عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۴
از آنجا که حقیقت کارست معشوق را از عشق عاشق عارست زیرا که نه سودست و نه زیان اما عشق میکوشد تا عاشق را در نظر معشوق آرد و آنچه عشق وجود عاشق را هدف ناوک بلا سازد برای این معنی است که تا او را منظور معشوق کند و معشوق باشد که روی بدو آرد علی التعیین درین مقام فراق باختیار معشوق تمامتر بود و با نظامتر بود از وصال باختیار عاشق زیرا که در مقام اول عاشق منظور میشود ودر مقام دویم مهجور میشود و این سری بزرگ است درشناخت اختیار چون آیۀ یَخْلُقُ مایَشاءُ وَیختارُ دم درکش اگر وصال اختیار کند نوری نور و اگر فراق اختیار کند منظوری منظور لعمری اُنْظُرْ اِلَیْکَ.. اگر برای منظوری بودی خوش بودی:
از هستی خود اگر گهی دور شوی
بر لشگر بیخودی تو منصور شوی
ناظر نشوی اگر تو بر لشکر عشق
این بس باشد ترا که منظور شوی
از هستی خود اگر گهی دور شوی
بر لشگر بیخودی تو منصور شوی
ناظر نشوی اگر تو بر لشکر عشق
این بس باشد ترا که منظور شوی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۷
دیدۀ بینای عاشق در این نشأة معرفتست اگر کاملست کامل و اگر ناقص است ناقص و درد دل ازاینست که کمال و نقصان به نسبت است و در این نشأة بینائی معرفتست در نشأة آخری معرفت بینائی شود. ماکانَتِ الیومَ مَعرِفَتُهُ اِنْقَلَبَتْ غَداًرؤُیتُهُ هرگز این بینائی نبود آن بینائی نبود و من کان فی هذِهِ اَعْمی فَهُوَ فی الْاخِرةِ اَعْمی وَاَضَلُ سَبیلا. یکی از رفقای خود که در معرفت نشانی داشت در واقعه بدیدم قوت باصرۀ او چون ضعیفی از آن جا پرسیدمش گفت مِنْ قِلّةِ الْمَعرِفَةِ مِنْ قِلَّةِ المَعْرِفَةِ آه و هزار آه آن را که امروز او را به بی کیفی شناسد فرداش چون بیند و چون بشناسد.
دردیدۀ من درآی تا خود بینی
کین دیدۀ من سرای دیدار تو نیست
دردیدۀ من درآی تا خود بینی
کین دیدۀ من سرای دیدار تو نیست
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۹
همت عاشق در عشق ورای همت معشوق است زیرا که عاشق همت آن دارد که در عالم معشوق بار یابد پس منتهای همت او را باشد. ای درویش منتهای همت عاشق هستی معشوق است تا باشد که پرتو انوار آن هستی بر وی تابد و او را بخود قائم کند و منتهای همت معشوق نیستی عاشق است تا هستی وی را مسلم ماند و زحمت او از راه او برخیزد چون بعین بصیرت بنگری بدانی که درین مقام همت عاشق بلندتر است وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ:
او را که ز تو مراد هستی باشد
او را نه مراد خودپرستی باشد
عالی بودش همت وطرز همه کس
گرچه نظرش ز سوی پستی باشد
او را که ز تو مراد هستی باشد
او را نه مراد خودپرستی باشد
عالی بودش همت وطرز همه کس
گرچه نظرش ز سوی پستی باشد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۱
در فصول پیشین نوشتهام که عشق را توجه بجهتی نیست فَاَیْنَما تُولَوُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه اکنون میگویم حدیث اِنَّ اللّهُ جَمیلٌ یُحِبُّ الجَمال برخوان و بیقین بدان که عاشق آن جمال میباید بود یا عاشق محبوبش و این رمزی قوی است در دانستن عشق. قصه دراز مکن تو هممحبّیو هم محبوب زیرا که جمال بطبع محبوبست بدین نسبت محبی و چون سر خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صوُرَتِهِ در تو پدید شده است بدین نسبت محبوبی، پس روا بود که عاشق در خود نگرد معشوق را بیند دوست گیرد و درین مقام تعدد برخیزد عاشق و معشوق و عشق یکی باشد:
