عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۳
این چار رباعی از شه تاجور است
کارایش دیوان قضا و قدر است
چون بنویسی دهندهٔ کام دل است
چون بسرایی برندهٔ هوش سر است
«امروز سوار اسب رهوار شدم
از بهر شکار سوی کهسار شدم
آن قدر به چنگ باز و تیهو آمد
کز کثرت قتلشان در آزار شدم»
«باران ز هوا هم چو سرشکم آید
وز آمدنش به دشت رشکم آید
زان راه که باریدن باران ز چه روست
آنجا که چو سیل از مژه اشکم آید»
«دیدار تو دیدنم میسر نشود
هیچم به تو ماه روی رهبر نشود
هر چند کز آتش غمت میسوزم
لیکن گویم که چون تو دلبر نشود»
«دوری تو کرد زار و رنجور مرا
بی روی تو دیو است کنون حور مرا
گر وصل تو بار دگرم دست دهد
در هر دو جهان بس است منظور مرا»
کارایش دیوان قضا و قدر است
چون بنویسی دهندهٔ کام دل است
چون بسرایی برندهٔ هوش سر است
«امروز سوار اسب رهوار شدم
از بهر شکار سوی کهسار شدم
آن قدر به چنگ باز و تیهو آمد
کز کثرت قتلشان در آزار شدم»
«باران ز هوا هم چو سرشکم آید
وز آمدنش به دشت رشکم آید
زان راه که باریدن باران ز چه روست
آنجا که چو سیل از مژه اشکم آید»
«دیدار تو دیدنم میسر نشود
هیچم به تو ماه روی رهبر نشود
هر چند کز آتش غمت میسوزم
لیکن گویم که چون تو دلبر نشود»
«دوری تو کرد زار و رنجور مرا
بی روی تو دیو است کنون حور مرا
گر وصل تو بار دگرم دست دهد
در هر دو جهان بس است منظور مرا»
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
باد صبا جیب سمن برگشاد
غلغل بلبل به چمن در فتاد
زنده کند مردهٔ صد ساله را
باد چو بر گل گذرد بامداد
زمزم مرغان سخندان شنو
تا نکنی نغمهٔ داود یاد
موسم عیشست غنیمت شمار
هرزه مده عمر و جوانی به باد
وقت به افسوس نشاید گذاشت
جام می از دست نباید نهاد
تا بتوان خاطر خود شاددار
نیست بدین یک دو نفس اعتماد
خاک همانست که بر باد داد
تخت سلیمان و سریر قباد
چرخ همانست که بر خاک ریخت
خون سیاووش و سر کیقباد
انده دنیا بگذار ای عبید
تا بتوان زیست یکی لحظه شاد
غلغل بلبل به چمن در فتاد
زنده کند مردهٔ صد ساله را
باد چو بر گل گذرد بامداد
زمزم مرغان سخندان شنو
تا نکنی نغمهٔ داود یاد
موسم عیشست غنیمت شمار
هرزه مده عمر و جوانی به باد
وقت به افسوس نشاید گذاشت
جام می از دست نباید نهاد
تا بتوان خاطر خود شاددار
نیست بدین یک دو نفس اعتماد
خاک همانست که بر باد داد
تخت سلیمان و سریر قباد
چرخ همانست که بر خاک ریخت
خون سیاووش و سر کیقباد
انده دنیا بگذار ای عبید
تا بتوان زیست یکی لحظه شاد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد
نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش
نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی
خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد
میان باغ چو وصل نگار دست دهد
کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش
امید هست که تعبیر خواب خوش باشد
عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است
گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد
نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش
نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی
خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد
میان باغ چو وصل نگار دست دهد
کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش
امید هست که تعبیر خواب خوش باشد
عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است
گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
علیالصباح که نرگس پیاله بردارد
سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد
چکاوک از سرمستی خروش در بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
به صد جمال درآمد عروس گل به چمن
صباش دامن گلگون غلاله بردارد
وجوه قرض میم هست لیک میترسم
که میفروشم نام از قباله بردارد
خنک نسیم بهاری که در جهد سحری
ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد
خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست
ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد
عبیدوار بزن پنج کاسه می کان می
ز پیش دل غم پنجاه ساله بردارد
سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد
چکاوک از سرمستی خروش در بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
به صد جمال درآمد عروس گل به چمن
صباش دامن گلگون غلاله بردارد
وجوه قرض میم هست لیک میترسم
که میفروشم نام از قباله بردارد
خنک نسیم بهاری که در جهد سحری
ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد
خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست
ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد
عبیدوار بزن پنج کاسه می کان می
ز پیش دل غم پنجاه ساله بردارد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چمن دل بردن آیین میکند باز
جهان را لاله رنگین میکند باز
نسیم خوش نفس با غنچه هر دم
حدیث نافهٔ چین میکند باز
شکوفه هر زری کاورد بر دست
نثار پای نسرین میکند باز
گشاده چشم خواب آلود نرگس
تماشای ریاحین میکند باز
زمین از ابر احسان میپذیرد
هوا را سبزه تحسین میکند باز
عبید از دولت خسرو در این فصل
بنای عیش شیرین میکند باز
جهان را لاله رنگین میکند باز
نسیم خوش نفس با غنچه هر دم
حدیث نافهٔ چین میکند باز
شکوفه هر زری کاورد بر دست
نثار پای نسرین میکند باز
گشاده چشم خواب آلود نرگس
تماشای ریاحین میکند باز
زمین از ابر احسان میپذیرد
هوا را سبزه تحسین میکند باز
عبید از دولت خسرو در این فصل
بنای عیش شیرین میکند باز
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش
خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش
کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار
کنون که هست به هر گوشهای کناری خوش
گرت به دست فتد دامنی که مقصود است
بگیر دامن کوهی و لالهزاری خوش
بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن
به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش
به رغم مدعیان در فراق او هرکس
بپرسدم که خوشی گویمش که آری خوش
مرا ز صحبت یاری گریز ممکن نیست
هزار جان عزیزم فدای یاری خوش
دل عبید نگردد شکار غم پس از این
گرش به دام افتد چنان نگاری خوش
خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش
کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار
کنون که هست به هر گوشهای کناری خوش
گرت به دست فتد دامنی که مقصود است
بگیر دامن کوهی و لالهزاری خوش
بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن
به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش
به رغم مدعیان در فراق او هرکس
بپرسدم که خوشی گویمش که آری خوش
مرا ز صحبت یاری گریز ممکن نیست
هزار جان عزیزم فدای یاری خوش
دل عبید نگردد شکار غم پس از این
گرش به دام افتد چنان نگاری خوش
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
باز فکند در چمن، بلبل مست غلغله
گشت ز جنبش صبا دختر شاخ حامله
عطر فروش باغ را لحظه به لحظه میرسد
از ره صبح کاروان از در غیب قافله
مست شده است گوئیا کز سر ذوق مینهد
خرده و خرقه در میان غنچهٔ تنگ حوصله
نافه گشا شده صبا غالیه سا نسیم گل
وه که چه نازنین بود گلرخ عنبرین کله
مست شبانه در چمن جلوهکنان چو شاخ گل
گوش به بلبل سحر خواسته جام و بلبله
ای بت نازنین من دور مشو ز پیش من
خوش نبود میان ما فصل بهار فاصله
بوسه که وعده کردهای میندهی و بنده را
در ره انتظار شد پای امید آبله
ما و شراب و نای و دف صوفی و کنج صومعه
شغل جهان کجا و ما ما ز کجا و مشغله
دور خرابیست و گل خیز عبید و عیش کن
دور فلک چو با کسی مینکند مجادله
گشت ز جنبش صبا دختر شاخ حامله
عطر فروش باغ را لحظه به لحظه میرسد
از ره صبح کاروان از در غیب قافله
مست شده است گوئیا کز سر ذوق مینهد
خرده و خرقه در میان غنچهٔ تنگ حوصله
نافه گشا شده صبا غالیه سا نسیم گل
وه که چه نازنین بود گلرخ عنبرین کله
مست شبانه در چمن جلوهکنان چو شاخ گل
گوش به بلبل سحر خواسته جام و بلبله
ای بت نازنین من دور مشو ز پیش من
خوش نبود میان ما فصل بهار فاصله
بوسه که وعده کردهای میندهی و بنده را
در ره انتظار شد پای امید آبله
ما و شراب و نای و دف صوفی و کنج صومعه
شغل جهان کجا و ما ما ز کجا و مشغله
دور خرابیست و گل خیز عبید و عیش کن
دور فلک چو با کسی مینکند مجادله
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح جلالالدین شاه شجاع مظفری
آمد نسیم و نکهت گل در جهان فکند
بلبل ز شوق غلغه در بوستان فکند
هم باد نوبهار دل غنچه برگشاد
هم بید سایه بر سر آب روان فکند
شوق فروغ ظلمت گل باز آتشی
در جان زار بلبل فریادخوان فکند
صوفی صفت شکوفه بر آواز عندلیب
رقصی بکرد و خرقه سوی باغبان فکند
رنگ عذار ساقی و تاب شعاع می
آنعکس بین که بر گل و بر ارغوان فکند
حیران بماند سوسن آزاده ده زبان
تا خود که بند خامشیش بر زبان فکند
تا سرو سرفراز تمول نمود باز
سرها به ذوق در قدمش میتوان فکند
بر سر نهاد نرگس سرمست جام زر
چون چشم باز کرد و نظر در جهان فکند
باد بهار و مقدم نوروز و بوی گل
آشوب عیش در دل پیر و جوان فکند
چون غنچه لب به مدح شهنشاه برگشاد
ابرش هزار دانهٔ در در دهان فکند
بهر نثار دامن زر بر گرفت گل
خود را به بزم پادشه کامران فکند
سلطان جلال دین که به نانش به گاه جود
تب لرزه بر طبیعت دریا و کان فکند
آنشاه شیر حمله که امرش کمند حکم
در گردن سپهر و زمین و زمان فکند
بر تخت شاه تا کمر سلطنت ببست
دولت کلاه شادی بر آسمان فکند
تدبیر خود به دست سعادت حواله کرد
ترتیب ملک با خرد خرده دان فکند
ذرات خاک بر مه و خورشید فخر کرد
تا چتر سایه بر سر این خاکدان فکند
امروز نام حاتم طی در زبان خلق
صیت نوال خسرو صاحبقران فکند
شاها بیمن مدحت تو شاهوار شد
هر در که بحر خاطر من بر کران فکند
هر کو نه خاکپای تو شد دست نکبتش
در ورطهٔ مذلت و عجز و هوان فکند
شرح جلال قدر تو میداد ناطقه
افلاک را ز هستی خود در گمان فکند
از جور روزگار ننالد دگر عبید
او را چو بخت نیک بر این آستان فکند
در موج خیز لجهٔ غم غرقه گشته بود
لطف تواش به ساحل امن و امان فکند
جاوید باد مدت عمرت که روزگار
طرح اساس دولت تو جاودان فکند
بلبل ز شوق غلغه در بوستان فکند
هم باد نوبهار دل غنچه برگشاد
هم بید سایه بر سر آب روان فکند
شوق فروغ ظلمت گل باز آتشی
در جان زار بلبل فریادخوان فکند
صوفی صفت شکوفه بر آواز عندلیب
رقصی بکرد و خرقه سوی باغبان فکند
رنگ عذار ساقی و تاب شعاع می
آنعکس بین که بر گل و بر ارغوان فکند
حیران بماند سوسن آزاده ده زبان
تا خود که بند خامشیش بر زبان فکند
تا سرو سرفراز تمول نمود باز
سرها به ذوق در قدمش میتوان فکند
بر سر نهاد نرگس سرمست جام زر
چون چشم باز کرد و نظر در جهان فکند
باد بهار و مقدم نوروز و بوی گل
آشوب عیش در دل پیر و جوان فکند
چون غنچه لب به مدح شهنشاه برگشاد
ابرش هزار دانهٔ در در دهان فکند
بهر نثار دامن زر بر گرفت گل
خود را به بزم پادشه کامران فکند
سلطان جلال دین که به نانش به گاه جود
تب لرزه بر طبیعت دریا و کان فکند
آنشاه شیر حمله که امرش کمند حکم
در گردن سپهر و زمین و زمان فکند
بر تخت شاه تا کمر سلطنت ببست
دولت کلاه شادی بر آسمان فکند
تدبیر خود به دست سعادت حواله کرد
ترتیب ملک با خرد خرده دان فکند
ذرات خاک بر مه و خورشید فخر کرد
تا چتر سایه بر سر این خاکدان فکند
امروز نام حاتم طی در زبان خلق
صیت نوال خسرو صاحبقران فکند
شاها بیمن مدحت تو شاهوار شد
هر در که بحر خاطر من بر کران فکند
هر کو نه خاکپای تو شد دست نکبتش
در ورطهٔ مذلت و عجز و هوان فکند
شرح جلال قدر تو میداد ناطقه
افلاک را ز هستی خود در گمان فکند
از جور روزگار ننالد دگر عبید
او را چو بخت نیک بر این آستان فکند
در موج خیز لجهٔ غم غرقه گشته بود
لطف تواش به ساحل امن و امان فکند
جاوید باد مدت عمرت که روزگار
طرح اساس دولت تو جاودان فکند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبلهٔ افلاک زرنگار کند
زمانه مشعلهٔ قدسیان برافروزد
سپهر کسوت روحانیان شعار کند
خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد
دگر عزیمت صحرا و کوهسار کند
چو خیل ترک که بر لشگر حبش تازد
چو شاه روم که آهنگ زنگبار کند
به زخم تیغ ممالکستان کشور گیر
هزار رخنه در این نیلگون حصار کند
جهان حراقهٔ شب را به تف گرمی صبح
ز تاب شعلهٔ خورشید پر شرار کند
زمانه دامن افلاک را زلطف شفق
هزار لالهٔ نورسته در کنار کند
سپهر عقد ثریا نهاده بر کف دست
بدان امید که در پای شه نثار کند
صفای صبح دل عاشقان به دست آرد
نسیم باد صبا ساز نوبهار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لالهزار کند
صبا فسانهٔ حوران سروقد گوید
چمن حکایت خوبان گلعذار کند
عروس گل ز عماری جمال بنماید
