عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
آنکه را هستی همیشه در طلب
در تو پنهان است از خود می طلب
زانچه می جویی به روز و شب نشان
در بر تو حاضر است او روز و شب
تار و پود هیکلت او می تند
در دلت از وی فتد شور و شغب
از فراق او تن تو در گداز
رشتهٔ جانت از او در تاب و تب
روی او سوی تو ای غافل زخود
چشم بگشا هان چه شدپاس ادب
مایهٔ شادی درون جان تست
از چه غم داری تو ای کان طرب
یک نفس از دیدنش فارغ مباش
در لقا یک دم میاسا از طلب
حاضر و غایب بغیر از وی که دید
من هرب منه الیه قد رغب
حکمت او بس غرایب را مناط
قدرت او بس عجایب را سبب
ای زسر تا پا همه خلقت غریب
ای ز پا تا سر همه امرت عجب
جامع اضداد جز حق نیست فیض
ره به حق بنمودمت زین ره طلب
هر کسی در غور این کم میرسد
گر رسیدی تو بدین مگشای لب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
در وصل تو میزنند احباب
افتتح یا مفتح الابواب
چه شود گر بر تو ره یابند
کم بقوا ناظرین خلف الباب
تا کی ازحضرت تو صبر و شکیب
طال تطوا فهم وراء حجاب
در پس پرده تا بکی حسرت
ارحم نظرة بلا جلباب
از توشان جز تو مدعائی نیست
ما لدیهم سوی لقاک ثواب
خود حساب کتاب خود کرده
انهم قسطهم بغیر حساب
وجنوا قل موتهم ثمرات
و اوتوا قبل نقلهم بشراب
سکروا فی هواک ثم ضحوا
ما لهم فی سواک هواک مناب
از سببها گذاشته اند و حجب
خرقوا الحجب ارتقوا الاسباب
کرده بانفس و با هواغزوات
هزموا الجند قاتلوا الاحزاب
فیض از خود اگر بپرهیزی
انّ للمتّقین حسن مآب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
در وصل تو می زنند احباب
تاب هجران نماندشان بشتاب
بی تو جان تا بکی تواند زیست
دل بیچاره چند آرد تاب
بنماآفتابرا بسی ابر
بگشا از جمال خویش نقاب
تا بمانند عاقلان حیران
خشک مغزان شوند اولواالالباب
پیشوایان شوند تازه مرید
شیب را نو کنند عهد شباب
بنده و خواجه در هم آمیزند
یتفانی العبید فی الارباب
باخودآیند بیخودان هوا
هوشیاران شوند مست و خراب
نه بصر ماند از اولوا الابصار
نه ادب آید از اولوا الالباب
این چنین روزی ار شود روزی
لیس فیض یری والااصجاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
گفتمش دل بر آتش تو کباب
گفت جان ها زماست در تب و تاب
گفتمش اضطراب دل ها چیست
گفت آرام سینه های کباب
گفتمش اشک راه خوابم بست
گفت کی بود عاشقان را خواب
گفتمش بهر عاشقان چه کنی
گفت بر گیرم از جمال نقاب
گفتمش پرده ی جمال تو چیست
گفت بگذر زخویشتن در ایاب
گفتمش تاب آن جمالم نیست
گفت چون بی تو گردی اری تاب
گفتمش باده ی لب لعلت
گفت از حسرتش توان شد آب
گفتمش تشنه ی وصال توام
گفت زین می کسی نشد سیراب
گفتمش جان و دل فدا کردم
گفت آری چنین کنند احباب
گفتمش مرد فیض در غم تو
گفت طوبی لهم و حسن مآب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
زان دو چشمم مدام مست و خراب
می کشم لحظه لحظه جام شراب
می شوی از فورغ حسن آتش
می شوم از نگاه حسرت آب
غمزهٔ شوخ چشم فتّانت
می رباید دل از اولوا الالباب
هوشمندان زنرگس مستت
بیخود افتاده اند مست و خراب
قامتی خواهد آمدم در بر
دوش دیدم قیامتی در خواب
خون دل تا بکی بدیده برم
چون کنم در جگر ندارم آب
در وصلت چو بستهٔ بر فیض
افتح یا مفتح الابواب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
گرنکندی بسته ماند اینجا دلت
تو بمانی بیدل آنجا در عذاب
حسرتی ماند به دل آن را که داد
دل به چیزی گر نشد زان کامیاب
هست دنیا چون سرابی تشنه را
تشنه کی سیراب گردد از سراب
آیدت هر دم سرابی در نظر
سوی آن رانی بتعجیل و شتاب
آن نباشد آب و دیگر همچنین
هرگز از دنیا نگردی کامیاب
خل غیرالله اقبل نحوه
هر چه بینی غر حق زان رو بتاب
درد را بگذار و صافی را بگیر
بگذر از قشر ای دل و بستان لباب
تا شوی با جان عالم متصل
تا شوی از روح عالم کامیاب
گفت با تو فیض اسرار سخن
فهم کن والله اعلم بالصواب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
در محافل شعر میخوانم گهی با آب و تاب
گاه بهر خویش خوانم بی لب از روی کتاب
شعر حق خوانم نه باطل حکمت و قوت خرد
آنچه روی دل کند سوی حق و دارالثواب
شعر خوانم کاورد ارواح را در اهتزاز
لرزه افتد در بدن معنی چو بگشاید نقاب
در مقامی کاندر و سنجند نقد هر سخن
آن سخن کان تن بلرزاند نیاید در حساب
شور در سر نور در دل افکند اشعار حق
شیب را سازد شباب و قشر را سازد لباب
روح در پرواز آید زاستماع بیت بیت
افکند در سینه آتش آورد در دیده آب
شعر حق پرمغز و شعر باطل از معنی تهی
آن بود دریای مواج این بود همچون حباب
آن غزل خوانم که هر کو بشنود بیخود شود
با سراپای وجود او کند کار شراب
آن غزل خوانم که جانرا سوی علیین کشد
از جمال شاهد مقصود بر گیرد حجاب
آن غزل خوانم که در وی معنی قرآن بود
گر فرود آید بکهسار از خجالت گردد آب
آن غزل خوانم که بر دل سرد گرداند جهان
جان شود مشتاق رحلت زین کهن دیر خراب
جلوه های معنیش جان در دل سامع کند
تا حیات تازه یابد گردد از حق کامیاب
بشنود گر عابدان بیند رخ معبود را
از میان عابد و معبود برخیزد حجاب
گر بگوش زاهد آید بیتی از ابیات او
بگذرد ز انکار اهل دل شود مست و خراب
نیست شعر من چو شعر شاعران خالی زمغز
تا توانی دل بتاب از شعر فیض و رو متاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
عشق پرداز ما مرا دریاب
ای بلای خدا مرا دریاب
سوخت از آتش هوس جانم
بردم آبم هوا مرا در یاب
لحظه لحظه خودی و خود بینی
گیردم از خدا مرا دریاب
صحبت خلق دورم از حق کرد
عمر من شد هبا مرا در یاب
هر دم آید گرانی از طرفی
گیرد از من مرا مرادریاب
در گلو غصه قصه در دل ماند
محرم رازها مرا دریاب
کشت بیگانه ام به غمخواری
یکره ای آشنا مرا دریاب
نزدم در رضای حق نفسی
برضای خدا مرا دریاب
بگدائی بدین در آمده ام
نظری کن شهامرا دریاب
فیض را سوی حق نشانی ده
رهبر وراهنمای مرا دریاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
بیمار زارم دریاب دریاب
جز تو ندارم دریاب دریاب
در راه عشقت از پا فتادم
رحمی که زارم دریاب دریاب
دو از رخ تو در خاک و در خون
جان می سپارم دریاب دریاب
جان شد خیالی تن شد هلالی
زار و نزارم دریاب دریاب
با سخت جانی ابرو کمانی
افتاده کارم دریاب دریاب
شد زاشک خونین رویم منقّش
زیبا نگارم دریاب دریاب
دل شد زشوق آب بشتاب بشتاب
طاقت ندارم دریاب دریاب
شد در فراقت نامهربانا
از دست کارم دریاب دریاب
مشکل که فیضت زین غم برد جان
بیمار و زارم دریاب دریاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
شبی رو بحق آر ای جان مخسب
بنال از غم درد پنهان مخسب
ترا چارهٔ باید از بهر درد
بسوز شبش ساز درمان مخسب
بیک شب اگر چاره شد خواب کن
وگرنه شبی دیگر ای جان مخسب
کجا یک شب و ده شب این میشود
بمان خواب راحت بدو نان مخسب
نخسبی بسی شب ز درد تنت
اگر جان زتن به بود هان مخسب
بخسب از نفهمیدهٔ درد جان
و گرنه بجای عزیزان مخسب
چو خواب آیدت سربزانو بنه
ببستر میفت و بسامان مخسب
سحر گه خروسان خروشان شوند
تو هم چون خروسان خروشان مخسب
اگر خواب تن را فزونی دهد
برد روح را خواب نقصان مخسب
اگر اول شب نخسبی چو فیض
چو نیمی رود یا که ثلثآن مخسب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
بده پیمانه سرشار امشب
مرا بستان زمن ای یار امشب
ندارم طاقت بار جدائی
مرا از دوش من بردار امشب
نقاب من زروی خویش برگیر
برافکن پرده از اسرار امشب
زخورشید جمالت پرده بردار
شبم را روز کن ای یار امشب
بیا از یکدیگر کامی بگیریم
فلک در خواب و ما بیدار امشب
شب قدر و ملایک جمله حاضر
مهل ساقی مرا هشیار امشب
از آن لب شربت بیهوشیم ده
مرا با خویشتن مگذار امشب
ببویت دم بدم از جارود دل
قرار دل تو باش ای یار امشب
بسی محنت که از هجرانکشیدم
دلم را باز ده دلدار امشب
ببالینم دمی از لطف بنشین
مرا مگذار بی تیمار امشب
بدست خویشتن تیمارمن کن
مرا مگذار با اغیار امشب
نخواهم داشت از دامان جان دست
سر فیضست و پای یار امشب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب
همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب
فاش ببین که دعا روی خدا در اولیا
بهر جمال کبریا آئینة صفا طلب
گفت خدا که اولیا روی من و ره منند
هر چه خواهی از خدا بر در اولیا طلب
سرور اولیا نبیست و زپس مصطفی علی است
خدمت مصطفی کن و همت مرتضی طلب
پیروی رسول حق دوستی حق آورد
پیروی رسول کن دوستی خدا طلب
چشم بصیرتت بخود نور پذیر کی شود
نور بصیرت دل از صاحب انّما طلب
شرع سفینهٔ نجات آل رسول ناخدات
ساکن این سفینه شو دامن ناخدا طلب
دل بدمم بگوش هوش میفکنند این سروش
معرفت ار طلب کنی از برکات ما طلب
خستهٔ جهل را بگوی خیز و بیا بجست جوی
از برما شفا بجو از دم ما دعا طلب
مفلس بینوا بیا از در ما بجوا نوا
صاحب مدعا بیا از در ما دوا طلب
چند زپست همتی فرش شوی برین زمین
روی بروی عرش کن راه سوی سما طلب
چیست سما سمای غیب ممکلت بری زعیب
جای بقای جاودان سعی کن آن بقا طلب
نیست خوشی در این سرا کیست به جز غم و عنا
عیش در این سرا مجو عیش در آن سرا طلب
راحت و امن و عافیت گر طلبی درین جهان
زهد و قنوع پیشه کن مملکت رضا طلب
هست طلب بحق سبب گر بسزا بود طلب
هر چه طلب کنی چو فیض یاوه مگو بجا طلب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
بیمار زارم انت الطبیب
درد تو دارم انت الحبیب
از تست دردم گرد تو گردم
درمان من کن انت الطبیب
بر تو عیانست سوز نهانم
بر سر و اعلان انت الرقیب
هر سو کنم رو باشی تو آن سو
با هر من و او انت القریب
آمد رهی شیء للهی
بهر بهی انت المجیب
آمد بر تو خاک در تو
باجرم بی حد انت الحسیب
هم چشم گریان هم دل پشیمان
ترسان و لرزان انت المهیب
فیضست و عجزی بر درگه تو
یا قابل التوب یا استثیب
اغفر ذنوبی و استر عیوبی
انی انیب یا مستجیب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
تن خاک راه دوست کنم حسبی الحبیب
جان نیز در رهش فکنم حسبی الحبیب
چون عشق در سرای وجودم نزول کرد
از خویشتن طمع بکنم حسبی الحبیب
دل سوخت چون در آتش سودای عشق او
جان هم در آتشش فکنم حسبی الحبیب
چون ناصر من اوست چو منصور میروم
خود را بدار عشق زنم حسبی الحبیب
حلاج عشق چون بزند پنبهٔ تنم
بر دست و بازوی که تنم حسبی الحبیب
مهرش چو ذره ذره کند پیکر مرا
من در هواش رقص کنم حسبی الحبیب
دل بر کنم چو فیض زبود و نبود خویش
بر هر چه رای اوست تنم حسبی الحبیب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
گنج ابدی پیروی حق و عبادت
مفتاح در خیر نمازی بجماعت
معنای نمازست حضور دل و اخیات
زنهار بصورت مکن ایدوست قناعت
راضی مشو از بندگی تا ننمائی
آداب و شرایط همه را نیک رعایت
هر چند که وسواس کنی سود ندارد
خود را ندهی تا بدل و جان بعبادت
خواهی بعبادت خللی راه نیابد
میکن دلت از وسوسهٔ دیو حمایت
خواهی که زدستت نرود وقت فضیلت
مگذار که تا کار کشد وقت طهارت
از دست مده راتبهٔ ورد شبانروز
تا آنکه نویسند ترا ز اهل عبادت
برخیزی و وتری بگذاری بسحرگاه
مفتوح شود بر رخت ابواب سعادت
هرگز نتوانی که تلافی کنی آنرا
گر از تو شود فوت نمازی بجماعت
طاعت نپزیرند در آن نیست چه تقوی
زنهار مکن معصیتی داخل طاعت
این کار بعادت نشود راست خدا را
هنگام عبادات به پرهیز ز عادت
هر رنج که در راه عبادت کشی ای فیض
در آخرت آن یابد تبدیل براحت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
دلم گرفت ازین خاکدان پر وحشت
ره بهشت کدامست و منزل راحت
بلاست صحبت بیگانه و دیار غریب
کجاست منزل مألوف و یار بی کلفت
زسینه گشت جدا و نیافت محرم راز
نفس گره شده در کام ماند از غیرت
اگر بعالم غیبم دریچهٔ بودی
زدودمی بنسیمی دمی ز دل کربت
مگر سروش رحیلی بگوش جان آمد
دل گرفته گشاید زکربت غربت
زوصل دوست نسیمی بیار باد صبا
که سخت شعله کشیده است آتش فرقت
بجز کتاب انیسی دلم نمیخواهد
زهی انیس و زهی خامشی زهی صحبت
اگر اجل دهدم مهلت و خدا توفیق
من و خدا و کتابی و گوشهٔ خلوت
هزار شکر که کاری بخلق نیست مرا
خدا پسند بود فیض را زهی همت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
گرانی از بدرون آید از در جنت
برون روم زدر دیگر ای فلان همت
خیال قرب گرانان دلم گران دارد
چو جای دیدن ایشان و کلفت صحبت
شود زدور چو سنگین عمامهٔ پیدا
نعوذ بالله از این قوم فاقرؤا تبت
بسر ببسته و پیچیده حبلهای مسد
برد زحبلش حمالهٔ الحطب غیرت
عمامهای گران بر سرگران جانان
چو کوه بر سر کوهیست در دل الفت
از آن عمامه سنگین بسر نهد سنگین
که بر زمین بنشاند قرارهٔ کلفت
اگر عمامهٔ سنگین گران بسر ننهند
زجا گیرد و در آید جهان همه وحشت
بمعنی است گران چونکه بر دلست گران
تنش اگر چه سبک باشد از ره صورت
خدا زشر گرانش نگاه میدارد
کسی که خوی کند همچو فیض با خلوت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
قد تجلی جماله جلوات
و تبدی جلاله سطوات
لم یدع فی الصدور من قلب
سلبه للقوب بالحرکات
لم یذر فی الرؤس من عقل
قهره للعقول باللمخات
من رای مرهٔ محاسنه
حار فیها و حام فی الفلوات
ما سهی بالسهام ذو غرو
سببه للعقول بالغمزات
طعمه فی افواد ما احلاه
غمزه بالعیون و الخفیات
فاق حسن المدح قاطبهٔ
حسنه فی لطایف الجلوات
قال لی بالجنان ما تفنع
قلت بعد الوصال ذاهیهات
ذفت ذاک الشراب کیف اسلو
بسراب بقعیه الخطرات
فیض دع ذا و لاتقل شططا
فشراب الکلام ذو سکرات
و توجه حباب قدس الحق
بحضور صفا من الکدرات
کم معادن بدن من الملوک
لقلوب تکاید الخلوات
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
بدل و بجان زد آتش سبحات حسن و زیبت
بجهان فکند شوری حرکات دلفریبت
دل عالمی زجا شد زتجلی جمالت
دو جهان بهم برآمد زکرشمهٔ غریبت
تو گل کدام باغی چه شود دهی سراغی
که برم بدیده و سر نه بدامن بجیبت
گل گلشن وفائی همه مهری و وفائی
چه شود که گوش داری بفغان عندلیبت
بنشین دمی به پیشم برهان دمی زخویشم
بحلاوت خطانت بملاحت عتیبت
بنشین دمی و بنشان غمی از دل پریشان
بنوید لطف و احسان که بمردم از تهیبت
بنشین دمی و برخیز بزن آتشی و بکریز
بکجا روی که من دست ندارم از رکیبت
دل من نمی شکیبد زجمال دوست زاهد
تو که طالب بهشتی تو و وعده و شکیبت
من و رو برو و نقدا تو و انتظار فردا
من و صحبت حبیبم تو و نسیه و نصیبت
بدر تو فیض آمد بامید آنکه یابد
زعطای بیشمارت زنوال بی حسیبت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت
گفتا که چاره آورد این کارها بروزت
گفتم که سوخت جانم در آتش فراقت
گفتا که کار خامست باید جفا هنوزت
گفتم زسوز هجران آمد مرا بلب جان
گفتا که سازی آخر سربرکند زسوزت
گفتم تموز هجران در من فکند آتش
گفتا بهار وصلی آید پس از تموزت
گفتم که با سگانت دیریست آشنایم
گفتا بلی ولی من نشناختم هنوزت
گفتم که نیست جایز از عاشقان بریدن
گفتا که ما معافیم از جان لایجوزت
سربسته حیرت افزود آیا چها کند باز
با اهل دانش ای فیض گرحل شود رموزت