عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲ - در ستایش دو شاهزاده آزاده حسینعلی میرزای فرمانفرما و حسنعلی میرزا شجاع السلطنه گوید
دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان
یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمانران
یکی سلطانحسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا
یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو
مر اینیک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر همپایه
ز داد این چکاوک را نگر با باز همدستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی
ز بذل این عریگشتند خلق از جامهٔ خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا
در آرد این سر نُه چرخ را چون گوی در چوگان
اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر
قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی
نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بیحساب آن روانی نیست پژمرده
ز عدل بیقیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن ترک فلک دارد غم تاریک
خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد
ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر
بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به گیتی خاک را رامش
ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزهخواران صد بهاز حاتم
بود برکاخ این از زلهجویان صد به از قاآن
ببرد آن قبای ایمنی بر قامتگیتی
بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد
کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔکیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن
وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی جوشن قیصر
بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر
شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش
مر این را هست خنگی بادرفتار آتشینجولان
ابا تازینژاد آن نباشد وهم هم پویه
ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه
سخای طبع این بحری ولیکن بحر بیپایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان
مر آنیک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی
مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن
هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به گردون شعلهٔ آتش
ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی
دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن گویان
که من از فارس گردیدم ز اشفاق مهین داور
کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماهگردیدم
وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بینقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک
وگر هم مهر بودم مهر بیکس شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهانگشتم
وگر بودم خداوند جهانگشتم فلک سامان
اگر ببری بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابری بدمگشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه
که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشاید زد
ز دارای جهانشان مسألت کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت گیتی
بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ گیهان
یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمانران
یکی سلطانحسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا
یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو
مر اینیک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر همپایه
ز داد این چکاوک را نگر با باز همدستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی
ز بذل این عریگشتند خلق از جامهٔ خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا
در آرد این سر نُه چرخ را چون گوی در چوگان
اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر
قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی
نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بیحساب آن روانی نیست پژمرده
ز عدل بیقیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن ترک فلک دارد غم تاریک
خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد
ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر
بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به گیتی خاک را رامش
ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزهخواران صد بهاز حاتم
بود برکاخ این از زلهجویان صد به از قاآن
ببرد آن قبای ایمنی بر قامتگیتی
بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد
کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔکیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن
وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی جوشن قیصر
بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر
شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش
مر این را هست خنگی بادرفتار آتشینجولان
ابا تازینژاد آن نباشد وهم هم پویه
ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه
سخای طبع این بحری ولیکن بحر بیپایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان
مر آنیک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی
مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن
هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به گردون شعلهٔ آتش
ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی
دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن گویان
که من از فارس گردیدم ز اشفاق مهین داور
کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماهگردیدم
وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بینقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک
وگر هم مهر بودم مهر بیکس شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهانگشتم
وگر بودم خداوند جهانگشتم فلک سامان
اگر ببری بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابری بدمگشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه
که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشاید زد
ز دارای جهانشان مسألت کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت گیتی
بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ گیهان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۷
دوش دل آرایش بزمش تمنا کرده بود
دیدهٔ امید را مست تماشا کرده بود
جان ز شرم ناکسی، داخل نمی شد در بدن
در حریم سینه کز اول غمت جا کرده بود
وصل لیلی مطلب مجنون نبود، او را مدام
لذت آوارگی ها، دشت پیما کرده بود
ای طبیب از آه من کون و مکان در آتش است
گر دوا می داشت ، درد من ، مسیحا کرده بود
حسن را، از شیوه ها، گاهی بود، میلی به ناز
ورنه موسی، بی طلب، صد ره تماشا کرده بود
در ملامت صبر کن، عرفی، که آخر فیص عشق
زین چمن گل ها به دامان زلیخا کرده بود
دیدهٔ امید را مست تماشا کرده بود
جان ز شرم ناکسی، داخل نمی شد در بدن
در حریم سینه کز اول غمت جا کرده بود
وصل لیلی مطلب مجنون نبود، او را مدام
لذت آوارگی ها، دشت پیما کرده بود
ای طبیب از آه من کون و مکان در آتش است
گر دوا می داشت ، درد من ، مسیحا کرده بود
حسن را، از شیوه ها، گاهی بود، میلی به ناز
ورنه موسی، بی طلب، صد ره تماشا کرده بود
در ملامت صبر کن، عرفی، که آخر فیص عشق
زین چمن گل ها به دامان زلیخا کرده بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۹
در ملک عشق هر که شهیدش نمی کنند
گفت و شنید ماتم و عیدش نمی کنند
یوسف وش آن که راست رود بهر فتح باب
محتاج التفات کلیدش نمی کنند
یا رب کجا بریم وفا را که این متاع
در کشور وجود خریدش نمی کنند
هر کس که های و هوی نکشید، اهل روزگار
گوش رضا به گفت و شنیدش نمی کنند
خونریز عشق بین که جگرگوشهٔ خلیل
آید به زیر تیغ و شهیدش نمی کنند
از نوحه مرد عرفی مجنون و اهل هوش
گوشی به نغمه های نَشیدش نمی کنند
گفت و شنید ماتم و عیدش نمی کنند
یوسف وش آن که راست رود بهر فتح باب
محتاج التفات کلیدش نمی کنند
یا رب کجا بریم وفا را که این متاع
در کشور وجود خریدش نمی کنند
هر کس که های و هوی نکشید، اهل روزگار
گوش رضا به گفت و شنیدش نمی کنند
خونریز عشق بین که جگرگوشهٔ خلیل
آید به زیر تیغ و شهیدش نمی کنند
از نوحه مرد عرفی مجنون و اهل هوش
گوشی به نغمه های نَشیدش نمی کنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