بردار تعدد و تکثر
تا وحدت او پدید گردد
بردار تعدد و تکثر
تا وحدت او پدید گردد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۳
دل آتشکدهایست پر آتش شوق و حیوانی که از آتش خیزد چون آنست چنانکه حیوة آن جانور بآتش است بقاء عشق بآتش شوق است و ازین حال آن کس خبر دارد که در آتش عشق مقر دارد اما آتش شوق بوالعجب آتشی است عشق را پرورش میدهد و آنچه عشق عاشق را بکلی نیست نمیکند سبب همانست که آتش شوق که محل عشق است سازنده است نه سوزنده چون آتش طور انَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً. درخت سبزو تر و آتش در غایت احراق و اشراق، عجب اگر احراق وصف لازمۀ او بود چرا نمیسوخت عقل از این رمز سرگردان است و نفس حیران حکیم هند گوید دوست در صورت آثار خود ظاهر کند همانا در صورت آتش آثار انوار عشق ظاهر شد که سوزنده نبود روا بود که میسوزد اما برای شفای عاشق بتجدد امثال بقا مییابد:
کَاَهْلِ النّارِ کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودٌ
اعُیدَتْ لِلشَّفاءِ لَهُمْ جُلوُدُ
کَاَهْلِ النّارِ کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودٌ
اعُیدَتْ لِلشَّفاءِ لَهُمْ جُلوُدُ
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۹
ای دوست چون بدایت دوستی از یُحِبُّهُم بود هر آینه از علل مقدس بود و از زلل منزه، در ضمن این سخن سری عظیم است ای دوست آنکه از محبت خود اخبار کرده بمحبت تو گواهی داد یُحِبُّهُم اخبار او بمحبت خود یُحِبُونَهُ شهادت بر محبت تو اگر آن محبت مقدس است این هم مقدس است زیرا که در عشق این و آن نبود پس بگو مقدس است مقدس، پس تکرار بگذار تا از کثرت بوحدت آئی و ذلک سر.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶۱
خواجه احمد غزالی قدس اللّه روُحَهُ گفته استنقطههای یُحِبُّهُم را در زمین فطرتافکندند تخم یحِبُّونَهُ بر آمد هر آینه تخم دویم هم رنگ تخم اول باشد سُبْحانی وَاَنَا الْحَقُّ اگر پدید آید از این اصل پدید آید و این معنی بذوق معلوم گردد رَبُّ سَّبَحَ نَفْسَهُ عَلی لِسانِ عَبدِه.
گر تخم برنگ تخم اول باشد
بس نامۀ عشق ما مطول باشد
گر تخم برنگ تخم اول باشد
بس نامۀ عشق ما مطول باشد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۰
عاشق را باید انس به محبوب به درجه ای باشد که اگر هزار زخم تیغ بر وی آید صفای انس را ملاک کند. ادریس نبی صَلَواتُ اللّه وَ سَلامُه عَلَیه گفت در غلبات محبت: لَوْ کانَ بَیْنی وَ بَیْنَکَ بَحْرٌ مِنَ النّار لَطَرَحْتُ نَفْسی فیه شَوْقاً اِلَیکَ:
گر بحر پر آتش است از شوق تو من
خواهم که وجود خود در آن اندازم
گر بحر پر آتش است از شوق تو من
خواهم که وجود خود در آن اندازم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۴
در غلبات عشق عاشق بجائی رسد که خود را در خود گم کند و فریاد برآورد از عجز و اضطرار و گوید مَن ابْتِلائی بِکَ و گاه خود را در معشوق گم کند و گوید لااُحصی ثناءً عَلَیک هر آینه این از بعد رفع حجاب بوده باشد زیرا که قبل از رفع حجاب اگرچه معرفت بدو کامل باشد اما تصور بلاغ در ثنا تواند بود چون حجاب برخیزد داند که آنچه دانست فراخور استعداد او بود و از تناهی متجاوز نشده بود بعجز معترف شود که لااُحْصصی ثَناءً عَلَیکَ:
بنده جائی رسد که محو شود
بعد از آن کار جز خدائی نیست
بنده جائی رسد که محو شود
بعد از آن کار جز خدائی نیست
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۷
در عشق جملۀ حواس عاشق باید که بمعشوق متعلق بود و هیچ حسی از حواس او در هیچ حال از او خالی نبود چنانکه آن شاعردقیق النظر گفته است در دوستی خمر:
اَلا فأسقنی خَمراً وَقُلْ لی هِیَ الْخَمْرُ
وَلاتَسقنی سِرّاً اذا اَمْکَنَ الْجَهْرُ
یعنی بمن ده جام شرابتا چشم من آن را ببیند و دست او را بستاند و کام آن را بچشد و بینی رایحۀ آن بیابد یک حس معطل میماند از او آن سمع است پستو نام او بگوی تا سمع هم از او آنچه نصیب محبت است بیابد سر را مشاهدت و روح را وصلت و تن را لذت و چشم را رؤیت است باید که سمع را هم نصیبی باشد و آن شنیدن اسم و صفت وی است از غیر و آنچه عاشق اسامی و اوصاف معشوق از کسی میشنود مرادش آنست تا حاسۀ سمع بی نصیب نماند اما این در مقام جست و جوی و گفت و گوی باشد و آن در بدایت بود باز در مقامی که بر معشوق غیور شود نخواهد که کسی نام او بر زبان گذارند چنانکه شبلی قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ در بدایت عشق پیوسته شکر در آستین داشتی از هر که نام محبوب شنیدی دهانش پر شکر کردی و چون مدتی بر آمد و در عشق غیور شد و ناصبور شد هر که نام محبوب او گرفتی سنگی بر دهان وی زدی و در ضمن این سریست و آن سرّ آنست که محبوب برخود غیورست اما در بدایت بسمع عاشق ندا کند کُنْتُ کَنزاً مَخْفِیّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعرفَ بیچاره عاشق تجاسر آغاز کند و بهر نامیش خواندن گیرد و از هر که نام وی شنود برای اظهار و اشتهار سر بر قدم او نهد و آنچه دارد بدو دهد چون داند که بر او آنچه نهان بود از او عیان شد عظمت و جلال خود بر او عرضه کند ویمدت عمر در استغفار گفته بود واگر بمثل ده عمر نوح یابد از استغفار آنکه او را بالوهیت باتکبیرها ذکر کرده بود بیرون نتواند آمد و آنچه خواجۀ عالم فرمود وَاِنِّی لَاَسْتَغفِرُ اللّهَ کُلَّ یومٍ مِاَئَةَ مَرَّةٍ سر این معنی است یعنی از کمال شوق در غلبات شوق او را در روزی به نود نام بخواند چون بعظمت و جلال و کبریاء او مکاشف شد از گفته استغفار کند نود و نه بار برای نود و نه نام و یک بار از برای این استغفار و این سرّ آن رمزست که حکیمان دقیق النظر گفتهاند که او را در عالم ما باصطلاح ما نامی نیست و این سری بزرگ است جز بذوق فهم نتوان کرد ای برادر اگر از عهدۀ یکبار گفتن اللّه بیرون آئی همه نمازهای نماز گذارندگان تعلق بتو دارد اما تحقیق کبریاء او در هر دو جهان بلکه در عالم امکان جمال ننماید او را او داند و بس و آنچه خواجۀ عالم صلعم فرموده در دعا که وَبِکُلِّ اسْمٍ سَمَّیْتَ بِهِ نَفْسَکَ اَوْ اَنْزَلْتَهُ فی کِتابِکَ اَوْ عَلَّمْتَهُ اَحَداً مِنْ خَلْفِکَ اَو اسْتأثَرْتَ فی عِلمِ الْغَیبِ عِندَکَ سر این معنی است:
چون مرغ دلم افتاد اندر دامت
خواهم که بگویم ای شهنشه نامت
گوید خردم که ای شکسته هش دار
در سایۀ خود همی دهد آرامت
اگر صورت معشوق در نفس منطبع شود عاشق قوت از او سازد و نظر همت پیوسته از او برندارد و او را هر گز بدو نگذارد و آنچه ابرام مزاحمت و مبالغۀ معشوق از عاشق پدید میآید موجب همین است ای درویش اینجا سری عزیزتر است عشق اتحاد خواهد اگر میسر شود او قوت از خود سازد یعنی عشق آتش است چون در جان عاشق مسکن گیرد عاشق را بقوت خود آتش کند و چون از عاشق هیچ نماند آن آتش عشق خود را خوردن گیرد تا هیچ نماند النّارُ تَأکُلُ نَفْسَها اِنْ لَمْ تَجِدْماتَأکُلُهُ:
آتش شوم و قوت خود از خود گیرم.
