عبارات مورد جستجو در ۲۷۵ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپنامه
خواهش نریمان از شاه افریدون و زن خواستن او ص ۳۷۵
وز آن سو نریمان چو یک مه ببود
به درگاه شه رفت شبگیر زود
کمر بستهٔ راه و بر سر کلاه
ز بهر شدن خواست فرمان شاه
دگر گفت کز چین چو برخاستم
بر شهریار آمدن خواستم
مرا عّم من پهلوان داد پند
که چون باز خانه رسی بی گزند
یکی جفت شایسته کن درخورت
بپیوند ازو در جهان گوهرت
که خواهد نژادی بزرگ از تو خاست
که گیتی بدارد به شمشیر راست
درختی ز تخم تو سر برکشد
که بر آسمان شاخ او می کشد
همه پهلوانانش باشند یار
دلیران رزم و بزرگان بار
کنون شهریار آشکار و نهفت
شناسد که نگزیرد از روی جفت
به گیتی خداوند از آن شد پدید
که هر چیز را پاک جفت آفرید
جهان از دو حرف آمدست از نخست
سخن کم زد و حرف ناید درست
خطی ناورد خامه ای بی دو سر
چو مرغی نگیرد هوا بی دو پر
یگانه گهر گرچه زیبا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود
بزرگیست در بلخ بامی سرست
مرا نیز در تخمه هم گوهرست
جز از درخت او نیست زیبای من
بدو شاه روشن کند رأی من
مگر بنده ای زو دهد کردگار
که اندر رکیب شه آید به کار
نوندی هم آن گاه شه برنشاند
به سوی شه بلخ و او را بخواند
بسی مژده داد از بلند اخترش
سخن راند باز آن گه از دخترش
مر او را ز بهر نریمان بخواست
همه دست پیمان او کرد راست
ز گنجش بسی هدیه بخشید و چیز
همه بلخ بامی بدو داد نیز
فرستادش آن گه سوی بلخ باز
که رو کار دختر بجوی و بساز
سوی سیستان شد نریمان گرد
بر او شه بسی هدیه ها برشمرد
که شادان شو و جفت خود را ببین
سوی سیستان آر و آنجا نشین
که آن شه که بر شهر کابل سرست
ز خویشان ضحاک بدگوهرست
به دل دشمنی جوی و بدخواه ماست
کز اهریمنی تخمه اژدهاست
بدان مرز هر سو نگهدار باش
از آن دشمن بد تو بیدار باش
نریمان به دامادواری چو باد
سوی سیستان رفت پیروز و شاد
به آوردن جفت کس رفت زود
فرستاد چیزی که شایسته بود
شه بلخ چندان برافشاند گنج
که ماند از کشیدن جهانی به رنج
چه از فرش و آلت چه از سیم و زر
چه از درّ و دیبا و سنگ و گهر
عماری بیاراست با مهد شست
کنیزک دو صد جام و مجمر به دست
به جام اندرون دُر از اندازه بیش
به مجمر همه عود سوزان ز پیش
دگر چارصد ریدگ دلنواز
چهل خادم ترک شمع طراز
جهان پُر ز خوبان چون ماه کرد
چنین هدیه با دخت همراه کرد
زمین از گرانی ببد سرگرای
که بیچار هگشت از پی چار پای
ز بلخ آنچنان بار دربار بود
که تا سیستان ره چو دیوار بود
نریمان پذیره شد آراسته
جهان گشته سور سران خاسته
ببارید تند ابر شادی ز بر
دل شادمان از برآمد به در
در آیین دیبا زده کوی و بام
فروزان به هر سو تلی عود خام
چنان درفشان بود و عنبرفشان
که درویش زر بُد به دامن کشان
همه راه آذین و گنبد زده
به هر گنبدی گل فشانان رده
به پرواز مرغان برانگیخته
ز هر یک دگر شعری آویخته
ز دیبا در و دشت طاووس رنگ
دم نای هر جای و آوای چنگ
بزرگان همه راه با کوس و بوق
فشانان به طشت آب مشک و خَلوق
نظاره دد از کوه مرغ از هوا
گه این لهو سازنده گه آن نوا
هم از راه در شاه با ماه خویش
در ایوان نشستند بر گاه خویش
ز مشک و گهر تاج بُد شاه را
ز یاقوت و دُر افسری ماه را
به هم هفته ای شاد بگذاشتند
بر از کام و آرام برداشتند
سرشک خرد چون از ابر هنر
صدف یافت آن درّ شد مایه ور
گرانمایه مُهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدایی نگار
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زاد سروش نوانی گرفت
گلش هر زمان گشت بی رنگ تر
همان بار درش گران سنگ تر
چو بُد گاه زادنش بیمار گشت
بر او انده بار بسیار گشت
چنان سخت شد کار زادن بر اوی
کزاو زندگی خواست برتافت روی
به مشکوی مشکین بتان سرای
همه سر پُر از خاک و زاری فزای
پزشکی بُد از فیلسوفان هند
که گرشاسب آورده بودش ز سند
بیاراست هر داروی از بیش و کم
بدو داد با تخم کتان به هم
همان گه شد آسان بر آن ماه رنج
پدید آمدش دُر گویا ز گنج
جدا گشت تیغ شهی از نیام
برون شد خور از میغ تاریک فام
چراغی بُد از خود ز خوبیّ و فر
برافروخت از خود چراغی دگر
به درگاه شه رفت شبگیر زود
کمر بستهٔ راه و بر سر کلاه
ز بهر شدن خواست فرمان شاه
دگر گفت کز چین چو برخاستم
بر شهریار آمدن خواستم
مرا عّم من پهلوان داد پند
که چون باز خانه رسی بی گزند
یکی جفت شایسته کن درخورت
بپیوند ازو در جهان گوهرت
که خواهد نژادی بزرگ از تو خاست
که گیتی بدارد به شمشیر راست
درختی ز تخم تو سر برکشد
که بر آسمان شاخ او می کشد
همه پهلوانانش باشند یار
دلیران رزم و بزرگان بار
کنون شهریار آشکار و نهفت
شناسد که نگزیرد از روی جفت
به گیتی خداوند از آن شد پدید
که هر چیز را پاک جفت آفرید
جهان از دو حرف آمدست از نخست
سخن کم زد و حرف ناید درست
خطی ناورد خامه ای بی دو سر
چو مرغی نگیرد هوا بی دو پر
یگانه گهر گرچه زیبا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود
بزرگیست در بلخ بامی سرست
مرا نیز در تخمه هم گوهرست
جز از درخت او نیست زیبای من
بدو شاه روشن کند رأی من
مگر بنده ای زو دهد کردگار
که اندر رکیب شه آید به کار
نوندی هم آن گاه شه برنشاند
به سوی شه بلخ و او را بخواند
بسی مژده داد از بلند اخترش
سخن راند باز آن گه از دخترش
مر او را ز بهر نریمان بخواست
همه دست پیمان او کرد راست
ز گنجش بسی هدیه بخشید و چیز
همه بلخ بامی بدو داد نیز
فرستادش آن گه سوی بلخ باز
که رو کار دختر بجوی و بساز
سوی سیستان شد نریمان گرد
بر او شه بسی هدیه ها برشمرد
که شادان شو و جفت خود را ببین
سوی سیستان آر و آنجا نشین
که آن شه که بر شهر کابل سرست
ز خویشان ضحاک بدگوهرست
به دل دشمنی جوی و بدخواه ماست
کز اهریمنی تخمه اژدهاست
بدان مرز هر سو نگهدار باش
از آن دشمن بد تو بیدار باش
نریمان به دامادواری چو باد
سوی سیستان رفت پیروز و شاد
به آوردن جفت کس رفت زود
فرستاد چیزی که شایسته بود
شه بلخ چندان برافشاند گنج
که ماند از کشیدن جهانی به رنج
چه از فرش و آلت چه از سیم و زر
چه از درّ و دیبا و سنگ و گهر
عماری بیاراست با مهد شست
کنیزک دو صد جام و مجمر به دست
به جام اندرون دُر از اندازه بیش
به مجمر همه عود سوزان ز پیش
دگر چارصد ریدگ دلنواز
چهل خادم ترک شمع طراز
جهان پُر ز خوبان چون ماه کرد
چنین هدیه با دخت همراه کرد
زمین از گرانی ببد سرگرای
که بیچار هگشت از پی چار پای
ز بلخ آنچنان بار دربار بود
که تا سیستان ره چو دیوار بود
نریمان پذیره شد آراسته
جهان گشته سور سران خاسته
ببارید تند ابر شادی ز بر
دل شادمان از برآمد به در
در آیین دیبا زده کوی و بام
فروزان به هر سو تلی عود خام
چنان درفشان بود و عنبرفشان
که درویش زر بُد به دامن کشان
همه راه آذین و گنبد زده
به هر گنبدی گل فشانان رده
به پرواز مرغان برانگیخته
ز هر یک دگر شعری آویخته
ز دیبا در و دشت طاووس رنگ
دم نای هر جای و آوای چنگ
بزرگان همه راه با کوس و بوق
فشانان به طشت آب مشک و خَلوق
نظاره دد از کوه مرغ از هوا
گه این لهو سازنده گه آن نوا
هم از راه در شاه با ماه خویش
در ایوان نشستند بر گاه خویش
ز مشک و گهر تاج بُد شاه را
ز یاقوت و دُر افسری ماه را
به هم هفته ای شاد بگذاشتند
بر از کام و آرام برداشتند
سرشک خرد چون از ابر هنر
صدف یافت آن درّ شد مایه ور
گرانمایه مُهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدایی نگار
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زاد سروش نوانی گرفت
گلش هر زمان گشت بی رنگ تر
همان بار درش گران سنگ تر
چو بُد گاه زادنش بیمار گشت
بر او انده بار بسیار گشت
چنان سخت شد کار زادن بر اوی
کزاو زندگی خواست برتافت روی
به مشکوی مشکین بتان سرای
همه سر پُر از خاک و زاری فزای
پزشکی بُد از فیلسوفان هند
که گرشاسب آورده بودش ز سند
بیاراست هر داروی از بیش و کم
بدو داد با تخم کتان به هم
همان گه شد آسان بر آن ماه رنج
پدید آمدش دُر گویا ز گنج
جدا گشت تیغ شهی از نیام
برون شد خور از میغ تاریک فام
چراغی بُد از خود ز خوبیّ و فر
برافروخت از خود چراغی دگر
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
سبب قتل امیرالمؤمنین حسنبن علی علیهالسّلام
کرد خصمان برو جهان فراخ
تنگ همچون درونگه درواخ
بیسبب خصم قصد جانش کرد
او بدانست و زان امانش کرد
بار دیگر به قصد او برخاست
بیگناهی ورا بکشتن خواست
پس سیم بار عزم کرد درست
شربت زهر همچو بار نخست
راست کرد و بداد آن ناپاک
که جهان باد از چنان زن پاک
صد و هفتاد و اَند پاره جگر
به در انداخت زان لب چو شکر
جان بداد اندر آن غم و حسرت
باد بر جام خصم او لعنت
گفت با او ستوده میر حسین
آن مرا اشراف را چو زینت و زین
زهر جان مر ترا که داد بگوی
گفت غمز از حسن بود نه نکو
جدِّ من مصطفی امان زمان
پدرم مرتضی امین جهان
جدِّهٔ من خدیجه زَین زمان
مادرم فاطمه چراغ جنان
جمله بودند از خیانت و غمز
پاک و پاکیزه خاطر و دل و مغز
من هم از بطن و ظَهر ایشانم
گرچه جمع از غم پریشانم
نه کنم غمز و نه بُوَم غمّاز
خود خدا داند آخر و آغاز
هست دانا به باطن و ظاهر
چون توانا به اوّل و آخر
آنکه فرمود و آنکه داد رضا
خود جزا یابد او به روز جزا
ور مرا روز حشر ایزد بار
بدهد در جوارِ جنّت بار
نروم در بهشت جز آنگاه
که نهد در کفم کفِ بدخواه
از چه گویم به رمز وصفالحال
کاندرین شرح نیست جای مقال
حق بگویم من از که اندیشم
آنچه باشد یقین شده پیشم
جعدهٔ بنت اشعث آن بد زن
که ورا جام زهر داد به فن
که فرستاد مر ورا بر گوی
بر زمین زن سبوی بر لب جوی
آن که بودش که یافت این فرصت
که برو باد تا ابد لعنت
که پذیرفت ازو درم به الوف
زر و گوهر که نیست جای وقوف
لؤلؤ هند و عقدِ مروارید
که ز میراثهای هند رسید
کین نکو عقد مرا ترا دادم
به تو بخشیدم و فرستادم
گر تو این شغل را تمام کنی
خویشتن را تو نیکنام کنی
به پسر مر ترا دهم به زنی
مر مرا دختری و جان و تنی
تا بکرد آنچه کردنی بودش
لیک زان فعل بد نبُد سودش
آنچه پذرفته بود هیچ نداد
مر ورا در دهان نار نهاد
چون پدر گفت با پسر که زنت
جعده باید که هست رای زنت
گفت، آن زن که با حسن ده بار
نخورد بر روان او زنهار
به دروغی دهد سرش بر باد
از خدا و رسول نارد یاد
من برو دل بگو چگونه نهم
به زنیاش رضا چگونه دهم
با چو او کس چو کژ هوا باشد
با منش راستی کجا باشد
جان بیهوده کرد در سرِ کار
تا ابد ماند در جهنّم و نار
رفت و با خود ببرد بدنامی
چه بتر در جهان ز خود کامی
صدهزار آفرین بار خدا
بر حسن باد تا به روز جزا
خبرِ آن دلِ پر آذر او
نشنوی جز مه از برادر او
تنگ همچون درونگه درواخ
بیسبب خصم قصد جانش کرد
او بدانست و زان امانش کرد
بار دیگر به قصد او برخاست
بیگناهی ورا بکشتن خواست
پس سیم بار عزم کرد درست
شربت زهر همچو بار نخست
راست کرد و بداد آن ناپاک
که جهان باد از چنان زن پاک
صد و هفتاد و اَند پاره جگر
به در انداخت زان لب چو شکر
جان بداد اندر آن غم و حسرت
باد بر جام خصم او لعنت
گفت با او ستوده میر حسین
آن مرا اشراف را چو زینت و زین
زهر جان مر ترا که داد بگوی
گفت غمز از حسن بود نه نکو
جدِّ من مصطفی امان زمان
پدرم مرتضی امین جهان
جدِّهٔ من خدیجه زَین زمان
مادرم فاطمه چراغ جنان
جمله بودند از خیانت و غمز
پاک و پاکیزه خاطر و دل و مغز
من هم از بطن و ظَهر ایشانم
گرچه جمع از غم پریشانم
نه کنم غمز و نه بُوَم غمّاز
خود خدا داند آخر و آغاز
هست دانا به باطن و ظاهر
چون توانا به اوّل و آخر
آنکه فرمود و آنکه داد رضا
خود جزا یابد او به روز جزا
ور مرا روز حشر ایزد بار
بدهد در جوارِ جنّت بار
نروم در بهشت جز آنگاه
که نهد در کفم کفِ بدخواه
از چه گویم به رمز وصفالحال
کاندرین شرح نیست جای مقال
حق بگویم من از که اندیشم
آنچه باشد یقین شده پیشم
جعدهٔ بنت اشعث آن بد زن
که ورا جام زهر داد به فن
که فرستاد مر ورا بر گوی
بر زمین زن سبوی بر لب جوی
آن که بودش که یافت این فرصت
که برو باد تا ابد لعنت
که پذیرفت ازو درم به الوف
زر و گوهر که نیست جای وقوف
لؤلؤ هند و عقدِ مروارید
که ز میراثهای هند رسید
کین نکو عقد مرا ترا دادم
به تو بخشیدم و فرستادم
گر تو این شغل را تمام کنی
خویشتن را تو نیکنام کنی
به پسر مر ترا دهم به زنی
مر مرا دختری و جان و تنی
تا بکرد آنچه کردنی بودش
لیک زان فعل بد نبُد سودش
آنچه پذرفته بود هیچ نداد
مر ورا در دهان نار نهاد
چون پدر گفت با پسر که زنت
جعده باید که هست رای زنت
گفت، آن زن که با حسن ده بار
نخورد بر روان او زنهار
به دروغی دهد سرش بر باد
از خدا و رسول نارد یاد
من برو دل بگو چگونه نهم
به زنیاش رضا چگونه دهم
با چو او کس چو کژ هوا باشد
با منش راستی کجا باشد
جان بیهوده کرد در سرِ کار
تا ابد ماند در جهنّم و نار
رفت و با خود ببرد بدنامی
چه بتر در جهان ز خود کامی
صدهزار آفرین بار خدا
بر حسن باد تا به روز جزا
خبرِ آن دلِ پر آذر او
نشنوی جز مه از برادر او
هجویری : بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار
بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار من أهلِ البُلدان
اکنون اگر ما ذکر و شرح حال همه بیاریم اندر این کتاب، دراز گردد و اگر بعضی را فرو گذاریم مقصود نیز برنیاید. اکنون اسامی آن که بون اندر عهد من و هستند از آحاد قوم و مشایخ ایشان از ارباب معانی که دون اصحاب رسوماند، اندر این کتاب بیارم تا به حصول مراد خود قریبتر باشم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
آنچه بودند از شام و عراق: شیخ زکی بن علاء: از بزرگان مشایخ بود و سادات زمانه. وی را یافتم چون شعلهای از شعلههای محبت با آیات و براهین ظاهر و شیخ بزرگوار ابوجعفر محمدبن المصباح الصّیدلانی: از رؤسای متصوّفه بود و زفانی نیکو داشت اندر تحقیق و میلی عظیم داشت به حسین بن منصور، و بعضی از تصانیف وی برخواندم. و ابوالقاسم سَدُسی: پیری با مجاهدت و نیکو حال بود، و راعی و معتقد درویشان به اعتقادی نیکو.
اما از اهل فارس: شیخ الشیوخ، ابوالحسن سالْبِه: افصح اللسان بود اندر تصوّف و اوضح البیان اندر توحید و وی را کلمات معروف است، و شیخ مرشد، ابواسحاق بن شهریار: از محتشمان قوم بود و سیاستی عظیم داشت و شیخ ظریف، ابوالحسن علی بن بکران: از بزرگان متصوّفه بود و شیخ ابومسلم: مردی عزیز وقت بود و نیکو روزگار و شیخ ابوالفتح بن سالْبِه: مر پدر را خلفی نیکو و اومیدوار است. و شیخ ابوطالب: مردی گرفتار کلمات حق بود.
و از این جمله من مر شیخ الشیوخ و شیخ ابواسحاق را ندیدم.
اما از اهل قهستان و آذربایگان و طبرستان و کُمش: شیخ شفیق، فرج، معروف به اخی زنگانی: مردی نیکو سیر و ستوده طریقت بود شیخ وندری: از بزرگان این طریقت است، و ازوی خیرات بسیار است و پادشاه تایب: مردی عیار بود اندر راه حق. و شیخ ابوعبداللّه جنید: پیری رفیق بود و محترم و شیخ ابوطاهر مکشوف: از اجله وقت بود و خواجه حسن سمنان: مردی گرفتار است و اومیدوار و شیخ سهلکی: از فحول و صعالیک متصوّفه بود و احمد پسر شیخ خرقان: مر پدر را خلفی نیکو بود. و ادیب کُمندی: از سادات زمانه بود.
اما از اهل کرمان: خواجه علی بن الحسین السیرکانی: سیاح وقت بود و اسفار نیکو داشت و پسرش حکیم مردی عزیز بود و شیخ محمد بن سَلَمَه: از بزرگان وقت بوده است و پیش از وی مکتومان بودهاند از اولیای خدای عزّ و جلّ و جوانان و احداث امیدوار هستند.
اما از اهل خراسان، که امروز سایهٔ اقبال حق آنجاست: شیخ مجتهد، ابوالعباس سرمقانی بود. زندگانی خوب داشت و وقتی خوش. و خواجه ابوجعفر محمدبن علی الجوینی است که از بزرگان و محققان این طایفه بوده است و خواجه ابوجعفر تُرشیزی. از عزیزان وقت بود و خواجه محمود نشابوری، مقتدای وقت بود و زبانی نیکو داشت و شیخ محمد معشوق، زندگانی نیکو و خوب داشت، جَمْرة الحبّ بود، پیری نیکو باطن و خرم. و خواجه سید مظفر، پسر شیخ ابوسعید، امیدوار است که مقتدای قوم و قبلهٔ دلها شود. و خواجه احمد حمادی سرخسی. مبارز وقت بود ومدتی رفیق من بود و از کار وی عجایب بسیار دیدم. وی از جوانمردان متصوّفه بود و شیخ احمد نجار سمرقندی که مقیم مرو میبود سلطان زمانه بود. و شیخ ابوالحسن علی بن ابی علی الاسود: مر پدر را خلفی نیکو بود و اندر روزگار خود یگانه بود به علو همت و صدق فراست.
و اگر جمله را برشمرم از اهل خراسان دشوار باشد و من سیصد کس دیدم اندر خراسان تنها که هر یک مشربی داشتند که یکی از آن اندر همه عالم بس بُوَد. و این جمله از آن است که آفتاب محبت و اقبال طریقت اندر طالع خراسان است.
اما از اهل ماوراء النهر: خواجه امام، مقبول خاص و عام، ابوجعفر محمد ابن الحسن الحرمی: مردی مستمع و گرفتار است و همتی عالی دارد و روزگاری صافی و شفقتی تمام بر طالبان درگاه حق. و خواجهٔ فقیه و اندر میان اصحاب خود وجیه، ابومحمد باثغری: روزگاری نیکو داشت و معاملاتی قوی و محمد ایلاقی، شیخ وقت و بزرگ زمانه بود و تارک رسوم و عادات و بهانه و خواجه عارف، فرید وقت بود و بدیع عصر. و علی بن اسحاق، خواجهٔ روزگار مردی محتشم بود و زبانی نیکو داشت.
و این اسامی گروهی است که جمله را بدیدهام و مناقب یک یک، خود را معلوم کرده و جمله از اهل تحقیق بودهاند.
اما از اهل غزنین و سُکّان آن: شیخ عارف، و اندر روزگار خود منصف، ابوالفضل بن اسد: پیری بزرگوار بود، و وی را براهین ظاهر و کرامات زاهر بود و چون شعلهای بود از آتش محبت، و روزگارش مبنی بر تلبیس بود. و شیخ مجرد و از علایق مفرد، اسماعیل الشّاشی: پیری محتشم بود و بر طریق ملامت رفتی و شیخ سالار طبری، از علمای متصوّفه بود و روزگاری نیکو داشت و شیخ عیار و معدن اسرار، ابوعبداللّه محمد بن الحکیم، المعروف به مُرید، رحمه اللّه: از مستان حضرت قربت حق بود و اندر فن خود ثانی نداشت و روزگارش بر خلق پوشیده بود و وی را براهین ظاهر است و آیات زاهر. و به صحبت روزگارش بهتر بودی از آنچه به دیدار و شیخ محترم و از جملهٔ بزرگان مقدم، سعید بن ابی سعید العیار: حافظ حدیث پیغمبر بود و عمری نیکو یافت و مشایخ بسیار را بدید و قوی حال بود و با خبر؛ اما پوشیده رفتی، معنی خود به کس ننمودی. و خواجهٔ بزرگوار و قاعدهٔ حرمت و وقار، ابوعلا عبدالرحیم بن احمد سفری: عزیز قوم است و سید وقت و مرا دل با وی نیکو باشد و روزگاری مهذب دارد و حال نیکو و از فنون علم آگاه است. و شیخ اوحد، قَسورة بن محمد الجَردیزی: با اهل طریقت شفقتی تمام دارد و مر هر یک را به نزدیک وی حرمتی هست و مشایخ را دیده است.
و به حکم اعتقاد عوام و علمای آن شهر، امیدوارم که از پس این کسانی پدید آیند که ما را بدیشان اعتداد باشد و این گروهی پراکندگان که اندر آن شهر راه یافتهاند و صورت این طریق را قبیح گردانیده، از آن شهر پاک گردند و آن نیز قدمگاه اولیا وبزرگان دین شود، ان شاء اللّه تعالی.
اکنون بازگردیم به فرق فِرق ایشان اندر مذاهب و بیان هر یک و باللّه العون و العصمة و السّداد.
آنچه بودند از شام و عراق: شیخ زکی بن علاء: از بزرگان مشایخ بود و سادات زمانه. وی را یافتم چون شعلهای از شعلههای محبت با آیات و براهین ظاهر و شیخ بزرگوار ابوجعفر محمدبن المصباح الصّیدلانی: از رؤسای متصوّفه بود و زفانی نیکو داشت اندر تحقیق و میلی عظیم داشت به حسین بن منصور، و بعضی از تصانیف وی برخواندم. و ابوالقاسم سَدُسی: پیری با مجاهدت و نیکو حال بود، و راعی و معتقد درویشان به اعتقادی نیکو.
اما از اهل فارس: شیخ الشیوخ، ابوالحسن سالْبِه: افصح اللسان بود اندر تصوّف و اوضح البیان اندر توحید و وی را کلمات معروف است، و شیخ مرشد، ابواسحاق بن شهریار: از محتشمان قوم بود و سیاستی عظیم داشت و شیخ ظریف، ابوالحسن علی بن بکران: از بزرگان متصوّفه بود و شیخ ابومسلم: مردی عزیز وقت بود و نیکو روزگار و شیخ ابوالفتح بن سالْبِه: مر پدر را خلفی نیکو و اومیدوار است. و شیخ ابوطالب: مردی گرفتار کلمات حق بود.
و از این جمله من مر شیخ الشیوخ و شیخ ابواسحاق را ندیدم.
اما از اهل قهستان و آذربایگان و طبرستان و کُمش: شیخ شفیق، فرج، معروف به اخی زنگانی: مردی نیکو سیر و ستوده طریقت بود شیخ وندری: از بزرگان این طریقت است، و ازوی خیرات بسیار است و پادشاه تایب: مردی عیار بود اندر راه حق. و شیخ ابوعبداللّه جنید: پیری رفیق بود و محترم و شیخ ابوطاهر مکشوف: از اجله وقت بود و خواجه حسن سمنان: مردی گرفتار است و اومیدوار و شیخ سهلکی: از فحول و صعالیک متصوّفه بود و احمد پسر شیخ خرقان: مر پدر را خلفی نیکو بود. و ادیب کُمندی: از سادات زمانه بود.
اما از اهل کرمان: خواجه علی بن الحسین السیرکانی: سیاح وقت بود و اسفار نیکو داشت و پسرش حکیم مردی عزیز بود و شیخ محمد بن سَلَمَه: از بزرگان وقت بوده است و پیش از وی مکتومان بودهاند از اولیای خدای عزّ و جلّ و جوانان و احداث امیدوار هستند.
اما از اهل خراسان، که امروز سایهٔ اقبال حق آنجاست: شیخ مجتهد، ابوالعباس سرمقانی بود. زندگانی خوب داشت و وقتی خوش. و خواجه ابوجعفر محمدبن علی الجوینی است که از بزرگان و محققان این طایفه بوده است و خواجه ابوجعفر تُرشیزی. از عزیزان وقت بود و خواجه محمود نشابوری، مقتدای وقت بود و زبانی نیکو داشت و شیخ محمد معشوق، زندگانی نیکو و خوب داشت، جَمْرة الحبّ بود، پیری نیکو باطن و خرم. و خواجه سید مظفر، پسر شیخ ابوسعید، امیدوار است که مقتدای قوم و قبلهٔ دلها شود. و خواجه احمد حمادی سرخسی. مبارز وقت بود ومدتی رفیق من بود و از کار وی عجایب بسیار دیدم. وی از جوانمردان متصوّفه بود و شیخ احمد نجار سمرقندی که مقیم مرو میبود سلطان زمانه بود. و شیخ ابوالحسن علی بن ابی علی الاسود: مر پدر را خلفی نیکو بود و اندر روزگار خود یگانه بود به علو همت و صدق فراست.
و اگر جمله را برشمرم از اهل خراسان دشوار باشد و من سیصد کس دیدم اندر خراسان تنها که هر یک مشربی داشتند که یکی از آن اندر همه عالم بس بُوَد. و این جمله از آن است که آفتاب محبت و اقبال طریقت اندر طالع خراسان است.
اما از اهل ماوراء النهر: خواجه امام، مقبول خاص و عام، ابوجعفر محمد ابن الحسن الحرمی: مردی مستمع و گرفتار است و همتی عالی دارد و روزگاری صافی و شفقتی تمام بر طالبان درگاه حق. و خواجهٔ فقیه و اندر میان اصحاب خود وجیه، ابومحمد باثغری: روزگاری نیکو داشت و معاملاتی قوی و محمد ایلاقی، شیخ وقت و بزرگ زمانه بود و تارک رسوم و عادات و بهانه و خواجه عارف، فرید وقت بود و بدیع عصر. و علی بن اسحاق، خواجهٔ روزگار مردی محتشم بود و زبانی نیکو داشت.
و این اسامی گروهی است که جمله را بدیدهام و مناقب یک یک، خود را معلوم کرده و جمله از اهل تحقیق بودهاند.
اما از اهل غزنین و سُکّان آن: شیخ عارف، و اندر روزگار خود منصف، ابوالفضل بن اسد: پیری بزرگوار بود، و وی را براهین ظاهر و کرامات زاهر بود و چون شعلهای بود از آتش محبت، و روزگارش مبنی بر تلبیس بود. و شیخ مجرد و از علایق مفرد، اسماعیل الشّاشی: پیری محتشم بود و بر طریق ملامت رفتی و شیخ سالار طبری، از علمای متصوّفه بود و روزگاری نیکو داشت و شیخ عیار و معدن اسرار، ابوعبداللّه محمد بن الحکیم، المعروف به مُرید، رحمه اللّه: از مستان حضرت قربت حق بود و اندر فن خود ثانی نداشت و روزگارش بر خلق پوشیده بود و وی را براهین ظاهر است و آیات زاهر. و به صحبت روزگارش بهتر بودی از آنچه به دیدار و شیخ محترم و از جملهٔ بزرگان مقدم، سعید بن ابی سعید العیار: حافظ حدیث پیغمبر بود و عمری نیکو یافت و مشایخ بسیار را بدید و قوی حال بود و با خبر؛ اما پوشیده رفتی، معنی خود به کس ننمودی. و خواجهٔ بزرگوار و قاعدهٔ حرمت و وقار، ابوعلا عبدالرحیم بن احمد سفری: عزیز قوم است و سید وقت و مرا دل با وی نیکو باشد و روزگاری مهذب دارد و حال نیکو و از فنون علم آگاه است. و شیخ اوحد، قَسورة بن محمد الجَردیزی: با اهل طریقت شفقتی تمام دارد و مر هر یک را به نزدیک وی حرمتی هست و مشایخ را دیده است.
و به حکم اعتقاد عوام و علمای آن شهر، امیدوارم که از پس این کسانی پدید آیند که ما را بدیشان اعتداد باشد و این گروهی پراکندگان که اندر آن شهر راه یافتهاند و صورت این طریق را قبیح گردانیده، از آن شهر پاک گردند و آن نیز قدمگاه اولیا وبزرگان دین شود، ان شاء اللّه تعالی.
اکنون بازگردیم به فرق فِرق ایشان اندر مذاهب و بیان هر یک و باللّه العون و العصمة و السّداد.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۳
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
بیات اصفهان
این تصنیف را بهار در منفای خود در سال ۱۳۱۲ ساخته و به به اهالی اصفهان اهدا کرده است.
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه
قصر چلستون
کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت
یار بیوفا
کن کنار پل سراغش
بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بیغم بودن بیغم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه - بر غریبان رحمی کن خدا را
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه
قصر چلستون
کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت
یار بیوفا
کن کنار پل سراغش
بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بیغم بودن بیغم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه - بر غریبان رحمی کن خدا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
رساند ابر به جایی گهرفشانی را
که برد کوه غم از سینه ها گرانی را
درین دو هفته که در آتش است نعل بهار
مده چو لاله ز کف جام ارغوانی را
مدار دست ز تعمیر دل درین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را
زمین چو خضر اگر سبزپوش شد چه عجب
که کرد ابر سبیل آب زندگانی را
زنار و پود رگ ابر و رشته باران
بساط عیش شد آماده کامرانی را
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
عزیزدار ریاحین بوستانی را
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست رکاب سبک عنانی را
چو نیست یک دو نفس بیش زندگی چون صبح
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
مرا به عالم بالا دلیل شد چون خضر
چه فیضهاست زمین های آسمانی را
نشاط فصل بهار اینقدر نمی باشد
ز سر گرفت همانا جهان جوانی را
ترا که پای طلب نیست همچو سنگ نشان
نگاه دار سر راه کاروانی را
بود همیشه جوان صائب آن که دریابد
زمان دولت عباس شاه ثانی را
که برد کوه غم از سینه ها گرانی را
درین دو هفته که در آتش است نعل بهار
مده چو لاله ز کف جام ارغوانی را
مدار دست ز تعمیر دل درین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را
زمین چو خضر اگر سبزپوش شد چه عجب
که کرد ابر سبیل آب زندگانی را
زنار و پود رگ ابر و رشته باران
بساط عیش شد آماده کامرانی را
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
عزیزدار ریاحین بوستانی را
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست رکاب سبک عنانی را
چو نیست یک دو نفس بیش زندگی چون صبح
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
مرا به عالم بالا دلیل شد چون خضر
چه فیضهاست زمین های آسمانی را
نشاط فصل بهار اینقدر نمی باشد
ز سر گرفت همانا جهان جوانی را
ترا که پای طلب نیست همچو سنگ نشان
نگاه دار سر راه کاروانی را
بود همیشه جوان صائب آن که دریابد
زمان دولت عباس شاه ثانی را
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح میر ابوالفتح فرزند سید الوزراء احمد بن حسن میمندی
من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد وسختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هرچه خواهد و خواست
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تابسر عذاب و عناست
در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بی شبیه و بی همتاست
صفتش مهتر گشاده کفست
لقبش خواجه بزرگ عطاست
بسخا نامورتر از دریاست
گر چه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران بروی و ریاست
راد مرد و کریم و بی خللست
راد ویکخوی و یکدل یکتاست
نیکویی را ثواب هفتاد است
از خدا و برین رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفته ست کاندکیش چراست
آن خواجه غریب تر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی بشکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست
هر که با او بدشمنی کوشد
روز او از قیاس بی فرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو بجان نرهد
ور همه پروریده عنقاست
گر چه آباش سیدان بودند
او بهر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روانیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی ز ابر تازه شود
اندرو بیم صاعقه ست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هر چه او را مرداد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد وسختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هرچه خواهد و خواست
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تابسر عذاب و عناست
در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بی شبیه و بی همتاست
صفتش مهتر گشاده کفست
لقبش خواجه بزرگ عطاست
بسخا نامورتر از دریاست
گر چه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران بروی و ریاست
راد مرد و کریم و بی خللست
راد ویکخوی و یکدل یکتاست
نیکویی را ثواب هفتاد است
از خدا و برین رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفته ست کاندکیش چراست
آن خواجه غریب تر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی بشکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست
هر که با او بدشمنی کوشد
روز او از قیاس بی فرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو بجان نرهد
ور همه پروریده عنقاست
گر چه آباش سیدان بودند
او بهر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روانیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی ز ابر تازه شود
اندرو بیم صاعقه ست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هر چه او را مرداد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود
خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
بدر خانه میر ،آن ملک شیر شکر
میریوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند نام پدر
بدر خانه آن بار خدای ملکان
کاخهاییست بر آورده بدیع و درخور
کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر
کاخهایی که بهاریست بهرکاخی در
هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار
وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر
هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی
وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر
خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند
آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر
بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن
بدل کنگره بر برجش زرین مغفر
بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری
رزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپر
سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر
همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر
این بدستی در می کرده و دستی دینار
آن بدستی گل خود روی و بدستی ساغر
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران همه می خوار ومخالف غمخور
زیر هر کاخی گر آمده مردم گرهی
دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر
این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!
وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن زدینار درست و این ز مشک اذفر
نه هماناکه چنین داشته بود افریدون
نه همانا که چنین ساخته بوداسکندر
تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت
وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟
از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان
حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر
بپسند دل خویش از پی او خواست زنی
ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر
هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد
کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر
آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند
سر به عیوق برآورد وازو چید ثمر
خدمت میر همیکرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آن کو برتر
خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر
لاجرم میر کله داد مر او را و کمر
اینت آزادگی و بار خدایی و کرم
اینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مر
از خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زاده آزاده کهتر پرور
خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود
بس عجب نیست اگر مه بودازهر مهتر
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیر
هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال
هم ستوده بنوالست ستوده بهنر
چو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس
چو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر
او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان
او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر
زین شرف یابی و چیزی نبود به زشرف
زان خطر یابی و چیزی نبود به زخطر
تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش
تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر
کامران باد بجنگ اندر با زور علی
پادشا باد بملک اندر با عدل عمر
بدر خانه میر ،آن ملک شیر شکر
میریوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند نام پدر
بدر خانه آن بار خدای ملکان
کاخهاییست بر آورده بدیع و درخور
کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر
کاخهایی که بهاریست بهرکاخی در
هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار
وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر
هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی
وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر
خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند
آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر
بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن
بدل کنگره بر برجش زرین مغفر
بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری
رزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپر
سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر
همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر
این بدستی در می کرده و دستی دینار
آن بدستی گل خود روی و بدستی ساغر
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران همه می خوار ومخالف غمخور
زیر هر کاخی گر آمده مردم گرهی
دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر
این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!
وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن زدینار درست و این ز مشک اذفر
نه هماناکه چنین داشته بود افریدون
نه همانا که چنین ساخته بوداسکندر
تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت
وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟
از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان
حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر
بپسند دل خویش از پی او خواست زنی
ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر
هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد
کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر
آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند
سر به عیوق برآورد وازو چید ثمر
خدمت میر همیکرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آن کو برتر
خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر
لاجرم میر کله داد مر او را و کمر
اینت آزادگی و بار خدایی و کرم
اینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مر
از خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زاده آزاده کهتر پرور
خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود
بس عجب نیست اگر مه بودازهر مهتر
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیر
هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال
هم ستوده بنوالست ستوده بهنر
چو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس
چو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر
او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان
او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر
زین شرف یابی و چیزی نبود به زشرف
زان خطر یابی و چیزی نبود به زخطر
تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش
تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر
کامران باد بجنگ اندر با زور علی
پادشا باد بملک اندر با عدل عمر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
سوسن داری شکفته برمه روشن
بر مه روشن شکفته داری سوسن
ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر
سروی گر سرو درع پوشد و جوشن
سوزن سیمین شده ست و سوزن زرین
لاله رخانا! ترا میان و مرا تن
زر ببها بیشتر ز سیم ولیکن
زرین سوزن فدای سیمین سوزن
حور بهشتی سرای منت بهشتست
باز سپیدی کنار منت نشیمن
زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن
تو بتی و من هوای دل زتو خواهم
از بت خواهد هوای خویش برهمن
از لب تومرمرا هزار امیدست
وز سر زلفین تو هزار زلیفن
آیی و گویی که: بوسه خواهی ؟ خواهم
کور چه خواهد به جز دو دیده روشن
بوسه گر از بهر دل دهی نستانم
دل بهوای ملک فروخته ام من
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن
آنکه فروتر ز جای همت او ماه
آنکه سبکتر ز حلم او که قارن
آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش
صد اثر دلپذیر هست به راون
آنکه چو او را پدر به بلخ همی خواند
خطبه همی ساخت خاطبش به سجستن
ای به میزد اندرون هزار فریدون
ای به نبرد اندرون هزار تهمتن
هر چه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن
روی به شهر مخالفان نه و بشتاب
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن
و برضای پدر به غزو سوی روم
در فکن اندر سرای قیصر شیون
کستی هر قل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن
هم زره روم سوی چین رو و برگیر
از چمن و باغ چین نهاله چندن
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فرو زن
حج بکن و کام دل بخواه ز ایزد
کانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن
شاد ببلخ ای وخسرو آیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیا کن
خیمه دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن
آنچه به کین خواهی از تو آید فردا
نه ز قباد آمدای ملک نه ز بهمن
هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن
دولت تو روغنست وملک چراغست
زنده توان داشتن چراغ به روغن
آنچه تو اکنون همی کنی به بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن
گویند ار اشتری ز سوزن نگذشت
گوبگذشت، اینک اشتر، اینک سوزن
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن
نیست عجب گر ز بهر کم شدن نسل
بار نگیرد بشهر دشمن تو زن
وانچه گرفته ست پیش ازین پسرانش
عنین آیند و دخترانش سترون
دشمن گویم همی به شعر ولیکن
من بجهان در ترا ندانم دشمن
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشنست و مبرهن
تا پدر تو ترا به شاهی بنشاند
گیتی از فر تو شده ست چو گلشن
بلخ شنیدم که بوستان بهشتست
کز همه گیتی درو گرفتی مسکن
مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت
زانکه ملک را بهشت باد معدن
تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهرباز خماهن
تا چو بر آید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و در مه بهمن
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام بدیوان تو کنند مدون
کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسری
کهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن
بر مه روشن شکفته داری سوسن
ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر
سروی گر سرو درع پوشد و جوشن
سوزن سیمین شده ست و سوزن زرین
لاله رخانا! ترا میان و مرا تن
زر ببها بیشتر ز سیم ولیکن
زرین سوزن فدای سیمین سوزن
حور بهشتی سرای منت بهشتست
باز سپیدی کنار منت نشیمن
زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن
تو بتی و من هوای دل زتو خواهم
از بت خواهد هوای خویش برهمن
از لب تومرمرا هزار امیدست
وز سر زلفین تو هزار زلیفن
آیی و گویی که: بوسه خواهی ؟ خواهم
کور چه خواهد به جز دو دیده روشن
بوسه گر از بهر دل دهی نستانم
دل بهوای ملک فروخته ام من
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن
آنکه فروتر ز جای همت او ماه
آنکه سبکتر ز حلم او که قارن
آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش
صد اثر دلپذیر هست به راون
آنکه چو او را پدر به بلخ همی خواند
خطبه همی ساخت خاطبش به سجستن
ای به میزد اندرون هزار فریدون
ای به نبرد اندرون هزار تهمتن
هر چه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن
روی به شهر مخالفان نه و بشتاب
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن
و برضای پدر به غزو سوی روم
در فکن اندر سرای قیصر شیون
کستی هر قل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن
هم زره روم سوی چین رو و برگیر
از چمن و باغ چین نهاله چندن
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فرو زن
حج بکن و کام دل بخواه ز ایزد
کانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن
شاد ببلخ ای وخسرو آیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیا کن
خیمه دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن
آنچه به کین خواهی از تو آید فردا
نه ز قباد آمدای ملک نه ز بهمن
هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن
دولت تو روغنست وملک چراغست
زنده توان داشتن چراغ به روغن
آنچه تو اکنون همی کنی به بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن
گویند ار اشتری ز سوزن نگذشت
گوبگذشت، اینک اشتر، اینک سوزن
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن
نیست عجب گر ز بهر کم شدن نسل
بار نگیرد بشهر دشمن تو زن
وانچه گرفته ست پیش ازین پسرانش
عنین آیند و دخترانش سترون
دشمن گویم همی به شعر ولیکن
من بجهان در ترا ندانم دشمن
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشنست و مبرهن
تا پدر تو ترا به شاهی بنشاند
گیتی از فر تو شده ست چو گلشن
بلخ شنیدم که بوستان بهشتست
کز همه گیتی درو گرفتی مسکن
مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت
زانکه ملک را بهشت باد معدن
تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهرباز خماهن
تا چو بر آید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و در مه بهمن
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام بدیوان تو کنند مدون
کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسری
کهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۴ - در جواب قصیده یکی از شعرا
ای به تو زنده نام حاتم طی
صاحب صد هزار صاحب ری
تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی کنی به قصی
خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروی همی گذاری پی
از سخای تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی
رای تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پی
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا بگرید همی به دست تو می
عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هیبت هی
گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوی تو خوی
یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی
نشر کردی به محمدت ذکری
که سپهرش نکرد یارد طی
آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کی
تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دی
گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز می
معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه کرده ای شگفت انا ای
خوشتر از آب می نبرد کسی
کز همه فضل بهره دارد وی
من رهی را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی
گر چو ماهی نظر بود در یم
که تواند رسید هرگز کی
تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب یازد فی
تا به مردیست نام رستم زال
تا به رادیست ذکر حاتم طی
کاروانی و لشکری را رسم
به همه وقت باج باشد و می
باد کاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی
بر خرد عرض کردم این گفته
گفت هذالکلام لیس به شئی
صاحب صد هزار صاحب ری
تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی کنی به قصی
خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروی همی گذاری پی
از سخای تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی
رای تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پی
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا بگرید همی به دست تو می
عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هیبت هی
گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوی تو خوی
یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی
نشر کردی به محمدت ذکری
که سپهرش نکرد یارد طی
آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کی
تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دی
گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز می
معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه کرده ای شگفت انا ای
خوشتر از آب می نبرد کسی
کز همه فضل بهره دارد وی
من رهی را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی
گر چو ماهی نظر بود در یم
که تواند رسید هرگز کی
تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب یازد فی
تا به مردیست نام رستم زال
تا به رادیست ذکر حاتم طی
کاروانی و لشکری را رسم
به همه وقت باج باشد و می
باد کاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی
بر خرد عرض کردم این گفته
گفت هذالکلام لیس به شئی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح وزیر ضیاءالدین عراق بن جعفر
ای بر مراد رأی تو ایام رامضا
بسته میان بطاعت فرمان تو قضا
از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسی بها
خلق خدای را برعایت تویی پناه
دین رسول را بهدایت تویی ضیا
هستت عراق نام ، ولیکن به مکر مت
درجمله عراق و خراسان چو تو کجا؟
افروختست ملک باقبال تو جمال
و افروختست شرع بتأیید تو لوا
کرده جهان بر امر تو و نهی تو قرار
داده فلک بحل تو عقد تو رضا
زنده بحل و عقد تو احکام کردگار
تازه ه امر و نهی تو آثار مصطفی
تو کبریای محضی و منت خدای را
کندر شمایل تو نه کبرست و نه ریا
آرایش جهانی و آسایش بشر
سرمایه حیاتی و پیرایه حیا
جسته هنر بطبع شریف تو اتصال
کرده ظفر برأی رفیع تو اقتدا
خاک جناب و گرد براق تو خلق را
در دست کیمیا شد و در دیده توتیا
ای منبع وزارت و ای معدن شرف
ای غالب کفایت و ای صورت دها
ای تیر فتنه را کنف جاه تو سپر
وی درد فاقه را کرم دست تو دوا
چون برق لامعست بیان تو در سخن
چون ابر ماطرست بنان تو درسخا
خود را هنوز دست تو معذور نشمرد
گر صد هزار گنج ببخشد به یک عطا
دوزخ زتف خشم تو یابد همی لهیب
کوثر زآب لطف تو گیرد همی صفا
تو آشنای عدلی و بیگانه ای ز ظلم
وندر ظلال عدل تو بیگانه و آشنا
موسی نه ای ، و لیک نمایی به کلک خویش
هر معجزه که موسی بنمود از عسی
فرزانگان زمدح تو جویند افتخار
و آزادگان بصدر تو یابند انتما
با حلم تو خفیف بود ، چون هوا ، زمین
با لطف تو کثیف بود ، چون زمین ، هوا
ای گشته از شهامت گنجور مملکت
وی گشته از کفایت دستور پادشا
آنی که از نوایب ارباب فضل را
امروز نیست جز بحریم تو التجا
معلوم رأی تست که : بر اهل روزگار
در نظم و نثر نیست بجز بنده پیشوا
آنم که هست فکرت من آیت صواب
آنم که هست خاطر من مایه ذکا
دریای عقل ساخته از لفظ من گوهر
بستان فضل یافته از طبع من نما
نظم منست چون گل و لاله عزیر و من
نزدیک خلق خوارم چون خار و چون گیا
یکتاست اعتقاد من اندر هوای تو
گرچه شدست پشت من از رنج ها دوتا
من بینوا ، و لیک بباغ مدیح تو
چون عندلیب هر نفسی نو زنم نوا
نی نی ، که از جفای فلک خاطرم برفت
خاطر چگونه ماند با صدمت جفا ؟
با من جهان سفله بدیها همی کند
گر چه به هیچ بد نبود مثل من سزا
مالی که سال سال بدست آیدم همی
از نان روز روز نیاید بسر مرا
وین نان روز روز بمن همی نمیرسد
تا لحظه لحظه هم نشود زان پر از عنا
گه پیش لطمه های لئیمان برم جگر
گه پیش دره های سفیهان برم قفا
غبنی بود تمام که از بهر این حطام
عرض عزیز و عمر گرامی شود هبا
عهدیست بس دراز که بنده بروز و شب
عهد وزارت تو همی خواست در دعا
امیدش آنکه ناقد فضلی ، مگر بفضل
گردد ببارگاه تو بازار او روا
در دامن تو دست زند ، تا کنی بجاه
دست حوادث فلک از دامنش جدا
اکنون بدانچه خواست همی بنده پیش فضل
منت خدایی را که رسانید مر ترا
وقتست ، ای نشانهٔ امید اهل فضل
کامید بنده را کند افضال تو روا
امروز نیست ، جز بعنایات صدر تو
آن رفته را تلافی و آن خسته را شفا
بودست در تو نیک همه وقت ظن من
ای مایهٔ صواب ، نکن ظن من خطا
سعیی بکن ، که یابم از این قهرها خلاص
لطفی بکن ، که گردم از این رنجها رها
بفزای حرمتم ، که در آن با شدت ثواب
بگشا خاطرم که از آن خیزدد ثنا
تا در مسیر اختر و دور سپهر هست
قسم یکی سعادت و قسم یکی شقا
بادند ناسخان تو در روضهٔ حیات
بادند حاسدان تو در قبضهٔ فنا
پذرفته باد ماه صیام از تو و بخیر
بادت هزار ماه صیام دگر بقا
بسته میان بطاعت فرمان تو قضا
از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسی بها
خلق خدای را برعایت تویی پناه
دین رسول را بهدایت تویی ضیا
هستت عراق نام ، ولیکن به مکر مت
درجمله عراق و خراسان چو تو کجا؟
افروختست ملک باقبال تو جمال
و افروختست شرع بتأیید تو لوا
کرده جهان بر امر تو و نهی تو قرار
داده فلک بحل تو عقد تو رضا
زنده بحل و عقد تو احکام کردگار
تازه ه امر و نهی تو آثار مصطفی
تو کبریای محضی و منت خدای را
کندر شمایل تو نه کبرست و نه ریا
آرایش جهانی و آسایش بشر
سرمایه حیاتی و پیرایه حیا
جسته هنر بطبع شریف تو اتصال
کرده ظفر برأی رفیع تو اقتدا
خاک جناب و گرد براق تو خلق را
در دست کیمیا شد و در دیده توتیا
ای منبع وزارت و ای معدن شرف
ای غالب کفایت و ای صورت دها
ای تیر فتنه را کنف جاه تو سپر
وی درد فاقه را کرم دست تو دوا
چون برق لامعست بیان تو در سخن
چون ابر ماطرست بنان تو درسخا
خود را هنوز دست تو معذور نشمرد
گر صد هزار گنج ببخشد به یک عطا
دوزخ زتف خشم تو یابد همی لهیب
کوثر زآب لطف تو گیرد همی صفا
تو آشنای عدلی و بیگانه ای ز ظلم
وندر ظلال عدل تو بیگانه و آشنا
موسی نه ای ، و لیک نمایی به کلک خویش
هر معجزه که موسی بنمود از عسی
فرزانگان زمدح تو جویند افتخار
و آزادگان بصدر تو یابند انتما
با حلم تو خفیف بود ، چون هوا ، زمین
با لطف تو کثیف بود ، چون زمین ، هوا
ای گشته از شهامت گنجور مملکت
وی گشته از کفایت دستور پادشا
آنی که از نوایب ارباب فضل را
امروز نیست جز بحریم تو التجا
معلوم رأی تست که : بر اهل روزگار
در نظم و نثر نیست بجز بنده پیشوا
آنم که هست فکرت من آیت صواب
آنم که هست خاطر من مایه ذکا
دریای عقل ساخته از لفظ من گوهر
بستان فضل یافته از طبع من نما
نظم منست چون گل و لاله عزیر و من
نزدیک خلق خوارم چون خار و چون گیا
یکتاست اعتقاد من اندر هوای تو
گرچه شدست پشت من از رنج ها دوتا
من بینوا ، و لیک بباغ مدیح تو
چون عندلیب هر نفسی نو زنم نوا
نی نی ، که از جفای فلک خاطرم برفت
خاطر چگونه ماند با صدمت جفا ؟
با من جهان سفله بدیها همی کند
گر چه به هیچ بد نبود مثل من سزا
مالی که سال سال بدست آیدم همی
از نان روز روز نیاید بسر مرا
وین نان روز روز بمن همی نمیرسد
تا لحظه لحظه هم نشود زان پر از عنا
گه پیش لطمه های لئیمان برم جگر
گه پیش دره های سفیهان برم قفا
غبنی بود تمام که از بهر این حطام
عرض عزیز و عمر گرامی شود هبا
عهدیست بس دراز که بنده بروز و شب
عهد وزارت تو همی خواست در دعا
امیدش آنکه ناقد فضلی ، مگر بفضل
گردد ببارگاه تو بازار او روا
در دامن تو دست زند ، تا کنی بجاه
دست حوادث فلک از دامنش جدا
اکنون بدانچه خواست همی بنده پیش فضل
منت خدایی را که رسانید مر ترا
وقتست ، ای نشانهٔ امید اهل فضل
کامید بنده را کند افضال تو روا
امروز نیست ، جز بعنایات صدر تو
آن رفته را تلافی و آن خسته را شفا
بودست در تو نیک همه وقت ظن من
ای مایهٔ صواب ، نکن ظن من خطا
سعیی بکن ، که یابم از این قهرها خلاص
لطفی بکن ، که گردم از این رنجها رها
بفزای حرمتم ، که در آن با شدت ثواب
بگشا خاطرم که از آن خیزدد ثنا
تا در مسیر اختر و دور سپهر هست
قسم یکی سعادت و قسم یکی شقا
بادند ناسخان تو در روضهٔ حیات
بادند حاسدان تو در قبضهٔ فنا
پذرفته باد ماه صیام از تو و بخیر
بادت هزار ماه صیام دگر بقا
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۸ - حکایت سنجر و بخشیدن منقل پر لعل و گوهر
سنجر بن ملکشه آن شه راد
که در جود بر زمانه گشاد
گفت او بود همچو ابر بهار
بر جهان در فشان و گوهر بار
داشت آماده شاه فرزانه
خاصه از بهر دی یکی خانه
خانه ای از زمردین سقلاط
چون چمن در بهار سبز بساط
منقلی در میانش از زر ناب
پر فروزنده لعلهای خوشاب
هر که نی دست و پا به آن بردی
منقل آتشش گمان بردی
روزی از ره یکی غریب رسید
که جهان همچو او ادیب ندید
همچو دریا و کان گرانمایه
همچو خورشید و مه سبکسایه
بود آسیب برد دی خورده
سوی آن برد دست افسرده
اهل مجلس چو از وی آن دیدند
همچو گل از شگفت خندیدند
و او زان کار خود سرافکنده
نرگس آسا بماند شرمنده
روز دیگر چو بامداد پگاه
آمد از لطف گفت با او شاه
زدی امروز سوی ما باری
زودتر گام سعی گفت آری
شب ز سرما ستمکش آمده ام
بامدادان به آتش آمده ام
تا مگر اخگری بیندوزم
خانه خود به آن برافروزم
شه چو از فاضل آن لطیفه شنید
لعل و منقل همه به او بخشید
گفت کاینها به خانه خود بر
دامن خویشتن بر آن گستر
تا چو سرمای دی شود کاری
همچو دی ز آفتش نیازاری
که در جود بر زمانه گشاد
گفت او بود همچو ابر بهار
بر جهان در فشان و گوهر بار
داشت آماده شاه فرزانه
خاصه از بهر دی یکی خانه
خانه ای از زمردین سقلاط
چون چمن در بهار سبز بساط
منقلی در میانش از زر ناب
پر فروزنده لعلهای خوشاب
هر که نی دست و پا به آن بردی
منقل آتشش گمان بردی
روزی از ره یکی غریب رسید
که جهان همچو او ادیب ندید
همچو دریا و کان گرانمایه
همچو خورشید و مه سبکسایه
بود آسیب برد دی خورده
سوی آن برد دست افسرده
اهل مجلس چو از وی آن دیدند
همچو گل از شگفت خندیدند
و او زان کار خود سرافکنده
نرگس آسا بماند شرمنده
روز دیگر چو بامداد پگاه
آمد از لطف گفت با او شاه
زدی امروز سوی ما باری
زودتر گام سعی گفت آری
شب ز سرما ستمکش آمده ام
بامدادان به آتش آمده ام
تا مگر اخگری بیندوزم
خانه خود به آن برافروزم
شه چو از فاضل آن لطیفه شنید
لعل و منقل همه به او بخشید
گفت کاینها به خانه خود بر
دامن خویشتن بر آن گستر
تا چو سرمای دی شود کاری
همچو دی ز آفتش نیازاری
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۱ - داستان کاغذ نوشتن مادر اسکندر و جواهر حکمت در آن پیچیدن و به اسکندر فرستادن
سکندر که صیتش جهان را گرفت
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامه ای
خراشید مشحون به غم نامه ای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازنده افسر سرکشان
فروزنده طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بنده حق شناس
ضعیفی به تأیید یزدان قوی
رسوم کرم را ز رایش نوی
به اعزاز ایزد عزیز جهان
به تعلیم او واقف هر نهان
به خود پست وز لطف او سربلند
به خود نیست وز هستیش بهره مند
بر او باد کز حد خود نگذرد
به جز راه اهل خرد نسپرد
به جز حکمت مرد آگاه نیست
که بیرون ز حکم خرد راه نیست
خیال بزرگی به خود گو مبند
که بر خاک خواری فتد خودپسند
به چشم خود آن به که باشد ذلیل
که هست این صفت بر عزیزی دلیل
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال
سوی خویش گو بخل را ره مده
که دست گشاده ست از بسته به
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
دل اهل حاجت جراحت بود
براو دست بگشاده راحت بود
مکن عجب را گو به دل آشیان
که دین را گزند است و جان را زیان
بود روز اقبال را عجب شب
ز اقبالیان عجب باشد عجب
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامه ای
خراشید مشحون به غم نامه ای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازنده افسر سرکشان
فروزنده طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بنده حق شناس
ضعیفی به تأیید یزدان قوی
رسوم کرم را ز رایش نوی
به اعزاز ایزد عزیز جهان
به تعلیم او واقف هر نهان
به خود پست وز لطف او سربلند
به خود نیست وز هستیش بهره مند
بر او باد کز حد خود نگذرد
به جز راه اهل خرد نسپرد
به جز حکمت مرد آگاه نیست
که بیرون ز حکم خرد راه نیست
خیال بزرگی به خود گو مبند
که بر خاک خواری فتد خودپسند
به چشم خود آن به که باشد ذلیل
که هست این صفت بر عزیزی دلیل
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال
سوی خویش گو بخل را ره مده
که دست گشاده ست از بسته به
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
دل اهل حاجت جراحت بود
براو دست بگشاده راحت بود
مکن عجب را گو به دل آشیان
که دین را گزند است و جان را زیان
بود روز اقبال را عجب شب
ز اقبالیان عجب باشد عجب
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۴ - تحفهٔ حقیر فرستادن خاقان چین برای اسکندر
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازهٔ او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشکرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه، یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفهها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کاین تحفههای حقیر
نمیافتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکتهای خواستهست
که در چشماش آن را بیاراستهست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمتاندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فروخواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی ز آن میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابهٔ شب بود،
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختات دهد یاوری،
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام،
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشکر کشد؟
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند،
نخواهد شدن بیش ازین بهرهمند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستاش ز بن
بگفت: «آنکه رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود»
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
جهان پادشاها! در انصاف کوش!
ز جام عدالت می صاف نوش!
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتیگشای
اگر ملک خواهی، ره عدل پوی!
وگر نی، ز دل آن هوس را بشوی!
چنان زی! که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه ز آن سان که در ری شوی جایگیر،
به نفرینات از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم، خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی؟
رعیت به ظلم تو چون عالماند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالماند
به عدل آر رو! تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازهٔ او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشکرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه، یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفهها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کاین تحفههای حقیر
نمیافتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکتهای خواستهست
که در چشماش آن را بیاراستهست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمتاندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فروخواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی ز آن میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابهٔ شب بود،
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختات دهد یاوری،
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام،
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشکر کشد؟
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند،
نخواهد شدن بیش ازین بهرهمند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستاش ز بن
بگفت: «آنکه رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود»
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
جهان پادشاها! در انصاف کوش!
ز جام عدالت می صاف نوش!
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتیگشای
اگر ملک خواهی، ره عدل پوی!
وگر نی، ز دل آن هوس را بشوی!
چنان زی! که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه ز آن سان که در ری شوی جایگیر،
به نفرینات از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم، خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی؟
رعیت به ظلم تو چون عالماند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالماند
به عدل آر رو! تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ» یعنى ملک مصر، و دخل من للتّبعیض لانّه لم یؤت الملک کلّه، و قیل من للبیان، «وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» یعنى تفسیر کتبک الّتی انزلتها على انبیائک، و قیل تعبیر الرّویا و لم یقل هذا على انّه اعظم نعمة اللَّه علیه لکن قالها لانّها من خصائص اللَّه عزّ و جلّ عنده کما شکر سلیمان، فقال علّمنا منطق الطّیر، و لم یکن منطق الطّیر اعظم نعمة اللَّه علیه، انّما شکره على انّه خصّه بذلک و للانبیاء خصائص نعم خصّوا بها فى الدّنیا من غیرهم بعد ما اکرموا به من نفایس النّعم. مثل قوله: «وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِیدَ وَ أَسَلْنا لَهُ عَیْنَ الْقِطْرِ» و احیاء عیسى بن مریم الموتى و ابرائه الاکمه و الأبرص و تفجیر موسى الماء بالعصا من الحجر، «فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» یعنى یا فاطر السماوات و الارض، «أَنْتَ وَلِیِّی» ناصرى و معینى و متولّى تدبیرى، «فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِماً». قال ابن جریر: سأل الموت و لا سأله غیره. و قیل لیس هذا سؤالا و انّما المعنى توفنى یوم تتوفّانى مسلما مخلصا فى الطاعة، «وَ أَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ» الآنبیاء. و قیل بآبائى ابراهیم و اسحاق و یعقوب، اى ارفعنى الى درجتهم.
مفسّران گفتند: یوسف آرزوى مرگ آن گه کرد که ملک مصر بر وى راست شد و خویش و پیوند او همه با وى رسیدند و تعبیر خواب که دیده بود بر وى تمام گشت، بعد از این همه مرگ خواست بر اسلام و سنّت تا نعمت بر وى تمام گردد، و پیش از وى هیچ پیغامبر آرزوى مرگ نکرده بود، ربّ العالمین دعاء وى اجابت کرد، فتوّفاه اللَّه طیّبا طاهرا بمصر بعد ان اوصى الى اخیه یهودا و استخلفه على بنى اسرائیل و دفن یوسف فى النّیل فى صندوق من رخام و ذلک انّه لمّا مات تشاح النّاس علیه کلّ یحب ان یدفن فى محلّتهم لما یرجون من برکته حتّى حمّوا بالقتال، فرأوا ان یدفنوه فى النّیل حتّى یمرّ الماء علیه فیصل الى جمیع مصر فیکون کلّهم فیه شرعا واحدا ففعلوا. و کان قبره فى النّیل الى ان حمله موسى (ع) معه حین خرج من مصر ببنى اسرائیل فنقله الى الشّام و دفنه بارض کنعان خارج الحصن الیوم، فلذلک تنقل الیهود موتاهم الى الشّام من فعل ذلک منهم.
روى ابو بردة عن ابى موسى قال: نزل النّبی (ص) باعرابىّ فاکرمه، فقال له النّبی (ص) تعاهدنا فاتاه، فقال سل حاجتک، فقال ناقة یرحلها و اعنز یحلبها اهلى فقال (ص) اعجز هذا ان یکون مثل عجوز بنى اسرائیل؟ قالوا یا رسول اللَّه و ما عجوز بنى اسرائیل؟ فقال انّ موسى لمّا سار ببنى اسرائیل من مصر ضلّوا الطریق و اظلم علیهم فقالوا ما هذا فقال علماؤهم. انّ یوسف (ع) لمّا حضره الموت اخذ علینا موثقا من اللَّه ان لا نخرج من مصر حتّى ننقل عظامه معنا. قال فمن یعلم موضع قبره؟ قالوا عجوز لبنى اسرائیل فبعث الیها فاتته، فقال موسى (ع) دلّینى على قبر یوسف، قالت تعطینى حکمى، قال و ما حکمک، قالت اکون معک فى الجنّة، و روى ان هذه العجوز کانت مقعدة عمیاء فقالت لموسى لا اخبرک بموضع قبر یوسف حتّى تعطینى اربع خصال: تطلق لى رجلى و تعید الىّ بصرى و تعید الىّ شبابى و تجعلنى معک فى الجنّة، قال فکبر ذلک على موسى فاوحى اللَّه عزّ و جلّ الیه یا موسى اعطها ما سألت فانّک انّما تعطى علىّ ففعل فانطلقت بهم الى مستنقع ماء فاستخرجوه من شاطى النّیل فى صندوق من مرمر فلمّا اقلّوه تابوته طلع القمر و اضاء الطریق مثل النّهار و اهتدوا.
«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ» اى هذا الّذى قصصناه علیک من امر یوسف و اخوته من الاخبار التی کانت غائبة عنک فانزلت علیک دلالة على اثبات نبوّتک و انذارا و تبشیرا، «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ» لدى بنى یعقوب، «إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ» عزموا على ما همّوا به من القاء یوسف فى الجبّ، «وَ هُمْ یَمْکُرُونَ» بیوسف و بابیه اذ جاءوه بدم کذب «وَ ما أَکْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ» کان رسول اللَّه (ص) یرجو ایمان قریش و الیهود لمّا سألوا عن قصة یوسف، فقصّ اللَّه علیهم احسن قصص و بیّنها احسن بیان فلم یکونوا عند ظنّه فنزلت هذه الآیة، و تقدیرها و ما اکثر النّاس بمؤمنین و لو حرصت اى اجتهدت کلّ الاجتهاد فانّ ذلک الى اللَّه فحسب.
«وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَیْهِ» اى على القرآن و التّبلیغ و هدایتک ایّاهم، «مِنْ أَجْرٍ» اى من جعل و مال فینقلهم ذلک، «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِلْعالَمِینَ» اى ما القرآن الّا تذکرة لهم بما هو صلاحهم و نجاتهم من النّار و دخلوهم الجنّة یرید انّا ازحنا العلّة فى التکذیب حیث بعثناک مبلّغا بلا اجر غیر انّه لا یؤمن الّا من شاء اللَّه و ان حرص النّبی على ذلک.
«وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ» اى و کم من علامه و دلالة تدلّهم على توحید اللَّه عزّ و جلّ من امر السّماء و انّها بغیر عمد ما تقع على الارض و فیها من مجرى الشّمس و القمر ما یدلّ على انّ لها خالقا فانّ الّذى خلقها واحد و کذلک فیما یشاهد فى الارض من نباتها و جبالها و بحارها ما یوجب العلم الیقین عند التأمّل، «یَمُرُّونَ عَلَیْها» یعنى بذلک مشرکى قریش و کفّار مکّة، «وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ» لا یتفکّرون فیها و لا یعتبرون بها.
«وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ» ظاهر این آیت مشکل مىنماید از بهر آنک ایمان و شرک ضد یکدیگرند و هر دو ایشان را اثبات کرده درین آیت، او که مؤمن بود او را مشرک نگویند، و او که مشرک است مؤمن نبود، پس لا بدّ است بیان آن کردن: قومى گفتند مراد باین گروهى است که به اللَّه تعالى گرویدهاند که ضارّ و نافع و مدبّر و مسبّب اوست و آن گه در اسباب مىآویزند و با آن مىآرامند آن را شرک کهین گویند چنانک گویى: لو لا الکلب لدخل اللّخص دارک و لولا فلان لکان کذا، و فى الخبر: من حلف بغیر اللَّه فقد اشرک.
اما قول بیشترین اهل تفسیر آنست که مراد باین شرک مهین است، یعنى آن مشرکان که بهستى و آفریدگارى و کردگارى اللَّه مىگروند چنانک گفت جلّ جلاله «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ، وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» آن گه با این اقرار انباز مىگیرند با او بتان را که نه کردگارند و نه آفریدگار، وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ ابن عباس گفت مشرکان عرب که در تلبیه مىگفتند: لبّیک اللّهم لبّیک لا شریک لک الّا شریک هو لک تملکه و ما ملک، و گفتهاند که ثنویاناند ایشان که بنور و ظلمت گویند و گوران که گویند: الخیر من اللَّه و الشّر من ابلیس. و قیل نزلت فى النّصارى لانّهم آمنوا ثمّ اشرکوا بالتّثلیث، و قیل نزلت فى المنافقین اظهروا الایمان و اسرّوا الکفر و الشّرک، و قیل نزلت فى اهل الکتاب آمنوا ببعض الانبیاء و کفروا ببعض فجمعوا بین الایمان و الشّرک.
قوله «أَ فَأَمِنُوا» یعنى المشرکین، «أَنْ تَأْتِیَهُمْ غاشِیَةٌ مِنْ عَذابِ اللَّهِ» اى عقوبة تغشاهم و تشملهم کقوله: «یَوْمَ یَغْشاهُمُ الْعَذابُ»، «أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ» اى القیامة، «بَغْتَةً» فجاة من غیر سابقة علامة، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» باتیانها غیر مستعدّین لها.
«قُلْ» یا محمّد، «هذِهِ» الطّریقة و هذه الدّعوى، «سَبِیلِی» و منهاجى، «أَدْعُوا» النّاس، «إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِیرَةٍ» اى هدى و بیان و حجّة و یقین، و قیل البصیرة المعرفة الّتى یمیّز بها الحقّ من الباطل و هى مصدر بصر. مىگوید اى محمد (ص) بگوى کار من و رسم من و پیشه من اینست که میخوانم خلق را با خداى تعالى بر حجّت روشن و یقین بى گمان و دین راست و شناخت درست. آن گه گفت: «أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی» فهو ایضا یدعو الى اللَّه. قال ابن زید و الکلبى: حقّ و اللَّه على من اتّبعه ان یدعو الى ما دعا الیه و یذکر بالقرآن و الموعظة و ینهى عن معاصى اللَّه، باین قول على بصیرة در موضع حال است و اگر بر أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ سخن بریده کنى آن گه گویى بر استیناف عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی روا باشد و معنى آنست که بر بصیرت و یقینام هم من و هم آن کس که بر پى من راست رود. ابن عباس گفت یعنى صحابه رسول که آراسته دین و طریقت بودند و معدن علوم شریعت، ستارگان ملّت و سابقان امّت، مایه تقوى و گنج هدى و حزب مولى، «وَ سُبْحانَ اللَّهِ» اى و قل سبحان اللَّه تنزیها للَّه عمّا اشرکوا، «وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ» مع اللَّه غیر اللَّه.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ» یا محمّد، «إِلَّا رِجالًا» لا ملائکة، «یوحى الیهم».
و قرأ حفص «نُوحِی إِلَیْهِمْ» بالنّون فى جمیع القرآن، «مِنْ أَهْلِ الْقُرى» اى الامصار دون البوادى لانّ اهل الامصار اعقل و اعلم و احلم. قال الحسن لم یبعث اللَّه نبیّا من البادیة و لا من النّساء و لا من الجنّ. مشرکان قریش گفتند چرا بما فریشته نیامد بپیغام که مردم آمد، این آیت جواب ایشانست: «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَیَنْظُرُوا» الى مصارع الامم المکذّبة فیعتبروا بهم.
باتوا على قلل الجبال تحرسهم
غلب الرّجال فلم تمنعهم القلل
و استنزلوا بعد عزّ من معاقلهم
و اسکنوا حفرا یا بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد ما دفنوا
این الاسرّة و التّیجان و الحلل
این الوجوه الّتى کانت محجّبة
من دونها تضرب الاستار و الکلل
فافصح القبر عنهم حین تسألهم
تلک الوجوه علیها الدّود تقتتل
قد طال ما اکلوا دهرا و ما نعموا
فاصبحوا بعد طول الاکل قد اکلوا
«وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا» یقول اللَّه تعالى هذا فعلنا فى الدّنیا باهل ولایتنا و طاعتنا ان ننجّیهم عند نزول العذاب و ما فى الدّار الآخرة خیر لهم، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» فتعرفوا انّها خیر و تتوسّلوا بالایمان الیها. قرأ مدنىّ و شامىّ و عاصم و یعقوب «۱»: «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» بتاء المخاطبة و الباقون بالیاء و اضاف الدّار ها هنا الى الآخرة على تقدیر حذف الموصوف کانّه قال و لدار النّشأة الآخرة.
«حَتَّى إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ» این موصولست بآیت پیش مىگوید: پیغام مىآمد به پیغامبران و ایشان رد عذاب مىدیدند از دشمنان، تا آن گه که: استیأس الرّسل من اسلام قومهم و ظنّ الرّسل انّهم لا یصدّقون البتّة و انّ قومهم قد اصرّوا على تکذیبهم، «جاءَهُمْ نَصْرُنا» تا چون پیغامبران نومید شدند از اسلام قوم خویش و یقین دانستند که ایشان بر تکذیب مصرّ بایستادند و تصدیق پیغامبران نخواهند کرد، آن گه نصرت ما آمد بایشان و عذاب فرو گشادیم بر دشمنان. قراءت کوفى «قَدْ کُذِبُوا» بتخفیف است یعنى و ظنّ المشرکون و اعداء الرّسل انّ الرّسل قد کذبوا، باین قراءت ظنّ بمعنى شک است و بقراءت اوّل بمعنى یقین مىگوید چنان پنداشتند دشمنان پیغامبران که پیغامبران دروغ شنیدهاند و با ایشان دروغ گفتهاند که بایشان عذاب خواهد آمد، «جاءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّیَ مَنْ نَشاءُ» عند نزول العذاب و هم المؤمنون. قرأ شامى و عاصم و یعقوب فنجّى مشدّدة الجیم مفتوحة الیاء على ما لم یسمّ فاعله و قراءت العامة فننجى بنونین، و ادغم الکسائى احدى النّونین فى الأخرى فنجى، «وَ لا یُرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ» اى لا یدفع عذابنا عن الکفّار یعنى و اهلکنا الکاذبین حیث لا رادّ لعذابنا عنهم اذا نزل بهم.
«لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ» اى فى قصص الانبیاء و اممهم، و قیل فى قصّة یوسف و اخوته و ابیه، «عِبْرَةٌ» ما یعبر به من الجهل الى العلم، «لِأُولِی الْأَلْبابِ» ذوى العقول، و لبّ کلّ شىء خلاصته و خیاره. گفتهاند معنى عبرة و اعتبار آنست که نادانسته و نابوده در دانسته و بوده بشناسى، یعنى من نقل یوسف من الجبّ و السّجن الى الملک فهو على نصر محمّد (ص) قادر مىگوید آن خداوند که قدرت خود نمود با عزاز و اکرام یوسف تا پس از چاه و زندان و ذلّ بندگى بعزّ ملکى رسید، و پس از فرقت خویشان و گرامیان قربت و وصلت ایشان بمراد بدید، قادر است که محمد مصطفى (ص) را بر دشمنان نصرت دهد و اعزاز و اکرام وى را کفره قریش مقهور و مخذول گرداند، «ما کانَ حَدِیثاً یُفْتَرى» اى ما کان القرآن حدیثا یختلق کما زعم الکفّار، ان هذا الّا اختلاق بل هو کلام اللَّه و علمه و صفته، «وَ لکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ» اى و لکن کان تصدیق الکتب التی تقدمته، یعنى یصدّق ما قبله من التوریة و الانجیل و الکتب، وَ تَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ» یحتاج العباد الیه من امور الدّین و شرایعه، «وَ هُدىً» من الضّلال، «وَ رَحْمَةً» من العذاب، «لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ» یصدّقون بتوحید اللَّه عزّ و جلّ و یقرّون بنبوّة محمد (ص).
مفسّران گفتند: یوسف آرزوى مرگ آن گه کرد که ملک مصر بر وى راست شد و خویش و پیوند او همه با وى رسیدند و تعبیر خواب که دیده بود بر وى تمام گشت، بعد از این همه مرگ خواست بر اسلام و سنّت تا نعمت بر وى تمام گردد، و پیش از وى هیچ پیغامبر آرزوى مرگ نکرده بود، ربّ العالمین دعاء وى اجابت کرد، فتوّفاه اللَّه طیّبا طاهرا بمصر بعد ان اوصى الى اخیه یهودا و استخلفه على بنى اسرائیل و دفن یوسف فى النّیل فى صندوق من رخام و ذلک انّه لمّا مات تشاح النّاس علیه کلّ یحب ان یدفن فى محلّتهم لما یرجون من برکته حتّى حمّوا بالقتال، فرأوا ان یدفنوه فى النّیل حتّى یمرّ الماء علیه فیصل الى جمیع مصر فیکون کلّهم فیه شرعا واحدا ففعلوا. و کان قبره فى النّیل الى ان حمله موسى (ع) معه حین خرج من مصر ببنى اسرائیل فنقله الى الشّام و دفنه بارض کنعان خارج الحصن الیوم، فلذلک تنقل الیهود موتاهم الى الشّام من فعل ذلک منهم.
روى ابو بردة عن ابى موسى قال: نزل النّبی (ص) باعرابىّ فاکرمه، فقال له النّبی (ص) تعاهدنا فاتاه، فقال سل حاجتک، فقال ناقة یرحلها و اعنز یحلبها اهلى فقال (ص) اعجز هذا ان یکون مثل عجوز بنى اسرائیل؟ قالوا یا رسول اللَّه و ما عجوز بنى اسرائیل؟ فقال انّ موسى لمّا سار ببنى اسرائیل من مصر ضلّوا الطریق و اظلم علیهم فقالوا ما هذا فقال علماؤهم. انّ یوسف (ع) لمّا حضره الموت اخذ علینا موثقا من اللَّه ان لا نخرج من مصر حتّى ننقل عظامه معنا. قال فمن یعلم موضع قبره؟ قالوا عجوز لبنى اسرائیل فبعث الیها فاتته، فقال موسى (ع) دلّینى على قبر یوسف، قالت تعطینى حکمى، قال و ما حکمک، قالت اکون معک فى الجنّة، و روى ان هذه العجوز کانت مقعدة عمیاء فقالت لموسى لا اخبرک بموضع قبر یوسف حتّى تعطینى اربع خصال: تطلق لى رجلى و تعید الىّ بصرى و تعید الىّ شبابى و تجعلنى معک فى الجنّة، قال فکبر ذلک على موسى فاوحى اللَّه عزّ و جلّ الیه یا موسى اعطها ما سألت فانّک انّما تعطى علىّ ففعل فانطلقت بهم الى مستنقع ماء فاستخرجوه من شاطى النّیل فى صندوق من مرمر فلمّا اقلّوه تابوته طلع القمر و اضاء الطریق مثل النّهار و اهتدوا.
«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ» اى هذا الّذى قصصناه علیک من امر یوسف و اخوته من الاخبار التی کانت غائبة عنک فانزلت علیک دلالة على اثبات نبوّتک و انذارا و تبشیرا، «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ» لدى بنى یعقوب، «إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ» عزموا على ما همّوا به من القاء یوسف فى الجبّ، «وَ هُمْ یَمْکُرُونَ» بیوسف و بابیه اذ جاءوه بدم کذب «وَ ما أَکْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ» کان رسول اللَّه (ص) یرجو ایمان قریش و الیهود لمّا سألوا عن قصة یوسف، فقصّ اللَّه علیهم احسن قصص و بیّنها احسن بیان فلم یکونوا عند ظنّه فنزلت هذه الآیة، و تقدیرها و ما اکثر النّاس بمؤمنین و لو حرصت اى اجتهدت کلّ الاجتهاد فانّ ذلک الى اللَّه فحسب.
«وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَیْهِ» اى على القرآن و التّبلیغ و هدایتک ایّاهم، «مِنْ أَجْرٍ» اى من جعل و مال فینقلهم ذلک، «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِلْعالَمِینَ» اى ما القرآن الّا تذکرة لهم بما هو صلاحهم و نجاتهم من النّار و دخلوهم الجنّة یرید انّا ازحنا العلّة فى التکذیب حیث بعثناک مبلّغا بلا اجر غیر انّه لا یؤمن الّا من شاء اللَّه و ان حرص النّبی على ذلک.
«وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ» اى و کم من علامه و دلالة تدلّهم على توحید اللَّه عزّ و جلّ من امر السّماء و انّها بغیر عمد ما تقع على الارض و فیها من مجرى الشّمس و القمر ما یدلّ على انّ لها خالقا فانّ الّذى خلقها واحد و کذلک فیما یشاهد فى الارض من نباتها و جبالها و بحارها ما یوجب العلم الیقین عند التأمّل، «یَمُرُّونَ عَلَیْها» یعنى بذلک مشرکى قریش و کفّار مکّة، «وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ» لا یتفکّرون فیها و لا یعتبرون بها.
«وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ» ظاهر این آیت مشکل مىنماید از بهر آنک ایمان و شرک ضد یکدیگرند و هر دو ایشان را اثبات کرده درین آیت، او که مؤمن بود او را مشرک نگویند، و او که مشرک است مؤمن نبود، پس لا بدّ است بیان آن کردن: قومى گفتند مراد باین گروهى است که به اللَّه تعالى گرویدهاند که ضارّ و نافع و مدبّر و مسبّب اوست و آن گه در اسباب مىآویزند و با آن مىآرامند آن را شرک کهین گویند چنانک گویى: لو لا الکلب لدخل اللّخص دارک و لولا فلان لکان کذا، و فى الخبر: من حلف بغیر اللَّه فقد اشرک.
اما قول بیشترین اهل تفسیر آنست که مراد باین شرک مهین است، یعنى آن مشرکان که بهستى و آفریدگارى و کردگارى اللَّه مىگروند چنانک گفت جلّ جلاله «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ، وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» آن گه با این اقرار انباز مىگیرند با او بتان را که نه کردگارند و نه آفریدگار، وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ ابن عباس گفت مشرکان عرب که در تلبیه مىگفتند: لبّیک اللّهم لبّیک لا شریک لک الّا شریک هو لک تملکه و ما ملک، و گفتهاند که ثنویاناند ایشان که بنور و ظلمت گویند و گوران که گویند: الخیر من اللَّه و الشّر من ابلیس. و قیل نزلت فى النّصارى لانّهم آمنوا ثمّ اشرکوا بالتّثلیث، و قیل نزلت فى المنافقین اظهروا الایمان و اسرّوا الکفر و الشّرک، و قیل نزلت فى اهل الکتاب آمنوا ببعض الانبیاء و کفروا ببعض فجمعوا بین الایمان و الشّرک.
قوله «أَ فَأَمِنُوا» یعنى المشرکین، «أَنْ تَأْتِیَهُمْ غاشِیَةٌ مِنْ عَذابِ اللَّهِ» اى عقوبة تغشاهم و تشملهم کقوله: «یَوْمَ یَغْشاهُمُ الْعَذابُ»، «أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ» اى القیامة، «بَغْتَةً» فجاة من غیر سابقة علامة، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» باتیانها غیر مستعدّین لها.
«قُلْ» یا محمّد، «هذِهِ» الطّریقة و هذه الدّعوى، «سَبِیلِی» و منهاجى، «أَدْعُوا» النّاس، «إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِیرَةٍ» اى هدى و بیان و حجّة و یقین، و قیل البصیرة المعرفة الّتى یمیّز بها الحقّ من الباطل و هى مصدر بصر. مىگوید اى محمد (ص) بگوى کار من و رسم من و پیشه من اینست که میخوانم خلق را با خداى تعالى بر حجّت روشن و یقین بى گمان و دین راست و شناخت درست. آن گه گفت: «أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی» فهو ایضا یدعو الى اللَّه. قال ابن زید و الکلبى: حقّ و اللَّه على من اتّبعه ان یدعو الى ما دعا الیه و یذکر بالقرآن و الموعظة و ینهى عن معاصى اللَّه، باین قول على بصیرة در موضع حال است و اگر بر أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ سخن بریده کنى آن گه گویى بر استیناف عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی روا باشد و معنى آنست که بر بصیرت و یقینام هم من و هم آن کس که بر پى من راست رود. ابن عباس گفت یعنى صحابه رسول که آراسته دین و طریقت بودند و معدن علوم شریعت، ستارگان ملّت و سابقان امّت، مایه تقوى و گنج هدى و حزب مولى، «وَ سُبْحانَ اللَّهِ» اى و قل سبحان اللَّه تنزیها للَّه عمّا اشرکوا، «وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ» مع اللَّه غیر اللَّه.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ» یا محمّد، «إِلَّا رِجالًا» لا ملائکة، «یوحى الیهم».
و قرأ حفص «نُوحِی إِلَیْهِمْ» بالنّون فى جمیع القرآن، «مِنْ أَهْلِ الْقُرى» اى الامصار دون البوادى لانّ اهل الامصار اعقل و اعلم و احلم. قال الحسن لم یبعث اللَّه نبیّا من البادیة و لا من النّساء و لا من الجنّ. مشرکان قریش گفتند چرا بما فریشته نیامد بپیغام که مردم آمد، این آیت جواب ایشانست: «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَیَنْظُرُوا» الى مصارع الامم المکذّبة فیعتبروا بهم.
باتوا على قلل الجبال تحرسهم
غلب الرّجال فلم تمنعهم القلل
و استنزلوا بعد عزّ من معاقلهم
و اسکنوا حفرا یا بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد ما دفنوا
این الاسرّة و التّیجان و الحلل
این الوجوه الّتى کانت محجّبة
من دونها تضرب الاستار و الکلل
فافصح القبر عنهم حین تسألهم
تلک الوجوه علیها الدّود تقتتل
قد طال ما اکلوا دهرا و ما نعموا
فاصبحوا بعد طول الاکل قد اکلوا
«وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا» یقول اللَّه تعالى هذا فعلنا فى الدّنیا باهل ولایتنا و طاعتنا ان ننجّیهم عند نزول العذاب و ما فى الدّار الآخرة خیر لهم، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» فتعرفوا انّها خیر و تتوسّلوا بالایمان الیها. قرأ مدنىّ و شامىّ و عاصم و یعقوب «۱»: «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» بتاء المخاطبة و الباقون بالیاء و اضاف الدّار ها هنا الى الآخرة على تقدیر حذف الموصوف کانّه قال و لدار النّشأة الآخرة.
«حَتَّى إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ» این موصولست بآیت پیش مىگوید: پیغام مىآمد به پیغامبران و ایشان رد عذاب مىدیدند از دشمنان، تا آن گه که: استیأس الرّسل من اسلام قومهم و ظنّ الرّسل انّهم لا یصدّقون البتّة و انّ قومهم قد اصرّوا على تکذیبهم، «جاءَهُمْ نَصْرُنا» تا چون پیغامبران نومید شدند از اسلام قوم خویش و یقین دانستند که ایشان بر تکذیب مصرّ بایستادند و تصدیق پیغامبران نخواهند کرد، آن گه نصرت ما آمد بایشان و عذاب فرو گشادیم بر دشمنان. قراءت کوفى «قَدْ کُذِبُوا» بتخفیف است یعنى و ظنّ المشرکون و اعداء الرّسل انّ الرّسل قد کذبوا، باین قراءت ظنّ بمعنى شک است و بقراءت اوّل بمعنى یقین مىگوید چنان پنداشتند دشمنان پیغامبران که پیغامبران دروغ شنیدهاند و با ایشان دروغ گفتهاند که بایشان عذاب خواهد آمد، «جاءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّیَ مَنْ نَشاءُ» عند نزول العذاب و هم المؤمنون. قرأ شامى و عاصم و یعقوب فنجّى مشدّدة الجیم مفتوحة الیاء على ما لم یسمّ فاعله و قراءت العامة فننجى بنونین، و ادغم الکسائى احدى النّونین فى الأخرى فنجى، «وَ لا یُرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ» اى لا یدفع عذابنا عن الکفّار یعنى و اهلکنا الکاذبین حیث لا رادّ لعذابنا عنهم اذا نزل بهم.
«لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ» اى فى قصص الانبیاء و اممهم، و قیل فى قصّة یوسف و اخوته و ابیه، «عِبْرَةٌ» ما یعبر به من الجهل الى العلم، «لِأُولِی الْأَلْبابِ» ذوى العقول، و لبّ کلّ شىء خلاصته و خیاره. گفتهاند معنى عبرة و اعتبار آنست که نادانسته و نابوده در دانسته و بوده بشناسى، یعنى من نقل یوسف من الجبّ و السّجن الى الملک فهو على نصر محمّد (ص) قادر مىگوید آن خداوند که قدرت خود نمود با عزاز و اکرام یوسف تا پس از چاه و زندان و ذلّ بندگى بعزّ ملکى رسید، و پس از فرقت خویشان و گرامیان قربت و وصلت ایشان بمراد بدید، قادر است که محمد مصطفى (ص) را بر دشمنان نصرت دهد و اعزاز و اکرام وى را کفره قریش مقهور و مخذول گرداند، «ما کانَ حَدِیثاً یُفْتَرى» اى ما کان القرآن حدیثا یختلق کما زعم الکفّار، ان هذا الّا اختلاق بل هو کلام اللَّه و علمه و صفته، «وَ لکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ» اى و لکن کان تصدیق الکتب التی تقدمته، یعنى یصدّق ما قبله من التوریة و الانجیل و الکتب، وَ تَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ» یحتاج العباد الیه من امور الدّین و شرایعه، «وَ هُدىً» من الضّلال، «وَ رَحْمَةً» من العذاب، «لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ» یصدّقون بتوحید اللَّه عزّ و جلّ و یقرّون بنبوّة محمد (ص).
رشیدالدین میبدی : ۲۵- سورة الفرقان- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَکَ مِنَ الْمُرْسَلِینَ، و نه فرستادیم پیش از تو فرستادگان إِلَّا إِنَّهُمْ لَیَأْکُلُونَ الطَّعامَ مگر ایشان خورش میخوردند، وَ یَمْشُونَ فِی الْأَسْواقِ و در بازارها مىرفتند، وَ جَعَلْنا بَعْضَکُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً و شما را یکدیگر را فتنه و آزمایش کردیم، أَ تَصْبِرُونَ شکیبا باشید! وَ کانَ رَبُّکَ بَصِیراً. (۲۰) و خداوند تو بینا بود.
وَ قالَ الَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنا و گفتند ایشان که از دیدار ما نمىترسیدند و آن را نمىبیوسیدند لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْنَا الْمَلائِکَةُ چرا بر ما فریشتگان فرو نفرستیدند به پیغام، أَوْ نَرى رَبَّنا یا ما خداى خود چرا نه بینیم، لَقَدِ اسْتَکْبَرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ در خویشتن بزرگمنشى آوردند و گردنکشى، وَ عَتَوْا عُتُوًّا کَبِیراً. (۲۱) و از اندازه برگذشتند بشوخى بزرگ.
یَوْمَ یَرَوْنَ الْمَلائِکَةَ آن روز که فریشتگان را بینند، لا بُشْرى یَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِینَ هیچ بشارت نیست آن روز کافران را، وَ یَقُولُونَ و میگویند فریشتگان ایشان را: حِجْراً مَحْجُوراً. (۲۲) بهشت بر شما بستهاى است از شما باز داشته.
وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ و بسر کردار ایشان آئیم از هر گونه که کردند، فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً (۲۳) و آن را گردى کنیم پراکنده.
أَصْحابُ الْجَنَّةِ یَوْمَئِذٍ بهشتیان آن روز، خَیْرٌ مُسْتَقَرًّا با به آرامگاهىاند وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا. (۲۴) و با نیکوتر فروآمدن گاهى.
وَ یَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ و آن روز که بازشکافد آسمان از ابر وَ نُزِّلَ الْمَلائِکَةُ تَنْزِیلًا. (۲۵) و فرو فرستند فریشتگان فرو فرستادنى.
الْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ پادشاهى براستى آن روز رحمن راست، وَ کانَ یَوْماً عَلَى الْکافِرِینَ عَسِیراً (۲۶) و آن روزى است بر کافران دشخوار.
وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى یَدَیْهِ و آن روز کافر دو دست خود مىخاید، یَقُولُ یا لَیْتَنِی میگوید اى کاشک، اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا (۲۷) با رسول راهى برگرفتمى.
یا وَیْلَتى نفرینا بر من، لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلًا (۲۸) کاشک من بهمان کس بدوست نگرفتیمى.
لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ که مرا از توحید بازگردانید و بگمراهى برد، بَعْدَ إِذْ جاءَنِی پس آنکه آمده بود بمن، وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا (۲۹) و دیو مردم را خوارکننده.
وَ قالَ الرَّسُولُ یا رَبِّ رسول گفت: خداوند من! إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً (۳۰) این قوم من این قرآن را فرو گذاشتند.
وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ هم چنان هر پیغامبرى را دشمنى کردیم از بدان، وَ کَفى بِرَبِّکَ هادِیاً وَ نَصِیراً. (۳۱) و بسنده است خداوند تو براهنمایى و کارسازى و بیارى.
وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا ناگرویدگان گفتند: لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً چرا قرآن نه بیکبار فروفرستادندید؟ کَذلِکَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَکَ آن را پراکنده فرستادیم تا دل ترا بآن نیرو میدهیم. وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِیلًا (۳۲) و آن را گشاده بتو رسانیدیم و بر تو خواندیم.
وَ لا یَأْتُونَکَ بِمَثَلٍ هیچ مثلى نیارند بتو إِلَّا جِئْناکَ بِالْحَقِّ مگر جواب آریم از آن ترا براستى، وَ أَحْسَنَ تَفْسِیراً (۳۳) و جواب آریم نیکو تفسیر ترا
الَّذِینَ یُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ ایشان که مىروانند و با هم مىآرند روز رستخیز روان بر رویها بدوزخ، أُوْلئِکَ شَرٌّ مَکاناً وَ أَضَلُّ سَبِیلًا (۳۴) ایشان به بتر جایگاهىاند و گمراهتر راهى.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ و دادیم موسى را نامه، وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِیراً (۲۵) و هارون با او او را دستور کردیم و کارساز و یار.
فَقُلْنَا اذْهَبا گفتیم که هر دو روید! إِلَى الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا بایشان که دروغ شمردند سخنان ما، فَدَمَّرْناهُمْ تَدْمِیراً (۳۶) به نیست بدادیم ایشان را به نیست دادنى.
وَ قَوْمَ نُوحٍ لَمَّا کَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ و قوم نوح را آن گه که رسولان را دروغزن گرفتند بآب بکشتیم ایشان را، وَ جَعَلْناهُمْ لِلنَّاسِ آیَةً و ایشان مردمان را نشانى تا عبرت گیرند، وَ أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِینَ عَذاباً أَلِیماً (۳۷) و نیز آن ستمکاران را عذابى ساختیم دردنماى.
وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ و عاد و ثمود را و اصحاب رس را هم عبرت کردیم مردمان را، وَ قُرُوناً بَیْنَ ذلِکَ کَثِیراً (۳۸) و گمراهان فراوان میان
وَ کُلًّا ضَرَبْنا لَهُ الْأَمْثالَ و همه را مثلها زدیم و بداستانها، وَ کُلًّا تَبَّرْنا تَتْبِیراً (۳۹) و همه را تباه کردیم و فرو بردیم فرو بردنى.
وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلَى الْقَرْیَةِ و برگذشتند بر آن شهر، الَّتِی أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ که بر آن باران بد باریدند، أَ فَلَمْ یَکُونُوا یَرَوْنَها نمىدیدند آن را ؟
بَلْ کانُوا لا یَرْجُونَ نُشُوراً (۴۰) بلکه نمىترسند از برانگیخت.
وَ إِذا رَأَوْکَ و آن گه که ترا بینند إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً ترا جز بافسوس نمىگیرند، أَ هذَا الَّذِی بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا؟ (۴۱) اینست آن کسى که اللَّه به پیغامبرى فرستاد؟
إِنْ کادَ لَیُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا نه کامستید مگر که ما را بىراه کردید و دور او کندید ما را از خدایان ما، لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَیْها اگر نه آن بودى که ما شکیبایى کردیم بر آن، وَ سَوْفَ یَعْلَمُونَ حِینَ یَرَوْنَ الْعَذابَ آرى آگاه شوند و بدانند آن گه که عذاب بینند، مَنْ أَضَلُّ سَبِیلًا. (۴۲) آن کیست بىراهتر.
أَ رَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ؟ دیدى آن مرد که خویشتن را بخدایى گرفت؟ أَ فَأَنْتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکِیلًا؟ (۴۳) تو بر سر او کوشنده نگاه دارى؟ أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ؟ یا مىپندارى که بیشتر ایشان بشنوند؟ أَوْ یَعْقِلُونَ یا حق دریابند؟ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ نیستند ایشان مگر چون ستوران،، بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا (۴۴) بلکه ایشان و بىسامانتر.
وَ قالَ الَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنا و گفتند ایشان که از دیدار ما نمىترسیدند و آن را نمىبیوسیدند لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْنَا الْمَلائِکَةُ چرا بر ما فریشتگان فرو نفرستیدند به پیغام، أَوْ نَرى رَبَّنا یا ما خداى خود چرا نه بینیم، لَقَدِ اسْتَکْبَرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ در خویشتن بزرگمنشى آوردند و گردنکشى، وَ عَتَوْا عُتُوًّا کَبِیراً. (۲۱) و از اندازه برگذشتند بشوخى بزرگ.
یَوْمَ یَرَوْنَ الْمَلائِکَةَ آن روز که فریشتگان را بینند، لا بُشْرى یَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِینَ هیچ بشارت نیست آن روز کافران را، وَ یَقُولُونَ و میگویند فریشتگان ایشان را: حِجْراً مَحْجُوراً. (۲۲) بهشت بر شما بستهاى است از شما باز داشته.
وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ و بسر کردار ایشان آئیم از هر گونه که کردند، فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً (۲۳) و آن را گردى کنیم پراکنده.
أَصْحابُ الْجَنَّةِ یَوْمَئِذٍ بهشتیان آن روز، خَیْرٌ مُسْتَقَرًّا با به آرامگاهىاند وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا. (۲۴) و با نیکوتر فروآمدن گاهى.
وَ یَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ و آن روز که بازشکافد آسمان از ابر وَ نُزِّلَ الْمَلائِکَةُ تَنْزِیلًا. (۲۵) و فرو فرستند فریشتگان فرو فرستادنى.
الْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ پادشاهى براستى آن روز رحمن راست، وَ کانَ یَوْماً عَلَى الْکافِرِینَ عَسِیراً (۲۶) و آن روزى است بر کافران دشخوار.
وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى یَدَیْهِ و آن روز کافر دو دست خود مىخاید، یَقُولُ یا لَیْتَنِی میگوید اى کاشک، اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا (۲۷) با رسول راهى برگرفتمى.
یا وَیْلَتى نفرینا بر من، لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلًا (۲۸) کاشک من بهمان کس بدوست نگرفتیمى.
لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ که مرا از توحید بازگردانید و بگمراهى برد، بَعْدَ إِذْ جاءَنِی پس آنکه آمده بود بمن، وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا (۲۹) و دیو مردم را خوارکننده.
وَ قالَ الرَّسُولُ یا رَبِّ رسول گفت: خداوند من! إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً (۳۰) این قوم من این قرآن را فرو گذاشتند.
وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ هم چنان هر پیغامبرى را دشمنى کردیم از بدان، وَ کَفى بِرَبِّکَ هادِیاً وَ نَصِیراً. (۳۱) و بسنده است خداوند تو براهنمایى و کارسازى و بیارى.
وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا ناگرویدگان گفتند: لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً چرا قرآن نه بیکبار فروفرستادندید؟ کَذلِکَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَکَ آن را پراکنده فرستادیم تا دل ترا بآن نیرو میدهیم. وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِیلًا (۳۲) و آن را گشاده بتو رسانیدیم و بر تو خواندیم.
وَ لا یَأْتُونَکَ بِمَثَلٍ هیچ مثلى نیارند بتو إِلَّا جِئْناکَ بِالْحَقِّ مگر جواب آریم از آن ترا براستى، وَ أَحْسَنَ تَفْسِیراً (۳۳) و جواب آریم نیکو تفسیر ترا
الَّذِینَ یُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ ایشان که مىروانند و با هم مىآرند روز رستخیز روان بر رویها بدوزخ، أُوْلئِکَ شَرٌّ مَکاناً وَ أَضَلُّ سَبِیلًا (۳۴) ایشان به بتر جایگاهىاند و گمراهتر راهى.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ و دادیم موسى را نامه، وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِیراً (۲۵) و هارون با او او را دستور کردیم و کارساز و یار.
فَقُلْنَا اذْهَبا گفتیم که هر دو روید! إِلَى الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا بایشان که دروغ شمردند سخنان ما، فَدَمَّرْناهُمْ تَدْمِیراً (۳۶) به نیست بدادیم ایشان را به نیست دادنى.
وَ قَوْمَ نُوحٍ لَمَّا کَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ و قوم نوح را آن گه که رسولان را دروغزن گرفتند بآب بکشتیم ایشان را، وَ جَعَلْناهُمْ لِلنَّاسِ آیَةً و ایشان مردمان را نشانى تا عبرت گیرند، وَ أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِینَ عَذاباً أَلِیماً (۳۷) و نیز آن ستمکاران را عذابى ساختیم دردنماى.
وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ و عاد و ثمود را و اصحاب رس را هم عبرت کردیم مردمان را، وَ قُرُوناً بَیْنَ ذلِکَ کَثِیراً (۳۸) و گمراهان فراوان میان
وَ کُلًّا ضَرَبْنا لَهُ الْأَمْثالَ و همه را مثلها زدیم و بداستانها، وَ کُلًّا تَبَّرْنا تَتْبِیراً (۳۹) و همه را تباه کردیم و فرو بردیم فرو بردنى.
وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلَى الْقَرْیَةِ و برگذشتند بر آن شهر، الَّتِی أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ که بر آن باران بد باریدند، أَ فَلَمْ یَکُونُوا یَرَوْنَها نمىدیدند آن را ؟
بَلْ کانُوا لا یَرْجُونَ نُشُوراً (۴۰) بلکه نمىترسند از برانگیخت.
وَ إِذا رَأَوْکَ و آن گه که ترا بینند إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً ترا جز بافسوس نمىگیرند، أَ هذَا الَّذِی بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا؟ (۴۱) اینست آن کسى که اللَّه به پیغامبرى فرستاد؟
إِنْ کادَ لَیُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا نه کامستید مگر که ما را بىراه کردید و دور او کندید ما را از خدایان ما، لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَیْها اگر نه آن بودى که ما شکیبایى کردیم بر آن، وَ سَوْفَ یَعْلَمُونَ حِینَ یَرَوْنَ الْعَذابَ آرى آگاه شوند و بدانند آن گه که عذاب بینند، مَنْ أَضَلُّ سَبِیلًا. (۴۲) آن کیست بىراهتر.
أَ رَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ؟ دیدى آن مرد که خویشتن را بخدایى گرفت؟ أَ فَأَنْتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکِیلًا؟ (۴۳) تو بر سر او کوشنده نگاه دارى؟ أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ؟ یا مىپندارى که بیشتر ایشان بشنوند؟ أَوْ یَعْقِلُونَ یا حق دریابند؟ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ نیستند ایشان مگر چون ستوران،، بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا (۴۴) بلکه ایشان و بىسامانتر.
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
میرود سنجابگون بر چرخ از دریا بخار
می کند پر حواصل بر سر عالم نثار
مرکز خاک آهنین شد پاک و مستولی شدست
بر زر گردون سرب سیما سحاب سیم بار
گر بود از سیم پشت هر کسی گرم ، از چه رو
عالمی لرزان شدند از بیم او سیماب وار ؟
چرخ چرخه ، ابر پنبه ، رشتۀ باران کناغ
دوک ریسی طرفه پیش آورد زال روزگار
روی قرص آفتاب از ابر میگردد نهان
همچو قرص گرم مانده از بر سنگین تغار
مارو کژدم تا ز سرما در زمین پنهان شدند
آب دارد نیش کژدم باد دارد زهر مار
پس کنون آن به که دارد رنگ رخسار تذرو
چون ز ابر فاخته گون شد حواصل کوهسار
کوه اگر چه چون حواصل شد از آن غمگین مباش
کین حواصل زود خواهد گشت طاووس بهار
آفتاب از بس عزیزی نازها در سر گرفت
می کشد بیچارگان را در فراغ انتظار
ز آفتاب آسمان کر دست ما را بی نیاز
یک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار
مخلص این جا کرده بودم ختم بازار سخن
عقل را گفتم : مشو کاهل سخن ، معنی بیار
عقل گفتا : آرمت از باده و آتش سخن
کاندرین سرما جزین ناید پسند هوشیار
باده ای باید که اندازد بانجم پر شعاع
آتشی باید که افروزد بگردون بر شرار
از شعاع آن یکی رخسارها یاقوت رنگ
وز شرار این دگر یاقوت ریزان بی شمار
از پی آن این یکی را گشته جامه از بلور
وز پی این آن دگر را گشته از آهن حصار
آن یکی مر شاخ گل را خاک سازد در زمان
وین دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار
ما در آن تاک و کرده خویشتن آنرا غذا
مادر این سنگ و پرورده مرور ادر کنار
هم بدان نسبت که باشد ظاهر هر نار نور
باده نور ظاهرست و مضمر اندر نور نار
می بآتش گفت روزی : هست نورت یاردود
گفت آتش : لذت تو هست هم جفت خمار
باده گفتا : من زروی دلبران دارم صفت
گفت آتش : من زرای سر کشان دارم عیار
باده او را گفت : هر جسمی که یابی تو خوری
آتش او را گفت : بهتر جسم خواراز عقل خوار
باده گفتا:من مرکب گشته ام از چار طبع
چار یک باشی زنی ، چون تو یکی باشی ز چار
گفت آتش : راست گفتی ، لیک میدانی منم
در تو آن رکن حرارت کز تو آن آید بکار
عقل گفتا : هر دوان باشید و مکنید این لجاج
من بگویم یک سخن ، باید بدین کرد اختصار
فخر می جویید هر دو ، بررسم امروز من
در حضور هر دو این معنی ز اصل افتخار
خواجۀ دنیا ، ضیاءالدین نظام ملک شاه
آنکه فضلش هست در آفاق فضل کردگار
آنکه تا بر چرخ خواهد بود انجم را مسیر
بود خواهد بروجود او ممالک را مدار
گر چه دارد هم وزیری و هم اسم خواجگی
هست در فرمان و معنی پادشاه کامگار
گر نباشد بهر بذلش زر برون ناید ز کان
ور ندارد عشق بزمش گل برون ناید ز خار
صحن دیوان کفایت آنکه دیوان نام یافت
مثل او هرگز نبیند در همه عالم سوار
صدر اورا فی المثل گر آسمان خوانی ز قدر
فخر آرد آسمان و صدر او زین نام عار
بسکه خلق آسوده شد در سایۀ انعام او
چرخ خواند هر زمانش آسمان سایه دار
دهشت آمد خلق را از رای او در اصطناع
عزت آمد چرخ را از امر او در اقتدار
دشمنان مملکت را کلک او مقهور کرد
همچو در عهد نبی مر کافران را ذوالفقار
هر که بی فرمان او یک دم قلم گیرد بدست
سالها دستش بود بی کار چون دست چنار
از همه کاری که جوید باد در دست آیدش
بلکه از آن باد افتد در میان خاک خوار
حاسدان ار معتبر بودند دیدم جایشان
احمق آن باشد که نکند جایشان را اعتبار
ای خداوند،آشنای خدمت در گاه تو
گشت اندر هر زمان نامش از ین پس بختیار
هر که چون او باشد اندر خدمت و اخلاص تو
از میان جان شود چون بختیارش بخت یار
روز چند از غفلت ار بنده بخدمت کم رسید
گردش ایام کردش از حوادث دل فگار
پیش از این بودی چو گل در مجلس تو تازه روی
چون بنفشه کرد چرخش سرنگون وسوکوار
یار دیگر بر سر ناساز گاری کی شود
دهر ؟ گر رای تو شد با بندۀ تو ساز گار
بس بود تنبیه او را اینقدر گر گوییش :
دست بیداد وتعرض از فلانی بازدار
تنگدل ماندست بنده کاندر ایام چنین
لشگر آید همره رایات فرخ شهریار
آشکارا رنگ حال خویش نتواند نمود
گر چه بعضی هست بر رای رفیعت آشکار
جز تن لاغر ندارد در جهان دستور خاص
جز دل غمگین ندارد در زمین دستور بار
با چنین برگ و نوا اندر زمستانی چنین
گر سفر خواهد شد از بنده خدایا زینهار
خودکسی زابنای جنس من بپیش تخت شاه
روزوشب اندر سفرها بندگی دارد شعار؟
تا تواند کرد خدمت ؛ بایدش زین به مثال
شغل رفتن چون بدارد ، بایدش به زین یسار
این سخن گر پیش تو یابد محل استماع
اصطناع تو کند کارش بزودی چون نگار
با اشارات تو کردند انجم وافلاک ختم
در زمانه امرو نهی و حل و عقد و گیر ودار
باد یا اهل هنر را آفتاب دستگیر
وندرین معنی بماند هر قراری پایدار
می کند پر حواصل بر سر عالم نثار
مرکز خاک آهنین شد پاک و مستولی شدست
بر زر گردون سرب سیما سحاب سیم بار
گر بود از سیم پشت هر کسی گرم ، از چه رو
عالمی لرزان شدند از بیم او سیماب وار ؟
چرخ چرخه ، ابر پنبه ، رشتۀ باران کناغ
دوک ریسی طرفه پیش آورد زال روزگار
روی قرص آفتاب از ابر میگردد نهان
همچو قرص گرم مانده از بر سنگین تغار
مارو کژدم تا ز سرما در زمین پنهان شدند
آب دارد نیش کژدم باد دارد زهر مار
پس کنون آن به که دارد رنگ رخسار تذرو
چون ز ابر فاخته گون شد حواصل کوهسار
کوه اگر چه چون حواصل شد از آن غمگین مباش
کین حواصل زود خواهد گشت طاووس بهار
آفتاب از بس عزیزی نازها در سر گرفت
می کشد بیچارگان را در فراغ انتظار
ز آفتاب آسمان کر دست ما را بی نیاز
یک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار
مخلص این جا کرده بودم ختم بازار سخن
عقل را گفتم : مشو کاهل سخن ، معنی بیار
عقل گفتا : آرمت از باده و آتش سخن
کاندرین سرما جزین ناید پسند هوشیار
باده ای باید که اندازد بانجم پر شعاع
آتشی باید که افروزد بگردون بر شرار
از شعاع آن یکی رخسارها یاقوت رنگ
وز شرار این دگر یاقوت ریزان بی شمار
از پی آن این یکی را گشته جامه از بلور
وز پی این آن دگر را گشته از آهن حصار
آن یکی مر شاخ گل را خاک سازد در زمان
وین دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار
ما در آن تاک و کرده خویشتن آنرا غذا
مادر این سنگ و پرورده مرور ادر کنار
هم بدان نسبت که باشد ظاهر هر نار نور
باده نور ظاهرست و مضمر اندر نور نار
می بآتش گفت روزی : هست نورت یاردود
گفت آتش : لذت تو هست هم جفت خمار
باده گفتا : من زروی دلبران دارم صفت
گفت آتش : من زرای سر کشان دارم عیار
باده او را گفت : هر جسمی که یابی تو خوری
آتش او را گفت : بهتر جسم خواراز عقل خوار
باده گفتا:من مرکب گشته ام از چار طبع
چار یک باشی زنی ، چون تو یکی باشی ز چار
گفت آتش : راست گفتی ، لیک میدانی منم
در تو آن رکن حرارت کز تو آن آید بکار
عقل گفتا : هر دوان باشید و مکنید این لجاج
من بگویم یک سخن ، باید بدین کرد اختصار
فخر می جویید هر دو ، بررسم امروز من
در حضور هر دو این معنی ز اصل افتخار
خواجۀ دنیا ، ضیاءالدین نظام ملک شاه
آنکه فضلش هست در آفاق فضل کردگار
آنکه تا بر چرخ خواهد بود انجم را مسیر
بود خواهد بروجود او ممالک را مدار
گر چه دارد هم وزیری و هم اسم خواجگی
هست در فرمان و معنی پادشاه کامگار
گر نباشد بهر بذلش زر برون ناید ز کان
ور ندارد عشق بزمش گل برون ناید ز خار
صحن دیوان کفایت آنکه دیوان نام یافت
مثل او هرگز نبیند در همه عالم سوار
صدر اورا فی المثل گر آسمان خوانی ز قدر
فخر آرد آسمان و صدر او زین نام عار
بسکه خلق آسوده شد در سایۀ انعام او
چرخ خواند هر زمانش آسمان سایه دار
دهشت آمد خلق را از رای او در اصطناع
عزت آمد چرخ را از امر او در اقتدار
دشمنان مملکت را کلک او مقهور کرد
همچو در عهد نبی مر کافران را ذوالفقار
هر که بی فرمان او یک دم قلم گیرد بدست
سالها دستش بود بی کار چون دست چنار
از همه کاری که جوید باد در دست آیدش
بلکه از آن باد افتد در میان خاک خوار
حاسدان ار معتبر بودند دیدم جایشان
احمق آن باشد که نکند جایشان را اعتبار
ای خداوند،آشنای خدمت در گاه تو
گشت اندر هر زمان نامش از ین پس بختیار
هر که چون او باشد اندر خدمت و اخلاص تو
از میان جان شود چون بختیارش بخت یار
روز چند از غفلت ار بنده بخدمت کم رسید
گردش ایام کردش از حوادث دل فگار
پیش از این بودی چو گل در مجلس تو تازه روی
چون بنفشه کرد چرخش سرنگون وسوکوار
یار دیگر بر سر ناساز گاری کی شود
دهر ؟ گر رای تو شد با بندۀ تو ساز گار
بس بود تنبیه او را اینقدر گر گوییش :
دست بیداد وتعرض از فلانی بازدار
تنگدل ماندست بنده کاندر ایام چنین
لشگر آید همره رایات فرخ شهریار
آشکارا رنگ حال خویش نتواند نمود
گر چه بعضی هست بر رای رفیعت آشکار
جز تن لاغر ندارد در جهان دستور خاص
جز دل غمگین ندارد در زمین دستور بار
با چنین برگ و نوا اندر زمستانی چنین
گر سفر خواهد شد از بنده خدایا زینهار
خودکسی زابنای جنس من بپیش تخت شاه
روزوشب اندر سفرها بندگی دارد شعار؟
تا تواند کرد خدمت ؛ بایدش زین به مثال
شغل رفتن چون بدارد ، بایدش به زین یسار
این سخن گر پیش تو یابد محل استماع
اصطناع تو کند کارش بزودی چون نگار
با اشارات تو کردند انجم وافلاک ختم
در زمانه امرو نهی و حل و عقد و گیر ودار
باد یا اهل هنر را آفتاب دستگیر
وندرین معنی بماند هر قراری پایدار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دیدم به ره آن نگار خندان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و دُرّ و شَکّر افشان را
ره داده به سوی زر و بیجاده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهلِ طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزهٔ کافرین به یک لحظه
افکنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو به جادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تَکْسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کاو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرف است آل حَسّان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی ز شهر نشناسد
پیرامَنْ شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که ز جان ثنا کنیم این را
شاید که ز دل وفا کنیم آن را
کایشان داند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که ز خوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هرچند ز دست پور دستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دَستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کاو تیره کند ز گَرد میدان را
شایسته بود چهار خِصلت را
ناوَرد و تَک و شتاب و جولان را
دادست به تَک سُمِ چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست به مرو در ز انصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست به خلد مژده رضوان را
اصل است گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطب استگه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته تو را ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث به دست صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال گذشت و آخر از غفلت
تَنبیه فتاد چرخ گردان را
حق داد به دست باز حقور را
ده باز به دست داد دهقان را
میرا تو به پایهای رسیدستی
کان پایه نبود مَعن و نُعمان را
تا جدول و دفتر مَدیحَت را
حق داد معزّی ثنا خوان را
در نظم سخن چنانکه گفته است او
ختم است سخوران کیهان را
کردی تو به جای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان تو را شمار نشناسد
چون برگ درخت قطره باران را
گر سعی کنی به مال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانهٔ خویش سازد از سعیات
هم برگ و ذخیرهٔ زمستان را
تا قبلهٔ اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
مُنقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زُهره
بُرج سَرَطان و بُرج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
در بزم تو با فرشتگان آرند
بوبکر و عُمر، علّی و عثمان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و دُرّ و شَکّر افشان را
ره داده به سوی زر و بیجاده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهلِ طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزهٔ کافرین به یک لحظه
افکنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو به جادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تَکْسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کاو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرف است آل حَسّان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی ز شهر نشناسد
پیرامَنْ شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که ز جان ثنا کنیم این را
شاید که ز دل وفا کنیم آن را
کایشان داند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که ز خوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هرچند ز دست پور دستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دَستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کاو تیره کند ز گَرد میدان را
شایسته بود چهار خِصلت را
ناوَرد و تَک و شتاب و جولان را
دادست به تَک سُمِ چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست به مرو در ز انصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست به خلد مژده رضوان را
اصل است گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطب استگه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته تو را ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث به دست صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال گذشت و آخر از غفلت
تَنبیه فتاد چرخ گردان را
حق داد به دست باز حقور را
ده باز به دست داد دهقان را
میرا تو به پایهای رسیدستی
کان پایه نبود مَعن و نُعمان را
تا جدول و دفتر مَدیحَت را
حق داد معزّی ثنا خوان را
در نظم سخن چنانکه گفته است او
ختم است سخوران کیهان را
کردی تو به جای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان تو را شمار نشناسد
چون برگ درخت قطره باران را
گر سعی کنی به مال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانهٔ خویش سازد از سعیات
هم برگ و ذخیرهٔ زمستان را
تا قبلهٔ اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
مُنقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زُهره
بُرج سَرَطان و بُرج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
در بزم تو با فرشتگان آرند
بوبکر و عُمر، علّی و عثمان را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱
چو بشنید فرخنده عید پیمبر
که روزه ز گیتی برون برد لشکر
یکی تاختن کرد تا در شریعت
کند تازه آیین و رسم پیمبر
بیفتاد در تاختن نعل اسبش
پدید آمد از روی چرخ مدور
مگر عید فرخنده از خاور آمد
که تابد همی نعل اسبس ز خاور
چو از عید شب را خبر داد گردون
شب از شادمانی برافشاند گوهر
تو گفتی به عَمدا کسی درّ مَکنون
پراکند بر روی دریای اخضر
اگر چند شبهای خوش دیدهام من
ندیدم شبی از شبِ عید خوشتر
از آن پیش کالله اکبر شنیدم
بدیدم مه و گفتم الله اکبر
جهانی ز تکلیف سی روز روزه
برستند تا یازده ماه دیگر
بدل شد دگرباره مسجد به مجلس
موذن به قوال و مصحف به ساغر
وطنها شد از روی ساقی مزین
قدحها شد از نور باده منور
چه عذر آرم اکنون که باده نگیرم
من و باده و بزم شاه مظفر
معز دول، رکن دین، برکیارق
مبارک جهاندار فرخنده اختر
جوان بخت شاهی که پیر و جوان را
از ایزد گذشته چو او نیست داور
سرانند اسلاف او تا به آدم
شهانند اعقاب او تا به محشر
فزون آمد اندر جهان فر و فتحش
ز فرِِِّ فریدون و فتح سکندر
حوادث چو باد است و گیتی چو دریا
خلایق چو کشتی و عدلش چو لنگر
جهان آفرین آفرینگوید او را
چو گویند نامش خطیبان به منبر
خرد در سر از بهر آن جای سازد
که هر دم نهد پیش او بر زمین سر
ملک سایهٔ ایزدی خواند او را
که پیداست بر روی او ایزدی فرّ
ببین صورت و چشم او گر ندیدی
شجاعت مجسم سعادت مصور
ایا فیلسوفی که هر چند گاهی
ز بهر منافع شوی کیمیاگر
منافع از اقبال سلطان طلب کن
مبر رنج در کیمیای مزّور
که از کیمیا خوار و درویش گردی
وز اقبال سلطان عزیز و توانگر
ایا پادشاهی که بسته است گردون
ز مدح تو بر گردن دهر زیور
کس از پادشاهان تو را نیست همتا
که اصل تو هست از دو جانب مطهر
جهان را تو از خسروان یادگاری
که بودند در ملکِ سلجوق گوهر
پس از عهد ایشان تو را بود روزی
لوای جهانداری و تخت و افسر
تو را هست در ابتدای جوانی
همه رسم با رسم ایشان برابر
چو طغرل بک اندر سفر سر فرازی
چو جغری بک اندر هنر ملک پرور
چو الب ارسلان بر عدو کامکاری
چو سلطان ملک بر جهان عدلگستر
سرای تو کعبه است و شاهان و میران
چو حاجی زده دست در حلقهٔ در
نگاریده عهد تو بر جان و بر دل
چو ضَرّاب نام تو بر سیم و بر زر
کجا عزم و حزم تو گردد مهیا
کجا عفو و خشم تو گردد مقرر
ز سِندان کنی موم وز موم سندان
زآذر کنی آب وزآب آذر
هوایی کجا بوی خلق تو یابد
نسیمش بود تا قیامت معطر
زمینی کجا عکس تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت مُعَصفَر
به روم و به هندوستان گر فرستی
دو نامه به دست دو پیک از مُعَسکر
فرستند هر سال حمل و خراجت
ز هندوستان رآی وز روم قیصر
به عهد تو قومی که گشتند منکر
از ایزد مکافات دیدند منکر
گر از خَمر کین تو کردند مستی
خمارش کشیدند و بردند کیفر
سر از چنبر تو ببردند لیکن
رسنوار سرشان برآمد به چنبر
جهانی پر از شور و شر بود از ایشان
تهی شد به اقبالت از شور و از شر
ز اقبال تو هر چه بنمود گردون
همه عبرت است و شگفتی سراسر
چه گویم که این حال روشنتر آمد
ز خورشید رخشنده بر هفت کشور
شگفتی تر از داستان تو شاها
یکی داستان نیست در هیچ دفتر
وگر داستانی برین گونه بودی
نکردی کس آن را ز گوینده باور
تو را هست پیروزی آسمانی
که داری زمین و زمان را مسخر
همه ساله شکر از زمین آفرین کن
که هست او تو را در همه کار یاور
به تیغ سیاست سر خصم بِدرو
به چشم عنایت سوی خلق بنگر
به هر وقت چوگان دولت همی زن
ز هر دشمنی گوی دولت همی بر
همه نعمت این جهانی تو داری
به رادی همی ده به شادی همی خور
به پیروزی و فرخی با سعادت
چنین عید صد عید بگذار و بگذر
که روزه ز گیتی برون برد لشکر
یکی تاختن کرد تا در شریعت
کند تازه آیین و رسم پیمبر
بیفتاد در تاختن نعل اسبش
پدید آمد از روی چرخ مدور
مگر عید فرخنده از خاور آمد
که تابد همی نعل اسبس ز خاور
چو از عید شب را خبر داد گردون
شب از شادمانی برافشاند گوهر
تو گفتی به عَمدا کسی درّ مَکنون
پراکند بر روی دریای اخضر
اگر چند شبهای خوش دیدهام من
ندیدم شبی از شبِ عید خوشتر
از آن پیش کالله اکبر شنیدم
بدیدم مه و گفتم الله اکبر
جهانی ز تکلیف سی روز روزه
برستند تا یازده ماه دیگر
بدل شد دگرباره مسجد به مجلس
موذن به قوال و مصحف به ساغر
وطنها شد از روی ساقی مزین
قدحها شد از نور باده منور
چه عذر آرم اکنون که باده نگیرم
من و باده و بزم شاه مظفر
معز دول، رکن دین، برکیارق
مبارک جهاندار فرخنده اختر
جوان بخت شاهی که پیر و جوان را
از ایزد گذشته چو او نیست داور
سرانند اسلاف او تا به آدم
شهانند اعقاب او تا به محشر
فزون آمد اندر جهان فر و فتحش
ز فرِِِّ فریدون و فتح سکندر
حوادث چو باد است و گیتی چو دریا
خلایق چو کشتی و عدلش چو لنگر
جهان آفرین آفرینگوید او را
چو گویند نامش خطیبان به منبر
خرد در سر از بهر آن جای سازد
که هر دم نهد پیش او بر زمین سر
ملک سایهٔ ایزدی خواند او را
که پیداست بر روی او ایزدی فرّ
ببین صورت و چشم او گر ندیدی
شجاعت مجسم سعادت مصور
ایا فیلسوفی که هر چند گاهی
ز بهر منافع شوی کیمیاگر
منافع از اقبال سلطان طلب کن
مبر رنج در کیمیای مزّور
که از کیمیا خوار و درویش گردی
وز اقبال سلطان عزیز و توانگر
ایا پادشاهی که بسته است گردون
ز مدح تو بر گردن دهر زیور
کس از پادشاهان تو را نیست همتا
که اصل تو هست از دو جانب مطهر
جهان را تو از خسروان یادگاری
که بودند در ملکِ سلجوق گوهر
پس از عهد ایشان تو را بود روزی
لوای جهانداری و تخت و افسر
تو را هست در ابتدای جوانی
همه رسم با رسم ایشان برابر
چو طغرل بک اندر سفر سر فرازی
چو جغری بک اندر هنر ملک پرور
چو الب ارسلان بر عدو کامکاری
چو سلطان ملک بر جهان عدلگستر
سرای تو کعبه است و شاهان و میران
چو حاجی زده دست در حلقهٔ در
نگاریده عهد تو بر جان و بر دل
چو ضَرّاب نام تو بر سیم و بر زر
کجا عزم و حزم تو گردد مهیا
کجا عفو و خشم تو گردد مقرر
ز سِندان کنی موم وز موم سندان
زآذر کنی آب وزآب آذر
هوایی کجا بوی خلق تو یابد
نسیمش بود تا قیامت معطر
زمینی کجا عکس تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت مُعَصفَر
به روم و به هندوستان گر فرستی
دو نامه به دست دو پیک از مُعَسکر
فرستند هر سال حمل و خراجت
ز هندوستان رآی وز روم قیصر
به عهد تو قومی که گشتند منکر
از ایزد مکافات دیدند منکر
گر از خَمر کین تو کردند مستی
خمارش کشیدند و بردند کیفر
سر از چنبر تو ببردند لیکن
رسنوار سرشان برآمد به چنبر
جهانی پر از شور و شر بود از ایشان
تهی شد به اقبالت از شور و از شر
ز اقبال تو هر چه بنمود گردون
همه عبرت است و شگفتی سراسر
چه گویم که این حال روشنتر آمد
ز خورشید رخشنده بر هفت کشور
شگفتی تر از داستان تو شاها
یکی داستان نیست در هیچ دفتر
وگر داستانی برین گونه بودی
نکردی کس آن را ز گوینده باور
تو را هست پیروزی آسمانی
که داری زمین و زمان را مسخر
همه ساله شکر از زمین آفرین کن
که هست او تو را در همه کار یاور
به تیغ سیاست سر خصم بِدرو
به چشم عنایت سوی خلق بنگر
به هر وقت چوگان دولت همی زن
ز هر دشمنی گوی دولت همی بر
همه نعمت این جهانی تو داری
به رادی همی ده به شادی همی خور
به پیروزی و فرخی با سعادت
چنین عید صد عید بگذار و بگذر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۷
چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان
ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان
نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار
در کشیده سامری پرگار گرد آسمان
اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند
آفتاب روشنی گستر به خاک اندر نهان
ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه
گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بیکران
ناپدید آمد ز دریا گوهرآگین یک صدف
گشت بر دریای جوشان آن صدف گوهرفشان
یا همی زد در شب تاری نگهبان فلک
سیمگون مسمارها بر آبگون برگستوان
روی هامون گلستان از قطرهٔ ماهی سپر
وز شعاع شیر و ماهی روی گردون گلستان
وان مَجَّره بر کنار آسمان خیمه زده
همچو مروارید ریزه ریخته بر پرنیان
وان بناتالنعش چون تخت فریدون روز رزم
وان شباهنگ دُرفشان چون درفش کاویان
چون برآمد صبح دیدم قلعهای را من زدور
آسمان را رازدار و مشتری را ترجمان
از بزرگی آسمان در زیردست کوتوال
وز بلندی مشتری در زیر پای پاسبان
درکتاب مرد دانش زان بزرگی سرگذشت
در حدیث اهل خدمت زان بلندی داستان
قلعهای محکم که دیوارش پر از گُرد دلیر
روضهای خرم که بنیادش پر از شیر ژیان
اندر آن روضه نجات ملت صاحب کتاب
واندر آن قلعه کلید دولت صاحبقران
همچو فرخارست لیکن نقش او تیر و سپر
همچو گردون است لیکن نجم او تیر و کمان
قطب آن گردون سعادت باشد و فتح و ظفر
تا زمین ملک شاهنشه بود خورشید آن
مهتر کافی رئیس نامور عبدالرحیم
مَفخر دنیا ابوسهل افتخار دودمان
مشتری رای است و کیوان همت و خورشید قدر
صاعقه تیغ است و صرصر تیر و سیارهٔ سِنان
برمکی جود است و نعمان نعمت و آصف صفت
اَصمعی نطق است و صاحب فکرت و صابی بیان
تیغ جوهردار او در سر رود همچون خرد
تیر جان اوبار او در تن رود همجون گمان
آن یکی شیری است کاندر مغز دارد مرغزار
وین یکی مرغی استکاندر هوش دارد آشیان
جرم گیمخت زمین اندر نوردد نامهوار
هرکجا راند همایون مرکب اندر زیرران
بادرنگ او نبیند کس درنگ اندر زمین
با شتاب او نیابد کس شتاب اندر زمان
بشکند کوهگران را چون گران دارد رکاب
بِفْکند باد سبک را چون سبک دارد عنان
ای به وَرْج و کامکاری نایب اسفندیار
وی بهعدل و نامداری نایب نوشیروان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه جان
در شتاب آتشفشانی در درنگ آتشنشان
راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر
مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان
شد غریق بر تو هر مهتر و هر محتشم
شد رهین شکر تو هر سرور و هر پهلوان
نیست از مهر تو در آفاق خالی یک ضمیر
نیست از مدح تو در اسلام فارغ یک زبان
از حکیمان تو در هر شهر بینم قافله
وزندیمان تو در هر دشت بینم کاروان
پیشهگیرد خدمت تو هر که خواهد جاه و آب
توشه سازد مِدحَت تو هرکه خواهد نام و نان
تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت
قلعهٔ ری همجو طورست و تویی موسی نشان
شهر را زینت بهتوست و قلعه را حشمت بتو
درج را قیمت بهگوهر باشد و تن را بهجان
بدسگال تو همی سوزد بر آذر جان و دل
تا تو را خواند برادر خسرو گیتی ستان
مهترا گر رفت برهانی معزی نایب است
هم ز بلبل بچهٔ بلبل به اندر بوستان
چون نمودن در خراسان پیش سلطان شاعری
بنده را منشور و خلعت داد سلطان جهان
من به اقبال ملکشاهی چنین مقبل شدم
همچو برهانی به فر پادشاه البارسلان
آمدم تا پیش تو خدمت نمایم چند روز
وافرین گویم بهلفظ موجز و طبع روان
طبع را کردم به شعر پرمعانی اقتراح
عقل را کردم به وزن این قوافی امتحان
در چنین لفظ و معانی کس نبیند مستعار
در چنین وزن و قوافی کس نیابد شایگان
چون به شرط دوستی خدمتگزارم نزد تو
پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان
تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد
تا که باشد شادمانی از خدای غیبدان
باد بدخواهت ز تاثیر سپهری سوگوار
باد مدّاحت ز تقدیر خدایی شادمان
ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان
نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار
در کشیده سامری پرگار گرد آسمان
اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند
آفتاب روشنی گستر به خاک اندر نهان
ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه
گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بیکران
ناپدید آمد ز دریا گوهرآگین یک صدف
گشت بر دریای جوشان آن صدف گوهرفشان
یا همی زد در شب تاری نگهبان فلک
سیمگون مسمارها بر آبگون برگستوان
روی هامون گلستان از قطرهٔ ماهی سپر
وز شعاع شیر و ماهی روی گردون گلستان
وان مَجَّره بر کنار آسمان خیمه زده
همچو مروارید ریزه ریخته بر پرنیان
وان بناتالنعش چون تخت فریدون روز رزم
وان شباهنگ دُرفشان چون درفش کاویان
چون برآمد صبح دیدم قلعهای را من زدور
آسمان را رازدار و مشتری را ترجمان
از بزرگی آسمان در زیردست کوتوال
وز بلندی مشتری در زیر پای پاسبان
درکتاب مرد دانش زان بزرگی سرگذشت
در حدیث اهل خدمت زان بلندی داستان
قلعهای محکم که دیوارش پر از گُرد دلیر
روضهای خرم که بنیادش پر از شیر ژیان
اندر آن روضه نجات ملت صاحب کتاب
واندر آن قلعه کلید دولت صاحبقران
همچو فرخارست لیکن نقش او تیر و سپر
همچو گردون است لیکن نجم او تیر و کمان
قطب آن گردون سعادت باشد و فتح و ظفر
تا زمین ملک شاهنشه بود خورشید آن
مهتر کافی رئیس نامور عبدالرحیم
مَفخر دنیا ابوسهل افتخار دودمان
مشتری رای است و کیوان همت و خورشید قدر
صاعقه تیغ است و صرصر تیر و سیارهٔ سِنان
برمکی جود است و نعمان نعمت و آصف صفت
اَصمعی نطق است و صاحب فکرت و صابی بیان
تیغ جوهردار او در سر رود همچون خرد
تیر جان اوبار او در تن رود همجون گمان
آن یکی شیری است کاندر مغز دارد مرغزار
وین یکی مرغی استکاندر هوش دارد آشیان
جرم گیمخت زمین اندر نوردد نامهوار
هرکجا راند همایون مرکب اندر زیرران
بادرنگ او نبیند کس درنگ اندر زمین
با شتاب او نیابد کس شتاب اندر زمان
بشکند کوهگران را چون گران دارد رکاب
بِفْکند باد سبک را چون سبک دارد عنان
ای به وَرْج و کامکاری نایب اسفندیار
وی بهعدل و نامداری نایب نوشیروان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه جان
در شتاب آتشفشانی در درنگ آتشنشان
راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر
مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان
شد غریق بر تو هر مهتر و هر محتشم
شد رهین شکر تو هر سرور و هر پهلوان
نیست از مهر تو در آفاق خالی یک ضمیر
نیست از مدح تو در اسلام فارغ یک زبان
از حکیمان تو در هر شهر بینم قافله
وزندیمان تو در هر دشت بینم کاروان
پیشهگیرد خدمت تو هر که خواهد جاه و آب
توشه سازد مِدحَت تو هرکه خواهد نام و نان
تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت
قلعهٔ ری همجو طورست و تویی موسی نشان
شهر را زینت بهتوست و قلعه را حشمت بتو
درج را قیمت بهگوهر باشد و تن را بهجان
بدسگال تو همی سوزد بر آذر جان و دل
تا تو را خواند برادر خسرو گیتی ستان
مهترا گر رفت برهانی معزی نایب است
هم ز بلبل بچهٔ بلبل به اندر بوستان
چون نمودن در خراسان پیش سلطان شاعری
بنده را منشور و خلعت داد سلطان جهان
من به اقبال ملکشاهی چنین مقبل شدم
همچو برهانی به فر پادشاه البارسلان
آمدم تا پیش تو خدمت نمایم چند روز
وافرین گویم بهلفظ موجز و طبع روان
طبع را کردم به شعر پرمعانی اقتراح
عقل را کردم به وزن این قوافی امتحان
در چنین لفظ و معانی کس نبیند مستعار
در چنین وزن و قوافی کس نیابد شایگان
چون به شرط دوستی خدمتگزارم نزد تو
پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان
تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد
تا که باشد شادمانی از خدای غیبدان
باد بدخواهت ز تاثیر سپهری سوگوار
باد مدّاحت ز تقدیر خدایی شادمان