پیری وداع عمر سبکبال وانمود
موی سفید آب به غربال وانمود
این جنس اعتبار که در کاروان ماست
خواهد غبار مانده به دنبال وانمود
جایی که شرم نم کشد از گیر و دار جاه
نتوان به کوس شهرت اقبال وانمود
ما و من از فسون تعلق بهار کرد
پرواز رنگها ز پر و بال وانمود
عشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش
بر زاهدان، سلاسل و اغلال وانمود
زان نقطهای که زد دل مجنونش انتخاب
لیلی به جمع لالهرخان خال وانمود
ما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست
بسپرد هر متاع و به دلال وانمود
رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد
وصف دهان او همه را لال وانمود
کلکیکهگشت محرم مکتوب عجز ما
سطری اگر نمود همان نال وانمود
هرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشودهایم
باید همین سیاهی اعمال وانمود
حیرت بهکار دل گرهی زد که چون گهر
نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود
بیدل ز عبرتی که در آیینهٔ حیاست
ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود
موی سفید آب به غربال وانمود
این جنس اعتبار که در کاروان ماست
خواهد غبار مانده به دنبال وانمود
جایی که شرم نم کشد از گیر و دار جاه
نتوان به کوس شهرت اقبال وانمود
ما و من از فسون تعلق بهار کرد
پرواز رنگها ز پر و بال وانمود
عشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش
بر زاهدان، سلاسل و اغلال وانمود
زان نقطهای که زد دل مجنونش انتخاب
لیلی به جمع لالهرخان خال وانمود
ما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست
بسپرد هر متاع و به دلال وانمود
رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد
وصف دهان او همه را لال وانمود
کلکیکهگشت محرم مکتوب عجز ما
سطری اگر نمود همان نال وانمود
هرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشودهایم
باید همین سیاهی اعمال وانمود
حیرت بهکار دل گرهی زد که چون گهر
نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود
بیدل ز عبرتی که در آیینهٔ حیاست
ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
عمریست چون گل میروم زین باغ حرمان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
اگر مشت غبار خود پریشان میتوانکردن
به چشم هر دو عالم ناز مژگان میتوانکردن
متاع زندگی هر چند میارزد به باد اینجا
به همت اندکی زین قیمت ارزان میتوانکردن
شب حرمان فرو بردهست عصیانگاه هستی را
اگر اشکی به درد آید چراغان میتوان کردن
بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی
جنون مفتست اگر یک ناله عریان میتوان کردن
غبار وادی حسرت فسردن بر نمیدارد
به پای هر که از خود رفت جولان میتوان کردن
اگر حرص گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را
برون زین بحر چندین رنگ توفان میتوانکردن
به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل
به پا جهدی که نتوانم به مژگان میتوان کردن
به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد
جهانی را غبار طاق نسیان میتوان کردن
به طاووسی نیام قانع زگلزار تماشایت
مرا زین بیشتر هم چشم حیران میتوانکردن
ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل
ز شور دل دو عالم یک نمکدان میتوان کردن
به چشم هر دو عالم ناز مژگان میتوانکردن
متاع زندگی هر چند میارزد به باد اینجا
به همت اندکی زین قیمت ارزان میتوانکردن
شب حرمان فرو بردهست عصیانگاه هستی را
اگر اشکی به درد آید چراغان میتوان کردن
بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی
جنون مفتست اگر یک ناله عریان میتوان کردن
غبار وادی حسرت فسردن بر نمیدارد
به پای هر که از خود رفت جولان میتوان کردن
اگر حرص گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را
برون زین بحر چندین رنگ توفان میتوانکردن
به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل
به پا جهدی که نتوانم به مژگان میتوان کردن
به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد
جهانی را غبار طاق نسیان میتوان کردن
به طاووسی نیام قانع زگلزار تماشایت
مرا زین بیشتر هم چشم حیران میتوانکردن
ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل
ز شور دل دو عالم یک نمکدان میتوان کردن
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۸ - ذکر منصور عباسی
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۶ - گفتگوی برزویه با هندو
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۵
در جمله، ذکر فکرت ملک شایع شد. بلار وزیر اندشید که اگر در استکشاف آن ابتدا کنم از رسم بندگی دور افتد، و اگر اهمالی ورزم ملایم اخلاص نباشد. پس بنزدیک ایران دخت رفت و گفت: چنین حالی افتاده است و از آن روز که من در خدمت ملک آمده ام تا این غایت هیچیز از من مطوی نداشته است، و در خرد و بزرگ اعمال بی مشاورت من خوض کردن جایز نشمرده ست، و یک دو کرت براهمه را طلبیده ست و مفاوضتی پیوسته و اکنون خلوتی کرده ست و متفکر و رنجور نشسته، و تو امروز ملکه روزگاری و پناه لشکر و رعیت، و پس از رحمت و عاطفت ملک عنایت و شفقت تو باشد؛ میترسم از آنچه آن طراران او را بر کاری تحریض کنند که اواخر آن بحسرت و ندامت کشد. ترا پیش باید رفت و واقعه معلوم گردانید و مرا اعلام داد تا تدبیری کنم.
ایران دخت گفت: میان من و ملک عتابی رفته است. بلار گفت: پوشیده نماندکه چون ملک متفکر باشد خدمتگاران بستاخی نیارند کرد؛ جز کار تو نیست، و من بارها از ملک شنوده ام که هرگاه ایران دخت پیش من آید اگرچه در اندوهی باشم شاد گردم. برو این کار بکن و منت بزرگ برکافه خدم و حشم متوجه گردان و نعمتی عظیم خلق را ارزانی دار.
ایران دخت پیش ملک رفت و شرط خدمت بجای آورد و گفت: موجب فکرت چیست؟ و آنچه ازیرا همه ملعون شنوده ای بندگان را اعلام فرمای تا موافقت نمایند، که یکی از شرایط بندگی آنست که در همه معانی مشارکت طلبیده شود، و میان غم و شادی و محبوب و مکروه فرق کرده نیاید. ملک فرمود که: نشاید پرسید از چیزی که اگر بیان کنند رنجور گرد ی. لاتسالوا عن اشیاء ان تبد لکم تسوکم.
ایران دخت گفت: مباد که شاه باضطرار باید بود، و اگر، والعیاذ بالله، غمی حادث گردد عزیمت مردان در ملازمت سیرت ثبات و محافظت سنت صبر تقدیم فرماید، چه رای روشن او را مقرر است که جزع رنج را زیادت کند، که المصیبة للصابر واحدة و للجازع اثنان. و نیز از اسباب امکان و مقدرت چیزی قاصر نیست که بدان تاویل غمگین شاید بود: هر آفت و هر مشغولی که تازه شود دفع آن ساخته است و مهیا.
هم گنج داری هم خدم بیرون از جه از کتم عدم.
برفرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
و پادشاه موفق آنست که چون مهمی حادث گردد و جه تدارک آن بر کمال خرد و حصافت او پوشیده نگردد و طریق تلافی آن پیش رائد فکرت او مشتبه نماند، و المرء یعجز لا المحالة. و تفصی از چنین حوادث و دفع آن جز بعقل و ثبات و خرد و وقار ممکن نشود.
ایران دخت گفت: میان من و ملک عتابی رفته است. بلار گفت: پوشیده نماندکه چون ملک متفکر باشد خدمتگاران بستاخی نیارند کرد؛ جز کار تو نیست، و من بارها از ملک شنوده ام که هرگاه ایران دخت پیش من آید اگرچه در اندوهی باشم شاد گردم. برو این کار بکن و منت بزرگ برکافه خدم و حشم متوجه گردان و نعمتی عظیم خلق را ارزانی دار.
ایران دخت پیش ملک رفت و شرط خدمت بجای آورد و گفت: موجب فکرت چیست؟ و آنچه ازیرا همه ملعون شنوده ای بندگان را اعلام فرمای تا موافقت نمایند، که یکی از شرایط بندگی آنست که در همه معانی مشارکت طلبیده شود، و میان غم و شادی و محبوب و مکروه فرق کرده نیاید. ملک فرمود که: نشاید پرسید از چیزی که اگر بیان کنند رنجور گرد ی. لاتسالوا عن اشیاء ان تبد لکم تسوکم.
ایران دخت گفت: مباد که شاه باضطرار باید بود، و اگر، والعیاذ بالله، غمی حادث گردد عزیمت مردان در ملازمت سیرت ثبات و محافظت سنت صبر تقدیم فرماید، چه رای روشن او را مقرر است که جزع رنج را زیادت کند، که المصیبة للصابر واحدة و للجازع اثنان. و نیز از اسباب امکان و مقدرت چیزی قاصر نیست که بدان تاویل غمگین شاید بود: هر آفت و هر مشغولی که تازه شود دفع آن ساخته است و مهیا.
هم گنج داری هم خدم بیرون از جه از کتم عدم.
برفرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
و پادشاه موفق آنست که چون مهمی حادث گردد و جه تدارک آن بر کمال خرد و حصافت او پوشیده نگردد و طریق تلافی آن پیش رائد فکرت او مشتبه نماند، و المرء یعجز لا المحالة. و تفصی از چنین حوادث و دفع آن جز بعقل و ثبات و خرد و وقار ممکن نشود.
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۸
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۴
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۳
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتیها
چو شد هفتهای شهری آمدش پیش
کهی نزدش از مه بلندیش بیش
همه که دل خاره سنگین ز آب
بسان گیا رسته زو زرّ ناب
از آن شهریان هر که زآن زر برد
جز اندک نبردند از آن زر خرد
چو بسیار بردندی اندر زمان
بمردندی و جمله دودمان
همه شهر درویش بودند سخت
گیابودشان پوشش و فرش و رخت
ندید اندرایشان ازین سود و رفت
برآمد به کوهی شتابنده تفت
بدو گفت رهبر که گر زین سپاه
کند بانگ یک تن درین تنگ راه
ز باران چنان سیل از افراز و شیب
بخیزد که از عمق باشد نهیب
همیدون چنین گفت است کوهی دگر
که آهن چو ساییش بر سنگ بر
همه این جهان پر ز باران شود
هوا دیده سوکواران شود
کسی کاو بد آن کوه پوید سوار
گرد در نمد نعل اسپ استوار
وگرنه ز باران یکی سیل سخت
بخیزد که از بن برآرد درخت
بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز
دو میل اندرو رستنی نیست چیز
در آن تنگ هرکس که دارد خروش
گرد سنگباران ز هر جای جوش
چنین گوید آن کاو ز دانا گروه
که دیوان همی افکنندش ز کوه
سپهدار خاموش ازو برگذشت
دگر پیشش آمد یکی پهن دشت
درو چشمه آب چون خون به رنگ
بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ
در آن بوم و بر هر گوزنی که درد
برو چیره گشتی، بماندی ز خورد
دوان تاختی پیش او چون نوند
تن خویش سودی در او بار چند
چوروزش بدی مانده گشتی درست
چو مرگی بدی گشتی افتاده سست
دگر دید شهری نو آیین به راه
کهی نزد او سرش بر اوج ماه
همه سینه کوه بید و خدنگ
یکی بیشه گردش زریر و زرنگ
سر تیغ آن که همه خاک بود
گیاه و گلش پاک تریاک بود
کسی کآن گیا با می خوشگوار
بخوردی، نکردی برو زهر کار
شهش داشت آن را نگهبان بسی
نماندی که بی هدیه بردی کسی
چو بشنید کآمد نریمان گرد
شد و هدیه بیکران پبش برد
ز تریاک و از گونهگونه گهر
ز زربفت چینی و از سیم و زر
سپهبد به جاهش بسی برفزود
فرو آمد آنجا و یک هفته بود
بدان شهر گلزار بسیار بود
یکی چشمه به میان گلزار بود
به پهنا فزون از دو میدان زمین
همه آب آن چشمه چون انگبین
چو خورشید گیتی بیاراستی
یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی
همه سنگش از زیر هم در شتاب
دویدی ستادی برافراز آب
چوکردی نهان خور فروغ از جهان
همان سنگها بازگشتی نهان
از آن چند برد از پی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون
یکی بیشه و خوش چراگاه بود
همه بیشه پرنده روباه بود
چو مرغان به پرواز در هر کنار
چهبر شخّ و هامون چهبر کوهسار
به هر درد پرّش بدی سود و بال
ولیکن بدی شوم بانگش به فال
بیاندازه زان روبهان سر برید
وز آن جا بشد نزد شهری رسید
بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان
درو چشمه آب چون سیم پاک
چشمه در هر که یک تنگ بار چو
درافکندی از یک رطل تا هزار
کوه آبش از موج بفراختی
ز پس باز بر خشکی انداختی
به خون و به دزدی چو آن مردمان
شدندی به دل بر کسی بدگمان
ببستی شه او را سبک دست و پای
در آن چشمه انداختی هم به جای
شدی، گر گنهکار بودی، تباه
فتادی برون، گر بدی بیگناه
دگر دید دشتی همه کند مند
در آن دشت سهمن درختی بلند
تنش سبز وشاخش همه چون زریر
به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر
چو پیچان رسن برگهای دراز
فروهشته زو تا به هامون فراز
زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه
به بیماری اندر بماندی ستوه
ویدی بشستی در آن چشمه تن
ز پیش درخت آمدی چون شمن
خروشان پرستیدن آراستی
نشستی گهی، گاه برخاستی
درست ار شدی در زمان باز جای
و گر نه بمردی فتادی به جای
ز نخچیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود
نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار
نکردی ز بن آتش تیزکار
همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ
بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ
نه با آهوان یوز را بد ستیز
نه از شیر مرغوم را بد گریز
به شهری دگر نزد رودی رسید
به هر سوش مردم پراکنده دید
میان غلیژن زبر وز فرود
همه پشم جستند از آن ژرف رود
کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند
برو آتش افتد نباید گزند
همه بندهوار آمدندش ز پیش
ببردند از آن پشم از اندازه بیش
همان جایگه دید مردی دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ
سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر
بهدندان چوخوکان بهناخن چوشیر
ز گردش رده مردمان بیشمار
بسی کژدم زنده از پیش و مار
همی خورد از آن کش گزندی نبود
وزآن هر چه او را بزد مرد زود
سبک زآن پلنگینه دیو نژند
به خنجر سر و دست بیرون فکند
به جای دگر دید دو بیشه تنگ
ازاینسو طبرخون وزآن سوخدنگ
بَر هر دو بیشه یکی برز کوه
برآن کوه کپی فراوان گروه
به گردش بسی چشمه نفت و قیر
فرازش چو دریا یکی آبگیر
به دشت اندرون شهری آراسته
چو گنجی پراکنده از خواسته
همه مردمش را فزون از شمار
از آن کپیان برده و پیشکار
ز زیور همه غرق در سیم و زر
بسا کی ز گل برنهاده به سر
به بازار چون بنده فرزند نیز
در آن شهر بفروختندی به چیز
هم اندر زمان کس بَر شاه کرد
ز کاری که بایستش آگاه کرد
نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان
به پیکارش آورد لشکر ز شهر
بیاورد لشکر به جنگ
زمانه بدان پادشا کرد تنگ
به کم یک زمان زان سپاه بزرگ
بد افکنده بسیار گردد سترگ
گرفتندش و لشکر آواره گشت
همه شهر با خاک همواره گشت
ز تاراج آن شهر وز گنج شاه
توانگر ببودند یکسر سپاه
بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد
همی گشت و بسیار درها گشاد
بسی شهر و بتخانه تاراج کرد
بسی شاه را بیسر و تاج کرد
بسی مرد گردافکن پهلوان
که از گرز بشکستشان پهلوان
کهی نزدش از مه بلندیش بیش
همه که دل خاره سنگین ز آب
بسان گیا رسته زو زرّ ناب
از آن شهریان هر که زآن زر برد
جز اندک نبردند از آن زر خرد
چو بسیار بردندی اندر زمان
بمردندی و جمله دودمان
همه شهر درویش بودند سخت
گیابودشان پوشش و فرش و رخت
ندید اندرایشان ازین سود و رفت
برآمد به کوهی شتابنده تفت
بدو گفت رهبر که گر زین سپاه
کند بانگ یک تن درین تنگ راه
ز باران چنان سیل از افراز و شیب
بخیزد که از عمق باشد نهیب
همیدون چنین گفت است کوهی دگر
که آهن چو ساییش بر سنگ بر
همه این جهان پر ز باران شود
هوا دیده سوکواران شود
کسی کاو بد آن کوه پوید سوار
گرد در نمد نعل اسپ استوار
وگرنه ز باران یکی سیل سخت
بخیزد که از بن برآرد درخت
بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز
دو میل اندرو رستنی نیست چیز
در آن تنگ هرکس که دارد خروش
گرد سنگباران ز هر جای جوش
چنین گوید آن کاو ز دانا گروه
که دیوان همی افکنندش ز کوه
سپهدار خاموش ازو برگذشت
دگر پیشش آمد یکی پهن دشت
درو چشمه آب چون خون به رنگ
بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ
در آن بوم و بر هر گوزنی که درد
برو چیره گشتی، بماندی ز خورد
دوان تاختی پیش او چون نوند
تن خویش سودی در او بار چند
چوروزش بدی مانده گشتی درست