اَلا فأسقنی خَمراً وَقُلْ لی هِیَ الْخَمْرُ
وَلاتَسقنی سِرّاً اذا اَمْکَنَ الْجَهْرُ
یعنی بمن ده جام شرابتا چشم من آن را ببیند و دست او را بستاند و کام آن را بچشد و بینی رایحۀ آن بیابد یک حس معطل میماند از او آن سمع است پستو نام او بگوی تا سمع هم از او آنچه نصیب محبت است بیابد سر را مشاهدت و روح را وصلت و تن را لذت و چشم را رؤیت است باید که سمع را هم نصیبی باشد و آن شنیدن اسم و صفت وی است از غیر و آنچه عاشق اسامی و اوصاف معشوق از کسی میشنود مرادش آنست تا حاسۀ سمع بی نصیب نماند اما این در مقام جست و جوی و گفت و گوی باشد و آن در بدایت بود باز در مقامی که بر معشوق غیور شود نخواهد که کسی نام او بر زبان گذارند چنانکه شبلی قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ در بدایت عشق پیوسته شکر در آستین داشتی از هر که نام محبوب شنیدی دهانش پر شکر کردی و چون مدتی بر آمد و در عشق غیور شد و ناصبور شد هر که نام محبوب او گرفتی سنگی بر دهان وی زدی و در ضمن این سریست و آن سرّ آنست که محبوب برخود غیورست اما در بدایت بسمع عاشق ندا کند کُنْتُ کَنزاً مَخْفِیّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعرفَ بیچاره عاشق تجاسر آغاز کند و بهر نامیش خواندن گیرد و از هر که نام وی شنود برای اظهار و اشتهار سر بر قدم او نهد و آنچه دارد بدو دهد چون داند که بر او آنچه نهان بود از او عیان شد عظمت و جلال خود بر او عرضه کند ویمدت عمر در استغفار گفته بود واگر بمثل ده عمر نوح یابد از استغفار آنکه او را بالوهیت باتکبیرها ذکر کرده بود بیرون نتواند آمد و آنچه خواجۀ عالم فرمود وَاِنِّی لَاَسْتَغفِرُ اللّهَ کُلَّ یومٍ مِاَئَةَ مَرَّةٍ سر این معنی است یعنی از کمال شوق در غلبات شوق او را در روزی به نود نام بخواند چون بعظمت و جلال و کبریاء او مکاشف شد از گفته استغفار کند نود و نه بار برای نود و نه نام و یک بار از برای این استغفار و این سرّ آن رمزست که حکیمان دقیق النظر گفتهاند که او را در عالم ما باصطلاح ما نامی نیست و این سری بزرگ است جز بذوق فهم نتوان کرد ای برادر اگر از عهدۀ یکبار گفتن اللّه بیرون آئی همه نمازهای نماز گذارندگان تعلق بتو دارد اما تحقیق کبریاء او در هر دو جهان بلکه در عالم امکان جمال ننماید او را او داند و بس و آنچه خواجۀ عالم صلعم فرموده در دعا که وَبِکُلِّ اسْمٍ سَمَّیْتَ بِهِ نَفْسَکَ اَوْ اَنْزَلْتَهُ فی کِتابِکَ اَوْ عَلَّمْتَهُ اَحَداً مِنْ خَلْفِکَ اَو اسْتأثَرْتَ فی عِلمِ الْغَیبِ عِندَکَ سر این معنی است:
چون مرغ دلم افتاد اندر دامت
خواهم که بگویم ای شهنشه نامت
گوید خردم که ای شکسته هش دار
در سایۀ خود همی دهد آرامت
اگر صورت معشوق در نفس منطبع شود عاشق قوت از او سازد و نظر همت پیوسته از او برندارد و او را هر گز بدو نگذارد و آنچه ابرام مزاحمت و مبالغۀ معشوق از عاشق پدید میآید موجب همین است ای درویش اینجا سری عزیزتر است عشق اتحاد خواهد اگر میسر شود او قوت از خود سازد یعنی عشق آتش است چون در جان عاشق مسکن گیرد عاشق را بقوت خود آتش کند و چون از عاشق هیچ نماند آن آتش عشق خود را خوردن گیرد تا هیچ نماند النّارُ تَأکُلُ نَفْسَها اِنْ لَمْ تَجِدْماتَأکُلُهُ:
آتش شوم و قوت خود از خود گیرم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۶
درویشی بود در نشابور و او را عظیم میلی بدنیا بود و برجمع ادخار عظیم رغبت نمودی. یک شب دزد در خانۀ او راه یافت و هرچ بود برداشت، مگر مرقعی که نقدوی در آنجا بود بماند. دیگر روز درویش عظیم مهجور و شکسته به مجلس شیخ آمد و با کس نگفت. شیخ در میان سخن روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش:
آری جانا دوش ببامت بودم
گفتی دزدست دز نَبُد من بودم
درویش فریاد درگرفت و به خدمت شیخ آمد و آن نقد کی مانده بود در میان آورد. شیخ گفت چنین باید کی همه در میان باشد.
آری جانا دوش ببامت بودم
گفتی دزدست دز نَبُد من بودم
درویش فریاد درگرفت و به خدمت شیخ آمد و آن نقد کی مانده بود در میان آورد. شیخ گفت چنین باید کی همه در میان باشد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۰
خواجه ابومنصور و رقانی کی وزیر سلطان طغرل بود بیمار شد،چون کارش تنگ درآمد شیخ را و استاد امام ابوالقسم قشیری را بخواند و گفت من شما را دوست داشتهام به شما یک حاجت دارم،چون من در پرده شوم شما هر دو بزرگ بسر خاک من چندان مقام کنید که من از عهدۀ سؤال بیرون آیم بقوت شما. هر دو از وی قبول کردند. چون برحمت خدای تعالی پیوست، شیخ ما با استاد امام در پیش آن کار ایستادند. چون به گورستان رسیدند هنوز خاک فرو نبرده بودند، استاد امام شیخ را گفت کی هنوز خاک فرونکندهاند، تو مقام کن تا من مردمان را بازگردانم. خاک تمام شد و خواجه بومنصور را دفن کردند شیخ برخاست و گفت تمام شد و برفت. چون باستاد امام رسید استاد امام گفت پس آن وصیت که کرده بود شیخ چه فرمود؟ شیخ گفت رسولان آمدند و سؤال کردند آن یکی فرا آن دیگر گفت نمیبینی که کیست بر سر خاک؟ این بگفتند و برفتند. چون ایشان برفتند ما نیز برفتیم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۴
یک روز شیخ در نشابور مجلس میگفت، بازرگانی بود در مجلس شیخ، اندیشه کرده بود که شیخ را بخانه برد و حلوا و زیره بایی دهد. در میان مجلس شیخ روی بدان بازرگان کرد و گفت ای جوامرد آن حلوا و زیره باکی برای ما ترتیب کردۀ به حمالی ده تا بیارد، در راه آنجا که مانده گردد آنجا بنهد. آن مرد برفت و آن دیک بر سر حمال نهاد و میبرد تا آنجا کی حمال مانده شد. بدرسرایی شد کی بود، آوازی داد، پیری بیرون آمد و گفت اگر زیره باوحلوای بشکر داری بیا. بازرگان گفت این از کرامات شیخ عجایبتر است. ازو پرسید کی تو بچه دانستی که ما زیره با وحلوای بشکر داریم؟ پیر گفت ما چند روزست که طعام نیافتهایم، کودکی در گاهواره بهمت دعایی کی بارخدایا پدر و برادران ما را زیره باو حلوای بشکر ده! دعای او مستجاب شد، شیخ بوسعید را ازین خبر شده بود بفرستاد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶
شیخ را فرزندی خرد فرمان یافت و شیخ عظیم او را دوست داشتی چون اورا به گورستان بردند شیخ فرزند را بدست خویش در خاک نهاد و چون از خاک برآمد اشک از چشم شیخ روان گشت و با خود این بیت آهسته میگفت:
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
و بعد از آن پسری دیگر هم خرد از آن شیخ فرمان یافت، بر زبان شیخ رفت که اهل بهشت از ما یادگاری خواستند دو دست انبویهشان فرستادیم تا رسیدن ما.
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
و بعد از آن پسری دیگر هم خرد از آن شیخ فرمان یافت، بر زبان شیخ رفت که اهل بهشت از ما یادگاری خواستند دو دست انبویهشان فرستادیم تا رسیدن ما.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۸
خواجه علی طرسوسی خُسُر شیخ بود و بر سفره هم کاسۀ شیخ بودو شیخ آداب و سنن نان خوردن بوی میآموختی. یک شب خواجه علی کاسه پاکیزه میکرد، شیخ گفت این چیست؟ از شره بُنِ کاسه فروخواهی برد! دیگر شب چون سفره مینهادند خواجه علی جای دیگر نشست، چون به سفره آمد گفت خواجه علی را نمیبینم گفتند ای شیخ او به پای سفره است شیخ گفت به بالاآی که بار تو ما کشیم به از آنکه دیگران.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴۹
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۶
شیخ را پرسیدند از معنی این آیت کی وَلذِکر اللّه اکبر گفت معنی آنست کی یاد کرد خداوند بندۀ خویش را بزرگتر. زیرا کی بنده او را یاد نتوان کرد تا از نخست اوبنده را یاد نکند، آن بزرگتر که خداوند بنده را یاد کند و بنده را توفیق دهد تا بنده نیز خداوند را یاد کند. نیکو بنگری او میخود را یاد کند وبنده هیچ کس نیست در میانه، بنده بسیاری بدود و گرد جهان برآید، پندارد که راحتی هست، جایی بیاو نباشد، هرکجا شوی تا اونبود راحت نبود، او خود همه جایی هست، هم اینجا اورا میبینی بیت:
یک چند دویدم و قدم فرسودم
آخر بی تو پدید نامد سودم
تا دست به بیعت وفایت سودم
در خانه نشستم و فرو آسودم
یک چند دویدم و قدم فرسودم
آخر بی تو پدید نامد سودم
تا دست به بیعت وفایت سودم
در خانه نشستم و فرو آسودم
محمد بن منور : الدعوات
بخش ۲
هم خواجه بوطاهر شیخ گفت روزی سلطان طغرل کس فرستاد و خواجه بومنصور ورقانی را که وزیر وی بود بخواند، او گفت من هنوز نماز چاشت نگزاردهام، نتوانم آمد. آنکس چون این سخن بشنید به خدمت سلطان باز نمود سلطان هیچ چیز نگفت، چون خواجه بومنصور از اوراد فارغ شد به خدمت سلطان آمد سلطان گفت ای خواجه هر وقت کی ما را با تو شغلی باشد و ترا بخواهیم گویند قرآن میخواند یا نماز میگزارد و شغل فرو میماند. بومنصور گفت چنین است کی سلطان میفرماید و بدانکه من بندۀ خدایم و چاکر تو، تا حقّ فرمان خدای بجای نیارم بچاکری تو نیز نپردازم اگر تو وزیری یابی که بندۀ خدای نبود وجمله چاکر تو بود من رفتم بخانه باز شوم. سلطان گفت البته من هیچ چاکر نیابم کی نه بندۀ خدای بود و مرا بر تو هیچ مزید نیست تو هر بندگی کی بتوانی کرد بر درگاه بکن آنگه به شغل من آی. بومنصور از خدمت سلطان بازگشت و بخانه آمد. این خبر به شیخ ما رسید و شیخ در آن وقت به نشابور بود چون این خبر به سمع شیخ رسید فرمود تاستور زین کنند تا روی بتهنیت وی نهد، چون از خانقاه بیرون آمد حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا خواجه بومنصور را خبر دهد،چون شیخ بدر سرای وی رسید، دروان حسن مؤدب را گفت زودتر درشوید که تا خبر آمدن شیخ بخواجه رسیده است خواجه در میان سرای به پای ایستاده بود کی چنان بزرگی بعزم سلام ما برپای باشد و ما نشسته چون شیخ در سرای شد وی را دید در میان سرای ایستاده، گفت سبب چیست کی خواجه ایستاده است چنین برپای؟ گفت چون خبر آمدن شیخ شنیدیم بر پای ایستادیم تا ترا ننشانیم ننشینیم خواجه گفت کار دو جهانی ما برآمد. چون شیخ بنشست وی را تهنیتها گفت. خواجه گفت یا شیخ میترسیدم کی این سلطان ترکست و متهور نباید کی بتهور کاری کند، شیخ گفت چون به خدمت میشوی دعاء یوم الاحزاب میخوان کی از رسول صلی اللّه علیه درست شده است کی هرکه پیش سلطان رود و دعاء احزاب میخواند او را هیچ رنجی نرسد و مَقضّی الحاجة بازگردد و دعا اینست: اللّهم انانعوذ بنور قدسک و عظمة طهارتک و برکة جلالک من کل آفة و من کل سوء و عاهة و من طوارق اللیل و النهار الا طارقا یطرق بخیر منک یا رحمن، اللّهم انت غیاثنافبک نغوث و انت ملاذنا فبک نعوذ یامن ذلت له رقاب الجبابرة و خضعت له اعناق الفراعنة نعوذبک من خزیک و کشف سترک و نسیان ذکرک و الانصراف عن شکرک. ذکرک شعارنا و ثناؤک دثارنا فی نومنا و قرارنا و ظعننا و اسفارنا و لیلنا و نهارنا. اضرب علینا سرادقات حفظک و ادخلنا جمیعا فی خفض عنایتک وجد علینا بخیر منک یا رحمن یا رحیم یا لا اله الا انت وحدک لاشریک لک نستغفرک و نتوب الیک.
خواجه بوطاهر گفت کی در آن وقت کی شیخ مرا به نسا فرستاد مرا این دعا آموخت و گفت ازین دعا غافل مباش: یاحنان یا منان یا دیان یا برهان یا سبحان یا رحمن یا مستعان یا عزیز الشأن یادائم السلطان یا کثیر الخیر والاحسان نعوذ بک من الحرمان و الخذلان.
شیخ این دعا دراوراد بامداد خوانده است: بسم اللّه الرحمن الرحیم بسم اللّه ما شاء اللّه لایأتی بالخیر الا اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه و ما بنا من نعمة فمن اللّه ما شاء اللّه ولاحول و لاقوة الا باللّه، بسم اللّه لایضر مع اسمه شیء فی الارض و لافی السماء و هو السمیع العلیم. بسم اللّه الشافی، بسم اللّه الکافی، بسم اللّه المعافی، بسم اللّه ذی الشأن الشدید السلطان العظیم البرهان ما شاء اللّه کان اعوذ باللّه من الشیطان و نزل من القرآن. ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین فتحصنا بالحی الذی لایموت و رمینا من ارادنا بسوء بلااله الا انت و تمسکنا جمیعا بالعروة الوثقی لااَنفصامَ لها وَاللّه سَمیعٌ عَلیم.
این دعا هم به روایتی درست از شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز درست گشته است که هر روز بعداز نماز بامداد میخوانده است: الحمدلله رب العالمین حمداً کثیراً طیباً مبارکا کما یحبه ربنا و یرضی کما ینبغی لکرم وجهه و عز جلاله و الحمدلله حمداً لاانقضاء لعدده و لاانتهاء لمدده و الحمدلله الذی حللنا لیوم عاقبته و اقالنا بعمل عافیته و الحمدلله حمداً بعدد احسانه و فضله علیناو علی جمیع خلقه و الحمدلله حمداً بعدد حسنات خلقه و سیئاتهم اذ فضلنا علی کثیر ممن خلقه اللّهم لک الحمد بجمیع محامدک کلها علی جمیع نعمائک کلها علینا و علی جمیع خلقک کلهم و صلوات اللّه و ملائکته و رسله و جمیع خلقه علی نبینا محمد و علی آله علیهم السلام و رحمة اللّه و برکاته مرحبا مرحبا بالحافظین و حیاکما اللّه من کاتبین ملکین رفیقین شاهدین عدلین جزاکما اللّه عنی من جلیسین کریمین خیراً کتبا رحمکما اللّه و رضی عنکما بسم اللّه و باللّه و لاحول و لا قوة الا باللّه و اشهد ان لا اله الااللّه وحده لاشریک له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله و ان الجنة حقّ و ان الساعة آتیة لاریب فیها و انّ اللّه یبعث من فی القبور اصبحت عبداً مملوکا لااقدر ان اسوق الی نفسی خیر ما ارجو و لا ان اصرف عن نفسی شرما احذر اصبحت علی فطرة الاسلام و کلمة الاخلاص و علی دین نبینا محمد صلی اللّه علیه و علی ملة ابینا ابراهیم علیه السلم و ولایة ولیهما و البرائة من عدوهما اللّهم انی اصبحت فی عافیتک و نعمتک فاتمم علی عافیتک و نعمتک اللّهم بک اصبحت و بک امسیت و بک احیی و بک اموت و علیک اتوکل و الیک النشور و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم.
خواجه بوطاهر گفت کی در آن وقت کی شیخ مرا به نسا فرستاد مرا این دعا آموخت و گفت ازین دعا غافل مباش: یاحنان یا منان یا دیان یا برهان یا سبحان یا رحمن یا مستعان یا عزیز الشأن یادائم السلطان یا کثیر الخیر والاحسان نعوذ بک من الحرمان و الخذلان.
شیخ این دعا دراوراد بامداد خوانده است: بسم اللّه الرحمن الرحیم بسم اللّه ما شاء اللّه لایأتی بالخیر الا اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه و ما بنا من نعمة فمن اللّه ما شاء اللّه ولاحول و لاقوة الا باللّه، بسم اللّه لایضر مع اسمه شیء فی الارض و لافی السماء و هو السمیع العلیم. بسم اللّه الشافی، بسم اللّه الکافی، بسم اللّه المعافی، بسم اللّه ذی الشأن الشدید السلطان العظیم البرهان ما شاء اللّه کان اعوذ باللّه من الشیطان و نزل من القرآن. ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین فتحصنا بالحی الذی لایموت و رمینا من ارادنا بسوء بلااله الا انت و تمسکنا جمیعا بالعروة الوثقی لااَنفصامَ لها وَاللّه سَمیعٌ عَلیم.
این دعا هم به روایتی درست از شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز درست گشته است که هر روز بعداز نماز بامداد میخوانده است: الحمدلله رب العالمین حمداً کثیراً طیباً مبارکا کما یحبه ربنا و یرضی کما ینبغی لکرم وجهه و عز جلاله و الحمدلله حمداً لاانقضاء لعدده و لاانتهاء لمدده و الحمدلله الذی حللنا لیوم عاقبته و اقالنا بعمل عافیته و الحمدلله حمداً بعدد احسانه و فضله علیناو علی جمیع خلقه و الحمدلله حمداً بعدد حسنات خلقه و سیئاتهم اذ فضلنا علی کثیر ممن خلقه اللّهم لک الحمد بجمیع محامدک کلها علی جمیع نعمائک کلها علینا و علی جمیع خلقک کلهم و صلوات اللّه و ملائکته و رسله و جمیع خلقه علی نبینا محمد و علی آله علیهم السلام و رحمة اللّه و برکاته مرحبا مرحبا بالحافظین و حیاکما اللّه من کاتبین ملکین رفیقین شاهدین عدلین جزاکما اللّه عنی من جلیسین کریمین خیراً کتبا رحمکما اللّه و رضی عنکما بسم اللّه و باللّه و لاحول و لا قوة الا باللّه و اشهد ان لا اله الااللّه وحده لاشریک له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله و ان الجنة حقّ و ان الساعة آتیة لاریب فیها و انّ اللّه یبعث من فی القبور اصبحت عبداً مملوکا لااقدر ان اسوق الی نفسی خیر ما ارجو و لا ان اصرف عن نفسی شرما احذر اصبحت علی فطرة الاسلام و کلمة الاخلاص و علی دین نبینا محمد صلی اللّه علیه و علی ملة ابینا ابراهیم علیه السلم و ولایة ولیهما و البرائة من عدوهما اللّهم انی اصبحت فی عافیتک و نعمتک فاتمم علی عافیتک و نعمتک اللّهم بک اصبحت و بک امسیت و بک احیی و بک اموت و علیک اتوکل و الیک النشور و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲
حکایت از اشرف ابوالیمانی شنیدم که او نقل کرد از پیر محمد ابواسحقّ، گفت از پدر خود شنودم که شیخ اسبی کمیت داشت که هیچ کس را دست ندادی که برنشستی از تندی که بودی و چون شیخ خواستی که بر نشیند پهلو فرا دکان داشتی تا شیخ پای در وی درآوردی و چون شیخ از دنیا برفت او را دیدند افسار گسسته و آب ازدیدۀ وی میدوید و آب و علف نمیخورد وهفت شبانروز آن اسب همچنین میبود ودر روز هفتم گفتند این اسب لاغر شده است نه آب میخورد و نه علف و بزیان خواهد آمد چکنیم؟ با خواجه ابوطاهر بگفتند خواجه ابوطاهر گفت بباید کشت تا درویشان ازو چیزی بخورند و به مردمان دهیم پس بکشتند و تبرّک را ببردند.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۶
خواجه ناصر پسر شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز در میهنه بیمار شد بعد ازوفات شیخ، به مدتی بطبیب بطوس شد، چند روزها آنجا بود، چون اندکی صحت یافت روی به گورستان سفالقان نهاد به زیارت مشایخ. چون بازآمد آن شب بخفت، شیخ را دید که با او گفت ای ناصر
مشک تبتی داری باعنبرتر
ای دوست ببویهای دیگر منگر
خواجه ناصر از خواب درآمد، حالی عزم میهنه کرد و دیگر روز بگاه از طوس بیرون آمد و بمیهنه آمد و هم در آن ماه برحمت پیوست.
مشک تبتی داری باعنبرتر
ای دوست ببویهای دیگر منگر
خواجه ناصر از خواب درآمد، حالی عزم میهنه کرد و دیگر روز بگاه از طوس بیرون آمد و بمیهنه آمد و هم در آن ماه برحمت پیوست.