عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۱ - حکایت لاک‌پشت و مرغابیان
بسته به صد مهر بر اطراف شط
عقد محبت کشفی با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعدهٔ صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی
گشت ز بی‌مهریشان کینه‌جوی
طبع بطان از لب دریا گرفت
رای سفر در دلشان جان گرفت
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!
وز الم فرقت من بی‌غمان!
خو به کرم‌های شما کرده‌ام
قوت ز غم‌های شما خورده‌ام
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازین بار، دلی لخت لخت
نی به شما قوت همپایی‌ام
نی ز شما طاقت تنهایی‌ام»
بود ز بیشه به لب آبگیر
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت
و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان
مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان،
بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!
یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زیر فتادن همان
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟
زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
تا که درین دایرهٔ هولناک
از سر افلاک نیفتی به خاک
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۴ - حکایت درازدستی وزیر
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختی
چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بی‌خردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوته‌املان راه کن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶ - حکایت آن ماهیان که تا به خشکی نیفتادند دریا را نشناختند
داشت غوکی به لب بحر وطن
دایم از بحر همی راند سخن
روز و شب قصه دریا گفتی
گوهر مدحت دریا سفتی
گفتی: «از بحر پدید آمده‌ایم
زو درین گفت و شنید آمده‌ایم
دل ازو گوهر دانایی یافت
تن از او دست توانایی یافت
هر کجا می‌گذرم، اوست همه
هر طرف می‌نگرم، اوست همه»
ماهی‌ای چند رسیدند آنجا
وز وی این قصه شنیدند آنجا
عشق بحر از دلشان سر برزد
آتش شوق به جان‌شان در زد
پای تا سر همگی پای شدند
در طلب مرحله پیمای شدند
برگرفتند تک و پوی نیاز
بحرجویان به نشیب و به فراز
گاه در تک چو صدف جا کردند
گه چو خس رو به کنار آوردند
نه نشان یافت شد از بحر نه نام
می‌نهادند به نومیدی گام
از قضا صیدگری دام نهاد
راهشان بر گذر دام فتاد
یکسر آن جمع به دام افتادند
تن به جان دادن خود دردادند
صیدگر برد سوی ساحلشان
ساخت بر خشک‌زمین منزلشان
چند تن کوشش و جنبش کردند
خزخزان روی به بحر آوردند
نیم مرده چو رسیدند به بحر
جام مقصود کشیدند به بحر
دانش و بینششان روی نمود
کنچه می‌داد نشان غوک چه بود
زنده در بحر شهود آسودند
غرقه بودند در آن تا بودند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۵ - فرستادن پدر، زلیخا را به مصر
چو از مصر آمد آن مرد خردمند
که از جان زلیخا بگسلد بند،
خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش
گل بختش شکفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالی‌ست
به گیتی در، ز خوابی یا خیالی‌ست
زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی
نهاده عقد گوهر بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکوشکل خوش‌اندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر
ز آب روی سبزه، نرم روتر
اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشی‌گور، در صحرا تک‌آور
چون آبی‌مرغ، رد دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده در دم
بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشته‌پشت و کوه کوهان
ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزل‌نشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله اسا
مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبه‌اش چون گوی خورشید
برون او، درون او، همه پر
ز مسمار زر و آویزهٔ در
فروهشته در او زربفت‌دیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌بر
بدین دستور منزل می‌بریدند
به سوی مصر محمل می‌کشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن
از آن غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح، چندن ساله راه است
به روز روشن و شب‌های تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش از ایشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه
که: آمد بر سر اینک دولت تیز
گر استقبال خواهی کرد، برخیز!
عزیز مصر چون آن مژده بشنید
جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فرق
شده در زیور و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گل چهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانهٔ زین
کنیزانی همه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکرلب مطربان نکته‌پرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی چنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته او تارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعرهٔ زه
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند
عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمین‌بوسش رسیدند
تفحص کرد از ایشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه
به فردا عزم ره را نامزد کرد
وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه
عزیز مصر چون افگند سایه
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینه‌غمخوار
علاجی کن! که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز از آن بیش
که همسایه بود یار وفا کیش
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی
برآورد از دل غم‌دیده آهی
که واویلا، عجب کاری‌م افتاد!
به سر نابهره دیداری‌م افتاد!
نه آنست این که من در خواب دیدم
به جست و جوش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بی‌هوشی‌م بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا! بخت سست‌ام سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان، بی‌حاصلی نیست
خدا را، این فلک، بر من ببخشای!
به روی من دری از مهر بگشای!
به رسوایی مدر پیراهنم را!
به دست کس میالا دامنم را!
به مقصود دل خود بسته‌ام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را!
مده بر گنج من دست، اژدها را!
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
درآمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره، روی از خاک بردار!
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دل‌ات نیست
ولی مقصود او بی‌حاصل‌ات نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
وز او خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیم‌ات!
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم!
بود کار کلید موم معلوم!
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بی‌غم نمی‌زد
ز غم می‌سوخت اما دم نمی‌زد
به ره می‌بود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۷ - به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می‌بایست، آراست
ز چتر زر به فرق نیک بختان
بپا شد سایه در زرین‌درختان
طرب‌سازان نواها ساز کردند
شتربانان حدی آغاز کردند
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زین‌سان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ‌عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زین‌سان چه داری؟
چنین بی‌صبر و بی‌سامان چه داری؟
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چه دانستم که وقت چاره‌سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی‌نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
منه در ره دگر دام فریب‌ام!
میفکن سنگ در جام شکیب‌ام!
دهی وعده کزین پس کام‌یابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده به غایت شادمانم
ولی گر بخت این باشد، چه دانم!
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
ز بس کف‌ها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نهان شد
نمی‌آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
همه صف‌ها کشیده میل در میل
نثارافشان گذشتند از لب نیل
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولت‌خانه رفتند
سرایی، بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
از آن زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاج‌اش جلوه دادند
ولیکن بود از آن تاج گران سنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می‌رود آنجا به تاراج؟
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده می‌برند
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یک‌سر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کی‌ات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیده‌ستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگه‌دار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یک‌چند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانه‌اش را پاسبانیم
بجز حیلت‌گری از وی چه دیده‌ست
که‌ش این سان بر سر ما برگزیده‌ست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چاره‌سازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خون‌ریزی‌ش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینی‌ست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیم‌اش از پدر دور
به هایل وادی‌ای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی‌شک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیم‌اش
به صد خواری در آن چاه افکنیم‌اش
بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندی‌ش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی‌ریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۲ - تضرع کردن زلیخا پیش دایه و راهنمایی او زلیخا را به ساختن عمارت
چو با آن کشتهٔ سودای یوسف
ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت: «ای توان‌بخش تن من!
چراغ افروز جان روشن من!
گر از جان دم زنم پروردهٔ توست
ور از تن، شیر رحمت خوردهٔ توست
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی؟
چه پیوندی نباشد جان و دل را،
چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»
جوابش داد دایه کای پریزاد!
که نید با تو از حور و پری یاد!
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین خردمند
به کوه ار رخ نمایی آشکارا،
نهی عشق نهان در سنگ‌خارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری،
درخت خشک را در جنبش آری!
بدین خوبی چنین درمانده چونی؟
چرا چندین کشی آخر زبونی؟
به رفتار آور این نخل رطب بار!
به راه لطفش آر، از لطف رفتار!
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه می‌آید به رویم!
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چسان جولان‌گری با وی کنم ساز؟
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
جوابش داد دیگر باره دایه
که: «ای حور از جمالت برده مایه!
مرا در خاطر افتاده‌ست کاری
کز آن کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر، زر به خروار
بسازم چون ارم، دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی،
به موضع موضع از طبعش هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشیند
در آغوش خودت هر جا ببیند،
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبکار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها ز آن‌سان که دانی»
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هرچ از زر و سیم‌اش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
چنین گویند معماران این کاخ
که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ،
به دست آورد استادی هنرکیش
به هر انگشت دستش صد هنر بیش
به رسم هندسی کار آزمایی
قوانین رصد را رهنمایی
چو از پرگار بودی خالی‌اش مشت
نمودی کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست
بر او آن کار بی‌مسطر شدی راست
به جستی بر شدی بر تاق اطلس
بر ایوان زحل بستی مقرنس
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ،
ز خشت خام گشتی نرم‌تر، سنگ
به طراحی چو فکر آغاز کردی،
هزاران طرح زیبا ساز کردی
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی
سبک، سنگ گران از جا پریدی
به حکم دایه زرین‌دست استاد،
زر اندوده‌سرایی کرد بنیاد
در اندرهم، در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بی‌مثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ
صقالت دیده و صافی و خوش‌رنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشی و رنگی بود از او گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طیر، زیبا شکل‌ها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر
غزالی ناف او پر مشک اذفر
ز طاوس‌های زرین صحن او پر
به دم‌های مرصع در تبختر
میان آن درختی سر کشیده
که مثلش چشم نادر بین ندیده
ز سیم خام بودش نازنین ساق
ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طیار
زمرد بال، مرغی لعل منقار
بنامیزد! درختی سبز و خرم
ندیده هرگز از باد خزان خم
در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معانق
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری
بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر
ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم
دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه یک جای
تهی ز آن دو درام و درای
چو شد خانه بدین صورت مهیا
به یوسف شد فزون شوق زلیخا
بلی عاشق چو بیند نقش جانان
شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان
از آن حرف آتش او تازه گردد
اسیر داغ بی‌اندازه گردد
چو شد خانه تمام از سعی استاد
به تزیین‌اش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
هه بایستنی‌ها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمی‌بایست‌اش الا یوسف و بس
بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاه‌اش نشاند
ز لعل جان‌فزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۰ - بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا
درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین
که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشیداورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل‌های خود را عرضه دادند
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت‌های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش‌های خوش با وی سخن‌راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقدیر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش
چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش
در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
بگفتا: «باید ایام فراخی
که ابر و نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت، کاری
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
چو باشد خوشه در خانه، درنگی
نیارد روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
به من تفویض کن تدبیر این کار!
که نید دیگری چون من پدیدار»
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بندهٔ فرمان او کرد
زمین را عرصهٔ میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی،
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیرمهر و زودکین است
درین حرمان سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۰ - شکایت بردن پدر لیلی از مجنون پیش خلیفه
چون مانع دل‌رمیده مجنون
از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
برخاست به مقتضای سوگند
محمل به در خلیفه افکند،
بر خواند به رسم دادخواهی
افسانهٔ خویش را کماهی
کز «عامریان» ستیزه‌خویی
در بیت و غزل بدیهه گویی،
از قاعدهٔ ادب فتاده
خود را «مجنون» لقب نهاده،
افکنده ز روی راز پرده
صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور
از چشمزد زمانه مستور
جز آینه کس ندیده رویش
نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفته‌رای دیودیده
رسوا شدهٔ دهل دریده
از بس که زند ز عشق او دم
آوازهٔ او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست
کافسانه‌سرای این سخن نیست
بی‌حلقه زدن ز در درآید
پایش شکنم، به سر درآید
گر در بندم، درآید از بام
صبحش رانم، قدم زند شام
جز تو که رسد به غور من کس؟
از بهر خدا به غور من رس!
حرفی دو به خامهٔ عنایت
بنویس به میر آن ولایت
تا قاعدهٔ کرم کند ساز
وین حادثه از سرم کند باز»
دانست خلیفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند
مرکب سوی قیس و قوم اوراند
اندخت بساط داوری را
زد بانگ سران عامری را
قیس و پدرش به هم نشستند
اعیان قبیله حلقه بستند
منشور خلیفه کرد بیرون
مضمون وی آنکه: «قیس مجنون
کز لیلی و عشق او زند لاف،
بیرون ننهد قدم ز انصاف!
زین پس پی کار خود نشیند!
بر خاک دیار خود نشیند!
لیلی‌گویان غزل نخواند!
لیلی‌جویان جمل نراند!
پا بازکشد ز جستجویش!
لب مهر کند ز گفت و گویش!
منزل نکند بر آستانش!
محفل ننهد ز داستانش!
بر خاک درش وطن نسازد!
وز ذکر وی انجمن نسازد!
ور ز آنکه کند خلاف این کار،
باشد به هلاک خود سزاوار!
هر کس که کند به قتلش آهنگ
بر شیشهٔ هستی‌اش زند سنگ،
بر وی دیت و قصاص نبود!
سرکوبی عام و خاص نبود!
این واقعه را چو قوم دیدند
مضمون مثال را شنیدند،
بر قیس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که: «غور کار دیدی؟!
منشور خلیفه را شنیدی؟!
من‌بعد مجال دم‌زدن نیست
بالاتر از این سخن، سخن نیست
گر می‌نشوی بدین سخن راست
خونت هدر است و مال، یغماست
بر مادر و بر پدر ببخشای!
زین شیوهٔ ناصواب بازآی!»
مجنون ز سماع این ترانه
برداشت نفیر عاشقانه
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
مصروع آسا ز خویشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقهٔ ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست در خون
شد شیوهٔ داوری دگرگون
دستور حکومت‌اش شده سست
منشور خلیفه را فروشست
کاین نامه که زیرکی فروش است،
قانون معاش اهل هوش است،
جز بر سر عاقلان قلم نیست
دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشی‌اش ز سر برون شد
هوشش به نشید، رهنمون شد
با زخمهٔ عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدین نشیدش آهنگ:
«ما گرم‌روان راه عشقیم
غارت‌زدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را
پروای خلیفه نیست ما را
ز آن پایه که عشق پای ما بست
کوتاه بود خلیفه را دست
ما طایر سدره آشیانیم
بالای زمین و آسمانیم
ز آن دام که عنکبوت سازد،
از پهلوی ما چه قوت سازد؟
هیهات! چه جای این خیال است؟
مهجوری من ز وی محال است!
محوم در وی چو سایه در نور
دورست که من شوم ز من دور»
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۵ - شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را
طبال سرای این عروسی
در پردهٔ عاج و آبنوسی،
این طبل گران نوا نوازد
وین پردهٔ سینه کوب سازد
کن زخم دوال خوردهٔ عشق
و آوازه بلند کردهٔ عشق،
چون از سفر حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت،
آن داغ که داشت تازه‌تر شد
وآن باغ که کاشت تازه‌بر شد
شخصی دیدش که خاک می‌بیخت
وآخر بر فرق خاک می‌ریخت
گفتا: «پی چیست خاک‌بیزی؟
وز کیست به فرق خاک ریزی؟»
گفتا: « بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک»
گفتا که: از این طلب بیارام!
وز محنت روز و شب بیارام!
کن تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش،
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار!
وز پهلوی خود بیفکن این بار!
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن از او جوی نیرزد
تو لیلی گو چو در مکنون!
و او بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوش‌شمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف، زنده‌جانی
با طبع لطیف، نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لام‌الفند هر دو یک جا
تو چون الف ایستاده تنها
برخیز و ازین خیال برگرد!
زین وسوسهٔ محال برگرد!
خوبان همه همچو گل دوروی‌اند
مغرور شده به رنگ و بوی‌اند
زن صعوهٔ سرخ زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلتید
از صرع زده بستر بغلتید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیم‌بسمل
از بس که ز یار سنگدل، سنگ
می‌کوفت به سینه با دل تنگ،
صد رخنه از آن به کارش افتاد
بر بیهوشی قرارش افتاد
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینه‌ها نظر نکردی
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد بجز: آه!
آن عاشق از خرد رمیده
ز اندیشهٔ نیک و بد رهیده،
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
وا کرد ز انس ناکسان خوی
و آورد به سوی وحشیان روی
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
می‌رفت به کوه و دشت چون شاه
با او چو سپه، وحوش همراه
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
می‌رفت چنین نشیدخوانان
از دیده سرشک لعل رانان
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِلى‏ ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً کردگار قدیم جبّار نام دار عظیم خداوند حکیم، جلّ جلاله و عزّ کبریاؤه و عظم شأنه در بیان قصه عاد و ثمود اظهار جلال و تعزّز و استغناى ازلى میکند، سیاست جبّارى و عظمت قهارى خود بخلق مینماید، تا بدانند که او بى‏نیاز است از جهان و جهانیان، نه ملک وى بطاعت مطیعان، نه عزّت وى بتوحید موحدان، نه در جلال وى نقص آید از کفر کافران، درگاه عزّت را چه زیان، اگر همه عالم زنّار بر بندند: در باغ جلال گو خلالى کم باش.
فرمان آمد که اى هود تو عاد را بخوان، اى صالح تو ثمود را بخوان، اى ابراهیم تو نمرود را بخوان، شما میخوانید و من آن کس را بار دهم که خود خواهم کارها بارادت و مشیّت ما است ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است.
پیر طریقت گفت: آدمى هر چند کوشید با حکم خدا برنامد، کوشش رهى با ردّ ازلى برنامد، عبادت با داغ خداى برنامد، وایست ما بانوایست حقّ برنامد، جهد ما با مکر نهانى برنامد، مفلس گشتیم کس را ور ما رحمت نامد، دنیا بسر آمد و اندوه بسر نامد.
هُوَ أَنْشَأَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَکُمْ فِیها فَاسْتَغْفِرُوهُ اى قوم! اللَّه شما را بیافرید و ساکنان زمین کرد، تا بنظر عبرت در آن نگرید، و کردگار و آفریدگار آن بشناسید، و درین دنیا کار آخرت بسازید، نه بدان آفرید تا یکبارگى روى بدنیا آرید، و طاغى و یاغى شوید. آورده‏اند که جوانى زیبا دست از دنیا بداشته بود یاران وى او را گفتند: چرا از دنیا نصیبى بر ندارى؟ گفت: اگر از شما کسى شنود که ما با عجوزى فرتوت وصلتى کرده‏ایم شما چه گوئید ناچار گوئید دریغا چنین جوانى که سر بچنین عجوزى فرتوت فرو آورد و جوانى خود ضایع کرد، پس بدانید که این دنیا آن عجوز گنده پیر است و تا امروز هزاران هزار شوهر کشته هنوز عدّت یکى تمام بسر نابرده، که با دیگرى در پیوسته، و در حجله جلوه وى آمده، کسى که خرد دارد چگونه با وى عشق بازى کند، و دل در روى بندد؟ آن بیچاره بدبخت که با وى آرام دارد، و او را به عروسى خود مى‏پسندد، از آنست که عروس دین مرو را جلوه نکرده‏اند، و جمال وى هرگز ندیده.
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى؟
و گر رنگى ز گلزار حدیث او ببینى تو
بچشم تو همه گلها که در باغ است خارستى.
لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِیمَ بِالْبُشْرى‏ ابراهیم پیغامبرى بزرگوار بود شایسته کرامت نبوّت و رسالت بود، سزاى خلّت و محبّت بود، بتخاصیص قربت و تضاعیف نعمت مخصوص بود، صاحب فراستى صادق بود، با این همه چون فریشتگان آمدند ایشان را نشناخت، و در فراست برو بسته شد دو معنى را، یکى آنکه تا بداند که عالم الخفیّات بحقیقت خدا است، در هفت آسمان و هفت زمین نهان دان دوربین خود آن یگانه یکتاست لا یعزب عنه مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ دیگر معنى آنست که وى جلّ جلاله چون حکمى کند، و قضایى راند بران کس که خواهد، مسالک فراست بربندد، تا حکم براند، و قهر خود بنماید، و خدایى خود آشکارا کند، و او را رسد هر چه کند، و سزد هر چه خواهد، بحجّت خداوندى و کردگارى و آفریدگارى، فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلى‏ و گفته‏اند: رب العزّة فریشتگان را فرستاد کرامت خلیل را تا او را بشارت دهند بدوام خلّت و کمال وصلت از اول او را بنواخت و خلیل خود خواند، گفت: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا آن گه او را بدوام خلّت بشارت داد، و از قطیعت ایمن کرد، گفت: قالُوا سَلاماً و اىّ بشارة اتمّ من سلام الخلیل على الخلیل.
و انّ صباحا یکون مفتتحا بسلام الحبیب لصباح مبارک فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ ابراهیم اول پنداشت که مهمانان‏اند شرط میزبانى بجاى آورد، زود برخاست و ما حضر پیش نهاد، رب العزّة آن تعجل از وى بپسندید و از وى آزادى کرد، گفت: فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ جایى دیگر گفت فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ و المحبّة توجب استکثار القلیل من الحبیب و استقلال ما منک للحبیب. مصطفى (ص) گفت: «الجهول السخىّ احبّ الى اللَّه من العابد البخیل»
پیر طریقت جنید گفته: بناى تصوّف بر شش خصلت نهادند، اوّل سخا، دیگر رضا، سیوم صبر، چهارم لبس صوف، پنجم سیاحت، ششم فقر. فالسخاء ل: ابراهیم و الرضا ل: اسماعیل و الصبر ل: ایوب و لبس الصوف ل: موسى و السیاحة ل: عیسى و الفقر ل: محمد (ص) مردى بود او را نوح عیار میگفتند پیر خراسان بود در عصر خویش بجوانمردى و مهمان دارى معروف نفرى از مسافران عراق بوى فرو آمدند اشارت به خادم کرد که قدّم السّفرة، خادم رفت و دیر باز آمد و مسافران در انتظار مانده و در بعضى از ایشان انکارى پدید آمد که این نه نشان فتوت است و نه عادت جوانمردان، پس از آن که انتظار دراز گشته بود سفره آورد نوح گفت: لم تانیّت فى تقدیم السفرة؟ فقال: یا سیّدى کانت علیها نملة فلم ار فى الفتوّة ان اوذیها او ذبها و لا فى الادب ان اقدّمها مع النّملة الى الاضیاف فلمّا صعدت النّملة منها الى الجدار، قدّمتها.
فقالوا باجمعهم: احسنت، و قاموا و قبّلوا رأس نوح.
فَلَمَّا رَأى‏ أَیْدِیَهُمْ لا تَصِلُ إِلَیْهِ نَکِرَهُمْ تمام احسان الضّیف تناول الید الى ما یقدّم الیه من الطّعام و الامتناع من اکل ما قدّم الیه معدود فى جملة الجفاء و الاکل فى الدّعوة واجب على احد الوجهین فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِیمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى‏ یُجادِلُنا فِی قَوْمِ لُوطٍ مراجعتى که ابراهیم میکرد در کار لوط و باز پیچیدن که میرفت للَّه و فى اللَّه میرفت از شوب ریا پاک، و از حظّ نفس دور، لا جرم آن جدال او را مسلّم داشتند، و ازو در گذاشتند، و در نواخت و کرامت بیفزودند، که بر وى این ثنا گفتند: إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ بر خداى هیچ کس زیان نکند، و هر چه براى خدا بود جز در شرف و کرامت نیفزاید، جوانمردى مهمان دارى کرد جمعى را که رسیده بودند، و در آن ضیافت فرمود تا هزار چراغ بیفروختند، یکى مرو را گفت: که اسراف کردى که این همه چراغ بیفروختى، گفت: در خانه رو و هر آنچه نه از بهر حقّ و نه در طلب رضا برافروخته‏ام آن را بکش که رواست، مرد در خانه گرد آن چراغها برآمد تا یکى فرو کشد نتوانست و نه دستش بآن رسید.
هر آن شمعى که ایزد بر فروزد
گر آن را پف کنى سبلت بسوزد
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۳ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً» فرو فرستاد از آسمان آبى، «فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ» برفت رودهاى آب، «بِقَدَرِها» باندازه آن، «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَداً رابِیاً» بر سر گرفت سیل کفى ایستاده بر سر آب، «وَ مِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ» و از آن چیزها که آتش مى‏فروزند بر آن، «ابْتِغاءَ حِلْیَةٍ أَوْ مَتاعٍ» بطلب و جستن زیورى یا پیرایه‏اى، «زَبَدٌ مِثْلُهُ» هم کفى است راسب در زیر آن چنانک آن کف است رابى بر سر آب، «کَذلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ» چنان مى‏زند اللَّه تعالى حق و باطل را مثل، «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً» اما کف بکران رود، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» و اما آنچ مردم را بکار آید و سودمند است در زمین بماند بدرنگ، «کَذلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ (۱۷)» چنین زند اللَّه مثلها.
«لِلَّذِینَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْنى‏» آنان که خداوند خویش را پاسخ نیکو کردند، «وَ الَّذِینَ لَمْ یَسْتَجِیبُوا لَهُ» و ایشان که پاسخ نیکو نکردند او را، «لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً» اگر ایشان را فردا هر چه درین جهان چیزست و بود و خواهد بود، «وَ مِثْلَهُ مَعَهُ» و هم چندان با آن، «لَافْتَدَوْا بِهِ» ایشان بآن خویشتن باز خریدند «أُولئِکَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسابِ» ایشانند که ایشانراست شمار بد، «وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ (۱۸)» و جایگاه ایشان دوزخ و بد جایگاه که آنست.
«أَ فَمَنْ یَعْلَمُ» کسى که مى‏داند، «أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» که آنچ فرو فرستاده آمد بتو از خداوند تو راستست و درست، «کَمَنْ هُوَ أَعْمى‏» او چنان نابینا دل است، «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ (۱۹)» راستى او دریابند و پند ایشان پذیرند که خداوندان مغزاند.
«الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ» ایشان که راست بنمایند و راست مى‏دارند پیمان خداى، «وَ لا یَنْقُضُونَ الْمِیثاقَ (۲۰)» و بنه شکنند پیمان محکم بسته او.
«وَ الَّذِینَ یَصِلُونَ» و ایشان که مى‏پیوندند، «ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ» آن چیز را که اللَّه تعالى فرمود که بپیوندند، «وَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ» و از خداوند خویش مى‏ترسند، «وَ یَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ (۲۱)» و مى‏ترسند از شمار بد فردا.
«وَ الَّذِینَ صَبَرُوا» و ایشان که شکیبایى کردند، «ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ» طلب دیدار خداوند خویش را، «وَ أَقامُوا الصَّلاةَ» و نماز بهنگام بپاى داشتند، «وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِیَةً» و از آنچ داشتند چیزى بدادند نهان و آشکارا، «وَ یَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّیِّئَةَ» و باز زنند بنیکى بدى را، «أُولئِکَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (۲۲)» ایشانراست سرانجام نیکو.
«جَنَّاتُ عَدْنٍ» بهشتهاى همیشه‏اى، «یَدْخُلُونَها» در روند در آن، «وَ مَنْ صَلَحَ» و هر که نیکو بود، «مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّیَّاتِهِمْ» از پدران ایشان و از جفتان ایشان و فرزندان ایشان، «وَ الْمَلائِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ (۲۳)» و فریشتگان بر ایشان در آیند از هر درى.
«سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ» و مى‏گویند درود بر شما بآن شکیبایى که کردید، «فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ (۲۴)» اى نیکا سرانجام سراى.
«وَ الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ» و ایشان که مى‏شکنند پیمان خداى، «مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ» از پس محکم بستن پیمان او، «وَ یَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ» و مى‏گسلند آنچ اللَّه تعالى فرموده است به پیوند آن، «وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ» و بدکارى و تبه کارى مى‏کنند در زمین، «أُولئِکَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ» ایشانند که ایشانراست دورى و نفرین، «وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ (۲۵)» و ایشانراست سراى بد «اللَّهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ» اللَّه تعالى مى‏گستراند و مى‏گشاید روزى او را که خواهد، «وَ یَقْدِرُ» و تنگ تر مى‏راند و تنگ مى‏دارد برو که خواهد، «وَ فَرِحُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا» و شادند بزندگانى این جهانى، «وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا» و نیست زندگانى این جهان، «فِی الْآخِرَةِ» در برابر آن جهان، «إِلَّا مَتاعٌ (۲۶)» مگر اندکى ناپاینده بر هیچ بنده.
«وَ یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا» و مى‏گویند کافران، «لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ» چرا برو از آسمان فرو فرستاده نمى‏آید آیتى از خداوند او، «قُلْ إِنَّ اللَّهَ یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ» گوى که اللَّه تعالى گم کند از راه خویش او را که خواهد،، «وَ یَهْدِی إِلَیْهِ مَنْ أَنابَ (۲۷)» و راه مى‏نماید و مى‏گشاید بخود او را که باز گردد براستى با او.
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
«وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ»، خداوند ان معرفت بزبان اشارت گفته‏اند، در معنى این آیت، رشده ما کاشف به روحه قبل ابداعها قالبه، من تجلى الحقیقة.
ابراهیم خلیل هنوز در کتم عدم بود که خیاط لطف صدره توحید وى دوخته بود، هنوز قدم در دائره وجود ننهاده بود که پیلور فضل شربت نوشاگین وى آمیخته بود، لا جرم چون در وجود آمد هم در بدایت نشو او آفتاب خلّت تابیدن گرفت ینابیع علوم و حکم در صحن سینه او گشادند، نور هدایت در حال صبى تحفه نقطه وى گردانیدند، کمر کرامت بر میان او بستند او را بمحلى رسانیدند که مقدّسان ملأ اعلى انامل تعجب در دهن حیرت گرفتند گفتند: الهنا جانهاى ما در غرقابست از آن الطاف کرم و انواع تخصیص که از جناب جبروت روى بخلیل نهاده، تا از درگاه عزّت ذى الجلال ندا آمد که: اى ملأ اعلى اگر ما آن آتش که در کانون جان خلیل نهان کرده‏ایم بصحرا آریم از شرر آن کونین و عالمین بسوزیم، آن مهجور درگاه عزّت نمرود خاکسار خواست که ملک خلّت خلیل بر هم شکند و سپاه عصمت وى را منهزم کند، آتشى افروخت که تا خلیل را بسوزد و جز جان و دل خود را در آن آتش کباب نکرد، و جز قاعده دولت خویش خراب نکرد، آن ساعت که خلیل را بآتش انداختند و آتش برو بستان گشت او در میان آن ریاض و انوار و ازهار تکیه زده و نظاره صنع الهى میکرد که دخترى از آن نمرود بر بام کوشک آمد اطلاع بگیرد خلیل را دید بر آن هیأت در آن تنعم آسوده نشسته، روى سوى آسمان کرده گفت یا اله الخیل ما الطفک بخلیلک کن بى لطیفا. اى خداى خلیل در خلیل خود نظر لطف کرده‏اى بلطف خود نواخت بر وى نهاده‏اى یک نظر لطف نیز در کار من بیچاره کن و نعمت خود بر من تمام کن، آن مخدّره را بر دیدار خلیل وقت خوش گشت درد عشق دین ناگاه سر از نقطه جان وى بر زد، در خاک حسرت مى‏غلتید و با وقت خویش ترنّمى مى‏کرد، هرگز کسى از حواشى آن سراى آواز آن مخدّره نشنیده بود خدم و حواشى دویدند و نمرود را خبر کردند گفتند: ایها الملک جنّت الحرّة. اى ملک تعجیل کن که دخترت دیوانه گشته در خاک مى‏غلتد و فریاد مى‏کند و جامه بر خود پاره میکند نمرود پاى تهى از تخت خویش بیامد تا ببالین دختر، چون بر بالین او نشست دختر بگوشه مقنعه روى خویش از پدر بپوشید گفت: اى پدر سر و طلعت تو جنابت کفر دارد و این دیده من طهارت یافته از مشاهده خلیل اللَّه، نباید که دیگر بآن ملوّث شود. گفت اى ماهروى پدر خلیل اللَّه کیست؟ گفت: ابراهیم. نمرود چون این سخن بشنید دو دست بر فرق خویش زد گفت ما آتشى برافروختیم که ابراهیم را در آن بسوزیم، ندانستیم که دل و جان خویش را در آن کباب میکنیم. گفت اى دختر اگر دیوانه گشته‏اى تا بغل و زنجیرت ببندند؟ گفت چون از اغلال و انکال دوزخ نجات یافتم بغل آهنین تو اندوه نخورم، گفت اى دختر اگر جز ز من خدایى دیگر گیرى ترا هلاک کنم. گفت: الّذى خلقنى فهو الهى. خداى من اوست که مرا آفرید، نسب تو و مشتى خاکست اگر خواهى بکش و اگر خواهى بگذار این جان پاک از این مشکاة آلوده بنسب نمرودى بل تا بر آید، او مرغیست تا بر کدام درخت آشیانه مى‏یابد. اى جوانمرد کسى که در حرم عنایت ازلى شد هرگز غوغاى محنت ابدى گرد دولت سرمدى او نگردد. دختر همان نظاره میکرد که پدر کرد، دختر را سبب هدایت بود و پدر را شقاوت بیفزود. وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ.
«قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً» اصحاب معارف و ارباب حقایق را درین آیت رمزى دیگر است، گفتند این ندا آتشى است که در کانون جان خلیل تعبیه بود چون نمرود او را در منجنیق نهاد خلیل نیز سرّ خویش در منجنیق مشاهدت نهاد، راست که بنزدیک آتش نمرود رسید از سوز شهود حق خواست که آه کند و آتش نمرود را تباه کند، ندا آمد که: «یا نارُ» اى آتش شهودى! «کُونِی بَرْداً» بر آتش نمرودى سرد باش سلطنت خود بر وى مران که ما قضا کرده‏ایم که از میان آتش بستانى پر از هار و انوار بر آریم کرامت خلیل خود را و اظهار معجزه وى را و اگر تو آن را تباه کنى‏ بستان نباشد و معجزه پیدا نگردد، سرد باش بر آتش نمرودى تا بستان پدید آید، سلامت باش بر ابراهیم تا معجزه پدید آید. لطیفه دیگر شنو ازین عجبتر، نفس تو بر مثال نمرود است و هواء نفس آتش است و آن دل سوخته تو خلیلست.
نفس آتش هوى بر افروخته و دل را با سلاسل مکر و اغلال شهوت در منجنیق معاصى نهاده و بآتش هوى انداخته هنوز یک گام نارفته که عقل چون شیفتگان مى‏آید بچاکرى دل که: هل لک من حاجة؟ دل جواب میدهد: امّا الیک فلا. اى عقل یاد دارى که ترا گفتند بیا بیامدى گفتند برو برفتى گفتند تو کیستى فرو ماندى؟ آن روز راه بخود ندانستى امروز بمن چون دانى راست؟ چون دل بآتش هوى فرو آید فرمان در آید که: «یا نارُ کُونِی بَرْداً» اى آتش هوى سرد باش بر دل که او خود سوخته محنت ماست، ففى فؤاد المحبّ نار هوى.
سوخته را دیگر باره نسوزند. چون آتش هوى را این فرمان آید در ساعت فرو میرد و از میان جان عارف بوستانى عجب پدید آید با صد هزار بدایع و لطائف انواع ازهار و اشجار پر ثمار، بر هواى بوستان سحاب افضال مى‏ریزد باران اقبال، بر نفس باران کفایت تا ازو طاعت و وفا روید، بر دل باران هدایت تا ازو شوق و صفا روید، بر زبان باران لطافت تا ازو حمد و ثنا روید، بر چشم باران کرامت تا ازو رؤیت و لقا روید.
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۶
ز کشت و پیچ این شلوار رنگین
خرامان رفتن و این وضع سنگین
کند مجبور فایز را در آخر
که مجنون‌وار خارج گردد از دین
رهی معیری : چند قطعه
باغبان ملک
ای باغبان طرفه که خواهی به دست عدل
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
در باغ ملک ره چه دهی موش کور را
از خرسهای بیشه نزدیک غافلی
لیکن، کشی به بند شغالان دور را
دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش
گرگان به خلق بسته طریق عبور را
جمعی که فارغ اند ز اندوه دیگران
کرده به خلق، غمکده بزم و سرور را
ای خواجه پاس دار که در روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
رهی معیری : چند قطعه
پل دختر - شمارهٔ ۱
حمید، تازه جوان و شکفته رو شده است
مگر به چشمه حیوان تنش فرو شده است
سرشک بیوه زنان سهم ساعد است ولی
گشایش پل دختر نصیب او شده است
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
تیر و کمان گرفته ای، سوی شکار میروی
صید تواند عالمی، بهر چه کار میروی؟
جانب صید گه شدی، همره خویش بر مرا
بی سگ خویشتن مرو، چون بشکار میروی
وه! چه سوار طرفه ای! کز سر مهر پیش تو
چرخ پیاده می رود چون تو سوار میروی
چون گذری بچشم من بر مژه ها قدم منه
چند بپای همچو گل بر سر خار میروی؟
شد تن زار من چو خس، بهر خدا، تو ای صبا
همره خود ببر مرا، گر بر یار میروی
ای دل خاکسار من، کی تو بگرد او رسی؟
کز پی بادپای او همچو غبار میروی
یار چو بر قفای خود هیچ نگه نمیکند
چند، هلالی، از پیش بیخود و زار میروی؟
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳
عصا بر گرفتن نه معجز بود
همی اژدها کرد باید عصا
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۵
خدایگانا امشب نشاط ساز بدانک
پدرش ز آهن بودست و مادرش حجرست
بصورت شجری و ز خفچه او را برگ
که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجرست
زبانهاش چو شمشیر های زر اندود
کزو بجان خطرست ، ار چه زرّ بی خطرست