عبارات مورد جستجو در ۱۴۲ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - در مذمت کوفته
دی کوفته نام طعمه‌ای ساخت
زیبا و لطیف شکل و مطبوع
آورد که ما گرسنگان را
آب افشاند بر آتش جوع
خوردیم ولیک برنخوردیم
از هوش دگر چو مغز مصروع
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۲۱
خجیره کیجا، ته جمه نارنجیه
ریکا بورده گیلونْ براجنّیهْ
بلنّهْ نفارْ دَسْتکْ هوا شنّیه
دماوندِ وٰا، ورهْ بَخُو شنّیهْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۳
بِهْ عٰاشِقْ کُشی دُوسْتْ چِشْمُونْ‌رِهْ سییُو کِرْدْ
بَریتِهْ اَنْدی خینْ کِهْ دَشْتْ‌رِهْ دِرْیُو کِرْدْ
بِهْ غَمْزِهْ دِ عٰالِمْ‌رِهْ یِکی دَمْ هُو کِرْدْ
هَرْ کَسْ سَر (زَرْ) وُ مٰالْ دٰاشْتِهْ، تِنِهْ عِشْقْ دَوْ کِرْدْ
سی خِنِهْ‌رِهْ تِهْ جٰادوُی چِشْ سییُو کِرْدْ
عٰاشِقْ کُشی وَرْ، مُژِهْ‌هٰا رِهْ سییُو کِرْدْ
تِهْ زَنْجیرِ زِلْفْ تٰا خَم‌وُ پیچ‌وُ تُو کِرْدْ
هِزٰارْ عٰاشِقِ رُوُشِنِهْ روُزْرِهْ شُو کِرْدْ
امیر پازواری : هشت‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳
یِکی نَظِرْ، مِهْ کَیْوٰانْ بَوِرْدی تٰارٰاجْ
تِهْ دُومْ دَرِمِهْ، مِهْ کٰارْ سٰاجِنّی بِسٰاجْ!
تِهْ مَسِّهْ چِشِ گُوشِهْ، مِنِهْ دِلِ لٰاجْ
زَنّی مِرِهْ تیر وُ مِنِهْ دِلْ کِنّی لٰاجْ
اِسْتٰا بیمِهْ شِهْ جٰانْرِهْ هِدٰا مِهْ تٰارٰاجْ
چِشْ هٰازُومِهْ تِهْ مَخْمِلْ وُ تِهْ سَرِ تٰاجْ
مُشْکِلْ کَسْ بِهْ تِهْ دوُمْ دَکِتْ، دٰارِهْ عِلٰاجْ
تِهْ دُومْ دِرِمِهْ، مِهْ کٰارْ رِهْ سٰاجِنّی، سٰاجْ!
زَنْگی دیمِهْ کِهْ سَرْرِهْ دَرْ اُورْدِ، بِهْ کٰاجْ
زٰاغِ مَرْگِهْ رُوزْ هَسْتْ و بِلْبِلِ ویلٰاجْ
عُود وُ چَنْگْ وُ چینی وُ پِیٰالِهِ‌ِیِ سٰاجْ
گِنِنِهْ: پَری اینِهْ کِهْ سَرْ هُونیٰا تٰاجْ
خُورْ تٰا وِنِهْ وُ شٰاهِ خِرٰاجِهْ تِهْ مٰاجْ
بِشْکِسْتِهْ بِهْ سُورْ کَمِرْ، کِهْ سُورِهْ یٰا کٰاجْ؟
زَنْگی سَرِ دَسْتْ دٰارْنِهْ پیٰاله‌یِ عٰاجْ
تٰا خینْ بَکِنِمْ قَیْ، بِهْ خوش (خِشْ) آوَرِهْ سٰاجْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آنکه می گرید
آنکه می گردد با گردش شب
گفت و گو دارد با من به نهان.
از برای دل من خندان ست
آنکه می آید خندان خندان.
مردم چشمم در حلقه چشم من اسیر
می شتابد از پیش.
رفته است از من، از آن گونه که هوش من از قالب سر
نگه دور اندیش.
تا بیابم خندان چه کسی
و آنکه می گرید با او چه کسی ست.
رفته هر محرم از خانه من
با من غمزده یک محرم نیست.
آب می غرد در مخزن کوه
کوه ها غمناک اند
ابر می پیچد، دامان اش تر.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته سر.
من بر آن خنده که او دارد می گریم
و بر آن گریه که اوراست به لب می خندم.
و طراز شب را، سرد و خاموش
بر خراب تن شب می بندم.
چه به خامی به ره آمد کودک!
چه نیابیده همه یافته دید!
گفت: راهم بنما
گفتم او را که: بر اندازه بگو
پیش تر بایدت از راه شنید
هم چنان لیکن می غرد آب.
زخم دارد به نهان می خندد.
خنده ناکی می گرید.
خنده با گریه بیامیخته شکل
گل دوانده است بر آب.
هر چه میگردد از خانه به در
هر چه می غلتد، مدهوش در آب.
کوه ها غمناک اند
ابرها می پیچند.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته قد.

نیما یوشیج : مجموعه اشعار
هست شب
هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.
احمد شاملو : هوای تازه
مرغ باران
در تلاشِ شب که ابرِ تیره می‌بارد
رویِ دریایِ هراس‌انگیز

وز فرازِ بُرجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می‌کشد فریادِ خشم‌آمیز

و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسه‌خوان گرفته اوج
می‌زند بالای هر بام و سرایی موج

و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش می‌ریزد ــ

می‌کشد دیوانه‌واری
در چنین هنگامه
رویِ گام‌هایِ کُند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران می‌کشد فریاد دائم:

ــ عابر! ای عابر!
جامه‌ات خیس آمد از باران.
نیست‌ات آهنگِ خفتن
یا نشستن در برِ یاران؟...

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به زیرِ لب چنین می‌گوید عابر:

ــ آه!
رفته‌اند از من همه بیگانه‌خو با من...
من به هذیانِ تبِ رؤیایِ خود دارم
گفت‌وگو با یارِ دیگرسان
کاین عطش جز با تلاشِ بوسه‌یِ خونینِ او درمان نمی‌گیرد.



اندر آن هنگامه کاندر بندرِ مغلوب
باد می‌غلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر می‌غرد وز او هر چیز می‌ماند به ره منکوب،
مرغِ باران می‌زند فریاد:

ــ عابر! در شبی این‌گونه توفانی
گوشه‌ی گرمی نمی‌جویی؟
یا بدین پُرسنده‌یِ دلسوز
پاسخِ سردی نمی‌گویی؟

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود اینگونه در نجوایِ خاموش است عابر:

ــ خانه‌ام، افسوس!
بی‌چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.



رعد می‌ترکد به خنده از پسِ نجوایِ آرامی که دارد با شبِ چرکین
وز پسِ نجوایِ آرامش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لبِ شب می‌گریزد
می‌زند شب با غمش لبخند...

مرغِ باران می‌دهد آواز:

ــ ای شبگرد!
از چنین بی‌نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود اینگونه نجوا می‌کند عابر:

ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که‌ش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر،
رهگذارِ مقصدِ فردایِ خویشم من...
ورنه در اینگونه شب اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست
خُورد و خُفتی نیست بی‌مقصود.

می‌توان هرگونه کشتی راند بر دریا:
می‌توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند
می‌توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سه‌تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شب‌خیزِ تن‌پولاد ماهی‌گیر
که به زیرِ چشمِ توفان برمی‌افرازد شراعِ کشتیِ خود را
در نشیبِ پرتگاه مظلمِ خیزاب‌هایِ هایلِ دریا
تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،
مانده با دندانش آیا طعمِ دیگرسان
از تلاشِ بوسه‌یی خونین
که به گرماگرمِ وصلی کوته و پُردرد
بر لبانِ زندگی داده است؟

مرغِ مسکین! زندگی زیباست...
من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جُست‌وجویِ گوهری دارم
تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغِ مسکین! زندگی، بی‌گوهری اینگونه، نازیباست!



اندر آن سرمایِ تاریکی
که چراغِ مردِ قایقچی به پُشتِ پنجره افسرده می‌ماند
و سیاهی می‌مکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گُنگ
دریا
در تب هذیانی‌اش
با خویش می‌پیچد،

وز هراسی کور
پنهان می‌شود
در بسترِ شب
باد،

وز نشاطی مست
رعد
از خنده می‌ترکد

وز نهیبی سخت
ابرِ خسته
می‌گرید، ــ
درپناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفت‌وگوشان گرم
شمعِ خُردی شعله‌اش بر فرق می‌لرزد.

ابر می‌گرید
باد می‌گردد

وندرین هنگامه
رویِ گام‌هایِ کُند و سنگینش
بازمی‌اِستد ز راهش مَرد
وزگلو می‌خواند آوازی که
ماهی‌خوار می‌خواند
شباهنگام
آن آواز
بردریا

پس، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشش از پیِ به‌زیستن، امید می‌تابد به چشمش رنگ...



می‌زند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق

می‌کشد دریا غریوِ خشم
می‌خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت

می‌گزد بندر
با غمی انگشت.

تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
ابر می‌گرید
باد می‌گردد...

بندر انزلی
۱۸ اسفندِ ۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
عشق عمومی
اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.



قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.



درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می‌گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت با دستانِ من آشناست.

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند.



دستت را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دریا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

۱۳۳۴
احمد شاملو : شکفتن در مه
فصلِ دیگر
بی‌آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد
یأسِ موقرانه‌ی برگی که
بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.



بر شیشه‌های پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.



این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند!



هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی‌سال:

خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه
در تنم!

۱۳۴۹
احمد شاملو : دشنه در دیس
شبانه
برای ضیاءالدین جاوید

یَلِه
بر نازُکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمه‌یی،
و زنجره
زنجیره‌ی بلورینِ صدایش را ببافد.

در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جانت
ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت
تلخی ساقه‌ی علفی که به دندان می‌فشری.

همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و رویینه
به جادویی که اسفندیار.
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمن‌تر کُنجِ گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینه‌ی عمرت
خاموش
درهم شکند.

مهرِ ۱۳۵۳
احمد شاملو : دشنه در دیس
شبانه
زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می‌آیند،
و از شکوهمندیِ یأس‌انگیزش
پروازِ شامگاهی‌ دُرناها را
پنداری
یکسر به‌سوی ماه است.



زنگار خورده باشد و بی‌حاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی می‌روبد،
چیزِ نهفته‌یی‌ت می‌آموزد:
چیزی که ای‌بسا می‌دانسته‌ای،
چیزی که
بی‌گمان
به زمان‌های دوردست
می‌دانسته‌ای.

دیِ ۱۳۵۵
رم

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
سپیده‌دم
بانگ‌دربانگ
خروسان می‌خوانند.

تا دوردست‌های گمان اما
در این پهنه‌ی ماسه و شوراب
روستایی نیست.

روز است که دیگرباره بازمی‌گردد
یادآورِ صبح و سلام و سبزه،
و تحقیر است که هر سپیده‌دم
از نو
اختراع می‌شود
در تجربه‌ی گریانِ همیشه.

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
چشم‌های ديوار
چشم‌های دیوار چشم‌های دریچه چشم‌های در
چشم‌هایِ آب چشم‌های نسیم چشم‌های کوه
چشم‌های خیر و چشم‌های شر

چشم‌های ریجه و رَخت و پَخت
چشمِ دریا و چشمِ ماهی
چشم‌های درخت

چشم‌های برگ و ریشه
چشم‌های برکه و نیزار
چشمِ سنگ و چشم‌های شیشه
چشمِ رشک
چشم‌های نگرانی
چشم‌های اشک
بُهت‌زده در ما می‌نگرند
نه ازآنرو که تو را دوست می‌دارم من
ازآنرو که ما
جهان را دوست می‌داریم.

۱۱ آذرِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
با تخلصِ خونينِ بامداد
مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمی‌داد ــ

گوش به بانگِ خروسان درسپردم
هم از لحظه‌ی تُردِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که پوپکِ زردخال
بی‌شانه‌ی نقره به صحرا سرمی‌نهاد ــ

به چشم، تاجی به‌خاک‌افگنده جُستم
هم از لحظه‌ی نگرانِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که کبکِ خرامان
خنده‌ی غفلت به دامنه سرمی‌داد ــ

به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظه‌ی گریانِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت می‌آراست ــ

چشم‌براهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظه‌ی نومیدِ میلادِ خویش.



مرگ آنگاه پاتابه همی‌گشود که هَزارِ سیاه‌پوش
بر شاخسارِ خزانی ترانه‌ی بدرود ساز می‌کرد ــ

با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظه‌لحظه‌ی تلخِ انتظارِ خویش.

۲۷ آذر ۱۳۷۶

سهراب سپهری : حجم سبز
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
سهراب سپهری : حجم سبز
همیشه
عصر
چند عدد سار
دور شدند از مدار حافظه کاج.
نیکی جسمانی درخت بجا ماند.
عطف اشراق روی شانه من ریخت.
حرف بزن، ای زن شبانه موعود!
زیر همین شاخه های عاطفی باد
کودکی ام را به دست من بسپار.
در وسط این همیشه های سیاه
حرف بزن ، خواهر تکامل خوشرنگ!
خون مرا پر کن از ملایمت هوش .
نبض مرا روی زبری نفس عشق
فاش کن.
روی زمین های محض
راه برو تا صفای باغ اساطیر.
در لبه فرصت تلالو انگور
حرف بزن ، حوری تکلم بدوی !
حزن مرا در مصب دور عبادت
صاف کن.
در همه ماسه های شور کسالت
حنجره آب را رواج بده.
بعد
دیشب شیرین پلک را
روی چمن های بی تموج ادراک
پهن کن.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
اکنون هبوط رنگ
سال میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند.
کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد.
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد.
از سر باران
تا ته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود.
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
تنهای منظره
کاج های زیادی بلند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان به اندازه آبی.
سنگچین ها ، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خوشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید های لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
در این شبگیر
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخه‌های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران به ستانش در این بیغولهٔ مهجور
قرار از دست داده، شاد می شنگید و می‌خوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می‌دانید؟
کدامین جام و پیغام؟ اوه
بهار، آنجا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوه‌ها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش
بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعله‌ای در دود
بهار اینجاست، در دل‌های ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین‌تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
فریدون مشیری : از خاموشی
مسخ
گل بود و می شکفت بر امواج آب، ماه
می بود و مستی آور،
مثل شراب، ماه
شب های لاجوردی،
بر پرنیان ابر
همراه لای لای خموش ستاره ها
می شد چراغ رهگذر دشت خواب، ماه
*
روزی پرنده ای
با بال آهنین و نفس های آتشین
برخاست از زمین
آورد بالهای گران را به اهتزاز
چرخید بر فراز
پرواز کرد تا لب ایوان آفتاب
آمد به زیر سایه بال عقاب، ماه
*
اینک، زنی است آنجا،
عریان و اشکبار ــ
غارت شده،
به بستر ِآشفته،
شرمسار
غمگین نشسته،
خسته و خرد و خراب، ماه
*
داوودیِ درشتِ سپیدِ هزار پر
سر بر نمی کند به سلام ستاره ها
برگرد خویش هاله ای از آه بسته است
تا روی خود نهان کند از آفتاب، ماه
*
از قعر این غبار
من بانگ می زنم:
ــ کای شبچراغِ مهر
ما با سیاهکاری شب، خو نمی کنیم!
مسپارمان به ظلمت جاوید
هرگز زمین مباد،
از دولت نگاه تو، نومید
نوری به ما ببخش!
بر ما دوباره از سر رحمت،
بتاب! ماه