عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
شگفتی تهمورث از دیدن کنیزان
دید تهمورث چو بر آن دوکنیز
گفت با شیدسپ کای پیر عزیز
این دو دختر را جمالی بیمرست
یا پری خود ز آدمی زیباتر است
همچو من بنگر تو نیز
گفت شیدسپ ای جهان را روشنی
دور باش از فکرت اهریمنی
این نگار و نقش دیو رهزن است
و آب و رنگ خامهٔ اهریمن است
در حقیقت نیست چیز
نقش بیرون از فرشته یادگار
وز درون دیوند و دیوی نابکار
این نکورویان تمامی از برون
راست‌بالایند و زیبا، وز درون
کج‌خیال و بی‌تمیز
بانوان ما رفیق شوهرند
عاشق و یار و شفیق شوهرند
گرچه لطفی نیست در دیدارشان
بر سر لطف است و خوبی کارشان
نزدشان شوهر عزیز
وین پریرویان پریزادند و بس
وز جمال ‌و حسن‌ خود شادند و بس
نزد ایشان پارسایی هیچ نیست
کارشان ‌جز خودنمایی‌ هیچ نیست
با دو زلف مشکبیز
زین دو دلبر بهترند آن دو هیون
زان که خوبند از برون و از درون
اسب‌ خوب ‌از جنگ ‌بیرونت کشد
جفت ‌بد بر تخت در خونت کشد
با سر شمشیر تیز
من اگر بودم به جای پادشاه
این دو زن را راندمی زین بارگاه
شاه گفت این زفت‌رویی خود مباد
کآدمیزاد از زن و اسب است شاد
زن سپید و اسب دیز
این زمان آمد دوان از کوهسار
بانوی ایران اناهیت از شکار
نیمه‌تن پوشیده در چرم پلنگ
ساق‌و زانو، کتف‌و باز و لعل‌رنگ
چون گوزنی گورخیز
گردنی کوته‌، رخی ناگوشتمند
بینی‌ای چون بینی آهو بلند
خوشه‌خوشه موی سر مالان به پشت
چشم‌ها کوچک،‌ لب زیرین درشت
نیزهٔ بر کف قطره‌ریز
آمد و دید آن دو اسب و آن دو زن
شاه با شیدسپ مشغول سخن
گوید این یک:‌ زن بران‌،‌ مرکب بدار
گوید آن یک: درخورند این‌هرچهار
این دو اسب و دو کنیز
رفت نزدیک کنیزان چگل
آن فرشته طلعتان دیو دل
چون گل‌سوری‌لطیف و تازه‌روی
چون‌سمن‌پاک و چو نسرین مشکبوی
چون گهر نغز و تمیز
آن‌دواز بیمش بلرزیدند سخت
چون‌زطوفانی‌قوی‌، شاخ درخت
لیک‌ناهید از عطوفت خندخند
گفت کاین دو خوبرو زان منند
زآن شه دیگرجهیز
با دو بازو هر دو را در برگرفت
بوسه‌ای از لعل هریک برگرفت
...
...
...
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
آیین زرتشت
چنین گفت در گات‌ها زردهشت
که بر دیو ریمن نمایید پشت
دروغ است هم‌دست اهریمنا
ابا هر بدی دست در گردنا
به یزدان نیکی دهش بگروند
دروغ از فریبندگان مشنوید
به هرمزد والا نماز آورید
به یزدان یکایک نیاز آورید
گوش نیک دارید و نیکومنش
کزین دو به نیکی گراید کنش
چو پندار شد خوب‌ و گفتار خوب
شود بی گمان کار وکردار خوب
به نیکو منشت و گوشت و کنشت
بیارای خود را چو خرم بهشت
برون و درون هر دو شایسته به
نهاد خوش و خوی بایسته به
سخن‌ خوب‌‌ و دل‌ خوب‌ و خوش کار کرد
چو این‌ هرسه‌ شد خوب‌،‌خوبست مرد
نیت گر بود خوب و گفتار بد
درختی است خوش کاورد بار بد
منش گر بود زشت و گفتار نغز
اناریست‌ خوش ظاهر و ترش‌ مغز
مکن بد اگرچه نه‌پیدا بود
که پیروزی دیو شیدا بود
روان و تن خویش ورزنده دار
به ورزیگری کشور ارزنده دار
تن لاغر و خاک نادیده ورز
ندارد به نزد جهاندار ارز
اگر گرسنه روزی آری به شب
گناهست نزدیک دادار رب
گناهی‌ست کان را ستغفار نه
زمین تشنه و آدمی گرسنه
برون آرکهریز و آب روان
بر آن آب بنشان نهال جوان
برافشان بهر مهر مه تخم پاک
که درتیر مه زر ستانی ز خاک
میفکن درختی که بار آورد
هم آن راکجا سایه می گسترد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۳
زن و فرزند خویشتن جدا از فرهنگ بمهل‌، کت تیمار و بیش (‌رنج و غم‌) گران نرسد و پشیمان نشوی‌.
مبادا ز فرهنگ و دانش جدا
زن و کودک مردم پارسا
کش آرد پشیمانی بیکران
برد بیش و تیمار و رنج گران
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۷
به بادافره بر مردمان کردن‌، ورندک (‌برنده - تندرو) مباش‌
به بادافره اندر مشو تند و تیز
کسی را به گیتی میازار نیز
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۰
نه به راست نه به دروغ سوگند مخور.
ز سوگند خوردن ‌سخن کاستست
مخور گر دروغ‌ است‌ اگر راستست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۶
به مرد مه‌سال (‌زیاد سال‌) افسوس‌(‌استهزاء‌)‌مکن‌،‌چه‌تو نیز بسیار مه‌سال شوی‌
به‌مردم‌بر افسوس و خواری مکن
بویژه به مه‌سال مردکهن
که روزی تو مه‌سال گردی و پیر
همان بینی از رب‌بدکان‌ هژبر
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۰
به هرکس و هر چیز وستار (سست) و گستاخ مباش.
به هر کار گستاخ نتوان بدن
به هرچیز و هرکس‌ نشاید زدن
میانه به هر چیز و هرکار باش
نه گستاخ باش و نه‌ بستار باش
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۲، ۷۳
بی گناه باش که بی‌بیم باشی‌. سپاس‌دار باش که به نیکویی ارزانی باشی.
سر بیمناکی گنهکارگی است
گنه کاره را تن به آوارگی است
همان بیگناهی تناسانیست
به نیکی سپاسنده ارزانیست
گنه کاره را بیم باشد ز شاه
نترسد ز کس‌، مردم بیگناه
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۶، ۷۷، ۷۸
خردتن (‌فروتن‌) باش که بسیار دوست شوی‌. بس دوست باش که نیکنام شوی. نیکنام باش که خوش‌زیست باشی‌.
فروتن شو ای دوست در روزگار
که مرد فروتن فزون جست یار
فزون یار مردم نکونام زیست
ز نام نکو شاد و پدرام زیست
در زندگانی فزون یارگیست
فزون یارگی از نکوکارگیست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۳
خرد بوده (‌پست و بی‌اصل‌) واپیشوار (‌؟‌) مردم را نگاه مدار (‌تفقد و احسان مکن‌) چه ترا سپاس نخواهد داشت‌.
چو گشتی توانگر به داد و دهش
فرومایهٔ پست را برمکش
که این مردمان خداناشناس
ندارند از مرد مهتر سپاس
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۰
اندر پدر و مادر خویش ترسکار و نیوشنده و فرمان‌بردار باش‌، چه مرد را تا پدر و مادر زنده‌اند، همانا چون شیر اندر بیشه است از هیچ کس نترسد و او را که پدر و مادر نیست همانا چون زن بیوه است که چیزی از وی بدوسند و او هیچ چیزی نتواند کرد و هر کسی (‌او را) بخوار دارد.
به نزدیک مام و پدر بنده باش
به فرمانگرای و نیوشنده باش
جوان کش بود زنده مام و پدر
بود، چون به بیشه درون‌، شیر نر
چمد اندر آن بیشه نامدار
نترسد ز کس گاه جنگ و شکار
هم آن پورکش مرد مام و پدر
بود چون زنی بیوه و دربدر
کجا زو ربایند هرگونه چیز
نه دست ستیز و نه پای گریز
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۲
اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی‌، به کس دشنام مده‌.
چو خواهی که‌ بد نشنوی از کسان
میاور بد هیچ کس بر زبان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۰
نیک مرد آساید و بد مرد بیش و اندوه گران بود.
نکو مرد آساید اندر جهان
برد بدکنش مرد رنج گران
نکویی بود جوشن نیکمرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۵
به هیچ آیین مهر دروغی (‌یعنی بدعهدی‌) مکن که ترا خوره پسین نرسد.
مورز ایچ در مهربانی دروغ
که روی دورویان بود بی‌ فروغ
وزو فرهٔ مردمی کم شود
به روز پسین کار در هم شود
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۸
مردم ایدون همانا چون شیرخواره است که چون خو‌یی اندرگرفت بر آن خوی بایستد.
بود آدمی کودکی شیرخوار
پذیرنده ی خوی‌ها بی‌شمار
چو خویی پذیرد در استد بدان
نگر تا نگیری تو خوی بدان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۵۲
چهار کار دژآگاهی (‌نادانی‌) و دشمنی و بدی با تن خود کردن است: یکی پادیاوندی (‌یعنی‌: زبردستی و زورمندی‌) نمودن‌، دیگر درویش متکبر که با مردی توانگر نبرد آورد، دیگ‌ر مرد پیر ریژخوی که زنی برنا به زنی گیرد و دیگر مرد گشن (‌جوان‌) که زنی پیر به زنی کند.
دژآگه چهار است کز خوی بد
کند دشمنی با تن و جان خود
یکی «پادیاوند» مردم گزای
به‌ هر کار و هر چیز زور آزمای
دگر نره دروبش با داروبرد
که با مهتر از خویش جوید نبرد
سه دیگر کهن سالهٔ ریژخوی
که هنگام ییری شود جفت ‌جوی
کرا پیر سر هست جفت جوان
بود دشمن خویشتن بی گمان
چهارم جوانی که جوید زنی
شود جفت پیره‌زن ربمنی
جوانی که خسبد بر پیره‌زن
بود بی گمان دشمن خوبشتن
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۵۳
مردم دوستی از بنیک منشی (‌یعنی هواداری اصول‌) و خوب‌خیمی (‌یعنی خوش‌خویی‌) از خوب ایواژی (آراستگی‌) بتوان دانست‌.
قسمت اخیر را طور دیگر هم می‌توان معنی کرد: خوش‌اخلاقی مردم را از خوش‌سخنی و آهنگ گفتار (آواز)‌شان می‌توان دانست‌.
سر خوی‌ها، مردمان دوستی‌است
نگر تا خداوند این خوی کیست
کسی کش منش ره به‌بنیاد داشت
بن و بیخ کار جهان یاد داشت
جهان است پیشش یکی خانه‌ای
نبیند در آن خانه بیگانه‌ای
همه مردمان بستگان ویند
زن و مرد پیوستگان ویند
بجوید دلش مهر برنا و پیر
که از مهر پیوند نبود گریز
به خوی خوش مردم و رازشان
توان راه بردن از آوازشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
پرده دار حرف دعوی کن لب خاموش را
از دبستان بر میاور طفل بازیگوش را
مور بر خوان سلیمان خون خود را می خورد
خرمن گل مایه حسرت بود آغوش را
نیست بر بالای دست خاکساری هیچ دست
خشت خم می نوشد اول، باده سرجوش را
باغبان گل را کند سیراب از بهر گلاب
ساقی از می بهر بردن می فزاید هوش را
جز پشیمانی سخن چینی ندارد حاصلی
حلقه بیرون در کن در مجالس گوش را
مستی و مخموری عالم به هم آمیخته است
دور باش نیش در دنبال باشد نوش را
این زمان در زیر بار کوه منت می روم
من که می دزدیدم از دست نوازش دوش را
گرد آن چاه زنخدان در زمان خط مگرد
بیشتر باشد خطر از چاهها خس پوش را
بر سر بی مغز، صائب کسوت پشمین منه
از سر خوان تهی بردار این سرپوش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
نسازد رویگردان کثرت لشکر دلیران را
نیستان مانع از جولان جرأت نیست شیران را
منه انگشت بر حرف کسان، ایمن شو از آفت
که جز تخم عداوت نیست حاصل خرده گیران را
مگس را بی تردد عنکبوت آرد به دام خود
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
دعای جوشن خرمن بود دلجویی موران
رعایت کن برای حفظ جمعیت فقیران را
شود از قرب منزل شوق رهرو بیش، حیرانم
که چون دلبستگی باشد به دنیا بیش پیران را؟
سگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی تر
وگرنه می توان کردن چو مجنون رام شیران را
کدامین نغمه سنج آمد به این بستانسرا صائب؟
که از خجلت نفس در دل گره شد خوش صفیران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
ز سختی های عالم قانعان را هست لذت ها
هما را استخوان در لقمه باشد مغز نعمت ها
شکست عشق را از صبر بر خود مومیایی کن
که در کشتی شکستن خضر را درج است حکمت ها
به چشم هر که از نور بصیرت بهره ای دارد
جواهر سرمه بینش بود، گرد کدورت ها
زلیخاست اگر برداشت از یوسف، تو چون مردان
مده از دست تا ممکن بود دامان فرصت ها
ز لنگر شهپر پرواز کشتی غوطه در گل زد
مکن پیوند تا ممکن بود با پست فطرت ها
به کف تا رشته تابی هست از بینایی ظاهر
مشو غافل ز نظم گوهر شهوار عبرت ها
چو بی مغزان مکن در سایه بال هما منزل
که باشد پرده روی شقاوت این سعادت ها
ز دولت صلح کن زنهار با امنیت خاطر
که در دنبال خواب امن باشد چشم دولت ها
بلا بر اهل ایمان می شود نازل کز انگشتان
به انگشت شهادت می رسد زخم ندامت ها
چه دریاهای خون می شد روان از چشم مظلومان
مکافات عمل را چشم اگر می بست رشوت ها
شراب تلخ دارد عیش شیرین در قفا صائب
مگردان رو ترش از باده تلخ نصیحت ها