چو مرگی بدی گشتی افتاده سست
دگر دید شهری نو آیین به راه
کهی نزد او سرش بر اوج ماه
همه سینه کوه بید و خدنگ
یکی بیشه گردش زریر و زرنگ
سر تیغ آن که همه خاک بود
گیاه و گلش پاک تریاک بود
کسی کآن گیا با می خوشگوار
بخوردی، نکردی برو زهر کار
شهش داشت آن را نگهبان بسی
نماندی که بی هدیه بردی کسی
چو بشنید کآمد نریمان گرد
شد و هدیه بیکران پبش برد
ز تریاک و از گونهگونه گهر
ز زربفت چینی و از سیم و زر
سپهبد به جاهش بسی برفزود
فرو آمد آنجا و یک هفته بود
بدان شهر گلزار بسیار بود
یکی چشمه به میان گلزار بود
به پهنا فزون از دو میدان زمین
همه آب آن چشمه چون انگبین
چو خورشید گیتی بیاراستی
یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی
همه سنگش از زیر هم در شتاب
دویدی ستادی برافراز آب
چوکردی نهان خور فروغ از جهان
همان سنگها بازگشتی نهان
از آن چند برد از پی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون
یکی بیشه و خوش چراگاه بود
همه بیشه پرنده روباه بود
چو مرغان به پرواز در هر کنار
چهبر شخّ و هامون چهبر کوهسار
به هر درد پرّش بدی سود و بال
ولیکن بدی شوم بانگش به فال
بیاندازه زان روبهان سر برید
وز آن جا بشد نزد شهری رسید
بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان
درو چشمه آب چون سیم پاک
چشمه در هر که یک تنگ بار چو
درافکندی از یک رطل تا هزار
کوه آبش از موج بفراختی
ز پس باز بر خشکی انداختی
به خون و به دزدی چو آن مردمان
شدندی به دل بر کسی بدگمان
ببستی شه او را سبک دست و پای
در آن چشمه انداختی هم به جای
شدی، گر گنهکار بودی، تباه
فتادی برون، گر بدی بیگناه
دگر دید دشتی همه کند مند
در آن دشت سهمن درختی بلند
تنش سبز وشاخش همه چون زریر
به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر
چو پیچان رسن برگهای دراز
فروهشته زو تا به هامون فراز
زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه
به بیماری اندر بماندی ستوه
ویدی بشستی در آن چشمه تن
ز پیش درخت آمدی چون شمن
خروشان پرستیدن آراستی
نشستی گهی، گاه برخاستی
درست ار شدی در زمان باز جای
و گر نه بمردی فتادی به جای
ز نخچیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود
نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار
نکردی ز بن آتش تیزکار
همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ
بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ
نه با آهوان یوز را بد ستیز
نه از شیر مرغوم را بد گریز
به شهری دگر نزد رودی رسید
به هر سوش مردم پراکنده دید
میان غلیژن زبر وز فرود
همه پشم جستند از آن ژرف رود
کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند
برو آتش افتد نباید گزند
همه بندهوار آمدندش ز پیش
ببردند از آن پشم از اندازه بیش
همان جایگه دید مردی دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ
سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر
بهدندان چوخوکان بهناخن چوشیر
ز گردش رده مردمان بیشمار
بسی کژدم زنده از پیش و مار
همی خورد از آن کش گزندی نبود
وزآن هر چه او را بزد مرد زود
سبک زآن پلنگینه دیو نژند
به خنجر سر و دست بیرون فکند
به جای دگر دید دو بیشه تنگ
ازاینسو طبرخون وزآن سوخدنگ
بَر هر دو بیشه یکی برز کوه
برآن کوه کپی فراوان گروه
به گردش بسی چشمه نفت و قیر
فرازش چو دریا یکی آبگیر
به دشت اندرون شهری آراسته
چو گنجی پراکنده از خواسته
همه مردمش را فزون از شمار
از آن کپیان برده و پیشکار
ز زیور همه غرق در سیم و زر
بسا کی ز گل برنهاده به سر
به بازار چون بنده فرزند نیز
در آن شهر بفروختندی به چیز
هم اندر زمان کس بَر شاه کرد
ز کاری که بایستش آگاه کرد
نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان
به پیکارش آورد لشکر ز شهر
بیاورد لشکر به جنگ
زمانه بدان پادشا کرد تنگ
به کم یک زمان زان سپاه بزرگ
بد افکنده بسیار گردد سترگ
گرفتندش و لشکر آواره گشت
همه شهر با خاک همواره گشت
ز تاراج آن شهر وز گنج شاه
توانگر ببودند یکسر سپاه
بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد
همی گشت و بسیار درها گشاد
بسی شهر و بتخانه تاراج کرد
بسی شاه را بیسر و تاج کرد
بسی مرد گردافکن پهلوان
که از گرز بشکستشان پهلوان
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رفتن نریمان به شهر فغنشور
نریمان از آن پس چو یک مه نشست
هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست
به سالار شهر کجا برشمرد
بنه نیز هرچ آن نشایست برد
بدو گفت چون عمم آید فراز
همیدون بدو پاک بسپار باز
وز آنجا دو هفته بیابان و دشت
سپرد و ز مرز کجا بر گذشت
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خیمه گردش هم از گرد راه
فرستوه شاه فغشور بود
کز اختر به شاهیش منشور بود
بفرمود پیکار و بر باره شد
همه شهر با او به نظاره شد
نریمان همان روز در مرغزار
همی گشت بر گرد لشکر سوار
چو پیل دونده یکی گاو میش
همی تاخت خیلی در افکنده پیش
چپ و راست حمله برآراسته
همه باره زو خنده برخاسته
نریمان چو دیدش پس از اسپ جست
سروهاش بگرفت هر دو به دست
به یک زور گردنش بر تافت تفت
سرش را بکند و بیفکند و رفت
شد از بیم بر چشم شه تیره هور
به دل گفت با این که شورد به زور
بشد جان جرماس و جنگی قلا
چرا من شوم خیره پیش بلا
چو تازه گل روز پژمرده شد
چراغ سپهر از پس پرده شد
بسازید صد تخت زیبا ز گنج
ز دینار چین بدره پنجاه و پنج
ستاره سرا پردهٔ زرّبفت
به بر گستوان و زره پیل هفت
چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ
ستاره ده از دیبهٔ رنگ رنگ
هزار اشتر از بختی و جنگلی
دو صد اسپ تاتاری و جز غلی
صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز
سلیح و طرایف ز هر گونه چیز
چو خورشید بر شیر بنهادگاه
میان پیشش اندر بخم کرد ماه
همه برد پیش نریمان گرد
به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد
بدو گفت ما پیش تو بنده ایم
کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم
به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه
به داد و ستد برگشادست راه
از آغاز کن کار فغفور راست
پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست
سپهبد پسندید و بگشاد چهر
بپیوست با او به یک جای مهر
به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی
زمانی نبودی جدا هیچ از وی
چنین گفت یک شب فرستوه شاه
که دارم یکی خوب نخچیر گاه
کُه و دشتش آهو گله به گله
همان یال پرورده گور یله
گوزنان و غُرمان شده تیز دَن
به شورش درون شیر با کرگدن
چو فردا شود چاک روز آشکار
سزد گر بدان جای جویی شکار
می و بزم و نخچیر در هم زنیم
دمادم نبید دمادم زنیم
به هر باده ز آغاز شب تا به بن
از آن دشت نخچیرشان بُد سخن
ببودند مست و بخفتند شاد
به آرامگه جمله تا بامداد
چو از دیدهٔ روز پالود خواب
درنگ شب قیرگون شد شتاب
پگه دشت نخچیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند
خزان بد گه برگ ریزان رزان
جهان سبز بیرم به زردی رزان
ز درّ و گهر تاک رشته نمای
زمین زرّ گداز و هوا سیم سای
سر که سپید و رخ دشت زرد
خم باده لعل آبدان لاژورد
رسیده به جای سمن بادرنگ
سترده ز چهر سمن باد رنگ
