عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۶
چونت نپرسم بگویی اینت کراهت
چونت بخوانم نیایی اینت گرانی
دعوی دانش کنی همیشه ولیکن
هیچ ندانی ورا که هیچ ندانی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا
هر هنر من که زانگیز طبع
در نظر عقل شود جلوه‌گر
خصم بداندیش حسد پیشه را
ناوکی از رشک رسد بر جگر
طوطی شیرین عمل نطق من
کام جهان را چو کند پرشکر
چاشنی آن به مذاق حسود
چون رسد از زهر بود تلخ‌تر
ز آب و هوای چمن طبع من
چون شود اشجار سخن پرثمر
بی جهتی ناخن دخل غنیم
میوه خراشی کند از هر شجر
طایر عنقا لقب درک من
بیضهٔ معنی چو کشد زیر پر
خصم سیه‌رو کندش زاغ نام
روح قدس گر زند از بیضه سر
جنبش دریای خیالات من
افکند از تک چو به ساحل گوهر
مدعی آن لل شهوار را
گاه خزف خواند و گاهی حجر
ابر مطیر شکرین کلک من
بر چمن دهر چو ریزد مطر
دوست خورد نیشکر از فیض آن
زهر گیا دشمن حیوان سیر
محتشم اندر نظر عیب جو
عیب تو این است که داری هنر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۳ - در تقاضا گوید
صبا به خدمت خدام خواجگی برسان
نیاز من که به جان و دلش هوا خواهم
بگو اگرچه به عنوان شاعری هرگز
نیامد است فرو سر به هیچ در گاهم
ولی چه بر سر راهم برای خرجی راه
طمع نموده ره اینجا و برده از راهم
وگر بهم نرسد خرجی آن قدر بد نیست
قبای خاصهٔ شاعر پسند اعلا هم
به شاعران دگر نسبتم مکن زان رو
که بنده جایزه از مال خویش می‌خواهم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست
کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست
گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست
با کید روزگار به جز ابلهیش نیست
هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک
از دام بر فراز زمین آگهیش نیست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۹
امن جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان نخواهی یافت
اندر افلاس خانهٔ گیتی
کیمیای امان نخواهی یافت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۲ - این قطعه را در جواب قصیدهٔ رشید وطواط گفته است
ز گفتهٔ تو بجوشید طبع خاقانی
جواب داد به انصاف اگرچه دید ستم
که گر به ذکر تو دیگر قلم بگردانم
پس این زبان چو تیغم به تیغ باد قلم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۸ - در هجو رشید وطواط
این غر غرچه جغد دمن است
نیست او را چو همای اصل کریم
چون کلاغ است نجس خوار و حسود
چون خروس است زناکار و لئیم
هست چون قمری طناز و وقح
هست چون طوطی غماز و ندیم
چون عقاب الجور آرندهٔ جور
چون غراب البین آرندهٔ بیم
نیست در قصر شهان شاهین‌وار
هست بر کنگره‌ها کنگر دیم
نیست طغرل شرف و عنقا نام
هست هدهد لقب و کرکس خیم
گه چو دمسیجک از شاخ به شاخ
گاه چون شب‌پرک از تیم به تیم
رهبر دیو چو طاووس مدام
مایهٔ فسق چو عصفور مقیم
تا که خاقانی بلبل سخن است
اوست چون باشه گه باد عقیم
بس که شد دشمن این باز سپید
تاش چون زاغ سیه گشت گلیم
زود بی‌نام به شمشیر ملک
سر او چون دم خطاف دو نیم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۷
بر در خواجه از تظلم خلق
بشنو آن نالهٔ پراکنده
خواجه از باد تکیه‌گه کرده
بالش از بالش پر آکنده
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۴
پاکا ملکا قد فلک را
جز بهر سجود خم نکردی
جلاب خواص درد سر را
الا به سپیده دم نکردی
بر من که پرستشت نکردم
در ناکردن ستم نکردی
آن چیست که از بدی نکردم
وآن چیست که از کرم نکردی
گفتی که کنم جزای جرمت
چون وقت رسید هم نکردی
خاقانی را که مرغ عشق است
جز نامزد حرم نکردی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۱
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه به جز طبع پیچ پیچ نداری
دایم پنداشتی که داری چیزی
هیچ نداری خبر که هیچ نداری
تا کی گوئی که بوده‌ام به بسیجات
کانچه بود در پس بسیج نداری
خاطر خاقانی از بسیج ببردی
ز آنکه دل مردمی بسیج نداری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۲ - در جواب مردی سروده که عنصری را بر او ترجیح داده است
به تعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری
بلی شاعری بود صاحب‌قران
ز ممدوح صاحب‌قران عنصری
ز معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزل‌گو شد و مدح‌خوان عنصری
جز ار طرز مدح و طراز غزل
نکردی ز طبع امتحان عنصری
شناسند افاضل که چون من نبود
به مدح و غزل درفشان عنصری
که این سحر کاری که من می‌کنم
نکردی به سحر بیان عنصری
ز ده شیوه کان حیلت شاعری است
به یک شیوه شد داستان عنصری
مرا شیوهٔ خاص و تازه است و داشت
همان شیوهٔ باستان عنصری
نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد
که حرفی ندانست از آن عنصری
به دور کرم بخششی نیک دید
ز محمود کشور ستان عنصری
به ده بیت صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصری
شنیدم که از نقره زد دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان عنصری
اگر زنده ماندی در این دور بخل
خسک ساختی دیگدان عنصری
نخوردی ز خوان‌های این مردمان
پری‌وار جز استخوان عنصری
به بوی دو نان پیش دونان شدی
زدی بوسه چون پر نان عنصری
ز تیر فلک تیغ چستی نداشت
چو من در نیام دهان عنصری
ز نی دور باش دو شاخی نداشت
چو من در سه شاخ بنان عنصری
نبوده است چون من گه نظم و نثر
بزرگ آیت و خرده دان عنصری
به نظم چو پروین و نثر چو نعش
نبود آفتاب جهان عنصری
ادیب و دبیر و مفسر نبود
نه سحبان یعرب زبان عنصری
چنانک این عروس از درم خرم است
به زر بود خرم روان عنصری
دهم مال و پس شاد باشم کنون
ستد زر و شد شادمان عنصری
به دانش بر از عرش گر رفته بود
به دولت بر از آسمان عنصری
به دانش توان عنصری شد ولیک
به دولت شدن چون توان عنصری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۸
دی شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم
باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی
بر لب دجله ز بس نوش لب نوش‌لبان
غنچه غنچه شده چون پشت فلک روی زمی
نازنینان عرب دیدم و رندان عجم
تشنه‌دل ز آرزو و غرقه تن از محتشمی
پیری از دور بیامد عجمی زاد و غریب
چشم پوشیده و نالان ز برهنه قدمی
دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه
جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی
تشنگی بایه برده به لب دجله فتاد
سست تن مانده و از سست تنی سخت غمی
آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت
که نوان بود ز لرزان تنی و پشت خمی
شربتی آب طلب کرد ز ملاحی و گفت
هات یا شیخ ذهیبا حرمی الرقم
پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم
گفت: اخسا قطع الله یمین العجمی
آبی از دجله چوبینم که به پیری ندهند
من ز بغداد چه گویم صفت بی‌کرمی
بی‌درم لاف ز بغداد مزن خاقانی
گر چه امروز به میزان سخن یک درمی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۱
خاقانیا! مسیح دما! زین خراس دهر
نانت جوین چراست سخن‌هات گندمی
مردی، چرا شوی به در عامه طفل‌وار
شیری، چرا کنی ز سر لابه سگ دمی
درگاه حق شناس که دنیا ز پس دود
بشنو ندای حق سوی دنیا که اخدمی
مردم مجوی و یار مخواه از جهان که هست
یاری و مردمی همه ماری و کژدمی
چون هر دو میم مردمه در خط کاتبان
کو راست هر دو مردمهٔ چشم مردمی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۸
ای صبا با دم من کن نفسی همراهی
به سوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
قدوه و عمدهٔ شاهان جهان غازان را
از پریشانی این ملک بده آگاهی
گو درین مصر که فرعون درو صد بیش است
نان عزیز است که شد یوسف گندم چاهی
گو بدان ای به وجود تو گرفته زینت
کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی!،
شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار
بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی
سرورانی که به هر گرسنه نان می‌دادند
استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی
امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز
خوف آن است که از آب بترسد ماهی
فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز
گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی
خانه‌ها لانهٔ روباه شد از ویرانی
شهرها خانهٔ شطرنج شد از بی‌شاهی
حاکمان دردم از او قبجر و تمغا خواهند
عنکبوت اربنهد کارگه جولاهی
خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان به جوی
اسب شطرنج کجا غم خورد از بی‌کاهی
ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی
بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی
نیست در روم از اسلام به جز نام و شده‌ست
قطب دین مضطرب و رکن شریعت واهی
بیم آن است که ابدال خضر را گویند
گر سوی روم روی مردن خود می‌خواهی
مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه
که به خیر امر کند یا بود از شرناهی
خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند
گر به ایشان نرسد سایهٔ ظل اللهی
گر نیایی برود این رمقی نیز که هست
ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی
آفتابا به شرف‌خانهٔ خویش آی و بپاش
نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی
بعد فضل احدی مانع و دافع نبود
اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۶۸
کسی به حمد و ثنای برادران عزیز
ز عیب خویش نباید که بیخبر باشد
ز دشمنان شنو ای دوست تا چه می‌گویند
که عیب در نظر دوستان هنر باشد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۹۰
ز دور چرخ چه نالی ز فعل خویش بنال
که از گزند تو مردم هنوز می‌نالند
نگفتمت که چو زنبور زشتخوی مباش
که چون پرت نبود پای در سرت مالند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
نه آدمیست که در خرمی و مجموعی
به خستگان پراکنده بر نبخشاید
گلیم خویش برآرد سیه گلیم از آب
وگر گلیم رفیق آب می‌برد شاید
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
حدیث وقف به جایی رسید در شیراز
که نیست جز سلسل البول را در او ادرار
فقیه گرسنه تحصیل چون تواند کرد
مگر به روز گدایی کند، به شب تکرار
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۵
هر چه می‌کرد با ضعیفان دزد
شحنه با دزد باز کرد امروز
ملخ آمد که بوستان بخورد
بوستانبان ملخ بخورد امروز
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۲
ای که دانش به مردم آموزی
آنچه گویی به خلق خود بنیوش
خویشتن را علاج می‌نکنی
باری از عیب دیگران خاموش
محتسب کون برهنه در بازار
قحبه را می‌زند که روی بپوش