عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۱ - نامه نوشتن لیلی به مجنون و عذر خواستن که شوهر کردن نه اختیار وی بلکه تکلیف مادر و پدر بود
دردانه فروش درج این درج
این گوهر حرف را کند خرج
کان از صدف شرف مهین در
وان نه صدف از فروغ او پر
آن بانوی حجله نکویی
وان بانی کاخ خوبرویی
آن ماه فلک حصاری از وی
وان پر مه و خور عماری از وی
شمع حرم بزرگواری
سیاره برج نامداری
آهوی دمن غزال اطلال
پروین عقد هلال خلخال
چون گوهر سلک دیگری شد
آرایش تاج سروری شد
یعنی جفت مهی چو خود طاق
مشهور به نیکویی در آفاق
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
ترسید که آن گمانش افتد
واندر خاطر چنانش افتد
کو پشت به دوستار خود کرد
وان جفت به اختیار خود کرد
با صحبت وی گرفت آرام
وز لب شکرش نهاد در کام
بر گنج مراد دست دادش
در دست کلید آن نهادش
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کان قصه درد پیچ در پیچ
در طی صحیفه مطول
چون زلف سیاه خود مسلسل
تحریر کند به خون دیده
از خامه هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامه سینه سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
از ابروی نیکوان کمان ساز
وز غمزه خدنگ فتنه انداز
رخساره شاهد گل آرای
مشتاقی جان بلبل افزای
درمان کن درد دردناکان
مرهم نه ریش سینه چاکان
از برق جمال دین و دل سوز
وز صبح وصال دیده افروز
دیباچه نامه چون رقم زد
از صورت حال خویش دم زد
کین نامه که تازه داستانیست
از دلشده ای به دلستانیست
آن مانده به کنج نامرادی
وین رانده فرس به دشت و وادی
آن پای به دامن غرامت
وین روی به کوچه ملامت
نی نی غلطم ز بی زبانی
پیشش به سخن شکر فشانی
یعنی ز من به دام بسته
نزدیک تو ای ز دام جسته
ای رفته ز همدمان سوی دشت
همراه تو نی جز آهوی دشت
از درد تو باشد آهو آگاه
باشد ز سه حرف او دو حرف آه
ای جسته ز محرمان خود دور
از تیزتکیت در حسد گور
کن تیز سوی من این تک و تاز
در گور حسد آتش انداز
ای اشک فشان به هر گوزنی
از بار دل تو کوه وزنی
خود را زین وزن اگر رهاند
پیدا باشد کزو چه ماند
ای زاطلس و خز تو را کناره
پهلوی تو خوش به خار و خاره
از ما کرده کناره چونی
افتاده به خار و خاره چونی
سر با که همی نهی به بالین
همخواب کیی به یک نهالین
بر مهد شبت که می نهد گام
وز شهد لبت که می خورد کام
بپسوده به دست راحتت کیست
مرهم بخش جراحتت کیست
شبها کف پای تو که بیند
خار از کف پای تو که چیند
خوانت که نهد به چاشت یا شام
همخوان تو کیست جز دد و دام
با این همه شکر کن که باری
نبود چو منت به سینه باری
باری چه که کوههای اندوه
هر ذره ازان به جای صد کوه
پند پدر و جفای مادر
درد سر و ماجرای شوهر
روزان و شبان نیم زمانی
دور از نظر نگاهبانی
چون آه کشم نظر به راهت
گوید که برای کیست آهت
ور گریه کنم ز داغ حرمان
گوید که به گریه نیست فرمان
وز خانه نهم چو پای بیرون
گوید که ز در میای بیرون
ور روی نهم به چشمه آب
گوید که ز چشمه روی برتاب
ور جای کنم به عرصه دشت
گوید تا کی چنین توان گشت
دوران چو گلم به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچه ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
زیشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده ست
یا بوی تو از صبا شنیده ست
کی دیده به هر کسی کند باز
یا صحبت هر خسی کند ساز
همخوابه من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
نی دست که گیرد آستینم
نی پای که بسپرد زمینم
گشته ز من خراب مهجور
قانع به نگاهی آن هم از دور
زین غم روزش شبی ست تاریک
زین رنج تنش چو موی بایک
وز کشمکش غمش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه بر افتد از میانه
تاروی تو بی حجاب بینم
خورشید تو بی سحاب بینم
نامه که شد از حجاب بنیاد
آخر چو به بی حجابی افتاد
زد خاتم مهر اختتامش
از حلقه میم و السلامش
پیچید چو درج عیش عاشق
از دست رفیق ناموافق
بنوشت بر آن ز چشم پرخون
کامرزادش خدای بیچون
کز کلبه غم به کوی هجران
در شهر بلا ز ملک حرمان
پرسد خبری ز عمر سیری
بر شیوه جاندهی دلیری
وان حرف وفا بدو رساند
تا حال اسیر خود بداند
این گوهر حرف را کند خرج
کان از صدف شرف مهین در
وان نه صدف از فروغ او پر
آن بانوی حجله نکویی
وان بانی کاخ خوبرویی
آن ماه فلک حصاری از وی
وان پر مه و خور عماری از وی
شمع حرم بزرگواری
سیاره برج نامداری
آهوی دمن غزال اطلال
پروین عقد هلال خلخال
چون گوهر سلک دیگری شد
آرایش تاج سروری شد
یعنی جفت مهی چو خود طاق
مشهور به نیکویی در آفاق
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
ترسید که آن گمانش افتد
واندر خاطر چنانش افتد
کو پشت به دوستار خود کرد
وان جفت به اختیار خود کرد
با صحبت وی گرفت آرام
وز لب شکرش نهاد در کام
بر گنج مراد دست دادش
در دست کلید آن نهادش
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کان قصه درد پیچ در پیچ
در طی صحیفه مطول
چون زلف سیاه خود مسلسل
تحریر کند به خون دیده
از خامه هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامه سینه سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
از ابروی نیکوان کمان ساز
وز غمزه خدنگ فتنه انداز
رخساره شاهد گل آرای
مشتاقی جان بلبل افزای
درمان کن درد دردناکان
مرهم نه ریش سینه چاکان
از برق جمال دین و دل سوز
وز صبح وصال دیده افروز
دیباچه نامه چون رقم زد
از صورت حال خویش دم زد
کین نامه که تازه داستانیست
از دلشده ای به دلستانیست
آن مانده به کنج نامرادی
وین رانده فرس به دشت و وادی
آن پای به دامن غرامت
وین روی به کوچه ملامت
نی نی غلطم ز بی زبانی
پیشش به سخن شکر فشانی
یعنی ز من به دام بسته
نزدیک تو ای ز دام جسته
ای رفته ز همدمان سوی دشت
همراه تو نی جز آهوی دشت
از درد تو باشد آهو آگاه
باشد ز سه حرف او دو حرف آه
ای جسته ز محرمان خود دور
از تیزتکیت در حسد گور
کن تیز سوی من این تک و تاز
در گور حسد آتش انداز
ای اشک فشان به هر گوزنی
از بار دل تو کوه وزنی
خود را زین وزن اگر رهاند
پیدا باشد کزو چه ماند
ای زاطلس و خز تو را کناره
پهلوی تو خوش به خار و خاره
از ما کرده کناره چونی
افتاده به خار و خاره چونی
سر با که همی نهی به بالین
همخواب کیی به یک نهالین
بر مهد شبت که می نهد گام
وز شهد لبت که می خورد کام
بپسوده به دست راحتت کیست
مرهم بخش جراحتت کیست
شبها کف پای تو که بیند
خار از کف پای تو که چیند
خوانت که نهد به چاشت یا شام
همخوان تو کیست جز دد و دام
با این همه شکر کن که باری
نبود چو منت به سینه باری
باری چه که کوههای اندوه
هر ذره ازان به جای صد کوه
پند پدر و جفای مادر
درد سر و ماجرای شوهر
روزان و شبان نیم زمانی
دور از نظر نگاهبانی
چون آه کشم نظر به راهت
گوید که برای کیست آهت
ور گریه کنم ز داغ حرمان
گوید که به گریه نیست فرمان
وز خانه نهم چو پای بیرون
گوید که ز در میای بیرون
ور روی نهم به چشمه آب
گوید که ز چشمه روی برتاب
ور جای کنم به عرصه دشت
گوید تا کی چنین توان گشت
دوران چو گلم به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچه ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
زیشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده ست
یا بوی تو از صبا شنیده ست
کی دیده به هر کسی کند باز
یا صحبت هر خسی کند ساز
همخوابه من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
نی دست که گیرد آستینم
نی پای که بسپرد زمینم
گشته ز من خراب مهجور
قانع به نگاهی آن هم از دور
زین غم روزش شبی ست تاریک
زین رنج تنش چو موی بایک
وز کشمکش غمش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه بر افتد از میانه
تاروی تو بی حجاب بینم
خورشید تو بی سحاب بینم
نامه که شد از حجاب بنیاد
آخر چو به بی حجابی افتاد
زد خاتم مهر اختتامش
از حلقه میم و السلامش
پیچید چو درج عیش عاشق
از دست رفیق ناموافق
بنوشت بر آن ز چشم پرخون
کامرزادش خدای بیچون
کز کلبه غم به کوی هجران
در شهر بلا ز ملک حرمان
پرسد خبری ز عمر سیری
بر شیوه جاندهی دلیری
وان حرف وفا بدو رساند
تا حال اسیر خود بداند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۲ - رسانیدن قاصد نامه لیلی را به مجنون و خواندن وی آن نامه را
نی باد و ز باد گرم روتر
نی سیل و ز سیل تیزدوتر
ننهاده هنوز چشم بر هم
پیوست چو کعبه رو به زمزم
دامن ز غبار ره برافشاند
اشتر به کنار چشمه خواباند
چون خضر به چشمه سار پیوست
خورد آبی و خضروار بنشست
لیلی گفتش که از کجایی
کاید ز تو بوی آشنایی
گفتا که ز خاک پاک نجدم
کحل بصر است خاک نجدم
زان خاک سرشته شد گل من
زان گل شگفد چو گل دل من
لیلی گفتا که تلخکامی
مجنون لقبی و قیس نامی
سرگشته در آن دیار گردد
غمدیده و سوگوار گردد
هیچت به وی آشناییی هست
امکان زبان گشاییی هست
گفتا بلی آشنای اویم
سر در کنف وفای اویم
بسته کمرم به دوستداریش
بگشاده زبان به غمگساریش
هر جا باشم دعاش گویم
تسکین دل از خداش جویم
لیلی گفتا که در چه کار است
گفتا که ز درد عشق زار است
همواره ز مردمان رمیده
با وحش رمیده آرمیده
گه قافیه خوان فراز سنگی
سنگ از جگرش گرفته رنگی
گه زمزمه گو به کنج غاری
بر چهره او غم غباری
لیلی گفتا که ای خردمند
دانی که به عشق کیست در بند
گفتا آری به یاد لیلی
هر دم راند ز دیده سیلی
لیلی جویان به پای خیزد
لیلی گویان سرشک ریزد
از هر چه نهد فلک به خوانش
این نام بود غذای جانش
او را به زبان همین رود نام
واو را ز زبان همین بود کام
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت
و اسرار نهان ز دل برون ریخت
گفتا که منم مراد جانش
وان نام من است بر زبانش
از درد من است سینه اش داغ
وز یاد من است خاطرش باغ
سرمایه سوز او منم من
روشن کن روز او منم من
من نیز به جان خراب اویم
بر آتش غم کباب اویم
واو بی خبر از خرابی من
غافل ز جگرکبابی من
جانم به فدات اگر توانی
کز من خبری به وی رسانی
درجی دارم به خون نوشته
بیرون و درون به خون سرشته
خواهم ببری ز روی یاری
آن را و به دست او سپاری
آیین وفا گری کنی ساز
وآری سوی من جواب آن باز
دردی ببری و داغی آری
شمعی بدهی چراغی آری
برخاست به پای آن جوانمرد
کای مجنون را دل از تو پر درد
منت دارم به جان بکوشم
کالای تو را به جان فروشم
هر حرفی ازان به چشم مجنون
جانیست به قدر بلکه افزون
لطفی به ازین همی ندانم
کین ملطفه را به وی رسانم
شد لیلی را درون ز غم شاد
وان نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی
برگ کاهی و تار مویی
یعنی زان روز کز تو فردم
چون مو زارم چو کاه زردم
وانگاه آن را به نامه بر داد
با دلبر نامور فرستاد
چون نامه بر آن گرفته برجست
بر ناقه رهنورد بنشست
شد راحله تاز راه مجنون
مایل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسید بی کم و کاست
بسیار دوید از چپ و راست
از وی اثری نیافت آنجا
زین غم جگرش شکافت آنجا
زد گام به سایه گاه سنگی
کاساید ازان طلب درنگی
دیدش که چو مستی اوفتاده
دستور خرد ز دست داده
در خواب نه لیک چشم بسته
بیدار ولی ز خویش رسته
جسمش اینجا و جان دگر جای
پیدا اینجا نهادن گر جای
از گردش ماه و مهر بیرون
وز دایره سپهر بیرون
از دعوی عاشقی بریده
وز معشوقی عنان کشیده
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هر چند حیله انگیخت
تا بود که به وی تواند آمیخت
آن حیله نداشت هیچ سودش
از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حادیان نوایی
در کوه فکند ازان صدایی
لیلی گویان حدی همی کرد
وان دلشده را ندا همی کرد
کرد آن اثری در او سرانجام
وآمد به خود از سماع آن نام
گفتا تو کیی و این چه نام است
زین نام مراد تو کدام است
گفتا که منم رسول لیلی
خاص نظر قبول لیلی
لیلی که بود انیس جانت
بینایی چشم خونفشانت
گفتا که ره ادب نجسته
وز مشک و گلاب لب نشسته
هر دم به زبان چه آری این نام
گستاخ چرا شماری این نام
زد لاف که من زبان اویم
گویا شده ترجمان اویم
اینک به کف نیازم اکنون
از وی رقمی چو در مکنون
خیز و بستان که نامه اوست
یک رشح ز نوک خامه اوست
مجنون چو شنید نام نامه
پا ساخت ز فرق سر چو خامه
پیشش ز سر نیاز بنشست
وان حرف وفا گرفتش از دست
چون بر سر نامه نام او دید
بوسید و به چشم خویش مالید
زد نکهت وصل بر دماغش
بنشاند نسیم آن چراغش
افتاد ز عقل و هوش رفته
خاصیت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بی خودی به خود باز
این نغمه شوق کرد آغاز
کین نامه ز غنچه مراد است
زو در دل تنگ صد گشاد است
از خوان وفاست یک نواله
گشته به من گدا حواله
سربسته چو ناف مشکبار است
گویی که ز چین زلف یار است
تعویذ دل رمیدگان است
طومار بلاکشیدگان است
حرزیست به بازوی ارادت
مرقوم به خامه سعادت
وان دم که گشاد نامه را سر
سر برزد ازو نوای دیگر
کین نامه نه نامه نوبهاریست
از باغ امل بنفشه زاریست
نقشیست به کلک دلنوازی
آرایش لوح چاره سازی
دلکش رقمیست نو رسیده
بر صفحه آرزو کشیده
صفهاش کشیده عنبرین مور
ره ساخته بر زمین کافور
هر موری ازان به سوی خانه
برده دل بی دلان چو دانه
زان نامه دلنواز هر حرف
بود از می ذوق و حال یک ظرف
هر جرعه می کزان بخوردی
از جا جستی و رقص کردی
خطهاش نمودی آشکارا
چون سلسله های مشک سارا
هر سلسله ای ازان سلاسل
زنجیر نه هزار عاقل
از خواندن نامه چون بپرداخت
در گردن جای حمایلش ساخت
قاصد چو بدید آن به پا خواست
زو کرد جواب نامه درخواست
گفتا که جواب چون نویسم
بر چهره مگر به خون نویسم
از کاغذ و خامه ام تهی مشت
کاغذ ریگ است و خامه انگشت
قاصد به شتر نشست حالی
شد مرحله کوب آن حوالی
از هر طرفی به جهد بشتافت
شب را به یکی قبیله ره یافت
کار وی ازان قبیله شد راست
چون صبح علم کشید برخاست
شد بر ره آمدن عنان تاب
وآورد پی دبیری اسباب
لیلی چو ز مشکبوی نامه
شد غالیه بند جیب جامه
قاصد جویان ز خیمه برخاست
قد کرد پی برون شدن راست
با یک دو کنیز گام برداشت
چون کبک دری خرام برداشت
بودش خیمه به مرغزاری
نزدیک به خیمه چشمه ساری
جو کرده بر آب سیمگون طشت
آبشخور تشنگان آن دشت
آمد به کنار چشمه و جست
از هر چه نه یار دست خود شست
بنشست ولی ز خود نه آگاه
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
تا بو که کسی ز ره درآید
از دست وی آن غرض برآید
ناگاه بدید کز غباری
آمد بیرون شتر سواری
نی سیل و ز سیل تیزدوتر
ننهاده هنوز چشم بر هم
پیوست چو کعبه رو به زمزم
دامن ز غبار ره برافشاند
اشتر به کنار چشمه خواباند
چون خضر به چشمه سار پیوست
خورد آبی و خضروار بنشست
لیلی گفتش که از کجایی
کاید ز تو بوی آشنایی
گفتا که ز خاک پاک نجدم
کحل بصر است خاک نجدم
زان خاک سرشته شد گل من
زان گل شگفد چو گل دل من
لیلی گفتا که تلخکامی
مجنون لقبی و قیس نامی
سرگشته در آن دیار گردد
غمدیده و سوگوار گردد
هیچت به وی آشناییی هست
امکان زبان گشاییی هست
گفتا بلی آشنای اویم
سر در کنف وفای اویم
بسته کمرم به دوستداریش
بگشاده زبان به غمگساریش
هر جا باشم دعاش گویم
تسکین دل از خداش جویم
لیلی گفتا که در چه کار است
گفتا که ز درد عشق زار است
همواره ز مردمان رمیده
با وحش رمیده آرمیده
گه قافیه خوان فراز سنگی
سنگ از جگرش گرفته رنگی
گه زمزمه گو به کنج غاری
بر چهره او غم غباری
لیلی گفتا که ای خردمند
دانی که به عشق کیست در بند
گفتا آری به یاد لیلی
هر دم راند ز دیده سیلی
لیلی جویان به پای خیزد
لیلی گویان سرشک ریزد
از هر چه نهد فلک به خوانش
این نام بود غذای جانش
او را به زبان همین رود نام
واو را ز زبان همین بود کام
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت
و اسرار نهان ز دل برون ریخت
گفتا که منم مراد جانش
وان نام من است بر زبانش
از درد من است سینه اش داغ
وز یاد من است خاطرش باغ
سرمایه سوز او منم من
روشن کن روز او منم من
من نیز به جان خراب اویم
بر آتش غم کباب اویم
واو بی خبر از خرابی من
غافل ز جگرکبابی من
جانم به فدات اگر توانی
کز من خبری به وی رسانی
درجی دارم به خون نوشته
بیرون و درون به خون سرشته
خواهم ببری ز روی یاری
آن را و به دست او سپاری
آیین وفا گری کنی ساز
وآری سوی من جواب آن باز
دردی ببری و داغی آری
شمعی بدهی چراغی آری
برخاست به پای آن جوانمرد
کای مجنون را دل از تو پر درد
منت دارم به جان بکوشم
کالای تو را به جان فروشم
هر حرفی ازان به چشم مجنون
جانیست به قدر بلکه افزون
لطفی به ازین همی ندانم
کین ملطفه را به وی رسانم
شد لیلی را درون ز غم شاد
وان نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی
برگ کاهی و تار مویی
یعنی زان روز کز تو فردم
چون مو زارم چو کاه زردم
وانگاه آن را به نامه بر داد
با دلبر نامور فرستاد
چون نامه بر آن گرفته برجست
