مرا یک ذره دولت میدهی
پس بده چون نه بعلت میدهی
خشک شد یارب ز یاربهای من
در غم تر دامنی لبهای من
میروم گمراه ره نایافته
دل چو دیوان جز سیه نایافته
ره نمایم باش و دیوانم بشوی
وز دو عالم تختهٔجانم بشوی
بی نهایت درد دل دارم ز تو
جان اگر دارم خجل دارم ز تو
عمر در اندوه تو بردم بسر
کاشکی بودیم صد عمر دگر
تادر اندوهت بسر میبردمی
هر زمان دردی دگر میبردمی
ماندهام از دست خود در صد زحیر
دست من ای دستگیر من تو گیر
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه با مردان راه
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بیقرار
تا در آن خانقاه آشفته وار
پرده از ناسازگاری باز کرد
گریه و بد مستئی آغاز کرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه میباشی بمن ده دست خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دست گیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرو رفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگیری آیدی
مور در صدر امیری آیدی
دستگیری نیست کار تو برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ درخاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دستگیر من تو باش
ای جهانی خلق مور خاکیت
پاک دامن کن مرا از پاکیت
برامیدی آمد این درویش تو
چون بنومیدی رود از پیش تو
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بیقرار
تا در آن خانقاه آشفته وار
پرده از ناسازگاری باز کرد
گریه و بد مستئی آغاز کرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه میباشی بمن ده دست خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دست گیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرو رفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگیری آیدی
مور در صدر امیری آیدی
دستگیری نیست کار تو برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ درخاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دستگیر من تو باش
ای جهانی خلق مور خاکیت
پاک دامن کن مرا از پاکیت
برامیدی آمد این درویش تو
چون بنومیدی رود از پیش تو
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
بود از آن اعرابئی بی توشهٔ
یافته در شوره جائی گوشهٔ
گوشهٔ او جای مشتی عور بود
آب او گه تلخ و گاهی شور بود
در مذلت روزگاری میگذاشت
روز و شب در اضطراری میگذاشت
خشک سالی گشت و قحطی آشکار
مرد شد از ناتوانی بی قرار
شد ز شورستان برون جائی دگر
تا رسید آخر به آبی چون شکر
چون بدید آن آب خوش مرد سلیم
گفت بیشک هست این آب نعیم
آب دنیا تلخ و زشت آید پدید
آب شیرین از بهشت آید پدید
حق تعالی از پس چندین بلا
کرد روزی این چنین آبی مرا
روی آن دارد کزین آب روان
پر کنم مشکی و برخیزم دوان
مشک بر گردن رهی بیرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم
بیشکم مأمون ازین آب لطیف
خلعتی بخشد چو آب من شریف
مشک چون پر کرد و پیش آورد راه
همچنان میرفت تا نزدیک شاه
بازگشته بود مأمون از شکار
چون بدیدش گفت برگو تا چه کار
گفت آوردستم از خلد برین
تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین
گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت
گفت ماءالجنه آبی از بهشت
این بگفت و مشک پیش آورد باز
در زمان مأمون بجای آورد راز
از فراست حال او معلوم کرد
می نیارستش ز خود محروم کرد
چون چشید آن آب گرم و بوی ناک
گفت احسنت اینت زیبا آب پاک
هست این آب بهشت اکنون بخواه
تا چه میباید ترا از پادشاه
گفت هستم از زمین شوره دار
آب او تلخ و هوای او غبار
هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده ازتفت سنگ او چو موم
در قبیله اوفتاده فاقهٔ
هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ
خشک سالی گشته کلی آشکار
جملهٔمردم شده مردار خوار
حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدی واقف کنون فرمان تراست
ریخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع دیناری هزار
گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پیش گیری زود هم زینجایگاه
بی توقف بازگردی این زمان
زانکه نیست اینجا ترا بودن امان
زر ستد آن مرد و حالی بازگشت
با خلیفه سایلی همراز گشت
گفت برگوی ای امیرالمؤمنین
کز چه تعجیلش همی کردی چنین
گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه
آب دیدی در فرات اینجایگاه
از زلال خود شدی حالی خجل
بازگشتی از بر ما تنگ دل
عکس آن خجلت رسیدی تا بماه
آینهٔانعام ما کردی سیاه
او وسیلت جست سوی ما زدور
چون کنم از خجلتش از خود نفور
او بوسع خویش کار خویش کرد
من توانم مکرمت زو بیش کرد
چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانیدمش از راه من
حرف انعام و نکوکاری نگر
هم سخاوت هم وفاداری نگر
این چنین جودی که جان عالمیست
در بر جود تو یارب شبنمیست
چون تو دادی این کرم آن بنده را
از کرم برگیر این افکنده را
چون زشورستان دنیا میرسم
وز سموم صد تمنا میرسم
روزگار خشک سال طاعتست
این همه وقتیست نه این ساعتست
از همه خشک و تر این درویش تو
اشک میآرد بتحفه پیش تو
ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش
همچو اعرابی کنم پرمشک خویش
پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدی بخشیم این اشک را
آمدم از دور جائی دل دو نیم
نقد رحمت خواهم از تو ای کریم
گر چه هستم از معاصی اهل تیغ
رحمت خود را مدار از من دریغ
ای جهانی جان و دل حیران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو
گوئیا سرگشتگی داری تو دوست
کاسمان از گشتگی تو دو توست
ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر
هر زمانم بیش کن سرگشتهتر
عقل وجان را جست و جوی تو خوشست
در دو عالم گفت و گوی تو خوشست
در تحیر ماندهام در کار خویش
می بمیرم از غم بسیار خویش
نیست در عالم ز من بیخویشتر
هر زمانم کم گرفتن بیشتر
پای و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ آمد دل تنگ مرا
یک شبم صد تحفه افزون میرسد
یک شبم گر میرسد خون میرسد
گاه شادی گاه یا ربها مراست
این تفاوت بین که در شبها مراست
گه پر و بالی ز جائی میزنم
گاه بیخود دست و پائی میزنم
گاه میسوزم ز بیم زمهریر
گه شوم افسرده ازخوف سعیر
گاه مینازم ز سودای بهشت
گاه مییازم بسر سرنوشت
گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور
گه نماید هر دو کونم مختصر
گه شوم از یک سخن زیر و زبر
میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ
دست من گیری و انگاری که هیچ
یافته در شوره جائی گوشهٔ
گوشهٔ او جای مشتی عور بود
آب او گه تلخ و گاهی شور بود
در مذلت روزگاری میگذاشت
روز و شب در اضطراری میگذاشت
خشک سالی گشت و قحطی آشکار
مرد شد از ناتوانی بی قرار
شد ز شورستان برون جائی دگر
تا رسید آخر به آبی چون شکر
چون بدید آن آب خوش مرد سلیم
گفت بیشک هست این آب نعیم
آب دنیا تلخ و زشت آید پدید
آب شیرین از بهشت آید پدید
حق تعالی از پس چندین بلا
کرد روزی این چنین آبی مرا
روی آن دارد کزین آب روان
پر کنم مشکی و برخیزم دوان
مشک بر گردن رهی بیرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم
بیشکم مأمون ازین آب لطیف
خلعتی بخشد چو آب من شریف
مشک چون پر کرد و پیش آورد راه
همچنان میرفت تا نزدیک شاه
بازگشته بود مأمون از شکار
چون بدیدش گفت برگو تا چه کار
گفت آوردستم از خلد برین
تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین
گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت
گفت ماءالجنه آبی از بهشت
این بگفت و مشک پیش آورد باز
در زمان مأمون بجای آورد راز
از فراست حال او معلوم کرد
می نیارستش ز خود محروم کرد
چون چشید آن آب گرم و بوی ناک
گفت احسنت اینت زیبا آب پاک
هست این آب بهشت اکنون بخواه
تا چه میباید ترا از پادشاه
گفت هستم از زمین شوره دار
آب او تلخ و هوای او غبار
هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده ازتفت سنگ او چو موم
در قبیله اوفتاده فاقهٔ
هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ
خشک سالی گشته کلی آشکار
جملهٔمردم شده مردار خوار
حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدی واقف کنون فرمان تراست
ریخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع دیناری هزار
گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پیش گیری زود هم زینجایگاه
بی توقف بازگردی این زمان
زانکه نیست اینجا ترا بودن امان
زر ستد آن مرد و حالی بازگشت
با خلیفه سایلی همراز گشت
گفت برگوی ای امیرالمؤمنین
کز چه تعجیلش همی کردی چنین
گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه
آب دیدی در فرات اینجایگاه
از زلال خود شدی حالی خجل
بازگشتی از بر ما تنگ دل
عکس آن خجلت رسیدی تا بماه
آینهٔانعام ما کردی سیاه
او وسیلت جست سوی ما زدور
چون کنم از خجلتش از خود نفور
او بوسع خویش کار خویش کرد
من توانم مکرمت زو بیش کرد
چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانیدمش از راه من
حرف انعام و نکوکاری نگر
هم سخاوت هم وفاداری نگر
این چنین جودی که جان عالمیست
در بر جود تو یارب شبنمیست
چون تو دادی این کرم آن بنده را
از کرم برگیر این افکنده را
چون زشورستان دنیا میرسم
وز سموم صد تمنا میرسم
روزگار خشک سال طاعتست
این همه وقتیست نه این ساعتست
از همه خشک و تر این درویش تو
اشک میآرد بتحفه پیش تو
ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش
همچو اعرابی کنم پرمشک خویش
پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدی بخشیم این اشک را
آمدم از دور جائی دل دو نیم
نقد رحمت خواهم از تو ای کریم
گر چه هستم از معاصی اهل تیغ
رحمت خود را مدار از من دریغ
ای جهانی جان و دل حیران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو
گوئیا سرگشتگی داری تو دوست
کاسمان از گشتگی تو دو توست
ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر
هر زمانم بیش کن سرگشتهتر
عقل وجان را جست و جوی تو خوشست
در دو عالم گفت و گوی تو خوشست
در تحیر ماندهام در کار خویش
می بمیرم از غم بسیار خویش
نیست در عالم ز من بیخویشتر
هر زمانم کم گرفتن بیشتر
پای و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ آمد دل تنگ مرا
یک شبم صد تحفه افزون میرسد
یک شبم گر میرسد خون میرسد
گاه شادی گاه یا ربها مراست
این تفاوت بین که در شبها مراست
گه پر و بالی ز جائی میزنم
گاه بیخود دست و پائی میزنم
گاه میسوزم ز بیم زمهریر
گه شوم افسرده ازخوف سعیر
گاه مینازم ز سودای بهشت
گاه مییازم بسر سرنوشت
گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور
گه نماید هر دو کونم مختصر
گه شوم از یک سخن زیر و زبر
میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ
دست من گیری و انگاری که هیچ
عطار نیشابوری : وصلت نامه
ابتدا
ابتدا کردم بنام کردگار
خالق هفت و شش و پنج و چهار
آن خداوندی که هستی ذات اوست
هر دو عالم مصحف آیات اوست
آن خداوندی که آدم را ز خاک
آفرید و داد او را جان پاک
بعد از آنش گفت بحر جود باش
چون ملایک ساجد و مسجود باش
خالق اعظم که آدم را ز بود
هر یکی را در لباسی وا نمود
عرش را بر یاد او بنیاد کرد
خاکیان را عمر او بر باد کرد
شمس را همچون چراغی ساز داد
تا شود روشن بنورش این بلاد
بر نجوم و بر بروج آمد پدید
با عبور و هم عروج آمد پدید
انبیا را در ره کل سر نمود
اولیا را دامن پر زر نمود
انبیاء را داد حکم کن فکن
اولیاء را داد سر لم یکن
خالق هفت و شش و پنج و چهار
آن خداوندی که هستی ذات اوست
هر دو عالم مصحف آیات اوست
آن خداوندی که آدم را ز خاک
آفرید و داد او را جان پاک
بعد از آنش گفت بحر جود باش
چون ملایک ساجد و مسجود باش
خالق اعظم که آدم را ز بود
هر یکی را در لباسی وا نمود
عرش را بر یاد او بنیاد کرد
خاکیان را عمر او بر باد کرد
شمس را همچون چراغی ساز داد
تا شود روشن بنورش این بلاد
بر نجوم و بر بروج آمد پدید
با عبور و هم عروج آمد پدید
انبیا را در ره کل سر نمود
اولیا را دامن پر زر نمود
انبیاء را داد حکم کن فکن
اولیاء را داد سر لم یکن
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وصلت نامه از مقالات شیخ بهلول در رموز توحید
انبیا را داد سر ذوق عشق
اولا را داد درد ذوق عشق
انبیا را داد سر لامکان
اولیا را داد شور عاشقان
انبیا را داد هردم رفعتی
اولیا را داد هر دم خلعتی
انبیا را داد هر دم صد عطا
اولیا را داد صد صدق و صفا
انبیاء و اولیاء را حق بدان
این سخن را از یقین مطلق بدان
من رآنی گفت آخر مصطفی
چند باشی درحجاب ای بیوفا
لی مع الله گفت آخر مصطفی
لیک معنی را ندانند این خسان
از رموز سر حق آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
