عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
روی پنهان کن که آرام دل ازمن می بری
هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری
این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی
می نیارامی وآرام دل ازمن می بری
گفته ای نزد توآیم بر من این منت منه
گر بیایی زآب چشمم در بدامن می بری
ور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیست
کز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بری
بارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفا
ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بری
درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را
کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بری
زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن
آتش لاله نشاندی وآب سوسن می بری
درشب تیره بتابی بر دلم از راه چشم
همچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بری
دوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده اند
درعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بری
سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن
در بدریا می فرستی زر بمعدن می بری
هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری
این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی
می نیارامی وآرام دل ازمن می بری
گفته ای نزد توآیم بر من این منت منه
گر بیایی زآب چشمم در بدامن می بری
ور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیست
کز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بری
بارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفا
ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بری
درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را
کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بری
زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن
آتش لاله نشاندی وآب سوسن می بری
درشب تیره بتابی بر دلم از راه چشم
همچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بری
دوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده اند
درعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بری
سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن
در بدریا می فرستی زر بمعدن می بری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
دل در غم چون تو بی وفایی
در بستم و می کشم جفایی
عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمی کنی وفایی
هرروز بهر کسیت میلی
هر لحظه بدیگریت رایی
گر نیست دل تو راست باما
می زن بدروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را بجایی
در کوی خود ار ببینی اورا
از ما برسان بدو دعایی
دردل غم غیر تست ای دوست
در خانه کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقله غم تو داده
آیینه روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
در بستم و می کشم جفایی
عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمی کنی وفایی
هرروز بهر کسیت میلی
هر لحظه بدیگریت رایی
گر نیست دل تو راست باما
می زن بدروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را بجایی
در کوی خود ار ببینی اورا
از ما برسان بدو دعایی
دردل غم غیر تست ای دوست
در خانه کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقله غم تو داده
آیینه روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ابونصر پارسی و شرح گرفتاری
از پس من غمست و پیش غم است
ز بر من نمست و زیر نم است
این دل بسته خسته درد است
وین تن خسته بسته الم است
عجبا هر چه بیش می نالم
مرمرا رنج بیش و صبر کم است
بی شمار انده است بر من جمع
این بلا بین کزین شمرده دم است
آتش طبع و دود نیاز
همه از پخت دوزخ شکم است
به فزازنده سپهر بلند
وین شگفت این بزرگتر قسم است
که همه وجه بر من مسکین
از همه کس تعدی و ستم است
چه توان کرد کانچه بود و بود
بوده حکم و رفته قلم است
قصه خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است
خواجه بونصر پارسی که چو مهر
به همه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده عجم است
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقر است
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
به بر شهریار محترم است
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است
دل بدان خوش همی کنم کآخر
به حقیقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تاشمن در پرستش صنم است
ز بر من نمست و زیر نم است
این دل بسته خسته درد است
وین تن خسته بسته الم است
عجبا هر چه بیش می نالم
مرمرا رنج بیش و صبر کم است
بی شمار انده است بر من جمع
این بلا بین کزین شمرده دم است
آتش طبع و دود نیاز
همه از پخت دوزخ شکم است
به فزازنده سپهر بلند
وین شگفت این بزرگتر قسم است
که همه وجه بر من مسکین
از همه کس تعدی و ستم است
چه توان کرد کانچه بود و بود
بوده حکم و رفته قلم است
قصه خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است
خواجه بونصر پارسی که چو مهر
به همه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده عجم است
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقر است
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
به بر شهریار محترم است
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است
دل بدان خوش همی کنم کآخر
به حقیقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تاشمن در پرستش صنم است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - توسل به علی خاص در زمان گرفتاری
ای خاصه شاه شرق فریاد
چرخم بکشد همی ز بیداد
نا بسته دری ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد
بی محنت نیستم زمانی
مادر ز برای محنتم زاد
زین رنج که هست بر تن من
بگدازد سنگ سخت و پولاد
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام درین زاد
شاگردی روزگار کردم
از بهر چرا نگشتم استاد
داند که نکرده ام گناهی
آن کس که خلاص خواهدم داد
درویشی و نیستی ز لوهور
بر کند و به حضرتم فرستاد
نان پاره خویشتن بجستم
از شاه ظهیر دولت و داد
این رنگ به جز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد
از بهر خدای دست من گیر
کز پای تن من اندر افتاد
جورست ز روزگار بر من
ای حاکم روزگار فریاد
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
وی ابر نبوده چون کفت راد
نه داشت ثبات حزم تو کوه
نه یافت مضای عزم تو باد
خسرو به تو کامگار دولت
دولت به تو استوار بنیاد
دانم بر تو نیم فراموش
زیرا که به مدح هستیم یاد
بنده شومت درم خریده
زین حبس گرم کنی توآزاد
تا پیش صفر بود محرم
تا از پس تیر هست مرداد
از دولت و بخت شاد بادی
وانکس که به تو نه شاد ناشاد
این رنج که هست بر زیادت
بر دیده و جان دشمنت باد
چرخم بکشد همی ز بیداد
نا بسته دری ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد
بی محنت نیستم زمانی
مادر ز برای محنتم زاد
زین رنج که هست بر تن من
بگدازد سنگ سخت و پولاد
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام درین زاد
شاگردی روزگار کردم
از بهر چرا نگشتم استاد
داند که نکرده ام گناهی
آن کس که خلاص خواهدم داد
درویشی و نیستی ز لوهور
بر کند و به حضرتم فرستاد
نان پاره خویشتن بجستم
از شاه ظهیر دولت و داد
این رنگ به جز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد
از بهر خدای دست من گیر
کز پای تن من اندر افتاد
جورست ز روزگار بر من
ای حاکم روزگار فریاد
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
وی ابر نبوده چون کفت راد
نه داشت ثبات حزم تو کوه
نه یافت مضای عزم تو باد
خسرو به تو کامگار دولت
دولت به تو استوار بنیاد
دانم بر تو نیم فراموش
زیرا که به مدح هستیم یاد
بنده شومت درم خریده
زین حبس گرم کنی توآزاد
تا پیش صفر بود محرم
تا از پس تیر هست مرداد
از دولت و بخت شاد بادی
وانکس که به تو نه شاد ناشاد
این رنج که هست بر زیادت
بر دیده و جان دشمنت باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - شکوه از حبس و زندان
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانه اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهره تذرو شود
چو تیره شب را هم گونه غراب کنند
تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند
دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بی کس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدف وار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا
به رنج در دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر برو کباب کنند
ز درد و وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کورا
ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند
روان شوند سبک بچگان دیده من
به زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب بافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمه شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شده ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حمله شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پرده سحاب کنند
به گردم اندر چندین حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شدست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
روا بود که زمن دشمنان براندیشند
حذر ز آتش تر بهر التهاب کنند
سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیده اند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را همی عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
بکشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کار کرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل ها بودم گر به حق حساب کنند
همه خزانه اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهره تذرو شود
چو تیره شب را هم گونه غراب کنند
تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند
دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بی کس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا با من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدف وار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن زنند بر دریا
به رنج در دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر برو کباب کنند
ز درد و وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کورا
ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند
روان شوند سبک بچگان دیده من
به زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب بافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمه شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شده ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حمله شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پرده سحاب کنند
به گردم اندر چندین حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شدست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
روا بود که زمن دشمنان براندیشند
حذر ز آتش تر بهر التهاب کنند
سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیده اند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را همی عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
بکشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کار کرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل ها بودم گر به حق حساب کنند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در شکایت از تیره روزی خویش گوید
دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد
چو نو عروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
به جز که محنت من نزد من همی پاید
لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه برباید
فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد
کنون که می دهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
و گر بنالم گویند ژاژ می خاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نبگشاید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد
چو نو عروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
به جز که محنت من نزد من همی پاید
لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه برباید
فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد
کنون که می دهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
و گر بنالم گویند ژاژ می خاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نبگشاید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - شکایت
فریاد مرا زین فلک آئینه کردار
کائینه بخت من از او دارد زنگار
آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار
گویی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش به جهان نیست پدیدار
از گنبد دوار همی خیره بمانم
بس کس که چو من خیره شد از گنبد دوار
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار
کوهیم که می پاره نکردیم ز سختی
بادیم که می مانده نگردیم ز رفتار
ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی
وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار
وانگاه به کردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار
یک فوج همی بینم گم کرده ره خویش
و ایام پریشان ز جهالت چو شب تار
یک قوم همی بینم در خواب جهالت
پیکار ز دانش بر دانش پیکار
هنجار همی بینند از شعر من آری
بینند ز انجم به شب تاری هنجار
چون کژدم خفته شده در بیغله مشغول
بینند خیالاتی در بیهده هموار
من چون ز خیالات بری گشته ام آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار
یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افروخته از کبر سر و ساخته بازار
پس چونکه سرافکنده و رنجور بماندست
هر شاخ که از میوه و گل کشت گرانبار
این شعر من از رغم عدو گفتم از ایرا
تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار
هیهات عدو هست نم شب که شود زو
روی گل و چشم شکفه تازه و بیدار
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شوآن نم او جمله به یکبار
بدخواه بگرید چو بخندد به معانی
از گریه نوک قلمم دفتر اشعار
کائینه بخت من از او دارد زنگار
آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار
گویی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش به جهان نیست پدیدار
از گنبد دوار همی خیره بمانم
بس کس که چو من خیره شد از گنبد دوار
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار
کوهیم که می پاره نکردیم ز سختی
بادیم که می مانده نگردیم ز رفتار
ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی
وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار
وانگاه به کردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار
یک فوج همی بینم گم کرده ره خویش
و ایام پریشان ز جهالت چو شب تار
یک قوم همی بینم در خواب جهالت
پیکار ز دانش بر دانش پیکار
هنجار همی بینند از شعر من آری
بینند ز انجم به شب تاری هنجار
چون کژدم خفته شده در بیغله مشغول
بینند خیالاتی در بیهده هموار
من چون ز خیالات بری گشته ام آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار
یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افروخته از کبر سر و ساخته بازار
پس چونکه سرافکنده و رنجور بماندست
هر شاخ که از میوه و گل کشت گرانبار
این شعر من از رغم عدو گفتم از ایرا
تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار
هیهات عدو هست نم شب که شود زو
روی گل و چشم شکفه تازه و بیدار
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شوآن نم او جمله به یکبار
بدخواه بگرید چو بخندد به معانی
از گریه نوک قلمم دفتر اشعار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - به ابوالفرج نصر بن رستم نوشته است
ای کینه ور زمانه غدار خیره سار
بر خیره تیره کرده به ما بر تو روزگار
هر هفته انده دگر آری به روی ما
رنجی دگر به هر گه در لیل و در نهار
یک روز راحتی و یکی هفته رنج و غم
یک ماه برقراری و یک سال بی قرار
بر بندگان اگر بستیزست کار تو
بر خواجه عمید چرایی ستیزه کار
بر نصر رستم از چه ستمگار گشته ای
در مهتری نبود ستمگر به هیچ کار
آن بوالفرج که داد جهان را ز غم فرج
اکنون هم از جهان تو برآری همی دمار
آن مهتری که دستش دریای قلزم ست
دریا کنار مانده او راست بر کنار
ای چون مه چهارده در کاهش و کمی
مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار
ماه ار همه تمام نکاهد هر آنچه هست
آخر برآید از فلک از چه نزار و زار
آخر فزون شود که فزونی ز کاستیست
وز پستی آردش بر بلندی ده و چهار
جویی که آب رفته بود روزی اندرو
آخر هم اندرو کند آن آب رهگذار
این گردش فلک نه همه بر نحوست است
آخر سعادتیست در این اختر و مدار
آخر به کام دل برسی و هوای دل
آخر زمانه با تو کند باز افتخار
ای روزگار خواجه اگر خواجه جو شدی
باز آی باز خواجه و او را به پای دار
دانی که کامگارتر از تو نبود کس
در مرتبت زهر که صغارند و از کبار
خارا خمیر گشت به فرمان او همی
سهمش پدید کرد ز دریا همی غبار
عدلش همی بشست ز دندان مار زهر
فضلش همی برست گل از خاک خشت و خار
ای رای تو بر اسب زمانه سوار نیک
هر چند خود زمانه به ما بود بر سوار
از فر و از سعادت اندر دیار هند
فرشی فکنده ای تو کس از جود پود و تار
امید ما همه به همان روزگار تست
یارب تمام کن تو امید امیدوار
هر چند بارهای گران بر زمین بسیست
آخر چو حلم تو نکشیدست هیچ بار
آمد گه برآمدن آفتاب تو
تا کی ز بام صبح برآید ز کوهسار
ناگه شعاع روی تو بدرخشد ای عمید
خشنود گردد از تو همه ملک هوشیار
ای آنکه از نکویی و از نام نیک تو
بس مرد شوربخت که گشتست بختیار
ای دستگیر شاعر ممدوح با فتوح
ای حق شناس مهتر و حقدار حقگزار
دانی که بنده را بر تو حق خدمتست
آن خدمتی که ماند ز من تا گه شمار
از بنده یادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار
از غلظتی و وصلت غلظت همی کند
مر را بزرگ و نکو نام و نامدار
اندیشه برات دهی چون نداشتی
دادی به بنده صلت و شد کار چون نگار
شرح برات بنده به بوبکر گفته شد
طوسی که نیستش به نیشابور و طوس یار
تا آب و آتش آید پیدا همی ز ابر
تا خاک را غبار بود ابر را بخار
عز و بقات باد و سرت سبز و تن درست
دلشاد و شادکام و تن آباد و شادخوار
مسپار دل به انده و گیتی همی سپر
مگذر تو از جهان و جهان خوش همی گذار
بر خیره تیره کرده به ما بر تو روزگار
هر هفته انده دگر آری به روی ما
رنجی دگر به هر گه در لیل و در نهار
یک روز راحتی و یکی هفته رنج و غم
یک ماه برقراری و یک سال بی قرار
بر بندگان اگر بستیزست کار تو
بر خواجه عمید چرایی ستیزه کار
بر نصر رستم از چه ستمگار گشته ای
در مهتری نبود ستمگر به هیچ کار
آن بوالفرج که داد جهان را ز غم فرج
اکنون هم از جهان تو برآری همی دمار
آن مهتری که دستش دریای قلزم ست
دریا کنار مانده او راست بر کنار
ای چون مه چهارده در کاهش و کمی
مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار
ماه ار همه تمام نکاهد هر آنچه هست
آخر برآید از فلک از چه نزار و زار
آخر فزون شود که فزونی ز کاستیست
وز پستی آردش بر بلندی ده و چهار
جویی که آب رفته بود روزی اندرو
آخر هم اندرو کند آن آب رهگذار
این گردش فلک نه همه بر نحوست است
آخر سعادتیست در این اختر و مدار
آخر به کام دل برسی و هوای دل
آخر زمانه با تو کند باز افتخار
ای روزگار خواجه اگر خواجه جو شدی
باز آی باز خواجه و او را به پای دار
دانی که کامگارتر از تو نبود کس
در مرتبت زهر که صغارند و از کبار
خارا خمیر گشت به فرمان او همی
سهمش پدید کرد ز دریا همی غبار
عدلش همی بشست ز دندان مار زهر
فضلش همی برست گل از خاک خشت و خار
ای رای تو بر اسب زمانه سوار نیک
هر چند خود زمانه به ما بود بر سوار
از فر و از سعادت اندر دیار هند
فرشی فکنده ای تو کس از جود پود و تار
امید ما همه به همان روزگار تست
یارب تمام کن تو امید امیدوار
هر چند بارهای گران بر زمین بسیست
آخر چو حلم تو نکشیدست هیچ بار
آمد گه برآمدن آفتاب تو
تا کی ز بام صبح برآید ز کوهسار
ناگه شعاع روی تو بدرخشد ای عمید
خشنود گردد از تو همه ملک هوشیار
ای آنکه از نکویی و از نام نیک تو
بس مرد شوربخت که گشتست بختیار
ای دستگیر شاعر ممدوح با فتوح
ای حق شناس مهتر و حقدار حقگزار
دانی که بنده را بر تو حق خدمتست
آن خدمتی که ماند ز من تا گه شمار
از بنده یادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار
از غلظتی و وصلت غلظت همی کند
مر را بزرگ و نکو نام و نامدار
اندیشه برات دهی چون نداشتی
دادی به بنده صلت و شد کار چون نگار
شرح برات بنده به بوبکر گفته شد
طوسی که نیستش به نیشابور و طوس یار
تا آب و آتش آید پیدا همی ز ابر
تا خاک را غبار بود ابر را بخار
عز و بقات باد و سرت سبز و تن درست
دلشاد و شادکام و تن آباد و شادخوار
مسپار دل به انده و گیتی همی سپر
مگذر تو از جهان و جهان خوش همی گذار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - ناله از گرفتاری
چو گوگرد زد محنتم آذرنگ
که در خاکم افکند چو بادرنگ
همی هر زمان اژدهای سپهر
ز دورم بدم درکشد چون نهنگ
برآورد بازم بر آن کوهسار
که بگرفت چنگم ز خرچنگ چنگ
همی گوید ای طالع سرنگون
چرایی همه ساله با من به جنگ
خداوند تو بادپایست و من
ازو مانده زینگونه ام پای لنگ
ازین اختران او شتابنده تر
تنم را چرا داد چندین درنگ
شد از ظلمت خانه ام چشم کور
شد از پستی پوششم پشت تنگ
درین سمج هرگز نگنجیدمی
به صد چاره و جهد و نیرنگ و رنگ
گرم تن نگشتی ازینسان نزار
ورم دل نبودی ازینگونه تنگ
چه کردم من ای چرخ کز بهر من
کشی اسب کین را همی تنگ تنگ
نه همخانه آهوان بوده ام
که همخوابه ام کرده ای با پلنگ
همی تا کیم کرد باید نگاه
به پشت و بدخش غیلواژ و رنگ
ز عمرم چه لذت شناسی که هست
طعامم کبست و شرابم شرنگ
دو گونه نوا باشدم روز و شب
ز آواز زاغ و ز بانگ کلنگ
چه مایه طرب خیزد آن را ز دل
که او را ازینسان بود نای و چنگ
بترسم همی کز نم دیدگان
زند روی آیینه طبع زنگ
چرا ناسپاسی کنم زین حصار
چو در من بیفزود فرهنگ و هنگ
همی شاه بندم کند هست فخر
همی روزگارم زند نیست ننگ
هنرهای طبعی پدیدار شد
تنم را ازین انده و آذرنگ
ز زخم و تراشیدن آید پدید
بلی گوهر تیغ و نقش خدنگ
نشد سنگ من موم ازین حادثه
نه آب من از گرد شد تیره رنگ
ازیرا که بر من بلا و عنا
چو آبست و چون گرد بر موم و سنگ
یقین دان تو مسعود کاین شعر تو
یکی سنگ شد در ترازوی سنگ
که در خاکم افکند چو بادرنگ
همی هر زمان اژدهای سپهر
ز دورم بدم درکشد چون نهنگ
برآورد بازم بر آن کوهسار
که بگرفت چنگم ز خرچنگ چنگ
همی گوید ای طالع سرنگون
چرایی همه ساله با من به جنگ
خداوند تو بادپایست و من
ازو مانده زینگونه ام پای لنگ
ازین اختران او شتابنده تر
تنم را چرا داد چندین درنگ
شد از ظلمت خانه ام چشم کور
شد از پستی پوششم پشت تنگ
درین سمج هرگز نگنجیدمی
به صد چاره و جهد و نیرنگ و رنگ
گرم تن نگشتی ازینسان نزار
ورم دل نبودی ازینگونه تنگ
چه کردم من ای چرخ کز بهر من
کشی اسب کین را همی تنگ تنگ
نه همخانه آهوان بوده ام
که همخوابه ام کرده ای با پلنگ
همی تا کیم کرد باید نگاه
به پشت و بدخش غیلواژ و رنگ
ز عمرم چه لذت شناسی که هست
طعامم کبست و شرابم شرنگ
دو گونه نوا باشدم روز و شب
ز آواز زاغ و ز بانگ کلنگ
چه مایه طرب خیزد آن را ز دل
که او را ازینسان بود نای و چنگ
بترسم همی کز نم دیدگان
زند روی آیینه طبع زنگ
چرا ناسپاسی کنم زین حصار
چو در من بیفزود فرهنگ و هنگ
همی شاه بندم کند هست فخر
همی روزگارم زند نیست ننگ
هنرهای طبعی پدیدار شد
تنم را ازین انده و آذرنگ
ز زخم و تراشیدن آید پدید
بلی گوهر تیغ و نقش خدنگ
نشد سنگ من موم ازین حادثه
نه آب من از گرد شد تیره رنگ
ازیرا که بر من بلا و عنا
چو آبست و چون گرد بر موم و سنگ
یقین دان تو مسعود کاین شعر تو
یکی سنگ شد در ترازوی سنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - ستایش رئیس ابوالفتح بی عدیل و شکایت از گرفتاری
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چگویم چگونه بود
همچون نیازتیره و همچون امل طویل
کف الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم درو نخفت و نخسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ را دست در جهان
با او چرا بخوابی باشد فلک بخیل
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشه ام به ضعیفی چرا کشید
گردون به سلسله در پایم چو شیر و پیل
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی برم شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم وار
گه در شود در آتش دلم راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زر دست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
ز آن دو رخ منقش وز آن دیده کحیل
چون نوحه ای برآرم یا ناله ای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز جور زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیر قدر قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سیدابوالفتح بی عدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهذب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی از حال مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندر نه ای بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافی ترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیده روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندیست بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جانست مر مرا
باشم تو را به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چگویم چگونه بود
همچون نیازتیره و همچون امل طویل
کف الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم درو نخفت و نخسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ را دست در جهان
با او چرا بخوابی باشد فلک بخیل
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشه ام به ضعیفی چرا کشید
گردون به سلسله در پایم چو شیر و پیل
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی برم شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم وار
گه در شود در آتش دلم راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زر دست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
ز آن دو رخ منقش وز آن دیده کحیل
چون نوحه ای برآرم یا ناله ای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز جور زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیر قدر قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سیدابوالفتح بی عدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهذب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی از حال مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندر نه ای بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافی ترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیده روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندیست بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جانست مر مرا
باشم تو را به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - هم در آن موضوع و توسل به خواجه بونصر
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی زلت و بی گناه محبوسم
بی علت و بی سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بی تربیت طبیب رنجورم
بی تقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالعست منحوسم
غمخوارم و اخترست خونخوارم
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونتری از دی
وامسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامتست طبع من
حرفیست هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریه سخت و ناله زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم
بندیست گران به دست و پایم در
شاید که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمی دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آنست خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه ست مدح او
در مرسله های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعا گویش
در هستی ایزدست انکارم
گر نه به ثنای او گشایم لب
بسته ست مان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بی یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی زلت و بی گناه محبوسم
بی علت و بی سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بی تربیت طبیب رنجورم
بی تقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالعست منحوسم
غمخوارم و اخترست خونخوارم
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونتری از دی
وامسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامتست طبع من
حرفیست هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریه سخت و ناله زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم
بندیست گران به دست و پایم در
شاید که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمی دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آنست خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه ست مدح او
در مرسله های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعا گویش
در هستی ایزدست انکارم
گر نه به ثنای او گشایم لب
بسته ست مان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بی یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۷ - مدح محمد وزیر و شرح گرفتاری خویش
بیار آن مه دیده و مهر جان
که بنده ست و چاکرورا این و آن
از آن ماه پرورده مهر بخت
که از ماه تن دارد از مهر جان
چو بر کف گرفتیش گویی مگر
همی بر سمن بشکفد ارغوان
چو بر لب نهادیش گوید خرد
مگر آب نار است یا ناردان
ازو کس دهان ناف آهو نکرد
که نه زهره بستد ز شیر ژیان
چنان باشد اول که گویی مگر
ز سستی تنش را برآید روان
چنان گردد آخر که گویی تنش
دو دل دارد از باب زور و توان
چو گردد جوان پیر بوده چمن
می پیر زیبد ز دست جوان
زمین را ز دیبا بیاراستند
که روید همی لاله و ضیمران
سر کوه با افسر اردشیر
تن باغ با کسوت اردوان
چو افعی بپیچد همی شاخ از آنک
زمرد همی خیزد از خیزران
اگر دیده او شکوفه است زود
شود گفته چون دیده افعوان
چو شد زعفران بیز نگشاد هیچ
دهان را به خنده همی بوستان
کنون لب ز خنده نبندد همی
چو دامن تهی گشتش از زعفران
مرا ای به حسن تو خوبی ضمین
به مهر تو جانیست کرده ضمان
بهار ار نباشد مرا باک نیست
که قد تو سروست و روی ارغوان
تو ماهی و صدر من از تو فلک
تو حوری و بزم من از تو جنان
چو برداشتی جام روشن نبید
تو آن را قرین مه و زهره خوان
چو خرچنگم و شادی افزایدم
بلی چون کند ماه و زهره قران
بده می که تا یاد آید مرا
ز شبدیز در زیر بر گستوان
چو نازی به عزم شکار عدو
چو دیوی به زیر شهاب سنان
چو چرخی روان در طلوع و غروب
چو کوهی دوان در ضراب و طعان
کمانش دو پایست و تیرش دو دست
ولیکن به جستن چو تیر از کمان
ز سمش همی در کف نعل بند
شکسته شود پتک های گران
به داس آنچه بر دارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان
همی سایه با او برابر رود
گه سبق اگر نه ببردی رهان
به دریای خون کشتی جانور
رکاب و عنان لنگر و بادبان
بجنبد چو کوه ار بداری رکاب
بپرد چو باد ار گذاری عنان
نه کشتیست ابریست بارانش خوی
برو تازیانه ست باد بزان
خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان
یکی پرنیان رنگ پرنده ای
که سندانست با زخم او پرنیان
چو از آتش نعل آهن تنان
ز گرد سپه سر برآرد دخان
تو گویی که در بوته کارزار
زبرجد همی حل کند بهرمان
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان
ز چیزی که حس یقین عاجزست
نیابد عقل و گمان وصف آن
صفت چون کنم گوهری را که او
فزون از یقین است و دور از گمان
شد آسوده از قبضه او کفم
از آنم چنین رنجه و ناتوان
کنون لعبتی تیزتگ بایدم
که انگشت من باشدش زیر ران
دل ما نهانست و رازش پدید
دل او گشادست و رازش نهان
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان
پس او ضد ما آمد اندر سخن
که بسته دهانست و کفته زبان
اگر دو زبانست نمام نیست
در آن دو زبانیش عیبی مدان
که او ترجمان زبان و دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان
اگر استخوانیست از شکل و رنگ
چرا گشت ازو خون تیره روان
به فر همایست لیکن همای
نیارد ز منقار سود و زیان
همای استخوان خورد و هرگز که دید
که فر هما آید از استخوان
چو مرغیست در بوستان خرد
سراینده نامه باستان
اگر ممکنستی به حق خدای
من از دیدگان سازمش آشیان
ازیرا که در مدح خاص ملک
جهانی به هم برزند یک زمان
محمد که رایش مه از آفتاب
محمد که جاهش بر از آسمان
شرف گوهر خدمتش را به طوع
چو جزع یمانست بسته میان
کم از پایه قدر او هفت چرخ
کم از مایه خشم او هفتخوان
نهان گرددی قرص گیتی فروز
اگر گرددی همت او عیان
زهی رای تو مایه هر مثل
زهی جود تو اصل هر داستان
نه یکساله عمر تو گشته ست چرخ
نه یکروزه جود تو دادست کان
دهان و کفت ابر و خورشید شد
که آن در نثارست و این زرفشان
نه این از پی آن ببیند اثر
نه این از ره آن بیابد نشان
چو جاه تو شد عدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیدبان
شود در پی راه بخل و نیاز
سخا و عطای تو در هر مکان
ز جود تو چون گشت مال و نیاز
شکسته سپاه و زده کاروان
نخواهی ثنا تا عطاهای تو
ستانندگان را بود رایگان
نجویی همی مایه را هیچ سود
زهی سخت بی باک بازارگان
عیار سخا را به عامه شمر
چو حملان بر آن افکند امتنان
تو یک عیب داری و خالی ز عیب
نباشد مگر ایزد مستعان
بگفتم همه عیب اینست و بس
که جودست بر گنج تو قهرمان
تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازی شبان
جهان بزرگی تو نشگفت اگر
عطای تو گنجی بود شایگان
به وصف تو ای کرده وصفت ملک
به مدح تو ای گفته مدحت جهان
ز معنی همی آن فراز آمدم
که لفظش نگنجد همی در دهان
بترسد همی کشتی نظم من
که دریای مدحت ندارد کران
به سازنده آسمان و زمین
طرازنده نوبهار و خزان
که از بهر بخشش نگویم ثنا
تو را ای به بخشش زمین و زمان
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان
فزونست ده سال تا من کنون
نه با دوستانم نه با دودمان
نه دل بیندم لذت نوبهار
نه تن یابدم نعمت مهرگان
من آن خوارم اندر جهان ای شگفت
که نیکو نگه داردم پاسبان
به حصن حصین اندرم آرزوست
که بینند حصن حصینم حصان
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس همزبان
ز نامم دهانشان بسوزد مگر
که هرگز نگفتند چون شد فلان
اگر مرده ام هم بباید کفن
وگر زنده ام هم بیرزم به نان
اگر گوهرم چند خواهد گرفت
عیارم چو زر این سپهر کیان
چه درآتش حبس بگدازدم
نه بر سنگ گوهر کنند امتحان
مرا جای کوهست و اندوه کوه
تنم در میان دو کوه کلان
فلک بر سرم اژدهایی نگون
زمین زیر من شرزه شیر ژیان
نه در زیر دندان آن تن ضعیف
نه با زخم چنگال این دل جبان
به رنج ار بکاهم ننالم ز غم
ز چرخ ار بمیرم نخواهم امان
چو کورست گردون چه خیر از هنر
چو کرست گردون چه سود از فغان
نه روز و شب این روزگار ابلقست
سرشتست در طبع ابلق خران
زمانه که با چون منی بد کند
چرا خواندش عقل بسیار دان
وگر چرخ کرد این بدیها چرا
بدین گشت با چرخ همداستان
جهان را چو من هیچ فرزند نیست
به من بر چرا گشت نامهربان
همه کام دلخواه از اقبال بین
همه داد سر بر ز دولت ستان
ز رای تو قدر تو چون مهر و ماه
ز خوی تو صدر تو چون مشک و بان
مبیناد عمر تو بوی فنا
مبیناد جاه تو روی هوان
به دولت به ناز و چو دولت به پای
ز نعمت به بال و چو نعمت بمان
به هر باغ چهرت چو گل تازه روی
به هر بزم طبعت چو مل شادمان
ز اقبال و افضال هر ساعتی
طریقی گشای و نهالی نشان
چو اختر همه تازگی ها بیاب
چو گردون همه آرزوها بران
که بنده ست و چاکرورا این و آن
از آن ماه پرورده مهر بخت
که از ماه تن دارد از مهر جان
چو بر کف گرفتیش گویی مگر
همی بر سمن بشکفد ارغوان
چو بر لب نهادیش گوید خرد
مگر آب نار است یا ناردان
ازو کس دهان ناف آهو نکرد
که نه زهره بستد ز شیر ژیان
چنان باشد اول که گویی مگر
ز سستی تنش را برآید روان
چنان گردد آخر که گویی تنش
دو دل دارد از باب زور و توان
چو گردد جوان پیر بوده چمن
می پیر زیبد ز دست جوان
زمین را ز دیبا بیاراستند
که روید همی لاله و ضیمران
سر کوه با افسر اردشیر
تن باغ با کسوت اردوان
چو افعی بپیچد همی شاخ از آنک
زمرد همی خیزد از خیزران
اگر دیده او شکوفه است زود
شود گفته چون دیده افعوان
چو شد زعفران بیز نگشاد هیچ
دهان را به خنده همی بوستان
کنون لب ز خنده نبندد همی
چو دامن تهی گشتش از زعفران
مرا ای به حسن تو خوبی ضمین
به مهر تو جانیست کرده ضمان
بهار ار نباشد مرا باک نیست
که قد تو سروست و روی ارغوان
تو ماهی و صدر من از تو فلک
تو حوری و بزم من از تو جنان
چو برداشتی جام روشن نبید
تو آن را قرین مه و زهره خوان
چو خرچنگم و شادی افزایدم
بلی چون کند ماه و زهره قران
بده می که تا یاد آید مرا
ز شبدیز در زیر بر گستوان
چو نازی به عزم شکار عدو
چو دیوی به زیر شهاب سنان
چو چرخی روان در طلوع و غروب
چو کوهی دوان در ضراب و طعان
کمانش دو پایست و تیرش دو دست
ولیکن به جستن چو تیر از کمان
ز سمش همی در کف نعل بند
شکسته شود پتک های گران
به داس آنچه بر دارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان
همی سایه با او برابر رود
گه سبق اگر نه ببردی رهان
به دریای خون کشتی جانور
رکاب و عنان لنگر و بادبان
بجنبد چو کوه ار بداری رکاب
بپرد چو باد ار گذاری عنان
نه کشتیست ابریست بارانش خوی
برو تازیانه ست باد بزان
خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان
یکی پرنیان رنگ پرنده ای
که سندانست با زخم او پرنیان
چو از آتش نعل آهن تنان
ز گرد سپه سر برآرد دخان
تو گویی که در بوته کارزار
زبرجد همی حل کند بهرمان
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان
ز چیزی که حس یقین عاجزست
نیابد عقل و گمان وصف آن
صفت چون کنم گوهری را که او
فزون از یقین است و دور از گمان
شد آسوده از قبضه او کفم
از آنم چنین رنجه و ناتوان
کنون لعبتی تیزتگ بایدم
که انگشت من باشدش زیر ران
دل ما نهانست و رازش پدید
دل او گشادست و رازش نهان
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان
پس او ضد ما آمد اندر سخن
که بسته دهانست و کفته زبان
اگر دو زبانست نمام نیست
در آن دو زبانیش عیبی مدان
که او ترجمان زبان و دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان
اگر استخوانیست از شکل و رنگ
چرا گشت ازو خون تیره روان
به فر همایست لیکن همای
نیارد ز منقار سود و زیان
همای استخوان خورد و هرگز که دید
که فر هما آید از استخوان
چو مرغیست در بوستان خرد
سراینده نامه باستان
اگر ممکنستی به حق خدای
من از دیدگان سازمش آشیان
ازیرا که در مدح خاص ملک
جهانی به هم برزند یک زمان
محمد که رایش مه از آفتاب
محمد که جاهش بر از آسمان
شرف گوهر خدمتش را به طوع
چو جزع یمانست بسته میان
کم از پایه قدر او هفت چرخ
کم از مایه خشم او هفتخوان
نهان گرددی قرص گیتی فروز
اگر گرددی همت او عیان
زهی رای تو مایه هر مثل
زهی جود تو اصل هر داستان
نه یکساله عمر تو گشته ست چرخ
نه یکروزه جود تو دادست کان
دهان و کفت ابر و خورشید شد
که آن در نثارست و این زرفشان
نه این از پی آن ببیند اثر
نه این از ره آن بیابد نشان
چو جاه تو شد عدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیدبان
شود در پی راه بخل و نیاز
سخا و عطای تو در هر مکان
ز جود تو چون گشت مال و نیاز
شکسته سپاه و زده کاروان
نخواهی ثنا تا عطاهای تو
ستانندگان را بود رایگان
نجویی همی مایه را هیچ سود
زهی سخت بی باک بازارگان
عیار سخا را به عامه شمر
چو حملان بر آن افکند امتنان
تو یک عیب داری و خالی ز عیب
نباشد مگر ایزد مستعان
بگفتم همه عیب اینست و بس
که جودست بر گنج تو قهرمان
تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازی شبان
جهان بزرگی تو نشگفت اگر
عطای تو گنجی بود شایگان
به وصف تو ای کرده وصفت ملک
به مدح تو ای گفته مدحت جهان
ز معنی همی آن فراز آمدم
که لفظش نگنجد همی در دهان
بترسد همی کشتی نظم من
که دریای مدحت ندارد کران
به سازنده آسمان و زمین
طرازنده نوبهار و خزان
که از بهر بخشش نگویم ثنا
تو را ای به بخشش زمین و زمان
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان
فزونست ده سال تا من کنون
نه با دوستانم نه با دودمان
نه دل بیندم لذت نوبهار
نه تن یابدم نعمت مهرگان
من آن خوارم اندر جهان ای شگفت
که نیکو نگه داردم پاسبان
به حصن حصین اندرم آرزوست
که بینند حصن حصینم حصان
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس همزبان
ز نامم دهانشان بسوزد مگر
که هرگز نگفتند چون شد فلان
اگر مرده ام هم بباید کفن
وگر زنده ام هم بیرزم به نان
اگر گوهرم چند خواهد گرفت
عیارم چو زر این سپهر کیان
چه درآتش حبس بگدازدم
نه بر سنگ گوهر کنند امتحان
مرا جای کوهست و اندوه کوه
تنم در میان دو کوه کلان
فلک بر سرم اژدهایی نگون
زمین زیر من شرزه شیر ژیان
نه در زیر دندان آن تن ضعیف
نه با زخم چنگال این دل جبان
به رنج ار بکاهم ننالم ز غم
ز چرخ ار بمیرم نخواهم امان
چو کورست گردون چه خیر از هنر
چو کرست گردون چه سود از فغان
نه روز و شب این روزگار ابلقست
سرشتست در طبع ابلق خران
زمانه که با چون منی بد کند
چرا خواندش عقل بسیار دان
وگر چرخ کرد این بدیها چرا
بدین گشت با چرخ همداستان
جهان را چو من هیچ فرزند نیست
به من بر چرا گشت نامهربان
همه کام دلخواه از اقبال بین
همه داد سر بر ز دولت ستان
ز رای تو قدر تو چون مهر و ماه
ز خوی تو صدر تو چون مشک و بان
مبیناد عمر تو بوی فنا
مبیناد جاه تو روی هوان
به دولت به ناز و چو دولت به پای
ز نعمت به بال و چو نعمت بمان
به هر باغ چهرت چو گل تازه روی
به هر بزم طبعت چو مل شادمان
ز اقبال و افضال هر ساعتی
طریقی گشای و نهالی نشان
چو اختر همه تازگی ها بیاب
چو گردون همه آرزوها بران
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴ - نکوهش بروج دوازده گانه
ازین دوازده برجم رسید کار به جان
که رنج دیدم از هر یکی به دیگر سان
حمل سرود نوا شد به من همی شب و روز
چنانکه بختم ازو گشت رنجه و پژمان
بداد ثور بسی شیر اول و آخر
به یک لگد که برو زد بریخت ناگاهان
چو شخص جوزا هر دو شدند جفت به هم
نخست کرت زادند بهر من احزان
همیشه سرطان با من به هر کجا که روم
همی رود کژ و ناچار کژ رود سرطان
اسد بسان اسد سهمگین و خشم آلود
همی بخاید بر من ز کین من دندان
ز سنبله همه داس آمدست قسمت من
اگر چه دانه او هست قسمت دگران
عجب ز میزان دارم از آن که روزی من
به گاه دادن بر سخته می دهد میزان
مرا چو عقرب عقرب همی زند سر نیش
که درد آن نشود به ز دارو و درمان
همیشه قوس به من بر بسان قوس بزه
همی زند به دلم بر زاند هان پیکان
ز جدی هست فزون رنج من از آنکه به دل
چریده سبزه لهوم ز روضه امکان
عجب ز دلو همی آیدم که نوبت من
تهی برآید از چاه و من چنین عطشان
ز حوت خاری جسته ست مر مرا در حلق
که هر زمان کنم از درد او هزار افغان
چنین دوازده دشمن که مر مراست کراست
که با همه ز یکی خویشتن نداشت توان
به حکمشان کم و بیش توانگر و درویش
ز امرشان بد و نیک رعیت و سلطان
بدین دوازده دشمن بگو چگونه زید
اسیر دل شده مسعود سعدبن سلمان
که رنج دیدم از هر یکی به دیگر سان
حمل سرود نوا شد به من همی شب و روز
چنانکه بختم ازو گشت رنجه و پژمان
بداد ثور بسی شیر اول و آخر
به یک لگد که برو زد بریخت ناگاهان
چو شخص جوزا هر دو شدند جفت به هم
نخست کرت زادند بهر من احزان
همیشه سرطان با من به هر کجا که روم
همی رود کژ و ناچار کژ رود سرطان
اسد بسان اسد سهمگین و خشم آلود
همی بخاید بر من ز کین من دندان
ز سنبله همه داس آمدست قسمت من
اگر چه دانه او هست قسمت دگران
عجب ز میزان دارم از آن که روزی من
به گاه دادن بر سخته می دهد میزان
مرا چو عقرب عقرب همی زند سر نیش
که درد آن نشود به ز دارو و درمان
همیشه قوس به من بر بسان قوس بزه
همی زند به دلم بر زاند هان پیکان
ز جدی هست فزون رنج من از آنکه به دل
چریده سبزه لهوم ز روضه امکان
عجب ز دلو همی آیدم که نوبت من
تهی برآید از چاه و من چنین عطشان
ز حوت خاری جسته ست مر مرا در حلق
که هر زمان کنم از درد او هزار افغان
چنین دوازده دشمن که مر مراست کراست
که با همه ز یکی خویشتن نداشت توان
به حکمشان کم و بیش توانگر و درویش
ز امرشان بد و نیک رعیت و سلطان
بدین دوازده دشمن بگو چگونه زید
اسیر دل شده مسعود سعدبن سلمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۸ - ناله از بند و زندان و مدح ثقة الملک طاهر
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
با یکدیگر دمادم گویند هر زمان
خیزید و بنگرید مبادا به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان
هین بر جهید زود که حیلت گریست این
کز آفتاب پل کند از سایه نردبان
البته هیچ کس به نیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون بگذرد ز روزن و چون بر پرد ز سمج
نه مرغ و موش گشتست این خام قلبتان
با این دل شکسته و با دیده ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران
از من همی هراسند آنان که سالها
زایشان همی هراسد در کار جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون شوم ز گوشه این سمج ناگهان
باچند کس برآیم در قلعه گرچه من
شیری شوم دژآگه و پیلی شوم دمان
پس بی سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان
زیرا که سخت گشته ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زینگونه شیرمردی من چون شود عیان
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقت الملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهر علی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بی کران
ای آن جوان که چون تو ندیدست چرخ پیر
یارست رای پیر تو را دولت جوان
هم کوفسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضیمران دمد از خار ارغوان
با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خوانده مهر تو را بناز
ندهد زمانه رانده کین تو را امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک ماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ
یک روزه بخشش تو ندیدست هیچ کان
گرید همی نیاز جهان بر عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رأی تو رازی بود نهان
پیوسته طیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه تو را سعادت چون روز را ضیا
عزم تو را کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی بدان درست
از فصل های سال نبودی تو را خزان
از بهر دیده و دل بد خواه تو فلک
سازد همی حسام و فرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن تو را
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال و دولتست
ملک علای دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
نه چون تو بنده دید و نه چون او خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده من
بر مایه هوات چرا کرده ام زیان
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همه و داند یزدان غیب دان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناردان
با رنگ زعفران شده با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرده خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آگنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان
تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پای
هستم دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مر مرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی جان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بی شفقت نیست گوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان
غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی آلت سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی گردن ای شگفت نبوده ست گردران
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنانکه سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی به هفت جای
در قصها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هر چه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاریست کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن به زور یافته بودم یکان یکان
اکنون درین مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چه حلقه هاش نگونست یا سنان
در یکدرم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبه دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره به زردی مانند زعفران
نه نه نه راست گفتم کز بر وجود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان
این گنبد کیان که بدینگونه بی گناه
بر کند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بنده تو گنبد کیان
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان
مسعود سعد بنده سی ساله منست
تو نیز بنده منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نهمتی ضمان
در پارسی و تازی در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
پر گنج و پر خزینه دانش ندیده اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنک که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کردست روزگار مرا دایم امتحان
گر چه ز هیچ جنس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده ام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم گر چه هست
معزولم از نبشتن این گفتها بنان
خود نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان
تا دولتست و بخت که دلها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه ای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هر چه خواستند به دادی تو داد خلق
اکنون تو داد خلق ز دولت همی ستان
بنیوش قصه من و آنگه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
وانگه که بی ثنای تو باشد زبان من
اندر دهان چه فایده دارد مرا زبان
ای باد نوبهاری وی مشکبوی باد
این مدح من بگیر و بدان پیشگه رسان
بوالفتح راوی آنکه چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنت ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
با یکدیگر دمادم گویند هر زمان
خیزید و بنگرید مبادا به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان
هین بر جهید زود که حیلت گریست این
کز آفتاب پل کند از سایه نردبان
البته هیچ کس به نیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون بگذرد ز روزن و چون بر پرد ز سمج
نه مرغ و موش گشتست این خام قلبتان
با این دل شکسته و با دیده ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران
از من همی هراسند آنان که سالها
زایشان همی هراسد در کار جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون شوم ز گوشه این سمج ناگهان
باچند کس برآیم در قلعه گرچه من
شیری شوم دژآگه و پیلی شوم دمان
پس بی سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان
زیرا که سخت گشته ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زینگونه شیرمردی من چون شود عیان
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقت الملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهر علی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بی کران
ای آن جوان که چون تو ندیدست چرخ پیر
یارست رای پیر تو را دولت جوان
هم کوفسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضیمران دمد از خار ارغوان
با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خوانده مهر تو را بناز
ندهد زمانه رانده کین تو را امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک ماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ
یک روزه بخشش تو ندیدست هیچ کان
گرید همی نیاز جهان بر عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رأی تو رازی بود نهان
پیوسته طیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه تو را سعادت چون روز را ضیا
عزم تو را کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی بدان درست
از فصل های سال نبودی تو را خزان
از بهر دیده و دل بد خواه تو فلک
سازد همی حسام و فرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن تو را
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال و دولتست
ملک علای دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
نه چون تو بنده دید و نه چون او خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده من
بر مایه هوات چرا کرده ام زیان
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همه و داند یزدان غیب دان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناردان
با رنگ زعفران شده با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرده خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آگنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان
تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پای
هستم دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مر مرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی جان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بی شفقت نیست گوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان
غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی آلت سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی گردن ای شگفت نبوده ست گردران
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنانکه سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی به هفت جای
در قصها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هر چه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاریست کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن به زور یافته بودم یکان یکان
اکنون درین مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چه حلقه هاش نگونست یا سنان
در یکدرم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبه دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره به زردی مانند زعفران
نه نه نه راست گفتم کز بر وجود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان
این گنبد کیان که بدینگونه بی گناه
بر کند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بنده تو گنبد کیان
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان
مسعود سعد بنده سی ساله منست
تو نیز بنده منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نهمتی ضمان
در پارسی و تازی در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
پر گنج و پر خزینه دانش ندیده اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنک که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کردست روزگار مرا دایم امتحان
گر چه ز هیچ جنس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده ام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم گر چه هست
معزولم از نبشتن این گفتها بنان
خود نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان
تا دولتست و بخت که دلها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه ای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هر چه خواستند به دادی تو داد خلق
اکنون تو داد خلق ز دولت همی ستان
بنیوش قصه من و آنگه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
وانگه که بی ثنای تو باشد زبان من
اندر دهان چه فایده دارد مرا زبان
ای باد نوبهاری وی مشکبوی باد
این مدح من بگیر و بدان پیشگه رسان
بوالفتح راوی آنکه چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنت ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - درود بر خواجه احمد بن حسن
شاد باش ای زمانه ریمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹ - مدح ابوسعد بابو و شرح حال خویش
لاله رویاند سرشکم تازه در هر مرحله
پس بهاری دارد از من در زمستان قافله
عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو کرده یله
بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله
هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی
یار هندو چشم چشم رومی عارض زنگی کله
در وداعش ز آب دیده آتش دل داشت راز
کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها در هم فکنده همچو گری و انگله
رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه
کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله
آفتی آید همی هر گه مرا بی واسطه
اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله
اندرین سرما ز رنج راندن سخت ای شگفت
من چنانم در عرق چون کودکان در آبله
صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار
یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله
خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده
زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله
من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله
آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه
وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله
ملک و دولت را به قبض و بسط رایش مقتدا
دین و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله
چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه
بحر جود او نباشد هیچ بی موج صله
در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی
گر نه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله
ای سؤال آزمندان از صحیفه جود تو
چون دعای نیک مردان در صحیفه کامله
بند جود و طوق منت ساختی زیرا که هست
مکرمت های تو در هم گشته همچون سلسله
گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان
نشنود گوش تو از من دیر شکری بی گله
تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله
خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط
کسوت لهو تو را کف طرب گیرد کله
صید جان دشمنانت شد به آواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله
تا همی نزدیک ذوق ارکان و اوزان بحور
از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله
باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله
بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلق های نیزه باد و حقه های مشعله
سینهاشان بر دریده مغزهاشان کوفته
چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله
من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال
که فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله
چست بر کندی مرا بی هیچ جرم و احتیال
خرد بشکستی مرا بی هیچ حقدو غائله
شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو
دشمنان دو زبان و دوستان یک دله
سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش
دیلمان خاکپای سر برهنه یک گله
همچو ما زو رویشان نفج و سیه همچون تذرو
چو هلیله زردشان روی و ترش چون آمله
رویها تابان ز خشم اندام ها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد چله
گبر کردندی همه بر کتفشان بی کور دین
صدر جستندی همه در پایشان بی حاصله
خانه من زان سگان گو شکم شد پارگین
حجره من زان خران پر شکم شد مزبله
خرده سیمم نماند از خرج ایشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در کله
حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا
خورده و ناخورده آن برکشیده حوصله
والله ار دیدم ز ریع آن بوجه سود کرد
یک جو و یک حبه و یک ذره و یک خردله
پس بهاری دارد از من در زمستان قافله
عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو کرده یله
بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله
هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی
یار هندو چشم چشم رومی عارض زنگی کله
در وداعش ز آب دیده آتش دل داشت راز
کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها در هم فکنده همچو گری و انگله
رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه
کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله
آفتی آید همی هر گه مرا بی واسطه
اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله
اندرین سرما ز رنج راندن سخت ای شگفت
من چنانم در عرق چون کودکان در آبله
صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار
یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله
خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده
زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله
من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله
آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه
وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله
ملک و دولت را به قبض و بسط رایش مقتدا
دین و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله
چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه
بحر جود او نباشد هیچ بی موج صله
در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی
گر نه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله
ای سؤال آزمندان از صحیفه جود تو
چون دعای نیک مردان در صحیفه کامله
بند جود و طوق منت ساختی زیرا که هست
مکرمت های تو در هم گشته همچون سلسله
گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان
نشنود گوش تو از من دیر شکری بی گله
تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله
خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط
کسوت لهو تو را کف طرب گیرد کله
صید جان دشمنانت شد به آواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله
تا همی نزدیک ذوق ارکان و اوزان بحور
از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله
باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله
بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلق های نیزه باد و حقه های مشعله
سینهاشان بر دریده مغزهاشان کوفته
چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله
من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال
که فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله
چست بر کندی مرا بی هیچ جرم و احتیال
خرد بشکستی مرا بی هیچ حقدو غائله
شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو
دشمنان دو زبان و دوستان یک دله
سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش
دیلمان خاکپای سر برهنه یک گله
همچو ما زو رویشان نفج و سیه همچون تذرو
چو هلیله زردشان روی و ترش چون آمله
رویها تابان ز خشم اندام ها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد چله
گبر کردندی همه بر کتفشان بی کور دین
صدر جستندی همه در پایشان بی حاصله
خانه من زان سگان گو شکم شد پارگین
حجره من زان خران پر شکم شد مزبله
خرده سیمم نماند از خرج ایشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در کله
حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا
خورده و ناخورده آن برکشیده حوصله
والله ار دیدم ز ریع آن بوجه سود کرد
یک جو و یک حبه و یک ذره و یک خردله
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۰ - مدیح دیگر از آن پادشاه و شمه ای از روزگار سیاه خویش
ای فلک نیک دانمت آری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۲ - ناله از حصار نای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۵ - عرض بیچارگی و شرح حبس و گرفتاری
نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی
نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی
از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی
ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی
چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی
ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی
باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی
نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی
از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی
ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی
چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی
ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی
باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۳ - شکوه از پیری
پیریا پیریا چه بد یاری
که نیابد کسی ز تو یاری
هیچ دل نیست کش تو خون نکنی
هیچ جان نیست کش تو نازاری
هیچ گونه علاج نپذیری
که چو تو نیست هیچ بیماری
تخم رنجی و بیخ اندوهی
شاخ دردی و بار تیماری
روی را خاک و کام را زهری
مغز را خون و دیده را خاری
عمر با تو همی کناره کنم
لیکن اندر عنا و دشواری
بکنی آنچه ممکن است و مرا
چون برفتی به خاک نسپاری
نکنی آنچه من همی گویم
که مرا در زمانه نگذاری
ژاژ خایم همی و این گفته
همه هست از سر سبکساری
این همه هست و هم روا دارم
که مرا در بلا همی داری
روشنایی ندید کس به جهان
که به مرگش جهان نشد تاری
همه فانی شوند و یک یک را
روح گیرد ز شخص بیزاری
آنکه باقی بود جهانداریست
که مر او را رسد جهانداری
گر تو مسعود سعد با خردی
این جهان را به خس نینگاری
شاید و زیبد و سزد که سخن
هر چه آری همه چنین آری
حق بختت خدای داد ز عقل
به چنین پند نغز بگزاری
پس گرانباری و گناه تو را
توبه آرد همی سبکباری
مرد مردی اگر بر این توبه
پای چون پر دلان بیفشاری
گر چه در انده و غم و محنت
خسته و بسته و دل آزاری
زینت کار دیدگانی تو
پیش نادیدگان مکن زاری
هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری
همه عز اندر آن شناس که تو
نکنی حرص را خریداری
که نیابد کسی ز تو یاری
هیچ دل نیست کش تو خون نکنی
هیچ جان نیست کش تو نازاری
هیچ گونه علاج نپذیری
که چو تو نیست هیچ بیماری
تخم رنجی و بیخ اندوهی
شاخ دردی و بار تیماری
روی را خاک و کام را زهری
مغز را خون و دیده را خاری
عمر با تو همی کناره کنم
لیکن اندر عنا و دشواری
بکنی آنچه ممکن است و مرا
چون برفتی به خاک نسپاری
نکنی آنچه من همی گویم
که مرا در زمانه نگذاری
ژاژ خایم همی و این گفته
همه هست از سر سبکساری
این همه هست و هم روا دارم
که مرا در بلا همی داری
روشنایی ندید کس به جهان
که به مرگش جهان نشد تاری
همه فانی شوند و یک یک را
روح گیرد ز شخص بیزاری
آنکه باقی بود جهانداریست
که مر او را رسد جهانداری
گر تو مسعود سعد با خردی
این جهان را به خس نینگاری
شاید و زیبد و سزد که سخن
هر چه آری همه چنین آری
حق بختت خدای داد ز عقل
به چنین پند نغز بگزاری
پس گرانباری و گناه تو را
توبه آرد همی سبکباری
مرد مردی اگر بر این توبه
پای چون پر دلان بیفشاری
گر چه در انده و غم و محنت
خسته و بسته و دل آزاری
زینت کار دیدگانی تو
پیش نادیدگان مکن زاری
هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری
همه عز اندر آن شناس که تو
نکنی حرص را خریداری