عبارات مورد جستجو در ۴۷۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل بیباک را ضرغام رنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
جنونکی قدردانکوه و هامون میکند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را
نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد
هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ میگردمکهگردون میکند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
بهروی زر، نشست سکه، قارون میکند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
بهجزصفرهوس برما چه افزون میکند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون میکند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حککند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگمضمون میکند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هستکاخر در می افیون میکندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز میآید
که آه از بیبری نبودکه موزون میکند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون میکند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون میکند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را
نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد
هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ میگردمکهگردون میکند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
بهروی زر، نشست سکه، قارون میکند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
بهجزصفرهوس برما چه افزون میکند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون میکند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حککند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگمضمون میکند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هستکاخر در می افیون میکندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز میآید
که آه از بیبری نبودکه موزون میکند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون میکند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون میکند ما را
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۸
هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چنو صد بر آیی به جنگ
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوید به سنگ
نبینی که چون گربه عاجزشود
بر آرد به چنگال چشم پلنگ
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چنو صد بر آیی به جنگ
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوید به سنگ
نبینی که چون گربه عاجزشود
بر آرد به چنگال چشم پلنگ
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۰
در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی(طالبی) سری و سرّی داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا.
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:
برو هر چه می بایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر
شنیدمش که همیرفت و میگفت
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر
اما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی
تازه بهارا ورقت زرد شد
دیگ منه کآتش ما سرد شد
پیش کسی رو که طلبکار تست
ناز بر آن کن که خریدار تست
یعنی از روی نیکوان خط سبز
دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گند زاریست
بس که بر میکنی و میروید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدست
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:
برو هر چه می بایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر
شنیدمش که همیرفت و میگفت
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر
اما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی
تازه بهارا ورقت زرد شد
دیگ منه کآتش ما سرد شد
پیش کسی رو که طلبکار تست
ناز بر آن کن که خریدار تست
یعنی از روی نیکوان خط سبز
دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گند زاریست
بس که بر میکنی و میروید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۱
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه میافتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه میافتد
دو تا شو در خیال او که سعی کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه میافتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانهای دیگر
به هر آتش همان یک شوق حسرتپیشه میافتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه میافتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا میروم راهم همان در بیشه میافتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمیدارد
نهال شعله گر آبش دهی از ریشه میافتد
به این کلفت نمیدانم که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه میافتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه گردد پر تماشا پیشه میافتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه میافتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به شمعی میرسد، چون آتش اندر بیشه میافتد