مصطفی آمد در این ره پیشوا
پیشوای انبیاء و اولیا
مصطفی آمد در این ره سرفراز
موج میزد در دلش دریای راز
مصطفی آمد در این ره بانشان
هر زمان زین راه داده صد نشان
مصطفی آمد در این ره بحر کل
قطرهها از بحر او خوردند مل
مصطفی آمد در این ره نور پاک
جملهٔ ظلمات را کرده هلاک
مصطفی آمد یقین او فخر جان
تاجدار و پادشاه جاودان
مصطفی آمد در این ره پیر راه
دامن او گیر تا گردی تو شاه
مصطفی آمد در این ره رهنما
طالبان راه را اوجان فزا
مصطفی آمد در این ره راز دان
دیدهٔ معنی در این ره باز دان
مصطفی آمد در این ره بحر نور
هر دو عالم یافته از وی حضور
مصطفی آمد در این ره عقل کل
عقل کلی زو همی کرده نزول
مصطفی آمد در این ره پاکباز
سالکان را اندرین ره کارساز
مصطفی آمد در این ره سرحق
از دو عالم برده در معنی سبق
مصطفی آمد در این ره با وصال
واصلان رفته ز راهش بر کمال
مصطفی آمد در این ره شاهدین
قطب عالم رحمة للعالمین
مصطفی آمد در این ره حال را
از برای عام گفته قال را
مصطفی آمد در این ره مرد عشق
این کسی داند که دارد درد عشق
مصطفی آمد در این ره شهریار
حکم او بر هر دو عالم پایدار
مصطفی آمد در این ره ذات حق
این کسی داند که دید آیات حق
مصطفی را حق بدان و حق ببین
تا شوی تو پیر راه و مرد دین
مصطفی را حق ببین و حق بدان
تا شوی از هر دو عالم با نشان
مصطفی حق بود و حق بدمصطفی
بشنو این معنی حق با صفا
مصطفی را نور حق میدان یقین
تا رسی در قرب رب العالمین
مصطفی و مرتضی هر دو یکی است
در ابوبکر و عمر خود کی شکی است
سر احمد بود عثمان در جهان
دوست احمد بود اندر دو جهان
جمله در توحید حق یکتا بدند
نه چو تو در کثرت ولالابدند
اولا را داد درد ذوق عشق
انبیا را داد سر لامکان
اولیا را داد شور عاشقان
انبیا را داد هردم رفعتی
اولیا را داد هر دم خلعتی
انبیا را داد هر دم صد عطا
اولیا را داد صد صدق و صفا
انبیاء و اولیاء را حق بدان
این سخن را از یقین مطلق بدان
من رآنی گفت آخر مصطفی
چند باشی درحجاب ای بیوفا
لی مع الله گفت آخر مصطفی
لیک معنی را ندانند این خسان
از رموز سر حق آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
مصطفی آمد در این ره پیشوا
پیشوای انبیاء و اولیا
مصطفی آمد در این ره سرفراز
موج میزد در دلش دریای راز
مصطفی آمد در این ره بانشان
هر زمان زین راه داده صد نشان
مصطفی آمد در این ره بحر کل
قطرهها از بحر او خوردند مل
مصطفی آمد در این ره نور پاک
جملهٔ ظلمات را کرده هلاک
مصطفی آمد یقین او فخر جان
تاجدار و پادشاه جاودان
مصطفی آمد در این ره پیر راه
دامن او گیر تا گردی تو شاه
مصطفی آمد در این ره رهنما
طالبان راه را اوجان فزا
مصطفی آمد در این ره راز دان
دیدهٔ معنی در این ره باز دان
مصطفی آمد در این ره بحر نور
هر دو عالم یافته از وی حضور
مصطفی آمد در این ره عقل کل
عقل کلی زو همی کرده نزول
مصطفی آمد در این ره پاکباز
سالکان را اندرین ره کارساز
مصطفی آمد در این ره سرحق
از دو عالم برده در معنی سبق
مصطفی آمد در این ره با وصال
واصلان رفته ز راهش بر کمال
مصطفی آمد در این ره شاهدین
قطب عالم رحمة للعالمین
مصطفی آمد در این ره حال را
از برای عام گفته قال را
مصطفی آمد در این ره مرد عشق
این کسی داند که دارد درد عشق
مصطفی آمد در این ره شهریار
حکم او بر هر دو عالم پایدار
مصطفی آمد در این ره ذات حق
این کسی داند که دید آیات حق
مصطفی را حق بدان و حق ببین
تا شوی تو پیر راه و مرد دین
مصطفی را حق ببین و حق بدان
تا شوی از هر دو عالم با نشان
مصطفی حق بود و حق بدمصطفی
بشنو این معنی حق با صفا
مصطفی را نور حق میدان یقین
تا رسی در قرب رب العالمین
مصطفی و مرتضی هر دو یکی است
در ابوبکر و عمر خود کی شکی است
سر احمد بود عثمان در جهان
دوست احمد بود اندر دو جهان
جمله در توحید حق یکتا بدند
نه چو تو در کثرت ولالابدند
عطار نیشابوری : وصلت نامه
آغاز کتاب
عاشقا یک دم در آور سر جان
تا بیابی سر عشق کالامکان
عاشقان بینی بجان حیران شده
هر یک از نوعی دگر جویان شده
عاشقان بینی در این ره گشته غرق
از قدم در خون نشسته تا بفرق
عاشقان بینی ز خود فانی شده
جملگی در حال یک بینی شده
عاشقان بینی بحق باقی شده
از خودی بگذشته و فانی شده
عاشقان بینی زبان لال آمده
وانگهی از عشق در حال آمده
عاشقان بینی بریده خویشتن
همچو ابراهیم در دین بت شکن
عاشقان بینی ز سوی کالامکان
هر نفس در باخته جان جهان
عاشقان بینی ز فرش خاکدان
در دمی بگذشته ازهفت آسمان
عاشقان بینی ز درد عشق زار
سر برهنه پا برهنه دل فکار
عاشقان بینی ز شوق دوست مست
جمله اندر نیستی گشتند هست
عاشقان بینی تمامت جان شده
همچو اسماعیل جان قربان شده
عاشقان بینی ز هجر درد وداغ
همچو یعقوب نبی در سوز و داغ
عاشقان بینی به مصر جان شده
وانگهی در مصر جان سلطان شده
عاشقان بینی بسی در غرق نور
همچو موسی رفته اندر کوه طور
عاشقان بینی بسی شاه آمده
چون سلیمان شاه درگاه آمده
عاشقان بینی برفته زین جهان
همچو عیسی رفته اندر آسمان
چون محمد عاشقی هرگز نبود
هیچ عاشق را چو او آن عز نبود
عاشقان خود جمله در راه ویند
جمله جانبازان درگاه ویند
از سر دردی نظر کن این کتاب
تا که بر خیزد ز پیشت صد حجاب
گر ترا صدق است بین ای پرهنر
تا شوی از سر معنی با خبر
این کتاب دیگر است ای مرددین
رهروان را ره نمود از درد دین
راه دین تحقیق باشد از یقین
کی بود تقلید رفتن راه دین
غیر قرآن آن کتبهای دگر
جمله قشر است و ز تقلید ای پسر
حق قرآن اینکه نقلست باکمال
سر قرآن را بداند ذوالجلال
من همه تفسیرها را خواندهام
مغز قرآن را ز اوحی خواندهام
باز فرمود از پی ایشان مرا
تا بگویم اصل را و فرع را
حرف علت گفتن افسانه بود
عقل حیوانی نه حقانی بود
یک زمانی ترک کن افسانه را
گوش کن تو رمز وصلت نامه را
هر که این خواند بکام دل شود
زود باشد کاندر این واصل شود
نام این کردم وصالت نامه من
زانکه وصلت دیدهام از خویش من
هر که میخواهد که او واصل شود
درد عطارش مگر حاصل شود
تا بیابی سر عشق کالامکان
عاشقان بینی بجان حیران شده
هر یک از نوعی دگر جویان شده
عاشقان بینی در این ره گشته غرق
از قدم در خون نشسته تا بفرق
عاشقان بینی ز خود فانی شده
جملگی در حال یک بینی شده
عاشقان بینی بحق باقی شده
از خودی بگذشته و فانی شده
عاشقان بینی زبان لال آمده
وانگهی از عشق در حال آمده
عاشقان بینی بریده خویشتن
همچو ابراهیم در دین بت شکن
عاشقان بینی ز سوی کالامکان
هر نفس در باخته جان جهان
عاشقان بینی ز فرش خاکدان
در دمی بگذشته ازهفت آسمان
عاشقان بینی ز درد عشق زار
سر برهنه پا برهنه دل فکار
عاشقان بینی ز شوق دوست مست
جمله اندر نیستی گشتند هست
عاشقان بینی تمامت جان شده
همچو اسماعیل جان قربان شده
عاشقان بینی ز هجر درد وداغ
همچو یعقوب نبی در سوز و داغ
عاشقان بینی به مصر جان شده
وانگهی در مصر جان سلطان شده
عاشقان بینی بسی در غرق نور
همچو موسی رفته اندر کوه طور
عاشقان بینی بسی شاه آمده
چون سلیمان شاه درگاه آمده
عاشقان بینی برفته زین جهان
همچو عیسی رفته اندر آسمان
چون محمد عاشقی هرگز نبود
هیچ عاشق را چو او آن عز نبود
عاشقان خود جمله در راه ویند
جمله جانبازان درگاه ویند
از سر دردی نظر کن این کتاب
تا که بر خیزد ز پیشت صد حجاب
گر ترا صدق است بین ای پرهنر
تا شوی از سر معنی با خبر
این کتاب دیگر است ای مرددین
رهروان را ره نمود از درد دین
راه دین تحقیق باشد از یقین
کی بود تقلید رفتن راه دین
غیر قرآن آن کتبهای دگر
جمله قشر است و ز تقلید ای پسر
حق قرآن اینکه نقلست باکمال
سر قرآن را بداند ذوالجلال
من همه تفسیرها را خواندهام
مغز قرآن را ز اوحی خواندهام
باز فرمود از پی ایشان مرا
تا بگویم اصل را و فرع را
حرف علت گفتن افسانه بود
عقل حیوانی نه حقانی بود
یک زمانی ترک کن افسانه را
گوش کن تو رمز وصلت نامه را
هر که این خواند بکام دل شود
زود باشد کاندر این واصل شود
نام این کردم وصالت نامه من
زانکه وصلت دیدهام از خویش من
هر که میخواهد که او واصل شود
درد عطارش مگر حاصل شود
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکمت حق سبحانه وتعالی عز اسمه در بیرون آوردن آدم را از بهشت برای رموز حقیقی
ای برادر حکمت حق گوش دار
تا شوی از هر دو عالم مرد کار
دست لطف حق چو آدم آفرید
از برای سر عشقش پرورید
چل صباح او آن گلش تخمیر کرد
بعد از آنش برکشید و میر کرد
پس بفرمودش بفوق تخت باش
سر وحدت یاب عالی بخت باش
بعد از آن فرمود ای افلاکیان
سجده آرید پیش آدم این زمان
سر نهادن جملگی در پیش او
سرکشیده آن لعین از کیش او
حق تعالی گفت ای ملعون راه
تو چرا سر میکشی از پیش شاه
ز آدم معنی تو آگه نیستی
سخت مغروری که در ره نیستی
ای لعین گنجی است آدم در صور
تو چه دانی زانکه هستی بیخبر
تا که تو سر میکشی از راه دین
لعنت ما بر تو بادا ای لعین
آن زمان آدم نشسته در بهشت
بود با روحانیان درباغ و کشت
صدهزاران حور هر دو در برش
صدهزاران نور هر دم بر سرش
صد هزاران لطف حق دریافته
صد هزاران حله در بر یافته
صدهزاران عز و شادی و طرب
نه در آنجا رنج دید و نه تعب
سلسبیل و زنجبیل و می روان
شیر و شهد و میوههای جاودان
جمله از لطف خداآدم بدید
هر زمانی گفته اوهل من مزید
حق تعالی خواست تا اسرار را
فاش گردانید سر خود ترا
آدم از جنت برون آوردهاند
صدهزاران سر حق آوردهاند
صورت ابلیس را تلبیس دان
وسوسه کرده به آدم هر زمان
آدم معنی توئی ای بیخبر
سر ببین و سر بدان ای راهبر
نفس شوم تست ابلیس لعین
سر کشیده او ز روح نازنین
روح را فرمان نبرده است آن فضول
لاجرم ابلیس نام و بوالفضول
بازگو تو سر اسرار جنان
از چه آمد آدم اندر خاکدان
بود گنجی بینهایت در عدم
رو نمود آن جایگه او دم به دم
گاه آنجا آدم و حوا شده
شیثوار اندر جهان شیدا شده
نوح گشته در جهان سال هزار
دعوت حق کرده هر دم آشکار
باز ابراهیم بوده درجهان
بت شکسته پیش حق هر دم عیان
باز اسماعیل همچون جان شده
در ره حق هر زمان قربان شده
باز یعقوب نبی بوده بدرد
بوده در عشق خدا آزاد و فرد
باز یوسف بوده اندر مصر جان
پادشاهی کرده در عالم عیان
باز موسی آمده در بر و آب
کرده او فرعون را مات و خراب
باز داود نبی بوده یقین
در تضرع پیش رب العالمین
باز آمد چون سلیمان در جهان
تخت را بر باد کرده خوش روان
باز ذکریا شده اندر درخت
اره کرده زان درختش لخت لخت
باز یحیی آمده اندر یقین
سر فدا کرده برای راه دین
باز عیسی آمده از سرحق
صدهزاران خلق را داده سبق
باز احمد آمده از لامکان
صد هزاران نور او اندر جهان
باز احمد آمده از عشق کل
عاشقان جمله از او یابند مل
باز احمد آمده از عشق نور
خلق عالم یافته از وی حضور
باز آمد مرتضی با صد بیان
از برای طالبان و عارفان
باز حیدر آمده باصد کمال
آفتاب شرع و نور ذوالجلال
از حسین وز حسن تو راز بین
صدهزاران سر حق را باز بین
باز آمد با یزید اندر مزید
هر زمان گفته زجان هل من مزید
باز آمد آن جنید سر فراز
با دلی پردرد و جان بینیاز
باز منصور آمده ز اسرار عشق
از ره عشق آمده بر دار عشق
صدهزار اعمای صرف از دشمنان
آمدند از جهل و کوری آن زمان
جمله کوران قصد آن عین الیقین
در عداوت گشته آن منصور بین
کی توانم جمله را تکرار کرد
عشق ناگه در دل من کار کرد
گر بگویم صدهزاران خود یکی است
مرد حق را اندر این ره کی شکی است
آدم از جنت برون آمد چو جان
تا جمال دوست را بیند عیان
آدم معنی جمال دوست دان
هرچه حیوانی بود آن پوست دان
تا شوی از هر دو عالم مرد کار
دست لطف حق چو آدم آفرید
از برای سر عشقش پرورید
چل صباح او آن گلش تخمیر کرد
بعد از آنش برکشید و میر کرد
پس بفرمودش بفوق تخت باش
سر وحدت یاب عالی بخت باش
بعد از آن فرمود ای افلاکیان
سجده آرید پیش آدم این زمان
سر نهادن جملگی در پیش او
سرکشیده آن لعین از کیش او
حق تعالی گفت ای ملعون راه
تو چرا سر میکشی از پیش شاه
ز آدم معنی تو آگه نیستی
سخت مغروری که در ره نیستی
ای لعین گنجی است آدم در صور
تو چه دانی زانکه هستی بیخبر
تا که تو سر میکشی از راه دین
لعنت ما بر تو بادا ای لعین
آن زمان آدم نشسته در بهشت
بود با روحانیان درباغ و کشت
صدهزاران حور هر دو در برش
صدهزاران نور هر دم بر سرش
صد هزاران لطف حق دریافته
صد هزاران حله در بر یافته
صدهزاران عز و شادی و طرب
نه در آنجا رنج دید و نه تعب
سلسبیل و زنجبیل و می روان
شیر و شهد و میوههای جاودان
جمله از لطف خداآدم بدید
هر زمانی گفته اوهل من مزید
حق تعالی خواست تا اسرار را
فاش گردانید سر خود ترا
آدم از جنت برون آوردهاند
صدهزاران سر حق آوردهاند
صورت ابلیس را تلبیس دان
وسوسه کرده به آدم هر زمان
آدم معنی توئی ای بیخبر
سر ببین و سر بدان ای راهبر
نفس شوم تست ابلیس لعین
سر کشیده او ز روح نازنین
روح را فرمان نبرده است آن فضول
لاجرم ابلیس نام و بوالفضول
بازگو تو سر اسرار جنان
از چه آمد آدم اندر خاکدان
بود گنجی بینهایت در عدم
رو نمود آن جایگه او دم به دم
گاه آنجا آدم و حوا شده
شیثوار اندر جهان شیدا شده
نوح گشته در جهان سال هزار
دعوت حق کرده هر دم آشکار
باز ابراهیم بوده درجهان
بت شکسته پیش حق هر دم عیان
باز اسماعیل همچون جان شده
در ره حق هر زمان قربان شده
باز یعقوب نبی بوده بدرد
بوده در عشق خدا آزاد و فرد
باز یوسف بوده اندر مصر جان
پادشاهی کرده در عالم عیان
باز موسی آمده در بر و آب
کرده او فرعون را مات و خراب
باز داود نبی بوده یقین
در تضرع پیش رب العالمین
باز آمد چون سلیمان در جهان
تخت را بر باد کرده خوش روان
باز ذکریا شده اندر درخت
اره کرده زان درختش لخت لخت
باز یحیی آمده اندر یقین
سر فدا کرده برای راه دین
باز عیسی آمده از سرحق
صدهزاران خلق را داده سبق
باز احمد آمده از لامکان
صد هزاران نور او اندر جهان
باز احمد آمده از عشق کل
عاشقان جمله از او یابند مل
باز احمد آمده از عشق نور
خلق عالم یافته از وی حضور
باز آمد مرتضی با صد بیان
از برای طالبان و عارفان
باز حیدر آمده باصد کمال
آفتاب شرع و نور ذوالجلال
از حسین وز حسن تو راز بین
صدهزاران سر حق را باز بین
باز آمد با یزید اندر مزید
هر زمان گفته زجان هل من مزید
باز آمد آن جنید سر فراز
با دلی پردرد و جان بینیاز
باز منصور آمده ز اسرار عشق
از ره عشق آمده بر دار عشق
صدهزار اعمای صرف از دشمنان
آمدند از جهل و کوری آن زمان
جمله کوران قصد آن عین الیقین
در عداوت گشته آن منصور بین
کی توانم جمله را تکرار کرد
عشق ناگه در دل من کار کرد
گر بگویم صدهزاران خود یکی است
مرد حق را اندر این ره کی شکی است
آدم از جنت برون آمد چو جان
تا جمال دوست را بیند عیان
آدم معنی جمال دوست دان
هرچه حیوانی بود آن پوست دان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز سئوال کردن مردی از حضرت شاه اولیا که در بهشت روز هست
بیامد پیش حیدر مرد دانا
که تو سر باز گو اسرار ما را
که اندر جنت المأوی بود روز
بود این شمس آنجا مجلس افروز
علی گفتش نه روز است ونه شب هم
نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
همین آدم که اینجا سرفراز است
همین آدم در آنجا شاهباز است
همین آدم بود سلطان عالم
همین آدم بود برهان عالم
همین آدم که بد سالار افلاک
از آن آدم شده معمور این خاک
همین آدم که بد کرسی یزدان
از این آدم شده است این چرخ گردان
همین آدم که بد عقل مصفا
از این آدم شده است اسرار پیدا
همین آدم بود روح مطهر
از این آدم شده عالم منور
همین آدم بود عرش الهی
از این آدم بدانی هرچه خواهی
همین آدم بود سر معانی
از این آدم خدا را باز دانی
همین آدم بود جبریل معنی
نه فتوی گنجد اینجا ونه دعوی
همین آدم بود جنات اکبر
همین آدم بود جنات اخضر
ز بهر آدم است این حور و غلمان
ز بهر آدم است جنات و رضوان
ز بهر آدم است این هر دو عالم
ز بهر آدم است این بیش و این کم
ز بهر آدم است اشجار جنت
ز بهر آدم است انوار جنت
همین آدم بود معبود عالم
همین آدم بود مقصود عالم
همین آدم بود گر باز دانی
همین عالم توئی گر راز دانی
بکرمنا ترا تشریف داده
در معنی بر وی تو گشاده
از آن بنمود تا دانا بباشی
به معنی گر رسی الله باشی
اگر یابی از این ره خام گردی
بزیر پای کالانعام گردی
زهی توحید حق توحیددان کو
در این ره عاشقان توحید خوان کو
کسی کز غیر حق بیزار باشد
یقین میدان که مرد کار باشد
بغیر او مبین در هر دو عالم
اگر هستی ز ذریات آدم
در این ره غیر حق را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
که اندر هر دو عالم جز یکی نیست
در این معنی که گفتم من شکی نیست
یکی است این جمله در انجام و آغاز
یکی بین جمله را و گوش کن باز
یکی دان جملهٔ عالم سراسر
یکی دان جملهٔ اشیا برادر
اگرچه صدهزاران رنگ بنگاشت
بهر جانی دو صد آیینه بگماشت
ولیکن اصل او بیرنگ آمد
از آن هر دم در اینجا تنگ آمد
نبینی آب را هر دم برنگی
درختان کرده او هر دم برنگی
هزاران رنگ گوناگون شده آب
گهی زرد و گهی سبز و گه عناب
ببین بر خاک رنگ افزونتر است آن
که قرب و بعد او کاملتر است آن
نبینی این همه تقریر کردم
ببین این جملگی تفسیر کردم
ببین برهان و آیت جمله یکی است
اصول جملگی ذرات یکی است
حیات جملگی از نور آن ذات
بدان این جمله را بیشک همان ذات
که تو سر باز گو اسرار ما را
که اندر جنت المأوی بود روز
بود این شمس آنجا مجلس افروز
علی گفتش نه روز است ونه شب هم
نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
همین آدم که اینجا سرفراز است
همین آدم در آنجا شاهباز است
همین آدم بود سلطان عالم
همین آدم بود برهان عالم
همین آدم که بد سالار افلاک
از آن آدم شده معمور این خاک
همین آدم که بد کرسی یزدان
از این آدم شده است این چرخ گردان
همین آدم که بد عقل مصفا
از این آدم شده است اسرار پیدا
همین آدم بود روح مطهر
از این آدم شده عالم منور
همین آدم بود عرش الهی
از این آدم بدانی هرچه خواهی
همین آدم بود سر معانی
از این آدم خدا را باز دانی
همین آدم بود جبریل معنی
نه فتوی گنجد اینجا ونه دعوی
همین آدم بود جنات اکبر
همین آدم بود جنات اخضر
ز بهر آدم است این حور و غلمان
ز بهر آدم است جنات و رضوان
ز بهر آدم است این هر دو عالم
ز بهر آدم است این بیش و این کم
ز بهر آدم است اشجار جنت
ز بهر آدم است انوار جنت
همین آدم بود معبود عالم
همین آدم بود مقصود عالم
همین آدم بود گر باز دانی
همین عالم توئی گر راز دانی
بکرمنا ترا تشریف داده
در معنی بر وی تو گشاده
از آن بنمود تا دانا بباشی
به معنی گر رسی الله باشی
اگر یابی از این ره خام گردی
بزیر پای کالانعام گردی
زهی توحید حق توحیددان کو
در این ره عاشقان توحید خوان کو
کسی کز غیر حق بیزار باشد
یقین میدان که مرد کار باشد
بغیر او مبین در هر دو عالم
اگر هستی ز ذریات آدم
در این ره غیر حق را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
که اندر هر دو عالم جز یکی نیست
در این معنی که گفتم من شکی نیست
یکی است این جمله در انجام و آغاز
یکی بین جمله را و گوش کن باز
یکی دان جملهٔ عالم سراسر
یکی دان جملهٔ اشیا برادر
اگرچه صدهزاران رنگ بنگاشت
بهر جانی دو صد آیینه بگماشت
ولیکن اصل او بیرنگ آمد
از آن هر دم در اینجا تنگ آمد
نبینی آب را هر دم برنگی
درختان کرده او هر دم برنگی
هزاران رنگ گوناگون شده آب
گهی زرد و گهی سبز و گه عناب
ببین بر خاک رنگ افزونتر است آن
