عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح شاهعباس دوم
مبارک جهان را نشاط جوانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه میریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پایکوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشتداری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمهگاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحبقرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین میکند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل میکند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی میتوانی
تویی شاهعبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضهست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحبقران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه میریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پایکوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشتداری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمهگاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحبقرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین میکند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل میکند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی میتوانی
تویی شاهعبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضهست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحبقران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح مرتضی قلیخان
زبان اهل سخن تا به حرف گردانست
به شکر معدلت مرتضی قلیخانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روانتر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنیست
هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شدهاند
که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست
چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست
به جز ملال که از طبعها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینهها با هم
درون پردة دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمیآید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگیست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمیفهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دستهدسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچة گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات او ز ازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او میتوان مشاهده کرد
علاقهای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطهریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش میتوان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینة خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین اینچنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین بهزخمة چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقدهگشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
به شکر معدلت مرتضی قلیخانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روانتر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنیست
هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شدهاند
که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست
چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست
به جز ملال که از طبعها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینهها با هم
درون پردة دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمیآید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگیست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمیفهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دستهدسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچة گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات او ز ازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او میتوان مشاهده کرد
علاقهای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطهریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش میتوان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینة خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین اینچنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین بهزخمة چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقدهگشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
سکه صاحبقرانی زد چو شاه راستان
آمد از ذرات او را ارمغان بر آستان
هر چه مخزن داشت کرد ایثار ایوانش زمین
هر چه انجم داشت کرد ایفا بزمش آسمان
ای بسا در کز هوای خدمتش پرورد بحر
ای بسا زر کز برای سکه اش آورد کان
حور یا کوبان بکویش بار بگشود از قصور
عیش دست افشان بسویش بار بربست از جنان
کوه زنگان هم ترقص کرد نیز از قرن شاه
وآنچه زر بودش بشوق سکه آورد ارمغان
دشت را چون دست شاهنشه چو زرافشاند کوه
دید پیری دشتبان و شد بخت شه جوان
نزد خسرو آمد و همچون فلک بوسید خاک
گفت ای بربام ایوان تو کیوان پاسبان
باز ملت را مقرر شد نظامی سرمدی
باز دولت را میسر شد قوامی جاودان
گشته زاقبالت پدید از کوه کانی کش مثال
خود ندید و نشنود گوش فلک چشم جهان
گرچه شه را این معادن بر نیفزاید بجاه
بل معادن را زشه مکنت دهد دور زمان
وین همان شاهیست کز دریا دلی در چشم او
گنجهای شایگان هرگز نیرزد رایگان
لیک بهر حسرت بدخواه و وجد نیک خواه
کان بتشریف قبول شاه جستی اقتران
بس امین خویش ابرا هیم راز اقران گزید
تا کزو مخزن به آذرگون رز آمد گلستان
آمد از ذرات او را ارمغان بر آستان
هر چه مخزن داشت کرد ایثار ایوانش زمین
هر چه انجم داشت کرد ایفا بزمش آسمان
ای بسا در کز هوای خدمتش پرورد بحر
ای بسا زر کز برای سکه اش آورد کان
حور یا کوبان بکویش بار بگشود از قصور
عیش دست افشان بسویش بار بربست از جنان
کوه زنگان هم ترقص کرد نیز از قرن شاه
وآنچه زر بودش بشوق سکه آورد ارمغان
دشت را چون دست شاهنشه چو زرافشاند کوه
دید پیری دشتبان و شد بخت شه جوان
نزد خسرو آمد و همچون فلک بوسید خاک
گفت ای بربام ایوان تو کیوان پاسبان
باز ملت را مقرر شد نظامی سرمدی
باز دولت را میسر شد قوامی جاودان
گشته زاقبالت پدید از کوه کانی کش مثال
خود ندید و نشنود گوش فلک چشم جهان
گرچه شه را این معادن بر نیفزاید بجاه
بل معادن را زشه مکنت دهد دور زمان
وین همان شاهیست کز دریا دلی در چشم او
گنجهای شایگان هرگز نیرزد رایگان
لیک بهر حسرت بدخواه و وجد نیک خواه
کان بتشریف قبول شاه جستی اقتران
بس امین خویش ابرا هیم راز اقران گزید
تا کزو مخزن به آذرگون رز آمد گلستان
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۷ - وله
دختری مشغله سوز و پسری شعبده ساز
دیرگاهی است که درکاخ منند از سرناز
دختر از دوده لیلی پسر از خیل ایاز
من چو مجنون و چو محمود از ایشان بگداز
گهم این یک بنشیب و گهم آن یک بفراز
گشته زین هردو مرا آخر عمر اول غم
دخترک گاه زدر دست برنجن خواهد
گوش از آویزه یاقوت مزین خواهد
اطلس املس و دیبای ملون خواهد
برخلافش پسرک مغفر و جوشن خواهد
تیغ هندی گهر و مرکب توسن خواهد
بل کند خواهش خود بیش کز او ناید کم
دخترک از گهر اسباب تجمل طلبد
طوق و خلخال و زر و سیم و تمول طلبد
زین بتر مسلک تولید و تناسل طلبد
پسرک ساقی و صهبا و تنقل طلبد
جان فزا طوطی و دل باخته بلبل طلبد
گاه از مهر بوجد است و گه از قهر دژم
دوش در مجلس مستی ره افسانه زدند
هر یک از فخر بهم طعن جداگانه زدند
بر سر یکدگر آخر بط و پیمانه زدند
دف بچنگ آخته برخویش و به بیگانه زدند
شمع گشتند و شرر بر دل پروانه زدند
فتنه خاست که ننشست بصد پند و قسم
دخترک گفت پسر را که برو لاف مزن
که تو در نزد خردمند نه مردی و نه زن
یکدو روزی که نرسته است خطت گرد ذقن
بدهی کام دل از رخت نو و راح کهن
چون خطت رست چمی با عسس اندر برزن
گاه از زیرکشی نعره و گاهی از بم
پسرک گفت بدختر که عبث یاوه مگو
کز ازل آب من و تو نرود در یک جو
تو بباطن همه دردی و بظاهر دارو
ذره نامده پشت تو مطابق بارو
خود بتلی زگل آراسته مانی نیکو
کش بزیر است چهی ژرف پر ازخار ستم
دخترک گفت پسر را که ناز زچیست
آنچه اندر قصب تست مگر با من نیست
مرا ترا کس ندهد ره چو رسد سال به بیست
خود مرا عاشق در بیست فزونتر ز دویست
بنگر آن مرد که از زن نه پدید آمده کیست
باشد ار ماه عرب یا که بود شاه عجم
پسرک داد بدختر ز سرکینه جواب
کی دو صد یوسف ازکید به زندان عذاب
گرچه هر چیزکه در من بتو هست از همه باب
لیک شد خانه ات از شومی همسایه خراب
مرمرا هست یکی تافته گوی از سیماب
که بچوگان یلان آورد از سختی خم
باری افتاد در ایشان چو بدین سختی جنگ
زلف یکدیگر بگرفته وکندند بچنگ
بسکه بگسیخت خم طره از آن دو بت شنگ
کاخ من تبت و تاتار شد از بوی و برنگ
عاقبت جستم و بگرفتمشان در برتنگ
گفتم از مهر ببوسید مه عارض هم
ورنه شد صبح پدیدار و عجب نیست بسی
که سراجالملک این قصه نیوشد ز کسی
وانگه او را چو به جز نظم نباشد هوسی
بندتان بنهد (و) نبود بشا دادرسی
آن سراجی که بود شمس از او مقتبسی
نازد از پرتو او روح نیاکان بارم
جلوه اختر از انوار سراج الملک است
گرمی شمس ز بازار سراج الملک است
آسمان نقطه پرگار سراج الملک است
ارض پر زینت از آثار سراج الملک است
مست فخر از دل هشیار سراج الملک است
طبع او بحر نوال و دل اوکان کرم
در غنا شهره بود خصلت درویشی او
زیستن با فقرا مرهم دل ریشی او
دیرها جمله حرم شد ز نکو کیشی او
پس فتد چرخ چورانی سخن از پیشی او
ظل شه را ظفر از مصلحت اندیشی او
نبود امروز بدانائی او در عالم
کیست آن غمزه کز همت وی نی خرسند
چیست آن عقده که نی حل ورا نیرومند
نزد محکم دل او باج فرستد الوند
عرش با فرش رهش خورد نیارد سوگند
نیست در خلق کس ازخلق زمینش مانند
تا بخلق فلک الله تعالی اعلم
ای ملک مرتبت انسان و جم آئین آصف
کز نگینت بود انگشتری جم بأسف
آنقدر از همه سو روی نهندت بکنف
که ترا رنجه ز بار ضعفا گشته کتف
بس عجب نیست اگر از شرف چونتو خلف
در جنان منت حوا کشد از جان آدم
گرچه صد چون منت از خیل ساکین بدرند
ولی از جود تو لعل افسر و زرین کمرند
سیم کم ده بهل آن چیز که دادی بجوزند
یا بکنجی برسانند چو گنجی ببرند
درم و در برت از خاک بسی پست ترند
چه خطا رفته زدریا چه گنه کرده درم
کوچکانرا زبزرگی بسراغ همه ای
وزسبک عزم گران ساز ایاغ همه ای
از رخ فرخت آراسته باغ همه ای
وز کف کافیت اسباب فراغ همه ای
در صف خیل ملک چشم ] و [ چراغ همه ای
زآن سبب شه بتو در این لقب آمد ملهم
راز دانان عرفائی که بکیهان علمند
در حضور تو ندانسته صمد از صنمند
بخردان پیش تو چون پیش سمینی ورمند
نی نی ارباب خرد نزد وجودت عدمند
بازوی رستم و دست تو بگوهر چوهمند
لیکن آن جانب شمشیر شد این سوی قلم
تا دمد مهر خجل از رخ نواب تو باد
تا چمد مه بزمین بوسی بواب تو باد
تا بود چرخ بساط افکن حجاب تو باد
تا درخشد سحر افسرده زاتراب تو باد
حور و غلمان خدم حجره احباب تو باد
نیکخواهت به نعم غلتد و خصمت به نقم
دیرگاهی است که درکاخ منند از سرناز
دختر از دوده لیلی پسر از خیل ایاز
من چو مجنون و چو محمود از ایشان بگداز
گهم این یک بنشیب و گهم آن یک بفراز
گشته زین هردو مرا آخر عمر اول غم
دخترک گاه زدر دست برنجن خواهد
گوش از آویزه یاقوت مزین خواهد
اطلس املس و دیبای ملون خواهد
برخلافش پسرک مغفر و جوشن خواهد
تیغ هندی گهر و مرکب توسن خواهد
بل کند خواهش خود بیش کز او ناید کم
دخترک از گهر اسباب تجمل طلبد
طوق و خلخال و زر و سیم و تمول طلبد
زین بتر مسلک تولید و تناسل طلبد
پسرک ساقی و صهبا و تنقل طلبد
جان فزا طوطی و دل باخته بلبل طلبد
گاه از مهر بوجد است و گه از قهر دژم
دوش در مجلس مستی ره افسانه زدند
هر یک از فخر بهم طعن جداگانه زدند
بر سر یکدگر آخر بط و پیمانه زدند
دف بچنگ آخته برخویش و به بیگانه زدند
شمع گشتند و شرر بر دل پروانه زدند
فتنه خاست که ننشست بصد پند و قسم
دخترک گفت پسر را که برو لاف مزن
که تو در نزد خردمند نه مردی و نه زن
یکدو روزی که نرسته است خطت گرد ذقن
بدهی کام دل از رخت نو و راح کهن
چون خطت رست چمی با عسس اندر برزن
گاه از زیرکشی نعره و گاهی از بم
پسرک گفت بدختر که عبث یاوه مگو
کز ازل آب من و تو نرود در یک جو
تو بباطن همه دردی و بظاهر دارو
ذره نامده پشت تو مطابق بارو
خود بتلی زگل آراسته مانی نیکو
کش بزیر است چهی ژرف پر ازخار ستم
دخترک گفت پسر را که ناز زچیست
آنچه اندر قصب تست مگر با من نیست
مرا ترا کس ندهد ره چو رسد سال به بیست
خود مرا عاشق در بیست فزونتر ز دویست
بنگر آن مرد که از زن نه پدید آمده کیست
باشد ار ماه عرب یا که بود شاه عجم
پسرک داد بدختر ز سرکینه جواب
کی دو صد یوسف ازکید به زندان عذاب
گرچه هر چیزکه در من بتو هست از همه باب
لیک شد خانه ات از شومی همسایه خراب
مرمرا هست یکی تافته گوی از سیماب
که بچوگان یلان آورد از سختی خم
باری افتاد در ایشان چو بدین سختی جنگ
زلف یکدیگر بگرفته وکندند بچنگ
بسکه بگسیخت خم طره از آن دو بت شنگ
کاخ من تبت و تاتار شد از بوی و برنگ
عاقبت جستم و بگرفتمشان در برتنگ
گفتم از مهر ببوسید مه عارض هم
ورنه شد صبح پدیدار و عجب نیست بسی
که سراجالملک این قصه نیوشد ز کسی
وانگه او را چو به جز نظم نباشد هوسی
بندتان بنهد (و) نبود بشا دادرسی
آن سراجی که بود شمس از او مقتبسی
نازد از پرتو او روح نیاکان بارم
جلوه اختر از انوار سراج الملک است
گرمی شمس ز بازار سراج الملک است
آسمان نقطه پرگار سراج الملک است
ارض پر زینت از آثار سراج الملک است
مست فخر از دل هشیار سراج الملک است
طبع او بحر نوال و دل اوکان کرم
در غنا شهره بود خصلت درویشی او
زیستن با فقرا مرهم دل ریشی او
دیرها جمله حرم شد ز نکو کیشی او
پس فتد چرخ چورانی سخن از پیشی او
ظل شه را ظفر از مصلحت اندیشی او
نبود امروز بدانائی او در عالم
کیست آن غمزه کز همت وی نی خرسند
چیست آن عقده که نی حل ورا نیرومند
نزد محکم دل او باج فرستد الوند
عرش با فرش رهش خورد نیارد سوگند
نیست در خلق کس ازخلق زمینش مانند
تا بخلق فلک الله تعالی اعلم
ای ملک مرتبت انسان و جم آئین آصف
کز نگینت بود انگشتری جم بأسف
آنقدر از همه سو روی نهندت بکنف
که ترا رنجه ز بار ضعفا گشته کتف
بس عجب نیست اگر از شرف چونتو خلف
در جنان منت حوا کشد از جان آدم
گرچه صد چون منت از خیل ساکین بدرند
ولی از جود تو لعل افسر و زرین کمرند
سیم کم ده بهل آن چیز که دادی بجوزند
یا بکنجی برسانند چو گنجی ببرند
درم و در برت از خاک بسی پست ترند
چه خطا رفته زدریا چه گنه کرده درم
کوچکانرا زبزرگی بسراغ همه ای
وزسبک عزم گران ساز ایاغ همه ای
از رخ فرخت آراسته باغ همه ای
وز کف کافیت اسباب فراغ همه ای
در صف خیل ملک چشم ] و [ چراغ همه ای
زآن سبب شه بتو در این لقب آمد ملهم
راز دانان عرفائی که بکیهان علمند
در حضور تو ندانسته صمد از صنمند
بخردان پیش تو چون پیش سمینی ورمند
نی نی ارباب خرد نزد وجودت عدمند
بازوی رستم و دست تو بگوهر چوهمند
لیکن آن جانب شمشیر شد این سوی قلم
تا دمد مهر خجل از رخ نواب تو باد
تا چمد مه بزمین بوسی بواب تو باد
تا بود چرخ بساط افکن حجاب تو باد
تا درخشد سحر افسرده زاتراب تو باد
حور و غلمان خدم حجره احباب تو باد
نیکخواهت به نعم غلتد و خصمت به نقم
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۵ - وله
از بیم آصف ای تتری ترک نوشخند
چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند
نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند
نه ازهری زدی علم جور تا هرند
حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند
گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی
در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام
ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام
خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام
نه گیووش زمژه بما رمح انتقام
کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام
شد زی سریر شاه عجم جانشین کی
شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون
رفتی از این حصار همایون بلد برون
عشاق بدبشور حسینی زتو مصون
طبع مخالفت بموالف نزدجنون
هین راست شد بتو زمن فته روکنون
در اصفهان نوای نشابور زن به نی
حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا
ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا
نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا
رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا
جای تطاولت به از این مملکت کجا
وقت دلیریت به از این روزگارکی
خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده
جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده
مریخ رابتیر مژه انقلاب ده
وز زهره ذقن بقمر التهاب ده
با مشتری بسطوت کیوان جواب ده
کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی
جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت
اشرار را باوج ثریا گذار تخت
با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت
سستی مکن بپای بمیزان جور سخت
رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت
کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی
گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر
برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر
یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر
پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر
لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر
ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی
مسعود خطه ای که پذیرد ورود او
معبود بنده که نماید سجود او
اسرار غیب جلوه گر است از شهود او
کافی است چون مواعد یزدان عهود او
اختر کند قیام بگاه قعود او
کشور برد یسار مدام از یمین وی
ای ساز کرده دولت تو بربط شباب
دعد جهان نو اخته برنام تو رباب
بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب
جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب
بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب
درجام دانشت زخم ذوالجلال می
تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل
گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل
خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل
هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل
دربارگاه روز کنون مقتداست لیل
برمتکای رشد کنون متکی است غی
زاردی بهشت برد تموز عدم حیات
خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات
مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات
بر عندلیب راغ زندتیر ترهات
نوروز ماه رفتی و برجان کاینات
شد صرصر بهار بتر از سموم دی
تا مسافران ز ره آید بشیرها
تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها
تا در دول مراوده است از سفیرها
تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها
گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها
گوید امل محب ترا می بگیر، هی
چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند
نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند
نه ازهری زدی علم جور تا هرند
حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند
گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی
در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام
ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام
خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام
نه گیووش زمژه بما رمح انتقام
کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام
شد زی سریر شاه عجم جانشین کی
شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون
رفتی از این حصار همایون بلد برون
عشاق بدبشور حسینی زتو مصون
طبع مخالفت بموالف نزدجنون
هین راست شد بتو زمن فته روکنون
در اصفهان نوای نشابور زن به نی
حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا
ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا
نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا
رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا
جای تطاولت به از این مملکت کجا
وقت دلیریت به از این روزگارکی
خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده
جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده
مریخ رابتیر مژه انقلاب ده
وز زهره ذقن بقمر التهاب ده
با مشتری بسطوت کیوان جواب ده
کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی
جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت
اشرار را باوج ثریا گذار تخت
با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت
سستی مکن بپای بمیزان جور سخت
رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت
کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی
گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر
برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر
یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر
پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر
لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر
ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی
مسعود خطه ای که پذیرد ورود او
معبود بنده که نماید سجود او
اسرار غیب جلوه گر است از شهود او
کافی است چون مواعد یزدان عهود او
اختر کند قیام بگاه قعود او
کشور برد یسار مدام از یمین وی
ای ساز کرده دولت تو بربط شباب
دعد جهان نو اخته برنام تو رباب
بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب
جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب
بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب
درجام دانشت زخم ذوالجلال می
تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل
گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل
خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل
هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل
دربارگاه روز کنون مقتداست لیل
برمتکای رشد کنون متکی است غی
زاردی بهشت برد تموز عدم حیات
خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات
مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات
بر عندلیب راغ زندتیر ترهات
نوروز ماه رفتی و برجان کاینات
شد صرصر بهار بتر از سموم دی
تا مسافران ز ره آید بشیرها
تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها
تا در دول مراوده است از سفیرها
تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها
گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها
گوید امل محب ترا می بگیر، هی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵ - در مدح شاه بطور عام و عرض تسلیت بدو شاه خاص
تا زمین زیر گنبد خضراست
بی جهانیان جهان نیاید راست
تاز گردش فلک نیاساید
بر زمین شاه داد گر باید
شاه خورشید جان فزای بود
بر زمین سایه خدای بود
بشکند گردن وضیع و شریف
بکند حکم بر قوی و ضعیف
باز دارد چو گرددش معلوم
آفت ظالم از سر مظلوم
شغل دولت چو شیر پستانست
عالم اطفال و دایه سلطانست
درنگر تا چه آید از تقصیر
کار برطفل چون نیابد شیر
شاد باش ای قوامی هنری
کاهل ری را سنائی دگری
آفرین گوی شاه اعظم را
بعد از آن خسرو معظم را
آن ولی عهد دو شه مسعود
شاه عادل مغیث دین محمود
ای بزرگان دولت و ملت
دین و ملک از شماست با صولت
همه منقاد شاه ملک آرای
همه فرمانبر کتاب خدای
از شما باد تازه در دو جهان
دین یزدان و دولت سلطان
ملک را گر مصیبتی افتاد
هیچ غم بر دل دو شه مرساد
از سرا پرده های سلطانی
حوریی شد به باغ یزدانی
خلق را دل چرا دژم گشتست . . .!
چون گلی از دو باغ گم گشتست
آب در دیده جهان خون شد
یک چراغ از دو خانه بیرون شد
باد مرگ اسب را بر افکندست
یک درخت از دو مرز برکندست
چون اجل را درازتر شد دست
عقدی از گردن دو ملک گسست
شکر حق کوه ملک بر پایست
گر صدف شد دو بحر بر جایست
گر ز معدن یکی گهر بگسست
در دو کشور دو کان گوهر هست
خشک شد چشمه ای به هامون در
تیره شد کوکبی به گردون بر
مند مر چرخ جاه را جاوید
هر دو سلطان چو ماه و چون خورشید
کی شود بی یکی ستاره تباه
آن فلک که آفتاب دارد و ماه
باد در زیر تخت ایشان باد
گرد بر تاج هر دو منشیناد
باد در کاخ لهو منزلشان
هیچ انده مباد بر دلشان
بی جهانیان جهان نیاید راست
تاز گردش فلک نیاساید
بر زمین شاه داد گر باید
شاه خورشید جان فزای بود
بر زمین سایه خدای بود
بشکند گردن وضیع و شریف
بکند حکم بر قوی و ضعیف
باز دارد چو گرددش معلوم
آفت ظالم از سر مظلوم
شغل دولت چو شیر پستانست
عالم اطفال و دایه سلطانست
درنگر تا چه آید از تقصیر
کار برطفل چون نیابد شیر
شاد باش ای قوامی هنری
کاهل ری را سنائی دگری
آفرین گوی شاه اعظم را
بعد از آن خسرو معظم را
آن ولی عهد دو شه مسعود
شاه عادل مغیث دین محمود
ای بزرگان دولت و ملت
دین و ملک از شماست با صولت
همه منقاد شاه ملک آرای
همه فرمانبر کتاب خدای
از شما باد تازه در دو جهان
دین یزدان و دولت سلطان
ملک را گر مصیبتی افتاد
هیچ غم بر دل دو شه مرساد
از سرا پرده های سلطانی
حوریی شد به باغ یزدانی
خلق را دل چرا دژم گشتست . . .!
چون گلی از دو باغ گم گشتست
آب در دیده جهان خون شد
یک چراغ از دو خانه بیرون شد
باد مرگ اسب را بر افکندست
یک درخت از دو مرز برکندست
چون اجل را درازتر شد دست
عقدی از گردن دو ملک گسست
شکر حق کوه ملک بر پایست
گر صدف شد دو بحر بر جایست
گر ز معدن یکی گهر بگسست
در دو کشور دو کان گوهر هست
خشک شد چشمه ای به هامون در
تیره شد کوکبی به گردون بر
مند مر چرخ جاه را جاوید
هر دو سلطان چو ماه و چون خورشید
کی شود بی یکی ستاره تباه
آن فلک که آفتاب دارد و ماه
باد در زیر تخت ایشان باد
گرد بر تاج هر دو منشیناد
باد در کاخ لهو منزلشان
هیچ انده مباد بر دلشان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیری و شکایت باو از عدم وصول حوالتی و درخواست ابطال آن
ایا نایب شهریار جهان
که یزدانت از آفرین آفرید
توآن آفتابی که بر آسمان
ز رای تو صبح سیاست دمید
جمال جهان خواجه مملکت
که دست تو ناموس عالم درید
خدایت معین است و یزدان پناه
که از پیش تو باز یارد چخید
خدایا نگه دار این صدر باش
که باغ کرم زاب دین پرورید
بزرگا نگوئی قوامیت را
منقص چرا گشت عیش لذیذ
بدان گه که قرقو مرا خط نبشت
برین کرکح زن بغی پلید
چنو شد بقای خداوند باد
مرا زرد و پژمرده شد تازه خوید
چتو صدر در شهر و ما بینوا
از آن سیم اومید نتوان برید
بفرمای تا سیم بدهد مرا
که قواد قفل است و من بی کلید
وگرنه به جانت که گویم ورا
هجائی که از فحش نتوان شنید
جز از تو ز بعد خدای جهان
رهی را که فریاد خواهد رسید
ز تقصیر او این خداوند را
سر و ریش این بنده بایست دید
علی الجمله گر زر نفرمائیم
تو را این غرامت بباید کشید
که یزدانت از آفرین آفرید
توآن آفتابی که بر آسمان
ز رای تو صبح سیاست دمید
جمال جهان خواجه مملکت
که دست تو ناموس عالم درید
خدایت معین است و یزدان پناه
که از پیش تو باز یارد چخید
خدایا نگه دار این صدر باش
که باغ کرم زاب دین پرورید
بزرگا نگوئی قوامیت را
منقص چرا گشت عیش لذیذ
بدان گه که قرقو مرا خط نبشت
برین کرکح زن بغی پلید
چنو شد بقای خداوند باد
مرا زرد و پژمرده شد تازه خوید
چتو صدر در شهر و ما بینوا
از آن سیم اومید نتوان برید
بفرمای تا سیم بدهد مرا
که قواد قفل است و من بی کلید
وگرنه به جانت که گویم ورا
هجائی که از فحش نتوان شنید
جز از تو ز بعد خدای جهان
رهی را که فریاد خواهد رسید
ز تقصیر او این خداوند را
سر و ریش این بنده بایست دید
علی الجمله گر زر نفرمائیم
تو را این غرامت بباید کشید
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۱ - در مدح و شکایت و گله و طلب عنایت و شفاعت وصله
ای خواجه ای که نیستت از خواجگان نظیر
بر کهتران عزیزی و بر مهتران خطیر
هستی تو آن رشید که از رشد دولتت
بر چرخ بخت ماه سعادت بود منیر
باهمت بلند تو بهتر زمین پست
با دولت جوان تو خوش تر جهان پیر
کوهی ز بخشش تو گرانی بود سبک
طفلی ز خانه تو صغیری بود کبیر
در خواجگی به فخر پذیرفته ام تو را
در بندگی به فضل رهی را فرا پذیر
زین کارمان برآر چو موی از میان ماست
با ما چرا شدستی چون کارد با پنیر
از تو شکایتی نکنم پیش کردگار
گر تو عنایتیم کنی در بر امیر
در بندمان مدار و نشانهای کژ مده
ما را به پا مگیر و با دست راست گیر
بر کهتران عزیزی و بر مهتران خطیر
هستی تو آن رشید که از رشد دولتت
بر چرخ بخت ماه سعادت بود منیر
باهمت بلند تو بهتر زمین پست
با دولت جوان تو خوش تر جهان پیر
کوهی ز بخشش تو گرانی بود سبک
طفلی ز خانه تو صغیری بود کبیر
در خواجگی به فخر پذیرفته ام تو را
در بندگی به فضل رهی را فرا پذیر
زین کارمان برآر چو موی از میان ماست
با ما چرا شدستی چون کارد با پنیر
از تو شکایتی نکنم پیش کردگار
گر تو عنایتیم کنی در بر امیر
در بندمان مدار و نشانهای کژ مده
ما را به پا مگیر و با دست راست گیر
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عدل خدای تعالی و مدح سید فخرالدین و پدر او سید شمس الدین که هر دو رئیس شیعه در ری بوده اند گوید
مرتضی باید که بعد از مصطفی فرمان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
دیده چرخ به ظالم نگران خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
گرگ را نیست گنه جرم شبان خواهد بود
ساغر و شیشه ز مهمانی خم سیر شدند
خانه اهل کرم از دگران خواهد بود
سفله از حرص دم مرگ پشیمان گردد
باغبان را کف افسوس خزان خواهد بود
ظاهر و باطن عشاق چو گل یکرنگ است
هر چه باشد به دل ما به زبان خواهد شد
قصر دولت که به او خلق بنایی دارند
چون حبابیست که بر آب روان خواهد بود
روز محشر که ز هر گوشه علم جلوه دهند
خاکساران تو را نام و نشان خواهد بود
سبزه پشت لبت جوهر مغز جگر است
ریشه سنبل زلفت رگ جان خواهد بود
هر که چون غنچه گل کیسه پر زر دارد
تکمه تاج سر اهل جهان خواهد بود
منزل اول او گوشه کوثر گردد
هر که را چشم به آن کنج دهان خواهد بود
خامه حرفی ز خطش گفت بریدند سرش
بی ادب کشته شمشیر زبان خواهد بود
رشته تا گشت مرصع ز گهر دانستم
چرخ در تربیت بی هنران خواهد بود
نشوند اهل طمع دور ز اطراف تنور
به امیدی که درو صورت نان خواهد بود
سیدا دهر به نوکیسه نکو پردازد
میل پیران ز مریدان به جوان خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
گرگ را نیست گنه جرم شبان خواهد بود
ساغر و شیشه ز مهمانی خم سیر شدند
خانه اهل کرم از دگران خواهد بود
سفله از حرص دم مرگ پشیمان گردد
باغبان را کف افسوس خزان خواهد بود
ظاهر و باطن عشاق چو گل یکرنگ است
هر چه باشد به دل ما به زبان خواهد شد
قصر دولت که به او خلق بنایی دارند
چون حبابیست که بر آب روان خواهد بود
روز محشر که ز هر گوشه علم جلوه دهند
خاکساران تو را نام و نشان خواهد بود
سبزه پشت لبت جوهر مغز جگر است
ریشه سنبل زلفت رگ جان خواهد بود
هر که چون غنچه گل کیسه پر زر دارد
تکمه تاج سر اهل جهان خواهد بود
منزل اول او گوشه کوثر گردد
هر که را چشم به آن کنج دهان خواهد بود
خامه حرفی ز خطش گفت بریدند سرش
بی ادب کشته شمشیر زبان خواهد بود
رشته تا گشت مرصع ز گهر دانستم
چرخ در تربیت بی هنران خواهد بود
نشوند اهل طمع دور ز اطراف تنور
به امیدی که درو صورت نان خواهد بود
سیدا دهر به نوکیسه نکو پردازد
میل پیران ز مریدان به جوان خواهد بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
نگه مست تو خون دل احباب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
آئینه را جمال تو صاحب نظر کند
عکس رخ تو بی خبران را خبر کند
کوتاه کن حدیث پریشانی مرا
کلکم مباد شکوه ز لطف تو سر کند
خون می خورد ز تربیت غنچه باغبان
این طفل را مباد خدا بی پدر کند
تا آمدم ز ملک عدم در ترددم
ظلم است هر که از وطن خود سفر کند
دوران همان نفس کشد از شمع انتقام
انگشت خود به روغن آبی که تر کند
پوشیده نیست چشم خود از بزم روزگار
این صندلیست دیدن او دردسر کند
ز اهل عمر گریز قلب آشنا شوی
منشین به این گروه که صحبت اثر کند
مژگان چشم شوخ تو بر جان سیدا
از روی لطف دوستی نیشتر کند
عکس رخ تو بی خبران را خبر کند
کوتاه کن حدیث پریشانی مرا
کلکم مباد شکوه ز لطف تو سر کند
خون می خورد ز تربیت غنچه باغبان
این طفل را مباد خدا بی پدر کند
تا آمدم ز ملک عدم در ترددم
ظلم است هر که از وطن خود سفر کند
دوران همان نفس کشد از شمع انتقام
انگشت خود به روغن آبی که تر کند
پوشیده نیست چشم خود از بزم روزگار
این صندلیست دیدن او دردسر کند
ز اهل عمر گریز قلب آشنا شوی
منشین به این گروه که صحبت اثر کند
مژگان چشم شوخ تو بر جان سیدا
از روی لطف دوستی نیشتر کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به دام دلبری افتاده ام گمگشته تدبیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۵
بحمدالله که باز آن خسرو صاحبقران آمد
ظفر چون کرد در دنبال نصرت در عنان آمد
ز یمن مقدم او گشت روشن دیده مردم
عزیز مصر عزت بر سر کنعانیان آمد
ز بهر آنکه پابوسی کند زرین رکابش را
مبارک باد گویان ما نو از آسمان آمد
زند پهلو به گردون کلبه خلق از سرافرازی
که در غمخانه امیدواران میهمان آمد
دل اهل جهان امروز چون آئینه روشن شد
که در اقلیم جانها شاه اسکندر نشان آمد
به خون غلطاند گرگان را هراس نیزه عدلش
عصا بر کف چو موسی گوسفندان را شبان آمد
به صد الفاظ رنگین تا ادا سازد ثنایش را
ز گلشن غنچه گل با دهان پر زبان آمد
متاع جود در بازار امکان بود ناپیدا
بحمدالله که باز این جنس را روی دکان آمد
مزن بر دوش ما ای آفتاب اکنون دم از گرمی
همای دولت شه بر سر ما سایه بان آمد
شه صاحب کرم سبحانقلی خان شاه دریادل
که در هنگام جود او حجاب آلودگان آمد
ز بلخ آن شاه تا عزم بخارا کرد روشن شد
که خورشید فلک از باختر تا خاوران آمد
کنون ای آسمان ظلم و ستم بر طاق نسیان نه
بدولتخانه فرماندهی نوشیروان آمد
چو خورشید از رخش نور سعادت می دهد پرتو
حسب را خط منشور و سیادت را نشان آمد
صبا بر گل حدیثی گفت از دامان پاک او
ز شبنم بوستان را آب حسرت بر دهان آمد
چو غنچه هر که در دل داشت پنهان کینه او را
سر خود همچو گل بر کف گرفته باغبان آمد
زهی شاهی که در هنگامه قهر و عتاب او
دل دشمن ز خود رفت و تن بدگو به جان آمد
تو آن شاهی که نتوان ساختن غیر از دعای تو
سر خود خورد هر کس دشمن این خاندان آمد
به امیدی که روزی گردن خصم تو را بندد
گرفته پیر گردون ریسمان از کهکشان آمد
کمر در خدمتت پیر و جوان از بس که بربستند
به گردن دشمنت آویخته تیر و کمان آمد
سر خصم تو را می خواست چرخ از پای اندازد
برای قطع کردن تیغ تیزت از میان آمد
به قصد مرغ روح دشمنان تا امر فرمودی
ز جان طبلباز خصم بانگ الامان آمد
به خاک تیره تا بنشاند حکمت تیره بختان را
شکست از هر طرف بر لشکر هندوستان آمد
چو اسکندر تو را امروز بحر و بر مسخر شد
خراج و باج بر درگاهت از دریا و کان آمد
ز اقبال بلندت چاکران آشیانت را
لباس از اطلس سرخ و کلاه از فرقدان آمد
چو دریا تا شعار خویش کردی گوهرافشانی
سحاب از هر طرف چون سایلان دامنکشان آمد
به گلزاری که خلقت کرد عزم سیر در خاطر
گلش را مژده از هر سو بهار بی خزان آمد
بهای توسنت سنبل پریشان کرد گیسو را
به استقبال شمشاد تو سرو از بوستان آمد
به نخل بید روزی سایه افگندی و بگذشتی
شکفته در رکابت همچو شاخ ارغوان آمد
نثار پایبوست کرد گل مشت زر خود را
نسیم صبحدم در مقدمت عنبرفشان آمد
چمن از بهر خدمتگاریی شمع شبستانت
مهیا کرده از فواره بر کف شمعدان آمد
چو روی سخت پای تخت را دارد سرافرازی
نمای خیر مقدم بر زمین از آسمان آمد
شبی چون سیدا می ساختم شاها دعایت را
اجابت بر سرم وقت سحر شادی کنان آمد
زبان بکشاد و گفت امروز از گنجینه قسمت
شهنشاه جهان را تحفه عمر جاودان آمد
ظفر چون کرد در دنبال نصرت در عنان آمد
ز یمن مقدم او گشت روشن دیده مردم
عزیز مصر عزت بر سر کنعانیان آمد
ز بهر آنکه پابوسی کند زرین رکابش را
مبارک باد گویان ما نو از آسمان آمد
زند پهلو به گردون کلبه خلق از سرافرازی
که در غمخانه امیدواران میهمان آمد
دل اهل جهان امروز چون آئینه روشن شد
که در اقلیم جانها شاه اسکندر نشان آمد
به خون غلطاند گرگان را هراس نیزه عدلش
عصا بر کف چو موسی گوسفندان را شبان آمد
به صد الفاظ رنگین تا ادا سازد ثنایش را
ز گلشن غنچه گل با دهان پر زبان آمد
متاع جود در بازار امکان بود ناپیدا
بحمدالله که باز این جنس را روی دکان آمد
مزن بر دوش ما ای آفتاب اکنون دم از گرمی
همای دولت شه بر سر ما سایه بان آمد
شه صاحب کرم سبحانقلی خان شاه دریادل
که در هنگام جود او حجاب آلودگان آمد
ز بلخ آن شاه تا عزم بخارا کرد روشن شد
که خورشید فلک از باختر تا خاوران آمد
کنون ای آسمان ظلم و ستم بر طاق نسیان نه
بدولتخانه فرماندهی نوشیروان آمد
چو خورشید از رخش نور سعادت می دهد پرتو
حسب را خط منشور و سیادت را نشان آمد
صبا بر گل حدیثی گفت از دامان پاک او
ز شبنم بوستان را آب حسرت بر دهان آمد
چو غنچه هر که در دل داشت پنهان کینه او را
سر خود همچو گل بر کف گرفته باغبان آمد
زهی شاهی که در هنگامه قهر و عتاب او
دل دشمن ز خود رفت و تن بدگو به جان آمد
تو آن شاهی که نتوان ساختن غیر از دعای تو
سر خود خورد هر کس دشمن این خاندان آمد
به امیدی که روزی گردن خصم تو را بندد
گرفته پیر گردون ریسمان از کهکشان آمد
کمر در خدمتت پیر و جوان از بس که بربستند
به گردن دشمنت آویخته تیر و کمان آمد
سر خصم تو را می خواست چرخ از پای اندازد
برای قطع کردن تیغ تیزت از میان آمد
به قصد مرغ روح دشمنان تا امر فرمودی
ز جان طبلباز خصم بانگ الامان آمد
به خاک تیره تا بنشاند حکمت تیره بختان را
شکست از هر طرف بر لشکر هندوستان آمد
چو اسکندر تو را امروز بحر و بر مسخر شد
خراج و باج بر درگاهت از دریا و کان آمد
ز اقبال بلندت چاکران آشیانت را
لباس از اطلس سرخ و کلاه از فرقدان آمد
چو دریا تا شعار خویش کردی گوهرافشانی
سحاب از هر طرف چون سایلان دامنکشان آمد
به گلزاری که خلقت کرد عزم سیر در خاطر
گلش را مژده از هر سو بهار بی خزان آمد
بهای توسنت سنبل پریشان کرد گیسو را
به استقبال شمشاد تو سرو از بوستان آمد
به نخل بید روزی سایه افگندی و بگذشتی
شکفته در رکابت همچو شاخ ارغوان آمد
نثار پایبوست کرد گل مشت زر خود را
نسیم صبحدم در مقدمت عنبرفشان آمد
چمن از بهر خدمتگاریی شمع شبستانت
مهیا کرده از فواره بر کف شمعدان آمد
چو روی سخت پای تخت را دارد سرافرازی
نمای خیر مقدم بر زمین از آسمان آمد
شبی چون سیدا می ساختم شاها دعایت را
اجابت بر سرم وقت سحر شادی کنان آمد
زبان بکشاد و گفت امروز از گنجینه قسمت
شهنشاه جهان را تحفه عمر جاودان آمد
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - در بیان حضرت عبیدالله خان شهربخارا را آئین بستن
بحمدالله که بعد از روزگاری
به روی تخت آمد شهریاری
چه شه شاهنشه فرخنده اقبال
چه شه شهزاده خورشید تمثال
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
جهان گیر و جهان دار و جوان بخت
قوی دولت قوی بازو کمان سخت
تعدی را عتابش دست بسته
ز بیم او تحکم پاشکسته
سر تا را جگر حکمش بریده
تن غارتگران در خون کشیده
به عهدش ظالمان گشتند رنجور
گریزان گشته چون تیر از کمان دور
بخارا پیر بود اکنون جوان شد
به دوران عبیدالله خان شد
سلیمان شوکت و جمشید دولت
سکندر حشمت و دارا حکومت
ز حکمش شهر را بستند آئین
تماشا از دکانها گشت گلچین
ز مستان شد بهار از مقدم او
گلستانها ز طبع خرم او
منور شهر شد چون صبح نوروز
برابر شد به عهد او شب و روز
ز حکمش کوچه ها گردید روشن
ز شب تا روز نتوان فرق کردن
ز طبع موم روغن شد هوا نرم
ز تاب شمع شد بازار شب گرم
چو ماه بدر شاه هفت کشور
لباس شب روی پوشیده در بر
به عزم سیر شد از خانه بیرون
به لشکرگاه کلفت زد شبیخون
به ریگستان نهاد اول قدم را
کشید از آستین دست کرم را
کف او شد زرافشان همچو خورشید
لبالب شد ازو دامان امید
چو ریگستان بهشت از چاکرانش
گلستان ارم از خادمانش
به صحن او نمایان حوض سیراب
فلک افگنده در وی قرص مهتاب
در آتش گر بیفتد سایه باز
در آید همچو مرغابی به پرواز
از آن پس سوی صرافان گذر کرد
نگه دزدیده مردم را خبر کرد
تماشایی به دنبالش فتاده
روان شد شاه همراه پیاده
ز سیرش سبعه سیاره گلچین
چراغش را شده پرواز پروین
قبولش داد زینت چارسو را
چراغان کرده شهر آرزو را
چراغان گشت شهر از کوکب او
عدالت مشعل میر شب او
به شب گردان چو مه شد پرتو افگن
چراغ میر شب را کرد روشن
ز حکم شاه شد بازارها پاک
زمین را آسمان برداشت از خاک
اگر در کوچها ریزند روغن
توان بر ظرف ها آسان گرفتن
همه شب باز درهای دکان ها
ز دزد ایمن متاع کاروان ها
دعاگویان دعا آغاز کردند
سر خود خلق پای انداز کردند
چو شب گشتند اطلس پوش مردم
زمین و آسمان شد پر ز انجم
چو مه هر جا که زد آن شاه خرگاه
نهادش نام او گردون قدم گاه
بخار از یمن شاه هفت کشور
عروسی شد ز سر تا پای زیور
بیا ساقی در ایام جوانی
قدح پر کن ز آب زندگانی
به من ده تا ز غم ها دست شویم
که تا باشم دعای شاه گویم
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر برپا بر سر تخت
در میخانه ها شد قیر اندود
دهان شیشه های می گل آلود
زمستان رفت بیرون مست بازی
همه در بر قباهای نمازی
قدح شد سرنگون از احتسابش
فگند از پا صراحی را عتابش
به روی تخت آمد شهریاری
چه شه شاهنشه فرخنده اقبال
چه شه شهزاده خورشید تمثال
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
جهان گیر و جهان دار و جوان بخت
قوی دولت قوی بازو کمان سخت
تعدی را عتابش دست بسته
ز بیم او تحکم پاشکسته
سر تا را جگر حکمش بریده
تن غارتگران در خون کشیده
به عهدش ظالمان گشتند رنجور
گریزان گشته چون تیر از کمان دور
بخارا پیر بود اکنون جوان شد
به دوران عبیدالله خان شد
سلیمان شوکت و جمشید دولت
سکندر حشمت و دارا حکومت
ز حکمش شهر را بستند آئین
تماشا از دکانها گشت گلچین
ز مستان شد بهار از مقدم او
گلستانها ز طبع خرم او
منور شهر شد چون صبح نوروز
برابر شد به عهد او شب و روز
ز حکمش کوچه ها گردید روشن
ز شب تا روز نتوان فرق کردن
ز طبع موم روغن شد هوا نرم
ز تاب شمع شد بازار شب گرم
چو ماه بدر شاه هفت کشور
لباس شب روی پوشیده در بر
به عزم سیر شد از خانه بیرون
به لشکرگاه کلفت زد شبیخون
به ریگستان نهاد اول قدم را
کشید از آستین دست کرم را
کف او شد زرافشان همچو خورشید
لبالب شد ازو دامان امید
چو ریگستان بهشت از چاکرانش
گلستان ارم از خادمانش
به صحن او نمایان حوض سیراب
فلک افگنده در وی قرص مهتاب
در آتش گر بیفتد سایه باز
در آید همچو مرغابی به پرواز
از آن پس سوی صرافان گذر کرد
نگه دزدیده مردم را خبر کرد
تماشایی به دنبالش فتاده
روان شد شاه همراه پیاده
ز سیرش سبعه سیاره گلچین
چراغش را شده پرواز پروین
قبولش داد زینت چارسو را
چراغان کرده شهر آرزو را
چراغان گشت شهر از کوکب او
عدالت مشعل میر شب او
به شب گردان چو مه شد پرتو افگن
چراغ میر شب را کرد روشن
ز حکم شاه شد بازارها پاک
زمین را آسمان برداشت از خاک
اگر در کوچها ریزند روغن
توان بر ظرف ها آسان گرفتن
همه شب باز درهای دکان ها
ز دزد ایمن متاع کاروان ها
دعاگویان دعا آغاز کردند
سر خود خلق پای انداز کردند
چو شب گشتند اطلس پوش مردم
زمین و آسمان شد پر ز انجم
چو مه هر جا که زد آن شاه خرگاه
نهادش نام او گردون قدم گاه
بخار از یمن شاه هفت کشور
عروسی شد ز سر تا پای زیور
بیا ساقی در ایام جوانی
قدح پر کن ز آب زندگانی
به من ده تا ز غم ها دست شویم
که تا باشم دعای شاه گویم
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر برپا بر سر تخت
در میخانه ها شد قیر اندود
دهان شیشه های می گل آلود
زمستان رفت بیرون مست بازی
همه در بر قباهای نمازی
قدح شد سرنگون از احتسابش
فگند از پا صراحی را عتابش
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۳
ای دیده از تو دوران جمشید دستگاهی
زیبد به بندگانت چون لاله کج کلاهی
روشن ز روی عدلت از ماه تا به ماهی
ای از رخ تو پیدا انوار پادشاهی
وی در دل تو پنهان صد حکمت الهی
از تیغ تو بداندیش در خاک و خون فتاده
چون برگ بید خصمت لرزیده ایستاده
ظلم از سیاست تو گردن به شرع داده
کلک تو بارک الله بر ملک دین کشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
از پایبوسیت تخت شد در جهان مکرم
هر روز بخت و دولت گویند خیر مقدم
چون گردباد آخر خصم تو خورد بر هم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست خاتم فرمای هر چه خواهی
باشد دعای جانب اوراد صبح و شامم
در روزگار اینست شکرانه کلامم
در بزم باده نوشان لب خشک و تلخ کامم
عمریست پادشاها از می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
ای عقل ذوفنونان پیش تو طفل مکتب
از فیض بارگاهت لبریز دست مطلب
گویم پی دعایت تا صبح ز اول شب
ای عنصر تو مخلوق از کبریای مشرب
وی دولت تو ایمن از صدمه تباهی
روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد
بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد
ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد
حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
زیبد به بندگانت چون لاله کج کلاهی
روشن ز روی عدلت از ماه تا به ماهی
ای از رخ تو پیدا انوار پادشاهی
وی در دل تو پنهان صد حکمت الهی
از تیغ تو بداندیش در خاک و خون فتاده
چون برگ بید خصمت لرزیده ایستاده
ظلم از سیاست تو گردن به شرع داده
کلک تو بارک الله بر ملک دین کشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
از پایبوسیت تخت شد در جهان مکرم
هر روز بخت و دولت گویند خیر مقدم
چون گردباد آخر خصم تو خورد بر هم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست خاتم فرمای هر چه خواهی
باشد دعای جانب اوراد صبح و شامم
در روزگار اینست شکرانه کلامم
در بزم باده نوشان لب خشک و تلخ کامم
عمریست پادشاها از می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
ای عقل ذوفنونان پیش تو طفل مکتب
از فیض بارگاهت لبریز دست مطلب
گویم پی دعایت تا صبح ز اول شب
ای عنصر تو مخلوق از کبریای مشرب
وی دولت تو ایمن از صدمه تباهی
روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد
بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد
ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد
حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۶۵ - خراسبان
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۹ - تضمین غزل گلزار علیهالرحمه
چون ظهور از مغرب آنمهر جهان آرا کند
عالمی روشن بنور طلعت زیبا کند
آسمان را کی رسد تا ناز از بیضا کند
آنحجازی ماه من چون پرده از رخ واکند
آفتاب و ماه را از نور خود رسوا کند
شرع را جمعیت ار جهد عدو چونشد پریش
آیدو با جد ز جد شرع جدید آرد به پیش
کوری چشم حسود ملحد بوجهل کیش
از هلال ابروان بر منکران عشق خویش
معجز شقالقمر ظاهر بیک ایما کند
در مزاج عالم آرد خون فاسد چون شتاب
حکم فصد از خالق عالم رسد بر آنجنانب
تیغ ابرو بر کشد چون ذوالفقار بوتراب
ترک چشمش از خلایق خون بریزد بیحساب
لعل او عیسی صفت اموات را احیا کند
تنگ سازد روزگار از عدل بر قابیلیان
لطفها آرد بحال خسته هابیلیان
گیرد از فرعونیان داد دل حزقیلیان
از پی اتمام حجته بهر اسرائیلیان
همچو موسی ز آستین ظاهر ید بیضا کند
رهروان کوی جانان را دلیل راه کو
جان بلب آمد گدایان را عبور شاه کو
ظلمت شب از حد افزون شد طلوع ماه کو
نار نمرودی فروزان شد خلیلالله کو
تا که آتش بر محبان لاله حمرا کند
بر فرازد بیدق و بیرون کشد تیغ از نیام
نرم سازد زیر پای پیل اعدا را عظام
هم ملک او را سپاه و هم فلک او را غلام
آن وزیر حق چو بنشیند بر اسب انتقام
مات شاهان جهان را زان رخ زیبا کند
زد چو ما را عشق او بر خرمن هستی شرر
سوخت از سر تا بپا افروخت از پا تا بسر
شوق دیدارش چنان داریم کان نور بصر
گر بگیرد جان ما را در بهای یک نظر
تا قیامت شادمان ما را از این سودا کند
حب او بهر محبانش ثواب اندر ثواب
بغض او از بهر اعدایش عقاب اندر عقاب
عاشقانش را چه غم از شورش یومالحساب
هر که امروز از شراب وصل او شد کامیاب
کی بدل اندیشه از هنگامه فردا کند
ای مرید راه حق جز راه عشقش را مپوی
در گلستان ارادت جز گل مهرش مبوی
هر که جوید غیر او نام و نشان از وی مجوی
هرکه را بر سر نباشد شوق دیدارش بگوی
ماتم ایمان خود را در جهان برپا کند
ای که هستی گل ریاض احمد مختار را
کن عطا برگی صغیر خسته افکار را
چند بیند بیگل رویت جفای خار را
ترسم ای گل هجر رویت هستی گلزار را
چون سموم مهرگان فصل خزان یغما کند
عالمی روشن بنور طلعت زیبا کند
آسمان را کی رسد تا ناز از بیضا کند
آنحجازی ماه من چون پرده از رخ واکند
آفتاب و ماه را از نور خود رسوا کند
شرع را جمعیت ار جهد عدو چونشد پریش
آیدو با جد ز جد شرع جدید آرد به پیش
کوری چشم حسود ملحد بوجهل کیش
از هلال ابروان بر منکران عشق خویش
معجز شقالقمر ظاهر بیک ایما کند
در مزاج عالم آرد خون فاسد چون شتاب
حکم فصد از خالق عالم رسد بر آنجنانب
تیغ ابرو بر کشد چون ذوالفقار بوتراب
ترک چشمش از خلایق خون بریزد بیحساب
لعل او عیسی صفت اموات را احیا کند
تنگ سازد روزگار از عدل بر قابیلیان
لطفها آرد بحال خسته هابیلیان
گیرد از فرعونیان داد دل حزقیلیان
از پی اتمام حجته بهر اسرائیلیان
همچو موسی ز آستین ظاهر ید بیضا کند
رهروان کوی جانان را دلیل راه کو
جان بلب آمد گدایان را عبور شاه کو
ظلمت شب از حد افزون شد طلوع ماه کو
نار نمرودی فروزان شد خلیلالله کو
تا که آتش بر محبان لاله حمرا کند
بر فرازد بیدق و بیرون کشد تیغ از نیام
نرم سازد زیر پای پیل اعدا را عظام
هم ملک او را سپاه و هم فلک او را غلام
آن وزیر حق چو بنشیند بر اسب انتقام
مات شاهان جهان را زان رخ زیبا کند
زد چو ما را عشق او بر خرمن هستی شرر
سوخت از سر تا بپا افروخت از پا تا بسر
شوق دیدارش چنان داریم کان نور بصر
گر بگیرد جان ما را در بهای یک نظر
تا قیامت شادمان ما را از این سودا کند
حب او بهر محبانش ثواب اندر ثواب
بغض او از بهر اعدایش عقاب اندر عقاب
عاشقانش را چه غم از شورش یومالحساب
هر که امروز از شراب وصل او شد کامیاب
کی بدل اندیشه از هنگامه فردا کند
ای مرید راه حق جز راه عشقش را مپوی
در گلستان ارادت جز گل مهرش مبوی
هر که جوید غیر او نام و نشان از وی مجوی
هرکه را بر سر نباشد شوق دیدارش بگوی
ماتم ایمان خود را در جهان برپا کند
ای که هستی گل ریاض احمد مختار را
کن عطا برگی صغیر خسته افکار را
چند بیند بیگل رویت جفای خار را
ترسم ای گل هجر رویت هستی گلزار را
چون سموم مهرگان فصل خزان یغما کند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
زان پیشتر که خاک وجودت سبو کنند
بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند
مال تو خصم تست که میراث خوارگان
در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند
آزادگان هر آنچه بدست آورند مال
آنجمله صرف در پی نام نکو کنند
بس قرنها در دورهٔ حاتم گذشت و باز
خلق افرین به همت والای او کنند
آن کن که از برای زیارت ز بعد مرگ
خلق جهان مزار تو را جستجو کنند
آن طبع و خوبهل که چو رفتی از این دیار
بیگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو کنند
گوئی که افتخار بود بهر اغنیا
چندان کز افتقار کسان های و هو کنند
آنجا کشیده کار که از راه انتحار
مردم به ملک نیستی از فقر رو کنند
بس بی نوا که روزی روزانه مسئلت
از نوع خویش در بدر و کوبکو کنند
بس جمع ها که حال پریشان خویش را
با صد زبان چو شانه بیان مو بمو کنند
بس جامههای چون دل مریم هزار چاک
کز سوزن مسیح نشاید رفو کند
بس مردم صبور که سیلاب اشگ چشم
پنهان ز بیم ریختن آبرو کنند
لیک اغنیا هنوز بر ایشان ز احتکار
مسدود راه زندگی از چارسو کنند
در حیرتم که با دل این آهنین دلان
صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو کنند
آنانکه پر ز باد غرور است مغزشان
باور مکن دگر گل انصاف بو کنند
اظهار بی نوایی اگر کرد سائلی
نیشش بقلب ریش چو کژدم فرو کنند
دینار دین و قبله نسا کرده بس شگفت
نبود اگر بخون خلایق وضو کنند
باش و ببین که در خم چوگان انتقام
سرهای این گروه جفا پیشه گو کنند
قلب سیاه خواجه نگردد دگر سفید
صد ره گرش بآب بقا شستشو کنند
دلگیر از صغیر مشو چون سخنوران
بر هر چه بنگرند از آن گفتگو کنند
بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند
مال تو خصم تست که میراث خوارگان
در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند
آزادگان هر آنچه بدست آورند مال
آنجمله صرف در پی نام نکو کنند
بس قرنها در دورهٔ حاتم گذشت و باز
خلق افرین به همت والای او کنند
آن کن که از برای زیارت ز بعد مرگ
خلق جهان مزار تو را جستجو کنند
آن طبع و خوبهل که چو رفتی از این دیار
بیگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو کنند
گوئی که افتخار بود بهر اغنیا
چندان کز افتقار کسان های و هو کنند
آنجا کشیده کار که از راه انتحار
مردم به ملک نیستی از فقر رو کنند
بس بی نوا که روزی روزانه مسئلت
از نوع خویش در بدر و کوبکو کنند
بس جمع ها که حال پریشان خویش را
با صد زبان چو شانه بیان مو بمو کنند
بس جامههای چون دل مریم هزار چاک
کز سوزن مسیح نشاید رفو کند
بس مردم صبور که سیلاب اشگ چشم
پنهان ز بیم ریختن آبرو کنند
لیک اغنیا هنوز بر ایشان ز احتکار
مسدود راه زندگی از چارسو کنند
در حیرتم که با دل این آهنین دلان
صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو کنند
آنانکه پر ز باد غرور است مغزشان
باور مکن دگر گل انصاف بو کنند
اظهار بی نوایی اگر کرد سائلی
نیشش بقلب ریش چو کژدم فرو کنند
دینار دین و قبله نسا کرده بس شگفت
نبود اگر بخون خلایق وضو کنند
باش و ببین که در خم چوگان انتقام
سرهای این گروه جفا پیشه گو کنند
قلب سیاه خواجه نگردد دگر سفید
صد ره گرش بآب بقا شستشو کنند
دلگیر از صغیر مشو چون سخنوران
بر هر چه بنگرند از آن گفتگو کنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شاه اورنگ نشین فکر جهانی دارد
و آن به ره خفتهٔ مسکین غم نانی دارد
درد تو از تو و درمان تو درتست بلی
نکته دریاب سخن ارزش جانی دارد
غم ز تاخیر اجابت چه خوری گاه دعا
تا شود بذر تو نان طول زمانی دارد
از نظر رفت و درام د به زبان ها عنقا
بی نشان هر که شد از نام نشانی دارد
همچو خورشید بود در بر دانا روشن
اینکه هر ذره ز توحید بیانی دارد
غیر سودای محبت که ندارد جز سود
هر چه سودا بجهان هست زیانی دارد
از دل مرد ز خود رسته طلب عشق خدای
زانکه هر لعل و گهر گنجی و کانی دارد
آن ادیب است که آداب بخلقام وزد
نی کسی کو بدهان چرب زبانی دارد
آنکه از شعر کند رخنه بناموس و شرف
خلق گویند عجب طبع روانی دارد
آن که اندر ره باطل فکند مردم را
بمکافات حق آیا چه گمانی دارد
روح باقیست صغیرا چه سعید و چه شقی
منتهی گاه اجل نقل مکانی دارد
و آن به ره خفتهٔ مسکین غم نانی دارد
درد تو از تو و درمان تو درتست بلی
نکته دریاب سخن ارزش جانی دارد
غم ز تاخیر اجابت چه خوری گاه دعا
تا شود بذر تو نان طول زمانی دارد
از نظر رفت و درام د به زبان ها عنقا
بی نشان هر که شد از نام نشانی دارد
همچو خورشید بود در بر دانا روشن
اینکه هر ذره ز توحید بیانی دارد
غیر سودای محبت که ندارد جز سود
هر چه سودا بجهان هست زیانی دارد
از دل مرد ز خود رسته طلب عشق خدای
زانکه هر لعل و گهر گنجی و کانی دارد
آن ادیب است که آداب بخلقام وزد
نی کسی کو بدهان چرب زبانی دارد
آنکه از شعر کند رخنه بناموس و شرف
خلق گویند عجب طبع روانی دارد
آن که اندر ره باطل فکند مردم را
بمکافات حق آیا چه گمانی دارد
روح باقیست صغیرا چه سعید و چه شقی
منتهی گاه اجل نقل مکانی دارد