عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح قدر ارسلان
سوی جبال سپهدار شرق شد بجدال
خدای عرش بر او سهل کرد فتح جبال
ز بیم که سر تیغ او ببال رسد
عدوش سر بهزیمت نهاد تافته بال
حلال بود بر او خون طاغیان از عدل
ز روی فضل و بزرگی بریخت خون هلال
بجان مال امان یافتند ازو قومی
نبوده ایمن ازیشان کسی بجان و بمال
خیل تیغ قدر ارسلان سپهسالار
اگر بکوه درافتد درافکند زلزال
بکه سنان فزع تیغ او از آن بیش است
کجا بترکستان بوده سهم رستم زال
ز دور گردون خورشید تیغ زن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال
بساعتی سر تیغش ز کهستان کمیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال
بنور عدل وی آراست جمله روی زمین
چنانکه چرخ بخورشید از قیاس و مثال
سران خلخ و مردان مرد و شیر دلان
نهاده گوش بفرمان او بجان و بمال
بروز بزم ز بهر ویند دوست نواز
بروز رزم ز بهر ویند دشمن مال
بدانکه نیک سگالست و نیکخواه دلش
زمانه هست ورا نیک خواه و نیک سگال
بعهد او چو ستمکاره مر ستمکش را
ستم کشنده ستمکاره را کند پر و بال
جز از وبال قیامت بدان ندارد ترس
وز او بترسد دشمن چو متقی ز وبال
ایا پناه دل و پشت لشگر توران
که هست لشگر توران بتو گرفته جمال
مخالفان تو از تو ضعیف حال شدند
موافقان ترا از تو است قوت حال
سپهر دولت و اقبال و جاه و حشمت را
توئی چو چشمه خورشید بی کسوف و زوال
بهر کجا که روی غالب آئی و قاهر
مظفر آئی و منصور در همه احوال
همیشه تا صفت بزم و رزم باشد خوش
بگوش مردم عشرت فزای جنگ آغال
ز هر بدی که بوهم کسی گذر دارد
نگاهدار تو بادا مهیمن متعال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح وزیر
صاحب عالم عادل ملک اهل قلم
ملکت آرای وزیر ملک ترک و عجم
ملک ترک و عجم را تو وزیری فرخ
همچو برسید صدیق و چو بر آصف جم
آسمان قدر وزیری که بپیروزی بخت
زآسمان سازد پیروزه نگین خاتم
بقدم تا تارک کیوان سپرد از همت
چون بکیوان نگرد ننگرد الا بقدم
طلعت فرخ فرخنده او هر سر سال
مشتری را نظر سعد فروشد بسلم
بنده ای دارد بهرام فلک کز سر تیغ
کند اعدای و رادم بدر اندر یکدم
چون بود تربیت او ز ملک شمس الدین
شمس در برج شرف باشدش از خیل خدم
شادی او طلبد زهره زهرا بر چرخ
که طرب راست مهیا و ندارد سر غم
بکفایت قلم از تیر فلک باز گرفت
تا کمربند شدش تیر فلک همچو قلم
تا بپیش و سپس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم
صاحب عادل در زین براقی چو فلک
هست خورشیدی با وی دو مه نیمه بهم
ای چو خورشید فروزنده عالم بجمال
عدلت افکند بساطی ببسیط عالم
از شهنشاه طغان خان ملک روی زمین
دولت و حشمت تو بر فلک افراشت علم
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
با روائی ز تو در هر هنری قلب درم
بکرم دست نگویم که گشادی هرگز
زانکه هرگز نبود دست تو بسته ز کرم
هر که او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را بیکی دسته کرم
مفتی علم سخائی و زتو سائل را
نیست جز قول نعم پاسخ و جز بذل نعم
قلمت نافذ امر است جنان گر خواهد
لام الف منفی گردد ز حروف معجم
از عدم تا بوجود آمدی ای عالم جود
جود با تو بوجود امد گوئی ز عدم
بگه خلقت جود و بگه خلقت تو
عنصر هر دو بتمزیج عناصر شد ضم
عنصری باید تا نظم مدیح تو کند
سوزنی کیست کز او نظم تو گردد منظم
سوزنی مدح ترا سلک جواهر شمرد
که بود سوزن با سلک جواهر محرم
شعر سلکی است در او واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکی است در او واسطه ماه اعظم
ماه اعظم را در طاعت ایزد بگذار
تا که از شاه قدم عید تو باشد معظم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح سلطان
مه مشرف و میمون و محترم رمضان
بشاه بر ز رجب رشک بر دو از شعبان
که تا چو ماه رجب را و ماه شعبانرا
عزیز کرد کند مرو را عزیز چنان
ز ظل عرش ملک عز اسمه آمد
بظل چتر ملک عز نصره مهمان
خدایگان جهان پادشاه مهماندوست
فزود راتبه طاعت خدای جهان
چنانکه از خدم شاه شاه کرد پسند
مه مشرف و میمون و محترم رمضان
بساط عدل بگسترد بر بسیط زمین
نهاد مائده عدل و رأفت و احسان
بحق آنکه بگوش و زبانش حاجت نیست
که بهر گفت و شنید آفرید گوش و زبان
