عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در رحمت ابد بر من خسته باز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - فی المعارف والحکم
درهم شکست زلف چلیپا را
آشفته کرد سلسله ما را
صد حلقه داشت در هم بر هم زد
آن هر دو زلف سلسله آسا را
مویست یا که فتنه چنگیزی
بر قتل من نهد هله یا سارا
خون منست خورده لب لعلش
در خون من بعمد نهد پا را
آشوب چین ز نافه نزاد ایدر
چین مادرست نافه بویا را
آن زلف نافه ئیست که میزاید
آشوب چین و فتنه یغما را
بین خظ سبز و گونه گلگونش
از من مپرس علت سودا را
زانموی و این کشاکش دل طفلان
پی میبرند سر سویدا را
دیباست روی و ماشطه مویش
با مشک داده تزیین دیبا را
در زیر مشک ما شطه دیبایش
بر گل نهاده بنیان سیما را
بر رخ نهاده زلف و بصد دستان
دیوانه کرده ئی دل دانا را
بر سرخ لاله چند همی سائی
مشگ سیاه و عنبر سارا را
زخمست سینه من سودائی
عنبر بگل چه میشکنی یا را
آن لعل بین که با گل و با شکر
در می سرشته لؤلؤی لالا را
آموده کرده قند مکرر را
آماده کرده شهد مصفا را
آئینه جمست رخت ندهم
بدهندم ار تجمل دارا را
زاهد نماز بر گل زشت آرد
ایکاش دیدی آن بت زیبا را
دارد فراز دو رده لؤلؤ
ترکم دو برگ لاله حمرا را
بر طرف لاله سوری و بر سوری
دو سنبل و دو نرگس شهلا را
گویم قیامت و نکند باور
کس تا نبیند آن قدو بالا را
بر خیز تا بخلق بدین قامت
پیدا کنم قیامت کبری را
موجود شد قیامت موعودم
بدرود کردم این من و این ما را
از هست اعتباری خود رستم
چون قطره ئی که بیند دریا را
بالا شدم ز پست چو بگذشتم
نگذشته ئی چه دانی بالا را
ای پادشاه ملکت امروزین
حکمت پژوه مکنت فردا را
عشق آزمای تا نشوی پنهان
بگذاشتی چو هیکل پیدا را
مگزین بدولت ابد ای مفلس
این ملکت دو روزه دنیا را
بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو
با خویش برد حکمت غرا را
زان سلطنت گذشت بدان کشی
بین همت ملوک توانا را
با آنکه گبر خواند اسلامش
ننگ از تو ای مسلمان ترسا را
دین خداست وحدت و این مردم
بت کرده اند کثرت اشیا را
توحید مبدء است و معاد ایدل
ضد معاد مشمر مبدا را
رسوات کرد گشتش وارون کن
این گنبد مشعبد رسوا را
چونان خلیل آفل و تاری دان
این آفتاب و اختر رخشا را
شد آفتاب وحدت دل طالع
مر ثور را چه جوئی و جوزا را
اشراق شمس باطن اگر دیدی
روشکر گوی دیده بینا را
ور کورزادی ای پسر این نقصان
دان دیده رانه بیضه بیضا را
بی بال شو که با پر جان پری
ای پشه تا که بینی عنقا را
دل مرکب خدای بود زین کن
آن رهنورد بادیه پیما را
تا من بپای مرکب دل پویم
از نفس تا بمنزل اخفا را
وادی بوادی این ره بی پایان
پویم چو باد صرصر صحرا را
بی فرسخست رفتن دل آری
دل کی تند فیافی و بیدا را
رفتن ز پای خیزد اگر خواهد
پوینده سیر ساحت غبرا را
معراج عشق را چو گشاید پر
سیمرغ سرچه داند یا پا را
باز سپید شه چو کند پرواز
بندد بپر تمامت اعضا را
شاهین قدس دل چو هوا گیرد
در زیر پر کشد همه اسما را
جولان دهد بجو الوهیت
بال وجود مرغ هیولی را
از بام قصر اسم چو برخیزد
بنشیند آشیان مسمی را
بگریزد از دوتائی تا گردد
یکتا شهود شاهد یکتا را
تنها شود دل از تن برگیرد
پیوند بگسلد تن و تنها را
تن غرق بحرلا و دل عارف
مر ناخدا سفینه الا را
نبود سلوک ساحت الا یت
نا کرده سیر بادیه لا را
ز استاوزند سر نزدت وحدت
بسیار زند خواندی و استا را
زند اوستای ز اهرمن و یزدان
برخیز و شر دوداند منشا را
فرقان احمد از فر یزدانی
فرسود جان اهرمن آسا را
ای سالک ار بمسلک توحیدی
بستای خاک یثرب و بطحا را
ای مرده ضلالت و بیهوشی
شاگرد هوش باش مسیحا را
موسی شنیدی و شجر و وادی
وان آتش و تکلم و اصغا را
از سوز سینه و دل انسان بین
نار و درخت و سینه سینا را
انسان نه چند صورت بیمعنی
انبان بلغم و دم و صفرا را
دیو نسخته گو بمگو آدم
این چند بی حقیقت عجما را
خربندگان طینت ظلمانی
طفلان لهو و لعب و تماشا را
دل پادشاه حکمت و عرفانش
چتر و لواست عرصه هیجا را
دشمن قویست بر سر سلطان زن
چتر و لوای معرکه آرا را
تا دل بنیروی خرد افشارد
پا دست برد پایه اعدا را
ارکان کوه نفس فرو ریزد
چون نور جلوه قله خارا را
خون جنود جهل بیاشامد
چونانکه طفل شهد مهنا را
غوغای سگ چو بیند برتوفد
آزادگی پسندد غوغا را
خود بین خدای بیند اگر بیند
اعمی سهیل را و ثریا را
دهقان مرده هیچ شنیدستی
جنبد هوای افسر کسری را
هست این خودی حجاب خدا بشکن
خود را چو پور آزر بتها را
در بطن مام کون جنینی کت
آموده خون حیضش احشا را
بار دوم بزای ز خون خوردن
آماده باش نزل مهیا را
ناسوت را بهل ملکوتی شو
شهباز دولتی کن ورقا را
دنیی بیفکن ار طلبی عقبی
نیز ار خداپرستی عقبی را
زن نیستی ز شهوت نفسانی
بگذر که مرد بیند مولا را
خیزد دوئی ز آخرت و دنیی
حق در خورست وحدت تنها را
از خود گذشتنست خدا دیدن
یک ره ز خویش بگذر عمدا را
ای قطره منی هله شو فانی
دریای ژرف بی تک و پهنا را
پیوند ازین هیولی و اینصورت
بگسل گسیل کل کن اجزا را
نه آنکه کل و جزو کنی باور
معلول ختم و علت اولی را
کن دفع علت خودی ار خواهی
بر درد شرک خویش مداوا را
حرفست ظرف معنی و کی گنجد
حق ظرف را و قلزم مینا را
تعلیم گیر و درک معانی کن
تهمت منه سلاله سینا را
شوپست بلکه نیست که بنیوشی
در پستی این دو نکته والا را
دنیی ز نیست شوی کش آتش زن
این جوزن غراچه رعنا را
عقبی است جای حور ولی نتوان
دادن بحور مقصد اقصی را
از خویش و غیر خویش مکن داور
متراش شبه داور دارا را
تو مرغ عرش و احمد معراجی
طی کن مهالک شب اسری را
این هشت آشیانه مینو را
این هفت بیم خانه مینا را
ز انفاس عیسویست گرامی تر
ای پور پند پیران برنا را
ای مرغ جان بباغ جنان پر زن
زن بر پر این چکامه شیوا را
از گفته صفا بصف حورا
بر گو چو برکشیدی آوا را
قلاده ل آلی لاهوتی
آورده ایم گردن حورا را
زان پس عروج کن ز ملک بر بند
احرام آستانه طه را
برحسب حال خود بدرختمی
بگشای قفل خاتم گویا را
کای آفتاب شهره بدارائی
بردار ذره من دروا را
آشفته کرد سلسله ما را
صد حلقه داشت در هم بر هم زد
آن هر دو زلف سلسله آسا را
مویست یا که فتنه چنگیزی
بر قتل من نهد هله یا سارا
خون منست خورده لب لعلش
در خون من بعمد نهد پا را
آشوب چین ز نافه نزاد ایدر
چین مادرست نافه بویا را
آن زلف نافه ئیست که میزاید
آشوب چین و فتنه یغما را
بین خظ سبز و گونه گلگونش
از من مپرس علت سودا را
زانموی و این کشاکش دل طفلان
پی میبرند سر سویدا را
دیباست روی و ماشطه مویش
با مشک داده تزیین دیبا را
در زیر مشک ما شطه دیبایش
بر گل نهاده بنیان سیما را
بر رخ نهاده زلف و بصد دستان
دیوانه کرده ئی دل دانا را
بر سرخ لاله چند همی سائی
مشگ سیاه و عنبر سارا را
زخمست سینه من سودائی
عنبر بگل چه میشکنی یا را
آن لعل بین که با گل و با شکر
در می سرشته لؤلؤی لالا را
آموده کرده قند مکرر را
آماده کرده شهد مصفا را
آئینه جمست رخت ندهم
بدهندم ار تجمل دارا را
زاهد نماز بر گل زشت آرد
ایکاش دیدی آن بت زیبا را
دارد فراز دو رده لؤلؤ
ترکم دو برگ لاله حمرا را
بر طرف لاله سوری و بر سوری
دو سنبل و دو نرگس شهلا را
گویم قیامت و نکند باور
کس تا نبیند آن قدو بالا را
بر خیز تا بخلق بدین قامت
پیدا کنم قیامت کبری را
موجود شد قیامت موعودم
بدرود کردم این من و این ما را
از هست اعتباری خود رستم
چون قطره ئی که بیند دریا را
بالا شدم ز پست چو بگذشتم
نگذشته ئی چه دانی بالا را
ای پادشاه ملکت امروزین
حکمت پژوه مکنت فردا را
عشق آزمای تا نشوی پنهان
بگذاشتی چو هیکل پیدا را
مگزین بدولت ابد ای مفلس
این ملکت دو روزه دنیا را
بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو
با خویش برد حکمت غرا را
زان سلطنت گذشت بدان کشی
بین همت ملوک توانا را
با آنکه گبر خواند اسلامش
ننگ از تو ای مسلمان ترسا را
دین خداست وحدت و این مردم
بت کرده اند کثرت اشیا را
توحید مبدء است و معاد ایدل
ضد معاد مشمر مبدا را
رسوات کرد گشتش وارون کن
این گنبد مشعبد رسوا را
چونان خلیل آفل و تاری دان
این آفتاب و اختر رخشا را
شد آفتاب وحدت دل طالع
مر ثور را چه جوئی و جوزا را
اشراق شمس باطن اگر دیدی
روشکر گوی دیده بینا را
ور کورزادی ای پسر این نقصان
دان دیده رانه بیضه بیضا را
بی بال شو که با پر جان پری
ای پشه تا که بینی عنقا را
دل مرکب خدای بود زین کن
آن رهنورد بادیه پیما را
تا من بپای مرکب دل پویم
از نفس تا بمنزل اخفا را
وادی بوادی این ره بی پایان
پویم چو باد صرصر صحرا را
بی فرسخست رفتن دل آری
دل کی تند فیافی و بیدا را
رفتن ز پای خیزد اگر خواهد
پوینده سیر ساحت غبرا را
معراج عشق را چو گشاید پر
سیمرغ سرچه داند یا پا را
باز سپید شه چو کند پرواز
بندد بپر تمامت اعضا را
شاهین قدس دل چو هوا گیرد
در زیر پر کشد همه اسما را
جولان دهد بجو الوهیت
بال وجود مرغ هیولی را
از بام قصر اسم چو برخیزد
بنشیند آشیان مسمی را
بگریزد از دوتائی تا گردد
یکتا شهود شاهد یکتا را
تنها شود دل از تن برگیرد
پیوند بگسلد تن و تنها را
تن غرق بحرلا و دل عارف
مر ناخدا سفینه الا را
نبود سلوک ساحت الا یت
نا کرده سیر بادیه لا را
ز استاوزند سر نزدت وحدت
بسیار زند خواندی و استا را
زند اوستای ز اهرمن و یزدان
برخیز و شر دوداند منشا را
فرقان احمد از فر یزدانی
فرسود جان اهرمن آسا را
ای سالک ار بمسلک توحیدی
بستای خاک یثرب و بطحا را
ای مرده ضلالت و بیهوشی
شاگرد هوش باش مسیحا را
موسی شنیدی و شجر و وادی
وان آتش و تکلم و اصغا را
از سوز سینه و دل انسان بین
نار و درخت و سینه سینا را
انسان نه چند صورت بیمعنی
انبان بلغم و دم و صفرا را
دیو نسخته گو بمگو آدم
این چند بی حقیقت عجما را
خربندگان طینت ظلمانی
طفلان لهو و لعب و تماشا را
دل پادشاه حکمت و عرفانش
چتر و لواست عرصه هیجا را
دشمن قویست بر سر سلطان زن
چتر و لوای معرکه آرا را
تا دل بنیروی خرد افشارد
پا دست برد پایه اعدا را
ارکان کوه نفس فرو ریزد
چون نور جلوه قله خارا را
خون جنود جهل بیاشامد
چونانکه طفل شهد مهنا را
غوغای سگ چو بیند برتوفد
آزادگی پسندد غوغا را
خود بین خدای بیند اگر بیند
اعمی سهیل را و ثریا را
دهقان مرده هیچ شنیدستی
جنبد هوای افسر کسری را
هست این خودی حجاب خدا بشکن
خود را چو پور آزر بتها را
در بطن مام کون جنینی کت
آموده خون حیضش احشا را
بار دوم بزای ز خون خوردن
آماده باش نزل مهیا را
ناسوت را بهل ملکوتی شو
شهباز دولتی کن ورقا را
دنیی بیفکن ار طلبی عقبی
نیز ار خداپرستی عقبی را
زن نیستی ز شهوت نفسانی
بگذر که مرد بیند مولا را
خیزد دوئی ز آخرت و دنیی
حق در خورست وحدت تنها را
از خود گذشتنست خدا دیدن
یک ره ز خویش بگذر عمدا را
ای قطره منی هله شو فانی
دریای ژرف بی تک و پهنا را
پیوند ازین هیولی و اینصورت
بگسل گسیل کل کن اجزا را
نه آنکه کل و جزو کنی باور
معلول ختم و علت اولی را
کن دفع علت خودی ار خواهی
بر درد شرک خویش مداوا را
حرفست ظرف معنی و کی گنجد
حق ظرف را و قلزم مینا را
تعلیم گیر و درک معانی کن
تهمت منه سلاله سینا را
شوپست بلکه نیست که بنیوشی
در پستی این دو نکته والا را
دنیی ز نیست شوی کش آتش زن
این جوزن غراچه رعنا را
عقبی است جای حور ولی نتوان
دادن بحور مقصد اقصی را
از خویش و غیر خویش مکن داور
متراش شبه داور دارا را
تو مرغ عرش و احمد معراجی
طی کن مهالک شب اسری را
این هشت آشیانه مینو را
این هفت بیم خانه مینا را
ز انفاس عیسویست گرامی تر
ای پور پند پیران برنا را
ای مرغ جان بباغ جنان پر زن
زن بر پر این چکامه شیوا را
از گفته صفا بصف حورا
بر گو چو برکشیدی آوا را
قلاده ل آلی لاهوتی
آورده ایم گردن حورا را
زان پس عروج کن ز ملک بر بند
احرام آستانه طه را
برحسب حال خود بدرختمی
بگشای قفل خاتم گویا را
کای آفتاب شهره بدارائی
بردار ذره من دروا را
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - فی الحکم و المعارف
جز دل عارف شجر نور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - وله ایضا
فارس فحل منم حکمت یکران منست
از ازل تا بابد عرصه میدان منست
اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور
آفتاب خرد عالی بنیان منست
وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای
شاهباز دل و دل دستگه جان منست
دل من دستگه جان من و نیست شگفت
این سرائیست که سر منزل جانان منست
وحدت مطلق بر تارک من ظل همای
مملکت مملکت و سلطان سلطان منست
رشته سلطنت مملکت وحدت جمع
هست در دست فقیری که پریشان منست
چو نشینند گدایان طریقت ببساط
خاتم دولت در دست سلیمان منست
دل نگین حلقه تن را و خدا نقش نگین
اندرین حلقه دد و دیو بفرمان منست
نفس اماره بود دیو بساط جم دل
چونکه شد راضیه مرضیه رضوان منست
گشت در نشاه من نور حقیقت پیدا
اینکه پیداست بهر چشمی پنهان منست
آنکه سودایش در هیچ سری نیست که نیست
در سرای سر سودائی حیران منست
آنکه قرص مه و خورنان سر سفره اوست
همه شب حاضر بر ماحضر خوان منست
میزبان من و سلطان ولایت همه اوست
میزبان من چندیست که مهمان منست
مالک مصر منم مصر تن و نور وجود
یوسف مصر که عمریست بزندان منست
وه چه زندان که ملک بنده زندانی اوست
مالک ملک ملک یوسف کنعان منست
درد زد خیمه باطرافم و اوقات چهل
رام و کوشنده که من گفتم درمان منست
از بدن کاست که افزاید بر روح روان
نتوان گفت که این کاسته نقصان منست
کوه فرسود مرا پتک حوادث به نسود
کوه را سخت تر از سندان سندان منست
سر توحید سلامت که اگر جسم بکاست
روح شد فر بی و این فتح نمایان منست
تن همی کاهم تا روح بماند فربی
روح پاینده که بدو من و پایان منست
غیر این باتن دیگر بودم کسوت روح
که مبدل نشود صورت یزدان منست
اطلس چرخ بود کوته بالای مرا
صفت ذات لباس تن عریان منست
من همی گویم و این من نه من امکانست
بل وجوبیست که آن سوتر امکان منست
اوست بر صورت من پیدا یا خود همه اوست
من نیم هستی اگر باشد تاوان منست
جز خدا نیست که شد جلوه گر از هر چه که هست
دوست پیدا بشهود من و برهان منست
گر بدیوان مکافات وجوبی نگرند
خون امکانی در گردن دیوان منست
هفت دریا نشود موی مرا نیم بها
گوهر وحدت حق در تک عمان منست
می نیرزد بکف خاک من آبادی کون
این چه گنجست که در خانه ویران منست
نتوان دید بدان بی سر و سامانی من
که سر چرخ طفیل سرو سامان منست
کیست انسان من آن جلوه روحانی دل
که بعرش دل من صورت رحمن منست
صورت رحمن انسان سویدای ولیست
نفس من گر ننهد گردن شیطان منست
ولی الله من آن هشتم اقطاب وجود
که فضای حرمش منزل احسان منست
من صفاهانیم اما بخراسان ویم
عقل حیران من از کار خراسان منست
هفت سالست که از خلقم در عزلت تام
ساحت گلشن من کنج شبستان منست
دل معلم متعلم من حق واهب علم
سر زانوی من ایخواجه دبستان منست
دفتر معرفتی جنت جاوید و دران
نکت حکمت باری گل و ریحان منست
همدم خلوت من مرشد توحید رضا
که تولایش در عهده ایمان منست
ابر او بر سر من بارد و از رحمت او
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
چون توانم شدن ای خاصان همصحبت عام
من چو روحم سخن عامی سوهان منست
عام را بوی حقیقت نگراید بمشام
عطر خاصست که در طبله ایقان منست
قد او رسته ز باغ دل افلاکی من
من چو خلدم قدا و طوبی بستان منست
بر زر ناسره کثرت مغرور مباش
زر توحید بری از غش درکان منست
گرد کثرت کند ار اطلس گردنده سیاه
آنکه آلوده نخواهد شد دامان منست
آن گریبان که از او سر زد خورشید مراد
چو فرو رفت سر مرد گریبان منست
سود من بر سر این سوق خریداری اوست
ور بکونین فروشندم خسران منست
ای شه پرده نشین پرده در انداز که خلق
همه بینند که عرش تو بایوان منست
آنکه هرگز نپذیرفته ز تغییر زوال
عهد حسن تو در عشق تو پیمان منست
تو خداوندی و من بنده گنهکار فقیر
دامن عفو تو و پنجه عصیان منست
تو ببخشای که منان منی هستی من
گنهی باشد و من دانم کان آن منست
چون نبخشی که تو اللهی و من عبد ذلیل
من نیم جمله توئی این من خذلان منست
نیست غیر از تو درین دار اگر هست کسی
ور کسی نیست توئی هستی برهان منست
من که باشم که گنهکار شوم شخص توئی
ظل شخصست که بر هیکل الوان منست
ظل چه وذی ظل غیر از تو بتحقیق فناست
حکم توحید ترا اذعان اذعان منست
من صفای در سلطانم و بر دیده من
خاک این راهگذر کحل صفاهان منست
غافل آنان که بتوحید مرا سخره کنند
درکشان مسخره حکمت و عرفان منست
کاش خوانند ز تنزیل قل الله فذر
تا نپندارند این عنوان عنوان منست
گفت من گفت نبی گفت نبی سر نبی
صدق دعویرا هان برهان فرقان منست
در نبی گفت و فی انفسکم هو معکم
این معیت را عینیت بیان منست
نیست بشکفته بجز یک گل سوری در باغ
وان گل سوری بر طرف گلستان منست
نیست موجود بجز یک کس در دار وجود
در سرو در دل و در سینه و در جان منست
لامکانست و برونست زار کان جهات
آنکه در شش جهت و در چار امکان منست
نیست آسان سخن وحدت من سر خداست
مشکلی نیست که بتوان گفت آسان منست
بس گرانست مپندار خزف خرده مگیر
مفروش ارزان این پند که مرجان منست
صدف صاف شو ای نفس که این عقد لآل
رشحاتیست که از بارش نیسان منست
از ازل تا بابد عرصه میدان منست
اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور
آفتاب خرد عالی بنیان منست
وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای
شاهباز دل و دل دستگه جان منست
دل من دستگه جان من و نیست شگفت
این سرائیست که سر منزل جانان منست
وحدت مطلق بر تارک من ظل همای
مملکت مملکت و سلطان سلطان منست
رشته سلطنت مملکت وحدت جمع
هست در دست فقیری که پریشان منست
چو نشینند گدایان طریقت ببساط
خاتم دولت در دست سلیمان منست
دل نگین حلقه تن را و خدا نقش نگین
اندرین حلقه دد و دیو بفرمان منست
نفس اماره بود دیو بساط جم دل
چونکه شد راضیه مرضیه رضوان منست
گشت در نشاه من نور حقیقت پیدا
اینکه پیداست بهر چشمی پنهان منست
آنکه سودایش در هیچ سری نیست که نیست
در سرای سر سودائی حیران منست
آنکه قرص مه و خورنان سر سفره اوست
همه شب حاضر بر ماحضر خوان منست
میزبان من و سلطان ولایت همه اوست
میزبان من چندیست که مهمان منست
مالک مصر منم مصر تن و نور وجود
یوسف مصر که عمریست بزندان منست
وه چه زندان که ملک بنده زندانی اوست
مالک ملک ملک یوسف کنعان منست
درد زد خیمه باطرافم و اوقات چهل
رام و کوشنده که من گفتم درمان منست
از بدن کاست که افزاید بر روح روان
نتوان گفت که این کاسته نقصان منست
کوه فرسود مرا پتک حوادث به نسود
کوه را سخت تر از سندان سندان منست
سر توحید سلامت که اگر جسم بکاست
روح شد فر بی و این فتح نمایان منست
تن همی کاهم تا روح بماند فربی
روح پاینده که بدو من و پایان منست
غیر این باتن دیگر بودم کسوت روح
که مبدل نشود صورت یزدان منست
اطلس چرخ بود کوته بالای مرا
صفت ذات لباس تن عریان منست
من همی گویم و این من نه من امکانست
بل وجوبیست که آن سوتر امکان منست
اوست بر صورت من پیدا یا خود همه اوست
من نیم هستی اگر باشد تاوان منست
جز خدا نیست که شد جلوه گر از هر چه که هست
دوست پیدا بشهود من و برهان منست
گر بدیوان مکافات وجوبی نگرند
خون امکانی در گردن دیوان منست
هفت دریا نشود موی مرا نیم بها
گوهر وحدت حق در تک عمان منست
می نیرزد بکف خاک من آبادی کون
این چه گنجست که در خانه ویران منست
نتوان دید بدان بی سر و سامانی من
که سر چرخ طفیل سرو سامان منست
کیست انسان من آن جلوه روحانی دل
که بعرش دل من صورت رحمن منست
صورت رحمن انسان سویدای ولیست
نفس من گر ننهد گردن شیطان منست
ولی الله من آن هشتم اقطاب وجود
که فضای حرمش منزل احسان منست
من صفاهانیم اما بخراسان ویم
عقل حیران من از کار خراسان منست
هفت سالست که از خلقم در عزلت تام
ساحت گلشن من کنج شبستان منست
دل معلم متعلم من حق واهب علم
سر زانوی من ایخواجه دبستان منست
دفتر معرفتی جنت جاوید و دران
نکت حکمت باری گل و ریحان منست
همدم خلوت من مرشد توحید رضا
که تولایش در عهده ایمان منست
ابر او بر سر من بارد و از رحمت او
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
چون توانم شدن ای خاصان همصحبت عام
من چو روحم سخن عامی سوهان منست
عام را بوی حقیقت نگراید بمشام
عطر خاصست که در طبله ایقان منست
قد او رسته ز باغ دل افلاکی من
من چو خلدم قدا و طوبی بستان منست
بر زر ناسره کثرت مغرور مباش
زر توحید بری از غش درکان منست
گرد کثرت کند ار اطلس گردنده سیاه
آنکه آلوده نخواهد شد دامان منست
آن گریبان که از او سر زد خورشید مراد
چو فرو رفت سر مرد گریبان منست
سود من بر سر این سوق خریداری اوست
ور بکونین فروشندم خسران منست
ای شه پرده نشین پرده در انداز که خلق
همه بینند که عرش تو بایوان منست
آنکه هرگز نپذیرفته ز تغییر زوال
عهد حسن تو در عشق تو پیمان منست
تو خداوندی و من بنده گنهکار فقیر
دامن عفو تو و پنجه عصیان منست
تو ببخشای که منان منی هستی من
گنهی باشد و من دانم کان آن منست
چون نبخشی که تو اللهی و من عبد ذلیل
من نیم جمله توئی این من خذلان منست
نیست غیر از تو درین دار اگر هست کسی
ور کسی نیست توئی هستی برهان منست
من که باشم که گنهکار شوم شخص توئی
ظل شخصست که بر هیکل الوان منست
ظل چه وذی ظل غیر از تو بتحقیق فناست
حکم توحید ترا اذعان اذعان منست
من صفای در سلطانم و بر دیده من
خاک این راهگذر کحل صفاهان منست
غافل آنان که بتوحید مرا سخره کنند
درکشان مسخره حکمت و عرفان منست
کاش خوانند ز تنزیل قل الله فذر
تا نپندارند این عنوان عنوان منست
گفت من گفت نبی گفت نبی سر نبی
صدق دعویرا هان برهان فرقان منست
در نبی گفت و فی انفسکم هو معکم
این معیت را عینیت بیان منست
نیست بشکفته بجز یک گل سوری در باغ
وان گل سوری بر طرف گلستان منست
نیست موجود بجز یک کس در دار وجود
در سرو در دل و در سینه و در جان منست
لامکانست و برونست زار کان جهات
آنکه در شش جهت و در چار امکان منست
نیست آسان سخن وحدت من سر خداست
مشکلی نیست که بتوان گفت آسان منست
بس گرانست مپندار خزف خرده مگیر
مفروش ارزان این پند که مرجان منست
صدف صاف شو ای نفس که این عقد لآل
رشحاتیست که از بارش نیسان منست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - وله ایضا
ای دل ار آگهی از مسلک صاحب نظران
عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران
بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش
خبر ار خواهی در دستگه بی خبران
عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز
تو که پائی چه خبر داری از سر سران
باده عشق بکش بار گران راه دراز
اشتر مست نیندیشد از بار گران
عقل را پیر مکن باز محمد چو پرید
مرغ روح القدس انداخت پر اندر طیران
هنر باز قوی باید و از طبلک باز
ماکیان پرد آما بپر بی هنران
بمیالای پر ای طائر تقدیس که نیست
ساعد شاه نشیمنگه آلوده پران
دعوی دانش اگر داری از بی خردیست
ابلهانند بملک فلک از معتبران
عقل سدست درین راه و ترا عقل عقال
وهم دامست درین چاه و تو افتاده دران
آسمانی تو و خورشید ترا نیست فروغ
آفتابی تو و چرخ تو ندارد دوران
شه جانی تو و دل دوخته بر دلق گدا
لامکانی تو و در بند مکان دگران
ای تو هممشرب عیسی و بخورشید سوار
بنه این مرتع بی حاصل و اصطبل خران
بنه این مزرع ناکشته بی آب و گیاه
که نمانی گه برداشتن از بی ثمران
این گدایان طلب را منگر بی سر و پای
که بسر منزل تجریدند از تاجوران
دولت فقر دلی راست که سلطان بقاست
نه شهانند گدایانند این محتضران
شکل انسانی ای صورت رحمن بمخواه
که شوی ظاهر با گوش و دم جانوران
رخ بیجان نگری صحبت نادان شنوی
بکه میمانی ای خواجه بکوران و کران
دست بر دامن سلطان طریقت زن و باش
با تک برق یمان بر قدم همسفران
همه از جوی بجستند و تو ماندی بخلاب
همه از خویش برستند و تو بر خود نگران
امرا مست و وزیران همه زنجیر گسل
بندگان بی سر و پا پادشهان بی کمران
دخترانشان همه بی شوهر دارای پسر
شوی دخت و زن پاکیزه غلامان پسران
هر که او را نبود روزی از روزن پست
نیست هر روز بنام و لقب از پیشتران
هر که او زیر نشد یا ز بر امروز چو چرخ
سالها باشد در حلقه زیر و زبران
صورت علم دغل قاعده کون و فساد
قطب بی جلوه و بوجهلان از مشتهران
زیب و فر جوی ز علم و عمل ای یار و مباش
بنده مکنت با نکبت بی زیب و فران
ظفر از صبر همی جوی نه از مکر و حیل
مکر یار دد و حیلت ظفر بی ظفران
مکر کن تا رهی از کار غم ای بنده آز
آز را ساز نیاز غم بیهوده خوران
غم بیهوده مخور عشوه مخر دین مفروش
دین فروشان را بگذار بدین عشوه خران
همره تیره نهادان چه شوی همچو جماد
باش مرآت تجلیگه صافی فکران
گونه ئی جو که بزر ماند و اشکی که بسیم
ای طلبکار زر از عشق بر سیمبران
سیم زن بر سر خر زر کن قلاده سگ
نقد عشقست زر صره بی سیم و زران
تو همی تلخ کنی عیش خود از جسم و بروح
طوطیانند شکر خواره ز وصل شکران
دل بی عشق بر حادثه موت فناست
هدف ناوک دلدوز سر بی سپران
سپر مردن عشقست و تو در ابر خودی
اوست خورشید سمای کنف مقتفران
خشک مغزان را ذوقی ندهد باده شوق
این شرابیست که میناش بود مغز تران
چو می ذات که خمخانه او سر صفاست
نه دل تیره نهادان و سر خیره سران
میهمان دلم و مائده ام دیدن دوست
لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران
می کشان مفتقران آیه رحمت می ناب
کز سمای خم نازل شده بر مفتقران
نقش حق ثبت بسیمای نفر بر نفرست
کلک در دست نگارنده و تازان نفران
تو برانی که سمر گردی و سلطان قدم
بی نشانست و ندارد سر صاحب سمران
حکمت یونان آموختم و هر چه حکم
نیست مستحکم الا حکم حکم قران
احمد مرسل سریست بسرحد کمال
اختبار ای خردت راهبر مختبران
قدم از سر کن و بسپار ره سر قدیم
پای نه بر سر بیدانش این مبتکران
چند جامفرد در جمع روی گشت و دو نیست
وحدت و کثرت در دیده صاحب نظران
وحدت از کثرت پیدا بود و کثرت کون
هست در وحدت پنهان و براینند و بران
عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران
بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش
خبر ار خواهی در دستگه بی خبران
عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز
تو که پائی چه خبر داری از سر سران
باده عشق بکش بار گران راه دراز
اشتر مست نیندیشد از بار گران
عقل را پیر مکن باز محمد چو پرید
مرغ روح القدس انداخت پر اندر طیران
هنر باز قوی باید و از طبلک باز
ماکیان پرد آما بپر بی هنران
بمیالای پر ای طائر تقدیس که نیست
ساعد شاه نشیمنگه آلوده پران
دعوی دانش اگر داری از بی خردیست
ابلهانند بملک فلک از معتبران
عقل سدست درین راه و ترا عقل عقال
وهم دامست درین چاه و تو افتاده دران
آسمانی تو و خورشید ترا نیست فروغ
آفتابی تو و چرخ تو ندارد دوران
شه جانی تو و دل دوخته بر دلق گدا
لامکانی تو و در بند مکان دگران
ای تو هممشرب عیسی و بخورشید سوار
بنه این مرتع بی حاصل و اصطبل خران
بنه این مزرع ناکشته بی آب و گیاه
که نمانی گه برداشتن از بی ثمران
این گدایان طلب را منگر بی سر و پای
که بسر منزل تجریدند از تاجوران
دولت فقر دلی راست که سلطان بقاست
نه شهانند گدایانند این محتضران
شکل انسانی ای صورت رحمن بمخواه
که شوی ظاهر با گوش و دم جانوران
رخ بیجان نگری صحبت نادان شنوی
بکه میمانی ای خواجه بکوران و کران
دست بر دامن سلطان طریقت زن و باش
با تک برق یمان بر قدم همسفران
همه از جوی بجستند و تو ماندی بخلاب
همه از خویش برستند و تو بر خود نگران
امرا مست و وزیران همه زنجیر گسل
بندگان بی سر و پا پادشهان بی کمران
دخترانشان همه بی شوهر دارای پسر
شوی دخت و زن پاکیزه غلامان پسران
هر که او را نبود روزی از روزن پست
نیست هر روز بنام و لقب از پیشتران
هر که او زیر نشد یا ز بر امروز چو چرخ
سالها باشد در حلقه زیر و زبران
صورت علم دغل قاعده کون و فساد
قطب بی جلوه و بوجهلان از مشتهران
زیب و فر جوی ز علم و عمل ای یار و مباش
بنده مکنت با نکبت بی زیب و فران
ظفر از صبر همی جوی نه از مکر و حیل
مکر یار دد و حیلت ظفر بی ظفران
مکر کن تا رهی از کار غم ای بنده آز
آز را ساز نیاز غم بیهوده خوران
غم بیهوده مخور عشوه مخر دین مفروش
دین فروشان را بگذار بدین عشوه خران
همره تیره نهادان چه شوی همچو جماد
باش مرآت تجلیگه صافی فکران
گونه ئی جو که بزر ماند و اشکی که بسیم
ای طلبکار زر از عشق بر سیمبران
سیم زن بر سر خر زر کن قلاده سگ
نقد عشقست زر صره بی سیم و زران
تو همی تلخ کنی عیش خود از جسم و بروح
طوطیانند شکر خواره ز وصل شکران
دل بی عشق بر حادثه موت فناست
هدف ناوک دلدوز سر بی سپران
سپر مردن عشقست و تو در ابر خودی
اوست خورشید سمای کنف مقتفران
خشک مغزان را ذوقی ندهد باده شوق
این شرابیست که میناش بود مغز تران
چو می ذات که خمخانه او سر صفاست
نه دل تیره نهادان و سر خیره سران
میهمان دلم و مائده ام دیدن دوست
لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران
می کشان مفتقران آیه رحمت می ناب
کز سمای خم نازل شده بر مفتقران
نقش حق ثبت بسیمای نفر بر نفرست
کلک در دست نگارنده و تازان نفران
تو برانی که سمر گردی و سلطان قدم
بی نشانست و ندارد سر صاحب سمران
حکمت یونان آموختم و هر چه حکم
نیست مستحکم الا حکم حکم قران
احمد مرسل سریست بسرحد کمال
اختبار ای خردت راهبر مختبران
قدم از سر کن و بسپار ره سر قدیم
پای نه بر سر بیدانش این مبتکران
چند جامفرد در جمع روی گشت و دو نیست
وحدت و کثرت در دیده صاحب نظران
وحدت از کثرت پیدا بود و کثرت کون
هست در وحدت پنهان و براینند و بران
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۲ - پیدا شدن نقابدار سیه پوش و رزم او با نقابدار زرد پوش گوید
بد آن زرد پوش آن سیه پوش گفت
که مردی ز مردان نماند نهفت
هم اکنون تو را سربزیر آورم
چو آهنگ شیران چه شیر آورم
نخستین بمن گوی نام تو چیست
ز یاری هیتال کام تو چیست
بدو گفت آن زرد پوش سوار
که ای هندی خیره نابکار
مرا نام گرز است و تیغ است و تیر
جز این نیست نام یلان دلیر
تو بر گوی با من کنام و نژاد
که اکنون چنانی که مامت نزاد
نه من از تو درگاه کین کمترم
نگه کن گه کین ز تو بهترم
نه تو شیر غران و من روبهم
که بیم ازتو در جان گه کین نهم
ترا دست و پا هست چشم و دو گوش
مرا نیز آن هست هنگام جوش
بدست تو گر تیغ بران بود
مرا در کمان تیرپران بود
گه کین ترا گر سنانست و بس
مرا تیر و گرز گران است و بس
تو را گر بکف هست خشت بلند
به بازو مرا هست پیمان کمند
