عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۰ - افراط و تفریط روزگار
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند
قسمتی کرد سخت ناهموار
بیش و کم در میان خلق افکند
این نیابد همی به رنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند
آنکه بسیار یافت ناخشنود
وآنکه اندک ربود ناخرسند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
هر چه یزدان دهد بر او بپسند
گر جفا بینی از فلک مگری
ور وفا یابی از زمانه مخند
کاین زمانه نشد کسی را دوست
دهر کس را نگشت خویشاوند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۲ - مدح خواجه بوسعد
خواجه بوسعد عمدة الملکی
همچنین سالها بمانی دیر
عقل را دانش تو گیرد دست
آز را بخشش تو دارد سیر
عدل را ظلم خواست کرد تباه
در جهان خواست کشت فتنه دلیر
حشمت تو دو رویه کرد مصاف
هیبت تو دو دسته زد شمشیر
باز بأس تو یافت کوهه پیل
چشم زخم تو یافت پنجه شیر
این به پستی بایستاد ز کار
وآن ز بالا در اوفتاد به زیر
آفت یأس رفت بر من دست
انده خواست گشت بر من چیر
خورد بشکستیم کنون شاید
که کنی این شکسته را کفشیر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - بخل کوه
گر چه پیوسته همه از زر و سیم
گنجها پر کند این کوه کلان
طرف های کمرش برف و یخست
بخل از این بیش نباشد به جهان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - چون بدیدم به دیده تحقیق
چون بدیدم به دیده تحقیق
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - قطعه
ز اقبال تو شاها گفت خواهم
یکی مشروح دستی با دلالت
من آن عدلم درین معنی به گفتار
که در گیتی بخوانندم عدالت
مرا یاقوت خاتم سرخ روی است
از آن شادی نام با جلالت
اگر یاقوت ها هم سرخ رویند
ولیکن سرفرویند از خجالت
مرا فکرت چنین گفت و درین ریاب
به دانش می کند فکرت حوالت
چنین دانم که دانش نه ز خود گفت
که از روح الامین بود این مقالت
هر آنکو این سخن باور ندارد
ندارد جز ره جهل و ضلالت
درستست این سخن نی مستحیل است
که ملکت را نباشد استحالت
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱
تا نبود چون همای فرخ کرگس
همچو نباشد به شبه باز خشین پند
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
گوشم ز تو نشنود بتا جز همه سرد
دل بهره نیافت از تو جز محنت و درد
با این همه اندوه نمی باید خورد
چو خورد و چه پوشید کجا رفت و چه کرد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
در محنت شو خوش و مکن نعمت یاد
شوتن در ده که داد کس چرخ نداد
بر بار بلایی که قضا بر تو نهاد
تن دار چو کوه باش و بی باک چو باد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
رسم وفا ز یار طلب می کنیم و نیست
وز بی وفا کنار طلب می کنیم و نیست
از باغ روزگار گلی تازه بر مراد
بی زخم نوک خار طلب می کنیم و نیست
جامی که بعد ازو ندهد درد سر خمار
در دو روزگار طلب می کنیم و نیست
بویی ز عطر طرّه عنبر فشان یار
از باد نوبهار طلب می کنیم و نیست
سروی به اعتدال قد خوش خرام یار
بر طرف جویبار طلب می کنیم و نیست
صد دیده را ز خاک درش چشم روشنی است
ما نیز از آن غبار طلب می کنیم و نیست
بسیار بارهاست که ابن حسام را
در کوی یار بار طلب می کنیم و نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز
به جان رسید دل از عشوه های آن طناز
تطاول سر زلفس نمی توانم گفت
که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز
سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی
بدان رسید که بر رو فکند مارا راز
چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست
بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز
دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد
خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز
خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است
ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز
ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام
«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
دوش از فراغ روی تو با روی سندروس
نالیده ام چو نای وفغان کرده ام چو کوس
گفتی به وعده دوش که کام از لبت دهم
افسوس ازین سخن که لبت می کند فسوس
آنرا که پای بوس میسّر نمی شود
خود دست کی دهد که کند با تو دست بوس
آیینه پیش دار و در ابروی خود نگر
بر عاج بین کشیده کمانی ز آبنوس
می ده که دیر و زود عظام رمیم من
دستاس سالخورده ی گردون کند سبوس
سرخ از چه شد کرانه ی این طشت نقره کوب
خون سیاوش است درو یا سرشک طوس
ابن حسام دل چه نهی در فریب دهر
پرهیز کن ز عشوه ی دامادکش عروس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تا شمع جمال تو بر افروخت به مَجمَع
بنشست شعاع نظر شمع مشعشع
خورشید ز رخسار تو در عین حجابست
تا باز شد از پرتو رخسار تو بُرقع
واعظ فزع روز قیامت که بیان کرد
گر بخت جوان بادی و از عمر تمتع
خاک در آنم که به روبند حواری
هِجرانُکَ ذا مِن فَزع الاَکبَرِ افزَع
در ره به ادب باش وتواضع که به هر گام
خاک در او را به سر ریشه ی مقنع
زاهد نفس سوختگان سرد نباشد
فرقیست به زیر پی و تاجیست مرصّع
هان ابن حسام این دو نفس فرصت ایام
پرهیز که آتش نزنندت به مرقع
برخور ز جوانی و تمتُّع طلب از عمر
در یاب و مکن تکیه برین عمر مودّع
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست وپنجم - فرمود لطفهای شما وسعیهای شما و تربیتها که میکنید
فرمود لطفهای شما وسعیهای شما و تربیتها که میکنید حاضراً و غایباً من اگردر شکر و تعظیم و عذرخواستن تقصير میکنم ظاهراً بنا بر کبر نیست یا بر فراغت یا نمیدانم حق منعم را که چه مجازات میباید کردن بقول و فعل لیکن دانستهام از عقیدهٔ پاک شما که شما آن را خالص برای خدا میکنید من نیز بخدا میگذارم تا عذر آن را هم او بخواهد چون برای او کردهٔ که اگر من بعذر آن مشغول شوم و بزبان اکرام کنم و مدح گویم چنان باشد که بعضی از آن اجر که حق خواهد دادن بشما رسید و بعضی مکافات رسید زیرا این تواضعها و عذرخواستن و مدیح کردن حظ دنیاست، چون دردنیا رنجی کشیدی مثل بذل مالی و بذل جاهی آن به که عوض آن بکلّی از حق باشد جهت این عذر نمیخواهم بیان آنک عذرخواستن دنیاست زیرا مال را نمیخورند مطلوب لغيره است بمال اسب و کنیزک و غلام میخرند و منصب میطلبند تا ایشان را مدحها وثناها میگویند پس دنیا خود آنست که بزرگو محترم باشد او را ثنا و مدح گویند.
شیخ نساّج بخاری مردی بزرگ بود و صاحب دل دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی بزیارت بر دو زانو نشستندی شیخ امیّ بود می خواستند که از زبان او تفسير قرآن و احادیث شنوند میگفت تازی نمیدانم شما ترجمه آیت را میگفتند او تفسير و تحقیق آن را آغاز میکرد و میگفت که مصطفی (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنين است و مرتبهٔ آن مقام را و راههای آن را و عروج آن را بتفصیل بیان میکرد روزی علوی معرفّ قاضی را بخدمت او مدح میکرد و میگفت که چنين قاضی در عالم نباشد رشوت نمیستاند بی میل و بی محابا خالص مخلص جهت حق میان خلق عدل میکند گفت اینک می گوئی که او رشوت نمیستاند این یک باری دروغست تو مرد علویی از نسل مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ اورا مدح میکنی و ثنا میگوئی این رشوت نیست و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودند که در مقابلهٔ او او را شرح میگوئی.
شیخ الاسلام ترمدی میگفت سیّد برهان الدیّن قدّس اللهّ سرهّ العظیم سخنهای تحقیق خوب میگوید از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه میکند، یکی گفت آخر تو نیز مطالعه میکنی چونست که چنان سخن نمیگوئی گفت او رادردی و مجاهده و عملی هست گفت آن را چرا نمیگوئی و یاد نمیآوری از مطالعه حکایت میکنی اصل آنست و ما آن را میگوئیم تو نیز از آن بگو ایشان را درد آن جهان نبود بکلّی دل برین جهان نهاده بودند بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان میخواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند این سخن همچون عروسیست وشاهدیست کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بروی چه مهر نهد و بروی چه دل بندد چون لذتّ آن تاجر در فروخت است او عنینّ است کنیزک را برای فروختن میخرد او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرد مخنّث را اگر شمشير هندی خاص بدست آن را برای فروختن ستاند یاکمانی پهلوانی بدست او افتد هم برای فروختن چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه میخواهد و او را استعداد زه نیست او عاشق زهست و چون آنرا بفروشد مخنّث بهای آن را بگلگونه و وسمه دهد دیگر چه خواهد کردن خریدن این سخن سریانیست زنهار مگویید که فهم کردم هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی فهم این بیفهمیست خود بلا و مصیبت و حرمان تو از آن فهم است ترا از آن فهم میباید رهیدن تا چیزی شوی تو میگویی که من مشک را از دریا پر کردم و دریا در مشک من گنجید این محال باشد آری اگر گویی که مشک من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل اینست عقل چندان خوبست و مطلوبست که ترا بر در پادشاه آورد چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان تست و راه زنست چون بوی رسیدی خود را بوی تسلیم کن ترا با چون و چرا کاری نیست مثلاً جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبهّ بُرند عقل ترا پیش درزی آورد عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را بدرزی آورد اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرفّ خود را ترک باید کردن و همچنين بیمار عقل او چندان نیکست که او را بر طبیب آرد چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست وخویشتن را بطبیب باید تسلم کردن نعرهای پنهانی ترا گوش اصحاب میشنوند.
آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غيرکفک سِیْمَاهُمْ فِيْ وُجُوْهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُوْدِ هرچه بن درخت میخورد بر سر درخت از شاخ وبرگ و میوه پیدا میشود و آنک نمیخورد و پژمرده است کی پنهان ماند این های هوی بلند که میزنند سرشّ آنست که ازسخنی سخنها فهم میکنند و از حرفی اشارتها معلوم میگردانند همچنانک کسی وسیط و کتب مطولّ خوانده باشد از تنبیه چون کلمهٔ بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصلها و مسئلها فهم کند بر آن یک حرف تنبیههای میکند یعنی که من زیر این چیزها (فهم میکنم) و میبینم و این آنست که من در آنجا رنجها بردهام و شبها بروز آوردهام و گنجها یافتهام که اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ شرح دل بینهایت است چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدیست از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم میکند او را چه خبر و های های باشد سخن بقدر مستمع میآید (چون او نکشد حکمت نیز برون نیاید چندانک میکشد و مُغذّی میگردد حکمت فرو میاید و اگر نه گوید ای عجب چرا سخن نمیآید) جوابش گوید ای عجب چرا نمیکشی آنکس که ترا قوتّ استماع نمیدهد گوینده را نیز داعیهٔ گفت نمیدهد.
در زمان مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ کافری را غلامی بود مسلمان صاحب گوهر سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگير که بحماّم رویم در راه مصطفی صلوات اللّه و علیه و سلمّ در مسجد با صحابه (رضوان اللّه علیهم) نماز میکرد، غلام گفت ای خواجه للّه تعالی این طاس را لحظهٔ بگير تا دو گانه بگزارم بعد از آن بخدمت روم چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ بيرون آمد و صحابه هم بيرون آمدند غلام تنها در مسجد ماند خواجهاش تا بچاشتی منتظر و بانگ میزد که ای غلام بيرون آی، گفت مرا نمیهلند چون کار از حدّ گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمیهلد جز کفشی و سایهٔ کسی ندید و کس نمیجنبید گفت آخر کیست که ترا نمیهلد جز کفشی و سایهٔ کسی ندید و کس نمیجنبید گفت آخر کیست که ترا نمیهلد که بيرون آیی، گفت آنکس که ترا نمیگذارد که اندرون آیی خود کس اوست که تو او را نمیبینی و آدمی همیشه عاشق آن چیزست که ندیده است ونشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را میطلبد، بندهٔ آنم که نمیبینمش و از آنچ فهم کرده است ودیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند زیرا میگویند که چون ببینی ممکنست که سير وملول شوی و این روا نیست، سنیّان میگویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید که کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ و اگر صد هزار تجلّی کند هرگز یکی بیکی نماند آخر تو نیز این ساعت حق را میبینی در آثار و افعال هر لحظه گوناگون میبینی که یک فعلش بفعلی دیگر نمیماند در وقت شادی تجلّی دیگر در وقت گریه تجلی دیگر در وقت خوف تجلی دیگر در وقت رجاتجلی دیگر چون افعال حق و تجلی افعال وآثار او گوناگون است و بیک دیگر نمیماند پس تجلی ذات او نیز چنين باشد مانند تجلی افعال او آنرا برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه میشوی و بر یک قرار نیستی بعضی از بندگان هستند که از قرآن بحق ميرود و بعضی هستند خاصتر که ازحق میآیند قرآن را اینجا مییابند میدانند که آنرا حق فرستادست اِنَّا نَحْنُ نَزَلْنَا الذِّکْر وَاِنَّا لَهُ لَحافِظوْنَ، مفسّران میگویند که در حق قرآنست این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی درتو گوهری و طلبی و شوقی نهادهایم نگهبان آن مائیم آن را ضایع نگذاریم و بجایی برسانیم تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد یکی آمد بمصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ گفت اِنّی اُحِبُّکَ گفت هوش دار که چه میگوئی باز مکررّ کرد که اِنّی اُحِبُّکَ گفت اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن وای بر تو یکی در زمان مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمیخواهم واللهّ که نمیخواهم این دین را بازبستان چندانک در دین تو آمدم رزی نیاسودم مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند و شهوت نماند، گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بُن نکند وخانهاش را نروبد و پاک نکند که لایَمَسُّهُ اِلاَّ المُطَّهَرُوْنَ چگونه معشوق است تادر تو مویی از مهر خودت باقی باشد بخویشتن راهت ندهد بکلّی از خود و از عالم میباید بیزار شدن و دشمن خود شدن تادوست روی نماید اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را بحقّ نرساند وآنچ نابایست است ازو جدا نکند ازودست ندارد پیغامبر (صلی اللهّ علیه و سلمّ) فرمود برای آن نیاسودی و غم میخوری که غم خوردن استفراغست از آن شادیهای اول تادر معدهٔ تو از آن چیزی باقیست بتو چیزی ندهند که بخوری در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تونیز صبر کن و غم میخور که غم خوردن استفراغست بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن راغم نباشد گُلی که آن را خار نباشد مییی که آن را خمار نباشد.
آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش میطلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست ومع هذا یک لحظه بی طلب نیستی راحتی نیز که در دنیا مییابی همچون برقی است که میگذرد و قرار نمیگيرد و آنگه کدام برق برقی پرتگرگی پرباران پر برف پرمحنت مثلاً کسی عزم انطالیه کرده است و سوی قیصرّیه ميرود امید دارد که بانطالیه رسد و سعی را ترک نمیکند مع انه که ممکن نیست که ازین راه بانطالیه رسد اِلاّ آنک براه انطالیه ميرود اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد چون منتهای راه اینست چون کار دنیا بيرنج میسر نمیشود و کار آخرت همچنين باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد تو میگوئی که ای محمد دین ما را بستان که من نمیآسایم دین ما کسی را کی رها کند تا او را بمقصود نرساند.
گویند که معلمّی از بینوایی در فصل زمستان دراّعه کتان یکتا پوشیده بود مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود میگذرانید و سرش در آب پنهان کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست آن را بگير، استاد از غایت احتیاج و سرما در جست که پوستين را بگيرد خرس تیز چنگال در وی زد استاد در آب گرفتار خرس شد کودکان بانگ میداشتند که ای استاد یا پوستين را بیاور و اگر نمیتوانی رها کن تو بیا گفت من پوستين را رها میکنم پوستين مرا رها نمیکند چه چاره کنم.
شوق حق ترا کی گذارد اینجا شکرست که بدست خویشتن نیستیم بدست حقیّم همچنانک طفل در کوچکی جز شير و مادر را نمیداند حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد پیشتر آوردش بنان خوردن وبازی کردن و همچنانش از آنجا کشانید تا بمقام رسانید و همچنين درین حالت که این طفلست بنسبت بآن عالم و این پستانی دیگرست نگذارد و ترا بآنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَروّنَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَالْاَغْلالِ- خُذُوهُ فَغُلوّهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلوّهُ ثُمَ الوِصالَ صَلوّهُ ثُمَّ الجَمالَ صَلوهُّ ثُمَّ الکَمالَ صَلوّهُ صیاّدان ماهی را یکبار نمیکشند چنگال در حلقوم چون رفته باشد پاره میکشند تا خونش میرود و سست و ضعیف میگردد بازش رها میکنند و همچنين باز میکشند تا بکلیّ ضعیف شود چنگال عشق چون در کام آدمی میافتد حق تعالی او را بتدریج میکشد که آن قوتها و خونهای باطل که دروست پاره پاره ازو برود که اِنَّ اللّهَ یَقْبِضُ وَ یَبْسُطُ لااله الاَّ اللهّ ایمان عامست و ایمان خاص آنست که لاهو اِلاّ هو همچنانک کسی در خواب میبیند که پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجبان و اميران بر اطراف او استاده میگوید که من میباید که پادشاه باشم و پادشاهی نیست غير من این را در خواب میگوید چون بیدار شود و کس را در خانه نبیند جز خود این بار بگوید که منم و جزمن کسی نیست.
اکنون این را چشم بیدار میباید چشم خوابناک این را نتواند دیدن و این وظیفهٔ او نیست هر طایفهٔ طایفهٔ دگر را نفی میکند اینها میگویند که ما حقیّم و وحی ماراست و ایشان باطلند و ایشان نیز اینها را همچنين میگویند وهمچنين هفتاد ودو ملت نفی همدگر میکنند پس باتفاّق میگویند که همه را وحی نیست پس در نیستی وحی همه متفّق باشند و ازین جمله یکی را هست بر این هم متّفقند اکنون ممیزی کیسّی مؤمنی باید که بداند که آن یک کدامست که اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عاقِلٌ و ایمان همان تمیز و ادراک است.
سؤال کرد که اینها که نمیدانند بسیارند و آنها که میدانند اندکند اگر باین مشغول خواهیم شدن که تمیز کنیم میان آنها که نمیدانند و گوهری ندارند و میان آنها که دارند درازنایی کشد، فرمود که اینها که نمیدانند اگرچه بسیارند اما اندکی را چون بدانی همه را دانسته باشی همچنانک مشتی گندم را چون دانستی همه انبارهای عالم را دانستی و اگر پارهٔ شکر را چشیدی اگر صدلون حلوا سازند از شکردانی که در آنجا شکرست چون شکر را دانستهٔ کسی که شاخی از شکر بخورد چونشکر را نشناسد مگر او را دو شاخ باشد.
شما را اگر این سخن مکررّ مینماید از آن باشد که شما درس نخستين را فهم نکردهاید پس لازم شد ما را هر روز این گفتن همچنانک معلمّی بود کودکی سه ماه پیش او بود از اﻟﻒ چیزی ندارد نگذشته بود پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصير نمیکنیم و اگر تقصير رفت فرما که زیادت خدمت کنیم، گفت نی از شما تقصيری نیست اما کودک ازین نمیگذرد او را پیش خواند و گفت بگو اﻟﻒ چیزی ندارد گفت چیزی ندارد اﻟﻒ نمی توانست گفتن معلم گفت حال اینست که میبینی چون ازین نگذشت و این را نیاموخت من وی را سبق نو چون دهم گفت الحمدللهّ رب العالمين گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد نان و نعمت بینهایت است اما اشتها نماند و مهمانان سير شدند جهت آن گفته میشود الحمدللهّ این نان و نعمت بنان و نعمت دنیا نماند زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها چندانک خواهی بزور توان خوردن چون جمادست هر جاش که کشی باتو میآید روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه بخلاف این نعمت الهی که حکمت است نعمتیست زنده تا اشتها داری و رغبت تمام مینمائی سوی تو میآید و غذای تو میشود و چون اشتها و میل نماند او را بزور نتوان خوردن وکشیدن اوروی در چادر کشد و روی بتو ننماید.
حکایات کرامات میفرمود گفت یکی ازینجا بروزی یا بلحظهٔ بکعبه رودچندان عجب و کرامات نیست باد سموم رانیز این کرامت هست بیک روز و بیک لحظه هر کجا که خواهد برود کرامات آن باشد که ترااز حال دون بحال عالی آرد و از آنجا اینجا سفر کنی و از جهل بعقل و از جمادی بحیات.
همچنانک اول خاک بودی جماد بودی ترا بعالم نبات آورد و از عالم نبات سفر کردی بعالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه بعالم حیوانی و ازحیوانی بعالم انسانی سفر کردی، کرامات این باشد حق تعالی این چنين سفر را بر تونزدیک گردانید درین منازل و راهها که آمدی هیچ در خاطر و وهم تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه آمدی و چون آمدی و ترا آوردند و معینّ میبینی که آمدی همچنين ترا بصد عالم دیگر گوناگون خواهند بردن منکر مشو و اگر از آن اخبار کنند قبول کن، پیش عمر رضی اللهّ عنه کاسهٔ پر زهر آوردند بارمغانی گفت این چرا شاید گفتند این باری آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند ازین پارهٔ باو دهند مخفی بميرد و اگر دشمن باشد که بشمشير او رانتوان کشتن بپارهٔ ازین پنهان او را بکشند، گفت سخت نیکو چیزی آوردی بمن دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم شمشير باو نميرسد و در عالم ازو دشمنتر مراکسی نیست گفتند که اینهمه حاجت نیست که بیکبار بخوری ازین ذرهّٔ بس باشد این صدهزار کس را بس است، گفت آن دشمن نیز یک کس نیست هزار مَرده دشمن است و صدهزار کس را نگوسار کرده است بستد آن کاسه را بیکبار درکشید آن گروه که آنجا بودند جمله بیکباره مسلمان شدند و گفتند که دین تو حقسّت، عمر گفت شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است اکنون غرض عمر از آن ایمان این ایمان عام نبود.
او را آن ایمان بود و زیادت بلک ایمان صدیقان داشت اما غرض او را ایمان انبیا و خاصان و عين الیقين بود و آن توقع داشت چنانک آوازهٔ شيری در اطراف جهان شایع گشته بود مردی از برای تعجّب از مسافت دور قصد آن بیشه کرد برای دیدن آن شير یکساله راه مشقت کشید و منازل برید چون در آن بیشه رسید وشير را از دور بدید ایستاد و بیش نمیتوانست رفتن گفتند آخر شما چندین راه قدم نهادیت برای عشق این شير و این شير را خاصیتّی هست که هرکه پیش او دلير رود و بعشق دست بروی مالد هیچ گزندی بوی نمیرساند و اگر کسی ازو ترسان و هراسان باشد شير از وی خشم میگيرد بلک بعضی را قصد میکند که چه گمان بدست که درحق من می برید چیزی که چنين است یک ساله راه قدمها زدی اکنون نزدیک شير رسیدی این استادن چیست قدمی پیشتر نهید کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد گفتند آن همه قدمها زدیم آن همه سهل بود یک قدم اینجا نمی توانم زدن اکنون مقصود عمر از آن ایمان آن قدم بود که یک قدم در حضور شير سوی شير نهد و آن قدم عظیم نادرست جز کار خاصان و مقربّان نیست آن ایمان بجز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند.
یار خوش چیزیست زیرا که یار از خیال یار قوتّ میگيرد و میبالد و حیات میگيرد چه عجب میاید مجنون را خیال لیلی قوتّ میداد وغذا شد جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تأثير باشد که یار او را قوتّ بخشد یار حقیقی را چه عجب میداری که قوتّش بخشد خیال اودر صورت و غیبت چه جای خیال است آن خود جان حقیقتهاست آن را خیال نگویند عالم بر خیال قایمست و این عالم را حقیقت میگویی جهت آنک در نظر می آید و محسوس است و آن معانی را که عالم فرع اوست خیال میگویی کار بعکس است خیال خود این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد وباز عالم نو پدید آرد به و او کهن نگردد منزهّست از نوی و کهنی فرعهای او متصّفند بکهنی و نوی و او (که) مُحدث اینهاست از هر دو منزهّست و ورای هر دوست مهندسی خانهٔ در دل برانداز کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین (باشد و صفهّاش چندین) و صحنش چندین این را خیال نگویند که آن حقیقت ازین خیال میزاید و فرع این خیال است آری اگر غيرمهندس (دردل) چنين صورت بخیال آورد و تصوّر کند آن را خیال گویند و عُرفاً مردم چنين کس را که بنّا نیست و علم آن ندارد گویندش که ترا خیال است.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و چهارم - مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند
مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند از احوال عارفان چنين شرح که میفرماید وَلَاتُطِع کُلَّ حَلَّافٍ غماّز خاص خود اوست که فلان را مشنو هرچ گوید که او چنين است با تو هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیْمٍ مَناّعٍ لِلْخَیْرِ الا قرآن عجب جادوست غیور چنان میبندد که صریح در گوش خصم میخواند چنانک فهم میکند و هیچ خبر ندارد باز میرباید خَتَمَ اللهُّ عجب لطفی دارد ختمش میکند که میشنود و فهم نمیکند و بحث میکند و فهم نمی کند اللهّ لطیف و قهرش لطیف و قفلش لطیف اماّ نه چون قفل گشایش که لطف آن در صفت نگنجد من اگر از اجزا خود را فروسکلم از لطف بی نهایت و ارادت قفل گشایی و بیچونی فتاّحی او خواهد بود زنهار بیماری و مردن را در حق من متهمّ میکنید که آن جهت روپوش است کشندهٔ من این لطف و بی مثلی او خواهد بودن آن کارد یا شمشير که پیش آید جهت دفع چشم اغیارست تا چشمهای نحس بیگانهٔ جُنب ادراک این مقتل نکند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و هفتم - الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت
الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت صوتَ الشکر تأهیتَ للمزید اِذا اَحبّ اللهّ عبداً ابتلاءُ فَان صبرَ اِجتباهُ وان شکرَ اصطفاءُ بعضهم یشکرون اللهّ لِقهره و بَعضهم یَشکرونَهُ لِلطفهِ و کلُّ واحِدٍ منهما خيرٌ لِاَنّ الشکرتریقاٌ یُقلّب القهر لطفاً العاقل الکامل هُوَ الذی یشکرُ علی الجفاء فی الحضور و الخفاء فَهوُالذیّ اصطفاه اللّه و ان کان مُرادهُ دَرَک الناّر فبالشکر یَستعجل مقصودهُ لان اَلشکوی الظاهر تنقیص لشکوی الباطن قالَ علیه السّلم اَنَا الضّحوکُ القتول یعنی ضحکی فی وجه الجافی قتلُ لَهُ وَالمراد مِنَ الضحک الشکرُ مَکان الشکایة و حکی اَنّ یَهودیّاً کان فی جواراَحدٍ من اصحاب رسول اللهّ و کانَ الیهودیُّ عَلی غُرفةٍ ینزل منها الاحداثُ والاَنجاس وابوال الصبیان و غَسیل الثیّاب اِلی بیتهِ وهو یشکر الیهودیَّ و یامُر اَهلهُ بِالشکر وَ مضی عَلی هذا ثمان سِنينَ حَتی ماتَ المسلم فدَخَل الیهودی لیعزی اهله قَرأی فی البیت تلک النجاساتِ ورآی مَنافِذَها مِن الغرفة فعلم ما جَری فی المدةِّ الماضیة وَنَدِم ندماً شدیداً وقال لِاَهلهِ ویحکم لِمَ لم تُخبرونی و دایماً کنتم تَشکرونی قالوا انهّ کان یَأمُرنا بِالشکّر و یُهددنّا عن ترکِ الشکر فَآمَنَ الیهودی.ّ ذکر نیکان مُحرضّ نیکیست همچو مطرب که باعث سیکیست و لهذا ذکراللهّ فی القرآن انبیاءهُ و صالحی عِباد و شکرَهُم عَلی ما فَعلوا و لمن قَدر و غَفر. شکر مزیدن پستان نعمتست پستان اگرچه پر بود تانمزی شير نیاید. پرسید که سبب ناشکری چیست و آنچ مانع شکرست چیست، شیخ فرمود مانع شکر خام طمعیست که آنچ بدو رسید بیش از آن طمع کرده بود آن طمع خام او را بر آن داشت چون از آنچ دل نهاده بود کمتر رسید مانع شکر شد پس از عیب خودغافل بود و آن نقد که پیش کش کرد از عیب و از زیافت آن غافل بود لاجرم طمع خام همچو میوهٔ خام خوردنست و نان خام و گوشت خام پس لاجرم موجب تولّد علّت باشد و تولّد ناشکری چون دانست که مضرّ خورد استفراغ واجبست حقّ تعالی بحکمت خویشتن او را ببی شکری مبتلا کرد تا استفراغ کند و از آن پنداشت فاسد فارغ شود تا آن یک علتّ صد علتّ نشود وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَیئّآتِ لَعَلهُّم یَرْجِعُوْنَ یعنی رزقناهُم من حیث لایحتسبونَ وهوَ الغیب و یَتنفرُّ نَظرهم عن رؤیَةِ الاسباب التی هی کَالشر کَاءللّه کما قال ابویزید یارَب ما اشرکت بُک قال اللهّ تعالی یا ابایزید ولالیلة اللبّن قلتَ ذاتَ لیلةٍ اللّبن اَضرّنی واناالضّار النّافع فنظر الی السبب فعدهُّ اللّهُ مُشرکاً و قال اَنَاالضّار بعداللبّن و قبل اللّبن لکن جعلتُ اللّبن کالذنب و المضّرة کالتأدیب من الاُستاذ فاذا قال الاستاذ لاتأکل الفواکه فاکل التلمیذ و ضربَ الُستاذ علی کفٌ رجله لایصحّ ان یقول اَکَلتُ الفواکه فاضرّ رَجلی و علی هذاالاصل من حفظ لسانه عن الشّرک تکفل اللّه ان یُطهّر روحَه عَن اغراس الشرّک القلیلُ عنداللهّ کثيرالفرق بين الحمد و الشکّر اَنّ اَلشکر علی نِعمٍ لایقال شَکرتهُ علی جماله و علی شجاعَتِهِ والحمداعم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و چهارم - گفت قاضی عزاّلدیّن سلام میرساند
گفت قاضی عزاّلدیّن سلام میرساند و همواره ثنای شما و حمد شما میگوید فرمود:
هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد
اگر کسی در حقّ کسی نیک گوید آن خير و نیکی بوی عاید میشود و در حقیقت آن ثنا و حمد بخود میگوید نظير این چنان باشد که کسی گرد خانهٔ خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دایماً در بهشت باشد، چون خو کرد بخير گفتن مردمان چون بخير یکی مشغول شد، آنکس محبوب وی شد، و چون ازویَش یاد آید محبوب را یادآورده باشد و یاد آوردن محبوب گل و گلستانست و روح و راحت است و چون بدِ یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد، چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد اکنون چون میتوانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی، و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر میآید، چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان میگردی پس اولیا که همه را دوست میدارند و نیک میبینند آن را برای غير نمیکنند برای خود کاری میکنند، تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید، چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیرست پس جهد کردند که دریاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهتِ مبغوض مُشوشّ راه ایشان نگردد، پس هرچه میکنی در حقّ خلق و ذکر ایشان میکنی بخير و شر آن جمله بتو عاید میشود و ازین میفرماید حق تعالی مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ اَسَاءَ فَعلَیهَا وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرِّةٍ خَیْراً یَرَهْ وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهْ.
سؤال کرد که حق تعالی میفرماید اِنِّي جَاعِلٌ فِي الْاَرْضِ خَلِیْفَةً فرشتگان گفتند اَتَجْعَلُ فِیْهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیْهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لک هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشين چون حکم کردند بر فساد و یَسفک الدمّاء آدمی فرمود که آن را دو وجه گفته‌اند یکی منقول و یکی معقول امّا آنچ منقولست آنست که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که قومی بيرون آیند صفتشان چنين باشد پس از آن خبر دادند و وجه دومّ آنست که فرشتگان بطریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمين خواهند بودن، لابد حیوان باشند و از حیوان البتهّ این آید هر چند که این معنی دریشان باشد، و ناطق باشند اماّ چون حیوانیتّ دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون ریزی که آن از لوازم آدمیست، قومی دیگر معنی دیگر میفرمایند میگویند که فرشتگان عقل محضاند و خير صرفند وایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری، همچنانک تودر خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست دروقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی، و اگر زناکنی، فرشتگان در بیداری این مثابت‌اند، و آدمیان بعکس ایناند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند، قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفتِ حیوانست، پس حال ایشان که ملایکه‌اند ضدّ حال آدمیان آمد پس شاید باین طریق ازیشان خبر دادن که ایشان چنين گفتند و اگرچه آنجا گفتی وزبانی نبود، تقدیرش چنين باشد اگر آن دو حال متضادّ در سخن آیند و از حال خودخبر دهند این چنين باشد، همچنانک شاعر میگوید که بر که گفت که من پُر شدم بر که سخن نمیگوید معنیش اینست که اگر بر که را زبان بودی درین حال چنين گفتی، هر فرشتهٔ را لوحیست در باطن که از آن لوح بقدر قوتّ خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشين میخواند، و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجّب کند در عظمت و غیب دانی حق،ّ آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجّب بی لفظ و عبارت تسبیح اوباشد همچنانک بناّیی بشاگرد خود خبر دهد که درین سَرا که می‌سازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه، چون سَرا تمام شود وهمان قدر آلت رفته باشد بی کم و بیش، شاگرد در اعتقاد بیفزاید ایشان نیز درین مثابت‌اند.
یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ میگوید یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً این چون باشد شیخ فرمود سخن بمثال روشن شود این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد، فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و بهم کام و عیش میراندند و از همدیگر فربه میشدند و میبالیدند، حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که بآب زنده باشد سالها بهم می بودند، ناگهان ایشان را حقّ تعالی غنی کرد گوسفندان بسیار و گاوان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعمّ عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و بخیل و حشم در آنسرا منزل کرد، این بطرفی او بطرفی و چون حال باین مثابت رسید نمیتوانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن، اندرونشان زیر زیر میسوخت نالهای پنهانی میزدند، و امکان گفت نی تا این سوختگی بغایت رسید کلّی ایشان درین آتش فراق بسوخت، چون سوختگی بنهایت رسید، ناله در محلّ قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت بتدریج بجایی رسید که بدان مثابتِ اولّ باز آمدند بعد مدّت دراز باز بآن ده اولّ جمع شدند، و بعیش و وصل و کنار مشغول گشتند ازتلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجردّ بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالی میبالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطها میخورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز بآن عیش اولّ بازگردد گوید که کاشکی پیغامبر نبودمی و باین عالم نیامدمی که نسبت بآن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است این همه علمها و مجاهدها و بندگیها نسبت باستحقاق وعظمت باری همچنانست که یکی سرنهاد و خدمتی کرد ترا و رفت، اگر همه زمين را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمين نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابقست ترا از کجا بيرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او میزنی، این بندگیها و علمها همچنان باشد که صورتکها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن بحضرت عرض کنی که مرا این صورتکها خوش آمد ساختم امّا جان بخشیدن کارتست اگر جان بخشی عملهای مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تراست،
ابراهیم فرمود که خدا آنستکه یُحْیِیْ وَیُمِیْتُ، نمرود گفت که اَنَا اُحْیِیْ وَاُمِیْتُ چون حقّ تعالی اورا ملک داد او نیز خود را قادر دید، بحقّ حواله نکرد گفت من نیز زنده کنم و بميرانم و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حقّ تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را بخود اضافت کند، که من باین عمل و باین کار کارها را زنده کنم، وذوق حاصل کنم گفت نی هو یُحیی و یُمیت یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم بنمرود گفت که خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و بمغرب فرو برد که اِنَّ اللهَّ یَأْتِيْ بالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ الآیه اگر تو دعوی خدایی میکنی بعکس کن، ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اولّ را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ میخایی، این یک سخنست در دو مثال، تو غلط کردهٔ و ایشان نیز، اینرا معانی بسیارست، یک معنی آنست که حقّ تعالی ترا از کتم عدم در شکم مادر مصوّر کرد، و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و بمغرب گور فرو رفتی این همان سخن اولّست بعبارت دیگر که یُحیی و یُمیتُ اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و بمشرق رحم باز بر، معنی دیگر اینست که عارف را چون بواسطهٔ طاعت و مجاهده و عملهای سَنی روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید ودر حالتِ ترکِ این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود، پس این دو حالتِ طاعت و ترکِ طاعت مشرق و مغرب اوبوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن درین حالتِ غروب ظاهر که فسق وفساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع میکرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان، این کار بنده نیست وبنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حقسّت، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق که هُوَ الذّی یُحْیْي و یُمیتُ کافر و مؤمن هر دو مُسبّحند زیرا حقّ تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنين خوشیها و روشنائیها و زندگیها پدید آید و چون بعکس آن کند چنين تاریکیها و خوفها و چاهها و بلاها پیش آید هر دو چون این میورزند و آنچ حقّ تعالی وعده داده است لَایَزیدُ وَلاَ یَنْقُصُ شَتاّنَ بَیْنَ آن مسبحّ واین مسبحّ مثلا دزدی دزدی کرد و او را بدار آویختند او نیز واعظِ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش اینست و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانانست اماّ دزد بآن زبان و امين باین زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و دوم - دوستان را در دل رنجها باشد که آن بهیچ داروی خوش نشود
دوستان را در دل رنجها باشد که آن بهیچ داروی خوش نشود، نه بخفتن نه بگشتن و نه بخوردن الّا بدیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ تا حدّی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثير ایشان آن لحظه مؤمن میشود کقوله تعالی وَاِذَا لَقُواالذِّیْنَ آمَنُوْا قَالُوْا آمَناّ فَکَیفَ که مؤمن با مؤمن بنشیند چون در منافق این عمل میکند بنگر که در مؤمن چه منفعتها کند، بنگر که آن پشم از مجاورت عاقلی چنين بساط منقشّ شد واین خاک بمجاورت عاقل چنين سرایی خوب شد صحبت عاقل در جمادات چنين اثر کرد بنگر که صحبت مؤمنی در مؤمن چه اثر کند از صحبت نفسِ جزوی و عقل مختصر جمادات باین مرتبه رسیدند و اینجمله سایه عقل جزویست، از سایه شخص را قیاس توان کردن اکنون ازینجا قیاس کن که چه عقل و فرهنگ میباید که از آن این آسمانها و ماه و آفتاب و هفت طبقهٔ زمين پیدا شود وآنچ در مابين ارض و سماست این جملهٔ موجودات سایهٔ عقل کلیّست، سایهٔ عقل جزوی مناسب سایهٔ شخصش، و سایهٔ عقل کلّی که موجودات است مناسب اوست و اولیای حقّ غير این آسمانها آسمانهای دیگر مشاهده کردهاند که این آسمانها در چشمشان نمیآید و این حقير مینماید پیش ایشان و پای برینها نهادهاند و گذشته‌اند
آسمانهاست در ولایت جان
کار فرمای آسمان جهان
و چه عجب میآید که آدمیی از میان آدمیان این خصوصیتّ یابد که پا بر سر کیوان نهد، نه ما همه جنس خاک بودیم حق تعالی در ما قوّتی نهاد که اما از جنس خود بدان قوتّ ممتاز شدیم ومتصرّف آن گشتیم و آن متصرف ما شد تا در وی تصرفّ میکنیم بهرنوعی که میخواهیم گاه بالاش میبریم گاه زیرش مینهیم گاه سرایش می سازیم گاه کاسه و کوزهاش میکنیم گاه درازش میکنیم و گاه کوتاهش میکنیم اگر ما اولّ همان خاک بودیم و جنس او بودیم حقّ تعالی ما را بدان قوتّ ممتاز کرد، همچنين ازمیان ما که یک جنسیم چه عجبست که اگر حقّ تعالی بعضی را ممتاز کندکه ما بنسبت بوی چون جماد باشیم، و اودر ما تصرفّ کند و ما ازو بی خبر باشیم و او از ما باخبر، این که میگوییم بی خبر بی خبری محض نمیخواهیم، بلک هر خبری در چیزی بیخبریست از چیزی دیگر، خاک نیز بآن جمادی از آنچ خدا او را داده است باخبرست که اگر بیخبر بودی آب را کی پذیرا شدی و هر دانهٔ را بحسب آن دایگی کی کردی و پروردی شخصی چون در کاری مجدّ باشد و ملازم باشد آن کار را بیداریش در آن کار بیخبریست از غير آن، ما ازین غفلت غفلتِ کلّی نمیخواهیم، گربه را میخواستند که بگيرند هیچ ممکن نمیشد روزی آن گربه بصید مرغی مشغول بود بصید مرغ غافل شد اورا بگرفتند، پس نمی باید که در کار دنیا بکلیّ مشغول شدن سهل باید گرفتن و دربندِ آن نمیباید بودن، که نبادا این برنجد و آن برنجد میباید که گنج نرنجد اگر اینان برنجد اوشان بگرداند اماّ اگر او برنجد نعوذباللهّ او را که گرداند، اگر ترا مثلاً قماشات باشد از هر نوعی بوقت غرق شدن عجب چنگ در کدام زنی، اگرچه همه دربایست است و لیکن یقين است که در تنگ چیزی نفیس خزینهٔ دست زنی که بیک گوهر و بیک پاره لعل هزار تجمّل توان ساخت، از درختی میوهٔ شيرین ظاهر میشود اگرچه آن میوه جزو او بود حقّ تعالی آن جزو را بر کل گزید و ممتاز کرد، که در وی حلاوتی نهاد که در آن باقی ننهاد که بواسطهٔ آن جزو بر آن کل رجحان یافت و لباب و مقصود درخت شد کقوله تعلی بَلْ عَجِبُوْا اَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ.
شخصی میگفت که مرا حالتی هست که محّمد و ملک مقربّ آنجا نمیگنجد شیخ فرمود که عجب بنده راحالتی باشد که محمّد در وی نگنجد محمّد را حالتی نباشد که چون تو گنده غل آنجا نگنجد.
مسخرهٔ میخواست که پادشاه را بطبع آورد و هر کسی بوی چیزی پذیرفتند که پادشاه عظیم رنجیده بود بر لب جوی پادشاه سيران میکرد خشمگين مسخره از طرفی دیگر پهلوی پادشاه سيران میکرد بهیچ وجه پادشاه در مسخره نظر نمیکرد درآب نظر میکرد مسخره عاجز شد گفت ای پادشاه در آن آب چه میبینی که چندین نظر میکنی گفت قلتبانی را میبینم گفت بنده نیز کور نیست اکنون چون ترا وقتی باشد که محمّد نگنجد عجب محمّد را آن حالت نباشد که چون او گنده بغلی درنگنجد آخر این قدر حالتی که یافتهٔ از برکت اوست و تأثير اوست، زیرا اولّ جمله عطاها را برو میریزند، آنگه ازو بدیگران بخش شود سنتّ چون چنين است حقّ تعالی فرمود که اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْنَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اللهِّ وَبَرَکَاتُهُ جمله نثارها بر تو ریختیم او گفت که وَعَلی عِبَادِاللّهِ الصَّالِحِیْنَ راه حقّ سخت مخوف و بسته بود و پر برف اولّ جان بازی او کرد واسب را در راند و راه را بشکافت هر که روددرین راه از هدایت و عنایت او باشد، چون راه را از اولّ او پیدا کرد و هر جای نشانی نهاد و چوبها استانید که این سومروید وآن سو مروید و اگر آن سو روید هلاک شوید چنانک قوم عاد وثمود و اگر این سو روید خلاص یابید چنانک مؤمنان همه قرآن در بیان اینست که فِیْهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ یعنی درین راهها نشانها بدادهایم و اگر کسی قصد کند که ازین چوبها چوبی بشکند همه قصد او میکنند که راه ما را چرا ویران میکنی و دربند هلاکتمان میکوشی مگر تو ره زنی اکنون بدانک پیش رو محمّد است تا اولّ بمحمّد نیاید بما نرسد، همچنانک چون خواهی که جایی روی اولّ رهبری عقل میکند که فلان جای میباید رفتن مصلحت اینست، بعد از آن چشم پیشوایی کند بعد از آن اعضادر جنبش آیند، بدین مراتب، اگرچه اعضارا از چشم خبر نیست و چشم را از عقل.
آدمی اگرچه غافلست الاّ ازودیگران غافل نیستند، پس کاردنیا را قوی مُجدّ باشی از حقیقت کار غافل شوی، رضای حقّ باید طلبیدن نه رضای خلق، که آن رضا و محبّت و شفقتّ در خلق مستعارست حق نهاده است، اگر نخواهد هیچ جمعیتّ و ذوق ندهد، بوجوداسباب نعمت و نان و تنعمّات همه رنج و محنت شود، پس همه اسباب چون قلمیست در دستِ قدرتِ حقّ محرکّ و محررّ حقسّت تا اونخواهد قلم نجنبد اکنون تو در قلم نظر میکنی میگویی این قلم رادستی باید قلم را میبینی دست را نمیبینی قلم را میبینی دست را یاد میکنی کوآنک میبینی و آنک میگویی، اماّ ایشان همیشه دست را میبینند میگویند که قلمی نیز باید بلک از مطالعهٔ خوبی دست پروای مطالعهٔ قلم ندارند و میگویند که این چنين دست بی قلم نباشد جایی که ترا از حلاوت مطالعهٔ قلم پروای دست نیست، ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد، چون ترا در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمين نمیکنی ایشان را بوجود نان گندمين یاد نان جوین کی کنند، چون ترا بر زمين ذوقی بخشید که آسمان را نمیخواهی که خود محلّ ذوق آسمانست، و زمين از آسمان حیات دارد، اهل آسمان از زمين کی یاد آورند اکنون خوشیها و لذتّها را از اسباب مبين که آن معانی در اسباب مستعارست که هُوَ الضَّرُ وَالناّفِعُ چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چفسیدهٔ خَیْرُ الْکَلَامِ مَاقَلَّ وَدَلّ بهترین سخنها آنست که مفید باشد نه که بسیار قُلْ هُوَاللهُّ اَحَدٌ اگرچه اندکست بصورت امّا بر البقره اگرچه مطولّست رجحان دارد از روی افادت، نوح هزار سال دعوت کرد چهل کس باو گرویدند مصطفی را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود چندین اقالیم بوی ایمان آوردند، چندین اولیا و اوتاد ازو پیدا شدند پس اعتبار بسیاری را و اندکی را نیست، غرض افادتست بعضی را شاید که سخن اندک مفیدتر باشد از بسیاری چنانک تنوری را چون آتش بغایت تیز باشد ازو منفعت نتوانی گرفتن ونزدیک اونتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گيری، پس معلوم شد که مقصود فایده است بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند همين ببینند بس باشد و نافع آن باشد و اگر سخن بشنود زیانش دارد، شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد چون به تبریز رسید بر در زاویهٔ شیخ رسید از اندرون زاویه آواز آمد که بازگرد در حقّ تو نفع اینست که برین در رسیدی اگر شیخ را ببینی ترا زیان دارد، سخن اندک و مفید همچنانست که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت آن در حقّ او بس است، و او بمقصود رسید، نبی آخر آن صورت نیست صورت او اسب نبیست، نبی آن عشق است و محبّت و آن باقیست همیشه همچنانک ناقهٔ صالح صورتش ناقه است، نبی آن عشق و محبّت است و آن جاویدست.
یکی گفت که بر مناره خدا را تنها چرا ثنا نمیگویند و محمّد را نیز یاد میآرند گفتندش که آخر ثنای محمّد ثنای حقسّت، مثالش همچنانک یکی بگوید که خدا پادشاه را عمری دراز دهاد و آنکس را که مرا بپادشاه راه نمود، یا نام و اوصاف پادشاه را بمن گفت، ثنای او بحقیقت ثنای پادشاه باشد، این نبی میگوید که بمن چیزی دهید من محتاجم یا جبهّٔ خود را بمن ده یا مال یا جامهٔ خود را او جبهّ و مال را چه کند میخواهد لباس ترا سبک کند تا گرمی آفتاب بتو رسد که اَقْرِضُواللهَّ قَرْضاً حَسَناً مال و جبهّ تنهانمیخواهد بتو بسیار چیزها داده است غير مال، علم و فکر ودانش و نظر یعنی لحظهٔ نظرو فکر و تأملّ و عقل را بمن خرج کن آخر مال را باین آلتها که من داده ام بدست آوردهٔ هم از مرغان و هم ازدام صدقه میخواهد، اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر که آن آفتاب سیاه نکند، بلک سپید کند و اگر نه باری جامه را سبکتر کن تا ذوق آفتاب را ببینی مدّتی بترشی خو کردهٔ باری شيرینی را نیز بیازما.
مولوی : فیه ما فیه
فصل هفتادم - دلدارم گفت کان فلان زنده بچیست
دلدارم گفت کان فلان زنده بچیست الفرقُبين الطیور و اجنحتها و بين اجنحة همم العقلاء اَنّ الطیو رباجنحتها تط يرالی جه ةمِن الجهات و العقلاء باجنحة هممهم یطيرونَ عَن الجهات لِکلّ فرس طویل ةو لِکلّ داب ةاصطبلُ ولِکلّ طير وک رٌوا للهّ اعلم.
مولوی : المجلس السابع
من فوائده اسبغ الله فینا نعمة موائده
الحمدلله الذی صیّر نفوس العارفين طائرة فی مطار امتثال امره و زجرها بنهیه عن المعاصی، فانزجرت عنها بزجره و سقی قلوب العاشقين محبّته فما صحت من سکره، و الهمها ادامة ذکره فما تفتر من ذکره و أری المبتلی جزیل ثواب صبره علی بلائه، فاستعذب مرارة صبره و نصب للغنی علم احسانه الیه و انعامه علیه لیستدل به علی وجوب حمه و شکره، سبحان الذی جعلکل قلب من قلوب احبائه مقراً بمحبته و صير محبته مستقرة فی سویدائه و حبته و اطلع نفوس العارفين علی آیات توحیده و معرفته و ألهم الارواح بالارتیاح الی بحبوبة جنته و الاشتیاق الی نظره و رؤیته و اشهد ان لا اله الاالله وحده لاشریک له شهادة تؤمن قائلها من عذابه و سطوته و اشهد ان محمداً عبده و رسوله الذی نسخ الشرایع المتقدمه بشریعته و ختم رسالة الرسل برسالته، صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و عترته و علی الخلفاء الراشدین خصوصاً علی ابی بکر الصدیق فی قوله و عقیدته و عمر الفاروق الذی فرق بين الحق و الباطل بقضیته و علی عثمان ذی النورین الذی نورالله قلبه بنور معرفته و علی علی المرتضی فی خلقه و سيرته و علی الحسن و الحسين الذی خصصهما الله علی خلقه بقربه و رحمته و علی جمیع المهاجرین و الانصار من اتباعه و صحابته و سلم تسلیماًکثيرا. عن الحسن البصری انه قال: حدثنی جماعةکلهم سمعوا الحدیث عن النبی صلی الله علیه و سلم یقول: «ان الله تعالی لما خلق العقل فقال له: اقعد، فقعد. ثم قال له: قم فقام: ثم قال له: اقبل، فاقبل. ثم قال له: ادبر، فادبر. ثم قال له: تکلم، فتکلم. ثم قال له: انصت، فانصت. ثم قال له: انظر، فنظر. ثم قال له: انصرف، فانصرف. ثم قال له: افهم، ففهم. ثم قال له: وعزتی و جلالی و عظمتی و کبریائی و سلطانی و جبروتی و علوی و ارتفاع مکانی و استوائی علی عرشی و قدرتی علی خلقی، ما خلقت خلقاً اکرم علی منک و لااحب الی منک، بک اعرف و بک اعبد و بک اطاع و بک اعطی و بک اعاتب، لک الثواب و علیک العقاب، صدق الله و صدق رسول الله.
رسول مجتبی، سفير معلی، مقرب «ثم دنی فتدلی» خاص الخاص «قاب قوسين اوادنی»، محمد مصطفی، خير اولين و آخرین، خاتم النبیين خلاصهٔ موجودات، مظهر آیات بینات، دریای بیپایان بی قیاس، آفتاب «جعلناله نوراً یمشی به فی الناس»،کلید فردوس و حدایق،کاشف رموز و اسرار حقایق، آن منور منور صاحب توقیع «انا اعطیناک الکوثر» صلی الله علیه و علی آله الطیبين الطاهرین چنين میفرماید و بر طالبان صادق و مجتهدان عاشق چنين املا میکندکه: «ان الله تعالی لما خلق العقل»، میفرماید: آن صانع قدیم و آن حاضر ناظر، و آن بصير سمیع، آن زندهایکه همهٔ زندگان زندگی از او یابند و آن قیومیکه همهٔ محتاجان در وقت ضرورت و درماندگی به درگاه او شتابند. آن قهاریکهگردن قاهران را به زنجير و غل «انا جعلنا فی اعناقهم اغلالاً» بربسته است و رگ جان دشمنان چراغ دین و دیانت را به تیغ «لقطعنامنه الوتين» شکسته است جل جلاله چون عقل راکه تاج زرین اوست، بر فرق «ولقدکرمنا بنی آدم» نهاد، عقل چیست؟ قندیل عالم مهين و نور «طور سینين»، و امير داد «وهذا البلد الامين» و خلیفهٔ عادل حضرت رب العالمين است. عقل چیست؟ سلطان عادل و خوشخوست و سایهٔ رحمت لاهوالاهوست. عقلکیست؟ آنکه فاضلان صفهٔ صفا و صفوت ره نشين ويند و انبارداران «الدنیا مزرعة الاخرة» خوشه چين ویند.
در شرح بیفزا، شرح عقل دل را مشرحکند. عقل چیست؟گره گشای عقده های مشکلات و مشاطهٔ عروسان مضمرات معضلات قلاوز ارواح تابه حضرت فالق الاصباحکه رمزی از اسرار او اشارت رفت. چون از عالم لامکان و ازکتم غیب به صحرای وجود آورد تا صحرای وجود، از این آفتاب سعود نور و ضیاگرفت، خواست که هنرهای عقل را و عجایبها و لطایفها و غرایبهاکه در ضمير عقل بود، بر موجودات پیداکند و او را بدان فضیلت از همه ممتاز و جداکند، سنگ محکی میبایستکه تا صفا و خالصی و پاکی و بی عیبی این نقد ظاهر شود. به گواهی آن محک، ترازویی می بایست که این نقد شریف و این موهبت لطیف تمام عیار را بدان ترازو بر کشند تا سنگ وهنگ او پیدا شودکه هیچ چیز در هجده هزار عالم بیگواهی ترازو، نه عزیز شود و نه خوار شود.
ترازو تنها نه این استکه بر دکانها آویختهاند در بازارها، ترازو آیت حق است و سر خداست و تمییز علم است که آن ترازوی روحانی است. میزان آسمانی استکه این همه ترازوهای جهان را از آن ترازو بيرون آوردهاند. میوه را ترازوی دیگر، سخن را ترازویی دیگرکه بدانیکه راست است یا دروغ است، حق است یا باطل است. آدمی را ترازوی دیگرکه بدانیکه آن آدمی چند ارزد. حیوان را ترازوی دیگر. ملایکه را ترازوی دیگرکه: «و ما منا الاله مقام معلوم». پریان را ترازوی دیگرکه: «و انا منا الصالحون و منا دون ذلک». انبیا را ترازوی دیگرکه: «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض». ترازو از آفتاب ظاهرتر است در عالمکه حق تعالی با آفتاب قرینکرد و پهلوی آفتاب نشاندکه آفتاب را بر ترازو برسنجد تا بدانندکه درکدام درجه است، مقارنه با چیست. ترازو از آسمان محیط تر است. آسمان محتاج ترازوست و ترازو محتاج آسمان نیست.
حق تعالی بیانکردکه: «السماء رفعها و وضع المیزان ان لاتطغوا فی المیزان» آسمان بلند است، میزان از آسمان، بلندتر است ولیکن به تواضع «وضعها» به زمين آمده است. با خلقان میگویدکه: من ازعالم بلند بلند آمدهام. ای ترازو، به چهکار آمدهای؟ آمدهام تا سبکساران را و سبک عقلان را بدیشان بنمایم، تا سبک عقلی خود ببینند و به تدارک و داروی حال خود مشغول شوند خویشتن راگوهری وگرانیی و ثباتی و تمکینی حاصل کنند.
گر از هر باد چون کاهی بلرزی اگرکوهی شوی،کاهی نيرزی
ای ترازو،گرانی به چه حاصل کنیم؟
گفت: شما چون پوستید و جسمید، آب وگلید خویشتن را مغز نغز و جان و دلی حالکنید.
ای ترازو! این مغز ازکجا حاصل کنند؟
گفت: آخر این همهگیاهها و سنبلهایگندم و جوز و باقلی و داروها وگیاهها، همه اول از زمين برگی میرویندکه ایشان را مغزی نیست. از هوای موافق جذب میکنند، چنانکه مردمگرما زده و سینهٔگرم سوخته، نفس را چون به خودکشد، آن برگها از هوای بهار چنان به خود میکشند و ازتخت زمين، آب میکشند از میانگِل آب را چون جدا میکنند و به خود میکشند. آدمی زنده از قدح آبکه در او خاشاک بود، نتواند آب صاف به خودکشیدن، زهی قدرتکه حق تعالی چوب را وگیاه را داده استکه از میان وَحَلِ تيره آب آمیخته با صد هزار چیز، آب صافی به خود جذب میکند و وجود خود را بدان نعمت حق، پر مغز و آراسته میکند.
پس باد علم و آب علم از بهر نهال نهال آدمی فرستادهاندکه: «العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب» اگر سینهٔگرم داری، نسیم علم و حکمت درخت وار بکش. اگرجگر بریان داری از آب حیات عمل تشنه وار بچش. چون سلیمان بهار بر تخت عدل نشستکه: «علمنا منطق الطير» بهار، حیاتی استکه باد تخت اوستکه «وسخرناله الریح». آمده است تا عدل در جهان بگستراند و ظلمیکهکافر خزان، بر ساکنان باغ و بوستان رانده است، داد آن خوبرویان از آن زشت فعلان بستاند. از زمين و از درخت، پیش این سلیمان وقت، هر نباتی زبانی برون آورد به دعویکه من،گوهری دارم و میوهای دارم و مغزی دارم و اینک زبان سنبل من گواه است. سلیمان بهارگفت که: هر دعوی را ترازویی است.
دعوی عشق کردن آسان است لیک آن را دلیل و برهان است
ای اصناف درخت و انواع نباتکه دهانهاگشادهاید و زبان دعوی جنبانیدیت، اینک ترازو بیارید تا معنوی از مدعی ظاهر شود. آن ترازوکدام است؟ یکی باد است و یکی آب. هر برگیکه سنبلهای داشت و میوهای داشت و قیمتی داشت و قامتی داشت، ترازوی باد و آب آمد تا هنر او را وگوهر او را در عالم آشکاراکند. یک مثقال ذره، از هنر هیچ درختی وگوهری پنهان نماند. ترشی، ترشی نمایدکه: «وجوه یومئذ باسره» شيرین، شيرینی بنمایدکه: «وجوه یومئذ مسفره ضاحکه مستبشره». آنچه بیخ آن درختان، در زمين در تاریکی آب وگل هنری و معنیی داشت و حلال صاف میخوردند و از مخالف تيره پرهیز میکردند ودر خودگوهری و هنری می دیدندکه دیگران، آن نمیدیدند میگفتندکه: دریغکه ما، در زیر زمين چنين هنرها داریم و چنين موزونیها و خوبیها داریم و از جناب حق، چنين عنایتها داریم و بیخهای دیگر از این خبر ندارند. دریغا روز بازاری بودی تا ما جمال خود بنمودیمی، تا نغزی ما بدیدندی و زشتی دیگران بدیدندی.
ایشان را از عالم غیب، جواب میآمدکه: ای محبوسان آب وگل، برکار باشید و هنر حاصلکنید و دل شکسته مباشید و مترسیدکه هنرهای شما پنهان نماندکه اینگوهرها و میوهها در خزینهٔ وجود شما نهادیم و شما را از خود خبر نبود. این در غیب علم ما بودو این هنرها و خوبیهاکه شما امروز در خود میبینید، پیش از آنکه اینها در وجود شما درآید، در دریای غیب اینگوهرها میتافتند و به سوی خزاین خاکیان میشتافتند. ما چنين خاصیت نهادهایم در هر صاحب هنری و هر پیشهوری و هر استادکاری، از زرگری و جوهری و سیمیاگری وکیمیاگری و پیشه وران و عالمان و محققانکه همواره در جوش باشند و هنر خود آشکاراکنند، آن جوش ما نهادهایم و آن طلب ما نهادهایمکه ایشان بیقرار شدهاند همچون دختران نوبالغ در خانهها چادر و جمال می آرایند، در آینه مینگرند و میخواهند تا پرده بدرانند و جمال به خاص و عام بنمایند و از میان جان میگویند:
ما را به دم پير نگه نتوان داشت در عالم دلگير، نگه نتوان داشت
و آن راکه سر زلف چو زنجير بود در خانه، به زنجير نگه نتوان داشت
پس تقاضای همهٔ خوبان و هنرمندانکه میجوشند بر خود تا جمال وکمال خود بنمایند، دکانی میطلبند تا بر آن دکان، هنر خود پیداکنند. آخر این تقاضاها از آب بی خبر نیست. پوست وگوشت و استخوان را چه خبر از هنر؟ چنانکه آن روباه، در میانکشتزار، دنبهای دید آویخته. گفت: هر آینه اینجا دامی است و این فعل صیادی است که هرگز ازکشتزار دنبه نروید. دنبه در میانکشتزار چهکار دارد؟ پس در عالمکشتزار نهاد آدمیکه آنجاگوشت و پوست و استخوان روید، این همتها و تقاضاها چهکار دارد؟ این تقاضای صفات پاک من است.
موسی علیه السلام سؤالکرد در آن زمانیکه صدهزار عجایب بر او تاختن آورد وحيران شد. او را از این عالم بدان عالم بردند. عالمی حیات در حیات، روح در روح، نور در نور، ذوق در ذوق، موج میزد و لمعان میکرد. گفت: یا رب! ما از این عالمیم. شهرما، این است. معدن ما این است. از اینکان و معدن بی پایان نقدۀ وجود ما را بدان بازار طراران چرا بردی؟ چه حکمت بود، چنينگوهر نفیس را بدان عالم خسیس بردن؟
حق جل جلاله فرمود: ای موسی! «کنت کنزاً مخفیا فاحببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان، خواستم که مرا بشناسند.
موسیگفت: یارب! آنهاکه اهلگنج بودند، میشناختند و میدانستند و ماهی، دریا را چون نداند؟ و دیدۀ روشن آفتاب را چون نداند؟ و طوطی ربانی، شکرستان بی نهایت را چون نشناسد؟ بلبل آسمانی،گلستان «خلق الورد الاحمر من عرقی» را چون نداند؟ و بر رخسارگل خوشعذار، بلبل چون سرمست و بیخود نشود؟ و از آن مستی، نطقش چون به جوش نیاید و بیخود، هزار و یک نوایگوناگون نسراید، بر هزار و یک پردهکه این پرده به آن نماند؟ ای بلبل عشق ابدی! این هزار پرده و یک پرده ازکدام مغنی آموختی؟ ازکدام مطرب تعلیمکردی؟ بلبل میگوید: از آن مادرکه من زاییدم، همه دانا و اوستادزایند. علم مادرزاد دارند. عقل مادرزاد دارند. من از نر و مادۀ بشریت نزاییدهام، بحقیقت از مادرعشقگل زاییدهام. عشق من مادرزاد و عقل من مادرزاد. من امیم، امی را دو معنی باشد: یکی آنکه نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب، از امی این فهم میکنند اما به نزد محققان، امی آن باشدکه آنچه دیگران به قلم و دست نویسند، او بی قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده وگذشته حکایت کنند او از غیب و آینده و نابودو ناآمده حکایت کند.
بوده بیند هر آنکه جانورست آنکه نابوده دید، او دگرست
ی محمد! تو امی بودی و یتیم بودی. پدری و مادری نبودکه ترا به مکتب برند و خط و هنر آموزند. این چندین هزار علم و دانش، ازکجا آموختی؟ هرچه از بدو وجود و آغاز هستی در عالم آمد، قدم قدم، از سفر او حکایت کردی؟ از سعادت او و از شقاوت او خبر دادی؟ از باغ بهشت، درخت درخت، نشان دادی؟ و تا حلقههای گوش حوران، شرحکردی و از زندان دوزخ، زاویه زاویه، هاویه هاویه حکایتکردی؟ تا منقرض عالم و آخرابد که او را آخر نیست، درسگفتی؟ آخر این همه ازکه آموختی؟ و به کدام مکتب رفتی؟
گفت: چون بیکس بودم و یتیم بودم، آنکس بیکسان، معلم من شد. مرا تعلیمکردکه: «الرحمن علم القرآن» و اگر از خلق بایستی این علم را آموختن، به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصلکردن و اگر بیاموختمی، علم آموخته، تقلیدی باشد. مقالید آن به دست او نباشد. بربسته باشد، بر رُسته نباشد. نقش علم باشد، حقیقت علم و جان علم نباشد.
همهکس بر دیوار نقش تواندکردن،که سرش باشد، عقلش نباشد. چشمش باشد، بینائیش نباشد. دستش باشد، عطایش نباشد. سینهاش باشد، اما دل منورش نباشد. شمشيریش به دست باشد، اما شمشيرگذاریش نباشد. در هر محرابی، صورت قندیلکنند اما چون شب درآید یک ذره روشنائیی ندهد. بر دیوار نقش درختکنند، اما چون بیفشانی، میوهای فرونیاید. اما آن نقش، دیوار را اگرچه چنين است بیفایده نیست، از بهر آنکه اگرکسی در زندانی زاییده شد، جمعیت خلقان ندید و روی خوبان ندید در آن زندان، بر در و دیوارهای زندان اگر نقشها بیند و صورتهای خوبان بیندو شاهان و عروسان بیند و صورت تجمل پادشاهان و تخت و تاج بیند و صورت بزم و مجلس صورت مغنیان و رقاصان بیند از آنجاکه الفت جنسیت است باز پرسد و فهمکندکه بيرون این زندان عالمی است و شهرهاست و چنين صورتهای زیباست و چنين درختان میوه دارندکه اینجا نقش کرده اند آتشی در نهاد او افتدکه چنين چیزها در عالم هست و ما زنده درگور مانده و این نعره برآرد و به اهل زندان گوید:
ای قوم از این سرای حوادث حذرکنید خیزید سوی عالم علوی سفرکنید
جانکمال یافته در قالب شما وانگه شما حدیث تن مُخْتَصَرکنید
عیسی نشسته پیش شما و آنگه از سَفَه دلتان دهدکه بندگی سم خرکنید؟
ای روحهای پاک در این تودههای خاک تاکی چو حس اهل سقر مستقرکنید؟
دیر است تا دَمامهٔ دولت همی زنند ای زنده زادگان سر از این خاک برکنید
ای محبوسان جهان نادیده! چارهای نمیکنید! آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقتها باشدکه هیچ دروغی بی راست نیست. هر جا دروغیگویند، به امید آنگویندکه شنونده، وقتی آن را به جای راست قبولکندکه راست را بداند، راستی دیده باشد تا این دروغ را به جای آن قبولکند. درم قلب را بدان طمع خرجکردندکه مشتری آن را به جای نقرۀ خالص بگيرد، و وقتیگيردکه این مشتری، خالصی دیده باشد تا این را به بوی آن قبولکند هرجا دروغی بود، راستی باشد و هر جا قلبی باشد، خالصی جنس آن باشد و هرجا خیالی بود، حقیقتی باشد.
اکنون این صورتها و خیالهاکه بر این دیوار زندان عالم فانی است که مینمایند و محو میشوند با چندهزارکس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازهاگفتی. اینک نقش از ایشان رفت. بروبرگورستان، سنگهای لحدبرگير،کلوخهاشان را میبين نقشها محو شده، یقين دانکه آن نقشهای خوب، عکس آن نقشهاستکه بيرون زندان دوستان استکه «الباقیات الصالحات خير» کجایند این صورتهای باقی؟: «عند ربک» نزد آنکساند که رب توستکه دم بدم تربیتهای او به تو میرسد. شرح این دراز است بیا تاکوتاهکنیم و این زندان را سوراخ کنیم و به آنجا رویمکه حقیقت این نقشهاستکه ما بر آن عاشقیم. چون آنجا باز رویم، موسی وار در آن آب حیات غوطه میخوریم، ماهی وار با آن دریای حیات میگوییم: چرا موج زدی و ما را به خشکی آب وگل انداختی؟ این چنين رحمتکه تراست چنان بی رحمی چراکردی؟ ای بی رحمی تو شيرین تر از رحمتهای رحیمان عالم. جواب میفرماید: «کنتکنزاً مخفیاً احببت ان اعرف»: گنجی بودم پنهان در پردۀ غیب در خلوت لامکان از پس پردههای هستی، خواستم تا جمال و جلال مرا بدانند و ببینندکه من چه آب حیاتم و چه کیمیای سعاداتم.
گفتندکه: ماکه ماهیان این دریاییم، اول در این دریای حیات بودهایم. ما میدانستیم عظمت این دریا را و لطف این دریا راکه مس اکسيرپذیر اینکیمیای بی نهایتیم، میدانستیم عزت اینکیمیای حیات را و آنهاکه ماهیان این دریا نبودند در اول چندانکه بر ایشان عرضهکردیم، نشنیدند وندیدند و ندانستند. چون اول عارف ما بودیم و آخر عارف اینگنج هم ماییم. این چندین غربت دراز، جهت «احببت ان اعرف» خواستمکه تا مرا بدانند این باکه بود؟
جواب آمدکه: ای ماهیان! اگر چه ماهی قدر آب داند و عاشق باشد و چفسیده باشد بر وصال دریا، اما بدان صفت و بدان سوز و بدانگرمی و جانسپاری و ناله و خونابه باریدن و جگر بریان داشتن نباشدکه آن ماهییکه موج او را به خشکی افکند و مدتهای دراز بر خاکگرم و ریگ سوزان میطپدکه: «لایموت فیها ولایحیی» نه فراق دریا میگذاردکه حلاوت زندگانی یابد و خود با فراق دریای حیات، چگونه لذت حیات یابدکسیکه آن دریا را دیده باشد؟
هرکه او اندر شبی یک شربت وصل تو خورد چون نماند آن شراب او داند از رنج خمار
امکان زیستن بی دریا و امکان مردن نی، از امید رسیدن به دریا.
گوییکه مگر به باغ زر رشته امی یا بر رخ خویش زعفران کشته امی
اومید وصال تو رها مینکند ورنی خود را به رایگان کشته امی
دریا این ندا میکند و این وحی میفرمایدکه: «ولاتقتلوا انفسکم ان اللهکان بکم رحیما» و حکمتی دیگر، چنانکه خواستمکهگنج خود را ظاهرکنم. خواستمکهگنج شناسی شما هم ظاهرکنم و چنانکه خواستمکه صفا و لطف این دریا را پیداکنم خواستمکه بلند همتی این ماهیان را و لطف پروردگی این ماهیان و این خلق دریا را پیداکنم تا وفای خود را ببینند و همتشان آشکارا شود. «الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون».
صدهزار مار استکه دعوی ماهیی میکند صورت، صورت ماهی و معنی، معنی مار.
جان پاکان غذای پاک خورد مار باشدکه باد و خاک خورد
باد و خاک غذای ماهی نیست. هر حیوانی راکه از دوربینی، ندانیکه سگ است یا آهوست. اگر سوی استخوان رود، آهو نیست.
مسئلهای است در شریعت،کهگرگ با آهو جفت شد، میان ایشان بچهای زاییده شد. این بچه را حکم آهوگيریم یا حکمگرگ؟ در اینجا اختلاف علماست. شرح آن قولها در مدرسه توان بحثکردن، الا آنچه قول درست است، آن استکه پیش او بندگیاه بیندازیم و مشتی استخوان بیندازیم. اگر سر بهگیاه فرود آورد، آهوست، و اگر سر به استخوان فرود آورد حکمگرگ دارد در هر آبیکه او دندان اندرکند پلید شود، زیراگرگ هم، سگ است الا صحرایی است. اکنون غذای مار، باد است و خاک و غذای مار نفس اماره هم باد است و خاک. آن خاککدام است؟ چرب و شيرین دنیاکه از خاک رسته است. خدا او را رنگی داده است. اگر خواهی عاقبت بنگرکه خاک میشود. آن نقش از او میرود. اکنون چون دانستیکه نان وگوشت، خاک رنگين است اگر مار نهای، غير این غذایی بجو. دیگر غذای مار، باد است. کدام باد است؟ باد جاه اميری و خواجگیکه آدمی همینکه از نان سير شد ازگرسنگی، دست آرزوی باد خواجگی در سر میکندکه اصل ما چنين بوده است و ما چنين محترم بودهایم. منصب طلب میکند آن نفس مار پاره چون این خاک و باد فراوان یافت، اژدهایی میشود همچون فرعون.
مخالفان تو موران بدند و مار شدند بر آر از سر موران مارگشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر که اژدها شود ار روزگار یابد مار
اکنون مؤمنان، مار خالص نیستند ماهی خالص نیستند بلکه مار ماهیاند نیم دست راستشان، ماهی است و نیم دست چپ، مار. ساعتی آن نیم به باد و خاک دنیا میکشد و ساعتی این نیم، به طلب دریا می کشد.
ما میخواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بود،کرا دارد دوست
*
آدمی هست طرفه معجونی از عزیز عزیز وز دونی
اکنون چون مجاهدهکرد این نیم دست راستکه عقل استکه: «ان الله تعالی لما خلق العقل قال له اقبل فأقبل، ثم قال له ادبر فأدبر» خطابکرد این عقل راکه رو آر به من، رو آورد بدوگفت: ای عقل رو بگردان از من،گفت: فرمان بردارم. پشت آوردن به امر، روآوردن است. نبینیکه فرشتگان را فرمودکه: به جای سجود من سجود آدمکنید. این از روی ظاهر، پشت آوردن به بندگی حق و روی آوردن به غير حق بود؛اما چون به امر بود، رو آوردن بود به حق، بلکه عظیمتر، چرا عظیمتر؟ از بهر آنکه ایشان، سالها حق را سجود میکردند از بیگانه تمییز نمییافتند و با ابلیس همکاسه و هم خرقه بودند. به این یک رو از حقگردانیدن و به آدم روکردن خلعت تمییز یافتند و از بیگانه ممتاز شدند و ابلیس،گرچه بظاهر پشت به حق نکرد و از سجود حق ننگ نداشت از سجود غير ننگ داشت، الاچون پشت به امرکرد، درنگریست روی خود را پشت دید و پشت فرشتگان را روی دید.
اکنون ای بندۀ مؤمنکه نیم تو، مارست و نیم تو ماهی، ساعتی رو به ماهی میکن که روبه حضرت ما دارد و ساعتی برای مصلحت، روی به مار میکن. آن اولين چیست؟: «ایاک نعبد»: مشغولیم به عبادت تو، به امر تو. «وایاک نستعين»: هم به امر تو، پشت آوردیم بندگی تو و رو آوردیم به تیمار نفس اماره که پشت او سوی درگاه توست، از بهر آنکه تو این دشمن را سبب ماکردهای. چنانکه ازکافران خراج ستانند از بهر قوت اسلام، او را نیز همچون این مار و ماهی که گفتیم، دو صفت است:
یک صفت، بند اوست و یک صفت، پای اوست. آن صفتکه پای اوست، شوق جنسیت است و آن صفت که بند اوست، خویشی استکه او را با خاک است. زیرا اول گوهری آفرید حق تعالی در وی نظرکرد. آن گوهر از شرم آب شد و دریا شد و بر خود بجوشید وکف کرد وکف او خاک شد و زمين شد. از آن سببکه خاک، از آب زاییده است این خویشی و تعلق بند اوست. بیدار باش ای قطره! و بدین بند و خویشی مغرور مشوکه بسیار قطرهها را این بند مغرورکرد و از طلب دریا بازداشت. خنک آن کس که او را بند آهنين بود یا چوبين بودکه همواره در آن کوشدکه آن را بشکند و بیندازد. اما آن کس راکه بند زرین باشد و او زر دوست، و یا بندگوهرین باشد و اوگوهر دوست، اکنون آن قطرهکه سوی دریای وحدت، سیل وار میرود آن قطره، جان مؤمن است که سیل وار میرود سوی دریای وحدت که:«انی ذاهب الی ربی» «علیه توکلی و هو حسبی، والله اعلم».
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدیحه گوید
ای آن که هر چه بایدت از بخت نیک هست
هرگز مباد در جاه تو شکست
تا از قضا پدید شد آثار هست و نیست
پیدا نشد ذات تو از نیست هیچ هست
معلوم شد مگر که تو از نسل آدمی
قومی برین امید شدند را آدمی پرست
دشمن اگر به حیله کند با تو همبری
دانند عاقلان جهان لعل را ز بست
با دولت عریض تو دهر فراخ تنگ
با همت رفیع تو چرخ بلند پست
نارسته‌ همچو لفظ تو دری ز هیچ کان
تا جسته همچو رأی تو تیری ز هیچ شست
جان داد حشمت تو تنی را به رنج کشد
به گرد نعمت تو کسی را که آزخست
از هیبت تو حاسد تو در زمین فتاد
و ز حرمت تو ناصح تو بر فلک نشست
وقتست اگر دراز کنی بر زمانه پای
زیرا که چشم بد ز تو کوتاه کرد دست
دی هر که از شراب خلاف تو مست بود
امروز هیبت تو برو راند حمدست
صد در گشاده گشت ز محنت بر آن کسی
کو برخلاف رأی تو یک ره میان ببست
در هر دو گام حز ترا بیست ناظرست
بیچاره بدسگال کجا داند از تو چیست؟
خصم تو گر بمیرد راضی بود به مرگ
اندی که چون بمرد زچنگ تو باز رست
پیوسته تا ز انجم روشن‌ترست ماه
همواره تاز پنجه افزون ترست شست
بادا چو شهد عیش تو، کز رشک جاه تو
دور از تو هست عیش عدوی تو کیست