چنان در بیستون سینه گرم کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میافتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه میافتد
دو تا شو در خیال او که سعی کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه میافتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانهای دیگر
به هر آتش همان یک شوق حسرتپیشه میافتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه میافتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا میروم راهم همان در بیشه میافتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمیدارد
نهال شعله گر آبش دهی از ریشه میافتد
به این کلفت نمیدانم که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه میافتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه گردد پر تماشا پیشه میافتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه میافتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به شمعی میرسد، چون آتش اندر بیشه میافتد
چنان در بیستون سینه گرم کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میافتد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۷
گو ز من دل جمع دار آن کس که با من دشمن است
هر که خود را دوست می دارد به دشمن دشمن است
در حصار عافیت بی ذوق را آرام نیست
آن که ذوق فتنه یابد به آهن دشمن است
گوش معزول است در خلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان به روزن دشمن است
بس که دیدم جور دشمن، دشمنم با جور دوست
آن که در آتش بود با نار ایمن دشمن است
دوستی با دشمنم بی بهره مهر انگیزی است
دوستی دوست دارم ور نه دشمن دشمن است
بس که در کامم اثر کرده است ذوق اتفاق
باورم باید که زاهد با برهمن دشمن است
بس که لذت می برم از دشمنی های غمت
هم چو جانش دوست دارم هر که با من دشمن است
در پذیرم صد غم و نگشایم از ناموس لب
دل به ماتم دوست اما لب به شیون دشمن است
درد عشق است ای طبیب و در دوا زحمت مکش
هر که این خارش خلد در پا به سوزن دشمن است
در نگیرد صحبت عرفی به شیخ صومعه
کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است
هر که خود را دوست می دارد به دشمن دشمن است
در حصار عافیت بی ذوق را آرام نیست
آن که ذوق فتنه یابد به آهن دشمن است
گوش معزول است در خلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان به روزن دشمن است
بس که دیدم جور دشمن، دشمنم با جور دوست
آن که در آتش بود با نار ایمن دشمن است
دوستی با دشمنم بی بهره مهر انگیزی است
دوستی دوست دارم ور نه دشمن دشمن است
بس که در کامم اثر کرده است ذوق اتفاق
باورم باید که زاهد با برهمن دشمن است
بس که لذت می برم از دشمنی های غمت
هم چو جانش دوست دارم هر که با من دشمن است
در پذیرم صد غم و نگشایم از ناموس لب
دل به ماتم دوست اما لب به شیون دشمن است
درد عشق است ای طبیب و در دوا زحمت مکش
هر که این خارش خلد در پا به سوزن دشمن است
در نگیرد صحبت عرفی به شیخ صومعه
کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۸
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم
خیال خام من تا پختگی گیرد نفس سوزم
هوس پردازیام از سیر مقصد باز میدارد
چراغم در ره عنقاست گر بال مگس سوزم
دلیلکاروان وحشتم افسردگی تا کی
خروشیگلکنم شمعی به فانوس جرس سوزم
ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی
مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم
که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
ز وهم عجز خجلت میکشم در بزم یکتایی
چه سازم عشق مختار است و میخواهد هوس سوزم
به رنگ حیرت آیینه غیرت شعلهای دارم
که گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم
سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل
شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آیینه رفت از دیدهام بیدل
تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم
خیال خام من تا پختگی گیرد نفس سوزم
هوس پردازیام از سیر مقصد باز میدارد
چراغم در ره عنقاست گر بال مگس سوزم
دلیلکاروان وحشتم افسردگی تا کی
خروشیگلکنم شمعی به فانوس جرس سوزم
ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی
مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم
که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
ز وهم عجز خجلت میکشم در بزم یکتایی
چه سازم عشق مختار است و میخواهد هوس سوزم
به رنگ حیرت آیینه غیرت شعلهای دارم
که گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم
سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل
شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آیینه رفت از دیدهام بیدل
تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۷ - ذکر منصور عباسی
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۷ - هندو جواب داد
هندو جواب داد که: همچنین است، و تو اگر چه مراد خویش مستور میداشتی من آثار آن میدید م، لکن هوای تو باظهار آن رخصت نداد. و اکنون که تو این مباثت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. و چون آفتاب روشن است که تو آمده ای تا نفایس ذخایر از ولایت ماببری، و پادشاه شهر خویش را بنگنجهای حکمت مستظهر گردانی، و بنای آن بر مکر و خدیعت نهاده ای. اما من در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. و انتظار میکردم تا مگر در اثنای سخن از تو کلمه ای زاطد که باظهار مقصود ماند، البته اتفاق نیفتاد. و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات تو صافی تر گشت. چه هیچ آفریده را چندین حزم و خرد و تمالک و تماسک نتواند بود خاصه که در غربت، و در میان قومی که نه ایشان او را شناسند و نه او بر عادات و اخلاق ایشان وقوف دارد.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱۳
شیر را سخن موافق آمد. دمنه برحسب مراد و اشارت او برفت. چون از چشم شیر غایب گشت شیر تاملی کرد و از فرستادن دمنه پشیمان شد و با خود گفت: در امضای این رای مصیب نبودم، چه هر که بر درگاه ملوک بی جرمی جفا دیده باشد و مدت رنج و امتحان او دراز گشته، یا مبتلا بدوام مضرت و تنگی معیشت، و یا آنچه داشته باشد از مال و حرمت بباد داده، و یا از عملی که مقلد آن بوده ست معزول گشته، یا شریری معروف که بحرص و شره فتنه جوید و باعمال خیر کم گراید، یا صاحب جرمی که یاران او لذت عفو دیده باشند و او تلخی عقوبت چشیده، یا در گوش مال شریک بوده باشند و در حق او زیادت مبالغتی رفته، یا در میان اکفا خدمتی پسندیده کرده و یاران در احسان و ثمرت بر وی ترجیح یافته، و یا دشمنی در منزلت بر وی سبقت جسته و بدان رسیده، یا از روی دین و مروت اهلیت اعتماد و امانت نداشته، یا در آنچه بمضرت پادشاه پیوندد خود را منفعتی صورت کرده، یا بدشمن سلطان التجا ساخته و دران قبول دیده، بحکم این مقدمات پیش از امتحان و اختبار تعجیل نشاید فرمود پادشاه را در فرستادن او بجانب خصم و محرم داشتن در اسرار رسالت. و این دمنه دوراندیش است و مدتی دراز بردرگاه من رنجور و مهجور بوده است. اگر در دل وی آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد و فتنه ای انگیزد. و ممکن است که خصم را در قوت ذات و بسطت حال از من بیشتر یاود در صحبت و خدمت او رغبت نماید، و بدانچه واقف است از اسرار من او را بیاگاهاند.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۹
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۳
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۷۶
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۶۵
هجویری : بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
قوله، علیه السّلام: «زَیِّنُوا أصواتَکُم بِالقُرانِ. بیارایید آوازها را به خواندن قرآن.»
و یک روایت دیگر: «زَیِنّوُا القُرآنَ بِالأصْواتِ الحَسَنِ. بیارایید قرآن را به صوتهای خوش نیکو.»
قوله، تعالی: «یزیدُ فِی الخلقِ ما یَشاءُ (۱/فاطر).» مفسران گفتند که این، صوت حَسَن باشد و هرکه خواهد که صوت داود بشنود گو صوت بوموسی اشعری بشنو.
و اندر اخبار مشهور است که: اندر بهشت مر اهل بهشت را سماع باشد و آن چنان بود که از هر درختی صوتی و لحنی مختلف میآید. چون مؤلَّف شوند آن اصوات طبایع را اندر آن لذتی عظیم باشد و این نوع سماع عام است اندر میان خلق از آدمی و غیر آن که زندهاند به حکم آن که روح، لطیف است و اندر اصوات لطافتی هست، چون بشنود جنس به جنس مایل شد و این قول گروهی است که گفتم.
و اطبا را و آنان که دعوی تحقیق کنند از اهل خبرت اندر این سخن بسیار است و اندر تألیفِ الحان، کتب ساختهاند و مر آن را عُظْم داده و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیدهاند مر قوت هوی را و طلب لهو را به حکم موافقت شیطان؛ تا حدی که گویند: اسحاق موصلی اندر باغی می غنا کرد هزار دستان میسرایید، از لذت آن خاموش شد و سماع میکرد تا از درخت درافتاد مرده و از این جنس حکایتها شنیدهام اما مراد بهجز این است.
و ایشان گویند که: «همه راحات طبایع از تألیف و ترکیب اصوات و الحان بود.» ابراهیم خواص رضی اللّه عنه گوید که: من وقتی به حیی از احیای عرب فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حی نزول کردم سیاهی دیدم مَغلول و مُسلسل، بر در خیمه افکنده اندر آفتاب. شفقتی بر دلم پدید آمد. قصد کردم تا اورا به شفاعت بخواهم از امیر. چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم. و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد. مرا گفت: «ای جوانمرد، چه چیز تو را از طعام من باز میدارد؟» گفتم: «امیدی که بر کرم تو دارم.» گفت: «همه املاک من تو را، تو طعام بخور.» گفتم: «مرا به ملک تو حاجتی نیست، این غلام را در کار من کن.» گفت: «نخست از جرمش بپرس، آنگاه بند از وی برگیر؛ که تو را بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی.» گفتم: «بگو تا جرمش چیست.» گفت: «بدان که این غلامی است که حادی است، و صوتی خوش دارد من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غله آرد وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حُدی میکرد و اشتران میشتافتند تا به مدتی قریب اینجا آمدند، با دو چندان بار که من فرموده بودم. چون بار از اشتران فرو گرفتند، اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند.»
ابراهیم گفت: مرا سخت عجب آمد، گفتم: «ایّها الامیر، شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد، اما مرا بر این قول برهانی باید.» تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند. امیر پرسید که: «چند روز است که این اشتران آب نخوردهاند؟» گفتند: «سه روز.» این غلام را فرمود تا به حُدی صوت برگشاد. اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند تا ناگاه یک یک در رمیدند و اندر بادیه بپراکندند. آن غلام را بگشاد و به من بخشید.
و ما بعضی از این اندر مشاهده میبینیم که چون اشتربان و خربنده ترنّمی کنند اندر آن اشتر و خر طربی پیدا آید.
و اندر خراسان و عراق عادتی است که صیادان به شب آهو گیرند طشتی بزنند تا آهوان آواز طشت بشنوند و بر جای بایستند. ایشان مر او را بگیرند.
و مشهور است که اندر هندوستان گروهیاند که به دشت بیرون روند و غنا میکنند و لحن میگردانند. آهوان چون آن بشنوند، قصد ایشان کنند. ایشان گرد آهو میگردند و غنا میکنند تا از لذت چشم فرو گیرد و بخسبد. ایشان مر او را بگیرند.
و اندر کودکان خرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره، کسی نوایی بزند خاموش شوند و مر آن را بشنوند و اطبا گویند مر این کودک را که حس وی درست است و به بزرگی زیرک باشد و از آن بود که آن ملک عجم را وفات آمد از وی پسری ماند دو ساله. وزرا گفتند که: «اینی را بر تخت مملکت باید نشاند؟» با بزرجمهر تدبیر کردند. وی گفت: «صواب اید. اما بباید آزمود تا حسش درست هست و بدو امید توان داشت؟» گفتند: «تدبیر این چیست؟» بفرمود تا غنا میکردند وی اندر آن میان به طرب آمد و دست و پای زدن گرفت. بزرجمهر گفت: «این امیدوار است به ملک.»
و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید و هر که گوید: «مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست»، یا دروغ گوید، یا نفاق کند، و یا حس ندارد واز جملهٔ مردمان و ستوران بیرون باشد. منع گروهی از آن بدان است که رعایت امر خداوند کنند و فقها متفقاند که: چون ادوات ملاهی نباشد و اندر دل فسقی پدیدار نیاید، شنیدن آن مباح است و بر این آثار و اخبار بسیار آرند. کما رُوِیَ عن عایشة رضی اللّه عنها قالتْ: «عندی جاریةٌ تُغَنّی، فاستأذنَ عمرُ، فلمّا، سمعَتْ حسَّه فَرَّتْ فلمّا دخَلَ عمرُ تبسَّمُ رسولُ اللّهِ، صلّی اللّه علیه و سلم. فقالَ له عمر: ما أضحکَکَ، یا رسولَ اللّه؟ قال: کانَتْ عندَنا جاریةٌ تغنّی فلمّا سمعَتْ حسَّک فرَّتْ. فقال عمرُ: لاأبرحُ حتّی أسْمَعَ ماکانَ سمِعَ رسولُ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم. فدعا رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلم الجاریةَ، فأخذتْ تُغَنّی و رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم یستمعُ.»
و بسیاری از صحابه رضوان اللّه علیهم مانند این آوردهاند و شیخ ابوعبدالرحمان سُلَمی آن جمله را جمع کرده است، اندر کتاب سماع و به اباحت آن قطع کرده و مراد مشایخ متصوّفه از این بهجز این است؛ از آنچه اندر اعمال فواید بایداباحت طلبیدن کار عوام باشد و محل مباح ستوراناند. بندگان مکلف را باید تا از کردار فایده طلبند.
وقتی من به مرو بودم. یکی از ائمهٔ اهل حدیث آن که معروفترین بود مرا گفت: «من اندر اباحت سماع کتابی کردهام.» گفتم: «بزرگ مصیبتی که اندر دین پدیدار آمد، که خواجه امام لهوی را که اصل همه فسقهاست حلال کرد!» مرا گفت: «تو اگر حلال نمیداری، چرا میکنی؟» گفتم: «حکم این بر وجوه است بر یک چیز قطع نتوان کرد اگر تأثیر اندر دل حلال بود سماع حلال بود؛ و اگر حرام حرام، و اگر مباح مباح. چیزی را که حکم ظاهرش فسق است و اندر باطن حالش بر وجوه است اطلاق آن به یک چیز محال بود.» واللّه اعلم بالصّواب.
و یک روایت دیگر: «زَیِنّوُا القُرآنَ بِالأصْواتِ الحَسَنِ. بیارایید قرآن را به صوتهای خوش نیکو.»
قوله، تعالی: «یزیدُ فِی الخلقِ ما یَشاءُ (۱/فاطر).» مفسران گفتند که این، صوت حَسَن باشد و هرکه خواهد که صوت داود بشنود گو صوت بوموسی اشعری بشنو.
و اندر اخبار مشهور است که: اندر بهشت مر اهل بهشت را سماع باشد و آن چنان بود که از هر درختی صوتی و لحنی مختلف میآید. چون مؤلَّف شوند آن اصوات طبایع را اندر آن لذتی عظیم باشد و این نوع سماع عام است اندر میان خلق از آدمی و غیر آن که زندهاند به حکم آن که روح، لطیف است و اندر اصوات لطافتی هست، چون بشنود جنس به جنس مایل شد و این قول گروهی است که گفتم.
و اطبا را و آنان که دعوی تحقیق کنند از اهل خبرت اندر این سخن بسیار است و اندر تألیفِ الحان، کتب ساختهاند و مر آن را عُظْم داده و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیدهاند مر قوت هوی را و طلب لهو را به حکم موافقت شیطان؛ تا حدی که گویند: اسحاق موصلی اندر باغی می غنا کرد هزار دستان میسرایید، از لذت آن خاموش شد و سماع میکرد تا از درخت درافتاد مرده و از این جنس حکایتها شنیدهام اما مراد بهجز این است.
و ایشان گویند که: «همه راحات طبایع از تألیف و ترکیب اصوات و الحان بود.» ابراهیم خواص رضی اللّه عنه گوید که: من وقتی به حیی از احیای عرب فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حی نزول کردم سیاهی دیدم مَغلول و مُسلسل، بر در خیمه افکنده اندر آفتاب. شفقتی بر دلم پدید آمد. قصد کردم تا اورا به شفاعت بخواهم از امیر. چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم. و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد. مرا گفت: «ای جوانمرد، چه چیز تو را از طعام من باز میدارد؟» گفتم: «امیدی که بر کرم تو دارم.» گفت: «همه املاک من تو را، تو طعام بخور.» گفتم: «مرا به ملک تو حاجتی نیست، این غلام را در کار من کن.» گفت: «نخست از جرمش بپرس، آنگاه بند از وی برگیر؛ که تو را بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی.» گفتم: «بگو تا جرمش چیست.» گفت: «بدان که این غلامی است که حادی است، و صوتی خوش دارد من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غله آرد وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حُدی میکرد و اشتران میشتافتند تا به مدتی قریب اینجا آمدند، با دو چندان بار که من فرموده بودم. چون بار از اشتران فرو گرفتند، اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند.»
ابراهیم گفت: مرا سخت عجب آمد، گفتم: «ایّها الامیر، شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد، اما مرا بر این قول برهانی باید.» تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند. امیر پرسید که: «چند روز است که این اشتران آب نخوردهاند؟» گفتند: «سه روز.» این غلام را فرمود تا به حُدی صوت برگشاد. اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند تا ناگاه یک یک در رمیدند و اندر بادیه بپراکندند. آن غلام را بگشاد و به من بخشید.
و ما بعضی از این اندر مشاهده میبینیم که چون اشتربان و خربنده ترنّمی کنند اندر آن اشتر و خر طربی پیدا آید.
و اندر خراسان و عراق عادتی است که صیادان به شب آهو گیرند طشتی بزنند تا آهوان آواز طشت بشنوند و بر جای بایستند. ایشان مر او را بگیرند.
و مشهور است که اندر هندوستان گروهیاند که به دشت بیرون روند و غنا میکنند و لحن میگردانند. آهوان چون آن بشنوند، قصد ایشان کنند. ایشان گرد آهو میگردند و غنا میکنند تا از لذت چشم فرو گیرد و بخسبد. ایشان مر او را بگیرند.
و اندر کودکان خرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره، کسی نوایی بزند خاموش شوند و مر آن را بشنوند و اطبا گویند مر این کودک را که حس وی درست است و به بزرگی زیرک باشد و از آن بود که آن ملک عجم را وفات آمد از وی پسری ماند دو ساله. وزرا گفتند که: «اینی را بر تخت مملکت باید نشاند؟» با بزرجمهر تدبیر کردند. وی گفت: «صواب اید. اما بباید آزمود تا حسش درست هست و بدو امید توان داشت؟» گفتند: «تدبیر این چیست؟» بفرمود تا غنا میکردند وی اندر آن میان به طرب آمد و دست و پای زدن گرفت. بزرجمهر گفت: «این امیدوار است به ملک.»
و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید و هر که گوید: «مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست»، یا دروغ گوید، یا نفاق کند، و یا حس ندارد واز جملهٔ مردمان و ستوران بیرون باشد. منع گروهی از آن بدان است که رعایت امر خداوند کنند و فقها متفقاند که: چون ادوات ملاهی نباشد و اندر دل فسقی پدیدار نیاید، شنیدن آن مباح است و بر این آثار و اخبار بسیار آرند. کما رُوِیَ عن عایشة رضی اللّه عنها قالتْ: «عندی جاریةٌ تُغَنّی، فاستأذنَ عمرُ، فلمّا، سمعَتْ حسَّه فَرَّتْ فلمّا دخَلَ عمرُ تبسَّمُ رسولُ اللّهِ، صلّی اللّه علیه و سلم. فقالَ له عمر: ما أضحکَکَ، یا رسولَ اللّه؟ قال: کانَتْ عندَنا جاریةٌ تغنّی فلمّا سمعَتْ حسَّک فرَّتْ. فقال عمرُ: لاأبرحُ حتّی أسْمَعَ ماکانَ سمِعَ رسولُ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم. فدعا رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلم الجاریةَ، فأخذتْ تُغَنّی و رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم یستمعُ.»
و بسیاری از صحابه رضوان اللّه علیهم مانند این آوردهاند و شیخ ابوعبدالرحمان سُلَمی آن جمله را جمع کرده است، اندر کتاب سماع و به اباحت آن قطع کرده و مراد مشایخ متصوّفه از این بهجز این است؛ از آنچه اندر اعمال فواید بایداباحت طلبیدن کار عوام باشد و محل مباح ستوراناند. بندگان مکلف را باید تا از کردار فایده طلبند.
وقتی من به مرو بودم. یکی از ائمهٔ اهل حدیث آن که معروفترین بود مرا گفت: «من اندر اباحت سماع کتابی کردهام.» گفتم: «بزرگ مصیبتی که اندر دین پدیدار آمد، که خواجه امام لهوی را که اصل همه فسقهاست حلال کرد!» مرا گفت: «تو اگر حلال نمیداری، چرا میکنی؟» گفتم: «حکم این بر وجوه است بر یک چیز قطع نتوان کرد اگر تأثیر اندر دل حلال بود سماع حلال بود؛ و اگر حرام حرام، و اگر مباح مباح. چیزی را که حکم ظاهرش فسق است و اندر باطن حالش بر وجوه است اطلاق آن به یک چیز محال بود.» واللّه اعلم بالصّواب.