به ناز جلوهکنان عزم جویبار کند
سحاب گردن و گوش مخدرات چمن
ز فیض خویش پر از در شاهوار کند
هزار عاشق دلخسته را به یک نغمه
نوای بلبل شوریده بیقرار کند
صبا به هرچه زند دم به پیش لاله و گل
روایت از نفس نافهٔ تتار کند
ز ذوق نرگس تر آب در دهان آرد
اگر نگاه در این نظم آبدار کند
چنار دست برآورده روز و شب چون من
دعای دولت سلطان کامکار کند
در اینچنین سره فصلی چگویم آنکس را
که ترک بادهٔ جانبخش خوشگوار کند
کسیکه باده ننوشد چه خوشدلی بیند
دلیکه عشق نورزد دگر چه کار کند
غلام نرگس آنم که با صراحی می
گرفته دست بتی بر چمن گذار کند
گهی به بوسهای از لعل او شود قانع
گهی به نقطهای از لعلش اختصار کند
گهی حکایت عیش گذشته گوید باز
گهی شکایت احداث روزگار کند
دمی ز نغمهٔ نی نالهٔ حزین شنود
دمی به ساغر می چارهٔ خمار کند
نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق
چو یاد صحبت یاران غمگسار کند
کنار من شود از خون دیده مالامال
دل رمیده چو یاد دیار و یار کند
در این غریبی و آوارگی چنین که منم
مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند
عبید را به از این نیست در چنین سختی
که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند
نه بیش در طلب مال بیثبات رود
نه اعتماد بر این جاه مستعار کند
به آب توبه ز کار جهان بشوید دست
ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند
به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین
به سوی بارگه شاه و شهریار کند
مگر عنایت شاه جهان ابو اسحاق
دلش به عاطفت خود امیدوار کند
جمال دنیی و دین آنکه آسمان به لند
غبار درگه او تاج افتخار کند
یگانه حیدر ثانی که در زمان نبرد
ز تاب حملهٔ او کوه زینهار کند
جهان پناها هرکس که بختیار بود
دعای جان تو سلطان بختیار کند
زمانه نام تو جمشید تاجبخش نهاد
فلک خطاب تو خورشیدکان یسار کند
خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد
حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند
به روز معرکه بدخواه در برابر تو
چو روبهیست که با شیر کارزار کند
حسود جاه تو هرگه که پایهای طلبد
سیاست تو اشارت به پای دار کند
هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا
به نان بحر نوال تو شرمسار کند
نه جرم در بر عفو تو ناامید شود
نه آز بر در بر تو انتظار کند
ز حد گذشت جسارت کنون همان بهتر
که بر دعا سخن خویش اختصار کند
مدار دولت ودین بر جناب جاه تو باد
همیشه تا که فلک بر مدر مدار کند
بقای عمر تو چندانکه حصر نتواند
هزار سال محاسب اگر شمار کند
ز مهر قبلهٔ افلاک زرنگار کند
زمانه مشعلهٔ قدسیان برافروزد
سپهر کسوت روحانیان شعار کند
خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد
دگر عزیمت صحرا و کوهسار کند
چو خیل ترک که بر لشگر حبش تازد
چو شاه روم که آهنگ زنگبار کند
به زخم تیغ ممالکستان کشور گیر
هزار رخنه در این نیلگون حصار کند
جهان حراقهٔ شب را به تف گرمی صبح
ز تاب شعلهٔ خورشید پر شرار کند
زمانه دامن افلاک را زلطف شفق
هزار لالهٔ نورسته در کنار کند
سپهر عقد ثریا نهاده بر کف دست
بدان امید که در پای شه نثار کند
صفای صبح دل عاشقان به دست آرد
نسیم باد صبا ساز نوبهار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لالهزار کند
صبا فسانهٔ حوران سروقد گوید
چمن حکایت خوبان گلعذار کند
عروس گل ز عماری جمال بنماید
به ناز جلوهکنان عزم جویبار کند
سحاب گردن و گوش مخدرات چمن
ز فیض خویش پر از در شاهوار کند
هزار عاشق دلخسته را به یک نغمه
نوای بلبل شوریده بیقرار کند
صبا به هرچه زند دم به پیش لاله و گل
روایت از نفس نافهٔ تتار کند
ز ذوق نرگس تر آب در دهان آرد
اگر نگاه در این نظم آبدار کند
چنار دست برآورده روز و شب چون من
دعای دولت سلطان کامکار کند
در اینچنین سره فصلی چگویم آنکس را
که ترک بادهٔ جانبخش خوشگوار کند
کسیکه باده ننوشد چه خوشدلی بیند
دلیکه عشق نورزد دگر چه کار کند
غلام نرگس آنم که با صراحی می
گرفته دست بتی بر چمن گذار کند
گهی به بوسهای از لعل او شود قانع
گهی به نقطهای از لعلش اختصار کند
گهی حکایت عیش گذشته گوید باز
گهی شکایت احداث روزگار کند
دمی ز نغمهٔ نی نالهٔ حزین شنود
دمی به ساغر می چارهٔ خمار کند
نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق
چو یاد صحبت یاران غمگسار کند
کنار من شود از خون دیده مالامال
دل رمیده چو یاد دیار و یار کند
در این غریبی و آوارگی چنین که منم
مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند
عبید را به از این نیست در چنین سختی
که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند
نه بیش در طلب مال بیثبات رود
نه اعتماد بر این جاه مستعار کند
به آب توبه ز کار جهان بشوید دست
ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند
به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین
به سوی بارگه شاه و شهریار کند
مگر عنایت شاه جهان ابو اسحاق
دلش به عاطفت خود امیدوار کند
جمال دنیی و دین آنکه آسمان به لند
غبار درگه او تاج افتخار کند
یگانه حیدر ثانی که در زمان نبرد
ز تاب حملهٔ او کوه زینهار کند
جهان پناها هرکس که بختیار بود
دعای جان تو سلطان بختیار کند
زمانه نام تو جمشید تاجبخش نهاد
فلک خطاب تو خورشیدکان یسار کند
خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد
حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند
به روز معرکه بدخواه در برابر تو
چو روبهیست که با شیر کارزار کند
حسود جاه تو هرگه که پایهای طلبد
سیاست تو اشارت به پای دار کند
هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا
به نان بحر نوال تو شرمسار کند
نه جرم در بر عفو تو ناامید شود
نه آز بر در بر تو انتظار کند
ز حد گذشت جسارت کنون همان بهتر
که بر دعا سخن خویش اختصار کند
مدار دولت ودین بر جناب جاه تو باد
همیشه تا که فلک بر مدر مدار کند
بقای عمر تو چندانکه حصر نتواند
هزار سال محاسب اگر شمار کند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح یکی از پادشاهان عصر
چو شقهٔ شب عنبر نثار بگشایند
در سراچهٔ نیلی حصار بگشایند
سپهر را تتق زرنگار بربندند
ز پیش پردهٔ گوهر نگار بگشایند
به زخم تیغ مقیمان خطهٔ خاور
ولایت از سپه زنگبار بگشایند
شکوفهها که در آن لحظه چشم باز کنند
زبان به شکر نسیم بهار بگشایند
چو غنچهها کمر حسن بر میان بندند
هزار نعره ز جان هزار بگشایند
چو بیدها به در آرند تیغها ز غلاف
چه خون که از جگر لالهزار بگشایند
به ذوق روزهٔ یکساله شاهدان چمن
به جرعههای می خوشگوار بگشایند
به لطف خون ز رگ ارغوان و شاهد گل
به نوک نشتر سر تیز خار بگشایند
میان باغ خجالت کشند لاله و گل
اگر نقاب ز رخسار یار بگشایند
هوای باغ و شمیم گل و نسیم بهار
گره ز طبع من دلفکار بگشایند
مجاهزان طبیعت به دست باد صبا
هزار نافهٔ مشگ تتار بگشایند
ز بهر عرض ثنا و دعای حضرت شاه
زبان سوسن و دست و چنار بگشایند
مدبدان فلک را چو کار در بندند
بیمن رای شه کامکار بگشایند
شکوه و باسش اگر بانگ بر زمانه زنند
زهم توالی لیل و نهار بگشایند
وگر به قهر نگاهی کنند بر افلاک
ز هفت بختی گردون قطار بگشایند
چو برق تیغ بر اعدای او زبانه زند
زبان دوست به صد زینهار بگشایند
به روز رزم غلامان او چو قهر کنند
ز حد قاهره تا قندهار بگشایند
به کینه چون کمر کارزار دربندند
به حمله صد گره از کوهسار بگشایند
هزار قلعه رویین اگر به پیش آید
به زور بازوی خنجر گذار بگشایند
جهان پناها با آنکه تیغ و بازوی تو
مدار این فلک بی مدار بگشایند
به لطف دست و دلت هر دمی جهانی را
زبند حادثهٔ روزگار بگشایند
مبارزان توغران روند بر سر خصم
چو شیر را که برای شکار بگشایند
همه دعای تو یابند بر جریدهٔ من
چو روزنامه به روز شمار بگشایند
همیشه تا بد و نیک از قضای حق دانند
چو عاقلان نظر اعتبار بگشایند
تو کامران و پیاپی مدبران قضا
به روی تو، در هر اختیار بگشایند
در سراچهٔ نیلی حصار بگشایند
سپهر را تتق زرنگار بربندند
ز پیش پردهٔ گوهر نگار بگشایند
به زخم تیغ مقیمان خطهٔ خاور
ولایت از سپه زنگبار بگشایند
شکوفهها که در آن لحظه چشم باز کنند
زبان به شکر نسیم بهار بگشایند
چو غنچهها کمر حسن بر میان بندند
هزار نعره ز جان هزار بگشایند
چو بیدها به در آرند تیغها ز غلاف
چه خون که از جگر لالهزار بگشایند
به ذوق روزهٔ یکساله شاهدان چمن
به جرعههای می خوشگوار بگشایند
به لطف خون ز رگ ارغوان و شاهد گل
به نوک نشتر سر تیز خار بگشایند
میان باغ خجالت کشند لاله و گل
اگر نقاب ز رخسار یار بگشایند
هوای باغ و شمیم گل و نسیم بهار
گره ز طبع من دلفکار بگشایند
مجاهزان طبیعت به دست باد صبا
هزار نافهٔ مشگ تتار بگشایند
ز بهر عرض ثنا و دعای حضرت شاه
زبان سوسن و دست و چنار بگشایند
مدبدان فلک را چو کار در بندند
بیمن رای شه کامکار بگشایند
شکوه و باسش اگر بانگ بر زمانه زنند
زهم توالی لیل و نهار بگشایند
وگر به قهر نگاهی کنند بر افلاک
ز هفت بختی گردون قطار بگشایند
چو برق تیغ بر اعدای او زبانه زند
زبان دوست به صد زینهار بگشایند
به روز رزم غلامان او چو قهر کنند
ز حد قاهره تا قندهار بگشایند
به کینه چون کمر کارزار دربندند
به حمله صد گره از کوهسار بگشایند
هزار قلعه رویین اگر به پیش آید
به زور بازوی خنجر گذار بگشایند
جهان پناها با آنکه تیغ و بازوی تو
مدار این فلک بی مدار بگشایند
به لطف دست و دلت هر دمی جهانی را
زبند حادثهٔ روزگار بگشایند
مبارزان توغران روند بر سر خصم
چو شیر را که برای شکار بگشایند
همه دعای تو یابند بر جریدهٔ من
چو روزنامه به روز شمار بگشایند
همیشه تا بد و نیک از قضای حق دانند
چو عاقلان نظر اعتبار بگشایند
تو کامران و پیاپی مدبران قضا
به روی تو، در هر اختیار بگشایند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح جمالالدین شاه شیخ ابواسحاق اینجو
پیش از آن کین کار بر این سقف مینا کردهاند
وین مقرنس قبهٔ نه توی مینا کردهاند
عقل اول را ز کاف و نون برون آوردهاند
وز عدم اوضاع موجودات پیدا کردهاند
عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشتهاند
صورت اجرام علوی را هیولا کردهاند
اطلس زربفت را در اختران پوشیدهاند
کوه را پیراهن از اکسون و خارا کردهاند
حیز ارواح را ترتیب و تزیین دادهاند
سوی او روحانیان عزم تماشا کردهاند
این منور سطح اخضر در میان گستردهاند
وین مدور طاق هفت ایوان خضرا کردهاند
خیر و شر در عالم کون و فساد آوردهاند
نام آدم بردهاند و ذکر حوا کردهاند
در میان قبهٔ این دیر دولابی اساس
جرم خور تابنده چون قندیل ترساکردهاند
پیش از آن کافلاک را از انجم آیین بستهاند
واندرو خورشید و ماه و تیر و جوزا کردهاند
نقش نام شیخ ابواسحاق بن محمودشاه
سکهٔ رخسار چرخ سیم سیما کردهاند
هرچه اسباب جهانداری و قسم خسرویست
از برای حضرت سلطان مهیا کردهاند
عرشیان بر رایتش «نصر من الله» خواندهاند
قدسیان تفسیر از «انا فتحنا» کردهاند
فتح و نصرت بر جناب او ملازم گشتهاند
دولت و رفعت به درگاهش تولی کردهاند
پیشکاران قضا و نقشبندان قدر
هرچه رایش زان مبرا شد تبرا کردهاند
چار عنصر پنج حس و شش جهات و هفت چرخ
بندگی درگهش طبعا و طوعا کردهاند
وصف جود شاه دریا دل مگر نشنیدهاند
آن کسان کز جهل وصف کان و دریا کردهاند
روی را زان ابلق ایام توسن طبع را
در میان اختگان شاه طمغا کردهاند
خاص و عامش در سحرگاهان دعاها گفتهاند
وان دعاهای سحرگاهی اثرها کردهاند
ای جهانگیر آفتاب هفت کشور کز علو
بندگانت را لقب جمشید و دارا کردهاند
آسمانها پرتوی از نور رایت بردهاند
نام او خورشید و ماه عالم آرا کردهاند
اختران چرخ هردم از برای افتخار
خاک پایت توتیای چشم بینا کردهاند
از سر کلک تو مییابند در احیای عدل
آن روایتها کز انفاس مسیحا کردهاند
تا ابد بر تخت دولت ملک گیر و تاج بخش
کین تمنی عرشیان از حق تعالی کردهاند
وین مقرنس قبهٔ نه توی مینا کردهاند
عقل اول را ز کاف و نون برون آوردهاند
وز عدم اوضاع موجودات پیدا کردهاند
عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشتهاند
صورت اجرام علوی را هیولا کردهاند
اطلس زربفت را در اختران پوشیدهاند
کوه را پیراهن از اکسون و خارا کردهاند
حیز ارواح را ترتیب و تزیین دادهاند
سوی او روحانیان عزم تماشا کردهاند
این منور سطح اخضر در میان گستردهاند
وین مدور طاق هفت ایوان خضرا کردهاند
خیر و شر در عالم کون و فساد آوردهاند
نام آدم بردهاند و ذکر حوا کردهاند
در میان قبهٔ این دیر دولابی اساس
جرم خور تابنده چون قندیل ترساکردهاند
پیش از آن کافلاک را از انجم آیین بستهاند
واندرو خورشید و ماه و تیر و جوزا کردهاند
نقش نام شیخ ابواسحاق بن محمودشاه
سکهٔ رخسار چرخ سیم سیما کردهاند
هرچه اسباب جهانداری و قسم خسرویست
از برای حضرت سلطان مهیا کردهاند
عرشیان بر رایتش «نصر من الله» خواندهاند
قدسیان تفسیر از «انا فتحنا» کردهاند
فتح و نصرت بر جناب او ملازم گشتهاند
دولت و رفعت به درگاهش تولی کردهاند
پیشکاران قضا و نقشبندان قدر
هرچه رایش زان مبرا شد تبرا کردهاند
چار عنصر پنج حس و شش جهات و هفت چرخ
بندگی درگهش طبعا و طوعا کردهاند
وصف جود شاه دریا دل مگر نشنیدهاند
آن کسان کز جهل وصف کان و دریا کردهاند
روی را زان ابلق ایام توسن طبع را
در میان اختگان شاه طمغا کردهاند
خاص و عامش در سحرگاهان دعاها گفتهاند
وان دعاهای سحرگاهی اثرها کردهاند
ای جهانگیر آفتاب هفت کشور کز علو
بندگانت را لقب جمشید و دارا کردهاند
آسمانها پرتوی از نور رایت بردهاند
نام او خورشید و ماه عالم آرا کردهاند
اختران چرخ هردم از برای افتخار
خاک پایت توتیای چشم بینا کردهاند
از سر کلک تو مییابند در احیای عدل
آن روایتها کز انفاس مسیحا کردهاند
تا ابد بر تخت دولت ملک گیر و تاج بخش
کین تمنی عرشیان از حق تعالی کردهاند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - ایضا در مدح همو گوید
سپیدهدم علم صبح چون روان کردند
زمهر بر سر آفاق زرفشان کردند
مدبران امور فلک ز راه ختن
به تیرگی ز حبش لشگری روان کردند
به صد لباس برآمد سپهر بوقلمون
چو صبح را تتق از ساده پرنیان کردند
چو چتر خسرو خاور خرام پیدا شد
سپاه شب بنه در کوهها نهان کردند
خروس صبح چو زد بال آتشین بر چرخ
غراب را به شب آواره ز آشیان کردند
ز آسمان چو نشان شفق پدید آمد
کنار کوه پر از تازه ارغوان کردند
مسافران سماوی به خطهٔ مغرب
هزیمت از طرف راه کهکشان کردند
ز زنگ آینهٔ صبح زان نفس شد پاک
که تیغ مهر زراندود زرفشان کردند
مجاهزان فلک صدهزار عقد گهر
نثار چتر شهنشاه کامران کردند
کشید تیر بر اعدای دولت سلطان
مبارزان ختن روی در جهان کردند
سحر ز شعلهٔ خورشید دشمنانش را
چو شمع آتش دلسوز در دهان کردند
در آنزمان ز سر صدق قدسیان هردم
دعای دولت شاه از میان جان کردند
سپهر و انجم و خورشید توتیای بصر
ز گرد سم سمند خدایگان کردند
جمال دنیی و دین پادشاه هفت اقلیم
که بخت و دولت بر درگهش قران کردند
شهنشهی که ز دیوان کبریا او را
خطاب شاه سلاطین انس و جان کردند
نظام خدمت او چرخ توامان بستند
کمند طاعت او طوق اختران کردند
ضمیر روشن و رای مبارک او را
بر آسمان و زمین شاه قهرمان کردند
جهان پناها دست و دلت ز روی کردم
جهانیانرا تا حشر میهمان کردند
ترا به دولت سرمد ز بامداد ازل
مدبران قضا و قدر ضمان کردند
جوان شدند ز سر چرخ پیر و دهر خرف
چو التجا به چنین دولت جوان کردند
ز لطف و عنف تو رمزیکه باز میگفتند
زبان کلک و سنان تو ترجمان کردند
چو تیغ قهر کشیدند در ازل آجال
نخست بر سر خصم تو امتحان کردند
در آنزمان که به قدرت مهندسان قضا
بنای شش جهت و هفت آسمان کردند
علو جاه ترا شاهی زمین دادند
سپاه عدل ترا حامی زمان کردند
چو قصر قدر تو میساختند روز ازل
حضیص پایهٔ او فرق فرقدان کردند
فراز بام جلال تو پیر گردون را
چو هندوان گه و بیگاه پاسبان کردند
به عهد عدل تو افسانه گشت در افواه
حکایتی که ز دارا و اردوان کردند
شدند غرق حیا پیش ابر احسانت
کسان که قصهٔ دریا و وصف کان کردند
جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش
مقر معدلت و منزل امان کردند
زمهر بر سر آفاق زرفشان کردند
مدبران امور فلک ز راه ختن
به تیرگی ز حبش لشگری روان کردند
به صد لباس برآمد سپهر بوقلمون
چو صبح را تتق از ساده پرنیان کردند
چو چتر خسرو خاور خرام پیدا شد
سپاه شب بنه در کوهها نهان کردند
خروس صبح چو زد بال آتشین بر چرخ
غراب را به شب آواره ز آشیان کردند
ز آسمان چو نشان شفق پدید آمد
کنار کوه پر از تازه ارغوان کردند
مسافران سماوی به خطهٔ مغرب
هزیمت از طرف راه کهکشان کردند
ز زنگ آینهٔ صبح زان نفس شد پاک
که تیغ مهر زراندود زرفشان کردند
مجاهزان فلک صدهزار عقد گهر
نثار چتر شهنشاه کامران کردند
کشید تیر بر اعدای دولت سلطان
مبارزان ختن روی در جهان کردند
سحر ز شعلهٔ خورشید دشمنانش را
چو شمع آتش دلسوز در دهان کردند
در آنزمان ز سر صدق قدسیان هردم
دعای دولت شاه از میان جان کردند
سپهر و انجم و خورشید توتیای بصر
ز گرد سم سمند خدایگان کردند
جمال دنیی و دین پادشاه هفت اقلیم
که بخت و دولت بر درگهش قران کردند
شهنشهی که ز دیوان کبریا او را
خطاب شاه سلاطین انس و جان کردند
نظام خدمت او چرخ توامان بستند
کمند طاعت او طوق اختران کردند
ضمیر روشن و رای مبارک او را
بر آسمان و زمین شاه قهرمان کردند
جهان پناها دست و دلت ز روی کردم
جهانیانرا تا حشر میهمان کردند
ترا به دولت سرمد ز بامداد ازل
مدبران قضا و قدر ضمان کردند
جوان شدند ز سر چرخ پیر و دهر خرف
چو التجا به چنین دولت جوان کردند
ز لطف و عنف تو رمزیکه باز میگفتند
زبان کلک و سنان تو ترجمان کردند
چو تیغ قهر کشیدند در ازل آجال
نخست بر سر خصم تو امتحان کردند
در آنزمان که به قدرت مهندسان قضا
بنای شش جهت و هفت آسمان کردند
علو جاه ترا شاهی زمین دادند
سپاه عدل ترا حامی زمان کردند
چو قصر قدر تو میساختند روز ازل
حضیص پایهٔ او فرق فرقدان کردند
فراز بام جلال تو پیر گردون را
چو هندوان گه و بیگاه پاسبان کردند
به عهد عدل تو افسانه گشت در افواه
حکایتی که ز دارا و اردوان کردند
شدند غرق حیا پیش ابر احسانت
کسان که قصهٔ دریا و وصف کان کردند
جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش
مقر معدلت و منزل امان کردند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - ایضا در مدح همو گوید
دمید باد دلاویز و بوی جان آورد
نوید کوکبهٔ گل به گلستان آورد
رسید موسم نوروز و یمن مقدم او
به سوی هر دلی از خرمی نشان آورد
شکوفه باز بخندید و لطف خندهٔ او
نشاط با دل محزون عاشقان آورد
نسیم خسته شد و ناتوان و میافتد
ز بسکه رخت ریاحین بوستان آورد
هزاردستان در وصف روی لاله و گل
هزار نغمه و دستان به داستان آورد
غلام دولت آنم که بر کنار چمن
نشست و بابت خود دست در میان آورد
سپیدهدم که صبا بهر شاهدان بهار
به عرصهٔ چمن از ابر سایبان آورد
چه ذرهاست که بر طرهٔ بنفشه فشاند
چه آب لطف که بر روی ارغوان آورد
ز شوق بلبل شوریده دل به گل میگفت
بیا بیا که فراقت مرا به جان آورد
پیام داد به باد سحر شکوفه که خیز
بیا که بیتو نفس بر نمیتوان آورد
گل آن زمان به چمن خسرو ریاحین شد
که ره به مجلس سلطان کامران آورد
جمال دنیی ودین آنکه رای انور او
شکست در مه و خورشید آسمان آورد
زمانه باز به پیرانه سرجوان زان شد
که التجا به چنین دولت جوان آورد
خطاب سوسن از آنروی میکنند آزاد
که نام بندگی شاه بر زبان آورد
در سلامت و اقبال شد به رویش باز
هرآنکه روی بدین دولت آستان آورد
گرفت جمله جهان آفتاب از آنکه پناه
به زیر سایهٔ چتر خدایگان آورد
جهان پناها عدل تو خلق عالم را
ز جور حادثه پروانهٔ امان آورد
خجسته کلک گهربار عنبر افشانت
به سائلان خبر گنج شایگان آورد
کف تو دامن آز و نیاز پر در کرد
چو بخشش تو امل را به میهمان آورد
تو عین معجز و دولت نگر که یکسر موی
خلاف رای تو هرکس که در گمان آورد
قضا به قصد سرش تیغ از نیام کشید
قدر به کشتن او تیر در کمان آورد
عدوی تو ز فلک تاج و تخت میطلبید
زمانه از پی او دار و ریسمان آورد
هرآنکه سرکشئی با تو کرد گردونش
به درگه تو ز ناگه به سر دوان آورد
جهان زمردی و از مردمی تهی شده بود
علو همتت آن رسم در جهان آورد
به کام خویش بمان جاودان که بخت ترا
زمانه مژدهٔ اقبال جاودان آورد
نوید کوکبهٔ گل به گلستان آورد
رسید موسم نوروز و یمن مقدم او
به سوی هر دلی از خرمی نشان آورد
شکوفه باز بخندید و لطف خندهٔ او
نشاط با دل محزون عاشقان آورد
نسیم خسته شد و ناتوان و میافتد
ز بسکه رخت ریاحین بوستان آورد
هزاردستان در وصف روی لاله و گل
هزار نغمه و دستان به داستان آورد
غلام دولت آنم که بر کنار چمن
نشست و بابت خود دست در میان آورد
سپیدهدم که صبا بهر شاهدان بهار
به عرصهٔ چمن از ابر سایبان آورد
چه ذرهاست که بر طرهٔ بنفشه فشاند
چه آب لطف که بر روی ارغوان آورد
ز شوق بلبل شوریده دل به گل میگفت
بیا بیا که فراقت مرا به جان آورد
پیام داد به باد سحر شکوفه که خیز
بیا که بیتو نفس بر نمیتوان آورد
گل آن زمان به چمن خسرو ریاحین شد
که ره به مجلس سلطان کامران آورد
جمال دنیی ودین آنکه رای انور او
شکست در مه و خورشید آسمان آورد
زمانه باز به پیرانه سرجوان زان شد
که التجا به چنین دولت جوان آورد
خطاب سوسن از آنروی میکنند آزاد
که نام بندگی شاه بر زبان آورد
در سلامت و اقبال شد به رویش باز
هرآنکه روی بدین دولت آستان آورد
گرفت جمله جهان آفتاب از آنکه پناه
به زیر سایهٔ چتر خدایگان آورد
جهان پناها عدل تو خلق عالم را
ز جور حادثه پروانهٔ امان آورد
خجسته کلک گهربار عنبر افشانت
به سائلان خبر گنج شایگان آورد
کف تو دامن آز و نیاز پر در کرد
چو بخشش تو امل را به میهمان آورد
تو عین معجز و دولت نگر که یکسر موی
خلاف رای تو هرکس که در گمان آورد
قضا به قصد سرش تیغ از نیام کشید
قدر به کشتن او تیر در کمان آورد
عدوی تو ز فلک تاج و تخت میطلبید
زمانه از پی او دار و ریسمان آورد
هرآنکه سرکشئی با تو کرد گردونش
به درگه تو ز ناگه به سر دوان آورد
جهان زمردی و از مردمی تهی شده بود
علو همتت آن رسم در جهان آورد
به کام خویش بمان جاودان که بخت ترا
زمانه مژدهٔ اقبال جاودان آورد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در ستایش سلطان معزالدین اویس جلایری
ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند
ز ابرو و غمزه دست به تیر و کمان کند
آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد
تاراج دل به طرهٔ عنبر فشان کند
چون با کمر به راز درآید میان او
جاسوسوار باز سری در میان کند
گه بر گل از بنفشه خطی دلربا کشد
گه لالهزار سنبل تر سایهبان کند
سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش
خون در کنار تازه گل و ارغوان کند
از شرم او چه جلوه کند در کنار جوی
سرو از چمن برآید و گل رخ نهان کند
سوسن چو بگذرد متمایل به صد زبان
افسوس بر شمایل سرو روان کند
حال دلم ز زلف پریشان او بپرس
تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند
از چشم او فسانهٔ رنجوریم شنو
تا او به شرح وصف من ناتوان کند
هم دردمند عشق که سودای او پزد
سودش به دست باشد اگر سر زیان کند
در کوی عشق مدعیش نام کردهاند
آنرا که نام سر برد و فکر جان کند
دارم امید آنکه به اقبال پادشاه
روزی به وصل خویشتنم میهمان کند
سلطان اویس آنکه فلک هر دمش خطاب
شاه جهان و خسرو گیتی ستان کند
شاهی که بهر کسب سعادت همای فتح
در زیر سایهٔ علمش آشیان کند
گرد سمند سرکش او را سپهر پیر
از روی فخر تاج سر فرقدان کند
بیدانشی بود که کسی با وجود او
بنشیند و حکایت نوشیروان کند
ای خسروی که روز نبرد از نهیب تو
کوه از فزع بنالد و دریا فغان کند
آه از دمیکه گرز و کمان تو با عدو
این چین در ابرو آورد آن سرگران کند
کیوان که گوتوال سپهرت هر شبی
بر درگه تو بندگی پاسبان کند
شهرت به سعد اکبر از آن یافت مشتری
کو روز و شب دعای تو ورد زبان کند
بهرام از برای سپاه تو دائما
ترتیب تیغ و جوشن و بر گستوان کند
خورشید نوربخش جهانگیر شد از آنک
هر بامداد سجدهٔ آن آستان کند
در بزم تو که مجمع شاهان عالمست
ناهید دستیاری خنیاگران کند
منظور خلق دوش از آن شد هلال عید
کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند
جود تو نام هر که به خاطر در آورد
رزق هزار سالهٔ او را ضمان کند
طبع عبید را که چو گنجیست شایگان
معذور دار قافیه گر شایگان کند
بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو
تا مهر نوربخش به اختر قران کند
چندانت عمر باد که چرخ عطیه بخش
صد بار پیر گردی و بازت جوان کند
ز ابرو و غمزه دست به تیر و کمان کند
آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد
تاراج دل به طرهٔ عنبر فشان کند
چون با کمر به راز درآید میان او
جاسوسوار باز سری در میان کند
گه بر گل از بنفشه خطی دلربا کشد
گه لالهزار سنبل تر سایهبان کند
سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش
خون در کنار تازه گل و ارغوان کند
از شرم او چه جلوه کند در کنار جوی
سرو از چمن برآید و گل رخ نهان کند
سوسن چو بگذرد متمایل به صد زبان
افسوس بر شمایل سرو روان کند
حال دلم ز زلف پریشان او بپرس
تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند
از چشم او فسانهٔ رنجوریم شنو
تا او به شرح وصف من ناتوان کند
هم دردمند عشق که سودای او پزد
سودش به دست باشد اگر سر زیان کند
در کوی عشق مدعیش نام کردهاند
آنرا که نام سر برد و فکر جان کند
دارم امید آنکه به اقبال پادشاه
روزی به وصل خویشتنم میهمان کند
سلطان اویس آنکه فلک هر دمش خطاب
شاه جهان و خسرو گیتی ستان کند
شاهی که بهر کسب سعادت همای فتح
در زیر سایهٔ علمش آشیان کند
گرد سمند سرکش او را سپهر پیر
از روی فخر تاج سر فرقدان کند
بیدانشی بود که کسی با وجود او
بنشیند و حکایت نوشیروان کند
ای خسروی که روز نبرد از نهیب تو
کوه از فزع بنالد و دریا فغان کند
آه از دمیکه گرز و کمان تو با عدو
این چین در ابرو آورد آن سرگران کند
کیوان که گوتوال سپهرت هر شبی
بر درگه تو بندگی پاسبان کند
شهرت به سعد اکبر از آن یافت مشتری
کو روز و شب دعای تو ورد زبان کند
بهرام از برای سپاه تو دائما
ترتیب تیغ و جوشن و بر گستوان کند
خورشید نوربخش جهانگیر شد از آنک
هر بامداد سجدهٔ آن آستان کند
در بزم تو که مجمع شاهان عالمست
ناهید دستیاری خنیاگران کند
منظور خلق دوش از آن شد هلال عید
کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند
جود تو نام هر که به خاطر در آورد
رزق هزار سالهٔ او را ضمان کند
طبع عبید را که چو گنجیست شایگان
معذور دار قافیه گر شایگان کند
بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو
تا مهر نوربخش به اختر قران کند
چندانت عمر باد که چرخ عطیه بخش
صد بار پیر گردی و بازت جوان کند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید
جهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد
ببار بادهٔ گلرنگ هرچه بادا باد
به شش جهت چو از این هفت چرخ بوقلمون
از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زیاد
به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار
چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد
بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار
غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد
زمین که بود زتاثیر زمهریر خراب
ز یمن مقدم نوروز میشود آباد
به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور
به دست پیک نسیم بهار بفرستاد
چو نقشبند ریاحین قبای غنچه ببست
صبا به لطف سر نافهٔ ختن بگشاد
میان سبزه و گل رقص میکند لاله
به پیش آب روان جلوه میکند شمشاد
درم فشانی بر فرق سبزهها کاریست
که باز لطف نسیم بهار را افتاد
ز رنگ و بوی چمن جنتیست پنداری
که هست درگه اعلای شاه شاه نژاد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد
کمینه بندهٔ او صد چو رستم دستان
کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد
مهابتیست سر تیغ آبدارش را
که از صلابت او آب میشود فولاد
خدایگانا تا روز حشر لطف خدای
زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد
چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت
عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد
سمند باد مسیر تو، با صبا هم تک
سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد
همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد
که با سگان درت دوستی کند بنیاد
به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت
هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد
مراد خلق ز جود تو میشود حاصل
ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد
ببار بادهٔ گلرنگ هرچه بادا باد
به شش جهت چو از این هفت چرخ بوقلمون
از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زیاد
به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار
چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد
بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار
غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد
زمین که بود زتاثیر زمهریر خراب
ز یمن مقدم نوروز میشود آباد
به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور
به دست پیک نسیم بهار بفرستاد
چو نقشبند ریاحین قبای غنچه ببست
صبا به لطف سر نافهٔ ختن بگشاد
میان سبزه و گل رقص میکند لاله
به پیش آب روان جلوه میکند شمشاد
درم فشانی بر فرق سبزهها کاریست
که باز لطف نسیم بهار را افتاد
ز رنگ و بوی چمن جنتیست پنداری
که هست درگه اعلای شاه شاه نژاد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد
کمینه بندهٔ او صد چو رستم دستان
کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد
مهابتیست سر تیغ آبدارش را
که از صلابت او آب میشود فولاد
خدایگانا تا روز حشر لطف خدای
زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد
چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت
عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد
سمند باد مسیر تو، با صبا هم تک
سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد
همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد
که با سگان درت دوستی کند بنیاد
به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت
هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد
مراد خلق ز جود تو میشود حاصل
ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضا در مدح همو گوید
بنوش باده که فصل بهار میآید
نوید خرمی از روزگار میآید
ز ابر قطرهٔ آب حیات میبارد
ز باد نفخهٔ مشک تتار میآید
برای رونق بزم معاشران لاله
گرفته جام می خوشگوار میآید
میان باغ به صد لب شکوفه میخندد
که سبزه میدمد و گل به بار میآید
دماغ شیفتگان را به جوش میرد
خروش مرغ که از مرغزار میآید
هزار پیرهن از شوق میکند پاره
به گوش غنچه چو بانک هزار میآید
به باغ گربه بر اطراف شاخ پنداری
گشاده پنجه باری شکار میآید
به هر کجا که رود مرده زنده گرداند
نسیم کز طرف جویبار میآید
کنون چو غنچه و گل هرکجا که زندهدلیست
به زیر سایهٔ بید و چنار میآید
کنار آب و کنار بتان غنیمت دان
کنون که موسم بوس و کنار میآید
غلام دولت آنم که مست سوی چمن
گرفته دست بتی چون نگار میآید
به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف
به بزم شاه جهان با نثار میآید
جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه
به سوی درگه او بندهوار میآید
خدایگان سلاطین که دولت او را
مدد ز حضرت پروردگار میآید
شهیکه مژدهٔ اقبال و کامرانی او
ز اوج طارم نیلی حصار میآید
فلک خزاین جنات آستانهٔ تو
کجا سپهر برین در شمار میآید
به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم
ز زخم تیغ تو در زینهار میآید
ز باد نیزهٔ آتش نهیب چون آبت
عدوی سوخته دل خاکسار میآید
به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح
پذیرهاش ز یمین و یسار میآید
خجسته سایهٔ چتر جهانگشای ترا
ز همنشینی خورشید عار میآید
به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش
ز نام رستم و اسفندیار میآید
ز گفتههای کسان عرض میکنم بیتی
که عرض کردنش اینجا به کار میآید
ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولتت از روزگار میآید
هزار سال بمان کامران که دولت تو
بدانچه رای کنی کامکار میآید
نوید خرمی از روزگار میآید
ز ابر قطرهٔ آب حیات میبارد
ز باد نفخهٔ مشک تتار میآید
برای رونق بزم معاشران لاله
گرفته جام می خوشگوار میآید
میان باغ به صد لب شکوفه میخندد
که سبزه میدمد و گل به بار میآید
دماغ شیفتگان را به جوش میرد
خروش مرغ که از مرغزار میآید
هزار پیرهن از شوق میکند پاره
به گوش غنچه چو بانک هزار میآید
به باغ گربه بر اطراف شاخ پنداری
گشاده پنجه باری شکار میآید
به هر کجا که رود مرده زنده گرداند
نسیم کز طرف جویبار میآید
کنون چو غنچه و گل هرکجا که زندهدلیست
به زیر سایهٔ بید و چنار میآید
کنار آب و کنار بتان غنیمت دان
کنون که موسم بوس و کنار میآید
غلام دولت آنم که مست سوی چمن
گرفته دست بتی چون نگار میآید
به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف
به بزم شاه جهان با نثار میآید
جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه
به سوی درگه او بندهوار میآید
خدایگان سلاطین که دولت او را
مدد ز حضرت پروردگار میآید
شهیکه مژدهٔ اقبال و کامرانی او
ز اوج طارم نیلی حصار میآید
فلک خزاین جنات آستانهٔ تو
کجا سپهر برین در شمار میآید
به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم
ز زخم تیغ تو در زینهار میآید
ز باد نیزهٔ آتش نهیب چون آبت
عدوی سوخته دل خاکسار میآید
به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح
پذیرهاش ز یمین و یسار میآید
خجسته سایهٔ چتر جهانگشای ترا
ز همنشینی خورشید عار میآید
به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش
ز نام رستم و اسفندیار میآید
ز گفتههای کسان عرض میکنم بیتی
که عرض کردنش اینجا به کار میآید
ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولتت از روزگار میآید
هزار سال بمان کامران که دولت تو
بدانچه رای کنی کامکار میآید
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح جلالالدین شاه شجاع
نسیم باد سحر عزم بوستان دارد
دمید و بازدمش کیمیای جان دارد
رسید مژده که سلطان گل به طالع سعد
عزیمت چمن و رای گلستان دارد
به ناز تکیه زده بر کنار آب روان
ز بید مروحه وز سرو سایبان دارد
سمن فسانه ز رخسار حور میگوید
چمن طراوت نزهتگه جنان دارد
نمیرود همه شب چشم نرگس اندر خواب
ز بسکه بلبل شوریده دل فغان دارد
هنوز لالهٔ نورسته ناشگفته تمام
چه موجبست که با سبزه سرگران دارد
فروغ روی بتم در قدح بدان ماند
که آب آید و در روی ارغوان دارد
ز عکس چهرهٔ او لاله را به خون جگر
حکایتی است که با غنچه در میان دارد
به سرو نسبت آزادی و سرافرازی
از آن کنند که آیین راستان دارد
زبان درازی از آن در چمن کند سوسن
که حرز مدح شهنشاه بر زبان دارد
سحاب جود مگر از عطای شاه آموخت
که طبع فایض ودست گهر فشان دارد
جلال دنیی و دین خسروی که روز نبرد
ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد
شهی که کسوت جاه و منال دولت او
طراز سرمد و ترفیع جاودان دارد
بلند مرتبه دریا دلی که پایهٔ قدر
بسی رفیعتر از فرق فرقدان دارد
به پیش بخشش او یک زمان وفا نکند
هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد
جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ
ز خاکبوسی این فرخ آستان دارد
همای دولت آنروز شد همایونفال
که زیر سایهٔ چتر تو آشیان دارد
سری که سر کشیئی با تو آشکارا کرد
دلیکه دشمنئی با تو در میان دارد
قضا به قصد سرش تیغ میکشد ز نیام
قدر به کشتن او تیر در کمان دارد
گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسی
سپاه بیعدد و ملک بیکران دارد
چنین هنر که تو داری کراست در عالم
چنین پدر که تو داری که در جهان دارد
عبید را که مر بیعنایت تو بود
امیدها که بدین دولت جوان دارد
ز همت تو به پیرانه سر بیابد زود
چه غم زنائبهٔ دور آسمان دارد
اگر چه قافیه شد شایگان چه باک او را
که از معانی صد گنج شایگان دارد
امیدوار چنانم به فضل حق که ترا
همیشه شاه و سرافراز بیگمان دارد
خجسته ذات شریف ترا که باقی باد
ز شر حادثهٔ چرخ در امان دارد
دمید و بازدمش کیمیای جان دارد
رسید مژده که سلطان گل به طالع سعد
عزیمت چمن و رای گلستان دارد
به ناز تکیه زده بر کنار آب روان
ز بید مروحه وز سرو سایبان دارد
سمن فسانه ز رخسار حور میگوید
چمن طراوت نزهتگه جنان دارد
نمیرود همه شب چشم نرگس اندر خواب
ز بسکه بلبل شوریده دل فغان دارد
هنوز لالهٔ نورسته ناشگفته تمام
چه موجبست که با سبزه سرگران دارد
فروغ روی بتم در قدح بدان ماند
که آب آید و در روی ارغوان دارد
ز عکس چهرهٔ او لاله را به خون جگر
حکایتی است که با غنچه در میان دارد
به سرو نسبت آزادی و سرافرازی
از آن کنند که آیین راستان دارد
زبان درازی از آن در چمن کند سوسن
که حرز مدح شهنشاه بر زبان دارد
سحاب جود مگر از عطای شاه آموخت
که طبع فایض ودست گهر فشان دارد
جلال دنیی و دین خسروی که روز نبرد
ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد
شهی که کسوت جاه و منال دولت او
طراز سرمد و ترفیع جاودان دارد
بلند مرتبه دریا دلی که پایهٔ قدر
بسی رفیعتر از فرق فرقدان دارد
به پیش بخشش او یک زمان وفا نکند
هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد
جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ
ز خاکبوسی این فرخ آستان دارد
همای دولت آنروز شد همایونفال
که زیر سایهٔ چتر تو آشیان دارد
سری که سر کشیئی با تو آشکارا کرد
دلیکه دشمنئی با تو در میان دارد
قضا به قصد سرش تیغ میکشد ز نیام
قدر به کشتن او تیر در کمان دارد
گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسی
سپاه بیعدد و ملک بیکران دارد
چنین هنر که تو داری کراست در عالم
چنین پدر که تو داری که در جهان دارد
عبید را که مر بیعنایت تو بود
امیدها که بدین دولت جوان دارد
ز همت تو به پیرانه سر بیابد زود
چه غم زنائبهٔ دور آسمان دارد
اگر چه قافیه شد شایگان چه باک او را
که از معانی صد گنج شایگان دارد
امیدوار چنانم به فضل حق که ترا
همیشه شاه و سرافراز بیگمان دارد
خجسته ذات شریف ترا که باقی باد
ز شر حادثهٔ چرخ در امان دارد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه رکنالدین عمیدالملک
باز گل جلوهکنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد