عبارات مورد جستجو در ۳۱۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ
سر سال و خجسته روز نوروز
جهان پیروز گشت از بخت پیروز
پسر را خواند خورشید مهان را
همیدون خسرو فرماندهان را
پسر را پیش خود بر گاه بنشاند
پس اورا خسرو و شاه جهان خواند
به پیروزی نهادش تاج بر سر
بدو گفت ای خجسته شاه کشور
هماین بادت این تاج کیانی
همان این تخت و گاه خسروانی
جهانداری مرا دادست یزدان
من این داده ترا دادم تو به دان
ترا من در هنرها آزمودم
همیشه ز آزموده شاد بودم
ترا دادم کلاه شهریاری
که رای شهریاری نیک داری
مرا سال ای پسر بر صد بیفزود
جهان بر من گذشت و بودنی بود
کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تیمار دشمن
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نو دولتی و هم جوانی
مرا دیدی درین شاهی فراوان
بر آن آیین که من راندم تومی ران
هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر
من از تو نیز پرسم پیش داور
بهست از کام نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو
چو داد اورنگ زرین را به خورشید
برید از تخت و تاج و شاهی اومید
فرود آمد ز تخت خسروانی
به دخمه شد به تخت آنجهانی
در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکیزه با یزدان بپیوست
خدای آن روز دادش پادشایی
که خرسندی گزید و پارسایی
اگر چه پیش ازان او مهتری بود
همیشهآز را چون کهتری بود
جهان فرمان او بودی و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز
چو ز آز این جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بری ساخت
دلی کز شغل و آز این جهان رست
چنان دان کز بلای جاودان رست
چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود
به گیتی هیچ کس را روی ننمود
گهی در دخمهء دلبر نشستی
شبانروزی به درد دل گرستی
گهی در پیش یزدان لابه کردی
گناه کرده را تیمار خوردی
بدان پیتی و فرتوتی که او بود
سه سال از گریه و زاری نیاسود
به پیش دادگر پوزش همی کرد
و بر کرده پشیمانی همی خورد
چو از دادار آموزش همی خواست
تو گفتی دود حسرت زو همی خاست
به سه سال آن تن نازک چنان شد
کجا همرنگ ریشهء زعفران شد
شبی از دادگر پوزش همی جست
همه شب رخ به خون دل همی شست
چو اندر تن توانایی نماندش
گه شبگیر یزدان پیش خواندش
به یزدان داد جان پاک شسته
ز دست دشمن بسیار خسته
بیامد پور او خورشید شاهان
ابا او مهتران و نیکخواهان
تنش را هم به پیش ویس بردند
دو خاک نامور را جفت کردند
روان هر دوان در هم رسیدند
به مینو جان یکدیگر بدیدند
به مینو از روان دو وفادار
عروسی بود و دامادی دگر بار
بشد ویس و بشد رامینش از پس
چنین خواهد شدن زایدر همه کس
جهان بر ما کمین دارد شب و روز
تو پنداری که ما آهو و او یوز
همی گردیم تازان در چراگاه
ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
ندانیم از کجا بود آمدن مان
ویا زیدر کجا باشد شدن مان
دو آرامست ما را دو جهانی
یکی فانی و دیگر جاودانی
بدین آرام فانی بسته اومید
نیندیشیم از آن آرام جاوید
همی بینیم کایدر بر گذاریم
و لیکن دیده را باور نداریم
چه نادانیم و چه آشفته راییم
که از فانی به باقی نه گراییم
سرایی را که در وی یک زمانیم
درو جویای ساز جاودانیم
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع وا شگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند
نجوییم آشنایی با خداوند
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که اورا یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد
خنک آن کش بود فرجام نیکو
خنک آن کش بود هم نام نیکو
چو ما از رفتگان گیریم اخبار
ز ما فردا خبر گیرند ناچار
خبر گردیم و ما بوده خبر جوی
سمر گردیم و خود بوده سمر گوی
به گیتی حال ما گویند چونین
که ما گفتیم حال ویس و رامین
بگفتم داستانی چون بهاری
درو هر بیت زیبا چون نگاری
الا ای خوش حریف خوب منظر
به حسن پاک و طبع پاک گوهر
فرو خوان این نگارین داستان را
کزو شادی فزاید دوستان را
ادیبان را چنین خوش داستانی
بسی خوشتر ز خرم بوستانی
چنان خواهم که شعر من تو خوانی
که خود مغدار شعر من تو دانی
چو این نامه بخوانی ای سخن دان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یارب بیامرز این جوان را
که گفتست این نگارین داستان را
توی کز بندگان پوزش پذیری
روانش را به گفتارش نگیری
درود کردگار ما و غفرانش
ابر پیغمبر و یاران و خویشانش
جهان پیروز گشت از بخت پیروز
پسر را خواند خورشید مهان را
همیدون خسرو فرماندهان را
پسر را پیش خود بر گاه بنشاند
پس اورا خسرو و شاه جهان خواند
به پیروزی نهادش تاج بر سر
بدو گفت ای خجسته شاه کشور
هماین بادت این تاج کیانی
همان این تخت و گاه خسروانی
جهانداری مرا دادست یزدان
من این داده ترا دادم تو به دان
ترا من در هنرها آزمودم
همیشه ز آزموده شاد بودم
ترا دادم کلاه شهریاری
که رای شهریاری نیک داری
مرا سال ای پسر بر صد بیفزود
جهان بر من گذشت و بودنی بود
کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تیمار دشمن
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نو دولتی و هم جوانی
مرا دیدی درین شاهی فراوان
بر آن آیین که من راندم تومی ران
هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر
من از تو نیز پرسم پیش داور
بهست از کام نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو
چو داد اورنگ زرین را به خورشید
برید از تخت و تاج و شاهی اومید
فرود آمد ز تخت خسروانی
به دخمه شد به تخت آنجهانی
در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکیزه با یزدان بپیوست
خدای آن روز دادش پادشایی
که خرسندی گزید و پارسایی
اگر چه پیش ازان او مهتری بود
همیشهآز را چون کهتری بود
جهان فرمان او بودی و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز
چو ز آز این جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بری ساخت
دلی کز شغل و آز این جهان رست
چنان دان کز بلای جاودان رست
چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود
به گیتی هیچ کس را روی ننمود
گهی در دخمهء دلبر نشستی
شبانروزی به درد دل گرستی
گهی در پیش یزدان لابه کردی
گناه کرده را تیمار خوردی
بدان پیتی و فرتوتی که او بود
سه سال از گریه و زاری نیاسود
به پیش دادگر پوزش همی کرد
و بر کرده پشیمانی همی خورد
چو از دادار آموزش همی خواست
تو گفتی دود حسرت زو همی خاست
به سه سال آن تن نازک چنان شد
کجا همرنگ ریشهء زعفران شد
شبی از دادگر پوزش همی جست
همه شب رخ به خون دل همی شست
چو اندر تن توانایی نماندش
گه شبگیر یزدان پیش خواندش
به یزدان داد جان پاک شسته
ز دست دشمن بسیار خسته
بیامد پور او خورشید شاهان
ابا او مهتران و نیکخواهان
تنش را هم به پیش ویس بردند
دو خاک نامور را جفت کردند
روان هر دوان در هم رسیدند
به مینو جان یکدیگر بدیدند
به مینو از روان دو وفادار
عروسی بود و دامادی دگر بار
بشد ویس و بشد رامینش از پس
چنین خواهد شدن زایدر همه کس
جهان بر ما کمین دارد شب و روز
تو پنداری که ما آهو و او یوز
همی گردیم تازان در چراگاه
ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
ندانیم از کجا بود آمدن مان
ویا زیدر کجا باشد شدن مان
دو آرامست ما را دو جهانی
یکی فانی و دیگر جاودانی
بدین آرام فانی بسته اومید
نیندیشیم از آن آرام جاوید
همی بینیم کایدر بر گذاریم
و لیکن دیده را باور نداریم
چه نادانیم و چه آشفته راییم
که از فانی به باقی نه گراییم
سرایی را که در وی یک زمانیم
درو جویای ساز جاودانیم
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع وا شگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند
نجوییم آشنایی با خداوند
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که اورا یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد
خنک آن کش بود فرجام نیکو
خنک آن کش بود هم نام نیکو
چو ما از رفتگان گیریم اخبار
ز ما فردا خبر گیرند ناچار
خبر گردیم و ما بوده خبر جوی
سمر گردیم و خود بوده سمر گوی
به گیتی حال ما گویند چونین
که ما گفتیم حال ویس و رامین
بگفتم داستانی چون بهاری
درو هر بیت زیبا چون نگاری
الا ای خوش حریف خوب منظر
به حسن پاک و طبع پاک گوهر
فرو خوان این نگارین داستان را
کزو شادی فزاید دوستان را
ادیبان را چنین خوش داستانی
بسی خوشتر ز خرم بوستانی
چنان خواهم که شعر من تو خوانی
که خود مغدار شعر من تو دانی
چو این نامه بخوانی ای سخن دان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یارب بیامرز این جوان را
که گفتست این نگارین داستان را
توی کز بندگان پوزش پذیری
روانش را به گفتارش نگیری
درود کردگار ما و غفرانش
ابر پیغمبر و یاران و خویشانش
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
یکی شاگرد احول داشت استاد
مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست
بیاور زود آن شاگرد برخاست
چو آنجا شد که گفت و دیده بگماشت
قرابه چون دو دید احول عجب داشت
بر استاد آمد گفت ای پیر
دو میبینم قرابه من چه تدبیر
ز خشم استاد گفتش ای بد اختر
یکی بشکن دگر یک را بیاور
چو او در دیدن خود شک نمیدید
بشد این شکست آن یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش
توهم آن احول خویشی بیندیش
تو هر چیزی که میبینی تو آنی
ولی چون در غلط ماندی چه دانی
مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست
بیاور زود آن شاگرد برخاست
چو آنجا شد که گفت و دیده بگماشت
قرابه چون دو دید احول عجب داشت
بر استاد آمد گفت ای پیر
دو میبینم قرابه من چه تدبیر
ز خشم استاد گفتش ای بد اختر
یکی بشکن دگر یک را بیاور
چو او در دیدن خود شک نمیدید
بشد این شکست آن یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش
توهم آن احول خویشی بیندیش
تو هر چیزی که میبینی تو آنی
ولی چون در غلط ماندی چه دانی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
بدان دیوانه گفت آن مرد مؤمن
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک میبرد از دور
زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر
نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست
ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است
هزاران سر برین در ذرهای نیست
هزاران بحر اینجا قطرهای نیست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در
تو تا بیرون نیایی از سرو پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست
ز تو تاهست باقی یک سر موی
یقین میدان که نبود ایمنی روی
نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج واترک نفسک اینست
اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک میبرد از دور
زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر
نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست
ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است
هزاران سر برین در ذرهای نیست
هزاران بحر اینجا قطرهای نیست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در
تو تا بیرون نیایی از سرو پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست
ز تو تاهست باقی یک سر موی
یقین میدان که نبود ایمنی روی
نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج واترک نفسک اینست
اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که فردوسی طوسی
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن خسرو از گل
چوصبح پرده در از پرده دم زد
عروس عالم غیبی علم زد
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهان را چون چراغی چشم روشن
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
بپیش شه شدند و راز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یک زمان خون بر زمین کرد
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصّه میگریند وزین سوز
چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه
فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه
حمیّت دردل او کارگر شد
قرار و صبر از جانش بدر شد
چو دریا شد دل شوریدهٔ او
برامد موج خون از دیدهٔ او
چو خون شد هر دو چشم او ازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تا شهزاده را برند سر، باز
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سرو بن را
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمهٔ نور
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین درگردن تست
وزیر خاص را فرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل اندازدرراه
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر دُرفشان کرد
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد از ره کین
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه باتو
بگفت این و بپیش شاه چین شد
زخون چشم خونین آستین شد
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
بگفت این و بفرمود آن زمان شاه
که آتش را برافروزند در راه
ز نفت وهیزم آتش برفروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اوّل دار باشد آخر آتش
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
چوآتش بوتهٔ مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
الا ای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
ز میغ دیده بارانها ببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهرهٔ عالم درین راه
خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن باسر افتاد
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
لبی و صد شکر زلفی و صد تاب
رخی و صد گهر چشمی و صد آب
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
چو جان پرتاب و دل دربند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
دگر ره گفت رسواگردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
بهم گفتند هرگز درجهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خودچگونه بوده باشد
هنوزش خطّ مشکین نادمیده
جهان درخط کشیدش نارسیده
بدین خوبی که هست این سیمبر ماه
همانا جرم هست از دختر شاه
چو بردند آن صنم را در بر دار
برامد بانگ زاری بر سر کار
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامد های و هوی رستخیزی
چوسوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
خوشی برخیزمی من از سر جان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
بجان گر کار جانانم برآید
روا دارم اگر جانم برآید
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند
یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من ازتو
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
نه تو زاتش خبر داری نه ازدار
اگر وقت آمد ازدارم فرود آر
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و آتش صد هزارست
دلاچندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر؟
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بردار کردی
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست؟
بسی گویی ولی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
کسی کز یار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟
نکو بودالحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اوّل کار او را دار بازیست
اگر لرزندهیی برجان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بر بست
چو مردان نعرهیی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
ولیک افتادهام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
زنیام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
که این گردون پیرسال پرورد
زنی پیرست امّا ناجوانمرد
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان با دلم این درد خوردم
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
کنون ای شیر مردان گر که مردید
ازین زن، در میان خود مگردید
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
زنی را پایمرد درد باشید
که تادر کار این زن مرد باشید
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
زنان گشته چو مردان مست درکوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون از تن خویش
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
بپوشیدند در معجر سرماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند ازدار
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بتر شد
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خودخجل گشت
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
چو بربود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
چنان شد مهر او در جان آن شاه
که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم بر خود پدیدار
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحر و کان بود
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد
بدریا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتی اوفتادم بر سر راه
ز بیم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
چو سوی این نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم یک چند ماندم
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسیدم ز رسوایی امروز
سخن میگفت ازینسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب دریای گردون جوی خون شد
برامد راست چون آیینه از درج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
دران شب شاه چین شمعی نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
همی چندانکه گل را بیش میدید
سراپایش بکام خویش میدید
بت لاغر میان فربه سرین بود
برخ چون گل بلب چون انگبین بود
چو شاه ان انگبین و گل بهم دید
خرد را زیر آن زلف بخم دید
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
حساب وصل آن دلبر بسی کرد
خط و خالی بدست دل کسی کرد
چو صبر او چو تیری ازکمان جست
دلش در بر چومرغی زاشیان جست
شهنشاه جوان و ماه در پیش
چگونه صبر ماند خود بیندیش
بزد دست و کشیدش موی در بر
چنان کافتاد ان مهروی بر سر
گل عاشق خروشی در جهان بست
ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
زمانی شعر ازرق چاک میزد
زمانی اشک خون بر خاک میزد
خروش شیر برانجم فرو بست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
زمانی آه خون آلود میکرد
زمانی زاتش دل دود میکرد
شهش گفت این چه بیدادست آخر
بده داد این چه فریادست آخر
تو میدانی که شاه گیتی افروز
منم در چارحدّ عالم امروز
اگر از ماه گردون وصل جویم
بنازد چون سخن بر اصل گویم
تو از پیش چو من شه سر بتابی
نترسی زانکه بی تن سر بیابی
ترا به گر ز من میگیری امشب
حساب رفته تا کی گیری امشب
بمی با من بعشرت پای داری
که عشرت را ومی را جای داری
بعیش خوش، غم دل را قضا کن
میسوزی طلب، ماتم رها کن
گل از گفتار شاه چین بجوشید
همه خون دلش از کین بجوشید
بدو گفت ای دغا باز دغا گوی
جفاکار جفاورز جفا جوی
دغا بازی، حریف من نیی تو
که چون من آتشین خرمن نیی تو
بترک من بگو ورنه ازین غم
بریزم از تن خود خون همین دم
بخون خویشتن بندم میان را
ز ننگ خود بپردازم جهان را
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پای تو گردم بخون من
منم با مادری مرده بزاری
پدر غرقه شده در سوکواری
دلی ماتمزده خود میبپرسی
بروز رستخیز از من عروسی؟
بزور تیغ از من وصل، افسوس
گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس
شهش در بند کرد و رای آن بود
که گل گردن نهد چه جای آن بود
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
ولیکن پیش او رفتی چو بادی
بدیدی روی او هر بامدادی
سخن گفتی ز هر فصلی و بابی
ولی هرگز ندادی گل جوابی
نکردی هیچ سوی او نگاهی
که می ننگ آمدش زین پادشاهی
نمیآسود از زاری و ناله
خوشی بر لاله میبارید ژاله
فغان میکرد و میگفت ای جهاندار
ز جان سیرم ندارم در جهان کار
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کی ز جان، برگیر جانم
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندی سخت دارم
نشسته بیدل و دلدار رفته
بسی بارم فتاده یار رفته
چو در پرده ندارم هیچ یاری
بجز زاری ندارم هیچ کاری
مرا چون نی خوشست این زاری من
خنک شد این تب و بیماری من
شده تب از دم سردم خنکتر
دلم گشته ز بیماری سبک تر
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولی چشمم نگردد گرم هرگز
کجایی ای درون جان نشسته
چنین پیدا چنین پنهان نشسته
اگرچه رویت از سویی نبینم
ولی بر روی تو مویی نبینم
چنان بگرفتهیی یکسر نهادم
که از خود مینیاید هیچ یادم
گلی از عشق تو در سینه دارم
که خاری میشود گر دم برآرم
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر درعرش پیچد زور دارد
ز چشم پیل بالاخون چکیدهست
که بر بالای چشم من بریدهست
گهرهای مرا کز دل دراید
ترا بخشم گرم از دل براید
بهرمویی ز خون صد برق گردم
که تا بیتو دران خون غرق گردم
ز سر تا پای پیوندی ندارم
که چون زلفت بروبندی ندارم
چگویم راز دل زین بیش دیگر
تو خود دانی فرواندیش دیگر
نیارم راز دل گفتن تمامت
که روزی بایدم همچون قیامت
بگفت این و برفت ازهوش آن ماه
چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه
چنین بودی دلی پر انتظارش
غم خسرو شدی هم غمگسارش
نشسته با دل امّیدوار او
که روزی باز بیند روی یار او
بصد زاری چو مرغی پر بریده
میان دام، نیمی سر بریده
دمی میزد بامّید و دگر نه
ز سستی زان دمش یک جو خبر نه
ازینسان بود روز و روزگارش
نه یک همدم نه یک آموزگارش
موکّل بود بر گل خادمی زشت
که نامش بود کافور و چوانگشت
ولیکن سخت نیکو خوی بودی
بسی از مشک صدقش بوی بودی
نگهبان بود بر درّ شب افروز
بشفقت کار گل کردی شب و روز
بدلداری شبش افسانه بودی
بروزش همدم و همخانه بودی
بسی پندش بدادی در هر اندوه
که بر دل می مکن چندین غم انبوه
بسی مگری که چشمت خیره گردد
جهان برچشم روشن تیره گردد
بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
بسازم چارهٔ کارت بزودی
برارم ماه بختت از کبودی
اگر باید گرفتن ترک جانم
برای تو غمی نبود ازانم
بجان تو که گردیدم جهانی
بفرّ تو ندیدم دلستانی
یقین دانم که ازنسل شهانی
ولی در غم فتاده ناگهانی
مکن پنهان ز من رازی که داری
برآراز پرده آوازی که داری
چه گر خادم بیاید نامساعد
نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
زهر روزیش، هر روزی بتر بود
ز زاری کردن آن ماهپاره
بفریاد آمد از گردون ستاره
ز درّ اشک او پروین بسر گشت
بنات النعش نیز از رشک برگشت
شفق را خون چشمش رنگ میکرد
فلک را تفّ او دلتنگ میکرد
ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت
جگر زان سوز درخونابه میسوخت
اگر دم برکشیدی صبح ازکوه
فرورفتی دمش حالی از اندوه
وگرمه خیمه بر افلاک بردی
از آن غم رخت را با خاک بردی
وگر خورشید سوز او بدیدی
بشب رفتی چو روز اوبدیدی
دل کافور ازو میسوخت امّا
نمیکرد آگهش گل زان معمّا
برین منوال چون بگذشت سالی
شد آن مهروی از حال بحالی
دران اندوه لب برهم نهاده
دلی چندی که شد بر غم نهاده
چو شد یکبارگی صبر و قرارش
در آن سختی ز حد بگذشت کارش
بسی بی طاقتی بودش از آن پیش
ولی طاقت نمیآورد از آن بیش
برخود خواند خادم را یکی روز
بسوگندش امین کرد آن دل افروز
نه چندان خورد سوگند آن وفادار
که هرگز هیچکس باشد روا دار
گل آنگه گفت چون سوگند خوردی
دلی با جان من پیوند کردی
اگرچه خادمی، مخدوم گشتی
امین چار حدّ روم گشتی
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهی بود محرم در جهانم
چو القصّه بسی گوی سخن برد
ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد
دلی پرداشت میگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفی ازمیانه
سخن میگفت و اشک از دیده میریخت
گهی پیدا گهی دزدیده میریخت
چو شمعش آتشی بر فرق میشد
ز آب چشم در خون غرق میشد
ز چندانی نوازش یاد میکرد
چو چنگی زان نوافریاد میکرد
گهی از خون دل افگار میشد
گهی از آه آتشبار میشد
چوحال خویش پیش او بیان کرد
ز دل کافور را آتشفشان کرد
چنان کافور از آن قصّه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
پر آتش گشت دل زان سرگذشتش
بسی بگریست و آب از سر گذشتش
به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز
اگر تو نامهیی بنویسی امروز
چو بادی نامه را آنجا رسانم
ولیکن چون شدم آنجا بمانم
به ترکستان نیارم آمدن باز
که شاه چین بکین من کند ساز
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چارهٔ کارت همانگاه
بهرنوعی که داند چاره جوید
خلاص کارت ای مهپاره جوید
کنون چون شد دل سرگشته ازدست
مده یکبارگی سر رشته از دست
دل خود بازده، دل را بخویش آر
قلم گیر و دوات و نامه پیش آر
چو گل دید آن همه آزادی او
بجوش آمد دلش از شادی او
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزینسو گل بزاری نامه آغاز
نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد
به کافور سیه داد و روان کرد
کنون بشنو حدیث نامهٔ گل
دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل
فریدست این زمان بحر معانی
که بروی ختم شد گوهرفشانی
ز بس معنی که دارم می ندانم
که هر یک را بهم چون در رسانم
چو مویم معنیی گرد ضمیرست
بدستم نرم کردن چون خمیرست
چو معنی از ضمیر آرم برون من
چو مویی از خمیر آرم برون من
ز بس معنی که پیوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
چو مویی معنیی در پیش گیرم
بر آن معنی فرا اندیش گیرم
چو در معنی سخن پرداز گردم
بسوی نامهٔ گل باز گردم
عروس عالم غیبی علم زد
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهان را چون چراغی چشم روشن
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
بپیش شه شدند و راز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یک زمان خون بر زمین کرد
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصّه میگریند وزین سوز
چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه
فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه
حمیّت دردل او کارگر شد
قرار و صبر از جانش بدر شد
چو دریا شد دل شوریدهٔ او
برامد موج خون از دیدهٔ او
چو خون شد هر دو چشم او ازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تا شهزاده را برند سر، باز
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سرو بن را
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمهٔ نور
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین درگردن تست
وزیر خاص را فرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل اندازدرراه
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر دُرفشان کرد
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد از ره کین
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه باتو
بگفت این و بپیش شاه چین شد
زخون چشم خونین آستین شد
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
بگفت این و بفرمود آن زمان شاه
که آتش را برافروزند در راه
ز نفت وهیزم آتش برفروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اوّل دار باشد آخر آتش
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
چوآتش بوتهٔ مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
الا ای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
ز میغ دیده بارانها ببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهرهٔ عالم درین راه
خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن باسر افتاد
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
لبی و صد شکر زلفی و صد تاب
رخی و صد گهر چشمی و صد آب
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
چو جان پرتاب و دل دربند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
دگر ره گفت رسواگردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
بهم گفتند هرگز درجهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خودچگونه بوده باشد
هنوزش خطّ مشکین نادمیده
جهان درخط کشیدش نارسیده
بدین خوبی که هست این سیمبر ماه
همانا جرم هست از دختر شاه
چو بردند آن صنم را در بر دار
برامد بانگ زاری بر سر کار
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامد های و هوی رستخیزی
چوسوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
خوشی برخیزمی من از سر جان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
بجان گر کار جانانم برآید
روا دارم اگر جانم برآید
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند
یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من ازتو
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
نه تو زاتش خبر داری نه ازدار
اگر وقت آمد ازدارم فرود آر
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و آتش صد هزارست
دلاچندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر؟
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بردار کردی
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست؟
بسی گویی ولی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
کسی کز یار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟
نکو بودالحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اوّل کار او را دار بازیست
اگر لرزندهیی برجان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بر بست
چو مردان نعرهیی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
ولیک افتادهام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
زنیام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
که این گردون پیرسال پرورد
زنی پیرست امّا ناجوانمرد
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان با دلم این درد خوردم
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
کنون ای شیر مردان گر که مردید
ازین زن، در میان خود مگردید
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
زنی را پایمرد درد باشید
که تادر کار این زن مرد باشید
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
زنان گشته چو مردان مست درکوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون از تن خویش
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
بپوشیدند در معجر سرماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند ازدار
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بتر شد
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خودخجل گشت
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
چو بربود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
چنان شد مهر او در جان آن شاه
که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم بر خود پدیدار
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحر و کان بود
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد
بدریا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتی اوفتادم بر سر راه
ز بیم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
چو سوی این نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم یک چند ماندم
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسیدم ز رسوایی امروز
سخن میگفت ازینسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب دریای گردون جوی خون شد
برامد راست چون آیینه از درج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
دران شب شاه چین شمعی نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
همی چندانکه گل را بیش میدید
سراپایش بکام خویش میدید
بت لاغر میان فربه سرین بود
برخ چون گل بلب چون انگبین بود
چو شاه ان انگبین و گل بهم دید
خرد را زیر آن زلف بخم دید
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
حساب وصل آن دلبر بسی کرد
خط و خالی بدست دل کسی کرد
چو صبر او چو تیری ازکمان جست
دلش در بر چومرغی زاشیان جست
شهنشاه جوان و ماه در پیش
چگونه صبر ماند خود بیندیش
بزد دست و کشیدش موی در بر
چنان کافتاد ان مهروی بر سر
گل عاشق خروشی در جهان بست
ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
زمانی شعر ازرق چاک میزد
زمانی اشک خون بر خاک میزد
خروش شیر برانجم فرو بست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
زمانی آه خون آلود میکرد
زمانی زاتش دل دود میکرد
شهش گفت این چه بیدادست آخر
بده داد این چه فریادست آخر
تو میدانی که شاه گیتی افروز
منم در چارحدّ عالم امروز
اگر از ماه گردون وصل جویم
بنازد چون سخن بر اصل گویم
تو از پیش چو من شه سر بتابی
نترسی زانکه بی تن سر بیابی
ترا به گر ز من میگیری امشب
حساب رفته تا کی گیری امشب
بمی با من بعشرت پای داری
که عشرت را ومی را جای داری
بعیش خوش، غم دل را قضا کن
میسوزی طلب، ماتم رها کن
گل از گفتار شاه چین بجوشید
همه خون دلش از کین بجوشید
بدو گفت ای دغا باز دغا گوی
جفاکار جفاورز جفا جوی
دغا بازی، حریف من نیی تو
که چون من آتشین خرمن نیی تو
بترک من بگو ورنه ازین غم
بریزم از تن خود خون همین دم
بخون خویشتن بندم میان را
ز ننگ خود بپردازم جهان را
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پای تو گردم بخون من
منم با مادری مرده بزاری
پدر غرقه شده در سوکواری
دلی ماتمزده خود میبپرسی
بروز رستخیز از من عروسی؟
بزور تیغ از من وصل، افسوس
گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس
شهش در بند کرد و رای آن بود
که گل گردن نهد چه جای آن بود
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
ولیکن پیش او رفتی چو بادی
بدیدی روی او هر بامدادی
سخن گفتی ز هر فصلی و بابی
ولی هرگز ندادی گل جوابی
نکردی هیچ سوی او نگاهی
که می ننگ آمدش زین پادشاهی
نمیآسود از زاری و ناله
خوشی بر لاله میبارید ژاله
فغان میکرد و میگفت ای جهاندار
ز جان سیرم ندارم در جهان کار
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کی ز جان، برگیر جانم
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندی سخت دارم
نشسته بیدل و دلدار رفته
بسی بارم فتاده یار رفته
چو در پرده ندارم هیچ یاری
بجز زاری ندارم هیچ کاری
مرا چون نی خوشست این زاری من
خنک شد این تب و بیماری من
شده تب از دم سردم خنکتر
دلم گشته ز بیماری سبک تر
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولی چشمم نگردد گرم هرگز
کجایی ای درون جان نشسته
چنین پیدا چنین پنهان نشسته
اگرچه رویت از سویی نبینم
ولی بر روی تو مویی نبینم
چنان بگرفتهیی یکسر نهادم
که از خود مینیاید هیچ یادم
گلی از عشق تو در سینه دارم
که خاری میشود گر دم برآرم
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر درعرش پیچد زور دارد
ز چشم پیل بالاخون چکیدهست
که بر بالای چشم من بریدهست
گهرهای مرا کز دل دراید
ترا بخشم گرم از دل براید
بهرمویی ز خون صد برق گردم
که تا بیتو دران خون غرق گردم
ز سر تا پای پیوندی ندارم
که چون زلفت بروبندی ندارم
چگویم راز دل زین بیش دیگر
تو خود دانی فرواندیش دیگر
نیارم راز دل گفتن تمامت
که روزی بایدم همچون قیامت
بگفت این و برفت ازهوش آن ماه
چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه
چنین بودی دلی پر انتظارش
غم خسرو شدی هم غمگسارش
نشسته با دل امّیدوار او
که روزی باز بیند روی یار او
بصد زاری چو مرغی پر بریده
میان دام، نیمی سر بریده
دمی میزد بامّید و دگر نه
ز سستی زان دمش یک جو خبر نه
ازینسان بود روز و روزگارش
نه یک همدم نه یک آموزگارش
موکّل بود بر گل خادمی زشت
که نامش بود کافور و چوانگشت
ولیکن سخت نیکو خوی بودی
بسی از مشک صدقش بوی بودی
نگهبان بود بر درّ شب افروز
بشفقت کار گل کردی شب و روز
بدلداری شبش افسانه بودی
بروزش همدم و همخانه بودی
بسی پندش بدادی در هر اندوه
که بر دل می مکن چندین غم انبوه
بسی مگری که چشمت خیره گردد
جهان برچشم روشن تیره گردد
بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
بسازم چارهٔ کارت بزودی
برارم ماه بختت از کبودی
اگر باید گرفتن ترک جانم
برای تو غمی نبود ازانم
بجان تو که گردیدم جهانی
بفرّ تو ندیدم دلستانی
یقین دانم که ازنسل شهانی
ولی در غم فتاده ناگهانی
مکن پنهان ز من رازی که داری
برآراز پرده آوازی که داری
چه گر خادم بیاید نامساعد
نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
زهر روزیش، هر روزی بتر بود
ز زاری کردن آن ماهپاره
بفریاد آمد از گردون ستاره
ز درّ اشک او پروین بسر گشت
بنات النعش نیز از رشک برگشت
شفق را خون چشمش رنگ میکرد
فلک را تفّ او دلتنگ میکرد
ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت
جگر زان سوز درخونابه میسوخت
اگر دم برکشیدی صبح ازکوه
فرورفتی دمش حالی از اندوه
وگرمه خیمه بر افلاک بردی
از آن غم رخت را با خاک بردی
وگر خورشید سوز او بدیدی
بشب رفتی چو روز اوبدیدی
دل کافور ازو میسوخت امّا
نمیکرد آگهش گل زان معمّا
برین منوال چون بگذشت سالی
شد آن مهروی از حال بحالی
دران اندوه لب برهم نهاده
دلی چندی که شد بر غم نهاده
چو شد یکبارگی صبر و قرارش
در آن سختی ز حد بگذشت کارش
بسی بی طاقتی بودش از آن پیش
ولی طاقت نمیآورد از آن بیش
برخود خواند خادم را یکی روز
بسوگندش امین کرد آن دل افروز
نه چندان خورد سوگند آن وفادار
که هرگز هیچکس باشد روا دار
گل آنگه گفت چون سوگند خوردی
دلی با جان من پیوند کردی
اگرچه خادمی، مخدوم گشتی
امین چار حدّ روم گشتی
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهی بود محرم در جهانم
چو القصّه بسی گوی سخن برد
ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد
دلی پرداشت میگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفی ازمیانه
سخن میگفت و اشک از دیده میریخت
گهی پیدا گهی دزدیده میریخت
چو شمعش آتشی بر فرق میشد
ز آب چشم در خون غرق میشد
ز چندانی نوازش یاد میکرد
چو چنگی زان نوافریاد میکرد
گهی از خون دل افگار میشد
گهی از آه آتشبار میشد
چوحال خویش پیش او بیان کرد
ز دل کافور را آتشفشان کرد
چنان کافور از آن قصّه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
پر آتش گشت دل زان سرگذشتش
بسی بگریست و آب از سر گذشتش
به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز
اگر تو نامهیی بنویسی امروز
چو بادی نامه را آنجا رسانم
ولیکن چون شدم آنجا بمانم
به ترکستان نیارم آمدن باز
که شاه چین بکین من کند ساز
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چارهٔ کارت همانگاه
بهرنوعی که داند چاره جوید
خلاص کارت ای مهپاره جوید
کنون چون شد دل سرگشته ازدست
مده یکبارگی سر رشته از دست
دل خود بازده، دل را بخویش آر
قلم گیر و دوات و نامه پیش آر
چو گل دید آن همه آزادی او
بجوش آمد دلش از شادی او
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزینسو گل بزاری نامه آغاز
نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد
به کافور سیه داد و روان کرد
کنون بشنو حدیث نامهٔ گل
دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل
فریدست این زمان بحر معانی
که بروی ختم شد گوهرفشانی
ز بس معنی که دارم می ندانم
که هر یک را بهم چون در رسانم
چو مویم معنیی گرد ضمیرست
بدستم نرم کردن چون خمیرست
چو معنی از ضمیر آرم برون من
چو مویی از خمیر آرم برون من
ز بس معنی که پیوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
چو مویی معنیی در پیش گیرم
بر آن معنی فرا اندیش گیرم
چو در معنی سخن پرداز گردم
بسوی نامهٔ گل باز گردم
عطار نیشابوری : مظهر
در تمثیل عیاران بغداد و خراسان فرماید
سخنها دارم از سرّ معانی
ولی موقوف کردم تا ندانی
بگفتار عجایب در پریدم
ازو مقصود صد معنی بدیدم
در این معنی مرا حالی عجیب است
که درگفتار من سرّی غریب است
یکی روزی مرا یک مشکلی بود
که درآن مشکلم بس حاصلی بود
بخود گفتم که این مشکل کجا حل
کنم چون هست پیشم نامحصل
روان سوی کتب خانه دویدم
ز بعد ساعتی بروی رسیدم
کتبها را ز یکدیگر گشادم
کلید علم را دروی نهادم
به آخر گشت آن مشکل مرا حل
نماندی از معانی هیچ مهمل
بشد کلیّ همه حل مشکلاتم
ازین قصه چکید آب حیاتم
نظر در روی دیگر نیز کردم
از او یک شربتی دیگر بخوردم
چنین گوید حکیم روح افزای
که در ملک هری بودی سه تن رای
سه عیار و دلیر ملک و شبگیر
که در رفتار پر میبرد از تیر
سه عیاری که از تزویر ایشان
تمام ملک در تدویر ایشان
بغایت در کمال علم و دانش
عجایب نامشان در آفرینش
بزور فکر و مکر و علم تلبیس
ببرده گوی از میدان ابلیس
همه شاهان بایشان فخر کردی
که دشمن را به ایشان مکر کردی
بسی در ملک عالم سیر کردند
مساجدهای عالم دیر کردند
بنوک نیزه تنها چاک کردند
بسی مردم بزیر خاک کردند
بسی خوردند مال مستمندان
بسی بردند تاج جمله شاهان
یکی پیری و استادی در این کار
بدایشان را که اسمش بود عیّار
بعیّاری و مردی بود مشهور
ولکین این جهان را بود مزدور
هرآنکس کو بعالم شهسوار است
به آخر زیر مرکب استوار است
هرآنکس کو ز دنیائی شود مست
شود این همت امید او پست
هرآنکس کو بمکر و حیله یار است
به آخر گردنش در زیر بار است
هر آنکس کو شود مزدور مخلوق
بناله نای حلقومش چوآن بوق
هر آنکس کو بمخلوقی زند دست
شود این همت والای او پست
کمال خدمت مخلوق حیف است
نیازی بهر خالق چون صحیف است
هرآنکس کو سری دارد براهش
خدا دارد مراورا در پناهش
وگرنه سر رود گر سر بتابی
به هر دو کون خود عزّت نیابی
اگر تو مرد حقّیای برادر
چرا گردی بگرد آنچنان در
هر آنکس کو در مخلوق داند
خدا او را ازین درزود راند
برو پیش حق و آن باب احمد
کزین در نور بینی مثل اوحد
من از باب نبی دربان شدستم
ولی آن در بروی غیر بستم
بعیاری ربودم گوی توحید
ز میدان سخن کو مرد تجرید
مکن از پیر عیّارت فراموش
که او بد در جهان خود دیگ پر جوش
بسی فتنه ازودر دین بزائید
بسی انگشت درویشان بخائید
در آن عصر او دومه میریمن بود
به سالی او دو ساعت پیش زن بود
ور عزّت نبود و دانش دین
ولیکن نیک میدانست او کین
به بدکاری و حیله بُد چو شیطان
نبد کس در جهان چون او زبان دان
زبان بکری و عمری و تازی
زبان هندوی پیشش چو بازی
زبان ترک و لرّ و کور و شل هم
زبان فارسی و اعراب خل هم
زبان اُزبکی با لفظ قلماق
همه دانسته بودی تا به او یماق
زبان اهل چین و ملک نیمروز
همه دانسته بود و گشته فیروز
ورا درعلم عیّاری کتبها
همه را درس گفته او بشبها
بعیاران عالم خنده کردی
بطرّاران هرجا حیله بردی
بدند آن سه نفر خود زیر دستش
که در این علم بودند پای بستش
بروز و شب به پیش حیله آموز
تمام خلق از ایشان در جگر سوز
یکی روزی بهم در مکر عالم
همی گفتند بس ازدور آدم
بگفت آن پیر با ایشان که یاران
بعیّاری سبق بردم ز شیطان
چو من درملک عالم نیست عیّار
همه شاهان مرا باشد خریدار
چو عجب و نخوت آمد در دماغش
یکی روغن بریزد درچراغش
کز آن روغن بسوزد همچو عودی
برآید از دماغش زود دودی
یکی گفتار ز یارانش که ای پیر
ز عیاری شنیدم من بشبگیر
بگفت او همچو عیّاران بغداد
ندارد در همه عالم کسی یاد
بملک این جهان مشهور شانند
که کس این علم به ز ایشان ندانند
ز میدانشان نبرده خلق این گوی
که باشد پیش ایشان مثل یک جوی
هم ایشان قلعهٔ زابل گرفتند
هم ایشان خاک عیاری برفتند
چو بشنید این سخن آن پیر عیار
بگفتا من نیم چون نقش دیوار
بعالم مثل من عیار نبود
بطرّاریّ من طرّار نبود
روم از بهر عیاری ببغداد
کنم بر جان عیارانش بیداد
بطرّاران بغداد آن کنم من
که در ملک همه جاروب بی تن
بعیاران نهم من بار خود را
که تا ایشان بدانند کار خود را
بعیاری ببندم پای ایشان
کنم ویرانه من خود جای ایشان
بعیاری سر ایشان بیارم
تمام ملک را زرچوبه دارم
ز ایشان نام عیاری برآرم
شود این نام در دنیا چو یارم
به ایشان آن کنم که گربه با موش
ز ایشان من برم هم عقل و هم هوش
در این بودند سلطان کس فرستاد
به پیش آن ظهیر ملک بیداد
روان شد پیش شاه و گفت حالش
ز طرّاران بغداد و زمالش
بگفتا صد تمن از مال بغداد
بیارم نزد تو ای شاه با داد
در این عالم بعیاری از ایشان
برم خود تاج شاهانشان چو خویشان
بعیّاری حکیمم نه بهایم
به ایشان در دمم من صد عزایم
بشه گفت و اجازت داد شاهش
ز عیاران خود پرسید راهش
بگفتند ای بزرگ ملک ایران
کمر بندیم پیشت همچو مردان
به جان بازیم سر در پیش پایت
عطا دانیم ما خود هر بلایت
ز تو دوری نخواهیم ای خداوند
گر اندازی تو ما را در غل و بند
ترا تنها نمانیم اندرین راه
ز حال و کار تو باشیم آگاه
بگفتا پیر تنها کارم افتاد
ز عیّاری من صد بارم افتاد
به تنهائی کنم اینکار در دهر
که بعد از من بگویند در همه شهر
به غیر از نام من نامی نباشد
بصید من دگر دامی نباشد
بخود این راه را خواهم بریدن
بخود این زهر را خواهم چشیدن
ز یاران یک نفر را کرد همراه
که تا باشد ز راه و شهر آگاه
وداعی کرد با یاران همدم
بگفتا خود مرا بودید محرم
بهمت یار من باشید هر روز
که تا آیم ازین ره شاد و فیروز
بگفتند ای تو ما را نور دیده
ز خوردی جمله ما را پروریده
تمام همّت و صد دیک جوشان
دهیم از بهر تو با خرقه پوشان
بغیر ذکر خلقت ما نگوئیم
بغیر خاکپایت ما نجوئیم
بغیر آنکه گوئیمت دعائی
ز دست ما چه آید جز ثنائی
روان شد شیخشان با یک مریدی
ز من بشنو که در معنی رسیدی
بسوی ملک بغداد او روان شد
بزیر میغ عیّاری نهان شد
در آن ره کس ندید او را که چون رفت
که تا در ملک بغداد او درون رفت
به یک میلی ز بغداد او باستاد
بگفتا ای رفیق نیک اسناد
تو اینجا باش تا در شهر سیری
کنم تا خود ازو بینیم خیری
بطور روستائی شهر گردم
که کس نشناسدم که من چه مردم
بطور روستائی یک حماری
بیاورد و سواره شد چو عاری
دگر آورده بر یک بز زجائی
بگردن خود ببستش یک درائی
بسوی شهر بغداد او روان شد
مر او را آن بُزک از پس دوان شد
چو دروازه بدید آن مرد عیّار
بگفتا سخت دارد برج و دیوار
بدروازه رسید ودر درون شد
بتقدیر خدا او خود زبون شد
بتقدیر خدا تن در قضا ده
بحکم او قضایش را رضا ده
هرانکو از قضا گردن بتابد
بجنّت او معیّن جا نیابد
بتقدیر خدا جمعی حریفان
همی رفتند تا خانه بعمران
بشب بودند عیّاران بغداد
بیکجا جمع بر دستور شدّاد
بیکدیگر ز احوالات عالم
همی گفتند خود از بیش و از کم
مقرّر بود هر سه تن به یک روز
بیارند نعمتی از خوان فیروز
در آن روزی که عیّار جهان گرد
بیامد پیش دروازه یکان فرد
بُدند آن سه نفر آنجا ملازم
که حکم این چنین برگشت جازم
که ناگه اندر آمد خر سواری
به پشت مرکبش خود بود باری
دگر با او بزی فر به چو ماهی
بگفتند اوست مقصود کماهی
یکی گفتا بُزک را میربایم
که تا باشد به پیش او عطایم
دگر گفتا خرک خود حقّ من شد
مثال جان که درمعنی بتن شد
دگر گفتا لباس و جامهاش را
برم تا خود بگردد مست و شیدا
مراورا چون علایق بوده بسیار
از آنش من مجرد سازم این بار
هر آن رستائیی کاینشهر بیند
مجرّد بایدش تا بهر بیند
مجرّد شو که تا لؤلؤ بیابی
وگرنه اندرین دریا چو آبی
گر این رستای را شهری کنم من
در این ملک چنین بهری کنم من
مراورا پاک سازم از علایق
که تا بیند بدو نیک خلایق
بیکدیگر دویدند از پیش زود
که تا او را بسوزانند چون عود
یکی برجست وبز را زود بگشاد
به پردُم بست زنگش را چو استاد
دگر گفتا به پیشش کای عزیزم
غریب ملک باشی تو در این دم
جهت آنکه بشهر مایکان زنگ
بپای اسب میبندند خود تنگ
بر آن پر دُم چرا بستی تو این را
ندانستی تو خود آیین زین را
چو بشنید این سخن آن مرد عیار
نظر اندر عقب کرد او چو پرکار
بدید او که بزک را برده بودند
به او این شعبده خوش کرده بودند
یکی اندر عقب آمد چو برقی
ازو پرسید کی دانای شرقی
یکی بُز داشتم همچون نبیدی
ز من بردند این ساعت تو دیدی
بگفتا دیدم ایندم یک بُزک را
یکی شخصی همی بردش بد آنجا
به این کوچه ببرد او زود دریاب
که تاگیری بزت را همچو سیماب
بگفتا ای برادر تو خرم را
دمی از بهر حق میدار اینجا
بگفتا زود رو ای مرد ابله
که گیری تو بزت را برهمین ره
بگفتا من مؤذن باشم اینجا
در این مسجد همی خوانم من اسما
معطل خود مکن ما را در این کوی
روان نزد من آی و حال خود گوی
خر خود را سپرد او روان شد
بسوی کوی بزغاله دوان شد
یکی عیار پیش راه او رفت
گرفت او دامن او را یکان رفت
که از بهر خدا فریاد من رس
که هستم من دراین ملک تو بی کس
غریب و مستمند و زار و افکار
درین ساعت بحال خود گرفتار
ز من بشنو که گویم حال خود را
بدرد آید دل تو بر من اینجا
یکی دکان صرافی گشادم
شه این ملک بس جوهر بدادم
مرا در گنج او خود راه باشد
به پیش شاه ما را جاه باشد
جواهرهای او سازم نگینها
کنم بر تاج او پرچین بیک جا
من آن تاجش بصندوقی نهادم
بزیر جبّهاش طوقی نهادم
رسیدم من باین موضع که هستی
بلا بر جان من آمد زمستی
یکان جامی ز دست شه چشیدم
من این زهر هلاهل را ندیدم
فتاد از دست من صندوق جوهر
در این چاه ای برادر بهر داور
اگر صندوق من از چه برآری
دو صد دینار حق تست یاری
دگر تا زنده باشم من غلامت
بجان خود نیوشم من پیامت
بهر چه حکم فرمائی چنانم
سر کوی تو باشد چون جنانم
گر این صندوق من از چه برآید
مرا دنیا و دین بیشک سرآید
چو بشنید این سخن عیار نادان
بگفتا یافتم من گنج پنهان
بفرصت گنج شه ازوی ربایم
به پیش شه روم با او بیایم
همه احوال عالم باز دانم
من این تاج مرصّع را ربایم
مرا از او بسی نیکو شود کار
که او باشد درین ملکم هوادار
بجان و دل بگفتا ای برادر
برآرم ازچهت صندوق جوهر
نگیرم از تو من خود هیچ انعام
که داری در مقام قرب شه کام
مرا باید چو تو یاری در آفاق
که تا خلقان مرا گردند مشتاق
بیاری توام باشد مددها
که خلق نیک داری روی زیبا
کشید از تن تمام جامهاش را
درون چاه شد عیّار رعنا
چو اندر چاه رفت آن مرد ساده
گرفت آن جامههایش رند زاده
روان شد سوی عیّاران دیگر
که کرده بدمرا ورا خاک بر سر
چو عیّاران بهم اندر رسیدند
همه اسباب خودرا پخته دیدند
روان گشتند دردم پیش یاران
برو تاریک گشت آنچه چو زندان
چو اندر ته رسید و خار و خس دید
برآمد از درونش آه تجرید
بگفتا ختم عیّاری همین است
که چاهی این چنین زیر نگین است
در این چه کار تو اکنون تباه است
که این چه بر تو چون قطران سیاه است
توخلقی سالها افکنده در چاه
به آخر اوفتادی خود درین راه
ز بهر مردمان چهها بکندی
به آخر خویش را دروی فکندی
بگشت افلاک و افکندت بدین خاک
ز بس که شعبده کردی در افلاک
ز بس که داغها بر جان خلقان
نهادی اوفتادی خودبدین سان
ز بس که نالهٔ بیدل شنیدی
نکردی رحم تا آخر بدیدی
ز بس که کردهٔ دلها جراحت
به آخر اوفتادی در قباحت
ز بس که راه رفتی در سیاهی
سپیدی کم نمودی در سیاهی
ز بس که جامهٔ مردم کشیدی
به آخر با تو کردند آنچه دیدی
ز بس که در علوّیها پریدی
بآخر خویش در سفلی بدیدی
ز بس که خلق را بازی بدادی
به آخر خویش در بازی نهادی
ز بس که در جهان برجان خلقان
تو بار غم نهادی خود بدین سان
به آخر زیر باری لنگ و مجروح
ز تو یک قالبی مانده است بیروح
هر آن چیزی که در این مرز کاری
ببار آرد اگر صدلون باری
همان خود کشته را هم بدروی تو
چنین گفته است آن استاد نیکو
به آخر آنکسی کو زجر کرده است
همه طاعات خود بی اجر کرده است
هر آنکس کو گرفتار بدن شد
درون چاه او بیخویشتن شد
هر آن عارف که در دل نور حق داشت
ز توحید معانی صد سبق داشت
برو ای یار با حق راست میباش
جهان گو آتش خود خواست میباش
اگر خلقان همه دشمن شوندت
چو او خواهی کجا باشد گزندت
برو خود راز مکر و حیله کن پاک
برون آ از چنین چاهی تو چالاک
هر آنکو در چنین چاهی درون شد
بچاه هستی خود سرنگون شد
ز هستی مکر زاید علم تقلید
برو تو نیست شو در علم توحید
که تاگردی تو هست هر دو عالم
به انسان خود رسد فیضت دمادم
ولی موقوف کردم تا ندانی
بگفتار عجایب در پریدم
ازو مقصود صد معنی بدیدم
در این معنی مرا حالی عجیب است
که درگفتار من سرّی غریب است
یکی روزی مرا یک مشکلی بود
که درآن مشکلم بس حاصلی بود
بخود گفتم که این مشکل کجا حل
کنم چون هست پیشم نامحصل
روان سوی کتب خانه دویدم
ز بعد ساعتی بروی رسیدم
کتبها را ز یکدیگر گشادم
کلید علم را دروی نهادم
به آخر گشت آن مشکل مرا حل
نماندی از معانی هیچ مهمل
بشد کلیّ همه حل مشکلاتم
ازین قصه چکید آب حیاتم
نظر در روی دیگر نیز کردم
از او یک شربتی دیگر بخوردم
چنین گوید حکیم روح افزای
که در ملک هری بودی سه تن رای
سه عیار و دلیر ملک و شبگیر
که در رفتار پر میبرد از تیر
سه عیاری که از تزویر ایشان
تمام ملک در تدویر ایشان
بغایت در کمال علم و دانش
عجایب نامشان در آفرینش
بزور فکر و مکر و علم تلبیس
ببرده گوی از میدان ابلیس
همه شاهان بایشان فخر کردی
که دشمن را به ایشان مکر کردی
بسی در ملک عالم سیر کردند
مساجدهای عالم دیر کردند
بنوک نیزه تنها چاک کردند
بسی مردم بزیر خاک کردند
بسی خوردند مال مستمندان
بسی بردند تاج جمله شاهان
یکی پیری و استادی در این کار
بدایشان را که اسمش بود عیّار
بعیّاری و مردی بود مشهور
ولکین این جهان را بود مزدور
هرآنکس کو بعالم شهسوار است
به آخر زیر مرکب استوار است
هرآنکس کو ز دنیائی شود مست
شود این همت امید او پست
هرآنکس کو بمکر و حیله یار است
به آخر گردنش در زیر بار است
هر آنکس کو شود مزدور مخلوق
بناله نای حلقومش چوآن بوق
هر آنکس کو بمخلوقی زند دست
شود این همت والای او پست
کمال خدمت مخلوق حیف است
نیازی بهر خالق چون صحیف است
هرآنکس کو سری دارد براهش
خدا دارد مراورا در پناهش
وگرنه سر رود گر سر بتابی
به هر دو کون خود عزّت نیابی
اگر تو مرد حقّیای برادر
چرا گردی بگرد آنچنان در
هر آنکس کو در مخلوق داند
خدا او را ازین درزود راند
برو پیش حق و آن باب احمد
کزین در نور بینی مثل اوحد
من از باب نبی دربان شدستم
ولی آن در بروی غیر بستم
بعیاری ربودم گوی توحید
ز میدان سخن کو مرد تجرید
مکن از پیر عیّارت فراموش
که او بد در جهان خود دیگ پر جوش
بسی فتنه ازودر دین بزائید
بسی انگشت درویشان بخائید
در آن عصر او دومه میریمن بود
به سالی او دو ساعت پیش زن بود
ور عزّت نبود و دانش دین
ولیکن نیک میدانست او کین
به بدکاری و حیله بُد چو شیطان
نبد کس در جهان چون او زبان دان
زبان بکری و عمری و تازی
زبان هندوی پیشش چو بازی
زبان ترک و لرّ و کور و شل هم
زبان فارسی و اعراب خل هم
زبان اُزبکی با لفظ قلماق
همه دانسته بودی تا به او یماق
زبان اهل چین و ملک نیمروز
همه دانسته بود و گشته فیروز
ورا درعلم عیّاری کتبها
همه را درس گفته او بشبها
بعیاران عالم خنده کردی
بطرّاران هرجا حیله بردی
بدند آن سه نفر خود زیر دستش
که در این علم بودند پای بستش
بروز و شب به پیش حیله آموز
تمام خلق از ایشان در جگر سوز
یکی روزی بهم در مکر عالم
همی گفتند بس ازدور آدم
بگفت آن پیر با ایشان که یاران
بعیّاری سبق بردم ز شیطان
چو من درملک عالم نیست عیّار
همه شاهان مرا باشد خریدار
چو عجب و نخوت آمد در دماغش
یکی روغن بریزد درچراغش
کز آن روغن بسوزد همچو عودی
برآید از دماغش زود دودی
یکی گفتار ز یارانش که ای پیر
ز عیاری شنیدم من بشبگیر
بگفت او همچو عیّاران بغداد
ندارد در همه عالم کسی یاد
بملک این جهان مشهور شانند
که کس این علم به ز ایشان ندانند
ز میدانشان نبرده خلق این گوی
که باشد پیش ایشان مثل یک جوی
هم ایشان قلعهٔ زابل گرفتند
هم ایشان خاک عیاری برفتند
چو بشنید این سخن آن پیر عیار
بگفتا من نیم چون نقش دیوار
بعالم مثل من عیار نبود
بطرّاریّ من طرّار نبود
روم از بهر عیاری ببغداد
کنم بر جان عیارانش بیداد
بطرّاران بغداد آن کنم من
که در ملک همه جاروب بی تن
بعیاران نهم من بار خود را
که تا ایشان بدانند کار خود را
بعیاری ببندم پای ایشان
کنم ویرانه من خود جای ایشان
بعیاری سر ایشان بیارم
تمام ملک را زرچوبه دارم
ز ایشان نام عیاری برآرم
شود این نام در دنیا چو یارم
به ایشان آن کنم که گربه با موش
ز ایشان من برم هم عقل و هم هوش
در این بودند سلطان کس فرستاد
به پیش آن ظهیر ملک بیداد
روان شد پیش شاه و گفت حالش
ز طرّاران بغداد و زمالش
بگفتا صد تمن از مال بغداد
بیارم نزد تو ای شاه با داد
در این عالم بعیاری از ایشان
برم خود تاج شاهانشان چو خویشان
بعیّاری حکیمم نه بهایم
به ایشان در دمم من صد عزایم
بشه گفت و اجازت داد شاهش
ز عیاران خود پرسید راهش
بگفتند ای بزرگ ملک ایران
کمر بندیم پیشت همچو مردان
به جان بازیم سر در پیش پایت
عطا دانیم ما خود هر بلایت
ز تو دوری نخواهیم ای خداوند
گر اندازی تو ما را در غل و بند
ترا تنها نمانیم اندرین راه
ز حال و کار تو باشیم آگاه
بگفتا پیر تنها کارم افتاد
ز عیّاری من صد بارم افتاد
به تنهائی کنم اینکار در دهر
که بعد از من بگویند در همه شهر
به غیر از نام من نامی نباشد
بصید من دگر دامی نباشد
بخود این راه را خواهم بریدن
بخود این زهر را خواهم چشیدن
ز یاران یک نفر را کرد همراه
که تا باشد ز راه و شهر آگاه
وداعی کرد با یاران همدم
بگفتا خود مرا بودید محرم
بهمت یار من باشید هر روز
که تا آیم ازین ره شاد و فیروز
بگفتند ای تو ما را نور دیده
ز خوردی جمله ما را پروریده
تمام همّت و صد دیک جوشان
دهیم از بهر تو با خرقه پوشان
بغیر ذکر خلقت ما نگوئیم
بغیر خاکپایت ما نجوئیم
بغیر آنکه گوئیمت دعائی
ز دست ما چه آید جز ثنائی
روان شد شیخشان با یک مریدی
ز من بشنو که در معنی رسیدی
بسوی ملک بغداد او روان شد
بزیر میغ عیّاری نهان شد
در آن ره کس ندید او را که چون رفت
که تا در ملک بغداد او درون رفت
به یک میلی ز بغداد او باستاد
بگفتا ای رفیق نیک اسناد
تو اینجا باش تا در شهر سیری
کنم تا خود ازو بینیم خیری
بطور روستائی شهر گردم
که کس نشناسدم که من چه مردم
بطور روستائی یک حماری
بیاورد و سواره شد چو عاری
دگر آورده بر یک بز زجائی
بگردن خود ببستش یک درائی
بسوی شهر بغداد او روان شد
مر او را آن بُزک از پس دوان شد
چو دروازه بدید آن مرد عیّار
بگفتا سخت دارد برج و دیوار
بدروازه رسید ودر درون شد
بتقدیر خدا او خود زبون شد
بتقدیر خدا تن در قضا ده
بحکم او قضایش را رضا ده
هرانکو از قضا گردن بتابد
بجنّت او معیّن جا نیابد
بتقدیر خدا جمعی حریفان
همی رفتند تا خانه بعمران
بشب بودند عیّاران بغداد
بیکجا جمع بر دستور شدّاد
بیکدیگر ز احوالات عالم
همی گفتند خود از بیش و از کم
مقرّر بود هر سه تن به یک روز
بیارند نعمتی از خوان فیروز
در آن روزی که عیّار جهان گرد
بیامد پیش دروازه یکان فرد
بُدند آن سه نفر آنجا ملازم
که حکم این چنین برگشت جازم
که ناگه اندر آمد خر سواری
به پشت مرکبش خود بود باری
دگر با او بزی فر به چو ماهی
بگفتند اوست مقصود کماهی
یکی گفتا بُزک را میربایم
که تا باشد به پیش او عطایم
دگر گفتا خرک خود حقّ من شد
مثال جان که درمعنی بتن شد
دگر گفتا لباس و جامهاش را
برم تا خود بگردد مست و شیدا
مراورا چون علایق بوده بسیار
از آنش من مجرد سازم این بار
هر آن رستائیی کاینشهر بیند
مجرّد بایدش تا بهر بیند
مجرّد شو که تا لؤلؤ بیابی
وگرنه اندرین دریا چو آبی
گر این رستای را شهری کنم من
در این ملک چنین بهری کنم من
مراورا پاک سازم از علایق
که تا بیند بدو نیک خلایق
بیکدیگر دویدند از پیش زود
که تا او را بسوزانند چون عود
یکی برجست وبز را زود بگشاد
به پردُم بست زنگش را چو استاد
دگر گفتا به پیشش کای عزیزم
غریب ملک باشی تو در این دم
جهت آنکه بشهر مایکان زنگ
بپای اسب میبندند خود تنگ
بر آن پر دُم چرا بستی تو این را
ندانستی تو خود آیین زین را
چو بشنید این سخن آن مرد عیار
نظر اندر عقب کرد او چو پرکار
بدید او که بزک را برده بودند
به او این شعبده خوش کرده بودند
یکی اندر عقب آمد چو برقی
ازو پرسید کی دانای شرقی
یکی بُز داشتم همچون نبیدی
ز من بردند این ساعت تو دیدی
بگفتا دیدم ایندم یک بُزک را
یکی شخصی همی بردش بد آنجا
به این کوچه ببرد او زود دریاب
که تاگیری بزت را همچو سیماب
بگفتا ای برادر تو خرم را
دمی از بهر حق میدار اینجا
بگفتا زود رو ای مرد ابله
که گیری تو بزت را برهمین ره
بگفتا من مؤذن باشم اینجا
در این مسجد همی خوانم من اسما
معطل خود مکن ما را در این کوی
روان نزد من آی و حال خود گوی
خر خود را سپرد او روان شد
بسوی کوی بزغاله دوان شد
یکی عیار پیش راه او رفت
گرفت او دامن او را یکان رفت
که از بهر خدا فریاد من رس
که هستم من دراین ملک تو بی کس
غریب و مستمند و زار و افکار
درین ساعت بحال خود گرفتار
ز من بشنو که گویم حال خود را
بدرد آید دل تو بر من اینجا
یکی دکان صرافی گشادم
شه این ملک بس جوهر بدادم
مرا در گنج او خود راه باشد
به پیش شاه ما را جاه باشد
جواهرهای او سازم نگینها
کنم بر تاج او پرچین بیک جا
من آن تاجش بصندوقی نهادم
بزیر جبّهاش طوقی نهادم
رسیدم من باین موضع که هستی
بلا بر جان من آمد زمستی
یکان جامی ز دست شه چشیدم
من این زهر هلاهل را ندیدم
فتاد از دست من صندوق جوهر
در این چاه ای برادر بهر داور
اگر صندوق من از چه برآری
دو صد دینار حق تست یاری
دگر تا زنده باشم من غلامت
بجان خود نیوشم من پیامت
بهر چه حکم فرمائی چنانم
سر کوی تو باشد چون جنانم
گر این صندوق من از چه برآید
مرا دنیا و دین بیشک سرآید
چو بشنید این سخن عیار نادان
بگفتا یافتم من گنج پنهان
بفرصت گنج شه ازوی ربایم
به پیش شه روم با او بیایم
همه احوال عالم باز دانم
من این تاج مرصّع را ربایم
مرا از او بسی نیکو شود کار
که او باشد درین ملکم هوادار
بجان و دل بگفتا ای برادر
برآرم ازچهت صندوق جوهر
نگیرم از تو من خود هیچ انعام
که داری در مقام قرب شه کام
مرا باید چو تو یاری در آفاق
که تا خلقان مرا گردند مشتاق
بیاری توام باشد مددها
که خلق نیک داری روی زیبا
کشید از تن تمام جامهاش را
درون چاه شد عیّار رعنا
چو اندر چاه رفت آن مرد ساده
گرفت آن جامههایش رند زاده
روان شد سوی عیّاران دیگر
که کرده بدمرا ورا خاک بر سر
چو عیّاران بهم اندر رسیدند
همه اسباب خودرا پخته دیدند
روان گشتند دردم پیش یاران
برو تاریک گشت آنچه چو زندان
چو اندر ته رسید و خار و خس دید
برآمد از درونش آه تجرید
بگفتا ختم عیّاری همین است
که چاهی این چنین زیر نگین است
در این چه کار تو اکنون تباه است
که این چه بر تو چون قطران سیاه است
توخلقی سالها افکنده در چاه
به آخر اوفتادی خود درین راه
ز بهر مردمان چهها بکندی
به آخر خویش را دروی فکندی
بگشت افلاک و افکندت بدین خاک
ز بس که شعبده کردی در افلاک
ز بس که داغها بر جان خلقان
نهادی اوفتادی خودبدین سان
ز بس که نالهٔ بیدل شنیدی
نکردی رحم تا آخر بدیدی
ز بس که کردهٔ دلها جراحت
به آخر اوفتادی در قباحت
ز بس که راه رفتی در سیاهی
سپیدی کم نمودی در سیاهی
ز بس که جامهٔ مردم کشیدی
به آخر با تو کردند آنچه دیدی
ز بس که در علوّیها پریدی
بآخر خویش در سفلی بدیدی
ز بس که خلق را بازی بدادی
به آخر خویش در بازی نهادی
ز بس که در جهان برجان خلقان
تو بار غم نهادی خود بدین سان
به آخر زیر باری لنگ و مجروح
ز تو یک قالبی مانده است بیروح
هر آن چیزی که در این مرز کاری
ببار آرد اگر صدلون باری
همان خود کشته را هم بدروی تو
چنین گفته است آن استاد نیکو
به آخر آنکسی کو زجر کرده است
همه طاعات خود بی اجر کرده است
هر آنکس کو گرفتار بدن شد
درون چاه او بیخویشتن شد
هر آن عارف که در دل نور حق داشت
ز توحید معانی صد سبق داشت
برو ای یار با حق راست میباش
جهان گو آتش خود خواست میباش
اگر خلقان همه دشمن شوندت
چو او خواهی کجا باشد گزندت
برو خود راز مکر و حیله کن پاک
برون آ از چنین چاهی تو چالاک
هر آنکو در چنین چاهی درون شد
بچاه هستی خود سرنگون شد
ز هستی مکر زاید علم تقلید
برو تو نیست شو در علم توحید
که تاگردی تو هست هر دو عالم
به انسان خود رسد فیضت دمادم
عطار نیشابوری : دفتر اول
در حکایت پدر و پسر و درکشتی نشستن و مقالات ایشان با یکدیگر فرماید
چنین دارم من از آن پیر خود یاد
کز این معنی او شد جان من شاد
که وقتی در ره چین بود مردی
که در دریا سفر بسیار کردی
قضای حق بُد آن پیر پُر اسرار
مر او را یک پسر چون ماه انوار
بخوبی همچو خورشیدِ منوّر
بزیبائی چو ماهی بود دلبر
دو چشمش همچو نرگس مست و شهلا
قدش چون سرو رعنا روش زیبا
بغایت در لطافت دل ربودی
که چون او در همه عالم نبودی
بزیبائی او دیگر نیاید
چو او دیگر جهان دون نزاید
قضا را با پدر عزم سفر کرد
که همچون باب بود او صاحب درد
ز تقوی او بمعنی پاکرو بود
بمعنی و بصورت حیّ معبود
مر او را آفریده با سعادت
مر او را داده بودش عزّ و قربت
بغایت آن پسر فرمانبرِ دوست
هر آن کو این چنین کردست نیکوست
ز حسّ خویش برخوردار از خود
نمیدانست جز حق نیک یا بد
چو در نزدیکی دریا رسیدند
نظر کردند و دریا را بدیدند
پدرگرچه سفر کرده بسی بود
پسر در صورت و معنی کسی بود
تمامت تاجران آنجا بماندند
ز بهر خویش در غوغا بماندند
شده آنجای سرگردان تمامت
گرفته در برِ دریا قیامت
نبُد کس را فراغ و هیچکس سود
که تا واقف شوند آنجا درس بود
ز ملّاحان یکی آواز در داد
که آیید این زمان کامد عجب باد
که خواهد رفت کشتی تا ممانید
شتابی آورید از کار و آئید
همه بیخود میان بحر و کشتی
همه جستند چون موشان دشتی
ز خوف و ترس دریا میشدندش
بهر جانب همی پنهان شدندش
پدر نیز و پسر آنجای رفتند
درونِ کشتیِ غوغای رفتند
چوکار جملگیشان راست آمد
پسر را از پدر دلخواست آمد
که ای بابا در این دریا چه بینی
در این خوف و بلا چون مینشینی
برو تا باز گردیم این زمان ما
شویمش شاد دل سوی دکان ما
که خوف آمد در این دریا فرا بین
نمود عقل ما را رهنما بین
کجاعاقل در این کشتی نشیند
که عاقل نیز آن دریا نبیند
برو تا بازگردیم از چنین جای
شویم ما فارغ اندر جای و مأوایی
که الهامی مرا آمد در این دم
که بی سرّی نباشد کار عالم
همی گفتند و میشد کشتی از جا
درونِ بحر پر از شور و غوغا
پدر گفت ای پسر طفلی مکن تو
بگو تا چند گوئی این سخن تو
بگو تا چند گوبی اندر این درد
که هم طاقت نیارد نیز هم مرد
من از بهر تماشا آمدستم
میان شور و غوغا آمدستم
پسر گفت ای پدر چون مال داری
چرا عمرت بضایع میگذاری
که این قومند مانند تو غافل
بصد پاره چو تو هستند غافل
کسی کاین سیم و زر دارد فراوان
چرا بر خون خود گردد شتابان
در این کشتی نهد بیعقل این مال
بماند پایمال ازکلّ احوال
چه جای خوف باشد او چگونه
چو کشتی گردد اینجا باژگونه
شود غرقه بیک لحظه در اینجا
نباشد ذرّهٔ اینجا هویدا
پدر گفت ای پسر گفتن چه چیز است
بزرگی جهان مال عزیز است
یکی را سود ده آید پدیدار
در این دریا ز بعد رنج بسیار
بودسود و زبان رفته از پیش
شود اندک ترش از مشتری بیش
همه از بهر زر حیران شدستند
ز بهر مال سرگردان شدستند
چو بعد از مدّتی با خوف دریا
ببیند سود بسیاری ز کالا
همه از بهر سود خود بکارند
در اینجا خواجگان بیشمارند
همه با نعمت و زرها تمامند
ز بهر این به دنیا نیکنامند
پسر گفت ای پدر اکنون تو دانی
چو ایشان کی بیابی نیکنامی
طلب کن نیکنامی بقا تو
چرا در بحر باشی در فنا تو
چو ایشان طالبانند از زر و سیم
فتاده این چنین در خوف و در بیم
ز بهر این جهان ایشان بکارند
ز بهر آخرت تخمی نکارند
مرا کردی تو سرگردان چو ایشان
شدستم ای پدر خوار و پریشان
ندارم راه تا بیرون روم من
پدر گفت ای پسر اکنون تو تن زن
نبایست آمدن چون آمدی تو
سزد گر قول بابا بشنوی تو
دل از جان خود اکنون زود برگیر
مر این پند پدر از جان تو بپذیر
که دنیا جای کس هرگز نباشد
وجود جمله زو عاجز نباشد
که از بهر تفرّج سالها من
بسی دانستهام احوالها من
در این دریا پسر بسیار رفتم
در این کشتی به شب بسیار خفتم
تماشای فراوان دیدهام من
ز درد خویش صاحب دیدهام من
ز جمله فردم و جوهر تو دارم
بجز دیدار تو چیزی ندارم
تو دارم در همه عالم تو دارم
که بی رویت دمی طاقت نیارم
بجز تو من ندارم هیچ مالی
که چون ایشان نمایم پایمالی
ز بهر دیدن تو پایمالم
چو توهستی نخواهم هیچ مالم
کنون دارم ترا از هر دو عالم
بتو شادانم اینجاگاه و خرّم
همه بر مال و سیم و زر چنین زار
شده غرقه فتاده اندر این بار
من از بهر تو ای دلدار و ای جان
سوی دریا شدم دریاب و میدان
که بابا جز تو چیزی میندارد
ولی اینجا نمود جمله دارد
من اندر بحر میبینم جمالت
درون بحر میبینم جلالت
همه از تو بمن پیدا نمود است
ز تو دارم که این دریا نمودست
پدر بی روی تو عالم نخواهم
بجز دیدار تو این دم نخواهم
من اندر عشق رویت بیقرارم
که از سودای تو حیران و زارم
ز مادر دورت افکندم بر خویش
ترا دانم بعالم دلبر خویش
چرا از باب خود می بازگردی
کنون شاید که صاحب رازگردی
سفر کن ای پسر مشتاب از من
نمود جزو کل دریاب از من
چو هر دو باهمیم و نی جدائیم
ز دید یکدگر ما پادشائیم
نهد گر جان بابا در دل و جان
در این بحر حقیقت رازها دان
سفرکن جان بابا تا توانی
نظر میدار ایّام جوانی
سفر کن جان بابا سوی دریا
ولی اینجای باش از عشق شیدا
سفر کن با پدر چندی دگر تو
که همچون من شوی جان پدر تو
که جوهر اندر این دریاست بی مر
بدست افتد بسی اندر سفر در
ولی در خانه می چیزی نیابی
اگرچه چند هر سویی شتابی
کز این معنی او شد جان من شاد
که وقتی در ره چین بود مردی
که در دریا سفر بسیار کردی
قضای حق بُد آن پیر پُر اسرار
مر او را یک پسر چون ماه انوار
بخوبی همچو خورشیدِ منوّر
بزیبائی چو ماهی بود دلبر
دو چشمش همچو نرگس مست و شهلا
قدش چون سرو رعنا روش زیبا
بغایت در لطافت دل ربودی
که چون او در همه عالم نبودی
بزیبائی او دیگر نیاید
چو او دیگر جهان دون نزاید
قضا را با پدر عزم سفر کرد
که همچون باب بود او صاحب درد
ز تقوی او بمعنی پاکرو بود
بمعنی و بصورت حیّ معبود
مر او را آفریده با سعادت
مر او را داده بودش عزّ و قربت
بغایت آن پسر فرمانبرِ دوست
هر آن کو این چنین کردست نیکوست
ز حسّ خویش برخوردار از خود
نمیدانست جز حق نیک یا بد
چو در نزدیکی دریا رسیدند
نظر کردند و دریا را بدیدند
پدرگرچه سفر کرده بسی بود
پسر در صورت و معنی کسی بود
تمامت تاجران آنجا بماندند
ز بهر خویش در غوغا بماندند
شده آنجای سرگردان تمامت
گرفته در برِ دریا قیامت
نبُد کس را فراغ و هیچکس سود
که تا واقف شوند آنجا درس بود
ز ملّاحان یکی آواز در داد
که آیید این زمان کامد عجب باد
که خواهد رفت کشتی تا ممانید
شتابی آورید از کار و آئید
همه بیخود میان بحر و کشتی
همه جستند چون موشان دشتی
ز خوف و ترس دریا میشدندش
بهر جانب همی پنهان شدندش
پدر نیز و پسر آنجای رفتند
درونِ کشتیِ غوغای رفتند
چوکار جملگیشان راست آمد
پسر را از پدر دلخواست آمد
که ای بابا در این دریا چه بینی
در این خوف و بلا چون مینشینی
برو تا باز گردیم این زمان ما
شویمش شاد دل سوی دکان ما
که خوف آمد در این دریا فرا بین
نمود عقل ما را رهنما بین
کجاعاقل در این کشتی نشیند
که عاقل نیز آن دریا نبیند
برو تا بازگردیم از چنین جای
شویم ما فارغ اندر جای و مأوایی
که الهامی مرا آمد در این دم
که بی سرّی نباشد کار عالم
همی گفتند و میشد کشتی از جا
درونِ بحر پر از شور و غوغا
پدر گفت ای پسر طفلی مکن تو
بگو تا چند گوئی این سخن تو
بگو تا چند گوبی اندر این درد
که هم طاقت نیارد نیز هم مرد
من از بهر تماشا آمدستم
میان شور و غوغا آمدستم
پسر گفت ای پدر چون مال داری
چرا عمرت بضایع میگذاری
که این قومند مانند تو غافل
بصد پاره چو تو هستند غافل
کسی کاین سیم و زر دارد فراوان
چرا بر خون خود گردد شتابان
در این کشتی نهد بیعقل این مال
بماند پایمال ازکلّ احوال
چه جای خوف باشد او چگونه
چو کشتی گردد اینجا باژگونه
شود غرقه بیک لحظه در اینجا
نباشد ذرّهٔ اینجا هویدا
پدر گفت ای پسر گفتن چه چیز است
بزرگی جهان مال عزیز است
یکی را سود ده آید پدیدار
در این دریا ز بعد رنج بسیار
بودسود و زبان رفته از پیش
شود اندک ترش از مشتری بیش
همه از بهر زر حیران شدستند
ز بهر مال سرگردان شدستند
چو بعد از مدّتی با خوف دریا
ببیند سود بسیاری ز کالا
همه از بهر سود خود بکارند
در اینجا خواجگان بیشمارند
همه با نعمت و زرها تمامند
ز بهر این به دنیا نیکنامند
پسر گفت ای پدر اکنون تو دانی
چو ایشان کی بیابی نیکنامی
طلب کن نیکنامی بقا تو
چرا در بحر باشی در فنا تو
چو ایشان طالبانند از زر و سیم
فتاده این چنین در خوف و در بیم
ز بهر این جهان ایشان بکارند
ز بهر آخرت تخمی نکارند
مرا کردی تو سرگردان چو ایشان
شدستم ای پدر خوار و پریشان
ندارم راه تا بیرون روم من
پدر گفت ای پسر اکنون تو تن زن
نبایست آمدن چون آمدی تو
سزد گر قول بابا بشنوی تو
دل از جان خود اکنون زود برگیر
مر این پند پدر از جان تو بپذیر
که دنیا جای کس هرگز نباشد
وجود جمله زو عاجز نباشد
که از بهر تفرّج سالها من
بسی دانستهام احوالها من
در این دریا پسر بسیار رفتم
در این کشتی به شب بسیار خفتم
تماشای فراوان دیدهام من
ز درد خویش صاحب دیدهام من
ز جمله فردم و جوهر تو دارم
بجز دیدار تو چیزی ندارم
تو دارم در همه عالم تو دارم
که بی رویت دمی طاقت نیارم
بجز تو من ندارم هیچ مالی
که چون ایشان نمایم پایمالی
ز بهر دیدن تو پایمالم
چو توهستی نخواهم هیچ مالم
کنون دارم ترا از هر دو عالم
بتو شادانم اینجاگاه و خرّم
همه بر مال و سیم و زر چنین زار
شده غرقه فتاده اندر این بار
من از بهر تو ای دلدار و ای جان
سوی دریا شدم دریاب و میدان
که بابا جز تو چیزی میندارد
ولی اینجا نمود جمله دارد
من اندر بحر میبینم جمالت
درون بحر میبینم جلالت
همه از تو بمن پیدا نمود است
ز تو دارم که این دریا نمودست
پدر بی روی تو عالم نخواهم
بجز دیدار تو این دم نخواهم
من اندر عشق رویت بیقرارم
که از سودای تو حیران و زارم
ز مادر دورت افکندم بر خویش
ترا دانم بعالم دلبر خویش
چرا از باب خود می بازگردی
کنون شاید که صاحب رازگردی
سفر کن ای پسر مشتاب از من
نمود جزو کل دریاب از من
چو هر دو باهمیم و نی جدائیم
ز دید یکدگر ما پادشائیم
نهد گر جان بابا در دل و جان
در این بحر حقیقت رازها دان
سفرکن جان بابا تا توانی
نظر میدار ایّام جوانی
سفر کن جان بابا سوی دریا
ولی اینجای باش از عشق شیدا
سفر کن با پدر چندی دگر تو
که همچون من شوی جان پدر تو
که جوهر اندر این دریاست بی مر
بدست افتد بسی اندر سفر در
ولی در خانه می چیزی نیابی
اگرچه چند هر سویی شتابی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
نقل نمودن معجزه حضرت امام رضا علیه السلام و بیان آنکه نسب و نسبت ظاهری با مخالفت، بعد و گرفتاریست ونسبت باطن با ارباب هدایت با موافقت رهائی و رستگاری.
بود در بغداد نیکو مقبلی
سیّد پاکیزه خلقی پر دلی
زاهد و عابد بُد و پرهیزکار
نیک روی و نیک خلق و با وقار
بود نام او ابوالقاسم تمام
سید و هم صالح و هم نیکنام
کرد عزم کوفه او با کاروان
تا که حاصل گرددش مقصود جان
بود در ره بیشهٔ بس هولناک
صد هزاران تن در او رفته بخاک
ناگهی از کاروان پیشی گرفت
راه درویشی و دلریشی گرفت
یک حماری داشت میرباوقار
می شدی گه بر حمار خود سوار
چون بشد یک پاره آن درویش راه
دید یک شیری ستاده پیش راه
پیلتن پر زور و مردم خوار و تند
گشته از هوش هزاران فهم کند
حمله کرد آنشیر و پیش او دوید
از چنان هیبت خر سیّد رمید
جست سیّد بر زمین گفت ای اله
جمله مسکینان عالم را پناه
از چنین محنت جدائی ده مرا
وز بلای بدرهائی ده مرا
زین سخن چون فارغ و آزاد گشت
ناگهان اندر ضمیر او گذشت
آنکه روزی عارفی با او بگفت
شیر را باشد حیا در چشم جفت
هرکه چشم خود بچشم شیر بست
شیر را با او نباشد هیچ دست
هرکه برچشمش بدوزد چشم گرم
هیچکس را می نرنجاند ز شرم
خود چنان نزدیک با آن شیر بود
کز دم آن شیر جانش سیر بود
چشم سید چون بچشم شیر دوخت
سر بزیر افکند شیر و بر فروخت
سر به پیش افکند آن شیر از حیا
چشم بروی بود سیّد زاده را
پس غلام سیّد از پی در رسید
خواجهٔ خود را به پیش شیر دید
نعرهٔ زد گفت ای مخدوم من
میکُشد این شیرت آخر بیسخن
رو بسوی کاروان فریاد کرد
شیر برجست و ورا بر باد کرد
شیر بر دریّد از یکدیگرش
پاره پاره کرد از پا تا سرش
پس فدای جان سیّد شد غلام
این معانی هست در جامع تمام
چون خلاصی یافت از شیر آن زمان
رفت سوی کوفه آن سید روان
چون بکوفه کرد آن سید مقام
جمع گردیدند خویشانش تمام
گشته بودند آگه آن مردم تمام
از حدیث شیر و قتل آن غلام
زین الم گفتند ما بیدل شدیم
چون کبوتر در غمت بسمل شدیم
شکرها کردیم اکنون این زمان
کز بلای شیر ماندی در امان
در میان شان بود پیری خویش او
مرهمی بهر درون ریش او
بود نام نیک او سید علی
عم یحیی بود آن نقد ولی
گفت قول مصطفی نشنیدهاید
این چنین حالت مگر کم دیدهاید
هرکه باشد بیشک از نسل بتول
کی کند زخم سباع او را ملول
ز آنکه بر آل نبی ای دین پرست
هیچ درّنده نخواهد یافت دست
سیّد پاکیزه خلقی پر دلی
زاهد و عابد بُد و پرهیزکار
نیک روی و نیک خلق و با وقار
بود نام او ابوالقاسم تمام
سید و هم صالح و هم نیکنام
کرد عزم کوفه او با کاروان
تا که حاصل گرددش مقصود جان
بود در ره بیشهٔ بس هولناک
صد هزاران تن در او رفته بخاک
ناگهی از کاروان پیشی گرفت
راه درویشی و دلریشی گرفت
یک حماری داشت میرباوقار
می شدی گه بر حمار خود سوار
چون بشد یک پاره آن درویش راه
دید یک شیری ستاده پیش راه
پیلتن پر زور و مردم خوار و تند
گشته از هوش هزاران فهم کند
حمله کرد آنشیر و پیش او دوید
از چنان هیبت خر سیّد رمید
جست سیّد بر زمین گفت ای اله
جمله مسکینان عالم را پناه
از چنین محنت جدائی ده مرا
وز بلای بدرهائی ده مرا
زین سخن چون فارغ و آزاد گشت
ناگهان اندر ضمیر او گذشت
آنکه روزی عارفی با او بگفت
شیر را باشد حیا در چشم جفت
هرکه چشم خود بچشم شیر بست
شیر را با او نباشد هیچ دست
هرکه برچشمش بدوزد چشم گرم
هیچکس را می نرنجاند ز شرم
خود چنان نزدیک با آن شیر بود
کز دم آن شیر جانش سیر بود
چشم سید چون بچشم شیر دوخت
سر بزیر افکند شیر و بر فروخت
سر به پیش افکند آن شیر از حیا
چشم بروی بود سیّد زاده را
پس غلام سیّد از پی در رسید
خواجهٔ خود را به پیش شیر دید
نعرهٔ زد گفت ای مخدوم من
میکُشد این شیرت آخر بیسخن
رو بسوی کاروان فریاد کرد
شیر برجست و ورا بر باد کرد
شیر بر دریّد از یکدیگرش
پاره پاره کرد از پا تا سرش
پس فدای جان سیّد شد غلام
این معانی هست در جامع تمام
چون خلاصی یافت از شیر آن زمان
رفت سوی کوفه آن سید روان
چون بکوفه کرد آن سید مقام
جمع گردیدند خویشانش تمام
گشته بودند آگه آن مردم تمام
از حدیث شیر و قتل آن غلام
زین الم گفتند ما بیدل شدیم
چون کبوتر در غمت بسمل شدیم
شکرها کردیم اکنون این زمان
کز بلای شیر ماندی در امان
در میان شان بود پیری خویش او
مرهمی بهر درون ریش او
بود نام نیک او سید علی
عم یحیی بود آن نقد ولی
گفت قول مصطفی نشنیدهاید
این چنین حالت مگر کم دیدهاید
هرکه باشد بیشک از نسل بتول
کی کند زخم سباع او را ملول
ز آنکه بر آل نبی ای دین پرست
هیچ درّنده نخواهد یافت دست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل احوال آنهائی که بهر چه توجه پذیرند، رنگ آن گیرند و برای صورت میرند
بود دربغداد شیخی نیک رای
خلعت عرفان گرفته از خدای
بود زاهد درورع پیچیده بود
نقطهٔ دیدار معنی دیده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گرچه دایم داشت درخلوت نشست
ناگه او را میل سیری داد دست
اوبگرد شهر اندر سیر بود
بر در یک خانهٔ بنشست زود
خواست شیخ از مردم آن خانه آب
پیشش آمد دختری چون آفتاب
همچو حوران بهشتی تازه روی
جام آبی داشت در کف مشکبوی
آب را بستاند و بروی چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
ای مسلمانان ز روی خوب داد
گشت پیدا ناگه آنجا باب او
شیخ را چون دید گفتش کی نکو
لطف کن در کلبهٔ روشن درآ
تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا
شیخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شیخ از فرزند چون پرسید ازو
خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو
دختری دارم که آورد آب را
او وداعی کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسی
در عبادت نیست مثل او کسی
گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت
گر تو داری ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کنی
خانهٔ خود را بدین روشن کنی
گفت شیخا او ترا خود بنده است
اوبنور معنی تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود
زانکه آن دختر دل ازوی برده بود
بود آن خواجه بسی منعم بدهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانهها از بهر شیخ آباد کرد
شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد
گفت من دارم توّقع از کرم
زود اندازی ز دوشت خرقه هم
پس بپوشی خلعتی خوش با صفا
دوراندازی ز بر این ژنده را
چون شنید این شیخ گفتش مرحبا
رفت درحمّام و پوشید او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولی شیخانه شد
گفت سویم آورید آن خرقه را
زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا
ناگه آوازی شنید او از آلاه
کی بیک دیدن برون رفته ز راه
چون نظر کردی بسوی غیر ما
خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا
گر بیندازی نظر دیگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوی دیگرت
خرقهات بیرون فکندم از برت
گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر
میفرستم زودت از مسجد به دیر
از مقام آشنائی رانمت
پس بدار بینوائی خوانمت
گر نظر اندازی یکبار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هرکه او در غیر حق دارد نظر
او به باغ خلد کی یابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمینه پوش
گر همی خواهی که ایمان باشدت
بهرهای از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پای خویش دار
پس بذکر و فکر او دل برگمار
تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست
تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست
تو نظر در روی درویشان فکن
تا که مقبول نظر گردی چو من
تو نظر داری خود از درّ یتیم
لیک اندازی نظر را تو ز بیم
بیم را بگذار و دل برکن زشرّ
تا شوی در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن برگشا این را بدان
پاکبازان را نباشد بیم جان
مست جانان را نباشد بیم جان
من نظر بازم بسوی یار خویش
زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش
هرنظر را بینش دیگر بود
هر دلی را دانش دیگر بود
هرکسی را در نظر نوری دهند
گر بهشتی شد باو حوری دهند
هرکه حق جوید بیابد دوست را
غیر این معنی نباشد پیش ما
رو تو بین حق را بچشم سرعیان
تا شود روشن بتو سرّ نهان
رو تو حق بین باش و با حق گوی راز
همچو شمعی باش پیشش درگداز
دیدهٔ خود را تو در معنی گشا
تا شوی در معنی ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
و از زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقیقت تو بباز
تا شود باب ولایت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نیفتی همچو نادانان بدام
دام نادانان تصرّف در جهان
این به پیش جمله دانایان عیان
رو گذر کن تو ازین دام بلا
تا شوی پاک و لطیف و با صفا
هرکه ازدام بلا پرهیز کرد
او قلم را بهر مظهر تیز کرد
او نوشت این مظهرم را بهر خود
تا بگیرد در ولایت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم یار ما چو روی او نکوست
جوهر انسان رخ نیکو بود
هرکه نیکو روست انسان او بود
روی نیکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معنی دوری خلقان بود
هرکه جست از مردمان انسان بود
دوری خلقان ترا واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان ببینی دوست را
همچو حبّه دور گردان پوست را
تو به دانایان قرین شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پیش دانا علم باشد صد هزار
پیش نادان جهل باشد بیشمار
پیش دانا علم معنی خواندهام
بر دو عالم اسب دولت راندهام
من ز دانایان معنی بهرهمند
من به فتراک معانی در کمند
من ز دانا نور معنی دیدهام
گل ز بستان معانی چیدهام
پیش دانایم کتاب دید او
پیش دانایم همه توحید او
پیش دانا علم پنهان خواندهام
علم صورت پیش نادان ماندهام
پیش دانا نیک باشد قهر او
پیش دانا شهد باشد زهر او
پیش دانا در نظر باشد هم او
پیش نادان مختصر باشد هم او
پیش دانا خود نظر بر او کنم
پیش نادان خود حذر از او کنم
پیش دانا معنی قرآن عیان
پیش نادان معنی قرآن نهان
پیش دانا صورت دلدار ماست
پیش نادان خود همه انکار ماست
پیش دانا عزّت و شاهی بود
پیش نادان جمله گمراهی بود
پیش دانا علم فقر است و فنا
پیش نادان جمله مکر است و دغا
پیش دانا گر روی انسان شوی
پیش نادان مردهٔ بیجان شوی
پیش دانا عشق رهبر آمده
پیش نادان عقل پی برآمده
پیش دانا صورت دنیا هبا
پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا
پیش دانا قوت روح از ذکر حی
پیش نادان نام آن کاووس کی
پیش دانا خود شراب از عشق نوش
پیش نادان روی خود در فسق پوش
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا سر بنه تا سر شوی
پیش نادان چند بر منبر شوی
پیش دانا علم بهتر آمده
پیش نادان جهل سرور آمده
پیش دانا صورت زیبا نکوست
پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا علم سبحانی بود
پیش نادان ظلم سلطانی بود
پیش دانا عدل و انصاف کرم
پیش نادان بخل باشد محترم
پیش دانا دین حق باشد تمام
پیش نادان خود نباشد جز ظلام
پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر
پیش نادان رو تو بردارش بقهر
پیش دانا جوهر ذات آمده
پیش نادان شعر و ابیات آمده
هرکه مظهر را بخواند در بلا
آن بلا گردد به پیش او هبا
هرکه دارد مظهرم همراه خود
اوشود منعم زجود شاه خود
هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر
جوهر و مظهر بجوید در بدر
چون بیابد باب جنّت یافته
معنی قرآن بعصمت یافته
معنی قرآن احادیث نبی
جملگی ثبت است دروی بس جلی
پیش دانا مرتضی باشد امام
پیش نادانان چگویم والسّلام
پیش دانا او امام راستی
پیش نادان دون نوخواستی
پیش دانا مرتضا ایمان بود
پیش نادان غیر او آنسان بود
پیش دانا صورت و معنی ازوست
پیش نادان حیرت این گفتگوست
پیش دانا خرقه مستی بود
پیش نادان دیدن هستی بود
راهبر در راه احمد مرتضی است
غیر او رهبر نمیدانم کجاست
گر توداری غیر این ره بیرهی
همچو حیوان اوفتاده در چهی
جمله یاران دیدهاند این راه را
خواندهاند ایشان کلام الله را
تا کلام الله را دانستهایم
معنی آن را بجان پیوستهایم
گر تو غیر از وی بگیری رهبری
در جهان باشی تو کمتر از خری
گر همی خواهی که معنی دان شوی
در معانی جامع قرآن شوی
رو براه حیدر کرّار تو
تا شوی از عمر برخوردار تو
رو براه مرتضی کو رهنماست
در معانی مظهر نور خداست
او بحکم حق ترا باشد ولی
گر ندانستی تو بیشک جاهلی
او تمام اولیا را سر بود
او بشهر علم احمد در بود
خود از او اسرار گشته آشکار
خود از او عطّار گشته راز دار
خود ازو عطّار این اسرار یافت
خود ازو عطّار این گفتار یافت
خود ازو عطّار گشته سربلند
خود ازو عطّار صید این کمند
خود ورا عطّار مدّاح آمده
او درین کشتی چو ملّاح آمده
ای ترا عطّار سلطان خوانده
در معانی تاج ایمان خوانده
ای ترا عطّار مظهر خوانده
در معانی سرّجوهر خوانده
ای تو را عطّار دیده در یقین
ای ترا عطّار خوانده علم دین
ای ترا عطّار جان بازآمده
در حقیقت صاحب راز آمده
ای ترا عطّار منصور دوم
گشته در جویائی ذات تو گم
ای ترا عطّار جویا آمده
از عدم بهر تو پیدا آمده
تا بگوید آنچه او نشنیده است
تا بگوید آنچه در دین دیده است
تا بگوید آنچه از حق آمده است
در معانی عین مطلق آمده است
تا نماید راه حق را از عیان
تا دهد او سوی معنی ها نشان
خود ترا عطّار در توحید دید
از تو او اسرار معنیها شنید
تا نماید راه احمد را بخلق
او برد زنّار ما را زیر دلق
او درآرد روح و معنی را بجان
او دمد صور حیات جاودان
آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ
ره که او رفته است تو کی رفتهٔ
سالک واصل که باشد یار او
هر دو عالم نقطهٔ پرگار او
یار معنیّش محمد آمده
غیر شرع او همه رد آمده
خود زآدم تا بایندم مثل او
من ندیدم سالکی در گفتگو
گفت این مظهر که تا واقف شوی
بر طریق راستان منصف شوی
هرکه او منصف بود شرع آن اوست
علم معنی نامهٔ دیوان اوست
در طریقت خواندهام آن نامه را
در حقیقت راندهام آن خامه را
خود حقیقت سرّ درویشان بود
خود طریقت شیوهٔ ایشان بود
رو بکن بر شاه درویشان سلام
تا بگیرد علم معنیات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نورایمان را ز حق درخواست کن
نور ایمان روی اودیدن بود
صدق ایمان کوی او رفتن بود
چون نداری صدق ایمان نیستت
خود طریق شاه مردان نیستت
از جهان آزاد و فردند ای پسر
دستشان باشد بمعنی در کمر
چون نیابی پیش مقبولان قبول
چند گردی گرد هر دربوالفضول
گرد درها خود همی گردی چو سگ
تا بگیری لقمهٔ نانی به تک
خود زبهر دانشت این سیر نیست
اصل معنیّت یقین برخیر نیست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبی و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذری
یا ز اوقاتی ته نانی خوری
بهر این مردود گشتی ای فقیه
اسم تو در ملک عقبی شد سفیه
ای ز بهر لقمهای بیجان شده
در تمام عمر سرگردان شده
ای ز بهر لقمهای سر باخته
بهر دنیا دین خود در باخته
ناتوانی کو بدنیا دل نهاد
دنیی وعقبیّ خود بر باد داد
خویش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابیات من گر واقفی
عاقبت را کن نظر گر عارفی
شرم از حق دار ای رسوای دین
تا بکی باشی چو گربه در کمین
شرم دار از فشّ و دستار بزرگ
در جهان تا کی دوی مانند گرگ
گشتهای مانند گرگان پنجه زن
تا خوری مرداری ای پرورده تن
چند بهر خانهٔ تن در جهان
زار گردی گه به این و گه به آن
سودی کی باشد ترا زین ای پسر
عاقبت ازخانه گیری راه در
خود از آن در سوی گورستان روی
بیشکی درگور بی ایمان روی
هرکه او در گور بی ایمان رود
بی شکی او در وادی شیطان رود
جای شیطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقرّ باشد بدان
هر که این قول صوابم بشنود
یا باین اسرار نیکو بگرود
او ز شیطان و جهنّم فارغ است
زندهٔ باشد که از غم فارغ است
او وجود خویش را احیاء دهد
خویش را بر تخت جنّت جا دهد
او بشرع مصطفی کامل شود
او بنور اولیا قابل شود
او بفرقان معانی سر شود
او ز اکسیر ولی چون زر شود
او درآید در طریق انبیا
راه بین گردد بنور اولیا
در طریق اولیا او رهرو است
راه تقلیدی به پیشش یک جواست
راه تقلیدی به پیش شیخ مان
تو براه عارفان رو در امان
شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است
از قدم تا فرق سرگین گشته است
شیخ ظاهربین که چَهها ساخته
جمله خلقان رادر آن انداخته
شیخ صورت بین که او اندر جهان
ساخته ویران هزاران خانمان
خویش را در زهد داند کاملی
تا بدام او در افتد جاهلی
حیله و مکر و دغا در شأن اوست
جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست
رو اگر مردی تو ترک این بکن
غیر اینم نیست در معنی سخن
خلعت عرفان گرفته از خدای
بود زاهد درورع پیچیده بود
نقطهٔ دیدار معنی دیده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گرچه دایم داشت درخلوت نشست
ناگه او را میل سیری داد دست
اوبگرد شهر اندر سیر بود
بر در یک خانهٔ بنشست زود
خواست شیخ از مردم آن خانه آب
پیشش آمد دختری چون آفتاب
همچو حوران بهشتی تازه روی
جام آبی داشت در کف مشکبوی
آب را بستاند و بروی چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
ای مسلمانان ز روی خوب داد
گشت پیدا ناگه آنجا باب او
شیخ را چون دید گفتش کی نکو
لطف کن در کلبهٔ روشن درآ
تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا
شیخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شیخ از فرزند چون پرسید ازو
خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو
دختری دارم که آورد آب را
او وداعی کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسی
در عبادت نیست مثل او کسی
گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت
گر تو داری ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کنی
خانهٔ خود را بدین روشن کنی
گفت شیخا او ترا خود بنده است
اوبنور معنی تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود
زانکه آن دختر دل ازوی برده بود
بود آن خواجه بسی منعم بدهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانهها از بهر شیخ آباد کرد
شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد
گفت من دارم توّقع از کرم
زود اندازی ز دوشت خرقه هم
پس بپوشی خلعتی خوش با صفا
دوراندازی ز بر این ژنده را
چون شنید این شیخ گفتش مرحبا
رفت درحمّام و پوشید او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولی شیخانه شد
گفت سویم آورید آن خرقه را
زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا
ناگه آوازی شنید او از آلاه
کی بیک دیدن برون رفته ز راه
چون نظر کردی بسوی غیر ما
خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا
گر بیندازی نظر دیگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوی دیگرت
خرقهات بیرون فکندم از برت
گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر
میفرستم زودت از مسجد به دیر
از مقام آشنائی رانمت
پس بدار بینوائی خوانمت
گر نظر اندازی یکبار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هرکه او در غیر حق دارد نظر
او به باغ خلد کی یابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمینه پوش
گر همی خواهی که ایمان باشدت
بهرهای از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پای خویش دار
پس بذکر و فکر او دل برگمار
تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست
تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست
تو نظر در روی درویشان فکن
تا که مقبول نظر گردی چو من
تو نظر داری خود از درّ یتیم
لیک اندازی نظر را تو ز بیم
بیم را بگذار و دل برکن زشرّ
تا شوی در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن برگشا این را بدان
پاکبازان را نباشد بیم جان
مست جانان را نباشد بیم جان
من نظر بازم بسوی یار خویش
زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش
هرنظر را بینش دیگر بود
هر دلی را دانش دیگر بود
هرکسی را در نظر نوری دهند
گر بهشتی شد باو حوری دهند
هرکه حق جوید بیابد دوست را
غیر این معنی نباشد پیش ما
رو تو بین حق را بچشم سرعیان
تا شود روشن بتو سرّ نهان
رو تو حق بین باش و با حق گوی راز
همچو شمعی باش پیشش درگداز
دیدهٔ خود را تو در معنی گشا
تا شوی در معنی ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
و از زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقیقت تو بباز
تا شود باب ولایت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نیفتی همچو نادانان بدام
دام نادانان تصرّف در جهان
این به پیش جمله دانایان عیان
رو گذر کن تو ازین دام بلا
تا شوی پاک و لطیف و با صفا
هرکه ازدام بلا پرهیز کرد
او قلم را بهر مظهر تیز کرد
او نوشت این مظهرم را بهر خود
تا بگیرد در ولایت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم یار ما چو روی او نکوست
جوهر انسان رخ نیکو بود
هرکه نیکو روست انسان او بود
روی نیکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معنی دوری خلقان بود
هرکه جست از مردمان انسان بود
دوری خلقان ترا واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان ببینی دوست را
همچو حبّه دور گردان پوست را
تو به دانایان قرین شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پیش دانا علم باشد صد هزار
پیش نادان جهل باشد بیشمار
پیش دانا علم معنی خواندهام
بر دو عالم اسب دولت راندهام
من ز دانایان معنی بهرهمند
من به فتراک معانی در کمند
من ز دانا نور معنی دیدهام
گل ز بستان معانی چیدهام
پیش دانایم کتاب دید او
پیش دانایم همه توحید او
پیش دانا علم پنهان خواندهام
علم صورت پیش نادان ماندهام
پیش دانا نیک باشد قهر او
پیش دانا شهد باشد زهر او
پیش دانا در نظر باشد هم او
پیش نادان مختصر باشد هم او
پیش دانا خود نظر بر او کنم
پیش نادان خود حذر از او کنم
پیش دانا معنی قرآن عیان
پیش نادان معنی قرآن نهان
پیش دانا صورت دلدار ماست
پیش نادان خود همه انکار ماست
پیش دانا عزّت و شاهی بود
پیش نادان جمله گمراهی بود
پیش دانا علم فقر است و فنا
پیش نادان جمله مکر است و دغا
پیش دانا گر روی انسان شوی
پیش نادان مردهٔ بیجان شوی
پیش دانا عشق رهبر آمده
پیش نادان عقل پی برآمده
پیش دانا صورت دنیا هبا
پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا
پیش دانا قوت روح از ذکر حی
پیش نادان نام آن کاووس کی
پیش دانا خود شراب از عشق نوش
پیش نادان روی خود در فسق پوش
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا سر بنه تا سر شوی
پیش نادان چند بر منبر شوی
پیش دانا علم بهتر آمده
پیش نادان جهل سرور آمده
پیش دانا صورت زیبا نکوست
پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا علم سبحانی بود
پیش نادان ظلم سلطانی بود
پیش دانا عدل و انصاف کرم
پیش نادان بخل باشد محترم
پیش دانا دین حق باشد تمام
پیش نادان خود نباشد جز ظلام
پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر
پیش نادان رو تو بردارش بقهر
پیش دانا جوهر ذات آمده
پیش نادان شعر و ابیات آمده
هرکه مظهر را بخواند در بلا
آن بلا گردد به پیش او هبا
هرکه دارد مظهرم همراه خود
اوشود منعم زجود شاه خود
هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر
جوهر و مظهر بجوید در بدر
چون بیابد باب جنّت یافته
معنی قرآن بعصمت یافته
معنی قرآن احادیث نبی
جملگی ثبت است دروی بس جلی
پیش دانا مرتضی باشد امام
پیش نادانان چگویم والسّلام
پیش دانا او امام راستی
پیش نادان دون نوخواستی
پیش دانا مرتضا ایمان بود
پیش نادان غیر او آنسان بود
پیش دانا صورت و معنی ازوست
پیش نادان حیرت این گفتگوست
پیش دانا خرقه مستی بود
پیش نادان دیدن هستی بود
راهبر در راه احمد مرتضی است
غیر او رهبر نمیدانم کجاست
گر توداری غیر این ره بیرهی
همچو حیوان اوفتاده در چهی
جمله یاران دیدهاند این راه را
خواندهاند ایشان کلام الله را
تا کلام الله را دانستهایم
معنی آن را بجان پیوستهایم
گر تو غیر از وی بگیری رهبری
در جهان باشی تو کمتر از خری
گر همی خواهی که معنی دان شوی
در معانی جامع قرآن شوی
رو براه حیدر کرّار تو
تا شوی از عمر برخوردار تو
رو براه مرتضی کو رهنماست
در معانی مظهر نور خداست
او بحکم حق ترا باشد ولی
گر ندانستی تو بیشک جاهلی
او تمام اولیا را سر بود
او بشهر علم احمد در بود
خود از او اسرار گشته آشکار
خود از او عطّار گشته راز دار
خود ازو عطّار این اسرار یافت
خود ازو عطّار این گفتار یافت
خود ازو عطّار گشته سربلند
خود ازو عطّار صید این کمند
خود ورا عطّار مدّاح آمده
او درین کشتی چو ملّاح آمده
ای ترا عطّار سلطان خوانده
در معانی تاج ایمان خوانده
ای ترا عطّار مظهر خوانده
در معانی سرّجوهر خوانده
ای تو را عطّار دیده در یقین
ای ترا عطّار خوانده علم دین
ای ترا عطّار جان بازآمده
در حقیقت صاحب راز آمده
ای ترا عطّار منصور دوم
گشته در جویائی ذات تو گم
ای ترا عطّار جویا آمده
از عدم بهر تو پیدا آمده
تا بگوید آنچه او نشنیده است
تا بگوید آنچه در دین دیده است
تا بگوید آنچه از حق آمده است
در معانی عین مطلق آمده است
تا نماید راه حق را از عیان
تا دهد او سوی معنی ها نشان
خود ترا عطّار در توحید دید
از تو او اسرار معنیها شنید
تا نماید راه احمد را بخلق
او برد زنّار ما را زیر دلق
او درآرد روح و معنی را بجان
او دمد صور حیات جاودان
آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ
ره که او رفته است تو کی رفتهٔ
سالک واصل که باشد یار او
هر دو عالم نقطهٔ پرگار او
یار معنیّش محمد آمده
غیر شرع او همه رد آمده
خود زآدم تا بایندم مثل او
من ندیدم سالکی در گفتگو
گفت این مظهر که تا واقف شوی
بر طریق راستان منصف شوی
هرکه او منصف بود شرع آن اوست
علم معنی نامهٔ دیوان اوست
در طریقت خواندهام آن نامه را
در حقیقت راندهام آن خامه را
خود حقیقت سرّ درویشان بود
خود طریقت شیوهٔ ایشان بود
رو بکن بر شاه درویشان سلام
تا بگیرد علم معنیات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نورایمان را ز حق درخواست کن
نور ایمان روی اودیدن بود
صدق ایمان کوی او رفتن بود
چون نداری صدق ایمان نیستت
خود طریق شاه مردان نیستت
از جهان آزاد و فردند ای پسر
دستشان باشد بمعنی در کمر
چون نیابی پیش مقبولان قبول
چند گردی گرد هر دربوالفضول
گرد درها خود همی گردی چو سگ
تا بگیری لقمهٔ نانی به تک
خود زبهر دانشت این سیر نیست
اصل معنیّت یقین برخیر نیست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبی و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذری
یا ز اوقاتی ته نانی خوری
بهر این مردود گشتی ای فقیه
اسم تو در ملک عقبی شد سفیه
ای ز بهر لقمهای بیجان شده
در تمام عمر سرگردان شده
ای ز بهر لقمهای سر باخته
بهر دنیا دین خود در باخته
ناتوانی کو بدنیا دل نهاد
دنیی وعقبیّ خود بر باد داد
خویش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابیات من گر واقفی
عاقبت را کن نظر گر عارفی
شرم از حق دار ای رسوای دین
تا بکی باشی چو گربه در کمین
شرم دار از فشّ و دستار بزرگ
در جهان تا کی دوی مانند گرگ
گشتهای مانند گرگان پنجه زن
تا خوری مرداری ای پرورده تن
چند بهر خانهٔ تن در جهان
زار گردی گه به این و گه به آن
سودی کی باشد ترا زین ای پسر
عاقبت ازخانه گیری راه در
خود از آن در سوی گورستان روی
بیشکی درگور بی ایمان روی
هرکه او در گور بی ایمان رود
بی شکی او در وادی شیطان رود
جای شیطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقرّ باشد بدان
هر که این قول صوابم بشنود
یا باین اسرار نیکو بگرود
او ز شیطان و جهنّم فارغ است
زندهٔ باشد که از غم فارغ است
او وجود خویش را احیاء دهد
خویش را بر تخت جنّت جا دهد
او بشرع مصطفی کامل شود
او بنور اولیا قابل شود
او بفرقان معانی سر شود
او ز اکسیر ولی چون زر شود
او درآید در طریق انبیا
راه بین گردد بنور اولیا
در طریق اولیا او رهرو است
راه تقلیدی به پیشش یک جواست
راه تقلیدی به پیش شیخ مان
تو براه عارفان رو در امان
شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است
از قدم تا فرق سرگین گشته است
شیخ ظاهربین که چَهها ساخته
جمله خلقان رادر آن انداخته
شیخ صورت بین که او اندر جهان
ساخته ویران هزاران خانمان
خویش را در زهد داند کاملی
تا بدام او در افتد جاهلی
حیله و مکر و دغا در شأن اوست
جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست
رو اگر مردی تو ترک این بکن
غیر اینم نیست در معنی سخن
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
پیش ذوالقرنین شد مردی دژم
سیم خواست از شاه عالم یک درم
شاه کان بشنود گفت ای بی خبر
از چو من شاهی که خواهد این قدر
گفت پس شهری ده و گنجی مرا
تا براید کار بی رنجی مرا
گفت چندینی بشاه چین دهند
تو که باشی تا ترا چندین دهند
سالک سرگشته چون اینجا رسید
رخت همت هرچه بد اینجا کشید
روی از پس رفتنش ممکن نبود
ور ز پس میرفت دل ساکن نبود
ره بپیشان بردنش امکان نداشت
زانکه هیچ این ره سروپایان نداشت
دید عالم عالم از خون موج زن
گاه عرش و گاه گردون موج زن
صد هزاران عالم پر شور بود
جای زاری بد نه جای زور بود
لاجرم انبان زاری برگرفت
در بدر بی زور زاری درگرفت
خویشتن را رسته دید اول ز بند
لاجرم بر شد برین دود بلند
پر شد از پندار وسودا در گرفت
زان بدین زودی ز بالا درگرفت
اول آغازی نهاد از جبرئیل
صدقه میجست او چو ابناء السبیل
در بدر میرفت تا پایان کار
بشنو اکنون قصه از پیشان کار
سیم خواست از شاه عالم یک درم
شاه کان بشنود گفت ای بی خبر
از چو من شاهی که خواهد این قدر
گفت پس شهری ده و گنجی مرا
تا براید کار بی رنجی مرا
گفت چندینی بشاه چین دهند
تو که باشی تا ترا چندین دهند
سالک سرگشته چون اینجا رسید
رخت همت هرچه بد اینجا کشید
روی از پس رفتنش ممکن نبود
ور ز پس میرفت دل ساکن نبود
ره بپیشان بردنش امکان نداشت
زانکه هیچ این ره سروپایان نداشت
دید عالم عالم از خون موج زن
گاه عرش و گاه گردون موج زن
صد هزاران عالم پر شور بود
جای زاری بد نه جای زور بود
لاجرم انبان زاری برگرفت
در بدر بی زور زاری درگرفت
خویشتن را رسته دید اول ز بند
لاجرم بر شد برین دود بلند
پر شد از پندار وسودا در گرفت
زان بدین زودی ز بالا درگرفت
اول آغازی نهاد از جبرئیل
صدقه میجست او چو ابناء السبیل
در بدر میرفت تا پایان کار
بشنو اکنون قصه از پیشان کار
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
مار افسایی یکی حربه بدست
کرده بد بر مار سوراخی نشست
هر زمان میساخت معجونی دگر
هر نفس میخواند افسونی دگر
ناگهی عیسی برانجا درگذشت
مار آمد پیش او در سر گذشت
گفت ای روح اللّه ای شمع انام
هست سیصد سال عمر من تمام
مرد سی ساله مرا افسون کند
تا زسوراخم مگر بیرون کند
رفت عیسی عاقبت زانجایگاه
چوندگر باره فرود آمد براه
مرد را گفتا چه کردی کار را
گفت اندر سله کردم مار را
شد سر آن سله عیسی برگرفت
چون بدید او را سخن از سرگرفت
گفت ای مار از چه طاعت داشتی
خاصه چندانی شجاعت داشتی
آن همه دعوی که کردی از نخست
از چه افتادی چنین در دام سست
گفت من نفریفتم ز افسون او
میتوانستم که ریزم خون او
لیک چون بسیار حق را نام برد
نام حق خوش خوش مرا در دام برد
چون بنام حق شدم در دام او
صد چو جان من فدای نام او
وصل همچون آتشی جان سوزدت
یاد باید تا جهان افروزدت
کرده بد بر مار سوراخی نشست
هر زمان میساخت معجونی دگر
هر نفس میخواند افسونی دگر
ناگهی عیسی برانجا درگذشت
مار آمد پیش او در سر گذشت
گفت ای روح اللّه ای شمع انام
هست سیصد سال عمر من تمام
مرد سی ساله مرا افسون کند
تا زسوراخم مگر بیرون کند
رفت عیسی عاقبت زانجایگاه
چوندگر باره فرود آمد براه
مرد را گفتا چه کردی کار را
گفت اندر سله کردم مار را
شد سر آن سله عیسی برگرفت
چون بدید او را سخن از سرگرفت
گفت ای مار از چه طاعت داشتی
خاصه چندانی شجاعت داشتی
آن همه دعوی که کردی از نخست
از چه افتادی چنین در دام سست
گفت من نفریفتم ز افسون او
میتوانستم که ریزم خون او
لیک چون بسیار حق را نام برد
نام حق خوش خوش مرا در دام برد
چون بنام حق شدم در دام او
صد چو جان من فدای نام او
وصل همچون آتشی جان سوزدت
یاد باید تا جهان افروزدت
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
پیره زالی برد پیش بوسعید
کودکی را تا بود او را مرید
آن جوان در کار مرد آمد ولیک
زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک
برگ بی برگی و بی خویشی نداشت
طاقت خواری و درویشی نداشت
خاست مرد و شیخ را گفت این زمان
صوفیم ناکرده کردی ناتوان
خواستم تا صوفئی گردانیم
همچو خویش از خویشتن برهانیم
تو مرا در دام مرگ انداختی
کار من جمله ز برگ انداختی
گفت چون صوفی نشاند بوسعید
صوفی او چون تو باشد ای مرید
لیک چون صوفی نشاند کردگار
لاجرم چون بوسعید آید بکار
هرچه آن از من رود چون من بود
دوست از من گر رود دشمن بود
راست ناید صوفئی هرگز بکسب
خر کجاگردد بجد و جهد اسب
لیک اگر دولت رسد ازجای خویش
یک خر عیسی بود صد اسب بیش
جد وجهدت را چو رای دیگرست
صوفئی کردن ز جای دیگرست
جد وجهدت بی ثوابی کی بود
لیک گنجشگی عقابی کی بود
گر همه عالم ثواب تو بود
تا تو باشی تو عذاب تو بود
صوفئی سنگیست مبهوت آمده
سنگ رفته لعل و یاقوت آمده
تا بذات اندر تبدل نبودت
جزو باشی ذات تو کل نبودت
در حقیقت گرچه توکل آمدی
لیک این ساعت همه ذل آمدی
گر شود ذل تودر کل ناپدید
تو بکلی کل شوی ذل ناپدید
ور بماند ذرهٔ از ذل تو
پس بود آن ذره ذلت غل تو
هست صوفی ذل در کل باخته
ذل و کل در کل کل انداخته
کل کل در کل کلات آمده
بی صفت بی فعل و بی ذات آمده
پای ناگاهی فرو رفتن بگنج
پیشهٔ نبود که آموزی برنج
هست صوفی مرد بی رنج آمده
پای او ناگاه در گنج آمده
صوفئی باید ترا اندیشه کن
تا که دانی گنج یابی پیشه کن
لیک جد و جهد میباید ترا
تادر این گنج بگشاید ترا
زانکه در راهی که سلطانان گنج
گنجها دیدند بی رنج و برنج
صد نشان دادند ازان ره پیش تو
تا بجنبد نفس کافر کیش تو
سر بدان راه آور و مردانه وار
گنج میجو با دلی پرانتظار
زانکه در راهی که گنج آنجا نهند
هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند
گر تو در راهی دگر پویندهٔ
گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ
در رهی رو کان نشانت دادهاند
جهد کن تا سر بدانت دادهاند
جهد میکن روز و شب در کوی رنج
بو که ناگاهی ببینی روی گنج
هان و هان گر گنج دین بینی تو مست
ظن مبر کز جهد تو آمد بدست
زانکه آنجا جهد را مقدار نیست
گنج را جز گنج کس بر کار نیست
هرکرا بنمود آن محض عطاست
وانکه را ننمود از حکم قضاست
کودکی را تا بود او را مرید
آن جوان در کار مرد آمد ولیک
زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک
برگ بی برگی و بی خویشی نداشت
طاقت خواری و درویشی نداشت
خاست مرد و شیخ را گفت این زمان
صوفیم ناکرده کردی ناتوان
خواستم تا صوفئی گردانیم
همچو خویش از خویشتن برهانیم
تو مرا در دام مرگ انداختی
کار من جمله ز برگ انداختی
گفت چون صوفی نشاند بوسعید
صوفی او چون تو باشد ای مرید
لیک چون صوفی نشاند کردگار
لاجرم چون بوسعید آید بکار
هرچه آن از من رود چون من بود
دوست از من گر رود دشمن بود
راست ناید صوفئی هرگز بکسب
خر کجاگردد بجد و جهد اسب
لیک اگر دولت رسد ازجای خویش
یک خر عیسی بود صد اسب بیش
جد وجهدت را چو رای دیگرست
صوفئی کردن ز جای دیگرست
جد وجهدت بی ثوابی کی بود
لیک گنجشگی عقابی کی بود
گر همه عالم ثواب تو بود
تا تو باشی تو عذاب تو بود
صوفئی سنگیست مبهوت آمده
سنگ رفته لعل و یاقوت آمده
تا بذات اندر تبدل نبودت
جزو باشی ذات تو کل نبودت
در حقیقت گرچه توکل آمدی
لیک این ساعت همه ذل آمدی
گر شود ذل تودر کل ناپدید
تو بکلی کل شوی ذل ناپدید
ور بماند ذرهٔ از ذل تو
پس بود آن ذره ذلت غل تو
هست صوفی ذل در کل باخته
ذل و کل در کل کل انداخته
کل کل در کل کلات آمده
بی صفت بی فعل و بی ذات آمده
پای ناگاهی فرو رفتن بگنج
پیشهٔ نبود که آموزی برنج
هست صوفی مرد بی رنج آمده
پای او ناگاه در گنج آمده
صوفئی باید ترا اندیشه کن
تا که دانی گنج یابی پیشه کن
لیک جد و جهد میباید ترا
تادر این گنج بگشاید ترا
زانکه در راهی که سلطانان گنج
گنجها دیدند بی رنج و برنج
صد نشان دادند ازان ره پیش تو
تا بجنبد نفس کافر کیش تو
سر بدان راه آور و مردانه وار
گنج میجو با دلی پرانتظار
زانکه در راهی که گنج آنجا نهند
هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند
گر تو در راهی دگر پویندهٔ
گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ
در رهی رو کان نشانت دادهاند
جهد کن تا سر بدانت دادهاند
جهد میکن روز و شب در کوی رنج
بو که ناگاهی ببینی روی گنج
هان و هان گر گنج دین بینی تو مست
ظن مبر کز جهد تو آمد بدست
زانکه آنجا جهد را مقدار نیست
گنج را جز گنج کس بر کار نیست
هرکرا بنمود آن محض عطاست
وانکه را ننمود از حکم قضاست
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
گفت چون تابوت موسی بر شتاب
دید فرعونش که میآورد آب
چارصد زیبا کنیزک همچو ماه
ایستاده بود پیش او براه
گفت با آن دلبران دلنواز
هرکه آن تابوتم آرد پیش باز
من ز ملک خویش آزادش کنم
بی غمش گردانم و شادش کنم
چارصد دلبر بیک ره تاختند
خویش را در پیش آب انداختند
گرچه رفتند آن همه یک دلنواز
شد بسبقت پیش آن تابوت باز
برگرفت از آب و در پیشش نهاد
پیش فرعون جفا کیشش نهاد
لاجرم فرعون عزم داد کرد
چارصد مه روی را آزد کرد
سائلی گفتا که ای عهدت درست
گفته بودی هرکه تابوت از نخست
پیشم آرد باز دلشادش کنم
خلعتش در پوشم آزادش کنم
کارچون زان یک کنیزک گشت راست
چارصد را دادن آزادی چراست
گفت اگرچه جمله درنایافتند
نه ببوی یافتن بشتافتند
جمله را چون بود امید یافتن
بر همه باید چو شمعی تافتن
گر یکی زان جمله ماندی ناامید
شب شدی بر چشم او روز سپید
لاجرم گردن گشادم جمله را
خط آزادی بدادم جمله را
آن لعین گر رحمتی در سینه داشت
زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت
خلق عالم آشکارا و نهان
جمله خواهانند حق رادر جهان
جمله او را خواستند او مینخواست
تا نخواهد او نیاید کار راست
بادلی پر مهر فرعون لعین
خواست از جان قرب رب العالمین
لیک چون حق مینخواست او را چه سود
کانچه بودش آرزو او را نبود
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت
دید فرعونش که میآورد آب
چارصد زیبا کنیزک همچو ماه
ایستاده بود پیش او براه
گفت با آن دلبران دلنواز
هرکه آن تابوتم آرد پیش باز
من ز ملک خویش آزادش کنم
بی غمش گردانم و شادش کنم
چارصد دلبر بیک ره تاختند
خویش را در پیش آب انداختند
گرچه رفتند آن همه یک دلنواز
شد بسبقت پیش آن تابوت باز
برگرفت از آب و در پیشش نهاد
پیش فرعون جفا کیشش نهاد
لاجرم فرعون عزم داد کرد
چارصد مه روی را آزد کرد
سائلی گفتا که ای عهدت درست
گفته بودی هرکه تابوت از نخست
پیشم آرد باز دلشادش کنم
خلعتش در پوشم آزادش کنم
کارچون زان یک کنیزک گشت راست
چارصد را دادن آزادی چراست
گفت اگرچه جمله درنایافتند
نه ببوی یافتن بشتافتند
جمله را چون بود امید یافتن
بر همه باید چو شمعی تافتن
گر یکی زان جمله ماندی ناامید
شب شدی بر چشم او روز سپید
لاجرم گردن گشادم جمله را
خط آزادی بدادم جمله را
آن لعین گر رحمتی در سینه داشت
زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت
خلق عالم آشکارا و نهان
جمله خواهانند حق رادر جهان
جمله او را خواستند او مینخواست
تا نخواهد او نیاید کار راست
بادلی پر مهر فرعون لعین
خواست از جان قرب رب العالمین
لیک چون حق مینخواست او را چه سود
کانچه بودش آرزو او را نبود
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت چون صحرا همه پربرف گشت
رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت
دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده بسر
برف میرفت و بصحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنونش که ای دهقان راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه
گفت در برفست عالم ناپدید
چینه مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قدر
تا خدا رحمت کند بر من مگر
گفت ذوالنونش که چون بیگانه
کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ
گفت اگر نپذیرد این بیند خدا
گفت بیند گفت بس باشد مرا
رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشق آسا در طواف
گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف
گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنائی راه داد
هم مرا جان ودلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیت اللهم همخانگی
باز رستم زان همه بیگانگی
زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای
گفت ارزان میفروشی ای خدای
گبری چل ساله چون از گردنش
می بیندازی بمشتی ارزنش
دوستی خود بدشمن میدهی
این چنین ارزان بارزن میدهی
هاتفی در سر او آواز داد
کانکه او را خواند حق یا باز داد
گر بخواندش نه بعلت خواندش
ور براندش نه بعلت راندش
کار خلقست آنکه ملت ملتست
هرچه زان درگه رود بی علتست
رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت
دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده بسر
برف میرفت و بصحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنونش که ای دهقان راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه
گفت در برفست عالم ناپدید
چینه مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قدر
تا خدا رحمت کند بر من مگر
گفت ذوالنونش که چون بیگانه
کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ
گفت اگر نپذیرد این بیند خدا
گفت بیند گفت بس باشد مرا
رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشق آسا در طواف
گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف
گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنائی راه داد
هم مرا جان ودلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیت اللهم همخانگی
باز رستم زان همه بیگانگی
زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای
گفت ارزان میفروشی ای خدای
گبری چل ساله چون از گردنش
می بیندازی بمشتی ارزنش
دوستی خود بدشمن میدهی
این چنین ارزان بارزن میدهی
هاتفی در سر او آواز داد
کانکه او را خواند حق یا باز داد
گر بخواندش نه بعلت خواندش
ور براندش نه بعلت راندش
کار خلقست آنکه ملت ملتست
هرچه زان درگه رود بی علتست
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت یک روزی سلیمان کای اله
بهر من ابلیس را آور براه
تا چو هر دیوی شود فرمانبرم
بی پری جفتی نهد سر در برم
حق بدو گفتا مشو او را شفیع
تاکنم در حکم تو او را مطیع
عاقبت ابلیس شد فرمان برش
گشت چون باد ای عجب خاک درش
گرچه چندانی سلیمان کار داشت
کز زمین تا عرش گیر و دار داشت
مسکنت را قدر چون بشناخت او
قوت از زنبیل بافی ساخت او
خادمش یک روز در بازار شد
از پی زنبیل او در کار شد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
عاقبت نخرید آن زنبیل کس
بازگشت و سوی او آورد باز
شد گرسنگی سلیمان را دراز
روز دیگر دیگری بهتر ببافت
تا خریداری تواند بو که یافت
برد خادم هر دو بازاری نبود
تا بشب گشت و خریداری نبود
چون نمیآمد خریداری پدید
ضعف شد القصه بسیاری پدید
شد ز بی قوتی سلیمان دردناک
آمدش بی قوتی در جان پاک
حق تعالی گفتش آخر حال چیست
کز ضعیفی بر تو دشوارست زیست
گفت نان میبایدم ای کردگار
گفت نان خور چند باشی بیقرار
گفت یا رب نان ندارم در نگر
گفت بفروش آن متاعت نان بخر
گفت زنبیلم فرستادم بسی
نیست این ساعت خریدارم کسی
گفت کی زنبیل باید کار را
بنده کرده مهتر بازار را
بی شکی شیطان چو محبوس آیدت
کار دنیا جمله مدروس آیدت
چونبود در بند ابلیس پلید
کی توان کردن فروشی یا خرید
کار دنیا جمله موقوف ویست
نهی منکر امر معروف ویست
بهر من ابلیس را آور براه
تا چو هر دیوی شود فرمانبرم
بی پری جفتی نهد سر در برم
حق بدو گفتا مشو او را شفیع
تاکنم در حکم تو او را مطیع
عاقبت ابلیس شد فرمان برش
گشت چون باد ای عجب خاک درش
گرچه چندانی سلیمان کار داشت
کز زمین تا عرش گیر و دار داشت
مسکنت را قدر چون بشناخت او
قوت از زنبیل بافی ساخت او
خادمش یک روز در بازار شد
از پی زنبیل او در کار شد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
عاقبت نخرید آن زنبیل کس
بازگشت و سوی او آورد باز
شد گرسنگی سلیمان را دراز
روز دیگر دیگری بهتر ببافت
تا خریداری تواند بو که یافت
برد خادم هر دو بازاری نبود
تا بشب گشت و خریداری نبود
چون نمیآمد خریداری پدید
ضعف شد القصه بسیاری پدید
شد ز بی قوتی سلیمان دردناک
آمدش بی قوتی در جان پاک
حق تعالی گفتش آخر حال چیست
کز ضعیفی بر تو دشوارست زیست
گفت نان میبایدم ای کردگار
گفت نان خور چند باشی بیقرار
گفت یا رب نان ندارم در نگر
گفت بفروش آن متاعت نان بخر
گفت زنبیلم فرستادم بسی
نیست این ساعت خریدارم کسی
گفت کی زنبیل باید کار را
بنده کرده مهتر بازار را
بی شکی شیطان چو محبوس آیدت
کار دنیا جمله مدروس آیدت
چونبود در بند ابلیس پلید
کی توان کردن فروشی یا خرید
کار دنیا جمله موقوف ویست
نهی منکر امر معروف ویست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
بوددزدی دولتی در وقت خفت
در وثاق احمد خضروبه رفت
گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در
شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد
دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر
شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست
زربدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب
در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی
شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم
یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز
گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای
توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم
این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت
تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان
چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی
روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر
گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی
ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود
کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز
در وثاق احمد خضروبه رفت
گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در
شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد
دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر
شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست
زربدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب
در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی
شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم
یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز
گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای
توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم
این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت
تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان
چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی
روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر
گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی
ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود
کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
کرد ازمکه عمر عزم سفر
در سرای آبستنی بودش مگر
گفت الهی ای جهان روشن بتو
رفتم و طفلم سپردم من بتو
چون عمر القصه بازآمد زراه
مرده بود آبستنش از دیرگاه
از سر گور زن آوازی رسید
کانچه بسپردی بیا کامد پدید
رفت امیرالمؤمنین بگشاد خاک
دید آن زن نیمهٔ ریزیده پاک
نیم دیگر زنده بود و تازه بود
طفل را زو شیر بی اندازه بود
در گرفته بود طفلش آن زمان
ای عجب پستان مادر در هان
برگرفت او را عمر زانجایگاه
هاتفیش آواز داد از پیشگاه
کانچه بسپردی بحق با تو سپرد
مادرش را چون بنسپردی بمرد
عصمت حق گر نباشد دسترس
خلق در عصمت نماند یک نفس
در سرای آبستنی بودش مگر
گفت الهی ای جهان روشن بتو
رفتم و طفلم سپردم من بتو
چون عمر القصه بازآمد زراه
مرده بود آبستنش از دیرگاه
از سر گور زن آوازی رسید
کانچه بسپردی بیا کامد پدید
رفت امیرالمؤمنین بگشاد خاک
دید آن زن نیمهٔ ریزیده پاک
نیم دیگر زنده بود و تازه بود
طفل را زو شیر بی اندازه بود
در گرفته بود طفلش آن زمان
ای عجب پستان مادر در هان
برگرفت او را عمر زانجایگاه
هاتفیش آواز داد از پیشگاه
کانچه بسپردی بحق با تو سپرد
مادرش را چون بنسپردی بمرد
عصمت حق گر نباشد دسترس
خلق در عصمت نماند یک نفس
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
موسی عمران یکی شاگرد داشت
کو باستادی بسی سر میفراشت
شد بشهری دور از موسی مگر
مینیامد دیرگاه از وی خبر
جست بسیاری ازو موسی نشان
محو شد گفتی نشانش از جهان
در رهی یک روز موسی میدوید
دید مردی را که خوکی میکشید
گفت موسی کز کجائی ای غلام
گفت هستم از فلان شهر ای امام
گفت شاگرد منست آنجایگاه
گفت آن شاگرد تست این خوک راه
در تعجب ماند موسی زان حدیث
تا چگونه گشت خوکی آن خبیث
در مناجات آمد او پیش خدای
گفت سر این بگو ای رهنمای
گفت علم دین که این مرد از تویافت
جانش از دون همتی می بر نتافت
رفت از وی دنیی دون صید کرد
دین مطلق را بدنیا قید کرد
مرد دنیا بود با دنیا بساخت
دین خود در شیوهٔ دنیا بباخت
لاجرم من مسخ گردانیدمش
جامهٔ چون خوک پوشانیدمش
امت پیغامبر آخر زمان
یافتند از مسخ گردیدن امان
آنکه در دنیا امانشان دادهام
تا بروز دین زمانشان دادهام
گر کسی از امت او این کند
خویش را در حشر مسخ دین کند
گر نخواهد کرد توبه مرد راه
بس که خواهد بود خوک آنجایگاه
چند خواهی نفس را پرورد تو
صحبت خوکی چه خواهی کرد تو
خر ز بیم خوک بگریزد مدام
چون تو نگریزی خری باشی تمام
کو باستادی بسی سر میفراشت
شد بشهری دور از موسی مگر
مینیامد دیرگاه از وی خبر
جست بسیاری ازو موسی نشان
محو شد گفتی نشانش از جهان
در رهی یک روز موسی میدوید
دید مردی را که خوکی میکشید
گفت موسی کز کجائی ای غلام
گفت هستم از فلان شهر ای امام
گفت شاگرد منست آنجایگاه
گفت آن شاگرد تست این خوک راه
در تعجب ماند موسی زان حدیث
تا چگونه گشت خوکی آن خبیث
در مناجات آمد او پیش خدای
گفت سر این بگو ای رهنمای
گفت علم دین که این مرد از تویافت
جانش از دون همتی می بر نتافت
رفت از وی دنیی دون صید کرد
دین مطلق را بدنیا قید کرد
مرد دنیا بود با دنیا بساخت
دین خود در شیوهٔ دنیا بباخت
لاجرم من مسخ گردانیدمش
جامهٔ چون خوک پوشانیدمش
امت پیغامبر آخر زمان
یافتند از مسخ گردیدن امان
آنکه در دنیا امانشان دادهام
تا بروز دین زمانشان دادهام
گر کسی از امت او این کند
خویش را در حشر مسخ دین کند
گر نخواهد کرد توبه مرد راه
بس که خواهد بود خوک آنجایگاه
چند خواهی نفس را پرورد تو
صحبت خوکی چه خواهی کرد تو
خر ز بیم خوک بگریزد مدام
چون تو نگریزی خری باشی تمام
عطار نیشابوری : بخش بیست و ششم
الحكایة و التمثیل
صاحب اطفالی ز غم میسوختی
خار کندی تا شب و بفروختی
بود بس درویش و پیر و ناتوان
مانده در اطفال و در جفتی جوان
تا که نشکستی تنش صد ره نخست
دست کی دادیش یک نان درست
خانهٔ او در میان دشت بود
ناگهی موسی برو بگذشت زود
دید موسی را که میشد سوی طور
گفت از بهر خداوند غفور
از خدا در خواه تا هر روزیم
میفرستد بی زحیری روزیم
زانکه تا یک گرده دستم میدهد
دور گردون صد شکستم میدهد
خار باید کند هر روزی مرا
تا بدست آید مگر روزی مرا
از خدای خویش آن میبایدم
کز سر فضلی دری بگشایدم
چون بشد موسی و با حق راز گفت
قصهٔ آن پیر عاجز باز گفت
حق تعالی گفت هرچه آن پیر خواست
هیچدر دنیا نخواهد گشت راست
لیک دو حاجت که من میدانمش
گر بخواهد آن روا گردانمش
باز آمد موسی و گفت از خدا
نیست جز دو حاجتت اینجا روا
چون دوحاجت امرت آمد از اله
غیر دنیا هرچه میخواهی بخواه
مرد شد در دشت تا خار آورد
وآن دو حاجت نیز درکار آورد
پادشاهی از قضا در دشت بود
بر زن آن خارکش بگذشت زود
صورتی میدید بس صاحب جمال
در صفت ناید که چون شد در جوال
شاه گفتا کیست او را بارکش
آن یکی گفتا که پیری خارکش
شاه گفتا نیست او در خورد او
کس نمیدانم به جز خود مرد او
در زمان فرمود زنرا شاه دهر
تا که در صندوق بردندش بشهر
چون نماز دیگری آن خارکش
سوی کنج خویش آمد بارکش
دید طفلان را جگر بریان شده
در غم مادر همه گریان شده
باز پرسید او که مادرتان کجاست
قصه پیش پیر برگفتند راست
پیر سرگردان شد و خون میگریست
زانکه بی زن هیچ نتوانست زیست
گفت یا رب بر دلم بخشودهٔ
وین دوحاجت هم توام فرمودهٔ
یا رب آن زن را تو میدانی همی
این زمان خرسیش گردانی همی
گفت این و رفت با عیشی چو زهر
از برای نان طفلان سوی شهر
شاه چون با شهر آمد از شکار
گفت آن صندوق ای خادم بیار
چون در صندوق بگشادند باز
روی خرسی دید شاه سرفراز
گفت گوئی او پری دارد مگر
هر زمانش صورتی باشد دگر
هین برید او را بجای خویش باز
تا مگر بر ما پری ناید فراز
خارکش در شهر چون بفروخت خار
نان خرید و سوی طفلان رفت زار
دید خرسی را میان کودکان
در گریز از بیم او آن طفلکان
خارکش چون خرس را آنجا بدید
گفتیی صد تشنه یک دریا بدید
گفت یا رب حاجتی ماندست و بس
همچنانش کن که بود او این نفس
خرس شد حالی چنان کز پیش بود
در نکوئی گوئیا زان بیش بود
چون شد آن اطفال را مادر پدید
هر یکی را دل ز شادی بر پرید
مرد را چون آن دو حاجت شد روا
آمد آن فرتوت غافل در دعا
ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس
کرد حق را شکرهای بی قیاس
گفت یارب تا نکو میداریم
قانعم گر همچنین بگذاریم
پیش ازین از ناسپاسی میگداخت
قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت
خار کندی تا شب و بفروختی
بود بس درویش و پیر و ناتوان
مانده در اطفال و در جفتی جوان
تا که نشکستی تنش صد ره نخست
دست کی دادیش یک نان درست
خانهٔ او در میان دشت بود
ناگهی موسی برو بگذشت زود
دید موسی را که میشد سوی طور
گفت از بهر خداوند غفور
از خدا در خواه تا هر روزیم
میفرستد بی زحیری روزیم
زانکه تا یک گرده دستم میدهد
دور گردون صد شکستم میدهد
خار باید کند هر روزی مرا
تا بدست آید مگر روزی مرا
از خدای خویش آن میبایدم
کز سر فضلی دری بگشایدم
چون بشد موسی و با حق راز گفت
قصهٔ آن پیر عاجز باز گفت
حق تعالی گفت هرچه آن پیر خواست
هیچدر دنیا نخواهد گشت راست
لیک دو حاجت که من میدانمش
گر بخواهد آن روا گردانمش
باز آمد موسی و گفت از خدا
نیست جز دو حاجتت اینجا روا
چون دوحاجت امرت آمد از اله
غیر دنیا هرچه میخواهی بخواه
مرد شد در دشت تا خار آورد
وآن دو حاجت نیز درکار آورد
پادشاهی از قضا در دشت بود
بر زن آن خارکش بگذشت زود
صورتی میدید بس صاحب جمال
در صفت ناید که چون شد در جوال
شاه گفتا کیست او را بارکش
آن یکی گفتا که پیری خارکش
شاه گفتا نیست او در خورد او
کس نمیدانم به جز خود مرد او
در زمان فرمود زنرا شاه دهر
تا که در صندوق بردندش بشهر
چون نماز دیگری آن خارکش
سوی کنج خویش آمد بارکش
دید طفلان را جگر بریان شده
در غم مادر همه گریان شده
باز پرسید او که مادرتان کجاست
قصه پیش پیر برگفتند راست
پیر سرگردان شد و خون میگریست
زانکه بی زن هیچ نتوانست زیست
گفت یا رب بر دلم بخشودهٔ
وین دوحاجت هم توام فرمودهٔ
یا رب آن زن را تو میدانی همی
این زمان خرسیش گردانی همی
گفت این و رفت با عیشی چو زهر
از برای نان طفلان سوی شهر
شاه چون با شهر آمد از شکار
گفت آن صندوق ای خادم بیار
چون در صندوق بگشادند باز
روی خرسی دید شاه سرفراز
گفت گوئی او پری دارد مگر
هر زمانش صورتی باشد دگر
هین برید او را بجای خویش باز
تا مگر بر ما پری ناید فراز
خارکش در شهر چون بفروخت خار
نان خرید و سوی طفلان رفت زار
دید خرسی را میان کودکان
در گریز از بیم او آن طفلکان
خارکش چون خرس را آنجا بدید
گفتیی صد تشنه یک دریا بدید
گفت یا رب حاجتی ماندست و بس
همچنانش کن که بود او این نفس
خرس شد حالی چنان کز پیش بود
در نکوئی گوئیا زان بیش بود
چون شد آن اطفال را مادر پدید
هر یکی را دل ز شادی بر پرید
مرد را چون آن دو حاجت شد روا
آمد آن فرتوت غافل در دعا
ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس
کرد حق را شکرهای بی قیاس
گفت یارب تا نکو میداریم
قانعم گر همچنین بگذاریم
پیش ازین از ناسپاسی میگداخت
قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بیدلی از خویش دست افشانده بود
تنگدل از دست تنگی مانده بود
چون برو شد دور بی برگی دراز
رفت سوی مسجدی دل پر نیاز
روی را در خاک میمالید زار
همچو زیر چنگ مینالید زار
زار میگفت ای سمیع و ای بصیر
زود دیناری صدم ده بی زحیر
زانکه میدانی که چون درماندهام
در میان خاک و خون درماندهام
گفت بسیاری ولی سودی نداشت
خشمگین شد زانکه بهبودی نداشت
گفت یارب گر نمیبخشی زرم
این توانی مسجد افکن بر سرم
زین سخن دیوانه در شست اوفتاد
زانکه اندر سقف چرست اوفتاد
بام مسجدخاک ریزی ساز کرد
مرد مجنون کان بدید آغاز کرد
گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان
بر سرم اندازی این سقف گران
هرکه زر خواهد تو انکارش کنی
بام مسجدبر سر انبارش کنی
چونکه این را جلدی و آن را نهٔ
گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ
عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد
جامه در دندان گریز آغاز کرد
نیست چون بی روستائی هیچ عید
عید این دیوانگان دارد مزید
زانکه چون دیوانگان وقت بیان
روستائیی درآمد در میان
تنگدل از دست تنگی مانده بود
چون برو شد دور بی برگی دراز
رفت سوی مسجدی دل پر نیاز
روی را در خاک میمالید زار
همچو زیر چنگ مینالید زار
زار میگفت ای سمیع و ای بصیر
زود دیناری صدم ده بی زحیر
زانکه میدانی که چون درماندهام
در میان خاک و خون درماندهام
گفت بسیاری ولی سودی نداشت
خشمگین شد زانکه بهبودی نداشت
گفت یارب گر نمیبخشی زرم
این توانی مسجد افکن بر سرم
زین سخن دیوانه در شست اوفتاد
زانکه اندر سقف چرست اوفتاد
بام مسجدخاک ریزی ساز کرد
مرد مجنون کان بدید آغاز کرد
گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان
بر سرم اندازی این سقف گران
هرکه زر خواهد تو انکارش کنی
بام مسجدبر سر انبارش کنی
چونکه این را جلدی و آن را نهٔ
گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ
عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد
جامه در دندان گریز آغاز کرد
نیست چون بی روستائی هیچ عید
عید این دیوانگان دارد مزید
زانکه چون دیوانگان وقت بیان
روستائیی درآمد در میان