تو را گر زره هست ور کبر یار
مرا هست پیکان جوشن گزار
تو را گر سر پنجه پهلویست
مرا نیز بازو و گردن قویست
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که زد شاه جمشید روشن روان
زره گر گر از سنگ سازد زره
ز پیکان گرش هست بر دل گره
سیه پوش گفتا که ای زرد پوش
هم اکنون کفن برتن از گرد پوش
ز گردان نزیبد که لاف آورد
چو بانامداران مصاف آورد
چو بازم سوی نیزه جنگ جنگ
فرو افکند نیزه جنگ چنگ
بگفت این برداشت پیچان سنان
بدو اندر آمد چو شیر ژیان
دو یل نیزه بر نیزه انداختند
یکی رزم مردانگی ساختند
هر آن بند آن بست این می گشود
هرآنچ آن گشود این دگر مینمود
زره از تن آن دو جنگی سوار
ز باد سنان ریخت چون برگ خوار
زمین زآتش نیزه افروختند
به نیزه زره بر بدن دوختند
دو شیر ژیان هر دوان خشمناک
بدلشان نه ترس و بسرشان نه باک
فکندند نیزه ربودند گرز
نمودند آن هر دو آن بال و برز
به هم هر دو یل گرز کین می زدند
به هردم گره بر جبین می زدند
سیه پوش بنهاد رو در گریز
به شد زرد پوش از پسش تند و تیز
برآمد از آن هر دو لشکر خروش
زمین آمد از بانک شیران بجوش
چوان زرد پوش اندر آمد به تنگ
سیه پوش بنهاد از کینه چنگ
بیفکند در گردنش خم خام
سر زرد پوش اندر آمد به دام
به تندی بزد تیغ و برداشت تیغ
بغرید ماننده تیره میغ
کمندش ببرید یازید چنگ
سبک در ربودش ز زین خدنگ
کشیدش بر ترکش آن نامور
وزآن هر دو لشکر به برد آن بدر
ندانست کس کان دو گرد از کجاست
که زین گونه رزمی ز گردان نخاست
بشد شاه ارژنگ را تیره چشم
برآشفت با خود برآمد بخشم
که گویا ز من بخت برگشته است
همی گفت و میکند از کینه دست
بسی شاد ازین شاه هیتال شد
به چرخ بلندش سر و یال شد
که مردی ز مردان نماند نهفت
هم اکنون تو را سربزیر آورم
چو آهنگ شیران چه شیر آورم
نخستین بمن گوی نام تو چیست
ز یاری هیتال کام تو چیست
بدو گفت آن زرد پوش سوار
که ای هندی خیره نابکار
مرا نام گرز است و تیغ است و تیر
جز این نیست نام یلان دلیر
تو بر گوی با من کنام و نژاد
که اکنون چنانی که مامت نزاد
نه من از تو درگاه کین کمترم
نگه کن گه کین ز تو بهترم
نه تو شیر غران و من روبهم
که بیم ازتو در جان گه کین نهم
ترا دست و پا هست چشم و دو گوش
مرا نیز آن هست هنگام جوش
بدست تو گر تیغ بران بود
مرا در کمان تیرپران بود
گه کین ترا گر سنانست و بس
مرا تیر و گرز گران است و بس
تو را گر بکف هست خشت بلند
به بازو مرا هست پیمان کمند
تو را گر زره هست ور کبر یار
مرا هست پیکان جوشن گزار
تو را گر سر پنجه پهلویست
مرا نیز بازو و گردن قویست
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که زد شاه جمشید روشن روان
زره گر گر از سنگ سازد زره
ز پیکان گرش هست بر دل گره
سیه پوش گفتا که ای زرد پوش
هم اکنون کفن برتن از گرد پوش
ز گردان نزیبد که لاف آورد
چو بانامداران مصاف آورد
چو بازم سوی نیزه جنگ جنگ
فرو افکند نیزه جنگ چنگ
بگفت این برداشت پیچان سنان
بدو اندر آمد چو شیر ژیان
دو یل نیزه بر نیزه انداختند
یکی رزم مردانگی ساختند
هر آن بند آن بست این می گشود
هرآنچ آن گشود این دگر مینمود
زره از تن آن دو جنگی سوار
ز باد سنان ریخت چون برگ خوار
زمین زآتش نیزه افروختند
به نیزه زره بر بدن دوختند
دو شیر ژیان هر دوان خشمناک
بدلشان نه ترس و بسرشان نه باک
فکندند نیزه ربودند گرز
نمودند آن هر دو آن بال و برز
به هم هر دو یل گرز کین می زدند
به هردم گره بر جبین می زدند
سیه پوش بنهاد رو در گریز
به شد زرد پوش از پسش تند و تیز
برآمد از آن هر دو لشکر خروش
زمین آمد از بانک شیران بجوش
چوان زرد پوش اندر آمد به تنگ
سیه پوش بنهاد از کینه چنگ
بیفکند در گردنش خم خام
سر زرد پوش اندر آمد به دام
به تندی بزد تیغ و برداشت تیغ
بغرید ماننده تیره میغ
کمندش ببرید یازید چنگ
سبک در ربودش ز زین خدنگ
کشیدش بر ترکش آن نامور
وزآن هر دو لشکر به برد آن بدر
ندانست کس کان دو گرد از کجاست
که زین گونه رزمی ز گردان نخاست
بشد شاه ارژنگ را تیره چشم
برآشفت با خود برآمد بخشم
که گویا ز من بخت برگشته است
همی گفت و میکند از کینه دست
بسی شاد ازین شاه هیتال شد
به چرخ بلندش سر و یال شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۹ - جنگ زوراه با ارهنگ دیو گوید
زواره کمر بند را تنگ کرد
برآشفت و آهنگ آن جنگ کرد
کشیدند صف در برابر سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
ز پیش صف ارهنگ آمد چو باد
میان سپه در چه کوهی ستاد
بزد نعره کای زابلی برگرای
یکی بور سرکش به میدان درآی
زواره برون راند چو شیر زوش
خروشان چه از باد دریا بجوش
گران گرزه گاو پیکر بدست
سر راه برگرد ارهنگ بست
چو ره بست بر دیو واژون دلیر
چنین گفت آن شیر نخجیرگیر
که ای بخت برکشته تیره روز
سپاه آری از کین سوی فیروز
ندانی که این جای شیران بود
گذرگاه شیران و فیلان بود
زدانا شنیدم من این داستان
که می گفت از گفته راستان
که بر شیر چون مرگ رای آورد
گذر سوی نر اژدها(ی) آورد
زمان چون رسد کور را بی درنگ
به پای خود آید به نزد پلنگ
چنان باز گردی از این رزمگاه
که بر تو بگریند خورشید و ماه
چنین پاسخ ارهنگ واژونه داد
که ای گرد بر گوی نام و نژاد
که اکنون سرت را بگرز گران
بکویم دراین رزمگاه سران
زواره مرا گفت گرد است نام
سپهبد جهاندیده دستان سام
برادر منم رستم زال را
که برداشت از کین چه کوپال را
گریزان از او رفت افراسیاب
خلیده روان و دو دیده پر آب
بگفت این یازید و چون شیر چنگ
برآورد آن گرزه گاو رنگ
چو ارهنگ دیدش چه شیر عرین
بزد دست برگرزه گرز کین
نخستین زواره بدان اهرمن
درآمد فرو کوفت گرز کشن
ز گرز زواره نیامد ستوه
که بد باد آن گرز و ارهنگ کوه
کجا جنبد از باد کوه کشن
که جنبد ز گرزی چنان اهرمن
چه زآنگونه گرزی به ارهنگ زد
روان دیو بر گرز کین چنگ زد
برانگیخت از جای باره چو باد
درآمد به تنگ زواره چو باد
چه آن حمله ازکینه ارهنگ برد
زواره سپر بر سر چنگ برد
بشد راست برباره آن اهرمن
رسید و فرو کوفت گرز کشن
سپر با سرو ترک در هم شکست
ولیکن زواره نگردید پست
دژم پهلوان از چنان ضرب گشت
برآمد غونای از آن پهن دشت
زواره بزد دست و برداشت تیغ
درآمد به ارهنگ غران چه میغ
چه تیغش نگه کرد ارهنگ زود
به شمشیر از کینه زد چنگ زود
دو پر دل دو شمشیر الماس رنگ
کشیدند و جستند از تیغ چنگ
بزد بر سر باره دیو تیغ
ز باره نگون شد چه از کوه میغ
چه ارهنگ از آنگونه افتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
دو پای ستور دلاور گرفت
کشید و نگون شد زواره شگفت
چه از زیرش آن اسب بیرون کشید
بزد چنگ بر یکدگر بردردید
وز آن پس میان زواره دلیر
به نیروی بگرفت ارهنگ شیر
بزد بر زمین و دو دستش ببست
ببردش به لشکرگه و برنشست
چو زابل گروه آن بدیدند تیغ
کشیدند یک سر به کردار میغ
چه دریای جوشان خروشان شدند
بیگره به آن دیو واژون زدند
برآورد ارهنگ شمشیر را
به شمشیر بستد دل شیر را
سپاهش همه تیغ کین آختند
بیکره به میدان کین تاختند
برآمد چکاچاک شمشیر مرد
زمین گل ز خون کشت در زیر مرد
کمند دلیران گلوگیر شد
کمان گوشه گیر و روان تیر شد
بپرید مرغ روان از قفس
گره شد نفس در گلوی جرس
زبس کشته در دشت افتاده پست
گریزنده را راه رفتار بست
شفق برگریبان گردون گرفت
که دامان گردون دون خون گرفت
ستمکاره ارهنگ مانند دیو
که در گله افتد چه شیر سترک
بدان لشکر زابل افتاده بود
بدیشان ز کین گرز بنهاده بود
زنعل ستورش زمین گشت چاک
شد انباشته چشمه خور ز خاک
چو زابل چنان دید بنمود پشت
. . .
گریزان سوی سیستان آمدند
. . .
به شهراندرون ریخت یکسر سپاه
. . .
چو زین آگهی یافت فرخنده زال
برآورد کوپال نیوم به یال
بفرمود تا در ببستند زود
خروش یلان شد به چرخ کبود
فکندند در کنده شهر آب
کسی را نبد رای آرام و خواب
چو نزدیک شهر آمد ارهنگ تنگ
فرود آمد آهیخت از جنگ چنگ
بزد خیمه در دامن سیستان
گرفتند آن شهر را در میان
چو این پیک آهو تک خاوری
برون شد ازین حصن نیلوفری
شب تیره پیدا نهان روز شد
حصار فلک انجم افروز شد
بفرمود ارهنگ دیو نژند
زواره ببردند در زیر بند
شب تیره نزدیک ارجاسب شاه
که در بلخ بنشسته بد با سپاه
وزین رو سپهدار فیروز چنگ
همه شهرآراست اسباب جنگ
سپردند مر برجها را حصار
بگردان گردن کش نامدار
ز هربرج آواز بیدار باش
بگردون همی شد که بیدار باش
برآشفت و آهنگ آن جنگ کرد
کشیدند صف در برابر سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
ز پیش صف ارهنگ آمد چو باد
میان سپه در چه کوهی ستاد
بزد نعره کای زابلی برگرای
یکی بور سرکش به میدان درآی
زواره برون راند چو شیر زوش
خروشان چه از باد دریا بجوش
گران گرزه گاو پیکر بدست
سر راه برگرد ارهنگ بست
چو ره بست بر دیو واژون دلیر
چنین گفت آن شیر نخجیرگیر
که ای بخت برکشته تیره روز
سپاه آری از کین سوی فیروز
ندانی که این جای شیران بود
گذرگاه شیران و فیلان بود
زدانا شنیدم من این داستان
که می گفت از گفته راستان
که بر شیر چون مرگ رای آورد
گذر سوی نر اژدها(ی) آورد
زمان چون رسد کور را بی درنگ
به پای خود آید به نزد پلنگ
چنان باز گردی از این رزمگاه
که بر تو بگریند خورشید و ماه
چنین پاسخ ارهنگ واژونه داد
که ای گرد بر گوی نام و نژاد
که اکنون سرت را بگرز گران
بکویم دراین رزمگاه سران
زواره مرا گفت گرد است نام
سپهبد جهاندیده دستان سام
برادر منم رستم زال را
که برداشت از کین چه کوپال را
گریزان از او رفت افراسیاب
خلیده روان و دو دیده پر آب
بگفت این یازید و چون شیر چنگ
برآورد آن گرزه گاو رنگ
چو ارهنگ دیدش چه شیر عرین
بزد دست برگرزه گرز کین
نخستین زواره بدان اهرمن
درآمد فرو کوفت گرز کشن
ز گرز زواره نیامد ستوه
که بد باد آن گرز و ارهنگ کوه
کجا جنبد از باد کوه کشن
که جنبد ز گرزی چنان اهرمن
چه زآنگونه گرزی به ارهنگ زد
روان دیو بر گرز کین چنگ زد
برانگیخت از جای باره چو باد
درآمد به تنگ زواره چو باد
چه آن حمله ازکینه ارهنگ برد
زواره سپر بر سر چنگ برد
بشد راست برباره آن اهرمن
رسید و فرو کوفت گرز کشن
سپر با سرو ترک در هم شکست
ولیکن زواره نگردید پست
دژم پهلوان از چنان ضرب گشت
برآمد غونای از آن پهن دشت
زواره بزد دست و برداشت تیغ
درآمد به ارهنگ غران چه میغ
چه تیغش نگه کرد ارهنگ زود
به شمشیر از کینه زد چنگ زود
دو پر دل دو شمشیر الماس رنگ
کشیدند و جستند از تیغ چنگ
بزد بر سر باره دیو تیغ
ز باره نگون شد چه از کوه میغ
چه ارهنگ از آنگونه افتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
دو پای ستور دلاور گرفت
کشید و نگون شد زواره شگفت
چه از زیرش آن اسب بیرون کشید
بزد چنگ بر یکدگر بردردید
وز آن پس میان زواره دلیر
به نیروی بگرفت ارهنگ شیر
بزد بر زمین و دو دستش ببست
ببردش به لشکرگه و برنشست
چو زابل گروه آن بدیدند تیغ
کشیدند یک سر به کردار میغ
چه دریای جوشان خروشان شدند
بیگره به آن دیو واژون زدند
برآورد ارهنگ شمشیر را
به شمشیر بستد دل شیر را
سپاهش همه تیغ کین آختند
بیکره به میدان کین تاختند
برآمد چکاچاک شمشیر مرد
زمین گل ز خون کشت در زیر مرد
کمند دلیران گلوگیر شد
کمان گوشه گیر و روان تیر شد
بپرید مرغ روان از قفس
گره شد نفس در گلوی جرس
زبس کشته در دشت افتاده پست
گریزنده را راه رفتار بست
شفق برگریبان گردون گرفت
که دامان گردون دون خون گرفت
ستمکاره ارهنگ مانند دیو
که در گله افتد چه شیر سترک
بدان لشکر زابل افتاده بود
بدیشان ز کین گرز بنهاده بود
زنعل ستورش زمین گشت چاک
شد انباشته چشمه خور ز خاک
چو زابل چنان دید بنمود پشت
. . .
گریزان سوی سیستان آمدند
. . .
به شهراندرون ریخت یکسر سپاه
. . .
چو زین آگهی یافت فرخنده زال
برآورد کوپال نیوم به یال
بفرمود تا در ببستند زود
خروش یلان شد به چرخ کبود
فکندند در کنده شهر آب
کسی را نبد رای آرام و خواب
چو نزدیک شهر آمد ارهنگ تنگ
فرود آمد آهیخت از جنگ چنگ
بزد خیمه در دامن سیستان
گرفتند آن شهر را در میان
چو این پیک آهو تک خاوری
برون شد ازین حصن نیلوفری
شب تیره پیدا نهان روز شد
حصار فلک انجم افروز شد
بفرمود ارهنگ دیو نژند
زواره ببردند در زیر بند
شب تیره نزدیک ارجاسب شاه
که در بلخ بنشسته بد با سپاه
وزین رو سپهدار فیروز چنگ
همه شهرآراست اسباب جنگ
سپردند مر برجها را حصار
بگردان گردن کش نامدار
ز هربرج آواز بیدار باش
بگردون همی شد که بیدار باش
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح سلطان ابراهیم
ای به ذات تو ملک گشته جلیل
وی به نام تو زنده نام خلیل
از بیان تو طبع فضل فرح «فره »
وز بنان تو چشم جود کحیل
پیش حلم تو آب نرم درشت
پیش عزم تو برق تیز کلیل
دهر با شور هیبت تو جبان
بحر با بذل همت تو بخیل
دل تو شرع را بحق ضامن
کف تو خلق را به رزق کفیل
اعتقاد تو صافی از شبهات
اجتهاد تو خالی از تعطیل
کار حکمت بریدن دعوی
شغل عفوت خریدن تاویل
بر تو پوشیده نی صلاح و فساد
وز تو دزدیده نی کثیر و قلیل
بسر وهمها شوی بقیاس
بدم رمزها رسی بدلیل
هر چه سازی ز امهات شگفت
و آنچه دانی ز مفردات جمیل
آسمانی به کوشش و بخشش
آفتابی به گردش و تحویل
حصن امنت کشیده برج ببرج
راه عدلت گشاده میل به میل
نهی تو نهی و شرط او آرام
امر تو امر و حکم او تعجیل
در کشد مهر تو کلنگ از چرخ
برکشد قهر تو نهنگ از نیل
روز حرب تو کز تحیر وقت
اندر افتد سپه بقال و بقیل
تیغ بینی ز مرد و مرد از تیغ
این بدان آن بدین عزیز و ذلیل
خاکها چهره سرخ کرده به خون
گردها جامه رنگ کرده به نیل
هوش اجسام سوی جای نزول
گوش ارواح سوی طبل رحیل
کر و فر ترا نظاره کنند
از فلک جبرئیل و میکائیل
نه بتفسی ز لعبهای سبک
نه بترسی ز حملهای ثقیل
باره تازی در آتشین میدان
گر ز یازی بر آهنین اکلیل
بکنی بیخ شاخ های بزرگ
بزنی شاخ بیخ های طویل
خسروا بنده از اریکه ظلم
شاهرخهای زفت خورد از پیل
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت در قندیل
باده اقبال حضرت عالیت
گر نجستی بر این فقیر معیل
شخص او را حیات نفزودی
جز به آواز صور اسرافیل
تا که از دیدن شگفتیها
برود بر زمانه ها تهلیل
باد عمر تو بادوام انباز
باد ملک تو با نظام عدیل
نیک خواهانت جفت شادی و لهو
بدسگالانت یار ویل و عویل
«قاری جشنهای خاص ترا
نوبت سال و ماه گشته رسیل »
مرجع ملکها به حضرت تو
چون به مجموع مرجع تفصیل
وی به نام تو زنده نام خلیل
از بیان تو طبع فضل فرح «فره »
وز بنان تو چشم جود کحیل
پیش حلم تو آب نرم درشت
پیش عزم تو برق تیز کلیل
دهر با شور هیبت تو جبان
بحر با بذل همت تو بخیل
دل تو شرع را بحق ضامن
کف تو خلق را به رزق کفیل
اعتقاد تو صافی از شبهات
اجتهاد تو خالی از تعطیل
کار حکمت بریدن دعوی
شغل عفوت خریدن تاویل
بر تو پوشیده نی صلاح و فساد
وز تو دزدیده نی کثیر و قلیل
بسر وهمها شوی بقیاس
بدم رمزها رسی بدلیل
هر چه سازی ز امهات شگفت
و آنچه دانی ز مفردات جمیل
آسمانی به کوشش و بخشش
آفتابی به گردش و تحویل
حصن امنت کشیده برج ببرج
راه عدلت گشاده میل به میل
نهی تو نهی و شرط او آرام
امر تو امر و حکم او تعجیل
در کشد مهر تو کلنگ از چرخ
برکشد قهر تو نهنگ از نیل
روز حرب تو کز تحیر وقت
اندر افتد سپه بقال و بقیل
تیغ بینی ز مرد و مرد از تیغ
این بدان آن بدین عزیز و ذلیل
خاکها چهره سرخ کرده به خون
گردها جامه رنگ کرده به نیل
هوش اجسام سوی جای نزول
گوش ارواح سوی طبل رحیل
کر و فر ترا نظاره کنند
از فلک جبرئیل و میکائیل
نه بتفسی ز لعبهای سبک
نه بترسی ز حملهای ثقیل
باره تازی در آتشین میدان
گر ز یازی بر آهنین اکلیل
بکنی بیخ شاخ های بزرگ
بزنی شاخ بیخ های طویل
خسروا بنده از اریکه ظلم
شاهرخهای زفت خورد از پیل
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت در قندیل
باده اقبال حضرت عالیت
گر نجستی بر این فقیر معیل
شخص او را حیات نفزودی
جز به آواز صور اسرافیل
تا که از دیدن شگفتیها
برود بر زمانه ها تهلیل
باد عمر تو بادوام انباز
باد ملک تو با نظام عدیل
نیک خواهانت جفت شادی و لهو
بدسگالانت یار ویل و عویل
«قاری جشنهای خاص ترا
نوبت سال و ماه گشته رسیل »
مرجع ملکها به حضرت تو
چون به مجموع مرجع تفصیل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له
زهی بزرگ عطاراد سرفراز همام
تو را رسد که گذاری به فضل و رادی گام
تو آن جوادی کز حرص جود معروفت
زبان قمقام آید به کار چون صمصام
ز شاخ بر تو سایل دو مغزه افشاند
بر مبارک آن چون دو مغزه بادام
امل ز دریا پرسید چون خیال تو دید
که تو کدامی و بخشنده خدای کدام
همیشه بادی در کامها رسیده دلت
چنانکه از تو جهانی رسیده اند بکام
تو را رسد که گذاری به فضل و رادی گام
تو آن جوادی کز حرص جود معروفت
زبان قمقام آید به کار چون صمصام
ز شاخ بر تو سایل دو مغزه افشاند
بر مبارک آن چون دو مغزه بادام
امل ز دریا پرسید چون خیال تو دید
که تو کدامی و بخشنده خدای کدام
همیشه بادی در کامها رسیده دلت
چنانکه از تو جهانی رسیده اند بکام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - ایضاً له
زهی دست وزارت از تو با زور
ندیده چشم گیتی چون تو دستور
ربیب الدین و دولت ای ز رایت
گرفته دین و دولت حظ موفور
به تو بنیاد دولت سقف مرفوع
ز تو صدر وزارت بیت معمور
ز عدلت لشکر بیداد مخذول
ز حکمت رایت اقبال منصور
به دیده خاطرت امروز رازی
که اندر پرده فرداست مستور
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور
ز تو دست وزارت آن شرف یافت
که موسی کلیم از ذروه طور
نه در خوابی است بخت حاسد تو
که بیدارش کند جز نفخه صور
به توقیعت چو شد منشور مطوی
همانگه شد لوای حمد منشور
ز توقیع همایون تو گردد
چو از لاحول دیو فتنه مدحور
ز عهدی کز تحکم بر قلم داشت
نفاذ تیغ یازان گشت مغرور
ندیدم عهد میمونت که در وی
قلم را تیغ شد منهی و مأمور
چو آید در لطافت ذوق طبعت
نماید نوش نحل از نیش زنبور
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شود خیل عدو مکسور و مجرور
ترا زان دولت و عمر است ممدود
که داری همتی بر عدل مقصور
سخا وجود گنجی دان که امروز
دل و دستت بدان گنج است گنجور
اگر صاحب ابوالقاسم در آن عهد
برادی و کفایت بود مشهور
ربیب الدین ابوالقاسم در این عهد
توئی مانند او مشهور و مذکور
نه چندانت مکارم جمع شدکان
به آسانی بود معدود و محصور
چه مرد باشق و باز است تیهو
چه هم ناورد شاهین است عصفور
تو فردی در کفایت ور کسی را
همی گویند آن قولی بود زور
بران کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور
منم عالی جنابت را دعاگو
گر از نزدیک نتوانم هم از دور
بران منگر که از نور جمالت
به کنجی مانده ام ممنوع و مهجور
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور
دعا نیکوترین چیزی است کان را
شمارد مرد عاقل گنج مذخور
مبارک دان دعای گوشه گیران
به روز روشن و شبهای دیجور
همیشه تا کریمان را به گیتی
بماند نام باقی سعی مشکور
مقدم باد بر هم نام نامت
چو قرآن بر همه مسموع و مأثور
همیشه دوستانت شاد و خرم
همیشه دشمنان مخذول و مقهور
ندیده چشم گیتی چون تو دستور
ربیب الدین و دولت ای ز رایت
گرفته دین و دولت حظ موفور
به تو بنیاد دولت سقف مرفوع
ز تو صدر وزارت بیت معمور
ز عدلت لشکر بیداد مخذول
ز حکمت رایت اقبال منصور
به دیده خاطرت امروز رازی
که اندر پرده فرداست مستور
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور
ز تو دست وزارت آن شرف یافت
که موسی کلیم از ذروه طور
نه در خوابی است بخت حاسد تو
که بیدارش کند جز نفخه صور
به توقیعت چو شد منشور مطوی
همانگه شد لوای حمد منشور
ز توقیع همایون تو گردد
چو از لاحول دیو فتنه مدحور
ز عهدی کز تحکم بر قلم داشت
نفاذ تیغ یازان گشت مغرور
ندیدم عهد میمونت که در وی
قلم را تیغ شد منهی و مأمور
چو آید در لطافت ذوق طبعت
نماید نوش نحل از نیش زنبور
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شود خیل عدو مکسور و مجرور
ترا زان دولت و عمر است ممدود
که داری همتی بر عدل مقصور
سخا وجود گنجی دان که امروز
دل و دستت بدان گنج است گنجور
اگر صاحب ابوالقاسم در آن عهد
برادی و کفایت بود مشهور
ربیب الدین ابوالقاسم در این عهد
توئی مانند او مشهور و مذکور
نه چندانت مکارم جمع شدکان
به آسانی بود معدود و محصور
چه مرد باشق و باز است تیهو
چه هم ناورد شاهین است عصفور
تو فردی در کفایت ور کسی را
همی گویند آن قولی بود زور
بران کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور
منم عالی جنابت را دعاگو
گر از نزدیک نتوانم هم از دور
بران منگر که از نور جمالت
به کنجی مانده ام ممنوع و مهجور
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور
دعا نیکوترین چیزی است کان را
شمارد مرد عاقل گنج مذخور
مبارک دان دعای گوشه گیران
به روز روشن و شبهای دیجور
همیشه تا کریمان را به گیتی
بماند نام باقی سعی مشکور
مقدم باد بر هم نام نامت
چو قرآن بر همه مسموع و مأثور
همیشه دوستانت شاد و خرم
همیشه دشمنان مخذول و مقهور
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ابونصر پارسی
همای خلعت عالی فکند سایه بر آن
که آفتاب نماید ز رأی او سایه
عمید دولت ابونصر پارسی که خدا
دهد به اختر دولت ز اخترش مایه
سپهر قالب معراج و همتش به بسود
شمرد خویشتن از وی فروترین مایه
همیشه تا چو عروسان شاه طاووسان
به جلوه گاه درآیند غرق پیرایه
بقاش خواهم و اندر بقا بر او لازال
جهان به مهر چو بر طفل مهربان دایه
که آفتاب نماید ز رأی او سایه
عمید دولت ابونصر پارسی که خدا
دهد به اختر دولت ز اخترش مایه
سپهر قالب معراج و همتش به بسود
شمرد خویشتن از وی فروترین مایه
همیشه تا چو عروسان شاه طاووسان
به جلوه گاه درآیند غرق پیرایه
بقاش خواهم و اندر بقا بر او لازال
جهان به مهر چو بر طفل مهربان دایه
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۶ - در اعطای تشریف شاهنشاهی به جناب دوست محمد خان معیّر الممالک
شکر خدا که از اثر بخت کامکار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیر دوست محمد خان معیّر الممالک دام مَجده
خجسته طلعت والای ناصرالدین شاه
خجسته باد به بالای میر کیوان جاه
امیر دوست محمد سرآمد امرا
ستوده خازن و داماد ناصرالدین شاه
بر غم دشمنش از بهر حرز جان بخشید
زمهر خلعت تن پوش شاه مهر کلاه
بزرگوار امیری که از کمال و جلال
فلک ندید نظیر و نبیندش اشتباه
سپهر صورت و معنی جهان مجد و شرف
که آستان جلالش زمانه راست پناه
زعدل او نه به جز بر درخت بارگران
به عهد او نه به جز شب کسی برور سیاه
زسروری و بزرگی بر آستانه ی او
سران ملک بسایند از انکسار جباه
زهی به مرتبه داماد خاص شاهنشاه
خهی زنام نکو دوست با رسول الله
به پای اسب جلالش تو پیل گردون مور
به جنب فر و شکوه تو کوه آهن کاه
به راه جاه تو دشمن فکند چاه و به عکس
زلطف دوست اثر بر حلاف شد ناگاه
چو آفتاب فلک ای عزیز مصر شرف
برآمد اختر بختت چو یوسف از تک چاه
ببین که دور فلک کرده خسته و پیرم
نهاده بر دلم از بس که محنت جانکاه
غم زمانه چنانم زپا درآورده
که نیست قوت آن کز جگر برآرم آه
تو شاه کشور جودی و من گدای درت
یکی به جانب فرزین بکن زمهر نگاه
به بار بر سر من ای سحاب جود و کرم
نسوخته مرا تا زبرق فاقه گیاه
به بخش نان رهی سال و مه به استمرار
که در پناه تو باشم چو بندگان به رفاه
اشاره ای است کفایت کنون به دولت تو
دعا کنم که شود دشمنت ذلیل و تباه
همیشه تا که بود رستگاری مؤمن
به ذکر طیّبه ی لا اله الّا الله
به کامرانی و عشرت بمان به کوری خصم
در آفتاب جهان تاب ظلّ ظلّ الله
خجسته باد به بالای میر کیوان جاه
امیر دوست محمد سرآمد امرا
ستوده خازن و داماد ناصرالدین شاه
بر غم دشمنش از بهر حرز جان بخشید
زمهر خلعت تن پوش شاه مهر کلاه
بزرگوار امیری که از کمال و جلال
فلک ندید نظیر و نبیندش اشتباه
سپهر صورت و معنی جهان مجد و شرف
که آستان جلالش زمانه راست پناه
زعدل او نه به جز بر درخت بارگران
به عهد او نه به جز شب کسی برور سیاه
زسروری و بزرگی بر آستانه ی او
سران ملک بسایند از انکسار جباه
زهی به مرتبه داماد خاص شاهنشاه
خهی زنام نکو دوست با رسول الله
به پای اسب جلالش تو پیل گردون مور
به جنب فر و شکوه تو کوه آهن کاه
به راه جاه تو دشمن فکند چاه و به عکس
زلطف دوست اثر بر حلاف شد ناگاه
چو آفتاب فلک ای عزیز مصر شرف
برآمد اختر بختت چو یوسف از تک چاه
ببین که دور فلک کرده خسته و پیرم
نهاده بر دلم از بس که محنت جانکاه
غم زمانه چنانم زپا درآورده
که نیست قوت آن کز جگر برآرم آه
تو شاه کشور جودی و من گدای درت
یکی به جانب فرزین بکن زمهر نگاه
به بار بر سر من ای سحاب جود و کرم
نسوخته مرا تا زبرق فاقه گیاه
به بخش نان رهی سال و مه به استمرار
که در پناه تو باشم چو بندگان به رفاه
اشاره ای است کفایت کنون به دولت تو
دعا کنم که شود دشمنت ذلیل و تباه
همیشه تا که بود رستگاری مؤمن
به ذکر طیّبه ی لا اله الّا الله
به کامرانی و عشرت بمان به کوری خصم
در آفتاب جهان تاب ظلّ ظلّ الله
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح آقا سید صادق طباطبایی
فرخنده باد نوروز بر قبله ی خلایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مست تو بجز ناله ی جانسوز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن
جان داد و بهار چمن افروز ندانست
فردا چکند با جگر سوخته عاشق
چون فایده ی صحبت امروز ندانست
از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت
نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
سوز دل عشاق چراغ دل و جانست
بی نور، درونی که چنین سوز ندانست
دل جوهر دانش بمی و روی نکو داد
قدر خرد مصلحت آموز ندانست
ناقص شد ازین طارم فیروزه فغانی
مسکین اثر طالع فیروز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن
جان داد و بهار چمن افروز ندانست
فردا چکند با جگر سوخته عاشق
چون فایده ی صحبت امروز ندانست
از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت
نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
سوز دل عشاق چراغ دل و جانست
بی نور، درونی که چنین سوز ندانست
دل جوهر دانش بمی و روی نکو داد
قدر خرد مصلحت آموز ندانست
ناقص شد ازین طارم فیروزه فغانی
مسکین اثر طالع فیروز ندانست
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح فخر الملک
بفالی سعد و روزی سعد صدر و صاحب دنیا
به پیروزی مصمم کرد عزم حضرت اعلا
سپهر داد، فخر الملک شمس دولت و ملت
که هست ایوان درگاهش پناه گنبد خضرا
وزیر عالم عادل که گاه گوهر افشانی
سحاب از شرم رو پوشد چو بنماید ید بیضا
پناه افسر و خاتم که بر درگاه او روزی
شود یاقوت رمانی و گردد لؤلؤ لالا
ز استقبال انعامش همان ساعت چنان گردد
که پاشد بدره ی دینا رو بخشد رزمه ی دیبا
جهان را چون خرد باشد هوای امر او در سر
خرد را چون می اندازد نهیب نهی او در پا
زهی روی نکو خواهت سپهر ملک را اختر
زهی رای بد اندیشت دماغ عقل را سودا
توئی کز پرتو رأیت ببیند دیده اکمه
فروزان در نهاد سنگ آتش در شب یلدا
طبیعت را اگر گوئی که خاصیت بگرداند
معیشت را اگر خواهی که باشد عقل پا بر جا
سقنقوری کند کافور، و گردد زهر جان دارو
نه آرد بی هشی افیون نه هشیاری دهد صهبا
در عالم خاک پایت را زمین گشتند ازین معنی
که نور چشم امروز است و آب چشمه فردا
غبار نعل یکرانت کشد سر بر فلک یعنی
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
مگر خصمت شبی می گفت با گردون که دستوری
که خورشیدیست در رفعت؛ سپهر دینی و دنیا
چرا بی موجبی دیروز بر من گرم شد ز آنسان
که خاکستر شد از گرمیش خونم در همه اعضاء
سپهرش گفت چشم دل بنور خواجه روشن کن
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا
اگرچه کینه ور بودند و گردنکش ترا دشمن
اگرچه آهنین خصمند و سنگین دل ترا اعداء
چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را
که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا
دل و دست سخن گوی سخندان گردی و معطی
رخ و زلف وزارت را منور کردی و بویا
بلفظ عذب گوهر پاش و دستت رادکان پرور
بنوک کلک مشک افشان و رأی آفتاب آسا
خداوندا نمی گویم که یزدانی، معاذ الله
ولیکن فاش می گویم که بی مثلی و بی همتا
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشته ادراکم
که از بس دهشت و وحشت نیارم دم زدن یارا
همی گویم که لا احصی چرا: زیرا که می دانم
که از پیرایه مستغنی است گوش و گردن حورا
ولی مستظهرم زینرو که جز مدح تو در کرمان
نگفتم تا بدین غایت نگویم بعد از این حقاً
سزد گر زاده ی طبعم شد از موج تو پرورده
که در پروردن گوهر ترا دستی است چون دریا
خرد را دوش می گفتم بر آن می داردم دولت
که چون پا در رکاب آرد پناه و ملجاء دنیا
رسانم گر بود یارم بیمن قوت خاطر
به بندم گر دهد فرمان بعون مبدع اشیاء
سخن در حضرت دستور شرق و غرب بر گردون
کمر در خدمت خورشید دین و ملک چون جوزا
چو عقل این ماجرا بشنید حالی در جواب آمد
که ای مرغ ضمیرت را نشیمن قرب او ادنی
اگر بختت دهد یاری زهی دولت ولی خواهم
که یکساعت نگردانی رخ از خورشید چون حربا
نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم
نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا
خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من
گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا
همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا، دوران
همیشه تا فرود چرخ، ارکانرا بود ماواء
بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را
که سازد آخر هر دور، دور دیگری مبداء
مسیر خامه ات را باد بر ارکان چنان حکمی
که بی نقدیر او تدبیر ناممکن بود عقلا
به پیروزی مصمم کرد عزم حضرت اعلا
سپهر داد، فخر الملک شمس دولت و ملت
که هست ایوان درگاهش پناه گنبد خضرا
وزیر عالم عادل که گاه گوهر افشانی
سحاب از شرم رو پوشد چو بنماید ید بیضا
پناه افسر و خاتم که بر درگاه او روزی
شود یاقوت رمانی و گردد لؤلؤ لالا
ز استقبال انعامش همان ساعت چنان گردد
که پاشد بدره ی دینا رو بخشد رزمه ی دیبا
جهان را چون خرد باشد هوای امر او در سر
خرد را چون می اندازد نهیب نهی او در پا
زهی روی نکو خواهت سپهر ملک را اختر
زهی رای بد اندیشت دماغ عقل را سودا
توئی کز پرتو رأیت ببیند دیده اکمه
فروزان در نهاد سنگ آتش در شب یلدا
طبیعت را اگر گوئی که خاصیت بگرداند
معیشت را اگر خواهی که باشد عقل پا بر جا
سقنقوری کند کافور، و گردد زهر جان دارو
نه آرد بی هشی افیون نه هشیاری دهد صهبا
در عالم خاک پایت را زمین گشتند ازین معنی
که نور چشم امروز است و آب چشمه فردا
غبار نعل یکرانت کشد سر بر فلک یعنی
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
مگر خصمت شبی می گفت با گردون که دستوری
که خورشیدیست در رفعت؛ سپهر دینی و دنیا
چرا بی موجبی دیروز بر من گرم شد ز آنسان
که خاکستر شد از گرمیش خونم در همه اعضاء
سپهرش گفت چشم دل بنور خواجه روشن کن
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا
اگرچه کینه ور بودند و گردنکش ترا دشمن
اگرچه آهنین خصمند و سنگین دل ترا اعداء
چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را
که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا
دل و دست سخن گوی سخندان گردی و معطی
رخ و زلف وزارت را منور کردی و بویا
بلفظ عذب گوهر پاش و دستت رادکان پرور
بنوک کلک مشک افشان و رأی آفتاب آسا
خداوندا نمی گویم که یزدانی، معاذ الله
ولیکن فاش می گویم که بی مثلی و بی همتا
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشته ادراکم
که از بس دهشت و وحشت نیارم دم زدن یارا
همی گویم که لا احصی چرا: زیرا که می دانم
که از پیرایه مستغنی است گوش و گردن حورا
ولی مستظهرم زینرو که جز مدح تو در کرمان
نگفتم تا بدین غایت نگویم بعد از این حقاً
سزد گر زاده ی طبعم شد از موج تو پرورده
که در پروردن گوهر ترا دستی است چون دریا
خرد را دوش می گفتم بر آن می داردم دولت
که چون پا در رکاب آرد پناه و ملجاء دنیا
رسانم گر بود یارم بیمن قوت خاطر
به بندم گر دهد فرمان بعون مبدع اشیاء
سخن در حضرت دستور شرق و غرب بر گردون
کمر در خدمت خورشید دین و ملک چون جوزا
چو عقل این ماجرا بشنید حالی در جواب آمد
که ای مرغ ضمیرت را نشیمن قرب او ادنی
اگر بختت دهد یاری زهی دولت ولی خواهم
که یکساعت نگردانی رخ از خورشید چون حربا
نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم
نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا
خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من
گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا
همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا، دوران
همیشه تا فرود چرخ، ارکانرا بود ماواء
بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را
که سازد آخر هر دور، دور دیگری مبداء
مسیر خامه ات را باد بر ارکان چنان حکمی
که بی نقدیر او تدبیر ناممکن بود عقلا
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه