عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در بیان آنکه ادب به فارسی و عربی نیست
علم خوان تات جان قبول کند
که ترا فضل بوالفضول کند
بولهب از زمین یثرب بود
لیک قد قامت الصلا نشنود
بود سلمان خود از دیار عجم
بر درِ دین همی فشرد قدم
علم کز بهر خود کنی بر دست
آب خواهد چو تشنگی پیوست
کی شود بهر پارسی مهجور
تاج منّا ز فرق سلمان دور
کرد چون اهل بیت خود را یاد
دل سلمان به لفظ منّا شاد
کی رساند به حکمت ادبت
ظنّ تخییل و حیلت و شغبت
باز بوجهل اگرچه نزدیکست
دوستی دور دست تاریکست
چون ترا جز هوا امید نکرد
دل سیه کرد و جان سپید نکرد
پس در این راه با سلاسل و غل
چارقل حرز تست بر سرِ کل
نیست جز نبوت ره نبوی
نقل نحوی و شبهت ثنوی
نسبت دین درست باید و بس
زانکه دولت شکسته شد ز هوس
دولت از روی شدت و صولت
دوِ امروز دان و فردا لت
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در صفت مرگ پیامبران علیهم‌السّلام
تا بگوید ز انبیا و رسل
چون گرفتم به قهر بر سر پُل
تا بگوید که شیث و آدم را
چون بریدم ز جسمشان دم را
تا بگوید ز کشتن هابیل
که ستم کرد بر تنش قابیل
تا بگوید ز نوش و نوح و لمک
مردن زار و رفتن هریک
تا بگوید ز هود وز صالح
راحت و رنج ناصح و طالح
تا بگوید ز حال ابراهیم
جور نمرود و آن عذاب الیم
حال اسحاق و حال اسماعیل
هاجر و ساره و آل اسرائیل
قصّهٔ رنج یوسف از اخوان
صبر یعقوب و خانهٔ احزان
تا بگوید ز مبتلا ایّوب
دل و جان در عنا و دا مکروب
حال الیاس و یوشع و ذوالکفل
یافته هریک از کفایت کفل
تا بگوید ز موسی و هارون
آل عمران و حوت با ذوالنون
تا بگوید ز گرِیهٔ داود
ناله و آب چشم و طول سجود
تا بگوید ز ملکت پسرش
سایه از پرّ مرغ کرد سرش
انس و جن مر ورا شده مطواع
باد چون مرکبی مطیع و مطاع
تا بگوید ز اشمویل و شعیب
پاکشان جیب و دامن از همه عیب
کالب و دانیال و لوط و خضر
شده هریک ز قوم خویش ضجر
پند لقمان و سرگذشت یسع
دین و دل در ورع بری ز طمع
تا بگوید ز لشکر کفّار
زکریّا بریده از منشار
تا بگوید ز عصمت یحیی
تا بگوید ز نالهٔ عیسی
تا بگوید ز سیّد سادات
که ز ما بر روان او صلوات
احمد مرسل آنکه فضل احد
کرده بر جمله انبیاش اوحد
آفتاب مساجد و خلوات
از حق او را صلوة در صلوات
شیخ ابوبکر و عمّر و عثمان
حیدر آن شیر خالق سبحان
تا بگوید ز حال میرحسن
وآن همه خصم چیره بر یک تن
واندر آن کار پور بوسفیان
یک زمان مر ورا نداده امان
از زنی خواست استعانت و عون
تا شد او هم جلیس با فرعون
تا بگوید ز کربلا و حسین
آن نبی را چو قلب و همچون عین
تا بگوید ز قوم پر شر و شین
شده راضی به قتل میرحسین
شده در نار قاتل و مقتول
رفته با مرتبت به نزد رسول
کربلا گشته گورخانه ورا
کرده تیر عدو نشانه ورا
زان برآوردن هلاک و دمار
از نژاد امیّهٔ خونخوار
تا بگوید که بهر آتش و آب
آب فرعون چون ببردم از آب
تا بگوید ز موت و بعث عُزیر
از بشر آن رخ آوریده به خیر
حال اصحاب کهف و دقیانوس
قصّهٔ تبخلوس و شهر فسوس
تا بگوید ز عاد و عاد نژاد
که به بادش چگونه کردم باد
تا بگوید ز زخم ناگاهان
بر سرِ رهبران ز گمراهان
زان در آوردن رسول از در
زان برون کردن فضول از سر
زان ببردن عروس نیکو روی
ناگهان از کنار زیبا شوی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
صفت مرگ شاهان فرس و بزرگان ایشان
زان ملوک عجم که در تاریخ
بخردان راست موعظت توبیخ
زان سخنهای ملک کیخسرو
رستم زال و نیرم و جم و زو
آل گشتاسب و نامور لهراسب
وان همه علم و حکمت جاماسب
حال جمشید و حال افریدون
حال ضحاک کافر ملعون
سرگذشت سیاوش مظلوم
پدر بی‌حفاظ و آن زن شوم
حال اسفندیار و ظلم پدر
حال افراسیاب بسته کمر
رستم گرد و خدعهٔ سهراب
که جهان شد ز فعل هر دو خراب
زان جفاهای بهمن دانا
که چه کرد از خروج با دارا
زان ملوک طوائف عظما
که چه‌گونه شدند جمله هبا
حال فیروز و اردشیر عظام
اردوان دلیر با بهرام
زان خبرهای آل ساسانی
راندن کام دل به آسانی
زان خصال سکندر رومی
که برفت از جهان به محرومی
زان سیرهای یزدگرد عزیز
که شد از بخت بد همه ناچیز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثیل فی شکر هدایة‌الاسلام
بود عمّر نشسته روزی فرد
گردش اصحاب صفّه با غم و درد
هریک از شادی ره اسلام
یاد می‌کرد بر گشاده کلام
هم کهن پیر و هم جوان تازه
برده آوازه تا به دروازه
منّتی جمله یاد می‌کردند
فوت ایام کفر می‌خوردند
بود عبداللّٰه عُمر حاضر
لیک زان درد و رنج بُد قاصر
منتی کرد نیز بر خود یاد
زود عمّر برو زبان بگشاد
گفت ویحک چه لاف پاشی تو
خود مرین درد را چه باشی تو
درد دین تو تا کجا باشد
مر ترا درد کی روا باشد
تو در اسلام زاده و دیده
تلخی کفر هیچ نچشیده
درد ایام کفر خورده نه‌ای
خویشتن را ذلیل کرده نه‌ای
این چنین درد و زخم ما دانیم
زان به دین رسول شادانیم
ناچشیده تو درد و منّت و عار
هیچ نابرده ذُل و استحقار
نشناسی تو لذّت ایمان
قدر ایمان چه دانی و احسان
ما شناسیم کان چه ذُلّی بود
وان چه بندی و آن چه غُلّی بود
شکر اسلام کرد مادانیم
کین زمان مرد راه ایمانیم
شیر مردان عناء ره بردند
به تو نامرد راه بسپردند
تو به نامردی این ره دین را
جمله کردی خراب آیین را
به چه بنهم ترا به یار جواب
ای ز تو دین و شرع گشته خراب
نه زنی در ره صواب و نه مرد
نه مختّث از آنت نبود درد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثیل فی صلابة طریق‌الاسلام
رفت زی روم و فدی از اسلام
تا شوند از جهاد نیکو نام
وهنی افتاد تا شکسته شدند
چند کس زان میانه بسته شدند
علوی بود و دانشومندی
حیز مردی ولی خردمندی
کس فرستادشان عظیم‌الروم
کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش بپسندید
ورنه مر هر سه را بسوزانیم
بکنم هر بدی که بتوانم
بنشستند و هر سه رای زدند
هر سه تن دست در دعای زدند
گفت مرد فقیه رخصت هست
بسته در دست خصم عهد شکست
که چو بر کفر کرد خصم اجبار
نه به دل از زبان دهد اقرار
بعد از آن چون فرج فراز آید
به سرِ شرط و عهد باز آید
علوی گفت مر مراست شفیع
جدّم آن سرور شریف و وضیع
حیز گفتا به مرد دانشمند
که ز کار شما شدم خرسند
مر ترا علم تو دلیل بسست
علوی را پدر خلیل بسست
من که باشم مخنّث دو جهان
کز بد من شود جهان ویرا
هرچه خواهید با تنم بکنید
گو بگیرید و گردنم بزنید
نیک و بد هست پیش من یکسان
نام نیکو گزیده‌ام ز جهان
سر فدی کرده‌ام پی دین را
چکنم جان و عار سجّین را
کُشته بهتر مرا به نام نکو
که بُوم زنده با هزار آهو
جان بداد و یکی سجود نکرد
بر درِ عار و شک قعود نکرد
ای به مردی تو در زمانه مثل
حیز مردی چنین نمود عمل
تو که مردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده بین فقع مگشای
هرچه جز راه حق مجازی دان
هرچه جز کار اوست بازی دان
هرچه جسمت به روح بنماید
چون تو خردی ترا بزرگ آید
عقل و جان پرده‌دار فرمانند
چاکرانش نبات و حیوانند
آنچه عقد نبات و حیوانست
اندر اقطاع آسیابانست
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچه‌اند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغ چوبین ازان دهند به دست
تا چو آن طفل مردِ کار شود
تیغ چوبینش ذوالفقار شود
مادران پیش خویش از آن به مجاز
دختران را کنند لعبت باز
تاش چون شوی خواستار آید
آن به کدبانوییش به کار آید
تا چو بگذاشت لعبت بی‌جان
لعبت زنده پرورد پس از آن
طفل دکانک از پی آن کرد
تا به دکان رسد چو گردد مرد
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به معنی رسی بدانی زیست
این جهان صورتست و آن معنی
اندرین جان واندر آن جان نی
تا بر این و به آن به انبازی
آدمیزاده می‌کند بازی
تا چو شد مرد و چشم او شد باز
آید از نقشها به معنی باز
زان که خود نیست از درون سرای
در دبستان عقل بازی جای
بندگان را ادیب بیگانه‌ست
خواجه را خود ادیب در خانه‌ست
شاه زاده‌ست آدمی و نسیب
نبود هیچ بی‌رقیب و ادیب
هرکه فرزند شاه کی باشد
بی‌ادیب و رقیب کی باشد
آدمی عالم مقصّر نیست
همه همتا و هم همه بر نیست
تو که باشی هنوز آدم را
چه شناسی تو خاتم و جم را
که ستور است و دیو در پایه
هم فرومایه هم گرانمایه
خو که نز راه بخردی باشد
از ستوری و از ددی باشد
آدمی همچو مرغ با پر نیست
هم همه بار و هم همه بر نیست
هرکه نان با خرد نداند خورد
دعوی آدمی نباید کرد
آدمی بی‌خرد ستور بُوَد
گرچه دارد دو دیده کور بُوَد
گر تو جویای عالم رازی
ای زمن با زمانه چون سازی
چند از این آسیا و آن گلخن
نام این باغ و وصف آن گلشن
بهر آن کرد پادشات عزیز
تا کنی نان و آب کو و کمیز
تا کی از دور چرخ دون لئیم
خورد دونان بوی چو مال یتیم
سال و مه مانده در غم نانی
وز لباس علوم عریانی
قوت خودبینی از کفایت خود
اعتقادت بدست و دینت بد
رازق خویش را نمی‌دانی
بندهٔ آب و چاکر نانی
تو ز جان فوت و موت می‌دانی
ز آتش ایمن ز فقر ترسانی
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
فی صفة سهمه و اقباله
از مدد نیزه نیزه بود آن روز
تیر پروین ربای جوزا دوز
سیهان را به خنجر روشن
کرده چون لعل مهرهٔ گردن
جزع‌گیران به زیر درع چو آب
چون کبوتر طپنده در مضراب
کشته گشتی اجل ز خون‌خواران
گر نبودی اجل هم از یاران
تشنه جانان ز حلق خنجر چش
دیده جویان ز چشم پیکان‌کش
رویشان چون نبید زرد از تاب
چشمشان چون قدید سرخ از خواب
چشم با چهره گشته بیگانه
دیده با دود گشته همخانه
دهن بحر خاک‌بیز شده
دیدهٔ چرخ سرمه ریز شده
کند گشته ز تیزتازان فهم
مرگ در آرزوی مرگ از سهم
گشته عیّوق از تف آهن
زرد رخسار و لعل پیراهن
شده از ابر ناوک و زوبین
ره چو دریا و کشته چون پروین
نوک ناوک چو عقل در تگ و پوی
از درون دو دیده مردم جوی
رمح در دست مرد خون کرده
اژدهایی زبان برون کرده
بند و پیوند کرده از سرِ خشم
گرز چون سرمه و سنان چون چشم
شخص خصمش چو مرده دامن چاک
دهن او چو گور گشته ز خاک
گشته عالم ز گرد چون دوده
فلک از دوده رخ بیندوده
عکس خون بر سپهر سیمابی
راست مانند شَعر عنابی
دشمنان شهنشه فیروز
روزشان چون شبست و شب بی‌روز
جانشان از ثری روان به اثیر
ظفر حق سوی سپاه و امیر
روی صحرا چو نیزه خورده اجم
آب دریا ز خون چو آب بقم
بر قضا تنگ مانده راه گذر
بر عدو در ببسته دست ظفر
جان خصمان ز بیم تیر و سنان
جمله برداشته جدل ز میان
کوه و دریا و بیشه و هامون
موج می‌زد در آن زمان از خون
پشت چوگان ز گرز و سرها گوی
سینه گلبن ز تیر و رگها جوی
رُسته بر رخش لشکری بشکوه
هریکی چون چناره بُن بر کوه
خصم را رمح چون الق در بسم
چشمها کرده همچو جان در جسم
اسب و مرد از نهیب راه گریز
خشک مانده چو صورت شبدیز
دستها از عنان بمانده جدا
پایها در رکاب و سر شیدا
همچو ماهی‌به خشک‌خشک و خموش
مرد بی‌دست و پای جوشن پوش
پای گُردان پیاده مانده به جای
زان دو دست سوار قلعه‌گشای
دمشان باز پس شدی هرگاه
که ز کشته نیافت مردم راه
آن زمان لااِلهَ اِلّا اللّٰه
وهم را ره نبود در بر شاه
وهمها واله از سیاست او
فهمها کاره از ارادتِ او
چون به تیغ ویست فتح گرو
همه عالم به پیش او به دو جو
نقشهای برنده بر خنجر
رُسته همچون سمن ز نیلوفر
رای شاهان به پیش رایت شاه
همچنان شد که روی آینه ز آه
آه برخاسته ز دشمن شاه
هرکجا این دو آمد آمد آه
زان الفـ شکل نیزه از سرِ خشم
چشمشان کرده همچو های دو چشم
زان همی نور دیده نگذارد
کاینه آه را زیان دارد
کرده در رشته رُمح مرد افکن
مهرهٔ گردنِ بسی گردن
شاه خورشید روی گردون تیر
شیر آتش سنان آهوْ گیر
رایتش را گرفته بخت به چنگ
همچو در دست ماه هفتو رنگ
شده در گرد روی روشن اوی
همچو جان بلال در تن اوی
گرد خورشید رای او گردان
ماه‌رویان زهره پروردان
هر سواری چو کوهی اندر زین
موی بشکافتی ز رای رزین
نیزه در دستشان میان غبار
چون به سیلاب تیره بی‌جار مار
چابکان خطا و فرخارند
ماه‌رویان چاچ و بلغارند
تیر گردون به نیزه بربایند
با کمر همچو نیزه برپایند
روی چون آفتاب و دل چون شیر
چون ره کهکشان کمر شمشیر
استخوانشان ز گرز ریزه شده
تن سپرسان ز چوب نیزه شده
کرده از گرز و نیزه بر دشمن
استخوان آرد و پوست پرویزن
مهرهٔ پشتشان ز گرز و سنان
کرده چون سبحه‌های پیرزنان
تیغ بهرامشاه بن مسعود
خصم را همچو آتش موقود
باغیان را ز بیم بر سرِ چاه
شده از بیم چرخ و ناوک شاه
دلوهای دریده تارکشان
رشته‌های گسسته ناوکشان
بُد چنان ریخته به پیشش سر
که ببخشد به وقت بخشش زر
کرکس از کشتگانش چون صلصل
لاله منقار بود و گل چنگل
تا خدنگش جدا ز پیکان بود
بدی اندر میان نیکان بود
بدی از فرّ شه ز غربت رست
سوی بد رفت و هم به بد پیوست
گر ز یاران او نبودی مرگ
کرده بودی همش ز جان بی‌برگ
هرکه جست اندران ولایت صدر
از سرِ جهل بود نز سرِ قدر
بود باغی ز بغی و فسق و فساد
چون بقایای قوم هود ز عاد
دل هریک ز بغی و کینه چو نار
اسب چون کوه و مرد همچو چنار
شه ز بس خون که ریخت از شش سون
گوی یاقوت شد زمین از خون
چون بریشان به خشم شد سلطان
از برای موافقت به زمان
کشت چندان شهنشه اندر جنگ
که به مرغانش پر زدن شد تنگ
چون نهیبِ سنان شه دیدند
چون رکاب و عنان شه دیدند
مرغ دلشان ز خانه خشم گرفت
کِشت جانشان ز دانه خشم گرفت
گرچه مرغان تیز پر بودند
ورچه ماران مورپر بودند
در زمان شان ز شاه دولت یار
بابزن نیزه بود و سلّه حصار
کرد خصم بی‌آب را در خواب
سرش از تن جدا چو کوزهٔ آب
چه بزرگ و چه خُرد باغی عور
چه فراز و چه باز دیدهٔ کور
آن چنان بر مصاف چیر شدست
راست گویی که شرزهٔ شیر شدست
آن چنان گشت شاه عاشق رزم
که بود باده‌خوار عاشق بزم
رزم و بزمش به چشم هردو یکیست
تیز و گردنده راست چون فلکیست
زین سپس عکس خون ز کرّهٔ خاک
آسمان را کند به سرخی لاک
باغیان را همه به نوک سنان
کرد در یک زمان تنِ بی‌جان
گشت حالی چنو پسیچد جنگ
خصم او همچو صورت سترنگ
عقل داند برای صرفهٔ علم
که ز صرّاف کین نیاید حلم
همه جهّال دهد دانند این
جملهٔ عاقلان شناسند این
که نشاید برای خطبه و کین
مور بر منبر و ملخ در زین
که نزیبد برای ملک و ثواب
خرس بر تخت و خوک در محراب
اندر آن جنگ دشمن و خصمانش
صورت شیر بود و شادروانش
تشنه مانده زبان دشمن او
جان او خشم کرده با تن او
که شناسا خرد به دیدهٔ عقل
بشناسد بدیهه را از نقل
پیش آسیب گرز شاهنشاه
خاصه با گرز چون شود همراه
چیره دستی و پایداری اوی
کامرانی و کامگاری اوی
به زبان سنان و تیغ چو باد
همه را در دهان خاک نهاد
مهر او جان خان و مانها شد
کین او دود دودمانها شد
دشمنش را به هرکجا که درست
دیده‌بان مرگ و قهرمان سقرست
دهر از این پرده گر بپرهیزد
همچو پرده‌اش فلک برآویزد
مرد بد را بدِ زمانه جزاست
گلخن و پای خر سزا به سزاست
سوی بد گرچه عزّ حق نه نکونست
دافع دشمنست و نافع دوست
گرچه بد شد مزاج بد دل ازو
عزّ حق است و ذلّ باطل ازو
برخی جان خسرو منصور
شوما بر زبان نیشابور
از پی راه و عشرت و نیرو
ماه او، زهره او، و بهرام او
پیش بهرامشاه بن مسعود
ظفر و فتح با رکوع و سجود
بر کلاه و قباش و اسب و ستام
فلک و اختران درود و سلام
بر خور ای بر شده سپهر بلند
تو به پیران سر از چنین فرزند
ای فلک ز آفتاب و از یارش
خلفی یافتی نکو دارش
چرخ را گرچه بس خلف بودند
تو دُری و آن دگر صدف بودند
لطف او شد نشیمن صهبا
قهر او شد لویشن دریا
پادشاهی به رنج کرد به دست
آنگهی پای او به گنج ببست
پادشاهی نیاید اندر چنگ
جو به جنگ و به باشگونهٔ جنگ
کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ
تازگی کشت ابرِ گریانست
تازگی ملک تیغ خندانست
تیغ باید که خون پذیر شود
ملک بی تیغ کی چو تیر شود
زانکه مانند مرد در پابند
هیچ زن برنخاست از فرزند
شاه در ملک خویش از پی جود
چون شد او پیش عقلها مسجود
دستها را به تیغ و رمح آراست
زانکه دفع از چیست و نفع از راست
شه که خواهد که جاه دارد ملک
به سیاست نگاه دارد ملک
زانکه نبوند قلزم و اخضر
جز به تلخی نگاهبان کهر
هر کمرگه که بی‌شکوه بود
کمر نال و خمِّ کوه بود
بی‌صهیل و صلیل و گیراگیر
چون طنین کی شود صریر سریر
زانکه در راه ملک هر شاهی
بر سر جاه و قدر هر ماهی
دولت آرای بازوی چیرست
ملک پالای دست و شمشیرست
آب بحر ارنه تلخ و تیزستی
چون دگر آبها گمیزستی
زیر رانها براق دریا ساز
ابر بر برق پایِ رعد آواز
گردسم تیز گوش و پهن بران
خوش کفل سرمه چشم خرد سران
شاه بی‌تیغ باغ بی‌میغ است
پاسبان دین و ملک راتیغ است
کوه شاهست بر زمین وانگاه
تیغ دارد چرا ندارد شاه
شاه کوهی است بر زمین به شکوه
تیغ دارد چرا ندارد کوه
آفتابی که شاه گردونست
هیچ بی‌تیغ نیست شه چونست
شاه را گرنه تیغ تیز بُدی
خلق را نقد رستخیز بُدی
در خور ملک جز نبردی نیست
مردی دیگران ز مردی نیست
زانکه بی‌تیغ دین نیافت قرار
ذوالفقاری به حیدر کرّار
جبرئیل آورید و گفت بران
خون این مشرکان به گرد جهان
بر رسول آنکه ناورد ایمان
خونش از ذوالفقار زود بران
نیست بی‌تیغ ملک را رونق
ملّت حق ز تیغ شد مطلق
تیغ مر ملک را نکو یاریست
ملک بی‌تیغ همچو بیماریست
شه چو بر تخت ملک خود بنشست
پیش تختش جهان کمر بربست
ریخت از بهر راه‌جویان را
آب روی گزاف گویان را
زین شه نیک خوی پاک نژاد
هرکه او بد نبود نیک افتاد
ملک پرورده زیر دامن کرد
جان نگهداشتن به آهن کرد
هرکه از دل نخواست تعظیمش
بامِ بومست بومش از بیمش
چون کمر بست شاه بهر جدال
خانهٔ دشمنان شمار اطلال
گرچه بهر صلاح تا اکنون
خنجرش لعل‌پوش بود از خون
شد کنون در بهشت محشر او
سبز جامه چو حور خنجر او
ای ز محمودیان ششم ز عدد
چون ششم دور ز انبیا احمد
نام شش هست لیک نزد خرد
در جمل نقش شش بود ششصد
یک و دو سه و چهار و پنج کمست
پس چو شش دانگ شد یکی درمست
ای به رو آفت نگارستان
وی به خو نوبهار خارستان
تازه‌روی از تو شاخ و بیخ جهان
سخت پای از تو چار میخ جهان
دولت از تو بهشت کوی شده
روزگار از تو تازه‌روی شده
گشت تا صدر ملک بگرفتی
وز دوامش قوام پذرفتی
پای بوس تو هامهٔ هامون
طوق دار تو گردن گردون
زین سبب از برای عزّ و جلال
نه ز طبع ملول و روی ملال
از پی خدمت تو اندر حال
کرده از میم صدهزاران دال
تاجداران رکاب‌بوس شده
از تو جمله عمل پیوس شده
مَلِک هند نایب تو به هند
مهتر سند یافته ز تو سند
خاک‌بوسان درگهت به نیاز
کرده خاک درت چو سینهٔ باز
کرده از مجلس تو روح از در
ابروار آستین و دامن پُر
شد ز تأثیر رای شاه جهان
وز پی روی بی پناه مهان
مجلس بزمش از بهشت اثر
روز رزمش نمونه‌ای ز سقر
چون تو برداشتی نقاب جلال
زان اساریر بر سریر کمال
از لقای تو خیره شد خورشید
وز سخای تو مُرد طفل امید
شهریاران ز تو رسیده به کام
کرده سعی تو با هزار اکرام
زان همه خلق در سجود تواند
که گرانبار شکرِ جود تواند
مر ترا روز فضل و جود و کرم
به درم بنده گشت قلب درم
مرد مقلوب داده‌ای به نبرد
زان دهد جان خویش پیش تو مرد
شد ز خاک درِ تو در عالم
آز بسیار خوار سیر شکم
راست گفت اندرین حدیث آن مرد
کاز را خاک سیر داند کرد
گرچه در پادشاه باشد عدل
نان بی‌نان خورش بود بی‌بذل
آن بزرگان که وام جان توزند
رسم جان‌بخشی از تو آموزند
طمع از بوی دستت ای سرِ جود
پای‌کوبان درآید از درِ جود
هرکه او جست خصمی تو دُرست
کودکانش یتیم کردهٔ تُست
روزی نیک مرد همچو بهشت
گویی اینجا خدای بر تو نبشت
تا درو درگهت پدید آمد
قفل امید را کلید آمد
نام تو آنکه بر زبان راند
نامهٔ بخت او ملک خواند
چون نشستی به بارگاه جلال
چون نمودی به خلق ماه کمال
از تن دشمنان بکندی سر
بر سرِ دوستان فشاندی زر
جادوی آز را به طبع کریم
خورد جود تو چون عصای کلیم
هم مَلک بند و هم ملک جاهی
هم فلک قدر و هم جهان شاهی
عاقلانِ زمانه مست تواند
قلعه‌های بلند پست تواند
صاحب ذوالفقار و رخش تویی
پادشاه خزینه‌بخش تویی
بخت کو هست مایهٔ شادی
دارد از بندگیت آزادی
آسمان از سنان جانسوزت
وز پی ناوک جگر دوزت
خور ز تیر تو با خطر تازد
زان ز مه گه گهی سپر سازد
از تفِ تیغ خشم اگر خواهی
کنی از بحر تابهٔ ماهی
زُهره را دیو تو شهاب کند
زَهره را آتش تو آب کند
دشمنان را ز خلق جان افشان
خونبها بدهی و ببخشی جان
بر زمانه تویی شه مطلق
مملکت را تو شهریار بحق
از تو کمتر عطا که سایل برد
بیشتر دان ز گنج باد آورد
بی‌دلان را دل کریم تو بس
نیک و بد را امید و بیم تو بس
تا چه کردست غزنی از کردار
کز چو تو شاه گشت برخوردار
گر بخواهی تهی کنی ز حسام
نُه فلک را ز بند چار اندام
گرچه چون آسمان بسیچد خصم
چون قضا دست تو نپیچد خصم
با خلاف تو تن کفت گردد
در ثنای تو جان سخن گردد
همچنان آید از تو در دل نور
که خوشی جان ز خوشهٔ انگور
چون درِ گنج عقل بگشادی
هرکسی ار ز داد دل دادی
گاه میدان و وقت ایوانت
شب اکرام و روز احسانت
دل خرد را ز جان ندای تو کرد
داد دل یافت جان فدای تو کرد
صدمت صورو عین تو گه جنگ
هردو همره چو رنگ با آژنگ
هرکه از سهم تو روان نسپرد
تا ابد نفس او نخواهد مرد
روز هیجا چو عاطفت ورزی
نیزهٔ تست سوزنِ درزی
پاره‌ها را دُرست گرداند
سست را عزم چُست گرداند
پس از این روی پشت خلق قویست
خشم تو چون یزید و دل علویست
گشت حیران عقول اهل هنر
ماند واله روان اهل بصر
ملک و ملّت موفّق از تو شهست
دین و دولت به رونق از تو شهست
ملت از تو چنان که خور ز سپهر
دولت از تو چنان که ماه از مهر
یافت از سعی تو سرافرازی
دین و شرع محمّد تازی
گر به شمع تو نیستیش امید
چون لگن برنیامدی خورشید
نقش مُهر تو نقش مهر جمست
که همه دین و دولتش بهمست
حاتم از جود تو سخا آموخت
دولت از ملک تو ثبات اندوخت
چه حدیثست کین مبارک پی
طی کند نام جودِ حاتم طی
قهر و لطف به گاه راحت و رنج
غم فزاینده است و شادی سنج
جود تو بهر جان آدم را
پاسبانست عرض عالم را
خاک حلم تو آتشِ نابست
امر تو بادپای چون آبست
باد عزم تو جان تمکین است
آب روی تو تازگی دین است
زورق رزق را که اسبابست
جان این بادپای از آن آبست
از پی قدر نامت ای خوش نام
عُمرِ چرخ نام شد بهرام
زانکه بهرام را اگر سفریست
وقت رجعت صلابت عمریست
دل چو بر درگهت قرار کند
اندُه از فرِّ تو فرار کند
شیر اگر با شب تو روز کند
کام چون شیر عودسوز کند
ای هنرمند شاه دین‌گستر
وی حقیقت نیوش دین‌پرور
طمع آن را که چاکرت گردد
هر زمان آسمان سرت گردد
ای فرود آمده چو قطر از میغ
ملک بگرفته شمس‌وار به تیغ
بر جهانی شده به یکدم شاه
خه‌خه ای شه علیک عین‌اللّٰه
باره چون شمس بر فلک راند
تا نزد تیغ ملک نستاند
تو چو شمس و قمر گرفتی ملک
زان به تیغ و سفر گرفتی ملک
این چو تازنده و آن رباینده‌ست
لاجرم ملک هردو پاینده‌ست
بس کسا کو چو ماه برگردد
سر آن گزدما که سر گردد
شمس از اول که ملک جوی شود
در و دیوار زردروی شود
ماه از آن جاه خویش بفزاید
خدمت را مگر به کار آید
باد کین تو خاک محنت بیخت
زخم تیغ تو آب آتش ریخت
خصم تو جنگ جست و بخت ظفر
او دگر خواسته خدای دگر
تیره شد جان به تیر تو ز هوا
گنگ شد کُه ز گرز تو به صدا
چون بدیدند خلق رویش را
همه جویان شدند کویش را
از شها حجاز و شام و عراق
بلکه از خلق جملهٔ آفاق
من ترا دیده‌ام دراین عالم
ملک میراث و ملک تیغ بهم
ملک میراث گرد گردانست
ملک شمشیر ملک مردانست
تا بر او آتش تو آب براند
آتش دل بر آب خویش نماند
هرکه چون رشته تافت گردن خویش
مهرهٔ گردنش فکندی بیش
خصم در دست قهرت افتاده
پایها در رکاب چون باده
گرچه رُمح تو جان رباینده‌ست
جان او جانت را ستاینده‌ست
شیر اگر شور از آگهی کردی
پیش تو شیر روبهی کردی
راست گفته است شاعر استاد
محض توحید و داد شرع بداد
گر فزاید کسی و گر کاهد
عاقبت آن بُوَد که او خواهد
دشمنت چون سرِ فضول آورد
دست او پای بند غول آورد
دشمن تو چه بابت تیغست
زود دریغست تیغ اگر میغست
جانش را خود سنان چرا باید
خود چو بوی تو یافت پیش آید
نیک بشناخت از دل روشن
قدر تیر تو دیدهٔ دشمن
لاجرم تا به دستش آوردست
فلک از سهم ایمنش کردست
کرده خصمت به نقش پرّ ذباب
رخنه چون عنکبوت اصطرلاب
هیبت شاه راحت کل راست
گریهٔ ابر خندهٔ گل راست
تیر کز شست خصم گشت جدا
باز گردد به سوی او چو صدا
چون صدا بازگشته بر جانش
چون قضا تیره ره فراوانش
چون بیفشرد خصم را پالان
رفت چون چوب خورده کون مالان
گشت از فرِّ پادشاهی تو
ور پی عدل و نیک خواهی تو
هردو همره ز بازوی چیرت
ملک‌الموت و زخم شمشیرت
نه بجست از تو سوی برگی شد
که ز مرگی به سوی مرگی شد
هرکه او خصم دولت و دین بود
قهر کردی و خود سزا این بود
خصم تو آنکه از تو بگریزد
خاک ادبارش آتش انگیزد
تو به تدبیر جان گمراهان
گور کن مُزد گورشان خواهان
مرگ بنوشته بر دل دشمن
که کفن پیشتر خر از جوشن
گور کن گفت با دل خصمان
که کفن پیشتر خر از خفتان
هست عدل تو دوزخ ابلیس
سَر تیز تو سنگ مغناطیس
قهر اعدای دین تو دانی کرد
که ز جان و تنش برآری گرد
هرکجا سهم و تیغ تو برسید
کس از آن بوم و بَر فلاح ندید
تیغ تو زهر جان‌گزای آمد
امن تو سایهٔ همای آمد
سرِ تیر تو جان بدخواهان
می‌کشد از تن شهنشاهان
بر سرِ تیر جان برافشانند
ورچه سنگین دل آهنین جانند
گر شوی سوی کوه پایهٔ روم
کژ نماید ز بیم سایهٔ روم
ور کمربند کوه درگیری
کوه را همچو کاه برگیری
آمده خصم با تو در میدان
زخم موتوا بغیظکم بر جان
لاله صورت شده رخش ز کمان
سرو بالا شده سرش ز سنان
کرده از سم به رغم اخترشان
بادپای تو خاک بر سرشان
آب و آتش نخوانده او را اسپ
خوانده این صرصر آنش آذر شسب
جز ز عدل تو نیست اندر کار
دور باش تو و مترس حصار
گویی آموخت عقل والایی
از تو آیین ملک‌پالایی
فتنه را داد امر امن تو خواب
آب را بُر آب تیغ تو آب
پیش عدلت بهار جان افروز
نزد عقلت سپهر پیش آموز
چون دل و جانش کرّ و فرّ تو دید
دل او مرد و جان ازو برمید
دید خود را در آینهٔ دل خویش
دست و شانه جدا ز مفصل خویش
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت زن دادخواه با سلطان محمود
آن شنودی که بود چون در خورد
آنچه با میر ماضی آن زن کرد
شاه شاهان یمینِ دین محمود
که از او گشت زنده رادی و جود
کان زن او را جواب داد دُرشت
که به دندان گرفت ازو انگشت
عاملی در نسا و در باوَرد
قصد املاک و چیز آن زن کرد
خانهٔ زن به قصد جمله ببرد
چون برد جامهٔ عرابی کرد
زن گرفت از تعب رهِ غزنین
بشنو این قصّه و عجایب بین
کرد انهی به قصّه سلطان را
به شفیع آورید یزدان را
که ز من عامل نسا املاک
بستد و من شدم ز رنج هلاک
شاه چون حال پیرزن بشنید
پیرزن را ضعیف و عاجز دید
گفت بدهید نامه‌ای گر هست
تا ز املاک زن بدارد دست
نامه بستد سبک زن و آورد
شادمانه به عامل باورد
که به زن جمله ملک باز دهد
زن بیچاره را جواز دهد
با خود اندیشه کرد عامل شوم
که کنم حکم زن چو حکم سدوم
زن دگرباره بر ره غزنین
نرود من ندارمش تمکین
نه به زن باز داد یک جو خاک
نه ز شاه و الهش اندُه و باک
زن دگر باره رای غزنین کرد
بنگر تا چه صعب لعب آورد
قصّه بر شاه داشت بار دگر
خواست از شاه خوب رای نظر
به تظلّم ز عامل باورد
بخروشید و نوحه پیش آورد
گفت سلطان که نامه‌ای بدهید
رسم و آیین بد دگر منهید
گفت زن نامه برده‌ام یکبار
لیک نگرفت نامه را بر کار
بود سلطان در آن زمان مشغول
سخنِ پیرزن نکرد قبول
گفت سلطان که بر من آن باشد
که دهم نامه تا روان باشد
گر بر آن نامه هیچ کار نکرد
آن عمیدی که هست در باورد
زار بخروش و خاک بر سر کن
پیش ما وز حدیث بی‌سر و بُن
زان سبک گفت ساکن ای سلطان
چون نبردند مر ترا فرمان
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کسی کند که ورا
نبود بر زمانه حکم روا
بشنید این سخن ز زن سلطان
شد پشیمان ز گفت خود به زمان
گفت کای پیرزن خطا گفتم
کز حدیث تو من برآشفتم
خاک بر سر مرا همی باید
نه ترا کاینچنین همی شاید
که مرا مملکت بود چندان
که در آن ملک باشدم فرمان
به ایاز آن زمان سبک فرمود
که سخن بیش از این ندارد سود
زی غلامان سبک یکی بگزین
که رود زی نسا چو باد برین
که بود مرو را سواری بیست
بنگرد کاین عمید ابله کیست
کار بر مرد بد بگیرد سخت
پس مرو را فروکند به درخت
نامه در گردن وی آویزد
تا ز بد هرکسی بپرهیزد
بس منادی زند به شهر درون
کانکه از حکم شاه رفت برون
سر بپیچید و ضال و عاصی گشت
گرد خود رایی و معاصی گشت
مر ورا این سزا بود ناچار
تاندارد رضای سلطان خوار
رفت میری بدین مهم در حال
کُشت مرد فسادجو به نکال
عامل ابله از چنان کردار
جان به بیهوده کرد در سرِ کار
بعد از آن حکم شاه نافذ گشت
شیر با گور آب خورد به دشت
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل او جنان باشد
پس اگر حکم او نباشد جزم
نکند هیچکس به ملکش عزم
امر سلطان چو امر یزدانست
سایهٔ ایزد از پی آنست
لفظ مهتر که گفت از پی شاه
هست سلطان همیشه ظلّ اللّٰه
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در خون ناحق ریختن حکایت مأمون
چون تبه شد خلافت مأمون
ریخت مر خلق را به ناحق خون
کرد بر آل برمک آن بیداد
کهکسی زان صفت ندارد یاد
یحیی بیگناه را چو بکشت
گشت بر وی زمانه تنگ و درشت
مادری داشت یحیی مظلوم
پیر و عاجز ز کام دل محروم
جفت اندوه گشته اندر دهر
عیش شیرین بر او شده چون زهر
باز گفتند حال مأمون را
عرضه کردند حال محزون را
که دعای بدت همی گوید
ملکتت را زوال می‌جوید
دل او خوش کن و ز حقد بکاه
باز خواه از عجوزه عذرِ گناه
رفت مأمون شبی ز خلق نهان
برگشاده به عذر جرم زبان
درِّّ و گوهر بسی بدو بخشید
راه و سامان کار خود آن دید
گفتش ای مادر آن قضایی بود
چون قضا رفت زاری تو چه سود
بعد از این کارهای با هُش کن
وز دعای بدم فرامُش کن
گرچه یحیی نماند و یافت گزند
من ترا ام به جای او فرزند
من به جای ویم تو دل خوش دار
حقد و کین و دعای بد بگذار
مادر پیر داد کار بداد
در زمان پیش وی زبان بگشاد
گفت کای میر باز ده خبرم
من به شخصی چگونه غم نخورم
که ورا چون تویی عوض باشد
راست چون جوهر و عرض باشد
با بزرگی که آمدت حاصل
هم نباشی به جای وی در دل
چون وییی را به گور نتوان کرد
که بُوَد مادرش ز انده فرد
چون تویی با هزار حشمت و جاه
نیست ما را به جای آن دلخواه
این چنین لفظ چون دُر شهوار
یادگار است زان زن بیدار
گشت از آن یک سخن خجل مأمون
بعد از آن خود نریخت هرگز خون
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
التمثّل فی عصمة قتل المظلوم
همچنین شاه ماضی با جود
ناصرِ دین سرِ کرم مسعود
گشت بر بوالحسین میمندی
متغیر ز چونی و چندی
رفع کردند مر ورا در کار
از شیانی درم هزار هزار
عاقبت کشته شد بناحق و جور
هیچ نابوده کار او را غور
مادری پیر داشت بس عاجز
که نبودی دعاش را حاجز
شاه را گفت مُفسدی احوال
که کند مُرغوار به جان تو زوال
دل این زن به عذرها خوش کن
کینه را در دلت میفکن بُن
شاه یک شب سحرگهی برخاست
برِ زن رفت و عذر رفته بخواست
گفت بد کردم و پشیمانم
زین سبب بد مخواه برجانم
رفتنی رفت وین قضا بشتافت
تیر بگذشته چون توان دریافت
نیز بر من دعای بد تو مکن
بودنی بود در نورد سخن
پیرزن گفت کی جهان را شاه
از منی زین سبب تو عذر مخواه
چون کنم من دعای بد حاشا
یا زنم مُرغوای بد حاشا
میرِ ماضی بدو همی دنیی
داد و ت نیز دادیش عقبی
دنیی و عقبی از شما داریم
حق این کی بخیره بگذاریم
یافتست از تو و پدر پسرم
دنیی و عقبی این غم از چه خورم
به تلافی مال دنیی و دین
کی کنم خیره ای ملک نفرین
او جهان داد و تو شهادت و اجر
نیست جای غم و ملامت و زجر
نیست اندیشه‌ای ز من بحلی
از توام نیست زین سبب خجلی
حاش‌للّٰه که من بدت گویم
یا زوال کمالِ تو جویم
شاه آزاده این سخن بشنید
پیرزن را به مادری بگزید
زان خجالت به دل پشیمان شد
چشمش از حال رفته گریان شد
خون ناحق نگر نریزی هیچ
ورنه نار جحیم را ببسیچ
خون ناحق ز کارهاست بتر
خون ناحق کندت زیر و زبر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در کفایت و رای پادشاهی
شاه شاهان یمینِ دین محمود
که جهان را به عدل بُد مقصود
شاه غازی یمین دین خدای
که بُد او در زمانه بار خدای
یافته دین احمد تازی
سرفرازی بدان شه غازی
روزی اندر دلش فتاد هوس
که سوی رومیان فرستد کس
ملک روم را کند آگاه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بر درگهم کدام کس است
کهمر این کار را به علم بس است
اختیار اوفتادش از فضلا
خواجه بوبکر سیّدالندما
آن به هر علم حیدر ثانی
آنکه خوانی ورا قهستانی
کرد حاضر ورا و حال بگفت
راز خود زان نکو سیر ننهفت
گفت خواهم که سوی روم شوی
برِ آن خیره رای شوم شوی
بگزاری ز من یکی پیغام
برسانی به شرط خویش سلام
پس بگویی که حمل ما بفرست
زر و دیبا و دُر بدین فهرست
ورنه جنگ ترا بسیچم زود
از تو و ملک تو برآرم دود
گفت بوبکر بنده فرمانم
باد برخی جان تو جانم
گفتنی گفته شد بدو یکسر
همه پیغامها ز خیر و ز شر
کس فرستاد پس شبی سلطان
که برو خواجه را برِ من خوان
کرد حاضر ورا و پیش نشاند
سخن از هر نمط برش می‌راند
پس بگفتش که گر در آن محفل
رومیان آورند با تو جدل
گوید ای مرد تا کی این هذیان
شرم ناید ترا ز شاه جهان
در چنین بارگاه وین دیهیم
ظالمی را همی نهی تعظیم
بنده زادی خود آن محل دارد
که ز وی شاه ما خلل دارد
ظالمی خیره رای هر جایی
چون ورا پیش شاه بستایی
پیش این تخت با بزرگی جفت
سخن ظالمان نباید گفت
تو چه گویی جواب این گفتار
از سرِ لطف نز سرِ پیکار
خواجه بوبکر گفت سلطان را
کای به حق سایه گشته یزدان را
این سخن گر بُدی ز خصم بی‌آب
دادمی گفته را به شرط جواب
لیکن اکنون سخن تو آرایی
هم تو این را جواب فرمایی
گفت سلطان که گر رود این حال
تو بده مر ورا جواب سؤال
که چنین است و حق به دست شماست
لیکن این از جواب گردد راست
بنده زاده است و ظالمست بلی
نیست با تو مرا بدین جدلی
لیکن اندر ممالک این مرد
ظلم جز وی کسی نیارد کرد
کس ندارد به ملک او زَهره
که فزون‌تر خورد وی از بهره
جز ازو ظلم کایناً من کان
نرود هیچ آشکار و نهان
ز اتفاق این سخن برفت به روم
خواجه گفت این سخن بُوَد معلوم
هم بر آن سان جواب ایشان داد
صد در از رنج بر ملک بگشاد
چون سخن جملگی مکرّر گشت
رومیان را بیان مقرّر گشت
چون شنید این سخن عظیم‌الرّوم
کرد دستور خویش را معلوم
کین سخن باز هم از آن نمطست
نه چو دیگر سخن حدیث بطست
شد خجل زان جواب و گشت خموش
گشت در گوش او چو حلقهٔ گوش
شاه باید که وقت خلوت و بار
در همه کارها بود بیدار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در سیاست پادشاه
ملک چون بوستان نخندد خوش
تا نگرید سنان چون آتش
بکن از خون دشمن آلوده
تیغهای نیام فرسوده
حلهٔ لعل پوش ناچخ را
هیزم‌افزای صحن دوزخ را
کین دیرینه در دل آر تمام
کان قوی باعثیست بر اقدام
دین نگوید که تیغ بر دون زن
گردن گردنان گردون زن
دلشان جز نیام تیغ مدار
این شرف ز آسمان دریغ مدار
زانکه از روی لاف روز مصاف
نتوان کرد پشت کاف چو قاف
روز هیجا که صلح جنگ شود
نام بد دل ز بیم ننگ شود
مرد رُمح و عمود و تیر و سنان
زود پیدا شود ز مرد سه نان
دشمنان را به زیر پای درآر
گردن سرکشان به دار برآر
باز دل چون دو بال باز کند
تیغ کوتاه را دراز کند
سیرت احمدی و طبع گریغ
صورت یوسفی و آینه میغ
خصم دین را به تیغ بر در پوست
که دو سر در یکی کُله نه نکوست
سر که باشد سزای خاره و خشت
سوی بالش بری نباشد زشت
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه
خوشهٔ ملک پخته شد خَو کن
جامهٔ تخت کهنه شد نَو کن
جدّ تو کو به هند هر باری
بت صورت شکست بسیاری
تو به جد همچو جدّ میان در بند
بت معنی شکن کنون یک چند
بت صورت اگر ممات دلست
بت معنی به سومنات دلست
دل مؤمن چو کعبه دان بدرست
زمزم و رکن او مبارک و چُست
لیک حرص و غرور و شهوت و کین
حسد و بغض و آنچه هست چنین
هر یکی آفت از درون نهاد
هست یک بت به صورت و بنیاد
ای شهنشاه عادل غازی
تیغ در نه چو احمد تازی
کعبه را از بتان مطهّر کن
شمع توحید را منوّر کن
قصد هندوستان کافر کن
گل این بام و بوم ششدر کن
چکنی پنج روزه در غم و یاس
لذّت چار طبع و پنج حواس
مر ترا بنده عنصرست و فلک
شش و پنج و چهار و سه دو و یک
شش جهت را به عالم تجرید
یک جهت کن چو عالم توحید
پنج حس را به قدر و رای بلند
از سوی چهار طبع در دربند
سه قوی را مده غذای سرشت
قوتشان ده ز باغ هشت بهشت
دو جهان را به زیر حکم در آر
یک خرد را به مصطفی بسپار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
فی وصف‌الحال و تمام مدایح السلطان والوزراء والقضاة
چون از مدائح سلطان اعظم و شاهنشاه معظّم اعزّاللّٰه انصاره طرفی گفته آمد نه در خور مناقب وی چه در خور طبع قاصر و رای رکیک من بندهٔ عاجز و چون بهمگی مناقب و خصال ستودهٔ وی پادشاه خلّد اللّٰه ملکه نتوانستیم رسیدن عجز پیش آوردیم (و طریق اقتصار و اختصار سپردیم) و همان گفتیم که مهتر عالم و سیّد کائنات «و سرور موجودات» صلّی‌اللّٰه علیه و آله و سلّم در شب ملاقات در حضرت ربوبیت گفت لااحصی ثناء علیک انت کما اثنیت «علی نفسک» و بعد از آن به مناقب و فضائل وزراء و اصحاب قلم و شمائل قضاة و ائمهٔ دین کثّرهم‌اللّٰه انجامیدیم و این کتاب را به پایان آوردیم و از هریکی طرفی و شمتی درخور رای قاصر و رکاکت طبع بلید خویش گفتیم و از ایزد جلّ ذکره درخواسته می‌آید تا مگر از جملهٔ این ابیات یک بیت بر رای عالی اعلااللّٰه پسندیده آید و محلِّ قبول یابد که بدان یک بیت بندهٔ ضعیف با حکمای اوّلین و آخرین مفاخرت کند چنانکه گوید:از کبر من آسمان سای شود
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر مدح وزراء و صدور و قضاة گوید
ای سنایی چو یافتی امکان
بنمای اندرین سخن برهان
چون شدی فارغ از مدایح شاه
به سوی مدح خواجه آر پناه
خواجهٔ خواجگان و جماعت دیوان
سروران و گزیدگان زمان
بعد از آن مهتران و جمع قضاة
شکرشان برتر از صیام و صلاة
سرفرازان مُلکت ایران
نام‌داران خسرو توران
خسرو شرق را به هر کاری
روز و شب نونهاده بازاری
خرّم از رایشان جهان یکسر
عیب پنهان و آشکار هنر
چاکر ملک شاه شد مینو
که نبیند کسی در او آهو
گر ببینی تو ملکت غزنین
باز نشناسی از بهشت برین
چون بُوَد شاه را نکو کردار
مملکت را فزون شود مقدار
شاه و دستور هردو نیکورای
هرچه بایست جمله داد خدای
شکر این نعمت بی‌اندازه
که شد اندر ممالکش تازه
که تواند گزارد برگو هین
گشت جنّت حوالی غزنین
ای بزرگان غزنی و لوهور
چشم بد زین زمانه بادا دور
یافتید آنچه بود حاجتتان
گشت پذرفته آن عبادتتان
شه‌جوان و جهان جوان و زمان
در امان همچو روضه‌های جنان
چون بود کردگار بخشنده
بدهد هرچه خواست زو بنده
کام دلها میسّر است اکنون
باد یارب از آنچه هست فزون
یارب این فضلهات بر بنده
دار تا روز حشر پاینده
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر مدح صدرالامام تاج‌الوزراء ابی‌محمدبن الحسن‌بن منصور گوید
سرِ احرار سیّدالوزرا
که ورا برگزید بار خدا
در محل کفایت و امکان
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحبی به ز صاحب عبّاد
نیست مانند او به هفت اقلیم
از صدور جهان حدیث و قدیم
بری از عیب و هرچه باشد عار
در وزارت بسان صاحب غار
پیشوای صدور در عالم
ملک را رای او چو خاتم جم
ملکت از وی مرفّه و نازان
هفت سیاره‌اش چو دم‌سازان
روزی جن و انس در کلکش
وحی مُنزل سرشته در سلکش
ظلم و عدل از اشارتش حیران
ظلم گریان و عدل ازو خندان
درو درگاه عقل و جان سر اوست
نردبان پایهٔ فلک در اوست
دیده از وی کمال خلق و ادب
عقلش اکفی‌الکفاة کرده لقب
خطبه کرده زمانه بر شرفش
آسمان دست بوس کرده کفش
دایه و مایهٔ خرد قلمش
قُبله و قبله جای جان قدمش
بر زمین آسمان امکانست
بر فلک سایه‌بان رضوانست
عقل مدح و خطاب وی گوید
عقل خود جز صواب کی گوید
آنکه حاتم اگر شود زنده
شود از جان و دل ورا بنده
فطنت و ذهن پای بر جایش
برده تا عرش رایت رایش
باشد اندر نظام هردو سرای
مرد صاحب حدیث و صاحب رای
اندر آن نیمه سنّت آرایست
وندر این نیمه ملک پیرایست
بوده صاحب حدیث بهر خدای
هست در شغل ملک صاحب رای
صاحب رای شه روّیت او
ناصح دین شه طویّت او
مرد کز بهر دین خرد را باخت
باخردتر ازو خرد نشناخت
عالمی عاملست در ره دین
کافی کاملست و با آیین
شد ترازوی دین وزارت او
زان بدو راست شد امارت او
در وزارت قویست بازوی او
زان سبب قلب خوان ترازوی او
هست در مجلس خداوندی
بی‌بدان را به نیک پیوندی
مرد دین را شریعت آموزد
شمع در پیش شمس نفروزد
خردی را که پیش حق یازد
آن خرد پیش شرع دربازد
گر زند در صلاح ملک نفس
نه ز خود کز خدای بیند بس
عالم از بهر بندگی کردن
از فلک طوق ساخت در گردن
پس از این دهر پر امارت را
نسخه زین در برد وزارت را
طینتش بر وفای دین مجبول
طیبتش در صفای دل مشغول
بخشش او به وعده و به سؤال
نه امل مال بل امل را مال
آفتاب آب آسمان تصویر
ماه دیدار و مشتری تأثیر
صورت و صیتش آشکار و نهان
چشمهٔ چشم چرخ و گوش جهان
دینش فارغ ز گوشمال زوال
جاهش ایمن ز چشم زخم کمال
خط ندانم سیاه‌تر یا موی
دل ندانم ظریف‌تر یا روی
چون دلت بود نافعی از تو
شاد شد جان شافعی از تو
زانکه در مذهبش قوی رایی
دست بر کار و پای بر جایی
در ره او خود از چو تو دلبند
هیچ زن برنخاست از فرزند
آز با جود او چو ممتلیان
پست همچون سبال جنبلیان
ظلم گریان ز عدل او شب و روز
که نشد بعد از آن به خود پیروز
آن وزیران که لاف عدل زدند
پیش عدلش به ظلم نامزدند
تا برانداخت ظلم را خانه
نیست در ملک غزنه ویرانه
ملک غزنین بهشت را ماند
تا درو خواجه کار می‌راند
ظالمان را ز مملکت برکند
فتنه در خاندان ظلم افکند
سال و مه در نظام دین کوشد
کفر و بدعت ز بیم بخروشد
در صلابت درین زمان عمریست
بنمای ای تن ار چنو دگریست
این مثابت بهرزه یافته نیست
وین به بالای غیر بافته نیست
در ورع همچو شبلی صوفی
در نکت بوحنیفهٔ کوفی
در حفاظ وفا یگانه شدست
اختیار همه زمانه شدست
عیش عالم بدو شده تازه
هنر او گذشت از اندازه
شهر یاری تنی شد او جانست
انس و جن مر ورا بفرمانست
روز و شب در صلاح کار جهان
سال و مه زو بود قرار جهان
قبلهٔ دانش است و جان شریف
کس چنو نیست بردبار و لطیف
در زمانه به خط چنو کس نیست
با خطش خط مقله جز خس نیست
خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم
کرده سلطان جهان بدو تسلیم
پادشاهان ز وی کله یابند
بی‌رهان از لقاش ره یابند
همچو گردون همی کُله بخشد
عفو بستاند و گنه بخشد
از هنر تاج گشته بر وزرا
درِ او مأمن همه فضلا
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز نار در بالش
شهر غزنین چه کرده بود از داد
که ورا زین صفت وزیری داد
زین سپس اهل غزنی از غم و رنج
رسته گشت و نشست بر سرِ گنج
آن کز اندوه فقر می بگریست
غم فراموش کرد و شاد بزیست
چون خدا راه حکم بگشاید
حکمت خود به خلق بنماید
زین صفت پیشکار بنشاند
کار عالم به حکم او راند
شاه بهرامشاه و خواجه وزیر
برخی این چنین نکو تقدیر
شاه با عدل و خواجه با انصاف
نیست این امن و ایمنی ز گزاف
هرکجا عدل و امن روی نمود
خلق در رأفت و خوشی آسود
طن چه داری که اینچنین بنیاد
شاه بهرامشه بهرزه نهاد
چشم بد دور باد از این سلطان
که جهان را به عدل داد امان
خواجه را بر ممالکش بگماشت
که بدو دین و شرع سربفراشت
بر خلایق شده مبارک پی
خواجگان پیش وی شده لاشی
در محاسن به کار دو جهانی
چون محاسن سپید و نورانی
تا جهانست شادمانه زیاد
جان او جفت رنج و درد مباد
تا جهانست باد دلشادان
که جهانیست از وی آبادان
برکه بر جان و خاندانش باد
جان ما جمله در امانش باد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در مدح نظام‌الملک ابونصر محمّدبن عبدالحمیدالمستوفی
خواجه بونصر نائب دستور
چشم بد زان جمال و دانش دور
خُلق او هست بی‌ریا و نفاق
خلق او هست بی‌خلاف و شقاق
هم نکو خلق و هم نکو گفتار
هم نکو خط و هم نکو دیدار
آنچه گوش از کمال خواجه شنید
چشم از او صد هزار چندان دید
جان و دل را حدیقه و مونس
عقل و گل را شمامه و مجلس
کانچه دارد ز خلق او اطراف
آهوی چین ندارد اندر ناف
روح دیدار و عقل گفتارست
دولت ایثار و ملّت آثارست
فضل او در زمان چنان فاشست
که ادب بر درش چو فرّاشست
از پی جاه و خدمت سلطان
نه برای فلانک و بهمان
قبلهٔ فاضلان ستانهٔ اوست
سرمهٔ عقل گرد خانهٔ اوست
مال خود چون خیال بگذارد
وآنِ سلطان چو جان نگه دارد
صورتش ابتدای قوّت روح
سیرتش انتهای سورهٔ نوح
کرده از بهر حق بکرد و بگفت
عادتش عُدّت وفا را جفت
در ره شاکری فریشته وش
راست محنت کن است و محنت کش
پیش او از برای سود و زیان
صدهزاران دلست و یک فرمان
همچو عقل از کی و که و چه و چون
فکرتش پی برد درون و برون
از پی آفتاب دهرآرای
زو برد مشتری اصابت رای
رای او قطب دولت مردان
ملک و دین گرد رای او گردان
همچو عقل از ورای چرخ کبود
دیده نابوده هرچه خواهد بود
پیش رایش نماند پوشیده
بر فلک هیچ روی پوشیده
فهمش از جام جم نیاید کم
که همه بودنی بدید چو جم
دل او از برای به دانی
هست مشکات نور ربّانی
اثر لطف او چو آب زُلال
خاک‌روب درش اثیر جلال
نیست در کارگاه صُنع خدای
کار بندی چو خواجه کارگشای
چون سرانگشت او قلم گیرد
چار طبع عدو الم گیرد
عقدی از دُر کشد ز نوک قلم
چون ز سر بر بیاض ساخت قدم
پست بالاست پیش عزّش عرش
تنگ پهناست پیش فرّش فرش
ابر گریان ز دست و دست گهش
صبح خندان ز خاک بوس رهش
هست در رشک آن کف و گفتار
آب دریا و لؤلؤ شهوار
برده آب بهار و آوازه‌ش
لب خندان و چهرهٔ تازه‌ش
پیش سرِّ خدایگان از هوش
هر زمان حلقه‌ای کند در گوش
گر فلک نیست کلک او هرگاه
از گریبان چرا برآرد ماه
در یکی فضل او تأمّل کن
عقل را مال و روح را مل کن
تا نبینی به چشم عقل و یقین
در دو خط صد نگارخانهٔ چین
درج کرده چو سایه و خورشید
در شب و روز نام بیم و امید
از خط او که دنیی و دینست
دیده گل‌بین و عقل گل چینست
همّتش آسمان و خُلق ملک
خاطرش آفتاب و کلک فلک
خط او در هوای گلبن راز
پشت طاوس‌دان و سینهٔ باز
زاده از روح کلک و نور یقین
شب و روز جهان دولت و دین
زردهٔ عقل زردی خامه‌ش
ادهم دین سیاهی نامه‌ش
هرکرا نیست چون قلم رایش
قلم او قلم کند پایش
خط او خط جان اسرافیل
کلک او کیل رزق میکائیل
صورت خط او که در نامه‌ست
چون نسیم بهارخوش جامه‌ست
کلک او همچو نوک دیده‌کشان
خط او همچو غمزه‌های خوشان
شحنهٔ راه دین صلابت او
روح قدسی کمین مثابت او
نیست پوشیده زو قلیل و کثیر
نز نقیر ایچ چیز و نز قطمیر
جاه او همچو ماه ملک نگار
کلک او همچو تیغ کارگذار
به امان و به خلق حور و پری
در تباشیر بشر او بشری
برده بیخ سخاش تا عیّوق
میوه و برگ و شاخ و نرد و عروق
طیب ذکرش غذای روح ملک
طول عمرش مدار دور فلک
باد امرش چو امر روح ملک
باد عمرش چو عمر نوح و لمک
عقل با وی نشسته در مکتب
علم از وی گرفته علم و ادب
روح بر مرکب عنایت اوست
عقل در مکتب هدایت اوست
به گه ضبط مال و عقد حسیب
ساحران را زند به علم آسیب
کرده از بر به قدرت خلّاق
حاجت آید مطالعت به کتاب
او ز حالی که شاه از او جوید
همه از بر به جمله برگوید
ملک عالم برش معاینه شد
دل او بر مثال آینه شد
حبّذا رای روشن و پاکش
که فلک گشت تختهٔ خاکش
خامه اندر بنان او گه سیر
بگشاید به خلق بر در خیر
بر سر انگشت وی چو گشت سوار
آن لطیف نحیف زرد و نزار
دوستان را کند دو رخ چون لعل
دشمنان را کند سیاه چو نعل
اندُه دشمن است و شادی دوست
خیر و شر بسته در زبانهٔ اوست
شب آبستنست خامهٔ او
گشت مُضمر ز فتح نامهٔ او
زان زبان سیاه و شخص سپید
گشته دشمن ز جان خود نومید
تن سپید و سیاه منقارش
همه ساله غذا شده قارش
در شود هر زمان به بحر سیاه
برکشد دُر ز بهر تاج و کلاه
هست همواره با دلِ بیدار
در همه کار عاقل و هشیار
مال دنیا اگر ورا باشد
همه بر زایرانش بر پاشد
چیز را در دلش نماند محل
زان ورا نیست در زمانه بدل
گرچه رنگش گناه را ماند
به گه سیر ماه را ماند
ساعتی با دلش چو رهبر شد
سایه‌بان زمانه جانور شد
خیمهٔ عمر او هزار طناب
ماه خیمه‌ش برابر مهتاب
تا ورا شاه شرق تمکین داد
ملک را صدهزار تزیین داد
کار ملکت به کاردان فرمود
لاجرم رونق دول بفزود
چیست بهتر در این جهان جهان
مرد را کار و کار را مردان
این هم از بخت شاه مشرق بود
که بدو رونق عمل بفزود
لاجرم عالمی برآسودند
به حیات و به مال بر سودند
که کسی را گماشت شه به جهان
که نخواهد به هیچ خلق زیان
به قلم قسم کرد هفت اقلیم
هیچ ناکرده ظلم دانگی سیم
حاکم مملکت چنین باید
تا ز عدلش جهان برآساید
تا جهانست عمر خسرو باد
که مر او را چنین مثابت داد
باد تا باد ملک را بازار
شاه از او او ز شاه برخوردار
باد تا باد شکل خط همه طول
به خدای و خدایگان مشغول
شاه را باد عمر تا جاوید
خواجگانش چو ماه و چون خورشید
صاحب عادل آن صفی وفی
صدر دیوان و خواجه مستوفی
چشم بد دور ازین چنین دو وزیر
که ندارند در زمانه نظیر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
فصل دیگر در مدایح سلطان اعزّاللّٰه نصره
چونکه بهرامشاه شه باشد
مر ورا زین صفت سپه باشد
ملکش از ملک جم نیاید کم
تر و تازه چو بوستان ارم
مملکت آسمان مَلک خورشید
خواجه چون ماه و قاضیان ناهید
عالم آراسته به دولت و داد
گشته معدوم در عدم بیداد
عرصهٔ مملکت چو باغ بهشت
مشک اذفر سرشته با گل و خشت
خاک این مملکت شده کافور
چشم بد باد از این حوالی دور
اهل غزنین چه کرده بود از داد
که چنین شان کریم شاهی داد
هرچه ز ایزد بخواستید عطا
دادتان بخ بخ این گزیده دعا
به اجابت دعا چو مقرون گشت
هرچه زو خواستند افزون گشت
شاه عادل نکو نیت دستور
مُلک آباد و دست ظالم دور
لشکری بر مثال مور و ملخ
بحر و بر زان ملا و وادی و شخ
صدهزاران سوارِ جوشن‌دار
که نماند ز دشمنان دیّار
عدد لشکرش هر آنکه شمرد
نشمرد او و عمر پایان برد
روز بارش چو برنشست به تخت
کار بر دشمنان بگیرد سخت
جوش دیوان گذشته از پروین
رونق خواجه تا به علّیّین
خواجگان دگر چو مهر و چو ماه
رونق گاه و زینت درگاه
اهل دیوان همه عدول و قضاة
گاه توقیع و عرض و خط و برات
به مظالم نشسته اهل قبول
قاضیان وجیه و جمع عدول
تا ملک بر فلک مکان دارد
تا سماک از سمک نشان دارد
پادشاه و وزیر و میر و حشم
عادل و ناصح و امین حرم
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی ذم‌الجهال والناصحین لهم
نوح را گرچه عمر داد اله
اندرین خاک نهصد و پنجاه
کرد دعوت به آشکار و نهان
کافران را به هر زمان و اوان
خلق نشنید هیچ دعوت نوح
هیچ کس قول او نداشت فتوح
اندر آن طول عمر نهصد سال
سی و نه تن ز وی شنید مقال
وآن دگر قوم چون زبان بگشاد
همه را جملگی به طوفان داد
لاتذر گفت قوم را یکسر
زانکه کردند زو به جمله حذر
دعوت من چو دعوت نوحست
گفتهٔ من طراوات روحست
هرکه بشنید بخ بخ او را به
وانکه نشنید خیره ما را چه
ما نمودیم راه رشد و نجات
ختم کردیم بر نبی صلوات
هرکرا این سخن پسند آمد
پند را جمله کاربند آمد
سود کردار چه مایه اندک داشت
بر همه اهل فضل سربفراشت
وآنکه نشنید و گفت با دست این
نشوم زو بدین حدیث حزین
چون برش باد بود باد انگار
دل از این گفت هرزه رنجه مدار
یک سخن در وجود چند آید
که همه خلق را پسند آید
گر بُدی بر مزاجها تعظیم
کی بُدی نص بسان افک قدیم
یارب این پندها ز نااهلان
همچو عنقا ز بد کنی پنهان
دور کن دور زحمت جاهل
دست نااهل زین سخن بگسل
جان که یک دم قرین نادانیست
راست خواهی دراز کن جانیست
بس کن از پند و مدح آن کس گوی
که ازو دین حق گِرَد نیروی
خاندان بزرگی و شاهی
ملکت او را ز ماه تا ماهی
شاه بهرام شاه‌بن مسعود
که بنازد ز عدل او محمود
هجویری : باب التصوّف
فصل
آن‌چه گفته‌اند در معاملات:
ابوحفص حداد نیسابوری گوید، رحمة اللّه علیه: «اَلتصوّف کُلُّها آدابٌ. لِکُلِّ وقتٍ ادبٌ و لِکُلِّ مقامٍ ادبٌ و لِکُلِّ حالٍ ادبٌ. فَمَنْ لَزِمَ آدابَ الاوقاتِ بَلَغَ مَبْلَغَ الرِّجالِ و مَنْ ضَیَّعَ الآدابَ فَهُوَ بَعیدٌ مِنْ حَیْثُ یَظُنُّ الْقُرْبَ وَمَردودٌ مِنْ حَیْثُ یظنُّ القَبولَ.»
تصوّف بجمله آداب است؛ که هر وقتی و مقامی و حالی را ادبی بود، که هر که ملازمت آداب اوقات کند به درجت مردان رسد و هرکه آداب ضایع کند او دور باشد از پندار به نزدیکی و مردود باشد از گمان بردن به قبول حق.
و بدین معنی قریب است ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه که گوید: «لَیْسَ التصوّف رسوماً ولاعلوماً ولکنَّه اَخلاقٌ.»
تصوّف رسوم و علوم نیست ولیکن اخلاق است؛ یعنی اگر رسوم بودی به مجاهدت حاصل شدی و اگر علوم بودی به تعلم به دست آمدی؛ لیکن اخلاق است، تا حکم آن از خود اندر نخواهی و معاملت آن با خود درست نکنی و انصاف آن از خود ندهی حاصل نگردد. و فرق میان رسوم و اخلاق آن است که رسوم فعلی بود به تکلف و اسباب؛ چنان‌که ظاهر به خلاف باطن بود، فعلی از معنی خالی و اخلاق فعلی بود محمود بی تکلف و اسباب، ظاهر موافق باطن از دعوی خالی.
مرتعش رحمة اللّه علیه گوید: «اَلتصوّف حُسْنُ الْخُلْقِ.»
تصوّف خلق نیکوست؛ و این بر سه گونه باشد: یکی با حق، به گزاردن اوامر حق بی ریا و دیگر با خلق به حفظ حرمت مهتران و شفقت بر کهتران و انصاف همجنسان و از جمله انصاف و عوض ناطلبیدن و سدیگر با خود، به متابعت هوی و شیطان ناکردن. هرکه اندر این سه معنی خود را درست کند از نیکخویان باشد، و این که یاد کردیم موافق است با آن که از عایشهٔ صدیقه رضی اللّه عنها پرسیدند که: «ما را خبرده از خلق پیغمبر، علیه السّلام.» گفت: «از قرآن برخوان کما قال اللّه، تعالی: خُذِ العَفْوَ وأمُر بِالعُرفِ وَاَعْرِضْ عَنِ الجاهلین (۱۹۹/الأعراف).»
و هم مرتعش رحمة اللّه علیه گوید: «هذا مَذْهَبٌ کُلُّهُ جِدٌّ، فَلاتُخَلِّطُوهُ بِشَءٍ مِن الْهَزْلِ.»
این مذهب تصوّف همه جد است مر آن را به هزل میامیزید و اندر معاملت مترسمان میاویزید و از اهل تقلید بدان بگریزید.
و چون عوام اندر اهل زمانه نگریستند و مر مترسمان متصوّفه را بدیدند و بر پای کوفتن و سرود گفتن و به درگاه سلطانیان رفتن و از برای لقمه و خرقه خصومات کردن ایشان مشرف شدند، اعتقاد بجمله بد کردند و گفتند که: اصل این طریق همین است، و مقدمان هم بر این رفتهاند؛ و معلوم نگردانیده‌اند که زمانهٔ فترت است و روزگار بلا، لامحاله چون حرص مر سلطان را به جور افکند و طمع مر عالم را به فسق و ریا مر زاهد را به نفاق هر اینه هوی نیز مر صوفی را به پای کوفتن و سرود گفتن افکند. بدان که اهل طریقت‌ها تباه شوند اما اصل طریقت‌ها تباه نشود و بدان که گروهی از اهل هزل که هزل خود را اندر جد احرار پنهان کنند، جد ایشان هزل نشود.
و ابوعلی قرمیسنی گوید، رحمةاللّه علیه: «اَلتصوّف الاخلاقُ الرّضیّةُ.»
تصوّف اخلاق رضی است و کردار پسندیده آن بود که بنده اندر همه حال بسنده کار باشد، که رضی راضی بود.
ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «اَلتصوّف هُوَ الحرّیّةُ و الفتوّةُ و ترکُ التّکَلُّفِ و السَّخاءُ.»
تصوّف آزادیی بود که بنده از بند هوی آزاد گردد و فتوت آن بود که از دید فتوت مجرد شود، و ترک تکلف آن بود که اندر متعلقات و نصیب نکو شد و سخا آن که دنیا را به اهل دنیا بگذارد.
ابوالحسن فوشَنجه رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف الْیَوْمَ إسْمٌ بلا حقیقةٍ، و قد کانَ مِنْ قَبلُ حقیقةً بلا إسمٍ.»
تصوّف امروز نامی است بی حقیقت و پیش از این حقیقتی بود بی اسم؛ یعنی اندر وقت صحابه و سلف این اسم نبود و معنی اندر هر کسی موجود بود و اکنون اسم هست و معنی نی؛ یعنی معاملت معروف بود و دعوی مجهول، اکنون دعوی معروف شد و معاملت مجهول.
اکنون این مقدار از تحقیق و مقالات مشایخ رحمهم اللّه اندر این کتاب بیاوردم اندر این باب تصوّف تا بر تو اسعدک اللّه طریق این گشاده گردد و مر منکران را گویی که: «مرادتان به انکار تصوّف چیست؟» اگر اسم مجرد را انکار کنند، باک نیست؛ که معانی اندر حق تسمیات بیگانه باشد. و اگر عین این معانی را انکار کنند، انکار کل شریعت پیغمبر علیه السّلام و خصال ستوده کرده باشند و من تو را وصیت کنم تا حق این را مراعات کنی و انصاف بدهی تا دعوی کوتاه کنی و به اهل این نیکو اعتقاد باشی، و باللّه التوفیق، و علیه التوکل و التصدیق.

هجویری : باب لُبس المرقعات
فصل
اما ترک عادت این طایفه، شرط طریق ایشان نباشد و آن‌چه ایشان اندر حال، جامهٔ پشمین کمتر پوشند دو معنی راست: یکی آن که پشم‌ها شوریده شده است و چهارپایان اندر غارت‌ها از جای به جای افتاده، و دیگر آن که گروهی از مبتدعه مر جامهٔ پشمین را شعار کرده‌اند و خلاف شعار مبتدعان اگرچه خلاف سنت بود سنت بود.
اما تکلف اندردوختن بدان سبب روا دارند که جاه ایشان اندر میان خلق بزرگ گشت. هر کسی خود را مانندهٔ ایشان گردانیده‌اند و مرقعه‌ای اندر پوشیده و افعال ناخوب از ایشان پیدا آمده و مر ایشان را از صحبت اضداد رنج بود؛ زینتی ساختند که جز از ایشان آن را کسی ندانست دوخت و مر آن را علامت شناخت یک‌دیگر گردانیدند و شعاری ساختند؛ تا حدی که درویشی به نزدیک بعضی از مشایخ اندر آمد و رقعه‌ای را که اندر جامه دوخته بود خط به پهنا آورده بود آن شیخ او را مهجور کرد و معنی این ان بود که اصل صفا رقت طبع و لطف مزاج است و البته کژی اندر طبع نیکو نباشد؛ و چنان‌که شعر ناراست اندر طبع خوش نیاید فعل ناراست هم طبع نپذیرد.
و باز گروهی اندر هست و نیست لباس تکلف نکرده‌اند. اگر خداوندشان عبایی داده است پوشیده‌اند و اگر قبایی داده است هم پوشیده‌اند و اگر برهنه داشته است هم ببوده‌اند و من که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام وفقنی اللّه این طریق را پسندیده‌‌ام و اندر اسفار خود همین کرده‌ام.
و اندر حکایات است که چون احمدبن خضرویه به زیارت بویزید رحمهما اللّه آمد قبا داشت، و چون شاه شجاع به زیارت بوحفص آمد قبا داشت و آن لباس معهود ایشان نبود که اندر اوقات نیز مرقعه داشتندی و وقت بودی که نیز جامهٔ پشمین داشتندی یا پیراهن سفید پوشیدندی، چنان که آمدی.
و نفس آدمی معتاد است و با عادات مر آن را الفتی بود و چون چیزی وی را عادت شد، چون طبیعتی شود؛ و چون طبع شد حجاب گردد و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «خیرٌ الصّیامِ صومُ أخی داوُدَ. بهترین روزه‌ها روزهٔ برادر من داود است، علیه السّلام.» گفتند: «یا رسول اللّه، آن چگونه باشد؟» گفت: «آن که روزی روزه داشتی و روزی نداشتی.» تا نفس را عادت نشود و وی بدان محجوب نگردد.
و اندر این معنی درست تر، ابوحامد دوستان مروزی بوده است رحمة اللّه علیه که جامه‌ای بدو درپوشیدندی مریدان وی، آنگاه کسی را که بدان حاجت بودی فراغت آن می‌جستی، چون خالی بودی آن جامه از وی برکشیدی وی نه مر پوشنده را گفتی:«چرا می‌پوشی؟» و نه برکشنده را گفتی: «چرا می‌برکشی؟»
و اندر این وقت پیری هست به غزنین حرسها اللّه تعالی، که وی را به لقب مرید گویند، رضی اللّه عنه ورا در لباس اختیار و تمییز نباشد و اندر آن حدیث درست است.
اما معنی آن که بیشترین جامه‌های ایشان چرا کبود باشد: یکی آن است که اصل طریقت ایشان بر سیاحت و سفر نهاده‌اند و جامهٔ سفید اندر سفر بر حال خود نماند و شستن وی دشوار باشد و هر کسی بدان طمع کند؛ و دیگر آن که کبود پوشیدن شعار اصحاب فوات و مصیبات است و جامهٔ اندهگنان، و دنیا دار محنت است و ویرانهٔ مصیبت و مفازهٔ اندوه، و پتیارهٔ فراق و گهوارهٔ بلا؛ چون مقصود دل اندر دنیا حاصل ندیدند، کبود اندر پوشیدند و بر سوگ وصال فرو نشستند و گروهی دیگر اندر معاملت جز تقصیر ندیدند و اندر دل به‌جز خرابی نه، و اندر روزگار به‌جز فوت نه، کبود اندر پوشیدند، که «الفَوتُ أشدُّ مِنَ الموتِ.» یکی بر موت عزیزی کبودی پوشید و یکی بر فوت مقصود.
یکی از مدعیان علم درویشی را گفت: «این کبود چرا پوشیدی؟» گفت: «از پیغمبر علیه السّلام سه چیز بماند: یکی فقر و دیگر علم و سدیگر شمشیر.
شمشیر سلطانان یافتند و نه در جای آن کار بستند، و علم علما اختیار کردند و به آموختن تنها بسنده کردند و فقر فقرا اختیار کردند و آن را آلت غنا ساختند. من بر مصیبت این سه گروه کبود پوشیدم.»
و از مرتعش رحمة اللّه علیه می‌آید که: اندر محلتی از محلتهای بغداد می‌گذشت. تشنه شد. به دری فراز رفت و آب خواست. یکی بیرون آمد با کوزه‌ای آب، چون آب بخورد، دلش صید جمال ساقی شد. هم آن‌جا فرو نشست تا خداوند خانه بیامد. گفت: «ای خواجه، دلم به شربتی آب سخت گران بود. مرا از خانهٔ تو شربتی آب دادند دلم بربودند.» مرد گفت: «آن دختر من است. او را به زنی به تو دادم.» مرتعش به طلب دل به خانه اندر آمد و عقد بکرد. این صاحب البیت از منعمان بغداد بود، وی را به گرمابه فرستاد و جامهٔ خویش درپوشید و آن مرقعه برکشید. چون شب اندر آمد، مرتعش در نماز استاد و اورادها بگزارد و به خلوت مشغول شد. اندر آن میانه بانگ درگرفت: «هاتُوا مُرَقَّعَتی. مرقعهٔ من بیارید.» گفتند: «چه بودت؟» گفتا: «به سرم فروخواندندکه: به یک نظر که به خلاف ما نگریستی جامهٔ صلاح و مرقعه از ظاهرت برکشیدیم. اگر به نظر دیگر بنگری، لباس آشنایی از باطنت بیرون کشیم.»
لباسی که سبب پوشیدن آن قرب خداوند بود و بر موافقت اولیای خدای تعالی پوشیده باشند مداومت بر آن مبارک بود، اگر به حق آن زندگانی توانی کرد؛ و اگرنه دین خود را صیانت باید کرد و اندر جامهٔ اولیا خیانت روا نباشد، که مسلمانی بر تحقیق باشی بی دعوی دیگر بهتر از آن که ولی بر تکذیب.
اما پوشیدن آن مر دو گروه را راست آید: یکی منقطعان دنیا را و دیگر مشتاقان حضرت مولی را.
و اندر عادات مشایخ رضی اللّه عنهم سنت چنان رفته است که چون مریدی به حکم تبرک تعلق بدیشان کند، مر او را به سه سال، اندر سه معنی، ادب کنند. اگر به حکم آن معنی قیام کندو الا گویند: «طریقت مر این را قبول نکند.»: یک سال به خدمت خلق و دیگر سال به خدمت حق و سدیگر سال به مراعات دل خود.
خدمت خلق آنگاه تواند کرد که خود را اندر درجهٔ خادمان نهد و همه خلق را اندر درجهٔ مخدومان؛ یعنی بی تمییز همه را خدمت کند و بهتر از خود داند و خدمت جمله بر خود واجب داند و خود را بدان خدمت فضلی ننهد بر دیگران؛ که آن خسرانی عظیم و عیبی ظاهر و غبنی فاحش بود و از آفات زمانه اندر زمانه یکی بلای بی دوا این است.
و خدمت حق جل جلاله آنگاه تواند کرد که همه حظهای خویش از دنیا و عقبی بکل منقطع تواند کرد و مطلق مر حق را سبحانه و تعالی پرستش کند از برای وی؛ که تا بنده مر حق را برای کفارت گناه و یافت درجات عبادت می‌کند نه وی را می‌پرستد تا به اسباب دنیا چه رسد.
و مراعات دل آنگاه تواند کرد که همتش مجتمع شده باشد و هموم مختلف از دلش برخاسته، اندر حضرت انس دل را از مواقع غفلت می‌نگاه دارد.
و چون این سه شرط اندر مرید حاصل شد، پوشیدن مرقعه مرید را به تحقیق دون تقلید مسلم باشد.
اما آن پوشنده که مرید را مرقعه پوشد باید که مستقیم الحال بود که از جمله فراز و نشیب طریقت گذشته باشد و ذوق احوال چشیده و مشرب اعمال یافته و قهر جلال و لطف جمال دیده و باید که بر حال مرید خود مشرف باشد که اندر نهایت به کجا خواهد رسید: از راجعان باشد یا از واقفان یا از بالغان؟ اگر داند که روزی از این طریقت باز خواهد گشت، بگوید تا ابتدا نکندواگر بایستد وی را معاملت فرماید و اگر برسد وی را پرورش دهد.
و مشایخ این طریقت طبیبان دل‌هایند، و چون طبیب به علت بیمار جاهل بود، بیمار را به طب خود هلاک کند؛ از آن‌چه پرورش وی نداند و خطرگاههای وی نشناسد و غذا و شربت وی مخالف علت وی سازد؛ لقوله، علیه السّلام: «الشّیخُ فی قَوْمِه کالنّبیِّ فی أمّته.» پس انبیا علیهم السّلام که خلق را دعوت کردند بر بصیرت کردند و هر کسی را به درجهٔ وی بداشتند. شیخ را نیز دعوت بر بصیرت باید کرد و هر کسی را غذای او باید داد نامراد دعوت حاصل گردد.
پس چون بالغی اندر کمال ولایت خداوند مر مریدی را از پس این سه سال تربیت اندر ریاضت مرقعه پوشد، روا بود.
و شرط مرقعه، پوشیدن کفن بود که امید از لذت حیات منقطع کنند و دل از راحت زندگانی پاک گردانند و عمر خود بجمله بر حدیث حق جل جلاله وقف کنند و بکلیت از هوای خود تبرا کنند. آنگاه آن پیر وی را به پوشیدن خلعت عزیز کند، و وی به حق آن قیام کند و به گزاردن حق آن جهدی تمام کندو کام خود بر خود حرام کند.
اما اشارات اندر مرقعه بسیار گفته‌اند:
شیخ ابومنصور معمر اصفاهانی اندر این کتابی ساخته است، و عوام متصوّفه را اندر آن غلوی بسیار است، و مراد از این کتاب ما را نقل گفته‌ها نیست؛ که کشف مغلقهاست ازمراد این طریقت.
و بهترین اشارت اندر مرقعه آن است که قَبّ مرقعه از صبر باشد و دو آستین از خوف و رجا، و دو تیریز از قبض و بسط و کمر از خلاف نفسو کرسی از صحت یقین و فراویز از اخلاص.
و از این نیکوتر آن که قب از فنای مؤانست، و دو آستین از حفظ و عصمت و دو تیریز از فقرو صفوت و کمر از اقامت اندر مشاهدت و کرسی از امن اندر حضرت، و فراویز از قرار اندر محل وُصلت. چون باطن را چنین مرقعه ساختی، ظاهر را نیز یکی بباید ساخت. و مرا اندر این کتابی است مفرد که نام آن اسرار الخِرَق و الملونات است و نسخهٔ آن به مرو.
اما چون این مرقعه پوشید اگر اندر غلبهٔ حال و قهر سلطان وقت بدرد، مسلم و معذور است؛ و چون به اختیارو تمییز درد، اندر شرط این طریقت بیش وی را مسلم نیست مرقعه داشتن و اگر بدارد چنین که یکی از مرقعه داران زمانه، به ظاهر بی باطن بسند کار شده.
و حقیقت اندر تخریق ثبات آن است که ایشان را از مقامی به مقامی دیگر نقل افتد اندر حال از آن جامه بیرون آیند مر شکر وجدان مقام را، و جامه‌های دیگر لباس یک مقام بود و مرقعه لباس جامه مر کل مقامات طریقت و فقر و صفوت را، و بیرون آمدن از این جامه و تبرا کردن، تبرا بود از همه.
هر چند که جای این مسأله نبود؛ که اندر باب خرق و کشف حجاب السماع می‌بایست، این‌جا اشارتی کردم بدان مقدار که این لطیفه فرو نشد، و به جایگاه این حکم را تفصیل دهم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و نیز گفته‌اند: پوشانندهٔ مرقعه را چندان سلطنت باید اندر طریقت که چون اندر بیگانه نگرد به چشم شفقت، آشنا گردد و چون جامه‌ای اندر عاصی پوشد از اولیای خدا گردد.
وقتی در خدمت شیخ خود می‌رفتم اندر دیار آذربایگان، مرقعه داری دو سه دیدم که بر سر خرمن گندم استاده بودند و دامنهای مرقعه پیش کرده تا مرد برزگر گندم در آن افکند. شیخ بدان التفات کرد و برخواند: «اولئک الّذین أشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالهُدی فما رَبِحَتْ تِجارَتُهم و ما کانوا مُهْتَدین (۱۶/البقره).» گفتم: «ایها الشیخ، ایشان به چه بی حرمتی بدین بلا مبتلا گشتند و بر سر خلایق فضیحت شدند؟» فرمود که: «پیران ایشان را حرص مرید جمع کردن بوده است، و ایشان را حرص دنیا جمع کردن است و حرصی از حرصی اولی تر نیست، و دعوت بی امر کردن هوی پروردن است.»
و از جنید می‌آید رحمة اللّه علیه که به باب الطاق ترسایی دید سخت با جمال. گفت: «بارخدایا، این را در کار می‌کن؛ که سخت نیکو آفریده‌ای.» چون زمانی برآمد، ترسا بیامد گفت: «ایّها الشیخ، شهادت عرضه کن بر من.» شهادت عرضه کرد. مسلمان شد و یکی از اولیای خدای گشت.
و از شیخ بوعلی سیاه مروزی رحمةاللّه علیه پرسیدند که: «پوشیدن مرقعه که را مسلم بود؟» گفت: «آن کس را که مشرف مملکت خداوند تعالی باشد، چنان‌که اندر جهان هیچ چیز نرود آن روز از احکام و احوال الا که وی را آگاه کنند.»
پس مرقعه سِمَت صالحان و علامت نیکان و لباس فقرا و متصوّفه است و در حقیقت فقر و صفوت، پیش از این سخن رفت و اگر کسی مر لباس اولیا را آلت جمع دنیا و پوشش آفت خود سازد، مر آن را بدان زیانی بیشتر ندارد. و باللّه التوفیق.

هجویری : باب ذکر اهل الصّفّة
باب ذکر اهل الصّفّة
بدان که امت کثّرهم اللّه مجتمع‌اند بر آن که پیغامبر را علیه السّلام گروهی بوده‌اند از صحابه رضوان اللّه علیهم اجمعین که اندر مسجد وی ملازم بودند و مهیا مر عبادت را و دست از دنیا بداشته بودند واز کسب اعراض کرده بودند،و خدای عزو جل از برای ایشان را با پیغمبر علیه السّلام عتاب کرد، عزّ مِنْ قائلٍ: «ولاتَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ ربَّهم بِالغَدوةِ والعَشیِّ... الآیه (۵۲/الانعام)». و کتاب خدای عزّ و جلّ به فضایل ایشان ناطق است و پیغمبر را علیه السّلام اندر مناقب ایشان اخبار بسیار که به ما رسیده است اندر ذکر ایشان، رضی اللّه عنهم اجمعین و ما طرفی اند رمقدمهٔ این کتاب گفته‌ایم.
ابن عباس رضی اللّه عنه روایت کند از پیغمبر، علیه السّلام: «وقفَ رسولُ اللّهِ صلَّی اللّهُ علیه و سلّم علی اصحابِ الصّفَّةِ، فرأی فقرَهم وجُهْدَهُم و طیبَ قُلُوبِهم، فقال: اَبشروا یا اصحابَ الصّفَّة، فمَن بقی مِنْ أَمَّتی علی النَّعْتِ الّذی أَنْتُم علیه راضیاً بمافیه، فانّه من رفقائی فی الجنَّةِ.»
معنی این خبر آن بود که: «چون پیغمبر علیه السّلام بر ایشان برگذشت و مر ایشان را بدید باستاد و خرمی دل ایشان اندر فقر و مجاهدت بدیدگفت: بشارت مر شما را و آن که از پس شما بیایند به صفت شما و اندر فقر خود راضی باشند، ایشان نیز از رفیقان من‌اند اندر بهشت.»
عددهم، از ایشان:
۱- یکی منادی حضرت جبار و گزیدهٔ محمد مختار، بِلال بن ریاح، رضی اللّه عنه.
۲- و دیگر، دوست خداوند داور، و محرم احوال پیامبر، ابوعبداللّه سلمان الفارسی، رضی اللّه عنه
۳- و دیگر، سرهنگ مهاجر و انصار، و متوجه خداوند غفار، ابوعُبیدة عامربن عبداللّه الجرّاح، رضی اللّه عنه
۴- ودیگر، گزیدهٔ اصحاب و زینت ارباب، ابوالیَقظان عمّار بن یاسر، رضی اللّه عنه
۵- و دیگر، گنج علم و خزینهٔ حلم، ابومسعود عبداللّه بن مسعود الهُذَلی، رضی اللّه عنه
۶- و دیگر، متمسک درگاه حرمت و پاک از عیب و آفت، عُتْبة بن مسعود، برادر عبداللّه، رضی اللّه عنه
۷- ودیگر، سالک طریق عزلت، و مُعرض از عصایب زلت، المقدادبن الاسود، رضی اللّه عنه
۸- و دیگر، راعی مقام تقوی، و راضی به بلا و بلوی، خباب بن الأَرَتّ، رضی اللّه عنه
۹- و دیگر قاصد درگاه رضا و طالب لقا اندر بقا، صُهَیب بن سنان، رضی اللّه عنه
۱۰- و دیگر، دُرج سعادت، و بحر قناعت عتبة بن غَزْوان، رضی اللّه عنه
۱۱- و دیگر برادر فاروق و مُعرض از کونین و مخلوق، زید بن الخطّاب، رضی اللّه عنه
۱۲- و دیگر، خداوند مجاهدات، اندر طلب مشاهدات، ابوکَبْشَه، مولی پیغمبر، رضی اللّه عنه
۱۳- و دیگر، عزیز تائب و از کل به حق آیب، ابوالمَرْثد کنّازبن الحُصَین غنویّ، رضی اللّه عنه
۱۴- و دیگر، عامر طریق تواضع و سپرندهٔ محجّهٔ تقاطع، سالم، مولی ابی حُذَیفة، رضی اللّه عنه
۱۵- و دیگر، خائف از عقوبت و هارب از مخالفت، عُکّاشة بن المِحْصّن، رضی اللّه عنه
۱۶- و دیگر، زین مهاجر و انصار و سید بنی قار، مسعود بن ربیع القاری، رضی اللّه عنه
۱۷- و دیگر، حافظ انفاس پیغامبر و مر جملهٔ خیرات را در، عبداللّه عمر، رضی اللّه عنه
۱۸- و دیگر اندر زهد مانندهٔ عیسی و اندر شوق به درجهٔ موسی، ابوذرّ جُندب بن جُنادة الغفاری، رضی اللّه عنه
۱۹- و دیگر، اندر استقامت مقیم و مر اصحاب را خادم و ندیم، صَفْوان ابن بیضاء، رضی اللّه عنه
۲۰- و دیگر، صاحب همت و خالی از تهمت، ابودرداء عُوَیمر بن عامر، رضی اللّه عنه
۲۱- ودیگر، مر کیمیای دین را شرف و مر درّ توکل را صدف، عبداللّه بن بدر الجُهَنی، رضی اللّه عنه
۲۲- و دیگر، متعلق درگاه رجا، و گزیدهٔ رسول پادشا، ابولُبابة عبدالمُنْذِر، رضی اللّه عنه
و اگر جملهٔ ایشان را یاد کنم دراز گردد و شیخ ابوعبدالرّحمان محمدبن حسین السُّلمیرضی اللّه عنه که نقال طریقت و کلام مشایخ بوده است، تاریخی کرده است مر اهل صفه را مفرد و مناقب و فضایل و اسامی و کنیت بیاورده؛ و اما مِسْطَح ابن اُثاثة بن عَبّاد را از جملهٔ ایشان گفته است و من به دل ورا دوست ندارم که ابتدای اِفک امّ المؤمنین عایشه رضی اللّه عنها وی کرده بود؛ اما ابوهُرَیره و ثَوْبان و مُعاذبن الحارث و سائب وبن الخَلّاد و ثابت بن الودیعة و ابوعَبْس و عُوَیم بن ساعدة و سالم بن عُمَیر بن ثابت و ابوالیَسَر کعب بن عمرو و سُهَیب بن سیّاف و عبداللّه بن اُنَیْس و حجّاج بن عمر الاسلمی رضوان اللّه علیهم اجمعین از جملهٔ ایشان بوده‌اند. گاه گاه به سببی تعلق کردندی؛ اما جمله اندر یک درجه بوده‌اند.
و به‌حقیقت قرن صحابه خیر قرون بود و اندر همه درجه که بوده‌اند اندر هر فنّ بهترین و فاضل‌ترین همه خلق بودهاند؛ از بعد آن که خداوند سبحانه و تعالی ایشان را صحبت پیغمبر علیه السّلام به ارزانی داشت و اسرار ایشان از جملهٔ عیوب نگاه داشت؛ کما قال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلّم: «خیرُ النّاسِ قَرْنی ثُمّ الّذینَ یلونَهم ثمّ الّذینَ یَلونَهم.» و قال اللّه، تعالی: «و السّابقونَ الأوّلون من المهاجرینَ و الانصارِ و الّذینَ اتّبَعُوهُم باحسانٍ (۱۰۰/ التّوبة).»
اکنون ذکر بعضی از تابعین اندر این کتاب اثبات کنم تا فایده تمام‌تر شود و قرون به یک‌دیگر متصل گردد، ان شاء اللّه العزیز.