که قرب و بعد او کاملتر است آن
نبینی این همه تقریر کردم
ببین این جملگی تفسیر کردم
ببین برهان و آیت جمله یکی است
اصول جملگی ذرات یکی است
حیات جملگی از نور آن ذات
بدان این جمله را بیشک همان ذات
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الوصال فی شرح البلال
بشنو این رمز از بلال با وفا
خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
اوفتاده بود آن دُر ثمین
در میان آن جهودان لعین
مرد دین بودو طلبکار آمده
عشق احمد را خریدار آمده
روز و شب در دین حق بیدار بود
واقف سرّ بود و مرد کار بود
روز بهر آن جهودان کار کرد
شب همه شب خدمت جبار کرد
آن جهودان لعین گمره شدند
از طریق عشق او آگه شدند
چندتن زان گمرهان جمع آمدند
بر بلال پاک دین ناحق زدند
تا بگردانند ز دین مصطفی
ترک دارند این طریق با صفا
تو چرا در راه دین او روی
هم زجان تو مؤذن احمد شوی
دین او را تو چرا کردی قبول
گشتهای از راه ما تو بوالفضول
گفت او راه حقست ومهتر است
راهتان باطل به پیشش ابتر است
بعد از آن او را ببستند آن سگان
چوبها بر وی زدند از قهر آن
پس بلال از شوق او گفتی احد
قادر و فرد و خداوند و صمد
گر هزاران پاره گردد جسم من
بیشکی دانم ترا بیما و من
ما و من برگیر و بگذار از دوئی
تا در این ره مرد صاحب سر شوی
چون بلال باصفا بگذر ز خود
تا رهی از ننگ ونام و نیک و بد
تا دم آخر به یکتائی رسی
در کمال ذات یکتائی رسی
چون تو یکتا گشتهٔ ای محترم
بگذری از کفر و از اسلام هم
چون تو یکتا باشی ای مرد یقین
هم ز دنیا بگذری و هم ز دین
چون تو یکتا باشی ای مرد خدا
پس بقا باشد ترا بعد از فنا
چون تو یکتا باشی ای مرد فقیر
بر همه عالم شوی سلطان و میر
چون تو یکتا باشی اندر لامکان
ساقیت باشند هر دم قدسیان
چون تو یکتا باشی اندر بحر نور
وصل یابی و شوی اندر حضور
چون تو یکتا باشی اندر بحر جان
جان نماید خویشتن را در زمان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ جان
سرّ دل را یابی هم از سر جان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ دل
سرّ دل را یابی هم از سر دل
چون تو یکتا باشی اندر معرفت
معرفت آید ترا هر دم صفت
چون تو یکتا باشی هر دم راه را
مات سازی هر زمان صد شاه را
چون که تو یکتا شدی در درد عشق
بیشکی گردی تو آن دم مرد عشق
چون تو یکتا گشتی کل یکتا بدان
سر معنی کردهام با تو بیان
چون جهان جمله ز یک پیدا شده است
عقلها جمله ز یک گویا شده است
انبیا جمله ز یک گفتند باز
از یکی گشتند ایشان سرفراز
شرع و ترتیب از یکی شد آشکار
بشنو این معنی تو یکدم گوش دار
آسمانها از یکی گردان شده
ماه و خورشید از یکی تابان شده
از یکی شد این نجوم بیشمار
از یکی شد هفت و نه پنج و چهار
از یکی شد این جهان پرگفتگو
از یکی شد عالمی در جستجو
از یکی شد کوه پیدا در جهان
از برای ساکنی این جهان
از یکی پیدا شده اشجارها
این جهان را فیض داده بارها
از یکی پیدا شده باد و هوا
این جهان را داده هر دم صدصفا
از یکی پیدا شده آب روان
این جهان را سبز کرده رایگان
از یکی پیدا شده خیل و حشم
اشتر و اسب و خر وگاو و غنم
از یکی پیدا شده در و گهر
سنگ و یاقوت و ز لعل معتبر
از یکی پیدا شده وحش و طیور
هر یکی را صد عطا و صد سرور
از یکی پیدا شده صد نازنین
هر یکی را در لباس خوش ببین
از یکی پیدا شده صد ماهروی
سروقدی تنگ چشمی مشک موی
از یکی پیدا شده صد دلفریب
کرده بر عشاق هر دم صد عتیب
از یکی پیدا شده صد گل عذار
ابروان چون حاجبی چشم خمار
از یکی پیدا شده صد نامدار
عاشقان را کرده هر دم جان نزار
از یکی پیدا شده صد خوشهچین
چشمها بادام و لبها شکرین
از یکی پیدا شده صدماهوش
دستشان درگردن هر یک چه خوش
از یکی پیدا شده صد مه لقا
عاشقان را گشته هر دم از جفا
از یکی پیدا شده هر دو جهان
از یکی شد آشکار اونهان
از یکی پیدا شده این عقل وجان
سر این معنی بدانند عارفان
از یکی آمد علوم انبیا
از یکی گشته حضور اولیا
از یکی آمد خلیل وذوفنون
در ره حق تاجدار و رهنمون
از یکی آمد نبوت در جهان
از یکی آمد ولایت در عیان
از یکی احمد شده سالار و شاه
عقلها را بر گرفته او ز راه
از یکی موسی شده صاحبقران
دم نیاورده ز بیم لن تران
از یکی عیسی شده بر آسمان
ترک کرده او مکان خاکدان
از یکی بین هرچه بینی سر بسر
چه بدو چه نیک چه خشک و چه تر
این همه تفسیر از بهر یکی است
مرد معنی را در اینجا کی شکی است
این یکی خود از یکی آمد مدام
تو یکی اندر یکی بین والسلام
خود یکی اندر یکی یکی بود
اندر این معنی کجا شکی بود
این یکی اندر یکی توحید دان
بر دل و جان این سخن تحقیق دان
خود یک اندر یک بدان ای بیخبر
تا شوی درمعرفت صاحب نظر
این یک اندر یک تو عشق روح دان
این رموز از جملگی مفتوح دان
این یک اندر یک خدا باشد خدا
بشنو این معنی پاک با صفا
ذات حق را در صفات حق ببین
بگذر از کفر و رها کن کیش و دین
پس جمالش در جلالش بازبین
شک بسوزان و گذر کن از یقین
پس نهان اندر عیان میدان مدام
چون عیان اندر نهان میدان مدام
هم عیان و هم نهان هردو بهم
هم درون و هم برون لطف و کرم
هم زمین و هم سما و هم فلک
هم بروج و هم نجوم و هم ملک
هم نبی و هم علی و هم ولی
دو مبین تاتو نباشی احولی
چون یکی آمد یکی شد کل یکی
حق ببین معنی کجا باشد شکی
خود یکی آمد یکی میبین همه
عقل احول گشته اندر دمدمه
دمبدم در هر مکانی رخ نمود
چون مکانش نیست هر جائی که بود
این سخن از ترجمانی دیگر است
عارفان را خود نشانی دیگر است
این سخن از لامکان آوردهام
سر مخفی رایگان آوردهام
این سخن از عقل و از جان برتر است
این کسی داند که عالی گوهر است
این سخن از عرش اعلی آمده است
از رموز حق تعالی آمده است
این سخن از بهر مشتاق آمده است
از برای جان مشتاق آمده است
این سخن از بحر معنی آمده است
نه بدعوی نه بفتوی آمده است
این سخن از سر وحدت آمده است
نز ره تقلید وکثرت آمده است
این سخن از غایت درد آمده است
در طریق عاشقی فرد آمده است
این سخن از سر پنهان آمده است
صدهزاران گوهر جان آمده است
این سخن برهان معنی آمده است
از طریق عشق مولی آمده است
این سخن از عشق جانان آمده است
لاجرم از عقل پنهان آمده است
این سخن عارف بداند بیشکی
زان بداند این رموز حق یکی
گر ترا درد است درمان هم بود
گر ترا عشقست جانان هم بود
درگذر از زهد و علم و قال قیل
درد را بگزین و میکش بار فیل
درگذر از ذکر و فکر و معرفت
درد را بگزین و شو در تعزیت
درگذر از این جهان و آن جهان
چند باشی آشکارا و نهان
درگذر از خویشتن یکبارگی
تا رسی در عالم بیچارگی
بگذر از خود پاک و کلی شو فنا
تا شوی اندر فنا عین بقا
گر یکی بینی تو جان ره بین شوی
در دو بینی احولی کژ بین شوی
خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
اوفتاده بود آن دُر ثمین
در میان آن جهودان لعین
مرد دین بودو طلبکار آمده
عشق احمد را خریدار آمده
روز و شب در دین حق بیدار بود
واقف سرّ بود و مرد کار بود
روز بهر آن جهودان کار کرد
شب همه شب خدمت جبار کرد
آن جهودان لعین گمره شدند
از طریق عشق او آگه شدند
چندتن زان گمرهان جمع آمدند
بر بلال پاک دین ناحق زدند
تا بگردانند ز دین مصطفی
ترک دارند این طریق با صفا
تو چرا در راه دین او روی
هم زجان تو مؤذن احمد شوی
دین او را تو چرا کردی قبول
گشتهای از راه ما تو بوالفضول
گفت او راه حقست ومهتر است
راهتان باطل به پیشش ابتر است
بعد از آن او را ببستند آن سگان
چوبها بر وی زدند از قهر آن
پس بلال از شوق او گفتی احد
قادر و فرد و خداوند و صمد
گر هزاران پاره گردد جسم من
بیشکی دانم ترا بیما و من
ما و من برگیر و بگذار از دوئی
تا در این ره مرد صاحب سر شوی
چون بلال باصفا بگذر ز خود
تا رهی از ننگ ونام و نیک و بد
تا دم آخر به یکتائی رسی
در کمال ذات یکتائی رسی
چون تو یکتا گشتهٔ ای محترم
بگذری از کفر و از اسلام هم
چون تو یکتا باشی ای مرد یقین
هم ز دنیا بگذری و هم ز دین
چون تو یکتا باشی ای مرد خدا
پس بقا باشد ترا بعد از فنا
چون تو یکتا باشی ای مرد فقیر
بر همه عالم شوی سلطان و میر
چون تو یکتا باشی اندر لامکان
ساقیت باشند هر دم قدسیان
چون تو یکتا باشی اندر بحر نور
وصل یابی و شوی اندر حضور
چون تو یکتا باشی اندر بحر جان
جان نماید خویشتن را در زمان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ جان
سرّ دل را یابی هم از سر جان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ دل
سرّ دل را یابی هم از سر دل
چون تو یکتا باشی اندر معرفت
معرفت آید ترا هر دم صفت
چون تو یکتا باشی هر دم راه را
مات سازی هر زمان صد شاه را
چون که تو یکتا شدی در درد عشق
بیشکی گردی تو آن دم مرد عشق
چون تو یکتا گشتی کل یکتا بدان
سر معنی کردهام با تو بیان
چون جهان جمله ز یک پیدا شده است
عقلها جمله ز یک گویا شده است
انبیا جمله ز یک گفتند باز
از یکی گشتند ایشان سرفراز
شرع و ترتیب از یکی شد آشکار
بشنو این معنی تو یکدم گوش دار
آسمانها از یکی گردان شده
ماه و خورشید از یکی تابان شده
از یکی شد این نجوم بیشمار
از یکی شد هفت و نه پنج و چهار
از یکی شد این جهان پرگفتگو
از یکی شد عالمی در جستجو
از یکی شد کوه پیدا در جهان
از برای ساکنی این جهان
از یکی پیدا شده اشجارها
این جهان را فیض داده بارها
از یکی پیدا شده باد و هوا
این جهان را داده هر دم صدصفا
از یکی پیدا شده آب روان
این جهان را سبز کرده رایگان
از یکی پیدا شده خیل و حشم
اشتر و اسب و خر وگاو و غنم
از یکی پیدا شده در و گهر
سنگ و یاقوت و ز لعل معتبر
از یکی پیدا شده وحش و طیور
هر یکی را صد عطا و صد سرور
از یکی پیدا شده صد نازنین
هر یکی را در لباس خوش ببین
از یکی پیدا شده صد ماهروی
سروقدی تنگ چشمی مشک موی
از یکی پیدا شده صد دلفریب
کرده بر عشاق هر دم صد عتیب
از یکی پیدا شده صد گل عذار
ابروان چون حاجبی چشم خمار
از یکی پیدا شده صد نامدار
عاشقان را کرده هر دم جان نزار
از یکی پیدا شده صد خوشهچین
چشمها بادام و لبها شکرین
از یکی پیدا شده صدماهوش
دستشان درگردن هر یک چه خوش
از یکی پیدا شده صد مه لقا
عاشقان را گشته هر دم از جفا
از یکی پیدا شده هر دو جهان
از یکی شد آشکار اونهان
از یکی پیدا شده این عقل وجان
سر این معنی بدانند عارفان
از یکی آمد علوم انبیا
از یکی گشته حضور اولیا
از یکی آمد خلیل وذوفنون
در ره حق تاجدار و رهنمون
از یکی آمد نبوت در جهان
از یکی آمد ولایت در عیان
از یکی احمد شده سالار و شاه
عقلها را بر گرفته او ز راه
از یکی موسی شده صاحبقران
دم نیاورده ز بیم لن تران
از یکی عیسی شده بر آسمان
ترک کرده او مکان خاکدان
از یکی بین هرچه بینی سر بسر
چه بدو چه نیک چه خشک و چه تر
این همه تفسیر از بهر یکی است
مرد معنی را در اینجا کی شکی است
این یکی خود از یکی آمد مدام
تو یکی اندر یکی بین والسلام
خود یکی اندر یکی یکی بود
اندر این معنی کجا شکی بود
این یکی اندر یکی توحید دان
بر دل و جان این سخن تحقیق دان
خود یک اندر یک بدان ای بیخبر
تا شوی درمعرفت صاحب نظر
این یک اندر یک تو عشق روح دان
این رموز از جملگی مفتوح دان
این یک اندر یک خدا باشد خدا
بشنو این معنی پاک با صفا
ذات حق را در صفات حق ببین
بگذر از کفر و رها کن کیش و دین
پس جمالش در جلالش بازبین
شک بسوزان و گذر کن از یقین
پس نهان اندر عیان میدان مدام
چون عیان اندر نهان میدان مدام
هم عیان و هم نهان هردو بهم
هم درون و هم برون لطف و کرم
هم زمین و هم سما و هم فلک
هم بروج و هم نجوم و هم ملک
هم نبی و هم علی و هم ولی
دو مبین تاتو نباشی احولی
چون یکی آمد یکی شد کل یکی
حق ببین معنی کجا باشد شکی
خود یکی آمد یکی میبین همه
عقل احول گشته اندر دمدمه
دمبدم در هر مکانی رخ نمود
چون مکانش نیست هر جائی که بود
این سخن از ترجمانی دیگر است
عارفان را خود نشانی دیگر است
این سخن از لامکان آوردهام
سر مخفی رایگان آوردهام
این سخن از عقل و از جان برتر است
این کسی داند که عالی گوهر است
این سخن از عرش اعلی آمده است
از رموز حق تعالی آمده است
این سخن از بهر مشتاق آمده است
از برای جان مشتاق آمده است
این سخن از بحر معنی آمده است
نه بدعوی نه بفتوی آمده است
این سخن از سر وحدت آمده است
نز ره تقلید وکثرت آمده است
این سخن از غایت درد آمده است
در طریق عاشقی فرد آمده است
این سخن از سر پنهان آمده است
صدهزاران گوهر جان آمده است
این سخن برهان معنی آمده است
از طریق عشق مولی آمده است
این سخن از عشق جانان آمده است
لاجرم از عقل پنهان آمده است
این سخن عارف بداند بیشکی
زان بداند این رموز حق یکی
گر ترا درد است درمان هم بود
گر ترا عشقست جانان هم بود
درگذر از زهد و علم و قال قیل
درد را بگزین و میکش بار فیل
درگذر از ذکر و فکر و معرفت
درد را بگزین و شو در تعزیت
درگذر از این جهان و آن جهان
چند باشی آشکارا و نهان
درگذر از خویشتن یکبارگی
تا رسی در عالم بیچارگی
بگذر از خود پاک و کلی شو فنا
تا شوی اندر فنا عین بقا
گر یکی بینی تو جان ره بین شوی
در دو بینی احولی کژ بین شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز داستان حکیم و مرد احول
بود استاد حکیمی پاکباز
دائماً با حق تعالی گفته راز
در همه عالم ورا همتا نبود
همچو او در علم یک دانا نبود
رازها با حق تعالی گفته است
سرها از راز حق دانسته است
روز و شب در راه او با درد بود
بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
هیچکس از راز او آگه نگشت
هیچکس با درد او همره نگشت
آن حکیمی که جهان معمور ازوست
آن حکیمی که دو عالم نور از اوست
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
همچو او دیگر حکیمی خود نبود
جمله عالم را از او حکمت گشود
صدهزاران حکمت حق یافته
هر زمان نوعی دگر دریافته
ای بسا کس را که از وی ره گشود
ای بسا کس را که راه حق نمود
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
ای بسا کس را که درد عشق داد
ای بسا کس را که راه صدق داد
ای بسا کس را که شاه و میر کرد
ای بسا کس را که قطب و پیر کرد
ای بسا کس را که جام فقر داد
ای بسا کس را که جانی در نهاد
از خدای خویش حکمت یافته
در سلوک خویش رفعت یافته
اوحکیم صادق و سر خداست
همچو او دیگر حکیمی خود کجا است
صدهزاران حکمت بیمنتها
از خدایش یافته بحر صفا
هیچ کس از حال او آگه نشد
احولی با او مگر همخانه شد
اندر آن خانه یکی آیینهدان
هر دو عالم را از آن آیینه دان
بود آن آیینه در پیش حکیم
روی خود را دید او در وی مقیم
احولک گفت این حکیم پر خرد
هر زمان درآینه می بنگرد
حکمتش بیشک در این آیینهدان
لاجرم زیبا رخش ز آیینه دان
حکمت او من از این پیدا کنم
در جهان خود را چو او زیبا کنم
وانگهی در آینه کرد او نگاه
دید او دو صورت زشت سیاه
احولک در دید اندر آینه
زان بکثرت دید او معاینه
دائماً با حق تعالی گفته راز
در همه عالم ورا همتا نبود
همچو او در علم یک دانا نبود
رازها با حق تعالی گفته است
سرها از راز حق دانسته است
روز و شب در راه او با درد بود
بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
هیچکس از راز او آگه نگشت
هیچکس با درد او همره نگشت
آن حکیمی که جهان معمور ازوست
آن حکیمی که دو عالم نور از اوست
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
همچو او دیگر حکیمی خود نبود
جمله عالم را از او حکمت گشود
صدهزاران حکمت حق یافته
هر زمان نوعی دگر دریافته
ای بسا کس را که از وی ره گشود
ای بسا کس را که راه حق نمود
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
ای بسا کس را که درد عشق داد
ای بسا کس را که راه صدق داد
ای بسا کس را که شاه و میر کرد
ای بسا کس را که قطب و پیر کرد
ای بسا کس را که جام فقر داد
ای بسا کس را که جانی در نهاد
از خدای خویش حکمت یافته
در سلوک خویش رفعت یافته
اوحکیم صادق و سر خداست
همچو او دیگر حکیمی خود کجا است
صدهزاران حکمت بیمنتها
از خدایش یافته بحر صفا
هیچ کس از حال او آگه نشد
احولی با او مگر همخانه شد
اندر آن خانه یکی آیینهدان
هر دو عالم را از آن آیینه دان
بود آن آیینه در پیش حکیم
روی خود را دید او در وی مقیم
احولک گفت این حکیم پر خرد
هر زمان درآینه می بنگرد
حکمتش بیشک در این آیینهدان
لاجرم زیبا رخش ز آیینه دان
حکمت او من از این پیدا کنم
در جهان خود را چو او زیبا کنم
وانگهی در آینه کرد او نگاه
دید او دو صورت زشت سیاه
احولک در دید اندر آینه
زان بکثرت دید او معاینه
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الوحدة و الکثرت
جهد کن کثرت نه بینی ای پسر
تا نگردی همچو احول کژ نظر
جهد کن کثرت نبینی ای سوار
تا نباشی همچو احول شرمسار
جهد کن کثرت نه بینی ای فقیر
تا نمانی همچو احول در سعیر
جهد کن کثرت نه بینی ای فتا
تا نمانی همچو احول در فنا
هر که دو بیند نشان غافلی است
زانکه او اندر مقام احولی است
دو مبین گر مرد راهی ای پسر
تا شوی در راه معنی معتبر
دو مبین و دو مدان و دو مجوی
چند از این قال و قیل وگفتگو
دو مبین ای مرد معنی درمیان
تا شود اسرار حق بر تو عیان
دو مبین ای پاکباز و پاک رو
یک دم از گفتار من آگاه شو
دو مبین خود را شناس و باز دان
تا شوی تو شاهباز لامکان
دو مبین ای مرد بگذر از شکی
تا رسی در عالم کم بوده گی
دو مبین ای مرد راه ذوالجلال
تا رسی در عالم وصل وصال
دو مبین در معرفت ای با وفا
تا رسی در عالم صدق و صفا
دو مبین در راه عشق راستان
تا شوی از هر دو عالم بینشان
دو مبین در وحدت وحق را نگر
تا یکی بینی جهان را سر بسر
دو مبین و بگذر از هر نیک و بد
تا یکی بینی ازل را با ابد
دو مبین و بگذر از هر ننگ ونام
تا رسی در راه وحدت والسلام
احولک دو دید از راه اوفتاد
سرنگون سار اندر آن چاه اوفتاد
احولک در آینه چون بنگرید
روی خود دو دید آن نحس پلید
لاجرم از غافلی در ره فتاد
زانکه احول دید اندر چه فتاد
لاجرم بدبخت و سرگردان شده
هم ز احول دیدنش حیران شده
لاجرم در بند صورت مانده است
پای تا سر در کدورت مانده است
تا نگردی همچو احول کژ نظر
جهد کن کثرت نبینی ای سوار
تا نباشی همچو احول شرمسار
جهد کن کثرت نه بینی ای فقیر
تا نمانی همچو احول در سعیر
جهد کن کثرت نه بینی ای فتا
تا نمانی همچو احول در فنا
هر که دو بیند نشان غافلی است
زانکه او اندر مقام احولی است
دو مبین گر مرد راهی ای پسر
تا شوی در راه معنی معتبر
دو مبین و دو مدان و دو مجوی
چند از این قال و قیل وگفتگو
دو مبین ای مرد معنی درمیان
تا شود اسرار حق بر تو عیان
دو مبین ای پاکباز و پاک رو
یک دم از گفتار من آگاه شو
دو مبین خود را شناس و باز دان
تا شوی تو شاهباز لامکان
دو مبین ای مرد بگذر از شکی
تا رسی در عالم کم بوده گی
دو مبین ای مرد راه ذوالجلال
تا رسی در عالم وصل وصال
دو مبین در معرفت ای با وفا
تا رسی در عالم صدق و صفا
دو مبین در راه عشق راستان
تا شوی از هر دو عالم بینشان
دو مبین در وحدت وحق را نگر
تا یکی بینی جهان را سر بسر
دو مبین و بگذر از هر نیک و بد
تا یکی بینی ازل را با ابد
دو مبین و بگذر از هر ننگ ونام
تا رسی در راه وحدت والسلام
احولک دو دید از راه اوفتاد
سرنگون سار اندر آن چاه اوفتاد
احولک در آینه چون بنگرید
روی خود دو دید آن نحس پلید
لاجرم از غافلی در ره فتاد
زانکه احول دید اندر چه فتاد
لاجرم بدبخت و سرگردان شده
هم ز احول دیدنش حیران شده
لاجرم در بند صورت مانده است
پای تا سر در کدورت مانده است