عبارات مورد جستجو در ۱۴۵ گوهر پیدا شد:
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۵
خدای عزوجل بر جهانیان بخشود
دری ز روضه ی رضوان به روی خلق گشود
سفینه ی نوح آسوده شد ز موج خطر
تن خلیل رها گشت از آتش نمرود
نجات یافت کلیم از عذاب فرعونی
خلاص یافت مسیح از شکنج دار جهود
عنایت احدی با سعادت ابدی
رسید و ز آینه دل غبار غصه زدود
بقلب شاه که شد مخزن جواهر قدس
سروش غیب بالهام این لطیفه سرود
که ای تو سایه یزدان و آفتاب زمین
از آسمان برخ فرخ تو باد درود
خدای دادگر این تاج خسروی بتو داد
رسول هاشمی این تخت مر ترا بخشود
درخت عدل در ایوان دولت تو برست
جمال داد در آیینه رخ تو نمود
بشارسان جم از سحر جادوان دیریست
که فتنه برشده نک سوی چاره بگرا زود
ببین که کاخ ترا سیل ناگهان برکند
بیا که میش ترا گرگ نابکار ربود
بلای تیره ببارید بر زمین سیه
شرار فتنه برآمد بر آسمان کبود
ببارگاه عدالت نه سقف مانده و نه در
بکارگاه شریعت نه تار ماند و نه پود
چو طوس رایت کیخسروی برافرازد
مسلم است که ویران شود سرای فرود
شنیده ای تو که در داستان نعج و نعاج
فرشتگان خدا را چه رفت با داود
شنیده ای تو که حلف الفضول در کعبه
بخاندان نبی تیم و زهره بهر چه بود
رسول قصه حلف المطیبین بر خلق
چه میسرود چرا خون ز دیدگان پالود
برای آنکه ستمگر چو قصد کینه کند
ز چشم خسته نبارد سرشک خون آلود
برای آنکه چو دانا بکار درماند
بدست دوست ز سودای خویش یابد سود
چو رای چند تن اندر عمل شریک شود
همی بیابد بیمار مصلحت بهبود
چنان که از زبر کوهسار چندین جوی
جدا ز یکدیگر اندر روان شود بفرود
چو جویها همه با یکدیگر بپیوستند
بروی صحرا جاری شود هزاران رود
چو داد خلق در ایوان داد داده شود
برای خصم نماند مجال گفت و شنود
خلاصه چون بدل شه ز حق سروش آمد
بکوشش از نفس آشنا رسید سرود
دلش ز جای بجنبید و قلب خرم شه
که هست منبع الطاف ایزدی فرسود
دریغ خورد بکار گذشته و ز سر لطف
یکی بچاره درد گران، دو دیده گشود
چه گفت گفت بدانسان که گفته اند مرا
وزیر بایدملک هزار ساله چه سود
سزد که دست وزارت دهم بدست کسی
کز او خدای جهان شاد و بندگان خشنود
دوباره خسرو عادل بچاکران کهن
گشود چشم و پی آزمون نظاره نمود
چو یافت از همه بهتر مشیر دولت را
براستی و درستی و پاکیش بستود
بدو سپرد مقالید ملک و خاطر شه
ز کار کشوری و لشکری همه آسود
گشود صدر گرانمایه دست داد و سپس
ببست پنجه بیداد و روی غم بشخود
دوباره شه زنی شکرین بصفحه سیم
عبیر و غالیه افشاند و عود و عنبر سود
نگاشت نامه که من نیستم چو آن ملکان
که از رعیت رشوت ستاند و مایه ربود
حکایت شه بیدادگر بدان ماند
که در خزان بن دیوار کند و بام اندود
مرا خدایتعالی برای داد و دهش
فراشت رایت دولت بر آسمان کبود
جمال عدل بچشمم نکوتر از رخ حور
سرود داد بگوشم به از ترانه رود
گرفتم آنکه ز تمغا و نقص و کسر حقوق
مرا هزار و دو صد گونه سود خواهد بود
نیرزد آن که دمی دیده ای ببارد اشک
نیرزد آنکه شبی از دلی برآید دود
نخواهم از ضعفا کار و از فقیران مال
نگیرم از غربا باج و از گدایان سود
چنانکه صدق نروید ز بوستان خلاف
بدانم آنکه نیارد درخت بید امرود
کنون بباید آراست کاخ بیت العدل
کشید سلسله عدل و داد چون داود
چو این کرامت شاهانه فاش شد بجهان
لوای عدل سر اندر سپهر هفتم سود
نگار بخت در ایوان دولت آرامید
عروس ملک بر اورنگ اقتدار غنود
کنون بملت غرا ز فضل شه تبریک
همی سرایم و خوانم بشهریار درود
سپس سپاس کنم بر صدور مسند شرع
کز آفریده فرازند و از خدای فرود
اگر نه حکمتشان معرفت ببندد رخت
اگر نه همتشان معدلت کند بد رود
وگرنه شهد سخنشان همی شدی پازهر
یکی نماند بجا زین شراب زهرآلود
نه عدل جز سوی ایشان سوی دگر پرداخت
نه عقل جز ره ایشان ره دگر پیمود
امیدوار چنانم که خسرو از خورشید
حسام گیرد و از مه سپرز کیوان خود
ز برق لعل سم باد پای شه آتش
فتاده بینم در خاک چین بآب کبود
بکار شاخ مراد ملک بباغ از آنک
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
مباش معتقد آن لئیم سفله خام
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
دری ز روضه ی رضوان به روی خلق گشود
سفینه ی نوح آسوده شد ز موج خطر
تن خلیل رها گشت از آتش نمرود
نجات یافت کلیم از عذاب فرعونی
خلاص یافت مسیح از شکنج دار جهود
عنایت احدی با سعادت ابدی
رسید و ز آینه دل غبار غصه زدود
بقلب شاه که شد مخزن جواهر قدس
سروش غیب بالهام این لطیفه سرود
که ای تو سایه یزدان و آفتاب زمین
از آسمان برخ فرخ تو باد درود
خدای دادگر این تاج خسروی بتو داد
رسول هاشمی این تخت مر ترا بخشود
درخت عدل در ایوان دولت تو برست
جمال داد در آیینه رخ تو نمود
بشارسان جم از سحر جادوان دیریست
که فتنه برشده نک سوی چاره بگرا زود
ببین که کاخ ترا سیل ناگهان برکند
بیا که میش ترا گرگ نابکار ربود
بلای تیره ببارید بر زمین سیه
شرار فتنه برآمد بر آسمان کبود
ببارگاه عدالت نه سقف مانده و نه در
بکارگاه شریعت نه تار ماند و نه پود
چو طوس رایت کیخسروی برافرازد
مسلم است که ویران شود سرای فرود
شنیده ای تو که در داستان نعج و نعاج
فرشتگان خدا را چه رفت با داود
شنیده ای تو که حلف الفضول در کعبه
بخاندان نبی تیم و زهره بهر چه بود
رسول قصه حلف المطیبین بر خلق
چه میسرود چرا خون ز دیدگان پالود
برای آنکه ستمگر چو قصد کینه کند
ز چشم خسته نبارد سرشک خون آلود
برای آنکه چو دانا بکار درماند
بدست دوست ز سودای خویش یابد سود
چو رای چند تن اندر عمل شریک شود
همی بیابد بیمار مصلحت بهبود
چنان که از زبر کوهسار چندین جوی
جدا ز یکدیگر اندر روان شود بفرود
چو جویها همه با یکدیگر بپیوستند
بروی صحرا جاری شود هزاران رود
چو داد خلق در ایوان داد داده شود
برای خصم نماند مجال گفت و شنود
خلاصه چون بدل شه ز حق سروش آمد
بکوشش از نفس آشنا رسید سرود
دلش ز جای بجنبید و قلب خرم شه
که هست منبع الطاف ایزدی فرسود
دریغ خورد بکار گذشته و ز سر لطف
یکی بچاره درد گران، دو دیده گشود
چه گفت گفت بدانسان که گفته اند مرا
وزیر بایدملک هزار ساله چه سود
سزد که دست وزارت دهم بدست کسی
کز او خدای جهان شاد و بندگان خشنود
دوباره خسرو عادل بچاکران کهن
گشود چشم و پی آزمون نظاره نمود
چو یافت از همه بهتر مشیر دولت را
براستی و درستی و پاکیش بستود
بدو سپرد مقالید ملک و خاطر شه
ز کار کشوری و لشکری همه آسود
گشود صدر گرانمایه دست داد و سپس
ببست پنجه بیداد و روی غم بشخود
دوباره شه زنی شکرین بصفحه سیم
عبیر و غالیه افشاند و عود و عنبر سود
نگاشت نامه که من نیستم چو آن ملکان
که از رعیت رشوت ستاند و مایه ربود
حکایت شه بیدادگر بدان ماند
که در خزان بن دیوار کند و بام اندود
مرا خدایتعالی برای داد و دهش
فراشت رایت دولت بر آسمان کبود
جمال عدل بچشمم نکوتر از رخ حور
سرود داد بگوشم به از ترانه رود
گرفتم آنکه ز تمغا و نقص و کسر حقوق
مرا هزار و دو صد گونه سود خواهد بود
نیرزد آن که دمی دیده ای ببارد اشک
نیرزد آنکه شبی از دلی برآید دود
نخواهم از ضعفا کار و از فقیران مال
نگیرم از غربا باج و از گدایان سود
چنانکه صدق نروید ز بوستان خلاف
بدانم آنکه نیارد درخت بید امرود
کنون بباید آراست کاخ بیت العدل
کشید سلسله عدل و داد چون داود
چو این کرامت شاهانه فاش شد بجهان
لوای عدل سر اندر سپهر هفتم سود
نگار بخت در ایوان دولت آرامید
عروس ملک بر اورنگ اقتدار غنود
کنون بملت غرا ز فضل شه تبریک
همی سرایم و خوانم بشهریار درود
سپس سپاس کنم بر صدور مسند شرع
کز آفریده فرازند و از خدای فرود
اگر نه حکمتشان معرفت ببندد رخت
اگر نه همتشان معدلت کند بد رود
وگرنه شهد سخنشان همی شدی پازهر
یکی نماند بجا زین شراب زهرآلود
نه عدل جز سوی ایشان سوی دگر پرداخت
نه عقل جز ره ایشان ره دگر پیمود
امیدوار چنانم که خسرو از خورشید
حسام گیرد و از مه سپرز کیوان خود
ز برق لعل سم باد پای شه آتش
فتاده بینم در خاک چین بآب کبود
بکار شاخ مراد ملک بباغ از آنک
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
مباش معتقد آن لئیم سفله خام
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گیتی شده از شکوفه چون مینو
از لاله لعل و از گل خوشبو
این سال چهارم است کامد باز
گل در صف باغ و آب اندر جو
امسال شکوفه را بیارآید
باد سحر از نسیم عنبر بو
امسال زند شکوفه از خوبی
بر زهره و ماه و مشتری پهلو
آرد بچمن بنفشه و سنبل
بارد بورق زبرجد و لؤلؤ
امسال شکوفه در چمن افکند
آوازه لا الله الا هو
در پیش شکوفه خم شود اینک
هم قامت سرو هم قد ناژو
در پیش شکوفه غنچه خندان
در پیش شکوفه لاله خود رو
شمعیست فروخته بر خورشید
برجی است فراخته با بارو
آن کیست که همسری کند با وی
یا لاف برابری زند با او
با قدس مسیح چون کند شیطان
با چوب کلیم چون زید جادو
گر شیر شود حسود نتواند
زین نامه دقیقه گرفت آهو
زیب از قلم مزینی دارد
این نامه نغز و دلکش دلجو
خاتون بزرگوار بافره
بانوی سرو شیار با نیرو
آن غیرت گلشن بهار از طبع
آن رشک فرشته بهشت از خو
سلمی به نیاز گیردش چادر
خنسا بنماز بوسدش زانو
صفوت ز صفای طبع نامش را
تعویذ کند چو حرز بر بازو
خیرات حسان بطره مشکین
رویند همی غبارش از مشکو
بی پرده چو گل حدیث فرماید
کی راز کند چو غنچه تو برتو
زین نامه دلربا بیاموزد
هر جان زن پارسای کدبانو
در بیت حیا پرستش طفلان
دل مهد نشاط دلبری از شو
هر کس ورقی از آن فرو خواند
بر طاعت ایزدی شود خستو
چون سال چهارمین این دفتر
نوگشت بفال فرخ و نیکو
گفتم به ادیب بهر تاریخش
زیبا و ستوده مصرعی برگو
افزود یکی پس آنگهی گفتا
گیتی شده از شکوفه چو مشکو
از لاله لعل و از گل خوشبو
این سال چهارم است کامد باز
گل در صف باغ و آب اندر جو
امسال شکوفه را بیارآید
باد سحر از نسیم عنبر بو
امسال زند شکوفه از خوبی
بر زهره و ماه و مشتری پهلو
آرد بچمن بنفشه و سنبل
بارد بورق زبرجد و لؤلؤ
امسال شکوفه در چمن افکند
آوازه لا الله الا هو
در پیش شکوفه خم شود اینک
هم قامت سرو هم قد ناژو
در پیش شکوفه غنچه خندان
در پیش شکوفه لاله خود رو
شمعیست فروخته بر خورشید
برجی است فراخته با بارو
آن کیست که همسری کند با وی
یا لاف برابری زند با او
با قدس مسیح چون کند شیطان
با چوب کلیم چون زید جادو
گر شیر شود حسود نتواند
زین نامه دقیقه گرفت آهو
زیب از قلم مزینی دارد
این نامه نغز و دلکش دلجو
خاتون بزرگوار بافره
بانوی سرو شیار با نیرو
آن غیرت گلشن بهار از طبع
آن رشک فرشته بهشت از خو
سلمی به نیاز گیردش چادر
خنسا بنماز بوسدش زانو
صفوت ز صفای طبع نامش را
تعویذ کند چو حرز بر بازو
خیرات حسان بطره مشکین
رویند همی غبارش از مشکو
بی پرده چو گل حدیث فرماید
کی راز کند چو غنچه تو برتو
زین نامه دلربا بیاموزد
هر جان زن پارسای کدبانو
در بیت حیا پرستش طفلان
دل مهد نشاط دلبری از شو
هر کس ورقی از آن فرو خواند
بر طاعت ایزدی شود خستو
چون سال چهارمین این دفتر
نوگشت بفال فرخ و نیکو
گفتم به ادیب بهر تاریخش
زیبا و ستوده مصرعی برگو
افزود یکی پس آنگهی گفتا
گیتی شده از شکوفه چو مشکو
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۹ - قصیده در مدح سید احمد
الا ای معنبر شمال مورد
که جسم لطیفی و روح مجرد
گهی از دمت، دلگشایی معاین؛
گه از مقدمت، جانفزایی مشاهد
هم از تست، روی شگرفان مصفا؛
هم از تست، موی عروسان مجعد!
ز انفاست، ای مایه ی زندگانی؛
که قصر حیوة از تو باشد مشید
شوند امهات درختان حوامل
بنات نبات از حوامل مولد
شمرهای لبریز، در تیر و در دی؛
ز سبزه مخطط کنی، از یخ امرد
گهی از تو شیرازه ی گل مجزا
گهی از تو اوراق لاله مجلد
نه صباغی، اما درین سبز گلشن؛
که طاقش گه ازرق بود گاه اربد
ز تو خیری اصفر بود، برگش اخضر
ز تو لاله احمر بود داغش اسود
ز تو بارگاه بلند سلیمان
فگندی همی سایه بر فرق فرقد
تویی پیک یعقوب و یوسف، ز یاری
نیارد کسی ره کند بر تو مسند
ز کنعان بری جانب مصر نافه
ز مصر آوری سوی کنعان طبرزد
گهی بر دمی در تن خاک مرده
ز تو روح تا زنده گردد مجدد
گه از جیب شاخ، آفتاب گل آری؛
گه آبش چو لؤلؤست، رنگش چو بسد
نخوانم تو را، عیسی و موسی؛ اما
تویی عیسوی دم، تویی موسوی ید
بشکرانه ی اینکه مطلق عنانی
نه چون من بدام است پایت مقید
نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛
نه مأخوذ چون من، بقیدی مشدد
نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛
نه محبوس چون من بحبس مؤبد
سوی فارس، قصد ار بود از عراقت
فیا خیر قصد و یا خیر مقصد
در آن خاک، شیراز شهری است شهره
که از سبزه دارد بساط ممهد
سقی الله چه شهری، چو بحر و چه بحری؟!
که جزرش نه پیداست از لطمه ی مد
ایا دی هر دادی، آنجا مهیا
متاع اقالیم، آنجا منضد
جهان تیره، و آنجاست روشن چراغی؛
که هر قاصیدی را رساند بمقصد
چراغش مزاری که چون مهد شاهان
در آن خفته بن موسی کاظم احمد
همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش
مه و مهر، گردند دایم چو فرتد
بنازم بمعمار طاق رواقش
که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد
بآن شهر شو، کاصفیا راست مسکن
بآن شهر رو، کاولیا راست مرقد
مگر خضر، پیوسته آنجاست ساکن؛
که هر گمشده شد در آن خاک مهتد
بهر مصطبش، با دل پاک مستان؛
بهر مسجدش، روی بر خاک مسجد
بهر گوشه، مخموری افتاده از پا
بهر صفه درویشی افگنده مسند
چو در بزم اهل دلش بار یابی
چو در جرگه ی بیدلان راهت افتد
ز من ده سلامی، ز من بر پیامی
بمجد دم احمد نسب، سید احمد
که ای سید صاف طینت که داری
باسم و برسم ارث از جد امجد
نشان سیادت، ز خلق تو لایح
حدیث سعادت، بذات تو مسند
من رو صف ذات تو کردن، نیارم؛
نه ذاتت محاط و، نه وصفت محدد
چگویم که دور از تو چون است حالم
شب و روز دل خون ز غم، دیده ارمد
غمی داشتم، روزی از هجر یاران
نه از امس آگاه بودم، نه از غد
که از دوستان، دوستی آمد از وی
شنیدم که با دوستان مؤید
کشیدی به شیراز رخت از صفاهان
ز احبابت از پی جنود مجند
گزیدی سفر با رفیقان و رفتی
به شیراز و از آذرت یاد نامد
در آن نامه کآورده بود، از تو، دیدم؛
بعذر فراموشکاری محمد
نوشتی که دیدند چون سردی دی
شدندت ز احضاریاران مردد
هم از سرد مهری است اینها، وگرنه
ازین معنی آگه بود طفل ابجد
که شد لازم ذات آذر حرارت
نخواهد شد از سردی دی مبرد
وگر بود دم سردی من بحدی
که آسان بدی دفع فاسد به افسد
همین عذر خوش بود، اگر می نوشتی
سفر خوش بود، لیک بیدام و بیدد
نیم بی خبر، دانم اینقدر کز تو
نشد نامه، زان عذر بیهوده مسود
ولی کاش میبودم آنجا که با تو
شد این عذر از شهریاری ممهد
عجب دارم از یاری شهریاری
که شهری بیاری او شد مقید
بو مقودی از کمند وفایش
بسی دوستان بسته دارد بمقود
مرا ساخت محروم و، ننوشت عذرم؛
گمانم نه بیمهری از دی باین حد
گرش دیدمی، خواندمی بیخودانه
باو چند بیتی، نه از غیر، از خود
که ای فیض تو، همچو عیش تو دایم؛
که ای لطف تو، همچو عمر تو سرمد
نه خواری خوش از گل، به بی بال بلبل؟!
نه بد خوب از خواجه، با بنده ی بد؟!
نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی
قبول افتدش اول، آخر کند رد!
زبان، جز بوصفت شهادت نداده
شنیده است تا گوشم آواز اشهد
نه رنجید ه ام از تو، نه شکوه دارم
مبادت دل از رنجش من مردد
پس از آشنایی، نه بیگانه گردم؛
گرم کافر آید لقب، به که مرتد
دگر بشنو ای سید جید از من
که بادت نهال جوانی مسند
شدی چون بخیر و سلامت مسافر
شود کار تو با رفیقان مسدد
تماشای آن شهر، بادت مبارک
نبینی چو بدبین، نه ای؛ از کسی بد!
تو را گویم، استاد گفت آنچه با من؛
بفرزند گفت اب، شنید آنچه از جد!
ببین ز آب رکنی و باد مصلی
همه فیض بیمر، همه لطف بیحد
ز صورت مزن دم، چو معنی شناسی؛
بود فارغ از جسم، روح مجرد
چو فردوس، از سرو باغش مشجر
چو جنت، ز آیینه ی صرحش ممرد
بر و بومش؛ از لاله و سبزه ی تر
تو گویی که یاقوت رست از زبرجد
بهشتی و، در وی خرامان سراسر؛
چو حوران حورا، چو غلمان اغید
مگر بود ز آغاز کر و بیان را
از آن آب میضاة از آن خاک معبد
مگر هست تا حشر روحانیان را
از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد
منم بلبل و، خاک آن دشت گلشن؛
منم تشنه و، آب آن چشمه مورد
در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛
در آن رحبه، از مهوشان سهی قد
نکویان شیرین لب عنبرین خط
جوانان سیمین تن یا سیمین خد
چو بینی، فراموشی از من مبادت؛
که خلد برین است و، باشی مخلد
مشو غافل، از خلق خاکی نهادش؛
که خاکی نهادند و خورشید مسند
همه عالم و عامی، از فیض خاکش؛
شد این عاشق از شوق و، آن عالم از کد!
اگر حالی، از اهل حال است خالی
دهد یاد از ورد خاک مورد
هم از روح سعدی و حافظ طلب کن؛
بتوفیق مسلک، بتحقیق مرصد
سلامی ز من ده، به اهل کمالش؛
خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد
که عقل از یکی صد شمارد مدیحش
نگوید همان وصف او را یک از صد
سپهر امانی و نجم یمانی؛
که از شادمانی برد بهره سرمد
علی شریف، آن ز هر عالی اشرف؛
ولی سعید آن ز هر والی اسعد
در اقلیم فقر و فنا، پادشاهی
که هست از نمد تاجش، از پوست مسند
حماه الله، آن کو بچشم حمایت
بسوی ضعیفان عاجز چو بیند
دجاجه، نبیند گزندی ز اجدل
زجاجه نبیند شکستی ز جلمد
حریفی که از لطف و قهرش مهیا
شراب مهنا، حسام مهند
چو با هم نشینید و دارید صحبت
بکنجی، نه دیوی در آنجا و نه دد
غنیمت شمارید، ای وصلتان خوش؛
ز من یاد آرید، ای هجرتان بد
تو دریایی و وصل او، فصل نیسان
تو خورشیدی و، قرب او بعد ابعد!
در آن شهر همصحبتان عراقی؛
که هستند افزون بحمدالله از حد
چو بینی، سلامی ده از من بایشان؛
پس آنگه بتأیید صدق ای مؤید
بگو: ای کهن دوستداران یکدل
بگو: ای نکو عهد یاران ذوالید
روا نیست دانید در کیش یاری
ز یاران دیرین فراموشی این حد
وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر
خدا را که بربند عهدی مجدد
چو بندی ز نوعهد از من بهر یک
بصد گونه سوگند میکن مؤکد
که بیمهری از دوستان است ناخوش
که بدعهدی از اهل دانش بود بد
رفیقا، شفیقا، انیسا حبیبا
که وصف کمالت نگردد معدد
سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون
ز بحر خیالم که گنجی است معتد
ز بس گوهر نظم کآرم، توانم
که از تنگی قافیه ره کنم سد
ولی خارج آهنگ شد تار قانون
شد آن دم که ساز دعا را کنم شد
الا تا دمد ز آسمان نور یزدان
الا تا بود در جهان دین احمد
خدا سازدت کار و، لطف خدایی؛
محمد تو را یار و، دین محمد!
که جسم لطیفی و روح مجرد
گهی از دمت، دلگشایی معاین؛
گه از مقدمت، جانفزایی مشاهد
هم از تست، روی شگرفان مصفا؛
هم از تست، موی عروسان مجعد!
ز انفاست، ای مایه ی زندگانی؛
که قصر حیوة از تو باشد مشید
شوند امهات درختان حوامل
بنات نبات از حوامل مولد
شمرهای لبریز، در تیر و در دی؛
ز سبزه مخطط کنی، از یخ امرد
گهی از تو شیرازه ی گل مجزا
گهی از تو اوراق لاله مجلد
نه صباغی، اما درین سبز گلشن؛
که طاقش گه ازرق بود گاه اربد
ز تو خیری اصفر بود، برگش اخضر
ز تو لاله احمر بود داغش اسود
ز تو بارگاه بلند سلیمان
فگندی همی سایه بر فرق فرقد
تویی پیک یعقوب و یوسف، ز یاری
نیارد کسی ره کند بر تو مسند
ز کنعان بری جانب مصر نافه
ز مصر آوری سوی کنعان طبرزد
گهی بر دمی در تن خاک مرده
ز تو روح تا زنده گردد مجدد
گه از جیب شاخ، آفتاب گل آری؛
گه آبش چو لؤلؤست، رنگش چو بسد
نخوانم تو را، عیسی و موسی؛ اما
تویی عیسوی دم، تویی موسوی ید
بشکرانه ی اینکه مطلق عنانی
نه چون من بدام است پایت مقید
نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛
نه مأخوذ چون من، بقیدی مشدد
نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛
نه محبوس چون من بحبس مؤبد
سوی فارس، قصد ار بود از عراقت
فیا خیر قصد و یا خیر مقصد
در آن خاک، شیراز شهری است شهره
که از سبزه دارد بساط ممهد
سقی الله چه شهری، چو بحر و چه بحری؟!
که جزرش نه پیداست از لطمه ی مد
ایا دی هر دادی، آنجا مهیا
متاع اقالیم، آنجا منضد
جهان تیره، و آنجاست روشن چراغی؛
که هر قاصیدی را رساند بمقصد
چراغش مزاری که چون مهد شاهان
در آن خفته بن موسی کاظم احمد
همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش
مه و مهر، گردند دایم چو فرتد
بنازم بمعمار طاق رواقش
که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد
بآن شهر شو، کاصفیا راست مسکن
بآن شهر رو، کاولیا راست مرقد
مگر خضر، پیوسته آنجاست ساکن؛
که هر گمشده شد در آن خاک مهتد
بهر مصطبش، با دل پاک مستان؛
بهر مسجدش، روی بر خاک مسجد
بهر گوشه، مخموری افتاده از پا
بهر صفه درویشی افگنده مسند
چو در بزم اهل دلش بار یابی
چو در جرگه ی بیدلان راهت افتد
ز من ده سلامی، ز من بر پیامی
بمجد دم احمد نسب، سید احمد
که ای سید صاف طینت که داری
باسم و برسم ارث از جد امجد
نشان سیادت، ز خلق تو لایح
حدیث سعادت، بذات تو مسند
من رو صف ذات تو کردن، نیارم؛
نه ذاتت محاط و، نه وصفت محدد
چگویم که دور از تو چون است حالم
شب و روز دل خون ز غم، دیده ارمد
غمی داشتم، روزی از هجر یاران
نه از امس آگاه بودم، نه از غد
که از دوستان، دوستی آمد از وی
شنیدم که با دوستان مؤید
کشیدی به شیراز رخت از صفاهان
ز احبابت از پی جنود مجند
گزیدی سفر با رفیقان و رفتی
به شیراز و از آذرت یاد نامد
در آن نامه کآورده بود، از تو، دیدم؛
بعذر فراموشکاری محمد
نوشتی که دیدند چون سردی دی
شدندت ز احضاریاران مردد
هم از سرد مهری است اینها، وگرنه
ازین معنی آگه بود طفل ابجد
که شد لازم ذات آذر حرارت
نخواهد شد از سردی دی مبرد
وگر بود دم سردی من بحدی
که آسان بدی دفع فاسد به افسد
همین عذر خوش بود، اگر می نوشتی
سفر خوش بود، لیک بیدام و بیدد
نیم بی خبر، دانم اینقدر کز تو
نشد نامه، زان عذر بیهوده مسود
ولی کاش میبودم آنجا که با تو
شد این عذر از شهریاری ممهد
عجب دارم از یاری شهریاری
که شهری بیاری او شد مقید
بو مقودی از کمند وفایش
بسی دوستان بسته دارد بمقود
مرا ساخت محروم و، ننوشت عذرم؛
گمانم نه بیمهری از دی باین حد
گرش دیدمی، خواندمی بیخودانه
باو چند بیتی، نه از غیر، از خود
که ای فیض تو، همچو عیش تو دایم؛
که ای لطف تو، همچو عمر تو سرمد
نه خواری خوش از گل، به بی بال بلبل؟!
نه بد خوب از خواجه، با بنده ی بد؟!
نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی
قبول افتدش اول، آخر کند رد!
زبان، جز بوصفت شهادت نداده
شنیده است تا گوشم آواز اشهد
نه رنجید ه ام از تو، نه شکوه دارم
مبادت دل از رنجش من مردد
پس از آشنایی، نه بیگانه گردم؛
گرم کافر آید لقب، به که مرتد
دگر بشنو ای سید جید از من
که بادت نهال جوانی مسند
شدی چون بخیر و سلامت مسافر
شود کار تو با رفیقان مسدد
تماشای آن شهر، بادت مبارک
نبینی چو بدبین، نه ای؛ از کسی بد!
تو را گویم، استاد گفت آنچه با من؛
بفرزند گفت اب، شنید آنچه از جد!
ببین ز آب رکنی و باد مصلی
همه فیض بیمر، همه لطف بیحد
ز صورت مزن دم، چو معنی شناسی؛
بود فارغ از جسم، روح مجرد
چو فردوس، از سرو باغش مشجر
چو جنت، ز آیینه ی صرحش ممرد
بر و بومش؛ از لاله و سبزه ی تر
تو گویی که یاقوت رست از زبرجد
بهشتی و، در وی خرامان سراسر؛
چو حوران حورا، چو غلمان اغید
مگر بود ز آغاز کر و بیان را
از آن آب میضاة از آن خاک معبد
مگر هست تا حشر روحانیان را
از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد
منم بلبل و، خاک آن دشت گلشن؛
منم تشنه و، آب آن چشمه مورد
در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛
در آن رحبه، از مهوشان سهی قد
نکویان شیرین لب عنبرین خط
جوانان سیمین تن یا سیمین خد
چو بینی، فراموشی از من مبادت؛
که خلد برین است و، باشی مخلد
مشو غافل، از خلق خاکی نهادش؛
که خاکی نهادند و خورشید مسند
همه عالم و عامی، از فیض خاکش؛
شد این عاشق از شوق و، آن عالم از کد!
اگر حالی، از اهل حال است خالی
دهد یاد از ورد خاک مورد
هم از روح سعدی و حافظ طلب کن؛
بتوفیق مسلک، بتحقیق مرصد
سلامی ز من ده، به اهل کمالش؛
خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد
که عقل از یکی صد شمارد مدیحش
نگوید همان وصف او را یک از صد
سپهر امانی و نجم یمانی؛
که از شادمانی برد بهره سرمد
علی شریف، آن ز هر عالی اشرف؛
ولی سعید آن ز هر والی اسعد
در اقلیم فقر و فنا، پادشاهی
که هست از نمد تاجش، از پوست مسند
حماه الله، آن کو بچشم حمایت
بسوی ضعیفان عاجز چو بیند
دجاجه، نبیند گزندی ز اجدل
زجاجه نبیند شکستی ز جلمد
حریفی که از لطف و قهرش مهیا
شراب مهنا، حسام مهند
چو با هم نشینید و دارید صحبت
بکنجی، نه دیوی در آنجا و نه دد
غنیمت شمارید، ای وصلتان خوش؛
ز من یاد آرید، ای هجرتان بد
تو دریایی و وصل او، فصل نیسان
تو خورشیدی و، قرب او بعد ابعد!
در آن شهر همصحبتان عراقی؛
که هستند افزون بحمدالله از حد
چو بینی، سلامی ده از من بایشان؛
پس آنگه بتأیید صدق ای مؤید
بگو: ای کهن دوستداران یکدل
بگو: ای نکو عهد یاران ذوالید
روا نیست دانید در کیش یاری
ز یاران دیرین فراموشی این حد
وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر
خدا را که بربند عهدی مجدد
چو بندی ز نوعهد از من بهر یک
بصد گونه سوگند میکن مؤکد
که بیمهری از دوستان است ناخوش
که بدعهدی از اهل دانش بود بد
رفیقا، شفیقا، انیسا حبیبا
که وصف کمالت نگردد معدد
سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون
ز بحر خیالم که گنجی است معتد
ز بس گوهر نظم کآرم، توانم
که از تنگی قافیه ره کنم سد
ولی خارج آهنگ شد تار قانون
شد آن دم که ساز دعا را کنم شد
الا تا دمد ز آسمان نور یزدان
الا تا بود در جهان دین احمد
خدا سازدت کار و، لطف خدایی؛
محمد تو را یار و، دین محمد!
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۶
کجاست در همه ملک جهان سلیمانی
که مهر دل نسپارد به دست شیطانی
به امر نافذ چون باد را دهد فرمان
چرا نه دیو هوی راکند به زندانی
چو علم منطق طیر از فروغ دانش اوست
به نقص جهل چرا دل نهد به نقصانی
مشیر عقل مرا هر زمان همی گوید
بدان لغت که ندارد حروف و الحانی
که ای نشمین جانت ورای عالم قدس
مده رضا که شوی خاکروب ویرانی
نه شین باشد کز چارمین سپهر مسیح
به حرص پیله وری بهر مکسب نانی
در آید و به مراد هوای مشتی خر
گیاه و خاشه فروشد به کنج دکانی
به خرقه ای نه رکیک است میل قارونی
به لقمه ای نه دریغ است حرص لقمانی
به داستان گذشته نگر که می خوانند
که رستمی بدو روئین تنی و دستانی
به زیر پای فناپست کرد یک یک را
فلک به شعبده اختری به دستانی
بمانده نام همه زنده در جهان ز آنست
که دیده اند از ایشان هنر به هرسانی
به جز هنر نکند نام رفته را باقی
اگر فسانه سامی ست یا نریمانی
حدیث حاتم و یحیی و معن ازان مانده ست
که کرده اند در ایام خویش احسانی
نگر که نقش فریدون و کیقباد هنوز
همی نگارند امروز بر هر ایوانی
غرض ز نقش همین است وبس که در هر جنس
کند روایت از ایشان سخن سخنرانی
شدم به دخمه کاووس و یافتم غاری
ز سنگ خاره در او ساخته ستودانی
ز خاک آنان کز بادشان جهان پر بود
نماند چندان کز خاکشان پرآید انبانی
زمین باغ ارم پی به پی بپیمودم
ز خاک آن نه گلی یافتم نه ریحانی
از آن هزار ستون سقف خانه زرین
نمانده جز سنگی بر کنار میدانی
نه رخش رستم دیدم نه تخت کیخسرو
نه زان سرای و حواشی دری و دربانی
نشان جای فریبرز و طوس و بیژن و گیو
بجستم و نشنیدم ز هیچ دهقانی
سخن ز شاعر طوس آشکار گشت ارنه
نه معنی سده ماند و نه صورت مانی
تو آن فسانه و بازی مدان که ذوالقرنین
بگشت در پی آب حیات دورانی
نیافت آب حیات و بخفت در دل خاک
بماند در دل او حسرتی و حرمانی
خضر به آب رسید و حیات باقی یافت
ز دولتی که نیابیش هیچ نقصانی
از این خلاصه معنی طلب که عمر ابد
نیافت جز به چنین وضع هیچ انسانی
زمانه زود ملالی ست دیر پیوندی
سپهر سخت کمانی ست سست پیمانی
سیاه کاسه جهان سفله میزبانست از آنک
نخورد جز جگر از خوانش هیچ مهمانی
یکی منم که ز بس اعتبار می نگرم
به چشم عبرت بین در جهان چو حیرانی
فرو گرفته دو چشم امل ز هر کامی
کشیده داشته دست طمع ز هر خوانی
نه کنج عافیتم هست بی دل آزاری
نه گنج عاقبتم هست چون تن آسانی
نه همچو صاحب طبعان مرا فراغ دلی ست
نه همچو صاحب صدران سری وسامانی
مرا خدای جهان از همه جهان داده ست
دلی چو گنجی در سینه ای چو ویرانی
زکنج این دل چون گنج هر دم آن آرم
که آفتاب به صد سال نارد از کانی
ز در غنی ام بی بار نامه بحری
ز لعل شادم بی منت بدخشانی
عذاب نارم تاکی بود چو دوزخیان
زهر بهشت لقائی ... انی
گهی به عشوه زبونم به بوی پیوندی
گهی به وعده اسیرم به دست هجرانی
گهی دو گوش نهم بر سماع آوازی
گهی دودیده کنم وقف هر شبستانی
گهی ببندم جان را به بند مرغولی
گهی بخارم دل را به تیر مژگانی
به دل چه پویم در جستجوی دلجویی
به جان چه جویم از گفتگوی جانانی
منم ز دوست پر آزار و دوست بی مهری
منم به درد گرفتار و نیست درمانی
چگونه ناله من نشنود عدو چو مرا
بر آید از بن هر موی هر دم افغانی
ز آب دیده من قطره ای ویعقوبی
ز شرح کلبه من شمه ای و کنعانی
چگونه خون نشود آب چشم من چو دلم
که زیر هر مژه ای بر گشاده شریانی
به گریه کوشم و پیدا بود کاثر چکند
ز آب دیده من بر دل چو سندانی
چو سرو پای به گل مانده ام چه فایده زانک
صبا ز لاله کند بر سرم گل افشانی
چو شمع بر سر پایم ز سر بریده طمع
چه سودم ار دهد آتش به عاریت جانی
خراب شد به هوی خانمان و بنیادم
من از هوس به هوی بر نهاده بنیانی
منم ز کرده پشیمان و با ندم همدم
به جز ندم چه بود حاصل پشیمانی
ز صدر دست بشستم من و کریجی تنگ
ز صدر دست من و دست آبد ستانی
مرا ز دوست چه چون قانعم به دستاری
مرا ز خلق چه چون راضیم به خلقانی
مرا از آن چه فواید بود که خوانندم
وزیر شاهی و تمغانویس خاقانی
مرا از آن چه تفاخر بود که بنویسم
رسالتی ز زبان شهی به سلطانی
مرا چو سامان نبود چه سودم ار گویند
که بود جد تو ز ابنای دهر ساسانی
مرا چه نام بر آید از آنکه برخوانم
مکاتبات فلانی به ذکر بهمانی
مرا از آن چه منافع بود که ثبت کنم
خطاب صاحب صدری و متن عنوانی
هزار بار مرا به بود ز شغل دیوانی
اگر به مدح شه آرم به نظم دیوانی
خدایگان علی دانش و ابوبکر اسم
که عدل را عمری، شرم راست عثمانی
محمد آیت شاهی که حسن اعمالش
ز خاک پارس پدید آورید حسانی
صفات ذاتش اگر جمع نامدی در ذهن
گهر نزادی از خاطر پریشانی
گر آفتاب ندادی زکات نور به ماه
نظر نیافتی اندر زمین گلستانی
وگر هوا ز بخار بحار ترنشدی
زمین نیافتی از چشم ابر بارانی
وگر سپهر نبستی به گریه کله ابر
به خنده لب نگشادی گلی به بستانی
براق وهم به گرد کمال تو نرسد
اگر به سیر شود مه به حدس کیوانی
اگر چو چرخ کند بر زمانه تاختنی
وگر چو مهر کند بر سپهر جولانی
به قیروان نرود پای کاروان پویی
به آسمان نرسد دست آسیابانی
چه یابد از مه و مهر سپهر چو بینی
چه بیند از حمل و ثور چرخ چوپانی
سپهر و اختر و ارکان دگر چو تو نارند
شهی زمانه پناهی مهمی قضارانی
وگر بخواهد کآرد قضا مگر که زنو
سپهری آورد و اختری و ارکانی
ولی قضا دست در ناممکنات خود نزند
که هست داده او هر چه دارد امکانی
به عدل شامل و رای صواب و عصمت ذات
ترا بر اهل زمین حاصل است رجحانی
بدین دلیل ترادر جهان تقلد ملک
مقرر است و بدین قائم است برهانی
کنونت بهر صلاح امم امامت خلق
مسلم است به تسلیم هر مسلمانی
دراین زمان که فلک تیر بار شد عدلت
ز حفظ بر سر گیتی کشید خفتانی
در این فتور که خورده ست ثور آب از نیل
ز ملکت تو که داند که هست تورانی
سدید رای تو گر سد نگشتی ایران را
به روزگار که گفتی که بود ایرانی
مخالفان تو گرچه بنام شاهانند
بر امر ونهی جهانشان چو نیست فرمانی
سزد که چون شه شطرنج دستبرد اجل
به پای پیل کند ماتشان چون خذلانی
عدوت را تن اگر زآهن است زود شود
به روز خوف تو هر تاره موی سوهانی
مه از برای قبولی ز خاک میدانت
گهی چو گوی نماید گهی چو چوگانی
به روز کوشش گردان شیر دل که شود
هوای معرکه از نیزه چون نیستانی
تو راست چون اسد آهنگ ضرب خصم کنی
مخالفت سپرد راه کج چو سرطانی
گهی ز تیغ ز کشته چو پشته هامونی
دهی به حجت هامون به خاک هامانی
ز غیرت شب چترت که ظل ممدودش
کشید بر افق گوی خاک دامانی
به ذکر شکر تو هر الکنی ست منطیقی
به وصف ذات تو هر ناقلی ست سحبانی
شب سیاه دل تیره روی هر سحری
به دست صبح فرو میدرد گریبانی
به جود شاملت آن کرده ای که دردوران
نکرد هیچ سحابی به هیچ نیسانی
نه سیم و زر که اگر فی المثل گهر بخشی
به وزن آن ننماید قیام وزانی
اگر خواص دم سرد دشمنت نبدی
غمام برف ندادی به هر زمستانی
جهان پناها شاهابدان خدا که جهان
نبود او بد و جزا و نبد جهانبانی
به ذات پاک خداوند هست ونیست که نیست
از این عظیم تر اندر ضمیر ایمانی
به رازقی که به وی زنده اند هرانسی
به خالقی که ورا بنده اند هر جانی
به حاکمی که ز عقلی گماشت دستوری
به داوری که ز عدلی نهاد میزانی
بدان معلم اول که داد تعلیمش
ز نفس ناطقه طفلی ز دل دبستانی
بدان صفی که ز عالیترین قد مگه قرب
فتاد در درک اهبطو به نسیانی
بدان نبی که مناجات رب لاتذرش
سپرد طایفه کفر را به طوفانی
بدان خلیل که از بهر قرب حضرت قدس
زگوشه جگر خویش ساخت قربانی
بدان کلیم که از چوب یادگار شعیب
به چشم ساحر مصری نمود ثعبانی
بدان مسیح که از باد دم باذن الله
ز پاره گل نم دیده ساخت حیوانی
بدان حبیب که یک قرص سیم از انگشتش
دو ماهی آمد بر گرد نیلگون خوانی
گهی زمرد دندان فشرد بردردی
گهی فدای یکی سنگ کرد دندانی
گهش میسر و میمون قدوم رهبینی
گهش مذکر زیبا رسوم رهبانی
به یار غار کزو پخته گشت هر خامی
به ذره خوار کزو ذره خورد هر جانی
بدان شهید که در خانه کرد فریادی
بدان سعید که در کوفه یافت فرمانی
به نوشداروی جان امام عدل به حق
کایام مبطلش از زهر ساخت مهمانی
به قهر دشنه که بر حلق یافت مظلومی
به شاه تشنه که تا حشر ماند عطشانی
به تیر بار که فرمود بر عدو حری
به شیرخوار که بر حلق خورد پیکانی
به خون پاک شهیدان کربلا که از آن
نمود لاله ستانی چنان بیابانی
بدان عرض که به حکم قدیم حق پیوست
به نفس پاک اولالعزم سر فرقانی
به سبع طولی و سمع المثانی و طاها
کزان هر آیه به معنی ست جان قرآنی
به رایتی که مظفر شده ست بر نصری
به آیتی که مفسر شده ست در شانی
به عفوتو که از و زنده ماند اقلیمی
به جان تو که بدو قائم است کیهانی
که ز آستان جلال تو تا جدا ماندم
جهان خرم بر من شده ست زندانی
نه در شرور بدم همنشین شریری
نه در فتن شده ام همزبان فتانی
نه طاعت تو بهل کرده ام به معصیتی
نه نعمت تو بدل کرده ام به کفرانی
ز قول بنده نبوده ست هتک مستوری
به لفظ بنده نرفته ست کشف کتمانی
مگر حسود ز خود ساخت و ضع تلبیسی
مگر حقود ز من کرد نقل بهتانی
از ایزد امن و امانت اگر نخواسته ام
به ذات ایزد مومن ندارم ایمانی
دلم ز طعمه تخلیط هست ناهاری
تنم ز کسوت تلبیس هست عریانی
نعوذ بالله اگر مجرمم ببخش چو هست
فزون ز زلت من عفوشه فراوانی
اگر چه نیستم از زمره گنهکاران
همیشه هستم لرزنده چون هراسانی
چو اجر تو به ز طغیان نمی شود باطل
به حق حق که مکن باطلم ز طغیانی
چو حق بنده به عصیان نمی شود ضایع
به جان تو که مکن ضایعم به عصیانی
اگر ز حضرت دورم رواست گوشودور
گیاهی از چمنی برگی از گلستانی
ولی سزد که چو من هد هد ضعیفی را
تفقدی بنماید چنان سلیمانی
چو من دبیر بیابی به هر دیار ولیک
به هیچ جای نیابی چون من ثناخوانی
به دست فکر در این شعر خون خاطر من
بریخته ست و مرا بر تونیست تاوانی
سخن به قدر خود ار مختصر کنم شاید
که نیست مدح ترا چون بقات پایانی
مباد خالی تا گردن است وران با هم
ز طوق و داغ تو هر گردنی وهر رانی
که مهر دل نسپارد به دست شیطانی
به امر نافذ چون باد را دهد فرمان
چرا نه دیو هوی راکند به زندانی
چو علم منطق طیر از فروغ دانش اوست
به نقص جهل چرا دل نهد به نقصانی
مشیر عقل مرا هر زمان همی گوید
بدان لغت که ندارد حروف و الحانی
که ای نشمین جانت ورای عالم قدس
مده رضا که شوی خاکروب ویرانی
نه شین باشد کز چارمین سپهر مسیح
به حرص پیله وری بهر مکسب نانی
در آید و به مراد هوای مشتی خر
گیاه و خاشه فروشد به کنج دکانی
به خرقه ای نه رکیک است میل قارونی
به لقمه ای نه دریغ است حرص لقمانی
به داستان گذشته نگر که می خوانند
که رستمی بدو روئین تنی و دستانی
به زیر پای فناپست کرد یک یک را
فلک به شعبده اختری به دستانی
بمانده نام همه زنده در جهان ز آنست
که دیده اند از ایشان هنر به هرسانی
به جز هنر نکند نام رفته را باقی
اگر فسانه سامی ست یا نریمانی
حدیث حاتم و یحیی و معن ازان مانده ست
که کرده اند در ایام خویش احسانی
نگر که نقش فریدون و کیقباد هنوز
همی نگارند امروز بر هر ایوانی
غرض ز نقش همین است وبس که در هر جنس
کند روایت از ایشان سخن سخنرانی
شدم به دخمه کاووس و یافتم غاری
ز سنگ خاره در او ساخته ستودانی
ز خاک آنان کز بادشان جهان پر بود
نماند چندان کز خاکشان پرآید انبانی
زمین باغ ارم پی به پی بپیمودم
ز خاک آن نه گلی یافتم نه ریحانی
از آن هزار ستون سقف خانه زرین
نمانده جز سنگی بر کنار میدانی
نه رخش رستم دیدم نه تخت کیخسرو
نه زان سرای و حواشی دری و دربانی
نشان جای فریبرز و طوس و بیژن و گیو
بجستم و نشنیدم ز هیچ دهقانی
سخن ز شاعر طوس آشکار گشت ارنه
نه معنی سده ماند و نه صورت مانی
تو آن فسانه و بازی مدان که ذوالقرنین
بگشت در پی آب حیات دورانی
نیافت آب حیات و بخفت در دل خاک
بماند در دل او حسرتی و حرمانی
خضر به آب رسید و حیات باقی یافت
ز دولتی که نیابیش هیچ نقصانی
از این خلاصه معنی طلب که عمر ابد
نیافت جز به چنین وضع هیچ انسانی
زمانه زود ملالی ست دیر پیوندی
سپهر سخت کمانی ست سست پیمانی
سیاه کاسه جهان سفله میزبانست از آنک
نخورد جز جگر از خوانش هیچ مهمانی
یکی منم که ز بس اعتبار می نگرم
به چشم عبرت بین در جهان چو حیرانی
فرو گرفته دو چشم امل ز هر کامی
کشیده داشته دست طمع ز هر خوانی
نه کنج عافیتم هست بی دل آزاری
نه گنج عاقبتم هست چون تن آسانی
نه همچو صاحب طبعان مرا فراغ دلی ست
نه همچو صاحب صدران سری وسامانی
مرا خدای جهان از همه جهان داده ست
دلی چو گنجی در سینه ای چو ویرانی
زکنج این دل چون گنج هر دم آن آرم
که آفتاب به صد سال نارد از کانی
ز در غنی ام بی بار نامه بحری
ز لعل شادم بی منت بدخشانی
عذاب نارم تاکی بود چو دوزخیان
زهر بهشت لقائی ... انی
گهی به عشوه زبونم به بوی پیوندی
گهی به وعده اسیرم به دست هجرانی
گهی دو گوش نهم بر سماع آوازی
گهی دودیده کنم وقف هر شبستانی
گهی ببندم جان را به بند مرغولی
گهی بخارم دل را به تیر مژگانی
به دل چه پویم در جستجوی دلجویی
به جان چه جویم از گفتگوی جانانی
منم ز دوست پر آزار و دوست بی مهری
منم به درد گرفتار و نیست درمانی
چگونه ناله من نشنود عدو چو مرا
بر آید از بن هر موی هر دم افغانی
ز آب دیده من قطره ای ویعقوبی
ز شرح کلبه من شمه ای و کنعانی
چگونه خون نشود آب چشم من چو دلم
که زیر هر مژه ای بر گشاده شریانی
به گریه کوشم و پیدا بود کاثر چکند
ز آب دیده من بر دل چو سندانی
چو سرو پای به گل مانده ام چه فایده زانک
صبا ز لاله کند بر سرم گل افشانی
چو شمع بر سر پایم ز سر بریده طمع
چه سودم ار دهد آتش به عاریت جانی
خراب شد به هوی خانمان و بنیادم
من از هوس به هوی بر نهاده بنیانی
منم ز کرده پشیمان و با ندم همدم
به جز ندم چه بود حاصل پشیمانی
ز صدر دست بشستم من و کریجی تنگ
ز صدر دست من و دست آبد ستانی
مرا ز دوست چه چون قانعم به دستاری
مرا ز خلق چه چون راضیم به خلقانی
مرا از آن چه فواید بود که خوانندم
وزیر شاهی و تمغانویس خاقانی
مرا از آن چه تفاخر بود که بنویسم
رسالتی ز زبان شهی به سلطانی
مرا چو سامان نبود چه سودم ار گویند
که بود جد تو ز ابنای دهر ساسانی
مرا چه نام بر آید از آنکه برخوانم
مکاتبات فلانی به ذکر بهمانی
مرا از آن چه منافع بود که ثبت کنم
خطاب صاحب صدری و متن عنوانی
هزار بار مرا به بود ز شغل دیوانی
اگر به مدح شه آرم به نظم دیوانی
خدایگان علی دانش و ابوبکر اسم
که عدل را عمری، شرم راست عثمانی
محمد آیت شاهی که حسن اعمالش
ز خاک پارس پدید آورید حسانی
صفات ذاتش اگر جمع نامدی در ذهن
گهر نزادی از خاطر پریشانی
گر آفتاب ندادی زکات نور به ماه
نظر نیافتی اندر زمین گلستانی
وگر هوا ز بخار بحار ترنشدی
زمین نیافتی از چشم ابر بارانی
وگر سپهر نبستی به گریه کله ابر
به خنده لب نگشادی گلی به بستانی
براق وهم به گرد کمال تو نرسد
اگر به سیر شود مه به حدس کیوانی
اگر چو چرخ کند بر زمانه تاختنی
وگر چو مهر کند بر سپهر جولانی
به قیروان نرود پای کاروان پویی
به آسمان نرسد دست آسیابانی
چه یابد از مه و مهر سپهر چو بینی
چه بیند از حمل و ثور چرخ چوپانی
سپهر و اختر و ارکان دگر چو تو نارند
شهی زمانه پناهی مهمی قضارانی
وگر بخواهد کآرد قضا مگر که زنو
سپهری آورد و اختری و ارکانی
ولی قضا دست در ناممکنات خود نزند
که هست داده او هر چه دارد امکانی
به عدل شامل و رای صواب و عصمت ذات
ترا بر اهل زمین حاصل است رجحانی
بدین دلیل ترادر جهان تقلد ملک
مقرر است و بدین قائم است برهانی
کنونت بهر صلاح امم امامت خلق
مسلم است به تسلیم هر مسلمانی
دراین زمان که فلک تیر بار شد عدلت
ز حفظ بر سر گیتی کشید خفتانی
در این فتور که خورده ست ثور آب از نیل
ز ملکت تو که داند که هست تورانی
سدید رای تو گر سد نگشتی ایران را
به روزگار که گفتی که بود ایرانی
مخالفان تو گرچه بنام شاهانند
بر امر ونهی جهانشان چو نیست فرمانی
سزد که چون شه شطرنج دستبرد اجل
به پای پیل کند ماتشان چون خذلانی
عدوت را تن اگر زآهن است زود شود
به روز خوف تو هر تاره موی سوهانی
مه از برای قبولی ز خاک میدانت
گهی چو گوی نماید گهی چو چوگانی
به روز کوشش گردان شیر دل که شود
هوای معرکه از نیزه چون نیستانی
تو راست چون اسد آهنگ ضرب خصم کنی
مخالفت سپرد راه کج چو سرطانی
گهی ز تیغ ز کشته چو پشته هامونی
دهی به حجت هامون به خاک هامانی
ز غیرت شب چترت که ظل ممدودش
کشید بر افق گوی خاک دامانی
به ذکر شکر تو هر الکنی ست منطیقی
به وصف ذات تو هر ناقلی ست سحبانی
شب سیاه دل تیره روی هر سحری
به دست صبح فرو میدرد گریبانی
به جود شاملت آن کرده ای که دردوران
نکرد هیچ سحابی به هیچ نیسانی
نه سیم و زر که اگر فی المثل گهر بخشی
به وزن آن ننماید قیام وزانی
اگر خواص دم سرد دشمنت نبدی
غمام برف ندادی به هر زمستانی
جهان پناها شاهابدان خدا که جهان
نبود او بد و جزا و نبد جهانبانی
به ذات پاک خداوند هست ونیست که نیست
از این عظیم تر اندر ضمیر ایمانی
به رازقی که به وی زنده اند هرانسی
به خالقی که ورا بنده اند هر جانی
به حاکمی که ز عقلی گماشت دستوری
به داوری که ز عدلی نهاد میزانی
بدان معلم اول که داد تعلیمش
ز نفس ناطقه طفلی ز دل دبستانی
بدان صفی که ز عالیترین قد مگه قرب
فتاد در درک اهبطو به نسیانی
بدان نبی که مناجات رب لاتذرش
سپرد طایفه کفر را به طوفانی
بدان خلیل که از بهر قرب حضرت قدس
زگوشه جگر خویش ساخت قربانی
بدان کلیم که از چوب یادگار شعیب
به چشم ساحر مصری نمود ثعبانی
بدان مسیح که از باد دم باذن الله
ز پاره گل نم دیده ساخت حیوانی
بدان حبیب که یک قرص سیم از انگشتش
دو ماهی آمد بر گرد نیلگون خوانی
گهی زمرد دندان فشرد بردردی
گهی فدای یکی سنگ کرد دندانی
گهش میسر و میمون قدوم رهبینی
گهش مذکر زیبا رسوم رهبانی
به یار غار کزو پخته گشت هر خامی
به ذره خوار کزو ذره خورد هر جانی
بدان شهید که در خانه کرد فریادی
بدان سعید که در کوفه یافت فرمانی
به نوشداروی جان امام عدل به حق
کایام مبطلش از زهر ساخت مهمانی
به قهر دشنه که بر حلق یافت مظلومی
به شاه تشنه که تا حشر ماند عطشانی
به تیر بار که فرمود بر عدو حری
به شیرخوار که بر حلق خورد پیکانی
به خون پاک شهیدان کربلا که از آن
نمود لاله ستانی چنان بیابانی
بدان عرض که به حکم قدیم حق پیوست
به نفس پاک اولالعزم سر فرقانی
به سبع طولی و سمع المثانی و طاها
کزان هر آیه به معنی ست جان قرآنی
به رایتی که مظفر شده ست بر نصری
به آیتی که مفسر شده ست در شانی
به عفوتو که از و زنده ماند اقلیمی
به جان تو که بدو قائم است کیهانی
که ز آستان جلال تو تا جدا ماندم
جهان خرم بر من شده ست زندانی
نه در شرور بدم همنشین شریری
نه در فتن شده ام همزبان فتانی
نه طاعت تو بهل کرده ام به معصیتی
نه نعمت تو بدل کرده ام به کفرانی
ز قول بنده نبوده ست هتک مستوری
به لفظ بنده نرفته ست کشف کتمانی
مگر حسود ز خود ساخت و ضع تلبیسی
مگر حقود ز من کرد نقل بهتانی
از ایزد امن و امانت اگر نخواسته ام
به ذات ایزد مومن ندارم ایمانی
دلم ز طعمه تخلیط هست ناهاری
تنم ز کسوت تلبیس هست عریانی
نعوذ بالله اگر مجرمم ببخش چو هست
فزون ز زلت من عفوشه فراوانی
اگر چه نیستم از زمره گنهکاران
همیشه هستم لرزنده چون هراسانی
چو اجر تو به ز طغیان نمی شود باطل
به حق حق که مکن باطلم ز طغیانی
چو حق بنده به عصیان نمی شود ضایع
به جان تو که مکن ضایعم به عصیانی
اگر ز حضرت دورم رواست گوشودور
گیاهی از چمنی برگی از گلستانی
ولی سزد که چو من هد هد ضعیفی را
تفقدی بنماید چنان سلیمانی
چو من دبیر بیابی به هر دیار ولیک
به هیچ جای نیابی چون من ثناخوانی
به دست فکر در این شعر خون خاطر من
بریخته ست و مرا بر تونیست تاوانی
سخن به قدر خود ار مختصر کنم شاید
که نیست مدح ترا چون بقات پایانی
مباد خالی تا گردن است وران با هم
ز طوق و داغ تو هر گردنی وهر رانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۱
صاحبا گرچه ز جودت شکر دارم
پیش ازین واکنون به تو امیدوارم
کز نصاب جاه محرومم نداری
این امید از عین لطفت چشم دارم
اسبکی دادی پریرم کاندرین ره
با وجودش نه پیاده نه سوارم
گر کسی گوید مرا کاین بارگی چیست
من چه گویم یا جوابش چون گذارم
گر بگویم خود خریدم ننگم آید
ور بگویم خواجه دادم شرمسارم
نیست فربه تا بدیگش در بجوشم
ننگم آید کش به قصابان سپارم
نیست لایق باز اصطبلت سپردن
اینقدر باشد خرد آموزگارم
می نیارم داشت مخفی زانکه یاری
صوفیانه گفت خواهم زانکه یارم
پیش ازین واکنون به تو امیدوارم
کز نصاب جاه محرومم نداری
این امید از عین لطفت چشم دارم
اسبکی دادی پریرم کاندرین ره
با وجودش نه پیاده نه سوارم
گر کسی گوید مرا کاین بارگی چیست
من چه گویم یا جوابش چون گذارم
گر بگویم خود خریدم ننگم آید
ور بگویم خواجه دادم شرمسارم
نیست فربه تا بدیگش در بجوشم
ننگم آید کش به قصابان سپارم
نیست لایق باز اصطبلت سپردن
اینقدر باشد خرد آموزگارم
می نیارم داشت مخفی زانکه یاری
صوفیانه گفت خواهم زانکه یارم
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضا در منقبت امام هشتم
سیم و زر از بهر چیست وقف کرم داشتن
بر همه کردن نثار وز همه کم داشتن
سر به فلک می کشد ابر ز در ریختن
خاک به سر می کند کان ز درم داشتن
شیوه آزادگان دادن و نگرفتن است
عیب کریمان بود سود و سلم داشتن
همت دونان بود شاد به قسمت شدن
سنت خاصان بود ز آمده غم داشتن
سیرت مردان عشق پیش بلا رفتنست
بر هدف جان به زخم حمد رقم داشتن
معنی موعود را یافتن اندر وجود
صورت موجود را محو عدم داشتن
سور گرفتن به سوک، نوش مکیدن ز نیش
زندگی از مردگی، شهد ز سم داشتن
چشم گشادن به سر، وجد نمودن به دل
عقل نهادن ز سر، هوش بدم داشتن
داد ازین مشت زرق دلق سیاهان عصر
هست همه کارشان، نور ظلم داشتن
جای ورع کرم وار، فرد و مجرد شدن
گاه طمع نحل وار، خیل و حشم داشتن
بر سر خوان ها چو مور، صف زدن و تاختن
از صف هیجا چو گور، وحشت و رم داشتن
در نظر دوستان، لاف فضیلت زدن
از سخن آشنا گوش اصم داشتن
داد ز سهو فقیر، آه ز لهو امیر
تا به کی ایام را نسخه سقم داشتن
ننگ ازین طور بد خاتم جمشید را
ملک به زیر نگین پشت به خم داشتن
شرم ازین رسم زشت، سکه چیپال را
کوب ز پس یافتن، رخ به صنم داشتن
غرق زمین قوم لوط، چند چو کشتی نوح
برشدن از راه پشت، پای شکم داشتن
عرق عوام النسا، بردن از ایوان برون
خیل خواص الرجال، ز اهل حرم داشتن
بر نمط یک نظر، خواستن انواع را
بر قدم یک هنر، مدحت و دم داشتن
بر سر یک حبه خیر، کوس صلا کوفتن
بر سر یک کاسه آش، چتر و علم داشتن
کشت عمل گیرمت لعل درآرد به بار
حسرت شداد بین، باغ ارم داشتن
گیرمت از مال و جاه، سر گردون پری
قدرت نمرود بین، جور و ستم داشتن
زود عنان خرد، از کف شهوت برآر
فتنه بود دیو را خاتم جم داشتن
اخلع نعلیک گفت، زانکه نه در خور بود
حرف تقدس زدن، فکر غنم داشتن
بت شکن و حق گزین، زانکه سزاوار نیست
قبله به دل ساختن، بت به حرم داشتن
چند دلا پی روی جهل خطاپیشه را
بر خرد پیش بین، پیش قدم داشتن
دم به ملایک برآر، عیسی شافی بزای
چند ز هر ناگوار، رنج و الم داشتن
بو که نصیبت شود از نفس محرمی
جان به سخن کاشتن، روح به دم داشتن
شرم «نظیری » کجاست؟ خاک برین همتت
سخره هند آمدن، ملک عجم داشتن
صاحب ادراک را، عیب خردمندیست
کار دنی ساختن، شغل اهم داشتن
پیشه شایسته چیست؟ دیده امید را
بر در شاه رضا، تخم بنم داشتن
از لب حفاظ او، حرز بقا خواستن
وز دم خدام او چشم کرم داشتن
خادم مرقد شدن، وز اثر خدمتش
عمر ابد یافتن فضل قدم داشتن
پیش گرفتن به صدق سیرت اجداد را
عذر سلف خواستن، کار امم داشتن
مفخر دوران شدی، سید اهل سخن
ننگ نمی آیدت از اب و عم داشتن؟
همچو زر بیغشی، زاده دارالعیار
چهره نباید ز شرم، زرد و دژم داشتن
بر اثر تربیت، عیب نمایان بود
در گرانمایه را، عار ز یم داشتن
خط دو ویرانه ده، گو مشور امضا بس است
قاف به قاف جهان، زیر قلم داشتن
تا به سما از سمک دفتر دیوان تست
بهر چه می بایدت، فرش وخیم داشتن؟
عز غنا فانیست، فضل سخن جاودان
پس به چه کار آیدت، خیل و خدم داشتن؟
معرکه بس فتنه زاست کنج سکونی گزین
بیش نمی بایدت، لا و نعم داشتن
بر همه کردن نثار وز همه کم داشتن
سر به فلک می کشد ابر ز در ریختن
خاک به سر می کند کان ز درم داشتن
شیوه آزادگان دادن و نگرفتن است
عیب کریمان بود سود و سلم داشتن
همت دونان بود شاد به قسمت شدن
سنت خاصان بود ز آمده غم داشتن
سیرت مردان عشق پیش بلا رفتنست
بر هدف جان به زخم حمد رقم داشتن
معنی موعود را یافتن اندر وجود
صورت موجود را محو عدم داشتن
سور گرفتن به سوک، نوش مکیدن ز نیش
زندگی از مردگی، شهد ز سم داشتن
چشم گشادن به سر، وجد نمودن به دل
عقل نهادن ز سر، هوش بدم داشتن
داد ازین مشت زرق دلق سیاهان عصر
هست همه کارشان، نور ظلم داشتن
جای ورع کرم وار، فرد و مجرد شدن
گاه طمع نحل وار، خیل و حشم داشتن
بر سر خوان ها چو مور، صف زدن و تاختن
از صف هیجا چو گور، وحشت و رم داشتن
در نظر دوستان، لاف فضیلت زدن
از سخن آشنا گوش اصم داشتن
داد ز سهو فقیر، آه ز لهو امیر
تا به کی ایام را نسخه سقم داشتن
ننگ ازین طور بد خاتم جمشید را
ملک به زیر نگین پشت به خم داشتن
شرم ازین رسم زشت، سکه چیپال را
کوب ز پس یافتن، رخ به صنم داشتن
غرق زمین قوم لوط، چند چو کشتی نوح
برشدن از راه پشت، پای شکم داشتن
عرق عوام النسا، بردن از ایوان برون
خیل خواص الرجال، ز اهل حرم داشتن
بر نمط یک نظر، خواستن انواع را
بر قدم یک هنر، مدحت و دم داشتن
بر سر یک حبه خیر، کوس صلا کوفتن
بر سر یک کاسه آش، چتر و علم داشتن
کشت عمل گیرمت لعل درآرد به بار
حسرت شداد بین، باغ ارم داشتن
گیرمت از مال و جاه، سر گردون پری
قدرت نمرود بین، جور و ستم داشتن
زود عنان خرد، از کف شهوت برآر
فتنه بود دیو را خاتم جم داشتن
اخلع نعلیک گفت، زانکه نه در خور بود
حرف تقدس زدن، فکر غنم داشتن
بت شکن و حق گزین، زانکه سزاوار نیست
قبله به دل ساختن، بت به حرم داشتن
چند دلا پی روی جهل خطاپیشه را
بر خرد پیش بین، پیش قدم داشتن
دم به ملایک برآر، عیسی شافی بزای
چند ز هر ناگوار، رنج و الم داشتن
بو که نصیبت شود از نفس محرمی
جان به سخن کاشتن، روح به دم داشتن
شرم «نظیری » کجاست؟ خاک برین همتت
سخره هند آمدن، ملک عجم داشتن
صاحب ادراک را، عیب خردمندیست
کار دنی ساختن، شغل اهم داشتن
پیشه شایسته چیست؟ دیده امید را
بر در شاه رضا، تخم بنم داشتن
از لب حفاظ او، حرز بقا خواستن
وز دم خدام او چشم کرم داشتن
خادم مرقد شدن، وز اثر خدمتش
عمر ابد یافتن فضل قدم داشتن
پیش گرفتن به صدق سیرت اجداد را
عذر سلف خواستن، کار امم داشتن
مفخر دوران شدی، سید اهل سخن
ننگ نمی آیدت از اب و عم داشتن؟
همچو زر بیغشی، زاده دارالعیار
چهره نباید ز شرم، زرد و دژم داشتن
بر اثر تربیت، عیب نمایان بود
در گرانمایه را، عار ز یم داشتن
خط دو ویرانه ده، گو مشور امضا بس است
قاف به قاف جهان، زیر قلم داشتن
تا به سما از سمک دفتر دیوان تست
بهر چه می بایدت، فرش وخیم داشتن؟
عز غنا فانیست، فضل سخن جاودان
پس به چه کار آیدت، خیل و خدم داشتن؟
معرکه بس فتنه زاست کنج سکونی گزین
بیش نمی بایدت، لا و نعم داشتن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
با عدو، بر خویش پیچیدن بود جولان ما
خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما
با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست
بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما
طایری وحشی بود هر لحظه یی از زندگی
پر زدنهایش ز بر هم سودن مژگان ما
در رهت دادیم، عقل و هوش و عمر و زندگی
ای غم دنیا چه میخواهی دگر از جان ما
آن نه در دریاست موج و، این نه در صحرا سراب
بحر و بر لرزد بخود، از شورش توفان ما
پیش ما از راستی، یک پله دارد کوه و کاه
کس طرف گیری نجوید یک جو از میزان ما
ما چو واعظ نیستیم از تنگدستان هنر
هر چه خواهی جز روایی هست در دکان ما
خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما
با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست
بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما
طایری وحشی بود هر لحظه یی از زندگی
پر زدنهایش ز بر هم سودن مژگان ما
در رهت دادیم، عقل و هوش و عمر و زندگی
ای غم دنیا چه میخواهی دگر از جان ما
آن نه در دریاست موج و، این نه در صحرا سراب
بحر و بر لرزد بخود، از شورش توفان ما
پیش ما از راستی، یک پله دارد کوه و کاه
کس طرف گیری نجوید یک جو از میزان ما
ما چو واعظ نیستیم از تنگدستان هنر
هر چه خواهی جز روایی هست در دکان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
آه، شمعی ز شبستان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
دولت زنده دلی، زآن سحر خیزان است
در ستم، ظالم ازین گونه که پا میفشرد
هدف ناوک افغان سحر خیزان است
خانه دولت هرکس که به ظلم آباد است
سیلش از اشک چو باران سحرخیزان است
روز در پرده گمنامی خویشند، چو شمع
شب چو شد، عرصه جولان سحرخیزان است
باغ فیض دل شبها، که گلش مغفرتست
آبش از ناله غلتان سحرخیزان است
عندلیب چمن روح فزای دم صبح
صوت شور آور افغان سحرخیزان است
قامت خویش چو سازند دوتا وقت رکوع
دو جهان در خم چوگان سحرخیزان است
دیده واعظ از آنست پر از نعمت فیض
کز گدایان سر خوان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
دولت زنده دلی، زآن سحر خیزان است
در ستم، ظالم ازین گونه که پا میفشرد
هدف ناوک افغان سحر خیزان است
خانه دولت هرکس که به ظلم آباد است
سیلش از اشک چو باران سحرخیزان است
روز در پرده گمنامی خویشند، چو شمع
شب چو شد، عرصه جولان سحرخیزان است
باغ فیض دل شبها، که گلش مغفرتست
آبش از ناله غلتان سحرخیزان است
عندلیب چمن روح فزای دم صبح
صوت شور آور افغان سحرخیزان است
قامت خویش چو سازند دوتا وقت رکوع
دو جهان در خم چوگان سحرخیزان است
دیده واعظ از آنست پر از نعمت فیض
کز گدایان سر خوان سحرخیزان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
در طریق زندگانی هر قدم چندین گو است
پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود
تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است
نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق
پشت ما گرمست، تا برتن قبای ما نو است
خاکساری کن طلب پیوسته، تا باشی عزیز
هست دائم در بلندی هر که روسوی گو است
نان گندم، از بهشت راحتت بیرون کند
زاد راه رستگاری، سازش نان جو است
راحتی در زندگی گر هست، در افتادگی است
گر بود آسایشی آب روان را، درگو است
پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود
تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است
نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق
پشت ما گرمست، تا برتن قبای ما نو است
خاکساری کن طلب پیوسته، تا باشی عزیز
هست دائم در بلندی هر که روسوی گو است
نان گندم، از بهشت راحتت بیرون کند
زاد راه رستگاری، سازش نان جو است
راحتی در زندگی گر هست، در افتادگی است
گر بود آسایشی آب روان را، درگو است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۴ - برهان چهارم
تهمتن اگر گشت بر اشکبوس
مظفر به نیروی گرگین و طوس
تو بی منت جمله در ملک ری
در ایوان دارای فرخنده پی
گرفتی کمربند میری سترگ
در آویختی همچو آهو به گرگ
بر او تهمت چشم کندن زدی
به اصرار افزودی و تن زدی
چه عالی امیری که گردون سپهر
زبیمش سپر سازد از ماه و مهر
به تزویر و زرق انجمن ساختی
به سالوس افسانه پرداختی
رساندی به جائی سخن های زشت
که زاهد نگوید به رند کنشت
چو خصم تو هنگامه را گرم دید
تو را سخت شطاح و بی شرم دید
به آن شوکت و جرات و اقتدار
که نازد به بازوی او روزگار
از آن چشم بر کندن انکار کرد
مکرر به عجز خود اقرار کرد
بسی لابه ها کرد و زاری نمود
به آن شان و فر خاکساری نمود
میان سران خورد صدره نه کم
به آئین شرع پیمبر قسم
که گرمن سخن زین نمط گفته ام
وگر گفته باشم غلط گفته ام
برو بیش از این شور و غوغا مکن
من و خویش را هر دو رسوا مکن
چو طبع غیور تو جودی نداشت
بسی زین نمط گفت و سودی نداشت
میان همه خویش و پیوند او
کشیدی به خواری کمربند او
چنان کردیش در مساق ستیز
که می جست در پرده راه گریز
سرانجام شلتوک قشلاق خوار
نشد تا نداد از کفت روزگار
تعالی الله از شوکت و شان تو
تهمتن کمین گرد جولان تو
چنین جرات از چول توئی کم نبود
به یزدان که این حد رستم نبود
یقینم شد از نسل پیغمبری
ز احفاد ضرغام اژدر دری
کسی کو نژاد از غضنفر برد
عجب نیست گر مغز اژدر درد
شجاعت به بازوی توقایم است
که این رتبه حق بنی هاشم است
دریغ آیدم با چنین شان و فر
که باشی ستمکار و بیدادگر
پی ضبط این عالم پیچ پیچ
در آئی به آئین قربان قلیچ
عبث خانه خلق غارت کنی
به خون مساکین طهارت کنی
نمی گویم از مردم آزرم کن
ز روی رسول خدا شرم کن
تو سید بیا میر معراج باش
که گفتت برو مرد تاراج باش
به رسم نیا معدلت پیشه کن
ز هنگامه محشر اندیشه کن
گرفتم زمین جمله یغمای تست
سر چرخ خاک کف پای تست
چه سود آنکه باقی و پاینده نیست
خردور به فانی گراینده نیست
منه دل بر این حجله درد و رنج
قفازن بر این زال دوشیزه غنج
سرافشان لبت تا بکی زرفشان
به دنیا و دین آستین برفشان
گشاد از هوس جودل تنگ چیست
به کل بشر صلح کن جنگ چیست
شوی چند دست خوش آرزو
بوی محو در جلوه رنگ و بو
برو خاک کوی خرابات باش
چو من محو در جلوه ذات باش
بهل هوشیاری و مستی طلب
می نیستی نوش و هستی طلب
بدر جیب جلباب فرزانگی
سمر شو چو یغما به دیوانگی
دلت چند یغما تمنا کند
بهل چشم جانانت یغما کند
به جان مرد ره وانماند ز دوست
که جان کمترین صید فتراک اوست
بر آکن دمی گوش از طبل جنگ
یکی مستمع شو به آواز چنگ
رجز چند خوانی نوائی بزن
زنی تا بکی دست، پائی بزن
مبین روی خود روی ساقی طلب
مخور خون خلق آب باقی طلب
گرو کن به دیر مغان جامه را
ز می سرخ کن سبز عمامه را
خداوندی از سر بنه بنده باش
در نیستی کوب و پاینده باش
نصیحت ز کارآگهان گوش کن
برو هر چه دانی فراموش کن
اگر نشنوی از من این نیک پند
که تلخ است چون زهر و شیرین چو قند
من و کوی رندان دانش پژوه
تو و رخش و میدان فیروز کوه
من و باده خواران و بر سبزه گشت
تو و گاو و اسب دماوند دشت
من و بزم مستان وایوان کیف
تو و رزم میدان ایوان کیف
من ومحفل عیش و چنگ سرور
تو و کاخ دارا و خصم غیور
مظفر به نیروی گرگین و طوس
تو بی منت جمله در ملک ری
در ایوان دارای فرخنده پی
گرفتی کمربند میری سترگ
در آویختی همچو آهو به گرگ
بر او تهمت چشم کندن زدی
به اصرار افزودی و تن زدی
چه عالی امیری که گردون سپهر
زبیمش سپر سازد از ماه و مهر
به تزویر و زرق انجمن ساختی
به سالوس افسانه پرداختی
رساندی به جائی سخن های زشت
که زاهد نگوید به رند کنشت
چو خصم تو هنگامه را گرم دید
تو را سخت شطاح و بی شرم دید
به آن شوکت و جرات و اقتدار
که نازد به بازوی او روزگار
از آن چشم بر کندن انکار کرد
مکرر به عجز خود اقرار کرد
بسی لابه ها کرد و زاری نمود
به آن شان و فر خاکساری نمود
میان سران خورد صدره نه کم
به آئین شرع پیمبر قسم
که گرمن سخن زین نمط گفته ام
وگر گفته باشم غلط گفته ام
برو بیش از این شور و غوغا مکن
من و خویش را هر دو رسوا مکن
چو طبع غیور تو جودی نداشت
بسی زین نمط گفت و سودی نداشت
میان همه خویش و پیوند او
کشیدی به خواری کمربند او
چنان کردیش در مساق ستیز
که می جست در پرده راه گریز
سرانجام شلتوک قشلاق خوار
نشد تا نداد از کفت روزگار
تعالی الله از شوکت و شان تو
تهمتن کمین گرد جولان تو
چنین جرات از چول توئی کم نبود
به یزدان که این حد رستم نبود
یقینم شد از نسل پیغمبری
ز احفاد ضرغام اژدر دری
کسی کو نژاد از غضنفر برد
عجب نیست گر مغز اژدر درد
شجاعت به بازوی توقایم است
که این رتبه حق بنی هاشم است
دریغ آیدم با چنین شان و فر
که باشی ستمکار و بیدادگر
پی ضبط این عالم پیچ پیچ
در آئی به آئین قربان قلیچ
عبث خانه خلق غارت کنی
به خون مساکین طهارت کنی
نمی گویم از مردم آزرم کن
ز روی رسول خدا شرم کن
تو سید بیا میر معراج باش
که گفتت برو مرد تاراج باش
به رسم نیا معدلت پیشه کن
ز هنگامه محشر اندیشه کن
گرفتم زمین جمله یغمای تست
سر چرخ خاک کف پای تست
چه سود آنکه باقی و پاینده نیست
خردور به فانی گراینده نیست
منه دل بر این حجله درد و رنج
قفازن بر این زال دوشیزه غنج
سرافشان لبت تا بکی زرفشان
به دنیا و دین آستین برفشان
گشاد از هوس جودل تنگ چیست
به کل بشر صلح کن جنگ چیست
شوی چند دست خوش آرزو
بوی محو در جلوه رنگ و بو
برو خاک کوی خرابات باش
چو من محو در جلوه ذات باش
بهل هوشیاری و مستی طلب
می نیستی نوش و هستی طلب
بدر جیب جلباب فرزانگی
سمر شو چو یغما به دیوانگی
دلت چند یغما تمنا کند
بهل چشم جانانت یغما کند
به جان مرد ره وانماند ز دوست
که جان کمترین صید فتراک اوست
بر آکن دمی گوش از طبل جنگ
یکی مستمع شو به آواز چنگ
رجز چند خوانی نوائی بزن
زنی تا بکی دست، پائی بزن
مبین روی خود روی ساقی طلب
مخور خون خلق آب باقی طلب
گرو کن به دیر مغان جامه را
ز می سرخ کن سبز عمامه را
خداوندی از سر بنه بنده باش
در نیستی کوب و پاینده باش
نصیحت ز کارآگهان گوش کن
برو هر چه دانی فراموش کن
اگر نشنوی از من این نیک پند
که تلخ است چون زهر و شیرین چو قند
من و کوی رندان دانش پژوه
تو و رخش و میدان فیروز کوه
من و باده خواران و بر سبزه گشت
تو و گاو و اسب دماوند دشت
من و بزم مستان وایوان کیف
تو و رزم میدان ایوان کیف
من ومحفل عیش و چنگ سرور
تو و کاخ دارا و خصم غیور
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۰
ای شمر شرمی از خدا خنجر مکش خنجر مکش
آزرمی از روز جزا خنجر مکش خنجر مکش
نخل بلندش سرنگون زین سمندش واژگون
سر خاک ره تن غرق خون خنجر مکش خنجر مکش
آخر چه خیزد روسیه از کشتن این بی گنه
مفکن سرش بر خاک ره خنجر مکش خنجر مکش
مژگان نمناکش نگر رخسار پر خاکش نگر
اندام صد چاکش نگر خنجر مکش خنجر مکش
زخم تنش زانجم فزون وز چرخش اختر سرنگون
کارش به کام چرخ دون خنجر مکش خنجر مکش
شد سر به سر ربع و دمن از خون او وزاشک من
بحر نجف کان یمن خنجر مکش خنجر مکش
رخشش ز پویه سست پی میدان هستی کرده طی
تن چاک چاک از تیر ونی خنجر مکش خنجر مکش
مطلوب اگر سیم است وزر مقصود اگر جان است و سر
مالم هبا خونم هدر خنجر مکش خنجر مکش
گیتی به کینش تاخته چرخش به خاک انداخته
ایام کارش ساخته خنجر مکش خنجر مکش
لب خشک و مژگان پرنمش عطشان به لب بر خاتمش
وز زندگی آخر دمش خنجر مکش خنجر مکش
آزرمی از روز جزا خنجر مکش خنجر مکش
نخل بلندش سرنگون زین سمندش واژگون
سر خاک ره تن غرق خون خنجر مکش خنجر مکش
آخر چه خیزد روسیه از کشتن این بی گنه
مفکن سرش بر خاک ره خنجر مکش خنجر مکش
مژگان نمناکش نگر رخسار پر خاکش نگر
اندام صد چاکش نگر خنجر مکش خنجر مکش
زخم تنش زانجم فزون وز چرخش اختر سرنگون
کارش به کام چرخ دون خنجر مکش خنجر مکش
شد سر به سر ربع و دمن از خون او وزاشک من
بحر نجف کان یمن خنجر مکش خنجر مکش
رخشش ز پویه سست پی میدان هستی کرده طی
تن چاک چاک از تیر ونی خنجر مکش خنجر مکش
مطلوب اگر سیم است وزر مقصود اگر جان است و سر
مالم هبا خونم هدر خنجر مکش خنجر مکش
گیتی به کینش تاخته چرخش به خاک انداخته
ایام کارش ساخته خنجر مکش خنجر مکش
لب خشک و مژگان پرنمش عطشان به لب بر خاتمش
وز زندگی آخر دمش خنجر مکش خنجر مکش
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۷ - استدعای تاک از گل برای بخشیدن جرم بلبل
به گل گفت تاک ای گل نازنین
که وام از تو بگرفته بو مشک چین
توگفتی که بیرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز روی تو نور گلستان بود
چمن بی تو بدتر ز زندان بود
روی گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش ای گل به خرمن مزن
چو آتش زدی باز دامن مزن
ز بلبل مباش اینهمه تنگدل
که او خود پشیمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشی به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگویم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست
که بخشنده جرم ها ای دل اوست
به هر دم کنی گر هزاران گناه
ببخشد کشی از ندامت چو آه
که وام از تو بگرفته بو مشک چین
توگفتی که بیرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز روی تو نور گلستان بود
چمن بی تو بدتر ز زندان بود
روی گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش ای گل به خرمن مزن
چو آتش زدی باز دامن مزن
ز بلبل مباش اینهمه تنگدل
که او خود پشیمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشی به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگویم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست
که بخشنده جرم ها ای دل اوست
به هر دم کنی گر هزاران گناه
ببخشد کشی از ندامت چو آه
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۵ - در تحقیق شکر ایزد ذوالمن و تعزیب قاسم ابن حسن (ع)
ای که ایزد را کنی شکر و سپاس
لفظ را بگذار و معنی را شناس
شکر هر چیزی زجنس خویش دان
وزچنین شکر اندکی را بیش دان
شکر زر وسیم اینست ای عمو
کز تو گردد مضطری با آبرو
شکر اسب خوب این است ای فگار
که شود وامانده بروی سوار
شکر این کت جامه الوان بود
پوشش بیچاره عریان بود
شکر این کت سفره پر رنگ و بوست
خوردن همسایه مسکین کوست
شکر خرمن این بود ای خوش صفات
که ببخشی خوشه چینان را زکات
شکر این کآمد زبان تو فصیح
بستن لب دان زگفتار قبیح
شکر این کت خانه خوش شد نصیب
باشی اندرخط ایتام و غریب
شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست
جز قدم در راه دستی تنگ نیست
شکر دستت که نشد شل ای دبیر
خود زپا افتاده را دست گیر
آری آری شکر لفظ و قول نیست
دفع دیو از ظاهر لاحول نیست
ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات
شکر حق در خوردن آب فرات
شکر کوفی این بود ای نور عین
که نبندد آب بر روی حسین
چون بشاه کربلا شد کار تنگ
قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ
هی بگریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پا بست شاه
گاه پای شاه بوسیدی زغم
دست خود پیچید در دامان عم
از صفا بس کرد گرد شه طواف
یافت آن صید حرم اذن مصاف
آمد اندر رزم بی خفتان و خود
جز ازار و پیرهن هیچش نبود
تاخت حیدر وار باطاق وطرم
هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم
گفت راوی نیک می آرم بیاد
که چو قاسم روی بر میدان نهاد
بندی از نعلین او بگسسته بود
وزکمال کودکی نابسته بود
بلکه از چپ بود آن هم نی زراست
وزچپ واز راست اینسان رزم خواست
بانگ زد کای ابن سعد پر گنه
اسب خود را آب دادی یا که نه
گفت آری تشنه کی مانم کمیت
گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت
اسب تو سیراب و ما در العطش
این یکی مدهوش و آن یک کرده غش
اسب تو سیراب و طفل شیر خوار
در دلش از تنشه کامی خارخار
اسب تو سیراب و اولاد رسول
از عطش بریان وگریان و ملول
پس برون آورد تیغ آبدار
زد همی بر خرمن جانها شرار
او پیاده آن ستم کاران سوار
او تنی تنها و ایشان صد هزار
او بظاهر کوچک و آنها بزرگ
او بباطن یوسف و آن قوم گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت
جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت
از خدنگش سینه بس سوراخ شد
روزنش سوی الهی کاخ شد
پایش از رفتار و دست ازکار ماند
اوفتاد وعم امجد را بخواند
تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید
که تنی میخواست او را سر برید
دست حق با تیغ بهرش شد علم
دست شیطانیش گشت از بن قلم
آن دغل نالید و بر رسم عرب
از قبیله خویش شد یاری طلب
گفت الغوث ای شجاعان دلیر
که فتاده رو به اندر چنگ شیر
برسر نعش یتیم مجتبی
جنگ در پیوست باشه از عدی
کوزه گیر و ده و دو گرم شد
وز تکاپو جسم قاسم نرم شد
استخوان پشت و پیش و پای و دست
زیر سم اسبها درهم شکست
شاه چو نکرد آن جماعت را پریش
دید قاسم خفته اندر خون خویش
بس بخاک از درد سوده پاشنه
خاک را داده شکاف و پاش نه
گفت عمت راست سخت این داوری
که تواش خوانی و ندهد یا روی
باز جیحونا تلاطم میکنی
چشم مردم را چو قلزم میکنی
لفظ را بگذار و معنی را شناس
شکر هر چیزی زجنس خویش دان
وزچنین شکر اندکی را بیش دان
شکر زر وسیم اینست ای عمو
کز تو گردد مضطری با آبرو
شکر اسب خوب این است ای فگار
که شود وامانده بروی سوار
شکر این کت جامه الوان بود
پوشش بیچاره عریان بود
شکر این کت سفره پر رنگ و بوست
خوردن همسایه مسکین کوست
شکر خرمن این بود ای خوش صفات
که ببخشی خوشه چینان را زکات
شکر این کآمد زبان تو فصیح
بستن لب دان زگفتار قبیح
شکر این کت خانه خوش شد نصیب
باشی اندرخط ایتام و غریب
شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست
جز قدم در راه دستی تنگ نیست
شکر دستت که نشد شل ای دبیر
خود زپا افتاده را دست گیر
آری آری شکر لفظ و قول نیست
دفع دیو از ظاهر لاحول نیست
ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات
شکر حق در خوردن آب فرات
شکر کوفی این بود ای نور عین
که نبندد آب بر روی حسین
چون بشاه کربلا شد کار تنگ
قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ
هی بگریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پا بست شاه
گاه پای شاه بوسیدی زغم
دست خود پیچید در دامان عم
از صفا بس کرد گرد شه طواف
یافت آن صید حرم اذن مصاف
آمد اندر رزم بی خفتان و خود
جز ازار و پیرهن هیچش نبود
تاخت حیدر وار باطاق وطرم
هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم
گفت راوی نیک می آرم بیاد
که چو قاسم روی بر میدان نهاد
بندی از نعلین او بگسسته بود
وزکمال کودکی نابسته بود
بلکه از چپ بود آن هم نی زراست
وزچپ واز راست اینسان رزم خواست
بانگ زد کای ابن سعد پر گنه
اسب خود را آب دادی یا که نه
گفت آری تشنه کی مانم کمیت
گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت
اسب تو سیراب و ما در العطش
این یکی مدهوش و آن یک کرده غش
اسب تو سیراب و طفل شیر خوار
در دلش از تنشه کامی خارخار
اسب تو سیراب و اولاد رسول
از عطش بریان وگریان و ملول
پس برون آورد تیغ آبدار
زد همی بر خرمن جانها شرار
او پیاده آن ستم کاران سوار
او تنی تنها و ایشان صد هزار
او بظاهر کوچک و آنها بزرگ
او بباطن یوسف و آن قوم گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت
جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت
از خدنگش سینه بس سوراخ شد
روزنش سوی الهی کاخ شد
پایش از رفتار و دست ازکار ماند
اوفتاد وعم امجد را بخواند
تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید
که تنی میخواست او را سر برید
دست حق با تیغ بهرش شد علم
دست شیطانیش گشت از بن قلم
آن دغل نالید و بر رسم عرب
از قبیله خویش شد یاری طلب
گفت الغوث ای شجاعان دلیر
که فتاده رو به اندر چنگ شیر
برسر نعش یتیم مجتبی
جنگ در پیوست باشه از عدی
کوزه گیر و ده و دو گرم شد
وز تکاپو جسم قاسم نرم شد
استخوان پشت و پیش و پای و دست
زیر سم اسبها درهم شکست
شاه چو نکرد آن جماعت را پریش
دید قاسم خفته اندر خون خویش
بس بخاک از درد سوده پاشنه
خاک را داده شکاف و پاش نه
گفت عمت راست سخت این داوری
که تواش خوانی و ندهد یا روی
باز جیحونا تلاطم میکنی
چشم مردم را چو قلزم میکنی
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هزار گل ز جگر در کنار خنده ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ماست
هزار شکر که حساد ما نمیدانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ماست
هزار شکر که حساد ما نمیدانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ماست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح حسن خان شاملو
ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدانسان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لالهستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمهفشان را
گر نغمه ندارم قدری نالهفشانم
داغی به سر داغ نهم لالهستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیهروز گریزم
بیسایه کنم این تن بیتاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخمزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلحست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابهفشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحهخوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعلفشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابهفشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیهخوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیمنفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوهگر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگشکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیدهست گه این را و گه آن را
اعدای نگونبخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمینگیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لبکون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثناییست گمان را
شخص خردم گرچه حرمزاده قدسیست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوشآوازهتر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعدهدان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازهکش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآنسان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدانگونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگهدار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدانسان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لالهستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمهفشان را
گر نغمه ندارم قدری نالهفشانم
داغی به سر داغ نهم لالهستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیهروز گریزم
بیسایه کنم این تن بیتاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخمزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلحست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابهفشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحهخوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعلفشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابهفشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیهخوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیمنفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوهگر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگشکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیدهست گه این را و گه آن را
اعدای نگونبخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمینگیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لبکون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثناییست گمان را
شخص خردم گرچه حرمزاده قدسیست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوشآوازهتر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعدهدان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازهکش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآنسان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدانگونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگهدار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
تا نسیم صبح، بر جهان وزید
در چمن شکفت نوگل امید
شد غزال عدل در چمن چمان
گرگ هار ظلم از، رمه رمید
دست حق برون شد ز آستین
پرده های وهم از میان درید
زاغ و راغ هجر شد در آشیان
شاهباز وصل ز آشیان پرید
ای منجم ار عالمی ببین
نجم شاه عشق بر فلک پدید
رخش عزم تاخت یکه تاز عشق
تیغ بی دریغ از میان کشید
هر که اهل بود مرحمت فزود
وانکه جهل بود دل از او برید
از سواد شب طره ات عیان
وی بیاض صبح در رخت پدید
«حاجب » آنکه شد سرفراز عشق
خار خاریش درد و پا خلید
در چمن شکفت نوگل امید
شد غزال عدل در چمن چمان
گرگ هار ظلم از، رمه رمید
دست حق برون شد ز آستین
پرده های وهم از میان درید
زاغ و راغ هجر شد در آشیان
شاهباز وصل ز آشیان پرید
ای منجم ار عالمی ببین
نجم شاه عشق بر فلک پدید
رخش عزم تاخت یکه تاز عشق
تیغ بی دریغ از میان کشید
هر که اهل بود مرحمت فزود
وانکه جهل بود دل از او برید
از سواد شب طره ات عیان
وی بیاض صبح در رخت پدید
«حاجب » آنکه شد سرفراز عشق
خار خاریش درد و پا خلید