که کاخ شاه صدا باز دارد این همه گوش
بگاه گفتن علم و شنیدن قرآن
خدای ترس ترازوی خدایگانی نیست
ز ترس اوست که ندهد کسی ز ترس نشان
ز سهم و هیبت تیر و سنان او بی حرب
عدوش را مژه تیر است و موی سینه سنان
از اوست فرمان و زبندگان حق طاعت
وز اوست فرمان برداری وز حق فرمان
گرفت روزه بفرمان حق شهنشه شرق
که آفتاب ملوکست و سایه یزدان
خدایگانا سلطان آفرینش خلق
چو آفرید ترا خواست بر جهان سلطان
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که نماند
بقدر دائره خردلی ورود بر آن
همای عدل تو گسترد سایه بر خلق
قوائمش ز صلاح و خوانمش ز امان
جهان بعهد تو از خرمی جنان گشته است
رعیت تو خرامان در او چو اهل جنان
ستمگران شده نایاب در ممالک شاه
که خونبهای ستمگر گران شد و ارزان
دم خلاف تو از سینه مخالف تو
دهان بلب سپرد تا که برکند دندان
عمر صلابت شاهی مخالفان از تو
رمیده اند چو از سایه عمر شیطان
بماه روزه ملک برنهد بشیطان بند
چو روزه تیر و کمان بر بزه زد و پیکان
دهد . . . صلاح تراز روزه سپهر
که در قفای تو دارد بهر مقام مکان
بهر مقام و مکان در امان حق بادی
بزیر سایه روزه همی بوی بامان
رسیده باد شب قدر تا سپیده بتو
ثنا روح و سلام مهیمن منان
هزار عید دو ماهی بقای عمر تو باد
مه نخستین فطر و مه دوم قربان
حکیم سوزنیا آنزمانه بر تو گذشت
که کوه آهن کندی بسوزن و مکسان
ضعیف گشتی پیرانه خدمتی میکن
تو خود چه پیر بدین خدمت اندرو چه جوان
بقای شاه جوانبخت پیر دانش خواه
که تا جوانی و پیریست در بهار و خزان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح تمغاج خان
خورشید تابدار بتدویر آسمان
از منظر حمل نظر افکند بر جهان
نو گشت سال عالم و عالم بسال نو
میمون و سال نو بجمال خدایگان
عدل خدایگان بهوا داد اعتدال
عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان
ز اقبال خسروی که همه لطف و رحمتست
آثار لطف و رحمت بیچون کند چنان
بخت جوان شاه بسوی جهان پیر
نظاره کرد و کرد جهان را ز سر جوان
همچون جهان پیر هم اندر جهان پیر
هر پیر کو جوان شود از بخت شاه دان
شاهنشه ملوک و سلاطین شرق و غرب
صاحبقران روی زمین خسرو زمان
تمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان
خورشید ملک داران مسعود بن حسن
کز کاخ اوست مطلع خورشید آسمان
ابنای ملک را بثبات حسن دعا
کردند و آن ثبات حسن اوست بی گمان
ای شاه تاجدار که بر تکیه گاه ملک
هم پادشه نشینی و هم پادشه نشان
زآنها که شاهنامه فردوسی حکیم
فردوس حکمتند ازیشان توئی نشان
جمشید صورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب هیبت و هومان تن و توان
بهرام روز رزمی و پرویز روز بزم
در مسند اردشیر و بر مرکب اردوان
مقبول قول و نافذ فرمان شهنشهی
بر ترک و بر عجم چو سلیمان بر انس و جان
مرچشم مملکت را بایسته ای چو نور
مرجسم سلطنت را شایسته ای چو جان
در آسمان مدار و توقف مراد تست
تا برمدار ماند تو بر مراد مان
بدر و هلال او سیر و ناخج تواند
وز بهر بندگیت کمر بسته توامان
از آسمان تیصرت تو چون رسد مدد
پرند روز حرب تو مرغان ستان ستان
جان بخش و جان ستان ملکی ملک را ملک
آن به بود که باشد جانبخش و جان ستان
جانبخش و جانستان بحقیقت بود خدای
تو سایه خدائی جانبخش و جانستان
هرچند رسم نیست درآید ز سهم تو
دشمن بچشم سوزن چون تار ریسمان
گویند هرکجا ستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان
داد آمد و ستم شد و غم شد طرب رسید
در پادشاهی تو چنین است داستان
از شرفه جلاجل شاهین عدل تو
عنقای ظلم گشت پس قاف در نهان
از سهم و از سیاست نادر گذار تو
بر گرگ دیده پوست بدرد سگ شبان
هستند اهل ایمان اندر امان تو
تا از دعای ایشان باشی تو در امان
نام بهشت روی زمین دار ملک تست
ار دی بهشت کرد جهانرا بهشت سان
تا در بهشت عدن براق تو گامزن
گردد درین بهشت بزی شاد و کامران
ای سوزنی بسوزن حکمت برشته کن
در ثنا و مدحت و بر پادشا بخوان
حسان بسیدالقرشی شعر خویش را
بستود و عقل و طبع ترا کرد امتحان
تا شعر خویش را بستانی به مدح شاه
در باب شعر سنت حسان کنی بیان
جاوید خواه شاه جهانرا بقای عمر
تا در جهان بماند نام تو جاودان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح ملک تمغاج خان
مرا خدای بمدح خدایگان گفتن
توانگری سخن داد تا توان گفتن
اگر توانگر زرو درم شوم چه عجب
هم از مناقب و مدح خدایگان گفتن
کجا توانگری من بود ز در سخن
کجا توان سخن از گنج شایگان گفتن
بمدح شاه سخندان بر احتراز بوم
ززحف و حشو و ز ایطا و شایگان گفتن
درین جهان بجز از علم غیب علمی نیست
که او نداند و نتوانش غیبدان گفتن
غذای شاه سخندان ز مدح شاه بود
که راست برگ تبرک غذای جان گفتن
زبان بشرکت دل مدح پادشا گوید
ز دل تفکر مدح است و از زبان گفتن
بود نسیم گل کامگار در نفسم
بگاه مدح شهنشاه کامران گفتن
شه مظفر تمغاج خان که از ملکان
ورا توان ملک افراسیاب خان گفتن
وراست لایق جمشید ملک روی زمین
از او توان بنمودار داستان گفتن
قضا سنان و قدر خنجری که به داند
جواب خصم خود از خنجر و سنان گفتن
بساط عدل بگسترد در بسیط جهان
کزان بساط جهانرا توان جنان گفتن
همای عدل ملک استخوان ظلم خورد
شود چو طوطی و شکر باستخوان گفتن
ز عین عدلش زای زبان حال جهان
چو ها گره شود از کاف کاروان گفتن
بعهد شاه جهان از زبان حال جهان
توان ز بی ضرری گرگ را شبان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز یک شکم بره با گرگ تو امان گفتن
خدایگانا بخت کسی که نام تو گفت
شود چو نام تو مسعود هم در آن گفتن
بدین سید آخر زمان که ممکن نیست
بجز ترا ملک آخر الزمان گفتن
تو پاسبان ز خدائی ببندگان و رواست
بدین و شرع ترا نیز پاسبان گفتن
پر است در خور و کسرا بجز تو در خور نیست
نعیم بی محن و سود بی زیان گفتن
برزم و بزم تو بر شعر سوزنی ماند
دقیق معنی چون تار ریسمان گفتن
همیشه تا بجهان خسروی تواند بود
بجز ترا نتوان خسرو جهان گفتن
جهان بکام تو باد و تو باد با خسرو
مباد ملک ترا آخر و کران گفتن
بقا دهاد ترا کردگار عز و جل
بر این دعا سزد آمین بجاودان گفتن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح گوید
ای بر تو ناروا بدکاران
بر تو روان دعای نکوکاران
بیدار بخت نیک ترا ناید
حاجت به پاسبانی بیداران
یزدانت کافرید نگه دارد
بی پاس و بی سپاس نگهداران
امروز در زمانه توئی مطلق
تیمار دار روز تیمار داران
با ما توئی بمصلحت عالم
از بهتری بسینه بیماران
الحق بزرگوار عطائی تو
زاینرو ببندگان و پرستاران
یک موی را که از سر تو ریزد
صد جان بهاست نزد خریداران
بر موی و بر تن تو بداندیشی
دیوانگان کنند نه هشیاران
دولت سرای عمر عزیزت را
هستند جاه و دولت معماران
معمار نیک نیک همی داند
ما کاریگران نیک ز بیکاران
گر برکنند دروی و نگذارند
خاصه فرو برنده دیواران
تو صاحبی و صاحب اقبالی
واعدات گشته صاحب ادباران
گشتند خصم جان تو مرمشتی
کم قیمتان و اندک مقداران
بر جان تو شده ستم اندیشان
بر جان خویش بوده ستمکاران
پنداشتند کار شود زین به
بیچارگان بعهده پنداران
زاری دهد خلاص گرفتاری
این طرفه زاری ز گرفتاران
با دولت تو سربسری جستند
. . . بگنج و جمله سنجاران
بر تو چگونه خیره شدندی پس
مشتی امیر کم شده هنجاران
کردند بر تو غدر و نشد رایج
وان غدر بازگشت به غداران
عیاری از گزاف همی جستند
تا یافتند ماتم عیاران
خونخوار خواستند شدند حاشا
خون ریخته شدند نه خونخواران
یزدان عزیز جان ترا روشن
دارد بسان سینه ابراران
بر تو خدای روشن گردانید
اسرار مکر کردن مکاران
بر تو بسی کرامت حق دیدند
روشن دلان و صاحب اسراران
در هر رهی که چاره نداند کس
یاد تو است چاره بی چاران
اقبال و بخت و دولت یارندت
بد را کجا هلند بتو یاران
از تو بدی نیامد و هم ناید
از بد شعار قوم جفاکاران
در شوره زار یأس فرو خشکید
تخم امید فرقه طراران
جبار دست دادت در گیتی
تا بشکنی تو گردن جباران
دست عنایت تو بیندازد
بار گران ز پشت گرانباران
تیمار و غم مبادت تا باشی
تیمار دار یافته تیماران
تا برشکستگی و نگونساریست
زلفین لاله عارض دلداران
بادا رخ مؤالف جاه تو
با آب و رنگ لاله بکهساران
اعدای تو چو زلف بتان بر رخ
درهم شکسته گان و نگونساران
آنان که رخ ز امر تو برتابند
موها شوند بر تنشان ماران
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسام الدین
سران ملک سمرقند را چو تن را جان
جمال داده سپه پهلوان ترکستان
حسام دین که بهیجا حسام قاطع او
کند دو نیمه عدو را ز فرق تا بمیان
چنان دو نیمه کند خصم را که نیم از نیم
بذره ای نپذیرد زیاده و نقصان
چو بر براق سبک سیر او بگاه بزد
عنان سبک شود اندر تک و رکاب گران
شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب
بجای مرغ مبارز در او شده گردان
بشست و قبضه او بر کمان و تیر فلک
شوند فتنه چو گیرد بدست تیر و کمان
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه آن
برزمگه ز صریر کمان کشیدن او
بگوش خصم رسد کل من علیها فان
اگر برستم دستان ورا قیاس کنم
قیاس راست نیاید برستم دستان
از آنکه رستم دستان بدست مردم کرد
گهی مبارزت و گه بحیلت و دستان
همه مبارزت او بدست مردی اوست
چنان شناس مرانرا ورا چنین میدان
بهیبت از در جنیانج تا بچین نگرد
شود ز زلزله از تنگ مانوی ویران
بپشت آینه چین بر آرزوی مثل
نهاد و هیئت جنبان چون کنند نشان
بروی آینه بر شاه چین نگه نکند
ز پشت آینه ناخواسته پناه و امان
انار پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان بفسفان
ز شرم رای تو در وقت نیمروز شود
چو سایه از پس دیوار آفتاب نهان
بنور رای خود اربنگری توانی دید
همه نهان جهانرا به پیش دیده عیان
مهابت تو بیک دم جهان خراب کند
مواهب تو خراب جهان کند عمران
جهان اگر نرود بر مراد تو یکدم
بقهر نام جهانی بیفکنی ز جهان
نهاد قلعه جیتانج تو بعقل تو است
چنانکه شهر مداین بعدل نوشروان
در آن دیار و . . . ز بس سیاست تو
پناه گرگ بود زیر پوستین شبان
بروز بزم ز کف تو زر چنان بارد
که از شجر ورق زرنشان ز باد خزان
همیشه بزم تو بادا چو بوستان ببهار
پر از گل طرب و بلبل مدایح خوان
مراد تو ز جهان چیست آن محصل باد
هرآنچه داری کام و هوا مباد جز آن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح سعدالدین
همه سلامت سلطان ملک مشرق و چین
همه سعادت میر عمید سعدالدین
که ملک دینرا بنیاد محکم است و قوی
ز تیغ بازوی آن وز بنان و خامه این
امین و مؤتمن شاه مشرق و مغرب
عمید ملک خداوند تاج و تخت و نگین
جهان چنانست از عدل خسرو شاهان
که آشیانه کند کبک بر سر شاهین
حقیقت است که در ملک شاه ملک آرا
ز رای اوست ترازوی عقل را شاهین
بگوش خسرو شیرین بود عبارت او
که دوست دارد خسرو عبارت شیرین
کسی که باشد شیرین سخن بداند کاین
سخن ز خسرو پرویز نیست وز شیرین
سخن ز خسرو چین است و لفظ میرعمید
از آنکه میرعمید است خاص خسرو چین
بگوش خسرو چین همچنان سخن گوید
که پر شود ز شکر آستین شکر چین
خط مسلسل او هرکه دید پندارد
که زلف لعبت چین است و زلف چین بر چین
بدرج خطش چون بنگرد خرد گوید
که کارنامه مانی است از کمال یقین
زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان
همی بطوع کنند آستان تو بالین
ز آسمان تو سر بر فلک توان افراخت
نه این فلک فلکی همعنان علیین
قلم بدست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین
اگر قلم قلم تست و خط خط تو بود
به آن ز بدره دینار و درج در ثمین
خط عطاست خط تو باین و آن دادن
نه خط بخواستن ازاین و آن بقهر و بکین
یمین تو چو خط آراید آفرین شنوی
بر آن یمین خط آرای از یسار و یمین
یمین اهل قلم جز بدستخط تو نیست
بخط تو که ز خط تو نشکنند یمین
در سرای تو هست آفرین سرایانرا
حریم کعبه حاجت روا علی التعیین
بحاجت آمده ام تا قبول فرمائی
مرا بخدمت خود تا بوم رهی و رهین
بفر دولت سلطان آسمان همت
که نیکخواه ویند اهل آسمان و زمین
تو نیخکواه وئی نیخکواه تو اقبال
همیشه بادی با نیخکواه خویش قرین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح وزیر نصیرالدین
ای بزرگی که بی نظیری تو
بس خردمند و بس خطیری تو
هست منصور دین ایزد از آن
که بحق مرو را نصیری تو
کبر ایند بندگانت از آنک
نایب صاحب کبیری تو
برتر از عالم کبیر توئی
گرچه در عالم صغیری تو
برخورد صاحب از سریر سری
تاش بر گوشه سریری تو
نپسندد بزرجمهر وزیر
شاه ما دست این وزیری تو
بر رعیت ز پادشاه و وزیر
بر همه نیکوئی سفیری تو
از ستم چون نفیر عام شود
داد فرمای آن نفیری تو
آستین گیر نیست بیدادی
زانکه با داد و دستگیری تو
عامه مستمند مسکین را
از ستمکارگان مجیری تو
ملک بر پادشا بتیغ زبان
راست دارنده همچو تیری تو
بسر ملک تیره فام چو شب
روز خصمان کننده تیری تو
باغ طبع ولی و دشمن را
ابر نیسان و باد تیری تو
بر موافق نعیم خلدی و بار
بر مخالف تف سعیری تو
دولتت زان چو همت عالیست
که نه . . . قصیری تو
برتر است از تواضع تو ثری
وز شرف برتر از اثیری تو
هرکه در چنگ غم اسیر شود
چاره و امن آن اسیری تو
هر فقیری که غنیت از تو خوهد
غنیت انگیز آن فقیری تو
نکند نیک بختی آن رارو
که بتیمار خود پذیری تو
بندگان قلیل مدحت را
صله بخشنده کثیری تو
مدحت اندر میانه خود بچه کار
گنج بخشا بخیر خیری تو
روشنی ملک از ضمیر تو است
زانکه روشن دل و ضمیری تو
ز سخا بر همه جوانمردان
مهتر و سرور و امیری تو
با چنین زنده مأمنی که تراست
رو که تا جاودان نمیری تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح طغان خان سلطان
شه انجم به پیروزی شهنشاه
محول شد برین پیروزه خرگاه
ز برج ماهی لؤلؤ پشیزه
ببرج تیره مرجان چراگاه
ز تحویل شه انجم بتعجیل
چو نوروز جلالی گشت آگاه
بدرگاه آمده تاریخ نو کرد
بایام جلال الدین شهنشاه
تغان خان مهتر شاهان مشرق
خداوند نگین و حصه و گاه
فریدون فتر کیکاوس حشمت
سکندر بخت دارا تخت جم جاه
ز شاهان مروراز . . . سد
بنوبت پنج و نوبتگاه پنجاه
ظفر یابی که یابد هر چه جوید
بعالم جز شریک و مثل و همتاه
بتیغ آسمان گون آسمان وار
کند صبح معادی را شبانگاه
بنعل باد پای از پشت ماهی
فشاند گرد بر پیشانی ماه
ز شیر رایت او شیر گردون
بترسد چون ز شیر بیشه روباه
زمانه گردن گردنکشانرا
بطوق طوع او دارد باکراه
ز دامان وجود دوستانش
همی دست حوادث ماند کوتاه
بعهد عدل او از ظلم کس را
ز دل بر لب نیامد ناله و آه
سران لشکر او را ز اطراف
زمین بوسند شاهان بر سر راه
بعون الله از اینسان ملکداری
مسلم شد بر او الحمد لله
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح میرعمید
میر عمید عمده ملک آفتاب جاه
بر چرخ رای شاه سفرپیشه شد چو ماه
ماهی نواز در سفر از بهر شاه را
آن آفتاب حضرت شاه از جلال و جاه
اصلاح ملک در سفرش باز بسته بود
بهر صلاح ملک سفر برگزید و راه
دانست شاه عالم هرجا که او رود
باشد ازو رعیت در امن و در پناه
داند نگاه داشتن اندر میان خلق
هم حق خلق عالم و هم حق پادشاه
وندر سفر بداد چونانکه در حضر
وی حق خلق عالم و ایزد ورا نگاه
ایزد نگاهداشت که باز آمد از سفر
بارامش و سریر بسوی سریر و گاه
هر چند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه
شد ز آتش حسد دل و جان حسود او
چون زر و سیم سوخته و کاسته بکاه
جان و دل حسود ور ازین دریغ نیست
گر سوخت گو بسوز و گر کاست گو بکاه
کردند اهل حضرت تا بود در سفر
بر وی دعای نیک ببسیار جایگاه
چون باز حضرت آمد باشند بیگمان
مانند اهل حضرتش از قوم نیکخواه
هرگز نکرد ورای ندید و روا نداشت
تا کار کس نگردد از رای او تباه
بگرفت دست سروری و جاه و قدر او
چون رسم و طبع اوست همه کار ملک شاه
نیکوخوه و بند زنیکوخوهی که اوست
هم شاه و هم رعیت و هم ملک و هم سپاه
همچون کمان کند بر کلک وی از شکوه
تیر عدوی مملکت شاه را دو تاه
چون روی او سیاه کند سهم روی او
روز عدوی دولت خاقان کند سیاه
آن صدر سروری است که در ملک شهریار
از جمله مهان ببزرگی است طاق و تاه
جاه از هزار مهتر و سرور فزون شود
گر بدهد از هزار یک جاه خود ز کاه
آزادگان بخدمت او داه گشته اند
از بسکه از بزرگی آزاده کرده داه
هرکو کمر بخدمت او بست بر میان
سایه بر آسمان ز شرف گوشه کلاه
وانکو کند بدولت و جاه وی التجا
بر چرخ مه رسد ز شرف جاه او زچاه
بر خلق واجبست که چون بندگان نهند
بر خاک آستانه او دیده و جباه
من بنده ام غریق بدریای بر او
از دست با شگرف ثنا میکنم شناه
از بحر و بر او بشناه و پناو شکر
نتوان گذشت و من نرسم بر کرانش آه
وین شعر هم ز من چو گیاهی است سست بیخ
لیکن غریق گشته درآویزد از گیاه
دست از ثنا و شکر بسوی دعا برم
وندر دعا بقای ورا خواهم از الله
تا موت و تا حیاة بود ز آفریدگار
مرآفریدگانرا از گشت سال و ماه
باقی خوهم حیات ورا همچو ماه و سال
از خالق الذی خلق الموت و الحیاه
فرخنده باد روز و پیروز روز عید
مقبول گشته طاعت و معفو شده گناه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح تمغاج خان مسعود بن حسن
ماه رجب که هست همایونترین همای
از آشیان فضل خدایست برگشای
پروازش از لوازم پیروزی و ظفر
گسترده سایه بر علم سایه خدای
خورشید خسروان که جهانراست عدل او
همچون چراغ ماه بهر خانه کند خدای
آی است ماه در لغت ترک و شاه ترک
دید از سپهر آینه فام این خجسته آی
هم آی و هم رجب ز شهنشه خجسته شد
تا هم خجسته رو بود و هم خجسته رای
شد مرسپهر راز هلال رجب زبان
تا بر سرای شاه شود آفرین سرای
تا این هلال بدر شود بی گمان شود
تا گوشه سپهر پر از آفرین سرای
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر سیما تاجش سپهر سای
اسبش سپهر جولان رمحش سپهر سنب
بختش سپهر مسند و تختش سپهر جای
طمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
سعد اختر و مساعد بتخت و سدید رای
رای سدید و یاس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای
تیغ جهان گشای گهردار شاه راست
در هر گهر نمایش جام جهان نمای
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای
ای دست شاه باکرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای
شاها قوام عالم بر دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جان کزای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص
کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
جانرا بآزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو شود کوشش آزمای
شیران بمرگ دندان خایند چون محرب
گردند مرکبان سپاهت لگام خای
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
از عدل دیرپای بود ملک برملوک
عدل تو بر تو دارد ملک تو دیرپای
انصاف شکر نعمت ملک است خسروا
تا ملک میفزاید انصاف میفزای
بزدای رنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای
شاید مترس خون ستمکاره ریختن
میزیز بی محابا خوه شای و خوه مشای
بایست عدل تو ملکا خاص و عام را
پیوست ناگسست نه گه های وگه میای
ای سوزنی بمدح شه از بوستان طبع
دم را نسیم ورد طری زن ز خلق و نای
تا شادمان شود ز تو مسعود سعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای
جز مدح شاه بیهده گوئیست شاعری
هشتاد سال بس که بدی بیهده درای
گویند و گفته اند که آبستن است شب
وین گفتگوی دانند اهل حدیث ورای
هرشب ز عمرت ای ملک بی عدیل باد
آبستنی که باشد خورشید عدل زای
گر سایه همای برافتد بدشمنانت
چون مخلب عقاب اجل بادجان ربای
گسترده باد سایه طوبی بفرق تو
ماه رجب که هست همایونترین همای
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح وزیر
ای صاحبی که بروز را صدر و سر توئی
فرخ وزیر داد ده دادگر توئی
نام عمر ترا و ز همنامی عمر
در سیرت عمر چو عمر نامور توئی
نام عمر بعدل و سیاست سمر شدست
امروز هم بعدل و سراست سمر توئی
از عدل او بگرد جهان جز خبر نماند
واکنون عیان کننده این خوش خبر توئی
در مذهب تناسخ اگر راستی بدی
گفتی هر آنکه دید ترا کان عمر توئی
چون خلق را بداد عمر دل نهاد کیست
شاید گران یکی نبود چون دگر توئی
از عدل تو خلایق در خواب رفته اند
وز حرف عدل اندر خالق سهر توئی
اسلام را بلاد و کور بی نهایت است
تیمار دار جمله بلاد و کور توئی
بی تو جهانیان همه بیروح صورتند
از بس بزرگواری روح صور توئی
بر جان آنکسی که بجان کسی ازو
اندک ضرر رسیده تمامی ضرر توئی
از گونه گون هنر دل تو گنج گوهر است
واندک هنر خریده بگنج گهر توئی
گنج گهر توئی و زاحسان و مردمی
گنج گهر دهنده بمرد هنر توئی
از یک بدست کلک مظفر بوقت کار
بر صد هزار خنجر و تیر و تبر توئی
آشوب و شور و فتنه و شر هر کجا که خاست
آرام شور و فتنه و آشوب و شر توئی
گنج و ولایت و حشم پادشاه شرق
اینها همی که برشمرم سربسر توئی
گر شاه مرترانه پسر هست چون پسر
ور شاه را پدر نه توئی چون پدر توئی
لابد که شاهرا پدری او ترا پسر
او مشتهر بدان و بدین مشتهر توئی
از تیغ پرورنده شغل پدر شه است
وز کلک پرورنده ملک پسر توئی
صاحبقران ستاره شمر جز ترا نهاد
صاحبقران بر غم ستاره شمر توئی
آنکس که پیش همت و دست جواد او
گردون زمین نماید و دریا شمر توئی
از حلم و از تواضع و از جاه و از شرف
گردون سرکش وز می بارور توئی
جانهای سرکشان چو فدای تن تو است
ایشان تنند جمله بران تن چو سر توئی
هر کس ندیده شکل قضا و قدر بچشم
از عزم و جزم شکل قضا و قدر توئی
بر مسند و سریر وزارت بفر و زیب
چون بر سپهر طلعت شمس و قمر توئی
زین پیش فروزیب بد از مسند و سریر
واکنون سریر و مسند را زیب و فر توئی
نزد رعیت و حشم پادشاه شرق
صدر ستوده خصلت نیکو سیر توئی
تیر از کمان ظلم چو انداخت ظالمی
تا بر ستم رسیده نیاید سپر توئی
کاریگر است تیر سحرگاه عاجزان
بخ بخ ترا که رسته ز تیر سحر توئی
گردون بشرم سیر کند بر سر تو زانک
از پای قدر و همت گردون سپر توئی
طوبی است در جنان شجر و این خجسته ملک
امروز چون جنان و چو طوبی شجر توئی
اولاد و اقربای چو برگ و بر تواند
بروی ستوده برگ و پسندیده بر توئی
کس نیست در زمانه که در سایه تو نیست
ای چون درخت طوبی طوبی مگر توئی
تا مستقر طوبی خلد است خلد باد
هر مستقر که ساکن آن مستقر توئی
هرگز مباد سایه عمرت گذشته زانک
طوبی توئی و سایه نابر گذر توئی
خیر البشر شفیع تو بادا بروز حشر
کامروز خیر امت خیرالبشر تویی
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - در مدح صدرالدین
خسرو سیارگان بیرون شد از برج حمل
برج تو از فر خسرو یافت مقدار و محل
مال و گنج گاه قسمت کرد بر سهل و جبل
بست بستان را از گوهرهای گوناگون جلل
از جواهر شد مرصع باغ و بستان زین قبل
سخت بی همتا و نادر باشد از روی مثل
خسرو اندر آسمان وینجا پدید از وی عمل
همچو اینجا صاحب و اقبال او بر آسمان
بوی زلف دلربایان باد بر صحرا وزید
همچو خط جانفزا دمید از خاک خوید
آب چشم ابر عاشق وار بر بستان چکید
همچو روی نیکوان در بوستان گل بشکفید
بلبل اندر بوستان شد مست ناخورده نبید
مست وار از عشق گل دستان و الحان برکشید
از پس پیری جوانی در جهان آید پدید
گوئی از اقبال صاحب همچو جنت شد جهان
باغ و بستان از در دیدار شد دیدار کن
کار عشرت ساز و کار دیگر اندر کار کن
لهو و شادی و نشاط و خرمی بسیار کن
با بتان و گلرخان آهنگ زی گلزار کن
عیش را تدبیر ساز و لهو را هنجار کن
عندلیب خفته را از خواب خوش بیدار کن
بستن با عندلیب چابک الحان یار کن
مدح صدر دین و دنیا صاحب عادل بخوان
صاحب عادل که ظلم اندر گداز از عدل او
بر دل ظالم نهد مظلوم گاز از عدل او
رسم و آئین عمر شد تازه باز از عدل او
جفت گردد در رمه گرگ و نهاز از عدل او
بر سر شاهین و در بازوی باز از عدل او
میکند کبک و کبوتر جای باز از عدل او
می کند از صعوه شهباز احتراز از عدل او
سازد اندر جنگل شهباز صعوه آشیان
آن خداوندی که از بخت جوان و رای پیر
ملک را بر ملک داران از قلم دارد چو تیر
از چنو دستاربندی بی عدیل و بی نظیر
نیست الحق تاجدار ملک تورانرا گزیر
از صریر کلک صدر و فر فرخنده ضمیر
فرخ و میمون بود بر پادشا تاج و سریر
پادشاهی را که باشد صاحب عادل وزیر
گردد از اقبال صاحب پادشا صاحبقران
ای ندیده چشم دولت چون تو صاحبدولتی
هرکه بیند روی تو زان پس نبیند محنتی
نیست در گیتی چو تو صدر مبارک طلعتی
نیست بر روی زمین مثل تو گردون همتی
از خلایق نیست چون تو نیک خلق و سیرتی
معنئی تو از جهان و دیگران چون صورتی
هستی از ایزد تعالی بندگانرا نعمتی
شکر گویم از تو تا بر ما بمانی جاودان
هرکه خواهد کز شرف بر آسمان پهلو زند
چنگ در فتراک صاحبدولتی چون تو زند
وانکه یک گام از خط فرمان تو یکسو زند
چرخ نگذارد مران یک گام را تا دو زند
دهر بر اعدای تو تیغ از دل و بازو زند
دهر چون تیغع از دل و بازو زند نیکو زند
وانکه در حکم تو بنهد گردن و زانو زند
مرکب دولت درآرد بخت نیکش زیر ران
ای همه دنیا باقبال تو شادان شاد باش
دین قوی بنیاد شد از تو قوی بنیاد باش
عالم از داد تو آبادان شود باداد باش
عالم آبادان کن و در عالم آباد باش
خلق هست از تو بآزادی ز غم آزاد باش
عام مسگین را بباب داد دادن داد باش
مر عروس دولت جاوید را داماد باش
وز سبکباری رعیت ساز کابین گران
تا جهان باشد جهان بادا بکام و رأی تو
ملک در فرمان کلک مملکت آرای تو
سرمه چشم بزرگان باد خاک پای تو
وز بزرگان هیچکس ننشیند اندر جای تو
باد در حفظ ملک دین تو و دنیای تو
دولت و اقبال باد این بنده آن مولای تو
همچو گردون سبز بادا فرق گردون سای تو
وز بد گردون تن و جان تو بادا در امان
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴ - قاضی سدید
محترم قاضی سدید ای خلق را
رای و تدبیر صواب آموخته
در میان کار بوده سالها
هم دریده شغلها هم دوخته
وام داری دارم از سرمای دی
وام او خواهم بآتش سوخته
نیست هارم تا برانم پیش او
حشمت چخماق و سنگ سوخته
هائطی و روستائی و خلج
بی بها هیزم بمن بفروخته
هیچ تدبیری توانی ساختن
کاتشی سازم بلند افروخته
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵
شه امیر نژادی وزیر والا قدر
که چون تو نیست امیر و وزیر والائی
ز عدل تو چو سمرقند هیچ شهر نبود
چو عزم تو ببخاراست چون بخارائی
همی روی ببخارا و بنده بی طاقت
چنانکه گوئی امروز هست و فردائی
اگر بخدمت تو دیر بر رسد بنده
خدای داند کش نیست تاب برنائی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در هجاء پیر و مدح صاحب عادل
الغ عارض ز . . . ن گربه افتاد
جهانرا گنده گردانید از باد
چرا خاکش نپوشیدند بر روی
که باگه این کند گربه چو افتاد
گه گربه بعهد ارسلان خان
بسی ورزید و زر و سیم بنهاد
چه گه گربه سگی هندو نژاد است
پلید و بدرگ است روسبی زاد
هزار آزاد مرد شهره گفتند
که آن سگ خواجه را کردست آزاد
رمید از خواجه سالی پنجه و شصت
پشیمان شد چو شد هفتاد و هشتاد
شداست این پیر هندو نرم گردن
چو از نان خود اندر ماند تن داد
کنونش طوق باید برنهادن
بسوی خانه خواجه فرستاد
ز چاکا چاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرد و راست بنهاد
گه گربه شود چون گربه عوسه
کند از آرزوی کاج فریاد
گه گربه که باشد تا من او را
به پیش صاحب عادل کنم یاد
که پیش صاحب ار یاد خلیفه
کنم در چین زمین بوسد ببغداد
گزیده صاحب عادل که ایزد
جهانرا دارد از داد وی آباد
خداوندی که با فرزند خطاب
ز بخت نیک شد همنام و همزاد
فلک از بهر او کرد است گوئی
سرای دولت و اقبال بنیاد
عروس دولت و ملک شرف را
مساعد بخت او شاه است و داماد
خداوندان گیتی را رهی کرد
باحسان و دل نیک و کف داد
همه عالم بدو شادند و خوش طبع
همیشه طبع او بادا خوش و شاد
شراب خسروی شیرین بکامش
بود تا قصه از شیرین و فرهاد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نمی‌دانم چه آیین است کافر کج‌کلاهان را
که شیر دایه پندارند خون بی‌گناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمی‌دانی که می‌باید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخی‌های انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن می‌دهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بی‌طالع گمان دارم
که تسخیر سیه‌بختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدن‌های عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّت‌پروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه می‌داند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگی‌ها دل همان در چاره می‌بندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گهی ملال مّورث گهی غم ورّاث
قیاس کن که ازین‌ها چه می‌بری میراث
همیشه صرف کنی عمر در اثاث‌البیت
چرا به خانة دین تو نیست هیچ اثاث؟
ترا نشاط و مرا رنج و غیر را حسرت
کسی نکرد بدین‌گونه قسمت اثلاث
کلاه، سه سه، قبا، چارچار می‌خواهد
کسی که فرق نداند رباع را ز ثلاث
درین بساطت و ترکیب چیست سرّ یارب؟
که والدات شدند اربع و بنات ثلاث
مدام خون دلم صرف دیده می‌گردد
بلی همیشه پسر از پدر برد میراث
به درگه که کنم استغاثه چون فیّاض
چو نیست در همه عالم مرا به جز تو غیاث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
جز داغ جفا بر دل مهجور ندیدیم
جز نقشِ پیِ شعله در این طور ندیدیم
موری به سلیمان ندهد صرفه درین ملک
در کشور می بازوی بی‌زور ندیدیم
بس داغ که ناسوز نمودیم و درین باب
گرمی به جز از مرهم کافور ندیدیم
گفتیم شبی با تو برآریم و یکی صبح
در ناصیة بخت خود این نور ندیدیم
فیّاض تو در صبح زنی غوطه ولی ما
در طالع خود جز شب دیجور ندیدیم