عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۴ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی با داغ محرومی از وصال لیلی
نیرنگ زن بیاض این راز
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبه بی نظیر منظر
چون صورت چین بدیع پیکر
یعنی لیلی مه حصاری
برج قمر از رخش عماری
با شوهر خود چو سرکشی کرد
پاداش خوشیش ناخوشی کرد
بر درج امل نداد دستش
وز برج امید پر شکستش
با وی ورق مراد نگشاد
سر بر خط انقیاد ننهاد
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل بلای جان او شد
سود اندیشی زیان او شد
وصلی که در آن نه یار یار است
بر عاشق ازان هزار بار است
از دور بهشت عدن دیدن
میوه ز ریاض او نچیدن
بر دوزخیان عیش ناخوش
باشد بتر از عذاب آتش
می بود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
از تاب تبش که بود سوزان
شد رشته نبض او فروزان
زان گونه که نبض گیر را دست
چون نبض ز نبض او همی جست
انگشت به نبضش ار نهادی
چون شمع آتش در آن فتادی
آمد به سرش طبیب دانا
بر بردن رنج ها توانا
بر صحت او دلیل می جست
قاروره چو دید دست ازو شست
گلنار فسرده برگ گشتش
قاروره دلیل مرگ گشتش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
شد مرغش ازین مخیم خاک
پروازکنان به عالم پاک
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
جانی که به درد برنیاید
در قالب مرد درنیاید
باشی به جهان به درد یکچند
وز وی ببری به درد پیوند
در بودن درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
زین درد کسی کنار گیرد
کو پیشترک ز مرگ میرد
زین مکمن درد خیز برخیز
زین دشمن پر ستیز بگریز
این رومی صبح و زنگی شام
طرارانند شوخ و خودکام
آنت به درست زر فریبد
وینت به کف گهر فریبد
تا گنج ابد ز تو ستانند
در رنج مؤبدت نشانند
هان تا نخوری فریب ایشان
مغرور به زین و زیب ایشان
لیلی که ز درد و داغ مجنون
می داشت دلی چو غنچه پر خون
از مردن شو بهانه بر ساخت
وز خون دل خویشتن بپرداخت
آهی که به سینه اش گره بود
در خرمن صبر شعله نه بود
در ماتم شو ز سینه بگشاد
واندوه نهان به باد بر داد
در گریه چو دوست دوست گفتی
درها به فراق دوست سفتی
زان دوست غرض نه شوهرش بود
با خویش خیال دیگرش بود
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عده داری
شب بستر غم فکنده می داشت
تا روز به گریه زنده می داشت
در روز به درد و سوز می بود
با آه جهان فروز می بود
عشقش به درونه داشت خانه
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز گریه و آه
می کرد و زبان خلق کوتاه
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۷ - پوست پوشیدن مجنون و به میان گوسفندان لیلی درآمدن و به حوالی خیمه گاه وی رفتن
آن پوست و مغز قصه اش نغز
از پوست چنین برون دهد مغز
کان پوست شناس مغز دیده
از پوست به مغز آن رسیده
چون شد به دیار یار نزدیک
شد کار بر او چو موی باریک
نی رخصت پیش یار رفتن
نی صبر ازان دیار رفتن
از قرب دیار شوق افزود
وز وصل هزار مانعش بود
سرگشته در آن دیار می گشت
وآشفته و بی قرار می گشت
هر کس که در آن دیار دیدی
یا در راهی به او رسیدی
زو چاره کار خویش جستی
درمان درون ریش جستی
روزی می گشت گرد آن دشت
ناگه رمه ای ز دور بگذشت
شد گرد رمه عبیر جیبش
کامد ز عبیردان غیبش
از نور شبان چو لمعه نور
می تافت فروغ لیلی از دور
زانه لمعه چو یافت روشنایی
افروخت چراغ آشنایی
گفت ای ز تو در سیه گلیمی
روشن شده آتش کلیمی
هر کوه ز مقدم تو طوری
در طور ز آتش تو نوری
ای وادی ایمن از تو این خاک
ترسان ز عصات نیل افلاک
هر جا که ز کف بیفکنی چوب
بر معرکه ددان فتد کوب
هر چند به صورت آن عصاییست
در دیده خصم اژدهاییست
بربوده به دشت از دد و دام
آواز فلاخن تو آرام
هر گه سنگی به زور بازو
در کفه آن کنی ترازو
گرگ از رمه ات ز بیم آن سنگ
افتان خیزان جهد به فرسنگ
ور زانکه شوی ازان فلاخن
بر برج فلک عروسک افکن
افتاده ز ترس لرزه بر شیر
خود را زان برج افکند زیر
ای کاسه تو کشیده خوانی
پرورده ز شیر خود جهانی
هر صبح ز خوانش این کهن پیر
بزغاله و بره را دهد شیر
با تشنه لبی منم اسیری
زین خوان کرم نخورده شیری
با تشنه لبان چو چرخ مستیز
یک جرعه شیر بر لبم ریز
شیری نه که تن بپروراند
شیری که غذا به جان رساند
یعنی که ز لطف و مهربانی
رحمی بنما چنانکه دانی
بگشای به کوی لیلی ام در
دزدیده به سوی لیلی ام بر
تا بو که به گوشه ای نشینم
پوشیده جمال او ببینم
از تو به قلاده سگم خوش
چون سگ به قلاده خودم کش
باشد که طفیلی سگانش
سایم سر خود بر آستانش
یا کن ز سر وفا پسندی
خاصم به لباس گوسفندی
آمد تن من گسسته جانی
بی پوست و گوشت استخوانی
زین گله که جان فدای آنم
یک پوست بکش در استخوانم
شاید به حریم ارجمندان
گنجم به طفیل گوسفندان
چون گله به آن حرم درآید
لیلی سوی آن نظر گشاید
من نیز به آن نظر درآیم
پنهان سوی او نظر گشایم
رویی بینم که در فراقش
دل سوخته ام ز اشتیاقش
این گفت و چو سایه بی خود افتاد
چون مرده به خاک مرقد افتاد
تا ماهی و ماه کرد ازو راه
از دیده سرشک وز جگر آه
بالای سرش شبان نشسته
چشمی گریان دلی شکسته
زان بیهوشی چو با خود آمد
واندوه شده یکی صد آمد
بگشاد شبان لب ترحم
گفت ای شده در هوای دل گم
خوش باش که وقت دلنوازیست
وامشب شب وصل و کار سازیست
آورد به سوی او یکی پوست
کین پرده توست تا در دوست
این را در پوش و شاد و خندان
می رقص میان گوسنفدان
شاید کامروز همچو هر روز
گرد رمه گردد آن دل افروز
حال تو در آن میان نداند
وز کف به تو راحتی رساند
مسکین مجنون چو پوست را دید
سوی رمه میل دوست بشنید
برخاست فکنده پوست در بر
برساخت ز دست پای دیگر
پیوسته دلی اسیر غم داشت
کاندر ره عشق پای کم داشت
با آن پایی که داشت پیوست
هر پای دگر کش آمد از دست
با آن رمه خم ز بار غم پشت
هم پای همی دوید هم پشت
می زد به امید دست و پایی
تا بو که ازان رسد به جایی
می گفت به زیر لب که یارب
این خلعت نورسیده کامشب
از نرمی دولتم به پشت است
با آن سنجاب بس درشت است
گر قصه آن رسد به قاقم
در خود کشد از خجالتش دم
با نرمی آن ز مو درشتی
اقرار کند به خارپشتی
زین پوست شدم چو نافه مشکین
اینجا چه سگ است آهوی چین
ان نیست سزا به قد هر کس
تا جان دارم لباسم این بس
از شادی این لباس بر تن
صد پوست نشست گوشت بر من
زین پوست شدم سعادت اندوز
در پوست همی نگنجم امروز
با خود بود اندرین فسانه
کاورد ره آن شبان به خانه
لیلی آمد ز خانه بیرون
چون چارده مه ز دور گردون
گردن ز حلی بلند آواز
ساق از خلخال نغمه پرداز
پر کرده ز زلف پر خم و تاب
دامان جهان ز عنبر ناب
کرد از رمه جا به یک کناره
بگشاد نظر پی نظاره
هر زنده به نوبت از بز و میش
زان گله همی گذشتش از پیش
نوبت چو به آن رمیده افتاده
از پوست به دوست دیده بگشاد
نی صبر بماند نه قرارش
وز دست برفت اختیارش
بانگی زد و بی خبر بیفتاد
چون سایه به رهگذر بیفتاد
لیلی چو شنید بانگ بشناخت
کان کیست نظر به سویش انداخت
افتاده چه دید پوستی خشک
پر خون جگرش چو نافه مشک
هم عقل ز دست داده هم هوش
هم چشم ز کار مانده هم گوش
بالین ز کنار خویش کردش
وز چهره به گریه شست گردش
از خوی به گلاب عطر پرورد
زان بیهوشی به هوشش آورد
آمد چو به هوش و دیده بگشاد
پیش رخ او به سجده افتاد
کای مردم چشم چشم بازان
وی قبله ناز پرنیازان
ای گلبن باغ سربلندی
وی نور چراغ ارجمندی
ای عرش برین تو و زمین من
هیهات که آن تو باشی این من
باور نکنم من فتاده
کین بر سر من تویی ستاده
سر برده بر اوج لامکان عرش
خاشاک زمین کیش سزد فرش
دامان تو در کفم محال است
گر نغلطم امشب این خیال است
مستان که به شب خیال بینند
در خواب دو صد محال بینند
آنجا که ز طالعم دلیل است
این واقعه هم ازان قبیل است
خوابی که در او رخ تو بینم
با تو به فراغ دل نشینم
بیداری دولت من است آن
بینایی چشم روشن است آن
لیلی چو نیازمندیش دید
وان نکته دلنواز بشنید
گفت ای شده میهمانم امشب
آسوده به توست جانم امشب
این پوست بود ز دوست مانع
از دوست شو به پوست قانع
از گردن خود بیفکن این پوست
بی پوست نشین چو مغز با دوست
تا چند سخن ز پرده گوییم
رازی دو سه پوست کرده گوییم
شب روشن بود و ماه تابان
محنت به ره عدم شتابان
تا صبح به یکدگر نشستند
یک لحظه لب از سخن نبستند
صد قصه به آه و ناله گفتند
درد دل چند ساله گفتند
صد نکته هنوز بود باقی
زد مرغ ترانه فراقی
صبح از دم گرگ رایت افراشت
سگ خفت و خروس نعره برداشت
چون نعره او سماع کردند
یکدیگر را وداع کردند
آن جانب خیمه قد ستون کرد
وین دشت ز گریه لاله گون کرد
این است بلی سپهر را کار
کز بعد هزار رنج و تیمار
گر خسته دلی جگر فگاری
یابد ره وصل پیش یاری
ناکرده نگاه در رخش تیز
دستش گیرد که زود برخیز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۰ - خبر یافتن اعرابی از حال مجنون و به زیارت وی رفتن و چند روز با وی بودن و اشعار یاد گرفتن
محمل بند عروس این راز
آهنگ حدی چنین کند ساز
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خرده یابی
در عرصه عشق پاکبازی
در نکته شعر سحر سازی
آواز خوشش مهیج شوق
چاک افکن جیب صاحب ذوق
بشنید حدیث عشق مجنون
صیت غزل چو در مکنون
شوقش به عنان جان درآویخت
طیاره بادپا برانگیخت
از پره بر و عرصه دشت
بر عامریان چو باد بگذشت
با اهل قبیله گفتگو کرد
وز هر نفری سراغ او کرد
گفتند که او ز خلق یکتاست
انسش همه با وحوش صحراست
او نیز ز جنس وحش گشته ست
وز انس به انسیان گذشته ست
با گور و گوزن دارد آرام
با اهل قبیله کم شود رام
بیچاره عرابی آن چو بشنید
از عامریان عنان بپیچید
دربست میان به گردبادی
شد مرحله گرد کوه و وادی
می گشت به هر فراز و شیبی
می خورد ز دام و دد نهیبی
ناگه گله ای ز آهوان دید
و او را چو شبان در آن میان دید
بر پای ستاده بی خم و پیچ
همچون الفی و با الف هیچ
لیکن الفی که با سیاهی
می زد ز سموم چاشتگاهی
کرده پس ستر پرده خویش
مشتی دو گیاه از پس و پیش
وز سر شده موی تار تارش
از شعر سیه به بر شعارش
با ضعف و سیاهیش تن زار
زان شعر سیاه بود یک تار
چون دید عرابیش بدان حال
بر وی به سلام کرد اقبال
پشتش چو شد از سلام او خم
کرد آن رمه از سلام او رم
مجنون به جفاش سنگ برداشت
بی صلح نفیر جنگ برداشت
کای بی خبر این چه دم زدن بود
وز راه برون قدم زدن بود
یاران مرا ز من رماندی
وز دام وفای من جهاندی
این بی خردی ز خود جدا کن
برگرد و مرا به من رها کن
تو بند به نفس و من رهیده
تو رام به طبع و من رمیده
تو شاد به سور و من به ماتم
ما را چه موافقیست با هم
با او به سخن نشد هم آواز
کرد از سر درد لحنی آغاز
برخواند طرب فزا نسیبی
دادش ز غذای جان نصیبی
شد وقت وی از سماع آن خوش
وز همدمیش نشد عنانکش
چون شیر و شکر به وی درآمیخت
وز بیت و غزل بر او شکر ریخت
نامه درد خواند بر وی
صد عقد گهر فشاند بر وی
وین همچو صدف شده همه گوش
بر گوش بمانده دیده هوش
هر در که به گوش می رسیدش
در رشته حفظ می کشیدش
کارش همه روز تا شب این بود
وردش همه شب مرتب این بود
روز آنچه ز وی شکار می کرد
پایش به شب استوار می کرد
حرفی که کشند روز در سلک
تکرار شبش همی کند ملک
روزی دو سه چار بود با او
وین گونه به کار بود با او
شد راحله ز آب و زاد خالی
زد دم ز وداع آن حوالی
از صحبت او برید پیوند
بر خاطر ازو قصیده ای چند
بیتی که ز هر قصیده خواندی
خون از دل مستمع چکاندی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۰ - حکایت آن از قافله حاجیان دور افتاده با آن پیر زال در بادیه قناعت بر قدم توکل ایستاده
یکی کعبه رو گم شد از قافله
نه همراه او زاد نی راحله
پی طعمه هر چند همت گماشت
نیامد به چشمش گه شام و چاشت
ز زنگار گون گرد خوان سپهر
به جز گرده ماه یا قرص مهر
ندید از نم چشمه سار سراب