بر ناقه رهنورد بنشست
شد راحله تاز راه مجنون
مایل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسید بی کم و کاست
بسیار دوید از چپ و راست
از وی اثری نیافت آنجا
زین غم جگرش شکافت آنجا
زد گام به سایه گاه سنگی
کاساید ازان طلب درنگی
دیدش که چو مستی اوفتاده
دستور خرد ز دست داده
در خواب نه لیک چشم بسته
بیدار ولی ز خویش رسته
جسمش اینجا و جان دگر جای
پیدا اینجا نهادن گر جای
از گردش ماه و مهر بیرون
وز دایره سپهر بیرون
از دعوی عاشقی بریده
وز معشوقی عنان کشیده
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هر چند حیله انگیخت
تا بود که به وی تواند آمیخت
آن حیله نداشت هیچ سودش
از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حادیان نوایی
در کوه فکند ازان صدایی
لیلی گویان حدی همی کرد
وان دلشده را ندا همی کرد
کرد آن اثری در او سرانجام
وآمد به خود از سماع آن نام
گفتا تو کیی و این چه نام است
زین نام مراد تو کدام است
گفتا که منم رسول لیلی
خاص نظر قبول لیلی
لیلی که بود انیس جانت
بینایی چشم خونفشانت
گفتا که ره ادب نجسته
وز مشک و گلاب لب نشسته
هر دم به زبان چه آری این نام
گستاخ چرا شماری این نام
زد لاف که من زبان اویم
گویا شده ترجمان اویم
اینک به کف نیازم اکنون
از وی رقمی چو در مکنون
خیز و بستان که نامه اوست
یک رشح ز نوک خامه اوست
مجنون چو شنید نام نامه
پا ساخت ز فرق سر چو خامه
پیشش ز سر نیاز بنشست
وان حرف وفا گرفتش از دست
چون بر سر نامه نام او دید
بوسید و به چشم خویش مالید
زد نکهت وصل بر دماغش
بنشاند نسیم آن چراغش
افتاد ز عقل و هوش رفته
خاصیت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بی خودی به خود باز
این نغمه شوق کرد آغاز
کین نامه ز غنچه مراد است
زو در دل تنگ صد گشاد است
از خوان وفاست یک نواله
گشته به من گدا حواله
سربسته چو ناف مشکبار است
گویی که ز چین زلف یار است
تعویذ دل رمیدگان است
طومار بلاکشیدگان است
حرزیست به بازوی ارادت
مرقوم به خامه سعادت
وان دم که گشاد نامه را سر
سر برزد ازو نوای دیگر
کین نامه نه نامه نوبهاریست
از باغ امل بنفشه زاریست
نقشیست به کلک دلنوازی
آرایش لوح چاره سازی
دلکش رقمیست نو رسیده
بر صفحه آرزو کشیده
صفهاش کشیده عنبرین مور
ره ساخته بر زمین کافور
هر موری ازان به سوی خانه
برده دل بی دلان چو دانه
زان نامه دلنواز هر حرف
بود از می ذوق و حال یک ظرف
هر جرعه می کزان بخوردی
از جا جستی و رقص کردی
خطهاش نمودی آشکارا
چون سلسله های مشک سارا
هر سلسله ای ازان سلاسل
زنجیر نه هزار عاقل
از خواندن نامه چون بپرداخت
در گردن جای حمایلش ساخت
قاصد چو بدید آن به پا خواست
زو کرد جواب نامه درخواست
گفتا که جواب چون نویسم
بر چهره مگر به خون نویسم
از کاغذ و خامه ام تهی مشت
کاغذ ریگ است و خامه انگشت
قاصد به شتر نشست حالی
شد مرحله کوب آن حوالی
از هر طرفی به جهد بشتافت
شب را به یکی قبیله ره یافت
کار وی ازان قبیله شد راست
چون صبح علم کشید برخاست
شد بر ره آمدن عنان تاب
وآورد پی دبیری اسباب
لیلی چو ز مشکبوی نامه
شد غالیه بند جیب جامه
قاصد جویان ز خیمه برخاست
قد کرد پی برون شدن راست
با یک دو کنیز گام برداشت
چون کبک دری خرام برداشت
بودش خیمه به مرغزاری
نزدیک به خیمه چشمه ساری
جو کرده بر آب سیمگون طشت
آبشخور تشنگان آن دشت
آمد به کنار چشمه و جست
از هر چه نه یار دست خود شست
بنشست ولی ز خود نه آگاه
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
تا بو که کسی ز ره درآید
از دست وی آن غرض برآید
ناگاه بدید کز غباری
آمد بیرون شتر سواری
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۳ - جواب نوشتن مجنون نامه لیلی را
مجنون چو به نامه در قلم زد
در اول نامه این رقم زد
دیباچه نامه امانی
عنوان صحیفه معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلق گردان دست تقدیر
زنجیری ساز پای تدبیر
دارای زمین و آسمان نیز
جان ده جان دار و جان ستان نیز
کوته کن دست بی نصیبان
مونس شو خلوت غریبان
فواره گشای چشمه جود
مطموره نشان کنج نابود
آن را که به وصل چاره سازد
سر برتر از آسمان فرازد
وان را که ز هجر سینه سوزد
صد شعله به خرمنش فروزد
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش راز پرداز
کین هست صحیفه نیازی
زآزرده دلی به دلنوازی
یعنی ز من به خار خفته
نزدیک تو ای گل شگفته
ای همچو بهار تازه خندان
لیکن نه به روی دردمندان
ای باغ ولی نشیمن زاغ
بهر همه مرهم و مرا داغ
ای روی ز من نهفته چون گنج
در دامن دیگران گهرسنج
ابری تو ولی به روزگاران
برق از تو به من رسد نه باران
کشت همه از تو چو بهشت است
خاکم ز تو چون به خون سرشته ست
اینست عنایت از تو بر من
کز برق توام بسوخت خرمن
بر سوخته خرمنان ببخشای
رشحی ز زلال لطف بگشای
ای چشمه آب زندگانی
لیک از پیش تشنه ای که دانی
آن تشنه شده ز چشمه سیراب
من سوخته دل ز صد تف و تاب
خضر است بلی به چشمه در خور
گو تشنه بمیر صد سکندر
ز آبی که سکندر است لب خشک
با سوخته دل چو نافه مشک
کی بهره برد چو من گدایی
در ظلمت هجر مبتلایی
آن دم که رسید نامه تو
پر عطر وفا ز خامه تو
بردیده خونفشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
تعویذ دل رمیده کردم
قوت تن قحط دیده کردم
هر حرف وفا از وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
هر نقش امل ز وی که دیدم
از سینه نوای غم کشیدم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غم های مرا بسی فزودی
گفتی که بجاست تا هش از من
هرگز نشوی فرامش از من
زآغوش کسان نباشد انصاف
از عشق کسی دگر زدن لاف
لب از دگریت بوسه آلود
پاکی زبان نداردت سود
گیرم که تو دوری از کم و کاست
ناید به زبان تو به جز راست
مسکین عاشق چه بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلیست
هر پشه مرده زنده پیلیست
کاهی بیند گمان برد کوه
کوهیش آید به سینه ز اندوه
از مور کند توهم مار
صد زخم خورد به جان افگار
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند
زان مرغ به خاطرش غباریست
کز غیر به دوست نامه آریست
گفتی که به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار برکنارم
این درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام
رویی که به سالها نبینم
وان میوه که عمرها نچینم
هر روز هزار بار بیند
هر لحظه به کام خویش چیند
گفتی که ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خوهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن
گر او برود تو را چه کم یار
کالای تو را چه کم خریدار
زانجیر بن ار جدا شود زاغ
صد مرغ دگر ستاده در باغ
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم ازان همین منم بس
چون روز امیدم از سفیدی
دور است خوشم به ناامیدی
نومید چه خواهیم در این بار
نبود به امیدواریم کار
گر از من خسته بر کرانی
این بس که به کام دیگرانی
کام دل دشمنان که خواهی
حاصل بادا چنانکه خواهی
چون کام تو هست کام ایشان
بادا کامم به نام ایشان
هر پوست که دوست دانی او را
حیف است که پوست خوانی او را
از دوستی تو پوست مغز است
آن پوست که خوانیش نه نغز است
آن را که تو دوست داری ای دوست
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
عشق از طلب مراد دور است
عاشق ز مراد خود نفور است
شادان به غم و غمین ز شادی
خاک است به کوی نامرادی
هر چند که من نه از تو شادم
یک بار نداده ای مرادم
خاطر ز زمانه شاد بادت
گیتی همه بر مراد بادت
دمسازی دوستان تو را باد
ور من میرم تو را بقا باد
در اول نامه این رقم زد
دیباچه نامه امانی
عنوان صحیفه معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلق گردان دست تقدیر
زنجیری ساز پای تدبیر
دارای زمین و آسمان نیز
جان ده جان دار و جان ستان نیز
کوته کن دست بی نصیبان
مونس شو خلوت غریبان
فواره گشای چشمه جود
مطموره نشان کنج نابود
آن را که به وصل چاره سازد
سر برتر از آسمان فرازد
وان را که ز هجر سینه سوزد
صد شعله به خرمنش فروزد
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش راز پرداز
کین هست صحیفه نیازی
زآزرده دلی به دلنوازی
یعنی ز من به خار خفته
نزدیک تو ای گل شگفته
ای همچو بهار تازه خندان
لیکن نه به روی دردمندان
ای باغ ولی نشیمن زاغ
بهر همه مرهم و مرا داغ
ای روی ز من نهفته چون گنج
در دامن دیگران گهرسنج
ابری تو ولی به روزگاران
برق از تو به من رسد نه باران
کشت همه از تو چو بهشت است
خاکم ز تو چون به خون سرشته ست
اینست عنایت از تو بر من
کز برق توام بسوخت خرمن
بر سوخته خرمنان ببخشای
رشحی ز زلال لطف بگشای
ای چشمه آب زندگانی
لیک از پیش تشنه ای که دانی
آن تشنه شده ز چشمه سیراب
من سوخته دل ز صد تف و تاب
خضر است بلی به چشمه در خور
گو تشنه بمیر صد سکندر
ز آبی که سکندر است لب خشک
با سوخته دل چو نافه مشک
کی بهره برد چو من گدایی
در ظلمت هجر مبتلایی
آن دم که رسید نامه تو
پر عطر وفا ز خامه تو
بردیده خونفشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
تعویذ دل رمیده کردم
قوت تن قحط دیده کردم
هر حرف وفا از وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
هر نقش امل ز وی که دیدم
از سینه نوای غم کشیدم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غم های مرا بسی فزودی
گفتی که بجاست تا هش از من
هرگز نشوی فرامش از من
زآغوش کسان نباشد انصاف
از عشق کسی دگر زدن لاف
لب از دگریت بوسه آلود
پاکی زبان نداردت سود
گیرم که تو دوری از کم و کاست
ناید به زبان تو به جز راست
مسکین عاشق چه بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلیست
هر پشه مرده زنده پیلیست
کاهی بیند گمان برد کوه
کوهیش آید به سینه ز اندوه
از مور کند توهم مار
صد زخم خورد به جان افگار
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند
زان مرغ به خاطرش غباریست
کز غیر به دوست نامه آریست
گفتی که به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار برکنارم
این درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام
رویی که به سالها نبینم
وان میوه که عمرها نچینم
هر روز هزار بار بیند
هر لحظه به کام خویش چیند
گفتی که ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خوهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن
گر او برود تو را چه کم یار
کالای تو را چه کم خریدار
زانجیر بن ار جدا شود زاغ
صد مرغ دگر ستاده در باغ
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم ازان همین منم بس
چون روز امیدم از سفیدی
دور است خوشم به ناامیدی
نومید چه خواهیم در این بار
نبود به امیدواریم کار
گر از من خسته بر کرانی
این بس که به کام دیگرانی
کام دل دشمنان که خواهی
حاصل بادا چنانکه خواهی
چون کام تو هست کام ایشان
بادا کامم به نام ایشان
هر پوست که دوست دانی او را
حیف است که پوست خوانی او را
از دوستی تو پوست مغز است
آن پوست که خوانیش نه نغز است
آن را که تو دوست داری ای دوست
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
عشق از طلب مراد دور است
عاشق ز مراد خود نفور است
شادان به غم و غمین ز شادی
خاک است به کوی نامرادی
هر چند که من نه از تو شادم
یک بار نداده ای مرادم
خاطر ز زمانه شاد بادت
گیتی همه بر مراد بادت
دمسازی دوستان تو را باد
ور من میرم تو را بقا باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۵ - خبر وفات شوهر لیلی به مجنون رسیدن و گریستن وی از آن خبر و سبب پرسیدن قاصد از آن گریه
آن رفته ز قید عقل بیرون
کامد روزی به سوی مجنون
وز لیلی و عقد او خبر گفت
وان شیفته را ز نو برآشفت
می خواست ز تار مهربافی
آن زخم گذشته را تلافی
چون یافت خبر ز مردن شوی
آورد به سوی کوه و در روی
وان گم شده را بجست بسیار
چون یافت نشانش آخر کار
گفتا که مرا بشارتی هست
گویم به تو گر اشارتی هست
خاری که فتاده در رهت بود
ضربت زن جان آگهت بود
باد اجلش ز راه برداشت
وز وی اثری به راه نگذاشت
یعنی زیبا جوان داماد
زد گام برون ازین غم آباد
درد سر خویشتن برون برد
زین منزل و عمر با تو بسپرد
مجنون ز حدیث مردن او
وز قصه جان سپردن او
بر خود پیچید و زار بگریست
چون ابر به نوبهار بگریست
چندان بگریست کان خبرگوی
از موجب گریه شد خبرجوی
گفت ای به میان عاشقان شاه
زاسرار نهان عشق آگاه
چون قصه عقد او شنیدی
از غصه لباس جان دریدی
از هر مژه سیل خون فشاندی
وز چشم زمانه خون چکاندی
و امروز که ذکر مردنش رفت
وافسانه جان سپردنش رفت
هم گریه زار برگرفتی
وین نوحه گری ز سر گرفتی
با یکدگر این دو حال چون است
کز دانش عقل من برون است
گفتا کان روز گریه زان بود
کان عقد مرا گزند جان بود
آن کز غم جان سرشک نگشاد
سنگی باشد نه آدمیزد
وامروز سرشک ازان فشانم
کافتاد آتش درون جانم
کان کو تنها نه سیم و زر باخت
هر نقد که داشت جمله درباخت
دل از همه طاق جفت او شد
مرغ گل نوشگفت او شد
همخانه و همسرای او بود
روشن نظر از لقای او بود
محروم ز وصلش اینچنین مرد
جان از غم عشقش اینچنین برد
من خسته جگر که با دل تنگ
دورم ز درش هزار فرسنگ
گردم هر روز در دیاری
باشم هر شب به کنج غاری
پیوستن ما به هم خیال است
نزدیکی ما به هم محال است
جز اینکه مقیم یک جهانیم
در دایره یک آسمانیم
ساییم به روی یک زمین پای
داریم درون یک زمان جای
دانی که چگونه زار میرم
بر بستر هجر خوار میرم
در چشم من است آنکه روزی
سر بر زندم ز سینه سوزی
مهجور ز یار و دور از اغیار
افتم به میان خاره و خار
جز آهوی دشت همدمی نه
غیر از دد و دام محرمی نه
در حسرت آن غزال سرمست
از جیب هوس برون کنم دست
آهویی را کشم در آغوش
هویی زنم و ز من رود هوش
جان همره هوش رخت بندد
بر مردن من زمانه خندد
از مرقد آهوان به زورم
آرند به خوابگاه گورم
زان آهوی شوخ در غرامت
من باشم و گور تا قیامت
آن را که بود رهی چنین پیش
جان و دلی از غم چنین ریش
چون رفتن دشمنان کند یاد
حاشا که ز مرگشان شود شاد
رنجی که به خود نمی پسندم
چون بر دگری رسد چه خندم
این چرخ ستمگر جفاکوش
کی نوبت کس کند فراموش
دی کرد به زخم دشمن آهنگ
فردا به سبوی من زند سنگ
شاد از غم کس نزیستن به
بر محنت خود گریستن به
دانا که بود درین غم آباد
آن کز غم کس نمی شود شاد
این گفت و به خیر باد برخاست
وز محنت راه عذر او خواست
آن سوی قبیله بارگی راند
وین با دد و دام خود به جا ماند
کامد روزی به سوی مجنون
وز لیلی و عقد او خبر گفت
وان شیفته را ز نو برآشفت
می خواست ز تار مهربافی
آن زخم گذشته را تلافی
چون یافت خبر ز مردن شوی
آورد به سوی کوه و در روی
وان گم شده را بجست بسیار
چون یافت نشانش آخر کار
گفتا که مرا بشارتی هست
گویم به تو گر اشارتی هست
خاری که فتاده در رهت بود
ضربت زن جان آگهت بود
باد اجلش ز راه برداشت
وز وی اثری به راه نگذاشت
یعنی زیبا جوان داماد
زد گام برون ازین غم آباد
درد سر خویشتن برون برد
زین منزل و عمر با تو بسپرد
مجنون ز حدیث مردن او
وز قصه جان سپردن او
بر خود پیچید و زار بگریست
چون ابر به نوبهار بگریست
چندان بگریست کان خبرگوی
از موجب گریه شد خبرجوی
گفت ای به میان عاشقان شاه
زاسرار نهان عشق آگاه
چون قصه عقد او شنیدی
از غصه لباس جان دریدی
از هر مژه سیل خون فشاندی
وز چشم زمانه خون چکاندی
و امروز که ذکر مردنش رفت
وافسانه جان سپردنش رفت
هم گریه زار برگرفتی
وین نوحه گری ز سر گرفتی
با یکدگر این دو حال چون است
کز دانش عقل من برون است
گفتا کان روز گریه زان بود
کان عقد مرا گزند جان بود
آن کز غم جان سرشک نگشاد
سنگی باشد نه آدمیزد
وامروز سرشک ازان فشانم
کافتاد آتش درون جانم
کان کو تنها نه سیم و زر باخت
هر نقد که داشت جمله درباخت
دل از همه طاق جفت او شد
مرغ گل نوشگفت او شد
همخانه و همسرای او بود
روشن نظر از لقای او بود
محروم ز وصلش اینچنین مرد
جان از غم عشقش اینچنین برد
من خسته جگر که با دل تنگ
دورم ز درش هزار فرسنگ
گردم هر روز در دیاری
باشم هر شب به کنج غاری
پیوستن ما به هم خیال است
نزدیکی ما به هم محال است
جز اینکه مقیم یک جهانیم
در دایره یک آسمانیم
ساییم به روی یک زمین پای
داریم درون یک زمان جای
دانی که چگونه زار میرم
بر بستر هجر خوار میرم
در چشم من است آنکه روزی
سر بر زندم ز سینه سوزی
مهجور ز یار و دور از اغیار
افتم به میان خاره و خار
جز آهوی دشت همدمی نه
غیر از دد و دام محرمی نه
در حسرت آن غزال سرمست
از جیب هوس برون کنم دست
آهویی را کشم در آغوش
هویی زنم و ز من رود هوش
جان همره هوش رخت بندد
بر مردن من زمانه خندد
از مرقد آهوان به زورم
آرند به خوابگاه گورم
زان آهوی شوخ در غرامت
من باشم و گور تا قیامت
آن را که بود رهی چنین پیش
جان و دلی از غم چنین ریش
چون رفتن دشمنان کند یاد
حاشا که ز مرگشان شود شاد
رنجی که به خود نمی پسندم
چون بر دگری رسد چه خندم
این چرخ ستمگر جفاکوش
کی نوبت کس کند فراموش
دی کرد به زخم دشمن آهنگ
فردا به سبوی من زند سنگ
شاد از غم کس نزیستن به
بر محنت خود گریستن به
دانا که بود درین غم آباد
آن کز غم کس نمی شود شاد
این گفت و به خیر باد برخاست
وز محنت راه عذر او خواست
آن سوی قبیله بارگی راند
وین با دد و دام خود به جا ماند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۶ - رفتن مجنون به حوالی دیار لیلی و ملاقات و مقالات وی با سگی که در کوی وی دیده بود
گوهر کش سلک این حکایت
در قصه چنین کند روایت
کان داده درین محیط مواج
سرمایه عقل و دین به تاراج
آن کشتی عافیت شکسته
بر تخت شکسته ای نشسته
چون مژده مرگ دشمن خویش
بشنید ز یار مصلحت کیش
دانست که خاست مانع از راه
شد راه به کوی وصل کوتاه
مه در مهد است و پاسبانی نی
گل نوعهد و غم خزانی نی
از قوت شوق کوی جانان
شد ناقه بادپای رانان
چون قوت شوق بارگی وار
بردش به دیار آن وفادار
حیران می گشت وز چپ و راست
از دوست نشانه ای همی خواست
ناگاه ز دور دید یک سگ
افتاده ز پای و مانده از تگ
هم بازوی او ز کار رفته
هم پنجه اش از شکار رفته
داء/الثعلب ببرده مویش
وز زخم ددان فگار مویش
از لاغریش ز پوست هر سو
پیدا شده استخوان پهلو
بود انبانی و استخوان پر
یا خود قربانی از کمان پر
دمش که ز مو نداشت تاری
حلقه زده می نمود ماری
خالیش دهان لقمه فرسای
از دندان های استخوان خای
چون گر سنگیش قصد جان کرد
گویی دندان چو استخوان خورد
پهلوش ز سختی زمین ریش
در ناله ز دست پهلوی خویش
هر ریش به پوستش دهانی
در وی ز وفاکشان زبانی
همچون دندان ازان دهان ها
بنموده سفید استخوان ها
نی نی شده پوستش بر اندام
صد چشمه زیاده بود چون دام
زان دام به جای صید نخجیر
گشته پی قوت خود مگس گیر
روبه با وی به سرفرازی
هر دم گفتی به طنز و بازی
کای شیر پلنگ گیر برخیز
با روبه خسته دل درآویز
تا کی عریان به هر زمینی
خسبی به کف آر پوستینی
مجنون چو بدید روی آن سگ
چون اشک دوید سوی آن سگ
چون سایه به زیر پایش افتاد
صد بوسه به خاک پای او داد
رفتش ته پا به دیده تر
گسترده ز ریگ نرم بستر
بالین سر زانوی خودش ساخت
بر سر سایه ز مهرش انداخت
شستن به دو چشم تر جراحت
خارید تنش به دست راحت
گرد از سر و روی او بیفشاند
وز پهلو و پشت او مگس راند
چون دست ز شغل کار سازی
بگشاد زبان به دلنوازی
کای طوق وفا قلاده تو
شیران جهان فتاده تو
هستی به وفا ز آدمی بیش
وز جمله به راه محرمی پیش
یک لقمه ز دست هر که خوردی
صد سنگ خوری و برنگردی
کار تو شبانه پاسبانی
وآیین تو روزها شبانی
دزد از تو ز کار خویشتن سیر
گرگ از تو اسیر پنجه شیر
بانگت دل شبروان شکسته
دست عسسان به چوب بسته
در معرکه گاه راستکاران
یک موی تو وز عسس هزاران
چون در ره پردلی زنی تگ
با شیری تو عسس کم از سگ
بس گمشده در شبان تاری
کز بانگ خودت به منزل آری
آن را که به شب ز ره برون است
بانگ تو نوای ارغنون است
ور زانکه ز کوی دوست آید
از رشته جان گره گشاید
روزی که بود شکار کارت
سلطان جهان بود شکارت
در بازوی وی بود کمندت
در پنجه وی گشاد و بندت
دلقت ز حریر و خز ملمع
طوقت ز زر و گهر مرصع
از همتگی تو گر بماند
در پیروی تو رخش راند
کار تو به خود کند حواله
وز خوان خودت دهد نواله
چون سر دهدت به صید نخجیر
ناید به دویدن از تو تقصیر
از بس که سبکروی کنی ساز
ماند ز تو سایه در قفا باز
گر مرغ شود شکار یا باد
مشکل ز دم تو گردد آزاد
بس روبه جلد کار دیده
کش زخم تو پوستین دریده
وان را پی دوختن همان روز
داده به دکان پوستین دوز
ناگشته پلنگ رنجه تو
ترسید ز زور پنجه تو
با آن درع و سلاح داری
بر قله کوه شد حصاری
شیر از تو شنید مکر و دستان
از بیم خزید در نیستان
با آن همه انبوهی نیزه
پیچید ز تو سر ستیزه
با زور تو ک آفت گوزن است
آهوی حقیر را چه وزن است
هر گور که زخم خورده از تو
جان با تگ پا نبرده از تو
خرگوش تو را به خواب دیده
از ترس تو خواب ازو رمیده
اینست حکایت جوانیت
تاریخ صفای زندگانیت
واکنون که فلک ز پا فکندت
شد زور ز پای زورمندت
کردند رها تو را به خواری
ناکرده کسیت حقگزاری
تا مرگ نگرددم هم آغوش
حاشا که تو را کنم فراموش
بودی سگ آستان لیلی
شبها شده پاسبان لیلی
هر چند کزان شرف فتادی
وان مرتبه را ز دست دادی
هستم سگ تو من فتاده
از حلقه دم کنم قلاده
دست آر ز دوستی سوی من
کن طوق سعادتم به گردن
بگذار به حرمت وفایت
تا روی نهم به خاک پایت
کین پای به کوی او رسیده ست
گاهی ز قفای او دویده ست
نگرفته شبی ز پاسش آرام
برگردش خیمه اش زده گام
چشمت بوسم که گاه گاهی
کرده ست به روی او نگاهی
یا باد به میل خار و خاشاک
شد سرمه کشش ز راه آن پاک
بندم به دم تو ز اشک گوهر
کان حلقه زده بسی بر آن در
داغی که ازو بود به رانت
وز سر وفا دهد نشانت
خواهم دل خود نهم بر آن داغ
تا داغ دلم شود ازان باغ
هستی القصه پای تا فرق
در نور جمال یار من غرق
خواهم که ز خود تهی کنم جای
تا بو که به جای من نهی پای
من باز رهم ز دلخراشی
درمان خراش من تو باشی
خاکم به ره تو ای وفادار
زنهار و هزار بار زنهار
روزی که رسی به خاک آن کوی
باز آیدت آب رفته بر جوی
افتد به حریم او گذارت
بخشند بر آن ستانه بارت
هر جا که نشان پاش بینی
خاک ره فرق ساش بینی
بوسی ز لبم نشان آن پای
وز فرق سرم شوی زمین سای
گاهی که طفیل میهمانی
یادی کندت به استخوانی
زان طعمه شوی چو بهره اندیش
یاد آری ازین طفیلی خویش
شبها که بر آستانه او
گردی پی پاس خانه او
بی خوابی من به خاک و خواری
دور از در او به خاطر آری
چون دامن خیمه اش بهاران
از ابر شود سرشکباران
آبی آری به روی کارم
از قصه چشم اشکبارم
بر گردن میخ ها طنابش
چو حلقه شود به پیچ و تابش
بر گردن مانده زیر باری
منت نه ازان به طوقداری
یک شب که به چشم نایدش خواب
آید بیرون به گشت مهتاب
ساز از پی خواب او بهانه
گوی از من بی دل این فسانه
کای شیر شکار آهوی شنگ
تیغ تو به خون پردلان رنگ
تا چند من غریب شیدا
گردم ز تو گرد کوه و صحرا
عمری ز در تو دور بودم
دمساز گوزن و گور بودم
امروز که آمدم به نزدیک
چشمم ز غبار هجر تاریک
ترسم که اگر قدم نهم پیش
اندوه تو بر دلم شود بیش
یک مانع اگر ز راه برخاست
صد مانع دیگرم مهیاست
گر گرد جوانه شیر شبگیر
در حیله گریست روبه پیر
بر شیر شکسته پای در سنگ
صد زخم رسد ز روبه لنگ
گر دل دهیم کنم دلیری
در بیشه این دیار شیری
سر پای کنم به راه وصلت
آیم به شکارگاه وصلت
در بیشه تو مقام گیرم
وز وصل تو صید کام گیرم
ور نی باشم چنانکه زین بیش
بودم به خیال مردن خویش
میرم به مراد بخت ناساز
تو از من و من ز خود رهم باز
در قصه چنین کند روایت
کان داده درین محیط مواج
سرمایه عقل و دین به تاراج
آن کشتی عافیت شکسته
بر تخت شکسته ای نشسته
چون مژده مرگ دشمن خویش
بشنید ز یار مصلحت کیش
دانست که خاست مانع از راه
شد راه به کوی وصل کوتاه
مه در مهد است و پاسبانی نی
گل نوعهد و غم خزانی نی
از قوت شوق کوی جانان
شد ناقه بادپای رانان
چون قوت شوق بارگی وار
بردش به دیار آن وفادار
حیران می گشت وز چپ و راست
از دوست نشانه ای همی خواست
ناگاه ز دور دید یک سگ
افتاده ز پای و مانده از تگ
هم بازوی او ز کار رفته
هم پنجه اش از شکار رفته
داء/الثعلب ببرده مویش
وز زخم ددان فگار مویش
از لاغریش ز پوست هر سو
پیدا شده استخوان پهلو
بود انبانی و استخوان پر
یا خود قربانی از کمان پر
دمش که ز مو نداشت تاری
حلقه زده می نمود ماری
خالیش دهان لقمه فرسای
از دندان های استخوان خای
چون گر سنگیش قصد جان کرد
گویی دندان چو استخوان خورد
پهلوش ز سختی زمین ریش
در ناله ز دست پهلوی خویش
هر ریش به پوستش دهانی
در وی ز وفاکشان زبانی
همچون دندان ازان دهان ها
بنموده سفید استخوان ها
نی نی شده پوستش بر اندام
صد چشمه زیاده بود چون دام
زان دام به جای صید نخجیر
گشته پی قوت خود مگس گیر
روبه با وی به سرفرازی
هر دم گفتی به طنز و بازی
کای شیر پلنگ گیر برخیز
با روبه خسته دل درآویز
تا کی عریان به هر زمینی
خسبی به کف آر پوستینی
مجنون چو بدید روی آن سگ
چون اشک دوید سوی آن سگ
چون سایه به زیر پایش افتاد
صد بوسه به خاک پای او داد
رفتش ته پا به دیده تر
گسترده ز ریگ نرم بستر
بالین سر زانوی خودش ساخت
بر سر سایه ز مهرش انداخت
شستن به دو چشم تر جراحت
خارید تنش به دست راحت
گرد از سر و روی او بیفشاند
وز پهلو و پشت او مگس راند
چون دست ز شغل کار سازی
بگشاد زبان به دلنوازی
کای طوق وفا قلاده تو
شیران جهان فتاده تو
هستی به وفا ز آدمی بیش
وز جمله به راه محرمی پیش
یک لقمه ز دست هر که خوردی
صد سنگ خوری و برنگردی
کار تو شبانه پاسبانی
وآیین تو روزها شبانی
دزد از تو ز کار خویشتن سیر
گرگ از تو اسیر پنجه شیر
بانگت دل شبروان شکسته
دست عسسان به چوب بسته
در معرکه گاه راستکاران
یک موی تو وز عسس هزاران
چون در ره پردلی زنی تگ
با شیری تو عسس کم از سگ
بس گمشده در شبان تاری
کز بانگ خودت به منزل آری
آن را که به شب ز ره برون است
بانگ تو نوای ارغنون است
ور زانکه ز کوی دوست آید
از رشته جان گره گشاید
روزی که بود شکار کارت
سلطان جهان بود شکارت
در بازوی وی بود کمندت
در پنجه وی گشاد و بندت
دلقت ز حریر و خز ملمع
طوقت ز زر و گهر مرصع
از همتگی تو گر بماند
در پیروی تو رخش راند
کار تو به خود کند حواله
وز خوان خودت دهد نواله
چون سر دهدت به صید نخجیر
ناید به دویدن از تو تقصیر
از بس که سبکروی کنی ساز
ماند ز تو سایه در قفا باز
گر مرغ شود شکار یا باد
مشکل ز دم تو گردد آزاد
بس روبه جلد کار دیده
کش زخم تو پوستین دریده
وان را پی دوختن همان روز
داده به دکان پوستین دوز
ناگشته پلنگ رنجه تو
ترسید ز زور پنجه تو
با آن درع و سلاح داری
بر قله کوه شد حصاری
شیر از تو شنید مکر و دستان
از بیم خزید در نیستان
با آن همه انبوهی نیزه
پیچید ز تو سر ستیزه
با زور تو ک آفت گوزن است
آهوی حقیر را چه وزن است
هر گور که زخم خورده از تو
جان با تگ پا نبرده از تو
خرگوش تو را به خواب دیده
از ترس تو خواب ازو رمیده
اینست حکایت جوانیت
تاریخ صفای زندگانیت
واکنون که فلک ز پا فکندت
شد زور ز پای زورمندت
کردند رها تو را به خواری
ناکرده کسیت حقگزاری
تا مرگ نگرددم هم آغوش
حاشا که تو را کنم فراموش
بودی سگ آستان لیلی
شبها شده پاسبان لیلی
هر چند کزان شرف فتادی
وان مرتبه را ز دست دادی
هستم سگ تو من فتاده
از حلقه دم کنم قلاده
دست آر ز دوستی سوی من
کن طوق سعادتم به گردن
بگذار به حرمت وفایت
تا روی نهم به خاک پایت
کین پای به کوی او رسیده ست
گاهی ز قفای او دویده ست
نگرفته شبی ز پاسش آرام
برگردش خیمه اش زده گام
چشمت بوسم که گاه گاهی
کرده ست به روی او نگاهی
یا باد به میل خار و خاشاک
شد سرمه کشش ز راه آن پاک
بندم به دم تو ز اشک گوهر
کان حلقه زده بسی بر آن در
داغی که ازو بود به رانت
وز سر وفا دهد نشانت
خواهم دل خود نهم بر آن داغ
تا داغ دلم شود ازان باغ
هستی القصه پای تا فرق
در نور جمال یار من غرق
خواهم که ز خود تهی کنم جای
تا بو که به جای من نهی پای
من باز رهم ز دلخراشی
درمان خراش من تو باشی
خاکم به ره تو ای وفادار
زنهار و هزار بار زنهار
روزی که رسی به خاک آن کوی
باز آیدت آب رفته بر جوی
افتد به حریم او گذارت
بخشند بر آن ستانه بارت
هر جا که نشان پاش بینی
خاک ره فرق ساش بینی
بوسی ز لبم نشان آن پای
وز فرق سرم شوی زمین سای
گاهی که طفیل میهمانی
یادی کندت به استخوانی
زان طعمه شوی چو بهره اندیش
یاد آری ازین طفیلی خویش
شبها که بر آستانه او
گردی پی پاس خانه او
بی خوابی من به خاک و خواری
دور از در او به خاطر آری
چون دامن خیمه اش بهاران
از ابر شود سرشکباران
آبی آری به روی کارم
از قصه چشم اشکبارم
بر گردن میخ ها طنابش
چو حلقه شود به پیچ و تابش
بر گردن مانده زیر باری
منت نه ازان به طوقداری
یک شب که به چشم نایدش خواب
آید بیرون به گشت مهتاب
ساز از پی خواب او بهانه
گوی از من بی دل این فسانه
کای شیر شکار آهوی شنگ
تیغ تو به خون پردلان رنگ
تا چند من غریب شیدا
گردم ز تو گرد کوه و صحرا
عمری ز در تو دور بودم
دمساز گوزن و گور بودم
امروز که آمدم به نزدیک
چشمم ز غبار هجر تاریک
ترسم که اگر قدم نهم پیش
اندوه تو بر دلم شود بیش
یک مانع اگر ز راه برخاست
صد مانع دیگرم مهیاست
گر گرد جوانه شیر شبگیر
در حیله گریست روبه پیر
بر شیر شکسته پای در سنگ
صد زخم رسد ز روبه لنگ
گر دل دهیم کنم دلیری
در بیشه این دیار شیری
سر پای کنم به راه وصلت
آیم به شکارگاه وصلت
در بیشه تو مقام گیرم
وز وصل تو صید کام گیرم
ور نی باشم چنانکه زین بیش
بودم به خیال مردن خویش
میرم به مراد بخت ناساز
تو از من و من ز خود رهم باز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۷ - پوست پوشیدن مجنون و به میان گوسفندان لیلی درآمدن و به حوالی خیمه گاه وی رفتن
آن پوست و مغز قصه اش نغز
از پوست چنین برون دهد مغز
کان پوست شناس مغز دیده
از پوست به مغز آن رسیده
چون شد به دیار یار نزدیک
شد کار بر او چو موی باریک
نی رخصت پیش یار رفتن
نی صبر ازان دیار رفتن
از قرب دیار شوق افزود
وز وصل هزار مانعش بود
سرگشته در آن دیار می گشت
وآشفته و بی قرار می گشت
هر کس که در آن دیار دیدی
یا در راهی به او رسیدی
زو چاره کار خویش جستی
درمان درون ریش جستی
روزی می گشت گرد آن دشت
ناگه رمه ای ز دور بگذشت
شد گرد رمه عبیر جیبش
کامد ز عبیردان غیبش
از نور شبان چو لمعه نور
می تافت فروغ لیلی از دور
زانه لمعه چو یافت روشنایی
افروخت چراغ آشنایی
گفت ای ز تو در سیه گلیمی
روشن شده آتش کلیمی
هر کوه ز مقدم تو طوری
در طور ز آتش تو نوری
ای وادی ایمن از تو این خاک
ترسان ز عصات نیل افلاک
هر جا که ز کف بیفکنی چوب
بر معرکه ددان فتد کوب
هر چند به صورت آن عصاییست
در دیده خصم اژدهاییست
بربوده به دشت از دد و دام
آواز فلاخن تو آرام
هر گه سنگی به زور بازو
در کفه آن کنی ترازو
گرگ از رمه ات ز بیم آن سنگ
افتان خیزان جهد به فرسنگ
ور زانکه شوی ازان فلاخن
بر برج فلک عروسک افکن
افتاده ز ترس لرزه بر شیر
خود را زان برج افکند زیر
ای کاسه تو کشیده خوانی
پرورده ز شیر خود جهانی
هر صبح ز خوانش این کهن پیر
بزغاله و بره را دهد شیر
با تشنه لبی منم اسیری
زین خوان کرم نخورده شیری
با تشنه لبان چو چرخ مستیز
یک جرعه شیر بر لبم ریز
شیری نه که تن بپروراند
شیری که غذا به جان رساند
یعنی که ز لطف و مهربانی
رحمی بنما چنانکه دانی
بگشای به کوی لیلی ام در
دزدیده به سوی لیلی ام بر
تا بو که به گوشه ای نشینم
پوشیده جمال او ببینم
از تو به قلاده سگم خوش
چون سگ به قلاده خودم کش
باشد که طفیلی سگانش
سایم سر خود بر آستانش
یا کن ز سر وفا پسندی
خاصم به لباس گوسفندی
آمد تن من گسسته جانی
بی پوست و گوشت استخوانی
زین گله که جان فدای آنم
یک پوست بکش در استخوانم
شاید به حریم ارجمندان
گنجم به طفیل گوسفندان
چون گله به آن حرم درآید
لیلی سوی آن نظر گشاید
من نیز به آن نظر درآیم
پنهان سوی او نظر گشایم
رویی بینم که در فراقش
دل سوخته ام ز اشتیاقش
این گفت و چو سایه بی خود افتاد
چون مرده به خاک مرقد افتاد
تا ماهی و ماه کرد ازو راه
از دیده سرشک وز جگر آه
بالای سرش شبان نشسته
چشمی گریان دلی شکسته
زان بیهوشی چو با خود آمد
واندوه شده یکی صد آمد
بگشاد شبان لب ترحم
گفت ای شده در هوای دل گم
خوش باش که وقت دلنوازیست
وامشب شب وصل و کار سازیست
آورد به سوی او یکی پوست
کین پرده توست تا در دوست
این را در پوش و شاد و خندان
می رقص میان گوسنفدان
شاید کامروز همچو هر روز
گرد رمه گردد آن دل افروز
حال تو در آن میان نداند
وز کف به تو راحتی رساند
مسکین مجنون چو پوست را دید
سوی رمه میل دوست بشنید
برخاست فکنده پوست در بر
برساخت ز دست پای دیگر
پیوسته دلی اسیر غم داشت
کاندر ره عشق پای کم داشت
با آن پایی که داشت پیوست
هر پای دگر کش آمد از دست
با آن رمه خم ز بار غم پشت
هم پای همی دوید هم پشت
می زد به امید دست و پایی
تا بو که ازان رسد به جایی
می گفت به زیر لب که یارب
این خلعت نورسیده کامشب
از نرمی دولتم به پشت است
با آن سنجاب بس درشت است
گر قصه آن رسد به قاقم
در خود کشد از خجالتش دم
با نرمی آن ز مو درشتی
اقرار کند به خارپشتی
زین پوست شدم چو نافه مشکین
اینجا چه سگ است آهوی چین
ان نیست سزا به قد هر کس
تا جان دارم لباسم این بس
از شادی این لباس بر تن
صد پوست نشست گوشت بر من
زین پوست شدم سعادت اندوز
در پوست همی نگنجم امروز
با خود بود اندرین فسانه
کاورد ره آن شبان به خانه
لیلی آمد ز خانه بیرون
چون چارده مه ز دور گردون
گردن ز حلی بلند آواز
ساق از خلخال نغمه پرداز
پر کرده ز زلف پر خم و تاب
دامان جهان ز عنبر ناب
کرد از رمه جا به یک کناره
بگشاد نظر پی نظاره
هر زنده به نوبت از بز و میش
زان گله همی گذشتش از پیش
نوبت چو به آن رمیده افتاده
از پوست به دوست دیده بگشاد
نی صبر بماند نه قرارش
وز دست برفت اختیارش
بانگی زد و بی خبر بیفتاد
چون سایه به رهگذر بیفتاد
لیلی چو شنید بانگ بشناخت
کان کیست نظر به سویش انداخت
افتاده چه دید پوستی خشک
پر خون جگرش چو نافه مشک
هم عقل ز دست داده هم هوش
هم چشم ز کار مانده هم گوش
بالین ز کنار خویش کردش
وز چهره به گریه شست گردش
از خوی به گلاب عطر پرورد
زان بیهوشی به هوشش آورد
آمد چو به هوش و دیده بگشاد
پیش رخ او به سجده افتاد
کای مردم چشم چشم بازان
وی قبله ناز پرنیازان
ای گلبن باغ سربلندی
وی نور چراغ ارجمندی
ای عرش برین تو و زمین من
هیهات که آن تو باشی این من
باور نکنم من فتاده
کین بر سر من تویی ستاده
سر برده بر اوج لامکان عرش
خاشاک زمین کیش سزد فرش
دامان تو در کفم محال است
گر نغلطم امشب این خیال است
مستان که به شب خیال بینند
در خواب دو صد محال بینند
آنجا که ز طالعم دلیل است
این واقعه هم ازان قبیل است
خوابی که در او رخ تو بینم
با تو به فراغ دل نشینم
بیداری دولت من است آن
بینایی چشم روشن است آن
لیلی چو نیازمندیش دید
وان نکته دلنواز بشنید
گفت ای شده میهمانم امشب
آسوده به توست جانم امشب
این پوست بود ز دوست مانع
از دوست شو به پوست قانع
از گردن خود بیفکن این پوست
بی پوست نشین چو مغز با دوست
تا چند سخن ز پرده گوییم
رازی دو سه پوست کرده گوییم
شب روشن بود و ماه تابان
محنت به ره عدم شتابان
تا صبح به یکدگر نشستند
یک لحظه لب از سخن نبستند
صد قصه به آه و ناله گفتند
درد دل چند ساله گفتند
صد نکته هنوز بود باقی
زد مرغ ترانه فراقی
صبح از دم گرگ رایت افراشت
سگ خفت و خروس نعره برداشت
چون نعره او سماع کردند
یکدیگر را وداع کردند
آن جانب خیمه قد ستون کرد
وین دشت ز گریه لاله گون کرد
این است بلی سپهر را کار
کز بعد هزار رنج و تیمار
گر خسته دلی جگر فگاری
یابد ره وصل پیش یاری
ناکرده نگاه در رخش تیز
دستش گیرد که زود برخیز
از پوست چنین برون دهد مغز
کان پوست شناس مغز دیده
از پوست به مغز آن رسیده
چون شد به دیار یار نزدیک
شد کار بر او چو موی باریک
نی رخصت پیش یار رفتن
نی صبر ازان دیار رفتن
از قرب دیار شوق افزود
وز وصل هزار مانعش بود
سرگشته در آن دیار می گشت
وآشفته و بی قرار می گشت
هر کس که در آن دیار دیدی
یا در راهی به او رسیدی
زو چاره کار خویش جستی
درمان درون ریش جستی
روزی می گشت گرد آن دشت
ناگه رمه ای ز دور بگذشت
شد گرد رمه عبیر جیبش
کامد ز عبیردان غیبش
از نور شبان چو لمعه نور
می تافت فروغ لیلی از دور
زانه لمعه چو یافت روشنایی
افروخت چراغ آشنایی
گفت ای ز تو در سیه گلیمی
روشن شده آتش کلیمی
هر کوه ز مقدم تو طوری
در طور ز آتش تو نوری
ای وادی ایمن از تو این خاک
ترسان ز عصات نیل افلاک
هر جا که ز کف بیفکنی چوب
بر معرکه ددان فتد کوب
هر چند به صورت آن عصاییست
در دیده خصم اژدهاییست
بربوده به دشت از دد و دام
آواز فلاخن تو آرام
هر گه سنگی به زور بازو
در کفه آن کنی ترازو
گرگ از رمه ات ز بیم آن سنگ
افتان خیزان جهد به فرسنگ
ور زانکه شوی ازان فلاخن
بر برج فلک عروسک افکن
افتاده ز ترس لرزه بر شیر
خود را زان برج افکند زیر
ای کاسه تو کشیده خوانی
پرورده ز شیر خود جهانی
هر صبح ز خوانش این کهن پیر
بزغاله و بره را دهد شیر
با تشنه لبی منم اسیری
زین خوان کرم نخورده شیری
با تشنه لبان چو چرخ مستیز
یک جرعه شیر بر لبم ریز
شیری نه که تن بپروراند
شیری که غذا به جان رساند
یعنی که ز لطف و مهربانی
رحمی بنما چنانکه دانی
بگشای به کوی لیلی ام در
دزدیده به سوی لیلی ام بر
تا بو که به گوشه ای نشینم
پوشیده جمال او ببینم
از تو به قلاده سگم خوش
چون سگ به قلاده خودم کش
باشد که طفیلی سگانش
سایم سر خود بر آستانش
یا کن ز سر وفا پسندی
خاصم به لباس گوسفندی
آمد تن من گسسته جانی
بی پوست و گوشت استخوانی
زین گله که جان فدای آنم
یک پوست بکش در استخوانم
شاید به حریم ارجمندان
گنجم به طفیل گوسفندان
چون گله به آن حرم درآید
لیلی سوی آن نظر گشاید
من نیز به آن نظر درآیم
پنهان سوی او نظر گشایم
رویی بینم که در فراقش
دل سوخته ام ز اشتیاقش
این گفت و چو سایه بی خود افتاد
چون مرده به خاک مرقد افتاد
تا ماهی و ماه کرد ازو راه
از دیده سرشک وز جگر آه
بالای سرش شبان نشسته
چشمی گریان دلی شکسته
زان بیهوشی چو با خود آمد
واندوه شده یکی صد آمد
بگشاد شبان لب ترحم
گفت ای شده در هوای دل گم
خوش باش که وقت دلنوازیست
وامشب شب وصل و کار سازیست
آورد به سوی او یکی پوست
کین پرده توست تا در دوست
این را در پوش و شاد و خندان
می رقص میان گوسنفدان
شاید کامروز همچو هر روز
گرد رمه گردد آن دل افروز
حال تو در آن میان نداند
وز کف به تو راحتی رساند
مسکین مجنون چو پوست را دید
سوی رمه میل دوست بشنید
برخاست فکنده پوست در بر
برساخت ز دست پای دیگر
پیوسته دلی اسیر غم داشت
کاندر ره عشق پای کم داشت
با آن پایی که داشت پیوست
هر پای دگر کش آمد از دست
با آن رمه خم ز بار غم پشت
هم پای همی دوید هم پشت
می زد به امید دست و پایی
تا بو که ازان رسد به جایی
می گفت به زیر لب که یارب
این خلعت نورسیده کامشب
از نرمی دولتم به پشت است
با آن سنجاب بس درشت است
گر قصه آن رسد به قاقم
در خود کشد از خجالتش دم
با نرمی آن ز مو درشتی
اقرار کند به خارپشتی
زین پوست شدم چو نافه مشکین
اینجا چه سگ است آهوی چین
ان نیست سزا به قد هر کس
تا جان دارم لباسم این بس
از شادی این لباس بر تن
صد پوست نشست گوشت بر من
زین پوست شدم سعادت اندوز
در پوست همی نگنجم امروز
با خود بود اندرین فسانه
کاورد ره آن شبان به خانه
لیلی آمد ز خانه بیرون
چون چارده مه ز دور گردون
گردن ز حلی بلند آواز
ساق از خلخال نغمه پرداز
پر کرده ز زلف پر خم و تاب
دامان جهان ز عنبر ناب
کرد از رمه جا به یک کناره
بگشاد نظر پی نظاره
هر زنده به نوبت از بز و میش
زان گله همی گذشتش از پیش
نوبت چو به آن رمیده افتاده
از پوست به دوست دیده بگشاد
نی صبر بماند نه قرارش
وز دست برفت اختیارش
بانگی زد و بی خبر بیفتاد
چون سایه به رهگذر بیفتاد
لیلی چو شنید بانگ بشناخت
کان کیست نظر به سویش انداخت
افتاده چه دید پوستی خشک
پر خون جگرش چو نافه مشک
هم عقل ز دست داده هم هوش
هم چشم ز کار مانده هم گوش
بالین ز کنار خویش کردش
وز چهره به گریه شست گردش
از خوی به گلاب عطر پرورد
زان بیهوشی به هوشش آورد
آمد چو به هوش و دیده بگشاد
پیش رخ او به سجده افتاد
کای مردم چشم چشم بازان
وی قبله ناز پرنیازان
ای گلبن باغ سربلندی
وی نور چراغ ارجمندی
ای عرش برین تو و زمین من
هیهات که آن تو باشی این من
باور نکنم من فتاده
کین بر سر من تویی ستاده
سر برده بر اوج لامکان عرش
خاشاک زمین کیش سزد فرش
دامان تو در کفم محال است
گر نغلطم امشب این خیال است
مستان که به شب خیال بینند
در خواب دو صد محال بینند
آنجا که ز طالعم دلیل است
این واقعه هم ازان قبیل است
خوابی که در او رخ تو بینم
با تو به فراغ دل نشینم
بیداری دولت من است آن
بینایی چشم روشن است آن
لیلی چو نیازمندیش دید
وان نکته دلنواز بشنید
گفت ای شده میهمانم امشب
آسوده به توست جانم امشب
این پوست بود ز دوست مانع
از دوست شو به پوست قانع
از گردن خود بیفکن این پوست
بی پوست نشین چو مغز با دوست
تا چند سخن ز پرده گوییم
رازی دو سه پوست کرده گوییم
شب روشن بود و ماه تابان
محنت به ره عدم شتابان
تا صبح به یکدگر نشستند
یک لحظه لب از سخن نبستند
صد قصه به آه و ناله گفتند
درد دل چند ساله گفتند
صد نکته هنوز بود باقی
زد مرغ ترانه فراقی
صبح از دم گرگ رایت افراشت
سگ خفت و خروس نعره برداشت
چون نعره او سماع کردند
یکدیگر را وداع کردند
آن جانب خیمه قد ستون کرد
وین دشت ز گریه لاله گون کرد
این است بلی سپهر را کار
کز بعد هزار رنج و تیمار
گر خسته دلی جگر فگاری
یابد ره وصل پیش یاری
ناکرده نگاه در رخش تیز
دستش گیرد که زود برخیز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۸ - رفتن مجنون به طفیل گدایان به خیمه گاه لیلی و شکستن لیلی کاسه وی را و رقص کردن مجنون از ذوق آن
شیرین سخن شکر فسانه
کین قصه نهاد در میانه
افسانه پوست چون فرو خواند
از پوست برون چنین سخن راند
کان خورده چو دف طپانچه بر پوست
در ناله ز دست فرقت دوست
می گشت به کوه و دشت یکچند
از دوست همی به پوست خرسند
چون پوست نشان ز دوست می داد
خود را تسکین به پوست می داد
وان دم که زمانه کند ازو پوست
وان نیز به کف نماندش از دوست
می برد به سر به کام دشمن
نی دوست به بر نه پوست بر تن
بی دوست که بود رفته جانی
بی پوست چه بود استخوانی
چون یکچندی بر این برآمد
دودش ز دل حزین برآمد
یک روز به وقت نیمروزان
شد پیش شبان ز درد سوزان
چون سایه به زیر پایش افتاد
برداشت ز سوز سینه فریاد
کای چاره گر درون ریشم
روزی عجب آمده ست پیشم
در حال دلم نظاره ای کن
مردم ز فراق چاره ای کن
زین پیش ز هجر مرده بودم
جان را به اجل سپرده بودم
انفاس توام به لطف بنواخت
وز نو چو مسیح زنده ام ساخت
افکن نظری دگر به کارم
کامروز همان امید دارم
بگریست به درد کای جوانمرد
سر تا به قدم همه غم و درد
ز اندوه تو شد مرا جگرخون
وز درد تو اشک من جگرگون
بختت به مراد دل رساناد
بر مسند دولتت نشاناد
از هیچ مقام و هیچ جایی
زین بیش نبینمت دوایی
کان نقش بدیع کلک تصویر
وان شیرین تر ز شکر و شیر
هر اول هفت وقت شامی
از شیر رمه پزد طعامی
خاصه پی طعمه گدایان
از خوان سپهر بینوایان
هر کس که بود در آن حوالی
از سفره رزق دست خالی
آرند به آستان او روی
از خوان نوال او غذا جوی
مالد سر آستین خود باز
قسامی آن به خود کند ساز
کفلیز به کف طعام سنجد
در کاسه هر کس آنچه گنجد
دارند آندم در آن گذرگاه
بیگانه و آشنا همه راه
امشب هنگام کام بخشیست
بی شامان را طعام بخشیست
برخیز تو نیز کاسه بر کف
خود را افکن به سلک آن صف
باشد که طفیل هر گدایی
زان مایده ات رسد نوایی
مجنون چو شنید این بشارت
برخاست به موجب اشارت
بگرفت به کف شکسته جامی
می زد به حریم دوست گامی
آن دلشده چون رسید آنجا
صد دلشده بیش دید آنجا
بر دست گرفته کاسه یا جام
دریوزه گرش ز خوان انعام
هر کس ز کف چنان حبیبی
می یافت به قدر خود نصیبی
مجنون از دور چون بدیدش
عقل از سر و جان ز تن رمیدش
بی خود شد و میل خاک ره داشت
خود را به حیل به پا نگه داشت
چون نوبت وی رسید بی خویش
آورد او نیز جام خود پیش
لیلی وی را چو دید بشناخت
کارش نه چو کار دیگران ساخت
ناداده نصیب ازان طعامش
کفلیز زد و شکست جامش
مجنون چو شکست جام خود دید
گویا که جهان به کام خود دید
آهنگ سماع آن شکستش
چون راه سماع ساخت مستش
می بود بر آن سرود رقاص
می زد با خود ترانه خاص
العیش که کام شد میسر
عیشی به تمام شد میسر
همچون دگران نداد کامم
وز سنگ ستم شکست جامم
با من نظریش هست تنها
زان جام مرا شکست تنها
بیهوده شکست من نجسته ست
کارم زشکست او درست است
آن سنگ که زد به جام من فاش
زان کاسه سرشکستیم کاش
تا در صف واقعان این راز
جاوید نشستمی سرافراز
گر جام مرا شکست یارم
آزردگیی جز این ندارم
کان لحظه مرا که جام بشکست
آزرده نگشته باشدش دست
صد سر فدی شکست او باد
جانها شده مزد دست او باد
از خنجر مهر او دلم چاک
وز هر چه نه مهر او دلم پاک
کین قصه نهاد در میانه
افسانه پوست چون فرو خواند
از پوست برون چنین سخن راند
کان خورده چو دف طپانچه بر پوست
در ناله ز دست فرقت دوست
می گشت به کوه و دشت یکچند
از دوست همی به پوست خرسند
چون پوست نشان ز دوست می داد
خود را تسکین به پوست می داد
وان دم که زمانه کند ازو پوست
وان نیز به کف نماندش از دوست
می برد به سر به کام دشمن
نی دوست به بر نه پوست بر تن
بی دوست که بود رفته جانی
بی پوست چه بود استخوانی
چون یکچندی بر این برآمد
دودش ز دل حزین برآمد
یک روز به وقت نیمروزان
شد پیش شبان ز درد سوزان
چون سایه به زیر پایش افتاد
برداشت ز سوز سینه فریاد
کای چاره گر درون ریشم
روزی عجب آمده ست پیشم
در حال دلم نظاره ای کن
مردم ز فراق چاره ای کن
زین پیش ز هجر مرده بودم
جان را به اجل سپرده بودم
انفاس توام به لطف بنواخت
وز نو چو مسیح زنده ام ساخت
افکن نظری دگر به کارم
کامروز همان امید دارم
بگریست به درد کای جوانمرد
سر تا به قدم همه غم و درد
ز اندوه تو شد مرا جگرخون
وز درد تو اشک من جگرگون
بختت به مراد دل رساناد
بر مسند دولتت نشاناد
از هیچ مقام و هیچ جایی
زین بیش نبینمت دوایی
کان نقش بدیع کلک تصویر
وان شیرین تر ز شکر و شیر
هر اول هفت وقت شامی
از شیر رمه پزد طعامی
خاصه پی طعمه گدایان
از خوان سپهر بینوایان
هر کس که بود در آن حوالی
از سفره رزق دست خالی
آرند به آستان او روی
از خوان نوال او غذا جوی
مالد سر آستین خود باز
قسامی آن به خود کند ساز
کفلیز به کف طعام سنجد
در کاسه هر کس آنچه گنجد
دارند آندم در آن گذرگاه
بیگانه و آشنا همه راه
امشب هنگام کام بخشیست
بی شامان را طعام بخشیست
برخیز تو نیز کاسه بر کف
خود را افکن به سلک آن صف
باشد که طفیل هر گدایی
زان مایده ات رسد نوایی
مجنون چو شنید این بشارت
برخاست به موجب اشارت
بگرفت به کف شکسته جامی
می زد به حریم دوست گامی
آن دلشده چون رسید آنجا
صد دلشده بیش دید آنجا
بر دست گرفته کاسه یا جام
دریوزه گرش ز خوان انعام
هر کس ز کف چنان حبیبی
می یافت به قدر خود نصیبی
مجنون از دور چون بدیدش
عقل از سر و جان ز تن رمیدش
بی خود شد و میل خاک ره داشت
خود را به حیل به پا نگه داشت
چون نوبت وی رسید بی خویش
آورد او نیز جام خود پیش
لیلی وی را چو دید بشناخت
کارش نه چو کار دیگران ساخت
ناداده نصیب ازان طعامش
کفلیز زد و شکست جامش
مجنون چو شکست جام خود دید
گویا که جهان به کام خود دید
آهنگ سماع آن شکستش
چون راه سماع ساخت مستش
می بود بر آن سرود رقاص
می زد با خود ترانه خاص
العیش که کام شد میسر
عیشی به تمام شد میسر
همچون دگران نداد کامم
وز سنگ ستم شکست جامم
با من نظریش هست تنها
زان جام مرا شکست تنها
بیهوده شکست من نجسته ست
کارم زشکست او درست است
آن سنگ که زد به جام من فاش
زان کاسه سرشکستیم کاش
تا در صف واقعان این راز
جاوید نشستمی سرافراز
گر جام مرا شکست یارم
آزردگیی جز این ندارم
کان لحظه مرا که جام بشکست
آزرده نگشته باشدش دست
صد سر فدی شکست او باد
جانها شده مزد دست او باد
از خنجر مهر او دلم چاک
وز هر چه نه مهر او دلم پاک
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۹ - ملاقات کردن مجنون با لیلی در یکی از راهها و در انتظار مراجعت او در مقام حیرت ایستادن و شیان کردن مرغ بر سر وی
رامشگر این ترانه خوش
دستان زن این سرود دلکش
بر عود سخن چنین کشد تار
کان مانده به چنگ غم گرفتار
چون شادی کاسه اش ز سر رفت
وان خرمیش ز دل به در رفت
با محنت دوری خود افتاد
با رنج صبوری خود افتاد
از نایره فراق می سوخت
وز شعله اشتیاق می سوخت
در هر منزل که جای بودش
بر تابه گرم پای بودش
نی خوابگهش به مرغزاری
نی آبخورش به چشمه ساری
بی صبری و بی قراریی داشت
با هر خس و خار زاریی داشت
از هر چیزی مدد همی جست
زان ورطه خلاص خود همی جست
روزی به هوای نیمروزی
از تاب حرارت تموزی
ره برد به خیمه ذلیلان
یعنی که به سایه مغیلان
بر ساخت ازان نظاره گاهی
می کرد به هر طرف نگاهی
ناگاه بدید قومی از دور
زیشان در و دشت گشته معمور
قومی همه از بزرگواری
ارباب محفه و عماری
کردند به یک زمان در آن جای
صد خیمه و بارگاه بر پای
زانجا که خیال عاشقان است
سودای محال عاشقان است
مجنون با خود خیال می کرد
وین آرزوی محال می کرد
کانان لیلی و آل اویند
محمل کش جاه و مال اویند
دیگر می گفت کین خیال است
وز بخت من این هوس محال است
با خود همه گفت و گویش این بود
اندیشه و آرزویش این بود
زان خیمه گهش نمود ناگاه
با جمع ستارگان یکی ماه
کز خیمه هوای گشت کردند
زان مرحله رو به دشت کردند
در پای کشان ز ناز دامان
گشتند به سوی او خرامان
او چشم نهاده کان کیانند
سرمایه سود یا زیانند
وانان شده سوی او شتابان
کان تنها کیست در بیابان
آن دم که به پیش هم رسیدند
یکدیگر را تمام دیدند
مسکین مجنون چه دید لیلی
با او ز زنان قوم خیلی
چشمش چو بر آن سهی قد افتاد
بیخود برجست و بیخود افتاد
شد کالبدش ز هوش خالی
لیلی به سرش دوید حالی
بنهاد سرش به زانوی خویش
خونابه فشان ز سینه ریش
زان خواب خوش از گلابریزی
زود آوردش به خوابخیزی
دیدند جمال یکدگر را
بردند ملال یکدگر را
هر راز کهن که بود گفتند
هر در سخن که بود سفتند
در وقت وداع کاندرین باغ
کس سوخته دل مباد ازین داغ
مجنون گفتا که ای دل افروز
کامروز میان صد غم و سوز
بگذاشتی اندرین زمینم
من بعد کی و کجات بینم
گفتا که به وقت بازگشتن
خواهی هم ازین زمین گذشتن
گر زانکه درین مقام باشی
از دیدن من به کام باشی
با طلعت من شوی ز غم شاد
من نیز ز بند محنت آزاد
این رفت ز جای و آن به جا ماند
چون مرده تنی ز جان جدا ماند
می رفت ز دیده دلربایش
می دید به حسرت از قفایش
از جان رقمی نمانده باقی
می گفت قصاید فراقی
بر موجب وعده ای که بشنید
از منزل خویشتن نجنبید
در حیرت عشق آن دلارای
بنشست درخت وار از پای
می بود ستاده چون درختی
مرغان به سرش نشسته لختی
یک جا چو درخت پاش محکم
مو رفته چو شاخه هاش درهم
عهدی چو گذشت در میانه
مرغی به سرش گرفت خانه
مویش چو بتان مشک برقع
از گوهر بیضه شد مرصع
برخاست ز بیضه ها به پرواز
مرغان سرود عشق پرداز
یکچند بر این نسق چو بگذشت
لیلی به دیار خویش برگشت
آمد چو به آن خجسته منزل
وز ناقه فرو گرفت محمل
هر کس ز مشقت سیاحت
آسود به خواب استراحت
برخاست به وقت نیمروزان
خورشید آسا رخی فروزان
در پای به ناز پروریده
نعلین ادیم زر کشیده
پوشیده پرند آسمانی
بربسته حمایل یمانی
آراسته چون بهشت رویی
آماده در او هر آرزویی
چون سرو سهی به قد دلکش
چون کبک دری خرامیش خوش
آمد به سر رمیده مجنون
دیدش ز حساب عقل بیرون
یک ذره ز وی نمانده بر جای
مستغرق عشق فرق تا پای
چشمی به زمین به سان انجم
در پرتو آفتاب خود گم
هر چند نهفته دادش آواز
نامد به وجود خویشتن باز
زد بانگ بلند کای وفا کیش
بنگر به وفا سرشته خویش
گفتا تو کیی و از کجایی
بیهوده به سوی من چه آیی
گفتا که منم مراد جانت
کام دل و رونق روانت
یعنی لیلی که مست اویی
اینجا شده پایبست اویی
گفتا رو رو که عشقت امروز
در من زده آتشی جهانسوز
برد از نظرم غبار صورت
دیگر نشوم شکار صورت
عشقم کشتی به موج خون راند
معشوقی و عاشقی برون ماند
باشد ز نخست روی عاشق
در هر چه به طبع اوست لایق
چون جذبه عشق زور گیرد
از میل و مراد خود بمیرد
آرد به مراد یار خود روی
واو را شود از جهان رضاجوی
چون جذبه آن زیاده گردد
زان دغدغه نیز ساده گردد
افتاده به موج قلزم عشق
بیخود شده از تلاطم عشق
معشوقی و عاشقی کشد رخت
گردد نظر دو لخت یک لخت
یکسر نظر از دویی ببندد
چشم از منی و تویی ببندد
از کشمکش دویی سلامت
او ماند و عشق تا قیامت
لیلی چو شنید این سخن ها
از صبر و قرار ماند تنها
دانست یقین که حال او چیست
بنشست و به های های بگریست
گفت این دل و دین ز دست داده
در ورطه عشق ما فتاده
برتافت رخ از سرای امید
شد پی سپر بلای جاوید
نادیده ز خوان ما نوایی
افتاد به جاودان بلایی
مشکل که دگر به هم نشینیم
وز دور جمال هم ببینیم
این گفت و ره وثاق برداشت
ماتمگری فراق برداشت
از سینه به ناله درد می رفت
می رفت و به آب دیده می گفت
دردا که فلک ستیزه کار است
سرچشمه عیش ناگوارست
پیمانه دهر زهر پیماست
لطفش به لباس قهر پیداست
ما خوش خاطر دو یار بودیم
دور از غم روزگار بودیم
دوران فلک به کام ما بود
جلاب طرب به جام ما بود
از دست خسان ز پا فتادیم
وز یکدیگر جدا فتادیم
او دور از من به مرگ نزدیک
من دور از وی چو موی باریک
او کرده به وادی عدم روی
من کرده به تنگنای غم خوی
او بر شرف هلاک بی من
افتاده به خون و خاک بی من
من در صدد زوال بی او
ناچیزتر از خیال بی او
امروز بریدم از وی امید
دل بنهادم به هجر جاوید
رفت آنکه دگر رسیم با هم
وین چاک درون شود فراهم
کس آفت داغ ما مبیناد
دودی ز چراغ ما مبیناد
این گفت و شکسته دل ز منزل
بر نیت کوچ بست محمل
مجنون هم ازان نشیمن درد
منزل به نشیمن دگر کرد
چون وعده دوست را به سر برد
بار خود ازان زمین به در برد
برخاست چنانکه بود از آغاز
با گور و گوزن گشت دمساز
دستان زن این سرود دلکش
بر عود سخن چنین کشد تار
کان مانده به چنگ غم گرفتار
چون شادی کاسه اش ز سر رفت
وان خرمیش ز دل به در رفت
با محنت دوری خود افتاد
با رنج صبوری خود افتاد
از نایره فراق می سوخت
وز شعله اشتیاق می سوخت
در هر منزل که جای بودش
بر تابه گرم پای بودش
نی خوابگهش به مرغزاری
نی آبخورش به چشمه ساری
بی صبری و بی قراریی داشت
با هر خس و خار زاریی داشت
از هر چیزی مدد همی جست
زان ورطه خلاص خود همی جست
روزی به هوای نیمروزی
از تاب حرارت تموزی
ره برد به خیمه ذلیلان
یعنی که به سایه مغیلان
بر ساخت ازان نظاره گاهی
می کرد به هر طرف نگاهی
ناگاه بدید قومی از دور
زیشان در و دشت گشته معمور
قومی همه از بزرگواری
ارباب محفه و عماری
کردند به یک زمان در آن جای
صد خیمه و بارگاه بر پای
زانجا که خیال عاشقان است
سودای محال عاشقان است
مجنون با خود خیال می کرد
وین آرزوی محال می کرد
کانان لیلی و آل اویند
محمل کش جاه و مال اویند
دیگر می گفت کین خیال است
وز بخت من این هوس محال است
با خود همه گفت و گویش این بود
اندیشه و آرزویش این بود
زان خیمه گهش نمود ناگاه
با جمع ستارگان یکی ماه
کز خیمه هوای گشت کردند
زان مرحله رو به دشت کردند
در پای کشان ز ناز دامان
گشتند به سوی او خرامان
او چشم نهاده کان کیانند
سرمایه سود یا زیانند
وانان شده سوی او شتابان
کان تنها کیست در بیابان
آن دم که به پیش هم رسیدند
یکدیگر را تمام دیدند
مسکین مجنون چه دید لیلی
با او ز زنان قوم خیلی
چشمش چو بر آن سهی قد افتاد
بیخود برجست و بیخود افتاد
شد کالبدش ز هوش خالی
لیلی به سرش دوید حالی
بنهاد سرش به زانوی خویش
خونابه فشان ز سینه ریش
زان خواب خوش از گلابریزی
زود آوردش به خوابخیزی
دیدند جمال یکدگر را
بردند ملال یکدگر را
هر راز کهن که بود گفتند
هر در سخن که بود سفتند
در وقت وداع کاندرین باغ
کس سوخته دل مباد ازین داغ
مجنون گفتا که ای دل افروز
کامروز میان صد غم و سوز
بگذاشتی اندرین زمینم
من بعد کی و کجات بینم
گفتا که به وقت بازگشتن
خواهی هم ازین زمین گذشتن
گر زانکه درین مقام باشی
از دیدن من به کام باشی
با طلعت من شوی ز غم شاد
من نیز ز بند محنت آزاد
این رفت ز جای و آن به جا ماند
چون مرده تنی ز جان جدا ماند
می رفت ز دیده دلربایش
می دید به حسرت از قفایش
از جان رقمی نمانده باقی
می گفت قصاید فراقی
بر موجب وعده ای که بشنید
از منزل خویشتن نجنبید
در حیرت عشق آن دلارای
بنشست درخت وار از پای
می بود ستاده چون درختی
مرغان به سرش نشسته لختی
یک جا چو درخت پاش محکم
مو رفته چو شاخه هاش درهم
عهدی چو گذشت در میانه
مرغی به سرش گرفت خانه
مویش چو بتان مشک برقع
از گوهر بیضه شد مرصع
برخاست ز بیضه ها به پرواز
مرغان سرود عشق پرداز
یکچند بر این نسق چو بگذشت
لیلی به دیار خویش برگشت
آمد چو به آن خجسته منزل
وز ناقه فرو گرفت محمل
هر کس ز مشقت سیاحت
آسود به خواب استراحت
برخاست به وقت نیمروزان
خورشید آسا رخی فروزان
در پای به ناز پروریده
نعلین ادیم زر کشیده
پوشیده پرند آسمانی
بربسته حمایل یمانی
آراسته چون بهشت رویی
آماده در او هر آرزویی
چون سرو سهی به قد دلکش
چون کبک دری خرامیش خوش
آمد به سر رمیده مجنون
دیدش ز حساب عقل بیرون
یک ذره ز وی نمانده بر جای
مستغرق عشق فرق تا پای
چشمی به زمین به سان انجم
در پرتو آفتاب خود گم
هر چند نهفته دادش آواز
نامد به وجود خویشتن باز
زد بانگ بلند کای وفا کیش
بنگر به وفا سرشته خویش
گفتا تو کیی و از کجایی
بیهوده به سوی من چه آیی
گفتا که منم مراد جانت
کام دل و رونق روانت
یعنی لیلی که مست اویی
اینجا شده پایبست اویی
گفتا رو رو که عشقت امروز
در من زده آتشی جهانسوز
برد از نظرم غبار صورت
دیگر نشوم شکار صورت
عشقم کشتی به موج خون راند
معشوقی و عاشقی برون ماند
باشد ز نخست روی عاشق
در هر چه به طبع اوست لایق
چون جذبه عشق زور گیرد
از میل و مراد خود بمیرد
آرد به مراد یار خود روی
واو را شود از جهان رضاجوی
چون جذبه آن زیاده گردد
زان دغدغه نیز ساده گردد
افتاده به موج قلزم عشق
بیخود شده از تلاطم عشق
معشوقی و عاشقی کشد رخت
گردد نظر دو لخت یک لخت
یکسر نظر از دویی ببندد
چشم از منی و تویی ببندد
از کشمکش دویی سلامت
او ماند و عشق تا قیامت
لیلی چو شنید این سخن ها
از صبر و قرار ماند تنها
دانست یقین که حال او چیست
بنشست و به های های بگریست
گفت این دل و دین ز دست داده
در ورطه عشق ما فتاده
برتافت رخ از سرای امید
شد پی سپر بلای جاوید
نادیده ز خوان ما نوایی
افتاد به جاودان بلایی
مشکل که دگر به هم نشینیم
وز دور جمال هم ببینیم
این گفت و ره وثاق برداشت
ماتمگری فراق برداشت
از سینه به ناله درد می رفت
می رفت و به آب دیده می گفت
دردا که فلک ستیزه کار است
سرچشمه عیش ناگوارست
پیمانه دهر زهر پیماست
لطفش به لباس قهر پیداست
ما خوش خاطر دو یار بودیم
دور از غم روزگار بودیم
دوران فلک به کام ما بود
جلاب طرب به جام ما بود
از دست خسان ز پا فتادیم
وز یکدیگر جدا فتادیم
او دور از من به مرگ نزدیک
من دور از وی چو موی باریک
او کرده به وادی عدم روی
من کرده به تنگنای غم خوی
او بر شرف هلاک بی من
افتاده به خون و خاک بی من
من در صدد زوال بی او
ناچیزتر از خیال بی او
امروز بریدم از وی امید
دل بنهادم به هجر جاوید
رفت آنکه دگر رسیم با هم
وین چاک درون شود فراهم
کس آفت داغ ما مبیناد
دودی ز چراغ ما مبیناد
این گفت و شکسته دل ز منزل
بر نیت کوچ بست محمل
مجنون هم ازان نشیمن درد
منزل به نشیمن دگر کرد
چون وعده دوست را به سر برد
بار خود ازان زمین به در برد
برخاست چنانکه بود از آغاز
با گور و گوزن گشت دمساز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۰ - خبر یافتن اعرابی از حال مجنون و به زیارت وی رفتن و چند روز با وی بودن و اشعار یاد گرفتن
محمل بند عروس این راز
آهنگ حدی چنین کند ساز
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خرده یابی
در عرصه عشق پاکبازی
در نکته شعر سحر سازی
آواز خوشش مهیج شوق
چاک افکن جیب صاحب ذوق
بشنید حدیث عشق مجنون
صیت غزل چو در مکنون
شوقش به عنان جان درآویخت
طیاره بادپا برانگیخت
از پره بر و عرصه دشت
بر عامریان چو باد بگذشت
با اهل قبیله گفتگو کرد
وز هر نفری سراغ او کرد
گفتند که او ز خلق یکتاست
انسش همه با وحوش صحراست
او نیز ز جنس وحش گشته ست
وز انس به انسیان گذشته ست
با گور و گوزن دارد آرام
با اهل قبیله کم شود رام
بیچاره عرابی آن چو بشنید
از عامریان عنان بپیچید
دربست میان به گردبادی
شد مرحله گرد کوه و وادی
می گشت به هر فراز و شیبی
می خورد ز دام و دد نهیبی
ناگه گله ای ز آهوان دید
و او را چو شبان در آن میان دید
بر پای ستاده بی خم و پیچ
همچون الفی و با الف هیچ
لیکن الفی که با سیاهی
می زد ز سموم چاشتگاهی
کرده پس ستر پرده خویش
مشتی دو گیاه از پس و پیش
وز سر شده موی تار تارش
از شعر سیه به بر شعارش
با ضعف و سیاهیش تن زار
زان شعر سیاه بود یک تار
چون دید عرابیش بدان حال
بر وی به سلام کرد اقبال
پشتش چو شد از سلام او خم
کرد آن رمه از سلام او رم
مجنون به جفاش سنگ برداشت
بی صلح نفیر جنگ برداشت
کای بی خبر این چه دم زدن بود
وز راه برون قدم زدن بود
یاران مرا ز من رماندی
وز دام وفای من جهاندی
این بی خردی ز خود جدا کن
برگرد و مرا به من رها کن
تو بند به نفس و من رهیده
تو رام به طبع و من رمیده
تو شاد به سور و من به ماتم
ما را چه موافقیست با هم
با او به سخن نشد هم آواز
کرد از سر درد لحنی آغاز
برخواند طرب فزا نسیبی
دادش ز غذای جان نصیبی
شد وقت وی از سماع آن خوش
وز همدمیش نشد عنانکش
چون شیر و شکر به وی درآمیخت
وز بیت و غزل بر او شکر ریخت
نامه درد خواند بر وی
صد عقد گهر فشاند بر وی
وین همچو صدف شده همه گوش
بر گوش بمانده دیده هوش
هر در که به گوش می رسیدش
در رشته حفظ می کشیدش
کارش همه روز تا شب این بود
وردش همه شب مرتب این بود
روز آنچه ز وی شکار می کرد
پایش به شب استوار می کرد
حرفی که کشند روز در سلک
تکرار شبش همی کند ملک
روزی دو سه چار بود با او
وین گونه به کار بود با او
شد راحله ز آب و زاد خالی
زد دم ز وداع آن حوالی
از صحبت او برید پیوند
بر خاطر ازو قصیده ای چند
بیتی که ز هر قصیده خواندی
خون از دل مستمع چکاندی
آهنگ حدی چنین کند ساز
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خرده یابی
در عرصه عشق پاکبازی
در نکته شعر سحر سازی
آواز خوشش مهیج شوق
چاک افکن جیب صاحب ذوق
بشنید حدیث عشق مجنون
صیت غزل چو در مکنون
شوقش به عنان جان درآویخت
طیاره بادپا برانگیخت
از پره بر و عرصه دشت
بر عامریان چو باد بگذشت
با اهل قبیله گفتگو کرد
وز هر نفری سراغ او کرد
گفتند که او ز خلق یکتاست
انسش همه با وحوش صحراست
او نیز ز جنس وحش گشته ست
وز انس به انسیان گذشته ست
با گور و گوزن دارد آرام
با اهل قبیله کم شود رام
بیچاره عرابی آن چو بشنید
از عامریان عنان بپیچید
دربست میان به گردبادی
شد مرحله گرد کوه و وادی
می گشت به هر فراز و شیبی
می خورد ز دام و دد نهیبی
ناگه گله ای ز آهوان دید
و او را چو شبان در آن میان دید
بر پای ستاده بی خم و پیچ
همچون الفی و با الف هیچ
لیکن الفی که با سیاهی
می زد ز سموم چاشتگاهی
کرده پس ستر پرده خویش
مشتی دو گیاه از پس و پیش
وز سر شده موی تار تارش
از شعر سیه به بر شعارش
با ضعف و سیاهیش تن زار
زان شعر سیاه بود یک تار
چون دید عرابیش بدان حال
بر وی به سلام کرد اقبال
پشتش چو شد از سلام او خم
کرد آن رمه از سلام او رم
مجنون به جفاش سنگ برداشت
بی صلح نفیر جنگ برداشت
کای بی خبر این چه دم زدن بود
وز راه برون قدم زدن بود
یاران مرا ز من رماندی
وز دام وفای من جهاندی
این بی خردی ز خود جدا کن
برگرد و مرا به من رها کن
تو بند به نفس و من رهیده
تو رام به طبع و من رمیده
تو شاد به سور و من به ماتم
ما را چه موافقیست با هم
با او به سخن نشد هم آواز
کرد از سر درد لحنی آغاز
برخواند طرب فزا نسیبی
دادش ز غذای جان نصیبی
شد وقت وی از سماع آن خوش
وز همدمیش نشد عنانکش
چون شیر و شکر به وی درآمیخت
وز بیت و غزل بر او شکر ریخت
نامه درد خواند بر وی
صد عقد گهر فشاند بر وی
وین همچو صدف شده همه گوش
بر گوش بمانده دیده هوش
هر در که به گوش می رسیدش
در رشته حفظ می کشیدش
کارش همه روز تا شب این بود
وردش همه شب مرتب این بود
روز آنچه ز وی شکار می کرد
پایش به شب استوار می کرد
حرفی که کشند روز در سلک
تکرار شبش همی کند ملک
روزی دو سه چار بود با او
وین گونه به کار بود با او
شد راحله ز آب و زاد خالی
زد دم ز وداع آن حوالی
از صحبت او برید پیوند
بر خاطر ازو قصیده ای چند
بیتی که ز هر قصیده خواندی
خون از دل مستمع چکاندی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۳ - رفتن آن اعرابی به دیار لیلی و خبر وفات مجنون را به وی رساندن و اظهار کردن لیلی آن معنی را پیش از گفتن اعرابی
فهرست نویس این جریده
بر خاتمت این رقم کشیده
کان اعرابی حریف موزون
چون شد فارغ ز دفن مجنون
بر آهویی تک جمازه بنشست
احرام حریم یار او بست
می شد دل و جان درد پرورد
تا پی به دیار لیلی آورد
پرسان پرسان به خانه خانه
می گشت به قصد آن یگانه
تا برد به سوی خیمه اش راه
دیدش بیرون خیمه چون ماه
نی ماه که مهر عالم افروز
نی مهر که آتش جهانسوز
مه حلیه و مشتری حمایل
حوری شیم و پری شمایل
از دورش اگر چه دید و بشناخت
خود را به شناختن نینداخت
پرسید که ای مه تمامی
کامروز مقیم این مقامی
لیلی که به رخ مه تمام است
ماء/واش کجا و او کدام است
گفتا منم آن و رو بگرداند
می راند ز دیده اشک و می خواند
کین دل که به پهلوی چپش جاست
از وی نشنیده ام به جز راست
هر لحظه کند حدیث با من
کان خاک نشین چاک دامن
کاواره توست در بیابان
بهر تو به کوه و در شتابان
از محنت فرقت تو مرده ست
تنها و غریب جان سپرده ست
ای وای ز بی نصیبی او
وز بی کسی و غریبی او
بگریست عرابی و فغان کرد
کای خاک تو ماه آسمان گرد
والله که دل تو راست گفته ست
وین گوهر راز راست سفته ست
مجنون ز غم تو مرد مسکین
وز هجر تو جان سپرد مسکین
کرده ست غزالی اندر آغوش
بر یاد تو شربت اجل نوش
جز دام و ددش کسی به سر نه
وز بی کسیش غمی بتر نه
من مرده به سر رسیدم او را
تنهاو غریب دیدم او را
رفتم به دیارش از سر سوز
با اهل قبیله اش هم امروز
جان خاک ره وفاش کردیم
بردیم و به خاک جاش کردیم
این گرد نشسته بر جبینم
راه آوردیست زان زمینم
لیلی چو شنید این خبر را
بنهاد به جای پای سر را
افتاد میان اشک بسیار
چون عکس در آب جو نگونسار
از عمر ملول و از بقا سیر
بی هوش و خرد فتاد تا دیر
وان دم کامد به خویشتن باز
این تازه نشید کرد آغاز
کافسوس که آرزوی جان یافت
و آرام ز جان ناتوان رفت
من قالب و قیس بود جانم
بی جان به چه حیله زنده مانم
زد کوس رحیل جانم اینک
من هم ز عقب روانم اینک
بی او روزی که زار میرم
وز کار جهان کنار گیرم
نزدیک ویم نهید بستر
تا بر کف پای وی نهم سر
بی دایه خود ز دل کشم وای
صد بوسه زنم به خاک آن پای
روزی که ز جسم ناتوانم
بی پوست و مغز استخوانم
چون نی گردد در آن نشیمن
از ناوک غم هزار روزن
هر روزن ازان شود دهانی
وز درد برآورد فغانی
با قیس رمیده راز گوید
غم های گذشته باز گوید
چون خیزد از استخوانم آواز
او نیز همین نوا کند ساز
با هم باشیم بی غرامت
وز گفت و شنید تا قیامت
وان دم که نم حیات ریزند
پژمرده تنان ز خاک خیزند
آریم به دست یکدگر دست
خیزیم به پای دست بر دست
گردیم به هم در آن مواقف
هر یک ز حریف خویش واقف
هر جای که سرنوشت باشد
گر دوزخ اگر بهشت باشد
با یکدیگر مقام گیریم
وز هم به فراغ کام گیریم
این گفت و به خیمه سایه انداخت
بیت الحزنی ز خانه بر ساخت
تا بود درین جهان چنین بود
با محنت و درد همنشین بود
آن کیست که در جهان چنین نیست
وز فرقت دوستان حزین نیست
یارب که برافتد از زمانه
آیین فراق جاودانه
بر خاتمت این رقم کشیده
کان اعرابی حریف موزون
چون شد فارغ ز دفن مجنون
بر آهویی تک جمازه بنشست
احرام حریم یار او بست
می شد دل و جان درد پرورد
تا پی به دیار لیلی آورد
پرسان پرسان به خانه خانه
می گشت به قصد آن یگانه
تا برد به سوی خیمه اش راه
دیدش بیرون خیمه چون ماه
نی ماه که مهر عالم افروز
نی مهر که آتش جهانسوز
مه حلیه و مشتری حمایل
حوری شیم و پری شمایل
از دورش اگر چه دید و بشناخت
خود را به شناختن نینداخت
پرسید که ای مه تمامی
کامروز مقیم این مقامی
لیلی که به رخ مه تمام است
ماء/واش کجا و او کدام است
گفتا منم آن و رو بگرداند
می راند ز دیده اشک و می خواند
کین دل که به پهلوی چپش جاست
از وی نشنیده ام به جز راست
هر لحظه کند حدیث با من
کان خاک نشین چاک دامن
کاواره توست در بیابان
بهر تو به کوه و در شتابان
از محنت فرقت تو مرده ست
تنها و غریب جان سپرده ست
ای وای ز بی نصیبی او
وز بی کسی و غریبی او
بگریست عرابی و فغان کرد
کای خاک تو ماه آسمان گرد
والله که دل تو راست گفته ست
وین گوهر راز راست سفته ست
مجنون ز غم تو مرد مسکین
وز هجر تو جان سپرد مسکین
کرده ست غزالی اندر آغوش
بر یاد تو شربت اجل نوش
جز دام و ددش کسی به سر نه
وز بی کسیش غمی بتر نه
من مرده به سر رسیدم او را
تنهاو غریب دیدم او را
رفتم به دیارش از سر سوز
با اهل قبیله اش هم امروز
جان خاک ره وفاش کردیم
بردیم و به خاک جاش کردیم
این گرد نشسته بر جبینم
راه آوردیست زان زمینم
لیلی چو شنید این خبر را
بنهاد به جای پای سر را
افتاد میان اشک بسیار
چون عکس در آب جو نگونسار
از عمر ملول و از بقا سیر
بی هوش و خرد فتاد تا دیر
وان دم کامد به خویشتن باز
این تازه نشید کرد آغاز
کافسوس که آرزوی جان یافت
و آرام ز جان ناتوان رفت
من قالب و قیس بود جانم
بی جان به چه حیله زنده مانم
زد کوس رحیل جانم اینک
من هم ز عقب روانم اینک
بی او روزی که زار میرم
وز کار جهان کنار گیرم
نزدیک ویم نهید بستر
تا بر کف پای وی نهم سر
بی دایه خود ز دل کشم وای
صد بوسه زنم به خاک آن پای
روزی که ز جسم ناتوانم
بی پوست و مغز استخوانم
چون نی گردد در آن نشیمن
از ناوک غم هزار روزن
هر روزن ازان شود دهانی
وز درد برآورد فغانی
با قیس رمیده راز گوید
غم های گذشته باز گوید
چون خیزد از استخوانم آواز
او نیز همین نوا کند ساز
با هم باشیم بی غرامت
وز گفت و شنید تا قیامت
وان دم که نم حیات ریزند
پژمرده تنان ز خاک خیزند
آریم به دست یکدگر دست
خیزیم به پای دست بر دست
گردیم به هم در آن مواقف
هر یک ز حریف خویش واقف
هر جای که سرنوشت باشد
گر دوزخ اگر بهشت باشد
با یکدیگر مقام گیریم
وز هم به فراغ کام گیریم
این گفت و به خیمه سایه انداخت
بیت الحزنی ز خانه بر ساخت
تا بود درین جهان چنین بود
با محنت و درد همنشین بود
آن کیست که در جهان چنین نیست
وز فرقت دوستان حزین نیست
یارب که برافتد از زمانه
آیین فراق جاودانه
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۴ - بیمار شدن لیلی از خبر وفات مجنون و نصیحت کردن دوستان مر او را و جواب دادن وی مر ایشان را
لیلی چو ز داغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه در خون
شد عرصه دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلش ز آب خود رفت
دل را به درون چو غنچه خون کرد
گلگونه ز اشک لاله گون کرد
بی وسمه گذاشت ابروان را
بی شانه کمند گیسوان را
وآخر که تبش به تن درآمد
تاراج گل و سمن درآمد
تب کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحتش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی
زد سرخ گلش به زرد رنگی
دینار جمال وی درم شد
نقش درمش نفیر غم شد
تبخاله نهاد بر دلش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
بر بالش نالشش سرآمد
بستر بر وی چو نشتر آمد
بودش بدن ضعیف لاغر
یک رشته ز تار و پود بستر
نیلی گل غم ز باغ او رست
شد رونق سرو و ارغوان سست
بار دل درد پرور او
خم داد قد صنوبر او
آگه چو شدند همدمانش
در خلوت راز محرمانش
کز مردن آن غریب مهجور
بر بستر غم فتاد رنجور
بستند میان به چاره سازیش
گفتند همه به دلنوازیش
کای گلبن باغ کامرانی
وای سرو ریاض زندگانی
دباچه دفتر صباحت
عنوان صحیفه ملاحت
کار تو ره وفا سپردن
در شیوه مهر پا فشردن
آن روز که زنده بود مجنون
زین رنجکده نرفته بیرون
می رفت به جان ره وفایت
نگرفته کسی دگر به جایت
خوش بود وفا سپردن از تو
در مهر قدم فشردن از تو
زیرا که ز مهر مهر زاید
وآیین وفا وفا فزاید
وامروز که رخت بست ازین کوی
وآورد به عالم دگر روی
این مهر و وفا چه سود دارد
وین محنت تو چه راحت آرد
با مرده مزی به سوگواری
کس زنده نشد به سوگواری
زین وسوسه خویش را تهی کن
زین غم دل ریش را تهی کن
بر باد هوا مده جوانیت
مگذر ز صفای زندگانیت
بشنید چو گفت و گوی ایشان
بگشاد نظر به سوی ایشان
کای بی خبران ز آتش من
وز داغ دل بلاکش من
زین شمع سخن که می فروزید
صد باره دل مرا مسوزید
من سوخته فراغ یارم
با سوختن دگر چه کارم
من زنده به بوی قیس بودم
تا قصه مرگ او شنودم
بیزار شدم ز زندگانی
بیگانه ز راحت جوانی
زو بود به باغ عمر برگم
وامروز برای اوست مرگم
زین غم که برآتشم نشانده ست
جز مرگ خلاصیی نمانده ست
وصلش کاینجام دست ازان بست
باشد که در آن جهان دهد دست
خوش آنکه ز غم خلاص گردم
با دوست حریف خاص گردم
با او باشم به کامرانی
در عشرتگاه جاودانی
چون لاله نشست غرقه در خون
شد عرصه دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلش ز آب خود رفت
دل را به درون چو غنچه خون کرد
گلگونه ز اشک لاله گون کرد
بی وسمه گذاشت ابروان را
بی شانه کمند گیسوان را
وآخر که تبش به تن درآمد
تاراج گل و سمن درآمد
تب کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحتش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی
زد سرخ گلش به زرد رنگی
دینار جمال وی درم شد
نقش درمش نفیر غم شد
تبخاله نهاد بر دلش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
بر بالش نالشش سرآمد
بستر بر وی چو نشتر آمد
بودش بدن ضعیف لاغر
یک رشته ز تار و پود بستر
نیلی گل غم ز باغ او رست
شد رونق سرو و ارغوان سست
بار دل درد پرور او
خم داد قد صنوبر او
آگه چو شدند همدمانش
در خلوت راز محرمانش
کز مردن آن غریب مهجور
بر بستر غم فتاد رنجور
بستند میان به چاره سازیش
گفتند همه به دلنوازیش
کای گلبن باغ کامرانی
وای سرو ریاض زندگانی
دباچه دفتر صباحت
عنوان صحیفه ملاحت
کار تو ره وفا سپردن
در شیوه مهر پا فشردن
آن روز که زنده بود مجنون
زین رنجکده نرفته بیرون
می رفت به جان ره وفایت
نگرفته کسی دگر به جایت
خوش بود وفا سپردن از تو
در مهر قدم فشردن از تو
زیرا که ز مهر مهر زاید
وآیین وفا وفا فزاید
وامروز که رخت بست ازین کوی
وآورد به عالم دگر روی
این مهر و وفا چه سود دارد
وین محنت تو چه راحت آرد
با مرده مزی به سوگواری
کس زنده نشد به سوگواری
زین وسوسه خویش را تهی کن
زین غم دل ریش را تهی کن
بر باد هوا مده جوانیت
مگذر ز صفای زندگانیت
بشنید چو گفت و گوی ایشان
بگشاد نظر به سوی ایشان
کای بی خبران ز آتش من
وز داغ دل بلاکش من
زین شمع سخن که می فروزید
صد باره دل مرا مسوزید
من سوخته فراغ یارم
با سوختن دگر چه کارم
من زنده به بوی قیس بودم
تا قصه مرگ او شنودم
بیزار شدم ز زندگانی
بیگانه ز راحت جوانی
زو بود به باغ عمر برگم
وامروز برای اوست مرگم
زین غم که برآتشم نشانده ست
جز مرگ خلاصیی نمانده ست
وصلش کاینجام دست ازان بست
باشد که در آن جهان دهد دست
خوش آنکه ز غم خلاص گردم
با دوست حریف خاص گردم
با او باشم به کامرانی
در عشرتگاه جاودانی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲ - مناجات در اظهار افتادگی عجز و پیری و به پایمردی عنایت استدعای دستگیری
کرم گسترا عاجز و مضطرم
بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعیفی و پیریم بین
ز اسباب قوت فقیریم بین
نه دستی که کاری برآید ازو
نه پایی که راهی گشاید ازو
به بخشایش و لطف دستی گشای
ببخشا بر این پیر بی دست و پای
جوانی که با دل سیاهی گذشت
به موی سیه در تباهی گذشت
سیه مویی از من چو برتافت روی
تو نیز از دل من سیاهی بشوی
چو شد مویم از نور پیری سفید
مگردان ز نور خودم ناامید
دلم را که آمد سیاهی پسند
ز «نور علی نور» کن بهره مند
سیاهی دل شد مرا تو به توی
به دل رفت گویی سیاهی ز مو
بسی در دل این آرزو آیدم
که از دل سیاهی به مو آیدم
ز موی سفید خودم در حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
گرفتم که از دل شود مو سیاه
چگونه کنم راست پشت دوتاه
چنان مانده ام در نماز خضوع
که نایم دگر با قیام از رکوع
زمانه کمان وار پشتم شکست
ز تا سرکشم بر کمان چله بست
کنون می کشم زین کمان تیر آه
هدف می کنم سینه ی مهر و ماه
چه حاصل ازین تیر گردون گذر
چو هرگز نشد صید کامی دگر
نیندازم آن را ز شست هوس
غرض چیست از آنم تو دانی و بس
نخواهم ز تو خلعت خسروی
کزان گرددم پشت دولت قوی
نخواهم ز تو علم و فضل و هنر
کز افضال و احسان شوم بهره ور
نخواهم ز تو شغل اهل صلاح
کزان گرددم حور و جنت مباح
دلی خواهم از تو پر از درد و داغ
کش از غیر درد تو باشد فراغ
دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ
در او غیر یاد تو نگذشته هیچ
دلی خواهم از هر غم و درد پاک
زاندوه نایاب تو دردناک
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو در آن دل کنم
کنم نیست نقش کم و بیش را
در آن نیستی گم کنم خویش را
کشم سر به جلباب گم بودگی
ز گم بودگی یابم آسودگی
چو ماهی شوم غرق دریای ژرف
زبان را فرو بندم از صوت و حرف
برم ره به جایی سخن مختصر
که باشم ز نوی و کهن بی خبر
تو بینی به من خویشتن را نه من
تو گویی به من این سخن را نه من
نیایم دگر باز ازان نیستی
شوم مخزن راز ازان نیستی
بدین پایه جامی کسی یافت دست
که در بند هستی نشد پای بست
ز ناقص فروغان نظر برگرفت
فروغ از چراغ پیمبر گرفت
بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعیفی و پیریم بین
ز اسباب قوت فقیریم بین
نه دستی که کاری برآید ازو
نه پایی که راهی گشاید ازو
به بخشایش و لطف دستی گشای
ببخشا بر این پیر بی دست و پای
جوانی که با دل سیاهی گذشت
به موی سیه در تباهی گذشت
سیه مویی از من چو برتافت روی
تو نیز از دل من سیاهی بشوی
چو شد مویم از نور پیری سفید
مگردان ز نور خودم ناامید
دلم را که آمد سیاهی پسند
ز «نور علی نور» کن بهره مند
سیاهی دل شد مرا تو به توی
به دل رفت گویی سیاهی ز مو
بسی در دل این آرزو آیدم
که از دل سیاهی به مو آیدم
ز موی سفید خودم در حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
گرفتم که از دل شود مو سیاه
چگونه کنم راست پشت دوتاه
چنان مانده ام در نماز خضوع
که نایم دگر با قیام از رکوع
زمانه کمان وار پشتم شکست
ز تا سرکشم بر کمان چله بست
کنون می کشم زین کمان تیر آه
هدف می کنم سینه ی مهر و ماه
چه حاصل ازین تیر گردون گذر
چو هرگز نشد صید کامی دگر
نیندازم آن را ز شست هوس
غرض چیست از آنم تو دانی و بس
نخواهم ز تو خلعت خسروی
کزان گرددم پشت دولت قوی
نخواهم ز تو علم و فضل و هنر
کز افضال و احسان شوم بهره ور
نخواهم ز تو شغل اهل صلاح
کزان گرددم حور و جنت مباح
دلی خواهم از تو پر از درد و داغ
کش از غیر درد تو باشد فراغ
دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ
در او غیر یاد تو نگذشته هیچ
دلی خواهم از هر غم و درد پاک
زاندوه نایاب تو دردناک
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو در آن دل کنم
کنم نیست نقش کم و بیش را
در آن نیستی گم کنم خویش را
کشم سر به جلباب گم بودگی
ز گم بودگی یابم آسودگی
چو ماهی شوم غرق دریای ژرف
زبان را فرو بندم از صوت و حرف
برم ره به جایی سخن مختصر
که باشم ز نوی و کهن بی خبر
تو بینی به من خویشتن را نه من
تو گویی به من این سخن را نه من
نیایم دگر باز ازان نیستی
شوم مخزن راز ازان نیستی
بدین پایه جامی کسی یافت دست
که در بند هستی نشد پای بست
ز ناقص فروغان نظر برگرفت
فروغ از چراغ پیمبر گرفت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۵ - خردنامه بقراط
ز هر تار حکمت که او تافته ست
دو صد خرقه تن رفو یافته ست
ز نقشی که در خاطر آورده است
بسی صورت نادر آورده است
شنیدم که بود اندر آن روزگار
یکی پادشه بختش آموزگار
ازین چار مادر وز این نه پدر
ندادش خداوند جز یک پسر
رخش بود بدر سپهر جمال
ولی شد ز کاهش تنش چون هلال
حکیمان سپردند راه علاج
نشد دورش آن انحراف از مزاج
شه نامور خواند بقراط را
سبب دان تعدیل اخلاط را
سر و زر همه زیر پایش فشاند
به بالین آن دلربایش نشاند
چو خنیاگر چست پیشش نشست
سوی ساعدش برد چون عود دست
بر اوتار نبضش شد انگشت مال
نوایی نیامد برون زاعتدال
ز قاروره اش جست ازان پس دلیل
ندیدش تن از هیچ علت علیل
بدانست کان رنج و درد از دل است
تنش لاغر و چهره زرد از دل است
دگر باره دستش سوی نبض برد
به افسانه عشق نبضش فشرد
به نوعی دگر جنبش آغاز کرد
بر آن لحن رقصی عجب ساز کرد
یقین شد که عشقش ره دل زده ست
قدم در ره سخت مشکل زده ست
به خلوت درون دایه اش را بخواند
ز شهزاده با وی بسی قصه راند
در آن نکته از وی بیانی نیافت
وز آن راز با وی نشانی نیافت
به شه گفت تا پرده داران راز
که بودند بر راز او پرده ساز
گشایند پرده ز هر پردگی
چو برگ گل از نازپروردگی
کنیزان پوشیده رخ چون پری
در آیند در عرض جولانگری
به کف نبض شهزاده بقراط راد
نظر بر بتان پریرخ نهاد
بسا سرو گلرخ که بر وی گذشت
که نبض وی از جنبش خود نگشت
ز ناگه یکی ماه مشکین نقاب
برون آمد از پرده چون آفتاب
نگاری ز سر تا قدم جان پاک
ز هر تن مخاطب به روحی فداک
چو شهزاده را چشم بر وی فتاد
تو گویی مگر شعله در نی فتاد
به پهلوی او دل طپیدن گرفت
ز رخسار او خون چکیدن گرفت
ز نبضش قرار از دل آرام رفت
به همراهی آن گل اندام رفت
بدانست بقراط کان مهوش است
که شهزاده زو سینه در آتش است
از آنجا قدم جانب شاه زد
که شهزاده را دلبری راه زد
ز خورشیدرویی در آفاق طلق
فتاده ست همچون مه اندر محاق
بدان شوخ دارد گرفتاریی
جز این نبودش هیچ بیماریی
بپرسید شه کان دلارام کیست
مر او را نشیمن کجا نام چیست
بگفتا به جایی دل از دست داد
که انگشت نتوان بر آنجا نهاد
به صیدی کمند امید افکن است
که همخوابه مهد ناز من است
درین کهنه ویرانه گنج من اوست
سرور سرای سپنج من اوست
بدو گفت شه کای گرامی حکیم
دلی بهر فرزند دارم دو نیم
فرود آی ازین نیکرو بارگی
رهان خاطرم را ز غمخوارگی
ازین بارگی گر بتابی عنان
کشم مرکبی بهترت زیر ران
به شه گفت بقراط کای شهریار
کس از جان خود می نگیرد کنار
مر او چو جان است و جان را خلل
چو افتد نیابد کس آن را بدل
میانشان ازینسان جواب و سؤال
بسی رفت و کوته نشد قیل و قال
چو شه را برون نامد آن مه ز میغ
چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ
که کام پسر زان سمنبر بده
و یا زیر شمشیر من سر بنه
بگفتا که عمری به هر داوری
کنی دعوی معدلت گستری
نباشد درین معدلت بوی خیر
که خود ندهی انصاف و جویی ز غیر
اگر قبله میل آن سرو بن
کنیز تو باشد همین حکم کن
شهش آفرین گفت کای رهنمون
که عقل تو از علمت آمد فزون
وجودت ز هر آفت آزاد باد
ز عقلت جهان حکمت آباد باد
گذشتم من از صحبت آن کنیز
اگر چه مرا بود چون جان عزیز
دل از صورت مهر او ساده کرد
فرستاد و تسلیم شهزاده کرد
چو شهزاده از لعل او کام یافت
ز بی صبری خویش آرام یافت
شب وی ازان مه شب قدر گشت
هلالش به یک چند شب بدر گشت
بیا ای تو را دل به حکمت گرو
دمی برگشا گوش حکمت شنو
بنه گوش دل را به فهم سلیم
بدان نکته هایی که گفت این حکیم
چه خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ
کشش های حاجت ز خود دور کن
ز بی حاجتی سینه پر نور کن
چو بی حاجت است آن که مقصود توست
بدین نسبت خود به او کن درست
کسی را که بی حاجتی بیشتر
قدمگاه قربش بود پیشتر
به قوت کم از خوان گیتی بساز
مکن رنجت از بیش خوردن دراز
کم ناگوار اندک پر گزند
به از بیش اگر خود بود سودمند
چرا بیمت از فقر و بی سیمی است
که بی سیمیت عین بی بیمی است
تهیدست با ایمنی خفته جفت
به از مالداری که ایمن نخفت
مزن پشت پا بخت فیروز را
به قسمت سه کن هر شبانروز را
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
یکی را به تحصیل دانش گذار
که بی دانشی نیست جز عیب و عار
به دانش شو اندر دوم کارگر
سوم را به بی دانشان بر سپر
بدین نکته دانا و بخرد شدم
که دانا به نادانی خود شدم
نگویم ندانم که این اعتراف
ز دانایی خود بود محض لاف
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان
همه تن به شکرانه اش شوزبان
وگر هیچ ندهد تقاضا مکن
خیال طلب را به دل جا مکن
نعیمیست دنیا که پاینده نیست
به جز رنج و محنت فزاینده نیست
چو دستت دهد خیر می کن در او
نوابخشی غیر می کن در او
و گر نی ز ناداری خود منال
بود عرصه شکر واسع مجال
نبیند یکی حال یزدان شناس
که واجب نباشد بر آنش سپاس
ز ادبار شر رو نه اندر گریز
به اقبال هر خیر شو زود خیز
مرو روی در شغل شر چون خسان
وگر خیر باشد به غایت رسان
همی دار ازان طرف دامان نگاه
وز این بر سر خویش می نه کلاه
برآور به کار نکو در جهان
به عرض زمین نام و طول زمان
به صد نام اگر مرد نام آور است
طلبگار خیر از همه بهتر است
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
تو را او خورد چون بود ناگوار
تو او را خوری چون فتد سازگار
نترسد ز مرگ آن که تسلیم اوست
اگر تلخیی هست در بیم اوست
مبر چیزها را برون زاعتدال
مکن تارک طبع را پایمال
گر آبت زلال است و نقلت شکر
به اندازه نوش و به اندازه خور
فراش ار حریر است و همخوابه حور
منه پای بیرون خیر الامور
میان دو کس معنی زیرکی
بود مایه اتحاد و یکی
همه زیرکان زان به هم دوستند
یکی مغز را گشته صد پوستند
ولی هست در دیده اعتبار
طریق جهالت هزاران هزار
دو جاهل به هم متحد نیستند
ره عقل را معتقد نیستند
ز عاقل بسی تا به جاهل ره است
ره هر یکی زان دگر کوته است
کی آید به هم راست پیوندشان
به هم هست پیوندشان بندشان
دو صد خرقه تن رفو یافته ست
ز نقشی که در خاطر آورده است
بسی صورت نادر آورده است
شنیدم که بود اندر آن روزگار
یکی پادشه بختش آموزگار
ازین چار مادر وز این نه پدر
ندادش خداوند جز یک پسر
رخش بود بدر سپهر جمال
ولی شد ز کاهش تنش چون هلال
حکیمان سپردند راه علاج
نشد دورش آن انحراف از مزاج
شه نامور خواند بقراط را
سبب دان تعدیل اخلاط را
سر و زر همه زیر پایش فشاند
به بالین آن دلربایش نشاند
چو خنیاگر چست پیشش نشست
سوی ساعدش برد چون عود دست
بر اوتار نبضش شد انگشت مال
نوایی نیامد برون زاعتدال
ز قاروره اش جست ازان پس دلیل
ندیدش تن از هیچ علت علیل
بدانست کان رنج و درد از دل است
تنش لاغر و چهره زرد از دل است
دگر باره دستش سوی نبض برد
به افسانه عشق نبضش فشرد
به نوعی دگر جنبش آغاز کرد
بر آن لحن رقصی عجب ساز کرد
یقین شد که عشقش ره دل زده ست
قدم در ره سخت مشکل زده ست
به خلوت درون دایه اش را بخواند
ز شهزاده با وی بسی قصه راند
در آن نکته از وی بیانی نیافت
وز آن راز با وی نشانی نیافت
به شه گفت تا پرده داران راز
که بودند بر راز او پرده ساز
گشایند پرده ز هر پردگی
چو برگ گل از نازپروردگی
کنیزان پوشیده رخ چون پری
در آیند در عرض جولانگری
به کف نبض شهزاده بقراط راد
نظر بر بتان پریرخ نهاد
بسا سرو گلرخ که بر وی گذشت
که نبض وی از جنبش خود نگشت
ز ناگه یکی ماه مشکین نقاب
برون آمد از پرده چون آفتاب
نگاری ز سر تا قدم جان پاک
ز هر تن مخاطب به روحی فداک
چو شهزاده را چشم بر وی فتاد
تو گویی مگر شعله در نی فتاد
به پهلوی او دل طپیدن گرفت
ز رخسار او خون چکیدن گرفت
ز نبضش قرار از دل آرام رفت
به همراهی آن گل اندام رفت
بدانست بقراط کان مهوش است
که شهزاده زو سینه در آتش است
از آنجا قدم جانب شاه زد
که شهزاده را دلبری راه زد
ز خورشیدرویی در آفاق طلق
فتاده ست همچون مه اندر محاق
بدان شوخ دارد گرفتاریی
جز این نبودش هیچ بیماریی
بپرسید شه کان دلارام کیست
مر او را نشیمن کجا نام چیست
بگفتا به جایی دل از دست داد
که انگشت نتوان بر آنجا نهاد
به صیدی کمند امید افکن است
که همخوابه مهد ناز من است
درین کهنه ویرانه گنج من اوست
سرور سرای سپنج من اوست
بدو گفت شه کای گرامی حکیم
دلی بهر فرزند دارم دو نیم
فرود آی ازین نیکرو بارگی
رهان خاطرم را ز غمخوارگی
ازین بارگی گر بتابی عنان
کشم مرکبی بهترت زیر ران
به شه گفت بقراط کای شهریار
کس از جان خود می نگیرد کنار
مر او چو جان است و جان را خلل
چو افتد نیابد کس آن را بدل
میانشان ازینسان جواب و سؤال
بسی رفت و کوته نشد قیل و قال
چو شه را برون نامد آن مه ز میغ
چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ
که کام پسر زان سمنبر بده
و یا زیر شمشیر من سر بنه
بگفتا که عمری به هر داوری
کنی دعوی معدلت گستری
نباشد درین معدلت بوی خیر
که خود ندهی انصاف و جویی ز غیر
اگر قبله میل آن سرو بن
کنیز تو باشد همین حکم کن
شهش آفرین گفت کای رهنمون
که عقل تو از علمت آمد فزون
وجودت ز هر آفت آزاد باد
ز عقلت جهان حکمت آباد باد
گذشتم من از صحبت آن کنیز
اگر چه مرا بود چون جان عزیز
دل از صورت مهر او ساده کرد
فرستاد و تسلیم شهزاده کرد
چو شهزاده از لعل او کام یافت
ز بی صبری خویش آرام یافت
شب وی ازان مه شب قدر گشت
هلالش به یک چند شب بدر گشت
بیا ای تو را دل به حکمت گرو
دمی برگشا گوش حکمت شنو
بنه گوش دل را به فهم سلیم
بدان نکته هایی که گفت این حکیم
چه خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ
کشش های حاجت ز خود دور کن
ز بی حاجتی سینه پر نور کن
چو بی حاجت است آن که مقصود توست
بدین نسبت خود به او کن درست
کسی را که بی حاجتی بیشتر
قدمگاه قربش بود پیشتر
به قوت کم از خوان گیتی بساز
مکن رنجت از بیش خوردن دراز
کم ناگوار اندک پر گزند
به از بیش اگر خود بود سودمند
چرا بیمت از فقر و بی سیمی است
که بی سیمیت عین بی بیمی است
تهیدست با ایمنی خفته جفت
به از مالداری که ایمن نخفت
مزن پشت پا بخت فیروز را
به قسمت سه کن هر شبانروز را
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
یکی را به تحصیل دانش گذار
که بی دانشی نیست جز عیب و عار
به دانش شو اندر دوم کارگر
سوم را به بی دانشان بر سپر
بدین نکته دانا و بخرد شدم
که دانا به نادانی خود شدم
نگویم ندانم که این اعتراف
ز دانایی خود بود محض لاف
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان
همه تن به شکرانه اش شوزبان
وگر هیچ ندهد تقاضا مکن
خیال طلب را به دل جا مکن
نعیمیست دنیا که پاینده نیست
به جز رنج و محنت فزاینده نیست
چو دستت دهد خیر می کن در او
نوابخشی غیر می کن در او
و گر نی ز ناداری خود منال
بود عرصه شکر واسع مجال
نبیند یکی حال یزدان شناس
که واجب نباشد بر آنش سپاس
ز ادبار شر رو نه اندر گریز
به اقبال هر خیر شو زود خیز
مرو روی در شغل شر چون خسان
وگر خیر باشد به غایت رسان
همی دار ازان طرف دامان نگاه
وز این بر سر خویش می نه کلاه
برآور به کار نکو در جهان
به عرض زمین نام و طول زمان
به صد نام اگر مرد نام آور است
طلبگار خیر از همه بهتر است
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
تو را او خورد چون بود ناگوار
تو او را خوری چون فتد سازگار
نترسد ز مرگ آن که تسلیم اوست
اگر تلخیی هست در بیم اوست
مبر چیزها را برون زاعتدال
مکن تارک طبع را پایمال
گر آبت زلال است و نقلت شکر
به اندازه نوش و به اندازه خور
فراش ار حریر است و همخوابه حور
منه پای بیرون خیر الامور
میان دو کس معنی زیرکی
بود مایه اتحاد و یکی
همه زیرکان زان به هم دوستند
یکی مغز را گشته صد پوستند
ولی هست در دیده اعتبار
طریق جهالت هزاران هزار
دو جاهل به هم متحد نیستند
ره عقل را معتقد نیستند
ز عاقل بسی تا به جاهل ره است
ره هر یکی زان دگر کوته است
کی آید به هم راست پیوندشان
به هم هست پیوندشان بندشان
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۸ - حکایت پرویز با آن ماهیگیر که چون ماهی درم ریزش کرد و به نصیحت تلخ شیرین که آن درم ریزی مضاعف شد
یکی روز پرویز و شیرین به هم
نشسته چو خورشید و پروین به هم
ز ناگه به رسم هواخواهیی
برآورد دریایی ماهیی
نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم
نموداری از صنع دانا حکیم
تر و تازه چون ساعد نیکوان
ربوده دل از دست پیر و جوان
چو روز جزا ممسک بی کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
خوش آمد بسی طبع پرویز را
بیفشاند دست گهر ریز را
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم در کنارش شمرد
چو شیرین بدید آن کرم گستری
بدو گفت کای قبله سروری
به ماهی فروشی بدینسان عطا
بود پیش ارباب احسان خطا
به هر کس که بخشش کنی اینقدر
کجا آیدش اینقدر در نظر
بگوید که این نرخ یک ماهی است
چه لایق به جود شهنشاهی است
وگر کم از آنش دهی گوید آه
کم از نرخ یک ماهیم داده شاه
شهش گفت اکنون چه درمان کنم
که رد درمهاش فرمان کنم
بگفتا بپرسش که ای خودپرست
شکار تو ماده ست یا خود نر است
به هر یک که گوید ازین دو جواب
بگو نیست خوردن از آنم صواب
بیا فسخ این بیع را ساز ده
درم های سنجیده را باز ده
چو بشنید ماهی فروش این سؤال
بدانست از زیرکی سر حال
بگفتا برون زین دو معنی ست این
نه نر است و نی ماده خنثی ست این
بخندید پرویز و دادش مثال
که گردد مضاعف بر او آن نوال
یک انبان درم شد گرفتش به پشت
پی نرمی روزگار درشت
چو برداشت از بهر رفتن قدم
فتادش ز انبان فرو یک درم
فکند از سر دوش انبان و زود
نهاد آن درم را به جایی که بود
به شه گفت شیرین ببین کان لئیم
چها می کند بهر یک قطعه سیم
چو شد ظاهر این بخل پنهان ازو
سزد گر ستانیم انبان ازو
سوی خویش پرویز از ره بخواند
وز آن بخل ورزی بدو قصه راند
زمین را ببوسید کای شهریار
ز نام تو بود آن درم سکه دار
گرفتم که ناگه یکی تیره رای
نساید بر آن بی ادب وار پای
چو بشنید حسن ادب داریش
نکوکاری و نغز گفتاریش
دگر باره رسم کرم فاش کرد
ز گنج نوالش درم پاش کرد
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادی کنند این سخن در جهان
که باشد به فرموده زن عمل
زیان بر زیان و خلل بر خلل
ز گفتار ایشان ببندید گوش
مباشید از زن نصیحت نیوش
بیا ساقی و جام مردانه ده
بزن جام بر سنگ و پیمانه ده
زن آمد جهان سخره زن مباش
برای زن اینسان فروتن مباش
بیا مطرب و زیر و بم ساز جفت
بزن آشکار این نوای نهفت
که بر بخرد این نکته روشن بود
که مأمور زن کمتر از زن بود
نشسته چو خورشید و پروین به هم
ز ناگه به رسم هواخواهیی
برآورد دریایی ماهیی
نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم
نموداری از صنع دانا حکیم
تر و تازه چون ساعد نیکوان
ربوده دل از دست پیر و جوان
چو روز جزا ممسک بی کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
خوش آمد بسی طبع پرویز را
بیفشاند دست گهر ریز را
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم در کنارش شمرد
چو شیرین بدید آن کرم گستری
بدو گفت کای قبله سروری
به ماهی فروشی بدینسان عطا
بود پیش ارباب احسان خطا
به هر کس که بخشش کنی اینقدر
کجا آیدش اینقدر در نظر
بگوید که این نرخ یک ماهی است
چه لایق به جود شهنشاهی است
وگر کم از آنش دهی گوید آه
کم از نرخ یک ماهیم داده شاه
شهش گفت اکنون چه درمان کنم
که رد درمهاش فرمان کنم
بگفتا بپرسش که ای خودپرست
شکار تو ماده ست یا خود نر است
به هر یک که گوید ازین دو جواب
بگو نیست خوردن از آنم صواب
بیا فسخ این بیع را ساز ده
درم های سنجیده را باز ده
چو بشنید ماهی فروش این سؤال
بدانست از زیرکی سر حال
بگفتا برون زین دو معنی ست این
نه نر است و نی ماده خنثی ست این
بخندید پرویز و دادش مثال
که گردد مضاعف بر او آن نوال
یک انبان درم شد گرفتش به پشت
پی نرمی روزگار درشت
چو برداشت از بهر رفتن قدم
فتادش ز انبان فرو یک درم
فکند از سر دوش انبان و زود
نهاد آن درم را به جایی که بود
به شه گفت شیرین ببین کان لئیم
چها می کند بهر یک قطعه سیم
چو شد ظاهر این بخل پنهان ازو
سزد گر ستانیم انبان ازو
سوی خویش پرویز از ره بخواند
وز آن بخل ورزی بدو قصه راند
زمین را ببوسید کای شهریار
ز نام تو بود آن درم سکه دار
گرفتم که ناگه یکی تیره رای
نساید بر آن بی ادب وار پای
چو بشنید حسن ادب داریش
نکوکاری و نغز گفتاریش
دگر باره رسم کرم فاش کرد
ز گنج نوالش درم پاش کرد
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادی کنند این سخن در جهان
که باشد به فرموده زن عمل
زیان بر زیان و خلل بر خلل
ز گفتار ایشان ببندید گوش
مباشید از زن نصیحت نیوش
بیا ساقی و جام مردانه ده
بزن جام بر سنگ و پیمانه ده
زن آمد جهان سخره زن مباش
برای زن اینسان فروتن مباش
بیا مطرب و زیر و بم ساز جفت
بزن آشکار این نوای نهفت
که بر بخرد این نکته روشن بود
که مأمور زن کمتر از زن بود
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۱ - گفتار در ختم دفتر اول از کتاب سلسلةالذهب
چون شد این اعتقادنامه درست
باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است
حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشیده بود به عشق
دل و جان آرمیده بود به عشق
به سر رشتهٔ خود آیم باز
سخن عاشقی کنم آغاز
آن نه رشته، سلاسل ذهب است
نام رشته بر آن نه از ادب است
این مسلسل سخن که میخوانی
هم از آن سلسلهست، تا، دانی!
تا نجوشد ز سینه عشق سخن
نتوان داد شرح عشق کهن
میزند جوش، عشقام از سینه
تا دهم شرح عشق دیرینه
گر مددگار من شود توفیق
که کنم درس عشق را تحقیق،
بهر آن دفتری ز نو سازم
داستانی دگر بپردازم
باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است
حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشیده بود به عشق
دل و جان آرمیده بود به عشق
به سر رشتهٔ خود آیم باز
سخن عاشقی کنم آغاز
آن نه رشته، سلاسل ذهب است
نام رشته بر آن نه از ادب است
این مسلسل سخن که میخوانی
هم از آن سلسلهست، تا، دانی!
تا نجوشد ز سینه عشق سخن
نتوان داد شرح عشق کهن
میزند جوش، عشقام از سینه
تا دهم شرح عشق دیرینه
گر مددگار من شود توفیق
که کنم درس عشق را تحقیق،
بهر آن دفتری ز نو سازم
داستانی دگر بپردازم
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۶ - رفتن معتمر و عتیبه به جستجوی ریا
خسرو صبح چو علم برزد
لشکر شام را به هم برزد
هر دو کردند از آن حرم بشتاب
چارهجو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین، قدم بیفشردند
در طلب روز را به سربردند
ناگه از ره نسیم یار رسید
آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی
خیل انجم رسید و آن مه نی
با عتیبه سخنگزار شدند
قصهپرداز آن نگار شدند
که: «برون برد رخت ازین منزل
راند تا منزل دگر، محمل
روی خورشید قرب، غیم گرفت
راه حی بنی سلیم گرفت
گرچه بار رحیل ازین جا بست
طالب وصل توست هر جا هست
چون سمن تازه و چون گل بویاست
نام او از معطری ریاست»
نام ریا چو آمدش در گوش
از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهرهٔ حیا برداشت
شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا! که یار محمل بست
بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش
تافت از من زمانه رخسارش
معتمر گفت با وی از دل پاک
کای عتیبه، مباش اندهناک!
کنچه دارم از ملک و مال به کف
گرچه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو میکنم امروز
تا شوی بر مراد خود فیروز
دست او را گرفت مشفقوار
برد یکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ایشان
کای به ملک صفا وفا کیشان!
این جوان کیست در میان شما؟
چیست در حق او گمان شما؟
همه گفتند: «با جمال نسب
هست شمعی ز دودمان عرب»
گفت کاو را بلایی افتادهست
در کمند هوایی افتادهست
چشم میدارم از شما یاری
و از سر مرحمت مددگاری
بهر مطلوبش اختیار سفر
بر دیار بنیسلیم گذر
همه سمعا و طاعة گویان
معتمر را به جان رضا جویان
بر نجیباشتران سوار شدند
متوجه بدان دیار شدند
میبریدند کوه و صحرا را
پرس پرسان دیار ریا را
تا به منزلگهش پی آوردند
پدرش را از آن خبر کردند
کردشان شاد و خرم استقبال
با کسان گفت تا به استعجال
فرشهای نفیس افگندند
نطعهای عجب پراگندند
هر کسی را به جای وی بنشاند
وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند
آنچه حاضر ز گله بود و رمه
کشت و پخت و کشید پیش، همه
معتمر گفت کای جمال غرب!
همه کار تو در کمال ادب!
نخورد کس ز سفره و خوانت،
تا ز بحر نوال و احسانت
حاجت جمله را روا نکنی،
آرزوی همه عطا نکنی!
گفت کای روی صدق، روی شما
چیست از بنده آرزوی شما؟
گفت: «هست آنکه گوهر صدفت
اختر برج عزت و شرفت
با عتیبه که فخر انصارست
نیککردار و راست گفتارست،
گوهر سلک اتصال شود
رازدار شب وصال شود»
گفت: «تدبیر کار و بار او راست
واندرین کار، اختیار او راست
با وی این را بگویم از آغاز
آنچه گوید، به مجلس آرم باز»
این سخن گفت و از زمین برخاست
غضبآمیز و خشمگین برخاست
چون درآمد به خانه، ریا گفت
کز چه رو خاطرت چنین آشفت؟
گفت: «از آن رو که جمعی از انصار
به هوایت کشیدهاند قطار
همه یکدل به دوستداری تو
یکزبان بهر خواستگاری تو»
گفت: «انصاریان کریماناند
در حریم کرم مقیماناند
از برای چه دوستدار مناند؟
وز هوای که خواستگار مناند؟»
گفت: «بهر یگانهای ز کرام
عالی اندر نسب، عتیبه به نام»
گفت « من هم شنیدهام خبرش
نسبتی نیست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کو شد
وز جفای زمانه نخروشد»
پدرش گفت: «میخورم سوگند
به خدایی که نبودش مانند
که تو را هیچگه به وی ندهم
نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانهٔ تو و او
وآنچه بوده میانهٔ تو و او»
گفت: «با وی مرا چه بازارست،
که از آن خاطر تو دربارست؟
نه خیالی ز روی من دیدهست
نه گیاهی ز باغ من چیدهست
لیک چون سبق یافت سوگندت
به اجابت نمیکنم بندت
قوم انصار پاک دیناناند
در زمان و زمین امیناناند
بر مقالاتشان مگردان پشت!
رد ایشان مکن به قول درشت!
مکن از منع، کامشان پر زهر!
گر نمیبایدت، گران کن مهر!
نرخ کالا ز حد چون در گذرد
رغبت از جان مشتری ببرد»
گفت: « احسنت ، خوب گفتی، خوب
کم فتد نکته اینچنین مرغوب!»
آنگه آمد برون و با ایشان
گفت کای زمرهٔ وفاکیشان!
کرد ریا قبول این پیوند
لیک او گوهریست بیمانند
مهر او، هم به قدر او باید
تا سر او به آن فرو آید
باشد او گوهری جهانافروز
کیست قائم به قیمتش امروز؟»
معتمر گفت: «آن منم، اینک!
هر چه خواهی ضمان منم، اینک!»
خواست چندان زر تمامعیار
که مثاقیل آن رسد به هزار
بعد از آن نیز ده هزار درم
سیم خالص، نه بیش از آن و نه کم
جامگی صد ز بردهای یمن
صد دیگر از آن فزون به ثمن
نافهها مشک و طلبهها عنبر
عقدهای مرصع از گوهر
معتمر گفت با سه چار نفر
زود کردند بر مدینه گذر
هر چه جستند حاضر آوردند
مجلس عقد منعقد کردند
عقد بستند آن دو مفتون را
شاد کردند آن دو محزون را
بعد چل روز کز نشاط و سرور
حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را
ماه شهر و غزال صحرا را،
به عروسی سوی مدینه برند
وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریای پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عتیبه و ریا
شاد و خرم شدند رهپیما
معتمر با جماعت انصار
تیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند
دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آن که آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار، قرار
ماند چون با مدینه یک فرسنگ
جمعی از رهزنان بیفرهنگ
بر میان تیغ و، در بغل نیزه
وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونینلباس و دزدشعار
همه تیغآزمای و نیزه گذار
غافل از گوشهای کمین کردند
رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عتیبه هجوم ایشان دید
غیرت عاشقی در او پیچید
شد چو شیران در آن مصاف، دلیر
گاه با نیزه، گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افگند
چون سگانشان به خون و خاک افگند
آخر از زخم تیغ صاعقهبار
داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری
ضربتی زد به سینهاش، کاری
قفسآسا، به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه، چو میغ
که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!»
گوش ریا چو آن خروش شنید،
موکنان بر سر عتیبه دوید
دید نقش زمین، نگارش را
غرق خون، نازنین شکارش را
گشته از چشمهسار سینهٔ تنگ،
خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین، خضاب از آن خون کرد
چهره گلگونه، جامه گلگون کرد
چهر بر خون و خاک میمالید
وز دل دردناک مینالید
کای عتیبه! تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد؟
سیرم از عمر، بیلقای تو، من
کاشکی بودمی بجای تو، من!
عقل بر عشق من زند خنده
که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه، جان او همراه
زندگی بیوی از وفا نشمرد
روی با روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد
روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری
برگرفتند نوحه و زاری
لیکن از نوحه، در کشاکش درد
هر چه کردند، هیچ سود نکرد
چون کند طوطی از قفس پرواز
به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پرآب و ، سینه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند
در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قیامت شدند همخوابه
لشکر شام را به هم برزد
هر دو کردند از آن حرم بشتاب
چارهجو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین، قدم بیفشردند
در طلب روز را به سربردند
ناگه از ره نسیم یار رسید
آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی
خیل انجم رسید و آن مه نی
با عتیبه سخنگزار شدند
قصهپرداز آن نگار شدند
که: «برون برد رخت ازین منزل
راند تا منزل دگر، محمل
روی خورشید قرب، غیم گرفت
راه حی بنی سلیم گرفت
گرچه بار رحیل ازین جا بست
طالب وصل توست هر جا هست
چون سمن تازه و چون گل بویاست
نام او از معطری ریاست»
نام ریا چو آمدش در گوش
از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهرهٔ حیا برداشت
شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا! که یار محمل بست
بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش
تافت از من زمانه رخسارش
معتمر گفت با وی از دل پاک
کای عتیبه، مباش اندهناک!
کنچه دارم از ملک و مال به کف
گرچه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو میکنم امروز
تا شوی بر مراد خود فیروز
دست او را گرفت مشفقوار
برد یکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ایشان
کای به ملک صفا وفا کیشان!
این جوان کیست در میان شما؟
چیست در حق او گمان شما؟
همه گفتند: «با جمال نسب
هست شمعی ز دودمان عرب»
گفت کاو را بلایی افتادهست
در کمند هوایی افتادهست
چشم میدارم از شما یاری
و از سر مرحمت مددگاری
بهر مطلوبش اختیار سفر
بر دیار بنیسلیم گذر
همه سمعا و طاعة گویان
معتمر را به جان رضا جویان
بر نجیباشتران سوار شدند
متوجه بدان دیار شدند
میبریدند کوه و صحرا را
پرس پرسان دیار ریا را
تا به منزلگهش پی آوردند
پدرش را از آن خبر کردند
کردشان شاد و خرم استقبال
با کسان گفت تا به استعجال
فرشهای نفیس افگندند
نطعهای عجب پراگندند
هر کسی را به جای وی بنشاند
وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند
آنچه حاضر ز گله بود و رمه
کشت و پخت و کشید پیش، همه
معتمر گفت کای جمال غرب!
همه کار تو در کمال ادب!
نخورد کس ز سفره و خوانت،
تا ز بحر نوال و احسانت
حاجت جمله را روا نکنی،
آرزوی همه عطا نکنی!
گفت کای روی صدق، روی شما
چیست از بنده آرزوی شما؟
گفت: «هست آنکه گوهر صدفت
اختر برج عزت و شرفت
با عتیبه که فخر انصارست
نیککردار و راست گفتارست،
گوهر سلک اتصال شود
رازدار شب وصال شود»
گفت: «تدبیر کار و بار او راست
واندرین کار، اختیار او راست
با وی این را بگویم از آغاز
آنچه گوید، به مجلس آرم باز»
این سخن گفت و از زمین برخاست
غضبآمیز و خشمگین برخاست
چون درآمد به خانه، ریا گفت
کز چه رو خاطرت چنین آشفت؟
گفت: «از آن رو که جمعی از انصار
به هوایت کشیدهاند قطار
همه یکدل به دوستداری تو
یکزبان بهر خواستگاری تو»
گفت: «انصاریان کریماناند
در حریم کرم مقیماناند
از برای چه دوستدار مناند؟
وز هوای که خواستگار مناند؟»
گفت: «بهر یگانهای ز کرام
عالی اندر نسب، عتیبه به نام»
گفت « من هم شنیدهام خبرش
نسبتی نیست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کو شد
وز جفای زمانه نخروشد»
پدرش گفت: «میخورم سوگند
به خدایی که نبودش مانند
که تو را هیچگه به وی ندهم
نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانهٔ تو و او
وآنچه بوده میانهٔ تو و او»
گفت: «با وی مرا چه بازارست،
که از آن خاطر تو دربارست؟
نه خیالی ز روی من دیدهست
نه گیاهی ز باغ من چیدهست
لیک چون سبق یافت سوگندت
به اجابت نمیکنم بندت
قوم انصار پاک دیناناند
در زمان و زمین امیناناند
بر مقالاتشان مگردان پشت!
رد ایشان مکن به قول درشت!
مکن از منع، کامشان پر زهر!
گر نمیبایدت، گران کن مهر!
نرخ کالا ز حد چون در گذرد
رغبت از جان مشتری ببرد»
گفت: « احسنت ، خوب گفتی، خوب
کم فتد نکته اینچنین مرغوب!»
آنگه آمد برون و با ایشان
گفت کای زمرهٔ وفاکیشان!
کرد ریا قبول این پیوند
لیک او گوهریست بیمانند
مهر او، هم به قدر او باید
تا سر او به آن فرو آید
باشد او گوهری جهانافروز
کیست قائم به قیمتش امروز؟»
معتمر گفت: «آن منم، اینک!
هر چه خواهی ضمان منم، اینک!»
خواست چندان زر تمامعیار
که مثاقیل آن رسد به هزار
بعد از آن نیز ده هزار درم
سیم خالص، نه بیش از آن و نه کم
جامگی صد ز بردهای یمن
صد دیگر از آن فزون به ثمن
نافهها مشک و طلبهها عنبر
عقدهای مرصع از گوهر
معتمر گفت با سه چار نفر
زود کردند بر مدینه گذر
هر چه جستند حاضر آوردند
مجلس عقد منعقد کردند
عقد بستند آن دو مفتون را
شاد کردند آن دو محزون را
بعد چل روز کز نشاط و سرور
حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را
ماه شهر و غزال صحرا را،
به عروسی سوی مدینه برند
وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریای پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عتیبه و ریا
شاد و خرم شدند رهپیما
معتمر با جماعت انصار
تیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند
دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آن که آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار، قرار
ماند چون با مدینه یک فرسنگ
جمعی از رهزنان بیفرهنگ
بر میان تیغ و، در بغل نیزه
وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونینلباس و دزدشعار
همه تیغآزمای و نیزه گذار
غافل از گوشهای کمین کردند
رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عتیبه هجوم ایشان دید
غیرت عاشقی در او پیچید
شد چو شیران در آن مصاف، دلیر
گاه با نیزه، گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افگند
چون سگانشان به خون و خاک افگند
آخر از زخم تیغ صاعقهبار
داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری
ضربتی زد به سینهاش، کاری
قفسآسا، به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه، چو میغ
که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!»
گوش ریا چو آن خروش شنید،
موکنان بر سر عتیبه دوید
دید نقش زمین، نگارش را
غرق خون، نازنین شکارش را
گشته از چشمهسار سینهٔ تنگ،
خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین، خضاب از آن خون کرد
چهره گلگونه، جامه گلگون کرد
چهر بر خون و خاک میمالید
وز دل دردناک مینالید
کای عتیبه! تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد؟
سیرم از عمر، بیلقای تو، من
کاشکی بودمی بجای تو، من!
عقل بر عشق من زند خنده
که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه، جان او همراه
زندگی بیوی از وفا نشمرد
روی با روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد
روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری
برگرفتند نوحه و زاری
لیکن از نوحه، در کشاکش درد
هر چه کردند، هیچ سود نکرد
چون کند طوطی از قفس پرواز
به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پرآب و ، سینه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند
در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قیامت شدند همخوابه
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱ - در ستایش خداوند
ای به یادت تازه جان عاشقان!
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سایهای
خوبرویان را شده سرمایهای
عاشقان افتادهٔ آن سایهاند
مانده در سودا از آن سرمایهاند
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمینعذار
دیدهٔ وامق نشد سیماببار
تا به کی در پرده باشی عشوهساز
عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایام کنی
در مقامات یکی، جایام کنی
تا چو آن سادهٔ رمیده از دویی
«این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟
ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سایهای
خوبرویان را شده سرمایهای
عاشقان افتادهٔ آن سایهاند
مانده در سودا از آن سرمایهاند
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمینعذار
دیدهٔ وامق نشد سیماببار
تا به کی در پرده باشی عشوهساز
عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایام کنی
در مقامات یکی، جایام کنی
تا چو آن سادهٔ رمیده از دویی
«این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟
ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۰ - ظاهر شدن عشق ابسال بر سلامان
چون سلامان را شد اسباب جمال
از بلاغت جمع، در حد کمال،
سرو نازش نازکی از سر گرفت
باغ لطفش رونق دیگر گرفت
نارسیده میوهای بود از نخست
چون رسیدن شد بر آن میوه درست،
خاطر ابسال چیدن خواستاش
وز پی چیدن، چشیدن خواستاش
لیک بود آن میوه بر شاخ بلند
بود کوتاه آرزو را ز آن، کمند
شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز
کم نه ز اسباب جمالاش هیچ چیز
با سلامان عرض خوبی ساز کرد
شیوهٔ جولانگری آغاز کرد
گاه بر رسم نغوله پیش سر
بافتی زنجیرهای از مشک تر
تا بدان زنجیرهٔ داناپسند
ساختی پای دل شهزاده، بند
گاه مشکین موی را بشکافتی
فرق کرده، ز آن دو گیسو بافتی
گه نهادی چون بتان دلفروز
بر کمان ابروان از وسمه، توز
تا ز جان او به زنگاری کمان
صید کردی مایهٔ امن و امان
برگ گل را دادی از گلگونه زیب
تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب
دانهٔ مشکین نهادی بر عذار
تا بدان مرغ دلش کردی شکار
گه گشادی بند از تنگ شکر
گه شکستی مهر بر درج گهر
تا چو شکر بر دلش شیرین شدی
وز لب گویاش گوهر چین شدی
گه نمودی از گریبان گوی زر
زیر آن طوق مرصع از گهر،
تا کشیدی با همه فرخندگی
گردنش را زیر طوق بندگی
گه به کاری دست سیمینبر زدی
ز آن بهانه آستین را برزدی
تا نگارین ساعد او آشکار
دیدی و، کردی به خون چهره، نگار
گه چو بهر خدمتی کردی قیام
سختتر برداشتی از جای گام
تا ز بانگ جنبش خلخال او
تاج در فرقش، شدی پامال او
بودی القصه به صد مکر و حیل
جلوه گر در چشم او در هر محل
صبح و شاماش روی در خود داشتی
یک دماش غافل ز خود نگذاشتی
زآنکه میدانست کز راه نظر
عشق دارد در دل عاشق اثر
جز به دیدار بتان دلپذیر
عشق در دلها نگردد جای گیر
از بلاغت جمع، در حد کمال،
سرو نازش نازکی از سر گرفت
باغ لطفش رونق دیگر گرفت
نارسیده میوهای بود از نخست
چون رسیدن شد بر آن میوه درست،
خاطر ابسال چیدن خواستاش
وز پی چیدن، چشیدن خواستاش
لیک بود آن میوه بر شاخ بلند
بود کوتاه آرزو را ز آن، کمند
شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز
کم نه ز اسباب جمالاش هیچ چیز
با سلامان عرض خوبی ساز کرد
شیوهٔ جولانگری آغاز کرد
گاه بر رسم نغوله پیش سر
بافتی زنجیرهای از مشک تر
تا بدان زنجیرهٔ داناپسند
ساختی پای دل شهزاده، بند
گاه مشکین موی را بشکافتی
فرق کرده، ز آن دو گیسو بافتی
گه نهادی چون بتان دلفروز
بر کمان ابروان از وسمه، توز
تا ز جان او به زنگاری کمان
صید کردی مایهٔ امن و امان
برگ گل را دادی از گلگونه زیب
تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب
دانهٔ مشکین نهادی بر عذار
تا بدان مرغ دلش کردی شکار
گه گشادی بند از تنگ شکر
گه شکستی مهر بر درج گهر
تا چو شکر بر دلش شیرین شدی
وز لب گویاش گوهر چین شدی
گه نمودی از گریبان گوی زر
زیر آن طوق مرصع از گهر،
تا کشیدی با همه فرخندگی
گردنش را زیر طوق بندگی
گه به کاری دست سیمینبر زدی
ز آن بهانه آستین را برزدی
تا نگارین ساعد او آشکار
دیدی و، کردی به خون چهره، نگار
گه چو بهر خدمتی کردی قیام
سختتر برداشتی از جای گام
تا ز بانگ جنبش خلخال او
تاج در فرقش، شدی پامال او
بودی القصه به صد مکر و حیل
جلوه گر در چشم او در هر محل
صبح و شاماش روی در خود داشتی
یک دماش غافل ز خود نگذاشتی
زآنکه میدانست کز راه نظر
عشق دارد در دل عاشق اثر
جز به دیدار بتان دلپذیر
عشق در دلها نگردد جای گیر
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۱ - تاثیر حیلتهای ابسال در سلامان
چون سلامان با همه حلم و وقار
کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،
در دل از مژگان او، خارش خلید
وز کمند زلف او، مارش گزید
ز ابروانش طاقت او گشت طاق
وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق
نرگس جادوی او خوابش ببرد
حلقهٔ گیسوی او تابش ببرد
اشک او از عارضش گلرنگ شد
عیشش از یاد دهانش تنگ شد
دید بر رخسار او خال سیاه
گشت از آن خال سیه حالش تباه
دید جعد بیقرارش بر عذار
ز آرزوی وصل او، شد بیقرار
شوقش از پرده برون آورد، لیک
در درون اندیشهای میکرد نیک
که مبادا گر چشم طعم وصال
طعم آن بر جان من گردد وبال
آن نماند با من و، عمر دراز
مانم از جاه و جلال خویش باز
دولتی کن مرد را جاوید نیست
بخردان را قبلهٔ امید نیست
کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،
در دل از مژگان او، خارش خلید
وز کمند زلف او، مارش گزید
ز ابروانش طاقت او گشت طاق
وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق
نرگس جادوی او خوابش ببرد
حلقهٔ گیسوی او تابش ببرد
اشک او از عارضش گلرنگ شد
عیشش از یاد دهانش تنگ شد
دید بر رخسار او خال سیاه
گشت از آن خال سیه حالش تباه
دید جعد بیقرارش بر عذار
ز آرزوی وصل او، شد بیقرار
شوقش از پرده برون آورد، لیک
در درون اندیشهای میکرد نیک
که مبادا گر چشم طعم وصال
طعم آن بر جان من گردد وبال
آن نماند با من و، عمر دراز
مانم از جاه و جلال خویش باز
دولتی کن مرد را جاوید نیست
بخردان را قبلهٔ امید نیست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۲ - تمتع یافتن سلامان و ابسال از صحبت یکدیگر
چون سلامان مایل ابسال شد
طالع ابسال فر خفال شد
یافت آن مهر قدیم او نوی
شد بدو پیوند امیدش قوی
فرصتی میجست در بیگاه و گاه
یابد اندر خلوت آن ماه، راه
تا شبی سویش به خلوت راه یافت
نقد جان بر دست، پیش او شتافت
همچو سایه زیر پای او فتاد
وز تواضع رو به پای او نهاد
شه سلامان نیز با صد عز و ناز
کرد دست مرحمت سویش دراز
چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت
کام جان از چشمهٔ نوشش گرفت
داشت شکر آن یکی، شیر این دگر
شد به هم آمیخته شیر و شکر
روز دیگر بر همین دستور بود
چشمزخم دهر از ایشان دور بود
روز هفته، هفته شد مه، ماه سال
ماه و سالی خالی از رنج و ملال
همتش آن بود کن عیش و طرب
نی به روز افتد ز یکدیگر، نه شب
لیک دور چرخ میگفت از کمین:
نیست داب من که بگذارم چنین !
ای بسا صحبت که روز انگیختم،
چون شب آمد سلک آن بگسیختم!
وای بسا دولت که دادم وقت شام،
صبحدم را نوبت او شد تمام!
طالع ابسال فر خفال شد
یافت آن مهر قدیم او نوی
شد بدو پیوند امیدش قوی
فرصتی میجست در بیگاه و گاه
یابد اندر خلوت آن ماه، راه
تا شبی سویش به خلوت راه یافت
نقد جان بر دست، پیش او شتافت
همچو سایه زیر پای او فتاد
وز تواضع رو به پای او نهاد
شه سلامان نیز با صد عز و ناز
کرد دست مرحمت سویش دراز
چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت
کام جان از چشمهٔ نوشش گرفت
داشت شکر آن یکی، شیر این دگر
شد به هم آمیخته شیر و شکر
روز دیگر بر همین دستور بود
چشمزخم دهر از ایشان دور بود
روز هفته، هفته شد مه، ماه سال
ماه و سالی خالی از رنج و ملال
همتش آن بود کن عیش و طرب
نی به روز افتد ز یکدیگر، نه شب
لیک دور چرخ میگفت از کمین:
نیست داب من که بگذارم چنین !
ای بسا صحبت که روز انگیختم،
چون شب آمد سلک آن بگسیختم!
وای بسا دولت که دادم وقت شام،
صبحدم را نوبت او شد تمام!