کلنگان ز پر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند
شکاری برآمد ز بالا و زیر
صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر
ز شاخ گوزنان رمه در رمه
زمین بیشه ای گشته عاجین همه
ز باران هوا همچو ابر بهار
ز خون تذروان زمین لاله زار
دمان یوز بازان بر آهو بره
نگون ساخته چرخ بر کودره
به ناورد هر جای خرگوش و سگ
ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ
گرفته سوی کبک شاهین شتاب
ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب
فتاده غو طبل طغری در ابر
گریزان ز گرد سواران هژبر
ز کُه دیده بان نعره برداشته
کمین آوران گوش بفراشته
چو گردی شده یوز کش در نبرد
بود ترگ زرّین و خفتانش زرد
همه زرد خفتانش در رزمگاه
ز خون گشته پر نقطهای سیاه
نهاده بر آهو سیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه به خشم
سر گوش قیرین چو نوک قلم
نشان پی اش بر زمین چون درم
سپهدار در حمله بر شیر و گرگ
به پیکان همی ریخت الماس مرگ
گه افکند نخچیر بر دشت و راغ
گهی زد به غالوک در میغ ماغ
سر گور بود از کمندش به دام
دلِ شیر شمشیر او را نیام
بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر
دل تشنه هامون ز خون کرد سیر
نشستند از آن پس میان فرَزد
همی بر گرفتند کار از میزد
به زیر آب و زافراز بارنده برگ
میانشان سر شیر و دندان کرگ
به کف جام و در گوش بانگ رباب
بر آتش سرین گوزنان کباب
همان جا که مرز فرستوه بود
دزی جای دزدان نستوه بود
دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر
رَه پُر خمش نردبان سپهر
ز بالاش گفتی که در ژرف چاه
فلک چشمه و چشم ماهیست ماه
به سالی شدی مرغ از او بر فراز
به ماهی رسیدی از او زیر باز
نریمان بپرسید کاین دز کراست
فرستوه گفت ای رذ راه راست
یکی دزد رهدار با مرد شست
درین دز بر این کوه دارد نشست
ز گاوان و از گوسفندان همه
ز شهرم ربودست چندین رمه
زمان تا زمان کاروان ها برد
پیی جز به تاراج و خون نسپرد
بر این کوه ره نیست از پیش و پس
همین یک تنه راه تنگست و بس
همه ساله خیلی برین کوهسار
نشینند و ندهند کس را گذار
سپهدار گفتا رهمانت ازین
کنم راست این کوه و دز با زمین
کمین را دو صد گرد سرکش بخواند
به بیغولها در نهان در نشاند
ز هر گوشه ای گفت دارید گوش
چو من زین سر کُه بر آرم خروش
شما سر همه سوی بالا نهید
مترسید از راست وز چپ دهید
همان گه بپوشید خفتان کین
ز بالا قبا کرده زربفت چین
به دستار شاره بپوشید ترگ
نهان زیر در گرز بارنده مرگ
بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه
زدند از برش بانگ تند آن گروه
کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر
مگر هستی از سرت یک باره سیر
برین رای تو چیز دُزدیدنیست
و یا رای این کوه و دِز دیدنست
چنین گفت کز دشت نخچیر گاه
به سالارتان نامه دارم ز شاه
از آن شاره سربند و چینی قبای
نهانش نیاورد کس را بجای
چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز
بزد نعرهٔ تند و بفراخت گرز
سپه یکسر آواش بشناختند
خروشان سوی تیغ کُه تاختند
ز دز نیز دزدان همه پیش باز
دویدند و پیوست رزمی دراز
ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب
برون تاخت از خاره آهن چو آب
چنان هر کمر جوی خون در گرفت
کِه کُه چادر لعل در سر گرفت
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گریزان ز جنگ
سپه صف زد از گِرد دِز چار سو
دل مِهر و مه رزم کرد آرزو
ز پیکان کین آتش انگیختند
به هر جای لاتو در آویختند
هوا گشت زنبور خانه ز تیر
شد از سنگ باران رخ خور چو قیر
همی جنگ عراده از هر کران
ببارید بر مغز سنگ گران
همان ابر که بار پیکار ساز
که بارانش از زیر بُد بر فراز
درختیست گفتی روان قلعه کن
ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن
براو آشیان کرده مرغان جنگ
چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ
هرآن مرغ کز وی به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پُر ماز شد
بُن باره سر تا سر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند
به رخنه سپه سر نهادند زود
ز دزدان بکشتند هر کس که بود
به سالار دزدان چو بشتافتند
به کنجیش در خانه ای یافتند
تنی ده ز یارانش با او به هم
به دشنه دریدند دل در شکم
نریمان یل هر چه چیزی شگفت
در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت
دِز آن گه فرستوه را داد باز
کشیدند زی شهر با کام و ناز
هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست
به سالار شهر کجا برشمرد
بنه نیز هرچ آن نشایست برد
بدو گفت چون عمم آید فراز
همیدون بدو پاک بسپار باز
وز آنجا دو هفته بیابان و دشت
سپرد و ز مرز کجا بر گذشت
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خیمه گردش هم از گرد راه
فرستوه شاه فغشور بود
کز اختر به شاهیش منشور بود
بفرمود پیکار و بر باره شد
همه شهر با او به نظاره شد
نریمان همان روز در مرغزار
همی گشت بر گرد لشکر سوار
چو پیل دونده یکی گاو میش
همی تاخت خیلی در افکنده پیش
چپ و راست حمله برآراسته
همه باره زو خنده برخاسته
نریمان چو دیدش پس از اسپ جست
سروهاش بگرفت هر دو به دست
به یک زور گردنش بر تافت تفت
سرش را بکند و بیفکند و رفت
شد از بیم بر چشم شه تیره هور
به دل گفت با این که شورد به زور
بشد جان جرماس و جنگی قلا
چرا من شوم خیره پیش بلا
چو تازه گل روز پژمرده شد
چراغ سپهر از پس پرده شد
بسازید صد تخت زیبا ز گنج
ز دینار چین بدره پنجاه و پنج
ستاره سرا پردهٔ زرّبفت
به بر گستوان و زره پیل هفت
چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ
ستاره ده از دیبهٔ رنگ رنگ
هزار اشتر از بختی و جنگلی
دو صد اسپ تاتاری و جز غلی
صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز
سلیح و طرایف ز هر گونه چیز
چو خورشید بر شیر بنهادگاه
میان پیشش اندر بخم کرد ماه
همه برد پیش نریمان گرد
به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد
بدو گفت ما پیش تو بنده ایم
کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم
به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه
به داد و ستد برگشادست راه
از آغاز کن کار فغفور راست
پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست
سپهبد پسندید و بگشاد چهر
بپیوست با او به یک جای مهر
به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی
زمانی نبودی جدا هیچ از وی
چنین گفت یک شب فرستوه شاه
که دارم یکی خوب نخچیر گاه
کُه و دشتش آهو گله به گله
همان یال پرورده گور یله
گوزنان و غُرمان شده تیز دَن
به شورش درون شیر با کرگدن
چو فردا شود چاک روز آشکار
سزد گر بدان جای جویی شکار
می و بزم و نخچیر در هم زنیم
دمادم نبید دمادم زنیم
به هر باده ز آغاز شب تا به بن
از آن دشت نخچیرشان بُد سخن
ببودند مست و بخفتند شاد
به آرامگه جمله تا بامداد
چو از دیدهٔ روز پالود خواب
درنگ شب قیرگون شد شتاب
پگه دشت نخچیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند
خزان بد گه برگ ریزان رزان
جهان سبز بیرم به زردی رزان
ز درّ و گهر تاک رشته نمای
زمین زرّ گداز و هوا سیم سای
سر که سپید و رخ دشت زرد
خم باده لعل آبدان لاژورد
رسیده به جای سمن بادرنگ
سترده ز چهر سمن باد رنگ
کلنگان ز پر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند
شکاری برآمد ز بالا و زیر
صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر
ز شاخ گوزنان رمه در رمه
زمین بیشه ای گشته عاجین همه
ز باران هوا همچو ابر بهار
ز خون تذروان زمین لاله زار
دمان یوز بازان بر آهو بره
نگون ساخته چرخ بر کودره
به ناورد هر جای خرگوش و سگ
ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ
گرفته سوی کبک شاهین شتاب
ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب
فتاده غو طبل طغری در ابر
گریزان ز گرد سواران هژبر
ز کُه دیده بان نعره برداشته
کمین آوران گوش بفراشته
چو گردی شده یوز کش در نبرد
بود ترگ زرّین و خفتانش زرد
همه زرد خفتانش در رزمگاه
ز خون گشته پر نقطهای سیاه
نهاده بر آهو سیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه به خشم
سر گوش قیرین چو نوک قلم
نشان پی اش بر زمین چون درم
سپهدار در حمله بر شیر و گرگ
به پیکان همی ریخت الماس مرگ
گه افکند نخچیر بر دشت و راغ
گهی زد به غالوک در میغ ماغ
سر گور بود از کمندش به دام
دلِ شیر شمشیر او را نیام
بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر
دل تشنه هامون ز خون کرد سیر
نشستند از آن پس میان فرَزد
همی بر گرفتند کار از میزد
به زیر آب و زافراز بارنده برگ
میانشان سر شیر و دندان کرگ
به کف جام و در گوش بانگ رباب
بر آتش سرین گوزنان کباب
همان جا که مرز فرستوه بود
دزی جای دزدان نستوه بود
دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر
رَه پُر خمش نردبان سپهر
ز بالاش گفتی که در ژرف چاه
فلک چشمه و چشم ماهیست ماه
به سالی شدی مرغ از او بر فراز
به ماهی رسیدی از او زیر باز
نریمان بپرسید کاین دز کراست
فرستوه گفت ای رذ راه راست
یکی دزد رهدار با مرد شست
درین دز بر این کوه دارد نشست
ز گاوان و از گوسفندان همه
ز شهرم ربودست چندین رمه
زمان تا زمان کاروان ها برد
پیی جز به تاراج و خون نسپرد
بر این کوه ره نیست از پیش و پس
همین یک تنه راه تنگست و بس
همه ساله خیلی برین کوهسار
نشینند و ندهند کس را گذار
سپهدار گفتا رهمانت ازین
کنم راست این کوه و دز با زمین
کمین را دو صد گرد سرکش بخواند
به بیغولها در نهان در نشاند
ز هر گوشه ای گفت دارید گوش
چو من زین سر کُه بر آرم خروش
شما سر همه سوی بالا نهید
مترسید از راست وز چپ دهید
همان گه بپوشید خفتان کین
ز بالا قبا کرده زربفت چین
به دستار شاره بپوشید ترگ
نهان زیر در گرز بارنده مرگ
بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه
زدند از برش بانگ تند آن گروه
کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر
مگر هستی از سرت یک باره سیر
برین رای تو چیز دُزدیدنیست
و یا رای این کوه و دِز دیدنست
چنین گفت کز دشت نخچیر گاه
به سالارتان نامه دارم ز شاه
از آن شاره سربند و چینی قبای
نهانش نیاورد کس را بجای
چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز
بزد نعرهٔ تند و بفراخت گرز
سپه یکسر آواش بشناختند
خروشان سوی تیغ کُه تاختند
ز دز نیز دزدان همه پیش باز
دویدند و پیوست رزمی دراز
ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب
برون تاخت از خاره آهن چو آب
چنان هر کمر جوی خون در گرفت
کِه کُه چادر لعل در سر گرفت
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گریزان ز جنگ
سپه صف زد از گِرد دِز چار سو
دل مِهر و مه رزم کرد آرزو
ز پیکان کین آتش انگیختند
به هر جای لاتو در آویختند
هوا گشت زنبور خانه ز تیر
شد از سنگ باران رخ خور چو قیر
همی جنگ عراده از هر کران
ببارید بر مغز سنگ گران
همان ابر که بار پیکار ساز
که بارانش از زیر بُد بر فراز
درختیست گفتی روان قلعه کن
ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن
براو آشیان کرده مرغان جنگ
چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ
هرآن مرغ کز وی به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پُر ماز شد
بُن باره سر تا سر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند
به رخنه سپه سر نهادند زود
ز دزدان بکشتند هر کس که بود
به سالار دزدان چو بشتافتند
به کنجیش در خانه ای یافتند
تنی ده ز یارانش با او به هم
به دشنه دریدند دل در شکم
نریمان یل هر چه چیزی شگفت
در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت
دِز آن گه فرستوه را داد باز
کشیدند زی شهر با کام و ناز
اسدی توسی : گرشاسپنامه
داستان گرشاسب با شاه طنجه
کنون از شه طنجه و پهلوان
شنو کار کین جستن هر دوان
بدان گه که از نزد ضحاک شاه
سوی طنجه شد پهلوان سپاه
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود
که تا باز خواهد چه آرد هوا
بدین کرده بُد مرد چندی گوا
سرآمد مر آن شاه را روزگار
پسرش از پس او شده شهریار
پسر نیز رفته به راه پدر
نبیره ببسته به جایش کمر
چنان بود رأی شه سرفراز
که آن خواسته خواهد از طنجه باز
بر این کار پوینده ای کرد راست
ز شاه کیان هم بدین نامه خواست
شه طنجه را طمع بربود و گفت
که این آگهی با دلم نیست جفت
گذشتست از این کار سالی دویست
مرا سال نیز از چهل بیش نیست
چنین دام هرگز مگستر به راه
ز گنجم گرت رأی چیزیست خواه
نهی پایت از پایه بیرون همی
که خرگوش گیری به گردون همی
سپهبد بدانست کآنست رنگ
به جنگ آید آن خواسته باز چنگ
ده و دو هزار از سران سپاه
گزید و برون شد به فرمان شاه
به فرّخ نریمان چنین کرد یاد
که کارت همه راه دین باد و داد
گر آیم من ار نه به هر بیش و کم
مزن جز به رآی شهنشاه دم
ببوسیدش از مهر و لشکر کشید
خبر چون بَرِ شاه طنجه رسید
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز
شد از بس که بودش سپاه گران
زمین چون سپهر از کران تا کران
برآمد سپهدار با لشکرش
ز گرد ابر بست از بر کشورش
بر طنجه نزدیک یک روز راه
به گرد دهی خیمه زد با سپاه
مِه ده یکی پیر بُد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بدوی
فراوان ز نزل و علف برشمرد
همه برد نزد سپهدار گرد
از آن خواسته دارم خبر
که در طنجه بنهادی از پیشتر
برادرم زندست و با من گواست
در آن نامه هم نام و هم خط ماست
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود
سر نامه کرد از جهاندار یاد
خداوند دین و خداوند داد
فرازنده هفت چرخ سپهر
فروزنده گیتی از ماه و مهره
دگر گفت کای گمره از کردگار
چه طمع است کاندر دلت کرد کار
بود نزد فرزانه کمتر کس آن
که خیره کند طمع چیز کسان
نکوتر بود نام زفتی بسی
ز خوانی که با طمع بنهد کسی
همانا به چشمت هزاک آیدم
و یا چون تو ابله فغاک آیدم
کزینسان سخن های غاب آوری
همی چشم دل را به خواب آوری
کرا رنگ چهره سیه تر ز زنگ
بدو کی پدید آید از شرم رنگ
هنرهام هر کس شنیدست و دید
تو از ابلهی چون کنی ناپدید
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ
اگر بر زمین برزنم بانگ تیز
جهد مرده از گور بی رستخیز
به گهواره در هند کودک خروش
چو گیرد ، به نامم نباشد خموش
به چین آتشی کاید از آسمان
برند از تف تیغ تیزم گمان
یکی خواسته کان جهان را بهاست
چو من گردی آورده از چپ و راست
چو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ کوز
کنون گویی آگه نی ام ز آن درست
همه کس شناسند کآن نزد تست
سرانت گواه اند بسیار و من
فرستادم اینک به نزدت دو تن
اگر چند باشند بسیار کس
گوا نزد داور دو آرند و بس
اگر باز بفرستی آن خواسته
نان هم که بو دست آراسته
هم از من بود پایه ات نزد شاه
هم از شاه یابی بزرگی و جاه
وگر ناوری آنچه رای آورم
سرو افسرت زیر پای آورم
بر از چرخ کیوان گر ایوان تست
وگر نام دیوان به دیوان تست
سرت را ز گرودن به گرد آورم
دل دوستانت به درد آورم
پیمبر براهیم بود آن زمان
بُدش نام زردشت از آسمان
به صحفش بر این خورد سوگند نیز
بدان دو گوا داد بسیار چیز
به هم با فرستاده شان رنجه کرد
فرستاده آهنگ زی طنجه کرد
چو شه نامه برخواند آن هر دو تن
گوایی بدادند بر انجمن
جز ایشان گوا بود دیگر بسی
ولیکن نیارست دَم زد کسی
دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی
چو دیوار بر برف سازی نخست
نگون زود گردد به بنیاد سست
نه هرچ آن بگویند باشد همان
بر راست گم زود گردد گمان
به مردی و گنج و سپاه از تو کم
نی ام، چیست این طمع پر باد و دم
نبودی مرا در جوانی همال
کنون چون بوی کت بفرسود سال
یکی مویم افتاد در کار زار
اگر بینی از بیمت آید چومار
مرا با شهنشاه از این نیست جنگ
به جنگم توئی آمده تیز چنگ
فرستادگان را به خواری براند
دو ره صد هزار از یلان را بخواند
در آهن بیاراست صد زنده پیل
ز طنجه برون خیمه زد بر دو میل
بُد از سرفرازان یکی کینه توز
سپهدار او بود نامش متوز
ز لشکرش نیمی بدو داد بیش
ز بهر نبردش فرستاد پیش
فرسته خبر زی سپهدار برد
سپهبد سبک دست پیکار برد
بیآورد نزدیک دشمن سپاه
به جنگ اندر آمد هم از گرد راه
طلایه بزد بر طلایه نخست
به خون هر سوی غرقه شد بوم و رست
به پیچش گرفتند گردان عنان
سوی سینه ها راست کرده سنان
توگفتی ز بس گرد بالا و پست
که هامون به گردون درآورد دست
یکی ژرف دریا شد از خون زمین
که بُد نزد او چشمه دریای چین
زمانه زمین را همی خون گریست
ستاره ندانست رفتن که چیست
گرفتند زاول گره بی شمار
سلیح و ستور اندر آن کار زار
چو چرخ شب آرایش از سر گرفت
ز ماه تمام آینه برگرفت
فرو هشت زلفین مشکین نگون
ز زر خال زد بر رخ نیلگون
نفرمود پیکار دیگر متوز
که شد گاه آورد و بگذشت روز
به گردان فرستان گرد سپاه
که دارید امشب شبیخون نگاه
کمین ساخت هر جای بالای و شیب
سپاهش کس آن شب نخفت از نهیب
همه شب ز بیم شبیخون متوز
همی بود بیدار تا گشت روز
چو بازی برآورد چرخ روان
به زرین و سیمین دو گوی دوان
یکی گوی سیمین فرو برد سر
دگر گوی زرین برآورد سر
دو لشکر سنان ها برافراختند
کمینگه گرفتند و صف ساختند
زمین را سپهر از گرانی سپاه
نداند همی داشت گفتی نگاه
جهان پهلوان درع گردی چو گرد
بپوشید و بگرفت گرز نبرد
بر او هفتصد سال بگذشته بود
ز گشت سپهری کهن گشته بود
خروشید گفتا مرا خیره خیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر
کنون به کنم رزم و کوشش ز بُن
که بهتر کند کار تیغ کهن
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیکتر
مرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم به زخم درشت
بگفت این و با لشکر از چپ و راست
به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست
پر از بومهن شد سراسر جهان
ستاره هویدار و گردون نهان
ز بس در زمین از تف نعل تاب
به دریای قلزم به جوش آمد آب
همی تا دو صد میل در کُه خروش
فتادی و باز آمدی باز گوش
ز بر آسمانی بُد از تیره گرد
زمین زیر دریا بُد از خون مرد
سواران در آن ژرف دریا نوان
چو کشتی درفش از برش بادبان
پُر از دام هامون ز خمّ کمند
به هر دام درمانده گردی به بند
شده لعل گرد از دم خون وتیغ
چو گاه شب از عکس خورشید میغ
ز بس کاینه بُد درفشان ز پیل
همی خاست آتش ز دریای نیل
سپهدار با گرز و نیزه به چنگ
پیاده همی تاخت هر سو به جنگ
به هر گنبدی جست پنجاه گام
همی کوفت گرز و همی گفت نام
گهی دوخت با سینه خرطوم پیل
گهی ریخت خون همچون دریای نیل
چه خیل پیاده چه خیل سوار
ز بد خواه چندان بیفکند خوار
که مر مرگ را گشت چنگال سست
شد از دست او پیش یزدان نخست
به درعش در از زخم مردان جنگ
به هر حلقه در بود تیری خدنگ
شل و ناوک و تیر در مغفرش
فزون ز انبه موی بُد بر سرش
که و دشت پُر کشته بُد پیش و پس
چنین تا شب از رزم ناسود کس
شب تیره چون شعر بافنده گشت
کبود و سه بافت بر کوه و دشت
مراین را به زر پود در تار زد
مر آن را به مشک آب آهار زد
دَرِِ جنگ هر دو سپه شد فراز
به سوی سپه پهلوان گشت باز
ز خون دید هر جای جویی روان
همی هر کسی گفت با پهلوان
که فردا اگر پیشت آید متوز
نخستین جز از وی ز کس کین متوز
که سالار این بیکران لشکر اوست
برین شهسواران خاور سر اوست
درفشش نهنگست و خفتان پلنگ
سیاه اسپ و برگستوان لعل رنگ
ز پولاد و دُر آژده مغفرش
پرندین نشان بسته اندر سرش
نبرده درفشش برون سپاه
بیاید بود هر سوی کینه خواه
برون آمد امروز تند از کمین
فراوان سران زد زما بر زمین
ندیدیم جز تو چنان نیز گُرد
به زور تن و مردی و دستبرد
جهان پهلوان گفت کامروز جنگ
چو شد تیز، جستمش نآمد به چنگ
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد، گردد از خون شب لعل فام
هر آنجا که فردا به چنگ آرمش
به یک دَم زدن زنده نگذارمش
وز آن سو سپه با متوز دلیر
سخن راندند از سپهدار چیر
که گفتند گرشاسب پیرست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست
کنون تیز دندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ
کجا جستی از جای و جستی ستیز
چو آتش بُدی تند و چون باد تیز
فکندی به هر زخم پیلی نگون
بکُشتی به هر حمله ده تن فزون
گرفتی دُم اسپ و بفراختی
به هم با سوارش بینداختی
متوز جفا پیشه گفت این نبرد
همه سخت از آن باد بو دست و گرد
چو گردد شب از تیرگی نا امید
سپیده برآرد درفش سپید
من و گرز و گرشاسب و آوردگاه
سرش بر سنان آورم پیش شاه
شنو کار کین جستن هر دوان
بدان گه که از نزد ضحاک شاه
سوی طنجه شد پهلوان سپاه
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود
که تا باز خواهد چه آرد هوا
بدین کرده بُد مرد چندی گوا
سرآمد مر آن شاه را روزگار
پسرش از پس او شده شهریار
پسر نیز رفته به راه پدر
نبیره ببسته به جایش کمر
چنان بود رأی شه سرفراز
که آن خواسته خواهد از طنجه باز
بر این کار پوینده ای کرد راست
ز شاه کیان هم بدین نامه خواست
شه طنجه را طمع بربود و گفت
که این آگهی با دلم نیست جفت
گذشتست از این کار سالی دویست
مرا سال نیز از چهل بیش نیست
چنین دام هرگز مگستر به راه
ز گنجم گرت رأی چیزیست خواه
نهی پایت از پایه بیرون همی
که خرگوش گیری به گردون همی
سپهبد بدانست کآنست رنگ
به جنگ آید آن خواسته باز چنگ
ده و دو هزار از سران سپاه
گزید و برون شد به فرمان شاه
به فرّخ نریمان چنین کرد یاد
که کارت همه راه دین باد و داد
گر آیم من ار نه به هر بیش و کم
مزن جز به رآی شهنشاه دم
ببوسیدش از مهر و لشکر کشید
خبر چون بَرِ شاه طنجه رسید
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز
شد از بس که بودش سپاه گران
زمین چون سپهر از کران تا کران
برآمد سپهدار با لشکرش
ز گرد ابر بست از بر کشورش
بر طنجه نزدیک یک روز راه
به گرد دهی خیمه زد با سپاه
مِه ده یکی پیر بُد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بدوی
فراوان ز نزل و علف برشمرد
همه برد نزد سپهدار گرد
از آن خواسته دارم خبر
که در طنجه بنهادی از پیشتر
برادرم زندست و با من گواست
در آن نامه هم نام و هم خط ماست
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود
سر نامه کرد از جهاندار یاد
خداوند دین و خداوند داد
فرازنده هفت چرخ سپهر
فروزنده گیتی از ماه و مهره
دگر گفت کای گمره از کردگار
چه طمع است کاندر دلت کرد کار
بود نزد فرزانه کمتر کس آن
که خیره کند طمع چیز کسان
نکوتر بود نام زفتی بسی
ز خوانی که با طمع بنهد کسی
همانا به چشمت هزاک آیدم
و یا چون تو ابله فغاک آیدم
کزینسان سخن های غاب آوری
همی چشم دل را به خواب آوری
کرا رنگ چهره سیه تر ز زنگ
بدو کی پدید آید از شرم رنگ
هنرهام هر کس شنیدست و دید
تو از ابلهی چون کنی ناپدید
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ
اگر بر زمین برزنم بانگ تیز
جهد مرده از گور بی رستخیز
به گهواره در هند کودک خروش
چو گیرد ، به نامم نباشد خموش
به چین آتشی کاید از آسمان
برند از تف تیغ تیزم گمان
یکی خواسته کان جهان را بهاست
چو من گردی آورده از چپ و راست
چو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ کوز
کنون گویی آگه نی ام ز آن درست
همه کس شناسند کآن نزد تست
سرانت گواه اند بسیار و من
فرستادم اینک به نزدت دو تن
اگر چند باشند بسیار کس
گوا نزد داور دو آرند و بس
اگر باز بفرستی آن خواسته
نان هم که بو دست آراسته
هم از من بود پایه ات نزد شاه
هم از شاه یابی بزرگی و جاه
وگر ناوری آنچه رای آورم
سرو افسرت زیر پای آورم
بر از چرخ کیوان گر ایوان تست
وگر نام دیوان به دیوان تست
سرت را ز گرودن به گرد آورم
دل دوستانت به درد آورم
پیمبر براهیم بود آن زمان
بُدش نام زردشت از آسمان
به صحفش بر این خورد سوگند نیز
بدان دو گوا داد بسیار چیز
به هم با فرستاده شان رنجه کرد
فرستاده آهنگ زی طنجه کرد
چو شه نامه برخواند آن هر دو تن
گوایی بدادند بر انجمن
جز ایشان گوا بود دیگر بسی
ولیکن نیارست دَم زد کسی
دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی
چو دیوار بر برف سازی نخست
نگون زود گردد به بنیاد سست
نه هرچ آن بگویند باشد همان
بر راست گم زود گردد گمان
به مردی و گنج و سپاه از تو کم
نی ام، چیست این طمع پر باد و دم
نبودی مرا در جوانی همال
کنون چون بوی کت بفرسود سال
یکی مویم افتاد در کار زار
اگر بینی از بیمت آید چومار
مرا با شهنشاه از این نیست جنگ
به جنگم توئی آمده تیز چنگ
فرستادگان را به خواری براند
دو ره صد هزار از یلان را بخواند
در آهن بیاراست صد زنده پیل
ز طنجه برون خیمه زد بر دو میل
بُد از سرفرازان یکی کینه توز
سپهدار او بود نامش متوز
ز لشکرش نیمی بدو داد بیش
ز بهر نبردش فرستاد پیش
فرسته خبر زی سپهدار برد
سپهبد سبک دست پیکار برد
بیآورد نزدیک دشمن سپاه
به جنگ اندر آمد هم از گرد راه
طلایه بزد بر طلایه نخست
به خون هر سوی غرقه شد بوم و رست
به پیچش گرفتند گردان عنان
سوی سینه ها راست کرده سنان
توگفتی ز بس گرد بالا و پست
که هامون به گردون درآورد دست
یکی ژرف دریا شد از خون زمین
که بُد نزد او چشمه دریای چین
زمانه زمین را همی خون گریست
ستاره ندانست رفتن که چیست
گرفتند زاول گره بی شمار
سلیح و ستور اندر آن کار زار
چو چرخ شب آرایش از سر گرفت
ز ماه تمام آینه برگرفت
فرو هشت زلفین مشکین نگون
ز زر خال زد بر رخ نیلگون
نفرمود پیکار دیگر متوز
که شد گاه آورد و بگذشت روز
به گردان فرستان گرد سپاه
که دارید امشب شبیخون نگاه
کمین ساخت هر جای بالای و شیب
سپاهش کس آن شب نخفت از نهیب
همه شب ز بیم شبیخون متوز
همی بود بیدار تا گشت روز
چو بازی برآورد چرخ روان
به زرین و سیمین دو گوی دوان
یکی گوی سیمین فرو برد سر
دگر گوی زرین برآورد سر
دو لشکر سنان ها برافراختند
کمینگه گرفتند و صف ساختند
زمین را سپهر از گرانی سپاه
نداند همی داشت گفتی نگاه
جهان پهلوان درع گردی چو گرد
بپوشید و بگرفت گرز نبرد
بر او هفتصد سال بگذشته بود
ز گشت سپهری کهن گشته بود
خروشید گفتا مرا خیره خیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر
کنون به کنم رزم و کوشش ز بُن
که بهتر کند کار تیغ کهن
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیکتر
مرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم به زخم درشت
بگفت این و با لشکر از چپ و راست
به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست
پر از بومهن شد سراسر جهان
ستاره هویدار و گردون نهان
ز بس در زمین از تف نعل تاب
به دریای قلزم به جوش آمد آب
همی تا دو صد میل در کُه خروش
فتادی و باز آمدی باز گوش
ز بر آسمانی بُد از تیره گرد
زمین زیر دریا بُد از خون مرد
سواران در آن ژرف دریا نوان
چو کشتی درفش از برش بادبان
پُر از دام هامون ز خمّ کمند
به هر دام درمانده گردی به بند
شده لعل گرد از دم خون وتیغ
چو گاه شب از عکس خورشید میغ
ز بس کاینه بُد درفشان ز پیل
همی خاست آتش ز دریای نیل
سپهدار با گرز و نیزه به چنگ
پیاده همی تاخت هر سو به جنگ
به هر گنبدی جست پنجاه گام
همی کوفت گرز و همی گفت نام
گهی دوخت با سینه خرطوم پیل
گهی ریخت خون همچون دریای نیل
چه خیل پیاده چه خیل سوار
ز بد خواه چندان بیفکند خوار
که مر مرگ را گشت چنگال سست
شد از دست او پیش یزدان نخست
به درعش در از زخم مردان جنگ
به هر حلقه در بود تیری خدنگ
شل و ناوک و تیر در مغفرش
فزون ز انبه موی بُد بر سرش
که و دشت پُر کشته بُد پیش و پس
چنین تا شب از رزم ناسود کس
شب تیره چون شعر بافنده گشت
کبود و سه بافت بر کوه و دشت
مراین را به زر پود در تار زد
مر آن را به مشک آب آهار زد
دَرِِ جنگ هر دو سپه شد فراز
به سوی سپه پهلوان گشت باز
ز خون دید هر جای جویی روان
همی هر کسی گفت با پهلوان
که فردا اگر پیشت آید متوز
نخستین جز از وی ز کس کین متوز
که سالار این بیکران لشکر اوست
برین شهسواران خاور سر اوست
درفشش نهنگست و خفتان پلنگ
سیاه اسپ و برگستوان لعل رنگ
ز پولاد و دُر آژده مغفرش
پرندین نشان بسته اندر سرش
نبرده درفشش برون سپاه
بیاید بود هر سوی کینه خواه
برون آمد امروز تند از کمین
فراوان سران زد زما بر زمین
ندیدیم جز تو چنان نیز گُرد
به زور تن و مردی و دستبرد
جهان پهلوان گفت کامروز جنگ
چو شد تیز، جستمش نآمد به چنگ
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد، گردد از خون شب لعل فام
هر آنجا که فردا به چنگ آرمش
به یک دَم زدن زنده نگذارمش
وز آن سو سپه با متوز دلیر
سخن راندند از سپهدار چیر
که گفتند گرشاسب پیرست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست
کنون تیز دندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ
کجا جستی از جای و جستی ستیز
چو آتش بُدی تند و چون باد تیز
فکندی به هر زخم پیلی نگون
بکُشتی به هر حمله ده تن فزون
گرفتی دُم اسپ و بفراختی
به هم با سوارش بینداختی
متوز جفا پیشه گفت این نبرد
همه سخت از آن باد بو دست و گرد
چو گردد شب از تیرگی نا امید
سپیده برآرد درفش سپید
من و گرز و گرشاسب و آوردگاه
سرش بر سنان آورم پیش شاه
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳۰