عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
داد از دست عو!م
از عوام است هرآن بد که رود بر اسلام
داد از دست عوام
کار اسلام ز غوغای عوام است تمام
داد از دست عوام
دل من خون شد درآرزوی فهم درست
ای‌جگرنوبت‌توست‌
جان به لب آمد و نشنید کسم جان کلام
داد از دست عوام
غم دل باکه بگویم که دلم خون نکند
غمم افزون نکند
سر فرو برد به چاه و غم دل گفت‌، امام
داد از دست عوام
سخنی پخته نگفتم که گفتند به من
چند این خام سخن
سوختم سوختم از سردی این مردم خام
داد از دست عوام
زانچه ییغمبر گفته است و درو نیست شکی
نپذیرند یکی
وحی منزل شمرند آنچه شنیدند از امام
داد از دست عوام
همگی خفته و آسوده ز نیکی و بدی
خواب مرگ ابدی
چه توان کرد، علی گفت که الناس ینام
داد از دست عوام
درنبوت نگرفتند ره نوح نبی
داد ازین بی‌ادبی
در خدایی بنمودند به گوساله سلام
داد از دست عوام
به هوای نفسی جمله نمایند قعود
آه از این قوم عنود
به طنین مگسی جمله نمایند قیام
داد از دست عوام
پیش خیل عقلا زابلهی و تیره‌دلی
شرزه شیرند، ولی
پیش سیر عقلایی‌، حشراتند و هوام
داد از دست عوام
عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند
همچو غولان برمند
غول اگر قصه کندگرد شوند از در و بام
داد از دست عوام
سنت و شرع کتاب نبوی مانده زکار
عقل برخاسته زار
جهل بنشسته به سلطانی این خیل لئام
داد از دست عوام
عاقل آن به که همه عمر نیارد به زبان
نام این بی‌ادبان
که دراین قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام
داد از دست عوام
نه براین قوم نماید نفس عیسی کار
نه مقالات بهار
نه نسیم سحری بگذرد از سنگ رخام
داد از دست عوام
پیش جهال ز دانش مسرایید سخن
پند گیرید ز من
که حرام است حرام است حرام است حرام
داد از دست عوام
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
داد از دست خواص
از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص
داد از دست خواص
کیست آن کس که ز بیداد خواص است خلاص
داد از دست خواص
داد مردم ز عوام است که کالانعامند
به خدا بدنامند
که خرابی همه از دست خواص است خواص
داد از دست خواص
خیل خاصان به هوای دل خود هرزه درا
ایمن از حبس و جزا
ور عوامی سقطی گفت درافتد به قصاص
داد از دست خواص
عامی از بی‌خبری خیر ندانسته ز شر
اندر افتد به خطر
عالمان در پی تحصیل ملاذند و مناص
داد از دست خواص
بهر محرومی عامان فقیر ناچیز
قلم خاصان تیز
همچو بر خیل عجم‌، نیزهٔ سعد وقاص
داد از دست خواص
عالمی عامیکی را کند از وسوسه مست
سازدش آلت دست
این به جان کندن و آن یک به تفنن رقاص
داد از دست خواص
عالم رند نماید به هزاران تدبیر
عامیان را تسخیر
عامی ساده بکوشد به هزاران اخلاص
داد از دست خواص
از پی مخزن خاصان گهر و دُر باید
صدف پر باید
چه غم ار در شکم بحر بمیرد غواص
داد از دست خواص
عامیان را همه سو رانده بمانند رمه
یکتن آقای همه
خلق در زحمت و او در طلب زر خلاص
داد از دست خواص
در صف ساده‌دلان شور و شر افکنده ز کید
عمرو رنجیده ز زید
خود ز صف خارج و در قهقهه چون زاده عاص
داد از دست خواص
دست‌ها بسته و صد تفرقه افکنده به مکر
در دل خالد و بکر
تا که خود در حرم قدس‌، شود خاص‌الخاص
داد از دست خواص
نفع خود یافته در تقویت جهل انام
طالب حمق عوام
که صدف گم شود ار موج درافتد به مغاص
داد از دست خواص
طالب راحتی نوع مباشید دگر
کاین فضولان بشر
بشریت را بستند ره استخلاص
داد از دست خواص
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
ای مردم ایران‌!
ای مردم ایران همگی تند زبانید
خوش‌نطق و بیانید
هنگام سخن گفتن برنده سنانید
بگسسته عنانید
در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید
از بس که جفنگید از بس که جبانید
گفتن بلدید اماکردن نتوانید
هنگام سخن پادشه چین و ختایید
ارباب عقولید
در فلسفه اهل کره را راهنمایید
با رد وقبولید
هنگام فداکاری در زیر عبایید
از بس که فضولید، از بس که جهولید
از بس چو خروس سحری هرزه درایید
گرروی زمین‌راهمگی‌آب بگیرد
ای ملت هشیار
دانم که شما را همگی خواب بگیرد
ای مردم بیکار
ور این کره رادانش و آداب بگیرد
براین تن بیعار، هرگز نکندکار
کی راست شود چوب اگرتاب بگیرد
گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه
ملت به شما چه‌!
ور موقع خذلان دول گشته به ما چه
دولت به شما چه‌!
عالم همه پر کید و دغل گشته به ما چه
آقا به شما چه‌، مولا به شما چه‌!
ور بین دوکس رد و بدل گشته به ما چه
ما عرضه نداربم کزین جنگ عمومی
گردیم زیاده
عز و شرف افزاید بلغاری و رومی
ما باده و ساده
ما را نبود صنعتی از شهری و بومی
جز کبر و مناعت‌، جز ناز و افاده
فریاد ازین مسکنت و ذلت و شومی
گوییم که کیخسرو ما تاخت به کلدان
در سایهٔ خورشید
گوییم که اگزرسس ما رفت به یونان
با لشکر جاوید
گوییم که بهرام درآویخت به خاقان
آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید
گر بس بود این فخر به ما، وای بر ایران
گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه
جان بود به تن چه
گشتاسب سرپادشهان بود، به‌ من چه
دندان به دهن چه
ور توسن شاپور، جهان بود به من چه
شاپور چنان بود، برکلب حسن چه
جانا، تو چه هستی‌؟ اگر آن بود، به من چه
ای وای دریغا که وطن مرد ندارد
کس درد ندارد
روبین‌تنی اندر خور ناورد ندارد
همدرد ندارد
در خاک وطن خصم‌، همآورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
جز دیدهٔ گریان و رخ زرد ندارد
ای مفتخوران مفتخوری تاکی وتا چند
کو حس و حمیت‌؟‌!
ای رنجبران دربدری تاکی و تا چند
بیچاره رعیت‌!!
ای هموطنان کینه وی تاکی وتا چند
کوعرق‌نژادی ، کوآن‌عصبیت
این مزرعه خشکید، خری تاکی وتا چند
خاکم به دهن ملت ایران همه شیرند
هنگام مکافات
از بهر نگهداری این خاک دلیرند
پیش صف آفات
چون‌جان‌به‌لب‌آیدهمه‌ازجان‌شده‌سیرند
یکباره بشویند اوراق خرافات
اوراق بشویند و بمانند و نمیرند
امیدکه جنبش کند این خون کیانی
در ملت آرین
گیرند ز سر مرد صفت تازه جوانی
چون مردم ژرمن
در ملک نگهداری و در ملک ستانی
کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن
دارند بسی بر ورق دهر نشانی
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
آیین جهان طبل جفا کوفتن است
خایسک بلا بر سر ما کوفتن است
این کشتن و این کشته شدن مردان راست
کانجا که زنست رقص و پا کوفتن است
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
گر مدحی از ابنای بشر می گوبم
نه چون دگران به طمع زر می‌گویم
آنان پی جلب نفع کوبند مدیح
من مدح پی دفع ضرر می گویم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فایدهٔ علوم
علم از بهر چیست ای استاد
تاکه گیتی شود به علم آباد
علم بهر خیالبافی نیست
کار دانش بدین گزافی نیست
باید از علم سود برخیزد
چون درختی کز او ثمر خیزد
هرکه از علم بهره‌ورگردد
مایه ی راحت بشر گردد
گرچه علم تو پیچ در پیچ است
چون نپیوست با عمل هیچ است
عملت نیز اگر نداشت ثمر
هست چون علم بی‌عمل ابتر
عالم بی‌ثمر دغل باشد
راست چون علم بی‌عمل باشد
پس تو ای مرد ذوفنون اجل
داد هر علم چون دهی به عمل‌؟
ور به‌ یک فن عمل کنی کم و بیش
آن دگرها چه می کشی با خویش
آن که را خنگ راهوار بود
از جنیبت کشیش عار بود
ورنمایی عمل به جمله علوم
لقبت نیست جز جهول و ظلوم
گرتو علم از برای آن خواهی
که بدان قدر دوستان کاهی
اندر آیی به حلقهٔ فضلا
بنشینی به صدر عزّ و علا
لب گشایی و گفتن آغازی
اصطلاحی‌، دو سه‌، بیان سازی
مرد یک‌ فن ‌نشسته‌ خامش ‌و پست
تو ز شاخی‌به‌شاخه‌ای‌زده دست
با همه ‌علم‌ها برآیی راست
جز به‌ علمی که اوستاش آنجاست
گر درآیی به محفل علما
ویژگان علوم ارض و سما
هریکی خاص گشته در هنری
یافته از رموز آن خبری
مانی آنجای همچو خر بوحل
ننهندت به قدر پشه محل
پیش نادان مثل به دانایی
پیش دانا مثل به کانایی
تو به کاری نیایی ای مسکین
بهتر از تست مرد سرگین‌ چین
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
خطاب به نزدیکان شاه
ای که نزد شه آبرو داری
ز چه دست از حیا برو داری
شرم داری ز شه که گویی راست
ای‌عجب‌شرمت از خدای کجاست‌؟‌!
چون مجال سخن ز شه جویی
سخن از دوستان خود گویی
از چه هنگام نفع خویشتنت
نیست قفل سکوت بر دهنت
دادی و می‌دهی تو صاف و صریح
نفع خود را به نفع شه‌ ترجیح
گر دلت خیر شاه دارد دوست
سخنی گو که خیر شاه در اوست
خیر شاه است در نکوکاری
نه درشتی و مردم‌آزاری
تو به هرجا که پنجه بند کنی
نالهٔ خلق را بلندکنی
تا فزایی ز بهر شاه سپاه
یا که افزون کنی خزینهٔ شاه
این نه عشق خزینه و سپه است
بلکه این دشمنی به پادشه است
هست بهر چه این زر و لشکر
جز که بهر سلامت کشور
مرد نالان و خستهٔ محتاج
چون کند کار و چون گزارد باج
هر تجارت که سود بیش آورد
دولت آن را به چنگ خویش آورد
هر متاعی که سخت رایج بود
یک به دَه بر خراج آن افزود
هر زراعت که داشت منفعتی
منحصر شد به دولت از جهتی
زارع و پیشه‌ور ز دست شدند
تاجران جمله ورشکست شدند
خلق کشور همه فقیر وگدا
همه نالان به پیشگاه خدا
کای خداوند قادر ذوالمن
ریشه ظلم را ز بیخ بکن
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت محمود غزنوی
شد چو محمود غزنوی سوی ری
مردم ری شدند تابع وی
شهر بی‌جنگ وکینه شد تسلیم
زان که بودند مردمان حکیم
لیک شه دارها بپا فرمود
بر حکیمان ری جفا فرمود
بر در ری دویست دار افراشت
کرد بر دار هرکه نامی داشت
وز حکیمان و از خردمندان
کرد خلقی عظیم در زندان
همه در قلعه‌ها هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند
«‌فرخی‌» فتح ری به‌نظم آورد
در رهش فرش تهنیت گسترد
وز سخن‌های «‌فرخی‌» پیداست
کاین جفاهای بی‌عدد زکجاست
مردم رازی و عراقی را
بجز اقلیم شرق باقی را
قرمطیشان گهی نهاده لقب
گاه بی‌دین وگاه بد مذهب
همه را خوانده مستحق دمار
لایق تیغ تیز و درخور دار
بد در آن سال مرگ زاینده
میر غزنی عظیم نالنده
مرض سل گرفته حلقومش
کرده از خورد و خفت محرومش
با چنان دردهای بی‌درمان
داد بر قتل عالمی فرمان
درد خود را ز کینه درمان یافت
پس به ‌غزنی رسید و فرمان یافت
داشت در سینه کین دیرینه
دیر پاید چوکهنه شد کینه
خواست زان قتل عام، قرب خدای
وای ازین قربه الی الله وای
کینهٔ زردهشتی و شمنی
شد مبدل به شیعی و سنی
«‌سه سبدگل‌» کتاب بودا بود
زآن زردشتیان «‌اوستا» بود
«‌سه سبد گل‌» میان ناصبیان
گشت بوبکر و عمّر و عثمان
نیز نزدیک شیعه شد، حیدر
بدل زردهشت پیغمبر
همچو زردشت کز خراسان‌خاست
کار شیعی شد از خراسان راست
بود بومسلم خراسانی
یکی از شیعیان ایرانی
چون که بد شیعه احمد سفاح
کرد خون بنی‌امیه مباح
مام مامون هم از خراسان بود
از دهاقین گوزکانان بود
خون مامون به سوی مام کشید
در خراسان‌، از آن مقام گزید
در خراسان چو بود شیعه فزون
شد هوادار شیعیان مأمون
جانشین ساخت پور موسی را
کرد رایج شعار خضرا را
از خراسانیان حمایت یافت
جای بر مسند خلافت یافت
چون‌ به ‌شاهی‌ رسید و گشت قوی
کرد تروبج مذهب علوی
باز چون مهد شیعه گشت عراق
کیش سنت به شرق کرد اشراق
سر بسر مردمان آن اقلیم
همچو زردشتیان عهد قدیم
که گزیدند از لجاج و خری
«‌سبد گل‌» به سرو کاشمری
متعصب شدند در سنت
جسته از قتل شیعیان جنت
غارت شیعیان ایران را
بنهاده لقب جهاد و غزا
لیک افغان چراست تلخ و ترش
کی برادر شود برادرکش‌؟‌!
در زمان ملوک ترکستان
بودی این کینه را مگر عنوان
بخت بد بین که قوم افغانی
کآمدند از نژاد ایرانی
مردم غزنه و تخارستان
وآن گروه نجیب پارس‌زبان
قتل شیعی ثواب دانستند
قتل کردند تا توانستند
آنچه محمود غزنوی در ری
کرد بیداد و گفته شد در وی
میر محمود غلجه بدتر از آن
کرد با مردمان اصفاهان
وین عجب‌تر که فاضلی نحریر
کرده تاربخ قوم را تحریر
گفته در سالنامهٔ کابل
ماجرای هجوم قوم مغل
نام آن را درست بنهادست
ظلم و وحشیگری قلمدادست
لیک‌ از آن ‌پس‌ به صفحه‌ای معدود
کرده تمجید از اشرف و محمود
هرکه محمود غزنوی دارد
کی به محمود غلجه روی آرد
میرکز هرج و مرج گشت امیر
میریش‌ را بسی‌ بزرگ مگیر
میرکش پیشه قتل و وبرانیست
آفت مزرع مسلمانیست
میر گردنکش کله‌بردار
سرش بر نیزه باد و تن بر دار
میر باید جهان کند آباد
وطن از میر، تازه باید و شاد
میرکآمد وسیلهٔ تدمیر
او چه میری است؟ مرده باد آن میر
پسر ویس را بتی دانند
میر محمود غازیش خوانند
حیف باشد سفیه سودایی
قهرمان نژاد آریایی
هرکه را شیر هندخوار بود
با سک غلجه‌اش چه کار بود
وان که را هست احمد ابدال
چه تفاخر به اشرف محتال
وان که‌راچون «‌وزیرفتح‌‌»‌سریست‌
ننگ باشد گرش سر دگریست
وان که دارد سوار چون ایوب‌
مدح دزدان کند نباشد خوب
بتر از جمله آن سفیه عنود
که رساند نژادشان به یهود
قوم افغان یهود خو نبود
این خطا قابل عفو نبود
نبود جز جهود نسل جهود
سامی و آرم‌بان به هم که شنود
نیست اندر زبان پختانی‌
اثری از لسان عبرانی
نیست جز نام تنگهٔ خیبر
از یهودی در آن حدود اثر
حیف باشد نژاد مزدایی
نسبت خود کند به یهوایی
جاهلانی که صاحب غرضند
زمره فی قلوبهم مرضند
این اباطیل ناروا سازند
تا ملل را ز هم جدا سازند
عالمانند دایهٔ کشور
از جهالت وقایع کشور
دایه گر طفل را کند اغوا
هست مسئول نزد بار خدا
نه همین دایگی نمی‌دانند
حق همسایگی نمی‌دانند
تا قلم هست درکف جهال
نشود کم ز دهر جنگ و جدال
گشت این بهر جاهلان اسباب
عالم و دین و علم کشت خراب
به صفاهان فتادم از زندان
گفتم این شعرها در اصفاهان
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
خطاب به دروغگویان مصلح نما
ای درآورده بازی اصلاح
وز تو در ناله تاجر و فلاح
‌تا تو در بند شهوتی و غضب
از تو ناید به حاصل این مطلب
تا طمع بر تو پادشا باشد
طمع عافیت خطا باشد
هرچه تو ریش بیش جنبانی
دان که افسار خویش جنبانی
این سر و روی و سبلت جنبان
بهر فاطی نمی‌شود تنبان
مردمانی که از تو آگاهند
همگی مرگت از خدا خواهند
خویش را دایهٔ وطن خوانی
مصلح حال مرد و زن خوانی
لیک از آن دایه‌ای که تا بودست
سر پستان به زهر آلودست
دایه کز کودکش فراغ بود
زو دل باب و مام داغ بود
دور شو ای پلید دامن چاک
دل ما را ز دامن تو چه باک
مثلست این که سوزد از حدثان
مام را قلب و دایه را دامان
تو هم ای دایه زبن هنر بشکن
دل ما سوختی دگر بس کن
ما نخواهیم خیر، شر مرسان
منفعت پیشکش‌، ضرر مرسان
هرچه سرزنده بود درکشور
زنده کردی به گورشان یکسر
آن که را بود قریه‌ای در نور
وان که را بدکلاته‌ای به کجور
قصد ملک و دکانشان کردی
بعد از آن قصد جانشان کردی
این به کرمان نشسته بر سر راه
وآن گدایی کند به کرمانشاه
وان که دشتی به دینور دارد
یا به کرمانشه آبچر دارد
سرش از غصه درگریبانست
منزلش کوچه غریبانست
طبرستانیان صاحب فر
همه در ری به دوش هشته تبر
شده تاریک روزگار همه
به گدایی کشیده کار همه
هرکه خود را ز توکنارکشید
سختی از دست روزگارکشید
وان که شد با مظالم تو شر‌بک
ساخت خود را به حضرتت نزدیک‌
پس ده سال خدمت از دل و جان
یافت پاداش گور یا زندان
وان که عیب تو گفت رویاروی
وزحقیقت نگشت یک سرموی
یا بمیرد به فقر و خون‌جگری
یاکشد حبس و نفی و دربدری
به خراسان فتد صفاهانی
به صفاهان رود خراسانی
دور از زاد و رود وتوشه و زاد
آن به خرجرد و این به شمس‌آباد
اهل ملک از توانگر و محتاج
ناف هشتند زیر بار خراج
خانهٔ خاص و عام ویران کشت
همهٔ خانه‌ها خیابان گشت
دکهٔ پیر زال شد میدان
لیک میدان مشق شد دکان
کاخ پیر عجوز تل کردند
پس خریدند و مستغل کردند
به چه کار این‌ همه عقار ترا؟‌!
وبن‌همه مستغل چه کار ترا؟‌!
پادشا کاو ضیاع گرد آرد
خوبش را پادشاه نپندارد
ورنه کشور ضیاع پادشه است
ملک یکسر ضیاع پادشه است
ملک ضایع‌، ضیاع شاه‌، آباد
پادشاهی چنین به ملک مباد
شه کجا ملک خوبش یغما کرد
گربه باشد که زاد بچه و خورد
خسروان ملک خود چنین نبرند
همهٔ گربکان چنین ندرند
جیب مردم ز سیم و زر خالی
پر زرانبار حضرت عالی
به جز از چند صاحب منصب
وآن وزبر و وکیل لامذهب
باقی خلق جمله در تعبند
وز خدا مرگ ظالمان طلبند
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت در معنی‌: الناس علی سلوک ملوکهم
چون‌ ز عهد مسیح‌ پیغمبر
شدصدوشصت‌وهشت‌سال‌بسر
پادشاهی به چین قرار گرفت
که ازو باید اعتبار گرفت
سست‌مغزی و «‌لینگ‌تی‌» نامش
در حرم بسته دائم احرامش
بود سرگرم خفت و خیززنان
خادمان را سپرده بود عنان
تاجری بهر او خری آورد
عشق خر شاه را مسخر کرد
داد فرمان به گردکردن خر
ریش گاوی و خرخری بنگر
اسب‌ها از سطبل‌ها راندند
جای آنها حمار بنشاندند
قصر و ایوان‌ها پر از خر شد
نزل‌ها بهرشان مقرر شد
خر به عراده‌ها همی بستند
خرسواری شکوه دانستند
شه به هر سو که عزم فرمودی
شاه و موکب سوار خر بودی
قیمت اسب‌ها تنزل یافت
خر مقام براق و دلدل یافت
خلق تقلید پادشا کردند
جل و افسار خر طلاکردند
همه عراده‌ها به خر بستند
به خران نعل سیم وزربستند
رابضان سربسر فقیر شدند
لیک خربندگان امیر شدند
چون توجه نشد ز اسب‌، دگر
اسب معدوم شد به دولت خر
کار در دست خادم و خواجه
شاه سرگرم نرخر و ماچه
هرچه خر بد به شهر آوردند
اسب‌ها را به روستا بردند
مردم روستا سوار شدند
صاحب فر و اقتدار شدند
چون که خود را بر اسب‌ها دیدند
راه یاغی گری بسیجیدند
لشگری گرد شد از آن مردان
نامشان دستهٔ کُله زردان
گشت معروف در همه کشور
«‌لینگ‌تی‌» هست پادشاهی خر
حمله بردند بر شه و سپهش
عاقبت پست شد سر و کله اش
گشت سرگشته پادشاه خران
ملکش افتاد درکف دگران
خواه در روم گیر خواه به چین
خرخری را نتیجه نیست جز این
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
ملاقات دوم با آیرم
پس چندی امیر دولت بار
داد در قرب بزم خویشم بار
سخن از هر دری بکار آورد
پس حدیثی ز شغل و کار آورد
گفت تا کی ز ما کناره کنی
ییری و ضعف را بهانه کنی
تو به کار قلم توانایی
در سیاست خبیر و دانایی
از خموشی چون تو گوینده
نه خدا راضی است و نی بنده
نظم و نثرت روان و با اثر است
در کلامت حلاوتی دگر است
چند بنشینی از پس زانو
پای نه پیش و کن کما کانوا
که فلان و فلان خر و خامند
در بر خاص و عام بد نامند
نیست یک ذره در حناشان رنگ
می‌نویسند لیک پوچ و جفنگ
حاجت ما روا نمی‌سازند
درد کس را دوا نمی‌سازند
فکر در دستگاه ایشان نیست
پشمی اندر کلاه ایشان نیست
جمله با چشم و گوش‌، کور و کرند
روزنامه‌نو‌یس و بی‌خبرند
از هنر نیست نزدشان خبری
نبود در کلامشان اثری
باز کن روزنامه‌ای چو نگار
وز هنرهای خود بیا و بیار
از تو سامان و ساز و پیرایه
وز من ابزارکار و سرمایه
گفتمش من به کار چالاکم
بشنو تا ز چیست امساکم
کارها با تناسب آید راست
کار کان بی‌تناسب‌ است خطاست
این نویسندگان که بردی نام
همه با هم مناسبند تمام
اهل این سبک و مرد این عصرند
هریکی در مناسبت حصرند
این سیاست که داری اندر پیش
مردمی بایدش مناسب خویش
چون مهندس شود کریم آقا
هست معدنچی اولین بنا
پادوانی حقیر و بی‌مایه
از قضا گشته صاحب پایه
همه تغییر داده نام و نشان
هر یکی گشته مهتری ذیشأن
بنهاده به خویش بی‌ترتیب
لقب خانواده‌های نجیب
جاهلی گول‌، مولوی شده است
سیدی ترک‌، کسروی شده است
گشته بقال‌زاده‌، ساسان‌پور
شده پورکیان‌، فلان مزدور
منشی میر قاین ازلوسی
شده همنام شاعر طوسی
خلق را کرده است زنده به گور
مردگان را نموده نبش قبور
آن یکی نام بوذری بگرفت
وآن‌دگرشدجمهری‌اینت‌شگفت‌
پیش از اینها بزرگمهر وزیر
گشت بوذرجمهر در تحریر
در دل خلق داشت مأوائی
لاجرم گشت نام بنائی
بس بنای ظریف بود به شهر
برده هریک زلطف صنعت بهر
ویژه دروازه‌های شهر قدیم
همگی یادگار ذوق سلیم
هر یکی را بها و ارز دگر
ساخته هر یکی به طرز دگر
از درون و برون پر از کاشی
نغز و رنگین چو لوح نقاشی
کند بوذرجمهری از بن و بیخ
ایمن از لعن و فارغ از توبیخ
جای طاق و مناره و ایوان
ساخت‌میدان‌و حوض‌،‌آن حیوان
تیشه بر قرص آفتاب گماشت
جای آن آفتابگردان کاشت
کند از ریشه طاق الماسی
جان آن کاشت لاله عباسی
طرفه هنگامه و الالائیست
بلعجب بربشول و غوغائیست‌
در چنین گیرودار وانفسا
من و مثل مرا برندکجا
چون کنایات من ز حد بگذشت
نکته هایش ز حصر و عد بگذشت
میر آهسته زهرخندی کرد
کشف سر نهفته چندی کرد
عاقبت گفت کاین گرانجانان
همه‌خواهندشد سبک ز میان
شاه داند که کیستند اینها
وز چه جنسند و چیستند اینها
جنیانی به صورت انسند
سربسر نادرست و ناجنسند
شه شناسد یکان یکان را خوب
همه را زود می کند جاروب
کرد خواهد شهنشه ایران
کار با مردمان با ایمان
که وطنخواه و معتقد باشد
خدمت خلق را معد باشد
گفتم ای نیک‌بین خوش‌فرجام
کار شد دیر و قصه گشت تمام
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
فرار آیرم از ایران
میر لشگر ز من مکدر گشت
تاکه شاهنشه از سفر برگشت
چون درآمد شه از سفربه حضر
میرلشگر ببست بار سفر
پسری نوجوان و رعنا داشت
شد جوانمرگ، اینت بدپاداشت
بود داماد شاه آن فرزند
چون پسر مرد، سست شد پیوند
دخل‌ها کرده بود و دزدی‌ها
ناسزاها و زن بمزدی‌ها
گربهٔ دزد بود مردک پست
سینه‌دردی‌بهانه کرد و بجست
کارها بهر شاه ساخته بود
خوب ارباب را شناخته بود
آخرکار اسعد و تیمور
او ز نزدیک دید و ما از دور
چند ملیون ز خوان یغما زد
پاچه را ورکشید بالا زد
علقهٔ خانمان ز هم بگسیخت
ور جلا زد سوی‌فرنگ گریخت
ناخوشی را بهانه کرد آنجا
طلب آب و دانه کرد آنجا
چند ماهی حقوق و جیره گرفت
عاقبت هم هزار لیره گرفت
دانه پاشید شه که باز آید
طایر جسته کی فراز آید
این زمان در فرنگ آزاد است
کیسه پرپول وکله پر باد است
تا سپهرش کجا جواز دهد
کانتقام گذشته باز دهد
وآن سخن را که گفته بد با من
باش تا کی بگیردش دامن
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ دوم
پادشها قصهٔ پاکان شنو!
شمه‌ای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانی‌اند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود به‌شریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله‌، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی‌ سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه ‌قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک‌ و ت روباطن‌ و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعرب‌و،‌ترک‌به‌جایش نشست
مست بیامد، کت دیوانه‌بست
بست‌عرب‌دست‌عجم‌را به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس‌، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک‌ رقاب
پی‌سپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بی‌بدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ‌ما
داد یکی دین گرامی به ‌ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم‌، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت ‌تنش‌ زآتش‌ دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت‌
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوب‌تر از نام‌ نکو هیچ نیست
از پس آن‌، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ ‌سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بی‌خردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بی‌اثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن داده‌ام
درس نو این است که من داده‌ام
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
غزل ضربی (در دستگاه همایون)
باش تا پنجهٔ ناهید زند زخمه به چنگ
آورد اختر ما دامن مقصود به چنگ
خوش دلی‌ها رسد از شاخ‌ هوس گوناگون
آرزوها دمد از باغ امل رنگارنگ
نور پاک احدی رفع کند ظلمت شرک
خلق‌پاک بشری محوکند نقشهٔ جنگ
هرکه را تیر و کمانی بود از غمزه به کف
نزند بر دل صاحب نظران تیر خدنگ
قهر نادان نکند آبروی علم به گور
دست ظالم نزند شیشهٔ انصاف به سنگ
بعد ازین دلبر بی‌مهر به رغم دل ما
ازتعمد نکند سوی رقیبان آهنگ
نکند بار دگر یار، جفا از سر قهر
نکشد بار دگر ناله بهار از دل تنگ
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
ای ایرانی (در دستگاه دشتی)
آخر ای ایرانی!
تا به کی نادانی
تا چند سرگردانی
بر اروپا بنگر
شور و غوغا بنگر
کز مژگان خون رانی
باری باری بر خود کن نظری
داد ازین دربدری آه ازین بی‌خبری
عزت تو جلالت و شجاعتت کو؟
جلال تاریخی و آن برش شمشیر تو کو؟
کورش و دارای مهین خسرو و شاپورکزین
غرش و آوای سواران جهانگیر تو کو؟
*
نه به دل گفتهٔ زردشت تورا هیچ خبر
نه ز محمد خبر و نی ز علی درتو اثر
اهرمن اندر دل تو جسته مقر
پند بزرگان صدمهٔ دوران رفته ز یادت به نظر
رستم دستان سام نریمان و آن جگر شیر تو کو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها
نگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان ها
نه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه ی دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان ها
به فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروران
اگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان ها
سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان ها
حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان ها
گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم
که جز می میرساند در سفال خشک، ریحان ها؟
نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانی
که آخر می شود خار سر دیوار، مژگان ها
کدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان ها
چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا
نیست غیر از رشته ی طول امل چون عنکبوت
آنچه از ما بر در و دیوار می ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن خار می ماند به جا
رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است
خارخاری در دل از گلزار می ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیست
پیش از این سیلاب، کی دیوار می ماند به جا؟
غافل است آن کز حیات رفته می جوید اثر
نقش پا، کی زان سبک رفتار می ماند به جا
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش، کاز او آثار می ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می ماند به جا
نیست از کردار، ما بی حاصلان را بهره ای
چون قلم از ما همین گفتار می ماند به جا
ظالمان را مهلت از مظلوم چرخ افزون دهد
بیشتر از مور اینجا مار می ماند به جا
سینه ناصاف در میخانه نتوان یافتن
نیست هر جا صیقلی، زنگار می ماند به جا
می کشد حرف از لب ساغر می پرزور عشق
در دل عاشق کجا اسرار می ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می ماند به جا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
از جهان تا رشته تابی دسترس باشد تو را
هر سر خاری درین وادی عسس باشد تو را
چند از آمیزش دریای وحدت چون حباب
پرده دار چشم کوته بین، نفس باشد تو را؟
تا تو می لرزی به تار و پود هستی همچو موج
قسمت از دریای گوهر خار و خس باشد تو را
چشم بی شرم تو سیری را نمی داند که چیست
در تلاش رزق تا حرص مگس باشد تو را
چون شرر در سنگ، بی برگی تو را دارد ضعیف
می شوی سرکش اگر یک مشت خس باشد تو را
می شوی افتاده تر، هر چند برخیزی ز جا
تا ز مردم دستگیری ملتمس باشد تو را
شرم دار از حق، منال از بی کسی چون ناکسان
کیست آخر عالم ناکس که کس باشد تو را
از گرفتاران خود، صیاد می گیرد خبر
فکر روزی، چند در کنج قفس باشد تو را
آرزو کرده است آبستن تو را همچون زنان
زان ز دنیا هر زمان چیزی هوس باش تو را
صرف در پرداز دل کن قوت بازوی خویش
در جهان تیره صائب تا نفس باشد تو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
صوفیان بردند از ره چشم جادوی ترا
در کمند وحدت آوردند آهوی ترا
آستین افشانی بی جای این تردامنان
کرد محتاج شراری شعله روی ترا
تندباد بی اصول چرخ ارباب سماع
خصم تمکین ساخت نخل قد دلجوی ترا
زود باشد قرب این پشمینه پوشان، همچو خط
در نظرها زشت سازد روی نیکوی ترا
ترسم آخر ذکر خیر اختلاط این گروه
بر زبان ها افکند لعل سخنگوی ترا
شرط دلسوزی است جان من، که صائب گاه گاه
بر فروزد از نصیحت آتش خوی ترا