به جز کاسه چشم حسرت پر آب
همی گشت چون باد در گرد و خاک
به هر دشت و وادی به صد ترس و باک
سیه خانه ای دید ناگه ز دور
خوش آینده چون خال بر روی حور
منور شدش چشم ها زان سواد
خضروار رو در سیاهی نهاد
زنی یافت چون نافه اش پوست خشک
بر او گشته کافور موی چو مشک
به فرقش ز عز قناعت قناع
ز فرمان حرصش سر امتناع
بدو گفت کای مادر مهربان
که باشد ز وصف تو قاصر زبان
ز بی قوتیم تنگ گشته نفس
به یک خشک نانم به فریاد رس
بگفتا که دارم من از نان فراغ
نخورده درین دشت نان جز کلاغ
بود فارغ از فکر نان خاطرم
اگر دارمش آرزو کافرم
دمی باش کز مار یا سوسمار
کنم ماهیی ریگ پرور شکار
نه تابه ست بر آتش اینجا نه دیگ
کنم پخته از تف تفسیده ریگ
نشست از سر پای آن رهنورد
به حکم ضرورت ازان طعمه خورد
چو شد سیر ازان شوره خورده کباب
بجنبید در طبع او میل آب
نشان داد یک چشمه آبش ز دور
چو اشک ستمدیدگان تلخ و شور
بدو گفت ازان چشمه چون بازگشت
که ای بانوی بر و خاتون دشت
چرا رو نیاری به ده یا به شهر
که گیری ز هر نعمت و ناز بهر
بگفتا که هر جای شهر و ده است
یکی سفله بر خلق فرمانده است
قناعت نمودن به ناکام و کام
بدین ناگوار آب و ناخوش طعام
ازان به که بهر شکم بخردی
بود زیر فرمان همچون خودی
بیا ساقی و زان می دلپسند
که گردد ازو سفله همت بلند
فرو ریز یک جرعه در جام من
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و زان نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبم ز رود
درین کاخ زنگاری افکن خروش
فرو بند از کوس شاهیم گوش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۲ - حکایت آن خاد که گوش بر افسانه غوک نهاد و نقد را به امید نسیه از دست بداد
یکی خاد مرغ هوایی شکار
فرو ماند از ضعف پیری ز کار
ز بال و پرش زور پرواز رفت
به صید غرض چنگش از ساز رفت
ز بی قوتیش خاست از جان نفیر
وطن ساخت گرد یکی آبگیر
پس از مدتی کردن آنجا درنگ
در افتاد غوکیش ناگه به چنگ
برآورد فریاد بیچاره غوک
که ای سورم از دست تو گشته سوک
مکن یک زمان در هلاکم شتاب
زمام شتاب از هلاکم بتاب
نیم من به جز طعمه طبع کوب
نه در کام نیکم نه در معده خوب
تنم نیست جز پوستی ناگوار
به آن کی قناعت کند گوشتخوار
اگر لب گشایی به آزادیم
فرستی به دل مژده شادیم
به هر لحظه زآیین سحر و فسون
به تو ماهیی را شوم رهنمون
در آب روان پرورش یافته
از الوان نعمت خورش یافته
تن او همه گوشت سر تا به دم
ازو پوست دور استخوان نیز گم
به پشت آبگون وز شکم سیم ناب
به چشمان چو عکس کواکب در آب
چو در شب سپهر از نثار کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
نه در طبع اهل خرد رد چو من
یکی لقمه از وی به از صد چو من
گشا لب گرت هست ازین وعده بیم
به تلقین سوگندهای عظیم
چو خاد این سخن را ز وی گوش کرد
تهی معده گی را فراموش کرد
به تلقین سوگند لب ها گشاد
ز منقار او غوک بیرون فتاد
به یک جستن افتاد در آبگیر
به حرمان دگر باره شد خاد اسیر
گرسنه به خاک تباهی نشست
نه غوکش به پنجه نه ماهی به شست
منم همچو آن خاد حرمان زده
ره خرمی بر دل و جان زده
ز فکر سخن رفته از دل حضور
ز نقصان فکرم سخن پر قصور
به دستم ز محرومی بخت من
نه جمعیت دل نه لطف سخن
بیا ساقیا ساغر می بیار
فلک وار دور پیاپی بدار
ازان می که آسایش دل دهد
خلاصی ز آلایش گل دهد
بیا مطربا عود بنهاده گوش
به یک گوشمال آورش در خروش
خروشی که دل را به هوش آورد
به دانا پیام سروش آورد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۸ - حکایت پسر مهتر ده که چون با پدر مشاهده حشمت و شوکت پادشاه شهر کرد
گفت اگر اینست رسم مهتری
منصب ما نیست جز لولیگری
یکی روستایی پسر کش پدر
به ده بودی از مه دهی بهره ور
دماغی پر از نخوت و جاه داشت
دلی خالی از حشمت شاه داشت
پدر روزی از ده کمتر تنگ کرد
به رفتن سوی شهر آهنگ کرد
پسر نیز با او قدم زد به راه
که از شهر سازد چو ده جلوه گاه
چو در عرصه شهر مأوا گرفت
به هر کوی راه تماشا گرفت
یکی بارگه دید سر بر سماک
به گردون رسیده ازو قدر خاک
ز کیوان بسی برتر ایوان او
زحل پیکران گشته دربان او
برآمد ز در نعره کره نای
زمین و زمان کرد جنبش ز جای
برون آمد از در هزاران سوار
قبا و کله زر و گوهر نگار
وزیشان یکی افسر زر به فرق
ز زر و گهر اسب و زین هر دو غرق
نقیبان به کف حربه نور پاش
زده هر طرف نعره دور باش
پسر کز پدر کس نپنداشت مه
ندانست ازو هیچ مهتر فره
بپرسید ازان کش به سر افسر است
بگفتند کو شاه این کشور است
فرومانده حیران و آورد سر
به گوش پدر کای گرامی پدر
گر اینست اندازه مهتری
بود کار ما و تو لولیگری
بیا ساقی آبی چو آذر بیار
نه می بلکه کبریت احمر بیار
که بر مس ما کیمیایی کند
به نقد خرد رهنمایی کند
بیا مطرب آغاز کن زیر و بم
که کرد از دلم مرغ آرام رم
پی حلق این مرغ ناگشته رام
ز ابریشم چنگ کن حلقه دام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۴ - حکایت آن مرغ ماهیگیر که حیله ای ساخت و آن ماهی ساده را در دام انداخت
به عمان یکی مرغ فرتوت بود
که از ماهیش قوت و قوت بود
به جز ساحل بحر منزل نداشت
به جز ماهی از صید حاصل نداشت
به قصدش همه چشم بودی چو دام
که چون شست از وی رسیدی به کام
چنان شد بر او ضعف پیری درست
که اسباب صیادیش گشت سست
ز هر طعمه روزی تهی حوصله
وز آن ضعف و بی حاصلی در گله
ز صید غرض چشم امید بست
به نظاره بر طرف دریا نشست
دو صد جوق ماهی در آن آبگیر
همی دید چون نقش چین بر حریر
رخ آب ازان ماهیان جا به جای
چو پولاد مصقول جوهرنمای
به حرمان دلی داشت زانها دو نیم
چو محروم مفلس ز خوان لئیم
شکم گرسنه لقمه از کام دور
ز طبع غذا جوی آرام دور
ز ناگه یکی ماهی او را بدید
بدو کرد آغاز گفت و شنید
که ای آفت جان دلخستگان
دل آزار خیل زبان بستگان
رسد از تو تیر بلا فوج فوج
زره پوش از آنیم دایم ز موج
کنون رفته از کار می بینمت
به سستی گرفتار می بینمت
چرا ریخت زینسان پر و بال تو
ز قوت فرو ماند چنگال تو
بگفتا شدم پیر و بیماریم
درافکند از پا به سرباریم
بدیم از ضمیر بداندیش رفت
پشیمانم از هر چه زین پیش رفت
ز من هر که را زخم جانی رسید
همه از غرور جوانی رسید
بر این ساحل امروز دارم قرار
ز آزار هر جانور توبه کار
مرا یک دو شاخ گیاه است بس
چرا جویم از حرص آزار کس
دلم چون شد از وایه طبع پاک
گرم لقمه ماهی نباشد چه باک
خود آن لقمه آسیب جان و تن است
که در وی نهان کرده صد سوزن است
بیا تا ز هر تیرگی خم زنیم
زمانی به هم از صفا دم زنیم
دل از ظلمت ظلم صافی کنیم
به آیین عدلش تلافی کنیم
بر این قول گر اعتمادیت نیست
وز این نکته در دل گشادیت نیست
بگیر این گیاه به هم تافته
ز بس تافته محکمی یافته
دهانم به آن رشته محکم ببند
که تا باشی ایمن ز هر ناپسند
چو بیچاره ماهی شنید آن فریب
نماند از فریبنده هیچش نهیب
گرفت آن گیا را و سویش شتافت
گذرگاه خود جز گلویش نیافت
به یک جستن او را ز جا در ربود
فکندش به جایی که گویی نبود
ربود از کف بحر مشتی درم
نهان ساخت در غله دان عدم
بیا ساقی آن جام گیتی فروز
که شب را نهد راز بر روی روز
بده تا ز مکر آوران جهان
نماند ز ما هیچ مکری نهان
بیا مطربا همچو دانا حکیم
که می داند از نبض حال سقیم
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش
بدان درد پنهان هر سینه ریش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۲ - حکایت آن زشت روی خانه آرای که حکیمی در خانه وی منزل ساخت و در وقت حاجت آب دهان بر وی انداخت
یکی سفله با شکلی از طبع دور
ز دیدار او چشم مردم نفور
ز زر بفت جامه تنش بهره مند
به مصری عمامه سر او بلند
بیاراست بس دلگشا خانه ای
به از غرفه حور کاشانه ای
زمینش چو فردوس عنبر سرشت
مزین چو گردون به فیروزه خشت
همه سقف و دیوار او پر نگار
ز هر چه آن نه زیبا درش استوار
حکیمی که از حکمت آگاه بود
و زو جهل را دست کوتاه بود
بر آن سفله افتاد ناگه رهش
شد آن خانه یک لحظه منزلگهش
سخن را نوایی ز نو ساز کرد
به حکمت نواسازی آغاز کرد
چنان شد گره در گلو بلغمش
که در گفت و گو برنیامد دمش
ز راه گلو آن گره را چو کند
نشد یافت جایی که بتوان فکند
بپیچید رخ زان همه سرخ و زرد
فکندش به رخسار آن سفله مرد
ازو تافت رو کای پسندیده خوی
چنینم چرا تف فکندی به روی
بگفتا در این خانه کردم نظر
نبود از تو چیزی در او زشت تر
نشاید ز دانای نیکو سرشت
که تف بر نکو افکند پیش زشت
بیا ساقی ای یار بیچارگان
ده آن می که در چشم میخوارگان
درین زرکش آیینه نقره کوب
ازو بد نماید بد و خوب خوب
بیا مطرب از زخمه زخم درشت
بزن بر رگ پیر خم گشته پشت
که هر حرف دشوار و آسان که هست
رساند به گوش من آنسان که هست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۶ - حکایت سبب نارسیدن خلیفه به آن کنیزک نورسیده
خلیفه که سلطان آفاق بود
به فرماندهی در جهان طاق بود
یکی نوش لب بودش اندر حرم
همه جان شیرین ز سر تا قدم
بدو خاطرش میل بسیار داشت
ولی زاجر عقل بر کار داشت
به وی محرمی گفت کای کامگار
ازین نوش لب کام خاطر برار
بگفتا که تاج خلافت به فرق
همه زیر فرمان من غرب و شرق
نشاید که در پیش این عشوه ساز
درآیم به زانوی عجز و نیاز
ز طفلی هم آغوش بستر کنم
به وی خویشتن را برابر کنم
بیا ساقی آن طلق محلول را
که زیرک کند غافل گول را
بده تا نشینم ز هر جفت طاق
دهم جفت و طاق جهان را طلاق
بیا مطرب و تاب ده گوش عود
به گوش حریفان رسان این سرود
که رندان آزاده را در نکاح
نباشد به جز دختر رز مباح
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۹ - داستان خاقان چین که تحفه حقیر به اسکندر فرستاد و به حکمتی شریفش آگاهی داد
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۰ - حکایت شخصی که زمین خرید و در آنجا گنجی یافت، برنداشت که از آن فروشنده است و فروشنده قبول نکرد که من زمین را و هر چه در وی بوده فروخته ام
شنیدم که در عهد نوشیروان
که گیتی چو تن بود و عدلش روان
چنان عدل در مغز جان ها نشست
که هنگامه ظالمان برشکست
فقیری در این عرصه جایی نداشت
سزای نشستن سرایی نداشت
برای عمارت زمین خرید
که در کندنش گنجی آمد پدید
کلندش شد اندر کف رنجبر
به صورت کلید در گنج زر
روانی به سوی فروشنده رفت
پی رد آن گنج کوشنده رفت
بگفت آن زمین را چو بشکافتم
پر از سیم و زر مخزنی یافتم
بیا گنج خود را پذیرنده شو
ز سیم و زرش بهره گیرنده شو
بگفتا من آن را چو بفروختم
ز سیم و زرش کیسه افروختم
تصرف در آن نیست از من درست
در او هر چه یابی همه حق توست
نه بایع گرفت آن و نی مشتری
به داور رساندند این داوری
بپرسید ازیشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان
خدا هیچ فرزندتان داده است
و یا لوح ازین نقشتان ساده است
یکی گفت دارم بلی دختری
ز حال پسر زد نفس دیگری
به هم هر دو را بست عقد نکاح
وز آن گنجشان کرد خوردن مباح
که فرزند ازان چون شود بهره ور
رسد راحت آن به جان پدر
گر آن قصه بودی درین روزگار
برآوردی از گنج هر یک دمار
شدی بایع و مشتری در سرش
ببردی به عنف از میان داورش
بیا ساقیا در ده آن جام عدل
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا پرده معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل
بزن تا ز آشفته حالی رهیم
ز تشویش بی اعتدالی رهیم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۲ - حکایت آن جوان رعنا که جامه های عید پوشید و به نظر عجب در خود نگریست و به آن تیر زهرآلود از پای در افتاد
جوانی به بر جامه خسروی
رخش نسخه خامه مانوی
همی شد ز خواب سحر خاسته
پی عیدگه رفتن آراسته
ز آغاز چون صبح دولت نوید
بپوشید دراعه ای بس سفید
به بالای دراعه صبح رنگ
زمرد قبایی به بر کرد تنگ
چو ماه از شفق کرد بر خود تمام
فراز قبا حله لعل فام
ز آیینه دار آنگه آیینه جست
کز آیینه شد کار خودبین درست
بدانسان خوش آمد جمال خودش
که پر شد ضمیر از خیال خودش
به خود گفت من شاه و شهزاده ام
ز شهزادگان نادر افتاده ام
ز مه تا به ماهی که باشد چو من
سزاوار شاهی که باشد چو من
بگفت این و بر بارگی شد سوار
سپاه از قفایش هزاران هزار
قدم نانهاده به میدان عید
شد از لغزش رخش قربان عید
به جانش خدنگ هلاک اوفتاد
ز تیری که خود زد به خاک اوفتاد
خوش آن کس که بینایی از سر گرفت
نظر همچو دیده ز خود برگرفت
همه نیک را دید و بد را ندید
بد و نیک بگذار خود را ندید
بیا ساقیا آن بلورینه جام
که از روشنی باشد آیینه فام
بده تا علی رغم هر خودنما
نماید خرد عیب ما را به ما
بیا مطربا در نوا مو شکاف
وز آن مو که بشکافتی پرده باف
که تا پرده بر چشم خود گستریم
چو خودبین حریفان به خود ننگریم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۰ - ندبه حکیم چهارم
حکیم چهارم ز کارآگهان
بدینسان مثل زد که شاه جهان
به تری ازان رویش آهنگ بود
که میدان خشکی بر او تنگ بود
کنون کرده زانجا سفر اختیار
به سوی دو گز منزل تنگ و تار
ازان عرصه چون رخت بیرون برد
درین تنگ منزل به سر چون برد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۲ - ندبه حکیم ششم
حکیم ششم چون سخن ساز کرد
سخن را بدین لهجه آغاز کرد
که میراند این شه بسی زنده را
که مالک شود ملک پاینده را
فرو شد سر او درین سرگذشت
به مرگ کسان مرگ ازو برنگشت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۵ - ندبه حکیم نهم
نهم گفت هر کس که از مرگ شاه
به شادی قدح زد درین بزمگاه
به زودی نهد گام بر گام او
به تلخی کشد جرعه جام او
بدانسان که برداشت شه زود گام
پی هر که مرگ ویش بود کام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۴ - تعزیت نامه ارسطو به مادر اسکندر
پی راحت جان آگاه خویش
مهیا کند توشه راه خویش
فن خویش نیکی کن ای نیک زن
که به گر بود نیک زن نیک فن
همه کارها را به یزدان گذار
که بیرون ز تقدیر او نیست کار
سکندر به شاهی ازو راه یافت
به توفیق او جان آگاه یافت
ز عالم نه از بهر سختیش برد
به فیروزی و نیکبختیش برد
نگویم که بر مردنش صبر کن
که بر نزد خود بردنش صبر کن
به صبر ار برآید تو را نام نیک
دهد نام نیکت سرانجام نیک
نگین دار این چرخ فیروزه فام
پی نام نیکو بود والسلام
ارسطو گهر سنج یونان زمین
که بر گنج یونانیان بود امین
چو کلکش سر گنج حکمت شکافت
سکندر ازو یافت نقدی که یافت
ز مرگ سکندر چو آگاه شد
دلش همدم ناله و آه شد
پس از عنبرین خامه پیراستن
به نام خدا نامه آراستن
ز خونابه دل سیاهی سرشت
سوی مادرش عذرخواهی نوشت
که بایستی از فرق پا کردمی
به خاک حریم تو جا کردمی
درین ماتم از دیده خون راندمی
به تسکین دردت فسون خواندمی
ولی ضعف پیریم بسته ست پای
نیارم که یک گام جنبم ز جای
سکندر که سلطان آفاق بود
به سلطانی اندر جهان طاق بود
اگر چه ازین تنگنا رخت بست
مخور غم که رخت از سر تخت بست
به رخ پرده شرمساری نرفت
به کام حسودان به خواری نرفت
نه از نادرستان شکستن رسید
نه از ناکسان زخم دستش رسید
به تیغ قضای خداوند پاک
که باشد روان از سمک تا سماک
به شاهی و فرماندهی جان سپرد
به جز بر همه خلق سلطان نمرد
که رسته ست ازین درد تا او رهد
که جسته ست ازین داغ تا او جهد
درین باغ یک شاخ و یک برگ نیست
که لرزنده از صرصر مرگ نیست
اگر مرده افتاده تیر اوست
وگر زنده در بند تدبیر اوست
گذشته ازو خفته در زیر خاک
و زو مانده آینده در ترس و باک
چه نامهربانی که گردون نکرد
که یکسر ازین حلقه بیرون نکرد
اگر شه و گر کمترین چاکر است
گذارش در آخر بر این چنبر است
خوشا حال آن زیرک پند گیر
که از مرگ غیر است عبرت پذیر
ز مرگ کسانش رسد زندگی
کند زندگی صرف در بندگی
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۰
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهی‌ای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخ‌زن می‌رفت
دست شسته ز جان و تن می‌رفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زنده‌ست؟
پوستی از قماش آگنده‌ست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشته‌ام
دست از پوست بازداشته‌ام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
که‌ش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخن‌ام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۳ - تمثیل
قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید
خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را در او گم ساخت
هیچ چیزی به غیر آن نشناخت
گاه او را عیان به صورت موج
دید، هم در حضیض و هم در اوج
متراکم شد آن بخار و، از آن
متکاون شد ابر در نیسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره‌ها چون به یکدگر پیوست
سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کف‌زنان، خروش‌کنان
تافت یکسر به سوی بحر، عنان
چون به دریا رسید، کرد آرام
شد درین دوره سیر بحر، تمام
قطره این را چو دید، نتوانست
کردن انکار دیده و، دانست
کوست موج و بخار و سیل و سحاب
اوست کف، اوست قطره، اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت، با او باخت
از چب و راست چون گشاد نظر
غیر دریا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آیین
در جهان نیستند جز حق بین
دیدهٔ جمله مانده بر یک جاست
لیکن اندر نظر تفاوتهاست
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۸ - حکایت بر سبیل تمثیل
زنگی‌ای روی چون در دوزخ
بینی‌ای همچو موری مطبخ
ننمودی به پیش رویش زشت
لاف کافوری ار زدی انگشت
دو لبش طبع‌کوب و دل رنجان
همچو بر روی هم دو بادنجان
دهنش در خیال فرزانه
فرجه‌ای در کدوی پردانه
دید آیینه‌ای به ره، برداشت
بر تماشای خویش دیده گماشت
هر چه از عیب خود معاینه دید
همه را از صفات آینه دید
گفت: «اگر روی بودی‌ات چون من،
صد کرامت فزودی‌ات چون من
خواری تو ز بدسرشتی توست!
بر ره افگندنت ز زشتی توست!»
اگرش چشم تیزبین بودی
گفت و گویش نه اینچنین بودی
عیب‌ها را همه ز خود دیدی
طعن آیینه کم پسندیدی
مرد دانا به هر چه درنگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - آگاه شدن شاه از گریختن سلامان و دیدن او در آیینهٔ گیتی‌نمای
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ز آن پوشیده‌راز
داشت شاه آیینه‌ای گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کن آیینه را دارید پیش !
تا در آن بینم رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گم گشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بی‌اندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بی‌ملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش،
یک سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزه‌رای
کاورد شرط مروت را به جای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددکای کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشتهٔ جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمده‌ست
یکسر از بهر مکافات آمده‌ست
نیک کن! تا نیک پیش آید تو را
بد مکن! تا بد نفرساید تو را
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید،
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
تا که گردد سر، بلند از افسرش،
بر سلامان قوت همت گماشت
تا ز ابسال‌اش به کلی بازداشت
لحظه لحظه جانب او می‌شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
تشنه را زین سخت‌تر چبود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر ز آن ورطه‌اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیک‌بخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت